گنــــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۶۷حالا چه حسی داری نلی ؟ -این حسو که به تو رسیدم و دیگه ازت جدا نمیشم . برای همیشه مال همیم . ناصر من از هیچی نمی ترسم . فقط به خاطر توست که در مقابل نیما و نوشین خیلی محتاطانه رفتار می کنم . من هر وقت که خونه ام نسبت به نیما یه حالت خاص و رفتار ثابتی دارم . همیشه در عالم خودم هستم . وقتی از من حال و روزمو می پرسه میگم خستگی کاریه . به من میگه این قدر کار نکن . ولی من اگه کار نکنم دیگه نمی تونم بهانه ای برای دیدن تو پیدا کنم .. -نلی سعی کن کمی عادی تر با نیما بر خورد کنی که اون به چیزی مشکوک نشه . -نمی دونم . نمی تونم . من فقط به تو فکر می کنم . به تو که گاهی بد اخلاق میشی ولی با همه بد اخلاقی هات دوستت دارم . -مطمئنی که منو با همه اخم و تخم هام دوستم داری ؟ آخه برای چی ؟ حتما یک عادته . عادت هم یک مرضبه که همه ما داریم . -نمی دونم . هر چی که می خوای اسمشو بذاری بذار . ولی من با این فکرم سالهاست که دارم زندگی می کتم . از بچگی . از اون وقتی که تازه تو رو دیدم . هر لحظه از زندگیم یه فکر خاصی رو نسبت به تو داشتم . انگار با زمان می رفتم جلو . اون وقتایی که به نوجوونی رسیدم .. یه احساس عجیبی داشتم . از پسرا فراری بودم . مامان منو تر سونده بود . ولی در مورد تو چیزی بهم نگفت . همه شون ما رو مثل خواهر و برادر می دونستن .. ولی راستش چند بار با همه شرم و حیام دلم می خواست که بغلم بزنی منو ببوسی .. در خیالم می دیدم و حس می کردم که بر هنه در آغوش توام ولی بیشترین خیالم و رویایی ترین اونا مربوط به وقتی می شد که حس می کردم با لباس عروسی بر تن کنار توی داماد ایستادم و تو شدی مرد من . رویایی که هر گز برای من واقعیت نشد . نمی دونم چرا خیلی دیر تونستم بر شرم خودم غلبه کنم . کاش خیلی زود تر از اینا بهت می گفتم که دوستت دارم و تو هم اینو با تمام وجودت درک می کردی . اما من هنوز حس می کنم که در دنیای تر سیمی خودم هستم . همون دنیایی که خودم و تو رو درش می بینم . همون دنیای زیبایی ها . دنیای پاکی ها . دنیای عشق .. دنیای پیوند های پاک -و دنیای هوس .. -هوس جزیی از نیاز های آدمه . و من اون نیازو با تو که هستی و زندگی و همه چیز منی بر طرف می کنم -نلی امروز خیلی احساساتی شدی . -تو امروز احساساتی بودن منو حس می کنی . من از بچگی این طور بودم .. -نمی دونم چی بگم . شاید من طور دیگه ای تو رو می دیدم -راستشو بگو ناصر هیچ وقت شده بود که تو هم فکری شبیه به افکار من داشته باشی .. -راستش چند بار .. ولی زیاد جدی نگرفتم . چون حس می کردم اگه بخوام دوستت داشته باشم ممکنه خودتو بگی که رابطه ما یک دوستی خواهر برادری بوده و از این حرفا ومن نباید این نگرشو داشته باشم . ولی از طرفی گاهی هم دلم می خواست بغلت کنم . -هیچ وقت هم به ذهنت رسید که با من سکس کنی ؟ -چته نلی .. می خوای منو خجالتم بدی ؟ بگی چه گرگی هستم آره نلی چند بار هم هوس تو رو کردم . یه بار خیلی خوشگل شده بودی . البته همیشه خوشگل و خواستنی بودی و هستی .. -چقدر از شنیدن این حرفات لذت می برم .. ادامه بده -ادامه ای نداره .. هوس اینو داشتم که بر هنه ات کنم و با تو باشم . ببوسمت .. لختت کنم .. بقیه شو هم که می دونی . ولی باید خیلی هم مراقب می بودم که کار دست خودم ندم . -بالاخره چی شد -می دونستم که فایده ای نداره . به جایی نمی رسم . از طرفی تو رو که دیدم و اون حالت تو و مظلومیت تو رو این که چقدر با من صادقی و با یه شرم و احترام و از طرفی صمیمیت خاصی بامن حرف می زنی شرمم اومد که این فکرو داشتم . راستی اگه بغلت می کردم چیکار می کردی . -از بغلت تکون نمی خوردم . خودمو می چسبوندم بهت تا توهروقت سیر شدی رهام کنی . دلم نمی خواست و حتی حالا هم نمی خواد که لذت عشقو رها کنم . نلی که این حرفو زد تازه ناصر یادش اومد که خیلی دیرشون شده .. -باید بریم الان نوشین مشکوک میشه .. -خیلی ازش می ترسی . یه خورده شجاعت داشته باش . -من به اندازه کافی شجاع هستم . بعضی وقتا نمیشه به بعضی حرکات گفت شجاعت . اون وقت اگه یه رسوایی پیش بیاد تو می تونی این اطمینانو داشته باشی که بازم می تونیم با هم بمونیم .؟ گاهی وقتا ندونستن واقعیت هم خودش یه نعمتیه ...... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
گنــــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۶۸لعنت بر تو نادر .. چرا با من این طور حرف زدی که من بخوام باهات این برخوردو داشته باشم . تو به خاطر من آسیب دیدی و من دوست ندارم که بیشتر از اینا اذیت شی . می دونم این حقت نبود نادر . من آبروم درخطره .. اون با من بازی کرده . مگه من چند وقته عروسی کردم . خدای من دردامو به کی بگم . نوشین خودشو به محوطه وسیع خونه شون سپرده بود . به درختی تنومند تکیه داده بود . حس کرد که دیگه همه چیزشو از دست داده ..به این فکر می کرد که زنایی هستند که به خاطر این که خودشونو آروم کنن میرن مقابله به مثل می کنن اما اون اهل این بر نامه ها نبود . نمی تونست زندگیشو بر اساس نادرستی ها بچینه . نمی تونست پاسخ یک زشتی رو با زشتی بده . نمی دونم چیکار کنم . نیما قبل از این که با نلی از دواج کنه منو دوست داشته می دونم حالا هم دوستم داره .. نه .. حتی فکرش هم نفرت انگیزه .. این که بخوام و بتونم خودمو در اختیارش قرار بدم دردی رو دوا نمی کنه . تاثیری برام نداره . پس من باید چیکار کنم . چه کاری می تونم بکنم . مشتهای گره کرده شو به زمین می کوفت .. چطور می تونی این قدر راحت دورم بزنی . چطور می تونی طوری رفتار کنی که عاشقمی ؟ مگه عشقو میشه قسمت کرد ؟ یا به من دروغ میگی یا به اون دختر.. تو نمی تونی دو نفرو دوست داشته باشی . اگه از رو عادت نلی رو دوست داری پس به خاطر هوسه که با اونی . ولی اگه منو دوست داری چرا به من خیانت می کنی ؟ چرا واسه من ارزش قائل نیستی ؟ مگه من واست کم گذاشتم ؟ نه ..خدایا من نمی تونم . نمی تونم ادامه بدم . نمی تونم درسامو بخونم . نمی تونم آروم بگیرم . نمی تونم بی خیال باشم و ببینم که دارن بهم می خندن .روز بعد نادر نیومد دانشگاه و نوشین رفت و خونه شون یه سری به اون زد .. -راضی به زحمت شما نبودم . محبت فرمودید . -خب حالا نمی خوای این قدر رسمی باشی . قبول دارم دیروز یه خورده تند بر خورد کردم . باید به منم حق بدی . خودت رو بذار جای من . دیگه نمی دونی باید چیکار کنی . هیچ انگیزه ای برای زندگی نداری . نوشین همچنان حرف می زد و نادر ساکت بود . -ببینم حال نداری ؟ چته امروز ؟ -راستش می ترسم حرف بزنم و تو بذاری بری . این جوری بهتره . حداقل میشه نگات کرد . بازم نوشینو به فکر فرو برد . چرا نادر این طور حرف می زنه . شاید سمانه شوخی نمی کرده . این پسر از من چه انتظاری داره . دلش به چی خوشه .. -حرفتو بزن نادر . من قول میدم نرم . .. -خیلی حرفاست که در هر مکان و هر زمانی نمیشه زد .. -خب اون حرفایی رو که می تونی بزنی بزن . من آماده شنیدنشم آقای آخوند روضه خون .. چقدر کبود شدی .. عین بادمجون .. -خوشحالم . اگه بدونم هر روز بهم سر می زنی دلم می خواد همبشه همین جوری بمونم .. -این که دیگه خیلی زشت میشه . زود تر خوب شو بیا دانشگاه . من این ترم اصلا حال و حوصله درس خوندن ندارم . باید یه کاری کنی که من قبول شم . -چیکار کنم . حتی اگه راهی داشته باشه که اسم تو رو رو ورقه خودم بنویسم و تو هم اسم منو رو ورقه خودت راضیم ولی تازگیها خیلی استاندارد کار می کنن . -حرف بزن -بازپرس شدی ؟ باشه میگم . حرف من همون حرفای دیروزه . به نظر من حداکثر یک بار دیگه باید به همسرت مهلت بدی .. و یه جورایی ازش مدرک بگیری . برگ برنده به دست تو باشه .. اون وقت باهاش اتمام حجت کن ولی فکر می کنم باید ازش دوری کنی .. یک زندگی جدیدی تشکیل بدی . برای عاشق شدن دیر نیست . در واقع اون جوری که من فهمیدم مدت زیادی با هم آشنا نبودین . این برای این که دو نفر همو بشناسن کافی نیست . اونم در محیطی بسته به نام دانشگاه .. -اتفاقا محیطش خیلی بازه -ولی از نظر فکری و این که به چیزایی غیر از درس فکر کنی خیلی بسته هست . تو در نهایت خستگی و کوفتگی از در دانشگاه میای بیرون شاید به اولین پسر یا اولین دختری که می بینی یه گرایش خاصی پیدا کنی که اگه ازت دعوت کنه باهاش بری میری . میری و باهاش یه کافی شاپی ..یا پیتزا گیتی .. یا فوقش یه ساندویچی می خوری ..همون یواش یواش یه دلبستگی هایی بین شما به وجود میاره . درحالی که اصول این رابطه رو نمی تونی بر مبنای عشق بدونی . این یک نیازه . نیاز در محیطی که تو از درس زده شدی -خب عشق هم یک نیازه . تو که نمی دونی چه جوری به سراغ آدم میاد . به اشکال گوناگون میاد . گاه با یک نگاه .. گاهی هم با یک سلام . با یک محبت ... -آره حق با توست عزیزم ... تو عاشق ناصر نیستی . تو فقط تصوری از عشقو داری . تو عاشق عشق بودی نه عاشق عاشق .. ... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
گنــــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۶۹[/list]نادر تو که این جوری داری روضه می خونی خودت تا حالا عاشق شدی ؟ اصلا می دونی معنی دوست داشتن چیه .. نمی دونم از کی شنیدم که کلی دوست دختر داشتی ... نوشین از روی عجله و حرص این حرفو زده بود . می خواست یه چیزی برای گفتن داشته باشه و مسئله رو عوضش کنه . از این که نادر این جور عشق و احساس اونو برده بود زیر سوال بهش بر خورده بود و احساس حقارت می کرد . نادر خیلی دلش می خواست پاسخ نوشینو به درستی بده . زن از این که این حرفو زده پشیمون شده بود . نکنه یه وقتی بگه که عاشق من شده .. تنها چیزی که حوصله شنیدن اونو نداشت این بود که یکی دیگه بهش اظهار عشق کنه . همین خیلی عذابش می داد . درد اونو زیاد می کرد . نادر دلو زد به دریا و با خودش گفت هرچه باداباد یه قسمت از اونی رو که توی دلمه بهش میگم . می خواد متوجه شه می خواد نشه .. -راستش منم مثل هر آدم دیگه ای با خیلی از دخترا دوست بودم .. سلام و علیک داشتم .. این طبیعیه که دو جنس مخالف نسبت به هم گرایش خاصی داشته باشند . ولی اون جاذبه یا کششی که به نام عشق بین دو نفر به وجود میاد به این سادگی ها نمی تونه باشه .. گاه آدما فلسفه و فرهنگ و نیاز هایی دارن که تحقق اون خواسته رو در یکی می بینن . همین عامل گرایش اون شخص به طرف میشه .. حس می کنه به نوعی به اون وابسته شده . شاید اسم اینو بشه عشق گذاشت و شاید هم به چیز دیگه ای تعبیرش کرد . اما این کشش وقتی دو طرفه باشه بیشتر اوج می گیره و جذبه و جاذبه اش بیشتره .. من دخترای زیادی رو شناختم . آدمایی که حس خوبی رو بهم نمی دادن . دخترایی که نمی شد بهشون ایرادی هم گرفت که چرا دارن خودشونو با پسرای ولنگار هماهنگ می کنن . اونا هم تنوع طلب بودن .. وقتی به خودم نگاه می کردم شاید منم یکی از اونایی بودم که نمی دونستم و نمی خواستم که بدونم عشق چیه . اصلا به این واژه اعتقادی نداشتم . البته در روابط بین دو جنس مخالف میگم . ولی بعد ها فهمیدم که اون یک احساسه .. احساسی که معلوم نیست از کجا میاد .. ولی می تونه یک رابطه منطقی هم بر قرار کنه .. و اساس اون بر منطق خاصی باشه .. -نادر تو الان به دو نکته اشاره کردی . یک این که عشق یک احساسه و سر زده میاد . منم شاید به همین صورت عاشق ناصر شده باشم . وقتی عشقی پا می گیره و در قلبی ریشه می زنه در حال رشد یا در آغاز رشد که منطق سرش نمیشه که تو الان داری میگی اساس اون بر منطق خاصیه . ممکنه بعد ها یه توجیه خاصی براش بیاره ولی نمی تونی اونو منطقی بدونی . پس باید به من حق بدی اگه خودت هم این فکر رو داری . -تو از کجا می دونی من در مورد خودم ترکیبی از منطق و احساس رو ندارم -ولی این احساسه که در بار اول تصمیم می گیره .. مگر اونایی که بدون عشق از دواج می کنند که بازم باید گفت شاید در اینجا قدم اولو بازم هم احساس و نیاز بر داشته . نادر حس می کرد که صحبتاشون فقط در حال دور زدنه و اون شوکی که باید وارد بیاد وارد نمیشه .. هیچوقت تا به حال این قدر از این که بخواد احساس خودشو بیان کنه استرس نداشت . ار اونجایی که خودش تا به حال از دواج نکرده بود شاید نمی تونست احساس یک زن شوهر دار رو درک کنه . درسته که شوهرش بهش خیانت می کنه ولی شاید شرایط هم طوری باشه که درست نباشه که بیش از این عشق خودشو بهش نشون بده . هر چند بار ها یه چشمه هایی اومده بود ولی هربار خیلی زود از حاشیه ها فاصله می گرفت . نوشین که می خواست بره خونه ..نادر فکری به نظرش رسید که دقایق بیشتری رو با اون بگذرونه با این که خودشم ماشین داشت ولی بهانه درد و کوفتگی رو کرد و این که فلان جا کار داره ..-اتفاقا نزدیک خونه مونه ولی بر گشتنی چی ؟ -اونو دیگه خودم بر می گردم .. دیگه وقتتو نمی گیرم . بین راه بازم صحبتای زیادی می کردند . نوشین نمی خواست که صحبتاشون به عشق بکشه .. از این کلمه زده شده بود . شایدم نادر درست می گفت و اون خودشو خیلی زود اسیر کرده بود . گاهی وقتا دخترا برای این که چیزی رو از دست ندن به اون وابسته میشن یا در عرصه یک رقابت , می بینی یه پسر خوب و ایده آلی پیدا میشه و خیلی ها بهش گرایش پیدا می کنن و اون وقت خیلی ها بدون این که خودشون متوجه باشن به خاطر این که قدرت خودشونو نشون بدن و از بقیه جلو یزن دوست دارن که فرد مورد نظر فقط به اونا توجه داشته باشه .. یعنی نادر راست میگه ؟ نمی دونم .. من عاشق چی ناصر شدم ؟ .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
گنــــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۷۰نوشین و نادر سوار ماشین شدند . نادر فقط به این بهانه که ساعتی رو بیشتر با عشقش باشه سوار ماشین شده بود . اون می دونست که ناصر نمی تونه همسر خوبی برای نوشین باشه . نمی تونه خوشبختش کنه . اینو در حرکات و رفتار ناصر به خوبی می دید . چرا باید از این زن خوشش بیاد . نادر احساس می کرد که با تمام وجود و احساسش عاشق نوشین شده . با این که ته دلش دوست داشت ناصر هیچوقت آدم درست و حسابی نشه ولی اگه هم می شد این خوشحالی رو می تونست داشته باشه که خوشحالی عشقشو ببینه . وقتی یکی یکی رو دوست داره خوبی اونومی خواد حتی اگه در کنارش نباشه .. یه جایی نگه داشتند تا نوشین از سمت دیگه خیابون یه وسیله آرایشی بخره . نوشین از ماشین پیاده شد و رفت به فروشگاه تا خریدشو انجام بده.. دقایقی بعد که نوشین که خریدشو کرده بود قصد برگشت و سوار شدن به ماشینشو داشت .. فکرش بازم رفت پیش لحظه های شکست و تلخ عشق نافرجامش . حس کرد که خیلی بی پروا و بی خیال همون جوری که با ماشین دل جاده ها رو می شکافه و رانندگی می کنه پیاده روی هم همونه . اونم دراتوبانهایی که ماشینها شاید حداقل سرعتشون صد تا باشه .. یه لحظه نادر از دور متوجه حالت نوشین شده بود .. اصلا به این طرف و اون طرف نگاه نمی کرد . یک طرفو خیلی شانسی رد کرد .. پسر ترس برش داشت .. پیاده شد .. حالا نوشین خودشو به جدول بین دو عرض خیابون رسونده بود .. اصلا این چرا داره از این طرف میاد .. -اون طرف صد متر جلو تر پل هوایی بود ..پشت سرت خلوت تره برگرد از پل بیا این ور.. ولی نوشین اومده بود .. یه لحظه زن مرگو به چشای خودش دیده بود .. همه چیز در کمتر از یک ثانیه اتفاق افتاد نادر خودشو به نوشین رسونده بود و اونو به طرف جدول گل کاری شده هلش داد .. ماشینی که از روبرو میومد به شدت ترمز زده و چند دور دور خود پیچید و شانس آورد که به حاشیه جاده منحرف شد ولی یه پهلو ..نوشین ماتش برده بود و اصلا حالیش نبود چی به چیه و نادر فکر می کرد که معجزه شده .. راننده ای که ترمز زده بود ظاهرا جز کوفتگی چیزیش نشده بود با این حال رفتن سر وقتش ..چند ساعتی رو رسیدگی به حال و هوای راننده وقتشونو گرفت . نوشین دیگه به این فکر نمی کرد که مقصر کیه و پیاده کی بوده و سواره کی .. حس کرد که مقصر واقعی این جریان اونه . تا می تونست از اون راننده دلجویی کرد و خسارتشو هم بیش از اونی که بود پرداخت کرد ورضایتشو جلب کرد .. هردوشون حس می کردند که نجات اونا یک معجزه بوده .. دیر وقت شده بود .. -نمی دونم واقعا نمی دونم این کار امروز تو رو به چی تشبیه کنم . بدهکاری منو فقط زیاد می کنی .. اگه می تونستی خوب درساتو می خوندی و این ترمو یه جوری قال قضیه رو می کندیم دیگه سومیش تکمیل می شد . سه تا ایثار گری -میشه بپرسم اولیش چی بود . منظور نوشین از اولیش همون کتکی بود که نادر از شر خرین ها خورده بود .. ولی به همکاری نادر در خصوص کشف حقیقت در خصوص رابطه ناصر و نلی اشاره کرد . -ببینم نوشین چیزی رو از من پنهون می کنی ؟ -نه مگه چیز خاصی بین ما بوده که از تو پنهون کنم . ؟ میای بالا یه چیزی بیارم بخوری . .. نوشین اصلا حواسش نبود که نادر رو به جایی که می خواد برسونه . فراموش کرده بود که پسر واسه چی اومده بیرون .. داشت به لحظه ای فکر می کرد که نادر دستشو دور کمرش حلقه زده بود تا بدنش در اثر برخورد به زمین درد نگیره .. چرا این کارو انجام داده بود . چرا می خواست به خاطر اون خودشو به کشتن بده . می خواست نشون بده دوستش داره .؟ به قیمت از دست دادن جونش ؟ رسیده بودن دم در خونه نوشین .. ولی زن سر ماشینو بر گردوند .. -من خودم میرم .. -پس بذار تو رو به یه تاکسی تلفنی برسونم .. -به خاطر همه چی ازت ممنونم . شاید بهتر این می بود که می مردم ولی راستش خوشحالم که زنده ام . خوشحالم که دوست خوبی مثل تو دارم . واسه یه لحظه بی اراده مچ دست نادرو میون دستاش گرفت و گفت خوش به حال اون دختری که همسر تو میشه .. -و بدا به حال کسی که قدر تو رو ندونه نوشین .. نوشین رفت خونه شون .. جریانو برای ناصر تعریف کرد . دیگه براش مهم نبود که شوهرش تا چه اندازه عصبی میشه .. -بس کن ناصر .. تو وظیفه داری از نادر تشکر کنی . چون اگه اون نبود حالا منم نبودم . ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
بادرود به همه عزیزان و خوانندگان نازنین .. گفتم به جای ادیت یه عرض سلام وادب خدمت شما نازنینان داشته باشم .. ارادتمند ..ایرانی
گنــــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۷۱مرد حال و حوصله جر و بحث با زنشو نداشت یه حسی بهش می گفت که نوشین داره اونو محک می زنه .. یه نگاهی به زنش انداخت و چیزی نگفت . نوشین دیگه از فکر کردن خسته شده بود . حس کرد که از درون داره می پاشه . وقتی که طرفت بد باشه و تو نتونی بد باشی و بدی رو با بدی جواب بدی یعنی به حالت انفجار رسیدی . پس چه باید کرد ! باید تقوا داشت ؟ صبر کرد ؟ مسائلو ریخت رو دایره ؟. در این جور موارد یک زن یا یک مرد باید چیکار کنه . نه روان شناس هم دردی رو دوا نمی کنه . اون فقط چیزایی رو میگه که درسشو خونده . یک آدم تا خودش غرق مشکلات نشه نمی تونه تصمیم بگیره . اون فقط می تونه محیط درد و رنج رو یک بار دیگه برات زنده کنه . ولی راستی چرا من عاشق شدم . شاید حق با نادر باشه . من عاشق عشق شدم نه عاشق عاشق .. نه عاشق کسی که ادعا می کرد دوستم داره . شاید منم می خواستم مثل هر دختر دیگه ای یکی رو داشته باشم که بگم آره منم یک عاشق هستم . عشق در خونه منو هم زده . آهای دخترا .. همکلاسی ها بیایین و ببینین این پسری که یه روزی همه آرزوی دوکلام صحبت با اونو داشتین نصیب من شده .. یعنی اول تا آخر این قمار فقط همین ؟ عشق به بازی ؟ بدون توجه به خود بازی و امکانات و شرایط اون ؟ من که همون اولش شکست خوردم . نه ..نه...... من باید آخرین تردیدمو هم از بین ببرم و بعد تصمیم بگیرم . روز بعد در فضای دانشگاه نسبت به نادر احساس صمیمیت بیشتری نشون می داد . -می بینم امروز حالت بهتره نوشین -نمی دونم شاید به خاطر اینه که شکست رو پذیرفتم -هرگز این حرفو نزن دختر . قبول کردن شکست یعنی پذیرش مرگ .. باور نا بودی . -منم یک نابود شده ام دیگه .. -تا وقتی زنده ای تا وقتی که نفس می کشی هرگز نمیشه گفت که نابودی .. تو در بود و هستی هستی .. می تونی بجنگی و زندگی کنی .. زندگی مثل سفره ایه که خوردنی های زیادی روش قرار داره .. اگه یه روزی یه غذایی حالتو به هم زد و مسمومت کرد تو که نباید حس کنی بقیه هم همینه .. شاید اون غذا به تو ساز گار نبوده .. تو نباید با دستای خودت با افکار خودت به استقبال مرگ بری . -دیگه انگیزه ای ندارم . نادر کمکم کن .. -چه جوری ..-نمی دونم .. تا حالا زحمتتو خیلی زیاد کردم . می خوام یه دو سه روزی رو به یه بهونه ای خودمو یه جایی پنهون کنم . بگم دارم میرم شهرستان عروسی فلان دوستم .. یا تولدش .. ولی همین دور و برا هستم . مثلا خونه یک دوست صمیمی .. از همکلاسام . بهش میگم با ناصر بحثم شده . به مامانم میگم دارم میرم مهمونی .. اصلا منم میشم یه آدم دروغگو . شایدم کارا چند ساعته تموم شه و نیازی به این همه وقت صرف کردن نباشه . . می خوام خونه رو زیر نظر داشته باشی . البته بابا مامان منم در یه ساختمون کناریش هستند . ممکنه اون از در کناری نلی رو بیاره .. کلید خونه رو هم میدمش به تو .. نمی دونم چیکار می کنی .. اگه دوست داری حتی می تونی خودت رو در یه گوشه از باغ مخفی کنی .. فقط هر وقت اون دو تا رو دیدی به من بگو .. بهم بگو تا من خودمو برسونم . من می دونم و اونا و نیما .. اون وقت می تونم تصمیم خودمو بگیرم . شاید اون کاری رو که همون اول باید انجام می دادم انجام بدم . -ازش جدا میشی ؟ -به گریه اش میندازم . کاری می کنم که مرگش زندگی اون باشه . آخه مردای این جوری دوست دارن هر غلطی بکنن . خودشون با هزار تا زن دوست باشن ولی زنشون نره خودشو به یکی دیگه نچسبونه .. نادر نفهمیده بود که نوشین چیکار می خواد بکنه ... ولی ترس برش داشته بود . یعنی می خواد خودشو بکشه ؟ .. تصور خودشو بر زبون آورد .-آره درست حدس زدی من می خوام خودمو بکشم . من حالا هم با یک مرده فرقی ندارم . این حق من نبود که اول زندگی این جوری نابود شم . حالا من موندم و دنیایی از آرزو های بر باد رفته .نوشین در واقع از خیانت و تلافی می گفت . از این که اون و نیما با یه هماغوشی حرکت ناصر و نلی رو تلافی کنن -اشتباه فکر نکن . یه سری از آرزو ها رو باد می بره . ولی خیلی سریع تر از اونی که باد اونو می بره تو می تونی اونا رو بر گردونی . آرزو ها کنارتن . اصلا خودتن .. همون که چشات دنیای قشنگو می بینه همین که شبو سر به بالین میذاری چشای قشنگتو می بندی تا صبح روز بعد خورشید زیبا رو ببینی این خودش یک آرزو ست -اگه هوا ابری باشه چی -خورشید هیچوقت برای همیشه پشت ابر نمی مونه . زود زود میاد بیرون ..-خیلی شاعرانه و فیلسوفانه حرف می زنی نادر .. -شاید باورت نشه ولی اصلا حال و حوصله این جور حرف زدنا رو نداشتم از روزی که تو رو دیدم این جور شدم .. نوشین سکوت کرد تا نادر حرفشو در این زمینه ادامه نده .. آخه پسره بازم داشت نسبت به اون اظهار محبت می کرد .... ادامه دارد .... نویسنده ..... ایرانی
گنــــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۷۲نیما هنوز هم به نوشین علاقه مند بود ولی از اونجایی که ازدواج کرده و از همسرش هم خوشش میومد دیگه مجبور بود نوشینو بسپره به خاطره ها . ولی هر وقت متانت و زیبایی نوشینو می دید این حسرت به دلش می نشست که ای کاش زود تر دست به کار می شد . با هر کی که در مورد گذشته و این جور اگر ها و مگر ها حرف می زد بهترین و یا تنها جوابی که می تونست بشنوه این بود که قسمت نبود . قسمت قسمت .. آخه تا کی آدم می خواد خودشو اسیر این بازیها کنه . قسمت و سر نوشت ما دست خودمونه . حالا خدا می دونه که ما چیکار می کنیم ولی اراده انجامش دست خودمونه . حس کرد که نوشین از یه چیزی رنج می بره . ولی سر در نمی آورد جریان چیه .. از نلی هم پرسید ولی جواب درستی هم از همسرش نشنید . هر چند نلی حدس می زد به خاطر اون و ناصر باشه . چون تازگیها ناصر بابت این مسئله که نوشین شک کرده بار ها و بار ها به اون تذکر داده بود . .. ..... -نادر من می خوام نوشین و ناصرو گیر بندازم . به کمک تو احتیاج دارم . هر چند تمام کار ها رو خودم انجام میدم ولی اون زمان که می خوام به آخر کار برسم ازت می خوام کنارم باشی . شاید از نظر روحی بهت نیاز داشته باشم . نمی خوام احساس تنهایی کنم . واسه دوسه روزی رو کلاس نداشتند . نوشین مثلا از ناصر اجازه گرفت که با یکی از همکلاسی های اصفهانیش بره این چند روز تعطیلی رو اونجا بگذرونه .. اگه به خاطر نلی نبود ناصر همچین اجازه ای رو به زنش نمی داد ولی خیلی دوست داشت که با معشوقه اش در خونه خودش هم سکس کنه . نوشین همچین بار و بندیلاشو جمع کرده بود که ناصر فکر کرد برای یک هفته ای نوشینو نمی بینه -عزیزم خیلی خسته شدی اگه بیشتر از سه روز هم می خوای بمونی من حرفی ندارما . -ممنونم عزیزم . از این که هوای زنتو داری و می خوای که اون اعصابش راحت باشه نمی دونم چه جوری و با چه زبونی ازت تشکر کنم . نوشین وسیله ها رو گذاشت تو ماشینش و رفت .. ماشینو برد در پارکینگ آپار تمان نادر پارک کرد و با تاکسی تلفنی به حوالی خونه برگشت . اون نمی خواست کاری انجام بده که مولای درزش بره وگرنه می تونست ماشینو چند تا کوچه این طرف و اون طرف پارکش کنه .. اما از سایه سیاه شوهرش می ترسید حس می کردکه خیلی راحت می تونه دستشو بخونه . نادر همون حوالی بود .این بار ماشینشو نیاورده بود ولی خیلی راحت خودشو لابه لای درختان اطراف پنهون کرده بود . .. -الو نوشین زود تر خودت رو برسون .. کجا قایم شدی -این دور و برام -ناصر همین حالا از خونه رفته بیرون ... تا بر نگشته زود برو داخل .. -نادر تو که جایی نمیری .. -تا قیامت هم همین جا وای می ایستم تا از تو دستور بگیرم . حتی اگه زیر پام علف سبز شه از جام تکون نمی خورم . ولی راستش الان زیر پام پر از علفه .. اگه بدونی چقدر از کارای هیجانی خوشم میاد -تو دیگه کی هستی . من دل تو دلم نیست اون وقت تو از کارای هیجانی اونم با ذوق و شوق حرف می زنی ؟ -ما اینیم دیگه .. نادر لذت می برد از این که خودی پیش عشقش نشون بده .. گاهی وقتا حس می کرد که دیوونگی رو زیادی از حد گذرونده .. اون مدتها بود که عمه شو عمه گل صدا می زد .عمه گلش متوجه حالاتش شده بود و بهش می گفت نادر تو عاشق شدی ؟ -نه چی شده عمه گل -آخه هیچوقت سابقه نداشت تو خودت باشی . گوشی موبایل و این لپ تابو یه لحظه از خودت دور نمی کردی .. حداقل واسم روزی از یه دختر حرف می زدی و بهونه می آوردی که این همکلاسته با اون داری جزوه رد و بدل می کنی .. ناقلا اونی رو که باید ازش حرف بزنی خوب ازش حرف بزن دیگه -عمه گل عاشقی دیوونگیه .. مگه مرض دارم به کسی دل ببندم .. ای ..اون دیگه نمی دونست که به یکی دل بسته که نمی دونه عاقبتش چی میشه . از یک طرف دوست داشت نوشین ازهمسرش جدا شه و از یک طرف هم دوست نداشت رنج عشقشو ببینه و اگه شوهرش آدم می شد حتی راضی به این بود که به خاطر آرامش نوشین خوشحال باشه . چون اونو با تمام وجودش دوست داشت . پس از خروج ناصر از خونه نوشین وارد شد .. چند تا موبایل و گوشه کنارا یه دور بینای دستی کوچیکی رو هم آماده کرده بود که اگه احتمالا اونا میان اینجا ازشون فیلم بگیره .. -الو نادر اگه یه وقتی ناصر داره میاد واسم زنگ بزن .. گوشی رو که قطع کرد خود ناصر واسه نوشین زنگ زد .. -عزیزم چیکار می کنی -فدات تو راهم .. راستی خونه رو تنها نذاری ها . درسته اون سمتش مامان اینا هستن ولی از این در ممکنه دزد راحت وارد شه .. سیستم ایمنی رو از کار انداختن هم واسش کاری نداره -خاطرت تخت .. من زود تر میام خونه ..... ادامه دارد ... نویسنده ..... ایرانی
گنــــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۷۳حدود یک ساعت بعد مویایل نوشین زنگ خورد .. -داره میاد داره میاد اون دو تا دارن میان .. نوشین مضطرب شده بود ولی سعی کرد خیلی زود بر خود مسلط بشه . اون می خواست این بار خودش از اون دو تا فیلم بگیره .. در هر شرایطی که باشن و می خواست پس از این که دور بین و فیلمها رو در جای امنی قرار داد از موضع قدرتش حتی در این قسمت برنامه خودشو نشون بده . دستشو رو کنه . بگه من از همه چی با خبرم . خودشو نشون بده . باید شروع یک پایانو از جایی شروع می کرد . باید ضربه آخرو می زد . دیگه همه چی براش تموم شده بود . تصمیمشو گرفته بود که پس از رو شدن این جریان درجا واسه نیما زنگ بزنه . از اون بخواد که بیاد و با هاش باشه . حتی برای یک بار .. و برای همیشه از همسرش جدا شه .. تمام اینا فقط در صورتی امکان داشت که اون می تونست از نلی و شوهرش در صورتی که در حال عشقبازی باشن فیلم بگیره ..صداشونو ضبط کنه . اگه برای قانون هم نتونه مدرک محکمه پسندی گیر بیاره می تونه این فیلمو به خونواده ها نشون بده .. اون به سرحد جنون رسیده بود . یا باید خودشو می کشت یا این رابطه رو . حس کرد که ناصر و این رابطه ارزش اونو نداره که بخواد خودشو به کشتن بده . به یاد حرفای نادر افتاده بود . این که زندگی ارزششو نداره که آدم بخواد برای کسی که به خواسته هاش اهمیت نمیده و به تعهداتش پای بند نیست ارزش قائل بشه . باید برای کسی بمیره که حداقل براش تب می کنه . شاید حق با نادر بوده . ناصر هرگز دوستش نداشته . و نوشین هم به خاطر این که عاشق عشق بوده به اون دل بسته .... خودشو یه گوشه ای پنهون کرد . گوشی رو گذاشت رو سایلنت .. فقط به صفحه اش نگاه می کرد تا اگه نادر باز هم تماسی گرفت پاسخ بده ولی انگار دیگه کاری نبود ... اونا اومدن .. نلی خیلی زیبا تر از همیشه به نظر می رسید .. -آخخخخخخخ عزیزم کاش یه چیزی برای نیما می ساختم و امشبه رو با تو می گذروندم . نمی دونم چی بهش بگم ..-اگه این کارو می کردی که خیلی عالی می شد ..... نوشین یه گوشه ای در کنار رختخواب پنهون شده بود . جایی که اگه کسی هم در اونجا رو بازش می کرد در نگاه اول متوجهش نمی شد .. تخت درست در مسیری قرار داشت که تقریبا نگاه اون دو تا نمی تونست به طرف اون زوم شه .. فاصله زیاد نبود .. نوشین دستپاچه شده بود ولی ترجیح داد با گوشی موبایل فیلم بگیره . از اون گوشی هایی بود که به هنگام ضبط و قطع اون صدایی پخش نمی کرد . -الو نیما .. فدات شم شوهر گلم . یه سری کار اداری دارم . پرونده ها خیلی در هم ریخته .. از اون طرف هم تولد یکی از دوستان دعوتم . خیلی وقته ما بچه های دوران دبیرستان دور هم نبودیم .. اگه خیلی دیر شد شاید شبو همین جا خوابیدم .. باشه عزیزم ؟ جبران می کنم .. نیما با همه مخالف بودنهاش نتونست به نلی نه بگه .. این قسمت کارو نوشین ضبط کرده بود .. و ماجرا رسیده بود به صحنه های حساس ترش . نزدیک بود گوشی از دست نوشین بیفته زمین . وقتی که دید ناصر داره لباسای نلی رو از تنش در میاره و همین کارو هم نلی در جهت عکس داره انجام میده . خرد شدن استخوناشو احساس می کرد .. خودشو دلداری می داد . از این که بهترین کارو انجام داده که خودشو رسونده به این جا .. تا با قاطعیت بتونه اون تصمیمی رو که گرفته پیاده کنه . اون حالا می تونست خودشو خیلی راحت در اختیار نیما بذاره . پس از این که این دو تا عوضی رو از این جا کیش داد می تونست این کارو انجام بده . یاباید این کارو انجام می داد .. یا این که اون دو تا رو می کشت و یا خودشو ... کشتن نمی تونست چاره خوبی باشه .. سکس با نیما و تلافی از راه اون می تونست سر پوشی بر عقده هاش باشه . هر چند خود این کار براش عذاب آور بود . نههههههه .. نههههههههه .. کاش فیلمبرداری در کار نبود و چشامو می بستم . می خواست سرشو بر گردونه ولی حس کرد که شاید دستاش بلرزه . درد و رنج و عذاب رهاش نمی کرد . ناصر و نلی کاملا به هم چسبیده بودن . دستاشون دور کمر هم قفل شده لباشون رو لبای هم قرار گرفته بود .. اشک از چشای نوشین راه افتاده بود ولی با درد و شکنجه همچنان فیلمبرداری می کرد .. اوج درد و رنج در صحنه های بعد بود . وقتی که کمی فاصله گرفتند اما سکسشون به اوج رسیده واضح تر شده بود .. -ناصر ناصر دلم می خواد برای همیشه مال تو باشم .. -ولی من دوست ندارم نوشین چیزی بفهمه -برای من مهم نیست که نیما بفهمه یا نه . تو که می دونی من به خاطر تو رسوایی رو به جون می خرم . دوستت دارم ..دوستت دارم . ادامه بده .. منو ببوس .. رهام نکن .. دوستت دارم .. نوشین فیلمبرداری رو قطعش کرد .. گوشی رو گوشه ای پنهان کرد .. تصمیمشو گرفته بود .. می خواست از مخفیگاه بیاد بیرون . چون حس کرده بود چهار تا دست دور گردنش قرار گرفته داره خفه اش می کنه . باید کاری می کرد که به دل اونا هم ترس و اضطراب راه پیدا کنه . چند نفس عمیق کشید . در جا رختخوابی رو کاملا باز کرد .. اون قدر غرق لذت و هوس خودشون بودن که متوجه صدای غیر عادی نشدن . نوشین چند بار دو تا کف دستشو زد به هم .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
گنـــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۷۴ناصر و نلی وقتی سرشونو بر گردوندن و نوشینو دیدن دیگه یخ شده بودن .. هر دو تاشون حس حرکت نداشتن . نمی دونستن که به کدوم طرف فرار کنند .. ناصر تو چشای نوشین نگاه نمی کرد . نلی هم همین طور . انگار سه تایی شون با هم پیمان بسته بودن که چیزی نگن .. نوشین هم حس کرد که نای فریاد زدنو نداره . اون در این چند هفته به اندازه کافی فریاد زده بود . منتظر بود کمی آروم شه تا بتونه اونجا رو زیر و رو کنه . ولی حس کرد که دیگه آرامشی براش وجود نداره . حتی برای لحظه ای .. ناصر دنیا رو رو سرش خراب شده حس می کرد . بودن با نلی تا زمانی براش لذت داشت که نوشین چیزی از جریان ندونه . اونو داشته باشه . عشقشو داشته باشه . بتونه ازش بشنوه که چقدر دوستش داره . اون فقط همینو می خواست . حالا همه چی رو از دست رفته می دید . برای لحظاتی خشم عجیبی رو نسبت به نلی در خودش حس می کرد . به نظرش اومده بود خیلی مفت همه چیزشو باخته . تمام این افکار و سکوت سی ثانیه طول نکشید که ناصر خیلی آروم به نلی گفت سریع جمع کن بریم .. دو تایی شون بدون اعتنا به نوشین به سرعت برق و باد لباساشونو جمع کردند .. لبخند تلخی بر گوشه لبان نوشین نقش بسته بود . فقط داشت نگاهشون می کرد . حتی اشک هم باهاش قهر بود . دیگه باورش شده بود که همه چیزشو از دست داده .. -خیلی بیچاره این .. خیلی بد بختین .. از من فرار کنین .. از حقیقت و از پستی و بی شرمی خودتون چه طور می خواین فرار کنین . از بقیه چه طور می خواین فرار کنین .. نوشین می دونست حرف زدن فایده ای نداره . چون انسانی که گناه می کنه اشتباه می کنه تا خودش نخواد این کارو نمی کنه . و تا زمانی که لو نره احساس پشیمونی نمی کنه . نه پشیمونی به خاطر گناه بلکه از اون جهت که چرا لو رفته و رسوا شده .. واسه چی بخواد اعتراض کنه .. فریاد بزنه . فریاد اون , رنج اون در درونش بود .. فریادی که داشت منفجرش می کرد .. -برین گمشیییییییییییییییین .. برین گمشییییییییین ... با رفتن اونا اشک دل نوشین با چشاش آشتی کرد . حالا اون با صدای بلند می گریست .. خدایااااااااا چرا باید این قدر تحقیر شم . نیما می خواست باهام ازدواج کنه . اون خیلی مهربون بود ..اون حتی نمی دونه که ناصر دختری نلی رو گرفته .. چقدر جوانمرد بود که نلی رو بخشید .. نهههههه .. نهههههههه .. حالش بد شد و دیگه نمی تونست تکون بخوره .. به گوشی موبایل نگاه می کرد که نادر در حال زنگ زدن به اون بود .. . -چیه نادر من هیچ حسی ندارم .. دست از سرم وردار .. -اونا رفتن .. درو باز کن می خوام بیام داخل .. نلی درو براش باز کرد . -به همین راحتی گذاشتی برن ؟ -چیکار می کردم . می ایستادم و زجر کش شدن خودمو بیشتر می دیدم ؟ یا دارشون می زدم ؟ قانون هم که دیگه کاری به این کارا نداره . مگر این که رسواش کنم . حقشو بذارم کف دستش . همون کاری رو که گفتم انجام میدم .. اگه انجامش ندم می میرم .. نادر ترس برش داشت . می دونست اون داره از چی حرف می زنه . اون می خواست خودشو در اختیار نیما بذاره .. ولی اگه فرضا نیما هم مایل به این کار بود در این شرایط بحرانی وقتی که می فهمید زنش با ناصر رابطه داشته چطور راضی می شد ساکت بشینه و با نوشین باشه .. نوشین مدتها بود که خودشو با این شرایط وفق داده بود .. نادر این موضوع رو با نوشین در میون گذاشت .. -نادر بی خود مانعم نشو . من یک زنم . یک زن تا وفا داره وفاداره . حتی سخت تر از صخره هاست . هیچ چیز نمی تونه اونو وادار به خیانت کنه . حتی اگه شوهرش عشقش زشت ترین موجود روی زمین باشه .. ولی وقتی می خواد انتقام بگیره و با خیانت هم تلافی کنه می تونه کوهها رو هم خردش کنه . چون خودش خرد شده و می دونه شکستن چه جوریه . مردا خود خواهن .. شما همه تون خود خواهین . همه چی رو واسه خودتون می خواین .. -نهههههههه نههههههههه نوشین خواهش می کنم این کارو نکن . التماست می کنم . -تو اصلا چیکاره ای که ازم بخوای این کارو بکنم . من اصلا بهت گفتم که بیای و در کار من دخالت کنی ؟ اون به خودم مربوطه .. این حرفای نوشین مثل تیری به قلب نادر می نشست ولی می دونست که حالا وقت ناراحت شدن نیست . حالا وقتیه که باید یه فکری بکنه که اونو از این شرایط در بیاره که نخواد کار احمقانه ای بکنه . -نوشین زندگی تموم نشده .. هیچی تموم نشده . همه آدما مث هم نیستن . تو می تونی دوباره از دواج کنی .. -و یک ناصر دیگه .. من تا اونو نکشتم تا از درون داغونش نکردم ولش نمی کنم . اون باید بهای این کارشو بپردازه .. دستش به سمت شماره گیر موبایل رفت .. نادرگوشی رو از دست نوشین کشید ..و نوشین با آخرین توانش سیلی محکمی بر صورت نادر زد . -ولم کن نادر برو ..این قدر زخم رو نمکم نپاش . تنهام بذار .. -تنهات بذارم که خودت رو به کشتن بدی ؟ خودت رو بندازی تو آغوش کسی که دوستش نداری ؟ از دواجت با ناصر اشتباه بود . چرا می خوای یک اشتباه رو با اشتباه دیگه جبران کنی .. اگه نیما نخوادت چی .. -نگاه یک زن خیلی تیزه .. هنوزم از نگاههاش می تونم بفهمم که منو می خواد هر طوری و به هر صورتی .. نادر منو ببخش .. نباید می زدمت .. برو به خاطر همه چی ازت ممنونم .. نادر نمی تونست نوشینو تنها بذاره .. اگه می رفت برای همیشه اونو از دست داده بود .. اگه می موند باید همچنان تحقیر می شد .. اون راه دومو انتخاب کرد .. -چرا هنوز اینجایی .. چرا نمیری .. پسر خودشو به نزدیک عشق رسوند .. -واسه این که دوستت دارم .. عاشقتم .. ..این بار با سیلی دیگه ای نوشین اونو از خودش روند .. .. ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
گنــــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۷۵متنفرم ..متنفرم ..از هرچه رنگ و بوی عشقو داره متنفرم . از خودم متنفرم . از زندگی از تو از ناصر از خودم متنفرم . تو مگه اینو نمی دونی .. صورت نادر از سیلی نوشین سرخ شده بود . نادر یه لحظه خواست بره و اونو به حال خودش بذاره . اما نتونست . نوشین مال اون نبود ولی همون که به اسم یک زن شرافتمند شوهر دار اسم یکی روش بود براش کفایت می کرد ولی حالا نمی تونست اینو ببینه که اون خودشو در اختیار یکی دیگه گذاشته باشه . داشت آتیش می گرفت . حقارتو تحمل کرد . -خیلی مسخره ای .. که داری حرفای مسخره می زنی . مگه ندیدی عشق چه بلایی بر سرم آورد . اون وقت تو میای و عاشق من میشی . از این خنده دار تر و مسخره تر حرف توی عمرم نشنیدم . نادر فکر نمی کرد که روزی برسه که به خاطر دختری زنی اشک بریزه .. اما همون یک قطره هم از درددلش می گفت .. سکوت نادر نوشینو بیشتر عذاب می داد . اون دچار نوعی عذاب وجدان شده بود . -چرا حرف نمی زنی . یه چیزی بگو . به من بگو بی عرضه .. اصلا تو چیکار داری من می خوام چیکار کنم . -نوشین تو حالت خوب نیست . بریم دکتر .. یه قرصی دارویی مناسب حال تو بهت میده تو رو ردیفت می کنه .. -الان یه چیز دیگه ای منو ردیفم می کنه .. نیما باید بیاد و بفهمه که زنش باهاش چیکار کرده . باید بفهمه که شوهرم با من چیکار کرده و باید بفهمه که من واون با هم می خوایم چیکار کنیم .. حالا زن بیچاره مثل ابر بهار می گریست .. -واسه چی منو نمی زنی .. واسه چی .. ناصر هم می گفت عاشق منه . چند روز اول بود . همه چی زود خوابید .. من باید خیلی زود تر از اینا تلافی می کردم . بازم رفت تا برای نیما زنگ بزنه . نادر مچ دست نوشینو گرفت .. -بسه دیگه .. بهت اجازه نمیدم که این کارو بکنی . وقتی بهت گفتم دوستت دارم تا آخرش هم هستم . حالا می خوای مردا ی دیگه رو واسم مثال بیاری صاحب اختیاری . منم زنای زیادی رو می شناسم که اونا هم به شوهراشون خیانت کردن . مثل همین نلی . -دستمو ول کن . -من اجازه نمیدم . بازم بزنمت .. ؟ اگه من بخوام اجازه این کارو بهت نمیدم . ولی اگه تو حس می کنی این کارت درسته من نمی تونم به خودم اجازه بدم زنی که عاشقشم و دوستش دارم قدم خلاف بر داره .. -چی داری میگی . خوب موقعی رو واسه اظهار عشقت به من پیدا نکردی .. خب به من بگو کی این کارو انجام بدم . به من بگو . یعنی اگه یه وقت خوبی رو انتخاب کنم تو هم به من میگی که دوستم داری ؟ نوشین از شوهرت جدا شو .. من با توام .. نوشین قهقهه زدنهاشو شروع کرد ..- مثل اسبایی که داغشون می زنن یه داغی هم می زنن رو پیشونی ما و میگن زنان مطلقه کم بها .. -نوشین این حرفو نزن . من عاشق تو و شخصیتت شدم . این تو نیستی که رویروم قرار گرفتی -این روح یک شیطانه نادر .. مردا همه شون پستن . خیلی هاشون تظاهر به خوبی می کنن . ولی این طور نیست فقط به خاطر اینه که کارشونو پیش ببرن . نوشین یه لحظه یه فکر عجیبی به سرش افتاد . .. حس کرد که اگه با نادر باشه احتمال رسوایی اون کمتره . از طرفی می تونه آروم بگیره .. -پسر من می خوام تو رو به آرزوت برسونم . تو باید جور نیما رو بکشی . تو باید با من باشی . من اون کاری رو که می خواستم به نیما بگم که انجامش بده حالا از تو می خوام که انجامش بدی .. رنگ از چهره نادر پرید .. نوشین ادامه داد .-چیه باورت نمیشه که این قدر راحت در اختیارت قرار گرفته باشم ؟ مگه همینو نمی خواستی ؟ شما مردا جز این دیگه چی رو می شناسین . -من نیستم نوشین . نمی خوام بازیچه تو باشم . -حرفای گنده تر از دهنت می زنی .. -نوشین . تو الان کنترل اعصابت دست خودت نیست . داری پرت و پلا میگی و یک قسمت از مغزت داره از کار میفته . .. زن برای نیما زنگ زد .. -الو سلام من نوشینم ..این بار نادر با خشونت مچ دست نوشینو گرفت .. -نیما جون . باشه بعدا برات زنگ می زنم . -نوشین من تو رو دوستت داشتم و دارم . ولی نه این که بخوام این جوری تصاحبت کنم . برای من تو همون زنی هستی که میشه بهت اعتماد کرد . به وفاداری و صبر و استقامتت . به پاکی و نجابتت . -آخر نیاز مردا سکسه .. تو به آخر نیازت می رسی و من به نیازی که بتونم خودمو تسکین بدم . من دارم می میرم . من تشنه انتقامم . حتی اگه اون نفهمه . می خوام پیش خودم آروم شم . این مزد وفاداری و پاکی من نبوده . برام مهم نیست فکر کن بک زن کثیفم . فکر کن بک هرزه ام ولی ....-نوشین راست گفتی این آرزوم بود که روزی تن بر هنه تو رو در آغوشم داشته باشم .. ولی نه این جوری . دلم می خواست که تو هم عاشقم باشی . چشم به راه و منتظرم . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی