ارسالها: 3650
#11
Posted: 19 Sep 2013 19:09
گنــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــق 10
اون روز پیک نیک هم بالاخره رسید . باغشون تقریبا بزرگ بود و دریکی از قسمتهای مسطح کنار شهر واقع شده بود . شب قبلش از هیجان تا صبح نخوابیده بود .می خواست کسی رو ببینه که حیلی ها می گفتند که اون همسرش میشه . می خواست کسی رو ببینه که حس می کرد قلبشو شکسته . بهش نارو زده . احساساتشو به بازی گرفته .. می خواست کسی رو ببینه که پیش از این در اندیشه اون خیلی از این شبها رو پشت سر گذاشته . اما این بار با دفعات قبل فرق می کرد . نلی به خودش می گفت .. کاش خودمو در اختیارش میذاشتم . کاش به نوع دیگه ای باهاش برخورد می کردم . من چه جوری می تونم نوشینو ببینم . اون دختره عوضی آشغالو که از دوست داشتن هیچی نمی فهمه هیچی نمی دونه . از اون زنایی که بعد از 6 ماه میرن واسه خودشونم دوست پسر می گیرن . من به ناصر چی بگم . می برمش به یه جای خلوت . اول می زنم زیر گوشش . بهش میگم نامرد پست فطرت . ولی اون بهم می خنده .. شایدم بوسیدمش .. اون وقت روش زیاد میشه . ولی اگه نخواد منو ببوسه . اگه بازم بگه که ما با هم فامیلیم و تو جای خواهرمی .. چاقو رو فرو می کنم تو شکمش . می کشمش . بره به درک . اگه بمیره سر خاکش نمیرم . فاتحه نمی خونم واسش . .. نلی خودشو زیباتر از هر وقت دیگه ای کرده بود . خیلی به خودش رسیده بود . -ببینم نلی می خوان بیان خواستگاریت ؟/؟ -خفه شو نکیسا . خیلی پررو شدی . حواست باشه که چند وقت دیگه پیش دانشگاهیت شروع میشه -خب بشه چه ربطی به سر و وضع تو داره . -آدم با خواهر بزرگش این جور حرف نمی زنه . -ولی میگم خیلی حیف شدا آقا ناصر نشد داماد ما . من فکر می کردم بیاد خواستگاریت .. -نکیسا خفه میشی یا نه . من و اون مثل دو تا خواهر و برادر بودیم . اون خواهر نداشت من جای خواهر اون . اصلا مثل دو تا دوست . مگه تو فضولی . کدوم برادریه که با خواهرش از این حرفا بزنه .. -حالا چرا این قدر حرص می خوری -از دست تو به خاطر فضولی های تو . من با تو یکی چیکار کنم . معلوم نیست کدوم دخترو می خوای بد بخت کنی -همون دختری رو که ناصر خان بد بختش کرده .. ..با برادرش نیما خیلی صمیمی بود ولی هرگز بهش نگفته بود که ناصرو دوست داره . بالاخره اومدن . علاوه بر اون نازگل خانم عمه ناصر از برادرش هم که دایی ناصر بشه دعوت کرده بود تا جمعشون جمع تر شه . اونا هم چند تا بچه نو جوون داشتند .. اهالی ترجیح دادند که بند و بساطشونو ببرن در فضای سبز .. برخورد ناصر با نلی خیلی گرم بود ولی نلی با خشم و بی محلی بانوشین روبرو شد که از دید نوعروس پنهون نموند . -عزیزم مثل این که این دختره همون دختر عمه ات رو میگم از این که ما اومدیم اینجا خوشش نیومده . خودشون ما رو دعوت کردند . -عزیزم اون اخلاقش گاهی همینه . اگه توی خونه یه دعوایی با کسی افتاده باشه همین میشه .اون و نکیسا داداشش خیلی کل کل می کنن و سر به سر هم میذارن . الان بهت میگم که حتما سر یه چیزی باهاش بحثش شده . قبل از این که برن و در باغ سنگر بگیرن ناصر نلی رو کشید یه گوشه ای و گفت دختر آدم با مهمون خودش که این جوری برخورد نمی کنه -به اون نمیگن مهمون . به اون میگن اشغالگر . -اون جای کی رو اشغال کرده .. -جای منو توی قلب تو . ناصر می خواست بگه به اون صورت که من عاشقت باشم تو در قلب من جایی نداشتی که بازم پشیمون شد . -نلی من برات احترام زیادی قائلم . نوشین هرچی باشه حالا زن منه . اگه یک بار دیگه بشنوم که نسبت بهش بی احترامی کردی آبروی تو رو همه جا می برم . -مثلا می خوای چیکار کنی . به همه بگی دختر عمه ات رو قال گذاشتی ؟/؟ -چه قالی ؟/؟ نلی لباشو از حرص می جوید . حس می کرد که نمی تونه در مقابل حرفای ناصر سفت و سخت بایسته . واسه همین خونش به جوش اومده بود . با این حال نتونست در مقابل حرفای ناصر کاری کنه .. مجبور شد یه حسی به خودش بده که بتونه با نوشین روبرو شه و یه جوری از دلش در بیاره که ناصر ازش راضی باشه . ..خیلی سریع خودشو به نوشین رسوند و با لبخندی مصنوعی از این که بهشون افتخار داده و تشریف فر ما شده خوشحالی خودشو نشون داد . -نوشین خانوم اگه چیزی کم و کسری دارین بفر مایین . اگه راضی باشین ما میریم به باغ .. در خدمت شماییم .. دیگه از زبون بازیها چیزی به یادش نمیومد که انجام بده . فشار عجیبی برش اومده بود . خیلی به خودش سخت گرفته بود تا بتونه این جوری با کسی که فکر می کرد عشقشو از چنگش به در آورده روبرو شه . نلی زودتر رفت اون جلو تا چینش ها رو در جایی انجام بده که اگه ناصر رو به گوشه ای خلوت کشوند دید نداشته باشه .... ادامه دارد .. نویسنده ... ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 5428
#19
Posted: 16 Oct 2013 17:13
گنـــــــــــــــــــــــــــــــــــاه عشـــــــــــــــــــــــــــــــــــق ۱۸
-ناصر چرا منو از جام بلند می کنی . چرا می خوای منو از حال خوشی که دارم در بیاری . -یعنی میگی دیگه نمی تونم این حال خوشو برات درست کنم ؟/؟ -چرا عزیزم . من با تو خوش ترین لحظه های زندگی مو دارم . برای من یه شب مثل هزاران شبه . اگه اون شب همون جوری که من می خوام باشه . اگه لحظه ها همون جوری که من می خوام پیش بره ... ناصر عاشقتم . دوستت دارم . من بدون تو می میرم . وقتی شبا دور از تو و تنها سر به بالین می ذارم همش به این فکر می کنم که تو و نوشین دارین چیکار می کنین .صحنه های عشقبازی شما رو به خاطرم میارم . زجر می کشم . -می خوای اصلا به این چیزا فکر نکن . -حالا خوشحالم که کنار توام . انگاری زندگی رو به من دادن . دنیا رو به من دادن . نلی طوری رفتار می کرد که انگاری شب زفافش باشه . اون قصد داشت که خودشو تسلیم ناصر کنه . اونو طوری به هوس بیاره که ناصر مثل یک زن و این که که این تصورو نداشته باشه که اون یک دختره باهاش عشقبازی کنه . خیلی سخت بود رام کردن ناصر . می دونست که اون حتما اینو تکرار می کنه نلی تو یک دختری من نمی خوام آینده تو رو تباه کنم . تو باید از دواج کنی . آبروی خانوادگی در خطره . از همون حرفایی که در عشقبازی و ماچ و بوسه های قبلی در باغ بهش زده بود . برای نلی مهم نبود . اون می خواست تسلیم و در اختیار عشقش باشه . حتی اگه کار به جایی رسید که خونواده اش متوجه شدند براش اهمیتی نداشت . اون نمی خواست حسرت روز های گذشته اونو آزارش بده و عذابش به دنبالش باشه . حالا نلی آغوششو واسه ناصر باز کرده بود . پسر دایی تنوع طلب حس می کرد که یه هوس خاصی رو نسبت به نلی پیدا کرده ولی از اونجایی که سکس با نوشین تا مینش می کرد و قبل از عروسی هم به اندازه کافی سیراب از سکس شده بود می تونست تا حدودی خود نگه دار باشه ولی نلی تحمل نداشت . خودشو مدام به تن و بدن ناصر می چسبوند . اونو غرق بوسه کرده بود . قسمت های تحریک آمیز بدن ناصرو لمس می کرد . -نلی داری چیکار می کنی -عزیزم من دیگه نمی تونم . من تو رو می خوام . بهم بگو دوستم داری . بگو منم می تونم یه جزء مهمی از زندگیت باشم . دستشو از زیر پیراهن ناصر یه سینه اش رسونده باهاش بازی می کرد . می دونست عشقش نسبت به این کار خیلی حساسه و خوشش میاد . همون کاری که در باغ با هاش انجام داده بود و وسوسه اش کرده بود .. ناصر با این که به شدت حشری شده بود ولی بازم ترس برش داشته بود . از این که نکنه گام به گام با نلی بره جلو و با طناب اون بره توی چاه . -ناصر چرا بهم نمیگی دوستم داری . چرا نمیگی دلت برام تنگ شده .. ناصر نلی رو دوست داشت ولی این دوستی و محبت بیشتر یه حالت عادت و دلسوزی رو داشت ولی تازگیها حس می کرد که داره رنگ و بوی دیگه ای به خودش می گیره . رابطه اون و نلی در رابطه اون و نوشین تاثیر خاصی گذاشته بود .نوشین خیلی زرنگ بود . متوجه تغییراتی در رفتار و حرکات نا صر شده بود . -نلی منم دوستت دارم ولی می ترسم . نمی خوام زندگیم خراب شه -چطور تو زندگی منو خراب کردی .. باشه چون دوستت دارم هیچوقت نمی خوام زندگی تو رو خراب کنم . -نلی اگه امکان داره فعلا یه خورده استراحت کنیم . لپ تاب و کاغذ ماغذ های الکی رو بیار مشغول شیم و شب می تونیم بقیه حرفای خصوصی مونو با هم بزنیم . -فدای پسر دایی ام بشم که بعد از بیست سال دوستی این جور محترمانه و سر بسته با من حرف می زنه .-دلت نمی خواد این جوری با متانت باهات حرف بزنم ؟/؟ -چرا .. -برو دختر خوب . برو که الان قبل از شام غرق کارامون میشیم و اون وقت دیگه تنبلی بهمون اجازه نمیده به خورد و خوراکمون برسیم و نکیسا هم بهمون مشکوک میشه . نلی هیجان زده و مضطرب سعی کرد که دو مدل غذای خوشمزه و مورد علاقه ناصرو براش درست کنه . چند ساعتی از شب گذشته بود . نلی دلش می خواست که زود تر برن به رختخواب ولی ناصر از نکیسا خجالت می کشید . شاید اگه به جای نکیسا یه دختر اونجا بود یعنی کسی که خواهر نلی باشه اون احساس شرم نمی کرد ولی حالا خیلی سختش بود . همین سختی رو نکیسا هم احساس می کرد . اون می دونست که نلی و ناصر فقط واسه رسیدگی به کار های ساختمونی نیست که خلوت کردند . اونم به این صورت . می دونست پدرش عاشق نلیه . اگرم در حساب و کتابش اشتباهی شده باشه اونو مواخذه نمی کنه . به موبایل نلی زنگ زد . -نلی جون من می خوام برم خونه دوستم . می خوام با هم درس کار کنیم . -ببینم از اتاق بغلی داری به موبایلم زنگ می زنی ؟/؟ همین الان بیا من ببینمت .. نکیسا رفت و خواهر و پسر دایی شو دید که در شرایطی عادی هستند . ولی می دونست که شب دراز است و قلندر بیدار . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
ویرایش شده توسط: shahrzadc