گنــــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۱۶۹نلی و نوشین بر نامه ها رو ردیف کردند تا ناصر و نوشین بتونن دقایقی رو در گوشه ای از این شهر بزرگ و در قسمت آرامی از این پارک با هم حرف بزنن . ناصر امید زیادی داشت به این که بتونه با حرفاش نوشین رو به زندگی بر گردونه . اون می خواست برای مداوای خودش تلاش کنه . اون هدفش این بود که در درجه اول نادر رو از زندگی نوشین دور کنه . اون نمی خواست که شکست رو باور کنه . نمی خواست قبول کنه که مردی بیاد و زن یکی رو از چنگش در بیاره و زندگی اونا رو به هم بزنه . رابطه اش با نلی رو غیر قابل مقایسه با رابطه زنش نوشین با نادر می دونست . یعنی خیانت خودشو بزرگ نمی دونست . انتظار داشت که نوشین اونو ندیده بگیره نلی : ناصر ما تا چند دقیقه دیگه می رسیم . فقط خواهشی که ازت دارم اینه که اگه حس کردی نوشین رو حرف خودشه و نمی خواد که بر گرده سر خونه و زندگیش خود خوری نکنی . چون خودت قول دادی که الان داری میای که با حرفات دل اونو به دست بیاری .. ببین من چقدر دوستت دارم که با همه عذابی که از بابت دوری از تو می کشم بازم قبول کردم که شما زن و شوهر با هم حرف بزنین تا شاید راهی باشه . ولی وقتی که یک طرف قضیه نمی خواد کوتاه بیاد پس چرا بی خود تا این حد اصرار بکنیم ؟ یعنی واقعا ارزششو داره ؟ منظورم نوشین نیست . منظورم این کاریه که داری انجام میدی . این بلاییه که داری سر خودت میاری . ناصر من دوستت دارم . من دوست ندارم تو رو از دست بدم . من در کنارت می مونم . چه خوب شی .. چه نشی . یعنی اگه نتونی با پاهات راه بری ..در درجه اول این برام مهمه که درونت خوب شه .. تو روانت بیماره .. تو به جای این که خودت رو باور کنی خودت رو گم کردی .. شایدم خودت نمی دونی ولی داری از خودت فرار می کنی . ناصر احساس می کرد که نلی حرفای درستی می زنه ولی نمی خواست باور کنه که نوشین رو از دست داده . به روزایی فکر می کرد که قدرشو نمی دونست . روزایی که اون و نوشین با هم خوش بودند . هر چند اون از همان آغاز ازدواج با نوشین خیانت به اونو شروع کرده بود ولی همچین حسی رو نداشت . شاید نلی رو حق مسلم خودش می دونست به عنوان یک دوست .. یک فامیل .. یک همبازی و یک احساس قدیمی .. کسی که دربیشتر ساعات زندگیش با اون بوده . ناصر تمام وجودش می لرزید . قلبش به شدت می تپید . نمی دونست که باید نا امید باشه یا امید وار .. ته دلش امیدی نداشت . اون منتظر یک جرقه بود . می خواست رو احساسات نوشین انگشت بذاره . و در اون سمت هم نادر می خواست که دو را دور مراقب نوشین باشه . با این که به اون زن و عشقش اطمینان داشت ولی این نگرانی که نکنه زن به ناگهان دلش به رحم بیاد و قبول کنه که با شوهرش آشتی کنه آزارش می داد . با این که می دونست همچین چیزی نیست و نخواهد بود ولی به یاد فیلمها یی افتاده بود که زن یا مردانی بودند که در چنین شرایطی گذشت می کردن . نوشین : نادر تو رو خیلی نگران می بینم ..نادر : راستش می ترسم که گول حرفای ناصرو بخوری ..نوشین : ازت انتظار نداشتم که عشق منو سر سری بگیری . باز خوبه که من و تو به اندازه کافی تمرین کردیم . من اصلا به اون فکر نمی کنم که دلم براش بسوزه . خودمو بکشم تا اون زندگی کنه ؟ خودمو برای کسی می کشم که حداقل واسم تب کنه نه این که می خواد قاتل جونم شه . من چه علاقه ای می تونم به اون داشته باشم ؟! از تو هم این انتظارو نداشتم .. -نادر : منو ببخش .. نوشین : میگن یک زن احساساتیه .. بیشتر تابع قلب و احساساتشه تا افکارش .. اما تا احساس نباشه فکر خوب کار نمی کنه و تا خوب هم فکر نکنی نمی تونی احساس خوبی داشته باشی و خوبی ها رو احساس کنی . حتی بدی ها رو .. اون چیزایی رو که یک وجدان سالم ازش دوری می کنه . من و این مار مولک آبمون به یک جوی نمیره . اون یه آدم عقده ایه.. اگرم بر فرض محال من می خواستم برگردم به سمت ناصر باید اینو هم قبول می کردم که اون یه روزی زهر خودشو می ریزه . انتقام خودشو می گیره .. اون ساکت نمی شینه . وقتی که قدرت رو یواش یواش آورد سمت خودش اون وقت اونو می کوبونه توی سرم . دیوونه نیستم که خودمو با دستای این آدم کثیف به کشتن بدم . اون باید باور کنه که من تو رو دوست دارم . و دیگه به درد اون نمی خورم .ناصر دوست داشت روزای خوبشو زنده کنه . دوست داشت اون روزای با نوشین بودن و تقدس اونا رو باور کنه .. در حالی که از همان شروع زندگی مشترکش با نوشین تخم خیانت و بی وفایی رو در خونه عشق مشترکشون پاشونده بود .. این خیانت ریشه زده بود .. تمام زندگیشو گرفته بود . ولی انگار اون نمی خواست زشتی این کارشو پر اهمیت نشون بده .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
گنــــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۱۷۰نوشین : نادر تو هم همرام بیا . موقع حرف زدنم با ناصر می تونی ازم فاصله بگیری . غیر از این نیست که اونم با نلی میاد . حالا من کاری ندارم که شرایطش چه جوریه . اون از همون اول باید بدونه که جریان چیه . خوبم می دونه . بذار با چشاش ببینه . اینو حس کنه . نامرد پست فطرت . به زور کارشو با من کرده . می خواسته تو رو بکشه که ماشین اونو زد و به این روز انداخت . شاید اگه فلج نمی شد تو حالا مرده بودی و اون الان اعدام شده بود . پس باید خیلی هم خوشحال باشه که رو صندلی چرخدار نشسته .-خب حالا این قدر حرص نخور نوشین جون . فعلا که همه چی به خیر گذشت و ما همه مون این جاییم .-آره ولی می تونستیم نباشیم . این رسم زندگی و جوانمردی نیست . که بخوای هر غلطی رو بکنی و جنبه نداشته باشی .. نادر خنده اش گرفت . -عزیزم عشقم حالا این قدر خودت رو خسته نکن . اگه جوانمردی در کار بود که اصلا از اول طرف نمی رفت به تو خیانت نمی کرد که بخواد جنبه خیانت تو رو داشته باشه .. نوشین هم خنده اش گرفته بود ... چهار تایی شون با هم رسیدند . نلی و ناصر در یک سمت و نوشین و نادر در سمت دیگه .. ناصر : نگاه کن نلی .. این جا هم این پسره دست از سرش بر نمی داره . ولی وقتی که با نوشین آشتی کردم دمشو قیچی می کنم . چقدر پرروست این پسره . فکرشو نمی کنه که این زن شوهر داره . کس و کار داره .. نلی : اگه این پسره زنتو ول کنه زنت اونو ول نمی کنه . ناصر : همه چی رو درستش می کنم . می دونم . رگ خواب نوشین در دستای منه . .. نلی خنده اش گرفته بود . برای اون از روز هم روشن تر بود که ناصر نمی تونه هیچ کاری بکنه . مخصوصا این که با خشم شروع کرده بود . آدمایی که تمام کاراشون از روی خشم و عصبانیت باشه کاری از دستشون بر نمیاد . نمی تونن هیچکاری بکنن . تصمیم گیری اونا بر مبنای منطق نیست .. و حتی حرفاشون . ناصر به زحمت تلاش می کرد که بر خودش مسلط شه .. با همه اینا از نوشین حساب می برد به این جهت که می خواست تا اون جایی که می تونه با اون مدارا کنه که اون زن حرفاشو گوش کنه . به خواسته هاش اهمیت بده . از ماشین پیاده شدند .. نادر : ببین من حال و حوصله شوهر در پیتی تو رو ندارم . اگه بخواد لیچار گویی کنه به خاطر خودم نه به خاطر تو همین صندلی چرخدارشو می گیرم سر و تهش می کنم . خیلی زبونش درازه .. به قول خودت اگه اون فلج نمی شد باید اعدام می شد . اون جوری که به قصد کشت به من بی دفاع حمله کرده بود و راه فراری نداشته بودم تنها راه نجات من همین بود که ماشین بزنه به اون . و این فقط کار خدا بود . نوشین نکنه دلت بی جهت به خاطر این دژخیم بسوزه . شاید من بتونم عذاب از دست دادن تو رو یه جوری تحمل کنم ولی نمی تونم عذاب عذاب کشیدنت رو تحمل کنم . خواهش می کنم تصمیم عجولانه ای نگیری ..نوشین : من از همین اولم حرفم معلومه . مگه مغز خر خوردم . باید نمک بارم کنن که بخوام از یه سوراخ دوبار گزیده شم . توبه گرگ مرگه .. من می دونم چیکار کنم .نوشین تصمیم داشت که از همون اول با بیرحمی شروع کنه . و طوری رفتار کنه که چهره و حالت یک طلبکار رو داشته باشه . با دیدی دلسوزانه با ناصر بر خورد نکنه . بلکه از این که اون حالا زنده هست و داره نفس می کشه باید شکر گزار هم باشه ... این قسمت از قضیه رو به نادر نگفته بود .. قصد داشت تمام مکالمات خودش و ناصرو ضبط کنه و بعدا اونو بذاره برای نادر که گوش کنه . .. نلی هم ناصرو گذاشت کنار یکی از این نیمکت ها .. نادر و نوشین هم دست همو رها کردند .. و ناصر لحظه به لحظه حرصش بیشتر می شد . من شوهرشم . هنوز ازش جدا نشدم . خدایا .. چرا باید این قدر ناتوان باشم که نتونم از جام بلند شم و از حقم دفاع کنم . اگه از روی این صندلی بلند شم . اگه یه روزی بتونم رو پاهای خودم راه برم با همین دو تا دستام نادرو می کشمش . زن و شوهر کنار هم قرار گرفتند .. نادر و نلی هم چند متر دور از اونا رو نیمکتی دیگه نشستند . ولی نمی دونستن که ناصر و نوشین چی دارن به هم میگن .نوشین : تو فکر نکردی داری چیکار می کنی ؟ تو می خواستی آدم بکشی ؟ تو اگه نادر رو می کشتی من حالا چیکار می کردم . خودت هم که باید قصاص می شدی . اصلا تمام کارات از روی بی فکری و بدون منطقه .. خیلی شانس آوردی . خدا بهم رحم کرد که عشقم زنده موند . تو خجالت نمی کشی ؟ خیلی باید خوشحال باشی که زنده موندی . این برات از هر نعمتی بالاتره . اگه اون ماشین بهت نمی زد توسط قانون می مردی .. ناصر خشکش زد . انتظار اینو نداشت که زنش با این جملات شروع کنه .. انتظار اینو نداشت که به جای دلسوختن برای ویلچر نشینی اون بهش بگه که باید خدا رو شکر کنی که در این حالت قرار داری وگرنه مرده بودی .. انتظار اینو نداشت که زنش به این شدت و از همون اول طلبکار باشه ... .. ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
گنـــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۱۷۱خشم عجیبی بر ناصر چیره شده بود .. لباشو گاز می گرفت .. کاری ازش بر نمیومد . چاره ای نداشت جز سکوت و. مدارا . احساس درماندگی می کرد .. با این حال رو کرد به همسرش و گفت ..-همه اینا رو گفتی .. منم قبول کردم . اما فکر نمی کنی که اینها یک جرقه بود ؟ یه هوس که به خاطر انتقام گیری از من رفتی سراغ یکی دیگه ؟ نوشین : نه .. چه انتقامی ! از دواج من با تو یک اشتباه بود . اصلا عشقی بین من و تو وجود نداشت . یعنی من به خاطر همین اشتباه باید بسوزم ؟ تو و نلی باید با هم از دواج می کردین . شما زوج خوبی برای هم بودین . شما می تونستین همو دوست داشته باشین . من نمی بایستی وارد زندگی تو می شدم .. و تو هم نباید میومدی سراغ من .. ناصر : حالا که با یکی دیگه رابطه داری این حرفو می زنی ؟نوشین : اون یکی دیگه عشق منه .. هستی منه .. من اون دفعه هم بهت گفتم .. زن گناهکار نیست . زن خون نکرده .. زن نباید اسیر و بد بخت شده مرد و قوانین مسخره اجتماعی باشه که چون بله رو به مرد گفته مرد هر غلطی که دلش خواست انجام بده .. مرد بره خیانت کنه زن مشاهده کنه .. مرد بره زن بگیره .. زن نتونه جیک بزنه .. مرد بی وفایی کنه زن نجابت و وفای خودشو نشون بده . آخه بابت اینا چی عاید آدم میشه ؟ به من زن چی میدن ؟ تشویقی میدن ؟ ! چهار تا بارک الله و آفرین میگن ؟ اینا چه به دردم می خوره . من می خوام لذت ببرم . از زندگیم استفاده کنم . می خوام عاشق باشم . عاشق اونی که دوستش دارم . عاشق اونی که منو دوست داره و برای من هر کاری می کنه . کی گفته من نباید زندگی کنم ؟ کی گفته که من زن باید شکنجه شم ؟ یه جایی باید شاخ و شونه مردای خائن رو شکست .. مردای خیانتکار و خود خواه رو که دنیا رو برای خودشون می خوان . ناصر : آخه مردم چی میگن . مردم نظر خوبی راجع به زنای طلاق گرفته ندارن ..نوشین : به درک که ندارن . به اسفل السافلین که ندارن .. اون مردم چیکاره ان که خوششون بیاد یا نیاد ؟ اونا یه حرفی می زنن و میرن . بذار هر چی دلشون می خواد بگن .. بذار اصلا شش میلیارد از هفت میلیارد جمعیت جهان طرفدار تو باشند و بگن نوشین در حق شوهرش نا مردی کرد . مگه حقیقت عوض میشه ؟ اون اوسا کریمی که باید همه چی رو ببینه دیده . از دست تو هم کاری ساخته نیست . من یاد گرفتم که دیگه برای حرف مردم زندگی نکنم . من از خیلی وقت پیشا می دونستم که تو و نلی رابطه دارین . هفته ها قبل از این که به روتون بیاارم . هر بار منتظر بودم که این آخرین دفعه ایه که تو و نلی با همین .. ولی یواش یواش فهمیدم بعضی ها جنبه بخشش و گذشت رو ندارن . و اون زمان بود که با عشق زندگیم نادر آشنا شدم و تازه به معنای واقعی عشق پی بردم . دوستی من و تو اصلا رنگ و بوی عشقو نداشت که به خاطر از بین رفتن اون بخواهیم خیلی ناراحت باشیم .ناصر : فکر نمی کنی آدمی که خیلی زود زندگی گذشته شو فراموش کنه خیلی زود هم بتونه حال و خواسته های جدیدش رو هم فراموش کنه ؟ نوشین : من زندگی گذشته مو فراموش نکردم . این زندگی گذشته من بود که منو فراموش کرد .ناصر وقتی که متوجه شد که این شیوه حرف زدنش تاثیری نداره شروع کرد به التماس کردن .. -نوشین خواهش می کنم یک فرصت دیگه به من بده . به خاطر روزای خوبی که داشتیم . بیا سعی کنیم که فراموش کنیم چه بر سر عشق ما و رابطه ما اومده .. همه چی رو از نو بسازیم . می دونم که اگه بهم روحیه بدی من دوباره می تونم رو پاهای خودم بایستم و با پا های خودم راه برم .. حالا اگه تو به خاطر این که من فعلا معلول هستم از من رویگردانی اون یه چیز دیگه ..نوشین : تو منو چه طور شناختی . من کاری به این ندارم که شرایط تو چه جوریه .. ولی تو تا حالا در حق من نامردی های زیادی کردی . بیا و حداقل این مردانگی رو در حق من و خودت و نلی انجام بده . هر چند پسر عمه من نیما خیلی عذاب می کشه ولی به خاطر این که عاشق نلیست حاضر شده ازش دست بر داره . آزادش کنه . تو هم اگه منو دوست داشته باشی . اگه مردانگی داشته خوشبختی منو بخوای راحتم می ذاری . از من جدا میشی . موافقت می کنی که خیلی راحت از هم جدا شیم .ناصر : من هر گز طلاقت نمیدم .. نوشین : نده . مهم نیست . منم همون کاری رو که تو یادم دادی انجامش میدم . میرم به دنبال دلم .. عشقم .. هوسم .. چیکار می خوای بکنی .. تمام راهها به روی تو بسته هست . هیچ کاری ازت بر نمیاد . حتی نمی تونی شکایت کنی . شکایت کنی ازم .. خفه ات می کنم . به روز سیاه می نشونمت . پس بیا و حداقل یه خاطره خوب از خودت بر جا بذار . من از زندگی کردن در کنار تو عذاب می کشم . چرا نمی خوای اینو بفهمی ؟ چرا با خود خواهی خودت می خوای چند نفر رو عذاب بدی ؟ ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
گنــــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۱۷۲ناصر , نوشین رو خیلی قدرتمند تر از اون چه که فکرشو می کرد می دید .. اون راهی نداشت جز این که از راه احساس وارد شه ..-نوشین یعنی گذشته من و تو .. خاطرات روزای خوبمون هیچ تاثیری برات نداره ؟یعنی هیچ حسی رو در تو بیدار نمی کنه ؟ برات ارزشی نداره ؟ اون روزایی که با دید روشنی به آینده نگاه می کردیم ؟ تو می خوای به همین سادگی همه چی رو فراموش کنی ؟نوشین : من خیلی وقته که همه چی رو فراموش کردم . اصلا هیچ حسی راجع به گذشته های خودم ندارم . اون گذشته ها مرده . باید اون روزا رو بتونم بکشم تا زندگی کنم . برای این که در دنیای انسانی زندگی کنی باید که انسان باشی . ولی متاسفانه من در تو ندیدم که بویی از انسانیت برده باشی . یادت رفت به غیر از این دفعه آخری که می خواستی عشقم نادر رو بکشی یک بار دیگه هم قصد جونشو کرده بودی ؟ چند نفر رو فرستادی سراغش تا ترتیب اونو بدن ؟ تو اگه از دستت بر بیاد بازم این کار رو می کنی . اصلا تو عددی نیستی که من بخوام در مورد این مسائل باهات حرفی بزنم . اگرم امروز این جام اولا به خاطر نلی بوده که اون دوستت داره و برای آرامش تو هر کاری می کنه و بعد به خاطر این بوده که خاطرت رو آسوده کنم که من بر نمی گردم سر اون خونه و زندگی که تو به عنوان مرد زندگیم باشی . من الان در کنار نادر خوشم . اگرم نخوای ولم کنی و به همین صورت بمونی منم اونو به عنوان همسرم حساب می کنم . خوشم میاد که تو حرص می خوری . چون این حق توست . و بد تر از ایناهم حق توست . تو یک مرد خوش شانسی هستی . می دونی چرا ؟ یک زن خوبی نصیبت شده بود که قدرش رو ندونستی .. اون زن می تونست چند بار ازت شکایت کنه این کارو نکرد . می تونست همون روز اولی که فیلم سکس تو و نلی رو بر داشت هر دو تاتونو بیچاره کنه ولی این کار رو نکرد .. می تونست به خاطر ضرب و شتم همسر ازت شکایت کنه نکرد .. و بعد به خاطر قصد کشتن نادر هم می شد ازت شکایت کرد و عشقم به خاطر من به خاطر آینده خودمون این کار رو نکرد .. ومن دوستش دارم . خواستی طلاقم بده خواستی نده .. هیچ کاری ازت بر نمیاد هیچ غلطی نمی تونی بکنی .. من کنار عشقم می خوابم .. تو یه آدم هیز و بی چشم و رو بودی .. چرا بی خود دل نلی رو خوش کردی و حالا داری اذیتش می کنی ؟ ولی من این کار رو در مورد نادرعزیزم انجام نمیدم . عاشقشم و تا پای جان هم واسه به دست آوردنش می جنگم .. -خفه شو هرزه .. آشغال ..-چی شد ناصر ! تو مگه نمی خواستی یک بار دیگه بر گردی سر خونه و زندگیی که با همین هرزه داشتی و در کنار این هرزه زندگی کنی ؟ حالا داری این جور خطابم میدی ؟ من همینم . عاشق یک مرد دیگه .. مردی که واقعا مرده ..نه مثل تو نامرد و پست . هرزه توی پستی هستی که زندگی ما رو به این جا کشوندی . من دوستت ندارم . در کنار تو احساس راحتی و خوشبختی نمی کنم . حالا کاری که دلت می خواد انجام بده و محترمانه بگم هر غلطی که می خوای بکن .. اصلا برو بمیر . ولی دلم برای نلی اون دختر بیچاره می سوزه که خودشو به خاطر چه آشغالی تباه کرد .کثاف و آشغال و هرزه تویی . نوشین جوش آورده بود . فکر نمی کرد تا این حد به ناصر بتوپه . اون اولش می خواست با مدارا قلق ناصرو بگیره . ولی حس کرد که اون نمی خواد دست از سرش بر داره . برای همین موضع خودشو عوض کرد . می خواست این جوری خون ناصرو به جوش بیاره و برای اولین بار واقعا احساس قدرت کنه .. یه نگاهی به ناصر انداخت و اونو واقعا در مانده دید ..حس کرد که حتی اگه نادری هم در زندگیش نمی بود اون نمی تونست خودشو قانع کنه که یک بار دیگه با این مرد زندگی کنه . انسانی که هر اشتباهشو با یه اشتباه دیگه تکمیل می کرد . اون مرد چه جوری می تونست شریک غمها و شادیهاش شه ؟! نوشین : تو هیچ غلطی نمی تونی بکنی .. ناصر همچنان التماس می کرد ..ناصر: به دست و پات میفتم . منو ببخش ..-تو منو نمی خوای . تو غرور از دست رفته ات رو می خوای . این هر دومونو و بهتره بگم هر چهار تامونو بد بخت می کنه . من نمی تونم به خودم اجازه بدم که زندگی و سرنوشتمون خراب شه .. حالا ناصر به شدت اشک می ریخت .. -نوشین من خودمو می کشم ..-اگه این طور دوست داری خب انجامش بده . به من چه ربطی داره . تو می خوای خودت رو بکشی بکش ..ولی من نمی خوام خودمو بکشم . چون برای زندگی انگیزه دارم . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
گنــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۱۷۳ناصر دید که به هر راهی که متوسل میشه فایده ای نداره .قدرت نوشین خیلی بیشتر از اونیه که احساس می کنه و در اون سمت نادر و نلی که هدف مشترکی داشتند سر صحبتو باز کرده بودند . نادر : من که فکر نمی کنم ناصر قبول کنه که دست از سر زنش بر داره . اون آدمیه که نشون داده در وجودش جز درنده خویی و خبث طینت چیز دیگه ای نیست . نلی : تو نمی تونی در موردش این طور حرف بزنی . اون خلاف اون چیزی که نشون میده قلب مهربونی داره خیلی دوست داشتنیه . مهربونه . انسانه ... نادر : این چیزایی رو که داری میگی داری واسم جوک تعریف می کنی یا همه اینا هست ؟ اون چند بار می خواست منو بکشه . یک بار چند نفر علیه من استخدام کرده بود و دفعه قبل که خودش به من حمله ور شده بود و من و اون هر دو تا مون شانس آوردیم که یک ماشین از در غیب خورد بهش و اونو انداخت . اون خیلی نامرده . حالا من نمی دونم تو چه جوری و از رو چه حسابی میگی که اون انسان خوبیه . اون اصلا انسان نیست که خوب باشه . نلی : بس کن باید با هاش راه اومد . نوشین نمی دونست چه بر خوردی داشته باشه . نادر : آها تازه گرفتم . اگه نوشین از همون ساعت اولی که ناصر خان تشریف می بردن بیرون به دنبالش راه می افتاد و نمی ذاشت که شما همدیگه رو ببینین زن با لیاقتی بود ؟ من همیشه به خودم میگم که وجود تو در واقع یک نعمتی بود که نوشین رو از شر ناصر خلاص کنه با من آشنا کنه . در همین لحظه سر و صدایی ناصر و نلی رو به خودشون آورد که هر دو شونو دچار حشت کرد ناصر : کثافت آشعال هرزه ! برو گمشو حیوون . من پدرت رو در میارم . من نمی ذارم آب خوش از گلوت بره پایین ... نوشین : برو بمیر بی شرم . اگه پشت گوشت رو دیدی منو هم می بینی که بر گشتم سر خونه زندگیت.. تو اگه بمیری سر خاکت هم نمیام فاتحه خونی . برو خودت رو بکش . زور که نیست . چطور می تون با زنی که اونو هرزه خطاب می کنی زندگی کنی . چطور می تونی زنی که دوستت نداره و جلو چشای تو دستشو می ذاره تو دست عشقش و از اون میگه زندگی کنی . ناصر تو یک آشغال خود خواهی . مردی که همه چی رو واسه خودت می خوای . .. ناصر خواست به طرف نوشین حمله کنه ولی توانشو نداشت .. و قبل از این که نوشین فرار کنه ناصر دستشو محکم گرفت در همین لحظه نادر رسید و دست ناصرو گرفت ... نادر : ولش کن نامرد . یه چند تا طلب ازم داری می تونم همین جا باهات تصفیه حساب کنم . ول کن دست عشقمو ... دست نازنین منو ول کن ... ناصر سرش گیج می رفت ناصر : آخه اون زن منه .. نادر : بی شعور اون عشق منه . معشوقه منه .. و این معناش خیلی بالاتره .. ناصر ول کن نبود و ونادر با دست دیگه اش مشتی بر صورت ناصر زد که اون دستشو ول کرد .. نادر : خوک کثیف دلم می خواد بیشتر از اینا بزنمت ولی تا همین جاش کافیه . می دونی چرا ؟ چون من مثل تو نامرد نیستم . همین قدر زدمت که عشقمو از دست تو نجات بدم . صورت ناصر پراز خون شده بود .. نادر : نلی خانوم این حیوون رو از جلو چشای ما دور کن تا مث سگ نکشتمش . حیوون اومده به زنش میگه بیا بریم خونه . تو همین جا جلو چش ما داری بهش میگی هرزه .. نلی رفت چیزی بگه که نادر سرش داد کشید ......نادر : نلی خانوم شما هم خفه شو . یادت رفته که مقصر اصلی این جریان خودتی ؟ هرچند تا ناصر نمی خواست فریب نمی خورد . ولی خودت نقش اصلی رو داشتی .. پس این قدر خود شیرینی نکن .. ناصر خان بگرد تا بگردیم . هر غلطی که بکنی خودت رو با خاک یکسان کردی . ما خواستیم یه احترامی واست قائل شیم آبرومندانه به این قضیه فیصله بدیم . حالا که خودت نمی خوای تو رو به خیر و ما رو به سلامت . چهار تایی شون از اون فضا دور شدند .. نلی سر و صورت ناصرو شست .. نلی : بهت گفته بودم که تاثیری نداره . ولی تو نمی خواستی قبول کنی . ناصر : من هر دوشونو می کشم . هر دو شونو می کشم . نمی ذارم آب خوش از گلوشون بره پایین . من می کشمشون . نلی : من اجازه نمیدم دستت به خون کسی آلوده بشه . ناصر : تو چیکاره ای که نذاری . این حرف ناصر مثل خنجری بر دل نلی نشست . نلی : حالا داری باهام این طور حرف می زنی ؟ یعنی تو کسی رو دوست داری که دوستت نداره ؟ تو خودت هم اونو دوست نداری . تو به خاطر غرور از دست رفته ات می خوای با اون باشی . و این خوشبختت نمی کنه . دوست داری با نوشین باشی و اون بهت خیانت کنه ؟ اون زن بدنشو روحشو در اختیار مرد دیگه ای گذاشته .. ناصر : نلی من دارم منفجر میشم . بس کن دیگه . دیگه نمی خوام حرفاتو بشنوم ... ادامه دارد ... نویسنده ..... ایرانی
گنــــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۱۷۴ناصر : من دیگه نمی تونم زندگی کنم . دیگه با این شرایط نمی تونم به زندگی ادامه بدم . من خودمو می کشم . نلی با این که حس می کرد ناصر آدمی نیست که بخواد از این جرا ت ها داشته باشه ولی واسه این که به ناصر گفته باشه که نظر اون واسش اهمیت داره گفت -تو نباید این کار رو بکنی . تو باید به خاطر اونایی که دوستت دارن زنده بمونی و زندگی کنی . به خاطر آدمایی که نگران تواند و می خوان که روحیه ات شاد باشه . یک زندگی شاد داشته باشی . ناصر بالاخره می خوای چیکار کنی ؟ نیما یک فرصت ایده آل به من داده . اون حاضر شده دست از سرم بر داره . چون حس می کنه که من این جوری راحت ترم . حس می کنم اگه من و اون به زندگی مشترکمون در کنار هم ادامه بدیم هیشکدوممون خوشبخت نمیشیم . اون خیلی عاقلانه کار می کنه . فکر کردی اون دوست داره به این سادگی ها دست از سرم بر داره ؟ اون با عشق باهام از دواج کرده . اون منو دوست داشته و داره . اون همین حالاشم در خلوت خودش گریه می کنه . . ناصر این بهترین فرصته .. ناصر با این که متوجه حرفای نلی می شد ولی به خاطر توجهی که به نوشین داشت براش مهم نبود که نلی چی میگه .. نلی : ببین تو تمام فکرت متوجه این مسئله هست که چه جوری می تونی از نوشین انتقام بگیری . تو کاری از دستت بر نمیاد . بالاخره دستت رو میشه . رسوا میشی . تو حالا رو صندلی چرخدار می شینی . فر دا پس فر دا اگه درد سر و مشکلی برات پیش بیاد نمی تونی بر امور تسلط داشته باشی . اگه نوشین بویی ببره که تو علیه اون توطئه می کنی می خوای چیکار کنی . اگه اون بخواد ازت انتقام بگیره و پرتت کنه به سمتی چه کاری از دستت بر میاد . فکر نکن فقط تو نسبت به اون کینه داری . اونم خون تو روبخوره سیر نمیشه . با کدوم تفاهم می خواستین با هم زندگی کنین ؟ ناصر تو چرا این طوری شدی ؟ چرا همش به فکر انتقام هستی ؟ من نمی دونم چرا فقط داری به خودت فکر می کنی ؟ به خودت هم فکر نمی کنی .. شاید همه اینا قسمت بوده .. قسمتی که قسمت قبلی رو ردیفش کنه . همه چی رو بیاره سر جای خودش . تو باید اینو به فال نیک بگیری ناصر .-درسته که شیر بی یال شده ولی هر وقت باشه یه شیره . من می دونم چیکار کنم . هنوز به اندازه کافی پول دارم .. -چیه هنوز از این همه اشتباهی که در گذشته انجام دادی درس عبرت نگرفتی و بازم می خوای به توطئه های خودت ادامه بدی ؟ تا حالا این کارا چه فایده ای برات داشت ؟ ناصر داشت آتیش می گرفت . یه نگاه به چهره نلی انداخت . می خواست یه حرفی بهش بزنه که پشیمون شد . می خواست بهش بگه که همش تقصیر توست . ولی خوب که فکر کرد دونست و یک بار دیگه دونست که اونم لذت برده . اونم از دختر عمه اش لذت برده .اونم می خواسته و حساب اینو نمی کرده که یه روزی همه چی لو میره و کارشون به این جا می کشه . با حسرت به روزایی فکر می کرد که همه چی داشت .. نوشینو در کنارش داشت .. می تونست با پاهای خودش راه بره . قدر خوشبختی و راحتی و آرامشو نمی دونست . واقعا چه ناشیانه عمل کرده بود . فاصله بین هیچ و همه چیز زیاد هم نیست . آدم در یک لحظه همه چیزشو از دست میده . نمی دونه چیکار کنه . داغون میشه . دیگه نمی تونه به چیزی فکر کنه .. رشته زندگی از دستش در میره .. خشم و نفرت و کینه و غم و اندوه ناصر رو اسیر خودش کرده بود . به هر چی که فکر می کرد اونو یک بن بست می دید . از دست خونواده اش هم دیگه کاری براش ساخته نبود . شاید اونا هم متوجه شده بودند که تقصیر با ناصره . ولی روی هم رفته نمی تونستن چیزی بهش بگن . با این حال اونا هم امید وار بودند که نوشین و ناصر با هم آشتی کنن . چند بار هم نسترن و نوروز پدر و مادر ناصر رفتن پیش نریمان و نرگس .. ولی اونا همه رو گذاشتن به عهده نوشین . گفتند که این دختر ماست که باید زندگی کنه و ما کاره ای نیستیم و از دست ما کاری بر نمیاد و خلاصه آب پاکی رو رو دستای پدر و مادر ناصر ریختند . پدر و مادر نوشین می دونستند که دخترشون تازه راحت شده و اگه یه زمانی اشتباه می کرد و به زندگی مشترکش با ناصر ادامه می داد این بار دیگه نمی تونست از دست شوهرش جون سالم به در ببره . ولی ناصر نمی دونست که باید چیکار کنه . دیگه صبر هم فایده ای نداشت . از دست همه در می رفت نمی دونست که نلی رو چیکار کنه . بدون این که از خودکشی خوشش بیاد یا به مرگ فکر کنه تصمیم به خود کشی گرفت . طوری که زود متوجه شن و نجاتش بدن . راهی واسش نمونده بود . شاید این جوری یکی واسش یه کاری انجام می داد . ... ادامه دارد .... نویسنده ... ایرانی
گنــــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۱۷۵نادر و نوشین هم از اون طرف خودشونو به منزل نوشین رسوندن . نوشین اعصابش به هم ریخته بود . نوشین : مردیکه عوضی بی شعور . هزار جور جنایت انجام داده و حالا بهم میگه بر گرد سر خونه و زندگیت . کدوم زندگی . زندگی که بر پایه خیانت و دروغ و اقدام به آدمکشی ریخته شده باشه به پشیزی هم نمی ارزه . من با کدوم عشق و علاقه و امید بخوام با اون زندگی کنم ؟!با کدوم انگیزه ؟ دیوونم می کنه . چه انتظارات بیجایی ! من شاید خیلی زود عاشق شده باشم ولی نفرت خیلی زود در دلم ننشست که مثلا بخوام بگم که یه حس زود گذره . من بار ها و بار ها خواستم که اونو ببخشم . ولی اون خودش نخواست . نهههههههه من نمی تونم تو که خودت می دونی من نمی تونم . اون حق نداره ازم این انتظارو داشته باشه . اون و نلی برای هم ساخته شدن . دختر عمه اش عاشق اونه . من عشقی نسبت به اون ندارم . نمی تونم از یک ویلچر نشین نگه داری کنم . حتی اگه یک پرستار هم داشته باشه . چون عشقی نسبت بهش ندارم . چون برای من ارزشی نداره . نادر : بس کن .. بس کن نوشین داری خودت رو داغون می کنی . من نمی تونم تو رو این قدر ناراحت ببینم . من دوستت دارم . خواهش می کنم . فدات شم . وقتی می بینم تو این جور داری غصه می خوری و کاری ازم بر نمباد نمی دونم چیکار کنم . اصلا داغون داغون میشم . از خودم بدم میاد . بگو برات چیکار کنم عشق من . بگو چیکار کنم .نوشین : نمی دونم اصلا حوصله شو ندارم . .. از جاش بلند شد و از پنجره اتاق یه نگاهی به اطراف انداخت ....-ببین نادر می تونی یه کاری بکنی ؟نادر : جون بخواه .نوشین : زندگی تو واسم مهمه .. می خواستم ماشینو ببری بیرون یه جایی که مطمئن و دنج باشه پارک کنی . بعد بر گردی . اینم کلید خونه .... نادر : منظورت رو نمی فهمم .نوشین : فقط داری بر می گردی یه تماسی بگیر .. نادر از کارای نوشین سر در نمی آورد . ولی می دونست که این گانگستر بازی های اون باید یه علتی داشته باشه . .. چند دقیقه بعد نوشین پیشدستی کرده واسه نادر زنگ زد که موردی نیست و می تونی وارد خو.نه شی .... ..وقتی که نوشین درو پنجره ها رو از داخل بست و پرده ها رو کشید نادرتازه فهمید که جریان از چه قراره ... ولی با همه اینا نخواست که به روی نوشین بیاره .دوست داشت که از زبون خودش بشنوه .. -عزیزم چه خبر شده .. -نادر من اعصابم خرده . تو باید کمکم کنی . مگه دوست داری حالم بد شه ؟ من می خوام برم یه دوشی بگیرم . موافقی با من بیای ؟ نادر: موافق که هستم . ولی قبلش باید یه کاری انجام بدیم . نوشین: چه کاری ! نادر نوشینو رو دستاش قرار داد و اونو به طرف تخت برد .... نوشین : نه نادر الان نه . من بدنم بوی عرق گرفته . اول بریم حموم بعد ... نادر : خب منم خفه ام و از بیرون دارم میام . الان هم که نمی خوام کاری کنم . می خوام اعصابمون آروم شه . یعنی اعصاب تو رو هم آروم کنم . ولی خوب نقشه ای چیدی . این جوری اگه با با مامانت بر گردن فکر نمی کنن کسی خونه باشه . نوشین : در ضمن موبایلت رو هم بذار رو سایلنت . نادر : واسه چی؟ نوشین : یعنی تو نمی دونی .نادر : نه توضیح بده چی شده .. خب حالا این جور به من اخم نکن . من برات توضیح میدم . دستاشو گذاشت دور گردن نوشین و تا اون بخواد متوجه شه که چی به چیه صورتشو به صورت خودش چسبوند و لباشو رو لبای نوشین قرار داد . نادر حس کرد که فاصله بین لبهای بالا و پایین نوشین زیاده . این فاصله رو کمتر کرد . و حرکات و فشار لبها رو زیاد ترش کرد . نوشین حس کرد که هوسش زیاد شده و دلش می خواد که لباساشو زود تر در بیاره و خودشو در آغوش عشقش رها کنه .. به ناگهان از جاش پا شد .. -با هام میای حمام ؟ ..نادر : نیکی و پرسش ؟! .. و لحظاتی بعد دو تایی شون رفتن زیردوش . نگاه سر شار از عشق و هوس این دو عاشق به بدن بر هنه هم دوخته شده بود . دستاشونو دور کمر هم قرار دادند . نوشین نمی خواست به چیزی جز نادر فکر کنه . ناصر شده بود برای اون یک کابوس . اون نمی خواست به یاد بیاره که شوهرش چه جوری اونو بی رحم و سنگدل خطابش کرده . مرد پررویی که با روابط نا مشروعش با دختر عمه نلی خودش اساس زندگی مشترک خودشو سست و داغونش کرده بود .- دوستت دارم . دوستت دارم دوستت دارم نادر . به من آرمش بده .. خواهش می کنم . بغلم بزن . بگو دوستم داری . منو ببوس . تمام بدنمو ببوس .. بگو دوستم داری . من مال توام .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
گنــــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۱۷۶نادر : بیا بریم اتاق .. اون جا راحت تریم .. بیا دیگه . بیا عزیزم .. نوشین : باشه هر چی تو بگی .. نادر و نوشین در آغوش هم به آینده فکر می کردند . به این که چگونه می تونن از شر این موش و گربه بازیها خلاص شن . نوشین : من دیگه خسته شدم .. نادر : از چی از احساس گناه ؟-نه من احساس گناهی نمی کنم . من اینو حق خودم می دونم که عاشق شم دوباره از دواج کنم زندگی کنم . چون اون مرد به درد من نمی خورد . اما می دونم خونواده یه جوری میشه . و اصلا تو خودت به خونواده خودت فکر کردی که اونا چه تصمیمی می گیرن و در مورد کار تو چه عکس العملی نشون میدن . ؟نادر : خونواده من فقط به من کار دارن . درسته ممکنه برای بار اول تعجب کنن ولی خوشبختی و سعادت بچه شون ا زهمه چی واسشون مهم تره . -نمی دونم نادر ..من دارم دیوونه میشم . این ناصر عوضی چرا دست از سرم بر نمی داره . تازه تهدید به خودکشی هم کرده .. فکر کرده با این ترسوندناش می تونه دل منو به دست بیاره . مرگ و زندگی دست خداست . خواستی خودت رو بکشی بکش . اصلا به من چه مربوطه . زندگی خودته . زندگی من که نیست . اصلا برو بمیر ... نادر : نوشین خواهش می کنم این قدر جوش نیار و عصبی نشو . می دونی که واست خوب نیست . خواهش می کنم . اون وقت ممکنه با منم در بیفتی و بخوای که حالمو بگیری .نوشین : نمی دونم چی داری میگی . با تو هم در بیفتم ؟ نه امکان نداره . بغلم بزن . می خوام بازم باور کنم که هیشکی نمی تونه این لحظاتو ازم بگیره . اون نمی تونه علیه من کاری انجام بده . من دوستش ندارم . من اونو نمی خوام . من فقط تو رو دوست دارم .. من فقط تو رو می خوام .و نادر سعی کرد با عشقبازی اعصاب نوشینو آروم ترش کنه .. زن در آغوشش آرام گرفته لحظاتی بعد چشاشو بسته و نادر گذاشت که بخوابه . بیدارش هم نکرد . از این که نوشین در آغوشش به آرامش رسیده احساس آرامش می کرد . روزها از پی هم می گذشتند و ناصر روز به روز احساس افسردگی بیشتری می کرد . از این که نمی تونه راه بره . از این که همسرش در آغوش مرد دیگه ایه .. ولی به این فکر نمی کرد که خودش همسر مرد دیگه ای رو در کنار خودش داره . اون زندگی رو واسه خودش می دید . همیشه هر مسئله ای رو با معیار های خودش می سنجید باورش نمی شد که زندگی روی زشت خودشو به اون نشون داده و دیگه با اون مدارا نمی کنه . نیما خیلی راحت تر از اونی که نلی فکرشو می کرد دست از سرش برداشت اونا از هم جدا شدند . نیما اون قدر نلی رو دوست داشت که خونه ای رو که درش زندگی می کردند واسه نلی گذاشت .. خونه رو ازش نخواست . مقداری بهم بهش پول داد .. هر چند می دونست نلی دستش به دهنش می رسه . هم کار داره و هم خونواده ای که هواشو داشته باشن . خونواده ها هم زیاد پیگیر چراهای قضیه طلاق نشده بودند . انگار یکی ذهن اونا رو آماده کرده بود که با این شرایط کنار بیان . نلی : ناصر من دیگه منتظر نشدم که ببینم وضع تو چی میشه . من عشق خودم به تو رو نشون دادم . من تو رو حس کردم . من به خاطر تو از نیما جدا شدم . می تونستم بهش بگم که بمون . می تونستم بهش بگم که اشتباه کردم . اما نگفتم . با این که نمی دونستم تو برای آینده خودت چه تصمیمی می گیری با این حال در کنارت موندم . موندم تا به تو نشون بدم گه چقدر دوستت دارم . ناصر : از نوشین خبری نداری ؟نلی عصبی شده بود . نلی : چرا اون و نادرو می بینم که همیشه با همن .. گاه میاد به شرکت یه سری می زنه . کارا رو با هم مرتب می کنیم نادر همیشه با اونه . اونم در کارا کمک می کنه . ناصر : اون پسره چه حقی داره که همراه اون بیاد شرکت .. -اینو باید صاحب شرکت که پدر نوشینه تشخیص بده .. در هر حال نو که دیگه اون جا کاره ای نیستی که بخوای تصمیم گیرنده باشی .نلی دیگه به این جاش رسیده بود و سعی می کرد از جملات و عباراتی استفاده کنه که خون ناصرو به جوش بیاره و کاملا هم موفق شده بود . ناصر : تو باید بهم کمک کنی که حالشونو بگیرم . من می خوام هر دو شونو نفله کنم . بعدش که اعصابم راحت شد و از شرشون خلاص شدیم اون وقت با هم از دواج می کنیم . نلی : من آدمکش نیستم . -نگفتم تو اونا رو بکش .. یکی دیگه اونا رو می کشه و ترتیبشونو میده . -بس کن ناصر . من از شوهرم جدا نشدم که بیام شاهد این دیوونه بازیهای تو باشم . ناصر : من نمی تونم تحمل کنم .. که زنم عاشق یکی دیگه شده باشه و باهاش رابطه داره .. ... ادامه دارد ... نویسنده .. ایرانی
گنــــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۱۷۷نلی : باید فراموشش کنی . باید واقعیتها رو قبول کنی . . باید بپذیری که من و تو می تونیم همو خوشبخت کنیم . حالا نیما دست از سرم بر داشته . همه می دونن که من چقدر دوستت دارم . ولی یه خوبی کار در اینه که خونواده ها نمی دونن که من و تو با هم رابطه داشتیم . این به نفع هر دو مونه . ناصر بیا و دست از سر نوشین بر دار . بیا تا با هم بتونیم یک زندگی تازه ای رو شروع کنیم . زندگیی که در اون با هم خوش باشیم . تمام کارا مون برای هم باشه . از هم لذت ببریم . همو دوست داشته باشیم . با هم به سوی آینده بریم . در تلخی ها و شاد کامی ها در کنار هم باشیم . به هم لذت بدیم . عشق رو عاملی بدونیم که ما رو به هم پیوند میده . به ما و زندگی ما لذت دیگه ای میده . بهتره قبول کنیم اشتباهات گذشته مونو . چرا ما می خواهیم هر جوری شده به خودمون بقبولونیم که اندیشه های ما در گذشته این جوری نبوده . البته همه این جوری نیستند ولی آدمایی که می خوان حس کنن هر چی که فکر کردن درسته اونا هیچوقت نمی تونن احساس خوشبختی کنن . ناصر تو نه تنها نوشینو دوست نداری بلکه ازش نفرت داری . آدم کسی رو که دوست داره در بد ترین شرایط خوبی اونو می خواد . کاری نمی کنه که اون عذاب بکشه . وقتی که اون تو رو نمی خواد تو باید خیلی راحت ازش دست بکشی و با این کارت به طور مستقیم حداقل باعث خو شبختی و آرامش چهار نفر میشی . حالا بقیه شو کار ندارم که چقدر خانواده ها رو خوشحال می کنی . از خر شیطون پیاده شو . اون شاید از نظر قانونی و در شناسنامه هنوز زنت باشه . ولی قانون قلبها چی .. قانون فکر و نیاز آدما چی ؟ اگه یه اشتباهی در گذشته انجام شده باشه یا بعدا تبدیل به اشتباه شه چه جوری میشه نجات پیدا کرد ؟ باید تا آخر عمر باهاش ساخت و سوخت . نه عزیزم ما به دنیا نیومدیم که خودمون برای نا بودی خودمون بکوشیم . ما تا می تونیم باید برای بهتر زندگی کردن و فرار از اون چیزایی که مانع خوشبختی ما میشه تلاش کنیم .. و تشخیص خوشبختی و عواملی که ما را برای رسیدن به اون آماده می کنه می تونه مهم تر از هر چیزی باشه که ما باید به اون فکر کنیم . ..ناصر : می دونم حرفای قشنگی می زنی . راستش تمام حرفاتو به دقت گوش دادم . حرفای شیرینیه که به من آرامش میده ولی نمی دونم که چرا جز اون نمی تونم به هیچی دیگه فکر کنم . آخه حس می کنم تحقیر شدم . یک مرد در مانده و مفلوک ... اون وقت ممکنه مردم بگن ببین چون فلج شد زنش دیگه آدم حسابش نکرد .نلی : تا کی ما آدما باید به خاطر حرف مردم زندگی کنیم . فکر کنم بیشتر این مسخره بازی ها و شل گرفتن ها در کشور خودمون و تا حدودی در کشور های جهان سوم وجود داشته باشه . تو باید هر جوری که بهت خوش می گذره زندگی کنی و در هر رابطه ای, پیوندی حداقل دو نفر نقش دارن که باید بین اونا تفاهم باشه . وقتی که هیچ تفاهمی بین تو و نوشین نیست دیگه ادامه زندگی به این صورت چه فایده ای می تونه داشته باشه ؟!ناصر احساس کرد که نلی خیلی دوستش داره .. ولی انگار قلبش سنگ و سیاه شده بود . نمی تونست باور کنه که همسرشو از دست داده . اون نمی تونست سرشو بالا بگیره . -نلی من نمی تونم سرمو بالا بگیرم . احساس حقارت می کنم .نلی : می فهمم ناصر . من تو رو می شناسم . یک عمره که با تو بودم . با خواسته ها و نیاز هات آشنام . می دونم که چه حالی داری ! درکت می کنم . چون از بچگی با تو بودم . چی بگم هر چی بگم تو باز هم حرف خودت رو می زنی . سر بلندی به این نیست که مردم ما رو سر بلند ببینن یا نبینن . اونا از درون من و تو چه خبر دارن ! از جزئیات زندگی ما چی می دونن ؟ بیشتر اونا از رو بیکاری می شینن پشت سر این و اون حرف می زنن فک می زنن . همین که خسته شدن ول می کنن .. گاه تمومش می کنن و گاه میرن پشت سر یکی دیگه صفحه می ذارن . به نظر تو این آدما ارزششو دارن که ما زندگی خودمو نو طببق خواسته های اونا تنظیم کنیم ؟ حتی ممکنه مواردی هم باشه که اونا هم درست بگن ولی همون چند مورد رو هم با یه هدفی بیان شده . آدم می تونه خیلی راحت فرق بین اونی رو که برات دلسوزی می کنه و اونی رو که آتش بیار معرکه هست بشناسه . ناصر : نلی من احساس می کنم امروز و فردا باید تکلیفمو روشن کنم ..-می خوای چیکار کنی ناصر .. -وقتی انجامش دادم متوجه میشی . فقط می خوام خوام یه چند ساعتی تنهام بذاری تا خوب فکر کنم .نلی : من دوست ندارم بخوای کسی رو به کشتن بدی که بابتش بری زندان . -هیشکی نمی تونه منو زندونی کنه نلی .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
گنــــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۱۷۸نریمان و نرگس هم از این که می دیدند دخترشون نوشین در کنار نادر احساس آرامش و خوشبختی می کنه خوشحال و راضی بودند ولی تا حدودی هم سختشون بود از این که اونا بدون این که از دواج کرده باشن در کنار همن . و ممکنه فامیلا هم اونا رو در این شرایط ببینن . هر چند به تعداد کم می دونستن که اونا با هم رابطه خاص دارن . ولی برای نوشین هیچ اهمیتی نداشت که چند نفر اطلاع داشته باشن . از نظر نوشین حقیقت عشق اون نسبت به نادر انکار نا پذیر بود . اون دوست داشت که دنیا بدونه و بپذیره که عشق و نیروی عشق بر ترین چیزیه که در طبیعت وجود داره و بالاتر از قرار داد کلیشه ای و دست و پا گیری به نام از دواجه که برای خلاصی از اون آدم گاه باید به پای مرگ هم کشیده شه . یکی از این شب ها که نادر و نوشین لخت در آغوش هم بوده و نوشین سرشو گذاشته بود رو سینه نادر و واسش درددل می کرد موبایل نوشین زنگ می خوره ... نادر: گوشی رو بر نمی داری ؟نوشین : اووووووفففففف بذار توی بغل تو آروم بگیرم . اون نلی دختر عمه و معشوقه ناصره .. همونی که دو روز با ناصر قهره و دو روز میره پیشش و نمی تونه ازش دل بکنه .. شوهرشم که مدتیه ازش جدا شده ولی هنوز ناصر با هاش از دواج نکرده ... حالا این وقت شب با من چیکار داره رو نمی دونم . خسته شدم از بس به حرفاش گوش دادم و هر روز یه نقشه جدید یادم داده که هیشکدوم اونا هم فایده ای نداشته . این ناصری که من می شناسم کله خر تر از همه این حرفاست . اون تا زهر خودشو نریزه ول کن نیست . یعنی اون باید به من ضربه بزنه تا آروم بگیره . من اگه اونو خوب نمی شناختم بعد از جریان خیانت به خوبی با روحیه اون آشنا شدم . با ماموینی که گذاشته بود تا تو رو تا سر حد مرگ بزنن و همین حالا هم اگه نلی بهش کمک کنه می تونه خیلی راحت تر تیب ما رو بده ...نادر : ولی این بار دیگه مثل دفعات قبل نیست . من ششدانگ حواسم جمعه .. گوشی نوشین دوباره زنگ خورد .... این بار نوشین گوشی رو بر داشت ... نلی : چرا گوشی رو بر نمی داری .. -پیش نادر بودم راستش زورم میومد از جام پا شم . نمی دونستم تویی ..-بیچاره شدیم . بد بخت شدیم ...گریه امونش نداد تا ادامه بده ..نوشین : چی شده . توضیح بده .. تو که منو نصف جون کردی ... کسی مرده؟ نوشین به این فکر می کرد که پدر و مادرش که تا یکی دو ساعت پیش حالشون خوب بود و اگه خدای نا خواسته مشکلی پیش میومد زود تر از بقیه از موضوع خبر دار می شد .-ناصر خود کشی کرده .. اون خودشو کشته ..نوشین یه لحظه یکه خورد ...-نههههههه چی گفتی ؟ ..مرده ؟ ..نلی : هنوز هیچی معلوم نیست ... اون رفته توی کما . معلوم نیست چند تا قرص خورده و چی خورده . برای همین خیلی سخته مداوای اون ... تازه هر لحظه بدنش داره سرد تر میشه ...نلی نتونست ادامه بده .. فقط همینو گفت که اون به خاطر تو خودشو کشته ..نوشین : به من چه مربوطه . اون که بچه نبوده . .. منم به خاطر نفرت از اون و تجاوزی که بهم کرد خود کشی کردم ...نلی گوشی رو قطع کرد ... احساس می کرد که بدون ناصر نمی تونه زندگی کنه . یک بار دیگه واسه نوشین زنگ زد ...نلی : اگه اون بلایی سرش بیاد من خودمو می کشم .. نوشین خواهش می کنم تو زنشی . ....بازم گوشی رو قطع کرد ... نوشین نمی دونست که اون چی داره میگه .. به من چه مربوطه که اون خودشو کشته . می خواسته نکشه . مگه منو توی گور اون می ذارن که اونو توی گور من بذارن ؟ نوشین : این چه وقت زنگ زدنش بود نادر ! تازه داشتیم به اوج لذت و آرامش می رسیدیم . بذاراین موبایلمو خاموش کنم و دو شاخه تلفن رو هم بکشم ... می خوام توی بغلت آروم بگیرم .... اصلا به من چه ... می خواست خودشو نکشه ... همچین به من میگه تو زنشی که انگاری یار جون جونی اون مرد جهنمی باشم . دوست داشت زود تر بره جهنم و جاشو ردیف کنه ... بر شیطون لعنت .. نادر : می دونم کنترل خودت رو نداری .. نوشین : باور کن نادر سر نوشت ناصر برام هیچ اهمیتی نداره . نمی خوام فکر کنی که من زن بد جنس و سنگدلی هستم . این ربطی به بد جنسی نداره . من اونو می شناسم . یه حسی به من میگه اون تا یه حدی خورده که نمیره . نلی هم شلوغش کرده . اگر هم الان می بینی که من عصبی ام به دو دلیله .. یک این که اون عوضی مظلوم نمایی کرده و دوم این که می ترسم من و تو در حال لذت بردن از هم باشیم بازم برامون زنگ بزنن و این بار بهمون بگن که این ناصر خان در محاسبات خودش اشتباه کرده و اضافه بر سازمان قرص کوفت کرده مرده ...نادر : نوشین تو همین جا باش و من میرم بیمارستان . هر چند به من ربطی نداره ... -نادر من می ترسم . شاید نوروز و نسترن .. که مثلاپدر شوهر و مادر شوهرم هستند نسبت به تو حساسیت خاصی داشته باشن .. -برای من مهم نیست . برای من تو مهم هستی .. دیگه نمی ذارم هر دقیقه و ثانیه نلی برات زنگ بزنه . خودم تماس می گیرم و حال و روز ناصر رو به اطلاعت می رسونم . به اونا هم میگم که اومدم کمک ..حالا اگرم نخواستنم بر می گردم .. فقط می خوام مطمئن شم حالش خوبه . با این که کلی بلا سر من و تو آورده بازم آرزوی مرگشو ندارم . نوشین : نادر دوستت دارم ..تو رو با احساسات و افکار قشنگت . بااور کن هیچ واسم مهم نیست که چی میشه . شاید یه لحظه واسه سر نوشتی که خودش واسه خودش رقم زده تاسف بخورم اما بیشتر از همه به خاطر دختری ناراحتم که تمام زندگی و آبروشو بر سر اون گذاشته . دلم واسه نلی می سوزه . .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی