سيپاريوس دستانش را روي كمر رقاصه گذاشت و او بيشتر به سمت جلو خم كرد و كير سفت شده است را از پشت به درون كس او فرو برد ... در مقابلش پستيموس روي تخت دراز كشيده بود و دو زن رقاصه ديگر مشغول ليسيدن كيرش بودند ...- خبر را شنيدي؟!- چه خبري؟- اينكه ملكه و وليعهد مروس ناپديد شدن؟- واقعاً؟! كي ؟! چجوري؟!- جاسوساي ما تو مروس امروز اين خبر را آوردند ... هنوز از جزئيات خبري ندارمپستيموس در جاي خود نشست و يكي از زنان را بلند كرد و روي پاهايش نشاند و كيرش را با شدت به درون كس او فرو برد و زن مشغول بالا و پايين كردن خودش شد.- هاهاهاهاها پس بالاخره وقتش رسيد ... آرياسپ تو دردسر بزرگي افتاده ... هم حمله گوتهاي شمالي و هم دشمنان داخليسيپاريوس اشاره اي به آن زن ديگر كرد. و او در مقابلش خم شد ... سيپاريوس كيرش را از درون كس اين يكي بيرون آورد و ناگهان از پشت به درون مقعد آن يكي فرو كرد ... درد شديدي درصورت زن دويد اما چاره اي جز سكوت و تحمل نداشت ... پستيموس با ديدن اين صحنه خنده اي كرد- چكار ميكني احمق من كون اين برده ها رو دوست دارم زدي پارش كردي ... و سپس بلند شد و زن مقابلش را روي تخت خواباند و خودش روي او قرار گرفت.- به نظرت امپراطور تو اين وضعيت چه تصميمي ميگيره ...- كون امپراطور و تصميماتش ... من كه دلم ميخواد اينجا بمونم و كس اين برده هاي لعنتي رو شب و روز بكنم ...سيپاريوس سرعت حركاتش را بيشتر كرد و در حالي كه نزديك به زمان ارضا شدنش بود با دست به باسن زن شلاق ميزد ... چند لحظه بعد درحالي كه فريادهايي از سر لذت ميكشيد تمام آبش را را درون مقعد آن زن خالي كرد و بي حال روي تخت كنارش افتاد ...ساعتي بعد هر دونفر در حالي كه سر و صورت خود را پوشانده بودند به شكل مخفيانه اي از در پشتي كافه بيرون رفتند ...
ياران آرتيس كه ديدند او به سرعت به سمت تپه مقابل تاخت، آنها نيز دنبال او روان شدند و با كمي تاخير به بالاي صخره رسيدند. درست در همان لحظه كه گوتها دست جمعي به سمت آرتيس حمله كردند، داتيس گومو و سام نيز به سرعت خود را به ميان آنها پرتاب كردند و مشغول نبرد شدند . مكاني كه آنها مشغول جنگ بودند منطقه پستي بود كه اطراف آن را صخره هاي سنگي فرا گرفته بود.هنگامه غريبي بر پاشده بود. سام به دستور آرتيس محاصره شدگان را به سمتي كشاند و خودش مقابل آنها ايستاد. هلنا روي صخره ها به سرعت مي دويد و به سمت گوتها تير پرتاب ميكرد. و آرتيس و گومو و داتيس همچون شيراني كه به گله آهوان حمله برده باشند به ميان گوتها افتاده و مشغول جنگ بودند.نبرد ساعتي طول كشيد و گوتها با صداهاي عجيبي كه از خود در مي آوردند تعدادشان لحظه به لحظه زيادتر ميشد ... هر نفر از آنها كه زمين مي افتاد بلافاصله چندنفر ديگر جايش را پر مي كردند وحلقه محاصره را تنگ تر و تنگ تر مي كردند ...داتيس در ميان هياهوي جنگ خودش را به آرتيس رساند و فرياد زد : تعدادشون داره زيادتر ميشه نميتونيم با همشون بجنگيمآرتيس گفت: ما جلوي حمله شون رو ميگيريم ... شما سعي كنيد اين بانوها رو از صخره بالا بكشيد و سوار اسبها بشيد ... و سپس اشاره اي به گومو كرد و هردو به سمت مقابل حمله كردند ...داتيس از صخره پشت سرشان بالا رفت و با كمك هلنا طنابهايي را به پايين انداختند و بقيه را بالا كشيدند ...سام از خورجين اسبش گوي هايي علف مانند بيرون آورد و آتش زد و با فرياد به ميان گوتها پرتاب كرد ... دود غليظي از ميان گوي ها بلند شد و كم كم تمام منطقه را فرا گرفت ... ديگر هيچ چيز قابل ديدن نبود ... آرتيس و گومو از اين فرصت استفاده كردند و از ميدان بيرون آمدند ...فرصت زيادي نبود و تعداد اسبها هم كم بود بنابراين مجبور شدند هر دو نفر سوار يك اسب شده و از آنجا دور شوند ... باران به شدت ميباريد و همه خسته و گل آلود شده بودند كوره راه هاي كوهستاني هم راه را سخت تر و خطرناكتر مي نمود با اين حال نميتوانستند متوقف شوند ... خطر حمله دوباره گوتها بسيار خطرناكتر از باد و طوفان و سختي راه بود ...بالاخره بعد از مدتي در دامنه يكي از تپه ها حفره اي غار مانند ديدند ... گومو و داتيس به سمت غار رفتند تا از امن بودن آن مطمئن شوند ... با اشاره داتيس بقيه افراد نيز راه را به سمت غار كج كردند تا شب را در آنجا اطراق كنند ...
چشمانش را باز كرد اما جز تاريكي و سياهي چيزي نديد ... دست و پا و دهانش محكم بسته شده بود و احساس مي كرد در كنج ارابه اي تاريك افتاده است ... ارابه نسبتاً بزرگي كه با سرعت در جاده هاي خاكي و پر پيچ و خم در حال حركت است ...از بيرون صداهاي عجيبي مي آمد، صداهايي نامفهوم و گنگ ... به زحمت خودش را بلند كرد به گوشه ديوار تكيه داد و نگاهي به اطراف انداخت ... در تاريكي مادر و برادرش را ديد كه در كنارش دست و پا بسته روي كف ارابه افتاده بودند و انگار هر دو بيهوش بودند ... درد شديدي در پشت سرش احساس مي كرد و نميتوانست كاري انجام دهد ... همه اتفاقات مثل كابوس از مغزش مي گذشت ...دو روز پيش همراه ملكه و برادرش برانوش (وليعهد پادشاه) در معيت گارد سلطنتي به شكارگاه دامون رفته بودند. برانوش مشغول شكار بود و او و نديمه هايش در حال آب تني و بازي در بركه مخصوص بودند. اما شب هنگام غذا خوردن احساس كرد بوي نامطبوعي به مشامش رسيد ... بوي تند و غليظي بود و احساس كرد سرش گرم شده و كم كم گيج مي رود ...در بين مستي و هوشياري مي ديد عده اي سر و رو بسته به سرعت به خيمه آنها حمله كردند ... همه محافظان و نديمه هايش نيز مانند او سست و بيحال در اطراف افتاده بودند ... حتي برادرش برانوش نيز نميتوانست شمشير به دست بگيرد ... راهزنان همه سربازان را در مقابل چشمانش مي كشتند و بعد ضربه اي به سرش خورد و ديگر چيزي نفهميد ...تكان هاي شديد ارابه مهرنوش را از افكارش بيرون كشيد و فهميد چيزهايي كه مي ديده كابوس نبوده و واقعيتي دردناك است ... او و برادرش برانوش فرزندان آرياسپ شاهزادگان امپراطوري مروس بودند كه معلوم نبود به چه دليل و توسط چه كساني ربوده شده بودند ...به زحمت خودش را به طرف برادرش كشاند و با تكان دادن سعي كرد او را بيدار كند ... برانوش كم كم به هوش آمد اما دست و پا و دهان او نيز بسته بود ... مهرنوش با اشاره چشمانش به او فهماند كه سرش را خم مي كند و از پشت نزديك دستان برانوش مي برد ... برانوش با تلاش زياد توانست دستمال پيچيده شده دور دهان خواهرش را باز كند ... مهرنوش نيز به همين ترتيب دهان برانوش را باز كرد و بعد به سراغ مادرشان رفتند و او را نيز كم كم بيدار كردند ... ارابه مدام به چپ و راست حركت ميكرد و تكان هاي شديد آن باعث ميشد آنها به اطراف پرت شوند ...- چه اتفاقي افتاده برانوش ؟! ما كجا هستيم؟- نميدونم مادر ولي فكر ميكنم توسط دشمنانمون دزديده شديم .مهرنوش - من از شب شكارگاه به بعد چيزي رو يادم نمياد ... فقط ديدم عده اي همه محافظا رو كشتن ...با يادآوري اتفاقات آن شب و اينكه ديده بود در مقابلش تمام نديمه هايش را كه دوستان نزديكي برايش بودند كشته شده بودند اشك از گوشه چشمانش سرازير شد.- گريه نكن دخترم . حتما براي نجات ما ميان ...برانوش - بايد تو اين وضعيت به فكر چاره باشيممهرنوش - گريه من از ترس نيست مادر ... دلم براي كساني كه تو شكارگاه كشته شدن ميسوزه بيچاره ها حتي فرصت دفاع از خودشون رو هم پيدا نكردن.كم كم سرعت ارابه كم شد و ايستاد و يك نفر به در ارابه نزديك تا آن را باز كند.برانوش با صداي ضعيفي گفت: هيسسس ... بهتره فعلا هويت خودمون رو مخفي كنيم تا بفهميم منظورشون از اين كار چي بوده ... نبايد كسي متوجه بشه ما خانواده پادشاهي هستيم.در همين لحظه در باز شد و دو نفر در حالي كه سر و صورت خود را پوشانده بودند به درون ارابه آمدند ...- اي دزدان پست فطرت شما كي هستين ؟! چرا با ما اين كار رو كردين ؟!يكي از آن دو نفر بدون اين كه چيزي بگويد خم شد و زانويش را روي سينه برانوش گذاشت و دوباره با دستمال دهانش را بست و آن يكي نيز همين كار را با مهرنوش و ملكه كرد ... سپس آنها را در حالي كه براي رها شدن دست و پا ميزدند از ارابه بيرون بردند و روي زمين پرت كردند ...برانوش به اطرافش نگاهي انداخت ... آنها در ميان جنگلي پر از درختان بلند بودند ... با اينكه دهانش بسته شده بود اما شروع به فرياد و دست و پا زدن كرد ...راهزنان بدون توجه به فريادهاي برانوش مشغول تعويض سر و وضع خود بودند ... گرچه لباس ها و پوششان مانند مردم عادي بود ولي با زبان عجيبي با هم حرف ميزدند ...برانوش و مهرنوش نمي دانستند آنها چه مي گويند ولي ملكه مي دانست كه اين زبان گوتهاي شمالي است ... آنها گروهي گوتها بودند كه با لباس هاي مبدل به درون سرزمين مروس آمده بودند ...ساعتي بعد چند نفر از گوتها به سمت آنها آمدند و هركدام را روي اسبي بستند و رويشان را چادري كشيدند و مجدداً به راه افتادند ...
- قربان خبر خوشي دارم، بالاخره ردي ازشون پيدا كرديم ...فيروزان مشغول تيمار اسبش بود كه يكي از پيكها اين خبر را به او داد ... از روزي كه وزيراعظم او را مامور پيدا كردن ملكه و شاهزادگان كرده بود تا كنون بيش از دو هفته مي گذشت و در اين مدت او افرادش خواب و خوراك نداشتند ...بالاخره با تحقيقات فراوان توانسته بود بفهمد راهزنان به سرعت در حال حركت به سمت شمال هستند و آنها نيز قدم به قدم به دنبالشان ميرفتند ...- زودتر بگو ببينم چي فهميدي ؟!- يك چوپان ديده كه عده اي كه ظاهرشون خيلي به گوتهاي شمالي شبيه بوده به سرعت از غرب باگوان به سمت ارمينيا مي رفتند ... ما هم جهت حركتشون رو دنبال كرديم و در ابتداي كوهپايه ها ارابه اي رو پيدا كرديم كه متعلق به اونا بوده ...- داخل ارابه چيزي پيدا كردين؟- ارابه خالي بود ولي داخلش رو كه گشتيم يك تكه پارچه حرير پاره شده پيدا كرديم كه مطمئنم جنسش از جنس لباس مخصوصي هست كه براي ملكه در خياط خانه سلطنتي استفاده ميشه ...- عاليه ... چقدر تا اونجا فاصله داريم ؟- اگه همين الان حركت كنيم تا ظهر به محلي كه ارابه رو پيدا كرديم مي رسيم ... و بعدش تنها يك راه وجود داره كه احتمالاً گوتها هم از همون راه رفتن ...- تونستيد بفهميد چه مدت قبل از اون محل رد شدن؟- بله قربان از اثر سم اسبها ميشه فهميد تقريباً ديروز ظهر از اونجا رفتن ...- پس زياد باهاشون فاصله نداريم ... بايد سريعتر حركت كنيم ... افراد آماده شن حركت مي كنيم ...فيروزان و افرادش رد گوتها را دنبال كردند و پشت سرشان وارد ارمينيا شدند ... ارمينيا منطقه كوهستاني عظيمي با رشته كوهاي بلند راه هاي سخت و ناهمواري بود كه در غرب و شمال غربي سرزمين مروس قرار داشت ... كوهستاني كه محل زندگي بسياري از اقوام وحشي گوتها و قبايل شمالي بود ...گوتها به دليل اينكه از بدو تولد تا زمان مرگ در مناطق كوهستاني زندگي مي كردند به اوضاع آنجا كاملاً مسلط بودند، تمام گذرگاه هاي درون كوه ها را ميشناختند و مي توانستند به سرعت راه خود را پيدا كرده و به حركت ادامه دهند ... زندگي در شرايط سخت آنها را سخت جان و آهنين پيكر ساخته بود ... گوتها مانند حيوانات وحشي شامه قوي داشتند و خطر را از فرسنگها دورتر احساس مي كردند ... كم خوردن، كم خوابيدن و طي كردن مسافت هاي طولاني در سرماي سوزان كوهستان از عادتشان بود ...اما براي فيروزان و افرادش بسيار سخت بود تا از ميان كوره راه ها بتوانند به حركت خود ادامه دهند ... با اين حال چون پاي نجات زندگي ملكه و شاهزادگان در ميان بود نهايت تلاش خود را مي كردند ...بالاخره در غروب يكي از روزها توانستند با نهايت مخفي كاري به نزديكي محلي كه گوتها اطراق كرده بودند برسند ...فيروزان رو به افرادش كرد و گفت : ما الان در چند قدمي هدف هستيم ... چيزي كه از همه مهمتره سلامتي ملكه و شاهزادههاست ... پس بايد طرح حمله اي غافلگير كننده رو بريزيم ...- قربان اونها خيلي هوشيار هستند و با عجله اي كه دارن معلومه دستور دارن تا گروگانهاشون رو سريعتر به قبيلشون برسونن ... مخفي كاري و تعلل ما باعث از دست رفتن فرصتمون ميشه ...- قربان منم فكر ميكنم بهتره از تاريكي شب استفاده كنيم و حمله كنيم ...- ولي من با حمله موافق نيستم ... بهتره مخفيانه و با استفاده از تاريكي شب اول ملكه و شاهزادهها رو نجات بديم و درصورتي كه مجبور به جنگيدن شديم باهاشون بجنگيم وگرنه فرار كنيم ...فيروزان - منم با نظرت موافقم بهتره تا جايي كه ميشه باهاشون وارد جنگ نشيم ما 20 نفر هستيم ولي تعداد اونا دو برابر ماست و اگه جنگ و سر و صدايي رخ بده چون تو منطقه زندگي اونا قرار داريم به سرعت به هم خبر ميدن و تعدادشون زيادتر هم ميشه ...فيروزان سپس افرادش را به سه دسته 6 نفري تقسيم كرد ... دسته اول كه خودش و 5 سرباز ديگر بودند مامور شدند تا با استفاده از تاريكي شب و بعد از اينكه گوتها خوابيدند خود را به آنها نزديك كنند ... ملكه و شاهزاده ها را نجات داده و به سرعت از آنجا دور شوند و دو دسته ديگر با شبيخون زدن و گمراه كردن گوتها مانع آن شوند كه گوتها به دنبالشان بيايند ... گرچه مشخص بود با انجام اين نقشه نزديك به 15 نفر از افراد كشته خواهند شد ولي همه فداكارانه ميخواستند جزو دو دسته دوم و سوم قرار داشته باشند تا در راه نجات جان خانواده پادشاه جانفشاني كنند ...نزديك سحرگاه بود ... فيروزان و سربازانش به آرامي به گوتها نزديك شدند ... به جز 4 نفر كه در حال كشيك بودند تقريباً همه گوتها در خواب عميقي بودند ... با استفاده از تاريكي شب از پشت به به آرامي به آنها نزديك شدند و در يك لحظه در حالي كه جلوي دهانشان را گرفته بودند با خنجر گلوي آنها بريدند و جسدشان را به گوشه اي كشاندند ...فيروزان خود را به برانوش رساند و در حالي كه دستش را روي دهانش گذاشته بود به آرامي او را بيدار كرد و با اشاره به او فهماند كه آمده اند تا آنها را نجات دهند ... دست و پاي ملكه و مهرنوش و برانوش باز شد و آماده حركت بودند كه صداي سفيري آمد و بالافاصله تيري از كنار گوش فيروزان رد شد ...گوتها متوجه حضور آنها شده بودند و به سمتشان حمله كردند ... هر دو دسته در هم آميخت و جنگ شديدي شروع شد ... در اين بين فيروزان توانست اسبهايي براي ملكه و شاهزادگان بياورد و آنها را با چند سرباز از آن ميانه فراري دهد ... دو دسته ديگر كه مامور بودند جلو گوتها را سد كنند به شدت مشغول مقابله بودند و جنگ مغلوبه در گرفته بود ...اما دسته ديگري از گوتها به سرعت به دنبال فراريان رفتند ... جنگ و گريز آنها چند ساعتي طول كشيد تا اينكه به منطقه اي رسيدند كه بن بست بود و تپه هاي سنگي بلندي در مقابلشان قرار داشت ... ديگر نه راه پس بود و نه راه پيش ... فيروزان و چند سرباز ديگر اطراف ملكه و شاهزاده ها حلقه زدند و گوتها به سرعت خود را به آنها رساند و اطرافشان را فرا گرفتند ... خطر لحظه به لحظه نزديك تر مي شد ... تعداد گوتها زيادتر بود ولي سربازان كه جان خانواده پادشاه را در خطر مي ديدند شجاعانه مي جنگيدند ... به جز فيروزان فقط دو سرباز باقي مانده بود كه در مقابل گوتها مي جنگيدند ... فيروزان اجازه نميداد برانوش وارد جنگ شود ولي او شمشيري به دست گرفته بود تا بعنوان آخرين سد از مادر و خواهرش دفاع كند ...باد به شدت مي وزيد و ابرهاي سياهي در آسمان به سرعت حركت بودند ... ابرهايي كه نويد باراني شديد يا شايد هم طوفان را ميداد ... يكي از گوتها شمشيرش را در شكم سربازي كه مقابل مهرنوش قرار داشت فرو كرد و او را به زمين انداخت و سپس به سمت او حمله برد ...مهرنوش چشمانش را بست ولي همزمان با برقي كه از ابرهاي تيره آسمان جهيد صدايي شنيده شد و نيزه اي به پشت گردن آن فرد اصابت كرد و او در يك قدمي مهرنوش به زمين ميخكوب كرد. براي يك لحظه همه دست از جنگ كشيدند و به اين صحنه نگاه كردند ... آرتيس از بالاي صخره به پايين پريد و بين مهرنوش و گوتها قرار گرفت ...
درون غار آرتيس مقابل مهرنوش نشسته بود و زيرچشمي به او نگاه مي كرد ... باورش نميشد عشق خيالي اش رنگ حقيقت به خود گرفته و در مقابلش نشسته است ... آن صورت زيبا با آن نگاه مهربان ... مهرنوش چهره اي با نمك و دوست داشتني داشت ... صورتي تقريباً گرد با چشمهايي عسلي و درشت، مژه ها و ابروهايي بلند، بيني خوش فرم و لبهايي به رنگ گل سرخ و موهاي بلند و همرنگ چشمانش ... گرچه اندوهي توام با خستگي و نگراني در چهره اش بود ولي باز هم زيبايي و طراوت خاصي در آن موج مي زد ... در قلبش گرماي شديدي را حس مي كرد ... گرمايي كه شايد به واسطه حضور مهرنوش بود ...مهرنوش نيز نگاه نافذ آرتيس را روي خودش احساس مي كرد و هر ازگاهي با نگاهي دزدانه نگاه هاي زيرچشمي آرتيس را پاسخ مي داد ... همان احساس در قلب مهرنوش نيز وجود داشت ... چهره آرتيس برايش آشنا بود ... گرچه تا كنون او را نديده بود ولي احساس مي كرد آن چهره را مي شناسد و به آن علاقمند است ...تقريباً همه در سكوت به هم نگاه مي كردند ... هر كس منتظر بود ديگري لب باز كند و ماجرا را تعريف كند ...هلنا و سام مشغول مداوا و بستن زخم هاي فيروزان بودند ... از آن گروه 20 نفره فقط او باقي مانده بود و بقيه سربازان در ميدان جنگ كشته شده بودند ...بالاخره داتيس پرسيد: از سر و وضع شما معلومه بايد نجيب زادگاني از مروس باشيد ... ميشه بگيد اينجا چه ميكنيد؟ چرا با اون گوتها درگير شده بوديد؟برانوش پاسخ داد: ما به ميل خودمون به اينجا نيومده بوديم ... شما كي هستيد؟ و چرا به ما كمك كرديد؟- ما از اهالي دهكده سيكا هستيم و قصد داشتيم به مروس بريم ... در بين راه به طور اتفاقي متوجه حادثه شديم و تصميم گرفتيم به شما كمك كنيم ...- سيكا؟! همون دهكده اي كه در مرز آيونيا قرار داره؟ چرا قصد داشتيد به مروس بريد؟- بله همون دهكده ... و بعد ماجراي آرتيس و علت سفرشان را براي برانوش توضيح داد ...برانوش هم بدون اينكه وانمود كند از خانواده سلطنتي هستند خود را نجيب زادگاني از مروس معرفي كرد كه توسط آن گروه از گوتها دزديده شده بودند ...سام- بهترين راه براي در امان ماندن از حمله مجدد گوتها اينه كه سريعتر به شهر پايكا برسيم ...داتيس- ما هم قصد داشتيم همونجا بريم كه اين اتفاقات اخير مانع شد ... بهتره سريعتر حركت كنيم ... اينجا جاي امني براي موندن نيست آرتيس ................... آرتيس ؟!صداي داتيس، آرتيس را از افكارش بيرون كشيد و به سمت بقيه نگاه كرد ... ملكه از نگاه هاي دزدانه و چهره سرخ او متوجه احوالات درونيش شده بود ...- آره ... بهتره كمي استراحت كنيم و شما زخمهاي اين مرد رو سريعتر ببنديد تا حركت كنيم ...
در خيمه مركزي خان بزرگ از شدت عصبانيت همه چيز را به هم مي ريخت و به زمين و زمان فحش مي داد ... گوبال و افرادش نتوانسته بودند آخرين مرحله ماموريتشان را به درستي انجام دهند و اين باعث خشم سوبرژيك شده بود ...پاژيك در حالي كه از ترس رنگ به چهره نداشت رو به هرمس كرد و گفت: يه كاري بكن الان خان از شدت عصبانيت دستور قتل عامل همه رو ميده ... تو ميدوني وقتي عصباني ميشه چه حالي پيدا ميكنه ...همه از عصبانيت خان بزرگ مي ترسيدند ... همه مي دانستند خشم او چقدر هولناك است به همين خاطر كسي جرات نزديك شدن به چادرش را نداشت ...هرمس عباي بلندش را روي سرش كشيد و به سمت چادر خان حركت كرد و در كنار در چادر روي زمين نشست و مشغول كار با اسباب رمل و اسطرلابش شد ...رگ خواب خان را مي دانست و تلاش مي كرد روزنه اي براي پيدا كردن رد فراريان بيابد ... در همين حين سوبرژيك متوجه حضور هرمس شد و با عصبانيت به سمت او رفت ...قبل از اينكه كاري انجام دهد هرمس سرش را بلند كرد و با نگاهي پرابهت و نافذ چشم در چشم سوبرژيك انداخت ...- سرورم نوري در شمال مي بينم كه نشان عظمت شماست و نوري سرخ در شرق كه نشان شكست دشمنان شماست ... ميبينم كه گروهي را دست بسته و در غل و زنجير ... گروه فراريان و خائنين ...قدرت نگاه هرمس در همه تاثير داشت ... سوبرژيك با شنيدن اين حرفها و نگاه نافذ هرمس كه در دل و جانش رسوخ كرده بود كمي آرام شد ...- به كدام سمت فرار كردند ... پيدايشان كن و بگو ...- سرورم ميبينم كه فراريان به سمت پايكا مي روند ... مطمئن باشيد ماگار فراريان رو دستگير مي كنه و براي شما ميفرستهماگار جادوگري بود كه مدتي قبل توسط هرمس به پايكا فرستاده شده بود ... او با نيرنگ و جادو خودش را شبيه فرماندار آن شهر كرد و در يكي از شبها با استفاده از غفلت نگهبانان به داخل كاخ فرماندار رفت ... فرماندار را كه مشغول رسيدگي به نامه هاي ارسالي بود در اتاقش كشت و خودش را به جاي او جا زد ... پس از آن بود كه ارتش شهر را هم به بهانه پيوستن به پادشاه به سمت شمال روانه كرد و بعد خانواده و نزديكان فرماندار را دستگير و زنداني كرد ... در شهر به جز تعدادي زن و بچه و افراد عادي كسي باقي نمانده بود و كاملاً در اختيار ماگار و دار و دسته اش قرار داشت ...خان بزرگ كم كم آرام شد و دستور داد فرماندهان به خيمه اش بيايند ...ساعتي بعد نقشه جنگي گوتها آماده شده بود ... به دستور سوبرژيك ده هزار نفر از گوتها به سمت پايكا حركت كردند تا هم فراريان را دستگير كنند و هم شهر را به طور كامل تصرف كنند ... عبور از گذرگاه پايكولي بهترين مسير براي اجراي نقشه سوبرژيك براي ورود به سرزمين مروس بود ...