ارسالها: 9253
#71
Posted: 28 Jul 2014 22:50
سولماز
الان ساعت حدود 9 شبه و من دارم مي رم خونه يكي از دوستاي خانومم (بنفشه)كه من هم با شوهرش رفيقم البته زياد ازشون خوشم نمياد و براي همينم بعد از مدت ها دارم ميرم خونشون. نه اينكه چيز بدي ازشون ديده باشم فقط زياد باهاشون حال نمي كنم. من يه خانواده مذهبي دارم و اونها خيلي به مسايل ديني اهميت مي دن ولي خودم كمتر و البته من رو هم به چشم يه آدم مذهبي نگاه مي كنن. واقعيت اينه كه من هم مسايل مذهبي رو قبول دارم ولي خيلي وقتا نميتونم جلوي خودمو بگيرم ...
بنفشه از بعد از ظهر رفته خونه سولماز و با هم بودن و قراره كه منم برم پيش اونا البته اونم شوهرش دير مياد خونه و تقريبا با هم مي رسيم. الان كه دارم ميرم اونجا خيلي به سكس ضربدري فكر مي كنم. اخه من عاشق تنوع تو سكس هستم ولي روم نميشه به بنفشه چيزي بگم. آخه اونم منو به چشم يه آدم مذهبي نگاه مي كنه. حسابي با خودم مشغول فكر هاي مختلفم تا اينكه مي رسم دم در خونشون. زنگ مي زنم و اونها درو باز مي كنن.
بنفشه طبق معمول با شوخي و خنده مياد سراغ من و منو در آغوش مي گيره. منم مي بوسمش. سولماز هم مياد طرف منو باهام دست ميده.
-سلام احوال شما خوبيد؟
-قربان شما شما چطورين؟ چه عجب از اين ورا؟ راه گم كردين؟ خيلي دلمون براتون تنگ شده بود. حميد هميشه سراغتون رو مي گيره.
خواهش می کنم ما همیشه مزاحمیم و ...
بعد از یه ذره حرفای مرسوم همیشگی میرم و میشینم رو مبل و شروع می کنم بدون وقفه کس و کون سولماز خانوم رو دید زدن البته مواظبم که خانومم متوجه نشه. چون خانوما خیلی زود این چیزا رو می فهمن. قیافه خیلی قشنگی نداره ولی انصافا که کس و کون تپل و مشتی داره. اونا با هم مشغول آوردن میوه و پذیرایی و این جور چیزا میشن و من هم در این میان فقط در عالم خودم سیر می کنم. وقتی میان میشینن سولماز یه ذره با من گرم تر می گیره و احساس مشترکی بین ما شکل می گیره. منم مدام می خندونمشون و اونها رو شاد می کنم. خلاصه یه نیم ساعتی رو همینجوری مشغولیم تا اینکه حمید شوهر سولماز از را ه میرسه و با هم سلام و علیکی می کنیم و مشغول حرفای روزمره و میوه خوردن می شیم. زود شام و میارن و می زنیم به بدن در حین شام خوردن من حسابی تو سینه های سولماز خانوم سیر می کنم.
شام که تموم می شه می ریم میشینیم رو مبل و خانوما میز رو جمع می کنن. بعد از اون سولماز و بنفشه میان و کنار ما میشینن و شروع به حرف های معمولی و خودمونی میکنن. بنفشه همیشه به آدم ضایع تو دوستاش معروفه و همیشه تو حرفاش یه دفه می زنه جاده خاکی. داریم راجع به بچه دار شدن حرف می زنیم که یه دفه بنفشه می گه: بابا ما که حالا حالا ها بچه دار نمی شیم. اصلا نسلمون داره منقرض می شه. یه دفه همه ساکت می شن و منم طبق معمول سرخ می شم. یه دفه سولماز و شوهرش می زنن به خنده و یه جوری همدیگرو نگاه می کنن. سولماز می گه: راستی مگه شما هفته ای چند بار سکس می کنین؟ منو می گی اصلا خشکم زده و دارم فرشو نگاه می کنم. بنفشه می گه: ماهی یکی دوبار. شما چی؟ سولماز می گه: ما اگه شبی دو بار نباشه یه بار هست. دیگه بحث میره تو جاده خاکی و همه حرفایی که فکرشم نمی کردم بزنیم می گیم.
حمید راجع به معایب سکس کم صحبت می کنه و سولماز و بنفشه هم بلند بلند راجع به لذت های توی سکس صحبت می کنن. کم کم فضا داره به اون چیزی که من دوست دارم نزدیک می شه و من هم به اوج هیجان رسیدم. من و سعید همش با یه نیم نگاه به زنامون به همدیگه می خندیم و به حرفامون ادامه می دیم. تو این وسط یه دفه سولماز می گه بنفشه جون بیا تو آشپزخونه کارت دارم. و خیلی زود دوتایی میرن تو آشپزخونه و شروع به پچ پچ می کنن.
من و حمید حرف زیادی برای زدن نداریم و همینجوری با حرفای معمولی و خنده های الکی زمان رو تلف می کنیم تا اون دو تا بیان ببینیم چه نقشه ای کشیدن. تو نگاه جفتمون یه هیجانی همراه با انتظار هست. من فکر می کنم اون دو تا تو این زمینه وارد ترن تا من و بنفشه.
خلاصه بعد از چند دقیقه خانوما میان بیرون و سولماز می گه علی جان می شه یه دقیقه بیای توی اتاق من می خوام باهات یه مشورتی بکنم. انقدر جدی این حرفو می زنه که من واقعا باورم می شه که باهام یه کار مهم و جدی داره. با یه نگاه به بنفشه تایید می گیرم و اونم به من می خنده و اجازه می ده که برم تو اتاق. سولماز در اتاق رو می بنده و شروع می کنه به حرف زدن: «علی جان چرا زیاد با ژیلا سکس نمی کنی؟ مگه تو از این کار لذت نمی بری؟» «چرا ولی خوب دیگه این کارا حوصله می خواد» «ولی من فکر می کنم مشکل تو حوصله نباشه آخه مگه کردن هم حوصله می خواد؟» از لحن سولماز خیلی حشری می شم دیگه ناخودآگاه دارم به کسش نگاه می کنم و گاهی هم سینه هاش که قلمبه شده و نوک سینه هاشم از زیر تی شرتش پیداست. «واقعیتش اینه که من تو سکس به تنوع خیلی نیاز دارم و اصلا نمی تونم یک کار تکراری رو انجام بدم به همین خاطره که حوصله ام از این کار بعد از یه مدت سر می ره»
سولماز با شنیدن این حرف من یکم فکر می کنه و بعدمی گه:« آخه بنده خدا این که مسئله ای نیست که داری به خاطرش رابطه خودتو زنتو خراب می کنی» «چرا مهم نیست باید بالاخره حل بشه دیگه» سولماز به چشمهای من نگاه می کنه و یه لبخند شیطنت دار می زنه. اصلا یادم رفته که کجا بودیم و چرا الان اینجاییم. سولماز دست منو می گیره و می کشه طرف خودش و دستمو نوازش می کنه. از شادی تو پوست خودم نمی گنجم. بالاخره دارم به آرزوم که تنوع در سکس بود می رسم. من هم دست سولماز رو نوازش می کنم و اون چشم هاشو می بنده. آروم لبامو به لباش نزدیک می کنم و می بوسمش. از خوردن لب خوشم نمیاد. فقط می بوسمش. اون هم خوشحال به نظر می رسه. کنار تخت می شینیم و همدیگرو در آغوش می گیریم. به خودم فشارش می دم تا سینه هاش به بدنم بخوره خیلی حال میده. دارم از لذت می میرم. سینه هاش سفت و بزرگن. چند بار پشت سر هم به خودم فشارش میدم.
کیرم قشنگ سیخ شده و داره به بدنش می خوره. واقعا حال عجیبی دارم. آروم دکمه های پیرهنشو باز می کنم و سینه هاشو از زیر سوتین می بینم. چون سوتینش توریه و خیلی قشنگش کرده. پیرهنشو کامل از تنش در میارم و به سینه هاش حمله می برم. وای که چقدر خوشمزس. مدام سینه هاشو می کنم تو دهنم و می لیسم. بعد هم نوک سینه هاشو اینقدر می مکم که آه از نهادش بر میاد. همش آه و اوه می کنه و یه چیزایی میگه که من متوجه نمیشم. فقط حشری ترم می کنه. میخوابونمش رو تخت و یه کم با هم ور می ریم تا اینکه تصمیم می گیرم اونجوری که دوست دارم باهاش حال کنم. بهش می گم:«سولماز جونم می تونم هر کاری دوست دارم بکنم؟» «آره عزیزم بکن هر کاری می خوای بکن» چهر دست و پا روی تخت می شونمش و آروم و با مکث شلوارشو از پاش در میارم و در این میون کون بزرگشو تماشا می کنم خیلی بهم حال می ده. بعد یه دفعه شرت و شلوارشو می کنم و شروع می کنم به خوردن کس و کونش از عقب مدام آه و اوه می کنه. «جونم جوننننننن جوووووووون» خودم هم کاملا لخت می شم و جلوش می ایستم. کیرم رو می گیره و می کنه تو دهنش و شروع به خوردن می کنه. خیلی وارده و خوب لیس می زنه. بعد چند بار خوردن کیرم، پشت سرش رو می گیرم و کیرم رو تو حلقش فرو می کنم. از این کار خیلی لذت می برم. چشماش سرخ می شه و سرفه می کنه و من باز هم ادامه می دم و بیشتر فرو می کنم. داره خفه می شه که می کشم بیرون می دونه که نباید اعتراض کنه چون خودش اجازه هر کاری رو به من داده بود. انقدر کیرم تو حلقش فرو می کنم که همه بدنش از آب بیرون اومده از حلقش خیس می شه و من فقط کیف می کنم. بعد می خوابونمش رو تخت و می افتم به جون کسش حالا نخور کی بخور انقدر چوچولشو تحریک می کنم و می خورم که بعد از دو دقیقه فریاد می زنه و مثل شیر آب از کسش آب بیرون می پاشه خیلی حال می کنم و همه آب کسش رو می خورم. بعد برش می گردونم و همینجور که هنوز داره می لرزه، کیرم رو از پشت فرو می کنم تو کسش. مثل بهشت می مونه و بوی خوبی هم می ده. تلمبه پشت تلمبه. دارم از کمر می افتم ولی باز هم تلمبه می زنم. از پشت خیلی حال میده. قبل از اینکه آبم بیاد کیرم رو در میارم و یه تف رو سوراخ کونش میندازم و کیرم رو بدون هیچ معطلی میذارم دم سوراخشو هل میدم تو. سرش که می ره تو. اشک سولماز در میاد ولی من ادامه میدم. کیرم داره خفه می شه و حال می کنه. با یه فشار دیگه و کمی هم تف تا ته می ره تو کونش و من شرو ع می کنم به تلمبه زدن تو کونش و بعد از چند دقیقه همه آبمو تو کونش خالی می کنم. بی حال می افتم روش و نفسم بند میاد. یه ربع بعد وقتی به خودم میام می بینم که سولماز تو بغلم خوابیده و سینه هاش تو دستمه.
بلندمی شیم و می ریم توی حمومی که از همون اتاق در داره. اون فکر می کنه که من می خوام بشورمش ولی من مجبورش می کنم زانو بزنه و جلوی کیرم بشینه. بلا فاصله کیرم رو می کنه تو دهنش که بخوره و من با خیال راحت می شاشم تو دهنش. سریع دهنشو می کشه کنار و تف می کنه ولی به زور دهنش رو باز می کنم و تا ته می شاشم تو حلقش و دهنش رو می بندم که مجبور بشه قورتش بده حالش یکم بد شده ولی من عاشق این کارم. خودمون رو می شوریم و میایم بیرون. بنفشه و حمید هم کنار هم نشستن و معلومه که اونا هم وضعشون بهتر از ما نیست. بیشتر از همه از این خوشحالم که از این به بعد سکس با تنوع به راهه. عشق است!
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#72
Posted: 30 Jul 2014 22:46
داروخانه
با دوستان و همكاران رفته بوديم استخر ارمغان خيلي هوا سرد بود و موقع برگشتن اصلا حس اينكه همونجا موهامو خشك كنم نبود چند تا از دوستانو رسوندم خونه هاشون وقتي درو باز ميكردن پياده بشن هواي سرد به داخل ماشين هجوم مياورد و لرز سراپاي منو ميگرفت تا رسيدم خونه سرد درد و بعدش عطسه هاي ممتد شروع شد از چشم و بيني و همه جام آب ميريخت تا رفتم تو خونه افتادم و به سختي لرز تمام تنمو گرفت بعد از مدتي ديدم بهتر شدم زنگ زدم يكي از دوستان كه بياد و بريم درمونگاه اونم تا اومد كلي لفتش داد خلاصه رفتيم يه درمونگاه و يه دكتر سبيل كلفت ما رو معاينه كرد و گفت سرماخوردگي !! و بعد كلي قرص و كپسول آمپول رفتيم داروخانه نقطه چين و دوستم رفت كه داروهارو بگيره خيلي طولاني شد و حوصله ام سر رفت و تو داروخونه رو نگاه كردم ديدم دوستم با خانمي كه مسئول فروش لوازم آرايشي هست مشغول صحبت و خنده است دستمو گذاشتم رو بوق و برگشت نگاه كرد و اشاره كرد كه الان ميام و باز مشغول صحبت شد اومدم از ماشين بيرون و رفتم تو پشت سر دوستم واستادم و محكم زدم رو شونه اش برگشت و گفت اه اه معذرت اصلا از تو يادم رفته بود با ديدن خانم فروشنده اصلا بيماريم يادم رفت يه فرشته خوشگل با لباسي سفيد . لباسش كاملا از سر تا پا سفيد بود چشمان سبز تيره مايل به خاكستري با سينه هائي برجسته . دهن غنچه و لبها قلوه اي رژ نارنجي رنگي زده بود كه به لباسش ميومد به دوستم حق دادم كه از اين جواهر دل نكنه كنار دوستم واستادم و گفتم ببخشيد خانم تزريقاتي هم اين دور بر ها هست ؟
خانمه خيلي مودب گفت بعله همين كنار در ورودي داروخونه زير مطب دكتر نقطه چين تزريقاتي هستش با دسوتم اومديم بيرون و يه راست رفتم سمت ماشين از پشت سر داد زد هي كيوان مگه نميخواي آمپولهاتو بزني ؟ گفتم نه فكر بهتري دارم و نشستيم تو ماشين گفتم بر يه رستوران كمي غذا بخورم . گفت حالت خوبه گفتم آره عالي رفتيم و كمي سوپ خوردم و دوستم هم تا خرخره غذاي مفت به حساب من خورد گفتم دوباره برگرد به همون داروخونه گفت خل شدي گفتم برو باقيش با من ! دوباره برگشتيم و ايندفعه من تنها رفتم تو هنوز بودش و پشت ويترين واستاده بود رفتم جلو و گفتم ببخشيد تزريقاتي ديگه اي اينجا نيست گفت مگه همين بغل نزدين گفتم نه كاري داشتيم رفتيم و برگشتيم انگار رفتن گفت خوب بريد جاي ديگه گفتم خيلي حالم خرابه كسي رو نميشناسيد كه بياد خونه آمپول بزنه ! يكي نگاهي بدي كرد و گفت براي يه آمپول ! اصلا ارزش نداره من خودم ميتونم بزنم كم مونده بود همونجا بكشم پائين و بگم بيا بزن اما خودمو گرفتم و گفتم پس زحمت ميكشيد گفت : من نه من فقط خانمها رو آمپول ميزنم گفتم اووووه حالا يعني برم تغيير جنسيت بدم اينكه ديگه اصلا ارزشش رو نداره زد زير خنده و گفت نه بابا كلي تزريقاني هستن كه الان بازن ميتونيد بريد اونجاها گفتم حالا نميشه شما بزنيد كمي جدي شد و گفت نه آقا گفتم كه نميشه بعدش هم من اصلا جاي اينكارو ندارم گفتم پس منهم اصلا آمپول هامو نميزنم گفت خوب نزنيد هر جور دوست داريد و رفت سراغ يه مشتري كه تازه اومده بود منم با حال گرفته اومدم سراغ دوستم كه تو ماشين چرت ميزد وقتي نشستم پرسيد چي شد مخشو زدي خلاص حالا عروسي كي هست ؟ گفتم برو بابا اين كي بود ديگه فهميد كه تيرم به سنگ خورده رفتيم سر راه يه درمونگاهي و يه آمپول پني سيلين دردناك زدم و رفتم خونه خوابيدم عصر روز بعد رفتم همون داروخونه تا خانمه منو ديد ابرو در هم كشيد و گفت امرتون گفتم يه نوار بهداشتي ! اونم نامردي نكرد و گفت به همين زودي رفتي تغيير جنسيت دادي و باخنده تمسخر آميزي رفت و يه بسته آورد باز همونجور واستادم گفت آمپولهاتون رو زديد گفتم نه گفت جدا گفتم آره اگه شما ميزدي ديشب همشو ميدام بهت برام بزني ولي همه رو ريختم دور گفت البته بهت ميخوره ديوونه باشي گفتم آره ديدمت ديونه شدم و برگشتم و رفتم فرداش باز رفتم تا واستادم گفت تموم شد يه بسته ديگه گفتم نه اومدم باز آمپول بخرم شايد برام بزني خنديد و گفت پس همه آمپولهارو بخر چون واست نميزنم گفتم خوب پس يه بسته كاندوم بده تا برم يك كمي بد بد نگاه كرد و گفت خيره . بعدش گفت از كدومش ميخواي گفتم هر كدوم شما پيشنهاد بدين يدفعه صورتش سرخ شد و سرشو انداخت پائين و اهسته گفت خيلي پرروئي گفتم چرا مگه به هيچكس كاندوم نميفروشيد گفت چرا و آهسته يه بسته گذاشت رو پيشخون برداشتم و رفتم عصر روز بعد دوباره رفتم اونجا تا منو ديد زد زير خنده گفتم چيه قيافه ام خنده داره گفت نه اخلاقت از من چي ميخواي ؟ گفتم هيچي فقط ميخوام يه شام با هم باشيم و حسابي نگات كنم همين با تعجب گفت فقط همين گفتم آره گفت مطمني گفتم آره فقط ميخوام نگات كنم گفت بهم زنگ بزن ولي ديگه اينجا نيا برام بد ميشه شماره داروخونه رو داد و اسمشم گفت پري البته پريناز ولي بهش ميگن پري فارغ و سبكبال از داروخونه زدم بيرون ساعت 8 شب بهش زنگ زدم گفت چه زود من هنوز فكرامو نكردم گفتم خوب اشكال نداره فردا ميام خريد ازت ميپرسم آهسته گفت خيلي بانمكي اينقد مزه نريز نميشه امشب بيام تا برم خونه و حاضر بشم خيلي طول ميكشه گفتم خودم ميام ميبرمت و واميستم تا حاضر بشي بعد از يه مكث طولاني گفت قولت كه يادت هست گفت خيالت راحت باشه ساعت 8:30 بيا اولين كوچه بعد از داروخونه يا ماشين قهوه اي هست كه من توشم گفت آخه و باز مكثي طولاني ..... باشه
ساعت 8:15 سر قرار بودم چند دقيقه اي نگذشته بود كه در ماشين باز شد و نشست تو و بلافاصله با داد و بيداد گفت : اصلا معلومه تو كي هستي چي از من ميخواي چرا آبرومو ميبري من اهلش نيستم من........ دنده رو چاق كردم و ديدم پري يه سيگار روشن كرد و خيلي عصبي مشغول شد گفتم ميدوني چيه تا حالا شده كسي چشمتو بگيره گفت يعني چي ؟ گفتم يعني اينكه با ديدن طرف از دل و جون بخواي مال تو باشه گفت از اين حرفها خوشم نمياد منظورت رو بگو گفتم چشمم تو رو گرفته از اون گرفتن هائيكه هر كاري براش ميكنم بلند گفت : يه احمق ديگه بهم برخورد و تو دلم گفتم احمق رو خواهي ديد وقتي بالش رو گاز بگيري كمي بعد ديد كه ناراحت شدم گفت ببخشيد به شما اصلا نمياد مزاحم يه خانم بشيد زدم كنار و گفتم ببين اگه انقدر ناراحتي بفرما برو درو باز كرد و پياده شد كمي ترديد و گفت از من چي ميخواي دلم نمياد ولت كنم برم گفتم مهم نيست برو دوباره نشست بزور خودمو عصبي و ناراحت نشون ميدادم گفت خوب برو يه شامه ديگه بعدش كه منو ميرسوني گفتم هر جور ميلته نشست و راه افتاديم گفتم كجا دوست داري بريم گفت بريم كندز پيتزاش سبكه اما براي لجبازي رفتم تمشك محيطش خيلي رمانتيك تره تا نشستيم زل زد تو چشم و بلند گفت : ديوووووووووونه چند نفري طرف ما نگاه كردن باز روشونو برگردوندند گفتم چي ميگي ؟ يك كمم يواش تر . گفت آدمي مثل تو ديونه نديدم من خيلي ها پيله ام شدن اما با چارتا كلفت كه بارشون كردم رفتن پي كارشون اما تو واقعا ديونه اي گفتم من چيزي رو كه بخوام بدست ميارم اگه اينطور نبود الان دور حرم بايد گدائي ميكردم تو رو هم ميخوام همين گفت واقعا گفتم آره گفت خوبه پس ميخواي بياي خواستگاريم گفتم البته ولي فكر نكنم زنم به اين راحتي اجازه بده گفت مگه زن داري گفتم چند تائي ولي يكيشون خيلي سر تقه بقيه خوبن چشماس سيز سيرش آدمو مدهوش ميكرد نميشد خيلي بهشون نگاه كرد اما نميشد هم ازشون دل كند صورت سفيد بدون نقص لباي باريك و خوش تركيبش آدمو ميكشوند سمت خودش اگه تنها بوديم حتما لباشو با دندونهام ميكندم غذا رو آوردن و با سرعت مشغول شد گفتم چيه دنبالتن ؟ گفت نه اگه دير برم بده گفتم چي مگه بچه اي ؟ گفت نه بيوه ام و تكه بزرگي از پتزاشو بلعيد با گفتن اين حرف مارش شدم بيوه !! گفتم راست ميگي گفت آره جا زدي تازه يه دختر كوچولو هم دارم گفتم حتما كس ميگه هنوز نصف غذامو نخورده بودم كه با منهم شريك شد و با سرعت كلك همش كنده شد نشست تو ماشينو و گفت خوب شامتو با من خوردي حالا منو ببر دم خونمون بعدشم به سلامت از شامت هم ممنونم و بلافاصله يه روژ و آينه از كبفش درآورد و مشغول بازسازي صورتش شد با شرعت به آدرسي كه گفته بود رفتم و خيلي خونسرد در حاليكه كيرم كه با شنيدن بيوه و تصور يه كس ترو تازه و اوپن تمام قد زير شلوار خودنمائي ميكرد دم خونش واستادم خيلي خونسر پياده شد و گفت خداحافظ ولي دستش رو در ماشين بود كمي خم شدم و گفتم لطفا دستتو بردار تا برم خم شد و از شيشه ماشين كه باز بود نگاه كرد و گفت ميري گفتم آره معرفت كه نداري مارو خونت دعوت كني خوب ميرم گفت آره كه بياي خونم و به آرزوت برسي و بري . ( نميدونم چرا همه دخترائي كه ميخوام بكنموشون از آرزوي دلم خبر دارن نامردا ). پوزخندي زدم و گفتم شما خانمها تصوراتتون خيلي منظور داره تو همين حين در باز شد و يه دختر كوچولو و خيلي ناز اومد بيرون و گفت مامان مامان چقد دير كردي محو حرف زدن دختر بچه شدم كپي كوچك شده خود پري بود مثل يه عروسك خيلي خوشگل و ناز چشاش برق ميزد يه عروسك بزرگ پشمالو پشت شيشه عقب بود برداشتم و رفتم سمتش پري بلند شد و گفت ترانه سلام كردي نشستم جلوش و گفتم سلام خانم خوشگله چقد تو ماهي عروسك رو گرفت و گفت مال منه گفتم اره عزيزم برا تو گرفتمش يه نگاهي به پري كرد و لبخند اون عروسك پشمالو رو مال ترانه كرد اومد جلو و يه ماچ گنده از لپم كرد بچه ماه و شيريني بود پري ريموت رو گرفت و درهارو قفل كرد و گفت بريم تو گفتم نه نميدونم چرا بغض گلومو گرفته بود اگه كمترين حرفي ميزدم اشكهام ميريخت با سرعت سوار ماشين شدم و كندم سمت خونه تو راه بي اختيار اشكهام از چشمام سر خورد و از يقه لباسم ميرفت پائين كوششي براي جلوگيريش نميكردم بهش احتياج داشتم و يادم نميومد آخرين بار كي گريه كرده بودم موبايلم زنگ زد صداي بچه گانه اي گفت سلام . عروسكتو گرفتم ناراحت شدي خنديدمو و گفتم نه عزيزم اونو براي خوده خودت خريده بودم اصلا مال من نبوده و بلند خنديدم بلند گفت مامان مامان داره ميخنده گوشي رفت دست پري . سلام معلومه اين خل بازيها چيه چي شد چرا قاطي كردي اين بچه كلي ترسيد خا به سر گفتم معذرت گفت چرا نيومدي تو من داشتم بهت اعتماد ميكردم گفتم نه تو خنه نميام اما دوست دارم فعلا فقط بريم بيرون گفت خوب پس پاشو بيا خبرت با اين بچه برو يك كم بگردونش شايد ديووونگيت رفع بشه . گردش با اون كوچولوي خوشگل رويائي بود هنوز اينو تجربه نكرده بودم با سرعت برگشتم بطرف خونه پري هر دو جلوي در حاضر بودن گفتم تو كجا ؟! گفت آره بچه نازنينو برداري ببري كور خوندي خنديدم و با چشماي سرخ نشستم پشت فرمون ترانه گفت ميشه منو بغلت بشوني تو بغلت گفتم آره و نشوندمش تو بغلم دستاي تپل و ظريفشو گذاشته بود روي رل ماشين و هماهنگ با موزيكي كه پخش ميشد براي خودش شعر ميخوند گفت كجا بريم عزيزم گفت من خيلي لواشك دوست دارم گفتم پس بريم طرقبه پري گفت نه ديووونه كلي راهه اما من با آخرين سرعت رفتم سمت بلوار وكيل آباد و از لابه لاي ماشينها راه خودمو باز ميكردم و به سرعت ميرفتم ترانه برام دست ميزد و شادي كودكانه اش منو بيشتر تهييج ميكرد وقتي افتاديم تو جاده طرقبه پري داشت چرت ميزد ترانه گفت يواش داد بزنيم كه مامان بيدار نشه ؟ از استدلال كودكانه اش خنده ام گرفت پري تو چرتش هي ميگفت ملودي ساكت باش ملودي اذيت نكن آخرش گفتم ترانه به اين قشنگي چرا بهش ميگي ملودي غرب زده خود فروخته استكبار جهاني . با تعجب گفت اسم اصليش ملوديه ما به فارسي اسم ترانه رو براش انتخاب كرديم كمي از حال و هواي شادي بچه گانه در اومدم پري گفت ما مهاجرين يوگسلاوي هستيم كه پدر بزرگم در زمان قديم مجبور به مهاجرت شده و ايرانو انتخاب كرده ماها در ايران متولد شديم پدر اين بچه يكي از فاميلهاي اندك ما در ايران بود كه مهاجرت رو به خانواده اش ترجيح داد و مارو گذاشت و رفت اما من موندم اينجا ديگه وطنم شده ميبيني كه اسمم هم فارسيه . تازه به خودم لعنت فرستادم كه اين زيباي بور و سفيد مسلما نبايد از نژاد زيبا و اصيل ايراني باشه ولي انقدر مبهوت اون شده بودم كه به فكرم چنين چيزي خطور نكرده بود ميدان طرقبه كه فروشگاه هاي رويائي بچه ها در اونجا مجتمع ميشه كاملا روشن بود ايستاديم و ترانه دويد جلو يكي از مغازه ها و يه لواشك گنده رو كه شكل سيب بود رو برداشت و بمن نشون داد گفتم هر چي دوست داري بردار پري يه دونه قره قروت سفيد برداشت و رفتيم تو فروشگاه صنايع دسني يه دست لباس سنتي براي ترانه خريدم و كلي چرخ زديم تا همه خسته شديم ملودي هم گفتم برگرديم ديگه خوابم مياد پري كل قره قروت رو خورده بود وقتي تو ماشين نشست بلافاصله چشماش رفت رو هم خيلي رنگ پريده شده بود گفتم حالت خوبه به سختي گفت آره ميدوني اون ترش بوده انگار فشارم اومد پائين اما خوبم وقتي رسيدم دم خونشون ملودي عميقا خواب بود و پري اصلا نميتونست راه بره كليد رو بمن داد و خودش باز چشماشو بست و رو صندلي خوابش برد درو باز كردم و ملودي رو بغل كردم و رفتم تو خونه يه اتاق خواب كوچيك و يه هال خونه محقر اما تميزي بود ملودي رو رو تختش خوابوندم و برگشتم پري نميتونست راه بره زير بغلشو گرفتم و بردمش تو رو تخت ولو شد و كمي نگرانش شدم نميشد همونجوري ولش كنم و برم ترانه هنوز لباسهاش تنش بود به پري گفتم چيزي نميخواي . خوابه خواب بود رفتم تو آشپزخونه و براش كمي آبجوش و نبات آوردم و به سختي بيدارش كردم و بخوردش دادم چند لحظه بعد بلند شد و خودشو جمع و جور كرد وقتي داشت ميخورد دستم زير سرش بود تا بالاتر باشه در اون حالت به خودم اجازه شهوت نميدادم مثل آهوئي بود در چنگال يه ببر كه ميتونست هر كاري باهاش بكنه اما اين ببره ايندفعه داشت آدم تر ميشد وقتي حالش خوب شد بي توجه بمن لباسشو عوض كرد يه تيكه از ماه بود كه كنده شده بود و افتاده بود رو زمين . ديدن وراي لباس خوابش كافي بود كه منو كاملا ضايع كنه بلند شدم و گفتم من ميرم كاري نداري ؟ گفت نميموني گفتم نه خنديد و گفت بخاطر قولت ؟ گفتم ميدوني كه قولهاي اونجوري فقط براي شكستن ادا ميشه اما امشب حالي ديگر دارم دست انداخت دور گردنم و لباي نارنجيشو گذاشت رو لبام و مكثي كرد تماس سينه هاش با سينه ام داشت چيكو رو از پا در مياورد حتي كمي كله چيكو با اون مماس شد اما به روي خودش نياورد به نجوا گفت ممنون ازت كه امشب بچه مو خوشحال كردي بازم مياي پيشش گفتم حاضرم كارمو ول كنم و همش با اين عروسك شيطون باشم گفت محبت داري ولي معمولا مامانم پيشش هست به سختي دل كندم و در حالي كه خودم رو سبكبال حس ميكردم بطرف خونه رفتم .
صبح كه بيدار شدم اول فكر كردم كه ديشب خواب ديدم چند دقيقه با چشماي باز رو تخت دراز كشيده بود تا مزه زژ پري بيادم آورد كه ديشب رويا نبوده برام خيلي سخت بود كه برم شركت و كار روزمره و خسته كننده رو شروع كنم اما علاجي نبود انروز به هر بدبختي بود شب شد شب رفتم دنبال پري تا از داروخونه اومد بيرون منو ديد يه جيغ كوتاهي كشيد و گفت : ديوونه اينجا چيكار ميكني بي هيچ حرفي نشستم تو ماشين و درو براش باز كردم نشست كنارم و گفت : تو كارو زندگي نداري افتادي دنبال من گفتم چرا كارم همينه ديگه دستشو گذاشت رو دستم و گفت : بازم مياي پيش ترانه گفتم آره گفت آما بهت عادت ميكنه . گفتم بهتر بذار عادت كنه رسيديم و رفتيم تو ترانه از جلوي در هال دويد و پريد تو بغلم و يه ماچ گنده بهم داد گفتم امشب كجا بريم . گفت بريم گردش پري يه نگاهي بهم كرد و گفت ببين زياد بهت عادت نكنه گفتم دلت مياد اين بچه رو اذيت كني حالا كه يه باباي خوب پيدا كرده و نگاه معني داري بهش كردم گفت قولت يادت باشه گفتم هست بخصوص وقتي ميخام بذارم زير پام و با ترانه پريديم توماشين پري با عجله دويد و گفت ببين واستا منم بيام و بعد برگشت يك كم طولاني شد ترانه رو گذاشتم تو ماشين و يواشكي رفتم تو ديدم داره آرايش ميكنه اما فقط يه شلوار جين پاشه با يه كرست سفيد بلندش مثل برف سفيد بود آهسته رفتم پشت سرش اما منو تو آينه ديد توقع داشتم عصباني بشه اما خيلي ريلكس مشغول كارش شد و زياد براش مهم نبود كه بدن سفيدشو ببينم دستمو گذاشتم رو پشتش سرد بود كمي هم خيس انگار عرق داشت برگشت و گفت نمي خواي كه كاري بكني و در حاليكه يه ابروشو تا جائيكه جا داشت برده بود بالا خيره بمن نگاه كرد دستمو برداشتمو و گفتم نه ابدا اما وقتي اينجوري جلوي من واستادي از من چه توقعي داري در حاليكه بطرف آينه برگشت گفت نديد بديد ! كيرم داشت شلوارو پاره ميكرد تا اين صحنه رويادي رو از دست نده از پشت بهش چسبيدم عين خيالش نبود فقط گفت هولم نده مداد ميره تو چشم دستمو از روي كرست گذاشتم رو سينه هاش كمي مالوندم يدفعه برگشت و گفت كيوان !!!! تعجب كرده بود گفت تو كه منو واسه اين كارا نميخواي ؟!!! در حاليكه لبخند شيطانيمو مخفي ميكردم عقب كشيدم و گفتم لازم نيست بترسي من دوستت دارم اما نه فقط براي سكس يك كم نگام كرد و برگشت و كرستشو درآورد سينه هاش كمي آويزون بود ولي مثل بلور مثل مرمر سفيد هاله صورتي رنگ روشني دور نوك سينه اشو به سختي پوشونده بود نوك سينه هاش رفته بود تو و اصلا انگار نه انگار كه كمي براش مالونده بودم كم مونده بود چيكو رو در بيارم و بهش حمله ور بشم اما خيلي آسوده كرست ديگري برداشت كه نازك و نخي بود و پوشيد و بعد يه تي شرت گشاد و مانتو رو هم پوشيد اما دگمه هاشو نبست يه نگاهي كرد و گفت بريم در حاليكه نفسم بند اومده بود به سختي گفتم بريم يك كم دقيق شد و گفت خوبي ؟!!! گفتم كمي افتاد جلو اما اصلا قادر به كنترل خودم نبودم اين بود رفتم دستشوئي و به ياد صحنه اي كه ديده بودم يه حال اساسي به چيكو دادم خيلي آروم شدم و برگشتم تو ماشين ديدم پري نشسته پشت رل و گفت سوئيچ در حاليكه پوزخندي رو لبام نقش بسته بود سوئيچو بهش دادم كمي بعد ماشين با تيك آف شديدي از جا كنده شد و پري در حاليكه لبخند رو لباش بود گفت منو مسخره ميكني امشب ماشينو بايد ببري اوراق كني و در ترافيك شهر غرق شديم .
اون شب خيلي گشتيم و پري برام يه پيرهن خريد بعدش رفتيم يه رستوران و حسابي خورديم و برگشتيم خونه باز چيكو اون صحنه كذا يادش اومد و بلند شده بود من پشت فرمون بودم و ترانه عقب خواب بود دست لطيف پري رو چيكو خزيد و كمي مالوندش بعد گفت : بي جنبه بازي در نيار چرا اين هي بلند ميشه . گفتم پري اون صحنه اي كه من ديدم سنگ رو آب ميكرد اينكه يه تيكه گوشته خنديد و گفت اما من ميلي به سكس ندارم و همونطور با دست اونو ميمالوند كمي بعد دستشو از بالاي شلوار برد تو و سر كيرمو گرفت انگار وارد بهشت شده بودم باور نميشد كه دست پري داره كله چيكو رو قلقلك ميده پري گفت انگار خيلي موندي و راحت زيپو كشيد پائين و كيرمو كامل درآورد و شروع كرد مالوندن گفتم پري تو خوشت نمياد ؟ گفت الان اصلا شايد يه روزي بخوام ولي الان اصلا و كمي بعد دستشو با كرمي كه تو كيفش بود چرب كرد و دوباره سر كيرمو گرفت از بيخش تا نوكش رو با دستي كه محكم دورش حلقه شده بود ميكشيد و جون منم با اون در ميومد چند لحظه بعد فوران آبم همه جا رو كثيف كرد اما اون داشت به كارش ادامه ميداد تا اينكه دادم دراومد بعد خيلي راحت با دستمال دستشو پاك كرد و چيكو رو هم همونطور و گذاشتش تو لونه اش و درشو بست ! از حاشيه كوچه خلوت و تاريكي كه نميدونستم كي اونجا واستادم راه افتادم و رفتم سمت خونش بچه رو بردم تو اتاق ديدم منتظره گفتم چيه ميخواي برم گفت نه باش اما برو بيرون تا لباس عوض كنم گفتم تو كه برات مهم نبود خنديد و گفت بي جنبه اي و روشو كرد اونور و تي شرت رو درآورد بعد برگشت و گفت بهم دست نزني ها و كرستش رو درآورد و سينه هاش دلمو از جا كند چند لحظه بعدش شلوارش از روي باسن گرد و جمع و جورش پائين خزيد و با يه شورت چسب كه آمال منو در ميان گرفته بود خواست لباس خونه بپوشه ديگه نفهميدم چي شد رفتم سمتش اما اونكه منتظر بود با جيغ و خنده فرار كرد دنبالش كردم مثل يه دختر بچه شيطون و خواستني بود انگار داشت با من بازي ميكرد كمي بعد خسته شد و خودشو انداخت رو تخت تكون خوردن سينه هاش منو به اوج شهوت رسونده بود افتادم كنارش و محكم بغلش كردم دستمو رو سينه هاش لغزوندم و مالوندم چيزي نميگفت اما تا رفتم سمت شرتش بلند شد و با تحكم گفت نه بسه و به چشم بر هم زدني لباسشو پوشيد اصلا معني اين بازيهارو درك نميكردم خيلي راحت نشست كنارم و گفت اگه شهوتي شدي برات ميمالونم و ميخورم تا ارضا بشي اما دست به شرتم حق نداري بزني گفتم چرا منو تو كه چيزي برا قايم كردن نداريم گفت چرا منو هنوز يه تيكه دارم و باز كيرمو درآورد كه اندازه درخت شده بود و كمي مالوند و لباي نارنجيشو گذاشت رو سرش همين برام كافي بود و آبم اومد و ريخت رو لباش و صورتش كمي با زبون زير كيرمو ليس زد تا حسابي تخليه شدم و بعد با پشت دست آبها رو كه از صورتش آويزون بود پاك كرد و رفت سمت دستشوئي برام قابل درك نبود رمقي نبود كه بخوام اذيتش كنم تا خودمو مرتب كردم برگشت و گفت امشب ميخوابي ؟ گفتم كجا ؟ گفت همين جا پيش من بغل من ولي بدون سكس گفتم ديگه اصلا سكس نميخوام شرتت با هرچي توشه مال خودت و ولو شدم رو تخت نميدونم كي خوابم برد اما وقتي بيدار شدم بوي نون تازه دماغمو نوازش ميداد بلند شدم تازه يادم اومد خونه پري هستم بچه هنوز خواب بود ديدم سفره سنتي صبحونه ايراني كف اتاق پهنه با چاي تازه دم و پنير و ساير مخلفات نشستم با دو ليوان بزرگ شير اومد و لبخندي زد و گفت صبح بخير گفتم صبح بخير عزيزم و نشست كنارم و مشغول صبحانه شديم كمي بعد تو راه شركت بودم اما منگ و ديوونه . بهترين راهي كه بنظرم ميرسيد يكي از دوست دخترهاي قديميم بود كه ماما بود . بهش زنگ زدم :
سلام دكتر نقطه چين
سلام كيوان توئي چه عجب باز كيرت ياد هندستون كرد
مودب باش خانم مثلا تو دكتري ؟
دكتر كيلو چنده بابا . چه خبر باز كارت كجا گيره
قضيه پري رو كامل براش شرح دادم كمي فكر كرد و گفت ممكنه مشكلات مختلفي داشته باشه كه روش نميشه شايدم مشكل هورموني داره اما خوب بيارش ببينمش گفتم زكي بابا مگه بچه اس كه يكي بزنم تو سرش بيارمش اونجا گفت خوب چيكار كنم گفتم تو بيا يه شب بريم خونش فكري كرد و گفت خوب بعدش گفتم بعدش چي ؟ گفت بعدش ميريم آپارتمان من ديگه درسته ؟ منكه خيلي وقت بود اينو كه خيلي از كون دادن لذت ميبرد نكرده بودم گفتم آره گفت باشه .
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#73
Posted: 31 Jul 2014 17:07
سالهای دانشجویی
من رضا هستم اهل یکی از کلانشهرهای کشورمون,همش 25 تا سال دارم و 3 سالی میشه که درسمو تموم کردم.من دانشگاه آزاد تبریز مهندسی عمران خوندم الان هم توی یه یه شرکت راهسازی میکارم (بخوانید :کار میکنم).هنوزم مجردم که بعدش میفهمین چرا؟؟؟؟؟ ,از نظر ظاهر و تیپ و هیکل از بیست میشم 18 درست برعکس نمره های دانشگاه.حالا بهرام رادن رو تصور کن ,حالا یکم حسام نواب صفوی رو بیا بالا ....یکم دیگه ه ه ... آها ... دست نزن,همینی که الان تصور کردی (این منم). من کلا پسر پر سر و صدایی نیستم و بیشتر سرم به کارم خودم بوده... الانش هم هست.همیشه مثل بچه های خوب میرفتم دانشگاه و برمیگشتم خوابگاه .خوابگاه که میگم یه آپارتمانی بود که با امیر ( دوست دوران بچگیم و صمیمی ترین دوستم) اونجا باهم میموندیم , نه من میخاستم که دور و برم شلوغ باشه و نه امیر .میشد گفت که من تا امیر و داشتم دیگه دوست دیگه ای میخاستم چیکار؟؟؟؟؟؟اونم همینطور بود , پس همیشه با هم میرفتیم و میومدیم و اینم بگم که از این دانشجوهایی هم نیودیم که بخاییم همش فکر کارای مجردی و سکس و عوض کردن دوس دختر باشیم.در کل زیادی ریلکس بودیم ..اما (اینجاشو گوش کن داره بامزه میشه) –اما من و امیر یه اخلاقا یی داشتیم که 180 درجه با هم فرق میکردن.. من کمی تا قسمتی خجالتی اما امیر همیشه حق به جانب و همیشه جوری باهات حرف میزد که آدم فکر میکرد یه طلبکار با بدهکارش حرف میزنه و هر طوری که بود باید به مقصودش میرسید و به همین خاطر هم بود که وقتی گفت میخواد با ((رعنا)) دوست بشه من مطمئن بودم که, دوست میشه که هیچ بلکه هزار بلای دیگه هم سرش در میاره....راستشو بخایین منم از این کاری که امیر میخاست بکنه خوشحال شدم .آخه منم یه ماهی بود که دزدکی عاشق ((زهره)) دوست جونجونی رعنا شده بودم .اما همش این علاقه رو پیش خودم قایمش کرده بودم .فقط چون میترسیدم با کس دیگه ای دوست باشه و من اینو نمیتونستم تحمل کنم چون اون توی رویاهام فقط مال من بود.
بذارین یکم این دوتا دختر رو براتون بیشتر تر توضیح بدم تا شایداین وسط منم یه شفاف سازی کرده باشم:
--((رعنا)) :5 سال پیش 20 سال داشت . دختری با صورتی زیبا و چهره ای همیشه خندون با لپ های گل کرده و تپلی ولی قدش از زهره کمی کوتاهتر بود ,اغلب تیپ اسپورت بود با مانتویی که کاملا میشد گردی و برجستگی کون خوشگلشو ببینی مخصوصا هنگامی که رو صندلی جلوییت نشسته باشه و گرمای سوراخ کونش مثل حرارات تنور نونوایی بچسه رو پیشونیت (( الان که فکر میکنم ,میبینم با این اوصاف همین که تونستیم درسمونو تموم کنیم کار خیلی شقی بوده .آخه دیگه فکر وحواس برا درس خوندن نمیموند برات)).
--((زهره)) : 5سال پیش زهره هم 20 سالش بود.خانمی با ادب.ناز و خوشگل و یه صدایی که مست کننده بود اما اغلب ساکت ,قد بلند (یکم کوتاهتر از من) ,پوستی براق و دلی قدر یه دنیا .زهره هم رو صندلی جلوی امیر مینشست (( خوب کار دنیا همش برعکسه دیگه !!!!))
من و امیرترم پنجمی بودیم و دیگه بقیه همکلاسیا رو میشناختیم .اما این دوتا تازه اومده بودن ,یعنی چهار ترم رو دانشگاه آزاد تهران پاس کرده بودن و از این ترم هم انتقالی گرفته بودن برا تبریز .درسشون هم که بهتر از ما بود.
-- این شد که امیر گفت که میخاد با رعنا دوست بشه .منم با یه ضربه ای که رو شونه اش زدم این کارشو تائید کردم وبه سلیقه ش مرحبا گفتم.امیر که از اینهمه استقبال من کمی جا خورده بود از من خواست که قضیه رو بهش بگم . منم همینایی که براتون گفتم و برا امیر هم گفتم .اگه امیر و نداشتم من چیکار میکردم؟؟؟؟؟یادمه اونشب نوبتی رفتیم حموم .( خوب شد عصری که میرفتیم خونه یادم بود که ژل تموم کردم و یکی گرفتم ,اخه منو بکشی بدون ژلینگ موهای سرم بیرون نمیرم), لباسامونو اتو کردیم , کفشامونو واکسیدیم (بخوانید: واکس زدیم) منم یه پیشنهاد دادم به امیر که بیا بگیر زودتر بخابیم تا اینکه زودتر صبح بشه ( حتی بیخیال برنامه نود و عادل فردوسی پور شدیم )
امیر پاشو و و و و ساعت نه ه ه ه ه
امیر پاشو رعنا جونت صدات میزنه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
طبق معمول کمی خمیازه و لنگ و پاچه اینور و اونور پرت کردن و پاشیده شدن (همون پاشدن از خواب) از خواب ناز
امروز فقط یه کلاس داشتیم اونم چیزی نبود جز درس شیرین مقاومت مصالح(2) ساعت دوازده
دست و صورت شستیم و ژلیدن کردیم و لباسای شیک و اتو کشیده .به به دو تا آقای کت و شلواری و ....
من نمیگم شما بگو به این تیپ میاد که بخاد کتاب و جزوه بگیره دستش بره سر کلاس؟؟؟ خوب منم مثل شما گفتم نه
امیر آتیش کن بریم .وضع امیر اینا بهتر از ما بود و امیر یه Glx 2000 cc مشکی برا خودش داشت . یادش بخیر واقعا . این شد که رفتیم
زودتر نشستیم سر کلاس .قرار شد که امیر مثل همیشه یه راست بره سر اصل مطلب و وقتی که اونا هم اومدن رعنا رو بکشه یه طرف و حرف دلشو بگه بهش . کم کم بچه ها میومدن سر کلاس تا کلاس شروع بشه پنج دقیقه مونده بود. اون دوتا جیگر هم اومدن .سلام .. سلام سر جای همیشگی کیفاشونو گذاشتن و خواستن برن بیرون تا کلاس شروع میشه یه دوری بزنن.اونا رفتن . امیر هم رفت .
اونا برنگشتن .اما امیر یه دقیقه بعدش برگشت .بیچاره حرفاشو قورت داده بود .تا خاسته بود به رعنا بگه دوستت دارم ..اونم میگه که میبخشین من نامزد دارم.
من بیشتر از امیر خورد تو ذوققم . یعنی چی ؟؟؟حالا که ما خواستیم عاشق بشیم همه شوهردار میشن ن ن ن ن
اصلا تقصیر این دختراست که مجرد و متاهل بودنشون همیشه برای ما مجهول بوده .آخه نه انگشتری نه چیزی دیگه اونقدر هم حرفه ای نبودیم که بخاییم از رو سایز اندام بدونیم کی دختره ؟؟؟ کی متاهله؟؟؟؟ واللاااا. . . .مخصوصا توی این دور و زمونه
- جناب استاد تشریف اوردن ..یه نیم ساعت از وقت کلاس نگذشته بود که امیر گفت پاشو بریم . من هم پاشیده شدم و یه معذرت خواهی از استاد که دوستم حالش خوب نیست و با اجازه ما میریم خونه ه ه ه . استاد هم آقایی کرد و با دیدن گوش های آویزون جفتمون رخصت خروج از کلاس را داد .ما رفتیم بیرون اما دیدم که رعنا و زهره هم کمی ناراحتن.در و بستیم و رفتیم
هیچکدوم تا خونه حرفی نزدیم .حرفی نبود بزنیم .چی فکر میکردیم چی شد؟؟؟؟؟؟
------- اما خداییش اون موقع بدترین حالو داشتم... اما خیال نکنین که این آخر خاطره ی منه . حالا میگم براتون ...اما باید ببینم چقدر استقبال میکنین از من و امیر ورعنا و زهره ...می دونین خاطره که سر جاش توی مغزم هست اما اینکه بخوای بنویسی و کمی هم بخوای
خوب بنویسی خیلی وقت میخاد که سعی میکنم هروقت یه فرصتی گیر میارم ادامه بدم نوشته هامو.میتونین یه حدسایی هم شماها بزنین که چی میشه ته قضیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
janathan_kingboy
هرکدوم یه طرفی پلاس شدیم .گفتم امیر خوب باشه حالا مگه چی شده بابا؟؟؟ اما نه!!, تو خودش بود آخه امیر ادمی نبود که بخاطر یه همچین قضیه ای بخواد اینجوری وا بره ,انگار طفلی خیلی بهش دل بسته بوده.منم که همش نگاه زهره جلو چشمام بود .خدایا چقدر این دختر دوست داشتنی بود؟؟؟ همون شب تصمیم گرفتم که فرداش منم شانسم رو آزمایش کنم . هرچه بادا باد .فوقش منم تکلیفم رو میدونم . تو این 2 سال هیچ دختری اینقدر به دلم ننشسته بود انگار واقعا دوستش داشتم .امیر که خواب بود .پا شدم رفتم سر کوچه یه چیزی برا شام گرفتم آخه دیگه نهار هم دانشگاه نمونده بودیم و گشنه بودیم حسابی ی ی ی ی . برگشتم خونه امیر و بیدارش کردم و شام و خوردیم . بعدش که یکم حال امیر هم سر جاش اومده بود همه کار کردیم جز درس خوندن .
فرداش تا دلتون بخواد کلاس داشتیم . از 10 تا 6 بعد ظهر .سر کلاس اولی دیر رسیدیم .امیر جلو وارد کلاس شد.منم دنبالش –سلام .. سلام..... اون دوتا فرشته سر جاشون بودن . همه هم که می دونستن جای ما کجاست!!! واسه همین کسی جرات نداشت نیگاه چپ به جای خالی ما داشته باشه. آخه با بچه های کلاس سر و سنگین بودیم .... من دنبال امیر از بین صندلی ها میگذشتیم تا برسیم سر جامون ..اما امیر سر جای همیشگیمون ننشست ...درست رفت ته کلاس ,اونجا چند تا صندلی خالی بود...از این حرکتشش خوشم اومد.!!!!!!!! بازم سر کلاس هر کاری کردیم جز گوش دادن به حرفای خانم دکتر ( استاد هیدرولیک).دخترای کناریمون هم که شلوارشون خیلی آب رفته بود و ساق و پاچه نشون میدادن. اصلا از این سبک بازیها خوشم نمیاد .دختر هرچی هم نداشته باشه باید یکم سنگینی و وقار رو داشته باشه و الا باد میبردش ( این جمله در مورد پسرا هم مصداق داره !!!!)من حواسم به زهره بود.فقط یکمی نیمرخش مشخص بود . نتونستم سیر ببینمش .
استاد خسته نباشید ....کلاس تموم شد. بچه ها کم کمک کلاس رو می ترکیدن(بخوانید: ترک میکردن) . داشتن کتاباشونو جمع می کردن.رفتم کنار زهره . گفتم : سلام.خوب هستین؟ میبخشین.جسارته ه ه ه ه .خواستم با شما ....اگه بشه ...همش یه دقیقه حرف بزنم.
زهره: خواهش میکنم .بفرمایین --------- من : معذرت میخام ,اگه میشه تنها -------رعنا: من بیرون منتظرتم زهره-----
من بدون معطلی: خانم فلانی من تا حالا کسی رو قدر شما دوست نداشتم .البته بازم میبخشین که اینجوری میگم.آخه جور دیگه بلد نیستم
اگه افتخار بدین با شما آشنا بشم. زهره یه نیگاه به من , یه نیگاه به امیر . انگار از قبل میدونست چی میخام بگم-----------زهره: (با خجالت ) خواهش میکنم موردی نداره.
از قبل شمارمو صفحه آخر دفترم نوشته بودم. پاره ش کردم دادم بهش .
فعلا بای . بای ی ی ی ی ی . رفت بیرون . امیر هم هنوز سر جاش نشسته بود .سرشو اورد بالا خندید .تعجب کرده بود .خوب آدم وقتی که نخواد کسی رو از دست بده گاهی مجبور میشه دل و به دریا بزنه و ایندفعه غواص بازی من کار خودشو کرد...................... ای کاش زنگ بزنه.
سر کلاس بعد امیر رو به زور کشوندمش سر جای همیشگیمون. سر کلاس ( گوشیم همشه رو silent e e e ) . برام یه اس ام اس اومد ( تو بارانی و من باران پرستم --- تو دریایی من امواج تو هستم ....) این یعنی عشق دو طرفه که هر دو نفر نیاز به یه تلنگر برا ابراز عشقشون داشته باشن. فهمیدم زهره ی نازنین خودمه.اولش شمارشو سیو کردم به اسم (my heart) بعد در جوابش همین یه جمله رو نوشتم : ( خیلی وقته دووست دارم ) تا یکی دو هفته نمیتونستم زیاد نیگاش کنم. میدونستم که عاشقش شدم . اونم اینو خوب فهمیده بود و اونم عاشقونه دوستم داشت.دیگه من و امیر با هم مثل ثابق نبودیم. یکمی حسادتش گل کرده بود . شاید حق با اون بوده من یه فرشته گیرم اومده بود و بیشتر وقتمو با اون بودم. زهره بچه تبریز بود و همچنین رعنا . وضع مالیشون هم مثل اکثر تبریزی ها عالی .من تا اون موقع زهره رو فقط توی دانشگاه دیده بودم . زهره ی من ته نغاری بابا و مامانش بود. میشد گفت هم یکی یدونه من بود و هم یکی یدونه باباش . از امیر بگم براتون.اون دیگه از رعنا متنفر شده بود.خودش هم نمیدونست واسه چی؟؟؟
دیگه از دوستی من و زهره نزدیک به یه ماه و نیم میگذشت .( ولی تا اون روز دستم به دستش هم نخورده بود. ولی وقتی گه گاهی باهاش حرف میزدم .وقتی که میخواست ناز کنه و کاری که میگفتم و انجام نمی داد بهش میگفتم که اگه نخوردم اون توپولیاتو و و .اما هیچ وقت از این حرفم عصبانی نمیشد .)...- آسمون داشت میبارید .اواسط آذر بود یه بارون ملایم میبارید .آخر کلاسمون بود .امیر گفت:
نمیای بریم رضا .منم گفتم که با زهره قراره بریم بیرون. اونروز اولین روزی بود که میخاستیم با هم بریم بیرون.قبلش براش یه انگشتر خریده بودم . بعد کلاس من و زهره و رعنا رفتیم سوار ماشین بشیم . دیگه ساعت نزدیک 5:30 بود و آخر عمر خورشید خانم در روزی که من یه خورشید خانم دیگه ای داشتم.رعنا همیشه با ماشین زهره میومد دانشگاه ( یادش بخیر سالهای بدون سهمیه بندی بنزین) زهره یه 206 تیپ 3 سفید رنگ داشت. سویچ و داد به من و اونا هم نشستن تو ماشین. منم فهمیدم که راننده منم .نشستم و مثل همه کارای دیگه ام آروم و آروم میروندم . رعنا گفت آقا رضا اگه اینجوری بریم تا صبج هم نمیرسم خونه و باید جواب نامزدمو هم شما بدین. تو آیینه یه نیگاهی بهش انداختم( کمی نیگاهمو طولش دادم) . خیلی ناز بود .رسوندمش و سر کوچه شون پیادش کردم.
زهره رو به من کرد و گفت: ساکتی عمو !!!!!!
گفتم : من همینم .
بارون بند اومده بود . زمین نم بود .زهره گفت منو ببر یه جایی که خودت دوست داری.برگشتم طرفش و بهش گفتم کجا مثلا؟؟؟
گفت : یه جای دنج و تاریک
اونم مثل من عاشق خلوت و تاریکی بود .رفتیم یه کافی شاپ .یه گوشه نشستیم دو تا نسکافه داغ ......چسبید د د د د د
فکر میکرد من یادم نیست.اما جعبه انگشتر و از جیبم در آوردم و گفتم : زهره ی من تولدت مبارک . خیلی خوشحال شد .چشاش میلرزید.خیلی خانوم بود.ازم تشکر کرد که به یادش بودم.اما نیازی به تشکر نبود .من جز اون دیگه کسی رو نمیدیدم.
.دستتشو گذاشتم تو دستم. این اولین باری بود که حسش میکردم .مثل یخ سرد بود- انگشتشو گرفتم و انگشتر و که داده بودم اسم عشقمو روش حک کرده بودن و کردم تو انگشتش.بهش گفتم کی مال من میشی؟؟؟؟؟؟؟؟.اینو جوری گفتم که انگار داشتم التماسش میکردم.اونم دستای منو گرفته بود.انگشتام لای انگشتاش بود. دستاشو اورودم سمت خودم و بوسیدمشون.فقط نیگام میکرد.
!!!!!!!!!!!! جیب کتم لرزید...... ...... موبایلمه ه ه ه .جانم امیر خان ؟؟ بفرما دادشی ؟؟؟ ----امیر: کجا موندی پس ؟؟؟؟ گفتم تا نیم ساعت میام با زهره هستم و خداحافظی کردم .اینم به خاطر این بود که پدر و مادرامون مارو به همدیگه سپرده بودن...پا شدیم که بریم.اومدیم بیرون . کمی سرد بود. سوار ماشین شدیمم. راه افتادیم .بازم ازم تشکر کرد ....بهش گفتم تو همه دنیای منی....و واقعا هم بود .بهم گفت : رضا موبایلتو میدی ؟؟؟؟ منم دادم. شماره امیر و از رو گوشی من گرفت وقتی امیر برداشت بهش گفت که : امشب منتظر دادشت نباش , مهمون منه ه ه ه ه ه ه ه
برگشتم سمت زهره. گفتم اینا یعنی چی؟؟؟؟ گفت یعنی همین که شنیدی !!! با امیر خداحافظی کرد و گوشی رو داد به من. امیر بهم زنگ زد:کجایی رضا ؟؟؟؟ گفتم منو گروگان گرفتن .فردا میام میگم بهت.
زهره دستشو گذاشت رو شونه ام.... رضا من خونه تنهام .. مامانم و بابام رفتن ارومیه .پسر عموی بابام تصادف کرده . . . . . . . .
گفتم : خب --------- گفت : بیا بریم خونه ما ----------گفتم : دیگه ؟؟؟؟ ---گفت که : میخام یکمی بیشتر با تو باشم.منم قراره برم خونه خاله ام اینا اما زنگ میزنم و میگم که امشب رو خونه رعنا میمونم ... . .
گفتم بهش: هرچی که تو بگی
خوشحال شد و رفتیم سمت خونه زهره اینا.یه خونه توی یه محله ی بالاشهر . رفتیم که تو زهره خانم گفتن: آقا داماد خوش اومدین ....نشستم روی یکی از مبلای پذیراییشون. تلویزیون رو روشن کرد گفت مشغول باش تا بیام. فهمیدم که میره لباساشو عوض کنه ه ه ه ه . منم کتم رو در آوردم . صداش کردم : زهره ه ه ه ه جونم ...بله ه ه ه ه. شام و چیکار میکنی؟؟؟؟ میخوای دست پخت شما رو بخوریم یا برم بیرون بگیرم؟؟؟
زهره : نه عزیزم مگه چند دفعه پیش میاد مهمون بیاد خونمون .. مامانم یه چیزایی گذاشته برام .فقط باید گرمش کنم.
داشتم تلویزیون نیگاه میکردم که دو تا دست سرد و یخ زده اومدن رو چشام . گفت رضا وقتی گفتم چشاتو باز کن . گفتم باشه. چشامو که باز کردم برای اولین بار زهره جونمو بدون مانتو و با لباس خونه دیدم. انگار زیباییش صد برابر شده بود. لپاش سرخ شده بود.یه تاپ با دامن اسپورت پوشیده بود.انگار ست بودن باهم , به رنگ سبز روشن.
بهش گفتم : میبخشین شما همون زهره جون من هستین ؟؟؟؟؟ گفت بله من همونم .پاشدم رفتم طرفش دستاشو گرفتم کمی زل زدم توی چشاش اما زیاد نتونستم دوام بیارم .نیگاهمو از نیگاهش دزدیم. گفتم یه چیزو میدونی زهره ی من؟؟؟؟ گف چی؟؟؟؟؟گفتم اینکه خیلی دوستتت دارم.لبخندی زد.لبای کوچولوش از هم وا شدن.چسبوندمش به خودم و قدر اینهمه مدت بغلش کردم. و تا میتونستم بوسیدم صورتشو .آروم و آروم آروووووم.نمیدونم چرا؟ اما نزدیک بود گریه ام بگیره ه ه ه ه ه شاید چون بزرگترین آرزوم به حقیقت پیوسته بود.از زمین بلندش کرده بودم و توی بغل خودم فشارش داده بودم اونم دستاشو از زیر دستام رد کرده بود و بغلم کرده بود.زهره ی من دوومی نداشت و فقط همین یدونه بود. لباشو تا میتونستم بوسیدم , طعم لب و زبونش قابل وصف نبود.جوری که میخاستم بیشتر وبیشتر ببسومش ........گذاشتمش رو زمین و یه بوس کوچولو از چونه ی گرد و کوچولوش کردم.عاشق چونه ی خوشگلش بودم .گفتم بهش دوستت دارم. خیلی راحت بودم . نه ترسی از کسی و نه هیچ اضطرابی دیگر .من بودم و عشقم . . تنهای تنها .خیلی دلم میخاست همون لحظه لباساشو در بیارم تا همه وجود نازنینشو ببینم .....می خواستم زیر دامنشو دست بکشم .اما واسه اون لحظه همین قدر کافی بود...
بازم بوسیدمش .انگار یه عروسک بود . بهش گفتم آشپز کوچولو بدو برو شام رو آماده کن و بیار بخوریم (( خب خیلی گشنه ام بود ))... اخه بعدش خیلی کارت دارم.... اونم یه بوسم کرد و رفت . انگار دوست داشت وقتی بوسم میکنه بپره و بغلم کنه ه ه ه .خلاصه زهره رفت تا غذا رو بیاره و منم یادم افتاد که یک ساعت پیش توی کافی شاپ چه سئوالی از زهره پرسیده بودم. اینکه : (( کی مال من میشی ؟؟؟))
-- بعدش رفتم تا هم خونه رو یه گشتی بزنم و هم آبی به سر و صورت . . . . . . . . . .
----- شاید خیلی هاا بگین خیلی حاشیه گویی میکنم و نمیرم سر اصل مطلب ..... اما اونم به موقعش .اینم یادآوری کنم که اصل مطلب که بیشتر توی همه خاطرات سکسی یکیه و مهم جزییات و حاشیه هاست که توی همه خاطره ها با هم فرق میکنن.
------------- بازم میتونین اخر داستانو حدس بزنین ........ .
janathan_kingboy
........ خواستم wc رو پیدا کنم ...چون خونه زهره اینا برام ناشناخته بود ,نتونستم و این شد صداش کردم: زهره ی من wc کدوم وره؟؟؟؟؟؟؟ از توی آشپز خونه جواب داد : توی راهرو راهپله .. . دستامو که میشستم چند دقیقه ای هم به اتفاقات اونروز فکر کردم ((باورم نمیشد )) خیلی خوشحال بودم.اومدم بیرون یکمی دور و اطرافمو برانداز کردم . کف خونشون پارکت بود با مبلمان شیک و پنج یا شیش تا هم قالیچه کوچیک با فاصله پهن کرده بودن .. دیگه داشت بوی غذا میومد و صدای آب از توی آشپزخونه .زهره سرش گرم بود ... یکی از اتاقا درش باز بود ..معلوم بود اتاق زهره جونمه .رفتم داخل یه کناپه بزرگ , یه میزبا کامپیوتر , یه میز نقشه کشی , یه تخت خواب خوشگل که وسط دوتا پنجره بزرگ با پرده های کرمی رنگ بود.. و یه کمد که درش یه آیینه بزرگ بود و یه عالمه عروسک روی کمد .یکی از عروسک ها رو برداشتم و نشستم روی صندلی جلوی میز کامپیوتر . کامپیوتر رو روشن کردم .. منتظر شدم تا بالا بیاد ... متوجه شدم عکس روی دسکتاپ من و زهره هستیم . عکسی که رعنا از من و زهره گرفته بود . عکسی که روی نیمکتهای محوطه دانشگاه گرفته بودیم ..کامپیوترش پر بود از آهنگ و کلیپ ...یکم که با کامپیوترش ور رفتم دیگه دلم براش تنگ شده بود ( آره به همین زودی ) پا شدم تا برم و صورت ماهشو بازم بینم ..آروم آروووم رفتم طرفش ..داشت سالاد درست میکرد... یکم همینجوری نیگاش کردم .. موهایی به رنگ قهوه ای تیره که تا شونه هاش میرسیدن و سفیدی شونه هاشو بیشتر نشون میدادن ... خیلی اندام نازی داشت ..دامنش تا یه وجب بالای زانوش میرسید همه ی پاهاش لخت بودن ...پوستی به سفیدی برف ...رفتم نزدیکش,دستامو گذاشتم رو شونه هاش و خودمو بهش چسبوندم گفتم : خسته نباشی دردونه کوچولو ..یه لبخندی زد و برگشت طرفم گفت: ممنون بهش گفتم دلم برات تنگ شده بود اومدم ببینم چیکار میکنی؟ گفت کارم تمومه بفرما شام . یه صندلی رو از پشت میز عقب کشید و بهم تعارف کرد بشینم . خودش هم ظرفارو روی میز چید و غذا رو توی یه دیس کشید و اومد نشست روی صندلی کنار من ...من محو تماشای زهره جونم بودم ...بشقابمو برداشت و غذا کشید برام و گذاشت رو میز و گفت بفرما یین ,برا خودش هم کشید یکم با هم حرف زدیم ..غذامونو خوردیم اخر سر هم کمکش کردم ظرفای روی میز رو جمع کنه و با هم همشونو شستیم (خب تو این مدت اوستای ظرف شستن هم شده بودیم ) دست همدیگه رو گرفتیم و رفتیم توی پذیراییشو ن و روی مبل جلوی تلوزیون نشستیم ...نشست کنارم و کیپ چسبید بهم.منم دستمو انداختم رو شونش و اونم سرشو گذاشت رو سینه من...موهاشو آروم نوازش میکردم ..تازه داشتم بوی تنش رو حس میکردم . با هم حرف میزدیم از خودمون از خونوادمون از رعنا وامیر ... بحث کشید به سن و سال بچگی, اونم پا شد رفت آلبومای خودشو اورد... همه عکسارو نشونم داد و منم دیگه با خونواده زهره بیشتر آشنا شدم ..چند تا عکس از بچگیش هم توی آلبوم بود از یکیش خیلی خوشم اومد و ازش گرفتم ( خیلی بامزه بود ) آلبوما رو برداشت ببره و بذاره سر جاشون...از توی اتاقش صدام کرد... پا شدم رفتم کنارش ...روی تختش نشسته بود و دفتر خاطراتشو دستش گرفته بود و می خواست که ازش بگیرم و یه چیزایی براش توی دفترش یادگاری بنویسم ...
منم نوشتم ((عزیزم تولدت مبارک ))و دادم بهش ... بازم لبخند خوشگلشو نشونم داد..این خوشگلیش دیونم میکرد وقتی نیگاش میکردم سرخ میشد ..پا شد و دستمو گرفت که بریم بیرون از اتاق ..اما من دیگه طاقت نداشتم ..دستشو آروم کشیدم طرف خودم...وقتی برگشت بوسیدمش.. میدونست دیوونشم ..صورتشو توی دستام گرفتم و لبامو گذاشتم روی لباش ...اونم آروم آروم منو میبوسید... سفت بغلش کردم و از زیر دستمو کشیدم رو کمرش ...شونه هاشو میبوسیدم ...دستم هم روی کمرش میکشیدم ..همینجوری دستمو بردم پایین روی باسنش...با هر دو دستم باسنشو میمالیدم دامنشو زده بالا ..... نفسای داغش میخورد به صورتم , ساکت بود, چیزی نمیگفت.منم با دستام از روی شورتش کون و کوسش رو میمالیدم ..شورتوشو تا زانوهاش کشیدم پایین تازه شورت مشکی رنگش رو دیدم ..دامنش هنوز تنش بود و دستام رو روی چاک کونش میکشیدم.. داشت ناله میکرد خیلی بوسیدمش... آروم لباشو گاز میگرفتم ..دستم رو کشیدم روی کسش..آخ که چه تپلی بود . . . .لای کسش رو دست میکشیدم....خیلی داغ شده بود..زیر گلوشو میبوسیدم و چونه کوچولوشو آروم گاز میگرفتم..دستامو اوردم بالاتر و گذاشتم رو شیکمش(چقدر نرم بود) اوردم زیر سینه هاش... و سینه هاشو
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#74
Posted: 31 Jul 2014 17:09
همون جا دفنم کن!
این داستان خیالی است ...!!!
-------------
اروم اروم از پله ها بالا می رفتم . هر چقدر که به در خونشون نزدیکتر می شدم حس می کردم غم بیشتری داره توی دلم انبار می شه
.... دم در اپارتمانش ایستادم و ذل زدم به در.. دستم نمی رفت که در بزنم . شاید هم دلم نمی خواست با چشاش روبه رو شم.
بدون اینکه در رو بزنم در باز شد.
بدون اینکه حرفی بزنه به اندازه 2 ثانیه توی چشمام نگاه کرد و روش رو برگردوند و رفت داخل خونه...
چشاش مرده بودند. هیچی توش نبود جز طلب مرگ...
با استرس بیشتری نسبت به قبل وارد خونه شدم . در رو بستم و رفتم داخل..
صدای اهنگ:
میمیرم بدون تو تنهام.. اگه نیای دیووونه میشم
با تو ام بدون تو تنهام.. اگه نیای دیوونه می شم
چقدر این اهنگ دلگیر بود. پرده اتاق کشیده بود و یه ذره از نور افتاب هم اجازه ورود به خونه رو نداشت.
نگار عین مرده ها نشسته بود روی مبل و ذل زده بود به عکس روی دیوار..
نگاهم به دنبال نگاهش رفت سمت عکس روی دیوار. عکس محمد بود ولی روبان مشکی روش حس ترحم رو توی دل ادم زنده می کرد. با دیدن عکسش و اون روبان مشکی دوباره اشک توی چشمام حلقه زد. اما من مثلا اومده بودم نگار رو اروم کنم. سعی کردم همه اون بغض رو با همه تلخی هاش قورت بدم. انگاری که دارم سنگ می کنم توی حلقم.
رفتم نشستم کنارش...
اهنگ ویگن شروع به خوندن کرد:
لالا لالایی...لالالالایی.لالایی...لالایی...
ببار یه نم نم باران..ببار ای نم نم باران...زمین خشک را تر کن..سرود زندگی سر کن...دلم تنگه دلم تنگه....
اشکاش دونه دونه ریختن روی گونه هاش. با انگشتم اشکاش رو پاک کردم. چقدررر داغ بود!
بهم نگاه کرد و گفت: ببین بارون می اد؟
-فکر نکنم! الان هوا افتابی بود!
-نگاه کن!
بدون اینکه حرفی بزنم رفتم دم پنجره و پرده رو کنار زدم. باورم نمیشد که خورشید خانوم رفته باشه پشت ابرها... نم نم داشت بارون می بارید...
-اره! داره بارون می باره.
-پرده رو بزن کنار. پنجره رو باز کن
همچنان اشکاش پشت هم می اومدن.
با باز کردن پنجره بوی خاک باورن خورده فضای خونه رو پر کرد.
صدی اهنگ:
لالایی کن مرغک من دنیا فسانه است....لالایی کن مرغک من دنیا فسانه است
هر ناله شب گیر این گیتار مخروب اشک هزاران مرغک بی اشیانه ست...
دلم خیلی گرفت... نگار همچنان ذل زده بود به عکس محمد ... دیگه اشکاش دونه دونه نمی اومدند. سیل به پا شده بود روی صورتش
نشستم کنارش. اروم گفتم: اهنگ رو خاموشش کنم؟ خیلی دلگیره هااااا
بدون اینکه نگاهم کنه گفت: نه!
چیزی نگفتم. حس ناتوانی بهم دست داده بود. هیچ کاری از دستم برنمی اومد برای اروم کردنش. هیچ کاری به ذهنم نمی رسید. شاید هیچ کاری نمی تونست اتیش شعله ور دلش رو خاموش کنه...
دستاش رو گرفتم و گفتم: نگار! خودت بهم گفتی که بیام پیشت! عزیز دلم! بگو... بگو تا سبک شی...
-چی رو بگم؟ از عشقم؟ یا از غمم؟ از خاطراتم؟ از بدبختی هام؟ از چی بگم؟ مگه اشکام رو نمی بینی؟ دیگه من چی بگم؟
-اروم باش! سعی کن باور کنی که دیگه نیست. این جوری راحت تری هااا
-نمی شه! می فهمی؟ نمی شه! اخه کی می دونه توی دل من چی می گذره؟
-بگو خوب نازنینم. بگو ببینم چی می گذره؟
از جاش بلند شد. رفت به سمت اتاق خواب... دنبالش رفتم. دم در اتاق ایستاد و تکیه داد به چهار چوب در.
-به اون تخت خواب نگاه کن! اگه کل دنیا رو بهم بدن حاضر نیستم برای یه لحظه ازش دور باشم . این تخت خواب یعنی همه عشق بازی های ما . یعنی همه عاشقانه های ما ... یعنی همه زندگی من ... یعنی همه خاطرات من! می بینی من چقدر بدبختم؟ همه زندگیم توی یه تخت خواب خلاصه میشه!! اما نه! این برای من یه تیکه چوب نیست! این برای من بیشتر از این حرفها ارزش داره...تو که نمی دونی چه روز و چه شبایی با هم توی این خونه روی این تخت گذروندیم...
گریه اش نذاشت حرفش رو تموم کنه ...
سکوت کرده بودم و می خواستم خالی بشه . می خواستم اون قدر گریه کنه تا یادش بره چی به سر خودش و عشق نازنینیش اومده...
-همیشه بین بازوهای مردونه اش خودم رو جا می دادم و اون قدر با اشتیاق بقلم می کرد که حس می کردم که دارم توش غرق می شم و دلم نمی خواست لحظه ای ازش جدا بشم. وقتی تمام بدنم رو بوسه بارون می کرد و با نوازش هاش سیرابم می کرد من دیگه توی این دنیا نبودم..
از جاش بلند شد و رفت نشست وسط تخت خواب..
اشکاش رو با پشت دست و به طرز وحشیانه ای پاک کرد طوری که قرمزیش روی صورتش موند...
-"همین جا بود که همیشه اول ذل می زد توی چشمام و با موهام بازی می کرد. بهش لبخند می زدم و من هم نازش می کردم . اروم اروم سایه سرش روی صورتم سنگینی می کرد و لب هاش رو می ذاشت روی لب هام...
چشمامون رو می بستیم و دیگه توی این دنیا نبودیم.. دیگه توی این خونه نبودیم ... روحمون فراتر از این جا ها به گردش در می اومد
اون موقع بود که تک تک اعضای بدنم طلبش می کرد. اون موقع بود که دیگه نمی تونستم وجود یه دونه از لباس هام رو روی تنم تحمل کنم. وحشیانه در تنم درش می اوردیم و دوباره مثل این گرسنه ها به لب های همدیگه هجوم می اوردیم و همدیگه رو می بلعیدیم... وقتی تنم به تنش می خورد حس ارامش وحشتناکی بهم دست می داد. دلم می خواست هر چی بیشتر به خودم فشارش بدم و همیشه این قدر نزدیک حسش کنم . انگاری که این جوری خیلی بهم نزدیک تر بود. لغزش دست های مردونش روی تن لطیف و زنونه ی من لذت وصف ناپذیری رو به وجود می اورد. اون قدر زیبا که حیفه اسم شهوت رو روش گذاشت.. باور کن لحظه به لحظه اش عشق بود... وقتی به مرز جنون می رسیدم حس می کردم تن عریانمون هم برای نزدیک تر شدنمون به هم کمه...
دلم میخواست درون خودم حسش کنم . دلم می خواست در من جریان پیدا کنه . دلم می خواست همون طورکه به اغوش کشیدمش و دارم لب هاش روی لبهام حس می کنم وجودش رو توی وجودم حس کنم ...
وقتی درون من به جریان در می اومد حس می کردم من و اون یک نفریم . و ما واقعا یک نفر بودیم . در تمام اون لحظه ها من و محمد یه نفر بودیم .
چنگی که با دستاش به موهام می زد و لب هاش که وحشیانه لب هام رو می خورد و هر چند لحظه یه بار نگاهم می کرد و می گفت: "دیووووووونه! نفسم به نفست بنده!!! " دیگه من خودم نبودم . دیگه دلم نمی خواست حتی برای یه ثانیه حس کنم که پیشم نیست و از اغوشش دورم . چنگ می زدم به پشتش و ناله می کردم . میون ناله هام اروم ازش می خواستم که هیچ وقت تنهام نذاره. دوباره اون لبخند مهربونش رو نثارم می کردم و می گفت: مگه می شه؟ من بدون تو می میرم! حتی اگر یه خار توو چشمت بره من می میرم...
نمی دونی وقتی که می خواستیم به اوج عشقمون نزدیک بشیم چه جوری اروم دستاش رو روی اندام پر پیچ و تاب من تکون می داد و لب هام رو یه لحظه رها نمی کرد و زمانی که از اوج اون قله می گذشتم و اروم میشدم ... اون قدر می بوسیدتم که ذهنم تهی می شد از تمام افکار و تنها فکرم محمد بود و عشقش و مهربونی هاش ....
وقتی محمد هم از قله عشق و دیووونگیش می گذشت کنار هم ولووو می شدیم روی همین تخت ذل می زدیم توی چشمای همدیگه و بدون اینکه حرفی بزنیم عاشقی رو فریاد می زدیم ..."
از حالت نشسته به حالت دراز کش در اومد و دستاش رو باز کرد. ذل زد به سقف.. هیچی نمی گفت! من هم هیچی نمی گفتم! چی می تونستم بگم؟! حس می کردم چه حرف مسخره ای زدم که گفتم فراموشش کنه ! اخه مگه می شه ادم نبود این عشق رو توی زندگیش فراموش کنه؟
اروم سرش برگردوند سمت من و نگاهم کرد. چشاش دوباره پر شد و یه قطره اشک از گوشه ی چشمش سر خورد و افتاد روی روتختی... اروم گفت: می شه فراموش کرد؟ می شه باور کرد که دیگه نیست؟ اخه می شه؟؟؟؟
سرم رو انداختم پایین و اشکام رو اروم پاک کردم...
ازجاش بلند شد .. بدون اینکه حرفی بزنه از اتاق رفت بیرون . یه کم که از من دور تر شد برگشت و گفت: دنبالم نیا! می خوام یه چیزی بهت نشون بدم ... خودم صدات می کنم
-باشه. هر جور راحتی...
همون جا دم در اتاق خواب نشستم روی زمین و زانوهام و بقل کردم. نگاهم افتاد به عکس عروسی روی دیوار... چه روزی بود اون روز...
محمد و نگار روی زمین نبودند انگاری. واسه خودشون توی اسمون ها بودند و خوشحااااااااال! با اینکه هیچ کدومشون هیچ کسی رو نداشتند که به عروسیشون دعوت کنن جز من و چند تا از دوستای دیگه شون ولی این چیزها براشون مهم نبود. مهم رسیدن بود که رسیده بودند. مهم خودشون بودند. چی شد که این جوری شد؟ چرا اون تصادف لعنتی همه چی رو داغون کرد؟ چرا نگار هم نرفت پیش محمد؟ این جوری که براش بهتر بود.. الان تنهایی دق می کنه ...
سرم رو گذاشتم روی زانوهام و رفتم توی فکر و منتظر بودم تا نگار صدام کنه و ببینم چی می خواد بهم نشون بده
....
وقتی چشمام رو باز کردم دیدم همون جا و با همون حالت نشسته خوابم برده...
یاد نگار افتادم و به دنبالش رفتم توی پذیرایی ولی نبود . رفتم سمت اشپزخونه. دم در اشپزخونه ماتم زد . چشمام داشتن از حدقه می زدن بیرووون. پاهام شل شد و روی زمین و در مقابل جنازه غرق در خون نگار زانو زدم و بلند بلند گریه کردم...
توی کف اشپزخونه یه نامه بود . دقیقا کنارش ...
" لیزا! گفتم بیای تا جنازم روی زمین نمونه. من که کسی رو ندارم تا برای مرگم خبرش کنی . خودت دفنم کن. قبر خالی کنار محمد رو برای خودم خریدم. همون جا دفنم کن. "
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#75
Posted: 31 Jul 2014 17:11
خاکستر عشق
فکرم مثل یه جنگل تاریک و پر از شک و تردید بود. اونقدر سوال توی ذهنم داشتم که میدونستم تلاش واسه پیدا کردن جواب یعنی بیشتر غرق شدن توی مردابی که خودم ناخواسته اونو درست کرده بودم. سهم من از زندگی این بود؟
فکرای مختلفی به ذهنم حمله میکردن، سر درد عجیبی داشتم، ضربان ناآروم قلبم رو حس میکردم، دستام میلرزید، اشکم آروم سر خورد و چشمامو سوزوند، صورتم رو توی بالش خیس از اشکم فرو بردم.
اتاقم که توی بچگی امنیت، توی نوجوونی آرامش و توی جوونی عشق رو بهم هدیه میداد حالا منو بین دیورهاش گرفته و له میکرد. صورت عروسکهام دیگه لبخند نداشت، همشون ترس و وحشت رو بهم منتقل میکردن. رختخوابی که سالها با رویاها و آرزوهای طلائی شبها تا صبح کنارم بود، حالا دیگه گرمای قبل رو نداشت. نه رویایی بود، نه آرزویی، حتی خواب هم نبود.
.... قطره های بارون که توی دریاچه میریخت، قوهای سفید سر به آسمون فریاد میزدن، گرداب توی دریاچه با وجود همه تلاشها و تقلاهای من، منو به سمت خودش میکشید. یه نیروی مرموز و پر قدرت توان حرکت رو ازم گرفته بود. همه سعی و تلاشم بی نتیجه بود و من داشتم توی گرداب فرو می رفتم......
از خواب پریدم، همه جا تاریک و سیاه بود. عرق سردی روی تنم نشسته بود، بی اختیار میلرزیدم. روانداز رو بیشتر به خودم پیچیدم و سر جام نشستم. ساعت اتاق 4 صبح رو نشون میداد، فقط یه لحظه خوابم برده بود و همون کابوس همیشگی......
دهنم تلخ و بدمزه، گلوم خشک مثل چوب شده بود. با همه توانی که داشتم به زحمت خودم رو به حموم رسوندم. دولا شدم و کمی آب از شیر دستشویی خوردم، مشتی هم به صورتم زدم.
بیدرنگ سرم رو بلند کردم و به آیینه خیره شدم. زنی که به من زل زده بود هیچ شباهتی به ندا نداشت. صورت سفید مسخ شده و مات که بدون هیچ احساسی بود، چشمهایی که دو حلقه سیاه و گود افتاده داشت. دو خط عمیق روی گونه های استخوونی و برجسته، موهای نامرتب و آشفته که دور صورتم ریخته بودن، لبای کبود رنگی که با حالتی عصبی میلرزید. این چهره خالی از شور زندگی و پر ناامیدی، واقعا من بودم؟! چه به روزم اومده بود؟! حالم از خودم بهم خورد.
روی سرامیکهای سفید و سرد حموم نشستم، تا اون زمان انقدر احساس بدبختی نکرده بودم. صدای چیک چیک شیرآب فکرمو بهم زد. چشمم به جعبه داروها افتاد. مثل کسایی که تو خواب راه میرن، به سمتش رفتم. یه عالمه قرص و پماد و داروهای مختلف ساکت نگام میکردن. از داروهای سرماخوردگی و دل درد تا آرامبخش و قرص اعصاب و قلب. مثل یه بچه فضول بدون توجه به نوع قرصها، از هر رنگی که خوشم میومد چند تا توی دستم ریختم. در حموم رو از داخل قفل کردم و روی سکو نشستم. قرصها رو تکتک با آب می بلعیدم. همه چیز بعد از دفنم تموم میشد، همه چیز فراموش میشد و همه خیالشون راحت!!!!!
نمیدونم چرا تا حالا این کارو نکرده بودم؟ یه قرص آبی... دیگه نمیخواستم باشم. زجر بکشم. یه قرص سبز.... زندگی من مردن تدریجی یه. چند تا قرص قرمز..... وقتی کاری از دستم بر نمیاد، همون بهتر که نباشم.
خسته بودم، خسته و وامونده! خسته از نگاه پر سوال اطرافیا، خسته از دیدن اشکای بیصدا و آروم مامان، خسته از چشمهای نگران بابا. دلم آرامش میخواست، فقط آرامش. خسته ای بودم که حتی نمیتونست بخوابه، باید میمرد تا استراحت کنه!
با سستی بلند شدم، مطمئن شدم که در حموم قفله، به تصویر توی آیینه لبخند زدم:
- خداحافظ بی عرضه!!!!
هیچ آدمی شروع زندگیش رو یادش نمیاد اما حالا من تموم شدن زندگیم رو میدیدم. چشمامو بستم، زانوهام دیگه تحمل سنگینی وزنم رو نداشتن، کف حموم نشستم. جلوی چشمام پرده سینما ظاهر شد، نگاه خیره ام روی پرده ذهنم ثابت موند.
سستی و رخوت مرگ تموم تنم رو گرفته بود، آرامش واسم آغوش باز کرد، باید دوباره مرور میکردم:
- کجای کارم اشتباه بود؟؟؟؟؟ چی شد که به اینجا رسیدم؟؟؟؟//
دیگه دردی نداشتم، دیگه نگران نبودم، آرامشی که شش ماه قبل منو ترک کرده بود به سراغم اومد......
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#76
Posted: 31 Jul 2014 17:24
حقیقتی از جنس دروغ
تا حالا اينقدر به عمرم دقت نكرده بودم،جه دروغ هايي رو واقعيت زندكيم قرار ميدادم،جه حقيقت هايي رو ناديده كرفتم،شايد حتما يه اتفاق لازم بود تا منو با خودم آشنا كنه،مني كه خيلي با خودم دور بودم،نمي خوام كسي رو مقصر بدونم اما حتما اين مشكل از يه جا شروع شده،شايد بشه دليلشو تو كذشته بيدا كرد....
(4 سال قبل)
سروش؟سروش جان باشو!مدرسه دير ميشه ها!
اه، ولم كن امروز نميرم،حال ندارم.
اه،حالم از مدرسه بهم مي خوره ،هروز مثل روز قبل تكراريه!همون آدما،همون كارا ،بالاخره بيدار شدم بازور يه جي خوردم و رفتم سمت مدرسه،منتظر دوستم موندم،اسمش آرمين بود،حالم ازش بهم ميخوره فقط واسه اينكه تنهايي نرم باهاش ميرم،اومد و به سمت مدرسه راه افتاديم،تو راه فقط حرف ميزد ،داشتم ديوانه ميشدم،كه خدا رو شكر رسيديم و ازهم جدا شديم،داشتم نفس راحتي ميكشيدم كه وقتي رسيدم بيش بجه هاي كلاس ديدم دارن فيزيك ميخونن! واي خدا بازم يادم رفته بود!اين ديكه جه زندكي كه من دارم،اون روز امتحان ندادم و كلا حالم بد بود،مي خواستم عصبانيتم رو خالي كنم كه يه سوزه بيدا كردم،آررره،خودشه،رفتم با يه سال سومي كه يه سال بزركتر ازم بود و قبلا واسم كري خونده بود دعوا بكيرم كه فهميدم امروز نيومده!اه(البته به احتمال زياد كتك مي خوردم) اينم از امروز ،البته هروز همين طوريه ،نميدونم كي ميخواد درست بشه ...
(حالا)
عجب روزايي بود،من ازشون استفاده نكردم ،فقط به ظاهرشون كه بد بود دقت ميكردم،اشتباه منم همين جا
بود.
يادمه كه اولين باري كه يه دخترو واقعا دوست داشتم سال سوم بودم،هرروز به خاطر اينكه اون دختر رو ببينم از خواب بلند ميشدم ميرفتم سر خيابون تا اينكه اونو ببينم جند باري بهش بيشنهاد داده بودم اما اونم منو ضايع ميكرد ،ديكه همه ي دوستاش هم منو ميشناختن،اونم اصلا محلم نميزاشت تا اينكه يه روز تنها بود ،با خودم كفتم تير آخر رو ميزنم ،رفتم جلو ،امروز با هميشه فرق داشت وايستاد و بهم كفت كه خسته نشدي اينقد دنبال مني؟ منم داشتم فقط نكاش ميكردم،شمارمو كذاشتم تو جيب مانتوش و رفتم ،اون روز اينقد خوشحال بودم كه بهترين روز اون زندكيم بود ،اما اون هيج وقت بهم زنك نزد، ديكه هم نديدمش ،هروز دوستاشو ميديدم ،اما اون ديكه نميومد،يه روز رفتم از يكي از دوستاش برسيدم: سميرا كجاست؟
اونم با خنده كفت ازين شهر رفتن ...
منم فقط داشتم به بدبختيم فكر ميكردم هيج وقت شانس نداشتم،بازم سروش قبلي شدم ،يه آدم مغرور و ازخود راضي،حالم از همه بهم ميخورد ،يه حس تازه تو وجودم بود"انتقام" ميخواستم انتقام عشق نابود شدم رو از دخترا بكيرم ،آره...
عمرم به سرعت كذشت ،من حالا دانشجو بودم،يه دانشكاه آزاد تو شهرمون،من كه از اولم درس نمي خوندم ،به لطف بابام رفتم دانشكاه،اولين كار كه كردم دنبال يه نفر بودم كه بتونم باهاش بازي كنم ،تا تلافي كاري كه سميرا باهام كرد سرش در بيارم،بللله،يافتم يكي از هم كلاسيام ،اسمش يلدا بود،به به عجب هيكلي داشت،با بدبختي باهاش دوست شدمو سعي ميكردم باهاش نزديك بشم ، تا جايي كه عاشقم شده بود، الان بهترين فرصت بود،بهش بيشنهاد سكس دادم،تا شنيد مثلا قهر كرد،منم باهاش كاري نداشتم ،تا اينكه اومد بم كفت كه تو منو به خاطر اين جيز ها دوست داري منم كفتم آره ،ديكه دوستت ندارم ،ولم كن اونم كريش كرفتو رفت...
بهترين حال زندكيمو كردم خيلي بهم حال داد ،داشتم لذت ميبردم ،به سمت خونه داشتم ميرفتم كه يهو خشكم زد،سميرا بود ،همون جاي هميشكي ديدمش رفتم جلو واسش بوق زدم كه بياد بشينه كه كفت مزاحم نشو.
بهش كفتم مزاحم نيستم منو نكاه كرد و زد زير خنده،تويي؟! هاهاهاها ،منم داشتم ميتركيدم از عصبانيت اومد نشست و كفت بازم مثل هميشه اي،منم كفتم :نه كه تو خيلي تغيير كردي،كفتم جرا بهم زنك نزدي كفت ازين جا رفتيم و ديكه نشد ،خلاصه كلي حرف زديمو معلوم شد كه كنكور قبول نشده دوباره داره ميخونه و دوباره اومدن اينجا زندكي كنن،ايندفعه باهاش دوست شدم و دوستيه ما ادامه داشت و خيلي باهم صميمي بوديم ،يه روز دعوتش كردم خونه ،اونم اومد،بهش كفتم كه ميخوام بيام خواستكاريت،اونم فقط ميخنديد رفتم بغلش كردم و بلندش كردم،بر دمش تو اتاق صورتش رو بوسيدم و لبامو رو لباش كذاشتم،دستمو به سمت سينه هاش بردم كه يه برق كرفتش،جيكار ميكني؟ منم كفتم منظوري نداشتم و بالاخره راضي شد كه اونروز رو با هم باشيم . لباساشو در آوردم و ﯾﮏ ﻟﺐ ﺑﺎﺣﺎﻝ ﺍﺯﺵ كرﻓﺘﻢ.ﺑﻼ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﻣﺰﻩ ﺩﻫﻨﺶ ﻋﻮﺽ ﺷﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﺯﺩﻥ ﮐﺮﺩ. ﺁﺭﻭﻡ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﻮﯼ ﺩﺳﺘﻢ كرﻓﺘﻢ ﻭ ﺩﺭﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻻﻟﻪ كوﺷﺸﻮ ﻣﯽ ﻣﮑﯿﺪﻡ ﺑﺎ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﺵ ﻭﺭ ﺭﻓﺘﻢ.ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﺎ ﺯﺑﻮﻥ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺴﻤﺖ جوﻧﻪ ﻭ ﺯﯾﺮ كرﺩﻥ ﻭ ﺑﻌﺪﻫﻢ ﺑﯿﻦ ﺩﻭ ﺳﯿﻨﻪ ﻭ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﻮﺭﺏ ﺑﯿﻦ ﺯﯾﺮ ﺑﻐﻞ ﺗﺎ ﻧﻮﮎ ﺳﯿﻨﺶ.ديكه ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻫﯿﺠﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻫﯿﭽﯿﺰﯼ ﻧﻤﯽ ﺷﺪﯾﻢ.ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﮐﻤﯽ ﺷﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ باﻫﺎﺷﻮ ﺑﺎﺯكذﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﺭﻭﻧﺎﺵ ﮐﺮﺩﻡ.ﺍﻭﻧﻢ ﭼﻪ ﺭﻭﻧﺎﯾﯽ ﺧﻮﺵ ﺗﺮﺍﺵ ﻭ ﻧﺮﻡ ﻭ ﯾﮏ ﺩﺳﺖ ﺳﻔﯿﺪ. ﺑﺪﻭﻥ ﺣﺘﺎ ﯾﮏ ﺧﺎﻝ ﺭﯾﺰ.ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻧﺮﻣﯽ ﺭﻭﯼ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﺷﻮ ﺩﻧﺪﻭﻥ ﻣﯽ كرﻓﺘﻢ ﺩﺳﺘﻢ ﻭ ﺑﺮﺩﻡ ﻃﺮﻑ ﮐﻮﺳﺶشرتشو در آوردم.ﺑﺎ ﻟﻄﺎﻓﺖ ﺑﺎ ﺍنكشت ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺑﺎ كسش ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩﻡ.ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﮐﻨﺎﺭ ﻭ ﻭﻟﻮ ﺷﺪﻡ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ.كفت:ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ جي ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻢ.ﺗﻤﻨﺎ ﺗﻮﯼ ﭼﺸﻤﺎﺵ ﻣﻮﺝ ﻣﯽ ﺯﺩ. كفتم:ﺑﯿﺎ ﺑﺎ ﮐﯿﺮﻡ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻦ.ﮐﯿﺮﻡ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺎﻟﯿﺪﻥ ﻭ ﻫﺮﺍﺯ ﭼﻨﺪ كاﻫﯽ ﯾﮏ ﻧﯿﺸﮑﻮﻥ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﻣﯽ كرﻓﺖ.ﺑﻌﺪ ﺑﻬﺶ كفتم:ﯾﮏ ﮐﻤﯽ ﻟﯿﺴﺶ ﺑﺰﻥ. ﺍﻭﻧﻢ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﯿﺎﻁ ﺯﺑﻮﻧﺸﻮ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﻟﯿﺲ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺯﺩ.كفتم:ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﺎﻻ نيكرﺵ ﺩﺍﺭ ﻭ ﺯﯾﺮ ﺳﻮﺭﺍﺧﺸﻮ ﻟﯿﺲ ﺑﺰﻥ. ﺍﻭﻧﻢ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭﻭ ﮐﺮﺩﻭﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺗﻮﯼ ﺩﻫﻨﺶ ﮐﺮﺩ.ﺩﺭﺣﺎﻟﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮏ ﻣﯽ ﺯﺩ ﺩﻫﻨﺸﻮ ﺑﺎﻻ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ.ﺣﺴﺎﺑﯽ ديكه ﺩﯾﻮﻧﻪ ﯼ ﺩﯾﻮﻧﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ.كيرمو از دهنش بيرون آورد و بهش كفتم ميخوام زنم بشي،اونم حرفي نزد،به بشت خوابيد ،كيرمو آروم توكسش كردم،ديكه هيجي به جز لذت نمي فهميدم باهم ارضا شديم،آبمو رو شكمش ريختم به باهاشو و به كيرم نكاه كردم خوني بود،بغلش كردم و باهم خوابمون برد،منو سميرا ازدواج كرديم اما ديكه سميرا نيست تو يه تصادف كه تو ماه عسلمون كرديم اون فوت كرد و منم فلج شدم ،نميدونم شايد آه يلدا منو به اين روز كشوند و حالا ميفهم كه قبلا بهترين زندكيو داشتمو فقط به خودم دروغ ميكفتم...
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#77
Posted: 31 Jul 2014 17:26
خودم کردم که لعنت بر خودم باد
با سلام خدمت همه دوستان عزیز وگرامی من مینا 28 ساله از یکی از شهرهای خراسان هستم تورو خدا اول به درد دل من گوش کنید و دقت زیادی بکنید که به مشکل بزرگ من گرفتار نشوید البته این داستان مخصوص خانومهاست
من وشوهرم رضا 6 سال قبل با یک ازدواج سنتی وفامیلی به عقد هم در امدیم وشوهرم کارمند یکی از ادارات دولتیه وما از زندگی مون که بر حسب اتفاق ایجاد شده بود راضی بودیم وروزگار میگذراندیم واینو هم بگم که از نظر مالی میشه گفت دستمون به دهنمون میرسه واحتیاجی نداریم ونیز باید بگم که من یک خواهر به نام مریم دارم که دوسالی از من بزرگتره واونم با شوهرش ودوتا بچه اش در همان محله ما زندگی میکنند و رفت امد ما زیاد بود وما جلوی شوهرامون راحت راحت بودیم خلاصه منو شوهرم تقریبا هر سه روز یک بار سکس توپی داریم چون رضا وقتی میخواد به قول خودش لنگ هامو برداره کمی تریاک استعمال میکنه واین کلی بهش حال میده و منم ای بدم نمیاد چون یک ساعتی بالای کار هست واینم بگم که مریم یه کمی از من گوشتی تره وکونشم یه کم توپول تره تا اینکه با این سایت شما اشنا شدیم و هر روز بعد از نهار رضا میومد داستان های شما رو میخوندو در حین سکسهایی که انجام میدادیم از من هی از بدن مریم سوال میکرد ومیگفت که کونش چطوریه واز این حرفها ومنم که میدیدم با این حرفها هی کیرش بزرگتر میشه وحال بیشتری میکنه منم از بدن مریم می گفتموکه اره مریم کونش تپله وکسش تنگه وروناش گوشتیه و خلاصه از این حرفها .... وروزگار ما به همین منوال میگذشت تا اینکه دیگه حین سکس رضا فقط از بدن مریم میگفت وتو خیالش با اون حال میکرد ومن یک بازیچه بودم و کم کم متوجه شدم تو مهمونی ها نظر رضا به مریم عوض شده ویه جوری نگاش میکنه وبه همین خاطر دیگه رفت وامدمو با مریم به دلایل بی خودی قطع کردم ودیدم که دارم برای خودم شر درست میکنم که رضا ناراحت میشد ومیگفت که اگه دوست داری که من به اوج لذت برسم باید از مریم بگی و دیگه از گفتن این حرفها ابایی نداشت چون اون اول ها بعد از اتمام کار یه احساس خجالت تونگاش میدیدم وزندگی ما به ناراحتی میگذشت تا اینکه رضا یه روز که مشغول کشیدن تریاکش بود گفت مینا تو منو دوست داری ومن گفتم اره و گفت اگه یه چیزس بگم ناراحت نمیشی گفتم که نه گفت باید مریم خواهرتو بیاری من بکنمش من که از تعجب داشتم شاخ در میاوردم با ناراحتی از اتاق بیرون رفتم و دعواهای ما از اینجا شروع شد وحالا که داستان تلخ زندگیمو مینویسم دو ماهی میشه که برای طلاق اقدام کردم که از این مرد هوس باز طلاق بگیرم وحالا که با خودم فکر میکنم میبینم که اون روزهایی که هی از کس وکون و رونهای خواهرم برای شوهرم تعریف میکردم فکرشم نمیکردم که به این جاها بکشه امیدوار که خوشتون اومده باشه ودرس عبرتی باشه برای زنان ساده لوح مثل من ومردان بی غیرتی مثل شوهرم ......... واین داستان زندگیمو خیلی خلاصه کردم واز خیلی از اتفاق هایی که بعد از این ماجرا افتاد نگفتم چون حوصله دوستانو سر میبردم اگه خوشتون اومد بگین تا مفصل بنویسم بای
نوشته: مینا
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#78
Posted: 31 Jul 2014 17:32
بكن بكن وسط شام
سلام اسم من p.v است (تمامي اسم ها مستعار است) 20سال دارم ليسانس حسابداري دارم ودارم واسه فوق ميخونم
واين خاطره مربوط به چند روز قبل از عيد.
1390 است من تا حالا خيلي دوست دختر داشتم اما به دلايلي با همه كات كردم
كارم شده بود فقط تيكه پراني توي پارك توي خيابان
من با خانواده امسال مسافرت نرفتم چون ميخواستم درس بخونم وخونه تنها بودم
تاريخ:8/5/1389
يه روز توي يه پارك به يه دختر كه حس كردم يه كم پررو تشيف دارن گفتم
خانم يه پا ميدي واسه جانباز مي خوام
ديدم جواب داد من كه سه تا پا دارم يه كيش برا تو
كم نياوردم گفتم راستي جانباز خودمما ميدي
گفت آره بيا كارتشو داد ورفت
من يه دقيقه توحالت hang over بودم خيلي پرر تر از اوني بود كه فكر ميكردم
شب كه شد زنگ زدم گوشي رو برنداشت
يه مسيج دادم همون جانبازم
نوشت من جانبازا دوست نميشم
نوشتم خيل خوب تسليم اسم p.v است
نوشت من شيما هستم از برخوردت تو پارك خوشم اومد به همه اين جوري تيكه ميندازي
نوشتم نه چون تو خيلي پررو هستي اينجوري كردم
گفت ميخوام بينمت فردا توهمون پارك ساعت6
يه اوكي دادم
فردا رفتم سرقرار با يه clo اومده بود
يم مانتو آبي جيغ چسبون شلوار مشكي شال صورتي اومده بود
رفتيم يه كافي شاپ واز اونجا يواش يواش با هم آشنا شديم
وبعد چند ماه با هم صميمي شديم
19سالش بود
ما زياد رابطه سكسي نداشتيم بيشتر حرفش را ميزديم تا عمل
تاريخ:25/12/1389
شيما به من زنگ زد گفت مي خوام يه برنامه شام ترتيب بدم مثل برنامه بفرماييد شام بهش گفتم
كه ما فقط دو نفريم گفت به دوستام گفتم ميان پايه اي ؟
گفتم اوووه چه جورم
پيش خودم فكر كردم چه قدر خوش ميگذره اصلا فكر سكس نبودم چون يكي از دلايلي كه دوست دختراي قبليمم به هم زدم سكس بود از اخلاق شيما خوشم اومده بود و نمي خواستم رابطمون قطع بشه
من خودم دسپختم افتضاحه و تصميم گرفتم از يه كترينگ نزديك خودمون غذا بگيرم
شيما به من زنگ زد گفت ساعت 7شب كافي شاپ هميشگي
ساعت 5دقيقه به7 آنجا بودم ديدم شيما با دو تا دختر ديگه اومد و به هم معرفي شديم هستي و سيما }مستعار{
شيما گفت كه من يه قرعه كشي كردم شب اول خونه خودش بعد سيما بعد من وبعد هستي
يه كم حالم گرفته بود تنها پسر بودم
تاريخ:26/12/1389
اون شب خونه شيما بوديم ومن بهترين لباسمو پوشيدم ساعت حدودا5/6 بود كه راو افتادم وساعت 7 آنجا بودم شيما بايه تيشرت صورتي ويه شلوار سرمه اي اومد در را باز كرد هنوز كسي نيامده بود آپارتمان كوچكي بود ولي وسايل با سليقه چيده شده بود 10دقيقه بعد هستي و سيما هم آمدند شيما براي پذيرايي
يه مخلوط از چند ميوه درست كرده بود بعد از آن به سر ميز شام رفتيم
ما ديگه نميگفتيم پيش غذا وغذاي اصلي ودسر چون خودوني بوديم همه را باهم سر ميز گذاشته بود}ايراني بازي{
بعد از خوردن غذا بگو و بخند كرديم تقريبا ساعت 12 بود كه از هم خدا حافظي كرديم ورفتيم خانه خودمان
تاربخ:27/12/1389
شب بعد خانه سيما هم همين طور بود وسطاي مهماني بود كه صحبت سكس در اومد اون طور كه من فهميدم
همه ي ما سكس داشتيم هستي هي ميخواست جرقه سكس رابزند اما شيما وسيما بحث را عوض ميكردند
آن شب هم گذشت
تاريخ"28/12/1389
شب مهماني خانه من فرا رسيد من ته چين مرغ }از كترينگ{وژله درست كردم
سيما اول از همه آمد بعد شيما وبعد هستي از قيافه هستي معلوم بود كه ميخواهد بحث را به سكس عملي برساند
سرميز شام هستي گفت هوا سرد شده ميتواني شومينه را روشن كني راست ميگفت هوا سرد بود
رفتم شومينه راروشن كردم چون نزديك محل سرو شام بود
برگشتم ديدم هستي داره كتشو درمياره زيرش يه تاپ پوشيده بود فهميدم شومينه بهانه بود
سيما وشيما خيلي خونسرد بودند هستي كار خودشو كرد سوتين نپوشيده بود
و من بد جوري حشري شده بودم هستي كه بغل من نشسته بود بادستش داشت رون پام روماساژ ميداد كيرم داشت ميتركيد ولي به روي خودم نياوردم سيما داشت به هستي چشم غره ميرفت ولي هستي كار خودشو ميكرد
شيما گفت من ميروم دستشويي و با چشم به من اشاره كرد كه بيا رفتيم توآشپزخانه وگفت ببخشيد اين دوست ما خيلي وقته سكس نداشته حشري شده داشت با دست با موهام بازي ميكرد من هم همين كارو كردم گفت وقتي رفتيم سرميز تو كنار سيما بشين بعد بشقاب هامونو باهم عوض ميكنيم
گفتم باشه خواستم برم كه ديدم شيما پريد تو بغلم وشروع كرد لب گرفتن اول لبام بسته بود خواستم بگم چيكار ميكني لبم كه باز شد شدت كارش هم بيشتر شد منم نامردي نكردم شروع كردم لب گرفتن 1دقيقه تواين وضعيت بوديم كه اون خودشو كنار كشيد وگفت دوستت دارم من گفتم دوستت دارم عزيزم
بعد شروع كردم خوردن گردنش پوستش گندمي بود وخيلي حال ميداد
بهش گفتم بريم الان مشكوك ميشن ها گفت نببا اونا خودشون مشغول اند رفتم ديدم بله هستي وسيما با هم لز اند هستي داست پستان هاي سيما رو ميمالوند سيما هم داشت با كون هستي ور ميرفت
شيما اومد واز عقب خودشو چسبوند به من و كيرم رو از روي شلوار گرفت و باهاش ور ميرفت منم شيما رو خوابوندم پيش سيما سريع لختش كردم هيچ عكس العملي نشان نداد فهميدم خودشم دوست داره
سوتينشو كه وازكردم كيرم رفت به آسمون سينه هاي گندمي با سرايي قهوهاي شروع كردم خوردنشون خيلي حال ميداد يه لب ازش گرفتم دوباره شروع كردم خوردنشون با آه آه هاي كه ميكرد بيشتر حشري ميشدم
كه ديدم سيما داره آه آه شديد ميكنه هستي داشت باچوچولش رو مي ماليد داشت آبش ميآومد كه هستي دهنشو گذاشت رو كسش وهمه آبش رو خورد منم يواش يواش با خوردن بدنش اومدم رسيدم به نافش با زبون سوراخ نافش روليس ميزدم اونم اه اه اه اه ميكرد رسيدم به كسش شلوارشو در اوردم شورتشم با كمك خودش در اوردم
يه كس ناز صورتي وبدون مو داشت عين اين ديوونه ها افتادم روش حالا نخور كي بخور اونقدر خوردم كه آبش آومد با آبش كسشو ميمالوندم كيف ميكردم اونم كيف ميكرد هستي و سيما هم ديگه كارشون تموم شده بود داشتند مارو نگا مي كردند شيما گفت حالا نوبت توئه خوابيدم }لخت بودم فقط شورت پام بود{ يه له گرفت و شروع كرد ليسيدن بدن من به شورتم كه رسيد يه كه كيرم رو از رو شورت مالوند بعد شورتمو در آورد وبا دست شروع كرد مالوندن چشامو بسته بودم يه حس كردم كيرم دهنشه حدس من درست بود كيرمو كرده بود تو دهنش ساك ميزد خيلي حال ميداد انصافا حر فه اي بود انقدر ساك زد}حدود 10دقيقه{ كه آبم پخش شد تو دهنش اونم خوردش بهش گفتم كه ميخوام بكنم اولش ميگفت نه بالاخره راضيش كردم آماده بودم كه بكنم توكونش كه ديدم داره اشاره ميكنه بكنم تو كسش گفتم اوپني گفت آره از 2سال پيش اوپنم گفتم كاندوم ندارم به هستي اشره كرد هستي رفت يه بسته كامل آورد دادش دست شيما شيما كشيد سر كيرم سر كيرم رو گذاشتم دم كسش يواش هل دادم رفت تو داغ داغ بود شروع كردم تلنبه زدن اونم بلند آه آة ميكرد سيما و هستي هم دوباره شروع كرده بودند
شيما ميگفت بكن جرم بده منم شدت تلنبه زدنم رو بيشتر كردم بعد 5 دقيقه خسته شدم گفتم بذار از كون بكنمت گفت به هيچ وجه هر چقدر اصرار كردم نذاشت گفت من خسته شدم يه لب ازم گرفت و رفت لباساشو پوشيد مي ترسيدم به هستي بگم كه خودش گفت نميكنيم منم رفتم سراغش خيلي حال ميداد با همون كاندوم شروع كردم تلنبه زدن سيما هم اونور خودشو ميمالوند بعد 5 دقيقه آبم اومد ريختم تو كاندم هستي هم بلند شد يه لب گرفت گفت مرسي عزيزم
سيما هم گفت منم خلاصه من اونشب سه بار آبم اومد شيما.هستي و سيما
شب آخرم همين بساط بود}خونه هستي {اما با اين تفاوت كه من همشونو از كون كردم آبم ريختم تو كونشون از اون به بعد رابطه من وشيما خيلي بهتر شده
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#79
Posted: 31 Jul 2014 18:10
خدا همیشه هست
سلام اسم من ساراست چند وقتی میشه که به این سایت میام ولی عضو سایت نیستم و این داستانی که می نویسم شرح داستان خودمه و سکسی نیست از نظرات ناراحت نمیشم چون سلیقه ها متفاوت میرم سر اصل مطلب
سال 82 دانشگاه وارد دانشگاه شدم البته یه شهر دیگه دور از شهر خودمون قبول شدم من بچه درسخون و مثبتی بودم و سرم به درس گرم بود تو دانشگاه البته نتونستم رشته ایی که دوست داشتم قبول شم ولی چون سراسری بود رفتم تو دانشگاه که یه مجتمع دانشگاهی بود و هر دانشکده ایی جدا منم مثل همه ترم اولی ها اولش تخس بودم البته خیلی زود با کسی جور نمیشم ماجرا از اونجا شروع میشه که ترم دوم واسه اینکه وقت بگذره انجمن علمیه دانشگاه عضوشدم و از اونجایی که بعد یه ترم با بچه ها جور شدیم تو رای گیری بین گروه خودمون رای آوردم شدم عضو ثابت بعدم شدم رییس انجمن و چون بین سرگروهها جلسه بود منم می رفتم اونجا با یکی از پسرا آشنا شدم که واسه دانشکده فنی بود پسر بانمکی بود یعنی دختر پسند و خیلیم وارد از همه لحاظ خب این وسط بچه ها خیلی با هم صمیمی بودن ولی من دوست نداشتم زیاد باهاشون راحت باشم واسه همین شاید بین دخترا زیاد خوشایند نبودم این اقا پسرم که اسمش محسن بود سال بالایی بود و چند ترم از ما جلوتر بود حسابی خرش می رفت نمیدونم چی شد که این پسر عاشق ما شد کلی خودش بیادو خواهش کنه و از این حرفا ما هم که بچه مثبت بالاخره از اون اصرارواز ما انکار تا آخر ترم 2 قرار شد بیشتر هم بشناسیم دیگه موقع امتحاناتم بود رفتیم واسه فرجه اون رفت تهران منم شهر خودمون ولی تلفنی با هم حرف می زدیم پسر بدی نبود نمی دونم چرا از این همه دختر بعد چند ترم من انتخاب کرد ولی دوستی ما شروع شد من ذاتا ادم ارومیم ولی اون شلوغ و شیطون ولی درسخون بعد فرجه وقتی اومدم اون اومد ترمینال دنبالم رسوندنم پانسیون من تو خوابگاه خصوصی بودم واسه راحتی امتحانات تموم شد و باز از هم دور شدیم ولی دیگه من خیلی بهش وایسته بود واسه دیدنش لحظه شماری میکردم تا اینکه ترم جدید شروع شد تو دانشگاه همش با هم بودیم روزای خوبی داشتیم یه سال دیگه هم گذشت من شدم سال سوم اون شد سال آخر تو این مدت رابطه سکسی نداشتیم فقط در حدبغل وبوس از رفتنش ناراحت بودم عصبی می شدم دلداریم میداد می گفت باید کمکم کنی سارا فوق قبول شم اینطوری راحت میتونم بیام جلو واسه خواستگاری آخه نه مشکل سربازی داشت نه کار تو اون مدت همش ترسم از خونوادش بود که خدا روشکر مامانش وقتی من دید اعتراضی نکرد آخه از نظر مالی از ما خیلی بیشتر داشتند اخر اون ترم وقتی امتحانا تموم شد خواستیم خداحافظی کنیم من خیلی سعی کردم گریه نکنم انگار یه چیزی بهم می گفت قرار واسه همیشه بره رفتم خونش تنها خونه داشت داشتم میومدم بغلم کرد منم فقط گریه میکردم دلداریم داد که میاد بهم سر میزنه باید صبر داشته باشم یه ان چشمامون به هم گره خورد انگار جفتمون یه چی میخواستیم لباش که رفت رو لبم دیگه تو این دنیا نبودم لبام میخورد بعد ازم اجازه خواست که ادامه بده تو این سه سال شاید سکس نداشتیم ولی راحت بودیم باهم ولی باز خجالت می کشیدم چشام بستم نفهمیدم چطور لباسام در آورد فقط میدونم با خوردنش و لیسیدنش تو آسمون بودم نفسام تند شده بود کیرش می مالید لای پام یکم ترسیدم گفتم محسن مواظب باش می گفت خانومی من شب زفافم الان نمیخوام فقط میخام جفتمون خالی شیم خالی شدیم بهترین لحظه زندگیم بود اون روزم گذشت اخر تابستون با خوشحالی خبر قبولش تو ارشد اونم تهران داد هم خوشحال بودم هم ناراحت چون ازم دور میشد ترم جدید رفتم دانشگاه دوستاش بهم تبریک میگفتن احساس غرور میکردم که محسن مال منه به خاطر اون منم شدیدا واسه فوق میخوندم تا اینکه بعد یه ماه احساس کردم محسن عوض شده بی حوصله بود تلفنم جواب میداد ولی سرد بود واسم عجیب بود ولی می گفتم حتما درساش سنگینه روز به روز بدتر میشد یه بار یه هفته ازش خبر نداشتم بعد یه هفته جواب داد گفت کار داشته رفته بود جایی قهر کردم ولی انگار اهمیتی نداشت بعد این قهر و دعواها گفت من با یکی از همکلاسیام تو ارشد دوست شدم و قرار ازدواج کنینم یخ کردم نمی شد باور کنم محسنی که این همه دوسم داشت همه دانشگاه میدونستن عاشقمه ای کارو باهام کنه دلیلش نمی فهمیدم خیلی بد بود اون ترم واسم عذاب آور بود منی که 3سال زندگیم پای یکی گذاشتم حالا چه گناهی مرتکب شدم ولی گذشت و من با هزار بدبختی و اعصاب خورد کنی درسم تموم شد ولی محسن شد معما واسم که چی شد که رفت کجای کارم اشتباه بود دوستاشم ازش خبری نداشتند جز یه نفر سعید که اونم بهم نمی گفت چی شده اون دختر کیه یه بار ازش پرسیدم سعید خانوم محسن ازم سرتره سرش اورد پایین گفت سارا فراموش کن محسن خودش میخواد تو هم به زندگیت برس معنی حرفاش نمی فهمیدم فقط می گفتم نمیدونی من چی می کشم یه بار یهو گفت نمیدونی اون چی میکشه گفتم سعید یعنی چی اون چی باید بکشه حرفی نزد گفت فراموش کن اونا دارن از ایران میرن بعد اون دیگه از محسن خبری نشد منم به کمک دوستام و سعید چسبید به درس اخه سعید فوق اونجا قبول شده بودومن هم ارشد همون دانشگاه خودمون قبول شدم باز موندگار شدم اونجا دوست نداشتم اونجا باشم خاطرات اون جا اذیتم میکرد ولی چون کلاسا 2 روز در هفته بود اونجا هم به تهران نزدیک بود یکی از اشنا ها کاری واسم تو تهران جور کرد من دیگه سرم گرم کارو دانشگاه بود تعطیلاتم که می رفتم خونه ولی دیگه هیچ پسری چشمم نمی گرفت درسم تموش و واسه کار م تهران موندم تو این مدت چند تا خواستگار داشتم که اونارو به دلایل مسخره رد کردم نمیدونم چرا تا اردیبهشت 90یعنی چند هفته پیش از دانشگاه تماس گرفتند و دعوت کردند که برای فارغ التحصیلان 4 ،5 سال گذشته یک جشن کلی گرفتند که هر چند سال یه بار این کارو می کردند جالب بود بعد چند وقت بچه هارو میدیدیم درسته من ارشد اونجا بودم ولی بچه ها درسشون تموم شده بود رفته بودند اول حوصلم نگرفت برم ولی چند تایی تماس گرفتند گفتند بیا خوش میگذره بالاخره قرار گذاشتم با یکی از دوستا بریم جشن روز 5 شنبه بودبا قطار 4 شنبه بعد از ظهر رفتیم که جمعه هم برگردیم واسه تجدید خاطره رفتیم همون پانسیون فرداش که رفتیم دانشگاه خیلی شلوغ بود بعضیا ازدواج کرده بودند بعضیا بچه هم داشتند جالب بود رفتیم تو سالن با بچه ها انتها نشستیم خیلی شلوغ شده بود نمی شد همه رو پیدا کرد بعد یکی از برنامه ها تقدیر از بچه های فعال بود رسیدند سراغ انجمن علمی اونم سالی که ما بودیم بچه های ورودی ما شروع کردن به دست زدن و هورا کشیدن مجری که از بچه های ورودی بود گفت این تقدیر مال یه خانم و یه آقاست که تعریفشون ما زیاد شنیدیم و همه مسئولین انجمن دانشگاه از اون سالا یاد می کنند حالا من اسمشون می خونم ببینم شما هم تایید می کنید من اصلا حواسم به خودم نبود فکرم رفت پیش محسن ،یاد اون افتادم ولی گفتم اون که ایران نیست سعیدم که ندیدم لابد نیومده صدای مجری من به این دنیا برگردوند خانم سارا....یهو بچه ها که هنوز یه چیزایی ازم یادشون بود شروع به هورا و دست زدن کردند پاشدم رفتم اون بالا تا برم پایین بقیه که نگام میکردن هر کی یه چی می گفت چه قد لاغر شده چه تغییر کرده لوح گرفتم گفتند باش بعد مجری گفت اقای محسن.....نفسم بنداومد با اینکه میدونستم ایران نیست انچنان بچه ها سوت و دست می زدند تعجب کردم یعنی محسنی که با من این کارو کرد این قد طرفدار داره سرم اوردم بالا که بگم اگه اشکالی نداره من برم یهو نفسم بند اوم خدایا محسن جلوم بود با یه لبخند سلام کرد مثل همیشه جذاب و خوش لباس با یه تیپ اسپرت یه 3 سالی ازم بزرگتر بود ولی انگاری یه کم شکسته شده ولی این شکستگیش جا افتاده ترو جذاب ترش کرده بودانگاری فشارم افتاده بود نمیتونستم رو پام وایسم نمیدونم با چه حالی داشتم بر می گشتم پایین که یکی صدام کرد سارا دیدم سعید اومد جلو احوالپرسی کرد بعد یه کم حرف زدیم محسن که برگشت ازشون خداحافظی کردم نمیدونم چم بود از خودم بدم میومد اخه اون زن داشت خودش گفته بود شیوا اومد دستم گرفت سعید اومد با شیوا احوالپرسی کرد اون موقع ها با محسن می رفتیم بیرون شیوا با سعیدم میومدن سعید اروم شیوا شلوغ بر عکس من و محسن همش شلوغ کاری می کردند شیوا و محسن سر به سر هم میذاشتند محسن چند باری گفت سعیدو شیوا رو با هم جور کنیم ولی من میگفتم خودشون باید بگن ولی سعید هیچ وقت نخواست با اینکه همش از شیوا میپرسید بالاخره از سالن اومدیم بیرون خواستیم با سرویسا بر گردیم داخل شهر که باز سعید اومد گفت ماشین هست بیاید با هم بریم یه کم تعارف کردیم محسن اومد گفت خانما اگه افتخار بدند برسونمتون از لحنش خندم گرفت جای من شیوا قبول کرد رفت ماشین بیاره با یه ماشین شاسی بلند نمی دونم چی بود اومد شیوا گفت سارا ببین این پدرسوخته از اون اولم وضعش خوب بود خاک بر سرت بی عرضت از لحنش هم خندم گرفت هم ناراحت اخه من طرد شده بودم از اون نه اون گفتم خفه سوار میشی بلبل زبونیم نمی کنی را افتادیم تو راه یه کم حرف زدیم بعد سعید گفت اگه کار ندارید من با شیوا کار دارم باید باهاش صحبت کنم خندم گرفت آخه شیوا دیگه لال شد حدس میزدم چی بگه ولی تعجبم از این بود چرا سعید اون موقع چیزی نگفت گفتم پس من میرم پانسیون شیوا بعد میاد گفت نه 4 تایی میریم همون جای همیشگی بعد من با شیوا حرف میزنم اون موقع می رفتیم یه جای ییلاقی تو اون شهر که فاصلش نیم ساعت با شهر بود رسیدیم رفتیم یه سفره خونه که همش می رفتیم مثل سابق بود چایی سفارش دادیم سعید و محسن عادت داشتند قلیون می کشیدند ولی من سر درد می گرفتم شیوا هم بعضی اوقات ولی اون بار سفارش قلیون ندادند تعجب کردم از محسن بدون قلیون؟ چایی خوردیم شیوا با سعید اون جاه رو پیاده رفتند بالا من و محسن بودیم معذب بودم تو فکر خودم بودم یهو محسن گفت سارا از زندگیت راضیی؟گفتم اره گفت چیزی کم نداری گفتم نه گفت شنیدم ازدواج نکردی؟ چرا؟
گفتم موقعیتش نشد یه چی گفت تعجب کردم گفت رضا.که پسر خوبی بود چرا ردش کردی؟خاستم بگم از کجا میدونی؟رضا هم دکترا میخوند دانشگاه خودمون تدریس میکرد خیلی اومد سراغم ولی نمیدونم چرا ردش می کردم حرفی نزدم گفت پس موقعیتش بود؟نمیخواستم جوابش بدم واسه این گفتم خانمت خوبه؟چرا نیاوردیش ؟ساکت شد منم چیزی نگفتم بعد گفت سارا؟
سرم اوردم بالا داشتم خفه می شدم میخوام یه چیز بدونی که حداقل ازم متنفر نباشی گفتم نیستم گفت میدونم میخوام بدونی من ازدواج نکردم گفتم متاسفم ایشالله یکی بهتر گفت نه من هیچ وقت با کسی نبودم داشتم گیج میشدم گفت میخوام گوش کنی بعد حرف بزنی بعد قبولیم تو ارشد به مامانم گفتم نمیتونم بدون تو بمونم قرار بودبعد ترم اول بیایم خواستگاری ولی چند لحظه موند اون مریضی لعنتی اومد سراغم بعد یه مریضی ساده ازمایش که دادم گفتند سرطان خون داری نمی دونستم چی کار کنم عصبی بودم وقتی به تو فکر می کردم بدتر میشد تا اینکه تصمیم گرفتم قبل شروع شیمی درمانیم تمومش کنم میدونستم از مریضیم بدونی نمیری ولی نمیخواستم پاگیر من شی واسه این اونارو گفتم از بین دوستا فقط سعید میدونست واسه این که اون باور نکرد من برم با یکی دیگه ازش خواستم مواظبت باشه تا راحت کنار بیای اون می گفت خیلی اذیت شدی ولی اینطوری چند وقت بعد فراموشم میکردی سارا من ایران بودم جایی نرفتم فقط یه ترم مرخصی گرفتم همه نا امید بودند ولی خودم به خودم امید میدادم بدتر از همه وقتی سعید ماجرا خواستگاری رضا رو گفت داشتم دیوونه می شدم از یه طرف خوشحال بودم از یه طرف ناراحت همه تو خونه عذا داشتند خواهرم دااشم پسر کوچیکه خونواده که خنده و شیطونی ازش دور نمی شد شده بود یه مرده گوشه بیمارستان تا اینکه واقعا یه معجزه شد بعد شیمی درمانی دیدند داره بدنم جواب میده بعد ازمایش فهمیدند مغز استخوانم سالمه میتونن پیوند کنند و جلوی رشد سرطان بگیرند انجام دادند یه 2 ماهی بیرون نمیومدم ولی بعدش کم کم موهام در اومد و رو به بهبودم ولی گفتند اگه حواسم نباشه از مواد شیمیایی و دودو ....استفاده کنم امکان برگشت و رشدش هست تازه فهمیدم چرا قلیون سفارش نداد بعدش گفت درسش تموم کرده و تو دفتر باباش مشغوله و تو دانشگاه تدریس میکنه و واسه دکتری میخونه گفت با کار خودش مشغول کرده می گفت از سعید حالت می پرسیدم میدونستم تهرانی و امروزم سعید اصرار کرده که بیاد وگرنه نمیخواست با دیدنش اذیت شم حرفاش تموم شد فقط گریه میکردم گفتم محسن حق نداشتی جای من تصمیم بگیری یه چیزی گفت دلم هری ریخت گفت قصد نداره ازدواج کنه چون مطمئن نیست که مریضیش بر نگرده ولی من شدم سارا سابق باز دوسش داشتم دوس داشتم مثل اون موقع ها بغلم کنه تو گوشم حرف بزنه ولی اون با فاصله پیشم نشسته بود تو چشام نگاه نمی کرد چشم تو چشم میشدیم می شد عشق و خواستن دیدولی غرورش نمیذاشت ولی من میخواستم نمیتونستم تا اون هست کس دیگه ایی بخوام گفتم میشه راه بریم پاشد رفتیم سمت جاده یه کم راه رفتیم رسیدیم لبه یه پرتگاه کنار جاده که تهش رودخونه بود گفتم محسن؟گفت بله سردو بی روح دلیل کارش میدونستم گفتم تو چشام نگاه کن جواب بده سرش بالا گرفت گفتم محسن؟رفت سرش بیاره پایین با دستم نگهداشتم تو چشام نگاه کرد جون محسن؟با همون لحن سابق گفتم هنوزم دوسم داری؟ گفت سارا من توضیح دادم همش تقصیر سعید گفتم محسن تو به من قول دادی؟من میخوام زن تو باشم شده یه شب م: سارا وضعیت من معلوم نیست س:خب فعلا که خوبی بعدا هم خدا بزگه وقتی دوباره تو رو داده پس بعدشم خودش بزرگه م:اما سارا س:محسن خواهش م:دیوونه من باید ازت خواهش کنم:من قبول دارم من میخوام زن تو باشم داد بزنم بگم راضی میشی؟م:خب بسه ابروریزی نکن این چند ساله چه پررو شدی حواسم بهت نبودا؟یه نیشگون از دستاش گرفتم گفتم قبوله؟قول میدم زن خوبی باشم نق نزنم غذا خوب بپزم م:دیونه من که از اون اول دیونت بودم خانمی من لباش گذاشت رو لبام بوسید و گفت یادت گفتم شب زفافم از دست نمیدم دیگه نزدیکه نمیدونم چرا خجالت کشیدم ولی از ته دل خوشحال بودم شیوا و سعید اومدند دیدم میخندند گفتم مبارکه سعید گفت مبارکه شما باشه فعلا بعدا ما گفتم سعید یکی طلبت این چند سال خوب سرکارم گذاشتی اومد جلو گفت ببخشید محسن نذاشت گفتم حساب اینم میرسم محسن میخندید و گفت من تسلیم سعید محسن و بوسید بعد گفت میخواستم جبران کنم شما فقط بهم میاید البته از خانمم هم تشکر کنید که سارارو اورد وای شیوااااا خیلی بدی پس تو میدونستی؟شیوا:"نه همه چی فقط هماهنگیش واسه امروز با من بود بقیشم تازه فهمیدم و این شد ماجرای من روز زن عقد کردیم و جشن گرفتیم البته شیوا و سعیدم عقد کردند ولی جشن نگرفتند فقط محضری بعد جشنمون محسن با شیوا و سعید هماهنگ کرد رفتیم مشهد و از خدایی که همیشه با ماست و مارو بعد چند سال بهم رسوند ممنونم و اونجا شب زفاف من و محسن شد چون هردو تشنه هم بودیم و واسه عروسی صبری برامون نبود.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#80
Posted: 1 Aug 2014 18:18
مریم همبازی سابق
سلام به همه دوستان اسم من مرتضی هست کوچیک بچه ها خیلی
وقت که تواین سایت میام اما تاحالا داستان ننوشتم اگه از این داستان خوشتون اومددیگه این لوس بازیا بسه .
من زیاد داستان را زیاد کشش نمی دم من الان 23 سالمه داستان از دوسال پیش موقع که من 21سالم بود اتفاق افتاد خوب بود ما یه فامیل دور داریم که نزدیک خونمون میشینند بعضی از موقعها میببنمش اسمش مریم ما خانوادگی بااین فامیلمون رفت امد داریم که یه دختر بیشتر ندارند آدمای به ظاهر میان مامانا باباش میگم خودشم بدنیست اینم اضافه کنم که خیلی وقته نزدیکه ما میشیند بچه که بودیم من خونشون میرفتم آخه اون یه 2 سال ازمن کوچکتر بود ما باهم کشتی میگرفتیم خوب درسته بچه بودیم اما من یه چیزای سرم میشد من روم نمیشد که بهش بگم بیا کشتی خودش اسرار میکرد بیام کشتی بازی که ما یه حالی میکردیم خب ازاین م میگزیم که 2 سال پیش که دوباره استارتو باهاش زدیم من داشتم مثل همیشه تو پارک قدم میزدم که رفیقما ببینم که آره برا تمرینش کی بیام آخه گلر تیم بود تیمشونم از این کیریا بود بیکاربود گه ماهم رو رفاقت قبول کردیم چند باری این کارا انجام دادیم راضی بود که قرا ما بعدظهر بود ساعت 5و6 البته تابستون بود ما مثل همیشه منتظر بودیم بیاد که نیمد زنگیدیم بهش گوشیشا برنداشت آخه یه چرخ خریده بود باهاش لیمگری توخیابون میکرد حدس زدم با چرخشه که بیخیال شدیم داشتم میرفتم خونه از پول هوای رفتم اونطرفش به طرف خونه آخه رانندا گاو میموند اون منطقه توفکر خودم بودم که یهو رفیقما اونطرف پول هوای دیدم میخواستم حالشا بگیرم و دویدم من حالت دویدنم بده الان خوب شده اما حواسم به جلوم نیست که داشتم میدویدم احساس کردم دارم به یه مرد می خرم که دستما بردم جلو و دستم به یه جای نرم خورد دست راسم فشاردادم وگرفتم ودسته چپم همین جور روش بود سرما بالا گرفتم دیدم مریم با دوستاش میخوردن باشه بود اینا که گفتم همش توسیم ثانیه اتفاق افتاد دستما انداختم و همدیگه را نیگاه کردیم بعداز چند ثانیه من در رفتم خودش مونده بود همونجا خشکش زده بود دیگه من از نگاه های مریم فراری بودم که بهمن هی لبخند میزد اما من میترسید باهاش برخورد کنم هی ازش فرار میکردم که آخرمارا گیرکشید تو اتاقش به بونه کامپیوترش مادرش اونجا بود نمی رفتم بد میشد یه لبخند معنی دارزد خودم میدونستم چیکارم داره گفتم کامپیوتر چشه هیچیش نیست میخواستم از اتاق بیام بیرون که دستما گرفت به هم گفت منم تو را دوست دارم خیلی وقته به روم نمیارم خدایش دختر خوب هیکلی داره من بهش گفتم دوست دارم خوب من داستانا کوتاه کردم سرشما هم درد نگیره بچه ها دوستیما از اونجا شروع شد که همیشه به خونه ما میمد وبا خواهرم سر میزد یه روز 5شنبه بود که مادرم اینام رفتن خونه مادرش من زیاد اونجا نمیرم توخونه موندم که اس دادم به مریم که آره من خونه تنهام اونم به بونه هم دانشجوش آمد خونه ما یکم باهم حرفیدیم بعد کیک خوردیم و همدیگر بوسیدیم اولین بارم بود خیلی حال داد یه چند دقیقه ی را بغل هم بودیم که مریم حشرش زد بالا منم نمیگم نقشه نکشیدم اما نمی دونستم از چی خوشش میاد اما نقطه ضعفشا فهمیدم اونم گوشاش بود که سرمن را برد روی شکمش و من هم براش خوردم وبعد لختش کردم و شروع به خوردن کسش شدم تاحالا این کارا نکرده بودم اولش بدم میومد کسش مو داشت اما کم بود اما بعد برام عادی شد وحسابی خوردم ومن بهش گفتم که ساک بزنه که اول قبول نکرد اما راضیش کردم یکم خورد خیلی حال داد اما ما یه مشکل بزرگ داشتیم که اون پرده داشت گفت از پوشت بکن گفتم درد میاد بهم گفت طوری نیست تحمل میکنم من رفتم کرما آوردم واول با سوراخش بازی کردم وبعد کرم زدم به کیرمم کرم زدم بردم تو چشاشا بست دلم سوخت درآوردم اما با دست اشاره کرد ادامه بدم بعد از چند بار جا باز کرد و اشک توچشماش میدیدم اما وقتی تلبه زدم حال اومد یکم چند دقیقیه این کارا کردم دیدم داره آبم میاد گفتم یه حالیم به مریم بدم که درآوردم از عقب بردم روکسش آ باش بازی میکردم تا حال اساسی کرد منم براش حسابی خوردم آبش اومد بهش گفتم حالا نوبتی هم باشه نوبته ماست گفتم برام جق بزنه این کارا کرد وهمه آبم زیادیش به صورتش خورد که باهم ولو شدیم بعد از چند دقیقه رفتیم یه دوش گرفتیم باهم و من تو حموم خیلی ازش لب گرفتم خیلی حال داد از اون روز به بعد کم بیش از خجالت هم در میم امیدوارم از این داستان خشتون بیاد درضمن من اهل اصفهانم
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم