ارسالها: 3650
#15
Posted: 6 Dec 2013 01:55
شیــــــــــــــــــــطون بـــــــــــــــــــــلا 14
همین کارو هم کرد . البته نه معرفی به هر هشتاد نفر یا شایدم بیشتر . بلکه منو خیلی ساده و معمولی به سیزده چهارده نفری که درحسابداری کار می کردند معرفی کرد . بانک درکل بیشتر کار منداش مرد بودند و حدود چهارده پونزده تا پرسنل زن داشت اما هیشکدوم از اونا در قسمت حسابداری کار نمی کرد . من اولین کارمند زن اون قسمت بودم . حالا قبلا کسی در این قسمت کار می کرده یا نه رو نمی دونم . خیلی سخت بود یک زن در میون این همه مرد کار کنه . کاش منو می فرستادند یک قسمت دیگه که حداقل یک زن داشته باشه . مثلا قسمت ارز .. یا معاملات ..با این مدرکی که داشتم نمی تونستم ماشین نویس باشم . یک فوق لیسانس رو که دیگه ماشین نویس نمی کردند . تحویلداران همه که همه مرد بودند . اون وقتها هنوز سیستم کامپیوتری نشده بود . من با کامپیوتر و این بر نامه ها آشنایی کامل داشتم . نصب سیستم های مختلف رو هم می دونستم . اون جوری که بعدا از همکاران شنیدم خیلی از شعبه هابسیاری از بر نامه هاش کامپیوتری شده بود و به زودی قرار بود که این مسئله جنبه عمومی پیدا کنه . خیلی برام سخت بود در مانتو و مقنعه زندونی شم . کاش چند تا زن دور و برم می بودند . ولی حالا در شرایطی بودم که نمی تونستم به این چیزا فکر کنم . باید خودمو با اون محیط وفق می دادم . اون زمان در میون کار مندا خیلی ها شون دیپلمه بودند . حتی یه عده زیر دیپلم هم نزدیک باز نشستگی اونا بود . ولی بانک کاری به این کار ها نداشت . اون که نمیومد من تازه استخدام رو بکنه رئیس . اون چه که در بانک مهم بود تجربه و سابقه و مهارت کاری بود . نمی دوستم چه جوری با این همه مرد تا کنم . من عاشق تحرک بودم و این که سر به سر بقیه بذارم . دلم برای اذیت کردن و خندیدن پشت سر این و اون تنگ شده بود . هر چند روز اول کاری من بود .. من با محیط مردونه که بیگانه نبودم . در کلاس درس گاه پیش میومد که دانشجویان پسر هم باشند .. بعضی وقتا ملاحظه نمی کردن پیش ما خانوما با خودشون یه حرفای مردونه می زدند و کلمات رکیکی بر زبون می آوردند که اصلا به شخصیت ظاهری اونا نمی خورد . ما دخترا با همه شیطون بودنمون خجالت می کشیدیم . با همه اینا هدف من در در جه نخست باید که یاد گیری امور می بود . اولش می خواستند منو کنار یکی از مردای میانسال بنشونن که به من آموزش بده ولی بعدش به من یه میز مستقل دادن و از همون روز اول منو وارد کار کردند . اونم به میزان کم و همراه با توضیح . با خیلی از اصطلاحات در حسابداری آشنا شده بودم . با بستانکاران و بد هکاران ولی انگار سیستم کاری در بانک با حسابداری در نحوه یا ظاهر عملکرد تفاوتهایی داشت که باید خودمو باهاش هماهنگ می کردم ولی این کار برام سخت نبود و می تونستم از پسش بر بیام . طرز لباس پوشیدن این مردا هم با هم فرق می کرد . هر چه کم سن تر بودند انگار شیک تر به نظر میومدن . هر چند این مسئله جنبه عمومی نداشت . راستش همون روز اول که نمی شد با همه آشنا شد . منم که یک زن بودم و می دونستم خصلت مردا چه طوره . یا خیلی ملاحظه زنا رو می کنند یا اگه بهشون رو بدی خیلی پررو میشن . با اونا باید مثل خودشون بر خورد کنی ولی من که اول کار نمی تونستم با هاشون جنگ کنم . تازه اومدم کارمو بکنم و یک زن متعهد و متاهل بودم . آقای فریدی که مثلا داشت کار یادم می داد . بعدا فهمیدم که اسم کوچیکش خسروست مرد مودب و با شخصیتی نشون می داد .اون معاون حسابداری بود . اما از نگاههای هیز دو سه تا از این کارمندا که حس می کردم هم سن خودم هستند بدم میومد . یکی دوبارشو فکر کردم تصادفیه ولی نه این جوری هام نبود . انگاری که یک زن وقتی پا به جایی میذاره باید به عنوان یک طعمه و شکار نگاش کرد ولی در عوض رئیس جسابداری آقای یوسفی رو از همه با شخصیت تر و جدی تر دیدم . سرش بیشتر پایین بود و گرم کار خودش و لحنش هم طوری جدی بود که من احساس امنیت می کردم . در هر حال همه شون به نوعی مراعات می کردند . حس کردم که وقتی من اونجام باید شوخیهای مردونه اونا هم تقریبا به صفر رسیده باشه . با این حال افکار مزاحمو از خودم دور کردم . اگه نگیم ساختمون بانک قدیمی نبود تازه ساخت هم نبود . ما در طبقه هم کف بودیم و فقط یه طبقه دیگه بالا سرمون بود ولی زیر بنای زیادی داشت . بین ساعت 9 تا 11 هر کی واسه خودش یه صبحونه ای می خورد.. اینو از همون روز اول متوجهش شده بودم . دو تا از خانومای ماشین نویس که چند سالی رو ازم بزرگتر نشون می دادن اومدن سمت من . اسم منو هم می دونستند .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#16
Posted: 12 Dec 2013 20:21
شیــــــــــــــــــــطون بـــــــــــــــــــــلا 15
اسم یکی شون بود فریبا و یکی دیگه هم فریده ..دو تایی شون تقریبا هم سن نشون می دادند . سی و خوردی به نظر می رسیدند . ده سالی رو ازم بزرگ تر بودند . از این که در یک محیط کار تقریبا مردونه چند هم صحبت پیدا کرده بودم خوشحال بودند . -ببینم متاهلی دیگه -آره تازه ازدواج کردم . -خدا رو شکر .. فقط حواست باشه اینجا اگه به مردا رو بدی حرف زدنشونو فراموش می کنن . از روز اول سرت تو لاک خودت باشه از همه اینا بهتره . ببینم صبحونه با خودت آوردی ؟/؟ خدمتگزار گاهی میره بیرون یه سفارشی بهش میدیم . هر قسمت خد متگزار مخصوص خودشو داره . ولی زیادم اونو بیرون نمی فرستیم . گاهی وقتا اگه زیاد هم بهش دستور بدیم غر می زنه . حق هم داره .. دو تایی شون چقدر حرف می زدند . داشت حوصله ام سر می رفت ولی آدمای خونگرمی بودند . خلاصه باهاشون رفتم و شریک صبحونه شون شدم . هر چند خجالتم میومد که زیاد بخورم . دیگه از فرداش باید با خودم یه چیزی می آوردم . غذای بیرون که معلوم نبود چه جوریه و از طرفی نمی شد که همش به این خد متگزار دستور داد . -ببینم فریده خانوم خیلی طول می کشه تا رسمی شم ؟/؟ -معلوم نمی کنه .. اون اوایل گاهی سه سال می کشید . بعدا دو سال .. گاهی می بینی عشقشون می کشه پارتی یکی کلفته یک ساله هم یکی رو رسمی می کنند . ولی فکر کنم حالا باید دو سال رو در نظر داشته باشی . تازه چند ماه می کشه حقوقت رو یکجا واریز کنند و بعد اون وقت ماهانه پرداخت کنند . -یعنی این جوری نیست که اخراجم کنند ؟/؟ -من تا حالا ندیدم که کسی رو اخراج کنند یعنی در این وضعیت .. همه رسمی شدند فقط یکی دو مورد معتاد بودند که اخراج شدند .. هم صحبتی با اون دو نفر منو آرومم کرده بود . سعی می کردم کمتر احساس غریبی کنم و سرم به کار خودم باشه . معاون حسابداری هم همه جوره باهام راه میومد . ولی گاهی حس می کردم که کارمندا یه حرفای مردونه ای با هم می زنند که اگه نمی زدند بهتر بود . یه عده شون حرفاشونو سانسور می کردند . شاید بعضی هاشون هم حالیشون نبود که یک زن اونجا نشسته .. خیلی دلم می خواست سر به سر یکی میذاشتم . حالشونو می گرفتم . یکی از اونا که حرفاش نشون می داد متاهله به یه مرد زن دار دیگه می گفت که یادت نره فرداشب شب جمعه هست خیلی ثواب داره .. یه نگاهی هم به سمت من انداخت و خندید . فوری به اخمی کرده رومو بر گردوندم . اسمشم بود مظفر .. منظورش این بود که شب جمعه ای برو زنتو بکن خیلی ثواب داره .. احمق بی شعور .. دو سه روزی که گذشت و یه خورده قلق کارا رو بیشتر گرفتم طوری که کسی نفهمه و اونم رو میزش نبود دو تا از اون سند ها و کاغذای حساب کتابی رو که مربوط به بالانس کارای روزانه اش بود رو از داخل اسنادش کش رفتم و گذاشتم توی جیب مانتوم . حس کردم رنگم پریده .. بی شعور حالتو می گیرم . اگه اینجا مدرسه بود یه سوزن ته گرد میذاشتم زیر صندلیش .. کاری می کردم که اون سوزن بره توی کونش .. احمق .. من خودم صد تا مرد رو در زبون بازی حریفم .. خلاصه دیدم عین قرقی داره دور خودش می گرده . شده بود عین خفاش روز .. آخر وقتی که شده بود و حدود نیم ساعت مونده بود به تعطیل شدن اون یعنی مظفر خان اختلاف حساب داشت و حساباش جور در نمیومد .. رئیس حسابداری هم منتظر اون بودد که دفتر کلشو پس از موازنه و ردیف شدن کار تک تک همکارا و مطمئن شدن از تنظیم کارای روزانه بنویسه .. به من یک کار سبک تر داده بودند و حسابم ردیف شده بود . آقای یوسفی رئیس حسابداری صدام زد .. -خانوم شهزادی اگه امکان داره و فرصتشو دارین که صندلی تونو بیارین کنار میز آقا ی امینی و ببینین که چه جوری اختلاف در میاره براتون مفیده . تجربه تون زیاد میشه . اساس کار بانک همینه . که بشه به رفع اختلاف حسابها پرداخت . .. ای وای عجب گیری افتاده بودم . من دلم می خواست زود تر می زدم به چاک . حال و حوصله شو نداشتم که بعد از وقت اداری در بانک بمونم . تازه حدود سیصد چهار صد تا سند و ورق بود اونجا ..ما باید حسابهای دو طرفو کنار هم میذاشتیم و جمع و تفریق ها رو نگاه می کردیم یکی یکی اسناد رو تیک می زدیم ..عجب کاری کرده بودم .. می تونستم این دو تا سند رو از جیبم در بیارم بندازم یه گوشه ای .. ولی یه فکری به نظرم رسید .. رفتم دستشویی و مشخصات اون دو تا سندی رو که توی جیبم چپونده بودم کاملا از بر کردم . اومدم و کنار این مرتیکه پررو نشستم .. اون طرفی رو که حساب و کتابش ظاهرا ردیف بود نگاه کردم .. انگشت گذاشتم رومشخصات یکی از اسناد .. -ببخشید این یکی اون طرف نیست .. -خانوم شهزادی به همین زودی ؟/؟ خوب دقت کنین ..-آقای امینی من بررسی کردم این یک سند نیست .. دید که حق با منه ... این قسمت از اختلاف که پیدا شد بعدیشو می شد راحت تر پیدا کرد .. واسه این که به اسم اون در نره اون یکی رو هم مثلا پیداش کردم ... آخ که همه شون چقدر خوشحال شدن .. رئیس حسابداری تشکر بلند بالایی ازم کرد و گفت دستتون درد نکنه خانوم شهزادی . پیش روی بقیه میگم الان این همکارا همین اختلافو تا غروب نگه می داشتند و ما رو از کارو زندگی مینداختند . نشون میده که باید خیلی وارد باشین و پشتکارتون هم خیلی خوبه -خواهش می کنم آقای رئیس وظیفه ماست .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#19
Posted: 2 Jan 2014 23:15
شیــــــــــــــــــــطون بــــــــــــــــــــلا 18
به این فکر می کردم که بعضی از مردا با رفتار هابی بد و زننده خودشون تا چه حد اثری منفی بر زناشون دارن . من نمی خواستم که جزو زنایی باشم که به بیراهه کشیده میشن . سعی می کردم در محیط کارم تا اونجا که می تونم خیلی رعایت کنم . با همه بر خوردی معقولانه داشته باشم . کاری نکنم که بقیه سوءاستفاده کنن . نمی دونم در شهر به این بزرگی چه طور شد که بیشتر کار کنان بانک با خبر شدن که من با شوهرم اختلاف دارم و گاه کار به جا های باریک می کشه . هر چی فکر می کردم عقلم به جایی قد نمی داد . در هر حال گاه یکی دو تا از مسائل عمومی تر رو برای فریده و فریبا و یکی دو نفر دیگه باز گو می کردم . سعی می کردم که خیلی خویشتن دار باشم . تا اونجایی که می تونستم کارایی رو که به من واگذار می شد به خوبی انجام می دادم . سعی می کردم که کاری نکنم که روابط من با بهنام بر کارام تاثیر گذار باشه . هنوز در مراحل اولیه کار بودم ولی باید خیلی مراقب می بودم که اون واسم مایه نیاد . چون این دسته از آدما یعنی اطلاعاتی ها تا زمانی که خوبن باهات خوبن .. تا وقتی که منافع شخصی خودشون در خطر نباشه کاری به کارت ندارن ولی همین که متوجه شدن منافعشون به خطر افتاده به هر کاری دست می زنن که بتونن اون جوری که دلشون می خواد خودشونو برنده احساس کنن . زندگی فراز و نشیبهای زیادی داره . با این که دلم خون بود ولی سعی می کردم بخندم . حس می کردم که در زندگی زناشویی خودم شکست خوردم . حس می کردم همه دارن با دید ترحم آمیزی به من نگاه می کنن ولی من سعی داشتم با همه بگم و بخندم و خونسردی خودمو حفظ کنم . نشون بدم که شرایط خیلی عادیه .. حتی من و فریده و فریبا کارمون به جایی رسیده بود که خیلی از پسرا و مردایی رو که اونجا بودند دست مینداختیم . البته بین خودمون . مثلا یکی بود که شاید پنجاه کیلو هم نمی شد ولی یه زن هر کولی داشت که صد کیلو هم می شد و قد زن هم خیلی بلند تر از قد شوهرش بود -ببینم فریبا به نظرت شوهره وقتی داره میره سر وقت زنش چهار پایه می ذاره .. فریده : این زنی که من دیدم با چهار خایه هم کارش راه نمی افته چه برسه به چهار پایه . اون وقت سه تایی مون می گفتیم و می خندیدیم . اون شراره شاد و شیطون یواش یواش می رفت که در خونه و در دیدار با فک و فامیلا افسردگی بگیره . شرایط بهنام هم بهتر از من نبود . اونم همین حالتا رو داشت . می دونستم ادامه زندگی واسه اونم فایده ای نداره . متاسفانه در جامعه امروز ما خیلی ها در کنار هم زندگی کردن رو خیلی راحت می گیرند . هر چند که نباید خیلی هم سخت گرفت ولی واقعیتها رو فراموش می کنن . فکر می کنن زندگی فقط بر پایه سکس می گرده . همه چی یعنی هوس .. اون اگه حل شه اگه زن و مرد خودشونو بر هنه در اختیار هم بذارن دیگه بقیه کار ها خود به خود حل میشه . دیگه هیچ فاصله ای بین اونا وجود نداره . شاید این تز در زمان گذشته تا حدود زیادی موفق بود ولی در همون جامعه گذشته هم اگه یک زن و شوهر با شکست روبرو می شدند چاره ای جز ادامه زندگی نداشتند ولی در شرایط کنونی وضع فرق کرده بود . فکر نمی کردم شوهرم خیلی راحت با این مسئله که حاضر به بخشیدن مهریه ام شده تا ازش جدا شم کنار بیاد . اما اون همه چی رو قبول کرد .اون قدر جونم به لبم رسیده بود که روزی که از همسرم جدا شدم حس کردم که فوق العاده از روزی که باهاش ازدواج کردم خوشحال ترم . در حالی که خیلی ها به خصوص خونواده ام دلشون واسم می سوخت . فکر می کردن از این که یک زن مطلقه هستم خیلی سر خورده ام . ما از هم جدا شدیم . حس کردم از فردای اون روزی که طلاق گرفتم نگاههای مردونه همکارا طور دیگه ای شده بود . دو سه نفری که شخصیت ثابت و مودبی داشتند همون رفتارو داشتن ولی یه عده دیگه مدام سعی داشتند با رفتار های خاصی خودشونو شیرین کنند . لوس بازی در بیارن .بعضی هاشون در مورد یه سری مسائل کاری سوالای الکی می کردن . منو دعوت به خوردن صبحونه می کردند . من نمی خواستم فکر کنند که چون زنی متارکه کرده ام خیلی راحت میشه باهام جور شد . یکی دیگه از همکارا بود به اسم سیامک که اون یه زن خیلی خوشگل و خانوم داشت . با زنش در گیر میشه اونو می فرسته خونه باباش .. خودشم یک زن دیگه رو که اتفاقا اونم شوهر داشته میاره خونه شون و باهاش حال می کنه در همین موقع زنش سر می رسه اون زنه پا به فرار میذاره و دویدن اون زن در خیابونا و فرار از مهلکه شده بود سوژه داغ اون روز ها .. هر چند شاهدا فقط فرار زن رو دیده بودند و یکی دو نفر هم دیده بودند که اون از خونه سیامک در اومده .. زنش هم اومده بود به محل کارش و الم شنگه ای به راه انداخته بود که به زور ساکتش کردند ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#20
Posted: 9 Jan 2014 20:43
شیــــــــــــــــــــطون بــــــــــــــــــــلا 19
من همون آدم دیروزی بودم . هیچ تفاوتی نداشتم همونی که می تونست روحیه اش شاد و شنگول باشه و با همه کنار بیاد . خلاصه این سیامک خان هم بد جوری رفته بود توی نخ من .. خیلی دلم می خواست یه بلایی از همون بلاهایی که اول کار سر حسابدارمون در آورده بودم سر اونم در بیارم . یه روز که اون سر میزش نبود و دو سه ساعتی رو می خواست که دیرتر بیاد سر کار و مرخصی ساعتی گرفته بود من یکی از دفاتر ترازشو گرفتم و طوری که متوجه نشه ماهرانه خیلی از اعداد رو دستکاری کردم . اون بعدا می تونست با بر رسی و کنترل متوجه اختلافات بشه ولی همین خیلی وقتشو می گرفت . به خوبی مراقب بودم که با یکی از پیر دخترای مجرد سابقه دار ریخته رو هم و می خواد بره بیرون . پایان ماه هم بود و باید حساب و کتابها رو می بستیم و تا این تراز ها و بیلان کار رو تحویل مسئول حسابداری نمی دادیم حق خروج از بانک رو نداشتیم . در این مورد چیزی به فریبا و فریده نگفتم . هر چند اونا با من از این گفتند که منیژه همون ترشیده دختر در مورد رابطه اش با سیا باهاشون حرف زده . مثلا می خواسته کلاس بذاره . در هر حال من هنوز استخدام رسمی نشده بودم و کوچک ترین اشتباهی به ضررم تموم می شد .باید می دونستم چیکار دارم می کنم و نتیجه این کاری که می خوام انجام بدم چی می تونه باشه . خلاصه کاری کردم که اون شب تا نصفه شب این جناب سیامک خان داخل بانک بود و نتونست کاری بکنه دسته جمعی رفتن سر کار و با خبر شدم که تا صبح روز بعدش همه بودن و دوباره یک روز کاری بعد شروع شد . عجب حالی کرده بودم .. چند روز بعد جناب سیامک خانو به یک شعبه دیگه ای منتقل کردند . تشخیص دادن که این کار مند قوی نیست . سرپرست منطقه هم مدتی بود که اومده بود در شعبه ما جا خوش کرده بود . دست زن و بچه شو گرفته بود و اومده بود در خونه سازمانی و ویلایی اونجا کنگر خورده لنگر انداخته بود . خیلی هم مرد خوش تیپی بود و بیشتر از چهل سال هم سنش بود . همه ازش حساب می بردند . وقتی میومد واسه سر کشی همه به اصطلاح مردا خایه هاشون جفت می شد . فریده و فریبا می گفتند که یکی دوباری که اونو دیدن یه حالتی داشت که زنا حس کردن که خیلی بد چشمه . آخه با یک خیرگی خاصی به زنا نگاه می کرد . انگاری یه چیزی از اونا می خواست . -نمی دونستم چی بگم و جوابشو چی بدم . این من بودم که باید مراقب خودم می بودم که شیطنت این مدیر کل کار دستم نده . اون زن داشت و حداقل پونزده سالی رو از من بزرگ تر بود . چه افکار مسخره ای ! دیگه جدا شدن از همسر هم گاهی فانتزی های مسخره ای رو به همراه داره .. راستش دوست داشتم یه دوست مرد بی درد سر می گرفتم . آقای عباس اشرفی سرپرست منطقه و چشم راست مدیر عامل بود . خرش خیلی می رفت . برای سرکشی اومده بود حسابداری .. با این که محیط حسابداری و بانک بود ولی سریع رفتم خودمو مرتب تر کرده و یه آرایش خفیف هم رو صورتم انجام دادم و این جوری می خواستم از همون اول روش اثر بذارم و بعد حرفمو بزنم . که البته رئیس حسابداری هم با تعریفی که ازم کرد کارمو راحت تر کرد . با یک سلام گرم و بعدش سکوت رفتم به استقبالش . اگه بفهمه و بدونه من از همسرم جدا شدم نکنه نسبت به اخلاق من مشکوک شده و در مورد رسمی شدن من اقدامی نکنه ؟/؟ این اقدام رو باید شعبه انجام می داد و بعدش اون تصویب می کرد . با احترام و متانت خاصی باهاش حرف زدم . نمی دونم چرا حس می کردم اون با نگاهش داره منو می خوره . سعی داشتم توی چشاش نگاه نکنم ولی یک بار به طور تصادفی این کار انجام شد . داشت با نگاهش بهم لبخند می زد . دیگه انگاری اون استرس اولیه رو نداشتم . با مهربونی با هام حرف زد . -خیلی خوبه که خانوما هم در امور بانکی پیشرفتهای قابل ملاحظه ای داشته باشن و در این راه قدمهای ارزنده ای بردارن . من دوست دارم بسیاری از قوانینی که این اجازه رو نمیده که بسیاری از پستهای کلیدی و حساس به اونا داده بشه از میان بره .. معلوم نبود چی داره میگه . من هنوز استخدام رسمی نبودم اون داشت از پستهای کلیدی حرف می زد . ازم چند تا سوال کرد و به خوبی به همه اونا جواب دادم . در مورد رشته تحصیلی ام حسابداری یه چیزایی پرسید . وقتی که رفت بقیه طوری به من نگاه می کردند و باهام حرف می زدند که کاملا نشون می داد که خیلی هاشون بهم حسادت می کنن که مورد توجه سرپرست قرار گرفتم .. فریده : شراره جون غلط نکنم این گلوش پیش تو یکی گیر کرده .. بچه ها میگن قبل از این که به این جا برسه رئیس یکی از شعبات بود و خارج از سرویس توی آبدار خونه داشته با یکی از همکارای زنش حال می کرده . دیگه نمی دونست که خدمتگزاره هنوز خونه نرفته . با این که اون مستخدم همه چی رو گفت ولی رئیس پارتی داشت و خلاص شد . ... ادامه دارد ... نویسنده ..ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم