سلاماين يك داستان با سبك جديده ... فضاي كلي داستان در گذشته خيلي دور و افسانه اي اتفاق ميفته و تركيبي از اتفاقات اكشن و ماجرايي در كنار روابط رمانتيك و عاشقانه هست.گرچه شايد به خاطر الهام گرفتن از بعضي اتفاقات تاريخ ايران باستان يا تشابه نامها و نشانه ها خواننده احساس كنه اتفاقات تاريخي هستند اما واقعيت اينه كه هيچ ارتباطي با وقايع تاريخي ثبت شده وجود نداره و تماما تخيلي و زاييده ذهن نويسنده است...اميدوارم خوانندگان سايت از اين سبك نوشتن خوششون بياد و چون اين اولين نگارش من محسوب ميشه مشكلات و كاستي هاي اون رو ببخشيددر ضمن با توجه به محدوديت هاي زماني كه دارم سعي ميكنم به طور منظم هفته اي يك يا دو بار بخشهايي از داستان رو اينجا قرار بدم .
زمان: ۱۰۰۰۰سال پيش «دوره دوم خطه مياني زمين»سوبرژيك رهبر قبايل وحشي گوتها با متحد كردن قبايل شمالي ارتش نيرومندي تشكيل داده بود و به آيونيا امپراطوري غرب خطه مياني حمله كرد ... سالهاي جنگ و خونريزي ... سالهاي تاريك و سياه ... شهرهاي آيونيا يكي بعد از ديگري سقوط ميكرد ... چيزي به پايان نابودي كامل آيونيا باقي نمانده بود اما مروس (امپراطوري عظيم شرق خطه مياني) در ميان نا اميدي مردم و پادشاه به كمك آمد ... ارتش نيرومند مروس، سوبرژيك را مجبور به عقب نشيني به سمت كوههاي ارمينيا كرد ... گوتها شكست سختي خوردند ... گرچه ارتش مروس نيز تلفات زيادي داشت اما در نهايت سوبرژيك كشته شد و سپاه او فروپاشيد ... گوتها به سمت كوه هاي شمالي فرار كردند ... با اين حال هرمس وزير جادوگر سوبرژيك توانست فرزندش را از ميدان جنگ نجات دهد ... جسد سوبرژيك هرگز پيدا نشد ...***************۲۵ سال بعد ... دهكده سيكا در مرز بين سرزمين مروس و آيونيابه چشمانش نگاه كرد، چشم هايي درشت و زيبا با نگاهي آرام و غرق در تفكري عميق ... كمي پايين تر بيني باريك و خوش تراش و لبهايي درشت كه اگر به لبخند باز ميشد چهره اش را زيبايي خاصي مي بخشيد ... آرام سرش را جلو برد و بوسه اي كوتاه از لبانش برداشت ... دوباره به چشمانش نگاه كرد ... باز هم همان نگاه ... ميدانست چرا اينقدر در فكر فرو رفته است ... ميدانست اما نمي توانست كاري انجام دهد ... بايد منتظر ميماند تا ببيند چه مي شود ... همه منتظر بودند و نگران ... دستهايش را دور گردن داتيس حلقه كرد و خودش را به او چسباند ... بدن داتيس برعكس چشمانش گرم بود و هلنا اين گرمي را دوست داشت ... دستانش از پشت گردنش باز كرد و به سمت جلو آورد روي سينه پهن و سطبرش ... موهاي روي سينه اش را نوازش كرد ... داتيس هم دستانش به ميان موهاي بلند هلنا برد و آرام شروع به نوازش كرد ... - فكر ميكني آرتيس چه تصميمي ميگيره ؟!- نميدونم ... ممكنه از اينجا بره ...
- من كي ام ؟! ... پدر و مادر واقعي من كي هستن؟! ... يعني الكساندر پدر واقعي من نبوده ؟!يك ماه از فوت الكساندر ميگذشت ... كسي كه همه عمر فكر ميكرد پدرش بوده ... اما لحظاتي قبل از مرگش به او گردنبندي داده بود و گفته بود پدر واقعي اش نبوده . پدر واقعي اش سرداري در سرزمين مروس بوده كه در زمان مرگش او و مادرش را به دست الكساندر سپرده ...- به چي فكر ميكني ؟! ميدوني چقدر صدات كردم ؟!هلنا دختر زيباي همسايه شان بود . از بچگي با هم بزرگ شده بودند . الكساندر و پدر هلنا دوستان نزديكي بودند و به همين واسطه آنها هميشه با هم بودند . او، برادرش داتيس و هلنا ... هلنا را مثل خواهر دوست داشت ... هلنا و داتيس اما عاشق يكديگر بودند و هردو به آرتيس كه كمي بزرگتر از آنها بود و برايشان برادر بزرگتر به حساب مي آمد علاقه زيادي داشتند.الكساندر در جواني فرمانده سربازان مرزي آيونيا بود اما بعد از زخمي شدندش در جنگي كه سالها پيش رخ داده بود به اين دهكده آمده بود . الكساندر ديگر نمي توانست بجنگد به همين دليل سعي كرد مهارتهاي جنگي را به آنها بياموزد .دهكده آنها در مرز بين سرزمين هاي مروس، آيونيا و قبايل شمالي قرار داشت و گاهي مورد هجوم و حمله اقوام وحشي شمالي يا راهزنان قرار مي گرفت، به همين دليل آنها سخت تمرين كرده بودند تا بتوانند در مقابل خطرات از خودشان دفاع كنند.آنها دوستان مشتركي هم داشتند كه هميشه همراهشان بودند ... گومو و سام ... اين گروه ۵ نفره هركدام مهارتهاي ويژه اي داشتند ...هلنا دختري باريك اندام بود و چهرهاي زيبا و دوست داشتني با موهايي بلند و طلايي داشت، صورتي تقريباً كشيده با چشماني درشت و مژهها و ابروهايي بلند، بيني باريك و تركهاي و لبهايي متناسب با فرم صورت . هلنا تيرانداز ماهري بود و ميتونست در حالي كه از شاخه اي به شاخه ديگري روي درختان مي پرد همزمان تعداد زيادي تير به سمت هدف پرتاب كند.داتيس مهارت زيادي در شمشير زدن و پرتاب نيزه داشت .گومو با هيكلي درشت و عضلاني، قدرت زيادي داشت ... تبرها و گرزهايي كه يك مرد قوي هيكل به سختي مي توانست حتي از زمين بلند كند را مانند شمشيري چوبي در دست مي چرخاند.سام بيشتر از جنگيدن يك سازنده اسلحه بود ... اگرچه در نبردهاي تن به تن فوق العاده بود ولي هوش و توانايي بالايي كه در ساختن سلاح داشت .هلنا همچنان به آرتيس كه غرق در گذشته ها بود نگاه ميكرد ...- من تصميمم رو گرفتم ... ميخوام برم ... يعني بايد برم !با شنيدن اين جمله چهره خندان هلنا گرفته شد و كم كم قطره اشكي از گوشه چشمش سرازير شد .- باور نميكنم بخواي ما رو ترك كني و بري !- ولي چاره اي ندارم ... من بايد بفهمم پدر و مادر واقعي من كي بودن ... بايد بفهمم من واقعاً كي هستم ...- ولي تو الان هم ميدوني كي هستي ... تو آرتيس پسر الكساندري، برادر من و داتيس، حامي مردم اين دهكده ...آرتيس سر هلنا را در آغوش گرفت و شروع كرد به نوازش موهاي بلندش ...- بايد بزاري برم !صداي هق هق گريه هاي هلنا بلند شد ... دلش به درد آمد ...- من تو رو دوست دارم هلناي عزيزم ... نميتونم ببينم غمگين باشي- اگه نميخواي من غمگين باشم پس ما رو ترك نكن ...
صدايي را از پشت سرش شنيد ... سرش را برگرداند ... سوفيا با چهره اي نگران و غمگين داشت به او نگاه مي كرد ...هلنا طاقت نياورده بود و به او گفته بود آرتيس چه تصميمي گرفته است ...از عشق سوفيا به خودش خبر داشت ... اما آرتيس هيچ گاه پاسخ اين عشق را نداده بود ... خودش هم نميدانست چرا ! ...آرتيس جوان محبوب و دوست داشتني نزد تمام اهالي سيكا بود ... چهره اي جذاب و زيبا (حتي زيباتر از بسياري از دختران زيباي دهكده) ، هيكلي رشيد و عضلاتي به هم پيچيده ، با خلق و خويي نرم و آرام و صبور ...سوفيا مي دانست دختران زيادي هستند كه به آرتيس علاقه دارند اما او هرگز به هيچ دختري دل نباخته ... تنها سوفيا بود كه به واسطه دوستي با هلنا گاهي مي توانست خودش را نزديك آرتيس ببيند ...- چرا اومدي اينجا؟- يعني نميدوني چرا !بايد پاسخي به سوفيا مي داد ... ميدانست چرا ... بارها از نگاهش خوانده بود ...- ببين سوفيا من بايد حقيقتي رو به تو بگم ... تو دختر پاك و نجيبي هستي و ميدونم به من چه علاقه پاكي داري ... اما ...سوفيا سرش را پايين انداخت و با صداي آرامي گفت: شخص ديگه اي رو دوست داري؟- نه ... يعني آره ... نميدونم ... راستش هيچ كس نيست ولي انگار كسي هست ... نميدونم چطوري بايد بگم ...از زماني به خاطر داشت تصويري هميشه مقابل چشمانش بود ... يك جفت چشم كه به طرز خاصي به او نگاه ميكرد ... نگاهي كه تا اعماق قلبش رسوخ كرده بود ولي نميدانست سرچشمه اش كجاست ...هر وقت كه احساس ميكرد قلبش به سمت دختري متمايل شده آن چهره با آن نگاه خاص ولي غمگينش مقابل چشمانش ظاهر ميشد و اجازه نميداد علاقه يا عشقي در قلبش رنگ بگيرد ... نگاهي كه هرچه سعي كرده بود صاحبش را پيدا كند نتوانسته بود ... نگاهي كه عاشقش شده بود ... به همين دليل از كنار خيلي از ابراز علاقه ها ميگذشت و نميتوانست به كسي احساس وابستگي كند ... تنها دختري كه جايگاهي در قلبش داشت هلنا بود كه او را مانند خواهرش دوست مي داشت ...و حالا پس از اينكه الكساندر گفته بود كه خانواده واقعي اش را در سرزمين مروس جستجو كند احساس ميكرد با رفتن به آنجا مي تواند به اين نگاه برسد ... يك نداي قلبي كه گواهي ميداد سرنوشتش در آنجا رقم خواهد خورد ...سوفيا با تعجب و حسرت به آرتيس كه داشت افكارش را بلند بلند بازگو ميكرد نگاه ميكرد. وقتي حرفهاي آرتيس تمام شد چند لحظه در سكوت به هم خيره شدند. سوفيا آرام دستي به صورت آرتيس كشيد، با انگشت شستش گوشه لبش را نوازش كرد و بدون اينكه چيزي بگويد از آنجا دور شد ...
- اگه آرتيس اين تصميم رو گرفته منم باهاش ميرم ... اون برادرمه و نمیتونم تنهاش بزارم ... اما نميدونم دوري تو رو چجوري تحمل كنم ...هلنا سرش را از روي سينه داتيس بلند كرد و نگاهي به چشمانش انداخت ... كمي خود را بالاتر كشيد ... حالا چهره هايشان مقابل هم بود ...- بعد از مرگ پدرم و عمو الكساندر تنها دلخوشي من تو و آرتيس بودين ... من بدون شما نميتونم زندگي كنم ... اگه اين تصميم شماست پس منم ...داتيس لبهايش را به لبهاي هلنا چسباند و اجازه نداد حرفش را تمام كند ... هلنا را در بين بازوانش به پهلو چرخاند و خودش روي او قرار گرفت .- براي رفتن به مروس بايد از كوه هاي ارمينيا عبور كنيم ... راهش سخت و طولاني و پر از خطره ... نميتونم تو رو تو خطر بندازم ...باز هم لبهايش را روي لبهاي هلنا گذاشت ... و با كمي مكث سرش را به سمت گردن هلنا پايين برد و مشغول ليسيدن گردن و كنار گوشهايش شد ... آه كوچكي از نهاد هلنا بلند شد ... آهي از سر لذت ... ميدانست رگ خوابش كجاست ... هلنا هم با دستهايش مشغول نوازش كردن پشت و كمر داتيس شد ...داتيس سرش را پايين تر آورد و در حالي كه بندهاي روي شانه لباس هلنا را باز ميكرد كم كم سرش را به سمت سينههايش سراند ... كمي از سر لباس هلنا را پايين كشيد و سينه هاي درشت با نوك سفت شده اش را در دستانش گرفت و مشغول ماليدن شد ... با دندانهايش لباس هلنا را كم كم به پايين ميكشيد و با بيني و لبهايش سينه ها و شكمش را ميماليد ... هلنا دستهايش را در موهاي داتيس فرو برده بود و آنها را نوازش ميكرد و سر داتيس را بيشتر به خودش فشار ميداد ... عاشق اين كار داتيس بود ... تماس لبها و زبان داتيس با بدنش، بند بند وجودش را ميلرزاند و لذتي از سر عشق به او مي بخشيد ...داتيس سرش را از روي شكم هلنا برداشت و نگاهي به چشمان زيبايش انداخت ... نگاهي كه پرسشي در آن داشت ... اجازه پيش رفتن ميخواست ... هلنا سر داتيس را به سمت پايين و بين پاهايش هل داد ... ديگر نميتوانست تحمل كند ... ميخواست لبهاي نرم و داغ داتيس را با تمام وجود در درونش حس كند ...داتيس سرش را بين پاهاي هلنا برد و آرام زبانش را روي كس داغ هلنا كشيد ... چقدر گرم و خيس بود ... چيزي كه داتيس عاشقش بود ... زبانش را روي كس هلنا ميكشيد و با لبهايش لبهاي كسش را به دهان ميگرفت و ميمكيد ... آه هاي كوچك هلنا به فريادهايي از سر شوق تبديل شده بود ...- آهههههههههههه ... عاشقتم داتيستحريك شده بود و مدام سر داتيس را به خودش فشار مي داد ... داتيس زبانش را كمي به درون هل داد و شروع كرد به جلو و عقب بردن زبانش و با دستهايش شكم و پهلوها و رانهاي هلنا را نوازش ميكرد ...هر دو كمي به پهلو چرخيدند و هلنا كم كم خودش را به سمت پايين تنه داتيس خم كرد، كمربند داتيس را باز كرد و شلوارش را به پايين هل داد ... آلت سفت و مردانه داتيس را در دست گرفت و شروع به ماليدن كرد ... با يك دست كيرش و با دست ديگر بيضه هايش را مي ماليد ...كمي سرش را پايين تر برد و اينبار كير داتيس را به دهان گرفت و شروع به ليسيدن آن كرد ... تماس لبهاي هلنا با سر كير داتيس آتشي را در وجودش شعله ور كرد ... هر دو با سرعت و شدت بيشتري آلت ديگري را ميليسيد و ميمكيد و نوازش ميكرد ...هلنا بلند شد و داتيس را روي خودش كشيد ... هر دو آماده بودند و مشتاق ... داتيس آرام سر كيرش را به درون كس خيس و باز شده هلنا فرو برد ... آهي از هر دو بلند شد ... يكديگر را بغل كردند و بدنهايشان را بهم فشردند ... چند لحظه بعد داتيس آرام شروع كرد به جلو و عقب كردن خودش ... با حركاتي منظم و رفت و برگشتي كه لذتي شيرين را در وجودشان پخش مي كرد ... كم كم سرعت حركاتشان بيشتر ميشد و ميل به خواستن بيشتري پيدا مي كردند ...- آههههه بيشتر ... داتيس بيشتر ... سريعتر- دوستت دارم هلنا- ميخوامت داتيس ... چقدر گرمي ... چقدر سفتيلحظه موعود نزديك بود ... هردو به نهايت راه رسيده بودند ... هردو آماده انفجاري عظيم بودند ... داتيس لبهايش را به لبهاي هلنا چسباند و هلنا بازوانش را دور گردن داتيس حلقه كرده بود و پاهايش را دور كمرش ... داتيس را با شدت به خودش ميفشرد ... بدنش ضرباهنگ هاي كمر داتيس با شوقي فراوان پذيرا بود ... هلنا فريادهايي كوتاه و بلند ميكشيد ... بدنش در يك لحظه سفت شد و نفسش بند آمد ... چند لحظه در همين حال باقي ماندند ... بدن هلنا شل شد و نفسي عميق كشيد ...- چقدر دوست دارم داتيس ... چقدر دوستت دارمدوباره داتيس را به خودش فشرد و با حركات بدنش او را تشويق به ادامه كرد ... داتيس با سرعت و شدت بيشتري خودش را جلو و عقب ميكرد ... چيزي به ارضا شدنش نمانده بود و هلنا هم با چسباندن رانهايش به يكديگر مسير حركتي را تنگتر كرده بود ... در يك لحظه داتيس آلتش را بيرون كشيد و آب كمرش با فشار روي شكم و سينه هاي هلنا پاشيد ... كاري كه هر دو آن را دوست داشتند ...ديگر تواني برايشان باقي نمانده بود ... خسته از فعاليتي شيرين و دوست داشتني در كنار هم دراز كشيدند و در حالي كه يكديگر را در بغل گرفته بودند فارغ از هر فکر و خیالی به خوابي عميق فرو رفتند ...
داتيس، هلنا، گومو و سام تصميم گرفته بودند در سفري كه آرتيس در پيش گرفته او را همراهي كنند و با وجود مخالفتهاي آرتيس بالاخره او را راضي كردند كه همه با هم به مروس رفته و به دنبال گذشته دوست و برادرشان بگردند ... سفري طولاني كه شايد مخاطراتي نيز برايشان داشت .هركس مسئول انجام برخي از كارهاي سفر شد و همه مراقب بودند تا اين سفر دست جمعي علني نشود، چون مي دانستند درصورتي كه مردم دهكده متوجه اين جريان شوند به هر شكلي آنها را از رفتن به اين سفر منصرف خواهند كرد.بالاخره در سحرگاه دو روز بعد اين پنج يار قديمي عازم سفري دور و دراز شدند.اگرچه شتاب زيادي نداشتند و سفر خود را به آرامي آغاز كرده بودند اما در روز اول مسافت قابل توجهي به سمت شمال شرق پيموده بودند در نزديكي هاي غروب به كوهپايه هاي ارمينيا رسيدند.از اين مرحله به بعد سفرشان كمي متفاوت مي شد و بايد مسيرشان را به سمت شمال و درون كوه ها ادامه مي دادند تا به گذرگاه پايكولي و شهر اسرار آميز پايكا برسند. گذرگاه پايكولي تنها معبري بود كه از ميان كوهاي ارمينيا به سمت مروس مي رفت و سالها قبل آرياسپ پادشاه مروس اين شهر را به عنوان سدي در ميان گذرگاه ساخته بود تا مانع هجوم اقوام شمالي به سمت سرزمينهاي مروس گردد.شهري با ديوارهاي بلند و سنگي كه در دل كوه بنا شده و تنها جاده به سمت مروس در پشت اين شهر قرار داشت. اين شهر از سمت شرق به ديواره صخره هاي عظيم و غيرقابل نفوذي متصل مي شد و در سمت غرب خود دره اي عميق داشت. آبراهه هاي كه در سمت شمال و در مقابل دروازه شهر ساخته شده بود مسير سيل هاي درون گذرگاه را به سمت دره تغيير ميداد و باعث ميشد شهر هرگز در سيل غرق نشود.اما رسيدن به اين شهر چندان هم راحت نبود، آنها بايد از ميان دسته هاي مختلف گوتها كه در دل كوه ها پناه گرفته بودند بدون آنكه جلب توجه كنند عبور ميكردند. به همين دليل تصميم گرفتند ساعاتي را در كوهپايه اتراق كنند و در نيمه هاي شب و با استفاده از تاريكي به سمت شمال به حركت خود ادامه دهند تا از ميان قبايل وحشي به سلامت عبور كنند.از كوهپايه تا شهر پايكا حدود 3 روز راه بود و چون آنها قصد داشتند فقط شبها حركت كنند اين مسير طولاني تر نيز مي نمود و بايد در اين چند روز نهايت احتياط را كرده و اميدوار مي بودند كه كسي متوجه حضورشان در آن منطقه نشود.
- قربان خان بزرگ شما رو صدا ميزنههرمس گوشه چادر پاژيك را كنار زده بود و او را كه مشغول عشقبازي با سه زن بود نگاه ميكرد.- اه ... باز چي شده هرمس ... تو هميشه مزاحمي- خان بزرگ منتظره تا در مورد گوبال توضيح بدي ...پاژيك درحالي كه لباسهايش را مي پوشيد نگاه ترسناكي به هرمس انداخت و گفت: پس بالاخره كار خودت را كردي ...هرمس بي اعتنا به پاژيك پشتش را به او كرد و گفت: من هركاري ميكنم براي سلامتي و قدرت خان بزرگ و شماست ... و از آنجا دور شددر خيمه مركزي خان بزرگ روي تشكي لميده بود و با چهره اي در هم فرورفته و غضبناك زيرلب غر ميزد و دشنام ميداد ... آثار زخمهاي روي چهره، سينه و بازوهايش، نشان از جنگهاي فراواني در گذشته داشت ... اما امروز سوبرژيك خان بزرگ و رهبر قبايل وحشي گوتها فقط به يك چيز فكر ميكرد ... انتقام ...سالها از جنگ او با آرياسپ ميگذشت ... جنگي كه در آن شكست سختي خورده بود ... تعداد زيادي از سربازانش كشته بودند و خودش نيز تا مرز مرگ رفته بود ... همه فكر ميكردند او كشته شده ... سپاه عظيم او از هم فرو پاشيد و سردارانش عقب نشيني و فرار را به جنگيدن و مقاومت ترجيح داده بودند ...تنها هرمس به او وفادار باقي مانده بود و توانسته بود جسد بي جان او و فرزندش پاژيك را از ميدان جنگ به در ببرد ...هرمس مدتها از او مراقبت كرد تا كم كم حالش بهبود يافت و توانست از جاي برخيزد . سوبرژيك سالها تلاش كرده بود تا قبايل وحشي شمالي را با هم متحد كند و ارتش نيرومندي تشكيل دهد . با اين حال و با شكست در آخرين جنگش تمام آنچه را كه سالها براي آن تلاش كرده بود از دست رفته ميديد ... گوتها از هم متفرق شده بودند و سردارانش به او خيانت كرده بودند . اما اين باعث نميشد اراده آهنين او در هم شكند . تلاش دوباره سوبرژيك شروع شد . او با كمك وزير جادوگرش هرمس باقيمانده گوتها را جمع كرد و در كوههاي ارمينيا مخفي شد تا روز موعود ...سوبرژيك دستور داد تمام گوتهاي باقي مانده به سرعت به توليد مثل بپردازند و هرمس با كمك جادوي سياه سرعت رشد و نمو آنها را به شكل عجيبي سرعت مي بخشيد ... نسل جديد گوتها قوي تر، وحشي تر، خونخوارتر خستگي ناپذيرتر شده بودند ...با اين حال هنوز چيزي در اين چرخه كم بود ... پادشاهان سرزمين مروس در زمان تولد يكي بعد از ديگري در آب مقدس تطهير داده مي شدند، براي تكميل جادوي هرمس و ساختن لشكري قدرتمند و مرگ آفرين لازم بود تا از خون يك شاهزاده اصيل كه در آب مقدس تطهير داده شده معجوني درست شود تا سوبرژيك با نوشيدن آن قدرتي ماورايي و شكست ناپذير پيدا كند...سوبرژيك لشكري از گوتها را به سمت «وان» يكي از شهرهاي جنوبي كوه هاي ارمينيا فرستاد تا با شروع جنگ و قتل و خونريزي توجه پادشاه را به اين قسمت معطوف كرده و از سوي ديگر به خواسته خود برسد.پاژيك فرزند ارشد سوبرژيك مامور شد تا يك شاهزاده مروسي را در غياب پادشاه بربايد و به سرزمين گوتها بياورد. پاژيك اين ماموريت را به يكي از فرماندهان زيردستش به نام گوبال سپرد. گوبال و تعدادي از سربازان گوت با تغيير چهره و لباس خود را به رگا پايتخت مروس رساندند و به صورت اتفاقي ملكه و دو فرزند پادشاه را در شكارگاهي در اطراف شهر به دام انداخته و پنهاني به سمت ارمينيا حركت كردند . اين خبر در تمام مروس پيچيد و وحشت و نگراني زايدالوصفي همه جا را فرا گرفت .- با من كاري داشتيد خان بزرگسوبرژيك با غضب به پاژيك نگاهي انداخت و از شدت خشم با شلاقي كه در دست داشت به صورت او كوبيد.- احمق هوسباز تو حاصل سالها تلاش من و هرمس رو به باد دادي ... من به تو فرمان انجام اين كار رو داده بودم ولي تو به جاي انجام فرمان پدرت رفتي دنبال چندتا زن هرزه و ماموريت به اين مهمي رو سپردي به كس ديگه اي ؟!- اما خان بزرگ ...- خفه شو كثافت ... من همه چيز رو ميدونم ... تو فكر ميكني اگه مدتي از اردوگاه غيبت بزنه و شخص ديگه اي رو به جاي خودت بزاري من فريب ميخورم ...اينبار هرمس دخالت كرد و براي اينكه بين پدر و پسر بيش از اين بهم نخورد گفت: خان بزرگ... پاژيك يكي از بهترين فرماندهان رو مامور انجام اين كار كرده و گوبال توانسته ملكه و دو شاهزاده مروسي رو از رگا بدزده و پنهاني به سمت ارمينيا بياره ... اونا به زودي به اينجا خواهند رسيد ...با شنيدن اين جملات چهره عصباني سوبرژيك كمي باز شد و گفت: با اينحال چيزي از گناه پاژيك كم نميشه ... من او را مامور انجام اين كار كرده بودم ... سپس رو به پاژيك كرد و گفت: برو و مطمئن شو گوبال و غنايمش به سلامت و خوبي به اينجا برسند ... واي به حالت اگه اينبار كوتاهي كني- چشم خان بزرگ
دلشوره عجيبي داشت ... هرچه از روز ميگذشت دلشوره آرتيس بيشتر و بيشتر ميشد ... چهره اي كه هميشه در خاطرش داشت مدام در نظرش مي آمد ... انگار كه منتظرش بوده يا چيزي از او ميخواست ...از تپه بالا رفت و نگاهي به اطراف انداخت ... باد به شدت مي وزيد و ابرهاي سياهي در سمت شمال به سرعت حركت بودند ... ابرهايي كه نويد باراني شديد يا شايد هم طوفان را ميداد ...بايد سريعتر خودشان را به نقطه امني مي رساندند با اينحال آرتيس ميخواست همچنان به پيش برود ... گويي نيرويي مرموز او را سمت خودش جذب مي كرد ... نيرويي كه بي ارتباط با چهره مجسم در نظرش نبود ...در ميان هياهوي باد صداي فريادي شنيد و ناخوداگاه به سمت صدا تاخت. صدا از پشت تپه صخره اي روبرو مي آمد. هرچه به آنجا نزديكتر ميشد سر و صداهاي بيشتري به گوش ميرسيد ... صداي چكاچك شمشيرها و فرياد مردان ... ابرهاي تيره آسمان را فرا گرفته بود و رعد و برق و زوزه باد در هم آميخته بود ...وقتي به بالاي صخره رسيد منظره هولناكي را مقابلش ديد ... دسته زيادي از گوتها چند نفر را محاصره كرده بودند ... در ميان حلقه محاصره دو زن و يك مرد جوان ديده ميشد كه اطرافشان را سه سرباز گرفته بودند و با آخرين توان در مقابل گوتها مي جنگيدند. مشخص بود سربازان از آنها محافظت ميكنند با اين حال تعداد گوتها زياد بود و با سر و صداهاي عجيبي كه از خود در ميآوردند لحظه به لحظه بر تعدادشان نيز افزوده ميشد ...در اين بين آرتيس چشمش به چهره يكي از آن زنان افتاد ... باورش نميشد ... اين همان چهره بود ... چهره اي كه از زماني كه به ياد داشت در نظرش مجسم بود ...در همين لحظه يكي از سربازاني كه مقابل آن زن بود از شدت جراحات وارده به زمين افتاد و بلافاصله يك نفر از گوتها به سمت آن زن حمله كرد ... آرتيس با ديدن اين صحنه بيدرنگ نيزه اش را به آن سمت پرتاب كرد . همزمان با برقي كه از ابرهاي تيره آسمان جهيد نيزه به پشت گردن آن فرد اصابت كرد و او در يك قدمي آن زن به زمين ميخكوب كرد. براي يك لحظه همه دست از جنگ كشيدند و به اين صحنه نگاه كردند ... آرتيس از بالاي صخره به پايين پريد و بين آن زن و گوتها قرار گرفت. سه نفر از گوتها به سمت آرتيس حمله كردند اما او به سرعت برق به آنها ضرباتي زد . ضربه آرتيس به حدي سريع و برق آسا بود كه بدن گوتها چند لحظه ثابت ماند و سپس هرسه به يكباره به زمين افتادند ... دوباره سكوتي وحشتناك بر فضا چيره شد ... از ابتدا همين گونه بود ... نيروي عجيبي در بازوانش داشت و با چنان سرعتي شمشير ميزد كه حتي برق شمشيرش نيز ديده نميشد ... اين نوع جنگيدن منحصر به فرد بود و كسي نميتوانست مانند او بجنگد ... در جنگ چنان به سرعت جابجا ميشد و شمشير ميزد كه حريف احساس ميكرد با مردي نامرئي در حال جنگ است ...يكي از گوتها كه روي بلندي ايستاده بود و به نظر ميرسيد فرمانده بقيه است فرياد عجيبي كشيد كه انگار دستور حمله دست جمعي بود. ناگهان تمام گوتها به همان سمت يورش بردند.
- مرا عفو كنيد سرورم ... حامل خبر ناگواري هستمآرياسپ درحالي كه روي نقشه پهن شده روي ميز خم شده بود سرش را بلند كرد. گوشه چادر كنار زده شده بود و پيكي خسته و تازه از گرد راه رسيده مقابلش زانو زده بود .- چه خبري آوردي ؟!- متاسفانه ملكه و شاهزادگان چند روز است كه مفقود شده اند ...- چي گفتي؟!- بعد از عزيمت شما به اينجا عاليجناب وليعهد تصميم گرفتند كه به اطراف شهر سركشيده كرده و استحكامات را بررسي كنند ... علياحضرت ملكه و شاهزاده مهرنوش نيز ايشان را با تعدادي از محافظان گارد سلطنتي همراهي كرده بودند ... بعد از سركشي ظاهراً به سمت شكارگاه دامون رفته و آنجا اطراق مي كنند ... وزير اعظم وقتي ميبينند كه بازگشت ايشان طولاني شده چند نفر را براي گرفتن خبر به شكارگاه ميفرستند ولي در آنجا اثري از ملكه و شاهزادگان نبوده و محافظان گارد نيز همه كشته شده بودند ... هيچ كس نميداند دقيقاً چه اتفاقي در شكارگاه افتاده ... به دستور وزير اعظم عمليات جستجوي وسيعي شروع شده و گروه هاي بسياري به اطراف فرستاده مي شوند و اين حقير نيز براي رساندن اين پيام به اينجا آمده ام ...هر كلمه اي كه از دهان پيك خارج مي شد گويي پتكي بود كه بر سر آرياسپ فرود مي آمد ... بهت و نگراني وجودش را فراگرفته بود و ناگهان مانند آتشفشاني فوران كرد: پس شما چه غلطي مي كرديد؟ خانواده پادشاه در پايتخت و در مقابل چشمان هزار هزار لشكر گم شده اند و شما خواب بوديد؟فريادهاي آرياسپ فرماندهان را به چادر پادشاه كشاند ... همه از شنيدن اين خبر مضطرب و نگران شده بودند.به سرعت جلسه اي تشكيل شد تا وضعيت اتفاقي كه افتاده بود را بررسي كنند. عده معتقد بودند اين كار دشمنان داخلي است كه از نبود پادشاه در پايتخت سوء استفاده كرده و قصد توطئه و آشوب را دارند و عده اي هم معتقد بودند كار دشمنان خارجي است.وضعيت پيچيده اي بود از يك سو گوتها به شهرهاي جنوبي كوههاي ارمينيا حمله مي كردند و امنيت آنجا را بهم ريخته بودند، از يك سو خانواده پادشاه مفقود شده بودند ... و از سويي ديگر شايعات زيادي در اين منطقه شنيده مي شد از جمله اينكه سوبرژيك زنده است و مجدداً ارتش گوتها را جمع كرده و قصد حمله به مروس را دارد. آرياسپ اگرچه مطمئن نبود ولي در دلش احساس ميكرد اين ربوده شدن ملكه و وليعهد بي ارتباط با اقدامات گوتها نيست ...در هر حال آرتابان مامور شد تا فرماندهي سپاه را براي دفع شر گوتها از وان برعهده بگيرد و پادشاه به همراه 20 هزار نفر از سربازان به پايتخت بازگردد.