سلام و خسته نباشی به داداشای گلم درخواست تاپیک در تالا داستان و خاطره های سکسی تحت عنوان بی تو که نویسندش هم خودم هستم و تعداد قسمتهاش هم بیشتر از ۱۰ قسمت
سلام مامان جونم مامان:سلام عزیزم بیا بشین صبحانتو بخور دیرت شده...من:باشه مامان جان چقد عجله میکنی تو بزار صورتمو بشور شدم مثل غول چراغ جادو ...باشه مادرجان رفتم صورتمو شستم چشام یک خورده پف کرده بود تأثیرات ویسکی که دیشب خوردم سریع آب زدم صورتمو رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کردم اومدم بیرون ...کاری نداری مادرجان برم که دوباره دیر شده ...مامان:حداقل بیا این یک لقمه رو بخور با خودت چی میکنی پسرم پوست و استخوون شدی ای مادر به فدات بشه. باشه نون دست مادر واقعا خوردن داره صبحانه رو که خوردم شوتش کردم رفتم ماشین و آوردم بیرون یک زانتیا داشتم سوار شدم و آهنگ امید جهان رو گذاشتم تا سر کار شل گیر رفتم ...ادریس:لاشی تو دوباره دیر اومدی بجای دوست دخترات یکخورده به کارت برس که ریده نشه به کار ...من:باش داداش فدای اون لبای سیاه و گندیدت بشم از فردا زود میام بیا یک بوس بده حالا...ادریس:برو گمشو بنیامین زنده بودنت حرومه برو سریع امروز سه واحدو با هر زوری شده باید برق کشی کنیم.منk very good.ادریس:أه أه حالم بد شد .رفتم طبقه بالا خیلی دوستش داشتم رفیق فابریکم بود هیچ وقت نشد چیزی ازش بخوام بگه ن اینقدر بهم اعتماد داره که وقتی ابجیش با تاپ میاد جلوم میگه بیا ابجی بنیامین مثل داداش خودته بینمون هیچ فرقی نیست تا نزدیکای عصر یک کله کار کردیم دیگه نای نداشتم...من:داداش اون کونت گشاد شدا بسه دیگه پاهام داره درد میکن. بندو بساطو جمع کردیم رفتیم سوار ماشین شدیم .ادریس:های زنم ..جونم حرفتو بزن..ادریس:امشب تولد نگین یادت نره سر ساعت 5:30دم در خوه باشی باید برم هدیه با کیک تولد و بیاریم ..باشه داداش اول بریم دانشگاه به میترا برداریم بریم ..میترا خواهرم 2سال از من کوچیک تر من 20سالمه رفتیم سر راه میترا رو هم برداشتیم و رفتیم خونه ادریس رسوندم تو راه خونه خودمون بودیم یک دفعه دیدم میترا داشت گریه میکرد..من:عمر داداش چرا گریه میکنی چی شده همینطور هق هق میکرد اعصابم کیری شده بود . من با فریاد: میترا میگی چی شده یا میخوای دیونه ترم کنی. اشکاشو پاک کرد صورتشو کرد طرف شیشه . میترا: امروز با یک دختری دوست شدم بعد دانشگاه نیم ساعت باید منتظر تو میموندم گفت فعلا که داداشت نمیاد بیا بریم پشت دانشگاه با یکی قرار دارم فکر کردم دوست دخترش وقتی رسیدیم پشت دانشگاه دو تا پسر از تو کوچه اومدن بیرون دختره با دوست پسرش حرف میزداون پسره یکی اومد نزدیک دستشو گذاشت رو دوشم گفت افتخار میدی بانو بعد بدنمو مالوند جیغ زدم یکدفعه اون پسر یکی حرف زدنو ول کرد اومد طرف من دهنمو گرفت دختر بی آبرو که مثلا دوست جدیدم بود داشت میخندید دیگه از ته کوچه دو تا مرد داشتن می اومدن سمت ما ایناهم که دیدن وضع خرابه سریع فرار کردن .میترا:داداشی به مامان که نمیگی . شرم میکنم همین جور داشت هق هق میکرد.صورتم داغ شده بود احساس میکردم قلبم وایساده .من با لحنی نسبتا آروم:پسره تو دانشگاتون. میترا: آره داداشی ولی جون عزیز ولشون کن قسمت میدم تو رو به پیغمبر آبرو ریزی نکن جلو در خونه بودیم میترا سریع پیاده شد در حیاطو باز کرد رفتم داخل ماشین و پارک کردم دنیا دور سرم میچرخید من با دختر سکس داشتم ولی هیچکدومش بزوری نبود اون دیوسام با خواهرم سکس نداشتن ولی دست بهش زده بودن غروری که نسبت به ناموسم داشتم نمیزاشت آروم باشم اینقد تو دنیای خودم بودم که حواسم نبود جواب سلام مادرمو بدم سریع رفتم دراز کشیدم بعد 1 ساعت گوشیم زنگ خورد .من:جانم داداش ...ادریس:کوفت و داداش بیا بریم...من:کجا بریم داش..د لامصب تولد نگین اصلا حواسم به تولد نگین هم نبود تیشتر 3بعدی طرح اکولایزر تو ماهواره تبلیغ کرده بود من سفارش داده بودم پوشیدم شلوار کتونی آبی رنگ پوشیدم با کفش الکترو که داخل بنداش چراغ های ریز رنگی داشت موهامو اتو کردم زدم جلو چشمام ادکلن هم خالی کردم رو خودم رفتم بیرون میترا خشکش زده بود .من:چته تعجب کردی دیو تا حالا ندی دیدم میترا دور و برشو یک نگاه کرد اومد طرف من و زیر لبمو بوس کرد . من:آبجی بسه دیگه کشتی اخه منو برادرم شایان تا از دست شویی اومد بیرون کپ کرده بود 15سالشه داداشم . شایان: داداش وایسا من الان میام سریع رفت تو اتاقو گوشیش دستش بود با یک عینک عینک شیشش آبی بود . شایان:داداش عینک رو بزن تا یک عکس بگیرم..شایان:حالا بگو سیب. عکسمو گرفت و زد زیر خنده . من:چته الکی میخندی تو روانی .. شایان:داداش عکستو باب فیس بوک از فردا نگاه کن چطور دخترا بیان طرفم اون بدو منم دنبالش هر چی بود به خنده و شوخی گذشت ماشین و روشن کردم رفتم سمت خونه داش ادریس رسیدم دیدم دم در وایساده حواسش نبود تا رسیدم کنارش دست گذاشتم رو بوق بوق شیپوری نصب کرده بودم روماشینم چنان خودش و پرت کرد اونور از خنده مرده بودم یکدفعه دیدم نفس از تو حیاط اومد تو کوچه پشت سرشم نگین نفس زن داش ادریسم اندامش معرکس سینه داره اندازه دو کف دست دوبار از پشت کردمش البته قبل از اینکه با داداشم ازدواج کنه میخواستم به داداشم بگم که من باهاش سکس داشتم ولی وقتی ادریس گفت عاشقشه نخواستم شکست عشقی بخوره داداشم بیخیال این قضیه شدم . نفس:بنیامین کی میمیری از دستت راحت بشیم شوهرمو زهرترک کردی نگینم پشت در همش نگام میکرد تا در ماشین و باز کردم اومدم بیرون هر سه تاشون دهنشون باز مونده بود .. ادریس:پسر امشب چند تا (دست گرفت جلودهنش)کس میخوای جور کنی واسه داداشت. نفس که یکخورده به موضوع پی برده بود یک پس گردنی زد به ادریس دیدم نگین سرشو انداخت پایین رفت داخل این دختر چش شده عجبا با ادریس سوار ماشین شدیم در طول راه جریانو واسش تعریف کردم دیدم برعکس من رنگش مث گچ سفید شد ***پایان قسمت اول
رسیدم به یک جواهر فروشی پیاده شدم ادریس هنوز اعصباش کیری بود با سر پاش میزد به آسفالت ...من:خوب داداش فهمیدم رگ کس خولیت گرفته ولی لطف کن اعصابتو بعدا به رخشون بکش الان باید خوشحال باشی چون تولد ابجی جونت...با هم دیگه وارد جواهر فروشی شدیم...من:سلام خانوم محترم یک دستبند طلا میخواستم واسه جشن تولد ابجیم ...دیدم ن ای دل غافل زن سنگ کوب کرده ...من: خانوم شیطون شدی کجا داری سیر میکنه ...خانومه در حالی که میخندید: ماشالا شما ایقد به خودتون رسیدین که من با اینکه دخترم جلوت کم آوردم...یک دقیقه با خودم فکر کردم اینم دختر بدی نیستا...من: خانوم محتر بنظر شما گوشام درازه دم دارم چهار دست و پاه راه میرم...دختره:ن چطور مگه...من:فکر کردی من خرم که با حرفات داری خرم میکنی...دختره: ن اصلا جسارت نباشه ببخشید اگه حرفی زدم ...من:نفرما شما جاتون تاج سرماست نگاه نگاه خانوم لپشون سرخ شد خجالتی هم که هستی ...دختره : وای که شما چقد شیطونید . ادریس هم همینجور ساکت یک گوشه وایساده بود دستبندو گرفتم میخواستم خداحافظی کنم که یک چیزی یادم اومد...من:ببخشید شما اسمتون چی؟...من روژان هستم.من: خوشبختم شما شمارتو رو نمیدید اگه نرخ طلا یا خبری از بازار طلا بود خبرم بدی ممنون میشم دیدم کارتی داد که شماره مغازه بود . من: خانوم لطف کن شماره موبایلتو بده اونطوری که خودم میام مغازه بهت سر میزنم اتفاقه دیدی یک روز شما مغازه نباشید کسی از فردا خودش که خبر نداره..روژان بنده خدا سنگ کوب کرده بود ..روژان :اسمت چی آقا پسر ..فدام بشی بنیامین هستم ..زد زیر خنده روژان: چقد با نمکی تو بنیامین عزیزم بهت تبریک میدم تحت تأثیر حرفات قرار گرفتم ..من:عزیزم بگو مخمو زدی بیخبر. دوباره زد زیر خنده شمارشو گرفتم یک تک زدم به گوشیش از جواهر فروشی اومدیم بیرون و رفتیم سوار ماشین شدیم من:ادریس داداش دارم نگرانت میشم یک دم ساکتی خو بگو چت شده تو.یک دفعه زد پس گردن من و گفت: کی جورش میکنی داداش تو کف کونشم عجب صندوق عقبی داشت فدات بشم بنیامینم اگه تک خوری کنی میرینم تو زندگیت..باشه کونکش خبرت میدم ولی قبلش پوتات بزن که من جلوش شرمنده نشم ...بعداز کلی بگو مگو رفتیم کیک و هم برداشتیم و راه افتادیم طرف خونه رسیدیم چندتا بوق پشت سر هم زدم در و باز کردن یواش رفتم داخل یک گوشه ای پارک کردم دیدم بابام هی چقد شلوغه یعنی ما سه ساعت تو شهر کس چرخ زده بودیم رفتم داخل همه با هم میرقصید.اصلا تصورشم واسم سخت بود همش با خودم میگفتم این معجزست به میترا نگاه کردم نمیدونست بخنده یا گریه کنه که یک دفعه غش کرد ادریس رفت بالای سر میترا همه کمکش کردن که بزارنش تو آمبولانس رفتم جلو دست گذاشتم رو شونش من:داداش رامین توزنده ای دیدم رامین هم به گریه افتاد فقط تنها چیزی که از من پرسید چرا میترا گریه میکرد قضیه چی منم بحث و زیاد کشش ندادم و گفتم یک مشکل کوچیک پسرا چش چرونی کردن ما هم درگیر شدیم میدونستم اگه بگم دست بهش کشیدن مطمئنا زندشون نمیزاشت تا این حرف و از من شنید از پشت با کفش کار زد تو کمر پسره صدای خورد شدن کمره پسره اومد بزور جلوشو گرفتم رامین:مادر قهوه یکبار دیگه به زن من بد نگاه کنی کل خانوادتو به فاک میدم بردمش یک گوشی . من با لحن خیلی تند: دوستان اینجا جمع نشید برید دکتر اومد یک باند آورد دور مچ من با رامین اونجا نشستیم تا مأمور ها اومدن ما رو بردن کلانتری رفتم تو کلانتری. سرکار: خوب شما تو یک مکان عمومی دعوا داشتید که با این برگه ای که به ما رسیده سه تا از دنده هاش با 5تا ادندوناش به علاوه دماغش خورد شده من:حاظرم جناب سروان جون خودمو بدم ولی کسی بزور به ناموسم دست درازی نکن اگه خواهرم به میل خودش رفته قبول داشتم ولی اونا از سادگی خواهر من سوء استفاده کردن یک دفعه دیدم رامین داد زد:بنیامین د لامصب چرا به من دروغ گفتی بعد سه سال دیدمت که حرف اول تو دروغ بهم بگی به واضح معلوم بود که انگار از چشاش میخواد خون بیاد من:داداش چی ازم توقع داشتی بعد سه سال که دیدمت یک واقعیت بهت بگم که بزنی یارو رو بکشی دوباره اون خواهر بدبختم دوریت تهمل کن زمانی که تو رفتی خواهر من فقط 15 سالش بود تو این سن میدونی چه ضربه روحی شدیدی بهش وارد شد تا سه ماه کلا مثل دیونه ها شده بود رامین فقط گریه میکرد مثل ابری بهاری مارو بردن بازیشگاه (قضیه رامین از جای شروع میشه که رامین هم مث ادریس داداشمه ما سه تا رفیق پایه ایم ولی رامین دوسال از ما بزرگ تر از کلاس سوم دبستان با هم آشنا شدیم رامین آخر مهر بدنیا اومده بود بخاطر همین یکسال دیر تر رفت مدرسه کلاس دوم دبستان هم خیر سرش مردود شده بود وقتی به من در مورد علاقش به خواهرم حرف زد سعی کردم منطقی برخورد کردم این مسئله رو با مامان بابا در میون گذاشتم تو سن نوزده سالکی قرار شد نامزادی بشن سه سال دیگه عروسی کنن ولی از بخت بد خواهر یک روز تو راه تهران شیراز اتوبوس چپ میکن
اصلا تصورشم واسم سخت بود همش با خودم میگفتم این معجزست به میترا نگاه کردم نمیدونست بخنده یا گریه کنه که یک دفعه غش کرد ادریس رفت بالای سر میترا همه کمکش کردن که بزارنش تو آمبولانس رفتم جلو دست گذاشتم رو شونش من:داداش رامین توزنده ای دیدم رامین هم به گریه افتاد فقط تنها چیزی که از من پرسید چرا میترا گریه میکرد قضیه چی منم بحث و زیاد کشش ندادم و گفتم یک مشکل کوچیک پسرا چش چرونی کردن ما هم درگیر شدیم میدونستم اگه بگم دست بهش کشیدن مطمئنا زندشون نمیزاشت تا این حرف و از من شنید از پشت با کفش کار زد تو کمر پسره صدای خورد شدن کمره پسره اومد بزور جلوشو گرفتم رامین:مادر قهوه یکبار دیگه به زن من بد نگاه کنی کل خانوادتو به فاک میدم بردمش یک گوشی . من با لحن خیلی تند: دوستان اینجا جمع نشید برید دکتر اومد یک باند آورد دور مچ من با رامین اونجا نشستیم تا مأمور ها اومدن ما رو بردن کلانتری رفتم تو کلانتری. سرکار: خوب شما تو یک مکان عمومی دعوا داشتید که با این برگه ای که به ما رسیده سه تا از دنده هاش با 5تا ادندوناش به علاوه دماغش خورد شده من:حاظرم جناب سروان جون خودمو بدم ولی کسی بزور به ناموسم دست درازی نکن اگه خواهرم به میل خودش رفته قبول داشتم ولی اونا از سادگی خواهر من سوء استفاده کردن یک دفعه دیدم رامین داد زد:بنیامین د لامصب چرا به من دروغ گفتی بعد سه سال دیدمت که حرف اول تو دروغ بهم بگی به واضح معلوم بود که انگار از چشاش میخواد خون بیاد من:داداش چی ازم توقع داشتی بعد سه سال که دیدمت یک واقعیت بهت بگم که بزنی یارو رو بکشی دوباره اون خواهر بدبختم دوریت تهمل کن زمانی که تو رفتی خواهر من فقط 15 سالش بود تو این سن میدونی چه ضربه روحی شدیدی بهش وارد شد تا سه ماه کلا مثل دیونه ها شده بود رامین فقط گریه میکرد مثل ابری بهاری مارو بردن بازیشگاه (قضیه رامین از جای شروع میشه که رامین هم مث ادریس داداشمه ما سه تا رفیق پایه ایم ولی رامین دوسال از ما بزرگ تر از کلاس سوم دبستان با هم آشنا شدیم رامین آخر مهر بدنیا اومده بود بخاطر همین یکسال دیر تر رفت مدرسه کلاس دوم دبستان هم خیر سرش مردود شده بود وقتی به من در مورد علاقش به خواهرم حرف زد سعی کردم منطقی برخورد کردم این مسئله رو با مامان بابا در میون گذاشتم تو سن نوزده سالکی قرار شد نامزادی بشن سه سال دیگه عروسی کنن ولی از بخت بد خواهر یک روز تو راه تهران شیراز اتوبوس چپ میکنه همه ماها شوکه شده بودیم بابام بخاطر احوال میترا خونمون رو عوض کردیم که خاطرات گذشته هی نیاد جلو چشش خانواده ادریس هم از اون خونه قدیمی ارث پدر بزرگش خسته شده راستم میگفتی خونه خیلی قدیمی بود اون خونه رو میفروشن با چند تا زمین تو رامسر یک خونه ویلای میخرن بعداز اون واقع هر چی دنبال رامین گشتیم فایده ای نداشت خوانواده رامین بعداز این واقعا رفته بودن آلمان تا چند ساعت پیش که با رامین حرف زدم میگفت تو رستوران بعد ناهار احساس میکنه باید بره دست شویی تا میره و بر میگرده اتوبوس رفته بود شکر خدا وسایل هم نداشته یک ماشین میگره تا شیراز میره تو ماشینم خوابش برده و همین باعث شده وقایع تصادف اتوبوس و نبینه تو شیراز کارش برق کشی بوده ولی شهرک بیرون شیراز بوده که از شانس بدش گوشیش رو هم زده بودن واقعا خنده داره وقتی خدا بخواد کسی رو امتحان کنه همه چی دست در دست هم میدن شماره ما رو هم حفظ نبوده کند ذهن احمق بعد شیش ماه بر میگرده تهران ولی پیدامون نمیکن تو دانشگاه کار برق کشی دانشگاه رو به عهده میگیره تا امروز که اتفاقی هم دیگه رو دیدیم)بعد چند روز خبر دادن دیه میخواد طرف دیه پنج تا دندون با دماغش نزدیک 90میلیون خرجش کردم تا رضایت داده بعد یک هفته در به دری آزاد شدم ادریس کس کش و نگرفته بودن چون وقت یک پوشت زده بود تو سینه طرف پسره هم هیچیش نشده بود و این باعث شده بود من تعجب کنم من و رامین با هم آزاد شدیم مامان ابجی با داداش شایان و ادریس هم وایساده بودن ابجی یک دقیقه بدنش شول شد میخواست بیفته که رامین یک دفعه پرید میترا رو گرفت .رامین:عشق تو رو به خدا چشاتو باز کن دیگه هیچ وقت تنهات نمیزارم عشق اگه تو داخل زندگیم نباشی نابود میشم ذره ذره مثل این سه سالی رو که بدون تو با گریه سپری من تو رو از خدا میخواستم همیشه به درگاه خدا گله میکردم ولی حالا میبینم خدا خیلی مهربون دعامو مستجاب کرد من و به تو روسند . میترا دستشو آورد بالا با انگشت اشارش قطره اشکی رو که از چشای رامین می اومد پاک کرد منم عاشقتم عزیز هیچ نیروی تو دنیا نمیتونه بین من و تو فاصله بندازه عشکم در اومده بود من:لوس نشید دیگه بسه میخواید من و احساساتی کنید ولی عشق همش حرفه من بهش اعتقاد ندارم فقط سکس جوون . رامین:داداش بنیامین یک روز عاشق میشی که دیگه ن سکس واست ارزش داره ن مال دنیا و ن طرز رفتار دیگران واست مهمه به تنها چیزی که فکر میکنی عشقت کجاست چیکار میکن آرزوت میشه 1 دقیقه توبغل عشقت باشی من:باشه پدر بزرگ به نصیحتت گوش میدم و خندیدم مامان:بنیامین عزیزم تو خونه واست دارم که سکس جوون و جلو بچه نگی . همه زدیم زیر خنده اون روز به خوبی و خوشی گذشت خوشحال بودم که خواهرم عشقشو پیدا کرده بودو منم داداشمو تو ماشین بودم که یک نفر زنگ زد وای روژان بود همون که تو طلا فروشی بود گوشی رو برداشتم الو .روژان:سلا آقا بنیامین بامزه .من:عزیزم نگو این حرفو که بدنم یخ کرد . روژان:ای به تو که راست میگی و زد زیر خنده .من:روژانم چی شده یادی از من کردی روژان:اوه اوه روژانت خندید بعدش با لحن غمیگین بنیامین خرید کردم میای کمکم کنی البته با ماشین ماشین خودم خرابه ای پدر دنیا بسوزه اگه کاری نداشتی که اصلا زنگ هم نمیزدی حالا کدوم گوری هستی آدرسو گرفتم . رامین:خاک تو سر شاشوت تو هنوز دختر بازی میکنی من:با اجازه بزرگترای مجلس بله همه زدن زیر خنده رسیدم خونه یک تیپ مرگی زدم بی ام و بابا رو آوردم بیرون رفتم سرقرار جلوش وایسادم شیشه ماشین دودی بود من و نمیدید پسرا از کنارش رد میشدن میخواستن شماره بدن محل سگشون نمیداد زنگ زدم بهش الو روژان:کوفتو الو برو گم شو دیگه اسم من و نیار دوساعت الافم کردی بای گوشی رو قطع کرد یک دفعه دیدم یک ماشین هیونداسانتافه جلوش وایساد اعصاب دوباره کیری شد از ماشین پیادش شدم انگار روژان داشت کم کم رازی میشد که رسیدم جلو روژان روژان چشاش چهارتا شده بود صورتمو کردم طرف مردک تو ماشین:شما کاری داری با زن بنده ها لاشی حرومزاده چاقو از تو جیبم آوردم بیرون مرده حول کرد پا گذاشت رو گاز و رفت وسایل روژان و برداشتم ماشینم اونور خیابون بود تا بی ام و دید دوباره تعجب کرد سوارش کردم روژان:وای چقد غیرتی این رو زنش من:باید تحملم کنی زشتو . روژان : من زشت نیستم اگه زشت بول پسره مثه دختر ندیده ها جلوم نمی ایستاد . باشه بابا .روژان: او حالا چرا ناراحت میشه آقای با نمک شوخی کردم راستی امشب میای بریم بگردیم دلم گرفته . من:اگه عزیزم اجازه بده میام .روژان:اوه خیلی خوب بازم ممنون آقا از لطفتون اشتباه کردم این حرفو زدم .صورتمو کردم طرف روژان:عزیزم یعنی تو اجازه نمیدی بیام..یک دقیقه نگام میکرد تعجب کرده بود یک دفعه اومد لوپم بوسید .روژان:قربونت بشم عزیزم ...رسیدیم خونه روژان پیاده شد در حیاطو باز کرد روژان:عزیز بیا داخل شب خودم تنها مامان اصفهان با بابا کسی نیست دختر خالم شبا پهلوم میخوابه ماشین و بردم داخل وسایلشو اوردم بیرون خودشم چنتا وسایل دیگه رو دست گرفت خونشون حیاط بزرگ و قشنگی داشت رفتم داخل دست چپ آشپز خونه بود جلومم راهرو جلوتر تو راهرو دست راست دستشویی با حموم بود فکر کنم وسایلو گذاشتم بعد پنج دقیقه روژان اومد که ماتم برد....***پایان قسمت سوم
ببخشید نمیدونم چه اشکالی پیش اومده که داستان نصفه اومده بنابرین بقیه قسمت دوم رو میزارم بازم ببخشید داداشا*** همه با هم میرقصیدن به به چه خبر بود اینجا رفتم رو صندلی نشستم خودم و زدم به بیخیالی همه مست بودن انگار، ادریس هم سریع رفت وسط با نفس رقصیدن یک دفعه دیدم نگین با یک پسره رفتن بالا اومدم برم بالا که یک دختره اومد گفت خوشتیپ میای برقصیم منم گفتم میرم بالا یک چیزی جا گذاشتم میام رفتم بالا درو یواش باز میخواستم کنم قفل بود از جا کلیدی نگاه کردم خدا را شکر کلید روش نبود چیزی که دیدم باورم نمیشد پسره رو نگین خوابیده بود لب میگرفت سریع در زدم انگار حول شده باشن نگین سریع خودشو مرتب کرد و اومد در و باز کرد . من: مگه نمیای تو مجلش همه منتظرتن درو واسه چی قفل کردی ..هیچی چیز خاصی نیست من الان میام ..شوتش کردم رفتم پایین تا کسی شک نکن رسیدم پایین دختره تا من و دیدید نیشش باز شد سریع اومد پرید تو بغلم ..من:روانی چته اگه افتاده بودی من عذاب وجدان میگرفتم . خندیدو دستشو گذاشت بالای باسنم بعدشم لباشو گذاشت رو لبم یک ماچ کوچیک کرد بعد دیوانه وار زبونشو به زبونم میمالوند لبام داغ شده بود دست کشیدم رو باسنش هیچی نمیگفت من: بسه عزیزم بعدا تلافی میکنیم اینجا ضایست. دست از لب گرفتن کشید نزدیک 20دقیقه رقصیدیم دیگه خسته شده بودم بیخیال رقص شدم و رفتم یک گوشه نشستم دیدم دختردوباره اومد دستمو گرفت برد تو دستشویی من: چیکار میکنی دلت میخواد پارت کنم جرت بدم دختره: آره دوست دارم اگه تو نیازم و بر طرف نکنی بابام بر طرف کنه . در دستشویی بستم گفتم فقط سریع زیپ شلوارمو کشید پایین و شلوار مو کشید پایین . من: عزیزم تو یک جنده به تمام معنایی خوش به حالم . سرشو چسپوندم به دیوار دهنشو باز کرد تند تند فرستادم تو دهنش کیرم داغ شده بود همینجور داشت رو باسنم خنج میزد فهمیدم نفس کم آورده ولی دیگم دست برنداشتم صورتش سرخ شده بود که کشیدم بیرون به سرفه کردن افتاده بود دختره: روانی نزدیک به کشتنم داده بود من:اسمت چی بود فریماه ها دیگه روسنگ قبرت مینوشتن دلیل مرگ کیرخوری یک نفس مرده بود از خنده دیدم گوشیم زنگ میخوره ادریس بود تا گوشی رو برداشتم دوباره پرید کیرمو کرد تو دهنش دندون گرفتن من: آی آی ج ج ج جان داداداش .. ادریس:کوفت چه گوهی داری میخوری که آی آی میکنی فقط میخواستم بگم که همه میفهمن داری سکس میکنی تو دستشویی گوشی و قطع کرد .. دیگه وقتش بود تلافی کنم . شلوار فریماه رو خیلی آروم آوردم بیرون از زانوش بوس های کوچیک کردم تا رو چوچوش سوتینش با بقیه بندو بساطشم خودش بیرون آورد تا رسیدم به چوچوش زبون فرستادم داخلش که یک دفعه به نفس نفس زدن افتاد ه ه ه ه ه ه ه موهامو داشت میکشید انگار حسابی تهریک شده بود من: فریماه پشت کن که تا بقیه متوجه نشدن کارمون و انجام بدیم و بریم تا پشت کرد سر کیرمو یک خورده مالوندم گذاشتم رو کسش بالا پایین کردم . فریماه:بنیامین کس ن از پشت بکن جلو میترسم یکوقت پاره بشه پردم. منم رازی شدم بادستش لای کونشو باز کرد کیرمو گذاشتم رو سوراخش یکم عقب جلو شدم کلاه کیرمو فرستادم داخل . فریماه: آی آی جوون تا ته بفرست توش یکخورده دیگه که فرستادم داخلش بادست میزد شکمم که برم عقب دو دستشو گرفتم که یک جیغ زد و به نفس افتاد فریماه: چیکار میکنی آخ درد داره بیارش بیرون کونم داره سیخ میزن من:عزیزم صبر کن 1 دقیقه کیرم داخلت باشه آروم میشی بعد یک دقیقه کیرمو آوردم بیرون دوباره جا کردم تو کونش آخ آخ ووووی تف کردی داره میسوزه ه ه ه ه ه چه حالی داره تا دسته جا کن تو کونم وووی عاشقتم بنیامین ...فشارو زیاد کردم تند تند کردم تو کون ماهش من وایساده بودم اون خودش جلو عقب میکرد احساس کردم آبم داره میاد دودست کمرشو سخت گرفتم چسپوندمش به خودم ..من:فریماه عزیز داره آبم میاد سریع خم تر شد دستشو گذاشت روی روشویی کونش و رو کیرم میچرخوند با یک آه آبم تو کونش خالی کردم کیرمو آوردم بیرون کردم تو دهنش تا کیرمو تمیز کن دیدم یک اشک اومد از چشش بیرون من:چته عزیزم چرا گریه میکنی؟...هیچی بار اولم بود که یک پسر من و میکن کمرمم داره درد میکن . کیرمو یکخورده رو صورتش کشیدم بعد شلوارمو کشیدم بالا اونم خودش و مرتب کرد تا رفتیم تو سالن یک دفعه همه زدن زیر خنده ..من در حالی که سرمو میخواروندم:شما چطون خنگولا ..ادریس: فریما خانوم چرا اینجوری راه میری احیانا اتفاقی واستون افتاده فریماه با گریه رفت بیرون من:نگین نفس برید پهلوش تنهاش نزارید تا اونا رفتن رو کردم به تمام دختر پسرا : من پرو ام خجالت نمیکشم اون بدبخت چی، با این حرف شما به گریه افتاد مگه اون چه گناهی داره اونم دل داره واسه خودش بعدشم تا زمانی که با اخلاق کسی آشنایی کامل ندارید باهاش شوخی نکنید . همه ساکت شدن بعد چند دقیقه نفس و نگین و فریماه اومدن موقع دادن هدیه تولد بود که آخرین نفر هدیه رو دادم به نگین . بفرما نگین خانوم از طرف من و داداش ادریس وقتی کادو رو باز کرد چشش چهار تا شد وای شما دوتا خنگول چیکار کردید اومد لپ هر دومون رو بوس آبدار کرد قرار شد که اونجا شب بخوابم ولی بابا سوئد بود مامان و ابجی با داداش تنها بودن خیر سرم مرد خونم .....رسیدم خونه ساعت 2 شب بود حسابی مست کرده بودم که باعث شد تا سرمو گذاشتم رو بالشت خوابم ببره...صبح بخاطر اینکه خسته بودم نرفتم سر کار ساعت و نگاه کردم 9صبح بود منگ منگ بودم بزور پتو رو زدم کنار پنج دقیقه رو تخت نشستم بعد بلند شدم از اتاق رفتم بیرون رفتم سمت دستشویی دست و صورتمو شستم مسواک م و زدم رفتم سمت آشپر خونه تازه یاد اتفاق دیروز ابجیم افتادم . من:سلام مامانم صبحت بخیر . مامان:صبح تو هم بخیر ع س صبحونمو خوردم رفتم اتاقم لباسمو عوض کردم شوتش کردم طرف خونه داش ادریس...سلام داش بپر سوار بریم تا دیر نشده ادریس سوار شد دوباره آهنگ امیدجهان گذاشتم صداشو هم بلند رفتم طرف دانشگار وقتی رسیدم دانشگاه ماشین و یکجا پارک کردم با داش ادریس رفتم داخل زنگ زدم به ابجی میترا ..من:سلام نفسم .ع سلام نفسی .من:کجاای الان . آدرس و گرفتم رفتم طرفش دیدم با یکی دوستاش رو صندلی نشسته دوتا پسر با یک دخترم روبه روش رو صندلی نشسته بودن میخندیدن رفتم با ادریس جلو ابجیم من:ابجی همین دوتا که رو صندلی نشستن خودشونن سرش و به علامت مثبت تکون داد رفتم طرف پسر وسطی تارسیدم با مشت زدم تو صورتش که دماغش خونی شد اون پسره اومد طرف من که داداش غولم یکی زد با مشت تو سینش که بنظر خودم سینش جا افتاد یک دفعه دختر گفت مادرجنده چرا عشقمی زدی چنان با پشت دست زدم تو صورت دختر که یک دور دور خودش چرخ خورد افتاد رو زمین میترام هی قسم و آیه میداد ادریس هم به اون پسره شل و پل کرده بود دیدم پسره که با مشت زده بودم تو صورتش چاقو آورد بیرون یادم رفت بود چاقو از تو ماشین بیارم منم رفتم از بغل درخت یک سنگ برداشتم گذاشتمش وسط دستم مشت کردم اومد با چاقو زد اومدم جاخالی بدم که دست چپم دیر تر از بدنم اومد عقب چاقو خورد رو مچ دستم که میترا جیغ زد کل بچه های دانشگاه جمع شده بودن اومد دوباره با چاقو بزن که با دست چب دستشو گرفتم با دست راست که سنگ توش بود زدم با تمام قدرت تو صورتش که احساس کردم گردنش خورد شد افتاد رو چمنا خون میداد بالا حالت تشنج داشت فکر کنم رگای گردنش به فاک رفت از حراصت اومدن سریع آمبولانس هم رسیده بود میترا همش گریه میکرد سریع وقتی یکدفعه سرمو آوردم بالامن وابجی و ادریس خشکمون زد**پایان قسمت دوم
قسمت چهارم***تا روژان رو دیدم خشکم زد ولی خودم و بی خیال نشون دادم روژان با یک تاپ قرمز که رو تاپش عکس هلو کشیده بود که یک خورده از شلوار کتون سبزش که چسپیده بود به تنش طوری بود که اگه شرت نپوشیده بود شلوار جا رفته بود تو چوچولش تاپش تا بقلای نافش بود تقریبا اومد کنار من نشست با خنده ...روژان:بنیامین حالت خوبه خاک بر سرم چیکار کنم با این جوان ناکام ..من:دست درد نکن ها بعد به من میگی تو به خودت میرسی خوش بحالم امشب چه شبیست ..روژان:أه أه چه زود پسر خاله شد پسره چش سفید هیز..من:اخه کی خاطر خواه خر میشه که من دومیش باشم ..روژان:بیشعور توهین نکن دیگه با من حرف نزن خرارزش حرف زدن نداره . این و گفت و رفت طرف آشپز خونه میخواستم بگم گوی بزرگی هم نیستی که بخوام باهات حرف بزنم ولی بیخیال حرفم شدم نمیخواستم از خودم برنجونمش یکجا به دردم میخوره .. من:روژان عزیزم ببخشید کنترلم و از دست دادم دیدم ن ای دل غافل داره ناز میکنی دو بار دیگم صداش زدم جواب نداد یک دفعه یک فکر بد خطور کرد به زهنم نکن بلای سرش اومده دویدم سمت آشپزخونه دیدم که داره میوه تو ظرف میچینه ..من:نمیتونی یک ها بگی دلم هزار و یک راه رفت بلای سرت ناومده باشه .. روژان با قیافه ناراحت:یعنی اینقد من واست مهمم که ناراحتم شدی ..من:وای وای نگاه یک سیب بنداز باورت نمیشه اینقدر دلم ضعف میره که نگو ..روژان:خوشم میاد خوب بحثو عوض میکنی جواب سوالمو بده . دیدم ن فایده ای نداره این ول کن نیست دوباره بحثو پیچوندم و گفتم روژان چرا پشت کردی اخه سنگ عقبتو میبینم زبونم می افته رو زمین . یکدفعه یک سیب از تو ظرف چینی برداشت تند زد تو سینم و گفت خیلی چش چرون هستی همش فکر میکردم تو خاصی ولی حالا میبینم با این ولگردای تو خیابون فرق نداری همتون دنبال یک چیزی هستید اونم سکسه .با عجله رفت تو سالن رو مبل با چرم قرمز نشست تلویزیون رو روشن کرد زد شبکه پی ام سی مهرشاد داشت میخوند وقتی به خودم فکر کردم دیدم بله خیلی بد رفتاری کردم باهاش اون از من یک چیز میخواست دوستی پایدار ن فقط واسه سکس ولی من همش به فکر سکس باهاش بودم شیوه همیشگی رو پیش گرفتم فعلا باهاش سکس نمیکنم تا خوب بهم عادت کن اونوقت واسه درد دوری از منم شده احتمال 90درصد باهام سکس میکن تصمیم خودمو گرفتم رفت رو مبل نشستم آرنج دست راستم و گذاشتم رو ران پای راست آرنج دست چپ هم روی ران پای حت دو دستم و چسپوندم بهم مشت کردم پیشونیم و تکیه دادم به مشتم و با لحنی غمگین گفتم روژان جان عزیزم میدونم از دستم بخاطر رفتارم ناراحتی ولی من زیاد با اخلاقت آشنایی نداشتم فکر کردم از اینطور شوخیای خوشت میاد اگه میدونستم ناراحت میشی دستم بشکنه اگه ناراحتت میکردم.دیدم یک لبخندی زد و گفت باشه بخشیدمت فقط یک چیزی سرشو انداخت پایین با لحن غمگین . احساس کردم و میترسیدم همون چیزی که تو سرمه بگه عاشقتم . بحثو سریع پیچوندم با خنده گفتم فیلم هندی شد بس کن که الان از خنده روده بر میشم دیدم اون لبای آویزونش کشیده شد به پهنا و لبخند زد بعدش هم زد زیر خنده . من:خیلی بدی روژان یک سیب کوفتم کردی دوباره زد زیر خنده رفت تو آشپزخونه ظرف چینی که میوه داخلش بود و برداشت و اومد پیشم نشست دست آورد دور کمرم و گفت قصد نداری واسم پرپقال پوست بکنی .. من:باشه عزیزکم اول بزار شلوار موزو واست بکشم پایین که دوباره زد زیر خنده . یک ساعت تو بغلم بود درباره خانواده هامون و کسب کار حرف زدیم که گوشیش زنگ خورد..روژان:عزیز دوستم مهرنوش مثل خودت شیطون میزارم رو بلندگو فقط بخند گذاشت رو بلند گو و گفت بله عشقم .. مهرنوش:عشقم و زهر انگور دختره ی لنده هور ترشیده پسر واسش پیدا نمیشه به من میگه عشقم ..روژان:من به کسی پا نمیدم ههههه..مهرنوش:آره درسته همین باعث شده که کپک بزنی زنگ زدم بهت بگم شب با اون 206گندت بیا دنبالم تولد پری کس مخه کادو هم یادت نره ..باشه لیسر . تماس قطع شد روژان به من نگاه میکرد فهمیدم چی ازم میخواد ..من:چرا اینجوری نگاه میکنی دور من یکی و خط بکش..روژان:غلط کردی عزیز نشنیدی به من میگفت ترشیدی به من ایطور حرفی زدن تو ناراحت نشدی ..خیلی خوب حالا پس من میرم خونه آماده میشم ساعت 6میام دنبالت ..باشه عزیز ..اومدم تو حیاط سوار ماشین شدم آهنگ هیچکس گذاشتم و روژان در حیاطو باز کرد و رفتم بیرون شیشه رو دادم پایین یک دستی تکون دادم ای بابا هیچکس داشت کس شعر میخوند زدبازی گذاشتم تا رسیدم خونه ماشین و یک گوشه گذاشتم با دو رفتم تو ..مامان:سلام پسرم یاد نگرفتی سلام کنی..ببخشید مامانی اینقد عجله دارم تا 1 ساعت دیگه باید جایی باشم رفتم از پله ها بالا تو اتاقم که مامان با دادگفت:پسرم از طرف پست یک بسته اومده برات ...وای خودشه خدایا شکرت با دو رفتم پایین بسته رو برداشتم دوباره برگشتم بالا پسر اگه خودش باشه می تونم پیرهن و شلوار و کفش ست هم دیگه کنم بسته رو باز کردم اره خودش بود یک شلوار سیاه کتونی که دو برجستگی کنارش داشت که از بغل جیب میپیچید دور پات تا پایین یکی از برجنستگی ها نور جذب میکرد تو تاریکی مث شب تاب عمل میکرد برجستگی دوم یک چراغ سبز رنگ فکر کنم توش باشه که به کفش و پیرهنم می اومد ادریس میگفت شلوار شیطان پرستاست ولی من کاری به شیطان پیطان ندارم فقط قسمتم این بود جلو دیگران بدرخشم سریع لباسمو عوض کردم موهام و اتو کردم ادکلن تندی هم زدم یخوره هم رو صورتم ریختم یک بسته آدامس اربیت هم از زیر تخت برداشتم رفتم پایین با مامان خدا حافظی کردم فکر کنم میترا با رامین رفته باشن بیرون چون ماشینم نبود دوباره سوار ماشین بی ام و سیاه و خوشگل بابام شدم رفتم سمت خونه روژان دم در پیاده شدم آیفون و زدم ..روژان:بله..منم عزیز درو باز کرد رفتم داخل در اتاق و داشت قفل میکرد وای این دختر مثل فرشته ها شده بود یک شلوار چرمی تنگ سیاه با دامن چین چین آلبالو ای تا بالای زانو با یک پیرهن چرمی تنگ که خودش کمربند داشت با یک کاپشن چرمی سرخ که زیرش کاملا پشمی بود کاپشن کلاه داشت کلاهشو هم گذاشته بود رو سرش موهاشو هم فر کرده بود انداخته بود سمت راست صورتش اومد طرف من ...من:روژان تو داری با من چیکار میکنی..روژان:عزیزم تو داری با من چیکار میکنی . فکرکنم اونم رفته بود تو کف من از نگاه کردن به هم دست کشیدیم رفتیم سوارماشین شدیم شوتش کردم طرف یک لباس فروشی که واسه دختره هدیه تولد بگیریم رفتیم با سلیقه روژانم یک لباس شیک و گرون قیمت واسش گرفتیم و توپارک باهم قدم زدیم تا ساعت 8ونیم شب شد حرکت کردیم طرف خونه مهرنوش ..روژان:عزیز نگاه اون عشقم مهرنوش جلوش وایسا ولی شیشه رو پایین نده هر چی بوق زدم سوار نشد ..مهرنوش آقا گم میشی یا ن أه دختر ندیده ایشش ..روژان زنگ زد به مهرنوش الو..مهرنوش:کدوم گوری هستی پس سریع بیا یکی هم اینجا هی داره بوق میزن ولی فکر کنم مایه دار باشه..روژان:بیا سوار شو روانی قطع کرد تماسو شیشه رو داد پایین خنگ خدا بیا سوار شو ن مهرنوش تعجب کرده بود به زور خودش و رسوند به ماشین عقب سوار شد ..روژان:سلام عزیزم خوبی فدات شم..مهرنوش:آره خوبم نفس میشه بگی ایشون کین..روژان:عزیز من بنیامین ..مهرنوش:اوه اوه عزیزش بلاخره ترشیت درست شدا .تا خونه پری با خنده و جک رفتیم پیاده شدیم رفتیم داخل یک حیاط بزرگ پر درخت 200متر جلوتر یک خونه ویلای تو طبقه بود ..روژان:عزیز حواست باشه ندوزدنت یعنی من میدونم و تو تا وارد سالن شدیم نزدیک سی چهل نفر بودن نشسته بودن همه نگاه میکردن من با فریاد:سلام بر جمیعین همه گفتن ع س چند نفر اومدن جلو با هم دست دادیم پسره رو به من گفت به به گل پسر بلاخره شما مخ روژان مارو زدی یک دفعه با فریاد گفت دوستان امروز روژان پاستوریز شده همولیزه بی اف دار شد بلاخره همه زدن زیر خنده پسره رو به من تبریک بهت میگم داداش با این تیپی که تو زدی همه دخترا رو جمع میکنی بعد چند دقیقه بحثو بگو مگو رفتیم یک گوشه که یک دختره با یک لباس مثل لباس عروس از پله ها اومد پایین تا اومد همه پا شدن ولی روژان میگفت لباس فرشته هاست با همه سلام علیک کرد رسید به ما با روژان سلام سردی کرد که باعث تعجب چند نفر دیگه شد اومد جلو من از چشش یک قطره اشک اومد بیرون و به من گفت تو درس داشتی ن که گفتی من نمیام حالا با روژان خانومت قرار داشتی یک سیلی زد تو گوشم دو کرد رفته طبقه بالا که باعث هنگ کردن من دیگران شد ...***پایان قسمت چهارم
قسمت پنجم***همه ما تو شک بودیم روژان از سر میز بلند شد یک نگاه پر از نفرت به من کرد و رفت طبقه بالا یا خدا چی شده اینجا همه با تعجب نگام میکردن مهرنوش سرشو آورد کنار گوشم و گفت مخ اینو تو چطور زدی پری با روژان به هیچکی پا نمیدادن حالا دلیل تعجب افراد حاظر در سالن و میفهمیدم میخواستم برم طبقه بالا که یقمو گرفت پسره با خواهر من چیکار کردی تا میخواست بزن زیر گوشم هولش دادم اونور افتاد رو مبل دوباره به طرف من حمله ور شد ولی جلوشو گرفتن من رفتم طبقه بالا با فریاد روژان روژان یک دفعه از تو اتاق اومد بیرون با فریاد گم شو ریختتو نبینم چندتا دختر تا حالا بدبخت کردی باشه تو خوشگل تو مخ زن برو گورتو گم کن دیگه نمی خوام ببینمت تمام ملت اومده بودن طبقه بالا تا میخواست در و ببنده پامو گذاشتم بین در یک هول دادم که روژان پرت شد اونور رفتم داخل در و هم قفل کردم روژان گریه میکرد پری هم به هق هق افتاده بود رفتم کنار پری و گفتم خانوم من شما رو نمیشناسم و نمیدونم شما من و از کجا میشناسی رفت طرف کامپیوترش روشنش کرد و رفت تو اکانت فیس بوکش یک عکس بارگیری کرد نشونم داد سرم سوت کشید همون عکسی بود که داداش شایان ازم گرفته بود و گفت بود که میزاره تو فیس بوک سرم دور زد ، میفهمیدم اگه بگم داداشم اینکارو کرده داداش این دختره دست از سر شایان بر نمیداره رفتم رو صندلی نشستم وارد سایت خودم شدم عکسی که رو اکانت مدیریتیم زده بود و نشونش دادم...من:بفرما راحت میشه یک عکس و از داخل سایت بگیری اون کسی هم که شما رو فریب داده عکس من و دیده از عکس من استفاده کرده واسه رسیدن به شما شما هم نباید اینقد ساده باشید یا زود قضاوت کنید . رفتم طرف روژان هنوز داشت گریه میکرد کادو رو ازش گرفتم انداختم جلو پری دست روژان و کشیدم..من:بیا بریم که اعصاب درستی ندارم . روژان:توکی باشی که من همرات بیام شوهرم که نیستی که بهم دستور میدی با این حرفش دیگه واقعا جوش آورده بودم در و باز کردم میخواستم برم پایین که پسره دوباره یقمو گرفت اصلا حرکاتم دست خودم نبود با مشت زدم توصورتش که خونی شد افتاد یک گوشه از پله ها رفتم پایین خارج شدم از خونه ماشین و روشن کردم رفتم تو خیابون فقط دور میزدم سر در گم بودم این کار روژان فقط واسم یک معنی داشت کوچیک کردن من جلو جمع تو اون تاریکی شب یک چیزی مث بغض گلوم رو گرفته بود اما غرورم نمیزاشت گریه کنم گاز ماشین و گرفتم رفتم طرف خونه جمشید زنگ زدم به جمشیدالو..من:جمشید یک شیشه ویسکی بیار دم در خونتون وایسادم به ازای اون پنصدهزارتومنی که ازت طلب دارم بعد چند دقیقه رسیدم جلو خونشون وایساده بود..جمشید:کونی تو گفتی جلو خونه چرا لاف میزنی دیگه، دوشیشه واست آوردم شیشه ای 220تومن 60تومن انعام خودمه ویسکی رو ازش گرفتم بزور 10دقیقه باهاش حرف زدم .. تو خیابون تاریک میروندم یک دفعه گوشیم زنگ خورد روژان بود نمیخواستم جواب بدم ولی با خودم میگفتم کوچیکم کردی جلو جمع منم باید تلافیشو سرت در بیارم گوشی رو برداشتم..من:بله..روژان:از دستم ناراحتی عزیز ببخشید اعصابم خورد بود شوکه شده بودم آولین بارمه طعم داشتن دوست پسر و میچشم فکر خیانت تو به من هی تو سرم مرور میشد کنترل خودمو از دست داده بودم من و ببخش ..من:کجای الان..روژان:خونه پری..من:دم در حیاط وایسا الان میام اینقد اعصابم خورد بود که پامو گذاشتم رو گاز نفهمیدم کی رسیدم روژان با مهرنوش داشتن از بقیه خداحافظی میکردن تا رسیدم پری دو کرد اومد طرف ماشین در و باز کرد نشست..من با بیخیالی بیرون و نگاه میکردم که پری بحثو باز کرد . پری:بنیامین از دستم ناراحتی بهت حق میدم اون با احساسات من بازی کرده بود ولی من بخاطر زود تصمیم گیریم خشمم رو روی تو خالی کردم من بخاطر خوشگلی عکسی که فرستاد باهاش دوست شدم ولی اون از اولش از من اعتماد و عشق خواست ن رابطه ساده .من:بقیشو نمیخواد بگی این داستانا رو زیاد شنیدم منم بخشیدمت حالا میتونی بری من با شما دیگه کاری ندارم..پری:اولین کسی هستی که من و از خودت می رونی و توجهی بهم نداری ..شمارشو گذاشت کنار دنده و خودش پیاده شد بعدش روژان و مهرنوش سوار شدن منم بدون هیچ معطلی پارو گذاشتم رو گاز مهرنوش تا کارت و دید برداشت و گفت به به چشم مون روشن دنیا برگشته پری خانوم به آقا شماره دادن با این حرفش روژان هم برگشت به عقب کارتو ازش گرفت شماره رو کارتو خوند وقتی مطمئن شد که شماره پری رو به من گفت ..روژان: چرا شماره رو قایم نکردی بهش زنگ بزنی بعدا..ولی من جوابی ندادم اونم از خودش فهمید باید ساکت بمونه مهرنوش و رسوندم خونشون تو راه خونه روژان اینا بودم که یکدفعه خم شد لبشو گذاشت بغل لبم حالا خودشو عقب نمیکشید. من:چیکار داری میکنی میخوای بفرستیمون جهنم حالا تو به جهنم ماشین بابام له میشه...خیلی لوسی دلم واسه شوخیات تنگ شده بود من باش میخواستم بهت انرژی بدم..خیلی خوب شماره پری رو رد کن انرژی خودت و دادی.. یک لبخند معنی دار زد و شماره رو داد به من صورتشو کرد طرف شیشه منم از فرصت استفاده کردم شماره رو انداختم بغل صندلی یک کارت دیگه رو که شماره خودم روش نوشته بودم و آوردم بیرون ماشین و یک گوشی وایسوندم...روژان: چرا وایسادی بنیامین..سریع تا نفهمیده بود کارتو جلو صورتش پاره کردم شیشه رو دادم پایین تکه های پاره شده کاغذ و ریختم بیرون شیشه رو دادم بالا...روژان:دیوونه چرا شمارشو پاره کردی میتونستی باهاش باشی...من:روژان من تو رو دارم پول واسم مهم نیست عزیزم من تو رو میخوام من به تو عادت کردم ..یک دفعه سرشو آورد جلو لبشو گذاشت رو لبم بدنم داغ شده بود ولی زود از خودم جداش کردم..من:اینجا جاش نیست عزیز. تا خونه دیگه حرفی نزدیم رسوندمش خونه خودمم رفتم سمت خونه خودمون... در اتاقو باز کردم شایان خواب بود رفتم تو اتاقم خودم شماره پری رو آوردم بیرون بهش پیام دادم به مضمون اسم ایدی فیس بوکشو بگه ادش کنم ..بعد چند دقیقه اسم ام اس اومد سریع لب تاب و روشن کردم به اینترنت وصل شدم اکانت واسه خودم ساختم 5 دقیقه ای طول کشید تا کارم تموم شد ادش کردم اونم سری ادو قبول کرد نزدیک یک ساعت باهاش چت کردم گفت از من خوشش اومده منم ازش قول گرفتم که به روژان چیزی نگه اونم قبول کرد بعد کلی قربون صدقم رفتن بای دادم .که یک دفعه گوشیم زنگ خورد نفس بود اخه ساعت 2 شب با من چیکار داشت گوشی رو برداشتم جانم نفس...نفس گریه میکرد .من:نفس چی شده جواب بده..نفس:بیا بیمازستان.من که هنوز لباسمو عوض نکرده بودم سریع رفتم تو اتاق ابجیم دیدم کلید ماشین زانتیا رو میز کشویی سریع برداشتم رفتم سمت ماشین کاملا هول شده بودم رفتم طرف بیمارستان ...برده بودنش اتاق عمل نفس همش گریه میکرد رفتم بغلش کردم .من:گریه نکن عزیزم چی شده . اما حرفی نمیزد مامان بهم زنگ زد جریان و واسش تعریف کردم مامان شوکه شده بود دیدم دکتر اومد بیرون رفتم طرفش چی شده آقا دکتر..دکتر:شما بفرما اتاق بنده همه چی رو واست تعریف میکنم . مثل یک اسباب بازی کوکی پشت سرش به راه افتادم رفتم رو صندلی نشستم .دکتر:شما چیکاره این آقا میشید.من:داداش هستم ...واقعا داداش نترسی دارید شما اگه یک آدم ضعیف ی بود الان کشته شده بود...من:آقای دکتر میگید چی شده یا ن.. دکتر:آروم باش جوان این داداش شما با زنشون داشتن قدم میزدن که چهار نفر میریزن سرش باهاشون درگیر میشه ولی تعدادشون زیاد بود از پشت دستشو میگیرن یک نفر هم سر داداشتو میده بالا چاقو رو میکشه رو گردنش داداشت عجب دلی داشته که با دو دستش پوست گردنشو که از هم جدا شده بود و با دست میچسپون بهم تا سرش نیفته و باعث پارگی رگ و مردنش نشه نزدیک نیم ساعت مقاومت میکن که همکاران ما رسیدن الان هم به خون احتیاج داره گروه خونیoمنفی...من:آقای دکتر من گروه خونیم oمنفی...پس شما تشریف ببرید تا همکاران ما خون ازت بگیرن در ضمن حال داداشت خوبه نگران نباشید . رفتم خون دادم بعد خون دادن اومدم بیرون ،ادریس و آورده بودنش تو بخش دیدم نگین با مامان و باباش اومدن با همه سلام کردم بعدش رفتم طرف نفس ...من:بلند شو نفس بریم خونه ..نفس:تا ادریسم شفا نگیره بلند نمیشم ..بزور دیگه قول دادم فردا صبح بیارمش دیگه قبول کرده که بیاد خونه ...نفس عزیز مانتوتو بیرون بیار استراحت کن همینجور زل زده بود به زمین رفتم کنارش دکمه مانتوشو باز کردم خوابوندمش رو تخت خواب تا خواستم بلند بشم..نفس:تو رو خدا نرو بنیامین من و سپردی دست دوستت گفتم باشه در حالی که من تو رو میخواستم غرورمو شکستم بهم بی محلی کردی ولی دوبارم با بی محلیت ساختم ازت خواهش میکنم امشب تنهام نزدار..از خودم نفرت داشتم دیگه نخواستم بیشتر از این شکنجش بدم رفتم کنارش خوابیدم چسپوندمش بخودم نوک دماغش چسپیده بود به دماغم چشای گریونش رو به چشم دوخته بود گرمی نفسش به لبام میخورد خیلی آزارش داده بودم که یکدفعه لبشو گذاشت رو لبم پاهاشو هم دور پاهام نیم ساعت تو اون حالت بودیم که پشت کرد که من خودم و چشبوندم بهش که تو اون حالت خوابمون برد***پایان قسمت پنجم
قسمت ششم***بیدار شدم ساعت و نگاه کردم ساعت 10بود ای وای که دوباره دیر بلند شدم از تو رخت خواب بلند شدم رفتم تو دست شوی صورتمو شستم اومدم بیرون هر چی صدا زدم ن انگار کسی تو خونه نبود رفتم تو آشپز خونه به نفس صبحانه آماده واسم گذاشته بود فداش بشم که چقد دوسم داره این دختر رفتم صبحانه بزنم تو رگ رو میز حلوا شکری گذاشته بود و چندتا نون تست با کره و عسل اینقدر خوردم که به حد ترکیدن رسیدم زنگ زدم به نفس الو سلام نفس جان کجای تو بیدا شدم نبودی...نفس:بنیامین جان طاقت ناوردم سریع اومدم بیمارستان بیا ادریس بهوش اومده همش داره سوال تو رو میگیره . گوشی رو قطع کردم رفتم تو حیاط ماشین و برداشتم رفتم سمت خونه خودمون...مامان هراسان پرسید:ادریس حالش چطوره بهوش اومده یا ن طفلکی.. من:آره مادر من فدات بشم ناراحت نباش الان با نفس حرف میزدم گفت تازه به هوش اومده...مامان:خدا را هزار مرتبه شکر انشالا سایش بالا سر خانوادش بأشه .. رفتم طبقه بالا لباسمو عوض کردم در اتاقو قفل کردم از زیر تخت شوکر با یک اسپره فلفل آوردم بیرون گذاشتم تو کتم دیگه وقتش بود مواظب خودم باشه دیدی به منم حمله ور شدن حداقل بتونم از خودم محافظت کنم کت و هم پوشیدم رفتم پایین که یکسر برم بیمارستان که گوشیم زنگ خورد رامین بود ...رامین:الو کجاای پس مگه نمیای بیمارستان .. من:باشه الان تو راهم میرسم. تماسو قطع کردم که شایان از دست شویی اومد بیرون رفتم زدم پس گردنش دیوانه با پری دیگه حرف نزن..... تمام ماجرا رو واسش تعریف کردم قول داد یک ایدی جدید بسازه دیگه با اون ایدی آنلاین نشه بعدش با خیال راحت رفتم پایین سوار ماشین شدم و رفتم طرف بیمارستان رفتم طرف بخش در و باز کردم رفتم داخل که یکدفعه حرفشون و قطع کردن من: در مورد چی حرف میزدید شیطونا ..بعدش صورتمو کردم طرف ادریس و گفتم اونای رو که بهت حمله کردن و شناختی ادریس:آره همون دوتا که تو دانشگاه باهاشون درگیر شدیم خلاصه حواست به خودت باشه داداش .. باشه داداش حواسم هست که یک دفعه نفس با یک پلاستیک پر دارو اومد داخل ...من:به به نفس خانوم بفرما اینم شوهرتون که اینقدر نگرانش بودی ..نفس:خدا ادریس و بهم برگردوندبعدشم فداش بشم شوهر خودم به تو کله معده ای ربطی نداره.... کلی با هم دیگه حرف زدیم..من:رامین تو هم حواست باشه ها چاقو تو کونت نکنن یکوقت که جنسیتت نامعلوم بشه.. همه زدن زیر خنده..نفس :خیلی بی ادب شدی بنیامین این چه طرز حرف زدن جلو یک زن با شخصیت مث منه..من :باشه بابا تو بی شخصیت حالا نمیری یک آب میوه ای رانی ردبولی چیزی بخری واسه مریضمون الان به انرژی نیاز داره بدون نوشیدنی هم میتونی بهش انرژی بدی ولی واسه افراد بالا 18سال خوبه من و باش خدا زده تو سرم تازه بدنیا اومدم....روژان:بنیامین چرا خدا تو رو این همه لوس آفریده.....من:به تو ربطی نداره برو واسه این یک چیزی بگیر به انرژی نیاز داره بابا... نفس:آخ که خوب گفتی فعلا من برم یک چیزی بخرم تو ازبس فک میزنی حواس واسه آدم نمیزاری بابای فعلا، بر میگردم.......خیلی واسه داداشم خوش حال بودم حالا داشت با خانوادش دل جویی میکرد دلم واسش میسوخت که بخاطر من وارد اون بازی کثیف شده بود بعد گذشت دو روز ادریس و مرخص کردن نمیتونست درست حرف بزن صداش کلفت شده بود دکتر میگفت هنجرش صدمه دیده منم واست تشکیل پرونده و شکایت از اون دوتا پسر کلانتری رفتم و همه چی رو با اونا در میون گذاشته اون دوتا دیوس هم فرار کرده بودن دیگه دانشگاه نمی اومدن ولی پلیسا میگفتن گیرشون میاریم و اما در مورد خواهرم با رامین با ازدواجشون مخالفت کردم چون بهش شک داشتم داستانش واسم قابل هضم نبود تصمیم گرفته بودم چند وقتی دربارش تحقیق کنم بینم چیکارا میکنه حرکاتش مشکوک بود دانشگاه زیاد نمی اومد با این که کارش تو دانشگاه بود من نظر دادم و میترا هم با من موافق بود بلاخره تنها خواهرم بودم تو شوهر دادنش باید دقت میکردم که یک وقت در اینده طوری نشه که واسش احساس تأسف کنم ....من:الو جان پری کاری داشتی زنگ زدی ....پری:وا عزیزم مگه کاری باید داشته باشم بهت زنگ بزنم خوبی ما دخترا که مث پسرا بیخیال نیستیم....من:گرفتارم چند روزه کارام عقب افتاده، داداشم چند روزی بیمارستان بوده گرفتاری زیاد پری جان.....پری:امشب نمیای از این ورا....من:کدوم ورا ....پری:خیلی لوست کردم لوس تر شدی بابا خونه ما ....بابا خونه شما چه خبره آش میدن بیام اونجا که داداشت رو سرمون خراب شه مردکی کون گوت ...پری:إ عزیز بی ادب نشو دیگه من باهاش صحبت کردم قول داده که دیگه کاری به کارمون نداشته باشه تو میای تو اتاق من بعدشم چند روز دیگه عروسی .....من :خدایا آخه من از دست این دخترا چیکارکنم باید سرمو بزنم به سنگ الحد نمیزارن ازشون استفاده ببری ولی بازم طلب کار هستن.....با پری قطع تماس کردم آخرش قرار شدفردا صبح زود بریم واسه اسکی منم قبول کردم .. دوباره رو تخت دراز کشیدم که دوباره گوشیم زنگ خورد پسر من چقد سرم شلوغ شده اداره پلیسه....روژان:سلام گلم میخوام سوپرایزت کنم در مورد تو با خانوادم صحبت کردم قرار شد امشب بیای ببیننت محض آشنایی بیشتر زود بیا که تو مغازه منتظرتم.... من:ع س حرفات تموم شد حرف دیگه ای نداری وراج......روژان:بخدا خیلی بدی بنیامین من و باش اومدم خبر خوشحالی بهت بدم بهم میگی وراج خو دوست دارم دیونه در تب و تابم ..یک خنده ریزی هم کرد.....شورشو در آورده بود همش ناز و عشوه خسته شدم والا من:باشه روژان جان رأس ساعت 7 بعداظهر تشریف میارم مغازه.....باشه عزیزم و تماسو قطع کردم خدایا آخه اینم شد زندگی آدم یک دقیقه وقتش مال خودش نباشه دیگه واقعا خسته شدم از این دوست دختر بازی به خودم قول دادم این دو تو دختره رو هم دست به سر کردم طرف هیچ دختری نرم رفتم پیش جمشید .... تو بغل گرفتمش به به داداش جمشیدم خوبی یا ن بچه کونی........جمشید:بازم به فدای تو بچه قیفی کجای کون ده خبری از ازت نیست........من:هیچی بابا صبح تا شب دارم کون میدم واسه دو لقمه نون حلال، خو کله کیری این چه سوالی میپرسی سر کارم دیگه برق کشی ساختمون.........داداش جمشید کاری که از تو میخوام بکنی این صبح تا شب رامین و تعقیبش کنی هر چی دیدی و ندیدی هم گزارشش رو بهم میدی 5 میلیون 2.5الان 2.5بعد از اینکه کارو انجام دادی چی میگی حالا .........جمشید:باشه داداش من حرفی ندارم آدرس شو بده بعدش دیگه تو کاریت نباشه............همه کارا رو سپرده بودم به جمشید خیالم راحت بود ولی این وسط یک مشکل دیگه بود و اون ادریس بود ***پایان قسمت ششم
قسمت هفتم*** مشکل ادریس بود چند وقتی بود کاراش مثل کارای رامین شده بود بعضی وقتی میگفت کار دارم نمی اومد سر کار یا سر کار بهش زنگ میزدن میرفت من زیاد کاراشو جدی نگرفتم ولش کن به کیرم رفتم خودمو آماده کردم واسه شب که میخواستم برم پیش خانواده روژان ...روژان 4 بار زنگ زده بود پدرمو در آورده بود رفتم جلو مغازشو بهش زنگ زدم......من:بیا که دم در مغارم ..سریع اومد بیرون در مغازه رو قفل کرد اومد تو ماشین نشست در و محکم بست .... دیگه چته روژان چقد غر میزنی خدا را شکر که شوهرت نیستم یعنی الان جزو بیماران هاد تیمارستان بودم......... روژان: بس کن بنیامین من غر میزنم، بعدشم من 1 ساعتی منتظر تو لامصبم هی الان میام و هی رسیدم ولی ازت خبری نیست بد قولی از تو، بعد میگی غر میزنی ........من: خوب بابا حالا ببخشید خوب شد، اعصابم خورده تو هم قوز بالا قوز شدی آخرش چنان بگیرم ریشه ی گوشت که برق از سرت بپره.......... روژان: فکر کردی چون پسری یخورده اون بازو هات باد کرده میزارم بهم زور بگی شاید ظاهرن نهیف باشم ولی ده تا مثل تو رو حریفم آقا.........من:بله حرف شما تصدیق خدا خرو دید بهش شاخ نداد........با کیفش زد تو بازوم دیگه هر دوتامون حرفی نزدیم تا رسیدیم خونه روژان اینا .......روژان جونم من استرس دارم وایسا با هم بریم دیدی از استرس زیاد قلبم گرفته افتادم رو دستتا.....عزیزم فدات بشم گوه زیادی نخور بیا داخل الان به بابا میگم بیاد پیشوازت.........تا اسم باباشو آورد دو کردم طرفش با دست تند زدم رو باسنش که فریادش رفت رو هوا ........ روژان:آخ هوم درد گرفت بیشعور خدا ذلیلت نکن فدام بشی ایشالا........ یکدفعه مامانش اومد بیرون و گفت چی شد دخترم چرا آخ آخ میکنی ....... روژان: چیزی نیست مامان حواسم نبود سرپام خورد رو زمین دردم گرفت مامی....... فدات بشم دختر گلم اخه تو حواست کجاست این چند روزه ....... روژان: بفرما مامان اینم آقا بنیامین ........ با مامان بابای روژان سلام علیکی کردم و بابای روژان که یک سره فک میزد باباشم کس خول بودا بهش حق میدم در مورد دولت سوپسیدو بندو بساط حرف میزد که من در مورد هیچکدومشون سر در نمی آوردم رگ کس خولیم گرفت به بابای روژان جلو مامان و روژان خودش گفتم.......روژان جان سریع قرص بابا رو بیار آقای مسیحی شما خوبی احساس میکنم هزیون زیاد میگید معدتون خالی، تأثیر گذاشته رو مغزتون...... روژان با مامانش مرده بودن از خنده آقای مسیحی هم خندش گرفته بود ولی سعی میکرد خودشو جدی نشون بده دوباره خطاب به آقا مسیحی گفتم.......آقا مسیحی جسارت من و نادیده بگیرید فقط قصدم این بود که این مادر و دختره که لباشون افتاده بود پایین تو عالم هپرود صیر میکردن بخندونم که دیدم یک دفعه زد زیر خنده آقای مسیحی با لحن خندان گفت پسر تو یک کس خل به تمام معنایی......اینجور که معلومه آقای مسیحی هم ها اهلشه نزدیک یک ساعت با هم حرف زدیم مثل خنگا اینقد گفتم که ریسه بر شده بودن .........آقای مسیحی: بسه پسرم ما رو کشتی از بس خندیدیم بلند شو بریم میز شام آمادست شام بخوریم چون حس میکنم معدت خالی اسید زده به مغزت داری کس شعر میگی........ رفتیم سر میز شام، شام و میل کردیم اصلا فکر نمیکردم روژان این طور خانواده روشن فکری داشته باشه که قدرت تصمیم گیری رو داده باشن به دخترشون و این روژان که تصمیم میگیره که با کی باشه با کی بره با کی بیاد البته خانوادش نصیحتش میکنن ولی آخر سر تصمیم گیری رو میزارن به عهده دخترشون ..........روژان: عزیز بیا بریم بالا تو اتاق کارت دارم......... من:با اجازه آقای مسیحی........بفرما پسرم ******* رفتم طبقه بالا در اتاق باز کرد رفتم تو اتاق رو صندلی کنار میز کامپیوتر نشستم روژان هم رفت رو تختش نشست........اتاق قشنگی داری روژان جان ، اتاقش دیوارش رنگ آبی کم رنگ داشت با دو شب خواب که اونم رنگش آبی بود اتاقش پنجره نداشت تاریک بود چراغ ها رو روشن نکرده بود بجاش شب خواب رو روشن کرده بود خیلی قشنگ شده بود اتاقش........ روژان: ممنون عزیزم نظر لطفته ... کامپیوتر رو روشن کردم ببینم روژان خانوم تو کامپیوترش چی چی داره .... روژان: بابا چیزی ندارم الکی روشنش نکن فقط چندتا فیلم بس واقعا هم راست میگفت هیچی نداشت جز چندتا فیلم مسخره یاد اینترنت افتادم رفتم سراغ اینترنت وی پی ان داشت رفتم سایت فیس بوک ایدیش با رمزش و تو سایت ذخیره شده بود تا دکمه ورود و زدم وارد شد 10تا پیام واسش اومده بود فکر کنم متوجه شد دوید اومد سمتم .... . روژان: دیگه قرار نشد فضولی کنی یک چیز شخصی این ..... صورتمو کردم طرف روژان و گفتم روژان من و تو چیزی واسه قایم کردن نداریم خودش و انداخت رو دوشم ولی به زور هم شده بود نگاه کردم یک از دوستاش پیام داده بود البته 29 تا پسر هم بودن تو ادلیستش ولی تو فیس بوک این چیزا عادی بود دو دستشو از رو دوشم برداشت اومد رو پام نشست........من:آخ پام و شکوندی نره غول بلند شو با این هیکلت .......... روژان: ها چته داد و هوار راه انداختی پای بی اف خودم به تو چه اصلا هوم هوم......زمانی که لبشو غنچه ای کرد گفت هوم هوم دلم طاقت ناورد گفتم جو و و و و و و ن عجب باسن نرمی راحت باش عزیزم که زد پس گردنم و گفت بی اف بدو بی اف بدو دیگه دوشت ندالم.......شرا عزیزم ولی من یک دنیا دوست دارم ن یک دنیا کمه .........رفت رو تختش نشست منم از اکانت اومده بودم بیرون رفتم رو کم پلیر کلیک کردم بحساب خودم میخواستم آهنگ ها رو مارک کنم بخون شانسی رو دکمه پلی زدم قبل از اینکه برم تو پوشه و آهنگ ها رو مارک کنم دیدم زن داره کیر مرده رو میخوره صداشو سریع کم کردم روژان هنگ کرده بود........ روژان: من اینا رو تو پوشه گذاشته بودم پوشه رو هم گذاشتم رو مخفی......... من:آخه خنگه تو نمیفهمی فیلمای که تو پلیرا نگاه میکنی تو خود پلیرا میمونه مگر اینکه پاکشون کنی .......اومدم رو کم پلیر که پایین صفحه بود راست کلیک کردم لیست فیلم های دیده شده اومد نزدیک 40تا فیلم بود اومد قعطش کن که نزاشتم........ من: چی تو نگاه کردی منم میخوام نگاه کنم فقط تو تنها که دل نداری ...... رفت رو تخت خواب پتو رو هم داد رو سرش رفتم در اتاقو قفل کردم کیرم حسابی شق شده بود رفتم کنارش از رو پتو دست کشیدم رو باسنش چیزی نمیگفت با شکم خوابیده بود، منم روش خوابیدم آخ چقد نرم بود باسنش یک خورده از رو پتو همینطور که دودولم رو باسنش بود خودمو بالا پایین کردم که به نفس زدن افتاد ......روژان خیلی آروم : نفسم گرفت عزیز.....از روش بلند شدم پتو رو زدم کنار بغلش خوابیدم معطلش نکردم پستوناشو با دو دستم مالوندم اونم دو دستشو گذاشته بود رو دست من هی سرعتو بیشتر میکردش لبش و گذاشت رو لبم عجب سینه ای داشت پسر دیگه از لب خوردن و دست کشیدن به پستوناش خسته شدم فقط تنها چیزی که به من گفت این بود( زوده) رودست چپ خوابید منم دست آوردم دور کمرش باسنشو چسپوندم به کیرم و با هم تا یک ساعت حرف زدیم منم هر پنج دقیقه یک یا دو سه تا تقه رو شلواری بهش میزدم بعد یک ساعت بر گشتم خونه تو رختخواب دراز کشیده بودم که یادم اومد با پری قرار دارم اخه خدا تا کی باید وقتم مال دیگرون باشه اینم شد زندگی خدا همینجور تو فکر بودم که پلکام سنگین شد خوابم برد*** پایان قسمت هفتم
قسمت هشتم*** از خواب بیدار شدم وای خدای من ساعت هشت صبح بود گوشیمو نگاه کردم 6 تا پیام بی پاسخ از پری یا حضرت کهف کارم ساختس چوب تو کونم میکن این پری ............. زنگ زدم به پری خودم احتمال میدادم که خطر انفجار داره ولی آخرش که چی باید باهاش حرف میزدم خودم و سپردم به باد صبا و یک زنگ به پری زدم بعد دوتا بوق گوشی رو برداشت..........- چرا گوشی رو بر نمیداری الاغ خان من پنج شیش بار زنگ زدم گوشی بر نمیداری قرارمون ساعت شیش صبح بودا................ - ببخشید دیشب جای بودم خوابم برد حالا تو کوتاه بیا چرا میزنی................ - باشه زود باش بیا که من دم در حیاط چشم براتم بی معرفت اصلا به فکر من نیستیا زیر پام علف سبز شدا................ - قربونت بشم نازم زیر پات درخت سبز نشه حالا، الان لباس عوض میکنم میام، تماسو قطع کردم سریع لباسمو پوشیدم خاک بر چوکم حواسم نبود صورتمو بشورم................ مامان: خدایا من شفای بچمو از تو میخوام معلوم کاراش نیست شد فتوکپی باباش باباش که 2 سال رفته خارج یک سر نمیاد بینم زن و بچه هاش چطورن اینم بچش صبح میره ساعت 2 شب برمیگرده................ من که از این حرفای مامانم خندم گرفته بود دور خودم میچرخیدم و هیچ کاری نمیکردم................ مامان: پسرم دنبال چی هستی بگو تا واست پیدا کنم ... -مامان جورابام نمیدونم کجاست هر چی میگردم پیداشون نمیکنم................ - زیر تختته پسره ی خول و چل ... رفتم از زیر تخت جورابمو برداشتم و پام کردم حسابی به خودم رسیدم یعنی گل کاشتم سویچ ماشین بابا رو برداشتم رفتیم بی ام و مشکی بابا فداش بشم و از گاراج آوردم بیرون با عجله رفتم طرف خونه پری خانوم رسیدم دم در حیاطشون هیچکس نبود زنگ زدم بهش................ - الو پری جان تو گفتی دم دری ما پنج دقیقه دم دریم ولی از خانوم خبری نیست ................ - عزیزم بیا بالا نگاه کن بینم خوشگل مشگل شدم یا ن ................ - باشه عزیزم اومدم در و باز کن در باز شد رفتم داخل جان عجب خونه و حیاط بزرگی داشتن منم حتما باید خونه خودم باید بزرگ تر و مجلل تر از این باشه که یک نفر صدام زد................ - آقا بنیامین بفرماید داخل طبقه دوم همون اتاقی که دفعه قبل اومدید ................ این بنده خدا هم کلفت بود رفتم داخل چه خونه قشنگی بابام پول داره شاید 8 برابر بابای اینم کار کن ولی میگه میخوام سرمایه واسه بچه هام بزارم تا مثل خودم گرفتار و خار نشن منم بهش حق میدم به فکر خوشبختی بچه ها و نوه هاش رفتم داخل اتاق دیدم شلوارش بوشیده ولی پیرهن برش نبود با سوتین بود تا من و دید................ - بیا بشین عزیز ولی قبول کن که خیلی بد قولی ................ -إ خوابم برد خو چیکار کنم خانوم کوچولو... لباسشو عوض کرد خیلی قشنگ شده تو چشام داشت نگاه میکرد یکدفعه گفت................ - عزیزم فکر سکس با من و از سرت بیرون کن ................ - من حرفی زدم که واسه خودت میبری و میدوزی بعدشم من به اصرار تو اینجام ... دیگه حرفی نزد بند و بساطشو جمع کرد اسکی مسکی رو کلفته برداشت منم کمکش دادم وسایلای دیگه رو برداشتم وسایل و گذاشتیم تو ماشین حرکت کردیم طرف پیست اسکی ................ - پری خنگول اگه بلد نیستی بگو خنگول نیفتی من و بیچاره کنیا ................ - تو نگران من نباش ما ذاتن اسکی سواریم ................ نمی تونستم زیاد به این دختره اعتماد کنم دستشو گرفته بودم و با هم حرکت میکردیم و حرف میزنیم که من ولش کردم خودم رفتم سمت سرازیری اوف پسر چه هیجانی داشت عجب حالی میداد که یک دفعه صدای داد و بیداد اومد رفتم دیدم پری افتاد رو زمین باید بگم که پری خانم رید تو حس حالم رفتم بلندش کردم................ - چی شده پری چرا رو زمین نشستی دیدی گفتم بلد نیستی ................ - با عصبانیت گفت اون پسره انگشت کرد تو... به اینجا که رسید ساکت شد بلندش کردم دوهزاریم افتاد که چه اتفاقی افتاده خودم و زدم به بیخیالی طوری که پسره فکر کن پری موضوع رو به من نگفت چند دور دور سر خودم چرخیدم رفتم کنار پسره رو دور با تمام قدرت هلش دادم که دیدم پخش زمین شد چهار دور دوره خودش چرخید رفتم کنارش................ - دیگه نبینم این گوه خوریات رو روی زن من انجام بدی ... پسره خودش می فهمید که از کوره بیرون رفتم تقصیر کارم خودش بوده بیخیال شد و گفت - آقا شرمنده گوه خوردم شما به بزرگی خودتون ببخشید... فکر کنم پسره از این میترسید که کار به کلانتری بکشه ... پری که داشت لذت میبرد آخرشم بیخیال پسره شدم ولش کردم بندو بساطمون و جمع کردیف رفتیم طرف ماشین تا تو ماشین نشستیم لب شو گذاشت رو لبم جو و و و و و و ن چقد داغ بود بدنش من زبونمو حرکت نمیدادم ولی اون دست بر دار نبور زبونشو می مالوند رو زبونم بعد پنج دقیقه بی خیال شد و گفت................ - فدات بشم که رو جی افت غیرت داری خیلی دوست دارم بی افم رو من خیلی خیلی حساس باشه خوب کوچیکش کردی من که کلی ذوق کردم ................ - با من دیگه حرف نزن پری دیگه باهات حرفی ندارم تو تخیلات خودت باش من اگی بی اف تو بودم واست اهمیت داشتم صبح تو اتاقت اون حرفا رو نمیزدی................ - به جون عزیز شوخی کردم میخواستم ببنم عکس العملت چطوری که حالا دیدم نفسی من مال تو ام تو صاحب منی .... اومد جلو دوباره لب من و بوس کرد دوباره حرف همیشگی اومد تو ذهنم( مخ مورد نظر زده شد) نا گفته نماند خیلی خوش حال بودم سر از پا نمیشناختم ولی تنها چیزی که من از این دختر میخواستم و بعد ولش میکردم سکس بود همه فکر میکردن من بخاطر پول با پری دوست شدم در صورتی که من کمبود مالی یا واسه پز دادن جلو این و اون این کارو نکرده بودم فقط یک چیز در نظرم بود و اون سکس بود ................ تا نزدیکای غروب بیرون بودیم از پارکا گرفته تا جاهای دیدنی رو زیر پا گذاشتیم دیگه پاهام رمقی نداشت بی حس بی حس شده بودم جمشید هم بهم زنگ زده بود یک چیزای گفت که شکم بیشتر شد بخاطر همین سعی کردم به این موضوع بیشتر توجه کنم رسیدم خونه ماشین و یک گوشه پارک کردم که دیدم مادرم اومد جلوم چشاش پر اشک بود و همینجور میخندید *** پایان قسمت هشتم