ارسالها: 533
#11
Posted: 20 Aug 2010 08:29
سکس حبیب با نازی
دبیرستانی که بودم یه همسایه داشتیم که من با پسرش، مهدی بازی می کردم. این مهدی یه خواهر داشت به اسم نازی. یه دختر تنبل از لحاظ درسی و لَوَند از لحاظ بدنی. اون موقع که من 15، 16 سالم بود اون 11، 12 سالش بود. خیالات سکس زیادی رو با اون تصور می کردم. کون گنده و خوشترکیبی داشت و همیشه هم می اومد یه چادر گلگلی سرش می کرد و موقتی از خونه بیرون می اومد. یه روز حوالی عصر اومد خونه ما تا آچار شلاقیای رو که از ما گرفته بودند پس بده. من درب گاراژ رو باز کردم و سلام کردم و آچار رو گرفتم. بهش گفتم چرا تشریف نمیارین تو؛ این جوری که دم در بده. شهوت کاملاً تو چشام و صدام موج می زد. مثل یه گرگ وحشی هار منتظر طعمه بودم. حالا نازی حدود 2 متری من قرار داشت و همون چادر گلگلی سرش بود و جوراب هم پاش نبود و ظاهراً یه تی شرت هم پوشیده بود. سینههای نورسش بدجوری تو چش میزد. می خواستم هر کدوم از او سینههای خوشبو و نرم و هلو رو تو دهنم بگیرم و تا آخر عمرم میک بزنم. دیدم با یه شیطنت مرموز گفت که نمی خوام مزاحمتون بشم؛ ولی اگه وقت دارید نحوه کار با این آچار رو به من یاد بدید؛ میخوام من هم کار کردن با اون رو یاد بگیرم. سریع تو ذهنم موقعیت رو بررسی و تحلیل کردم. کسی خونه نبود و حداقل تا دو ساعت دیگه هم خونه نمیاومدند. تازه اگر کسی هم می اومد به گاراژ کاری نداشت. اون ساعت عصر هم کسی تو محله نبود که اومدن اون توی خونه رو ببینه. سریع گفتم خواهش می کنم بفرمائید تو تا نحوه کار با اون رو به شما یاد بدم. بصورت کاملاً مشهود صدام می لرزید؛ کیرم هم کمی سفت شده بود. با حالتی شبیه اینکه بقیه ماجرا رو می دونه گفت مشکلی نداره؟ گفتم نه؛ مشکلی نیست خیالتون راحت باشه. خودم رو کمی کنار کشیدم تا راه برای ورود نازی باز بشه. وقتی داشت می اومد تو؛ عطر بدنش خورد به مشامم و پشت دستش هم ناخودآگاه خورد به سر آلتم. خیلی سریع و با شرمندگی گفت: معذرت می خوام. چیزیتون که نشد؟ من هم با دستپاچگی گفتم: نه بابا؛ فکرشو نکنین. درب رو با دستی لرزون بستم و موقعیت جدید رو کمی بررسی کردم. نازی تو گاراژ بود و من هم حسابی حشری و شهوانی شده بودم. ولی برای جلوگیری از آبروریزی بایستی منطقی و با آرامش عمل می کردم. خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: نازی خانم بیاین اینجا تا بهتون نشون بدم. اجازه بدین ببینم چی واستون پیدا می کنم. بصورت اتفاقی یه ست دوش حموم رو که خراب شده بود پیدا کردم و آوردم تا نحوه کار آچار شلاقی رو بهش نشون بدم. با کمی چاشنی شیطنت گفتم: بیین نازی خانم مثلاً برای باز کردن سر دوش اینجوری باید آچار رو باز کرد و دور گردن سر دوش محکم کرد. یه بار این کار رو براش انجام دادم و باز کردم و دادم دستش تا اون اینکار رو بکنه. خوب آچار تو دستش بند نمی شد. با یه دست مجبور بود آچار رو بگیره و با دست دیگه لوله رو و مجبوراً باید چادر رو رها می کرد یا با دهنش می گرفت. داشت اینکار رو به زحمت انجام می داد که یکهو چادرش ار سرش افتاد. دیدن بدن زیر چادر نازی شهوت من رو چندین برابر کرد. یه پیرهن آستین کوتاه نازک سه دکمه، که دکمه های بالائیش باز بود و یه دامن ساده کوتاه (بالای زانو) تنش بود و پوست سفید دست و پاش هر کسی رو تحریک می کرد. برجستگی سینه های نورسش نشون میداد که هیچ کرستی تنش نیست و قسمت بالای پستونای سفید و تپلش رو براحتی می شد دید. موهاش هم طلائی رنگ بود و تا گردنش پخش شده بود. دیگه نفهمیدم چی شد؛ اون هم نفهمید چی شد. در یک آن دو دستش رو گرفتم و لب رو لبش گذاشتم. چقدر شیرین و خوشمزه بود. هیچ مقاومتی نمی کرد و کاملاً مطیع در اختیارم بود. در عرض چند ثانیه کیرم بلند شده بود و مرتب داشتم در حین لب گرفتن سر کیرم رو به لای پاش می مالوندم.
آب اولیه (Precum) کیرم در اومده بود و تا چند ثانیه دیگه اگه ادامه می دادم کاملاً تخلیه می شدم. ازش فاصله گرفتم تا ببینم چه دسته گلی به آب دادم. دیدم خودش هم مات و مبهوت ایستاده و البته بدش هم نیومده بود. سعی و تلاشی برای برداشتن چادرش نکرد و همون طور داشت برآمدگی جلوی شلوار من رو نگاه می کرد. دست انداختم دور کمرش و سینه هاش رو به خودم نزدیک کردم. دست انداختم تا دکمه پائینی پیرهنش رو باز کنم که دیدم میخواد کمی مقاومت کنه ولی اصرار من رو که دید بی خیال شد و براحتی اجازه این کار رو داد. دستم رو بردم تو پیرهنش و پستون سمت راستش رو گرفتم تو دستم. همه سینه تو دستم جا گرفت و چه گرمائی هم داشت. گرمائی پر از شهوت و هیجان. کمی خم شدم و سینه ش رو گرفتم دهنم. یه آه کوتاه از نهادش دراومد. من به خوردنم ادامه دادم. داشتم از شدت شهوت می مردم. کیرم بدجوری شق کرده بود مرتب هم آب اولیه اش داشت می اومد. نمیدونین خوردن سینه های مثل هلو که نورس هم باشن و هم تروتازه چه لذتی داره. حسابی داشت لذت می برد که احساس کردم دستش رو برد تو شلوارم و کیرم رو چسبید. از اونجائیکه تا بحال دست هیچ کس دیگهای به کیرم نخورده بود دیگه طاقت نیاوردم و در حالیکه سینه اش کاملاً تو دهنم بود تمام آبم رو تو شلوارم خالی کردم. دستش رو به آبم آغشته کرد و آورد بو کرد و کمی از آن را چشید. دوباره دستش رو برد تو شلوارم و کیرم و آبش رو با هم می مالوند. دست آغشته به منی رو به روی تخمهام هم کشید و دوباره دستش رو بیرون آورد لیس زد. پاهام داشت می لرزید. کمی از منی رو هم رو سینه اش کشید. نشون می داد خیلی حشری شده و ارضاء هم نشده. در واقع به قولی کیر می خواست. بدون اینکه دکمه های پیرهنش رو ببنده چادرش رو برداشت و با صدای لرزون گفت: اگه شده بعداً میام تا کار با آچار رو بهم یاد بدید. دستش هنوز آغشته به منی بود و زیر چادرش پنهون کرد. کیرم آروم شده بود و تو شورتم خوابیده بود. درب گاراژ رو باز کردم و محله رو یه دید زدم؛ دیدم کسی نیست و بهش گفتم که پس فردا همین موقع بیا تا بهت یاد بدم. اون هم با یه شیطنت خاصی گفت که باشه. از لای در داشتم رفتنش رو دید میزدم. به خونشون که رسید درو باز کرد و موقع بستن برگشت و من رو نگاه کرد و دست آغشته به آب من رو بو کرد و لیس زد.
من برگشتم!!!!
بعد از 5-6 ماه!!!
ارسالها: 533
#12
Posted: 21 Aug 2010 08:32
سحر جووووووووووون
سلام اسم من بهنام می خوام یه داستان توپ رو که برام اتفاق افتاده رو براتون تعریف کنم .
ما توی یک آپارتمان زندگی میکنیم که یه همسایه داریم که اکثر اوقات شوهرش ما موریت و کلا با هم رفت و آمد خانوادگی داریم. اسم زن همسایمون سحر که حدودا 34 سالشه و واقعا اندام توپی داره هم سفید هم تپل مخصوصا کونش که واییییییییییییییییییی وقتی که می بینمش کیرم وای میسه آزیر کشیدن . واحد ما روبه روی واحد اوناست که من از پنجره ی اتاقم می تونم راحت توی آشپز خونه و یکمی توی حا لشونو دید بزنم واکثر اوقات هم که کار من شده بود همین . اونا بالکن نداشتن یعنی اونو انداخته بودن روی فضای خونشون و هر وقت لباسشونو می شست میداد به پسرش امیر که اون موقع8 سالش بود بیاره خونه ی ما که براش پهن کنیم وای وقتی که من شورت های اونو که اکثرا توری بود رو میدیدیم و اون کون بزرگ رو توی او شرت تصور می کردم یکی دو دقیقه تو حال خودم نبودم.
وای یه روز که من از توی اتاقم داشتم خونشونو دید میزدم دیدیم یه هو اومد تو آشپز خونه و فقط یه سوتین قهوه ای تنش بود یه هو چشمش به من خورد همون جا خشکش زد منم نمی دونستم چه کار کنم فقط چشمم به کس تپلش بود یه چند لحظهای که گذشت سریع رفت کنار منم که خیلی ترسیده بودم از کنار پنجره امدم کنار نمی دونستم باید چه کار کنم هیچ وقت تا این حد نترسیده بودم اخه یک دفعه امد تو من اونروز خیلی ترسیده بودم که بیاد در خونمونو همه چیز رو برای مامانم بگه اونشب از ترس اینکه بیاد در خونمون اصلا از توی اتاقم نیومدم بیرون حتی شام هم نتونستم بخورم وای نمی دونستم باید چه کار کنم فردای اون روز که می خواستم برم کلاس همین طوری داشتم میرفتم پایین که دیدم داره می اد بالااول خواستم خودمو نشون ندم ولی دیگه دیر شده بود رنگم مثثل برف سفید شده بود با حالت ترس بهش سلام دادم اونم خیلی عادی با لبخند جوابمو داد و یه کمی هم احوال پرسی کرد وگفت سری به ما نمی زنی آقا بهنام حتما باید کامپیوترمون خراب بشه تا بیای خونه ی ما منم با دوباره همین جور خشکم زده بود توی دلم گفتم میام جیگر بعد بهش گفتم دو سه روزه سرم شلوغه چشم حتما میام بعد ازم خداحافظی کرد و رفت .چند روزی گذشت منم خیالم دیگه راحت شده بود همش اندام تپل سحر می آمد جلوی چشمشم دیگه همش به اون فکر می کردم دو روز بعد مامانم گفت عمو سعید امروز می خواد بره دوبی برای ماموریت خاله سحرتم گفته من تنها هستم به بهنام بگو شب بیاد خونه ی ما واییییییی من تا حالا خبر به خوبی نشنیده بودم به مامانم نخواستم یه هو جواب بدم گفتم این عمو سعید که همیشه ماموریت سحر دیگه باید عادت کرده باشه مامانم گفت عیب نداره گناه داره منم با کمال میل قبول کردم ساعت حدودا 4 بعد از ظهر بود منم داشتم لحظه شماری میکردم تا تا مامانم بگه برو بالا خره یه چند ساعتی گذشت و ممامانم گفت دیگه برو منم سریع حاضر شدم رفتم.
در زدم دیدیم امیر درو باز کرد رفتم تو دیدم سحربا یه شلوارک تنگ تنگ که انگار دو شماره بهش کوچیک بود اومد جلو دست داد وبهم تعارف کرد که برم بشینم منم رفتم . دیگه موقع ها ی شام بود من رفتم توی آشپزخونه که آب بخورم دیدیم جلوی گاز ایستاده یخچال اونا هم کنار گاز بود بهش گفتم آب می خوام گفت بیا خودت بریز تو که غریبه نیستی تا رفتم در یخچال یه کم اومد عقب که خودشو بچسپونه به من منم وایسادم و نه من حرفی زدم و نه اون منم کیرم داشت منفجر می شد .وقتی شام رو خودیم سحر سه تا بالش اورد تا جلو تلوزیون دراز بکشیم امیر خواست پیش من بخوابه که مامانش نذاشت و خودش وسط خوابید بعد هم پشتشو به من کرد هی خودشو میداد طرف من منم میخواستم اذیتش کنم می رفتم عقب دیگه اون کاملا امده بود روی بالش من دیگه چاره ای نداشتم خودمو با فشار چسپوندم بهش وای چقدر نرم بودصدای نفس کشیدنشو می شنیدم بعد که یکم گذشت دستمو بردم طرف سینه هاش (آخه 2ماهه پیش رفته بود اونارو جراحی زیبایی کنه البته اینو تو صحبت هاش با ما مانم فهمیدم )آروم بهم گفت بذار امیر خوابش بره بعد منم قبول کردم یه چند دقیقه ای که گذشت بهم گفت امیر خوابید بیا ببرش سر جاش بخوابونش منم بردمش وقتی اومدم دیدیم لخت لخت خوابیده منم وقتو طلف نکردم سریع لخت شدم چشماشو بسته بود گفتم از کجا شروع کنم گفت از هر جایی که دوست داری منم دیدیم سینه هاش بد جوری دارن چشمک میزنن سریع یکیشونو کردم تو ی دهنم واییییییی داشت از شدت لذت بی هوش میشد نوک سینشو گاز زدم یواش یواش آخ و اوخش شروع شد اومدم پایین تر تا رسیدم به کسش عجب چیزی بود جای همتون خالی شروع کردم به لیس زدم اونم دستشو کرده بود لای موهام وای این حرکت چقدر حشریم میکرد بعد از چند دقیقه بهش گفتم من کس می خوام اونم قبول کدو برگشت تا بکنم توکسش تازه می خاستم کیرمو بکنم تو کسش که یه هو دیدم صدای در میآد سریع با حال گرفته لباس پوشدیم سحر که نه شرتشو پوشید نه سوتین وفقط شلوارک وتیشرتشو پوشید و رفت تا سریع درو باز کنه من پیش خودم گفتم الان مامانم و از صدای جیغ سحر بلند شده اومده ببین چه خبره. الان میاد همه چیز رو میفهمه آخه سرو ریخت سحر خیلی ناجور بود.
بعد از چند لحظه دیدم سحر با همسایه بالایی امدن تو اصلا حواسم نبود که لباس هایی رو که روی زمین بودن رو جمع کنم سوسن خانوم امد نشست روی مبل اونا رو دید و یه لبخند شیطنط آمیز بهم زد سحر هم رفته بود تو آشپز خونه بعد که امد نشست سوسن گفت داشتین کاری میکردین مثل اینکه مزاحم شدم الان هم می تونید به کارتون برسید منم استفاده می کنم من و سحر هر دوتامون چشمامو چهار تا شده بود بعد سوسن گفت پس چرا نشستین سحر هم که انگار خیلی حشری شده بود آمد طرف من و یه لب محکم ازم گرفت لباسای منو در اورد و گفت سوسن جون از خود بعد سریع لباساشو در اورد منم ادامه ی کارمو بدون اعتنا به سوسن شروع کردم اونقدر حشری شده بودم که داشتم مثل وحشی ها اونو می کردمش سوسن هم داشت کسشو میمیالوند آی ای سحر دیگه داشت به جیغ تبدیل این کارش داشت منو دیوونه میکرد منم نمی دونم چرا آبم نمیومد شدت فشارو بیشتر کردم طوری تلمبه میزدم که سحر با هر ضربه یه چند قدمی می رفت جلو کیرمو دراوردم میخواستم بکنم تو کونش که همیشه آرزوم بود که گفت نه با دستش منو داد عقب وگفت کون من به اندازه کافی بزرگ هست سوسن سریع آمد دست سحر رو گرفت منم با عجله دو تا سیلی محکم به کونش زدم تا خودشو شل کنه کیرمو تا آخر کردم تو کون تنگش بلند با حات جیغ گفت آیییییییییی یه کمی هم تقلا زد تا خودشو آزاد کنه ولی ما دو تایی محکم گرفته بودیمش بعد آروم وایساد گریه کردن تند تند شروع کردم تلمبه زدن که دیگه داشت از شدت درد بیهوش میشد آخه فقط ناله میکرد دیگه منم آروم شدم داشت یواش یواش آبم می اومد به سوسن اشاره کردم دستاشو ول کنه منم تموم آبمو خالی کردم توی کونش و ولو شدم روش ازش لب گرفتم. بهم گفت برو گمشو داغونم کردی بعد هم گرفتمش توی بغلمو بوسیدمش اینقدر بی حال شده بود که نمی تونست تکون بخوره خوابوندمش روی زمین و خودم آروم آروم با کمک سوسن لباس ها شو تنش کردیم و سوسن خدا حافظی کرد و رفت منم تا صبح سحر تو بغلم بود و باش حال کردم ودیگه تا امروز با هم سکس نداشتیم حالا دارم میرم تو نخ سوسن اگه موفق شدم داستان اونو هم براتون می فرستم .
من برگشتم!!!!
بعد از 5-6 ماه!!!
ارسالها: 533
#13
Posted: 21 Aug 2010 08:34
ماجرای من با آنا
اول بگم که این بنده سام هستم 26 سالمه و به عبارت ساده یه آدم داغ و بقول گفته بروبچ باحالم (البته فکر نکنید خودمو تحویل میگیرما) اینم بدونید که یک سالی هست که مطلقم(خوب دیگه با هم نساختیم گفتم مهرم حلال جوونم آزاد)
خوب قضیه از اینجا شروع شد خانواده من خونه رو عوض کردن منم خوب مجبور شدم باهاشون همراه شم
تو این خونه جدید خوب کسی رو نمیشناختم معمولا آدمی هستم که زیاد با کار دیگروون کاری ندارم سرم تو لاک خودمه خوب دیگه بچه خوب همینه دیگه.
اوایل زیاد توجه نمیکردم اما فهمیدیم تو ساختمان روبرویی ما به خانمی آمار منو حسابی میگیره. اینو حتی خانوآده ام فهمیده بودن من چون شغلم تقریبا کارمندیه ساعت آمدن و رفتنم مشخصه ، خواهرم بهم میگفت با این همسایه دوستی؟ منم میگفتم نه طوری که بابام بهم میگفت بابا بهش بگو آنقدر نیاد تو بالکن زشته!
من بدبختم میگفتم آش نخورده و دهن سوخته ، آخه بابا به این وجدان نداشته ام این خبرا نیست اون همم میگفت آره اروا عمت!
خلاصه گذشت تا یه روز که بیکار بودم تو خونه رفتم تو بالکن دیدم نور بالا داره میاد منم گفتم سنگ مفت گنجشکم مفت. حالا شاید واقعا میخواد باهم باشیم خلاصه بهش اشاره کردم که بیا پایین ساختمون اوونم با سرعت نور اومد. منم رفتم خلاصه 2 تا کوچه پایین تر منتظر من بود رفتم جلو با یه قیافه حق به جانب (انگار که رییس جمهورم وخیلی با کلاس)سلام کردم و گفتم شرمنده میتونم ازتون یه سوال کنم ؟
گفت:بله
گفتم : شما چرا آنقدر آمار اتاق منو دارید؟ به خدا من نسفراتو نیستم که همش آمار منو میگیری
گفت:نه من همینجوری میام تو بالکن
گفتم:تو که راست میگی تو مثل خواجه حافظ راست میگی. اونم ادعا میکرد مرده اما خواجه بود
اونم یه خنده ای کرد و اشاره کرد که حرکت کنیم
گفتم: نمیخواهی خودتو معرفی کنی
گفت:من آنا هستم 24 سالمه و 2ساله که ازدواج کردم
من یهو قاطی کردم سندل بوکس بریدم! آخه اصلا فکر نمی کردم شوهر داشته باشه اخه من تا حالا با زن شوهر دار نبودم تااون موقع
گفتم :خوب چه کاری از دست من بر میاد(حالا تو دلم به خودم فحش میدادم به این بخت تخمی خودم)
گفت:اگه اشکالی نداشته باشه میخوام باهاتون اشنا شم
گفتم : باشه مشکلی نیست اما جونه مادرت دیگه تو بالکن نیا
گفت: چرا؟
گفتم :برام آبرو نزاشتی همه فکر میکنن خبریه
خلاصه اونم قبول کرد وشماره موبایل منو گرفتو یه تک زنگ به من زد و گفت الان شوهرم میاد باید برم وقتی داشت میرفت گفت راستی اونکیه که موهاشو از پشت میبنده (اخه من اونموقع موهام خیلی بلند بود و اون موقع شب که امدم بیرون موهامو ریختم زیر یقه پیرهنم ) گفتم خودمم باور نمیکرد تا اینکه موهامو ریختم رو شونه هام. یهو گفت
میدونی من خیلی با موهات حال میکنم یه بوس از لبام کرد و رفت. منم که مات شده بوودم همونجا وایسآدم تا رفت .
پیش خودم میگفتم بابا درست نیست این زن شوهر داره من نباید این کارو بکنم اما واقعیتش ته دلم بدمم نیومده بود درست بود که تو هیچ برنامه ای نبودم چون زیاد اهل دختر بازی این حرفا نبودم. اعتقاد داشتم سکس با جنده هم خوب نیست چون برای سکس احترام قائل هستم میگم باید دو طرف با احساسات با هم سکس کنن تا سکس معنی واقعی به خودش بگیره و آدم به ارگاسم برسه اینجوری حال میکنم . خوب بگذریم من پیش خودم سبک سنگین میکردم که چکار کنم تا اینکه بهتر دیدم دلیلشو از خودش بپرسم
ساعت 10.30شب بود دیدم زنگ زد
گفتم: چه خبر مگه شوهرت خونه نیست
گفت: نه با دوستاش رفتن بیرون تاساعت 1 یا 2 که از فوتبال برگردن
خلاصه تعریف کرد که شوهرش همش با دوستاشه. یه بچه شهرستانی که هنوز از سی تا کلمه 25 تا شو نمی تونه تلفظ کنه. نه قیافه داشت نه هیکل تنها چیزی که داشت پول بود و بابایه آنا بخاطر همون آنا رو وادار کرده بود باهاش ازدواج کنه و اینکه اصلا زبون همو نمیفهمن .
منم که نمی خواستم تو برخورد اول زیاد فضولی کنم دیگه سوال پیچش نکردم اما بهش گفتم که باید باهاش کنار بیاد بلاخره زندگی همینه دیگه
خلاصه آنا انقدر به من زنگ میزد که از دستش راحتی نداشتم و به خاطره اینکه راهت شم یه هندزفری
بلوتوت خریدم که دیگه این گوشی انقدر دستم نباشه اخه تو شرکت یه بند گوشی دستم بود. همکارام مسخره میکردن که شعبه 118 رو گرفتم که درامدم بیشتر بشه خلاصه انقدر با هم حرف میزدیم که بهم عادت کرده بودیم تا اینکه من برای ماموریت مجبور شدم برم کیش و 2 هفته اونجا موندم وقتی برگشتم با کمال تعجب تو فرودگاه دیدم اومده دنبالم. راه افتادیم سمت خونه تو راه بهش گفتم که مگه شوهرت خونه نبود؟
گفت:نه اون با باباش رفتن شهرستان مشکل کاری براشون پیش اومده
گفتم :ممنون از اینکه اومدی دنبالم
گفت: شب کجا میری ؟ میای خونه ما؟
گفتم :متاسفانه نه چون خانوآدم منتظرن. اما 2 روز مرخصی دارم حتما این دو روزو با هم هستیم
وقتی میخواستم سر کوچه پیاده شم اشک تو چشماش جمع شده بود منم یه بوس از لباش کردم و گفتم فردا هم مال ماست حتما از خونه بهت زنگ میزینم که تنها نباشی
بعد از خداحاظی اون رفت و منم با حالی گرفته اومدم سمت خونه همش به این فکر میکردم که اخرش چی میخواد بشه
جاتون خالی رسیدم خونه. بابام اولین متلکو شلیک کرد
گفت: : بابا رفیقتم همین الا اومد نکنه اومده بود دنبالت
منم به خاطر اینکه دیگه حسابی بزنم تو برجکش گفتم بابا جون درست نیست پشت زن مردم صحبت کنی
بهو بابام گفت مگه شوهر داره؟ منم گفتم از بچه ها شنیدم یه دوونه داره. مادرم زذ زیره خنده و همه چیز دیگه اونجا تموم شد
فردا صبح بلند شدم رفتم حموم و یه دوش گرفتم اومدم بیرون دیدم همه بیدارن گفتم چه خبره ؟
بابام گفت عروسی دعوتیم میخواییم بریم شیراز راه بیفت بریم
گفتم :کم بخور یه نوکر بگیر منتظر راننده بودید من نمیام با برو بچ مهمونی دعوتیم
بعد به بابام گفتم با هواپیما برین هم سریع هم بی دردسر تازه منم راحتم تازه یکی دیگه میخواد کس بکنه من بیام اونجا دست بزنم به من چه! هر کی کس میکنه دستشم بزنه بابام مرده بود از خنده خلاصه زنگ زدم به یکی از بچه ها که داییش اژانش هواپیمایی داره 4 بلیط رفت وبگشت گرفتم و خیالم راحت شد تا شنبه خانواده رو کاکوچ کردیم
بعد زنگ زدم به آنا بعد از سلام و احوالپرسی گفتم نیم ساعت دیگه سر خیابون باش بریم بیروون اونم قبول کرد منم رفتم که آماده شم
تا به اون روز اصلان دقت نکرده بودم که چه قدر آنا خوش هیکله اما وقتی سر خیابون سواره ماشین شد کلی حال کردم چون دوتا بچه پرو میخواستن مخ کنن اما وقتی بدون هیچ حرفی اومد سوار ماشین من شد همه کف کرده بودن خلاصه بعد از کلی کس چرخ و خوردن ناهار امدیم سمت خونه
گفت:کی میای پیشم ؟
گفت:من خونه تنهام الان دیگه بابام اینا رفتن الا دیگه شیرازن
در ضمن درست نیست که ما رو باهم ببینن
این همسایه های فضول فقط کافیه ببینن اونوفت اخبار 21 پخش کنه بیا خونه ما همسایه های مت بهترن در ضمن من میتوونم با ماشین مستقیم برم تو پارکینگ ولی خونه شما باید من بیام اونجوری ضایع تره. اونم قبول کرد منم رفتم تو خونه. اومدیم تو اپارتمان و گفتم راحت باش
اونم رفت نانتو شلوارشو دراورد و امد همینکه دیدمش قفل کردم صورت گرد با چشمای عسلی با قد 165 سانت شاید به جرات بگم 50 کیلو سینه های سفت ماه از رو سوتین داشت چشامو در میاورد باسنش که دیکه نگو انگار نشستن تراشیدن این باسنو انقدر این باسن قشنگ بود که نگو. واقعا کف کرده بودم خیلی جلوی خودمو گرفتم نپریدم روش (اخه بابا نمیدونید چی میگم )
اومد طرفم و بردم اطاقم و نشونش دادم کل خونه رو دید اومد تو پذیرایی نشست رو مبل. منم نشستم کنارش. گفتم من خیلی گشنمه چیزی میخوری سفارش بدم ؟
گفت: نه من سیرم اما اگه مشروب داشته باشی میخورم
گفتم :باشه صبر کن رفتم شماره کبابی محل رو گرفتم سفارش چنجه با جوجه به اضافه دل و جیگر دآدم و رفتم که بساط مشروبو بچینم به شیشه ویسکی black&white اوردم به اضافه مخلفات گذاشتم رو میز . نشستم کنارش اما از فشار عجیبی که لای پام داشتم داشتم عذاب میکشیدم (خدا نصیب گرگ بیا ون نکنه، آدم سرطان بگیره شق درد نگیره)
غذا رو اوردن ومشغول شدیم یه وقت به خودمون اومدیم دیدیم داره ته شیشه بالا میا
گفتم: آنا حالت خوبه یه وقت زیاد نخوری حالت بد شه؟
گفت:باشه دیگه نمی خورم فکر کنم الانم زیاد خوردم
وقتی دستشو گرفتم دیدم بابا طرف دار میسوزه بغلش کردم و بردم دستو صورتشو شست گفت منو ببر بزار رو تختت
منم بردم اما وقتی میخواستم پاشم نذاشت منم که اینجوری دیدم لبامو گذاشتم رو لباش تو عالم مستی نمیدونید چه حالی داشتم وقتی زبونشو میکرد تو دهنم دیوونه میشدم انقدر تو لبو لوچه همدیگه بودیم که باور کنید نیم ساعت طول کشید یهو یآدم افتاد که من هنوز اون سینه ها رو لمس نکردم.
وقتی پیرهن استرجشو دراوردم و سینه هاش دیدم حال کردم با دهن سوتین شو دآدم بالا که همچین اه ه ه ه ه کشید نزدیک بود آبم بیاد وقتی سینه هاشو دیدم باور نمی کردم این سینه ها تو این سوتین بود سایز سینه هاش 95 بود اما گرد وسفت افتآدم به جونه سینه هاش حالا نخور کی بخور نوک سینه هاشو میلیسیدم گاهی هم گاز خفیف میگرفتم همش میگفت سامی بخوررررررررر همشون مال تو جووووووووووون منم هی حریص تر میشدم شلوارشو دراوردم حالا فقط یه شرت خوشگل توری پاش بود از لای سینه اومدم یه سمت ناف میخواستم تمام هنر سکس رو به اجرا در بیارم تمام سینه و شکمشو لیسیدم تا رسیدم به شرتش اونو اروم دراوردم انداختم رو زمین وقتی سرسمو بردم لای پاش دیدم دیگه نفسش در نمیاد وقتی اولین لیسو زدم چنان اهههههههههههههههههههههههههی کشید که از خودم بیخود شدم اما دیگه کسشو نخوردم پاهاشو اوردم بالا و از انگشت کوچیک پاش شروع کردم به خوردن نمیدونم هیچ تمایلی به foot fetish ندارم اما حس کردم که بهم حال میده.
آنا که دیگه تو آسمون بود صداش کل اطاقو ورداشته بود پاهاشو لیسیدم و اومدم به سمته بالا از روناش گاز خفیف میگرفتم تا دوباره رسیدم به کسش، یه کس تپل بدون یه ذره مو که وقتی لیسش میزدم خودم کلی حال میکردم چوچولشو میکردم تو دهنم و لیس میزدم زبونمو لوله میکردم میکردم توکسش تو همین حلا یه هو پاهاشو حلقه کرد دوره گردنم فهمیدم داره به ارگاسم میرسه منم کارمو سریع تر کردم که هین دهنم پر از اب شد ووایییییییییییییییییییییی تنها فریادی بود که میشد شنید آنا به ارگاسم رسیده بود و بی حال یه لحظه فکر کردم از حال رفته به صورتش از اب پارچ پاشیدم چشمای خمارشو باز کرد و گفت سامی خیلی دووست دارم
منم گفتم :منم دوست دارم بلند شد اومد طرفم هلم داد رو تخت افتاد روم شروع کرد لب گرفتن. رکابی که تنم بود رو پاره کرد کف کرده بودم افتاد به جون سینه هام لاله های گوشمو میخورد که داشتم دیونه میشدم اومد پایین و شلوارکمو دراورد از روی شرت کیرمو میلیسید میبوسید این کارش خیلی به من حال میداد شرتمو دراورد وانداخت یه طرف کیرمو گرفت دستش از زیره کیرم شروع کرد به لیسیدن وقتی بیضه هامو میکرد تو دهنش باور کنید از حال میرفتم یهم حس کردم سر کیرم داغ شد وقتی چشمامو باز کردم دیدم کیرم تو دهنشه
انقدر خوب این کارو میکرد که دیگه داشتم میومدم اما آنا مجال نداد با 2 -3 بار دیگه بهش گفتم که دارم میام اونم آبمو ریخت تو دهنش بعد ریخت روی سنه هاش که این کارش انقدر منو حشری کرد که دوباره افتآدم به جونه کسش تا کیرم بلند شد اون وقت رفتم سر وقت کمدم اسپری رو برداشتم قشنگ اسپری زدم که حالاحالاها ابم نیاد اومدم طرفش خوابید زیر منم اومدم روش کیرمو میمالیدم به کسش اما تو نمی کردم تا اسپری کار خودشو بکنه انقدر این کارو کردم که صداش درامد
گفت:ده بکن دارم آتیش میگیرم من میخوام من میخوام
گفتم :چی میخوای عزیزم خجالت نکش بگوو(با بد جنسی)
گفت:کیییییییییییییررررررر همچین گفت که همه همسایه ها شنیدن(البته برای اقایون بد نشد دهن خانوماشون اب افتاد یه سکس افتادن)
گفتم چی؟
گفت بکن بکن کیرتو بکن تو کسم کسم کیر میخواد محکم بکن تو فشار بده
منم با فشا کیرمو کردم تو کسش با اینکه قبلا ارضا شده بود و از ترشحات خیس بود اما خیلی تنگ بود که یه لحظه نفسش بند اومد منم صبر کردم حالش جا بیاد بعد از اینکه مطمئن شدم شروع کردم به شاگ زدن خیلی اروم و حساب شده که یهو آنا داد زد بکن لامصب محکم فشار بده منم دیدم که از این کار لذت میبره شروع کردم با تمام قوا کردن رو همش میگفت جووووووووووووووون چه حالی میده وای کسم داره جر میخوره جوووووووووون بکن اره اینه راه پارش کن
سامی جون کیر میخوام کیر کیرتو بخورم کسمو پاره کن
دیکه عرق از سرو کولم میرخت از روش بلند شدم اون امد نشست رو کیرم وقتی بالا پایین میرفت حرکت سینه هاس دیوونم میکرد ولی از بس حشری بود دلو روده من بهم پیچید(فهمیدین که) تو همین حین دوباره به ارگاسم رسید گفتم حالتو عوض کنیم پاشد و به حالت سگی درامد منکه تا اون موقع فرصت نکرده بودم کنشو ببینم وقتی دیدم حالم بد شد .حاضرم قسم بخورم انگشت با چکش توش نمی رفت
شروع کردم به خوردن اون سوراخ خوشگل وقتی میخوردم از خوشی داد میزداز پشت گذاشتم تو کسش
دیگه آنا دوباره حشرش زده بود بالا منم همزمان وقتی داشتم از کس میکردمش با انگشتان کونشو برا کردن آماده میکردم. حس کردم دیگه آمادس بهش گفتم آنا من میخوام از کون بکنم. اونم
گفت: من امآدم هر کاری میخوای بکن از این به بعد مال منی تو
از رو میز کمدم قوطی وازلین رو برداشتم که برای چرب کردن کف پام استفاده میکنم اول قشنگ کیرمو چرب کردم بعد با حوصله سوراخ آنا رو چرب و آماده کردم وقتی سر کیرمو گذاشتم رو سوراخ آنا داشتم و آماده میشدم داخل کنم که دیدم خودش داره زحمتو کم میکنه اما میدیدم که داره درد میکشه وقتی کیرم تا نصف تو کونش بوود 2 دقیقه دست نگه داشتم و وقتی تا اخر فرو کردم دیگه کاملن میشد درد رو تو چهرش دید منم سعی کردم با ور رفتن با کسش درد رو به لذت تبدیل کنم بعداز 5 دقیقه که مطمئن شدم امادگی داره شروع کردم به کردن نمی دونیم چه کونی داشت دست کمی از اتشفشان نداشت اوایل درد داشت اما وقتی عادت کرد همش مگفت جووووووووووووووووون دارم کون میدم ووووووااااایییییییییییییییی چه حالی میده بکن کونمو پاره کن
اره راه سامی جوووووووووووووووووووون بکن نکن
منم که دیکه داشتم میترکیدم مهسش داشت به اوج میرسید آب منم داشت میومد بهش گفتم گفت بکن تو کسم منم کیرمو دراوردم رفتم کیرمو شستم اومدم (میدوونم الان فحشم دادید اما این جوری زن عفونت میکنه)اومدم کیرمو کرم تو کسش 2 دقیقه شاگ وحشیانه که دیدم دارم میام که یهو داد آنا درامد گفتم چه کار کنم گفت بریز توش مخوام بسوزم منم یهو ترکیدم تاحالا اونقدر ارضا نشده بودم آنا داد میزد اااااااایییییییییییییییییییی سوختم جون ابت اووووومد ایییییییییییییییییییییییییییی بعد از سکس همونجا خوابم برد وقتی بلند شدم دیدم شام آمادس گفت معذرت میخوام که بی اجازه به وسایل دست زدم منم برا تنبیه بوسش کردم او 2 روز بهترین روزای عمر من بود. آنا از اون روز به بد باهم بود تا 2 سال. تواین 2 سال همیشه با هم بودیم منم با شخص دیگه ای سکس نداشتم منتظر آنا میموندم الان که دارم براتون مینویسم آنا اتریشه با اون شوهرش
منم میرم اما معلوم نیست کی؟ اما به هر حال امیدوارم از داستان من خوشتون بیاد .
و به تمام دختر و پسرهای که داستان منو خوندن میگم که سکس فقط با احساسات زیباست .
من برگشتم!!!!
بعد از 5-6 ماه!!!
ارسالها: 533
#14
Posted: 21 Aug 2010 08:40
شب زفاف
وای ساعت دو بعد ازظهر شده بود و من هنوز تو گل فروشی بودم. ده دقیقه دیگه منتظر شدم تا ماشین آماده شد.
ماشین و برداشتم و رفتم آرایشگاه دنبال بهار عزیزم عروس خانم گلم.
بعد از این که زنگ آرایشگاه و زدم یک صدا من و به تو راهنمائی کرد.
داخل شدم. بهارم مثل یک فرشته جلوی من ایستاده بود. وای چه لباس زیبائی، چه تن و بدنی، خدای من این بهار از اون بهاری که من اونروز عریان دیدمش زیبا تر شده بود.
یک صدا توجه من و به خدش جلب کرد. گفت اینم گوهرتون تقدیم به شما.
رومو که برگردوندم دیدم بعله خانم آرایشگر با یک لباس لختی که سینه هاش داشت از تو گلوش در میومد جلوم ایستاده. وای اگه بهار نبود خودم و نمیتونستم کنترل کنم و همونجا میپریدم روش. یک آرایشی کرده بود که از بهار هم زیبا تر شده بود.
اونجا بود که فهمیدم این همه پول بی زبون و چرا گرفته، چون خانوم خرجشون زیاده.
بالاخره با زحمت از اون خانم دل کندم و با بهار به سمت تالار حرکت کردیم.
تو ماشین که بودیم بهار گفت : سعید من زیبا ترم یا اون ؟
خودم و به اون راه زدم و گفتم : کی؟
گفت: همون خانمِ آرایشگره.
گفتم اوه اوه اون که مثل جادوگرها بود. معلومه تو صد برابر ازاون زیبا تری.
اما تو دلم گفتم اگه تو نبودی اندازه پولی که گرفته بود،.... میکردمش !!.
بعله. ساعت ها گذشت و یک عالم خانم خوشگل خوش تیپ و که هر کدومشون یک جور خودشون و به نمایش گذاشته بودن و ما تو اون تالار دیدیم و این کوچولومون هم که شب قبلش کلی برای امشب آمادش کرده بودیم شیطونی هاشوکرد تا ساعت شد دو نصف شب.
من موندم و بهار. این مونده بود و اون. من که هم خسته بودم هم از سر سینه ها و باسن ها و..س هایی که به شکلهای مختلف اون روز دیده بود شهوتی. نمیدونستم بخوابم یا ادامه بدم. روی تخت با همون لباسای مجلسم نشسته بودم که دیدم بهار با لباس عروسش اومد جلو گفت: پاپیون پشتم و باز کن.
بعد از باز کردن خیلی آرام تورش و از سرش برداشت و بعد با سر دندون دونه دونه دست کشهای سفید تو دستاشو خیلی آهسته بیرون آورد. خیلی آرام زیپهای کنار لباسشو باز کرد و از اونجا بدن سفید به نمایش در اومد. لباسشو از روی سینه باز کرد و خیلی سریع لیز خورد و روی زمین افتاد. زیرش یک گن سرهمی تنش بود دیگه نمیتونستم نگاهش کنم.
خط بهشتش از همین رو دیده میشد و سینه هاش و که دیگه نگو، مثل دو تا توپ بیرون زده بود. اینجا بود که دیگه باید من کمکش میکردم و زیپ گن شو باز میکردم.
دستهام گیرایی پائین کشیدن زیپش و نداشت. بالاخره بازش کردم. بهار جلوی لباسش و گرفته بود و بمن گفت نمیخوای لباسهات و در بیاری.
منم یک نگاهی به اون و خودم کردم و با نظر تایید از اتاق خارج شدم. لباسهام و در آوردم. با در آوردن لباسهام خستگی اون روز هم از تنم در اومد.
یک روبدوشام مشکی کوتاه برای من گذاشته بودن، تنم کردم و به اتاق خواب رفتم. با ورودم، فرشته ای دیدم که برای بردن من به بهشت به زمین نازل شده بود. بهار یک لباس خوابی پوشیده بود که سر و ته و پشت و روش مشخص نبود. رنگش هم رنگ بدنش و کامل پوشیده و با هر حرکتی که به بدنش میداد همه جای بدنش دیده میشد.
دیگه خستگی در بدنم دیده نمیشد. بهار رفت روی تخت نشست و این گونه وانمود میکرد که میخواد بخوابه، با نشستنش روی تخت تمام پاش تا بهشتش از لباس بیرون اومد و خیلی چشمک میزد.
بهار روی تخت دراز کشید و با این حرکت سینه هاش هم از لباس بیرون اومد.
بهار: نمیخوای بخوابی؟
- چرا عزیزم ولی نمیشه.
- چرا نشه؟
- حالم خرابه.
- خوب اگه میخوای ببرمت دکتر.
- نه عزیزم دکتر من همینجاست و داروش هم تجویز شده.
- خوب استفاده من تا خوب بشی.
روبدوشام و از تنم در آوردم و روی تخت دراز کشیدم. سعید کوچیکه. داشت سرش و میاورد بالا. کمی خجالت میکشیدم ولی خوب جای خجالت نبود، خودم و به بهار چسبوندم. یک لحظه از جاش پرید. تا اون لحظه ندیده بود که من لختم.
کمی چپ چپ به من نگاه کرد و آرام نی آتشین منو گرفت توی دستش و کمی لمسش کرد. منم کم کم دستم به سینهاش رسیده بود و داشتم با اونها بازی میکردم.
بهار گفت : سعید امشب بعله. گفتم آره بعله.
یک خنده قشنگی کرد و گفت سعید من همیشه یک آرزو داشتم، میخوام آرزوی من و برام عملی کنی.
گفتم: جان بگو هرچی باشه قبول.
گفت قول میدی.
گفتم قول مردونه.
گفت : من همیشه شنیدم کار شب اول خیلی زمان میبره، ولی من همیشه آرزوم بوده خیلی سریع باشه مثل تجاوز کردن و غیر معمول!
خیلی برام غیر منتظره بود هر فکری میکردم جز این.
خودم و برای یک سکس طولانی میخواستم آماده کنم اما چپه شد.
گفت: قبول میکنی؟
گفتم هر چی تو بگی و بخوای.
قرار شد از اون انکار باشه و از من اصرار و به زور کارم و انجام بدم.
خودم و روی تخت انداختم و حالت خواب و به خودم گرفتم. بهار فکر کرد که ناراحت شدم و میخوام بخوابم، کاملا احساس کردم که اون ناراحت شد و پشت به من روی تخت خوابید. دستم و بردم کنار تخت و خیلی آرام کرم و برداشتم و به نی لبکم مالیدمش و سریع از جا بلند شدم و پاهای بهار و گرفتم و از هم باز کردم و خودم و بین پاهاش قرار دادم. اونم سریع دستش و گذاشت روی بهشتش. دستاشو گرفتم و باز کردم ولی باز خودش و جمع کرد. مثل مار به خودش میپیچید و نمیذاشت که کارمو بکنم.
آخر با دندون سر سینه ها شو گرفتم و خیلی محکم فشار میدادم، با دست مچ دستاشو گرفتم و دو طرف بدنش به صورت تی باز نگه داشتم. دیگه از درد نمیتونست تکونی به خودش بده. لبم و گذاشتم روی لباش و با بالاترین سرعت و با فشار آلتم و تو بهشتش جا دادم و تا ته فرو کردم.
با این که دهنش و با دهانم گرفته بودم ولی تا میتونست داد میزد تا جائی که اشک از چشاش اومد.
خیلی دلم براش سوخت ولی خوب خودش میخواست و گفته بود در هیچ شرایط کارو قطع نکنم!
با سرعت زیاد تو بهشتش تلنبه می زدم و با چشمام درد و توی چشاش، صورتش و تمام بدنش میدیدم.
احساس میکردم یک مایع لزج آلتم و پر کرده.
چند دقیقه ای این کار و تکرار کردم و واقعا نمیدونستم که بهار داره لذت میبره یا درد میکشه. بدنش داشت میلرزید. و از چشاشم اشک میومد. ناگهان با فشار زیاد آبمو تو بدنش خالی کردم و بی حال روی بهار افتادم. هنوز بدنش میلرزید.
آرام خودم و از روی بدنش قل دادم و روی تخت دراز کشیدم.
کمی که به حال اومدم و از جام پاشدم دیدم تمام آلتم و تخت پر خون. مثل این بود که سر مرغی رو اینجا زده باشن .
بهارهم اصلا نمیتونست. خودش و تکون بده.
رفتم توی دست شوئی خودمو شستم و اومدم روتختی رو از زیر بهار جمع کردم. و براش یک نوار بهداشتی گذاشتم و شرتش و پاش کردم. و توی بغلم گرفتمش و خوابیدم.
صبح با سرو صدا از جا پاشدم. صدای همه مییومد. فکر میکنم همه فضولها اومده بودن تا ببینن دیشب چه خبر بوده. لباس تنم کردم و از اتاق اومدم بیرون دیدم بعله. خانومها ( نزدیکهای بهار و من ) همه سرشون زیر دامن کوتاه لباس خواب بهاره و دارن کار شناسی میکنن. با دیدن من همه دست از کارشناسی کشیدن و شروع به نظر دادن کردن که بعله. چه عجله ای داشتی و چکار کردی و هزار حرف و حدیث دیگه.
بهار صدا زدم گفتم یک لحظه بیا. آخه بنده خدا اصلا نمیتونست از جاش پاشه. وقتی هم که پاشد مثل این مرغابی ها راه میرفت. وقتی اومد توی اتاق گفتم چطور بود گفت عالی.
باورکنید هنوزم میگه اون شب اول یک چیز دیگست و خیلی بهش حال داده!!
من برگشتم!!!!
بعد از 5-6 ماه!!!
ارسالها: 533
#15
Posted: 21 Aug 2010 08:40
کون بجای کس
با سلام مجدد من علیرضا هستم که چند روز پیش یه خاطره از دوران دانشجویی براتون فرستادم اما قضیه ای که می خوام تعریف کنم مربوط میشه به همین جمعه گذشته.
عصر جمعه خونه داداش بزرگم بودم که میخواستن برن مهمونی منم با بی حالی از خونشون زدم بیرون یه ساعت کوس چرخ زدم زنگ زدم خونه دادش کوچیکم دیدم خانمش رفته خونه مادرش شهرستان اینم تنهاس رفتم خونشون برش داشتم زدیم بیرون که بیفتیم دنبال یه کوس بگردیم و روز جمعه ای یه حالی به خودمون بدیم!
اول عصر یه کم خبری نبود و کل محدوده میرداماد تا ونک و ولی عصر تا تخت طاووس عاری از هرگونه کون و کوسی بود یه خورده بعد زنگ زدم پسر عمم که همیشه تعداد متنابهی کوس زیر دست و بالش داره خلاصه اون کس کش هم دم لایه تله نداد و 2 ساعت تمام ما رو کیر کرد خلاصه هوا که تاریک شد جنده های محترم کمکمک فعالیت شبانه خود را شروع کردن و خیابان پر شد از کوس های رنگارنگ در انواع مختلف. کیس اول رو تو خیابون ولیعصر نرسیده به ونک زدیم که دو نفر بودن یکیش کیری بود و اون یکی چیز توپی بود دیدم از جلو ماشین در میرن پیاده شدم رفتم طرفشون تا گفتم سلام پیریه برگش گفت نفری 40 میگیریما! یه لحظه مخم تیر کشید که اووووووووووو چه خبره یه راه میخوای بکنیش تو کوس طرف حالا معلوم نیس دفه اول ابت زود بیاد بعدش زرتی 40 چوب پیاده بشی ولی به روی خودم نیاوردم گفتم بابا کی حرف پول زد در راه کوس جان دادن رواس که لااقل سوارشون کنم و بعدش مخشونو کار میگیریم قیمت رو میاریم پایین القصه این دو فقره کوس رو بلند کردیم اومدن چپیدن تو ماشینو تا نشستن پیریه گفت که ما نصفشو تو ماشین میگیریم نصف بعدی تو خونه قبل از عملیات!
دیدم کاملا حرفه ای ان و به هیچ وجهی من الوجوه نمیشه سرشونو شیره مالید دوباره شروع کردم به مزه ریختن که بابا بیخیال حالا یه تخفیفه کوچولو بدین ما هم از شرمندگیتون در میایم و یه دفه که نیس ما میخایم مشترک بشیم و از این کوس شعرا که پیریه یه دفه ای وحشی شد که یالا نیگهدار پفیوس بچه کونی!
بعد با عشوه به اون یکی گفت که مریم جون پیاده شو بریم اینا پول بده نیستنو اسو پاسن. ناکس انقد حرفه ای بود که فوری به افکار پلید من پی برد و با صدتا فحش که لطیف ترینش مادر قحبه بود پرین پایین تو این اثنا دیدم اووووووو اون ور خیابون یکی دیگه واساده انده کوسه خیلی توپ و خوش هیکل تا خواستم دور بزنم برم جلوش واسم فوری دو تا کوس اولی رفتن سراغش که بابا با این بچه کونیا نریا اینا پول ندارن که خودشون کونین و از این کوس شرا خانم کوس دومی هم اگه 1% احتمال سوار شدنش بود با این حرفا دیگه رایش برگشت اونم بی خیال شدیم و دوباره تلاش مستمری رو برا یافتن لااقل 1 فقره کوس تعاونی و اعلا شروع کردیم نیم ساعت بعد دو مورد دیگه رو سوار کردیم که نسبت به اولی ها هم خوشگل تر بودن و هم قیمتشون 30 تومن بود و همینکه مهربونتر هم بودن اما اینا هم گیر داده بودن که نصفش باید تو ماشین پرداخت بشه که منم یه تراول بیستی اماده کرده بودم که بهشون بدم ایناهم میگفتن باشه 40 تا هم خوبه میدین ولی نظر من این بود که تو خونه هم 20 تا دیگه بدیم و بی حساب بشیم که بعد از کمی چونه زدن متآسفانه این دو مورد نیز رمیدن و پریدن!
دیگه داشت اعصابم خرد میشد به زمین و زمان فحش میدادم که ای کیر تو این شانس هیچ جنده ای یعنی حاضر نمیشه یکم بامون راه بیاد عجب زمونه ای شده عجب گرانی شده گوشت خوب کیلویی 5000 تومن اون موقع 250 گرم گوشت خوک 30-40 هزار تومن ای ریدم تو این مملکت از این پسر عمه کوس کشم خبری نشد که نشد مثل اینکه اونم رو فرم نبود اخه این جور مواقع کوسای تیری می اورد میکردیم حیف. ساعت دیگه داشت 11 میشد و دیگه هرکی هم قرار بود بده سوار یکی شده و رفته بود خیابونم کمکم داشت خلوت میشد که یه هو سمت مخالف خیابون کیس تازه ای به چشم خورد از دور خیلی کوس به نظر اومد فور دور زدیمو من پیاده شدم دیگه باید هر طور شده مخ این یکی رو می زدیمو یه فیضی به کیر مبارک کی رسوندیم خلاصه تا پیاده شدم خانم گفتش که 30 میگیرم منم گفتم باشه زود بیا سوار شو دو قدم به طرف ماشین اومد بعهد وایساد منم برگشتم دیدم دو تا جوجه بسیجیه کونی بغل ماشین به داداشه گیر دادن حوصله درگیری رو نداشتم پریدم تو ماشین دستی بردم بالا گفتم برادر سوتفاهم شده یا مهدی ادرکنی!
کوس کش نیششو باز کرد و به راننده گفت بریم برادر خودین. گازشو گرفت رفت دختره هم از ترسش پرید تو یه پیکان قراضه و رفت ما هم دنبالش یه خرده بعد پیاده شد اون بغل یه فرعی بود رفتیم تو صداش کردم بدو اومد پرید تو ماشین گازشو گرفتیم رفتیم یه هو دیدم دوباره این دو تا کسکش بغل ماشین دارن علامت میدن که وایسا خوشبختانه بزرگراه نزدیک بود و مسیر باز و ساعت حدوده 11.5 منم با این اطمینان زنجیری که همیشه تو ماشین بود در اوردمو اومدم از شیشه بیرون جاتون خالی یه 4 5 تا حسابی حواله این مادر قحبه ها کردم و گاز دادیم و رفتایم خوشبختانه این مورد اخری دیگه از پول پیش و این حرفا چیزی نگفت و منم اصلا راجع به پول صبتی نکردم فقط تو را واسه غذا و کاندوم نیگه داشتیم رفتیم خونه!
تو خونه اولش نفری یه قرص خوردیم و بعد شامو زدیم بعدش دختره پاشد که کی اول میاد منو داداشی به هم نیگاه کردیم و با اشاره به من گفت که اول تو برو منم قبل از اینکه برم اتاق خواب به پسر عمم زنگ زدم که کونده تو که کوس جور نکردی لااقل اگه دوس داریس یکی اوردیم بیا بکن.
اونم مثل قرقی از اون ور شهر حرکت کرد که بیاد. خلاصه من تا رفتم تو جنده خانم چراغو خاموش کرد به طوریکه اتاق تاریکه تاریک شد بعد هم فوری لباساشو دراورد و کاندوم رو سریع کرد تو کیرم و شروع کرد از رو کاندوم ساک زدن (البته اینم مدل جدیدیه که چند وقتیه در میان جنده های محترم مد شده و به خیال کوس کششون فکر می کنند که به این طریق جلو ایدزو میگیرن که البته از همین جا به عنوان یک پزشک به کلیه جنده های محترم اعلام میکنک که ایدز از طریق سکس اورال منتقل نمیشود" و از این به بعد با فراق خاطر نسبت به کیر رنج کشیده مردم ساک بزنن و لذت یه ساک اساسی رو به ملت زهر مار نکنن و صد البته تنها کاری که جنده ها خوب انجام میدن همین ساک زدنه که اونم بیشتر به خاطر اینه که اب مشتریه بخت برگشته زودتر بیاد و زودتر اسکن ها رو بگیرن و گورشونو گم کنن) خلاصه دیدم این جنده الانه که ابمو بیاره اول خواستم یه بار ابمو بیارم بعد دیدم که ممکنه بعدش کیرم راس نشه بی خیالش شدم و رویا رو کشیدم کنار!
خواستم به کوسش دست بزنم که دیدم خودشو میکشه کنار و نمیذاره دست بزنم برگشت گفت دست نزن ابم میاد گفتم اشکالی نداره خوب بیاد دیدم بهونه اورد بیخیال شدم در ضمن هی پاهاشو به هم میچسبوند که دستم به لای پاش نخوره خلاصه رویا دراز کشید و یه چیزی مثل کرم مالید به کیرم بیشتر شک کردم که واسه کوس کردن که کرم نمیخواد اخر سرم یه متکا خواست که بذاره زیر کمرش در حالیکه دستاش رو جلوی کوس کذاییش گرفته بود تقریبا مطمئن شدم که خانم دو جنسس و به اصطلاح شی مل تشریف دارن منم به روی خودم نیاوردم و کیرم رو اروم گذاشتم لب کونش که گشاده گشاد بود معلوم بود که حسابی واسش زحمت کشیده و موقع ریدن دیگه احتیاجی به زور زدن نداره و خیلی راحت رفع حاجت میکنه با بی میلی شروع به تلمبه زدن کردم و تو این فکر بودم که این دوجنسه کونی پیش خودش سرمون کلاه میذاره لذا از افکار سکس خارج شدم و ابم هم که موقع ساک کم مونده بود بیاد دیگه سست شد و با وجود فشارهایی که رو کون طرف میاوردم ابم نمی اومد دو بار پوزیشن عوض کردیم تا بالاخره ابم اومد واز لجم کشیدم بیرون کاندومو در اوردم و پاشیدم به سر و کولش بلافاصله اومدم بیرون جریانو به داداشم گفتم برخلاف من حالش گرفته نشد و خوشش هم اومد و گفت که اتفاقا من از دو جنسه ها خیلی خوشم میاد خلاصه یه نیم ساعتی هم اون با رویا ور رفت و دو بار کاندوم ترکوند اخرشم ابش نیومد که نمیدونم به دلیله گشادیه بیش از حد کونه رویا بود یا قرصه اثر خوبی داشت پشت سر داداشم رویا ذرتی لباس پوشید اومد بیرون تو این بین پسر عمم هم اومد ولی هر چقدر اصرار کردیم که تو رو خدا به این بنده بینوا هم بده نداد که نداد و برگشت گفت که دیرم شده ازین قرتی بازیها!
خلاصه بهش گفتم چقدری بدم راضی بشی برگشت گفت که 2 نفر 60 تومن مخم تیر کشید با خودم گفتم ای کوس کش کون گشادتو جای کوس حواله کردی این همه هم پول میخای هر چقدر کردم به 30 تومن راضی نشد که نشد و تز منم این بود که من فکر کردم 2 نفرو گفتی 30 تومن و الا 20 تومنم کوس توپ فراوون بود تازه فکر کردی با بچه 15-16 ساله طرفی اندازه موهای سرت تو کون و کوس گذاشتم دیگه فرق این دو رو نفهمم باید برم بمیرم کس کش حروومزاده با پررویی تمام با اون صدای کلفت کیریش از رو نمیرفت که من کوس دارم بش گفتم جای دور که نیس مایه همین جاس بکش پایین ببینیم ولی نکشید که نکشید!
دیدم به هیچ صراطی مستقیم نمیشه یه نقشه شیطانی واسش کشیدم گفتم راستشو بخوای من اصلا پول همرام نیس باید از عابر بانک بگیرم بهت بدم که لااقل از خونه ببرمش بیرون که یه موقع ابرو ریزی نکنه از خونه زدیم بیرون و به پسر عمم گفتم تو از پشت بیا که یه موقع مشکلی پیش نیاد الکی دنبال عابر بانک بودم واین کونیه مدام تکرار میکرد که من خودم ختم روزگارم یه موقع فکر نکن میتونی منو دور بزنی و از این حرفا که تو این بین دوباره 2 نفر از برادرها به دادم رسیدن اونا که داشتن با موتور گشت میزدن 2 نصفه شب ما رو میبینن و شک میکنن و با موتور میفتن دنبالمون منم یه معکوس کشیدمو گازش و گرفتم! پست سر من پسر عمم و پشتش برادرا عجب صحنه ای بود خیلی زود گمشون کردم ولی رویا که معلوم بود خیلی ترسیده و دنبال درد سرم نمیگرده هی اصرار میکرد که پولم نمیخام فقط نیگر دار پیاده بشم تو دلم میگفتم کوس عمت باستی پولم بدی که دو تا پسر خوشگل و خوشتیپ و علاف خودت کردی تو این بین با موبایل پسر عمم تماس گرفتم و مثلا با ترس بهش گفتم که این کوس کشا افتادن دنبالمون نمیتونم برم بانک پول همرات داری و جوری که رویا بشنوه بلند گفتم صدیه باشه دختره میاد اونجا صدیو بهش بده بره. برگشتم به رویا گفتم زود 40 تا پیاده شو میخام یه صدی بت بدم گورتو گم کنی ما کی امروز همش بد اوردیم اینم روش اولش قبول نمیکرد و هی میگفت نیگر دار میخام پیاده شم بالاخره خم شدم به زیر صندلی که ترسید گفت چاقو در بیاری جیغ میزنم!
بهش گفتم بچه بازیا چیه الان کلتو در میارم یه دونه تو مغزت خالی میکنم که نتونی نفس بکشی بد جوری ترسیده بود و عرق کرده بود در اورد 40 تومن داد بهش گفتم برو ماشین پشتی بگیر تا پیاده شد جفتمون گاز دادیم رفتیم و. پشت سرمون صدای ناهنجار رویا که داد میکشید مادر جنده ه ه ه ه ه وایساااااااا و ما تو سیاهی شب گم شدیم تا اولا واسه خیلی ها درس عبرتی بشه که کونو به جای کوس قالب نکنن و مهم تر اینکه زیاد سر پولش چونه نزنن که ممکنه اعصاب طرف بریزه به هم و مادرشونو بگاد و به قول جنده ه ای قدیمی هر چی دادی خدا بده برکت سرمایه دادی مگه مایش چیه؟ خوش باشین و منتظر خاطرات بعدی
من برگشتم!!!!
بعد از 5-6 ماه!!!
ارسالها: 533
#16
Posted: 21 Aug 2010 11:06
سارا زن دایی من !
سلام
من مجید دانشجوی رشته کامپیوتر با 18 سال سن از تهران هستم (asl plz !)
من یه زندایی دارم که معلمه و خیلی شاسی بلند و گوشششششششت .
همین الان که دارم بهش فکر می کنم تا ماجرا یادم بیاد از شق درد دارم میمیرم !
بگذریم ، من یه مدت بود ( فکر کنم از دوران دبیرستان ) تو نخ این خانم خوشگل بودم و یادش بخیر چقدر به یادش اون موقع ها می جقیدم .
خیلی وقتا دیدش می زدم ولی با این کارا فقط و فقط حشر بیشتر می شد و مجبور می شدم دوباره به جق رو بیارم .
برای کنکور من خونشون تلپ بودم برای اینکه سوالهام رو ازش بپرسم . راستی من یه دختر دایی 9 ساله هم دارم که مدرسه بغلی مامانش درس می خوند ( آخه زن داییم معلم پسرونه بود اونم از نوع ابتدایی ) داییم همم که صبح می رفت سر کار و شب میومد و من هم چون تو خونمون سکوت و آرامش کمتر حکم فرما بود ( به دلایلی ) مخ مامانم رو زدم که به دایی بگه که من برم اونجا و تازه اینجوری می تونم سوالهام رو هم از زن داییم بپرسم . انقدر مخ مامانم رو حوردم که گفت باشه و قرار شد من قردا صبح برم خونه دایی جونم !
اون شب هرچی کتاب کس شعر داشتم رو ورداشتم که صبح وقتی با بابام می خواستیم بچینیمشون تو ماشین بابام خندش گرفته بود .( خوب چی کار کنم می خواستم درس بخونم دیگه ! )
وقتی رسیدیم به خونه داییمینا فقط زن داییم خونه بود و اون هم مونده بود تا کلید رو به من بده و خودشم زود رفت مدرسه . من که بعد از تخلیه کتب درسی و غیر درسی از بابا خداحافظی کردم و اومدم تو رفتم سر یخچال و با یه ظرف آلبالو رفتم پای ماهواره ( خیر سرم دارم درس می خونم ) و زدم کانالهای مختلف که یهو به فکرم کانالهای -18 افتاد . بعد از یه سرچ جانانه رفتم روی کانال مورد علاقم یعنی Spice Platinum که اون موقع ها هنوز کارتی نشده بود ( ولی من هنوز هم اون رو نگاه می کنم ) بعد از حدود دیدن 5 سکس مختلف حشر داشت از چشام می زد بیرون که شروع کردم به تجسس توی اتاق خواب دایی و زن دایی جونم . بعد از گذشت زمانی کوتاه به کمد لباسها رسیدم و شروع کردم به دستمالی کردن لباسهای زیر زن دایی .
دیگه داشتم دیونه می شدم که دیدم ساعت نزدیک 12 هست آخه زن داییم ساعت 12 تعطیل میشد . پاشدم و یه آبی به دست و صورتم زدم و با تلقین به خودم شهوتم رو پایین آوردم و رفتم پای درس و مشقم .
ساعت 12:30 بود که زنگ زدم در رو باز کردم دیدم که زن دایی هست و داره از گرما هلاک میشه زود اومد تو و من رفتم براش یه لیوان آب خنک آوردم ، بعد از اینکه آب رو خورد شروع کرد به لخت شدن ...
نه بابا بهم فحش ندین داشت مانتوش رو در می آورد خوب نمی تونست که با مانتو و روسری جلوی من بشیه ! ( می تونست ؟ )
سارا (اسم زن دایی منه !) رفت تو اتاقش و لباساش رو عوض کرد اومد نشست رو مبل یه دامن پوشیده بود با یه تی شرت حدودا گشاد ، بعد از یک استراحت مختصر رفت سراغ درست کردن ناهار منم که طبق معمول تو نخش بودم .
پیش خودم فکر کردم که چجوری می تونم بهش نزدیک بشم و بتونم خداقل دست مالیش کنم که یهو یه فکر خوب به سرم زد . من به علت درس خوندن و رفع اشکال از سارا رفته بودم اونجا خوب این بهترین راه نزدیک شدن بهش بود .
من و سارا خیلی با هم خوب بودیم و اون خیلی من رو دوست داشت و به من احترام می گذاشت و من هم همین طور ولی خوب من تو فامیل یه پسر خوب و مودب هستم ( خواهش می کنم تشویقم نکنید ، شرمندم نکنید ) پس نمیشد برم بچسبم به خانم .
رفتم تو آشپزحونه بعد از یکمی شوخی و صحبت و تشکر و پاچه خواری به خاطر رفتن به خونشون بهش گفتم زن دایی بعد از غذا وقت داری یکم با من ریاضی کار کنی ؟ که گفت باشه من هر کمکی که از دستم بر بیاد برات می کنم ریاضی که چیزی نیست ( همونجا می خواستم بهش بگم پس هرچه سریع تر پشت کن ببینم ! بئو خانم محترم ) منم بعد از تشکر رفتم تو چیدن میز غذا کمکش کنم .
بعد از اومدن دختر داییم ناهارو زدیم تو عروغ و من رفتم پای درسام که بعد از حدودا یه 15 دقیقه سارا اومد پهلوم نشست و گفت کتابتو بده ببینم چی داره توش . منم کتاب رو بهش دادم و شروع کردم دید زدنش ولی کس کش هیچ جاش معلوم نبود با اون تریپ بچه مثبتیش مثلا می خواست جلوی من لباس چسب نپوشه ولی اون همیشه تو خونه لباساش تنگ و چسب بود ( به ما که رسید وا رسید )
ماجرا گذشت تا شب شد و بعد از خوردن شام من که خیلی خسته بودم می خواستم بخوابم که سارا جای من رو توی هال انداخت و خودشون هم به اتاقاشون رفتن و من هم تا سرم رو روی بالش گذاشتم خوابم برد . یهو از خواب پریدم دور و برم رو دیدم ساعت 1:10 بود می خواستم بخوابم که دیدم یه صداهایی می یاد ، گوش تیز کردم خوب شنیدم و فهمیدم که بله توی اتاق داییم اینا پارتی برگزاره . رفتم پشت در و فقط صدا میشنیدم . از صداها معلوم بود که سخت مشغول هستم من هم که داشت اعصابم خورد میشد رففتم و با هر بدبختی که بود خوابیدم صبح که پاشدم هیشکی خونه نبود ولی من هنوز از ماجرای دیشب اعصابم خورد بود بعد از خوردن صبحانه به خودم گفتم که من امروز باید سارا رو بکنم و به فکر و پیدا کردن راهی برای کردن این خانم با شخصیت فرو رفتم ولی مگه این مغز من به چیزی به جز کردن هم فکر می کرد .
سارا اومد و مثل دیروز همچی گذشت تا سارا بعد ار شستن ظرفها رفت تو اطاقش استراحت کنه دختر داییم هم که چون آخر ترم بود و زمان امتحانا تو اتاقش مشغول درس خوندن بود . بعد از این که سارا رفت منم رفتم به اتاقش ، آروم وارد شدم ( اول ورود به خودم گفتم که مرگ یه بار شیون یه بار ) رو تخت خوابیده بود و به بغل آروم رفتم پشتش و منم خوابیدم کنارش و با ترس و لرز شروع کردم کیرم رو مالیدن به کون سارا جونم . کیرم رو انداخته بودم لای چاک کونش و مشغول بالا و پایین کردن بودم دستم هم برده بودم روی کسش و داشتم با کسش بازی می کردم سارا خواب بود که یهو از خواب پرید و ...
وقتی منو تو اون وضعیت دید با ناراحتی بهم نگاه کرد که منم پاچه خواری رو شروع کردم ( آخه کاره دیگه ای نمی تونستم بکنم ) و گفتم که دوست دارم و به سکس با تو خیلی نیاز دارم و این جریان بین من و خودت باقی می مونه و از این حرفا حدود نیم ساعتی رو مخش بودم که با اکراه گفت باشه و من شروع کردم رفتم تو لباش و حالا بخور کی نخور یکم که لب گرفتم دیدم که نه بابا این هنوز حشرش پایینه و فاز نمیده رفتم سراغ لاله گوشش و با زبون زدن بهش احساس کردم که ریتم نفساش عوض شد دوباره رفتم رو لباش و شروع کردم لبای داغی داشت و خوب هم جواب کارای منو می داد در همین حین دستم رو بردم تو پیرهنش و شروع کردم با سینه هاش بازی کردن ، یه چند دقیقه ای مشغول بودم یهو یاد دختر داییم افتادم رفتم در رو از تو قفل کردم اومدم با خیال راحت دوباره مشغول شدم ، پیرهنش رو در آوردم و از رو سوتین شروع کردم خوردن سینه هاش خودش سوتین رو باز کرد و سر منو به سینش فشار داد ( انگار خودشم حشرش زده بود بالا ) و منم که از خدا خواسته شروع کردم خوردن و گاز گرفتن سینه هاش صداش کل اتاق رو گرفته بود ، دیدم خیلی داره جیغ جیغ میکنه گفته ساکت باش الان دخترت میاد تو گفت باشه و آروم تر آه و اوه می کرد من دوباره رفتم رو لبش بعد دو سه حرکت رفتم پایین و دامنش رو کشیدم پایین و از رو شرت شروع کردم لیس زدن کس خانم خیلی خوشش می اومد شرتش رو در آوردم و چی می دیدم یعنی باورم نمی شد که من به این موفقیت دست یافتم ( خوب دیگه ما اینیم ! ) اول با دست روش می کشیدم و نازش می کردم مثل هلو بود و خیلی خیس با لبام بوسش می کردم ( کس خانم رو ) و با زبون شروع کردم لیس زدنش طعم جالبی نداشت یا شایدم که من خوشم نیومد ولی چیز توپ بود چیزی بود که من خیلی وقت بود تو کفش بودم زبونم رو انداختم لای کسش و هی فشار می دادم تو ، بعدش با کلتوریس بازی کردم و هی زبونش می زدم که خیلی حال می کرد از رفتاراش معلوم بود بعد این که کس خوری ما تموم شد یعنی بهتره بگم خودش تمومش کرد منو از رو خودش انداخت پایین و شروع کرد مثل وحشی ها شلوار منو در بیاره داشت منو بگا میداد خودم لباسم رو در آوردم و فقط موند شورتم که اونم سارا امونش نداد و سریع درش آورد کس کش شرته گیر کرد به کیرم و خیلی دردم اومد ولی بعدش خوب بود چون سارا کیر منو تا دسته یهو کرد تو دهنش که با یه عق جانانه اونو پس زد . خندم گرفته بود گفتم چی کار می کنی ؟ گفت برای داییت همیشه این کارو می کنم ولی چون کیر تو از اون بزرگتره این جوری شده یه لب ازش گرفتم و دوباره کیرم رو سپردم بهش . خیلی جالب ساک میزد کارایی می کرد که خیلی بهم حال می داد . این ماجرا حدود 10 دقیقه ادامه داشت که دیدم اگه این دو تا میک دیگه بزنه کارم تمومه و سریع کیرم رو از دهنش کشیدم بیرون که یهو دهنش یه صدای باحال داد که از خنده روده بر شدم .
با کمر خوابوندمش لبه تخت و یه کم با کسش بازی کردم که گفت بکن دیگه دارم میمیرم با شنیدن این حرف خیلی حال کردم اونی که من این همه تو فکرش بودم بهم می گفت منو بکن ! ( حسودی نکن ! ) خواستم برم کاندوم بیارم که گفت نه اونجوری حال نمیده بدون کاندوم بکن فقط بپا توش نریزی ، گفتم چشم و کیرم رو یه تف زدم و گذاشتم در کس خانم و آروم هل دادم تو ووووووی چه حالی میداد آروم تا دسته کردم تو که دیدم قرمز کرده گفتم چیزی شده بدبخت نفسش بند اومده بود نفسش که جا اومد گفت احمق من که گفتم کیر تو از داییت بزرگتره من بهش عادت ندارم ( از این به بعد عادت می کنی ! ) تو هم یهو تا دسته کردی تو شانس آوردم دادم هوا نرفت . من شروع کردم تلنبه زدن وای که چه حالی می داد ، یه 5 دقیقه ای تلم ردم دیدم جون تو تنم نمونده خودشم فهمیده بود من خودم رو کشیدم عقب و کیرم رو در آوردم و گرفتم رو تخت خوابیدم سارا هم اومد نشست رو کیرم و شروع کرد به بالا و پایین پریدن وای سینه هاش می پریدن اینور می پریدن اونور هی خودشو می چرخوند وای کیرم رو انگار کردم تو یه چیزی که ویبراتور داره یه کم هم اینجوری بودیم دیدم طفلی نا نداره بهش گفتم پاشو مدل سگی می خوام بکنمت رفت رو زمین و سگی نشست منم رففتم از پشت و کیرم رو تا دسته چپوندم تو کس سارا جونم ، کیرم رو تا آخر در می آوردم و تا دسته می کردم تو یهو سارا گفت می خوای تخماتم بکن تو کسم که گفتم نه همین جوری خوبه آخه راست می گفت کم مونده بود من تخمام رو هم بکنم تو کسش موقع تلم زدن یهو چشمم افتاد به سوراخ کونش و شروع کردم باهاش ور رفتن که یهو گفت با پشتم کاری نداشته باش گفتم اصل ماجرا که هنوز مونده گفت بچه جون من به داییت کون ندادم اون موقع تو می خوام منو از مون بکنی ؟ گفتم بالاخره هرچیزی اولی و شروعی داره منم کون شما رو افتتاح می کنم که گفت نه و هیچ جوری نتونستم راضیش کنم ولی برای دفعه اول سکسم با سارا تا همین جاشم پیش روی خوب بود . سرعتم رو زیاد کردم و موقعی که کیرم رو می کردم یه صدا میداد که من عاشق این صدا هستم دیگه داشت آبم میومد که به سارا گفتم ، گفت بریز زوی سینم سریع برگشت و منم شروع کردم جق زدن و تو لحظه آخر سر کیرم رو گرفتم به طرف صورتش و 3 - 2 -1 - آتش ! ضرب اول آبم پاشید روی لبش و بقیش هم ریخت روی سینه و شکمش . چشاش رو انقدر باز کرده بود که فکر نکنم کسش انقدر باز شده بود ازش معذرت خواهی کردم و بوسیدمش . « سارا جون مرسی
من برگشتم!!!!
بعد از 5-6 ماه!!!
ارسالها: 533
#17
Posted: 22 Aug 2010 11:11
بوتیک
داستان از وقتي من 18 ساله بودم شروع شد. پدرم چند مغازه و بوتيک داشت که اغلب آنها را اجاره داده بود و بعضي را نيز خودش از طريق شاگرد اداره ميکرد. البته خودش که به مغازه ها نميرسيد و همه کارها را همين شاگردها که البته از نظر او مورد اعتماد بودند انجام ميدادند. يکي از اين مغازه ها يک بوتيک فروش پوشاک بود که درون يک پاساژ بود و توسط جواني بنام منصور اداره ميشد. اين پسر حدود 5 سال از من بزرگتر بود و از حدود 16 سالگي براي پدرم کار ميکند و الان 30 سالش هست. او حدود 4 ساله که ازدواج کرده ولي چه قبل از ازدواج چه بعد از آن بشدت دنبال مخ زني و تورکردن است. من از18 سالگيم بخاطر تعريفهاي جالبش با او خيلي جور بودم و با هم خيلي صميمي بوديم و اون همه شاهکارهاش رو برام تعريف ميکرد که چه جوري زن يا دختر تور ميکنه و تو خونه خودشون يا خانه خالي دوستاش يا حتي در بوتيک کارش رو انجام ميده والبته اين موضوعها بين خودمان بود و من چيزي به پدرم نميگفتم. براي اون جنس مخالف فرقي نميکرد دختر يا زن و شوهردار يا مجرد اگر احساس ميکرد ميتونه روطرف کارکنه با استادي که در چربزباني داشت تا حصول نتيجه مخش را تليت ميکرد و در اين راه چه دروغهايي هم که تحويل دخترها نميداد. منصور مدام به من ميگفت "بابک تو با اين وضع بابات چرا اين قدر بيعرضه هستي و کاري نميکني" ولي من اين جوري بار نيامده بودم و اين کارها رو الواتي ميدونستم و تو کار خودم خصوصا درس خوندن بودم. منصور حتي پيشنهاد ميکرد که خودش ميتونه برام دختر و جا جور کنه و من هميشه بحث رو عوض ميکردم. گاهي ميشد که در بوتيک پهلوش بودم مثلا يک دختر رو نشان ميداد و از سکسي که با اون داشته برام ميگفت. يا مثلا يکبار زني زيبا را نشان داد و گفت اين شوهرداره و دلش ميخواد، مدتي دارم روش کار ميکنم ولي هنوز راه نداده. وچند مدت بعد فاتحانه از سکسش با اون برام گفت. منصور بعد از ازدواجش زنش که او هم خوشکل بود را تو مغازه آورد يعني اکثراوقات خودش بود ولي بعضي موقعها که نبودش و کار داشت زنش ميامد.
من برام عجيب بود که چرا اون حتي بعد از ازدواجش هم از اين کاراش دست بر نميداره. به من هم مربوط نبود ولي خيلي مراقبت ميکردم که گذر دختر يا زني از آشنايان وفاميل به اين مغازه نيفتد هرچند منصور در سکس خيلي بي مهابا و غيرعرفي بود ولي ازنظر کارهاي مغازه و درستکاري در حساب و کتابها خيلي کارش درست بود و يکي از دلايل اصلي ماندگاريش پيش پدرم هم همين خصوصيتش بود. و پدرم هم الحق خيلي براش کار کرد خصوصا در عروسي و اجاره خانه براش و راه انداختنش اول زندگي مشترکشان. من بعد ازديپلم بلافاصله دانشگاه تهران قبول شدم و باز هم به منصور سر ميزدم و او هم مطابق معمول از کاراش برام ميگفت و سوژه جديدش هم اين بود که چرا از دخترهاي دانشجو يکي را تور نميکنم. من هم مطابق معمول تو اين فازها نبودم. يک روز که کمي بعد از عروسيش تو بوتيک پهلو منصور بودم سه نفر از دخترهاي همکلاسي ما که دوتاشون اصفهاني و يکي شمالي بودن رو تو پاساژ ديدم به منصور گفتم اينها همکلاسيهاي من هستند و او هم مطابق معمول زنها رو از زاويه نياز خودش ميديد. اصلا دلم نميخواست اونها تو بوتيک ما بيان ولي از بخت بد ما هرسه تاشون اومدن تو بوتيک و شروع به سلام و احوالپرسي کرديم. براي خريد شلوار لي اومده بودن ومنصور هم براشون شلوارهاي مختلف مياورد و مطابق هنرش از زبونش خوب استفاده ميکرد. يکيشون شلوار انتخاب کرد وخريد و براي يکي ديگه قرار شد فردا بياد تا جنسهاي جديد رو ببينه من هم به اونها خودم را فقط يک دوست معمولي منصور که بواسطه خريد ازبوتيک باهاش آشنا شدم معرفي کردم. آنها پس از مدتي خداحافظي کردند ورفتند. پس از رفتن آنها منصور يک شلوار آورد وگفت اون دختره اينو ميخواست. منم با تعجب گفتم "تو که داشتي چرا گفتي بره فردا بياد؟" گفت "خوب ديگه!" گفتم: "منصور ببين اينا بنوعي دوستهاي من محسوب ميشن تو سرت خيال مخ زني پيدا نشه خصوصا وقتي تکي بيان." اونم با مسخرگي جواب ميداد ولي من با جديت دوباره موضوع رو براش تکرار کردم و اون که ديد من شوخي نميکنم کوتاه اومد وبحث رو عوض کرد. اين موضوع گذشت تا هفته بعد که سراغش رفتم پس از مدتي يهو گفت "راستي حال همکلاسيت الهام چطوره؟" من تعجب کردم چه کسي رو ميگه؟ زد زير خنده وگفت "هموني که اومدن براي شلوار." يهو من يادم اومد. الهام همون دختر اصفهاني بود که قرار بود فرداش براي ديدن جنسهاي جديد بياد ولي اين از کجا اسمش رو ميدونه؟ تو اين فکر بودم که ديدم فاميلش و مشخصاتش و تعداد خواهر وبرادر و خلاصه چيزاي ديگه مربوط به الهام رو برام گفت. کله ام سوت کشيد گفتم "تو اينها رو از کجا ميدوني؟" که يک چشمک زد و از خنده منفجر شد و برام تعريف کرد که چه جوري مخش رو زده و باهاش سکس داشته حتي مشخصات اندامها و بدنش رو هم برام ميگفت. راستش من از دستش عصباني شدم بهش گفتم منصور چرا اين کار رو کردي؟ من که گفته بودم به اونها کاري نداشته باش!
منصور گفت :"بابا بيخيال ولي عجب تکه اي بود اگه بخواي ميتونم برا تو هم جورش کنم تو که خودت عرضه نداري." منم گفتم: "خفه شو الاغ بهت گفته بودم به اونها کاري نداشته باش" راستش يه جوري غيرتي شده بودم. منصور هم با مسخرگي و شوخي موضوع رو ميگذراند و هي از اندامهاي الهام و چگونگي سکسش با اون برام ميگفت و من عصباني ميشدم. براي بار اول بهش گفتم اگه يکي با خواهر يا زن خودت هم اين کارها رو بکنه خوشت مياد. يهو خنده اش خشک شد وقيافه عصباني و جدي بخودش گرفت و گفت: بابک از اين حرفها نداشتيم. منم گفتم جواب منو بده. گفت: کسي نميتونه اين کار رو بکنه چون اونها اهلش نيستند. گفتم اگر زنت بفهمه که تو اين کارها را ميکني حتي با زنهاي شوهردار چي؟ فکر نميکني ازت انتقام بگيره؟ که باز عصباني شد و گفت : اون غلط ميکنه و اصلا اهل اين چيزا نيست. خلاصه اين موضوع گذشت و من از دست اين کارش عصباني و دلخور بودم و او نيز اين موضوع را فهميده بود. درس من هم تموم شد و بنا بدرخواست پدرم پهلو خودش و جهت سرو سامان دادن و رسيدن به کارهاي مغازه هاش ماندم.
من پسرخاله اي دارم حدود 30 ساله که زمان دانشجوييش تو شمال با دختري شمالي ازدواج کرده وبعدش آمدن تهران، اين زن زيبا و از نظر برخورد اجتماعي خيلي باز است که اين اخلاقش هم خيلي مورد پسند خانواده خاله نبود. من وپسرخاله و زنش(مهين) رابطه خوبي با هم داشتيم وبا مهين خيلي صميمي و نداربوديم. روزي داشتم ميرفتم پيش منصور تو بوتيک که ديدم جلوي من مهين رفت توپاساژ و اتفاقا رفت تو بوتيک ما، من که نميخواستم من رو اونجا ببينه کمي صبر کردم تا از بوتيک وپاساژ بياد بيرون و بعد من برم پيش منصور. ولي هر چه منتظر ماندم بيرون نيامد کمي به داخل پاساژ رفتم و از دور به مغازه نگاهي کردم که از تعجب دهانم بازماند. کرکره مغازه پايين کشيده شده بود. ساعت حدود 1 بعداز ظهر بود و من مطمئن بودم که مهين بيرون نيامده و پاساژ درب ديگري هم ندارد. حدسهايي زده بودم ولي اميدوار بودم درست نباشد با احتياط نزديک بوتيک آمدم و ديدم کرکره پايين است و درب هم قفل ولي قفل کرکره از بيرون زده نشده و فقط درب قفل است يعني يا کسي درب را از بيرون قفل کرده و فقط کرکره پايين کشيده و رفته يا کسي کرکره را پايين کشيده و درب را از داخل قفل کرده و هنوز در مغازه هست. سر پاساژ منتظر ماندم حدود ساعت 2 بود که متوجه شدم درب از داخل باز شد وکرکره مغازه بالا رفت . منصور را ديدم که به بيرون بوتيک آمد و اطراف را ديد ميزد جايي بودم که من رو نميديد پاساژ خلوت بود. منصور به درون بوتيک رفت و پس از لحظاتي مهين بيرون آمد و بطرف درب پاساژ آمد. من خودم را مخفي کردم که ديده نشوم. دنيا دور سرم ميچرخيد فهميده بودم آنجا چه خبر است باز منصور با يک زن در بالکن بوتيک سکس داشت ولي آن زن مهين زن پسرخاله من و مثل خواهر من بود. چند دقيقه درب پاساژ گيج ايستاده بودم ولي بالاخره بخودم مسلط شدم. تصميمي گرفته بودم که ميخواستم عملي کنم. بطرف بوتيک رفتم و داخل شدم منصور کمي تعجب کرد چون من معمولا نزديک ظهر يا عصر پيش او ميرفتم. به او گفتم "ناقلا تکه داشتي؟" از اين حرف من متعجب شد. گفتم : "ناقلا اون زني که از بوتيک اومد بيرون!" اون کمي ناباورانه مرا نگاه کرد وبعد زد زير خنده گفت: "بابک ناقلا تو کجا بودي؟" گفتم: "داشتم ميامدم که ديدم اون زن از بوتيک اومد بيرون بازم..؟؟"
منصور گفت: "بله عجب تکه اي هم بود!" گفتم : "خوب کي برام تعريف ميکني!" اون که حسابي جا خورده بود چون معمولا او مشتاق تعريف بود و من تا بحال به اين صراحت از او نخواسته بودم راجع به سکسش برام تعريف کنه گفت: "هر موقع بخواهي اصلا همين حالا چيه داري راه ميفتي تو هم اونو ديدي راست کردي؟" بهش گفتم نه الان بايد برم و ازش خداحافظي کردم ورفتم. من يک ضبط صوت کوچک جيبي داشتم که با کيفيت عالي صدا ضبط ميکرد و سر بعضي کلاسها ازش استفاده ميکردم تصميم گرفتم تعريفهاي منصور رو ضبط کنم. فرداش با ضبط رفتم پيش منصور و اونو خوب مخفي کرده بودم. بهش گفتم "خوب تعريف کن موضوع ديروز رو! البته با جزييات مثل فيلمهاي سکسي!" اون که حسابي از اين اشتياق من جاخورده بود و کلي هم کيف ميکرد که من به کارش اينطور علاقمند شدم با حرص و ولع و بطور کامل از آشنايي و مخ زني و سکسش با مهين برام گفت و اينکه بار دومش هست که با اون سکس داشته و اون شوهرداره و شمالي هست و خيلي چيزاي ديگه. از اون روز سعي کردم چند تا تعريف آبدار ديگه رو هم از اون ضبط کنم حتي جريان الهام رو خواستم دوباره برام تعريف کنه و طي چندروز به بهانه هاي مختلف اون رو به حرف ميکشيدم تا از سکسهاش خصوصا با زنهاي شوهردار ودختران برام بگه و من همشون رو ضبط کردم و رو نوار آنها رو پياده کردم. تقريبا 3ساعت از تعريفهاش که کيفيت صداش خوب بود و جزييات خوبي داشت رو روي نوارهاي اصلي پياده کردم. حالا نوبت من بود که منتظر باشم و به حسابش برسم. حدود يک ماه بعد او مجبور شد براي آوردن جنس به يک سفر 4 روزه به بندر بره و بجاش زنش (افسانه) به مغازه بياد.
روز اول ساعت 9 صبح به بوتيک رفتم افسانه تازه اومده بود از ديدن من کمي تعجب کرد سلام و احوالپرسي کردم و گفتم که امروز کاري نداشتم گفتم بيام ببينم کمکي ميتونم بکنم؟ سر صحبت رو باز کرديم و از هر دري صحبت ميکرديم. افسانه هم چون مثلا من پسر صاحب بوتيک و مثلا کارفرماش بودم خيلي سعي ميکرد هوام رو داشته باشه. خلاصه صحبتهامون کشيده شد به ازدواج و انتخاب همسر و ملاکهاي انتخاب ازش پرسيدم "ملاک تو براي انتخاب منصور چي بود؟"
اونم همون چيزايي که خيليها ميگن رو گفت و ازجمله صداقت و نجابت! گفتم "اگر يک زن بفهمه مردش اوني که نشون ميده نيست چکار ميکنه؟"
گفت "منظورت چيه؟"
گفتم" مثلا بفهمه کارهاي خلاف ميکنه"
گفت"خوب خيلي از مردها کار خلاف ميکنن"
گفتم"هرکارخلافي؟ مثل همه؟ مثلا اگر مردي دنبال زن ديگه اي بيفته چي؟"
گفت:"نه اين ديگه خلاف نيست اين خيانته"
گفتم"پس؟"
گفت"پس چي؟"
گفتم"اگه يکي خيانت بکنه اون ديگري بايد چکار بکنه؟"
گفت:"تو زندگي از هر دست دادي از همون دست ميگيري" هرچند جوابش صراحت کامل نداشت ولي تقريبا همان چيزي بود که ميخواستم بشنوم ولي هنوز يکي دو قدم ديگر تا رو کردن برگم مانده بود.
مدتي سکوت کردم و سرم را زير انداختم و خودم رو در حال تفکر نشان دادم.
افسانه سکوت رو شکست و گفت" منظورت از اين حرفها چي بود؟"
گفتم "افسانه(تا بحال اينجوري با اسم کوچک صداش نکرده بودم) اگه تو رازي رو راجع به يک مرد بدوني که به زنش خيانت ميکنه با زنهاي شوهردار و دخترهاي گوناگون رابطه داره چکار ميکني؟"
افسانه که از تعجب هاج و واج مونده بود و صورت خوشکلش تو اين حالت ديدني بود پس از مدتي سکوت گفت" خوب به زنش ميگفتم تا تکليفش رو بدونه"
گفتم" خوب اين کار که يک زندگي مشترک رو شايد ازبين ببره"
گفت" ببخشيد کدوم زندگي مشترک، زندگي با زنهاي شوهردار و دختران مردم!!؟" من ايندفعه بيشتر قيافه متفکر و غمگين گرفتم و با کشيدن آهي سکوت کردم.
افسانه که کنجکاو شده بود گفت"بابک اين حرفها چيه؟ چي ميخواهي بگي؟"
همانطوري که سرم زير بود پس از مکثي طولاني من من کنان
گفتم "من يکي از اين آدمها رو ميشناسم."
افسانه ناباورانه گفت "تو!!؟"
همانطور که سرم زير بود آرام گفتم"آره و شايد تو هم بشناسي!!" و سکوت کردم تا تاثير اين جمله کاملا در او نفوذ کنه. افسانه که هم گيج، هم کلافه و هم کنجکاو شده بود
گفت"کيه؟ من؟ من بشناسم!!؟"
بدون اينکه چيزي بهش بگم سراغ ضبط صوت کوچکي که در مغازه بود رفتم و يکي از نوارها رو توش گذاشتم و با اشاره به کاست افسانه را در حالت تعجب وگيجي تنها گذارده و بطرف در بوتيک رفتم در آستانه در برگشتم و به افسانه گفتم"اگر خواستي اون کاست رو گوش کني درب بوتيک رو از تو قفل کن" و از بوتيک بيرون زدم. ساعت 10:30بود بايد يک مدت خودم رو سرگرم ميکردم. حدود ساعت 12 به بوتيک برگشتم درب قفل بود. ميدانستم که افسانه درون بوتيک است. در زدم کسي نيامد حدود 10 دقيقه آنجا بودم و متناوب در ميزدم تا بالاخره افسانه جلو آمد و چون ديد من هستم درب را باز کرد. به داخل رفتم کرکره را کشيدم و درب را از پشت قفل کردم. افسانه پشتش به من بود صداش کردم برگشت قيافه اش وحشتناک بود معلوم بود گريه کرده چشمهايش پف کرده بود و مثل ببر ماده خشمگين بود. در همين حين سيلي آبداري به من زد من که آمادگي نداشتم کمي تعادلم را از دست دادم و دو بازويش را گرفتم اولين بار بود دستم به بدنش ميخورد. با صداي نسبتا بلندي
گفتم "افسانه!"
آمرانه و با عصبانيت گفت"از کي ميدونستي!؟"
گفتم"خيلي وقته"
گفت"چرا به من نگفتي؟"
گفتم "اين موضوع به من مربوط نميشد"
گفت"چرا حالا گفتي؟"
گفتم"چون اون به من هم خيانت کرد"
افسانه که متعجب بود گفت"به تو؟!"
گفتم" آره" و به اون دو تعريف راجع به مهين و الهه که هر دو روي نوار اول بود اشاره کردم.
گفتم"حالا ديدي به هر دو ما خيانت شده؟!"
افسانه بازوانش را دور گردنم انداخت و سرش را روي سينه ام گذاشت و شروع به گريه کرد من که آمادگي اين کارش را نداشتم اولش کمي دستپاچه شدم ولي بعدش بخودم مسلط شدم. منهم دستم را دور گردنش گذاشتم و چون روسريش افتاده بود موهايش را نوازش ميکردم و يواش يواش دستم را به کمر و پشتش ميرساندم و آنها را نوازش ميکردم و او نيز هيچ مخالفتي نميکرد. حدود 10 دقيقه گذشت که او از من جدا شد و با پشت دست اشکهايش را پاک کرد و با دست راستش صورت من همان جايي که سيلي زده بود را نوازش کرد و معذرت خواهي ميکرد منهم با دلداري گفتم "ما هر دو يک وضعيت داريم" پس از مدتي به او گفتم"اينجا خوب نيست بيا بريم بالاي بوتيک" بالاي بوتيک فضاي کوچکي بود که يک کاناپه و يک فرش وميزکوچکي بهمراه صندلي و يک روشويي وکمي خرت وپرت بود. روي کاناپه نشستم و دست اورا گرفتم وکنار خودم نشاندم. هيچ مقاومتي نميکرد. بهتزده بود. دست و صورتم را شستم به او گفتم بيا دست و صورتت را بشور وخودت را مرتب کن ولي او در حال ديگري بود. ليواني آب کردم جلو افسانه آمدم و کل آبش را روي صورتش ريختم. ناگهان مثل برق گرفته ها از جا برخاست. نميدانست چکار بايد کند. دستمالم را به او دادم تا صورتش را خشک کند. بعد به او گفتم خودت را مرتب کن. او مثل آدمهايي که از خود اختياري ندارند شروع به شستن دست و صورت خود کرد بعد هم کمي صورت و موهايش را مرتب کرد. ازاو خواستم کنارم روي کاناپه بنشيند که همين کاررا کرد. خيلي آهسته از صورتش يک بوس گرفتم. واکنشي نکرد دستم را به گردن و صورتش ميماليدم و او کاري نميکرد فقط به يک نقطه خيره بود.
به او گفتم" خوب چه کار کنيم؟" و دوباره تکرار کردم. پس از سکوتي
گفت:"نميدانم"
گفتم"ببين من و تو يک درد مشترک داريم و ميتونيم بهم کمک کنيم"
افسانه که کم کم از حالت گيجي بيرون آمده بود
گفت "چطوري؟"
گفتم" انتقام "
گفت" انتقام؟! يعني اون رو بکشيم؟!"
گفتم"نه، شايد اسم ديگرش قصاص باشه"
باحالتي شکاک پرسيد" قصاص؟ منظورت چيه؟"
بايد صريح حرفم رو ميزدم گفتم"افسانه من تو رو دوست دارم اگه تو هم بخواي ما ميتونيم با هم رابطه داشته باشيم هم از اون انتقام گرفتيم هم لذت ميبريم." وپس از اون يک بوس از گونه هاي او گرفتم.
او گفت"ولي...!!"
گفتم" ولي چي؟!" دستش را گرفتم و به صورت خود نزديک کردم و آنرا بوسيدم. او را از روي کاناپه بلند کردم وروبروي او ايستادم و يک لب آتشين از او گرفتم اولش سخت بود ولي بعد خودش نيز همکاري ميکرد و زبانش را ماهرانه ميچرخاند. از او جدا شدم و بطرف پله رفتم
گفتم "فکر خودت را بکن خيلي هم خودت را اذيت نکن" پايين رفتم و روي صندلي نشستم. ربع ساعت گذشت که ديدم افسانه مرا صدا ميکند بالا رفتم و از صحنه اي که ديدم بر جايم خشکم زد افسانه لخت بود و بغير از يک شورت هيچ چيز به تن نداشت و روي کاناپه نشسته بود. من چند قدم جلو رفتم ولي قدرت کاري نداشتم. هرچند دودولم راست شده بود. افسانه خودش جلو آمد و گفت "بابک تو هم آماده اي؟"
حالا او نسبتا مسلط بخود و من مبهوت بودم. او دو دستش را کنار صورت من آورد و لب جانانه اي از من گرفت و دو دست من را نيز به پشت خودش هدايت کرد. من نيز يواش يواش بخود آمدم. افسانه سپس جلوي من روي زمين قرار گرفت و کمربند شلوارم را باز کرد و آنرا پايين کشيد. سپس مرا روي کاناپه برد وجلوي من روي زمين نشست و شورتم را پايين کشيد و سراغ کيرم رفت و شروع کرد به ساک زدن آنهم چه جوري خيلي حرفه اي گاهي همش رو ميخورد که من ته گلوش رو حس ميکردم گاهي سرش رو ليس ميزند و گاهي هم بيضه هام رو ميخورد يا ليس ميزد. معلوم بود پس از چهار سال که با منصور بوده اگر هم ناوارد بوده از برکت وجود شوهري چون او يک زن ماهر در سکس شده.
سرش رو گرفتم و نگه داشتم.
بهش گفتم "تو سکس چه کارهايي ميتونم باهات کنم؟"
با چشمهاي خمارش گفت "هرکاري ميخواي"
گفتم "يک خواهش ديگه يک سکس بي تعارف ميخوام دلم ميخواد هر چي خواستم نه نگي"
اونم با اشاره سر حرفم رو قبول کرد. چون به وارديش مطمئن بودم و از مطيع بودنش هم خيالم جمع شده بود ميدونستم که سکس خوبي خواهيم داشت. او رو روي مبل نشاندم وشروع به خوردن سينه هاش کردم وشورتش رو درآوردم و شروع به نوازش و خوردن کسش کردم. صداش حسابي دراومده بود. اندام با حالي داشت نميدونم منصور با داشتن اين زن چرا بازم دنبال زنهاي ديگه بود؟
خيلي سعي ميکردم خودم رو نگه دارم که آبم نياد. منم به برکت تعريفهاي منصور و داستانهاي سکسي آويزون از نظر تئوري ماهربودم وحالا بايد آنها روعملي ميکردم. همونجور که رو کاناپه بود دوپاش رو باز کردم و رونهاش رو بالا کشيدم و کيرم رو آروم توکسش کردم خيس وگرم بود شروع به تلمبه زدن کردم بعد برش گردوندم و روزمين بصورت سگي کردم.
باسنش که به رونهام ميخورد خيلي حال داشت چه باسني! کيرم رو در آوردم و صابون روشويي رو برداشتم و به سرکيرم زدم و کمي هم به کون افسانه، سر کيرم رو آروم هل دادم تو اولش سخت بود ولي بعد راحت شد افسانه خيلي وارد بود و با آه و ناله و حرفهاي شهوتي که ميزد من رو بيشتر حشري ميکرد. وقتي ميخواست آبم بياد اونوريش کردم و آبم رو با فشار رو سينه خوشکلش خالي کردم و هر دو بيحال رو زمين افتاديم. پس از حدود 10 دقيقه بلند شدم براش دستمال آوردم و بهش دادم و بوسيدمش و ازش تشکر کردم و خودم رو هم تميز کردم اونم خودش رو مرتب کرد. تازه يادمون اومد که ساعت از 2 ظهر هم گذشته و ناهار هم نخورديم من رفتم از سر پاساژ ساندويچ و نوشابه گرفتم وآمدم و همون بالا نشستيم و شروع به غذا خوردن کرديم. افسانه حالش نرمال شده بود البته هنوز نوعي گيجي تو قيافه اش بود ولي راحتتر بود شايد گمان ميکرد که انتقام گرفته و خودش هم مثل منصور شده. از هر دري شوخي وصحبت ميکرديم. ديگه رومون بهم باز شده بود.
افسانه ميگفت توهم خوب وارد هستي ناقلا!
گفتم" ازبرکت تعريفهاي منصور آقا چوب هم استاد سکس ميشه!"
و زدم زير خنده اونم خندش گرفت و بازم شوخي کرديم و دوباره حشرمون زد بالا بهش گفتم ميخوام فقط برام ساک بزني و اونم حرفه اي شروع کرد. چون قبلا آبم اومده بود خيلي طول کشيد و من حالات مختلف ساک رو امتحان کردم مي ايستادم و اون برام ساک ميزد و يک پام رو رو شونه اش ميگذاشتم و اينکه ميديدم اون زير پاي منه و با ولع کيرم رو ميخوره احساس خيلي خوبي داشتم. بعد اونو خوابوندم و کيرم رو جلو صورتش گرفتم تا کير و بيضه هام رو بخوره و ليس بزنه خلاصه حالات مختلف ساک زدن رو من ميگفتم و اونم بامهارت و بدون مخالفت انجام ميداد موقعي که ميخواست آبم بياد بهش گفتم آبم رو ميخوري و اون جوابي نداد شايد تو رودرواستي افتاده بود آمرانه بهش گفتم آبم رو بخور! و ايندفعه سرش رو تکون داد يعني موافقه (جالبه فهميدم از اون زنهايي هست که دوست داره برده باشه) و برشدت ساک زدنش اضافه کرد وقتي خواست آبم بياد کيرم رو از دهنش بيرون آوردم و فقط سرکيرم رو روي لبش گذاشتم چون نميخواستم وقتي تمام کيرم تو دهنش هست آبم بياد و اذيت بشه. مقداري از آبم تو دهنش رفت و مقداري هم از لبش به پايين سرازير وروي سينه اش ريخت وشروع کرد سر کيرم رو با زبونش ليسيدن. حسابي عرق کرده وخسته شده بودم. روي کاناپه دراز کشيدم. افسانه کنارم اومد و شروع به نوازشم کرد منم متقابلا او رو نوازش ميکردم وميبوسيدم.
بهم گفت "خيال نکن فقط بخاطر کارهاي منصور باهات سکس داشتم بلکه دوستت هم داشتم."
منم بهش گفتم" عزيزم منم دوستت دارم"
گفتم" با منصور چکار ميکني؟"
گفت" ديگه مهم نيست زندگيه ديگه حالا منم مثل اون از زندگيم لذت ميبرم"
خيلي با هم حرف زديم وقتي ميخواستم برم لب جانانه اي ازهم گرفتيم. قرار شد فردا برم پيشش. فردا ظهر رفتم سراغش ازم دعوت کرد شب برم خونشون
گفت "تو خونه راحتتريم" وچشمکي بهم زد منم شب ساعت 10 رفتم خونشون و تا صبح سه بار حال کرديم. ديگه مثل زن و شوهر شده بوديم وخيلي باهم راحت بوديم. تا وقتي که منصور از بندر برگرده يکبار ديگه تو بوتيک و يکبار ديگه هم تو خانه افسانه سکس داشتيم. وقتي منصور برگشت دوباره وضع مثل سابق بود و نه من نه افسانه هيچي به روش نياورديم. از اون به بعد من حداقل هفته اي يکبار با افسانه سکس دارم و اغلب اينکار روز توي خانه افسانه و وقتي منصور تو بوتيک بود انجام ميشد. تو تعريفهاي منصور حالا منهم از سکسهام که در حقيقت سکسهاي با زنش بود براش تعريف ميکردم و اون هم ندانسته کلي کف ميکرد و ميگفت "بالاخره تو
من برگشتم!!!!
بعد از 5-6 ماه!!!
ارسالها: 533
#18
Posted: 23 Aug 2010 03:32
یک شب با سامی
ساعت از 23 گذشته بود . اگر نقشه من درست پيش ميرفت مادرم تا يك ربع ديگه تماس ميگرفت . نقشه من اين بود كه تا مادرم تماس نگرفته خونه الهه بمونم . وقتي تماس گرفت : فوراً به موبايل سامي خبر بدم كه بياد دنبالم . اينجوري مادرم فكر ميكرد كه من شب رو خونه دوستم الهه ميمونم و پدر و مادر الهه هم فكر ميكردند كسي كه دنبالم اومده مادرمه . بنابراين شب رو ميتونستم با خيال راحت پيش سامي بمونم . صبح هم قبل از اينكه مادرم به خونه الهه زنگ بزنه ميرفتم خونمون. از مدتها قبل اين نقشه رو با سامي تمرين و بازخواني كرده بوديم . قرار بود وقتي اجراش كنيم كه من چسب بيني ام رو باز كرده باشم ( آخه بيني ام رو جراحي كرده بودم ) . براي اون شب خيلي تدارك چيده بودم . موهامو رنگ كرده بودم . آرايش كامل . شلوار جين تنگ و شورت و سوتين ست سورمه اي .
بالاخره ساعت 23:25 با تلفن مادر انتظار به سر رسيد. 10 دقيقه بعد سامي با دوتا بوق منو دعوت كرد .
- خانم الهي فرد شرمنده خيلي زحمت دادم
- خواهش ميكنم عزيزم . تو با الهه براي من هيچ فرقي ندارين
- اي بابا چرا مانتو ميپوشين ؟
- بيام به مادرت يه سلامي بكنم
- نه .. نه … شما زحمت نكشين. خودم سلام شما رو مي رسونم . شب بخير
- شبت بخير عزيزم
با عجله پله ها رو دوتا يكي پايين رفتم . و به سرعت توي ماشين سامي جونم پريدم .
- سلام سامي زودباش گاز بده
- سلام. به به به. خانوم خوب .
از طرز حرف زنش معلوم بود مست مسته . رانندگيش هم دست كمي از حرف زدنش نداشت . تا دهكده ساحلي كه خانه خاله اش آنجا بود ( و ما قرار بود به آنجا برويم ) چند بار نزديك بود تصادف كنيم . از سامي وقتي سرش كمي از مشروب گرم بود بيشتر خوشم مي اومد . ولي الان سامي مست و پاتيل بود . اون حتي نفهميده بود كه چسب بيني ام رو برداشته ام . اين ديگه عصبانيم مي كرد . براي همين هم تا خانه خاله سامي ( كه قرار بود هرمز پسرخاله سامي اونجا تنها باشه ) اصلاً باهاش حرف نزدم .
وقتي ماشين رو پارك كرد و پياده شدم از داخل خونه صداي خنده هاي مستانه چند نفر جوان مي اومد . همين يك ساعت پيش داشتيم با الهه راجع به يكي از دوستامون صحبت ميكرديم كه به خونه دوست پسرش رفته بود و دوستان دوست پسرش همگي باهم ترتيب اونو داده بودند . پاهام سست شد . با ترس از سامي پرسيدم
- اينا كين ؟
- دوستاي هرمز. چطور مگه ؟
- من نميام تو
- آخه چرا ؟
- بگو برن بيرون
- زشته بابا مگه خونه منه ؟
- يعني اينا قراره امشب اينجا بمونن ؟
- خوب آره
- پس منو برسون خونمون
- آخه چرا ؟
مدتي طول كشيد تا سامي ( كه از زور مستي و خواب داشت از پا مي افتاد ) قانع شد كه بايد دوستان هرمز از خانه بيرون بروند و مدت طولاني تري نيز طول كشيد تا خود آنها هم قانع شدند (يا نشدند ؟ نمي دانم ) . در هر حال با بيرون رفتن آنها من و سامي به داخل خانه رفتيم . هرمز كه از اين كج خلقي من به شدت عصباني بود پوزخند مستانه اي به من زد و به نحوي كه سامي نشنود گفت :
- جنده خانوم . فكر كرده تحفه است گوزو !
به سرعت به داخل اتاقي كه سامي رفته بود رفتم. سامي مثل جنازه روي تنها تشكي كه روي زمين قرار داشت افتاده بود و خرناس ميكشيد . كليد روي در نبود و نميشد در را قفل كرد . پشت در نشستم . ساعت دو شب بود. خوابم مي آمد و خسته بودم . سامي اصلاً نفهميده بود كه چقدر برايش خوشكل كردم و اصلا هم به روي خودش نمي آورد كه چه ريسكي رو انجام دادم كه شب رو پيش اون اومدم و خونه رو پيچوندم . به شدت سردم بود و نياز به دستشويي داشتم . شلوار جين تنگم هم بر شدت اين نياز مي افزود. عجب شب شاهكاري !!
با ترس و لرز بلند شدم و كمي لاي در رو باز كردم. هرمز داشت ظرف مي شست و براي خودش در عالم مستي آواز ميخوند . خودم رو به داخل دستشويي انداختم و خودم رو راحت كردم . هرمز متوجه من نشده بود . به اتاق برگشتم . با آن شلوار نمي توانستم بخوابم . از طرفي سردم بود و لخت خوابيدن هم (با توجه به اينكه در قفل نمي شد ) به صلاح نبود . مانتوام را روي سامي انداختم و كنارش دراز كشيدم . با اينكه خوابم مياومد يك ساعتي را هم همينجوري سر كردم . دستم رو به گونه سامي كشيدم . چشمهايش را باز كرد .
- چقدر خوشگل شدي ؟
- بيدارت كردم ؟
- چقدر ناز شدي ؟ …..
بلند شد و نشست. مرا هم بلند كرد . دستهاش رو روي شونه هام قرار داد . صورتم رو ميون دستهاش گرفت . انگشتهاش رو لاي موهام فرستاد . سرم رو به سمت خودش كشيد و لبهام رو خورد . بوي الكل دهنش و تلخي مزه لبهاش رو دوست داشتم .
نيم ساعت بعد وقتي پشت به او سجده كرده بودم و باسنم زير فشار سكس داشت مي تركيد از خودم مي پرسيدم چقدر دوستم داره؟
يك قطره اشك از گونه ام روي دستم چكيد.
من برگشتم!!!!
بعد از 5-6 ماه!!!
ارسالها: 533
#19
Posted: 23 Aug 2010 03:39
سکس یلدا و من
سلام اسم من آرمین هستش...من از وقتی که یادمه از دختر خالم یلدا خوشم میومده یلدا 2سال از من بزرگتره. رابطه من و یلدا از 8سالگی من شروع شد. مادر بزرگم رفته بود آلمان. روز قبل از برگشتش همه خونه مادر بزرگم جمع شدیم. قرار بود 10صبح فردا هواپیماش فرود بیاد. اینو بگم خونه از 1 هال و 1اطاق پذیرایی بزرگ و 2 اطاق خواب تشکیل شده بود...همه رختخوابهارو تو اطاق پذیرایی ردیف انداخته بودن، منو برادرمو پسر خالم گوشه دیوار بودیم و 2تا از خاله ها و مادرم بین من ویلدا بودن یعنی من اینور دیوار و اون اونور دیوار. خوابیدیم ، قرار شد که بچه ها خونه بمونن و آقایون بیان دنبال خانوما برن فرودگاه.
صبح که بیدار شدم همه خواب بودن رفتم که آب بخورم دیدم یلدا بیداره. گفتم سلام چه زود بیدار شدی ،آره میخواستم با مامانم برم نذاشتن. رفت سر جاش خوابید منم رفتم کنارش خوابیدم...یادم نیست که چه جوری شروع کردم و چی شد(آخه قضیه برای 13سال پیشه)دیدم رو یلدام دارم ازش لب میگیرم خیلی باحال بود قلبم تند میزد نمی دونستم باید چیکار کنم. فقط روش بودم و لب می گرفتم (راستی پتورو رو خودمون کشیدیم که کسی مارو نبینه،بچه بودیم)گفتم شلوارتو در بیار گفت نه ،می خواستم در بیارمش نزاشت گفتم خودم در میارم دراوردمو لب می گرفتم(خیلی تشنمون می شد. هی بلند می شدیم می رفتیم آب می خوردیم)که دیدیم دیگه بچه ها دارن بیدار میشن واسه همین از روش بلند شدم رفتم سر جام خوابیدم.
دیگه بیشتر من و یلدا با هم بودیم سعی می کردیم از دست بقیه خلاص شیم و تنهاشیم تا از هم لب بگیریم...چند باری سوتی دادیم...داشتیم خاله بازی میکردیم یه چادر کشیده بودیم فکر می کردیم کسی متوجه نمیشه که عمه یلدا موچمونو گرفت...یبار دیگه داشتیم قایم موشک بازی می کردیم تو انباری که 1مزاحم داشتیم اونم برادرم بود، هر جوری بود دکش کردیم و شروع کردیم به لب گرفتن که برادرم اومد و مارو دید گفت چیکار می کنید که ماهم خودمونو زدیم به خستگی رفتیم پیش بقیه،برادرم تا 1هفته بهم بد نگاه می کرد.
همه چیز داشت خوب پیش میرفت تازه داشتم می فهمیدم که چی به چیه که بین خواهرا دعوا شد و قطع رابطه کردن شاید باورتون نشه 6سال. بعد از 6سال دوری از خاله و پسرخاله و مهمتر از همه یلدا به واسطه گری مادربزرگم آشتی کردن.من هنوز تو فکر یلدا بودم فکر می کردم هنوز همون یلداست و مثل من که بهش فکر می کردم اونم بهم فکرمی کنه ولی این طور نبود،دیگه مثل قبل باهام خوب نبود،دیدم این طوری نمیشه شروع کردم به تیکه انداختن با خودم گفتم شاید اینجوری نرم بشه ولی بدتر شد،دیدم یلدا موبایل داره منم شروع کردم با خونه جروبحث کردن که موبایل می خوام بعد از2ماه چونه زدن موبایل گرفتم،شروع کردم از طریق موبایل باهاش رابطه بر قرار کردن (من خیلی بچه بازی دراوردم و بجای اینکه نزدیکتر بشم دورتر میشدم اینو خودش بعدها بهم گفت خوب اون 2سال ازم جلوتر بود) شروع کردم چرتوپرت بهش اس ام اس دادن دیدم گفت دیگه اس نده بدجوری رفت رو اعصابم که دلم زدم به دریا و گفتم دوست دارم خوشگلی مگه من چمه که اینجوری میکنی دیگه جواب نداد...2روز بعد دیدم مامانم میگه بیا تو اطاق کارت دارم رفتم چیزی که میشنیدم باورم نمی شد یلدا همه چیو گذاشته بود کف دست مامانش ،خالمم به مامانم...من که مونده بودم چی بگم بعد از این گندی که زده بودم گفتم که اشتباهی اس دادم می خواستم به 1کی دیگه بدم که اشتباه شده مامانم گفت که شمارشو از گوشیت پاک کن همین کارم کردم(با اینکه الان با هم خیلی خوبیم ولی بازم شمارشو تو گوشیم ندارم. این 1درس شد که دیگه این اشتباهو نکنم)وقتی مهمونی می شد و خاله ها و پسرخاله هام بدجوری بهم نگاه می کردن و محلم نمیزاشتن. فهمیدم بلللله همه قضیه من و یلدا رو فهمیدن دیگه آبروی تو خانوادم برام نمونده بود تا چند وقت خونه خاله هام نمی رفتم تا اینکه داییم از آلمان اومد دیگه همه باید 1جا جمع می شدن (20سال بود که داییم ایران نیومده بود بعدشم خان دایی دیگه)همه خونه مادر بزرگه جمع شدن چشم که به پسر خاله بزرگم(برادر یلدا)افتاد رنگم پرید، خود یلدارو که دیدم می خواستم بکشمش...پسر خالم به روم نیاورد دمش گرم درسته 6سال ازم بزرگتره ولی بعدها فهمیدم با سیاسته و با سیاستی که داشت خوردم می کونه. هنوز که هنوزه همین طوریه.
خلاصه داییم اومد .موقع خواب بود که داییم گفت کمرم درد میکنه منم معروف به ماساژور شروع به ماساژ دادنش کردم بعد از داییم خاله بزرگم (مادر یلدا)گفت پشتشو ماساژ بدم خیلی خوشحال شدم با خودم گفتم دیگه اون قضیه یادشون رفته و منو بخشیدن .شروع کردم به ماساژ دادن تمام فوتوفنامو اجرا کردم خیلی حال کرد یلدا که دید اینجوریه گفت پشت منم ماساژ بده ، کف کردم نمی خواستم این کارو بکنم نمی خواستم دوباره از خانوادم دور بشم واز دستشون بدم ولی چاره ای نبود گفتم باشه شروع کردم به ماساژ دادن خالم مثل نگهبان ها بالا سرم بود...یک مقدار سفت ماساژش دادم گفتم شاید انجوری بیخیال بشه گفت آروم تر بدتر بدنم درد گرفت منم شروع کردم نرم ماساژ دادن دیدم خیلی حال میکنه با احساس تر ماساژ دادم خیلی حال کرده بود 1لحظه رفتم زیر بقلشو ماساژ بدم که دستم می خورد به سینه هاش هیچی نمی گفت که دیدم خالم صداش درومد گفت بسه چپ چپ نگاه می کرد،دوباره رابطه من با همه بهتر شد. با یلدا هم کمی خوب ولی با احتیاط بر خورد می کردم ... . می خواستم 1عکس درست کنم که همه خانواده داخلش باشن از همه عکس گرفته بودم بجز یلدا،1روز که رفته بودم خونه خالم ظهر بود همه خواب بودن بجز یلدا که تو اطاقش بود، رفتم پیشش گفت چیه گفتم میخوام ازت عکس بگیرم گفت نه بلند شد که بره دستشو گرفتم گفتم کجا؟ گفت نمی خوام عکس بگیری.شونه هاشو گرفتم و چسبوندمش به دیوار اگه نزاری عکس بگیرم گوشتو گاز می گیرم گفت نه و منو زد کنار و رفت ،دستشو گرفتم وکشیدم سمت خودم صورتمو بردم جلو گوشش و گوششو خوردم هیچی نگفت و بعد بهش نگاه کردم گفتم حالا چی میبینی که جدیم گفت باشه عکسو گرفتم و همه چی عادی پیش رفت ،نمی خواستم زیاده روی کنم و دوباره از دستش بدم (اینم بگم من از 2ور پشت بوم افتادم یعنی هم از توجه زیاد هم از کم توجه ای)
داییم گفت بریم شمال ،برنامه شد بریم چون ماشین نداشتیم خاله هام و پسر خاله بزرگم نیومدن. شب حرکت کردیم ، یلدا اومد تو ماشین ما نشست اول بغل من نشست منم پرو دستمو گذاشتم زیرش خودشو جمع کرد منم دستمو دراوردم .وایسادیم تا استراحت کنیم وقتی نشستیم تو ماشین کنارم نشست حالا بینمون برادرم بود(4نفری عقب نشسته بودیم)تو راه دستم خواب رفت دستمو انداختم دور گردن برادرم گفت گردنم درد می گیره دستتو بردار گفتم دستم خواب رفته اونم 1کم خودشو کشید جلو که دستم خورد به یلدا ، می تونستم سینه یلدا حس کنم منم پشت دستمو می مالوندم بهش(همه خواب بودن)دیدم خودشو جابجا کرد با این کارش دستم برگشت کاملا می تونستم حسش کنم نرم و گرد بود خیلی خوب بود . 10دقیقه داشتم می مالیدمش احساس می کردم قلبش داره تند تند می زنه که یهو برادرم خودشو کشید عقب گفت دستتو بردار کمرم درد گرفت منم دستورو اجرا کردم تا خود سویت به یلدا فکر می کردم.
وقتی رسیدیم تقسیم اطاق شد مامانم و بابا تو 1اطاق و من و داییم و برادرم همین طور یلدا تک تو 1 اطاق... از وعد خستگی و فکر یلدا خوابم نمی برد. بعد از 30دقیقه بلند شدم رفتم تو اطاق یلدا دیدم خواب خوابه. می خواستم مثل تمام داستانهای سکسی تو خواب بمالمش ولی منصرف شدم و این ریسک بزرگ رو نکردم...کل شمالم به همین صورت بود...دیگه یلدا با من خیلی خشک بر خورد می کرد هم من میدونستم قضیه چیه هم اون ... (منتظر من بود که کاری انجام بدم ولی منم ترسو هیچ غلطی نکرده بودم)...1جا دستمو ول کرده بودم و می خورد به پاش که صداش درومد و فریاد زد. از اون به بعد دوباره با هم خشک بر خورد می کردیم .
1مدت از این قضیه گذشت تا 1روز دوباره رفتم خونه خالم فقط من بودم و یلدا و خالم...خالم گفت علی جان من میرم بیرون خرید زود میام. رفت حالا من بودم و یلدا. رفتم پیشش گفتم از من ناراحتی؟ ...نه...آخه خشک بر خورد می کنی...جواب نداد و از من داشت دور می شد که دستشو گرفتم و بوسیدمش. دیگه هیچی نمی گفتیم و فقط از هم لب می گرفتیم همون طور که وایساده بودیم گوشش و گردنشو میخوردم گفت اینجا نه رفتیم تو اطاق خوابش لخت شدیم همون طور ایستاده همدیگرو لخت لخت بفل کردیم و از هم لب می گرفتیم رفتم سینشو بخورم که گفت خیلی وقت منتظرتم با این حرفش دیوانم کرد رفتیم رو تخت سینه هاشو که خردم لیسیدمش رفتم سمت کسش چه کس ای موهاشو نزده بود خیسم شده بود نمی خواستم بخورم ولی چاره نبود زبونم که خورد به کسش فریادی زد که تا عمر دارم یادم نمیره ،منم حالم بد شده بود نمی شد خورد 1دستمال کاغذی بر داشتم و کسشو تمیز کردم حالا 1کم می شد خورد 1کم که خوردم دیدم داره میلرزه ول کردم خوردنو و کیرمو می مالوندم بهش (داشت قلبم میومد تو دهنم)حی به کسش می مالوندم هیچی نمی گفت می خواستم از کون بکونمش ولی کون کثیفه (چون کاندوم نداشتم نکردم وگرنه 100بار تا حالا از کون کردمش)گفتم از جلو گفت نه یعنی پرده دارم گفتم باشه گفتم من خوردم حالا نوبت توه گفت باشه کیرمو گذاشت تو دهنش فکر نمی کردم اینقدر خوب ساک بزنه ولی وحشتناک می خورد همین که می خورد گفتم اومد از دهنش دراوردم و ازش لب گرفتم 1کم که کیرم آروم شد می مالوندم به کسش و سینشو می خوردم که آبم اومد...می خواستم ولوشم روش تا 2ساعت بخوابم ولی نمی شد و هر لحظه احتمال اومدن خالم بود. از اون روز رابطه من و يلدا خیلی معمولی و خوب شد و سعی نمی کردیم که تابلو بشیم ولی از کوچک ترین لحظه ها هم استفاده کردیم و می کنیم!!!
من برگشتم!!!!
بعد از 5-6 ماه!!!
ارسالها: 533
#20
Posted: 23 Aug 2010 04:00
دختر عمه فرنوش جون
سلام دوستان.من عليرضا هستم.قبلا هم براتون خاطره نوشتم.
امروز مي خوام خاطره ي خودم و داداشمو با دختر عمه مون براتون بگم.
اين داستان مال حدود 3 يا 4 سال قبله.
.چون معمولا ما موقعي هم ديگرو مي بينيم که همه جمع بودن.البته چون شوهر عمه ام خيلي مايه دار بود ،دختر عمه ما خيلي خودشو مي گرفت و من و داداشم هميشه بخاطر اين مسئله کلاس گذاشتن اون زياد طرفش نمي رفتيم چون مي ترسيديم ضايع مون کنه.
دوستان گل ما يه دختر عمه داريم به اسم فرنوش خانوم .که بدون هيچ اغراقي خيلي خوشگله و خيلي هم بدنه .من از اون روزي که کير خوشگل پسندم خودشو شناخت طلبه بودم يه حالي باهاش بکنم.بعدا متوجه شدم داداشم که 3 سال از من بزرگتره هم همين حس و نسبت به فرنوش داره،ولي چون اونها اصفهان بودن و ما تهران بوديم .هيچ وقت اين مسئله پا صه .
يه روز تلفن خونمون زنگ زد.عمم بود ،با مادرم صحبت کرد من هم فکر کردم که احوالپرسي مي خواد کنه، سريع جيم شدم که نخواد باهام صحبت کنه.آخه اصلا ازش خوشم نمي يومد. شب سر شام متوجه شدم که عمه جونمون چون يه مشکلي تو کمرش داره بايد بره انگليس عمل کنه و از مادرم خواسته فرنوش جون يکماه بياد تهران پيش ما يعني خونه ي دايي بزرگ مهمون باشه تا عمه و شوهر عمه از انگليس برگردن.با داداشم يه زير چشمي همديگرو نگاه کرديم .قند تو دلمون آب شد،ولي واسه چسي اومدن يکمي اه و اوه کرديم که فرنوش خانوم با کلا سه ما بي کلا سيمو ...خلاصه از اين حرفها. مادرم گفت : به جاي اين حرفهاي مفت زودتر شام تون و بخورين که صبح ساعت 7 بايد برين فرودگاه دنبالش .تا اينو گفت منو داداشم دوباره شروع کرديم به چسي اومدن الکي.ولي قند داشت تو دلمون آب مي شد.خلا صه شب تو اتاقمون با داداشم شروع کرديم به نقشه ريختن که چطوري تو اين يک ماه تلافي يه عمرشق دردي رو در بياريم. صبح سر ساعت هفت منو داداشم با يه دسته گل تو فرودگاه، خيلي ژيگول آماده براي خود شيريني بوديم. محمد رضا (داداشم ) گفت علي بايد تو راه مخشو بزني تو زبونت خيلي چرب تر از منه ،منم قبول کردم .با يه ساعت تاخير خانوم تشريف اوردن.اينقدر با خودش ساک اورده بود که ما فکر کرديم تا ابد مي خواد بمونه ، حسابي گرم احوالپرسي کرديم .بعد هم سوار ماشين شديم و به طرفه خونه حرکت کرديم.تو راه سره صحبت و يه جوري باز کردم ولي در حد خيلي پاستوريزه.به خاطر گل و تحويل گرفتنش يکمي ازفيس و افاده هاش کم کرده بود .ولي بيشعور اصلا از اينکه ما رو تو زحمت انداخته بود تشکر نکرد!!!!!!!
رسيديم خونه .خلاصه دختر عمه خوشگل ما همينطوري با اون شلوار لي تنگش با اون تي شرت کوتاهو قرمز رنگش جلوي منو داداشم رژه رفت تا شب شد. واقعا حشري کننده بود.کونش يکمي گنده تر شده بود وسينه هاش هم مثل دو تا پرتقاله گنه بهم چسبيده از زير تي شرتش خودنمايي مي کرد.خونه ي ما يه آپارتمان سه خوابه بود .يکي من ،يکي محمد رضا داداشم يکي هم پدر مادرم.اتاق منو داداشم کنار هم بود.مادرم اتاق منو به فرنوش داد تا توي يکماه راحت باشه ومن هم رفتم پيش محمدرضا.خلاصه شب که همه رفتن خوابيدن من و محمد هم رفتيم بخوابيم ،اما مگه خوابمون ميبرد.فکر کن يکي که يه عمر طلبه بودي بکنيش،با کون قلمبه تا شب جلوت بره و بياد بعد هم تو اتاق بغليت بخوابه.نه نمي شد از خيرش گذشت.به داداشم گفتم ممل بايد بريم ترتيبشو بديم .اگه نکنيم يه عمر بايد حسرت بخوريم.ممل گفت ميکنيمش داداش کوچيکه.صبر کن تا مطمئن بشيم همه خوابيدن.حودود ساعت 3 بود که رفتيم در اتاقمو باز کرديم.واي چه صحنه اي فرنوش با يه شرت لي و يه تاپ صورتي خوابيده بود رو تخت من.يه لحظه آرزو کردم که اي کاش جاي تختم بودم ،به تختم حسوديم شد.اون پاهاي سفيدش و مي شد زير نور چراغ خواب ديد.واي چه کون قلنبه و رو حساب کتابي داشت.انگار که سالها وقت صرفه تراشيدنش کرده بودن.سينه ي سفيدش چقدر از زير تاپ برجسته بود.همينطور نگاه مي کردم و با دستم کيرمو مي ماليدم.تا حالا سوژه جق به اين نازي نديده بودم .توي همين فکرها بودم که داداشم يه ضربه بهم زدو منو به خودم آورد.گفت کجايي؟بهش گفتم ممل نمي شه چي جوري شروع کنيم ؟ اگه يکي بياد ؟اگه شاکي بشه ؟يه دفعه مي بيني دادو بيداد مي کنه .اونوقت آبرومون ميره.گفت : راست مي گي ولي ....حرفشو قطع کردمو گفتم آره ولي نمي شه ازش بگذريم.داداشم عادت داشت هميشه منو بندازه جلو.بهم گفت من از اينجا يواشکي ديد مي زنم تو برو شروع کن .هيچي نمي شه.من هم مثل هيشه بهش اعتماد کردم و رفتم جلو.واي هرچي بيشتر جلو مي رفتم بيشتر کيرم راست مي شد.دلم مي خواست لباشو بوس کنم آخه لباش خيلي خوشگل بودن.يکمي ساق پاهاشو ماليدم بعد هم از روي شرت ليش يه کم ماليدم ،قلبم داشت مي يومد تو دهنم .به خودم گفتم علي دل و بزن به دريا.دستمو از روي شرتش گذاشتم روي کسش .حس کردم يه تکوني خورد.خيلي ترسيدم.ديدم برگشتو روي دست چپش خوابيد واي ،حالا مي تونستم کنارش روي تخت بخوابم.همين کارو کردم .از پشت چسبيدم بهش و خودمو مي ماليدم بهش .اول يواش اينکارو مي کردم بعد حس کردم بيداره و بروي خودش نمي ياره من هم محکم خودمو مي ماليدم بهش.دستم انداختم از روي تاپ سينه هاشو گرفتم و شروع کردم به ماليدن.وقتي ديدم هيچي نمي گه .همونطور که دوتايي روي دست چپ خوابيده بوديم دهنمو بردم و لاله ي کوششو کردم تو دهنم و شروع کردم به خوردن با دستم هم سينه هاشو مي ماليدم.حالا ديگه دستم زير کرستش بود.واي چه سينه هايي داشت.در عين سفتي ،نرمي ولطافت زيادي داشت.شروع کردم گردنشو خوردم .ديگه مطمئن بودم بيداره،برش گردوندم و خوابيدم روش و شروع کردم لباشو خوردن .واي چه لبايي داشت خيلي خوشمزه بود يواش گفتم بيدار شو خوشگل خانوم بزار اون چشماي خوشگلتو ببينم.
بدون اينکه چشماشو باز کنه گفت علي جون خجالت مي کشم.يه لحظه حس کردم با يک علي ديگه بود.چون دختر عمه ما عادت نداشت از اين حرفا بزنه.گفتم خجالت نکش جيگر من . چشماشو باز کرد .داشتم ديوونه مي شدم.چشماي درشتش يکمي خمار شده بود .شروع کردم به بوسيدنش . اول پيشو نيشو بوسيدم،بعد چشماشو ،بعداز چشماش هم گونه هاي خوشگلشو بعد هم لباشو کردم تو دهنم .همينطوري خوردم تا رسيدم به وسط سينه هاش چون تاپ پوشيده بود مي شد يکمي وسط سينه هاشو خورد.ديگه خون جلوي چشمامو گرفته بود،تاپشو بعد هم کرستشو دراوردم.چه سينه هايي ماماني خوشگلي داشت .ديگه داشت محمد رضا يادم مي رفت.بهش گفتم محمد هم اينجاست صداش کنم.حس کردم يکمي ناراحت شد.قبل از اينکه چيزي بگه بهش گفتم نفسيه منو ممل خيلي تورو دوست داريم .دلمون مي خواد با هم باشيم . قول مي دم بين خودمون بمونه .گفت بگو بياد .من هم با اشاره به محم رضا که کير به دست دمه در وايساده بود اشاره کردم ،اومد اون هم مثل من کف کرده بود .شروع کردم سينه هاشو خوردن ممل هم رفت بين پاهاشو شرتشو دراورد و سرشو کرد بين پاهاي فرنوش
آه و ناله هاي فرنوش بلند شده بود دستشو کرده بود تو مو هاي من و موهامو چنگ ميزد.يعد از چند دقيقه حس کردم اورگاسم شد. منو ممل جاهامونو عوض کرديم.حالا من کس فرنوش رو مي خوردم و ممل سينه هاشو واي چه کس خوشگلي داشت.حسابي ليس زدم تا دوباره اورگاسم شد.بلند شديم به فرنوش که يکمي بي حال شده بود گفتم حالا نوبت منو ممل که بهمون حال بدي.با صداي نازش گفت چيکار کنم.گفتم تو کاري نمي خواد بکني ما خودمون مي کنيم بعد هم مدل سگي روي تخت مي زونش کردم.چون قبلا هم با محمد رضا با دو سه تا دختره ديگه اين کارو کرده بوديم با هم هماهنگ بوديم .مثل فروادهاي تيم بارسلونا.محمد رضا رفت جلو و کيرشو گرفت دمه دهنه فرنوش اول نمي خورد بعد از يکمي ناز کردن کم کم شروع کرد به خوردن .من هم رفتم کرم اوردم حسابي کيرمو چرب و چيلي کردم .کونه قلمبش هر کيري و وادار به عکس العمل مي کرد .مي خواستم سوراخشو چرب کنم که کير محمد رضا رو از تو دهنش دراورد و روشو به من کرد و گفت علي جون نه.درد داره.هر کاري مي خواي بکن ولي از عقب نه .گفتم قول مي دم يواش بکنم .کلي باهاش کلنجار رفتم تا راضي شد .حسابي که کونشو چرب کردم .اول انگشتمو کردم تو تا يکمي جا باز کنه بعد هم سر کيرمو گذاشتم دمه سوراخ کونش و خيلي آروم کردم تو .اونهم يه آخ بلند گفت شانس اورديم در اتاق و بسته بوديم وگر نه همه مي شنيدم .يه 5 دقيقه اي تلمبه زدم.خلا صه ما از کون داداشمون از دهن .محمد رضا آبش اومد و خالي کردش رو صورت فرنوش.من هم چند ثانيه بعد آبمو ريختم رو پشتش..بعد هم دوتايي با محمد حسابي خورديمش به طوري که چند بار ارگاسم شد.ديگه ساعت نزديک 5 صبح شده بود .بعد از چند تاماچ بو سه ازش دل کندي مو رفتيم بخوابيم.موقعي که داشتم از اتاق ميرفتم بيرون با صداي خوشگلش گفت عليرضا مرسي.
منم جو گير شدم دوباره رفتم يه نيم ساعت ديگه لباشو خوردم.وقتي رفتم تو اتاق محمد رضا ديدم خوابيده .من هم گرفتم خوابيدم.
تو اون يکماه که فرنوش خونمون بود يه بيست دفعه اي کرديمش. اونم از اون به بعد خيلي با منو محمد رضا خوب شده.حالا هر موقع مي يان خونمون يا ما مي ريم اصفهان حال به هولي با هم مي کنيم
من برگشتم!!!!
بعد از 5-6 ماه!!!