ارسالها: 9253
#91
Posted: 13 Aug 2014 23:01
سحر بچه گیشا
موضوعی که می خوام براتون بگم حدود 2سال پیش اتفاق افتاده یه روز یاسر بهم زنگ زد که میخوام برم کس چرخ بزنم اگه بیکاری بیام دنبالت با هم بریم. من هم که بیکار بودم قبول کردم قرار شد نیم ساعت بعدش بیاد دنبالم .... یاسر تازه پرشیا خریده بود قرارشد که بریم رینگ ولاستیک ببینیم برای ماشینش .. قرار گذاشتیم ولیعصر رو بالا پائین کنیم بعد بریم دنبال کارمون. روبروی سوپر استار 2تا دختر دیدیم که منتظر ماشین وایساده بودن بر خلاف همیشه هم که باید یه قطار ماشین جلوشون وایمیستادن هیچ ماشینی نبود!! یاسر که خودش اینا رو دیده بود چند متر جلوترشون وایساد ... داشتیم با هم سر اینکه کدوم مال کی بشه سر و کله میزدیم که دیدیم دارن میان که سوار شن یکیشون که قد بلند تری داشت مانتو کوتاه مشکی تنش بود که قرار شد مال من بشه و اونیکی هم مانتو خاکستری بلندی داشت قرار شد که مال یاسر باشه . سلام! سلام دوستای من. خوبید آیا؟ مرسی .. من علی هستم ایشون هم یاسر ... من سحرم (سهم یاسر) من هم مریم هستم. بعد از اینکه خوب بر اندازشون کردم برگشتم به یاسر گفتم : جون مادرت بیا عوض!! ( سحر هم خیلی خوشگل بود هم بدن خوبی نسبت به مال من داشت) یاسر هم که موضمع رو فهمیده بود گفت: گه خوردی دوسش دارم!! از لفظ یاسر خندم گرفته بود.مریم گفت:موضوع چیه؟ هیچی بگذریم!! خوب بچه های کجائید؟ کجا بهمون میخوره؟ یافت آباد؟!! بعد ازکلی شوخی و سر و کله زدن فهمیدیم که بچه های گیشان. جفتشون هم 20سالشونه الان هم قرار داشتن(تو چت شماره گرفته بودن قرار گذاشته بودن ولی طرف سر قرار نیومده بود خدائیش هم از دستش رفته بود) از شانس کیری من سحر هم از یاسر خوشش اومده بود من هم که کیر خفی خورده بوده بودم حالم گرفته بود اصلا متوجه مریم نبودم که داره کسشر میگه .از اینکه یاسر سحر رو یه روز بکنه بد جور کونم میسوخت. گفتن که زیاد وقت نداریم و باید زود خونه باشیم . ما هم زیاد اصرار نکردیم چون مکانی نداشتیم که بخوایم بریم اونجا!! شماره هر 2تا مونو گرفتن قرار شد فردای اونروز زنگ بزنن و با هم بیرون بریم.تا پل گیشا رسوندیمشون رفتیم دنبال کاری که به خاطرش اومده بودیم بیرون... تو ماشین به یاسر اعتراف کردم که چشمم بد جور سحر رو گرفته. یاسر هم که اصولا آدم راحتیه این قول رو داد که اگه خودش سحر رو کرد یه برنامه ای بذاره که من هم بکنم... فرای اون روز نزدیکای ظهر یاسر بهم زنگ زد که سحر با هاش قرار گذاشته ولی مریم نمیتونه بیاد !! قرار شد که اون 2تا با هم برن بیرون من هم بشینم تو خونه با تخم هام یقول دوقول بازی کنم ... شبش یاسر اومد دم خونه . گفت که بردتش خونه مادر بزرگش که خونه خود یاسر اینا بود و از عقب با سحر سکس داشته ... اینو که شنیدم حالم بد جوری گرفته شد .به یاسر قول شب قبلشو یادش اوردم که من هم باید بکنم ... چند روزی از اون ماجرا که داغش بد جور رو دلم مونده بود گذشت یاسر دوباره زنگ زد که الان با سحر بیرونم .سحر مودم کامپیوترش سوخته میخواد مودم بخره . تو یه مودم اضافی داشتی هنوز داری بیایم دم خونه ازت بگیریم. من که منظوره یاسر رو گرفتم .گفتم : آره هستش بیاین بگیریدش یاسر موضوع حله؟ یاسر هم جواب داد:آره فقط پولش بمونه آخر ماه بهت میدم ... گفتم من اینجا رو رله میکنم سریع بیان اینجا . به مادرم که کرج خونه خالم بود زنگ زدم که شب خودم میام دنبالت .از بابام هم رات بودم چون تا آخر شب شرکت میمونه... در خونه رو که باز کردم دیدم یاسر و سحر مثل این بچه های بیسرپرست با گردن کج دم در خونه وایسادن .سحر یه مانتو کوتاه تنگ نازک پوشیده بود که راحت میشد سوتین سفیدش رو دید این صحنه رو که دیدم نزدیک بود که کیرم شق کنه وآبروم رو ببره .دعوتشون کردم به اطاقم که ممکنه یه وقت خواهرم بیاد که خیلی زاکسه یاسر رو کاناپه ولو شد سحر هم رو تخت نشست و داشت اطاقم رو بر انداز میکرد چیزی میخورید بیارم ؟ سحر با یه ناز خاصی گفت: اگه میشه یکم آب بیار که خیلی گرممه ... یاسر گفت:تو این خونت چیزی پیدا میشه بخوریم کلمون داغ بشه بعد یه چشمکی زد بهم که یعنی بیار ... من رفتم اب بیارم که یاسر دنبالم اومد تو آشپزخونه آقا تا اینجاش با من بعدش با خودت .. یه قوطی ودکا بیشتر ندارم کافیه ؟ آره کافیه فقط حواست باشه که اون بیشتر از من و تو بخوره ... قوطی ودکا رو با 3تا لیوان ماست چیپس نوشابه بردم تو اطاقم که دیدم سحر روسریشو برداشته و تو مسیر کانال کولر وایساده تا خنک بشه . موهای صاف و بلند و مشکیشو که دیدم آمپرم بد جوری زد بالا . نشستیم رو زمین که شروع کنیم خوردنو سحر گفت: من خیلی کم میخورم حالمو بد میکنه ... پیک اول رو که ریختم برای سحر رو بیشتر ریختم و نوشابشوهم کم ریختم .اونو که خورد گفت من دیگه نمیخورم ... یاسر کلی رو مخش کار کرد تا راضی شد باز هم بخوره .بهش اطمینان داد که حواسش به سحر هست.من هم تو فاصله بین پیک ها هی لفط میدادم تا اثر کنه ... پیک آخر رو که گذاشتیم زمین به چشمای سحر نگاه کردم فهمیدم که کار خودشو کرده ... یاسر نشست پهلوش شروع کرد با موهاش بازی کردن یواش یواش رفت سراغ گردن و لب گرفتن از زیر مانتوش دستشو کرد تو شروع کرد با سینه هاش بازی کردن . اومد مانتوشو در بیاره گفت:علی اینجاست روم نمیشه .من پاشدم رفتم بیرون از تراس اطاق مامانم اینا که با اطاق من مشترک بود اومدم پشته پنجره اطاقم نشستم رو زمین داشتم کار اونا رو نگاه میکردم . یاسر سحر رو خوابونده بود رو تخت و داشت شلوارشو در میوورد. یاسر خوابید پیشش و شروع کرد با دستش از رو شرتش با کسش بازی کردن . بعدا فهمیدم تو همین فاصله راضیش کرد که با من هم سکس داشته باشه. داستانی تعریف کرده بود براش کهوقی خودم شنیدم گریم گرفت ودلم به حاله خودم سوخت !!! خلاصه داستان این بوده که من نامزد داشتم بعد تو یه تصادف کشته شده !!!!!!!! یاسر که میدونست من کجام بهم اشاره کرد که بیا تو . من هم سریع خودم رو رسوندم دم در اطاق منتظر یاسر شدم ... یاسر اومد بیرون گفت: خیلی راحت قبول کرد. برو از ایبجا به بعدش با خودت ... رفتم تو اطاق دیدم سحر به پهلو افتاده رو تخت به طوری که پشتش به سمت من . به زور سرشو بر گردوند منو نگاه کرد . دلم به حالش سوخت ولی آمپرم توری زده بود بالا که تمامی احساساتمو زیر پا برده بود ... دراز کشیدم پیشش آروم آروم شرع کردم به دست کشیدن رو بدنش.تنش مثل کوره داغ بود . پوسته لطیفیش رو که زیر دستم احساس میکردم حالی به حالی میشدم. دستمو بردم سمته سوتینش باز که کردم از پهلو دستمو بردم رو سینه هاش مثل سنگ سفت شده بود ... صافش کردم خودم رو اینداختم روش . شروع کردم ازش لب گرفتن ... نا حرف زدن نداشت . دسته چپم رو بردم تو شرتش ... موهای کسش تازه در اومده بود . تیغ تیغی بود . گوشش رو شروع کردم به خوردن با دستمم هم چوچولشو میمالوندم بعد از چند دقیقه منو محکم بغل کرد ... دستم که رو کسش بود خیس شد ... شورتشو در اوردم ... تو 2ثانیه لخت شدم دستشو اوردم گذاشتم رو کیرم شروع کرد با کیرم بازی کردن . گفتم بلند شو بخورش. گفت: نه بدم میاد نمیخورم ... برشگردوندم بالش رو گذاشتم زیر شکمش کونش باز شد ... آبش هم که مثل تف میموند لای کسش دیده میشد ... کاندوم که از قبل آماده کرده بودم کشیدم رو کیرم یه مقدار کرم زدم آروم سرشو گذاشتم دم سوراخش ... سرشو که گذاشتم تو صداش بلند شد که آآآآی دارم جر میخورم بکش بیرون ... گفتم:چند ثانیه تحمل کن دردش از بین میره اون موقع میگی که تا ته بذار تو ... آروم شروع کردم به هل دادن کیرم تو کونش . از درد به خودش میپیچید ولی دیگه صداش نمیومد ... چند دقیقه ای که گذشت خسته شدم گفتم :من میخوابم بیا بشین روش... دراز کشیدم اومد نشست رو کیرم خیلی راحت رفت تو ... خودشو بالا پائین میکرد چشماش رفته بود بالا ... دستمو بردم سمت سینه هاش و باهاشون شروع کردم بازی کردن نوکش زده بود بیرون ... احساس کردم داره آبم میاد بلندش کردم .خوابوندمش رو تخت کاندوممو در آوردم آبمو ریختم رو شکمش ... از اطاق که تومدم بیرون دیدم یاسر نشسته روبرو اطاق ... گفتم:نذرت قبول ... خندید گفت: چیزی برای ما مونده ؟ بلند شو ببرش حموم فقط باید تمیز شه
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#92
Posted: 13 Aug 2014 23:05
سکس با استاد دانشگاه
از گرمای تند تابستان کم شده بود و هوای پر از شور و حال پاییز همه جا رو پر کرده بود منتظر تاکسی بودم جایی کار اداری داشتم و باید همون روز انجامش میدادم هوا رو دوست داشتم ... با این که خیلی سال بود مدرسه ودانشگام تموم شده بود ولی بازم مهر ماه حس زنده بودن و هیا هو می اومد سراغم...
نمی دونم خوبه یا بد ولی من لذت میبردم حس خوبی داشتم
سوار تاکسی شدم اول یه آقایی حدودا چهل ساله یا بیشتر بعد من وبعد یه خانوم دیگه... توی راه موبایلم زنگ خورد مادرم بود مشکلی کاری پیش اومده بود و هر چه از پشت گوشی توضیح میدادم متوجه
نمی شد حس کردم آقا داره گوش میده ولی توجهی نکردم چون اصولا برام مهم نبود چند لحظه ای نگذشته بود که آقا شروع کرد حرف زدن با من و یک سری سوال که من از روی از سر باز کردن جوابهایی میدادم اما او ول کن نبود و همین طور سوال میکرد ازطرفی دلم نمی خواست دیگران راجع به من بد فکر کنند از طرفی هم دلم نمی خواست بی شخیصیت جلوه کنم راه هم که تمام نمیشد خلاصه ایشان پیشنهاد دادند که یکی از دوستانشان می تواند مشکل ما را حل کند و شماره تماس خودش را به من داد وازم درخواست کرد که براش میس کال بذارم که شماره من روبشناسه و به من جواب بده چون اصولا ایشون به دلیل کارشون شماره های ناشناس رو جواب نمیدن و گفت که الان وقت نداره وباید بره دانشگاه و من کمی تعجب کردم آخه به سن وسالش نمی اومد دانشجو باشه بعد فکر کردم حتما از ایناس که به خاطر کارش مجبوره بره دانشگاه و از این حرفا خلاصه از تاکسی پیاده شدم وکرایه خودم رو حساب کردم و فکر وخیا ل اون آقا رو گذاشتم توی تاکسی بمونه چون زیاد این اتفاقا رو جدی نمیگیرم مخصوصا این مدلیش رو که حس خوبی هم بهم نمی داد.
خلاصه چند روزی از این ماجرا گذشت ودر یک بعد ازظهر آفتابی موبایلم زنگ خورد اون طرف خط مردی بود که خودش رو اینطوری معرفی کرد:
-سلام
- سلام
-من تقی پور هستم چند روز پیش با هم تو تاکسی صحبت کردیم
-اوه !بعله سلام آقای تقی پور !
-مشکلتون حل شد ؟! من دوستم میتونه کمکتون کنه ها رابط زیاد داره
-نه حل نشد ولی ممنونم مزاحم کسی نمیشم(می خواستم از سرم بازش کنم حوصله دردسر نداشتم)
-نه من واقعا گفتم
یکهو یه چیزی مثل برق از سرم گذشت حس فضولیم گل کرد
-راستی آقای تقی پور شما دانشگاه می رفتید؟
-بعله
-دانشجویید؟
-نه
-پس دانشگاه چی کار میکنید؟کار میکنید؟
-بعله
-چی کار البته ببخشید دارم فضولی میکنم
-نه خواهش می کنم من استاد دانشگاه هستم
-ا چه جالب چی تدریس میکنید؟؟
-ریاضی
جالب بود چون منم کارشناسی همین رشته رو داشتم و حالا کمی به خاطر هم رشته بودن و استد دانشگاه بودن طرف نظرم عوض شده بود
-اوه چه جالب پس هم رشته ایم
فکر کنم فکر کرد خالی میبندم چون چیزی در این مورد نگفت وادامه داد:
-در کل اگه کاری داشتین من در خدمتم
-مرسی حتما مزاحمتون میشم
-راستی اسمتون چیه؟
دوس نداشتم اسم کوچیکم رو بگم آخه در این جور مواقع فامیلی رابطه رو رسمی میکنه ومن دلم نمی خواست غیر از این باشه
-صادقی هستم
-واسم کوچیکتون
گیر افتادم وبرای این که جهت رو عوض کنم گفتم اول شما
-امیر هستم
-منم مرجانم
-خوشحالم و امید وارم ببینمتون
- مرسی منم همین طور (واین رو همین جوری الکی گفتم چون ادب ایجاب میکرد)
-خداحافظ
-خداحافظ
و دوباره فکرشو گذاشتم کنار و به زندگی خودم برگشتم
تا این که یک روز رفتم دنبال همون مشکل کاری که یاد آقای تقی پور افتادم بهش زنگ زدم گفت سر کلاسه و یک ربع بعد خودش زنگ میزنه
هوای خوبی بود همیشه توی پاییز حس عشق می اومد سراغم یه سرخوشی الکی
یه خاطره از عشق های گذشته وتداعی قسمتهای خوبشون در کل حس سبکی داشتم یک ربع گذشت و آقای تقی پور زنگ زد
-سلام آقای تقی پور
-سلام کاری داشتید ؟
-اوم آره خوب می خواستم ببینم دوستتون میتونه برام کاری انجام بده یا نه؟
-فکر کنم میخوایید یه قراری بذاریم و با هم بریم دفتر اون
-آخه..
فهمید که کمی ترسیدم وگفت :
-نگران نباشید من شماره تماسشو میدم و در یک ساعت اداری قرار بذاریم بریم پیشش
-کمی خیالم راحت شد وگفتم من برای پنج شنبه وقتم آزاده
-شماره رو بهم داد و گفت من هم پنج شنبه ساعت 11 بی کارم
گفتم: پس میبینمتون
-باشه خدا حافظ
و دوباره رفت کنار اما این سری نه کامل چون دیگه باهاش قرار داشتم هر چند گاهی می اومدتو ذهنم و دوباره میرفت کنار
سعی میکردم مرورش نکنم
اما دیالوگمون مثل آونگ میرفت و می اومد یه نوسان متناوب داشت یه بالا و پایین شدن مثل موج سینوسی که از صفر شروع میشد و دوباره به صفر برمیگشت
سعی میکردم چهرش رو یادم بیارم اما نمیشد چون خوب ندیده بودمش....
فردای اون روز ساعت دوازده زنگ زد وشروع کردیم حرف زدن اینبار خیلی رسمی حرف نزدیم حتی وسطاش شوخی هم کردیم....
دوباره فرداش ساعت دوازده زنگ زد و دوباره صحبت کردیم
وفردای فرداش ساعت دوازده.....
دیگه شرطی شده بودم یاد قصه شازده کوچلو افتاده بودم وقتی شازده می خواست روباه رو اهلی کنه روباهه گفت برای اهلی کردن من سر یه ساعت خاص بیا
و فکر کنم منم داشتم اهلی میشدم چون حوالی ساعت یک ربع به دوازده یه حسی می اومد سراغم حس خوبی که آخرین بارها وقتی بیستو یک دو ساله که بودم تجربه اش کرده بودم ولی حالا بیست و نه
سالم بود گاهی دلم برای آن روزها تنگ میشدو فکر می کردم هرگز نمی توانم عشق را تجربه کنم ولی این کمی فرق داشت به داغی احساست آن زمان نبود اما همینش هم خوب بود
چهارشنبه شد....
ساعت دوازده
من استرس داشتم
موبایلم زنگ خورد صدایش را دوست داشتم طرز حرف زدنش را وبه اشتراک گذاشتن دانسته هایش را
اینبار لحن صحبتش فرق می کرد کمی مهربان تر شوخ تر وبازتر...
من به روی خودم نمی آوردم چون دلم نمی خواست راه را هموار کنم با هم کمی حرف زدیم گفت که دلش برایم تنگ شده ومی خواهد مرا زودتر ببیند وفقط من این راشنیدم چون دوست داشتم بشنوم
پنج شنبه ساعت یازده من هیچ وقت به موقع سر قرار نمی رفتم بر عکس بقیه خانمها حتی در حساس ترین وعشقی ترین قرارها.... یادنگرفته بودم به موقع برسم
وقتی رسیدم سر قرار با ماشین اومده بود فکر کنم پژو 405 بود من از ماشین زیاد سر در نمی آوردم
خیلی برام مهم نبود
سوار ماشین شدم و اینبار برای اولین بار دیدمش موهای مجعد کوتاه پوست سفید چشمهای درشت و کمی برجسته آبی لبهای کمی باریک اما خوش فرم بادندانهای کمی بزرگ جلو در کل چهره خوبی داشت حالا کنارش نشسته بودم و دیگر مشکل کاری کامل از یادم رفته بود برای چه آنجا هستم
حس خوبی داشتم حسی که در بیست سالگی ام جا گذاشته بودم سراغم آمده بود ومن راضی بودم خیلی
چون خیلی وقت بود که حس زنده بودن وزندگی کردن را گم کرده بودم باهم حرف میزدیم از هر دری من او ولی چهارچوب شخصی را برای خودمان نگه داشته بودیم و لزومی به حرف زدن نمی دیدیم و همین خوب بود کنار هم بودن برای تخلیه روانی از مشکلات وتجربه حس مرده ای که دوباره برگشته بود
با دوستش تماس گرفت ودوستش گفت که جلسه داره و ما مجبور شدیم که باهم باشیم من که شخصا از این موضوع ناراحت نشدم به پیشنهاد ایشان به یک فست فود رفتیم و با هم نهار خوردیم در حین غذا خوردن کلی شوخی کردیم وخندیدیم من حس می کردم هجده ساله ام خیلی حس خوبی بود دوباره به ماشین برگشتیم وشروع کردیم به حرف زدن
اما نگفتیم چرا اینجا هستیم نگفتیم آخرش چی میشه تنها باری بود که تو همون لحظه بودیم و داشتیم از لحظه لحظه اش لذت میبردیم دستمون بی اختیار تو دست هم بود ومن نفهمیدم این اتفاق کی افتاد اما وقتی هم فهمیدم دستم رو کنار نکشیدم و شروع کردم با دستاش بازی کردن نوازش میکردم ولذت میبردم اون هم چون میدیدم داره اتفاقایی زیر شلوارش می اوفته وبا علم به این موضوع بیشتر بهش ور میرفتم خوب بود
نگاهی به من کرد وبا حالتی خاص گفت بریم پیش دوستم من که حداقل حالا فهمیده بودم برای چی میخواد بره پیش دوستش گفتم نه آخه من امروز به درد تو نمی خورم با تعجب درحال که چشای برجسته اش گرد شده بود گفت واسه چی؟
خندیدم و گفتم آخه من پریودم
او هم خندید و خندیدیم خندیدیم در همان حال کیف کردیم مطمئن بودم این حس دو طرفه س از انرژی که تو فضای ماشین پخش بود از حسی که من داشتم لذت می بردم واین خوب بود با این که اتفاقی بین ما نیا فتاد ولی هردو راضی بودیم امیر منو رسوند خونه (البته نزدیکا ی خونه)و اون روز تموم شد
من موندم و یک جمعه طولانی مرور بی وقفه مدام دیروز با شناختی که از خودم داشتم زیاد با هر کسی قاطی نمی شدم که هیچ کنترلم روی خودم بالا بود اما چطور با امیر تا این حد پیشرفته بودم نمی دونستم
خلاصه جمعه ئ سخت گذشت و دوباره ساعت های دوازده وعشق و حرف زدن راجع به همه چی شروع شد دوباره قرار بعدی رفت واسه پنج شنبه
حالا حرف زدنمون بازتر شده بود از هر چی راحت حرف میزدیم و من اصلا ناراحت نبودم
پنج شنبه شد....
قرارمون مثل هفته گذشته بود اما این بار بدون ماشین اومده بود هیکل نسبتا درشت وپری داشت و چون من ریزه بودم این مساله بیشتر به چشم می خورد گفت به دوستم گفتم بریم دفترش کلید رو داده بهم که دوتایی بریم اول رفتیم یه رستوران ودو پرس غذا گرفت بعد نزدیکای دفتر دوستش گفت من میرم تو هم پشت سرم بیا قبول کردم چون از بودن باهاش لذت میبردم ودلم می خواست همه جوره لذتم رو کامل کنم
رفتم ...
سر ظهر بود خیابون خلوت بود از پشت که تماشا ش می کردم به نظرم خیلی عادی می اومد اونقدر که حتی که یک آن به خودمگفتم اینجا چی کار می کنم؟ اما داشتم میرفتم اولین باری بود که سکس مخفیانه رو آگاهانه انتخاب می کردم اولین باری بود که خودم می خواستم اونجا باشم
دفتر در طبقه سوم یک ساختمان نسبتا شیک بود رفته بود تو ودر پشت در منتظرم بود...
رفتم تو در رو بست
دفتر از سه اتاق تشکیل شده بود ویک آشپزخونه. دریکی از اتاقها که به گفته امیر اتاق منشی بود دو ععد مبل کهنه یک گوشه بود یک میز بزرگ در کنج دیگرو یک کامپیوتر ودر کنج دیگر دقیقا دیوار مقابل مبل ها یک میز کوچک چسبیده بود که معلومبود بلا استفاده بود
امیر یک تکه موکت از آشپزخانه آورد وکف اتاق منشی پهن کرد وبعد به طرفم اومد... اولین فکری که به ذهنم رسید این بود :من اولی نیستم ولی مهم نبود چون می خواستم تجربهای دلخواهانه از سکس داشته باشم
امیر منو بغل کرد کمی خجالت کشیدم اما تو تصمیمی که داشتم خجالت معنایی نداشت وشروع کردم به رها کردن ولذت بردن لبهام روو بوسید خون به صورتم دوید وگرم شدم من لبهاش رو مکیدم و لذت بردم قلبم تند می تپید ونفسم به شماره افتاده بود منو به دیوار چسبوند و خودش به من با لبهاش لبهام رو میخورد ومنم همراهیش میکردم و با دستاش با سینه هام بازی میکرد ومیبردتم فضا آخه من از اون دسته افرادی بودم که با مالیدن و لب و این جور کارها خیلی حال میکردم
لباسامون رو در آوردیم من آدم حشری نیستم اما خیلی خوب سکس می کنم و همیشه اداره کننده سکس خودم هستم نه طرف مقابلم
سینه هام رومی خورد گردنم رو حالت وحشی و حشریش رو دوست داشتم چون از اون بالا پایین می آوردش و عادیش می کرد منم کم وحشی نبودم تنش رو چنگ میزدم لباش رو گاز می گرفتم شورتش رو که در آورد یه کمی جا خوردم با اون هیکل کمی کیرش کوچیک بود اما مهم نبود چون خیلی چیزهای دیگه برای لذت بردن وجودداشت شروع کردم براش ساک زدن اوه چه حالی میداد دستش رو سرم بود با حالتی وحشی به طرف کیرش هل میداد من رو بیشتر حشری میکرد
دراز کشیدیم روی زمین شورتم دراوردم کمی براش ادا درآوردم که البته اختیاری نبود همراه بود با
شهوت داغ زیاد حرف نمیزد منم دوست نداشتم که حرف بزنه آخه تمرکز سکسم به هم می خورد واین رو هم دوست داشتم
شروع کرد به انگشت کردنم منم حال میکردم و باهاش ور میرفتم رفت از جیبش یه کاندوم درآورد اومد روکار آخ چه حالی میداد از جهات مختلف سرپا نشسته باا نرژی زیادی بالا و پایین میکرد بعد رفتم روی میز بلا استفاده و ان سر پا ایستد زد اوه چه حالی میدادرو میز چرخیدم وازپشت قنبل کردم شروع کرد به زدن بایه دستش کمرم رو گرفته بود بادست دیگه سینه هام رو میمالید دوباره منو خوابوند روزمین هی میزد وبا هام ور میرفت اینقدر حال میداد که بعد از یکی دوبار بالا پایین کردم به اوج لذت رسیدم محکم به سمت خودم کشیدمش وبغلش کردم و خودم رو بهش مالوندم خیلی حال داد کمی در اون حالت موندیم بعد نوبت من بود کاندومش رودرآوردم شروع کردم به لسیدن وساک زدن تخم وکیرش یه چند دقیقهای گذشت که گفت چی کارکنم کشیدم بیرون وبا دست شروع کردم مالید آبش با فشار زیادی پاشید رو صورت ودست وبدنم من از اب کیر زیاد خوشم نمی اومد مخصوصا بوش اما به روم نیاوردم چون تقریبا خیلی حال کرده بودم ونمی خواستم حالشو بگیرم رفتم توالت صورتم رو بدنم روشستم او هم رفت در مدتی که او نبود شروع کردم به آرایش وبعد با هم ناهار خوردیم و اون روز به اتمام رسید و امیر منو رسوند به خونه
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#93
Posted: 17 Aug 2014 23:24
اولین سکس من در کلاردشت
سلام من سعید هستم 26 سال سن دارم موضوع بر میگرده به این که داداشم یه دوست دختر داشت به نام ترنم که یکی از فامیلایه دورمونم بود یه روز من رفتم خونه دیدم از اتاق یه صداهایی میاد صداشو در نیاوردم رفتم پشت در دیدم داداشم میخواد ترنم و به زور بکنه ولی ترنم راضی نمیشد رفتم یه خورده اون طرف تر داداشمو صدازدم دیدم قفل کردو جوابمو نداد رفتم تو فاز نصیحت که این راهش نیست آدم به زور که به خواستش نمیرسه و از این حرفا بعد رفتم بیرون.که متوجه شدم ترنم هم بعد من رفت بیرون وباهم کات کردن.
3 روز بعددیدم ترنم بهم زنگ زد شروع کرد به تعریف که تو با داداشت فرق داری اون خیلی بده و ازاین حرفا.کلی تشکر که اون روز نجاتش دادم بعدش ما باهم ریختیم رو هم بعد 2 هفته گفتم دوست داری یه دو روزی بریم کلاردشت ویلامون سریع گفت آره از خدامه من و میگی شاخ در اوردم که چه سریع جواب داد منم خیلی حال کردم.آخر هفته شد رفتم دنبالش توماشین یکم حرف زدیم کم کم صحبت سکس و پیش کشیدم دیدم شل شد تا برسیم کلاردشت صحبت سکس بود منم کم کم دستمو از رو شلوار گزاشتم رو کسش دیدم هیچی نگفت داشتم دیوونه میشدم کیرم داشت میترکید خلاصه رسیدیم تا رسیدیم درو باز کردم انداختمش رو مبل شروع کردم به لب گرفتن
کسش خیسه خیس بود شلوارشو در اوردم دیدم اصلا مخالفت نمیکنه پیش خودم گفتم پس چرا باداداشم سکس نمیکرد.دستمو گذاشتم توشرتش با کسش ور میرفتم کیرمو در آورد تا میخورد واسم ساک زد منم گفتم کاش تو اوپن بودی هیچی نگفت منم که حالم گرفته بود کیرموگزاشتم رو کسش بازی میکردم دیدم یه هوکیرمو هول داد به سمت داخل برق ازچشام پرید خیلی خوشحال بودم کسش از بس لیز بود کیرمو خیسم نکردم از بس حشری بود با ناخوناش پشتم و کلا زخم کرد منم از نوک موش تا پاشو لیسیدم چه حالی داد تا میخورد کردمش تا صبح 6 بار باهم سکس کردیم خیلی حال داد جاتون خالی.....
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#94
Posted: 21 Aug 2014 20:48
سکس بعد از قلیون
سلام
اسم من ساراست ٢٠ سالمه و بچه تهران هستم
امروز اومدم سايتتونو ديدم خوشم اومد منم اولين سكسمو با حميد براتون تعريف كنم
زياد حاشيه نميرم
اونروز منو حميد قرار داشتيم
حميد دمه خونه دوستش يه كارى داشت گفت يه سر بريم دمه خونشون
باهم رفتيم من پايين منتظر بودم كه اومد گفت كارم يكم طول ميكشه على قليون درست كرده بيا بالا يه قليون بزنيم منم كارم تموم شد زود ميريم
رفتم بالا و با على و حميد قليون كشيديم و اونا هم داشتن كاراى تحقيقشونو انجام ميدادن يه ١ ساعتى نشستيم كه على گفت من برم اينو بدم دوتا پرينت بگيرن و بيام و يه چيزيم بگيرم بخوريم
من هرچى گفتم نه ما ميريم حميد گفت حالا على بره اينو پرينت بگيره بياد...
على كه رفت ما دوتا پيشه هم نشستيم تاحالا باهم تنها تو خونه نبوديم داشتم قليون ميكشيدم كه حميد دستشو انداخت دور كمرمو منو آروم كشيد طرف خودش ، من زياد به روى خودم نياوردم ولى ميدونستم ميخواد بوسم كنه خودمو زدم به نفهميدن
صورتمو بوس كرد و آروم منو به خودش چسبوند ولى من هم يكم خجالت ميكشيدم هم ميترسيدم الان على برسه
اومدم خودمو بكشم كنار كه قليونو از دستم گرفت سرشو اورد نزديك لبم ،قلبم داشت تند تند ميزد ميخواستم فرار كنم ولى انگار ميخكوب شده بودم يكم رفتم عقب هرچقدر من ميرفتم عقب اونم نزديكتر ميشد ديگه چسبيدم به ديوار گفتم نه حميد نه... حميد منو كنار ديوار گير انداخت دستامو گرفت و آروم لباشو گذاشت رو لبام و شروع كرد به خوردن ، اولش من فقط چشمامو بسته بودمو فقط وقتى لباشو برميداشت ميگفتم نه حميد نه
نگام كرد و بهم خنديدو چشمك زد و گفت عزيزم دوست دارم نترس كارى نميكنم و دستمو گرفت و گذاشت دوركمرش من كم كم داشتم تحريك ميشدم بى حال شدم و منو بغل كرد برد رو تخت خوابوند
گفتم الان على مياد گفت نه حالا حالاها نمياد، هروقت ز بزنم مياد
منو خوابوند رو تخت اومد روم و بغلم كرد و لباى همو ميخورديم خيلى حشرى شده بودم اونم همينطور
همينطورى كه لبمو ميخورد دستشو ميبرد طرف سينه هام و ميخواست سينه هامو بماله من هى دستشو ميزدم كنار ولى او اهميت نميداد و دوباره دستشو ميذاشت رو سينم سرشو برد روى گلومو شروع كرد به خوردن و ليسيدن گلوم ديگه مقاومت نكردم بى حال افتادم رو تخت و فقط آه و ناله ميكردم
حميد دستامو گرفته بود و گلومو ميخورد رفت پايين تر سرشو برد تو سينه هام با دستاش سينه هامو مي ماليد و با زبونش ليسشون ميزد گاز ميگرفت منم اينقدر آه و ناله كردم كه آروم تر آرومتر فشار بده حمييييد
حميد ده برابر حشرى تر شده بود لباسمو دراورد و سينه هامو ليس ميزد ميكرد تو دهنش و رفت پايين..
گفتم نه حميد نه پايين نرو
گفت كارى ندارم ميخوام نافتو ليس بزنم شرو كرد به ليس زدن نافم وااااااى خداااا داشتم ديوونه ميشدم
ميخواستم جيغ بزنم تو چشام نگاه ميكرد ميديد دارم ميميرم از قصد بيشتر زبون ميزد
ساپورتمو دراورد هركارى كردم نتونستم جلوشو بگيرم زورش ١٠٠ برابر من بود گفت جووون چه رونايى دارى آروم آروم ليس ميزد گاز ميگرفت با دندون شرتمو دراورد
ديتمو گذاشتم رو كسم دستامو محكم گرفت و پاهامو باز كرد و كسمو ميليسيد واااااااى آآآآآه ه ه
جيغ ميزدم اومد بالا لباساشو دراورد خوابيد روم كيرش خيلى كلفت بود كيرشو گذاشت لاي كسم و عقب جلو ميكرد و آآه آه ميكرد ناله ى جفتمون درو مده بود خيلى محكم و تند تند لاى كسم تلنبه ميزد
ديد دارم ارضا ميشم درارور اومد رو گردنم موهامو گرفت تو دستاش و كيرشو كرد تو دهنم گفت بخور
كيرشو تا ته ميكرد تو حلقم و در ميوورد عاشقه كيرش بودم كلفت بود تخماشم خيييلى خوب و بزرگ بودن هم كيرشو خوردم هم تخماشو ميخوردم و ميكردم تو دهنم و ليس ميزدم
منو برگردوند و به بالش داد بهم گفت اينو بزار زير شكمت ، اول نفهميدم ميخواد چيكار كنه بعد ديدم داره با آب كسم انگشتشو ميكنه تو كونم و هى در مياره وااى درد داشت خيلى گفتم نه حميد نه درد داره گفت آروم ميكنم درد داشت در ميارم
انگشتشو ميكرد تو كونمو عقب جلو ميكرد و ميچرخوند تو سوراخ بعد ٢ تا انگشتشو كرد گفتم حمييييد آييييييى درد داره نه نه
حميد نشست دستشو گذاشت رو كمرم سر كيرشو گذاشت دمه سوراخ كونم و آروم بهش ميماليد يكم فشار ميداد يكم ميماليد
آروم آروم فشار داد تو من جيغ ميزدم نه نه حميد درد داااااره نه ... گفت يكم شل كن ديگه درد نداره افتادم رو تخت از درد حميد خوابيد روم و آروم فشار داد تو با دستش دهنمو گرفت كه صداى جيغم بيرون نره همينطور عقب جلو كرد تلمبه ميزد دردش كمتر شده بود ولى حميد خيلى محكمتر تلمبه ميزد و آه آه ميكرد طورى تلمبه ميزد كه تخت تكون ميخورد منم فقط جيغ ميزدم و ناله ميكردم و نه نه نه حمييييد ميگفتم ولى دستش رو دهنم بود سرشو برد تو گردنم شرو كرد به مكيدن گردنم و تند تند و محكم تلمبه ميزد يه دفعه محكم بغلم كردو فشارم دادو يه آاااااه بلند كشيد و كيرشو چند ثانيه تا ته تو كونم نگه داشت و بعد درش اورد و منو برگردوند و يه لب محكم ازم گرفت كيرشو گذاشت لاي كسمو يكم عقب جلو كرد منم ديگه كامل ارضا شدم. سكس خيلى خوبى بود. بعدشم يكم بغل هم دراز كشيديمو به على زنگ زد كه بياد...
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#95
Posted: 21 Aug 2014 22:16
عراقی
يه توضيح كوتاه ، من الان چند سالي هست كه اومدم استراليا و يه چندتا GF عوض كردم . اونايي كه داستان قبلي من (كس چادري) رو خونده باشن ميدونن كه من از مخ زني اينترنتي خوشم نمياد ولي مثل اونيكي داستان ، اين هم اينترنتيه
آقا ما داشتيم تو ياهو چرخ مي زديم (تو رووم هاي سيدني) يهو يه آيدي ديدم maryam.... . به خودم گفتم ايرانيه . آقا ما هم سريع پيج كرديم اول يه خورده به انگليسي باهاش حرف زدم بعد يخورده فارسي حرف زدم ديدم نمي فهمه . خلاصه بي خيال شدم و شماره رو دادم و يه ربع بعد زنگ زد . انگليسي رو با لهجه عربا حرف مي زد (خيلي توحلقي) فكر كردم لبنانيه چون اينجا لبناني خيلي زباده . ازش پرسيدم كجاييه گفت عراقي !!!!!!!!!!!!!!!!!!!! آقا تعجب كردم چون عراقي خيلي اينجا كمه . خلاصه صحبت كرديم و اينا . خيلي عشوه ميومد و ناز مي كرد . فهميدم تو محله مسلمون نشين سيدني ميشينن كه چندان جاي جالبي نيست باباش هم گيره اساسي . پرسيدم چند سالته گفت 19 . آقا اون روز گذشت و مريم خانوم شد دوست تلفني ما چون من خونم اين سر شهره و اونا اون سر شهر (عين شمال شهر و جنوب شهر تهران) من كه تخم نمي كردم برم محله اونا (چون مسلموناي اونجا خطرناكن) اون هم نميومد چون از باباش مي ترسيد همديگه رو نديديم . بعد از يه مدت بهش گفتم عكس بفرسته كلي ناز كرد تا آخر يه عكس برام فرستاد . وقتي عكسش رو ديدم پشمام فر خورد . خانوم باحجاب بود !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! (اينجا حجاب رو خيلي خوب نمي دونن و حجاب نشونه مسلموناي 7 طبقست كه اصلا باهاشون نمي شه شوخي كرد) آقا منم ترسيدم گفتم ببين تو مشكلي با BF نداري ؟؟؟ گفت نه اين حجاب و از ترس بابام دارم ولي من هنوز باورم نمي شد .يه چيز ديگه اينكه عكسش بچه تر از 19 سال مي زد باز ازش پرسيدم تو 19 سالته ديگه ؟ گفت آره !!!!!!!!!! خلاصه ما ادامه داديم ولي نميومد ببينمش تا بعد از 2 ماه ديگه حوصله ام سر رفت گفتم يا مياي اينجا يا ديگه اصلا زنگ زدني . كلي التماس كرد كه نميشه و نمي تونم . خلاصه راضي شد .
آقا خلاصه يه روز وسط روز اومد (مدرسه رو دودر كرده بود) همچين كه اومد ، ديدم نه بابا اين بچه است . گفتم تو 19 سالت نيست گفت نه 18 سالمه . (اينجا زير 18 سال under-age حساب ميشه و سكس از هر نوعيش با under-age تا 15 سال زندان داره ، اينجا قتل عمد هم مي تونه فقط 15 سال زندان داشته باشه حالا خودتون ببينين چقدر گشتن با دختراي كم سن و سال خطرناكه) خلاصه خانوم برديم تو خونه . با هزار زحمت حجاب و كنديم ازش و شروع كرديم . يخورده كه گذشت رفتم سراغ كسش كه ديدم خانوم پرده داره . اينجا هم كه اصلا خيالي نيست اين حرفا ما هم كير و گذاشتيم دم پرده و تا اومديم جر بديم داد زد كه نه لطفا نكن . گفتم آخه چرا ؟ گفت حالا دفعه ديگه . نمي دونم چي شد كه راضي شدم و گفتم برگرد از پشت . آقا من هم كه همه وسايل و هميشه تو كشوم دارم . سريع يه كاندم و كرم و خلاصه 1 2 3 تو كون خانوم . آقا از همون اول شروع كرد به داد و بيداد . من هي گفتم صبر كن خوب ميشه ديدم نخير خانوم از جيغ و داد نميوفته . من هم گفتم كون لقش تا دسته كردم تو تلمبه زدن . ديگه جاي جيغ و داد به هوار هوار افتاده بود . نمي دونم اون همه جون و از كجا اورده بود هركي ديگه بود از حال رفته بود . حالا نمي دونم اون وسط من چرا ياد جنگ ايران و عراق افتادم . آخه نه من نه داداشم نه بابام نه سربازي رفتيم نه جنگ ولي وقتي داشت اون زير هوار ميزد من ياد جنگ و اين حرفا افتاده بودم . به فارسي بهش مي گفتم يادته چه دهني از ما سرويس كردين ؟ يادته چه پدري از ما در اوردين ؟ حال من جاي اون همه دهنتو مي گام . حالا حرصم گرفته باعث شده آبم نياد . اون بدبخت اون زير له شد بعد از شايد يه ربع كه خودم تخم درد گرفته بودم كشيدم بيرون بدون اينكه ارضا شده باشم اونكه صداش در نميومد . همونجور خوابيده بود و آروم نفس مي كشيد . من هم حرصم فروكش كرده بود . آروم بغلش كردم و باز به فارسي بهش گفتم اين يه خورده تلافي اون بلاهايي بود كه سر ما اوردين . آقا بلند شد و ما رو بوسيد . يخورده نشستيم كسشر گفتيم و خودش گفت كه خيلي درد كشيده بوده ولي بد نبوده . بعد گفت مي خوام يه حقيقتي رو بهت بگم . گفتم چي ؟ گفت من 18 سالم نيست . 17 سالمه
انگار دنيا رو تو سرم كوبيده باشن . گفته ديونه مي دوني اين كار جرمه ؟ مي گيرن دهنمو سرويس مي كنن . گفت آره ولي من خيلي دوست دارم و از اين كشسرا . گفتم بيخود كردي دوستم داري . پسفردا ميان ميندازنم تو زندون . همون موقع فهميدم كه بايد باهاش مدارا كنم . خلاصه خودم رو كنترل كردم و راهيش كردم . از اون به بعد هرچي زنگ مي زنه جوابشو نمي دم همين ولنتاين هم برام يه ساعت باحال فرستاد ولي بازم من جواب ندادم . رفتم با يه دانشجوي law صحبت كردم . گفت چون خودش سنش رو نادرست گفته بوده تو جرمي نكردي ولي حالا كه ديگه مي دوني اگه ادامه بدي جرمه . آقا ما هم ديگه ماليديم درش .
الان با كمال افتخار اعلام مي كنم كه من ذره اي از زجري كه اين عراقي ها به ما دادن و جبران كردم . ايشالا يه روز هممون رو كس عراقي بخوابيم تا حسابامون تصفيه شه . من كه تصميم گرفتم هرچي كس و كون عراقي ببينم بكنم با اينكه از نظر جنسي بهم حال نداد ولي از نظر روحي خيلي خوب بود .
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#96
Posted: 21 Aug 2014 22:17
شتر
. قضيه بر مي گرده براي يکي از دوستان(البته دوست من نيست) اين بنده خدا يه درجه اي داشت و منتقل ميشه به يه منطقه دور افتاده. البته براي حفظ امنيت نه اسم و نه درجه و نه مکانش رو مي گم.خلاصه اين بنده خدا که فرمانده صداش مي کنيم ميگه. روزهاي اول خيلي اونجا برام سخت بود. تهران کجا و اونجا کجا. هميشه يه عده آدم نظامي اونجا بودن. محيط داشت عادي ميشد . ولي به علت يه سري مسائل شهوت بد جور پدرم رو در مياورد. با محيط اون شهر آشنا نبودم تا بخواي آشنا بشي دو سالي طول مي کشه. چون تازه وارد بودم نمي شد به هر کسي اعتماد کني. شب و روز نداشتم. از دستم کمک گرفتم و با خود ارضايي به رفع مشکلات مي پرداختم . ولي با خود ارضايي هم راضي نمي شدم. دوره وحشتناکي تو کف بموني. روزها و شب ها به اين منوال مي گذشت من از نظر جسمي و روحي حسابي افت کرده بودم. و فکرم درست کار نمي کرد. حسش هم نبود مرخصي بگيرم بيام تهران چون يه هفته درد سر داشت که مکان جور کني و يکي هم پيدا کني. توي اون شهر غريب هم که اصلا حرفش رو نزن . چون اولا مکان نبود. دوما کوچيک بود و همه همديگر رو مي شناختن. براي ادمي مثل من که يه آدمي بودم با هيجانات بالا خيلي سخت بود. از خود ارضايي حالم بهم مي خورد. کم کم خودم رو به بچه ها وسربازا که راحت تر بودت نزذيک شدم. يکي بود به اسم شهباز. بچه ي تهران بود. معلوم از اون خفن ها هستش.و حسابي هم دستش تو کاره.چون اين قبيل مسائل رو سربازا زود تر کشف مي کنن چون ميان و ميرن براشون مهم نيست ولي ماها بايد يه عمر بمونيم.تونستم به شهباز نزديک بشم. يه روز بهش گفتم. شهباز جان شما چه طوري خودتون رو تخليه مي کنيد؟ لبخندي زد و گفت : جناب فرمانده معلومه بد جوري توي کف هستي؟ گفتم: خوب آره گفت : باشه کمکت مي کنم؟ گفتم چه جوري؟ گفت : حقيقتش پشت پادگان يه شتري هست... عصبي شدم محکم زدم زير گوشش. ديگه بي خيال قضيه شدم. تا يک ماه با شهباز صحبت نمي کردم اصلا از اون کثافت حالم بهم مي خورد. با حيوون نه نميشه. يعني خيلي بدم اومد. يک ماه گذشت و ما همچنان اندر کف بوديم. با نصير يکي ديگه بچه ها که اتفاقا بچه ي همون شهر بود آشنا شديم. نصير پسر خوبي بود. با اون هم راحت شدم و وقتي ازش کمک خواستم گفت:قربان ي شتري پشت پادگان هست که بچه ها....... خيلي عصبي شدم. چرا اينا دست از اين کاراشون بر نمي دارن. يه لگد توي شکمش و انداختم بازداشتگاه که ديگه از اين کارهاي کثيف نکنه.خلاصه حالم هر روز بدو بدتر مي شد. دو ماه گذشت يه شب بعد از ديدن چند صحنه ي سکسي فشار عصبي و روحي شديدي بهم وارد شد با خود ارضايي هم مشکلم حل نشد ناچار 2 بامداد به سمت پشت پادگان راه افتادم و ديدم درسته يه شتر اونجاست . خلاصه افتادم به کار شتره. شتره چون پير بود تا آخر دووم نياورد و زير فشار سکس ما مرد. عذاب وجدان داشتم . اومدم سمت پادگان رفتم دوش گرفتم. به هر بدبختي بود با قرص هم که شده خوابيدم.
وقتي صبح اومدم پادگان ديدم همه ي سربازا ماتم گرفتن. وقتي علت رو پرسيدم. گفتن والله يه شتري بود ما سوارش مي شديم و ما رو در خونه ي يه جنده مي برد و ما مي رفتيم و حال مي کرديم. اون شتر مجوز ورود ما بود که الان مرده.بد بخت شديم. من تازه فهميدم چه فاجعه اي به بار آوردم به خاطر گوش نکردن کامل حرف بقيه.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#97
Posted: 21 Aug 2014 22:18
سرهنگ سپاه پاسداران
سلام دوستان.من چند وقت قبل خاطره اي از عموي خودم شنيدم که با اينکه چندان سکسي نيست گفتم شايد بد نباشه اونو تو سايت قرار بدم .همه چيزه اين خاطره واقعيه به جز اسامي. چون اصلا عموم اسمهاي اصلي رو به من نگفت (فقط اسم ليلا واقعيه).عموي من الان سرهنگ سپاه پاسداران جمهوري اسلاميه و همسرش فوت شده، زمان جنگ ايران و عراق در زندان عادل شيراز کار ميکرد.فکر ميکنم اگه اين خاطره رو از زبان خود عموم بنويسم بهتره...
فردا روزي بود که قرار بود من به همراه چندتا از بچه ها به جبهه اعزام بشيم.با اينکه خيلي دوست داشتم جنگ رو از نزديک احساس کنم اما خيلي نگران بودم شايد به خاطر اين بود که از مرگ ميترسيدم.اتفاقا از بين زندانيها چندتا خانم بودن که قرار بود فردا صبح اعدام بشن.جرم اکثرشون سياسي بود.و بعضي هاشون هم مجرد بودن (همينطور که ميدونين اعدام خانمهاي مجرد طبق قوانين جمهوري اسلامي ايران ممنوعه)شب بعد از شام و خوندن دست جمعي دعاي کميل ، رئيس زندان همه بچه ها رو صدا کرد و گفت : براي برادراني که فردا به سلامتي عازم جبهه هستند خبر خوبي دارم.امشب شبي هست که ميتونن از بين زنان مجردي که قراره فردا اعدام بشن اوني رو که مايل هستن انتخاب کنن و حاج آقا رضايي هم تشريف آوردن تا هر زني رو که خواستن امشب موقتا به عقد برادرا دربيارن و درواقع امشب زحمت خطبه عقد با حاج آقاست...حالا براي سلامتي امام و اسلام صلوات جميع خطب کن و...براي يک لحظه هراس عجيبي تمام تنم رو فرا گرفت.اصلا فکر نميکردم شبي که قرار بود شب اعزامم به جبهه باشه شب عروسي هم باشه.به سمت سالني رفتيم که دختران زنداني اونجا به صف ايستاده بودند.جالب اينکه بعضي بچه ها که همراه من بودند مجرد نبودند اما حاظر بودند که اين کار رو انجام بدند اما برخي ها با اينکه مجرد هم بودند نيامده بودند.با ديدن دخترها يک لحظه ميخواستم برگردم.اما سهيل که يکي از دوستام بود و سه چهار سالي سنش از من بيشتر بود گفت کجا ميري مجيد.وبا خنده ادامه داد نکنه ميخواي ناکام از دنيا بري؟!از اين شوخيش اصلا خوشم نيومد اما هرچي بود وسوسه شدم که بمونم.در نهايت هر کدوم از بچه ها دختري رو انتخاب کرد و حاج آقا رضايي که روحاني زندان بود يکي يکي دخترا رو به عقد چند ساعته بچه ها در مي آورد.يادمه بعضي از دخترا راضي به اين کار نبودن اما چاره اي نبود.محال بود رئيس زندان اجازه بده دختري باکره اعدام بشه.تقريبا براي هر کدوم از ما يک دختر ميرسيد.نوبت من شد.دختري که انتخاب کرده بودم چهره معصومي داشت اسمش ليلا بود.حاج آقا رضايي صيغه عقد رو خوند و منو ليلا حالا زن و شوهر بوديم.اونم چه زن و شوهري...زني که قرار بود فردا صبح اعدام بشه.از ليلا پرسيدم به چه جرمي به اعدام محکوم شده؟گفت يک روز به همراه دوستش در يکي از جلسات حزب توده شرکت کرده و از بخت بد همون شب مامورها ريختن تو خونه و همشون رو گرفتن.ميگفت که براي اولين بار بوده که تو جلسات سياسي شرکت ميکرده و فکر نميکرده که روزي همچين اتفاقي براش بيفته.ازم خواست که کاري براش بکنم.اما من فقط يک مامور بودم .چه کاري ميتونستم بکنم.کاري براش از دستم ساخته نبود.با خودم فکر ميکردم لازمه امثال ليلا قرباني بشن تا اسلام پايدار بمونه.بهترين و سخت ترين شب زندگيم همون شبي بود که تو زندان با ليلا بودم.اون شب به سرعت گذشت . صبح ليلا رو بوسيدم و ازش خداحافظي کردم.گفتم حلالم کن شايد شهيد بشم.ليلا سرشو پايين انداخت و هيچي نگفت.چند دقيقه بعد از پنجره ميديدمش که اونو همراه بقيه زنها به سمت اعدام ميبرن.ليلا اولين دختري بود که باهش بودم بخاطر همينم برام خيلي سخت بود.اون روز عازم جبهه شدم.چند وقت بعد از بعضي بچه ها که تو زندان بودند شنيدم که وقتي پدر و مادر ليلا براي تحويل گرفتن جنازه اش اومده بودن 1300 تومن از طرف دولت بهشون ميدادن و ميگفتن دخترتون ديشب عروس شده اينهم مهريه
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#98
Posted: 21 Aug 2014 22:48
نسرین تپل مپل
اين خاطره كه ميخوام تعريف كنم واقيعي يه و مال زمان دانشجويي من تو اصفهانه سال 86 ، با يه دختري آشنا شيديم به اسم نسرين كه اون زمان سال دوم دبيرستان رشته انساني بود و خيلي عشق سكس بنده خدا به بهونه استخر صبح ساعت هشت از خونه ميزد بيرون مستقيم ميومد خونه ما و ساعت 12 با مايوي خيس شده تو حموم ميرفت پيش نه نه اش خوب بريم سر قضيه داستان طبق روال هميشگي روز دوشنبه اومد و ممن خواب بودم يكي از هم خونه اي ها در رو باز كرد براش و امد تو مستقيم امده بود بالا سر من و شروع كرد به ور رفتن با كيرم البته نكته رو بگم كه فقط با من سكس كامل داشت و بقيه توكف تماشا ميكردنش ، من از خواب بيدار شدم و ديدم نسرين تپلم كنار من نشسته و دستش و كيرمه و داره نوازش ميكنش ، بهش گفتم كي امدي گفت تازه رسيدم از جام بلند شدم و گفتم بزار يه ابي به دست و صورتم بزنم و بر گردم گفت باشه و تو اين مدت كه من برم و برگردم لباساش رو در آورده بود البته كامل نه ولي كار من راحت شده بود ، من برگشتم نشسنم كنارش و گفتم بژر تو بغل من بينم دلم واست سوراخت تنگيده و اون هم ژاش رو دور كمرم حلقه كرد و نشست شروع به گرفتن لب كردم واقعا لباش شيرين بود هم زمان كمرش رو ميماليدم ،من عادت دارم با دست به حالت قلقلك رو شكم طرفم ميكشم و اين نسرين خوشكل من هم، هم عاشق اين موضوع بود و هم خيلي حساس هروقت مي خواستم برم روش اين كار رو ميكردم ،همين طور كه كمر رو مي ماليدم دستم رو آوردم بالا و سوتينش رو باز كردم واي چه سينه هاي داشت اين دختر مثل دوتا ليوي شيرين سفيد مثل برف با نوك صورتي ، كه چسبيدن بود به بدن من گرميش رو هيچ وقت يادم نمي ره ،آروم دستم رو كشيدم رو شكمش بچه يه هو ولو شد روي زمين من هم روش صداي نفساش رو يادم نمي ره از گردن شروع به خوردن كردم و امد تا رسيدم به سينه هاش آرزو مي كردم دوتا سر داشتم تا هر دوتا ليمو استفاده كنم وقتي نوك سينش رفت تو دهنم بالاتنه رو آورد بالا و گفت وووووييييي كه صداش رو فراموش نمي كنم من هم مگه ولش مي كردم هرچي هنر داشتم پياده كردم كه گفت علي جون بيا گفتم وايسا حالا حالا ها كار دارم باهات گفت تورو خدا بيا گفتم نه دستم رو بردم پايين سمت كسش خدا خيلي تپل بود اين كس تا بند انگشتم لبه هاي كس بود سفيد تراشيده مثل برف خيس انگار زير دوش رفته خيلي آروم مالوندم بارش صداش رو يادم نمي رم آآآآآآاه ه ه ه ه كيرم رو در آوردم از خوردن خوشش نمي آمد من هم اسرار نمي كردم ارم لاي كسش مي مالوندم آروم بالا و همون طور پايين تا كيرم قشنگ خيس شه و يه دستم هم رو سينه اش همون طور كه لاي كشس مي مالوندم گفت نره تووو نترس مواظبم سر كيرم لاي كش گم شده بود چقدر تپل بود اين كس به اين دختر نمي خورد اين كس نار دوست داشتم بكنم توش ولي .... گفتم چهار دست و پا شو كيرم با آب كسش خيس شده بود ديگه لازم به كرم و تف و .. نبود وقتي برگشت رفتم بين پاهاش جام رو درست كردم و آروم كيرم رو مالوندم روي كشس و كشيدم سمت بالا تا سوراخش هم خيس و سر شه يكي دو باري اين كار و كردم كه بار سوم تا كيرم رسيد به سوراخش خودش رو داد عقب سر كيرم روفت توش واي ي ي ي ي ي آروم و آروم نسرين هي ميگفت آروم يواش گفتم باشه خيلي آروم حول دادم تو كه تا زسر كلاهك كير تو بود يه خورده صبر كردم تا سوراخ باز شه و نسرين جيگرم عادت كنه بهش بعد خيلي آرو بازم كردم تو تقريبا تمام كيرم تو سوراخش رفته بود سوراخي به گرمي يه كيسه آب گرم،شروع كردم به تلمبه زدن اولش آروم بعد سريع شد همين طور كه ميزدم صداي نسرين بيشتر مي شد اه اه اه اه من هم مي زدم كيرم رو تو كونش نگه داشتم گفتم دراز بكش خوايد و من هم روش نرم قلمبه هاي كونش رو تو خواب هم نمي توني ببيييد شروع كردم به تلمبه زدن آبم داره مياد به محض اينكه كشيدم بيرون كير رو گرفتم دستم تا آبش نريزه بيرون سريع برگشت رفتم سمت سينه هاش ول كردم كير رو آب زد بيرون خورد به زير چونش لذت اون موقع رو فراموش نمي كنم بچه هاي هم خونه ايم داشتن از شق درد ميمردن گوشت به اين تپلي مهيا ولي دست كربه نره كوتاه ،يادم باشه داستان آشنايي و اولين سكسم رو با نسرين براتون بنويسم حال كنين .
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#99
Posted: 28 Aug 2014 23:46
بیکاری و ثواب صیغه
سلام اسم من مجید 25 سالمه سال 89 بود که بیکارشده بودم با ماشینم داشتم تو خیابون پرسه میزدم که یک خانم محجبه رو دیدم چون هوا گرم بودسوارش کردم تا توماشین نشست دیدم خیلی قشنگه زدم به درپر رویی و بهش گفتم من شمارو یکجایی دیدم گفت نه من شمارو نمیشناسم گفت دانشجونیستی؟؟ گفت نه!!! بهش گفتم مجردی ؟؟گفت 3ماهه که طلاق گرفتم باخودم گفتم آخ جون اگه اینو نکنم خیلی خرم آخه خیلی قشنگ بود شمارمو بهش دادم وشمارشو گرفتم عصرهرچی زنگ میزدم خاموش بودبعد از 10روزخودش بهم زنگ زدو باهام قرارگذاشت رفتم دنبالش گفتم هواگرمه بریم خونه من باهم صحبت کنیم و دردودل کنیم آخه ازشوهرسابقش دل خوشی نداشت منم که خونه مجردی داشتم قبول کرد اومدیم خونه من نشستیم یا ساعتی که حرف زدیم گفتم صیغه من میشی؟؟؟با تعجب گفت نه کلی براش ازثواب صیغه گفتم وقبول کرد تا حلالش کردم مقنعه اش رو درآوردم و بوسش کردم کم کم مالوندمش أما خجالت میکشید تا اینکه پا داد خوابوندمش روتخت وشروع کردم به خوردن گردنش مست که شد مانتوشم درآوردم با یک تاپ نارنجی بود تاپشودرآوردمو سوتینش هم نارنجی بود شروع کردم به خوردن سینه هاش اومدم پایین ترو لوارشو درآوردم وااااااای ی ی ی ی دیدم شورتشم نارنجی بود چه کس سفیدی تابه حال همچین کسی ندیده بودم صاف صاف صاف با خودم گفتم کس کش شوهرسلبقش چراهمچین حوریه ای رو ازدست داده وای کسشوخوردم چه غنچه سرخی بود گفتم ساک بزن گفت بدم میاد بکن توش کردم تو چه گرم بود مثل تنورهی تلمبه زدم هی تلمبه زدم بعد از چند دقیقه آبم اومد اونم مست افتاده بود روتخت رفتم حمام برگشتم دیدم ناراحته گفتم جی شده گلم گفت آبت زود اومد من که همه آبم رفته بود گفتم أما حرص شده بودم و نمیخاوستم همچین کسی رو از دست بدم دوباره رفتم روکار و هی تلمبه زدم هی تلمبه زدم أما این دفعه آبم نمیومد اونقدرتلمبه زدم که اشکش در اومد آخرآبم اومد و دیگه لس شدم رفتم دوباره توحمام دیدم پشت سرم اومد توحمام داشتم زیر دوش خودمو میشوستم که یهو پریدو کیرمو خوردچنان ساکی زد که آب وجودمو کشید برگردوندمشو کونشوقلبمه کردم گذاشتم دمشو دوباره تلمبه زدم اونقدر زدم که صدای جیغش تو حمام پیچیده بود وتمام آپارتمان رو برداشته بود خلاصه اونقدر زدم که دوباره آبم اومد خودم تعجب کرده بودم*خلاصه اونروزتموم شد أما کردن ما ادامه داشت اگه از این خاطره خوشتون اومد بگیدتا بقیه خاطرات سکسیموبراتون بگم.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#100
Posted: 29 Aug 2014 00:03
خــانـوم شدنـم...
اولین باری بود كه مشروب ميخوردم.بار اول ته ليوان بابام يه كم ویسكی مونده بود كه خوردم و از مزه اش حالم بهم خورد ولی اينبار اصلا اذيت نشدم .بگذريم...حدود ساعت ۸ شب بود كه شروع كرديم به خوردن .دو ساعتی گذشت كه ۴ تا قوطی آبجو تموم شده بود من از روی مبل بلند شدم كه برم ماست بيارم كه ديدم اصلا تعادل ندارم .يكی دو قدم برداشتم و نميدونم چی شد كه افتادم روی امير . هر دومون دلمون رو گرفته بوديم از خنده و خلاصه رفتم توی آشپزخونه . وقتی برگشتم ديدم امير خان فيلم سوپر گذاشته و بلوزش رو هم درآورده و داره نگاه ميكنه . منم خودمو لوس كردم و گفتم امير اينكارا يعنی چيه؟تا اين حرفو زدم بلند شد و يه لبی ازم گرفت كه هنوز مزش زير زبونمه!منم دلو زدم به دريا و ولش نكردم .... وسط لب گرفتن تاپ صورتی كه تنم بود در آورد . من اصولا توی خونه سوتين تنم نميكنم . تا در آورد شروع كرد به خوردن سينه هام و من حالی به حالی شدم و دستم رفت سمت شلوارش.توی يه چشم به هم زدن لختش كردم و حمله كردم بسمت كيرش . همش توی دهنم بود. اولش يه مزه ای می داد ولی بعد كه ديدم امير چقدر لذت ميبره با عشق براش خوردم.خوردنو ادامه دادم تا اينكه كيرشو از دهنم درآورد و منو بلند كرد و شروع كرد به در آوردن شلواركم. من مقاومت نميكردم كه هيچ كمكشم ميكردم.منو خوابوند روی كاناپه و پاهامو باز كرد و شروع كرد به خوردن.وااااای اوج لذت بود. الان كه يادم مياد همه تنم مورمور ميشه.امير بلند شد و يه قوطی ديگه آبجو باز كرد و يه كم به من داد و بعد يه كم ريخت روی سينه هام(يخ زدم)و شروع كرد به خوردن آبجو از روی تنم وای كه چيكار كرد.تمام تنم رو ليسيد . آبجو از روی سينه هام ميومد پائين تا توی نافم و بعد روی پيشونی ..م و تمام اين مسير رو امير ميليسيد وای كه چه حالی می داد.يكی يه ليوان ديگه خورديم و بعد امير گفت حالا ديگه وقتشه. گفتم چی؟ گفت بريم توی اتاقت منم كه ديگه اصلا توی حال طبيعی نبودم گفتم من كه نمی تونم از جام تكون بخورم .امير بلند شد و منو بغل كرد و برد توی اطاقم و خوابوند روی تخت.(ناگفته نماند كه توی مسير تا اتاق من ۱۰۰۰ بار خورديم به در و ديوار).خوابيد روم . گفتم چيكار ميكنی؟ گفت بذار آزاد باشم گفتم امير جون يه وقت.....گفت عزيزم تو مال منی و می خوام كاری كنم كه حتما مال هم باشيم.نمی دونستم بايد چی بگم .من امير رو دوست داشتم ولی تا اونموقع به اين مسئله فكر نكرده بودم و نمی دونستم چی بگم.انقدر مست بودم كه نفهميدم چه جوری امير رو كشيدم روی خودم و يه لب جانانه ازش گرفتم و اونم پاهای منو باز كرد و كيرش رو گذاشت روی كسم و آروم فشار داد .وای چقدر وحشتناك بود. دردعجيبی داشت ولی بعد از يكی دوبار عقب و جلو كردن چه حالی ميداد...يه سوزش خيلی كوچولو حس كردم ..فهميدم كه دختر خوشگل بابام تبديل شده به يه خانوم.ولی جاتون خالی چه حالی داد.اونشب نفهميدم كی خوابمون رفت ولی صبح كه از خواب بيدار شدم اميرم تو بغلم بود.آروم بوسيدمش و بلند شدم و رفتم يه صبحانه جانانه براش آماده كردم.چه احساس جالبی بود حس ميكردم ديگه مجرد نيستم و يكی هست كه قلبامون برای هم بتپه! اينم از خانوم شدن من...
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم