ارسالها: 9253
#81
Posted: 3 Aug 2014 21:33
من و دانشجوی بابام
سلام دوستان منم میخوام یکی از داستانمو واستون بزارم اگه از نظر جمله اینا مشکل داره به بزرگی کیر و یا سینه هاتون ببخشید دیگه خوب بریم سر اصل مطلب
بنده 3 4 سال پیش یه کافی نت زدم و این کافی نت هیچ جوری پا نمیداد افتتاحش کنم خلاصه خودم میرفتم اونجا چت میکردم تا یه بار یه هفته مونده بود به عید دیدم یکی اومد پایین و میگه سیستم خالی دارین منم همینجوری نیگاش کردمو گفتم نمبینی اینجا بهم ریخته اس ؟ گفت پس چرا بالا نزدین که تعطیله ادم اوسکل نشه گفتم دوست نداشتم گفت بچه پرو رفت دم مغازه یه ان برگشت گفت راستی شما فلانی نیستی؟گفتم شما؟ گفت من یه 2 ماه پیش بهتون زنگ میزدم نمره میخواستم از باباتون ( اخه بابام استاد بود شماره منم دست اکثر دانشجوها بود ) گفتم خوب نمره دادم بهتون
- نه خودم گرفتم
- خوب به سلامتی(اره جون عمت)
- ببخشیدا پروئیه الان همه جا تعطیله اجازه میدین با سیستم خودتون افامو چک کنم
- منم دوست دارم کار مردمو راه بندازم( اره جون عمم) گفتم بفرمایید فقط کوتاه ( اینم واسه کلاسش گفتم)
خلاصه اومدو مارو بلند کردو نشست پشت سیستم ایدشو باز کرد ( منم که اصلا نیگا نکردم ببینم ایدیش چیه ) افاشو خوندو بعد گفت اجازه میدین یه چنتا افم بزارم
- بفرمایین
- ...
- واقعا معذرت میخوام تو یه چنتا سایتم میتونم برم
- نه چه خبره فقط قرار بود یه افو چک کنیا(شوخی کردم مثلا ) بفرمایین
خلاصه خانوم ساعت 12 اومد 2 پاشد بره دم در که رسید
- راستی میتونم شماره اینجا رو داشته باشم
- مگه شما شماره موبایلمو ندارین
- اون که قطع شده (تا کجا رو هم میدونست)
- بفرمایین کارت کافی نتو بهش دادمو نشستم پشت سیستم بعد 12 الی فوقش 13 دقیقه تلفن زنگ خورد
- علو سلام بفرمایین
- فلانی
- بله خودم هستم شما ( اینم واسه کلاس گذاشتن بود دیگه)
- منو نمیشناسی
- نه متاسفانه به جا نمیارم میشه خواهش کنم خودتون معرفی کنین؟
- من مریمم
- کدوم مریم
- مگه تو چنتا مریم میشناسی
- یه چنتایی هستن
- مثلا کیا
- مریم مادر مسیح مرم حیدر زاده.... زد زیر خنده و
- نه من اونا نیستم من همونیم که نیم ساعت پیش مزاحم شما شد
- خواهش میکنم
بعد از این درو اون در حرف زدیم تا 3.5 یه دفه گفت امروز عصر میای بریم بیرون؟
- منم که اب دهنم راه افتاد گفتم افتخار میکنم فقط من باید برم خونه لباسمو عوض کنمو بیام
- باشه پس5- 5.5 میام اونجا
- باشه پس فعلا
- بای
زنگ به آژانس زدمو رفتم خونه 1500 پول بیشتر همراهم نبود دادم به راننده به امید اینکه از مامانم بگیرم لباسامو عوض کردمو به مامانم گفتم پول داری گفته دیر گفتی الان از خرید اومدم ( شانس کیریو داشته باش) گفت 5 6 تومن تو کیفم هست فعلا بردار 5 تومن برداشتمو دیدم ساعت 5.15 شده دوباره از ناچاری اژانس گرفتمو رفتم دیدم داره قدم میزنه تا منو دید
- کجا بودی جاکش تاالان یک ساعت رو پا وایسادم
- ببخشید دیر شد دیگه حالا چرا فحش میدی
- دوس دارم مشکلی داری؟
- نه ( چی بگم دیگه) حالا بیا سوار شو بریم سوار شدو گفتم کجا بریم
- هرجاراحت تری فقط یه جا باشه قدم بزنیم (تو کونم عروسی شد اخه قدم زدن خرجی نداشت )
- بریم پارک ازادگان؟
- بریم
رسیدم میدان اطلسیو پیاده شدیم 2000 دادم به راننده تا رفت تو بازارچه داشتیم قدم میزدیم که گفتم بریم بستی بخوریم گفت من سردمه ذرت مکزیکی میخوام ( ای کیر تو این شانس حالا پول نداری واسه چی تارف میکنی) رفتم 2 تا ذرت مکزیکیم گرفتمو 2000 دادم بعد رفتیم قدم بزنیم تا ساعت 9 اینا راه میرفتیمو حرف میزدیم ( نمیدوم چرا اون روز هیشکی بهمون گیر نداد اخه 5 شنبه بود شایدم بخاطر اینکی هیشکی نبود مامور اینام نبود خلاصه خیلی خوش شانس بویم) یه دفه گفت بریم شام بخوریم ( وای فکر اینجاشو نکرده بودم)
- من که گرسنم نیست
- ولی من خیلی گرسنه ام
خلاصه هرجوری بود تا 9.5 کشوندمش یه دفه دیدم جلو پیتزا ولنجکیم
- بریم همینجا شام بخوریم غذاشم خوبه منم از ناچار قبول کردم
- چی میخورین براتون بیارم
- 2 تا سالاد 2تا سیب سرخ کرده 2 تا پیتزا گوشت بعد اینا رو اوردنو من هی داشتم به این فکر میکردم که چی دروغی به این یارو بگم یا چه فیلمی بازیکنم که بگم فردا پولتو میارم اینا نصف پیتزا رو خورده نخورده پاشدم زودتر برم که یه جوری راستو ریستش کنم تا اومدم برم
- بشین سرجات
- سیر شدم میخوام برم حساب کنم
- من گفتم بریم شام پس مهمون منی( وای انگار که یه کیر کلفت از توکونت در بیارن خوشحال شدم)
- نه بابا اینا چه حرفیه زشته
- به جون خودم اگه بری دیگه باهات کاری ندارم
- چشم ولی این دفه نوبت منه ها( از کون شانس اوردم)
- باشه فقط یه زنگ بزن آژانس بیاد دیگه حال پیاده رفتنو ندارم
حالا ساعت 10.5 بود سوار شدیمو رفتیم دم خونش پیداه شد پول داد به راننده و گفت تو کجا میری
- میرم مغازه با دوس دخترام بچتم
- اگه گزاشتم تو بچت
- من اونجا تو اینجا چجوری میخوای نزاری؟
- حالا معلوم میشه
- باشه بای
- بای
رفتم مغازه و تا سیستمو روشن کردم دیدم تلفنه جواب دادم مریم بود تا 1 داشتیم باهم میصحبتیدیم
- تو نمیخوای بری خونه
- چرا اگه شما قطع کنید میرم
- باشه راستی فردا صبح بیا خونه من
- جانم چشم حتما
- دیدی نتونستی چت کنی( ادم ساده گیر میارن اسکلش میکنن دیگه)
فردا صبح زود ساعت 10 از خواب بیدار شدمو پول از بابام گرفتمو یه اصلاحو راه افتادم رسیدم دم خونش وای خدای من چی میدیدم یه تاپ و شلوارک سفید پوشیده بود
از پله ها رفتیم پایین وای خدای من چه بدنی داشت قد حدود 165 تو پر سینه هایی با سایز 9085 و .... وارد خونه که شدم اصلا به خونه دانشجویی شبیه نبود همه امکانانات زندگی در حد عالی ( مایکرو فر تلوزیون ال سی دی کامپیوتر ریسیور یخچال سای بای ساید و....) نشستم روی مبل و یه چایی اورد خوردیمو
- چیکار کنیم الان؟
- نمیدونم هر کار تو بگی
- میخوای بریم تو اینترنت؟
- جانم اینترنتم داری؟
- اره چطور مگه به من نمیاد
- اخه تو که اینترنت داشتی مغازه من چیکار میکردی
- هان از اون نظر اخه بیکار بودم میخواستم یه نفرو اسکل کنم
- دست شما درد نکنه یعنی من اسکلم دیگه
- اره اگه نبودی الان اینجا چیکار میکردی
بیخیال بحث شدیمو رفتیم سراغ کامپیوتر تا ایدمو باز کردم هرچی اد لیست بود پاک کرد
- دیونه چرا اینجوری میکنی
- یا من یا اد لیستت
- فکر کردی همین یه ایدیو دارم
- اگه راست میگی اون ایدیتم باز کن ببینم
منم که ساده برای اثبات صداقتم ( همون خریت )اون یکی ایدیمم باز کردم که ادلیست اونا رو هم پاک کرد
- باشه حالا تو ایدیتو باز کن ببینم
- من ایدیمو جلو غریبه ها باز نمیکنم اصلا بیخیال کامپیوتر بیا بریم تلوزیون ببینیم
رفتیم سراغ تلوزیون و من کنترلو برداشتمو داشتم شبکه های ایرانو بالا پایین میکردم
- بیا با این کنترل کار کن
- این دیگه کنترل چیه مال ویدیو سیدیه؟
- نه مال ریسیوره
- ریسیور چیه دیگه
- تو نمیدونی ریسیور چیه
- نه از کجا باید بدونم حالا تو بگو تا بدونم
- بابا همون ماهواره
- ععععععع تو ماهواره داری خیلی خفنی
- اشکالی داره
- نه فقط من تا حالا ماهواره ندیدم
- خوب بیا حالا ببین
کنترلو خودش برداشتو هی این کانال اون کانال میکرد بیشترم شبکه های خارجیو بالا پایین میکرد
- برگرد رو مولتی ویژن ببینم فیلمش چی بود ( سوتی دادم)
- اره جون عمت تو نمیدونی ماهواره و ریسیور چیه
خلاصه کلی خندیدیم از سوتی منو داشتیم فیلم میدیدم بعد سرشو گذاشت رو شونه منو یه بوسم کرد منم که انگار نه انگار یه دفه گفت
- خیلی بیشعوری
- جانم چرا فحش میدی
- چرا جوابمو نمیدی؟
- مگه چیزی گفتی
- اره
- معذرت میخوام متوجه نشدم خوب دوباره بگو دوباره یه بوس ابدار کردو
- اینو گفتم
- منم یه بوسش کردمو دوباره رفتیم مثلا سراغ فیلم که گفت
- اجازه هست دست به اونجات بزنم
- اونجام چیه دیگه
- اونجات دیگه
- یعنی چی منظورت چیه چرا نمیخوای دوستیمون سالم باشه ( اخه کیرم سیخ شده بود میترسیدم ابرو ریزی بشه)
- باشه بچه ننه ترسو
- ترسو واسه چی چون میخوام دوستیمون سالم باشه بچه ننه هستم ( جو گیریه دیگه)
اینقدر جو گرفتم که از سر جام پاشدمو گفتم من دارم میرم اومدم کفشمو پوشیدمو هزار تا لعنت به خودم میفرستادم اخه بچه کونی تو که هلاک یه دختری حالا چرا ناز میکنی داشت گریم میگرفت که با دستای خودم کسو پرونده بودم که دیدم داره میگه
- فکر نمیکردم اینجوری باشی بیا بابا بیا بشین جا کش بچه ننه
از خدا خواسته سریع برگشتم و دوباره رو مبل نشستم که دوباره گفت
- بزار یه دست بزنم دیگه مگه چی میشه
- اخه خجالت میکشم
- از کی خجالت میکشی
- از هیشکی بیخیال بابا
دستشو گذاشت رو کیرم دید که بیچاره چه قدی علم کرده شروع کرد به خندیدنو مالیدن
- میخوام ببینمش
- نه
- چرا؟
- یه شرط داره ( کلاسو داری)
- چه شرطی
- اول من ببینم
- جاکش خوب اینو از اول میگفتی
رفت تو اشپز خونهو لخت شدو اومد فقط یه سوتینو شرت تنش بود تا دیدمش نزدیک بود ابم بیاد چه بدنی داشت لامصب
- حالا نوبت توه
- من که هنوز ندیدم ( وای که چقدر پرو ام)
- خوب خودت بیا درش بیار بقیشو
رفتم نزدیکشو یهو دیدم منو گرفتو چسوند به خودشو لبشو گذاشت رو لبم ( دیگه تو این دنیا نبودم داشتم پرواز میکردم ) کمکم لختم کردو منم هی با سینه هاش بازی میکردم ( خدا نصیب همتون بکنه ) یه دفه شرتمو کشید پایینو گفت وای این دیگه چیه ( من قیافه ندارم ولی یه کیر دارم 22 سنتی متر و کلفت که همه دوستام به کیر من غبطه میخورن اگرم باور نمیکنین به کیرم بگید تا عکسشو بزارم) شروع کرد به خوردن تو اوج لذت بودم چه ساکیم میزد انگار تمام جونم میخواست از سر کیرم بیاد بیرون داشت ابم میومد که بلندش کردمو خوابوندمش رو مبلو سوتینشو در اوردم شرو ع کردم به خوردن خوشمزه ترین چیزی بود که تا اون موقعه خورده بودم اونم اخو اوخ میکردیه ربعی سینه هاشو خوردم گفت چیزای دیگه هم دارما گفتم همش مال خودمه میخوام کم کم بخورم تموم نشه امودم پاینتر تا به نافش رسیدم یه لیس بهش زدمو رفتم پاینتر یه خورده از رو شرت بو کردمو شرتشو در اوردم چه کس خوشکلی چه خط زیبایی چه سوراخ قشنگی بهترین چیز دنیا شروع کردم به خوردن اولش یه ذره اوق زدم ولی بعدش خیلی خوشمزه شد خوشمزه ترین خوارکی شور دنیا خیلی ناشیانه میخوردم که با راهنماییای خودش کم کم یاد گرفتم داشتم میخوردم که یه دفه دیدم داره یه چنتا آه کشید(نمیدونم چرا مثل داستانای دیگه بدنش نلرزید) و کسش ابدار تر شد گفت بسه دیگه من ارضا شدم حالا نوبت توئه خوابید رو زمینو گفت بیا از پشت بکن گفتم چرا از پشت اوپن نیستی مگه گفت اپن ننته جاکش خوابیدم روشو تا اومدم کیرمو بکنم تو کونش گفلت مگه دشمنتم که میخوای اینو بکنی تو کونم گفتم پس چیکارش بکنم گفت بزار لا پام گذاشتو لا پاشو شروع کردم به بالا پایین کردن یه 5 6 دقیقه ادامه داشت گفتم ابم داره میاد گفت بریز رو سینه هام و سریع برگشتو کیرمو گرفتو چند بار بالا پایین کرد تا ابم اومد تا حالا نشده بود اب من اینقدر باشه بعدم یه لب از من گرفتو خودشو تمیز کردو گفت برم ناهار بخوریم که کلی برنامه دارم خلاصه اون روز بعد ناهارم چند بار باهم سکس کردیمو حموم هم رفتیمو بعد زدیم بیرون شامم خوردیمو اون رفت خونه خودش منم رفتم خونه...
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#82
Posted: 9 Aug 2014 16:00
خانوم باسن بزرگ
من اینجا روزانه حداقل با 50 تا دختر وزن خوشکل سرو کله میزنم واگه بخوام بکنمشون میتونم 20 تا شونو بکنم ولی انصافا باور کنید بس که کوس وکون گاییدم دیگه زیاد با هر تیپی حال نمیکنم وتازه قدر این کیر کلفت و وبزرگ 16 سانتی رو فهمیدم وزیاد هر جایی اذیتش نمیکنم
حالا بماند یک روز که مثل هر روز تو مغازه نشسته بودم و مشغول صحبت با تلفن بامادرم بودم دیدم یک خانم تقریبا 35 ساله وارد شدو گفت که یک گوشی ساده برای بچه اش که دنبالش بود میخواد یه پسر بچه حدود14 ساله ومنم گوشی نوکیا رو پیشنهاد دادم وقبول کردو خرید ورفت من خیلی از تیپ این زنه خوشم امد باور کنید بچه ها چی بود خواهر کسده با قدی حدود 170 ووزنی حدود 80 تا 85 با یک باسن گنده که از روی مانتو سرمه ای که پوشیده بود بد جوری زده بود بیرون وتو ذوق میزد خلاصه گذشت تا اینکه یه روز اتفاقی تو خیابون دیدمش داشت از مغازه که یه کم خرید کرده بود میومد دلو زدم به دریا ورفتم جلو سلام کردمو گفتم کمک نیاز ندارین گفت که نه ممنون به هر جوری میخواستم سر حرفو باز کنم منم دیدم برخوردش سرد بود دیگه جرات نکردم حرفی بزنم و با خودم گفتم بزار تعقیبش کنم وخونشو یاد بگیرم یواش یواش رفتم دنبالشو خونشو یاد گرفتم ومزاحمت وتلاش برای اشنایی با این خانوم که بد جور دل منو برده بود اغاز شد وهر روز به هر بهونه از جلوی خونشون رد میشدم ضمنا زیاد خونهامون از هم دور نبود
خیلی اتفاقی یه روز که داشتم رد میشدم از جلوی خونشون دیدم داره از خونه میاد بیرون به بهونه تاکسی جلوپاش ترمز زدمو اونم بعد از اعلام ادرس سوار شدو منم تو ماشین شروع کردم سر حرفو باز کردن از خرید موبایل شروع کردم الی اخر ......
بعداز حدود 1 ساعت کس چرخ زدن مخ خانومو کار گرفتم وگفت فقط نیم ساعت که منم سریع گازشو کشیدم رفتم خونه یکی از بچه ها که میدونستم خونش خالیه رفتیم داخل خونه چشمتون روز بد نبینه همون دم در اپارتمان انچنان چسبیدم بهش که دادش در اومد همونطور بهش چسبیده رفتم تو حال و درازش کردم و با ولع تمام لباسشو در اوردم مانتو شو که در اورد یه بلوز زرد پوشیده بود وسینه هاش مثل دوتا توپ نمایان شدن وادامه دادمو کل لباسشو در اوردم چه بدنی داشت باور کنید کونش عجیب بزرگ بود با یک بدن سفید ورون هایی تپل و بدنی سکسی سکسی
خلاصه از گردنش شروع کردم لیس زدن و اومدم رو سینه های مثل توپش با هر بار مک زدن من یک لرزشی به بدنش میفتاد امدم پایین ترو نوک زبونمو کردم تو کسش چه حالی داشت بعد گفت که من میام بالا امدو سر کیرو گرفت گذاشت دم کسش و یواش یواش فرستاد داخل دوتاییمون چه حالی میکردیم اونقد کسش داغ بود که نگو خلاصه یه 20 دقیقه تلمبه زدیمو اون میومد بالا ومن میرفتم بالا وبه هر روشی که فکر کنید کردمش و بعدش تعریف کرد که شوهر داره و معتاد به کریستاله ماهی یک بار بزور میکنتش واصلا باهاش حال نمیکنه ومیگفت که کیرش اصلا راست نمیشه
سرتونو درد اوردم از اون روز به بعد هر وقت فرصت داشت میومد تا این اواخر که دیگه عادتی شده بود براش وهر روزه میومد ومنو از کارو زندگی انداخته بود
جدا که بدن عجیبی وحشری داشت وبعد از اشنایی با راضیه جون هنوز کسه دیگه ای نکردم وفقط با او حال میکنم
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#83
Posted: 9 Aug 2014 16:01
سکس با دختر پاکدامن
سلام بچه ها من 26 سالمه وشمال زندگي ميکنم داستانهاتونو خوندم راست يا دروغ کم يازياد بهم بدوبيراه گفتين وغير... رو هم رفته دم همگی گرم
اين داستاني که مي خوام واستون بگم منو به يکي از خانوم بازهاي تير تبديل کرد
قضيه برميگرده به سال 82که من پشت کنکوري بودم تا اين جاروداشته باشين
(ما يه همسايه داشتيم که ازقديم خونهامون روبروي هم بود دختربزرگ که اسمش مونااين خانواده ازبچه گي با من هم بازي بودتااين که رفتيم مدرسه وديگه بازي کردن توکوچه خيلي کمرنگ شدوخيلي کم ميديدمش وزماني که بزرگ شديم اينقدرکه همه ازپاکي اين دخترتعريف ميکردن که من هميشه تويه ذهنم ازش يه قديسه تصور ميکردم)برميگرديم سرداستان:زماني که جواب کنکوراومد اون موقع من کامپيوترنداشتموداداش کوچيک مونا 4سال ازمن کوچيک بودواسمش امیره رفيق بودم کامپيوترداشت ومن شب ساعت 8:30رفتم درخونشون که با کامپيوترمهرداد جواب کنکورروتواينترنت ببينم بعدازچندتازنگ زدن موناآيفون رو برداشت ومن خودمومعرفي کردم وگفتم که بامهرداد ميخوايم جواب کنکورمنوببينيم که گفت کسي خونه نيست مهرداد با بابا ومامانم رفته روستا دیروقت میان من تعجب کردم ازاین حرفاش که دقیق همه چیزوگفت من که لال شده بودم یهو با صدای قشنگش که الو گفت به خودم اومدم دیدم درباز شوگفت بیاین بالا خودتون نگاه کنین ومن کامپیوترزیاد بلد نیستم ونتیجه ی منوهم ببینیدمن که حسابی منگ شده بودم توهپروت بودم رفتم بالا که دیدم یه مانتو وروسری اومدجلوواحوال پرسی کردومن سریع رفتم تواتاق سرکامپیوترمشغول کارخودم بودمکه بعداز10دقیق اومدتواتاق من داشتم سکته میکردم ازدیدن این صحنه که شلواراسترج تنگ که شورت نپوشیده بود واین قدربه وسط پاش چسبیده بود که قشنگ چوچولاش معلوم بود یه پیراهن سفیدنازک که سوتین نبسته بودوسینه های گردش موقع راه رفتن به سمت من تکون تکون میخوردبدون روسری من که یه سکته خفیف زدم چون با تعریف هایی که مامانم با زن همسایه ازاین دختر میکردن اونو پاکترین دختر دنیا میدیدم واسم شربت تعارف کردو من ازخجالت سرمو حتی بالا نیاوردمو خودمو با کامپیوتر سرگرم کردم وچون شلوار ورزشی تنگ پام بود کیرم بدجوری بزرگ شده بود البته این بگم من 25 سانت کیرمه که یهو متوجه یه چیزی روکیرم شدم برگشتم کنارمو ببینم دیدن مونا روزمین نشسته ودستشو گذاشته رو کیرم وقتی چشم توچشم شدیم محکم کیرمو گرفت شروع کردبه مالوندن من که اصلا متوجه هیچی نبودم چون اصلا باورم نمیشدیهو با یه حرکت سریع پیراهنشودراوردمن که تاحالا سینه ازنزدیک ندیده بودم چشمام داشت درمیومد سینه های گردباممه های قهوه ای روشن من درست عین یه بچه کوچیک روصندلی نشسته بودم واون رهبر این سکس شده بود دستموگرفت وازروی صندلی بلندکرد بعد شلوارموکشید پاین وقتی کیرم افتادبیرون یه خنده قشنگی کرد که انگار بهترین هدیه دنیا رو گرفته. بعدآروم کیرموگذاشت تودهنش چندتا میک که به کیرم زد من که تا به حال کیرم جنس مخالف رولمس نکرده بود مثل آتش فشان ابم ریخت تودهنش البته نخورد وریخت تولیوان خودش و یه قورت ازشربت من خوردو گفت توچرا این طوری هستی پسر حیف این کیر نیست به این سرعت ارضا بشه من از یه طرف خجالت کشیدم بخاطر زودارضا شدنم وازطرف دیگه این لحن حرف زدن مونا که دوباره کیرموگرفت تودستاش که دوباره جناب کیرخوش خط وخال من راست راست شد این دفعه منولخت کردوخودشم لخت شد ورفت روتخت دراز کشید وتواین مدت جلوی همون صندلی وایستاده بودم وتکون نخوردم یعنی حال تکون خوردن نداشتم داشت با انگشتش کسشو میمالیدکه گفت معطل چی هستس بیا بکن دیگه بیا پارم کن کسم ازخارش داره میمره من که تا به حال کس نکرده بودم آروم رفتم جلو وروش خوابیدم هرکارکردم کیرم تونرفت وگفت توواقعا کس حرام کنی مردی که بلدنباشه چه طوری این نعمت خدادادی رو جاکنه سر جاش مرد نیست که دیگه بهم برخورد صحبت مردانگی روکرد رو پاهام نشستم وبا آب دهنم کیرمو مالیدم اون همینطورداشت نگاه میکرد که روم دیگه واشه بود وازگیجی دراومده بودم خودش یه بالاشت گذاشت زیر کمرش که موقعیت کسش قشنگ توتیررس من بودیه کم با کلاهک کیرم با چوچولاش بازی کردم ویاد اون فیلم سوپرهایی که دیده بودم افتادم که چه جوری باید کس بکنی کله کیرمو اروم فشاردادم که بره تو که با فشارزساد رفت تو که دیدم داره اشک میریزه ولی صدایی ازش در نمیاد ولباشو گازمیگرفت بهش گفتم چرا تونمیره از جایی که کس ندیده بدم فکرمیکردم قبلا کس داده که خودش زبونش باز شد وشروع به تعریف کردن ماجرا کرد وقتی رفتم موقعیتمودرست کنم کیرم ازکسش دراومد واون برام تعریف کرد اززندگیش که تا حالا خیلی مادرش اونودکتربوده به خاطر شهوت بالایی که داره وهنوزدختره وکس نداده وعاشق فیلم سوپره و با مهرداد داداشش فقط سکس داره اونم ازعقب وتاحالا راضی نشده که با پسری دوست بشه وسکس داشته باشه وبه نظرم به خاطرحجب وحیای بالایی که داشت ولی واسم قابل قبول نداد این دختر با برادرش سکس کنه ویادم افتاد که چرا مهرداد اینقدردنبال فیلم سوپره وواسه خواهرش میخواسته واونوازکون میکرده خلاصه ما هم که جو معرفت گرفته بود بهش گفتم چرا نگفتی دختری که به کست دست نزنم گفت دیگه طاقت ندارم دارم آتیش میگیرم خواهش میکنم منوازکس بکن منم گفتم نمیکنم چون پرده داری دوباره گفت التماست میکنم وازپدرم خجالت میکشم که الان پیش تویه پسرغریبه لخت نشستم ولی چاره ندارم اگه تونکنی باهویج امشب خودم پردمومیزدم دیدم چاره ندارم وپیش خودم گفتم این کس به این توپی چه مرگته بکن یالا امشب مرد میشی رفتم جلوش وخودش تف کرد کف دستش وکیرمو مالید و دوباره کیرم مثل سنگ شد وجالبه که الان که حرفه ای شدم با اینکه این همه شهوتی بود زیاد ازش اب نمیومد رفتم کیرمو گذاشتم دم سوراخش واین دفعه راحتتر کله کیرم رفت تو که دیدم کیرم گیرکرده جلو نمیره مونا تازه آه وناله هاش شروع شده بود که با یه زور مردانه کیرموفشاردادم به سمت جلو که یه آخ پرازشهوت کشیدواحساس کردم مانعی دیگه جلوی کیرم نیست وراحتترعقب وجلو میره وقتی کیرموکشیدم بیرون که دوباره جا کنم کیرم پرخون بود وفهمیدم پردشو زدم خیلی ترسیده بودم ومونا هم بی حرکت روتخت ولو شده بود وناله خفیفی میکرد وداشت از کسش خون میومد خیلی کم رفتم براش آب آوردم که خورد ویکم حالش بهتر شدونشستم بالا سرش وموهاشو نوازش کردم رفت دستشویی وخودشو تمیز کرد وگفت تازه راه باز شده اصل کاری مونده بهش گفتم مونا جان باشه واسه شب دیگه گفت ممکنه دیگه موقعیت نباشهومن رو تخت نشسته بودم کیرمن که خونی بودوخوابیده سینی رو گذاشت رو پام وکیروخوایمو گذاشت رو سینی وبا شربت لیوان من کیرمو آب کشید ومن محو کارش بودم کیرم که هم تمیز شده بود وهم شقرواز کمر گرفتم ومونا دوباره با همون پوزیشن قبلی دراز کشید وکیرمو وقتی دوباره خواستم حا کنم مثل اول تنگ بود ولی با کمی فشار آروم جارفت ومونا دوباره اشک میریخت چون کیرم کلفت بود واسه کس کیر ندیده من مشغول کارم بودم که احساس کردم آبم داره میاد وبا یه فشار تموم آبموریختم رو شکمش دیگه واقعا نا نداشتم وافتادم رو تخت ساعت نزدیک 10:30بود مونا هم بی حرکت رو تختدوباره شروع کردم به نازکردن وقربون صدقه رفتنش که بلند شدیم ولباسامونوپوشیدیم ومن روانه خونمون شدم یه داستانم توخونه داشتم که جواب مامانموبدم که تا حالا کجا بوده موقع رفتن ایمیلشو ازش گرفتم واسه برنامه گذاشتن سکس که معمولا ماهی به بار میکردمش ومونا سکس با مهرداد روکلا قطع کرده بود ومهرداد ازرابطه ی ما اطلاعی نداشت .
سال اول دانشگاه بود که اون موقع من موبایل خریده بودم وزنگ زد که میخواد شوهرکنه وازمن اجازه میخواست بگیره منم گفتم به من ربطی نداره زندگی خودته که اونم ازدواج کرد ...
البته ازدواجشون داستان داره اگه خواستسد تعریف میکنم واستون..
آخراین داستانو خلاصه کردم که بعدازسکس چیشد چون داستان طولانی شده بود وسرتونودردنیارم
واین سکس اول منو فوق العاده تو خانوم بازی پررو کرده که تا جوونم وکیرم حال وجان داره از خجالتش در بیام
قربون همگی
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#84
Posted: 9 Aug 2014 16:09
نامرد نگفته بود شوهر داره
برای بار دومه که داستان مینویسم دفعه اول داستان (سارا یعنی همه چی) رو نوشتم خدا رو شکر خیلی ها خوششون اومد شاید واسه همینه که برای بار دوم می خوام بنویسم!!!
اسمم بهزاده و26 سالمه نه لاغرم نه چاق اما بر عکس 99% بچه ها که داستان مینویسن نه مانکنم نه قدم 190!!! کارم جوریه که با زن و دخترا کلا زیاد سر و کار داریم واسه همین از برکت همین کار بیشتر وقتا کسی رو واسه دوستی مخصوصا سکس داشتم.
چند ماه پیش بود که یه خانومی زیاد میومد سر کارم مشتری هر روزمون بود با یه دختره کوچیک خیلی خوب بود خیلی (البته از نظره من) خوشگل بود، آروم با شخصیت خوش هیکل. به دسته چپش خوب نگاه کردم خدا رو شکر حلقه نداشت پس یه کم خیالم راحت شد بعد یه مدت باهاش هم صحبت شدم از کار و زندگی و.... گفت با دخترم زندگی می کنک منم خر کیف شدم بالاخره دلمو زدم به دریا و ازش شماره خواستم اونم اون روز شمارشو نداد خیلی بهم بر خورد فرداش که اومد سر سنگین بر خورد کردم تا گذشت.... یه روز اومد و خودش شمارمو خواست گفت یه مشکل پیش اومده باید باهات حرف بزنم. منم این بار یه کم ناز کردم اما از خدام بود. فرداش که رفتم سر کلاس دیدم زنگ زد اومدم بیرون گفت یه مزاحم دارم که می خواد اذیتم کنه از کرمانشاه می خواد بیاد دنبالم... بهش گفتم کرج کجا کرمانشاه کجا یه کم چرت و پرت گفتم اونم گفت سبک شدم باهات حرف زدم!!!! خلاصه زنگ و اس ام اس ادامه داشت تا بحث کشید به دیداره حضوری.....
راستی اون 29سالش بود تقریبا 3سال از من بزرگ تر... گفتم بیام خونت گفت: نمیشه صاحب خونه طبقه پایین زندگی میکنه آخه خونش آپارتمانی نبود. گفتم باشه بعد از ظهرا خونه ما خالیه تو بیا... تا روز موعود رسید!!!!
اومد و منم در وا کردم وایییییییییی چه تیریپی!!! باورم نمی شد خودش باشه چه خوش تیپ کرده بود من که می دونستم واسه چی دعوتش کردم سر و ته قصیه رو با دو تا رانی حل کردمو دستشو گرفتم بردمش تو اتاقم استرس داشت باید آرومش می کردم رو تخت خوابیدم و ازش خواستم بهم اطمینان کنه... خداییشم قصدم دوستی بو البته همراه با سکس... از لباش شرو کردم خیلی سرد بر خورد کرد می خواستم بگم جمع کن برو اما دلم نیومد لباساشو در آوردم به جونه خودم کف کردم قسم می خورم تو عمرم به جز تو فیلما همچین بدنی ندیده بودم چه سینه هایی چه کسی... پیش خودم گفتم این چه قدر خره که اومده زیره من بخوابه
انصافا کف کردم شرو کردم به خوردن سینه هاش چه حالی می داد دیدم اونم کم کم داره همراهی می کنه (یخش وا شد) کیرمو گرفته بود تو دستاشو بازی میکرد منم داشتم سینه هاشو می خوردم یه کم بدنشو لیس زدمو اومدم پایین چه کسی داره این بشر سفید و تپل انگار نه انگار یه دختره 7ساله داره شروع کردم به خوردن اونم داشت آه، اوووووووه می کرد!!! دیدم کاری نمیکنه خودم برگشتم کیرمو گذاشتم لب دهنشو خودمم دوباره کس وکونش و می خوردم وقتی سوراخ کونشو می خوردم اونم کیرمو گاز می گرفت انگار که خیلی حساس بود بعد چند دقیقه یه کاندوم از زیره تخت برداشتمو کشیدم رو کیرم اومدم رو تخت خوابیدمو گفتم بیا بشین روش تا اومد نشست حس کردم کیرم داره میشکنه واقعا کیرم درد گرفت گفتم چفدر تنگه گفت 2سال بیشتره که سکس نکردم در ضمن کیر شوهرم کوچیک بود (کیر منم بزرگ نیستا ام کوچیکم نیست) خلاصه شروع کردم به کردنه سمیه خانوم اونم قربون صدقمون میرفت مثلا... کاندوم تاخیری بودو منم بدون استرس یه 15دقیقه ای کردیمش هر مدلی به ذهنم رسید کردمش بعد یه ربع که گذشت کاندوم رو کشیدمو برش گردوندم فهمید گفت نه اما مگه می شه آقا بهزاد سکس بکنه اما از کون نکنه ما پسرا کارمون رو خوب بلدیم!!!
یه تف زدمو تا دسته کردم تو اصلا دیگه حاله اینو نداشتم که یواش بفرستم اونم درد می کشید اما جیکش در نیومد. خلاصه من نامردی نکردمو با تمامه قدرت می کوبیدم تا آبم اومدو همشو تو کونه اون بد بخت خالی کردم. بوسش کردمو گفتم دیرم شده حاضر شدیم رسوندمش تا نزدیکای خونشونو خودم رفتم سرکار....
اما وقتی رفت گفتم نباید اینو از دست بدم باید نگهش دارم ساعت طرفای 10شب بود هیچ وقت اینجور موقع ها بهش زنگ نزده بودم چون تازه کارم تموم می شد و با دوستام میرفتیم بیرون. اما این بار فرق داشت باید بهش نشون می دادم که فقط واسه سکس نمی خوامش!!! (آره جونه عمم) زنگ زدم بهش شروع کردم به تشکر کردن بابته اینکه امروز اومده پیشم و معذرت خواهی که واسه اولین بار که اومد بهش رحم نکردم که یه دفعه صداش قطع شد و به یکی سلام کرد بعد 1دقیقه گوشی رو گرفت دستشو گفت شوهرم اومد!!!!! فعلا بای گفتم چی شوهرت؟؟؟ که دیدم قطع کرده... اعصبم خورد شد عذاب وجدان بود چه کوفتی بود اومد سراغم حاله هیچی رو نداشتم. از فرداشم دیگه جوابشو اصلا ندادم.... ببخشید بد تموم شد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#85
Posted: 9 Aug 2014 16:18
لیدر
سلام به همه دوستان
من امیر هستم 32 ساله
من لیدر تو مسافرتی معروفی هستم که کار من بردن مسافر به شهرهای ایران است
یکی از همین روزها مدیر تور سفر 7 روزه زمینی شیرازو به من داد و پنجشنبه ساعت 5 غروب با اتوبوس تو میدان ارژانتین با راننده منتظر مسافرین بودیم که کم کم همه رسیدند .
من یه عمه دارم که هر وقت بخاد با تور جایی میره میاد و با من میره و این سفر هم با تور ما بود چون من خارج از وظیفه کاری به عمه زیاد میرسم تو مسافرت قبلی باعث دلخوری بعضی از مسافرین شده بود و فکر میکردند من وظیفمو فقط برای عمم انجام دادم و هر چی توضیح دادیم که چون عممه من بیشتر بهش رسیدم و وظیفه من نیست باز هم دلخور بودند به همین دلیل با عمم صحبت کردم که اینبار اصلا نگیم که با هم فامیلیم
یواش یواش همه مسافرین اومدند و طبق لیست همرو تحویل گرفتم و راننده بعد از گفتن چند صلوات راه افتاد
من طبق برنامه همیشگی بلند شدم خودمو به همه معرفی کردم . همه مسافرین از همون لحظه اول خودشونو باکلاس نشون دادند و چند تاییشون هم خودشونو معرفی کردند در میون مسافرا یه خانوم تقریبا 27 تا 30 ساله بود از اون حذب اللهیا و مقنعه چونه دار و لباس بلند که صورتش به زور پیدا بود و تنها هم بود
که همون اول راه بلند شد و پرسید چرا همراه شما یه خانوم نیومده که ما خانوما مشکلاتمون به اون بگیم
سالی که نکوست از بهارش پیداست . همون جا فهمیدم که گاوم سه قلو زاییده و این سفر زهر مارمون میشه. بهش گفتم سفر خارجی که نمیریم شما هم نگران مشکلاتتون نباشید پامون به هتل برسه اونجا خانومایی هم هستند.
بالاخره راه افتادیم همون اول راه عمم که نزدیک من نشسته بود داشت به من راجع همون زن حرف میزد که یه ان که نگاهم به خانومه افتاد دیدم داره مارو چهار چشمی میپاد البته اهمیتی هم ندادم
وقت شام که رستوران رسیدیم من و عمع سر یه میز بودیم که باز دیدم خانومه داره مارو نگاه میکنه
ما بالاخره رسیدیم به شیراز و وارد هتل شدیم برای متهلین یه اتاق و برای مجردین خانوم هر چهار نفر یک اتاق برای مجردین مرد هم هر 4 نفر یک اتاق گرفتیم و من و راننده هم یک اتاق
ظهر برای ناهار رفتیم رستوران هتل که عمع پیش من بود باز خانومه داشت مارو نگاه میکرد تا شب چند جارو دیدم بعد برگشتیم به هتل و رفتیم برای شام باز خانومه مارو می پایید شب راننده که تو شیراز فامیل داشت رفت پیش فامیلش و عمه من هم اومد پیش من . ظاهرا زمانی که کیومد تواتاق من خانوم چادریه دیده بود
ساعت به 12 شب رسیده بود و من تقریبا یک ساعتی میشد که خواب بودم عمه هم زودتر از من خوابیده بود که دیدم درب اتاقو میزنن
رفتم درو باز کردم دیدم همون خانوم چادریه با 3 تا مامور که خودش رفته بود و از کلانتری اورده بود پشت در هستند و چند تا از مسافرین من هم در اتاقاشون ایستادند . با تعجب پرسیدم چیزی شده؟ که قبل از مامورا خانومه با لحن خیلی بد و با صدای بلند گفت فکر کردی اینجا جنده خونست من تو و اون مدیریتونو به چهار میخ میکشم من که هنگ کرده بودم گفتم این چه طرز حرف زدنه معلومه چی میگی که ماموره گفت این خانوم از شما شکایت کرده که شما با یکی از مسافرین خانوم هم بستر شدی
من گفتم اگر منظورتون این خانومه که تو اتاق منه عممه تو این مسافرت با من اومده
ماموره کارت شناسایی من و عممو دید و کلی معذرت خواهی کرد و تذکری هم به اون خانومه داد و رفتند
همه مسافرا که باد این خانومه پشت در اتاق من اومده بودند به اون خانوه یه چیزایی میگفتند از قبیل خانوم دیدی چیزی نبوده مگه شما فزولی چه ربطی به شما دارهو همگی معذرت خواهی میکردند که این خانومه اونارو هم به اشتباه انداخته و میرفتند
بعد از رفتن مسافرین به اتاقاشون به خانومه گفتم چرا مامور صدا کردی به خودم هم میگفتی بهت میگفتم که با لحن طلب کارانه گفت شما باید میگفتی این عمته من گفتم اخه به شما ارتباطی نداره که بگم این کیه که بدون معذرت خواهی رفت به اتاقش
من موندم و عمه عصبانی من که گفت باید حال این زن جندرو بگیرم
دو روز دیگه هم با غرغرهای این زنه گذشت تا روز چهارم شد
خانومه که البته اسم کوچیکش معصومه بود اومد پیش من و از هم اتاقیاش شکایت کرد که اینا تو اتاق بی حجاب میگردند این دیگه اخرش بود . پرسیدم مگه تو اتاق شما اقایی هم هست؟
گفت نخیر همه خانومیم ولی اینا گاهی لخت میشن و همینجور لخت میخابند که من نمیتونم تحمل کنم
دیگه امپرم داشت میرفت بالا همین چهار روز هم با بدبختی تحملش کرده بودم گفتم خانوم وقتی همتون زن هستید ایرادش چیه ایا با شما کاری دارند یا مزاحمتی برای شنا ایجاد کردند که در همین هین یکی از دخترهای هم اتاقیش اومد و گفت ما سه نفر با این زنیکه تو یه اتاق نمیمونیم
من دیگه صبرم تموم شده بود با کلی مکافات جای معصومرو با یکی دیگه تو یه اتاق دیگه عوض کردم که فرداش هم اتاقیاش اومدند سراغ من و اونها هم این زنیکرو بیرون کردند
من مونده بودم با این عوضی چه کنم که عمم گفت بزار پیش من بمونه تو برو به اتاق مردها
خلاصه روز ششم شد که من با عمم کار داشتم و رفتم پشت اتاق و در زدم که درو باز کرد البته من کسیو ندیدم به همین خاطر فکر کردم زنیکه نیست و عمم درو باز کرده که رفتم داخل
چیزی که دیدم اصلا باورم نمیشد معصومه روی صورتش ماسک طبی که با دارو و ماست درست میکنند گذاشته بود و یه تاپ صورتی که نافش دیده میشد نشسته بود دامنش هم بالاتر از زانوش بود
یه ان گفت زهره جان میای اینو اروم بکنی زهره اسم عمه منه من با تته پته گفتم ببخشید فکر کردم شما نیستی اومدم تو الان میرم به زهره میگم بیاد منتظر جیغ و داد بودم که خیلی اروم گفت بی شعور برو بیرون تا ابروم نرفته
من هم ترسیده بودم منتظر هر عکس العملی بودم
هنوز دور نشده بودم که درو باز کرد و صدام کرد البته با چادر خونگی سفید بود گفت بیا تو کارت دارم
رفتم تو میترسیدم و چیزی نمیگفتم
گفت چرا اومدی تو؟ گفتم در زدم چون شمارو ندیدم فکر کردم نیستی که درو باز کردی و رفتی و فکر کردم عممه
گفت خوب حالا بدون اینکه انگشتت به من بخوره بیا اروم ماسکو از بالا بکن من نتونستم میترم ابروهمامو هم بکنم
من مونده بودم اخه این دیگه چه جونوریه
خلاصه رفتم خیلی اروم داشتم ماسکو در میاوردم اون هم هی میگفت اروم خیلی اروم
دستش که یکم از چادرش فاصله گرفت سینه های درشتشو دیدم خیل هیکل توپی داشت زیر چادر خوب چیزیو قائم کرده بود من هم از قصد طولش میدادم و سینه هاشو نگاه میکردم به چشماش که رسیدم گفت اینجارو خیل مواظب باش وگرنه ابرو و مژه هامو هم میکنی من گفتم اخه بلد نیستم که که گفتم هر وقت گفتم واستا تو هم واستا گفتم باشه خیلی اروم داشتم میکشیده که یه مرتبه دردش گرفت و با دو دستش دستامو گرفت
گفت مگه نمیگم یواش و همینجور که دستاش روی دست من بود داشت اروم کمک میکرد یه لحظه دیدم چادر دیگه سرش نیست و پشت گردن و سینه هاش و نافش خوب معلوم بود
گفت چشم چرونی که نمیکنی ؟
گفتم والا چی بگم راست بگم یا دروغ که با تعجب گفت دروغ . گفتم نه اصلا حواصم به هیچ جات نیست . گفت شما مردها همتون سر تا پا یه کرباسیت
من دیدم دیگه راحت حرف میزنه پرسیدم یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی گفت بپرس گفتم حیف این تن و بدن ناز نیست میفرستیش زیر چادر گفت اگر زیر چادر نبود که ناز نمیموند شما مرها تا الان خرابش کرده بودید
گفتم من دستم خسته شد کم صبر کنیم گفت باشه
دستمو ول کردم و داشتم نگاش میکردم گفتم حرف زیاد دارم اگر ناراحت نمیشی همشو بپرسم
گفت تو که همه جامو دیدی بپرس گفتم ازدواج کردی گفت یه بار ولی جدا شدم گفتم بیچاره حق داشت گفت چرا گفتم اخلاقت خیلی تنده گفت اون هم همینو میگفت پرسیدم این سینه هارو چه طوری زیر چادر مخفی میکنی که دیده نمیشه اخه یکم بزرگه گفت زن میگیری یادت میده
گفتم بهشون دست بزنم ناراحت میشی گفت الان نه چشمام بستست . گفتم بهتر منو نمیبینی راحت تره.گفت الان حالشو ندارم که من دستمو بردم طرف سینش و از روی تاپ گرفتمشون گفت احمق مگه نگفتم نه گفتم نمیشه دارم میمیرم گفت لااقل این ماسکو بردار بالاخره بعد از نیم ساعت ماسکو برداشتیم و رفت صورتشو شست و اومد تا اومد چادرشو برداره خابوندمش روی تخت و سینه هاشو گرفتم اولش نمیزاشت و لی چند ثانیه بعد دستاشو ول کرد تاپشو در اوردم و سوتینشو هم در اوردم و مشغول خوردن شدم که خیلی به خودش میپیچید و خیلی زود ارضا شد
گفت دیدی چه کار کردی که من گفتم اگر این سینه هارو نداشتی نگات هم نمیکردم ولی سینههاش خیلی بزرگ و سفت بوددستمو بردم سمت دامنش که گفت نه دیگه ولی من ولش نکردم همینکه دستم از روی شرت به کسش خورد بازم دستشو کشید من هم شرتشو کشیدم پایین پاشو باز کردم و اون کس خوشگلشو لیسیدم و خوردم که 20 دقیقه ای طول کشید و تو این 20 دقیقه چنان اهو اوهی میکرد که انگار 20 ساله جندست که دیگه طاقت نیاورد و گفت عوضی بکن دیگه من هم لباسامو در اوردم و کردم تو کسش که جیغ کشید و لباشو گاز میگرفت نمیدونم براتون اتفاق افتاده یا نه ولی اون روز من هر کاری میکردم ابم نمیومدشاید 40 دقیقه داشتم تو کسش تلمبه میزدم که دوباره ارضا شد و بی حال پرسیدم معصومه میشه بکنم تو کونت که گفت بمیرم نمیزارم بکنی یکی از دلایل جدا شدنم از شوهرم همین بود که کون نمیدادم
گفتم لااقل بیا ساک بزن اب من هم بیاد که اولش قیول نکرد ولی با اکراه گذاشت تو دهنش چند لحظه بعد همچنین کیرمو میخورد انگار تازه به کیر رسیده من هم دیگه طاقت نیاوردم و کیرمو کشیدم بیرون و تمام صورت و گردنو سینشو ابیاری کردم
تو عمرم چنین کسی نکرده بودم بدون هیچ اسپریی هم بیشتر از یک ساعت کردمش
بعد از اون بلند شد رفت حموم من هم رفتم برای نهار
وقت نهار اومد سر میز ما که عمم تعجب کرده بود شایدم فهمیده بود به روم نمیاورد همه مسافر ها هم با لبخند بهم نشونش میدادند که مثلا ادم شده
بعد از این ماجرا هم تو تهران 2 بار دیگه کردمش
ولی اون سکس تو شیراز یه چیز دیگه بودش
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#86
Posted: 9 Aug 2014 16:26
مادرم به زنم حسودي ميكنه
سلام هومنم اگردو داستان قبليم بنام زنم دخترهمسايه رابرام جوركرد و چطور شدم شوهرمادرزنم رو خونده باشيد درك اين يكي براتون آسانتره 1دستاتون روبديدبمن تاباهم بريم به گذشته: روز اول مدرسه، لباس نو، محيط نو.
مارو كه فرستادن سركلاس والدين هم رفتند خونه انگار دنيابر سرم خراب شده. چنددقيقه بيشتر دوام نياوردم گفتم اجازه خانوم برم سرويس ازكلاس بيرون اومدم فاصله مدرسه تاخونمون دوكوچه بودباپاهاي كوچولوم دويدم چندبارنزديك بود برم زيرماشين مامان من فراركردم چرا تنهام گذاشتي؟ مامان توداري گريه ميكني آره عزيزم دلم برات تنگ شده بودكارخوبي كردي اومدي مامان اونارو ميخوام دكمه هاي پيرهنشوبازكرد دستموكردم توسينه هاش و به خوابي شيرين وعميق رفتم.
2سه روزازنامزديم باسحرگذشته بود كه متوجه شد و گفت هومن جان نگراني مادرت غيرطبيعيه مگه توبچه اي كه اينقدر زنگ ميزنه. گفتم ببين عزيزم سعي كن احترام مادرمو هميشه داشته باشي تنهادلخوشي وتكيه گاهش منم تنهاخواهرم شوهر كرده داداش بزرگم آلمانه ازبچگي كه بابام سكته كرد و مرحوم شدعمرشو بپاي من گذاشت. بقالي ميخواست بره ازم اجازه ميگرفت. سحر و مادرم كارشون اگرچه به مشاجره نكشيداما درنهان مثل دو رقيب ازهرفرصتي براي تخريب يكديگراستفاده ميكردند.از روز ازدواجم مادرم يه خط درميون دكتر بود. ناراحتي اعصاب گرفته بود.
3همسايه طبقه بالايي شيرين خانوم ودخترش رويامهمونمون بودن تلفن زنگ زدمادرم بودميگفت دوباره حالش بدشده ماشينو ازپاركينگ درآوردم باران تندي ميومد وبه شيشه هاميكوبيد حالم بدبودخسته بودم بيست وهفت سالم بودبعدازدواج مشكلات ريزودرشت خودشونونشون دادن خسته بودم از مرد زندگي ازپسرك مامان ازحفظ تعادل ازصلح دلم ميخواست يه گوشه نگه دارم وبزنم زير گريه 4عكس باباتوهال لبخندميزدخواستم دادبكشم مردحسابي چه موقع سكته كردنت بود.
چايتو بخورهومن جان سرد شد. گفتم پاشويه سر بريم دكترگفت چه فايده روزبروزحالم بدترميشه بهش گفتم نونت كمه آبت كمه غصه چيوميخوري حرفهاي تكراري روپيش كشيدخواهرت نمياد داداشت زنگ نميزنه بلندشدم گفتم كارنداري سحر تنهاست سرخ شد قاطي كردازشنيدن نام سحرگفت تنهاست ياميري بكنيش؟ منم بدتر داد زدم آره بكنمش مگه گناهه زنمه باهاش راحتم مثل خونه تو نقش كسي روبازي نميكنم. سرمو گرفتم بين دستام. اومدبغلم كردگفت شرمنده متاسفم عزيزدلم منم زندگيمو بپات گذاشتم يه شب پيشم بمون روزاول مدرسه يادته. ياداون روزافتادم كه چطور توآغوشش پناهم داده بود. ازخودم بدم اومد بهش اينهمه بي توجهي كرده بودم گفت ميموني ياميري پيش سحر؟ گفتم اون يه غريبست آغوش مامان خودم ميخوابم بوسيدمش دستم توموهاش بودسرش روشونه ام بود تي شرتم رودرآوردم دستشوكردتوموهاي سينه ام لباشوبوسيدم دستاشوحلقه كرد دورگردنم تحريك شده بود. داشت ميسوخت پشتشو ماليدم دستموبردم پايين تركمرشو گرفتم دستش تو شلواركم بودلخت شدم كيرموگرفت تودستاش وباهاش ورميرفت بلندشد روبروم ايستادتاپشو درآورداومدجلوبه دامنش اشاره كرد دامنش رودرآوردم شورت تنش نبود دستموگذاشتم روكسش وماليدم غرق عرق شده بوديم نشوندمش توبغلم دودستي باكيرم ورميرفت آبم داشت ميومدكيرموگذاستم روپشمهاي كسش وآبموخالي كردم نفس نفس ميزدتو اين دنيانبودانگشتمو خيس كردم فشار دادم توسوراخش وباكسش وررفتم چيزي نميگفت چشاش بسته بود مث ماربه خودش مي پيچيدسه تا تكون شديدخورد وارضاشد. سخني ردوبدل نشد. دامنش روتنش كردم. خودمم شورتموپوشيدم رو زمين درازكشيديم. دستموكردم توسينه هاش خيلي زودبه خواب عميقي رفت امادرهمون حالت انگارداشت لبخند ميزد. باد و باران زوزه ميكشيدند مث سمفوني يك جشن.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#88
Posted: 12 Aug 2014 17:37
خاطره سکسی من
با سلام
داستان زیر واقعی ولی اسمها عوض شده.
دو سال پیش بعد از ۱۵ سال دوری از ایران وارد کشور شدم .چند روزی مه مون بازی بود .بعد رفتم سراغ چند تا از دوستام که هنوز هم با هم رابطه داشتیم.
اول رفتم داره خونهی علی .منو علی با هم تو یه باشگاه تمرین میکردیم.
علی سنگین وزن بود منم ۶۵ تا بودم.
خلاصه شب شد و علی مارو برد که کس بکنیم.
رفتیم کرج .مارو برد یه خونه ویلایی با
حال .در زادیم .یه خانوم خوشگل ۳۵ تا ۴۰ سال درو باز کرد.
رفتیم تو یه زن دیگه با ۲ تا دختر اونجا بودن .علی مارو معرفی کرد .کلی تحویل بازار بود چون که مثلا از خارج اومده بودیم.
نشستیم و مشروب آوردن با یه چیزی که ندیده بودم .اسمش شیشه بود.
علی گفت که خیلی حال میده مخصوصا قبل از سکس. خلاصه جریانو ردیف کردن ما هم چند تا دود گرفتیم و گرم شدیم .
علی به من ندا داد که کدوم کس و میخوام.راستی اون دوتا دخترا ،دختر همون زنه بودن که درو باز کرده بود اسمش خاله زری بود.
من که از اول تو نخ کوچیکه بودم گفتم که هما رو میخوام.هما پا شد و یه خرده شیشه و مشروب بورد تو یه اتاق دیگه.
بعد منو صدا کرد و منم رفتم تو.نشستیم و شروع کردیم به کشیدن و حرف زدن .به هما گفتم چند سالته ،گفت ۱۵ سالمه .گفتم بابا راست بگو که از همونجا داد زد و گفت :مامان من چند سالمه، خاله زری گفت ۱۵ سالته عزیزم.
کفّ کردم، ولی تودلم حال کردم که چه کس بچه ای رو میخوام بکنم.
بهش گفتم که اصلا کس دادن بلدی یا نه؟گفت که بچه خارجی یه کار میکنم که بری برای اون کس خارجیا تعریف کنی.خلاصه یه خرده سر به سر هم گذشتیم و رفتیم تو لب بعضی .خدایش وارد بود حالا نمیدونم از چند سالگی میداد ولی با حال شروع کرد. لب تو لب بودیم که دست انداخت توی شلوارم و کیرمو گرفت.
هما:میخوای اینو بکنی تو کسم؟
من:اره خوشگل هم چین بکنم که نتونی راه بری؟
هما:قدو قوارش که بد نیست.
من:استقامتشم خوبه.
من: تازه این نیمخیزه راست شد بهت میگم.
بد بلند شدم رفتم دستشویی. علی قبلا یه قرص داده بود که کیر راست کن بود و با شیشه مصرف میکردن.قرص او انداختم بالا و رفتم تو.
وای هما لخت شده بود و روی مبل پاهاشو باز کرده بود.رفتم جلو و نشستم جلوی کوسش.
هما:چی شد ؟
من: هیچی دارم حال میکنم.
هما:باحاله ؟
من:خیلی نازه ،مثل یه غنچه میمونه.
من:میتونم بوسش کنم؟
هما:اره جیگر از الان مال توست، هر کاری دوست داری باهاش بکن.
سرمو بردم لایه پاسه و کسشو بوس کردم.بوی عطر میداد.یه بوس کردم و یواش لبمو رو کوسش مالیدم.
یواش یواش شروع کردم به لیسیدن و خوردن،عجب کس نازی بود کوچیک ،خوش فرم، بی مو ،مگه میشد ازش دل کند ، پاشدم شلوارو شورتمو باهم در آوردم،کیرم شده بود مثل سنگ ، یه هوا هما گفت :
این چیه؟
من: همونی که میخواستی ؟
هما:وای خیلی بزرگه،و کیرمو گرفت تو دستش.
باهاش بعضی میکرد و تو چشم نگاه میکرد ،خیلی خوشگل نبود ولی با نمک بود، نگاهش سکسی بود، سینه هاش مثل دو تا نصفه نارگیل سفت بود .همنوجور که با کیرم بازی میکرد شروع کرد به لیسیدن، تا خایه هامو لیسید و کرد تو دهانش .
خیلی با حال ساک میزد،دهانش کوچیک بود و نمیتونست همشو جا کنه.همونجور که ساک میزد گفتم بریم رو تخت،بلند شدیم رفتیم رو تخت که برگردوندمش و گفتم قنبل کن.
کوسش که جمع شده بود واقعا معرکه بود،دوباره شروع کردم به خوردنش ،دیوونه شده بود ،که شروع کردم کونشم لیسیدن.
میگفت چی کار میکنی تورو خدا بوکن تو دیوونه شدم.منم میگفتم حالا زوده .حسابی که کونشم خوردم کیرمو از همون عقب حول دادم تو.
من: وای چقدر تنگه هما.
هما:دارم میمیرم حمید تو رو خدا یواش خیلی کلفته.
من:باشه عزیزم
و شروع کردم یواش یواش جلو عقب کردن، همینطور که تلمبه میزدم فشرش دادم پایین و پاهاشو باز کردم کمرشو گرفتم و کیرمو تا میشد فشار دادم تو .
هما:نامرد من همش ۱۵ سالمه جرم دادی.
من: اگه تو جای من بودی بدتر میکردی.
هما: تورو خدا یواشتر بذار منم حال کنم.
من:مگه الان حال نمیکنی؟
هما:نه دارم جر میخورم.
من هم فشارو کمتر کردم و به پشت خوابوندمش و کیرمو از جلو گذشتم تو کوسش.دوباره صداش در اومد ولی پاهاش انداخت دور کمرم و لبشو گذشت رو لبم
بعد من همون جوری بغلش کردم و بوردمش رو مبل.نشستم رو مبل و هما شروع کرد به بالا و پایین کردن، کوسش تنگ بود و داشت درد میکشید گفتم یواش تر یه نگاه به من کرد و دوباره لب تو لب شدیم.
بعد شروع کرد آروم بالا پایین کردن ،منم سینهاشو میخوردم.
توهمین حال به بهش گفتم:
هما اون کون خوشگل تو میخوام.
هما:فکرشم نکن جیگر، تو کسم نمیره میخوای بکنی تو کونم.
من:ولی من به خاله زری گفتم که از جلو و عقب.
هما:پس مامانم خودش میده،نه من.
من: نه گفت که شما دو تا همه کار میکنید،ما هم قبول کردیم ، اگه نه که من پولشو نمیدم.
هما: شما مردا همتون همین طورید ،نامردید، و زد زیر گریه.
من:گریه نکن بی خیال شدم،
هما:به مامانم نمیگی که ؟
من: نه .
هما:دامت گرم،و دوباره شروع کرد ، وای که چه حالی میداد.دوباره بلندش کردم و این دفعه رو زمین دراز کشیدم ، گفتم که پاهاشو بیاره جلو و شروع کنه.
اون کس تنگ دعاش روکیرم بالا پایین میرفت و من فقط داشتم نگاه میکردم،هما گفت حمید بخوابم روش، گفتم بخواب ،یواش دراز کشید روم و گفت:جیگر آبتو بیارم؟
گفتم بیار خوشگله، از روکیرم بلند شد رفت یه کرم آورد.
من:این چی؟
هما:میخوام آبتو بیارم و تو کاری نداشته باش .
من:با کرم نه.
هما:گفتم تو کاری نداشته باش،
و شروع کرد به ساک زدن و برگشت گفت کونمو بخور .
من هم شروع کردم به خوردن کونش و یواش با انگشتم با هاش بازی بازی کردن.
یواش یواش دو تا انگشتمو توش میکردم ، که گفتم بریم رو مبل. بردمش رو مبل و اون قنبل کرد من هم با زبونم سوراخ تنگ شو نرم میکردم.
گفتم چی شد تو که از عقب نمیدادی؟ گفت چون که باحالی.!!!
نمیدونم همینجوری ازت خوشم اومد ،تو این کار بالاخره یکی منو از عقب میکنه بذار اولیش تو باشی .
گفتم اگه نمیخوا ی نمیکنم چون حال باید دوطرفه باشه. گفت نه بکن .بهت میدم.این کونو تو باز میکنی
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#89
Posted: 13 Aug 2014 22:50
تالاب
كموبيش ميشناختمش. در نمايندگي يك شركت بزرگ كامپيوتري كار ميكرد و هجده، نوزده ساله مينمود؛ گو اينكه بعدها دريافتم بیستوپنج سالگي را پشت سر گذاشته است. دختركي بود زيباروي و خوشاندام كه صلابت و البته شيطنتي دلنشين در چهرهاش موج ميزد. با اين همه، تا پيش از آن شب، تنها در دفتر شركت و در قامت و هيئت كارمندي سختكوش او را ديده بودم كه جديتاش احتمال هرگونه مؤانست را منتفي ميكرد و از اين رو، تا به اين اندازه به زيبايي و جذابيتش پي نبرده بودم.
در اواخر تابستان، دهكدة ساحلي برخلاف سالهاي گذشته بيش از اندازه خلوت بود. وقتي از سر اتفاق دريافتم كه تعطيلاتش را در آنجا سپري خواهد كرد، ناخودآگاه و بي هيچ اميدي ـ حتي بيآنكه بدانم آيا مردي او را همراهي ميكند يا نه ـ در پياش به راه افتادم و ويلاي مجاور را اجاره كردم. هیچگاه تا آن اندازه خود را در رابطهای عاطفی، درگیر و مفتون احساس نکرده بودم. در سیوپنج سالگی احساسی بود کاملاً متفاوت از آنچه پیشتر تجربه کرده بودم. اما اکنون آن چنان دلباختۀ موجودی ظریف و دلنشین شده بودم که بیآنکه بدانم چه میکنم، ساعتها رانندگی کرده بودم تا دستکم در هوایی تنفس کنم که محبوبم از آن استنشاق میکند. كمي به نيمهشب مانده، از راه رسيد و انتظارم پايان يافت. بر روي سكوي مقابل ويلا، زير آسماني بيابر، به صداي امواج دريا گوش سپرده بودم و ميكوشيدم حلقههايي با دود سيگار درست كنم. خود را از ديدنش شگفتزده نشان دادم. با لطافتي كه پيشتر در او نديده بودم، پرسيد:
ـ شما هم اينجاييد؟
گفتم:
ـ سازمان همیشه اینجا را برای مدیرانش اجاره میکند.
و احمقانه روی کلمۀ «مدیران» تأکید کردم. بعد از چند ماه مراودۀ تجاری و مکاتبات اداری بین شرکت آنها و سازمانی که من در آن کار میکردم، به خوبی همدیگر را میشناختیم و تأکید بیهودهام، تنها از سر خودپرستی کودکانه بود.
به رغم مخالفت سرسختانهاش، كمك كردم تا وسايلش را به درون ببرد. به كنايه گفتم:
ـ اگرچه استقلال و اتكاي به نفستان را تحسين ميكنم، اما حتماً به تنهاييِ حتمي و ابدي خودبسندگي بيش از اندازه هم فكر كردهايد؟
لبخند مليحي بر لبانش نشست:
ـ گمان نميكنم مستقل بودن ضرري داشته باشد.
ـ بستگي به اين دارد كه دريافتتان از استقلال چه باشد. اگر لولهكشي خانةتان را خودتان تعمير كنيد، اسمش استقلال و اتكاي به نفس نيست.
و به طعنه اضافه كردم:
ـ كرة شمالي با همين نگاه به خاك سياه نشسته است.
بيش از اين، چنين گفتوگوي ملالآوري را در آن شب دلپذير ضروري نديدم. خداحافظي كردم و كرة شمالي با طمئنينه در ويلا را پشت سرم بست. آشفتهتر از پيش، در حالي كه چهرة زيبا و پيكر خوشتراش محبوبم را در ذهن تجسم ميكردم، به خانه رفتم. گيرايي و جذابيتش در جامهاي كه براي سفر شبانهاش بر تن كرده بود، دوصد چندان شده بود و افسوس مرا دوصد بار افزونتر كرد كه چرا پيش از اين در گذر از ديواري كه بين خود و بيگانگان ميكشد، نكوشيدهام.
كمي چاي درست كردم و با مشقت فراوان خود را به بالاي شيرواني ويلا بركشيدم تا سپيدي امواج را كه چند ده متر آنسوتر ميخروشيدند، نظاره كنم. دقايقي نگذشته بود كه نوري برونتاب از سقف ويلاي مجاور نگاهم را به خود خواند. پاهايم ناخودآگاه و لرزان از سقفي به سقف ديگر لغزيدند و به سوي منبع نور گام برداشتند، هرچند چيزي از درونم نهيب ميزد كه آنچه ميكنم، برخلاف اصول اخلاقي است. روشنايي مورد نظر در واقع نوري بود كه از نورگير اتاق خواب محبوبم رو به آسمان ميتابيد. مردد مانده بودم كه چه بكنم. سرانجام بر ترديدم غالب آمدم و بر روي سينه دراز كشيدم. با احتياط از گوشة نورگير سرك كشيدم و به درون خانه نگريستم. دختركي پريگون كه تنها لباس زير بر تن داشت، در برابر آيينه ايستاده بود، با حولهاي كوچك خود را خشك ميكرد و ايبسا از زيبايياش لذت ميبرد. از موهاي خوشرنگش قطرات آب به پايين ميچكيد و پيدا بود كه گرد سفر را در زير دوش حمام زدوده است. آنچه ميديدم، بيش از انتظار يا حتي آرزويم بود. از فراز نورگير برجستگي سينههايش كه چون دو ليمويي هوسانگيز بر سر شاخساري آويخته بودند، به خوبي آشكار بود و سينهبند كوچكي كه پوشيده بود، تنها نوكهاي آن را از زاويهاي كه دراز كشيده بودم، پنهان ميساخت. وقتي خم شد تا شانهاي را از درون كيف دستياش بردارد، چيزي نمانده بود كه فريادي از تحير و ستايش سر بر دهم. باسن مسحوركننده و لرزانش از ميان آنچه برپوشيده بود، آشكار شد و ذهن و خيال مرا با هر جنبشي به اينسو و آنسو كشاند. در واقع، تنها بندي باريك از ميان شكاف باسنش ميگذشت؛ آنچه پوشيده بود، بر وسوسة فشردن اندام خوشتراشاش ميافزود. دخترك مهيا ميشد تا به بستر برود. بار ديگر نهيبی دروني مرا به خود آورد. از آنچه كرده بودم، شرمسار شدم و با خود انديشيدم كه اگر او يا هركسي من را بر شيرواني خانه به دام ميانداخت، شرمندگيام بسا افزونتر ميشد. با اين همه، پيش از آنكه خود را پس بكشم، چراغ درون ويلا خاموش شد و بيم آن ميرفت كه از تاريكي درون خانه بر فراز بامي كه در نور مهتاب ميدرخشيد، ديده شوم. آرام به عقب لغزيدم و لحظهاي بعد با آميزهاي از احساسات ناهمگون و متضاد، در بستر خود به خواب رفتم.
نخستينبار كه براي پيگيري تهية قطعات كامپيوتري به دفتر شركت رفتم، با او روبهرو شدم و در همان گفتوگوي آغازين احساس كردم كه چيزي در درونم ميخروشد و غليان ميكند. شوربختانه، در مراجعات بعدي جديت رفتار و سردي گفتارش سبب شد كه به آرامي از او بگريزم. با خود ميانديشيدم كه اگرچه دست آفرينش در طراحي پيكر و چهرة او هيچ قصوري نكرده است، اما گويا در هنگام افزودن لطافت و ظرافت، جنسيت او را از ياد برده است. با اين همه، در ديدارهاي بعدي كه سلوك او را با نزديكانش ديدم، به گمان باطل خود پي بردم و دريافتم كه سردي ظاهرياش، در سرشت او نيست؛ بلكه به مثابة ابزاري دفاعي است كه در برابر بيگانگان براي محافظت از خود يا شاید براي ممانعت از آشفتهحال شدن آنها، به كار ميگيرد، غافل از آنكه اگرچه تيغهاي گل سرخ، او را در برابر تهاجم کودکی بوتهچین حفظ میکند، اما ممکن است باغبان عاشق را نیز خود براند.
باری، آمدوشدهاي مستمرم به شركت سبب شد تا به تدريج با من مأنوس شود و بيشوكم از جديت خود بكاهد. گاه به لبخند دلبرانهاش، حركت چشم و ابرويي نيز ميافزود که روح و روانم را آشفته میساخت، اما هيچگاه نشانهاي بيش از اين از او نديدم. رفتهرفته بيشتر با او آشنا شدم و هرچه بيشتر او را ميديدم، بيشتر شيفتهاش ميشدم و آرزوي با او بودن را در سر ميپروراندم؛ اما هيچ مجالي براي برآوردن تمناي درونيام فراهم نميآمد. سرانجام، از سر اتفاق و هنگام گفتوگوي تلفني دخترك با دوستي، دريافتم كه تعطيلات خود را در دهكدة ساحلي سپري خواهد كرد؛ شهرکی ویلایی در مجاورت دریای شمال که از سالهای گشته برایم آشنا بود.
صبحگاه كمين كردم تا هنگام خروج محبوبم از خانه با او روبهرو شوم. ديري نپاييد كه انتظارم برآورده شد. براي تهية وسايل صبحانه به فروشگاهي ميرفت كه در آن نزديكي بود. از رفتن منصرفش كردم و دعوت كردم كه صبحانه را با هم صرف كنيم. با تعلل و ترديد فراوان پذيرفت. از خوشحالياي كه ميكوشيدم آشكار نشود، در خود نميگنجيدم. لباس بيرون را از تن به در كرد و نشست. زيباتر و جذابتر از آنچه بود كه شب پيش از ميان نورگير ديده بودم. ناخودآگاه تصوير بدن نيمهبرهنهاش بر چهرهاش مينشست و نفس را در سينهام حبس ميكرد. فرورفتگي گوشة لبانش، آتش بوسيدنشان را در درونم شعلهور ميكرد. پرسيدم:
ـ هميشه تنها مسافرت ميكني؟
ـ بله.
ـ بدون همسفر، مشكل نيست؟
ـ مگر براي شما هست؟
راست ميگفت؛ نميدانستم چه بگويم. اشاره به تفاوت زن و مرد هم ابلهانه به نظر ميرسيد و پاسخش را از پيش ميدانستم. دوباره گفتم:
ـ همركاب نميخواهيد؟
در تالاب انزلي، كوچهآبهايي در ميان نيزارهاي بلند جريان مييافتند كه گويي هيچ پاياني داشتند. كوچهآبها كه به دريا راه داشتند، در هزارتويي پيچ در پيچ از هم منشعب ميشدند يا به يكديگر ميپيوستند. در محل اتصال آنها به دريا، قايقهاي پدالي كوچك دونفرهاي را به مسافران كرايه ميدادند. صاحب قايق گفت:
ـ چندان دور نرويد؛ به زودي باران شديدي ميبارد و شكل تالاب را عوض ميكند. مسير برگشتتان را پيدا نميكنيد.
حرف پيرمرد به نظرم بيمعني آمد. مسير برگشت همان سمتي بود كه آب جريان داشت و سرانجام هم به دريا ميپيوست. وانگهي، در آن گرماي اواخر تابستان باريدن باران، آن هم شديدش، برايم عجيب بود. دستش را گرفتم و كمك كردم تا بنشيند. با فشار پای پيرمرد به قايق، از اسكله فاصله گرفتيم و به سوي نيزارها ركاب زديم.
كمي جلوتر چندين راه فرعي به رويمان باز ميشد. يكي را انتخاب كرديم و واردش شديم. لحظهاي بعد ساحل دريا در پس نيها و گياهان آبزي بلندي كه اينجا و آنجا از ميان باتلاق سر برآورده بودند، ناپديد شد و جريان منظم آب تقريباً از ميان رفت. در واقع آب از هر طرف به سمت كنارة رود كه با ديوارهاي از نيها پوشيده شده بود، موج ميخورد. بيتوجه به زمان گرم صحبت بوديم و ركاب ميزديم؛ و من كه سكان را در دست داشتم، بيشتر مسحور حركات پاهاي دخترك بودم كه به زيبايي ميخراميدند و روح و روانم را برميآشفتند. ظهر از راه رسيد و در ساية درختچهاي كه بر روي تلي از خاك روييده بود، استراحتي كرديم و قدري از آذوقهاي را كه با خود آورده بوديم، خورديم. به عرقي كه بر پيشانياش نشسته بود، اشاره كردم:
ـ فكر كنم خسته شدهاي. بهتر است كمكم برگرديم.
ـ نه، از گرماست. چندان به هواي شرجي عادت ندارم. دوست دارم آن دورترها برويم و جاهاي ناشناختهاش را كشف كنيم.
مانتو و روسرياش را درآورد و با انگشت ابري را كه به بالاي سرمان آمده بود، نشان داد:
ـ باعث ميشود كه از شدت تابش آفتاب كم شود و راحتتر حركت كنيم.
با خرسندي پذيرفتم و به راه افتاديم. واقعاً هم هوا خنكتر شده بود و نسيم ملايمي از مقابل به صورتمان ميوزيد. موهاي پريشان دخترك به زيبايي در باد ميرقصيدند و گاه چهرهاش را ميپوشاندند. سينههايش از فراز تاپي كه پوشيده بود، پيدا بودند و با تلاشي كه براي ركاب زدن ميكرد، ميجنبيدند و دل ميربودند. به یاد نداشتم که در سراسر زندگانیام چنان لحظات دلپذیر و شیرینی را تجربه کرده باشم.
اما در ميان آن خوشي ژرف، ناگهان هوا به شدت متغيير شد و ابرهاي تيره از هر سو هجوم آوردند. گفتم:
ـ بايد برگرديم.
دخترك بيآنكه كلامي بگويد، با حركت سر گفتهام را تأييد كرد. نگراني معصومانهاي از چهرهاش پيدا بود. ديري نپاييد كه شدت باد فزوني گرفت و در پي آن، باران سيلآسايي، بیمقدمه، از آسمان فروريخت. جريان متلاطم آب، نافرمان از ارادة ما، قايق كوچك را به هر سويي ميكشاند و با تكانهاي شديد، آن را به بالا و پايين حركت ميداد. حق با پيرمرد قايقران بود. امكان نداشت در آن وضعيت بتوانيم مسير بازگشت را بيابيم. از اين گذشته، بارش پياپي باران به صورتمان، به شدت از ميدان ديدمان ميكاست و كلافةمان ميكرد. هر لحظه امكان داشت كه قايق واژگون شود. محبوبم از سرما ميلرزيد و با وحشت پيش روي خود را مينگريست.
ناگهان از ميان نيزارها جزيرة كوچكي در مقابلمان ظاهر شد كه در واقع تل بزرگي از خاك و سنگ بود. بعدها دانستم که این خشکی کوچک، حاصل از انشعاب یکی از نهرهای تالاب بود که کمی آن سوتر دوباره به هم میپیوستند. جزيره پوشيده از درختچهها و بيدهاي مجنون بود كه در برابر ماسه و نمك مقاوماند. هرچند يافتن چنين جزيرهاي در ميان تالاب اميدوارم كرد كه از خطر فروغلتيدن و غرق شدن در آب غران و گلآلود مرداب گريختهايم، اما اطمينان يافتم كه راه بازگشت را به اشتباه پيمودهايم. با مشقت فراوان خود را به كنارة ساحل جزيره رسانديم. طنابي را كه به قايق متصل بود، به درختي كه استوار به نظر ميرسيد، گره زدم و چندبار محكم بودن گره را آزمودم. با خود اندیشیدم که اگر در مدتي كه در جزيره هستیم، طناب باز شود و طوفان، قايق را در دستان امواج رها کند، ديگر اميد چنداني به زنده ماندن و بازگشتمان نیست؛ بهويژه آنكه بعيد مينمود كسي در اعماق چنين مردابي ما را بيابد و به ياريمان بيايد.
كولهپشتيام را به ساحل پرت كردم و از قايق پياده شدم. دستم را به سوي دختر دراز كردم:
ـ ماندانا، دستات را به من بده.
شدت باران بيشتر شد و غرش رعد از دوردستها به گوش رسيد.
ـ مطمئني كار درستي است كه قايق را رها كنيم.
ـ نه؛ نميدانم، اما ميدانم كه اگر سوار بر قايق راهمان را بيهدف ادامه دهيم، مطمئناً غرق ميشويم. زياد هم طول نميكشد.
دخترك نيمخيز شد و كوشيد دستم را بگيرد. قايق در جريان متلاطم و گلآلود امواج لغزيد و سرنشين زیبای خود را به آب پرت كرد. محبوبم در تالاب فروغلتيد. به سويش خيز برداشتم. جريان آب او را در امتداد ساحل پيش ميبرد. به سرعت كفشها را از پا در آوردم و به طرفش دويدم. آماده ميشدم كه به درون مرداب بپرم. اما چند متر جلوتر دخترك به شاخة درختي چنگ زد و متوقف شد. دستش را گرفتم و با دشواري بسيار از آب بيرون كشيدم. هر دو نفسزنان بر ساحل افتاديم. ناگهان بغض دخترك تركيد و به صداي بلند گريست؛ آنچنانكه تا اعماق وجودم از معصوميتش آتش گرفت. خيس از آب و غرق در گل و لاي بود. بااينهمه، زيبايياش در ميان آن آشفتگي و پراكندگي طرههاي مو بر سيمايش، دوصد چندان شده بود. به جواهر درخشاني ميمانست كه در خاك افتاده باشد. در آغوشش گرفتم و پيشانياش را بوسيدم. بدنش از سرما يا تشويش، یا ازهر دو، ميلرزيد. بلندش كردم و به سمت قايق و كولهپشتيام به راه افتاديم. پاشنة پايم را نشان داد:
ـ از پايت خون ميآيد.
تازه متوجه دردي شدم كه در پاشنه داشتم. هنگامي كه پابرهنه به سويش ميدويدم، تكه شيشهاي پايم را بريده بود. با خوشحالي گفتم:
ـ پس معلوم ميشود اينجا آن اندازه هم دور از دسترس و آمدوشد مردم نيست.
و البته به سرعت دريافتيم كه جزيره بزرگتر از آن چيزي است كه در آغاز مينمود. در واقع، ما از سمت دماغة جزيره كه در نيها و درختچهها محصور بود، پاي به آن گذاشته بوديم و هرچه در اعماق آن جلوتر ميرفتيم، وسعتش از هر دو سو گسترش مييافت. كفشها و كوله را برداشتم و به اميد يافتن تختهسنگ يا سرپناهي كه در برابر باران محافظتمان كند، به سمت برآمدگي پشت بيدهاي مجنون رفتيم. كمي جلوتر در كمال شگفتي كلبة كوچكي يافتيم كه در پس بوتهها و درختهاي انبوه جزيره از ديده پنهان شده بود. كلبه بيشتر به آلونك شكارباني ميمانست كه در پاييز ـ هنگام كوچ پرندگان مهاجر از شمال روسيه به مرداب انزلي ـ محل اقامت شكارچيان بود. طول و عرض آن كمتر از چهار گام بلند بود و به كمك چند پايه، به ارتفاع تقريباً يك متر، بالاتر از سطح زمين قرار داشت. با احتياط از پلكان چوبي بالا رفتم و به درون كلبه سرك كشيدم. درون آن كم و بيش مرتب بود و وسايل آشپزي و شكار از ديواري آويزان بودند. كف كلبه نيز گليم فرسودهاي پهن شده بود.
ـ ماندانا بيا تو؛ كسي اينجا نيست.
دخترك درحالي كه خود را از شدت سرما جمع كرده بود، به درون آمد و با ترديد و واهمه نگاهي به اطراف انداخت. هوا رو به تاريكي ميرفت و كور سوي نوري از ميان پنجرهاي كوچك به درون كلبه ميتابيد. ترنم باران بر شيرواني حلبي به گوش ميرسيد. از گوشهاي چراغ گردسوزي يافتم و با فندكي كه در كولهپشتي داشتم، روشن كردم. دخترك دست خود را بر بالاي چراغ گرفت تا گرم شود. اجاق سنگي آلونك آكنده از چوب خشك و هیزم بود. مقداري از هيزمها را بيرون آوردم و باقيمانده را روشن كردم. نور و حرارت، اميد به زندگي را دوباره در وجودم شعلهور كرد. پوستيني را مقابل آتش، روي گليم، گذاشتم و دست محبوبم را گرفتم.
ـ بنشين اينجا. الآن گرم ميشوي.
ـ خيلي سردمه.
ـ براي اينكه سر تا پاي لباسهايت خيس است. بايد همه را در بياوري.
با حركت سر مخالفت كرد.
ـ دختر! كار دست خودت ميدهي. اين طوري تا صبح دوام نميآوري.
با ترديد و پرسش به صورتم نگريست. مظلوميت دلبرانهاي در نگاهش موج ميزد. ميخواستم گونهاش را ببوسم، اما دست نگاه داشتم تا مبادا او را از خود برانم. پشت به من ايستاد و به آهستگي دكمههاي پيراهنش را باز كرد. مانتو و روسرياش در قايق مانده بود. كمك كردم تا پيراهنش را دربياورد. دست بردم و دكمة شلوارش را كه آكنده از آب گلآلود نهر بود، باز كردم. با هر حركت من، از خود مقاومت نشان ميداد، اما بيآنكه هيچيك كلامي بگوييم، شلوار را از تن به در كرد. پيكر پريگونش در نور لغزان چراغ گردسوز و آتش اجاق سنگي ميدرخشيد و دلم را در درونم فروميريخت. همان شورت كوچكي را به تن داشت كه بخش چنداني از باسن وسوسهكنندهاش را نميپوشاند. دست بردم تا بند سوتيناش را باز كنم. به شدت ممانعت كرد:
ـ نه، اين را روي تنم خشك ميكنم.
ـ ببين چقدر خيس است. سينهپهلو ميكني. نگران نباش، نگاه نميكنم.
به رغم مخالفتش، سوتيناش را باز كردم. در حالي كه پشت به من و رو به آتش ايستاده بوده، دستها را بالا آورد و ضربدري بر روي سينههايش گذاشت. حولة كوچكي را كه براي محافظت در برابر آفتاب آورده بودم، از ته كوله يافتم و بر روي شانههاي محبوبم انداختم. حوله تا كمي پايينتر از كمر او را پوشاند و دخترك آن را به شدت دور خود پيچيد. دست به زير حوله بردم و شورت خيسش را به آرامي پايين كشيدم. بيفايده مقاومت كرد . . .
از كلبه بيرون زدم. در ميان گودالي سنگي آب تميز باران يافتم و كتري و سطلي را كه با خود برداشته بودم، از آب پر كردم. از قايق تهماندة وسايلمان را برداشتم و بار ديگر از محكم بودن گره و استواري درختي كه طناب را به آن بسته بودم، اطمينان پيدا كردم. هوا كاملاً تاريك شده بود. از ميان چالههاي آبگرفته به سوي كلبه بازگشتم. در اندك زماني كه بيرون بودم، كلبه نظمي يافته بود كه نشان از حضور زني در آن داشت. دختر قدري ژامبون و مخلفات آن را در ظرفي ريخته بود و لباسها را بر چهارپايهاي مقابل اجاق آويخته بود. درحالي كه حوله را دور خود پيچيده بود، چهار زانو مقابل آتش نشسته بود. با صداي باز شدن در، روي برگرداند. اشك در چشمهايش حلقه زد و با نگاهي محزون به نقطهاي خيره شد. در سكوت كنارش نشستم. كوشيد بدن سيمگونش را در حوله پنهان كند. با صدايي گرفته گفتم:
ـ معذرت ميخواهم. من مقصرم كه تو را به اين تفريح ابلهانه آوردم.
انگشتش را به زير مژه برد تا اشكي را كه در چشمانش حلقه زده بود، پاك كند، اما نتوانست و قطره اشكي چون دُر غلتان بر گونهاش سرازير شد. بغض در صدايش موج ميزد:
ـ نه، من بودم كه با پيشنهاد تو براي برگشتن مخالفت كردم. تازه خودم هم هيجان داشتم كه . . .
نتوانست ادامه دهد. شانههاي لرزانش را در آغوش گرفتم و صورتم را به گونهاش چسباندم:
ـ ايرادي ندارد. اين هم لحظهاي از زندگيمان در ميان روزمرگي ملالآور شهرنشيني است. وقتي اين ماجرا تمام شود، داستانهاي جالبي داري كه براي خانواده و دوستانات تعريف كني.
به زحمت لبخندي زد؛ گويي باور نداشت كه به سلامت از اين حادثه گذر كنيم. خواست كه ظرف غذا را پيش بكشم. آتش اجاق گرماي مطبوعي به فضاي كوچك كلبه بخشيده بود و صداي جوشيدن آب درون كتري همراه با نواي باراني كه بيوقفه بر شيرواني فروميريخت، حسي آميخته از رخوت به هردويمان بخشيده بود. لقمههاي كوچكي درست ميكردم و در دهان محبوبم ميگذاشتم، زيرا دخترك كه ناگزير بود با هر دو دست لبههاي حوله را نگاه دارد، در خوردن دچار مشكل شده بود. بطري كوچك مشروبي را كه با خود آورده بودم، از جيب كوله درآوردم و كمي از محتوياتش را در ليواني مسي ريختم:
ـ بخور عزيزم.
با تكان سر مخالفت كرد. ليوان را به لبش نزديك كردم.
ـ گرم ميشوي و كمك ميكند كه اين ماجرا را راحتتر تحمل كني. بخور.
كمي از آنچه را در ليوان ريخته بودم، لب زد و روي ترش كرد:
ـ نميتوانم، خيلي تلخه.
ـ فرض كن داري دوا ميخوري.
و ليوان را به سوي دهانش كج كردم. به سختي جرعهاي نوشيد و آشفتهحال دست بلند كرد تا از ظرف غذا، لقمهاي بردارد و تلخي الكل را بزدايد. همراه با حركت سريع دستها، حوله به كناري رفت و رانها و سينههاي زيبايش آشكار شدند. شكاف دخترانهاش را در ميان رانهايي كه هر بينندهاي را آشفته ميكردند، پنهان كرده بود. هيچگاه تا به اين اندازه از حضور زني مفتون و مشعوف نشده بودم. بيترديد اگر در آن وضعيت خاص به دام نيفتاده بوديم، بيدرنگ در آغوشش ميكشيدم و سرتاپاي وجودش را ميبوييدم:
ـ آه، تا معدهام سوخت.
ليوان را با اكراه پس زد. باقيماندة آن را لاجرعه سر كشيدم. صورتش گل انداخته بود. مشروبي بود قوي و بياندازه گيرا. آتشي در درونم شعله گرفت و پلكهايم سنگين شدند. خستگي ركاب زدنهاي چندساعته و سنگيني رواني آنچه بر ما گذشته بود، خستةمان كرده بود. قدري دیگر هيزم در آتش ريختم، حفاظ پنجره را انداختم و صندوق بزرگ و سنگيني را به پشت در هل دادم:
ـ حالا راحت بخواب عزيزم. صبح به دنبال راه بازگشت ميگرديم.
دخترك با درنگ گفت:
ـ لباسهايم را بپوشم . . .
ـ محال است كه در اين هوا خشك شده باشند. بايد تا صبح صبر كني. هواي كلبه هم كه به اندازة كافي گرم است.
و براي اطمينان لباسها را يكي يكي با دست امتحان كردم. وقتي شورت ظريفش را لمس ميكردم، بار ديگر چيزي در درونم خروشيد. لطافت اندامش را بر جامة زيرش احساس ميكردم:
ـ همينجا كنار آتش، روي پوستين بخواب. من روي تخت دراز ميكشم.
تخت چوبي زهوار دررفتهاي بود كه تنها با تشك مندرسي پوشيده شده بود. كولهپشتي را مچاله كردم تا دخترك به جاي بالشت زير سر بگذارد. اثر الكل در چشمهايش پيدا بود و دچار رخوت شده بود. به آهستگي دراز كشيد و حوله را از روي سينه تا زير شمكش كشيد. با لبخندي گفت:
ـ اينكه هيچ جاي آدم را نم
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#90
Posted: 13 Aug 2014 22:52
از رامسر تا شیراز
با سلام و احترام
قبلا داستان رامسر و عشق تپل من رو براتون گفتم. امروز با باقی ماجرا اومدم خدمت دوستان .لازم به ذکر هست که اسامی باد شده مستعار هستند .
بعد از اینکه اونا رفتن من تنها شدم با خاطره ای که ازشون برام مونده بود . حوصله هیچ چیزی رو نداشتم یه دلتنگی اومده بود سراغم ، برگشتم تو رفتم رو تخت دراز کشیدم و به همه اتفاقات و حرفهایی که بینمون رد و بدل شده بود فکر میکردم و برا خودم داشتم تو این دو روز گذشته سیر میکردم . تقریبا ظهر شده بود که موبایلم زنگ خورد ، سیمین بود
- الو سلام
- سلام سیمین خوبی ؟
- مرسی ، کجایی زنگ نزدی بهم ؟ پری شب چه مرگت بود ؟!
- ولم کن سیمین وقت گیر آردوی ؟
- کجایی ؟ اگه خونه ای دارم میام اونجا
- باشه سیمین اومدنی نهار بگیر بیا
بعد از یک ساعتی زنگ در خورد رفتم در رو باز کردم که با ماشینش بیاد تو . امد تو درو بستم بر گشتم طرف ویلا که از ماشینش اومد پایین و گفت :
- هوووی یارو مثل اینکه یه خانوم برات مهمون اومده ها با ادب !!!! این چه طرزه خوش آمد گویی ؟
گفتم بابا بی خیال شو دیگه بیا تو صحبت میکنیم در موردش .
یکم راجع به این سیمین خانوم براتون بگم . دختر بامزه و تو دل برویی هست خیلیم با مرام هست همون قدر هم دل و جرات داره اگه با کسی حرفش بشه انقدر جرات داره که پامیشه چکیده رو میزاره زیر گوش طرف .
ورزشم میکنه و بدن اندامی خوبی داره . تو رستوران باهاش آشنا شده بودم . تو یه شرکت سر منشی میشه گفت بهش چون تقریبا همه کارس اونجا خودش به بقیه دستور میده . یه بار که رفته بودم اونجا خودم دیدم این موضوع رو .
خلاصه رفتیم نشستیم که نهار مون رو کوفت کنیم گفت آخه تو چه مرگت شده چرا اینجوری میکنی ؟؟چته ؟؟
منم شروع کردم بین نهار خوردن ماجرا رو براش تعریف کردم که اینجوری شده حالام که رفتن ته دلم خالی شده جا خالیشو حس میکنم .
گفت خره تو که کردیش و مزه ش رو چشیدی بعدشم تو که اینطوری نبودی دلتنگ کسی نمیشدی حالا چی شده ؟ گفتم بابا همه چی که گائیدن نیست خب منم دل دارم دیگه شیفتش شدم چیکار کنم .
برگشت خیلی جدی گفت جمع کن این لوس بازی رو هر کی بوده و نبوده حالا که تموم شده گذاشتن رفتن تو هم که بی نصیب نموندی حالا اگه بازم ادامه بدی میزارم میرم .
راستم میگفت دیگه نمیشد کاریش کرد و تموم شده بود منم حرفش رو تایید کردم و مشغول صحبت از اینو رو اونور کردیم و انم تعریف کرد که پری شب با کی بود و چیکارا کردن . پدر سوخته ها برا خودشون یکی از شبهای پاریس رو ساخته بودن . تقریبا ساعت 5 بود که گفتم پاشو بریم لب دریا میخوام برم تو آب . فصل امتحانات که بود همه جا خلوت بود رفتیم یه ساحل دنج و من زدم به آب و اینم کنار ساحل داشت آب بازی میکرد برا خودش . تو داستان قبلی هم گفتم اینجا تنها زندگی میکرد و جون اخلاق لوتی منشی که داره خانوادش بهش گیر نمیدن و اونجایی هم که کار میکنه آشناشون هستن اینکه از همه جا خیالش راحته و هر کجا بخواد متونه بره و بمونه .
تقریبا عصر بود برگشتیم شهر و یکم تور شهری زدیم تا موقع شام شد و رفتیم جایی شاممونم خوردیم و برگشتیم ویلا . این ویلای ما محله خیلی آرومی هست کسی کاری به کار کسی نداره و تقریبا همه باهم غریبه که نمیشه گفت ولی آشنا هم نیستن . از این بابتم همیشه خیالم راحته که کسی مزاحم نیست .
تقریبا آخر وقت بود که ازم پرسید پرستو رو فراموش کردی یا نه ؟؟ منم خواستم سر به سرش بذارم گفتم فراموشش کردم ولی تو رو هم نمیکنم که اونجات بسوزه العانم دارم میرم بخوابم مزاحمم نشو . گفت خفه شو بابا ، میدونستم احمق تر از این حرفایی که به این زودی فراموشش کنی . کمی هم زدیم سرو کول همدیگه که گفت میره دوش بگیره منم خسته بودم گفتم شب بخیر تا بیای من خوابیدم و رفتم اتاق خواب .
کولر اتاق رو روشن کردم وتا خودمو رسوندم رو تخت خوابم برد واقعا منتظرش نشدم .
نصف شب بود که از گرما نتونستم بخوابم پاشدم دیدم خانوم چون از حموم در آمده با همون حوله ای که دورش پیچیده اومده خوابیده و سردش شده کولر رو خاموش کرده حالا داریم هر دومون دم میکشیم.
یه لحظه چشم افتاد به بدن و پاهای این لامسب ( خودم میدونم درستش لامذهبه) خواب از چشام پرید حوله رو زده بود کنار و لخت خوابده بود . اینجا بود که حس شهوت گل کرد و آمپر شروع کرد بالا رفتن . خیلی آروم نزدیک شدم متوجه نشه ، به به کامل به خودشم رسیده بود تو اون نور کم میشد دید که تمیز و تازه آماده بهره برداریه !!
خودمو رسوندم نزدیک کوسش و دهنم و باز کردم سریع تا اونجایی که میتونستم کوسش رو جا کردم تو دهنم . که کم موند دیوانه بشه یه جیغی زد و از خواب پرید ولش کردم و گفتم زهر مار چته کیر که نزدم بهت چرا داری جیغ میزنی ؟!
دهنشو باز کرد و چند تا کلمه آبدار تحویلم داد و گفت کثافت تو که مرده بودی !! چرا مثل آدم بیدارم نمیکنی ؟؟ به حرفاش توجهی نکردم دوباره شیرجه زدم رو کسش و حالا نخور کی بخور !!!
اونم داشت اولش با ناله و خوشی فحشم میداد ولی کم کم داشت حال کردنش شروع میشد . تا اینکه حسابی سر حال اومد و داشت رو ابرا سیر میکرد و لذت میبرد منم نامردی نکردم و حسابی براش حال دادم که فراموش نکنه . ولی یه عادتی که داشت دوست نداشت قبل از طرفش ارضاء بشه مثلا من باید میکردمش و آبم میومد بعد حالا بیا با حال خسته و بی حالی اونو ارضاء کن . نمودونم دیگه این چه جورش بود . خلاصه نزدیکای اومدنش که بود گفت بسه و بیا بالا منم کارم و بلد بودم و میدونستم چیکار کنم چه مدلی دوست داره. و بعد چند دقیقه تلمبه زدن تو دو سه حالت من آبم امد . حالا بدبختی شروع شده و من دوباره باید اونم ارضاء میکردم و باید دو تا انگشتم رو میکردم تو کوسش و سینه هاش رو براش میخوردم تا اونم تموم بشه . خلاصش کنم بعد از ینکه هر دومون تموم شدیم رفتیم یه دوش کوچیک گرفتیم و قبل از خوابیدن خدا حافظی کردیم چون قرار بود اون صبح زود بره سر کار منم که قبل از ظهر میخواستم برگردم تهران اینکه همدیگرو دیگه نمیدیدیم . ولی صبح به زور پاشدم و راهیش کردم .
بگذریم برگشتم تهران و یواش یواش زندگی روزمره رو طی میکردم . تا اینکه بعد از حدود 3 ماه تو دفتر مشغول کارام بودم موبایلم زنگ خورد منم مثل هر روز و همه مشتریا جواب دادم ولی اینبار صدا برام آشنا بود بله پرستو خانوم بود . حسابی ذوق کردم و حال و احوال این حرفا کمی گله کردم که چرا شمارش رو بهم نداده که اونم گفت بعدا برات میگم چرا . شمارم که رو گوشی آقا رضا سیو بود از اونجا برداشته بود و از اولشم میدونست که شمارم رو گوشی هست ولی تا حالا بهم زنگ نزده بود . گفت که اگه میتونم برم شیراز یه کار واجب باهام داره و میخواد ببینه منو . پرسیدم چیه چیزی نگفت فقط گفت اگه تونستی قبل از شروع شدن درس و دانشگاه بیا . منم تعجب کردم که موضوع چیه ما چه ربطی به درس و مشق داریم !! بهش گفتم باشه اوکی شد خبرش رو میدم بهت . برنامه هام رو راست وریست کردم و تو یه آژانس هواپیمایی رفیق دارم بهش زنگ زدم و برا فردا بعد از ظهر بلیت رزرو کردم . فردا صبح با اون شماره که پرستو بهم زنگ زده بود تماس گرفتم و گفتم که امروز بعد از ظهر اونجام اونم از این سرعت عمل من تعجب کرده بود گفت رسیدم که شیراز برم یه هتل بگیرم و بعدش به رضا زنگ بزنم که اینجام و بیاد دنبالم یه چیزی هم سر هم کن که به خاطر اون اومدی اینجا .!!
جریان داشت حسابی پلیسی میشد و کم کم داشتم شک میکردم که این چرا انقدر داره برنامه ریزی میکنه میخواد چیکار کنه ؟؟!! ولی ته دلم قرص بود که اگر اتفاقی بیوفته بیشتر از من خودش آسیب میبینه و زندگیش به خطر میوفته . شب قبلشم که تو خونه به مامانینا (چه باحال گفتم مامانینا) گفتم که یه سفر شغلی برام پیش اومده و مشتری هست باید حضوری برم شیراز که بابا پرید تو حرفم که پسر جون زیر سرت بلند نشده باشه ؟؟ ما رو چیکار به شیراز و از این سوالات سخت که سر و ته قضیه رو به سختی هم آوردم و فردا بعد از ظهر پرواز کزدم . طبق گفته پرستو عمل کردم و به راننده تاکسی که از فرودگاه سوارم کرده بود گفتم برو یه هتل که به در بخور باشه واسه استراحت. گفت حاجی چند ستارش رو میخوای ؟ گفتم اولا که حاجی باباته دوما ستاره هاش رو بخشیدم به تو یه جایی باشه که بشه ازش استفاده کرد ستارش مهم نیست . ولی اون پرو تر از من بود مردیکه هیز بهم گفت ای به چشم حاجی نمیگم خوشگل بابایی بگم چطوره ؟؟!! تو دلم گفتم ای داد چی فکر میکردم چی شد !! به هوای گوشت اومدم اینجا ولی مثل اینکه اینا میخوان منو بکنن!! اگه جون سالم به در ببرم خوبه .
خلاصه منو خدا رو شکر به سلامت رسوند به به هتل خوب و رفت . عصر یه برنامه کاری توپ واسه خودم جور کردم که به رضا زنگ زدم اینارو بگم بهش . زنگش زدم که جریان اینطوریه و العان اینجام و تو فلان هتلم اونم گفت عصر میاد دنبالم . نزدیک ساعت 8 بود داشت حوصلم سر میرفت که رضا زنگ زد که پایین منتظره زود آماده شدم رفتم پایین که دیدم بله پرستو خانوم هم تو ماشین اومدن پایین و باهاشون دست دادم و احوال پرسی و از این داستانها و راه افتادیم . حالا من غریب بودم و اینا باید منو میگردودند . اونجا هم تور شهری زدیم و گشتیم تا شد وقت شام و رفتیم یه رستوران کاردرست . ولی بازم کمی ته دلم استرس داشتم که قراره چی بشه . شاممون که تموم شد پرستو رو به من گفت تو چرا ازدواج نمکینی ؟ دیگه دیر میشه ها برات تو که موقعیتش رو داری چرا معطل میکنی ؟؟ شستم خبر دار شد که آره حتما یه خبر هایی هست . رضا گفت چیکارش داری شاید نمی خواد خودش رو گرفتار کنه که پرستو بهش چپ نیگا کرد و اونم دیگه ادامه نداد گفتم چی بگم آخه هنوز که بهش فکر نکردم حالا پطور مگه ؟ گفت میخوام تو رو با یکی آشنا کنم که باز رضا با تعجب پرید تو حرفش و پرسید با کی ؟؟ فهمیدم واقعا خود رضا از جریان بی خبر هست و همه خبرا پیش خود پرستو هست .
به رضا گفت حالا بعدا بهت میگم کیه اول بزار از سعید اوکی بگیریم بعد . حقیقت من دلخور شده بودم ، من به خاطر خود پرستو اومده بودم اینجا ولی این هدفش چیزه دیگه ای بود . تو یه حالت دلخوری و کمی عصبانیت دیگه پیش رضا هم چاره ای نداشتم جز اینکه قبول کنم . منو رسوندن هتل قرار شد نهار برم خونشون اونجام با طرف آشنام کنه.
رفتم بالا واقعا داشت فکر و خیالات کفریم میکرد که من احمق این همه راه رو کوبیدم اومدم اینجا که اونو ببینم حالا خود اون داره پیشنهاد میده که با کس دیگه ای میخواد آشنام کنه . آخه مگه خودم ناقصم که کس دیگه ای برام لقمه بگیره تو این فکرا بودم که خواب سگینیشو کرد و منو با خودش برد .
صبح با صدای زنگ موبایل بیدار شدم خودش بود شروع کردم که منظورت از این کارا چیه میخوای چیکار کنی ؟؟ من این همه راه رو اومده بودم با تو باشم نه با کس دیگه ای آشنا بشم . العان هم تصمیمم رو گرفتم جمع میکنم برگردم تهران به رضا زنگ میزنم که مجبور شدم برم نمیتونم بمونم . ازت همچین انتظاری نداشتم که بخوای باهام بازی کنی !!
که گفت خب باشه برو ولی حرفامو گوش کن بعد برو . گفتم بفرمایین میشنوم.
ادامه داد که من زندیگیمو دوست دارم و خودت هم میبینی که رضا خیلی پسر خوبیه ولی تنها مشکلی که باهاش دارم اینکه رضا سرد مزاج هست و ماهی دو سه بار بیشتر نزدیکی نداریم منم که حس نیازم زیاده ولی یه جوری با این موضوع کنار اومدم و خودم خودمو راحت میکنم از طرفیم زندیگیم و رضا رو دوست دارم و نمی خوام بهش لتمه زده باشم اما تو با رضا خیلی فرق داری و تو شمال هم همین باعث شد که به سکس با تو راضی بشم . شب اول که اونجا بودیم بعد از دو هفته اولین سکسی بود که با رضا داشتم و بقیه روزها هم همینطوره . تو تنها کسی بودی که به این کار باهاش راضی شدم و نتونستم خودم رو کنترل کنم و از اون موقع هم فراموشت نکردم ولی از این میترسم که به زندگیم دل سرد بشم و تحملش سختم بشه وازت انتظار دارم درکم کنی و این واقعیت زندگیم رو بهت گفتم که هم بهتر بشناسی منو و هم اینکه بدونی که برام محترمی و هیچوقت باهات بازی نمیکنم العانم که دعوتت کردم اینجا هم واقعا دلم میخواست ببینمت هم اینکه میخواستم با خواهر خودم آشنات کنم . حالا مختار خودتی و میتونی بری ولی اگه رفتی برای همیشه ما رو فراموش کن...... موندم سر دو راهی و حرفاش روم تاثیر گذاشت .
کمی آرومتر شده بودم داشتم به حرفهاش فکر میکردم که آره تو زندگی بعضی چیزا میتونه باعث بشه که آدمها یه کارایی بکنن که شاید با شخصیت و مقام خودشون فرق داشته باشه .
گفت خب حالا چی میگی میری یا میای؟؟ گفتم همه حرفات درست و بهت حق میدم حتی میام به احترامت با خواهرت هم آشنا میشم ولی آخه حالا چرا باید با خواهرت آشنا بشم و لزوم این کار واسه چیه ؟ این وسط من چی میشم من به عشق تو اومده بودم باید بیشتر برام توضیح بدی تا راضی بشم . که گفت میخوام با خواهرم آشنات کنم که منو فراموش کنی و یه خواسته دیگه هم دارم ولی بعدا میگم و به وقتش بیشتر توضیح میدم بهت .
دیگه راضیم کرده بود و بعد از خدا حافظی یه دوش گرفتم و به خودم رسیدم لباس شیک پوشیدم و منتظر که باز آقا رضا بیاد دنبالم
زیاد طول نکشید که اومد دنبالم و رفتیم تو مسیرم به اصرار من یه کادو براشون گرفتم و رفتیم خونه .
انگار داشتم میرفتم خواستگاری واقعا هیجان و استرس زیادی داشتم انگار تا حالا دختر ندیده بودم . تو یه محله خوب و آپارتمان قشنگی بودن زنگ رو زد که بالا هم آماده بشن رفتیم بالا پرستو در رو باز کرد ، واقعا خوشگل و ناز شده بود یه آرایش تقریبا غلیظ و لباس شیک مجلسی تنش کرده بود . خیلی خواستنی شده بود با یه لباس بلند زرد رنگ که خیلی بهش اومده بود . توپ توپ بود دست دادمو کادو رو تحویلش دادم روفتم تو بوی عجیبی هم از خونه میومد که آدم رو جزب میکرد بوی خوب و جذابی بود خونه شیکی هم داشتن وارد پذیرایی که شدم خواهر پرستو اومد جلو و سلام کرد و باهام دست داد .
حالا باید خواهرش رو براتون تعریف کنم چه مانکنی بود برا خودش . خوشگل ، موهای بلند مشکی ، لاغر تر از پرستو ولی اندام جذابی داشت و لباس صورتی رنگی که پوشیده بود با آرایش صورتی خیلی ماهش کرده بود چهرش خوشگل تر از پرستو بنظرم رسید و اگه دروغ نگم خوشحال شدم از اینکه موندم تا ببینمش .
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم