درود به شهرزاد عزیز قلم توانای شما آدمو میبره به اوج احساسات عاشقانه،آرزوی موفقیت براتون دارم.زندگی واقعی من خیلی جاهاش شبیه داستان لبخند سیاه وگناه عشق هستش کاش میتونستم بنویسم...
morvarid1355: درود به شهرزاد عزیز قلم توانای شما آدمو میبره به اوج احساسات عاشقانه،آرزوی موفقیت براتون دارم.زندگی واقعی من خیلی جاهاش شبیه داستان لبخند سیاه وگناه عشق هستش کاش میتونستم بنویسم... با سلام و درود خدمت مروارید عزیز و نازنین .. ممنونم به خاطر همراهی با من و داستانهایم .. دست گلت درد نکنه .. البته من شهرزاد نیستم و دو سال پیش این آیدی رو دختری به نام شهرزاد بهم داد و منم به خاطر امانت داری شکل و شمایل آیدی رو تغییر ندادم و البته ۱۰/۵ ماهه که از خود شهرزاد عزیز خبری ندارم . من یک مرد متاهل و کار مند بوده و متولد سالهای آخر دوران پربرکت شاهنشاهی هستم .. از بچگی عاشق نویسندگی بودم ولی خب دیگه چیکار کنم که کارم به کارمندی کشید . البته اگه عاشق خوندن داستانهای عاشقونه هستی و حتی عاشقونه سکسی هم در این تالار و هم در تالار ادبی داستانهای بسیار زیادی در این زمینه ها دارم . هر کاری شروعش سخته . فقط اراده می خواد و خود باوری . این کار علاوه بر اراده کلی ..اراده لحظه ای هم می خواد . شاید باور نکنی ..من در دوران زندگیم از بچگی تا حالا شاید بیست هزار ساعت نویسندگی کرده باشم ولی هر بار که می خوام شروع کنم به نوشتن مخصوصا مطالب ادبی و غیر سکسی و کلمات و جملات اخلاقی ..حس می کنم که انگار هیچی نمی دونم و نمی تونم بنویسم ولی همین که فکر آدم حس آدم در فضای خاص نویسندگی قرار گرفت یه اعتماد به نفسی بهت دست میده که نمی دونم این کلمات و واژه ها از کجا بهت الهام میشه .. فقط باید بخواهی .. و حتما موفق میشی .. راستش به داستانهای سکسی همچین علاقه و ایمانی ندارم اونو میشه به هر شکل و شمایلی نوشت و بسته به سلیقه های مختلف آب بندیش کرد و مثل آبگوشت آبشو کم و زیاد کرد..یعنی به نظر من داستانهای سکسی آش دهن سوزی نیست که زیاد سرمونو واسش درد بیاریم. اما نوشتن از اخلاق و ادبیات و خاطرات و احساس ..اون چیزیه که دیگه نمی تونه سلیقه ای باشه ..اونو باید با تمام وجودت حس کنی .. درون مایه یا همون خمیر مایه زندگی توست . احساسی که از دوران بچگی داری .. احساسی از خونه مادر بزرگ ... وقتی که از کنار دبستان دوران کودکیت می گذری . وقتی که از کوچه خونه قدیمی رد میشی .. یا یه همکلاستو می بینی .. یه چیزی به قلبت چنگ میندازه . دوست داری از مرز های زمان بگذری .. خیلی ها در عشق شکست می خورند .. خیلی ها دوست دارن ازش بنویسن .. خیلی ها با یه حس فرار به خاطراتشون نگاه می کنن .خیلی ها عشقشونو بعد از سالها می بینند در کنار شخص دیگه ای .. اون وقت آدم به اگر ها و مگر ها پناه می بره . زندگی یعنی اگر ها و مگر ها . تو باید از این اما و اگر ها واسه خودت لحظه های شادی بسازی . خلاصه حرف زیاده .. ولی ورودت رو به این سایت خیر مقدم میگم و از آشنایی با شما خوشوقتم .. دوست و برادر شما : ایرانی
گنــــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۱۵۵اون روز نادر اومد به دیدن نوشین . کمی پکر بود .. نوشین متوجه این حالت اون شده بود . نوشین : چته کشتی هات غرقه ؟ نادر : واسه اینه که من نمی دونم خانوم الان در چه دریایی دارن شنا می کنن تا من کشتی هامو ببرم به اون مسیر . یه دوروزه خبر ما رو نمی گیری ؟نوشین : دوروز نیست و سی و شش ساعت هم نشده . تازه من الان توخونه ای هستم که در واقع همسایه بابا اینامم . یه خورده خجالت می کشم . نادر : مگه اونا همه چی رو نمی دونن ؟نوشین : درسته ولی هنوز اسم اون لعنتی رو منه . هنوز از شوهرم جدا نشدم .. چیه فکر کردی دوستت ندارم ؟ یا این که پشیمون شدم ؟ اصلا این جوری نیست . من در سخت ترین شرایط با تو بودم . برای تو هر کاری انجام میدم . مبارزه می کنم . تلاش می کنم . می جنگم . دیگه چیکار کنم حتی خود کشی هم می کنم . دوست داری دوباره این کارو بکنم تا خوشحال شی ؟ نادر : بس کن دیگه . نوشین در حالی که لبخند می زد گفت به دو شرط بس می کنم . شرط اول این که تو بس کنی ..نادر : و شرط دوم ؟نوشین : و شرط دوم اینه که بغلم کنی و قبل از این که منو ببوسی بهم بگی که دوستم داری و اگه شرایط مناسب و مساعد بود و دونستم که کسی تا یه مدتی این طرفا پیداش نمیشه می تونیم .. دیگه روم نمیشه بگم .. اینا شرایطشه . البته بابا خونه نیست .مامان هم پیش خود حسابه . از مامان کمتر خجالت می کشم . اون یک زنه مسائلو بیشتر درک می کنه و یه حس زنونه داره . نیاز های جسمی و روحی یک زنو بیشتر درک می کنه تا این که بابام بخواد این حسو داشته باشه . نادر : ولی بابات هم مرد خیلی فهمیده و منطقیه . طوری نشون میده که از این که من با توام و بهت روحیه میدم خوشحاله . گاه خودشم منو تشویق می کنه .نوشین : این که آره . منم بابامو خیلی دوست دارم . اون یکی از فهمیده ترین و با فر هنگ ترن باباهای دنیاست ولی هیچ پدری دوست نداره که حس کنه دخترس توی بغل یکی دیگه خوابیده و داره عشقبازی می کنه و اونم چند متر اون طرف تر در ساختمونی دیگه نشسته .. اونم مردی که هنوز شوهرش نشده . شایدم چیزی نگه و همه اینا رو تحمل کنه ولی من تا بتونم رعایت می کنم .نوشین خنده اش گرفته بود . چون می دونست بار ها و بار ها پیش اومده که با حضور پدر و مادرش در ساختمون بغلی بازم خودشو به نادر سپرده . ولی با این جریاناتی که پیش اومده بود و نقشه ای که اون و نلی داشتند فکرش و تمام کار هاش تحت الشعاع این نقشه و هدف قرار گرفته بود که هم اون و هم نلی از شوهرشون جدا شده به عشقشون برسن .. نادر : نوشین جون منم یه شرط دارم واسه این که ببوسمت و احساس عاشقونه خودمو بهت بگم .. نوشین : وای .. چه قدرتمندانه ! از مردایی که احساس قدرت می کنن و می خوان تسلط خودشونو بر زن نشون بدن خوشم میاد ولی باید اینو بدونن که یک زن هم خیلی قدرت داره مواردی پیش میاد که یک زن عقلش بهتر ازعقل تمامی مردان دنیا کار می کنه و جواب میده . نادر : حالا اینا رو ولش .. ولی نمی دونم چیه که یه حسی بهم میگه تو داری یه چیزی رو ازمن پنهون می کنی . یا یه نگرانی خاصی داری . یه مسئله ای رو نمی خوای بهم بگی .نوشین : آفرین عشق گل و با هوش خودم . زدی توی خال . زدی به هدف . این همون چیزی بود که یه دقیقه پیش در موردش می گفتم و از قدرت خانوما حرف می زدم . حالا برات تعریف می کنم . ولی خواهش می کنم که دیگه در جا قضاوت نکنی . و ببینی که من برای عشقمون چه کار ها می کنم . چون دوستت دارم و می خوام که زود تر از این وضع خلاص شیم و از این شرایط در بیاییم . نوشین جریانو واسه نادر تعریف کرد . واو به واو و مو به مو ... نادر مات مونده بود .. نمی دونست چی بگه .. نوشین : چت شده .. ببینم بیداری ؟ به هوشی ؟ در این دنیایی ؟ من نمی خوام دو بار بیوه شم . با توام ..نادر فقط زل زده بود و بدون این که پلک بزنه نوشینو نگاش می کرد . دستشو یه لحظه دور کمر نوشین حلقه زد و تازن از شوک خارج شه لبای گرم نادرو رو لباش احساس کرد . بازم تب عشق و هوس به سراغ هر دوشون اومده بود .. نادر : دوستت دارم . دوستت دارم . تو معرکه ای . تو حرف نداری . حالا می تونم با غرور به همه بگم که بهترین و دانا ترین و زیرک ترین زن دنیا رو واسه خودم انتخاب کردم .نوشین : من که هنوز موفق نشدم .نادر : ولی یه حسی بهم میگه که موفق میشی . تو پیروز میشی . ولی خیلی سخته . فقط ممکنه چند ماه طول بکشه. نوشین : من دق می کنم تا اون موقع .. نادر : ولی صبر کن . صبر داشته باش .. در این جا هر کی بیشتر صبر کنه موفق تره . اونی که کاسه صبرش لبریز شه و از کوره در ره بالاخره تسلیم میشه و می دونم که ناصر شکست می خوره و تسلیم میشه . ... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
shahrzadcایرانی عزیز همیشه داستانهای شما رو با علاقه دنبال خواهم کردبا آبی عشق شروع کردم وبعد از اون همیشه منتظر بهترینها در اینجا از شما بودم.ای کاش میتونستم داستان دنباله دار زندگی خودمو براتون بگم شاید بشه ازش استفاده کرد.ممنونم از دلگرمی شما چندبارسعی کردم بنویسم ولی نشد،نتونستم.ایام به کام
morvarid1355: ایرانی عزیز همیشه داستانهای شما رو با علاقه دنبال خواهم کردبا آبی عشق شروع کردم وبعد از اون همیشه منتظر بهترینها در اینجا از شما بودم.ای کاش میتونستم داستان دنباله دار زندگی خودمو براتون بگم شاید بشه ازش استفاده کرد.ممنونم از دلگرمی شما چندبارسعی کردم بنویسم ولی نشد،نتونستم.ایام به کام با درود به مروارید نازنین و دوست داشتنی .. در بخش یا تالار خاطرات و داستانهای ادبی داستانهای عاشقانه بیشتری از من وجود داره ..که هر کدوم تاپیک جدایی داره .. مثل بهترین این داستانها که ندای عشقه و داستانهایی مانند سیزده عشق .. نقاب عشق .. عشق و ثروت و قلب ..مثلث عشق ....داستان آبی عشق در این سمت یعنی تالار سکسی منتشر شده ....از داستانهای عشقی سکسی که در این قسمت یعنی تالار سکسی تاپیک جدایی داره میشه به داستانهای اولین عشق آخرین عشق و بر بالهای عشق و هوس اشاره کرد .. علاوه بر آن در بخش عمده ای از داستانهای سکسی نقاب انتقام و تولدی دوباره میشه چشمه هایی از عشقو دید . داستانهای تک قسمتی عشقی رو میشه در تاپیک دل نوشته های ایرانی در صفحه ۱ تالار خاطرات و داستانهای ادبی جستجو کرد . راستش من جز در یکی دومورد که واقعی بوده اونم به دلایلی خاص داستان غم انگیز دیگه ای ننوشتم و خود من عادتم اینه اگه یکی بهم بگه این داستان یا این فیلم آخرش بد تموم میشه یا نمی خونمش یا نمی بینمش .در هر حال خوشحال میشم اگه ببینم نویسنده دیگه ای به این مجموعه اضافه شده .. و یک خاطره و ماجرای زندگی آدمو خود شخص بنویسه حس و لذتش بیشتره ...دوست دارم یک خواننده وقتی یه حس و حال غم انگیزی پیدا می کنه و واسه قهرمان داستانش متاثر میشه یه جایی بتونه ثمره امید و تلاش و اراده شو ببینه . جامعه پر شده از شکست های عشقی .. پر از خیانت ... دخترانی که به پسران نمی رسند .. پسرانی که خیانت می کنند و یا در عین وفاداری شاهد اونن که دوست دخترشون به یک خواستگار پولدار بله گفته ..اینا واقعیات اجتماعی امروزند . ولی آیا این همه واقعیاته .. ما اگه از غمها میگیم اگه از واقعیت میگیم باید از حقیقت هم بگیم . حقیقت خیلی مهم تر از واقعیته . نویسنده باید نشون بده که حقیقت زیبا می تونه یک واقعیت باشه .. عاشق و معشوق می تونن به هم برسن . حالا در این راه ممکنه سختی های زیادی رو هم متحمل شن .. در هر حال وجود شما و شماهای همراه به من انگیزه میده تا برای بهتر نوشتن تلاش کنم . و امیدوارم با کم کردن تعداد داستانهای در جریانم و ایجاد فرصتی بیشتر بتونم با کیفیت بهتری بنویسم . دست گلت درد نکنه . پاینده و پایدار باشی . دوست و برادرت : ایرانی
گنــــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۱۵۶نادر : من که دوست دارم همین حالا بهت نمره قبولی بدم . جایزه ات رو بهت بدم . نوشین : جدی میگی؟ بپا یخ نکنی . نادر : باشه اگه تو دوست نداری منم کاریت ندارم . نوشین : آخ که ناز و قهر می کنی چقدر خوشگل تر میشی . نادر : مگه تو خودت نگفتی که خیلی رعایت می کنی ؟ نوشین در حالی که می خندید گفت-آره من اینو گفتم . گفتم که خیلی رعایت می کنم . اینو که نشنیدی تا حالا رعایت کردم ؟ الان هم مثل بقیه وقتا . بیا دلم واست تنگ شده . نمی دونم این ناصر کی می خواد دست از سر ما ور داره .. نادر : آره . خیلی سختی می کشیم .. نوشین : تو هم دست کمی از من نداری . کم نمیاری در حاضر جوابی . بیا بغلم بزن . امروز دلم می خواد رو زمین دراز بکشم . موافقی نادر ؟ می خوام تمام خستگی مو منتقلش کنم به زمین . تمام دردامو بسپرم به اون . نادر : تو به من بگی که بریم توی آتیش جهنم عشقبازی کنیم تا اون جا هم باهات میام نوشین : نگران نباش : اونجاشم با هم میریم . فکر کردی برای این کارا واسمون ثواب می نویسن ؟ نادر : شاید اگه دم این فرشته ها رو ببینی واست نوشتن .نوشین : من خودم یک فرشته ام . نادر : پس واسه من پارتی بازی کن بنویس . نوشین : یه شرط داره .. نادر : فهمیدم چیه .نوشین : خوشم میاد دوزاریت زود میفته . نادر : آشنایی با تو همین مزایا رو داره که آدم باید شششدانگ حواسش جفت باشه . نوشین : فدای تو و اون حواس جفتت . برم درا رو از داخل قفل کنم . تلفن ها قطع .. پرده ها کاملا کشیده . میریم به جایی که از هیچ روزنه ای نشه ما رو دید . کفشها هم وارد اتاق میشه . دیگه مو لای درزش نمیره . هر کی می خواد نگران شه بذار نگران شه . هیشکی مهم تر از من و تو و هیچ چیزی مهم تر از عشقبازی من و تو نیست نادر . می خوام لحظات داغ خوشبختی رو در آغوش تو حس کنم . می خوام باور کنم عشقو در کنار تو .. باور کنم که دیگه از گذشته ام فرار کردم و به هیچ قیمتی به سمتش بر نمی گردم . نادر : به شرطی که اینو هم باور کنی که دیگه نباید دیوونه بازی در بیاری و خودت رو بکشی . اون دیگه مال دیوونه هاست . نوشین : خب منم یه دیوونه ام دیگه .نادر : من دیوونه بدون تو چیکار کنم ؟! آخه عاقلا پدر منو در میارن . فقط تو هستی که درکم می کنی .نوشین : حالا منو ببوس .. نادر : می تونم لختت کنم نوشین؟نوشین : چشامو نگاه کن بعد بپرس . تو که راز نگاهمو می خونی . نادر : من راز نگاهت رو می دونم . ولی نمی خونم . نوشین : راز ها اگه تغییر کنن اون وقت تو باید بخونی . دونستن کافی نیست . حالا به چشام نگاه کن .نادر : من که چیزی سر در نمیارم .نوشین : اذیت نکن بگو چشام بهت چی میگه . نادر : حتما باید بگم ؟ نمیشه نشون بدم ؟ نمیشه به جای گفتن با زبونم با دستام نشون بدم ؟ منم با نگام نشون بدم ؟ با صدای نفسهام ؟ نادر آروم آروم لباسای نوشینو از تنش در آورد . دو دلداده یک بار دیگه بی فاصلگی ها ی عاشقونه رو با دنیایی از تب عشق و هوس پر کرده بودند ..نوشین : من به این میگم یک گناه شیرین .. یک گناه پاک .. لحظه های امید .. زمانی که عشق زبونش بند میاد و دلشو نداره که از من وتو جدا بشه . لحظه ای که عشق احساس گناه می کنه که چرا زودتر از اینا منو در کنار تو قرار نداده . آره عشق احساس گناه می کنه که چرا ناصر رو بر سر راه من قرار داده تا اون همه بلابر سرم بیاره که امروز ندونم چه جوری از شرش خلاص شم . دوستت دارم . با تمام وجودم . با تمام احساس و نیازم ..نادر : منم همین طور نوشین . بدون تو یک لحظه آروم و قرار ندارم . نوشین : تو بامنم یک لحظه آروم و قرار نداری . نادر : دلت اومد که بخوای بری و منو تنها بذاری ؟! این چه جور دوست داشتنی بود نوشین : وقتی اون هیولا شوهرم ناصرو میگم به زور خودشو به من تحمیل کرد احساس گناه گردم . حس کردم به عشقمون خیانت شده .. حس کردم اگه تو بدونی منو نمی بخشی .. دوستت دارم نادر .. هیچوقت تنهام نذار . می خوام اینو همیشه ازت بشنوم . وقتی که در کنار منی . وقتی که با منی .. ازت بشنوم که دوستم داری . ولم نمی کنی . همدم خوشی ها و نا خوشی های منی .. نادر : و صدای عشق جز این نمی تونه باشه . حالا این عشقه که از من و تو کمک می خواد . من و تو فراتر از عشقیم . دوستت دارم نوشین .. .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
گنــــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۱۵۷نادر و نوشین غرق لذت عشق و هوس شده بودن . بازم به دور از دنیای کاغذ بازیهایی که آدما رو از هم دور نگه می داره . اونا به هم فکر می کردند . به عواملی که اونا رو به هم پیوند میده و این چیزی نیست جز یه عشق پاک و ساده و بی آلایش . عشقی که تکبری درش نیست . خود خواهی نقشی درش نداره . بی توجهی اصلا جایی برای عرض اندام نداره . برای همین نه نادر از یک زن شوهر دار برای خودش غول ساخته بود و نه نوشین به این اهمیتی می داد که هنوز سایه ای به نام شوهر رو سرش سنگینی می کنه . چون ناصر دیگه واسش ارزشی نداشت . نه این که چون حالا فلج شده و رو صندلی چرخدار میشینه واسش ارزشی نداشته باشه . برای نوشین در درجه اول روح آدما بود که ارزش داشت و روح ناصر از مدتها قبل واسه زنش مرده بود . خود ناصر هم به خوبی اینو می دونست . ولی نمی خواست باور کنه که شکست خورده . نمی خواست قبول کنه که کم آورده و اشتباه از طرف اون بوده که همه چی رو خراب کرده . هنوز غرق دنیای خود خواهی های خود بود . هنوزم بر این باور بود که مردا می تونن چند قدم از زنا جلو تر باشن . می تونن از مرزهایی رد شن که زنا اجازه عبور از اون مرز رو ندارن . اگه به زنشون خیانت کنن میشه بخشیده شن . میشه .. ولی دیگه هیچی واسش فرقی نمی کرد . نادر : من حاضر نیستم این لحظه رو با تمام خوشی های دنیا عوض کنم . نوشین : واسه این که عاشق سکسی ؟نادر : تو که می دونی احساس منو . داری اذیتم می کنی ؟ نوشین : نه دوست دارم بازم از زبونت بشنوم . اون چیزایی رو که می دونم . اون چیزایی رو که حس می کنم و تمام وجودم فریادشو می زنه . فریاد می زنه که اگه تو نباشی منم نیستم . اگه صدای نفسهای تو نباشه من جونی ندارم.. اگه دیدن زمین و آسمون و قشنگی های طبیعت بهم لذت میده به خاطر اینه که قبلش تو رو می بینم .. نادر : آره این دفعه خوب نشون دادی . یه روز و نصف منو ندیدی و خیالت هم نبود .. نوشین : چقدر تو بد جنسی . اگه ندیدمت تمام فکر و ذهنم این بود که چه جوری نقشه هامو ردیفش کنم . چه جوری با اونایی کنار بیام که ازشون نفرت دارم یا احساسی بهشون ندارم . ولی حالا که فکرشو می کنم شاید اگه خیلی چیزا سر جای خودش قرار می گرفت من امروزنمی تونستم در کنار تو طعم شیرین خوشبختی رو بچشم ..این بار نوشین دستاشو دور کمر نادر حلقه زد و بدن برهنه شو به تن لخت عشقش چسبوند و یک بار دیگه لباشو رو لبای اون قرار داد . و باز هم فاصله ها رو پوشش داده حرکات هوس آلودانه هر دوی اونا غرق شده در تمنای عشق بازم اونا رو به عالم رویا ها برده بود . رویاهای قشنگی که در آغوششون بود و لمسش می کردند , حسش می کردند . و نیما اسیر افکار و چراهایی بود که نمی تونست پاسخی برای اون داشته باشه . نیما وقتی با نلی ازدواج کرده و اون بهش گفته بود که دختر نیست و به خاطر عدم آمادگی و نداشتن روحیه نلی قبول کرده بود که شب اولو باهاش سکس نداشته باشه فکر می کرد که زنش دیگه برای همیشه خودشو در کنار اون می بینه . نه این که به خاطر این عمل نیما , خودشو مدیون بدونه . بلکه حس کنه که نیما چقدر دوستش داره . جواب عشقو با محبت بده .. حالا اگرم نلی یک زن وفادار باشه چه جوری می تونه یه زندگی راحتی در خونه اون داشته باشه . وقتی که شرایط رندگی رو برای عشقش سخت می بینه . تصور این که نلی رو رهاش کنه تا اون بره به دنبال دل خودش دیوونه اش می کرد . یک قسمت ماجرا هنوز واسش عجیب به نظر می رسیبد . نوشین در این مورد یه چیزایی گفته بود و درست یادش نمیومد که چی گفته فقط حواسش رفته بود به این سمت که خودش چه ایرادی گرفته .. اگه نلی بخواد یه روزی بره به سمت ناصر اونم وقتی که من ازش جداشم چه تضمینی وجود داره که ناصر بتونه نلی رو خوشبختش کنه . دختر دایی من نوشین یک زن نجیب و با فر هنگ و فهمیده هست . اون هیچوقت بی جهت زندگی خودشو خراب نمی کنه . اگه ناصر اخلاقش فاسد باشه ... اون وقت چی میشه ؟! به مغزش فشار می آورد تا توجیه نوشینو به یاد بیاره .. فکر کنم گفته که نلی می تونه روش اثر بذاره .. خدایا من نمی تونم با حساب احتمالات زنمو ول کنم بره . کدوم دیوونه همچین کاری می کنه که من بکنم . .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
گنــــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۱۵۸نیما خیلی سختش بود که در خصوص ناصر و جریانات اخیر سر صحبتو با نلی باز کنه و نلی هم می دونست چی به چیه خیلی هیجان زده بود . با توجه به این که نوشین در این مورد با اون حرف زده بود به خوبی خودشو آماده کرده بود که چه عکس العملی رو در این مورد نشون بده . اون حالا خیلی بیشتر و بهتر افکار نیما رو می خوند تا این که نیما بخواد بفهمه که در فکر و قلب اون چی می گذره . همین سبب می شد که خیلی راحت تر ترفند هاشو در راه رسیدن به عشقش به کار بگیره . برای نلی مهم نبود که با یه مردی باشه که دیگه قدرت راه رفتن نداره . نیما : می خواستم در مورد یه مسئله ای با هات حرف بزنم . صداش می لرزید . نمی دونست از کجا شروع کنه . چه جوری ادامه اش بده و تموم کنه . چه نتیجه ای بگیره . چه پیشنهادی بده ؟ حس می کرد خیلی عذاب می کشه . در تمام وجودش احساس درد می کرد . حس می کرد بین اون و نلی فاصله ها افتاده . شایدم فاصله ها بوده و اون این فاصله رو ندیده . شاید از اون جایی که نوشین به عشق و پیشنهاد از دواجش جواب رد داده بود می خواست زود تر همسری پیدا کنه که سبب تسکین اون شه و به نوعی هم زمینه ای باشه واسه این که دختر دایی شو بیشتر ببینه . اما اون آدمی نبود که بخواد نظر خاصی راجع به نوشین بعد از از دواج داشته باشه .. نیما : پسردایی ات چه طوره ؟ نلی : هیچی همون جوریه . تازگی ها خیلی لجباز شده .نیما : براش یه پرستار تمام وقت بگیرن ..نلی : اون بیشتر مشکل روحی داره . پرستار می خواد چیکار کنه . اون جوری بیشتر افسرده میشه . نیما : تو هم که تا اون جایی که بتونی کمکش می کنی . نلی : چیکار کنم می بینم دایی و زندایی ام دست تنهان و از نظر روحی نیاز به کمک دارن .نیما : خود ناصر چی .. نلی : اونم آره خب .نیما : خیلی دلت براش می سوزه نه ؟نلی : معلومه عزیزم . فامیلمه .. من و اون با هم دوست بودیم دو تا دوست خوب ..نیما : فقط دو تا دوست ؟ نلی کاملا حس گرفته بود تا نقششو به بهترین نحو ممکن بازی کنه ..نلی : منظورت چیه ؟ خب مغلومه دو تا دوست . اگه تو رو نمی شناختمت فکر می کردم که از این حرفت می خوای یه تعبیر خاصی داشته باشی . در هر حال من الان همسر تو هستم . از من انتظار داری که نسبت به تو و زندگیم چه رفتاری داشته باشم . نیما : حالا چرا این قدر حساسیت نشون میدی . انگاری دوست نداری در مورد ناصر حرف بزنی .نلی : چی می خوای بگی نیما .. حرف دلت رو بزن . من از دو پهلو حرف زدن خوشم نمیاد . من به تو و صداقت تو افتخار می کنم . برای من قابل احترامی . نیما : فقط همین ؟ همینه که سبب شده تو به زندگی در خونه من ادامه بدی ؟ با من بسازی ؟ نلی حس کرد که برای دقیقه ای رو باید سکوت کنه .. بذاره نیما غرق در تردید باشه . کوچکترین شل گرفتن و محبت زیاد ممکنه تردید ها رو در نیما به سمتی از بین ببره که به ضرر اون باشه . و حالا وقتش بود که نلی ادامه بده . تا نیما از بیان چیزی که می دونه منصرف نشه . نلی : عزیزم تو وقتی که ازم انتظار داری حقیقتو بگم پس خودت هم بیانش کن . بگو چه عاملی باعث شده که رفتار امشبو داشته باشی .نیما : اگه من حقیقتو بگم قول میدی جواب درستی بدی ؟ نلی : من کی بهت دروغ گفتم که این دومیش باشه . نیما دو دل بود . یعنی با این کارش داره آتش زیر خاکستر رو روشن می کنه ؟ نلی رو به یاد گذشته ها میندازه . در تلاطم بود . با خود در گیر بود . نیما : تو و ناصر قبل از ازدواج همدیگه رو دوست داشتین ؟ عاشق هم بودین ؟نلی : چرا این سوالو می کنی ؟ هر کسی یه گذشته ای داره . شاید گذشته آدما نقطه کور زندگیشون باشه .. نقطه کور حتما نمی تونه نقطه عذاب باشه ولی بالاخره یک جاییه که ضعف آدما رو نشون میده . مانع اون میشه تا به خواسته هاش برسه . اون زمان نیمایی نبود ..چه جوری بگم نیما ! من و اون همو دوست داشتیم . اما حالا من همسر توام . و تو مرد محبوب منی .. نیما : ولی عشقت نیستم .نلی : ببین نیما همیشه در ازدواجهای بدون آشنایی قبلی اول از دواج عشق وجود نداره.. ..نیما : اینو قبول دارم . ولی میگن آدما در رابطه با جنس مخالفشون شاید چند بار عاشق شن اما عشق واقعی اونا که تا آخر عمر فراموشش نمی کنن فقط یه نفره . نلی راستشو بهم بگو ناصر همونی بوده که ...آیا هنوزم دوستش داری ؟ نلی این بار دیگه خیلی راحت تر از لحظاتی پیش حس گرفته بود . چون با تمام وجودش می دونست و احساس می کرد که ناصر رو دوست داره . نلی : نیما چرا این سوالارو می کنی ؟ چرا خودت رو عذاب میدی ؟ من شوهرمو ,تورو دوست دارم ..... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
گنــــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۱۵۹نلی به خودش فشار آورد که بره توی حس . اون به خوبی با روحیه دلسوزانه نیما آشنایی داشت . می دونست که با نفوذ روی اون و انگشت گذاشتن به اون ناحیه می تونه به خواسته اش برسه . که اگه این طور شه اون مدیون زنی خواهد بود که زندگیشو تباه کرده . آره همان نوشینی که روزی ازش ناراحت بود که چرا ناصرشو گرفته حالا داره با یه تر فند هایی اونو میده بهش . در اون روز ناصر مال اون نبود . اون فقط در خواب و خیال ورویا آن مرد هوسباز را دیده و عاشقش بود . ناصری که هر گز به عنوان یک عشق به نلی فکر نکرده بود . شاید همین حالا هم عاشق نلی نباشه . ولی دیگه به یه چیزی اطمینان داشت و اون این که ناصر اصلا نوشینو دوست نداشته . شاید ادای عاشقا رو در آورده شاید هم یه زمانهایی حس می کرده که دوستش داره .. اما اون عاشق غرورش بود . عاشق این که ازش تعریف شه . به ناصر فکر کرد به غر زدنهای اون .. به عصبانیت های اون .. هنوز هم یک مغرور بود .. دلش واسه عشقش می سوخت نمی تونست اونو ناتوان ببینه . کاملا رفت به فکر اون . نیما روبروش بود ولی نلی به معشوقش به عشقش , به پسردایی اش فکر می کرد . به بهترین دوست و همراه زندگیش . نلی به این فکر کرد که به خاطر ناصر چه کار ها که نکرده ... ازش خواسته بود که با نیما از دواج کنه تا بعد ش با هم راحت باشن .. و نلی حتی بعد از از دواج اولین سکس زندگیشو با ناصر انجام داده بود . دست به کار خطر ناکی زده بود . وقتی که به دروغ به شوهرش نیما گفت که دختر نیست و اعصابش خرده و یک روز بهش فرصت بده تا آرامش خودشو واسه آمیزش به دست بیاره و نیما هم پذیرفته بود انگاری که دنیا رو بهش داده بودند . وقتی که در فاصله این یک روز خودشو در اختیار ناصر گذاشته بود تا گوهر دختریشو تقدیم اون کنه حس می کرد که ناصر قدر این کارشو بیش از اینا بدونه . به این جای اندیشه هاش که رسید بغضش ترکید .. -نیما من یک زن بد نیستم . من به تو وفادارم . نیما وقتی اشکای نلی و حالت صورتشو دید دیگه به همه چی پی برد .. متوجه شد که همسرش هنوز عاشقه . عاشق عشقی که واسش نا فر جام بوده .. حالا چرا اونا بهم نرسیدن رو دیگه نمی دونست . می خواست اینو از نلی بپرسه .. ولی کمی که فکر کرد به خودش گفت که بهتره باعث خود آزاری نشه از طرفی این می تونه بهترین دلیل باشه که نوشین و ناصر در فضای دانشگاه همو دیده عاشق هم میشن و از اون جایی که اون روز پایه های عشق و عاطفه ناصر سست بوده ورق بر گشته ... نیما می خواست یه سوال دیگه ای هم بکنه ولی نمی تونست . این دیگه خیلی درد ناک بود -نیما منو ببخش .. ولی من بهت وفادار بودم . دلم به زندگیم بود ..حالا نمی تونم اونو این جور ببینم . درسته اون به من بد کرده ولی حالا اون ناتوانه . .نیما به ناگهان یادش اومد که نلی و ناصر بار ها و بار ها با هم تنها بودند .. اونا همکار هم بودن .. یعنی نلی بهش خیانت نکرده ؟ پنجه هاشو به هم فشرد . حس کرد که تردید مثل خوره به جونش افتاده .. نمی دونست باید چه فکری بکنه . وقتی حال و روز نلی رو می دید کاملا می دونست که اون هنوز ناصرو دوست داره و رفتارش هم طوری بود که از وفادار بودن و تعهد اون به زندگی زناشوئیش می گفت . نلی درچهره شوهرش یه حالتایی رو دید که متوجهش نشد . .. به سمت نیما رفت خودشو در آغوشش انداخت .-منو ببخش عزیزم .. درکم کن . سعی می کنم کاری نکنم که تو ناراحت شی ..با این که این جملات رو بر زبون می آورد ولی کاملا می رفت توی حس و فکر . همون چیزایی که نوشین بهش گفته بود .. که اگه این رفتار رو در پیش بگیره می تونه رو نیما و احساسات اون اثر بذاره . نوشین کاملا درست می گفت اون به خوبی پسرعمه نیماشو می شناخت .. نلی سرشو انداخت پایین . تا زیاد مجبور نباشه که فیلم بازی کنه .. بازم رفته بود به عالم خیال و زمزمه های سکوت با خود.. ای نیما تو چقدر خوبی . خیلی بهتر از ناصری ..مهربون تر از اونی .. ولی من ناصرو دوست دارم . عاشق اونم .. خوش قیافه هم هستی .. ولی من ناصررو خوش تیپ ترین می بینم .. می تونی راه بری .. می تونی کاراتو خودت انجام بدی .. ولی من ناصرو همه چیز خودم می دونم . با این که خودش نمی تونه راه بره ولی تمام وجود منو به حرکت در میاره .. نیما تو نمی دونی که من چه احساسی نسبت به اون دارم . با این که اون حالا عاجز و ناتوانه ولی پادشاه منه . حاضرم کنیزی اونو بکنم و می کنم و اونو از دست ندم تا همیشه در کنارم بمونه تا بدونه که چقدر دوستش دارم و عاشقشم . ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
گنــــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۱۶۰اون شب نلی فقط به این فکر می کرد که چگونه می تونه از احساس دلسوزانه همسرش استفاده کنه . اونو در همین مسیر داشته باشه . به خوبی می دونست که اون خیلی مهربونه و با هاش راه میاد . می دونست که دوستش داره . عاشقشه . می دونست که نیما داره با خودش می جنگه .. اون باید مثل یک شکست خورده با نیما روبرو می شد . مثل زنی که نیاز به ترحم داره . انسان در مانده ای که محتاج به اینه که شوهرش اونو از زندان خونه اش رها کنه . اما نلی نباید نشون می داد که دیوونه ناصره . بذار نیما خودش اینو احساس کنه . یعنی میشه من به عشقم برسم ؟ به ناصری که از بچگی عاشقش بودم ؟ ناصری که وقتی فهمیدم دارم از دستش میدم و تقریبا دونستم که از دستش دادم تازه اون وقت بود که شجاعانه بهش گفتم که عاشقشم و دوستش دارم . من چه طور می تونم فراموشش کنم . اونم حالا که بیش از هر وقت دیگه ای بهم نیاز داره . اون باید باور کنه که نوشینی در زندگیش نیست . دیگه نیست . حالا دیگه به اون زن حسادت نمی کنم . حالا نوشینو با تمام وجودم دوست دارم . فکرشو نمی کردم یه روزی اونی که ناصرو از چنگ من در آورده و منفور ترین آدم روی زمین واسه من بود بیاد و ناصرمو بهم پس بده .. ولی کاش همه چی با هم جور می شد و من یه بار دیگه رنگ شادی رو می دیدم . تا می تونستم باور کنم اون چه رو که باید باور کرد . نیما به خوبی متوجه بود که زنش داره به چی فکر می کنه . ولی اینو نمی دونست که نلی داره رو فکر و مخ اون کار می کنه . دستشو گذاشت رو سر نلی و شروع کرد به بازی کردن با موهای سرش . نلی از این نوازش ها خوشش میومد ولی وقتی که نوازش کننده کسی باشه که با تمام وجودش عاشق اون باشه ..... اون دستای عشقشو می خواست نه شوهر مهربونشو . دستای ناصری رو می خواست که شاید هنوز هم عاشق نلی نبود . شاید هنوزهم درک نکرده بود که این زن در حقش چه لطفی کرده ! نلی هر گز نمی خواست از این بابت به ناصر منتی بذاره .. ولی خود به خوبی می دونست که در حقش چیکار کرده و حقش نیست که تا این حد عذاب بکشه . نیما نمی تونست بخوابه . اون فقط داشت فکر می کرد . می خواست بدونه زنش چی می خواد . تا کجا می تونه خودشو با زندگی و خواسته های نیما هماهنگ کنه . اون دوست داشت نلی هم از زندگی لذت ببره . از لحظه هاش استفاده کنه . خوش بگذرونه . اما اون چه جوری می تونه از زندگیش به نحو احسن استفاده کنه . آیا نیما می تونه به عنوان یک شوهر , یک همراه , کسی که زنشو درک می کنه واسه اون قاصد خوشبختی باشه ؟ اگه نلی دلش خوش نباشه به اونم خوش نمی گذره ... نیما دوست داشت مشتای گره کرده شو به در و دیوار بکوبونه . هر کاری کرد نمی تونست نتیجه بگیره که آیا همسرشو به حال خودش بذاره ؟ یا این که به هیچ وجه ازش جدا نشه ؟ شاید خود نلی هم موافق این جدایی نباشه .. نمی دونم بهش چی بگم و چه جوری بگم ؟ ! نلی به خوبی متوجه بود که شوهرش بیداره . و نیما هم می دونست که همسرش نمی تونه بخوابه . هیشکدوم جرات شکستن سکوتو نداشتن . نیما دست از سر موهای سر زنش بر داشت . در تاریکی به سقف نگاه می کرد .. کمی به سقف خیره شد تا چشاش به اون عادت کرد . از پنجره به ستاره ها و آسمون تیره و تارش نظر دوخته بود . چقدر این لحظات واسش تلخ بود . زنی که در کنارش بود ولی قلبش در کنار دیگری بود . کاش خیلی زوتر از اینا این جریانو می فهمیدم . شاید اون جوری دل کندن از نلی واسم آسونتر بود . لحظات باز هم به سختی می گذشتند . نلی دوست داشت که ایثار گری شوهرش یک بار دیگه گل کنه .. این بار هم اونو ببخشه . ولی شاید وضع خیلی فرق می کرد . حالا همه چی رنگ و بوی جدایی رو داشت . و نیما هم دوست داشت از نلی بشنوه که پای بند به زندگی و شوهرشه . هر چند اون می دونست که همچین چیزی نیست . ولی می خواست بازم حس کنه که زنش بهش احترام می ذاره . یک حجب و حیای خاصی داره . عاشق این شرم و حیاش بود .. در حالی که نیما نمی دونست نلی بار ها و بار ها خودشو در اختیار ناصر قرار داده و بهش خیانت کرده . ساعتها گذشت . نیما بوی سپیده رو به خوبی احساس می کرد . اون دوست داشت تکلیفشو با همسرش روشن کنه . می دونست که زندگی در کنار اون واسه هیشکدومشون فایده ای نداره . نیما تصمیمشو گرفت .. تمام بدنش می لرزید ..نیما : نلی بیداری ..نلی : آره هنوز خوابم نگرفته ..نیما : می خوام یه چیز مهمی رو بهت بگم .. ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی