قسمت نهم*** - مامان چته الان داری میخندی یا گریه میکنی من تو این کار تو موندم................مامان: مژده بده پسرم ب ب ب ب ب ب بابات داره میاد ایران بعد دوسال ................ تا این حرف و از مامان شنیدم خیلی خوشحال شدم من بدتر از مامانم به هق هق افتاده بودم سراز پا نمیشناختم مامان بهم گفت بابام واسم برنامه های داره خدایا یعنی بابام میخواست چیکار کن هر چی هست خدا به خیر بگذرون زمان چه زود گذشته بود دوسال به این زودی گذشت خیلی بابام رو دوست داشتم دلم واسش یک ذره شده بود خیلی دلم واسش میسوخت صبح تا شب واسه ما جوون میکند تا بچه هاش و نوهاش در آینده راحت باشن دیگه وقت این شده برق کشی رو ول کنم برم کمک حال بابام باشم تو همین فکرا بودم که نفهمیدم کی رسیدم بالا لباسم و عوض کردم رفتم پایین رو یکی از مبلا دراز کشیدم تو فکر بودم یعنی بابام چه فکرای واسم کرده نکن میخواد نصف انوالشو بده به من وای اگه بده چی میشه یا شایدم ن میخواد زن واسم بگیره دلم واسه زن آینده خودم میسوزه چون من دخترا رو فقط واسه سکس میخوام حتی زنم تو همین فکرا بودم که خوابم برد نصف شب یک سنگینی رو بدنم احساس کردم پتو انداختن رو بدنم اما اینقدر خوابم می اومد که حس اینو نداشتم چشامو باز کنم یک دفعه لبام داغ شد اما دوباره هم حس باز کردن چشامو نداشتم تو همون حالت دوباره خوابم برد................ میترا: داداش بلند شو ن ساعت 9 صبح تا صبحانت بخوری آماده بشی ساعت 11ست بابا زنگ زد گفت سر ساعت 1ظهر تو فرودگاه................با این حرفش از خواب پریدم وای خدا تا چند ساعت دیگه بابارو میبینم از ذوق سریع پتو رو زدم کنار دویدم سمت دستشویی صورتم و شستم رفتم سر میز صبحانه نشستم................ میترا: داداش اگه میدونستم ذوق زده میشی زود تر بهت میگفتم..و ریز خندید................ دیگه هیچکدممون حرفی نزدیم تا صبحانه خوردنمون تموم شد بعد از صرف صبحانه رفتم طبقه بالا یکی از بهترین لباسامو پوشیدم که جلو پاپام شیک باشم حسابی بخودم رسیدم نگای ساعت کردم ساعت 10بود یک آهنگی گذاشتم و رو تخت ولو شدم بعد چند دقیقه میترا اومد داخل................ میترا: داداش آماده شدی بیا که مامان پایین منتظرته آروم و قرار نداره................ پا شدم رفتم طرف میترا بغلش کردم همینجور که بغلم بود رفتیم طبقه پایین................ مامان:چیکار میکنی پسرم میخوای خواهرتو پخش زمین بکنی...من و میترا هم با این حرف مامان زدیم زیر خنده ................نگای ساعت کردم ساعت10:30بود ماشین و از گاراج بیرون آوردم مامان جلو سوار شد میترا هم عقب داداش شایان هم طبق معمول فلک زده مدرسه بود راه افتادیم طرف فرودگاه این مادر و دختر چقدر حرف میزنن سرم من بدبختو ترکوندن از بس حرف زدن من تو این موندم اینا این همه حرف از کجاشون میارن ... رسیدیم فرودگاه نیم ساعت زود تر رسیده بودیم منم رو صندلی نشسته بودم دخترا رو دید میزدم یعنی میشه مخ یکی از این مهمان دارای هواپیما رو زد غرق تو افکار خودم بودم اصلا حواسم به بابا نبودش تا بخودم اومدم دیدم ابجی با مامان از بغلم بلند شدن دویدن طرف سمت راست سالن منم سرمو چر خوندم به طرف راست سالن دیدم میترا خودش و انداخته تو بغل بابام منم سریع رفتم سمتشون به به چه ریش پورفسوری گذاشته بود با یک دست کت شلوار شیک بوی عطرش از عطر منم تند تر بود یکخورده موهای جلوش ریخته بود با این حال خوب بهش رسیده بود موهاشو به بغل زده بود................بابا: نگاه بکن شاه پسر من چقد تغیر کرده مرد شده واسه خودش نمیخوای بیای بغل بابا................خودم و انداختم تو بغلش یک روبوسی مشتی هم کردی یکدفعه بابا در گوشم طوری که مامان اینا نشنون گفت مامانتم پیر شدها با این حرف بابا هر دوتامون زدیم زیر خنده ...مامان با ابجی هم حیرون نگامون میکردن................ مامان: بیا پسر و بابا هم دیگه رو دیدن که مسخره کردن منم شروع بشه................ بابا: قربون اون اخمات برم زن خوشگلم این پسر غلط کرده تو رو مسخره کنه مگه شوهرت مرده ................ مامان: خدا نکن عزیزم زبونت و گاز بگیر مرگ مرگ نکن................ من: بابا جوون فتوکپی خودمی طرز مخ زنیت مثل خودمه الحق که بابای منی................ بابا یکی زد پس گردن من و همه زدیم زیر خنده... بعدشم وسایلای بابا رو برداشتم رفتیم سمت در خروجی از فرودگاه اومدیم بیرون وسایلو گذاشتم تو صندوق عقب ................ بابا: این بی ام و هنوز کار میکن پسرم میخوام یک چیزی بگم خوشحال میشی بی ام و قدیمی شده این بی ام و رو میفروشیم یک بی ام و مدل 2012یا2013میخریم واسه تو چطور پسرم................ من با ذوق خیلی خیلی زیاد : چطوره بابا جوون عالی تو بهترین بابای دنیای ...رفتم طرفش حسابی تفیش کردم ................ بابا: چیکار داری میکنی تفیم کردی أه برو عقب که ماشین ازت میگیرما................ من: چشم بابا جونم...اصلا حرکاتم دست خودم نبود از خوشحال میخواستم بال بیرون بیارم بابا جلو نشست مامان و ابجی هم عقب بابام خیلی شوخی میکنه شاید 4 برابر من تا رسیدیدم خونه دیگه نمیتونستم نفس بکشم چند بار هم نزدیک بود تصادف کنم از بس بابام جوک میگفت مامان هم همش به بابا چشم غره میرفت ماشین و میخواستم ببرم داخل که گوشیم زنگ خورد مامان بابا با ابجی پیاده شدن گوشی رو برداشتم جمشید بود................ جمشید: الو بنیامین نمیتونم زیاد حرف بزنم فقط به این آدرسی که میگم زود خودتو برسون ................ آدرسو یاداشت کردم رفتم طرف آدرسی که داده بود بیرون شهر میرفت پشت تپه ها که اونورش یک بیابون صاف بود... یک کیلو متر نرسیده به تپه ها ماشین و یک گوشه پارک کردم که جمشید سریع اومد دستمو گرفت برد طرف تپه ها... تو یک چاله نسبتا بزرگ رفتیم وا از اونجا دید زدیم چیزی رو کی دیدم باورم نمیشد به چشمای خودم شک داشتم *** پایان قسمت نهم
قسمت دهم*** وای خدای من رامین یک بسته سفید تو دستش بود نکنه نکنه وای خدای من چیزی رو که میدیدم باور نداشتم رامین و قاچاق مواد مخدر خندم گرفته بود ...می خواستم بلند بشم برم طرف رامین که جمشید پیرهنمو گرفت من و کشید سمت خودش ................ جمشید: کس خول تخیلی آخه کجا میخوای بری تو ببیننت میکشنت این حقیقتی که باید تو خودت بگنجونیش رامین تو کار قاچاقه ................ یقه جمشیدو گرفتم و گفتم : کثافت حرف دهنتو بفهم داداش من چش به این حرفا اخه مورچه چیه که خون داشته باشه................ جمشید: داش بنیامین چرا دوست داری خودتو گول بزنی تو که همه چیزو با چشای خودت دیدی پس سعی نکن از حقیقت فرار کنی................ شده بودم یک مرده متحرک واسم سخت بود ببینم دوستی که از بچگی با هم بودیمو بهش میگفتم داداش افتاده باشه تو خط قاچاق مواد بغض گلوم و گرفته بود آخه چی باعث شده بود که رامین بره طرف اینکارا ولی بازم دلم به این خوش بود که رامین از دلم دود شد رفت ولی داداش ادریس و که دارم تلو تلو میخوردم اصلا توجهی به دور و برم نداشتم آخه خدا من جواب میترا رو چی بدم بگم کسی که قرار باهاش ازدواج کنی قاچاق چی مواد مخدره ن نمیتونستم اما باید میگفتم دوست نداشتم سند بدبختی خواهرمو امضا کنم ای دنیای پست با رفیقام چیکار کردی ................ ماشین و روشن کردم پا رو تا ته گذاشتم رو پدال گاز با سرعت دور شدم هدفم نامعلوم بود مث روانی ها رانندگی میکردم یکدفعه بخودم اومدم دیدم خیلی از شهر دور شدم سر پیچ برگردون اولی. ماشین و انداختم رو جاده برگشتم ................ نمیدونم چی شد کی رسیدم اصلا خونه باورش خیلی واسم سخت بود که اینقد رامین و دوست داشتم که یک چیز بد ازش دیدم داغون شدم اما کنار گوشم یکی میگفت هنوز تنها نشدی ادریسو داری با خیال اینکه ادریس کسی که باهاش سر یک سفره نون خوردم تو تمام کارای خوب و بدم مثل یک تکیه گاه کنارم بوده همین باعث میشد گه گاهی یک لبخند بزنم ................ باید همه چیز و با خانوادم در میان میزاشتم این یک مسئله ساده نبود که به راحتی از کنارش گذشت.. رفتم تو سالن همه دور هم نشسته بودن دوست نداشتم خوشحالیشون این حس گرم و شادی رو از بین ببرم .. مامان اومد طرفم................ مامان: چی شده پسرم چرا رنگت مث گچ سفید شده چرا تنت یخه ................ من: چیزی نیست بشین مامان جان رو مبل می خوام حرف بزنم................ وقتی همه اون بی رمقی و اندوه تو نگاهمو دیدن فهمیدن یک اتفاقی افتاده من شروع کردم به حرف زدن ................من: حاشیه چینی نمیکنم چیزی که میخوام بگم در مورد اینده میتراست من امروز یک چیزایی با چشمای خودم دیدم که واسم قابل هضم نبود ولی باهاش کنار اومدم دوست دارم خوب باهاش کنار بیاید .. رامین یک قاچاق چی مواد مخدر تو تهران مشهد، یکی از اون گردن کلفتاست اون غیبت سه سالش هم سر همین موضوع بوده هدف بعدیش ازدواج با میترا بود واسه اموال شما پدر جان و جا انداختن خودش پیش شما و بتون از طریق شما موادا رو به کشورای خارجی صادر کنه .. میترا . رامین عاشق تو نیست نمیدونم چی شد این حرفا رو زدم................ همه گیچ و منگ شده بودن بابا که معلوم بود از چهرش که خشم تمام وجودشو فرا گرفته .. مامان تمام توجش به میترا بود که میترا از حال رفت ................ کس مادر زندگی سیگار برداشتم که دود کنم بابا زد تو گوشم................ من: بیا بردار سیگار نخواستیم بابا ................بابا: پسرم با سیگار کشیدن آروم نمیشی آلوده میشی تازه اول راهی من ازت یک مرد میسازم دوران سوسول بازیات تموم شده ................ منظور این حرف بابا رو اصلا نمیدونستم ... که میترا به حالت اولش اومد فقط معلوم بود که گیچه اومد طرف من یقمو گرفت................ میترا: چرا دوست داری زندگی خواهرتو بریزی بهم ... یک سیلی زد تو گوشم سیلی دومی هم زد ................ من: بزن ابجی خودت و خالی کن ... سیلی سومی هم زد .... من: ای بابا همش همین بود .... دو تا پشت سر هم دوباره بهم سیلی زد......من: اصلا درد نداره جون نداریا..... این دفعه سنگ تموم گذاشت چهار تا سیلی زد .. بابا مامان اومدن که بگیرنش ................من: برید عقب بزارید نفسم خودش و خالی کن چیکارش دارید قربون ابجیم برم................از سیلی زدن دست برداشت حالا با مشت میزد تو سینم اینقد زد که خسته شد خودش و انداخت تو بغل من حس کردم بدنش شول شد دوباره بیهوش شده بود ... با یک دستم کمرش با دست دیگم زیر ذانوشو گرفتم بلندش کردم مامان بابا حول شده بودن ................ من: شما نمیخواد بیاید میبرمش یک سرم بهش بزنن ضعیف شده زود بر میگردیم .... بردمش بیمارستان سرم بهش وصل کردن سه ساعت الاف شدیم بعدشم چندتا دارو تقویتی طبق گفته دکتر واسش گرفتم ساعت 10شب بود خیابون نسبتا آروم میترا سرشو گذاشته بود رو شونه ام فضای داخل ماشین هم ساکت بود هیچ حرفی نزدیم تا رسیدیم خونه سرشو از روی دوشم بلند کردم ولی خواب بود دلم ناومد بیدارش کنم صندلی رو کشیدم عقب که بحالت دراز کش باشه ... ماشین و یک گوشه پارک کردم ...میترا رو هم بغلش کردم بردم رو تختش خوابوندمش .. منم رفتم اتاق خودم*** پایان قسمت دهم
قسمت یازدهم*** دلم واسه داداش ادریسم یک ذره شده بود شمارشو گرفتم 6 بار بوق تا این توله گوشی رو برداشت................من: سلام کون بزرگ کجاای عزیزم................ادریس: کون بزرگ و کیر برو خاله بازیتو بکن بعد سه روز زنگ زده میگه کجای ................من: آخه لاشی کون ده من چی بهت بگم کار بدی کردم زنگ زدم................ادریس: خوب بابا حالا چه کونی میخواستی بدی که زنگ زدی................من:کون بلبلی میخواستم بدم ، کجای الان زن گند هیکل من................ادریس:عشقم تو کون تو دارم دنبال شیرینی میگردم تو هم میخوای................من:أه حالمو بهم زدی بچه قیفی بدون شوخی الان کجای بیکارم یک سر بیام طرفت ................ادریس:من چند روزی اومدم اصفهان فعلا تهران نیستم اومدم تهران خبرت میدم،فعلا کاری نداری باید برم کار واجب دارم................من: ن عزیزم برو کونت و بده فعلا بای ................ گوشی و قطع کردم سعی میکردم دیگه به رامین اصلا فکر نکنم رفتم سراغ کامپیوتر روشنش کردم ، رفتم یک سر ایمیل مو چک کنم ، نگاه چقد ایمیل واسم اومده بود هفتادتا اصلا تو این یک ماه وقت نکرده بودم حتی چکش کنم همینطور داشتم چک میکردم که دیدم از طرف یکی از دوستان سایت سکسی چندتا فیلم واسم فرستاده شده پرونده ها را بارگیری کردم 11تا فیلم سکسی بود 6تا از فیلم سکسی مال پیرزنا بود که حالمو بد کرده بود ، دودولم هم دوباره جو گیر شده بود سیخ وایساده بود امروز وقتشه به هر زوری شده روژان رو بکنم ، تصمیم گرفتم به روژان زنگ بزنم بنابر این کامپیوتر را خاموش کرده و خودمو روی تخت خواب انداختم موبایلمو برداشتم زنگ زدم به روژان................من:الو سلام روژان گل گلاب خوبی عزیزم ................روژان:من با تو حرفی ندارم روژان مرد................من:خدا نکن بیشعور تمساح ایشالا همیشه سایم بالا سرش باشه ................روژان:ولی من دوست ندارم سایت بالا سرم باشه برو همون جایی که دیروز بودی................من: بس دیگه أه چقد ناز میکن این دختر زنگ زدم ببینم کجاای................روژان: نمیگم به تو چه که من کجام................حالا اینم ناز کردنش شروع شده بود با حالت عصبانیت گفتم، من: روژان حالیت یا ن ،میگی کجاای، حوصله فک زدن ندارم تو هم هی برین تو اعصاب من................روژان: أه چقد بداخلاق بلد نیست یکخورده ناز بخره ، اعصابت چی شده اتفاقی افتاده................من: وقتی دیدمت همه چیزو واست تعریف میکنم حالم بده کجای بهت یک سر بزنم................روژان:سر کارم دیگه عزیزی ، مامان و بابا دوباره رفتن شیراز واسه خاطر اون مسئله که بهت گفتم دو روز دیگه بر میگردن شب بیا پیشم خوبه................من:آره عزیزم خوبه قربونت برم فعلا بای بابام از خارج برگشته................روژان: إ واقعا ب س مزاحمت نمیشم................ گوشی رو قطع کردم رفتم طبقه پایین دیدم همه خوشحال دارن میخندن ................من:چی شده امروز همتون یکجورای سنگ تموم گذاشتید صدای خندتون تا بالا هم داشت می اومد بگید ما هم بخندیم................میترا: داداشی قراره که عمه گلی با شوهرش از فرانسه بیان واسه همیشه اینجا زندگی کنن ................با این حرف میترا منم خوشحال شدم ، میترا ادامه داد................میترا: و البته عمو محمود هم از شیراز میخواد بیاد تهران................وای پسر خیلی خوشحال بودم بهترین خبر زندگیمو بهم داده بودن دختر عمه پسر عمه دختر عمو پسر عمو یعنی بعد سال همه دور هم جمع میشدیم واسه همیشه، سر از پا نمیشناختم................بابا:پسرم بیا که امروز کلی حرف باهات دارم ................رفتم کنار بابا نشستم دستشو انداخت دور گردنم................بابا:پسرم اول اینکه باید بگردی یک خونه دوبلکس بزرگ پیدا کنی واسه مادر بزرگت چون قرار مادر بزرگتم با ساسان پسر عموت خدا بیامرز از اصفهان بیارمشون اینجا دیگه وقتشه که همه ما از تنهایی بیایم بیرون دوس دارم دم پیری همه خوش خرم باشیم حالا کار تو این وسط چیه باید واسه هر سه تا خانواده خونه ویلای دوبلکس پیدا کنی که در شأن خانواده پور مرادی باشه ................من: باشه بابا کاری ندار سه تا رفیق تو کار املاک دارم دو سوت واست ردیفش میکنم ................ آفرین پسرم و اما بحث بعدی 6تا شرکت ها رو می سپرم به تو بعلاوه یک صرافی چندتا فروشگاه لباسو ، وظیفه تو این که باید کارخونه ها رو بچرخونی حواست به این فروشگاه ها هم باشه ، اول از همه باید چند تا نماینده قابل اطمینان واسه خودت پیدا کنی ....منم دو تا شرکت دیگه رو میچرخونم ..دو جا هم که سرمایه گذاری کردم که اون هم کاراش با خودمه .....از حالا تو یک پسر الاف نیستی باید بچسپی به کار خرج خودت و باید خودت بیرون بیاری و حتی خرج ابجیت با داداشت هیچی نباید واسشون کم بزاری از حالا وقت واسه سر خاروندن هم نداری ...........سرم داشت سوت میکشید یعنی پاره شدنم تازه داره شروع میشه کلی با ، بابا در مورد این موضوع حرف زدیم و آخر سر بابا گفت............. بابا: آماده شو که دو هفته دیگه باید بری اسکاتلند و البته خواهرتم واسه خاطر دانشگاش میاد دوست ندارم با این پسره رامین چش تو چش بشه........... میترا چقد خوشحال بود ولی من فکر کون پارگی خودم میکردم، ولی تو نخ اینم بودم که داداش ادریس و یکی از نماینده های دست راست خودم کنم ، بعد کلی حرف زدن رفتم طبقه بالا............پولدار بودن خاندان ما اینجوری بوده که بابا بزرگ من زمان شاه توی اون جنگ و درگیری تو خونه یکی از اشخاص بزرگ باغبون بود ،طبق تعریفای پدرم میگفت : بابابزرگم تو باغ بوده که مأمورای دولتی شاهنشاهی میریزن تو حیاط بعد حمله ور میشن به داخل خونه که یکدفعه صدای تیر میاد ، مامورای دولت شاهنشاهی مردو زخمی ومرد رو به حالت نیمه جون ول میکنن و خونه رو ترک میکنن، مرد به حالت تته پته به بابابزرگم میفهمون که باید زیر درختو بکن ، پدرک بزرگ من هم همینکارو میکن و زمین و میکنه که به پول هنگفتی دست پیدا میکنه و بعداز اون قضیه فرار میکن به شهرای اطراف ، وضع مالیشم عالی میشه ، تو چند سالی که زنده بود صاحب سه تا کارخونه میشه با چند قطعه زمین که بعداز مرگش اون و بین بچه هاش تقسیم میکن، پدر من که پسر بزرگ بود دو تا کارخونه نصیبش میشه عمو امین خدابیامرز هم که پسر دوم بود یک کارخونه، عمه هم چندتا قطعه زمین................ بعد پیروزی انقلاب بابا واسه یکی از قطعات شرکت مجبور میشه بره چین که اونجا با یک مرتاز رو به رو میشه و پدر من از اون خواسته بود که راهنمایش کنه که چیکار کنه که موفق تر از الانش باشه ،،، و مرتاز به اون گفته بود روزی میرسه قیمت زمین 40یا 50 برابر میشه ،،پدر منم طبق حرف مرتاز همه سودش از شرکتو خرج خریدن زمین میکرد بهترین جای تهران زمین میخرید اون زمان 500متر زمین 400هزار تومن ................بابام تونست با روشن فکری مرتاز زمینای زیادی بخره که با قیمت فوق العاده فروختن فروشگاه زد با چندتا کارخونه در خارج با ارزش پولی بالا ،،،،،جونشو بابام کند راحتیش واسه ماست................ چقد بابام تلاش کرده بودا ، تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد روژان بود ................ روژان:پس کی میای عزیزی دو ساعت منتظر تو أم................من: وای حواسم نبود عزیزی الان آماده میشم میام ................روژان:تو هیچ وقت خدا حواست به من نیست من خولم که چشم به راه تو ام................من:عزیزم نبینم ناراحت باشی خودت میدونی که بابا اومده چند روزه درگیری زیاد داره من کاراشو انجام میدم................روژان:خیلی خوب زود بیا که منتظرتما................من:باشه عزیزم تا 1ساعت دیگه خونتونم................گوشی رو قطع کردم لباسم و پوشیدم به مامان بابا هم گفتم که شب جایی هستم نمیام خونه................رسیدم دم در خونشون آیفون و زدم................روژان:بله................من:بله و کوفت منم درو باز کن،،،در و باز کرد رفتم داخل................من:سلام خانوم خانوما،،جوابمو نداد حتما ناراحت شده بود................من:چته عزیزم چرا جواب سلام رو نمیدی................روژان:من با آدمای بی ادب کاری ندارم یک بار نشد با من درست حرف بزنی................من:آره تو درست میگی مشکل از من بود فکرم خراب چند روز ................روژان: راستی چی شده بنیامین تو اینجوری نبودی که،،،،تمام جریانو واسش تعریف کردم اونم فقط گوش میکرد، آخر که داستانم تموم شد لباشو گذاشت رو لبم و گفت: غصه نخور عزیزم فدات بشم ................بلندش کردم گذاشتم رو پام عجب استیلی داشتا ،،، دوباره لبمو گذاشتم رو لبش آخ که چه بدن داغی داره این دختره................روژان:ن عزیز با من اینکارو نکن بهت اجازه نمیدم................من: روژان جان بس کن دیگه 10دقیقه بیشتر که طول نمیکشه................روژان: ن عزیز 10دقیقم نمیخواد اگه حرف دیگه بزنی میرم اتاقما................من:روژان اعصابم خورده قوز بالا قوز نشو تو دیگه واسه یک سکسی................روژان:چی تاوان عصبانیت تو رو هم من باید بدم،،،چرا اینقد عضابم میدی بنیامین................من:روژان حالم بده اعصابم خورده بهت نیاز دارم میفهمی الان تو حال خودم نیستم حرفی میزنم ناراحت میشی،، دوست داری رابطمون بهم بخوره ................روژان با حالت گریه: خیلی بدی بنیامین،،همش من و میرنجونی ففط بدون بزور،،بقیشو نگفت................تاپشو آروم آوردم بیرون رو مبل دراز کشیده بود نک زبونمو گذاشتم رو نافش با نافش بازی کردم بعد کشیدم رو شکمش زبونمو تا زیر پستوناش، آروم خودش سوتینش و آورد بیرون،،،چشاشو بسته بود اصلا نگام نمیکرد با دندون سر پستوناشو میکشیدم ،،پیرهنمو آوردم بیرون،،،چقد ناز بود قربونش برم از خجالت تکون نمیخورد سرشو کج کرده بود چشاشو هم بسته بود***پایان قسمت یازدهم
قسمت دوازدهم*** تو اون حالت که داشتم نگاش میکردم یک قطره از چشای خوشگلش ریخت رو گونش ، جلو دهنش گرفت و هق هق کنان رفت سمت طبقه بالا، حیرون وسط پذیرایی وایساده بودم و رفتن روژان رو تماشا کردم، شده بودم یزید2 ، همش سکس همش سکس چرا این افکار از ذهنم پاک نمیشد ، شلوارمو پام کردم دو دله شده بودم که اینکارو باهاش بکنم یا نه ، یکی از پشت هلم میداد ، یکی هم مانع از رفتنم میشد ، خدایا چرا دوچار دگانگی شدم ، من هیچ وقت تو سکس تردید نمیکردم، یاد حرف بابام افتادم که همیشه بهم میگفت جوانمردی به ریش و سبیل و بزور ضعیف تر از خودتو رنجوندن نیست ، جوانمرد کسیست که دست ضعیفی بگیرد بگوید یاعلی، این حرفا رو چند بار تو ذهنم مرور کردم، حالا منظورپدرمو میفهمیدم، تا کی آخه باید دخترا رو با احساساتشون بازی میکردم، رفتم به طرف اتاق روژان ، درو باز کردم لخت لخت به شکم خوابیده بود ، صورتشم لای تو کف دستش قایم کرده بود ،رفتم کنارش پتو رو انداختم رو بدن عریانش ، سرشو بوسیدم و گفتم بلند شو روژان جان لباستو عوض کن ، من و هم ببخش................روژان سرشو بالا گرفت،،خدا جون چقد این دختر گریه کرده بود اشک کل صورتشو گرفته بود، دستمال کاغذی رو از بالای میز کامپیوتر برداشتم،چند ورقه آوردم بیرون اشکاشو پاک کردم، همینجور با چشای عسلیش ذل زده بود به من، وای خدا این دختر چقدر ناز بود، من چطور میتونستم از درون نابودش کنم ،................من: روژان جان من میرم پایین تو هم لباستو تنت کن سریع بیا منتظرتم................روژان: ولی بنیامین من آمادم.....-نمی خواد لباستو بپوش عزیزم.....از پله ها اومدم پایین ، رفتم سمت آشپز خونه آب پرتقال واسه خودم ریختم تو لیوان و اومدم رو مبل جلو تلویزیون نشستم، تلوزیون رو روشن کردم زدم شبکه پی ام سی، یک آهنگ قشنگ داشت میخوند، منم روی مبل دراز کشیدم ، زیر لب شعری رو که میخوند تکرار میکردم که لپم داغ شد، -روژانی خوشگل کردی خودته شیطون،،،،،- واسه تو خوشگل کردم عشقم،،،کلمه عشق عشق ، از کلمه عشق میترسیدم ، داستانشو زیاد شنیدم ولی من همیشه ازش گوریزون بودم، دوست نداشتم با یک مشت حرفای دروغین ، احساسات دروغین تو قلبش بکارم ،الان احساسات و عشق روژان ریشه نکرده، پس میشه ازش جلوگیری کرد ، ولی اگه با احساسات دروغین تو قلبش بکارم ، این دونه عشق رشد میکنه و ریشه میزن ، و اون موقع کار از جلوگیر گذشته پس باید یک جواب منطقی بهش میدادم................روژان دوست ندارم ناراحتت کنم اصلا قصدم رنجوندن تو نیست دوست ندارم اینجور فکر کنی ،،،،،- چی میخوای بگی بنیامین،،،،،،روژان دوست ندارم بهم وابسته بشی من از عشق سر در نمیارم من از عشق میترسم اصلا عشق چی ، روژان با لبخندی که روی لباش خودنمایی میکرد گفت،،،،،- عشق احساس عمیقی-علاقه لطیفی، عشق یعنی احساس لطیف دوست داشتن،عشق یک حس غیرقابل توصیفه ،میفهمی چی میگم،و حالا با فریاد گفت میفهمی چی میگم................نه روژان نمیفهمم چی میگی من زبون نفهمم هیچی حالیم نیست بچم 20سالمه، بیشتر ازم توقع نمیره، تو رو به قرآن قسم دست از سرم بردار................روژان دیگه کارش شده بود گریه زاری، دلم واسش میسوخت که عاشق یک آدم زبون نفهم مثل من افتاده ، چقد این دختر معصوم بود، بغلش کردم،،،،گریه نکن روژان قول میدم هیچ وقت تنهات نزارم ن به عنوان عشقت به عنوان داداشت، داداش نداشتت، نزدیک 10دقیقه بدون هیچ حرفی سرشو گذاشته بود رو سینم گریه میکرد، با خودم گفتم همین که حرف بزنم سرم داد میزنه،، ولی آخرش چی باید یکخورده آرومش میکردم یا نه................روژان گریه بسه دیگه دلم گرفتا،،،،،- باشه داداشی دیگه گریه نمیکنم قربون دلت بشه ابجیت ،، با این حرفش بیشتر چسپوندمش به خودم، دیگه کاملا آروم شده بود حرفی نمیزد ، لپمو بوس کرد، منم بغلش کردم بردمش تو اتاقش، گذاشتمش رو تخت پتو رو هم انداختم روش ، چراغ اتاقشو هم خاموش کردم ، و از اتاق خارج شدم، خودمم خستم بود ، باید استراحت میکردم، که فرداش باید میرفتم این ور و اونور دنبال خونه، رو مبل دراز کشیدم، اینقدر خسته بودم که نفهمیدم کی صبح شد، روژان جان هم صبحانه رو آماده کرد، با هم خوردیم صبحانه رو،بعد از اون روژان و رسوندم مغازه،خودمم راه خونه رو پیش گرفتم،تو خونه با بابام حرف میزدم، که نگای گوشیم کردم،2تا تماس بی باسخ داشتم،، از جمشید خان، و اسم جمشید مساویست با،، بالا رفتن درصد هیجان ***پایان قسمت دوازدهم
قسمت سیزدهم*** دلم بیش تر از این طاقت نیاورد ، گوشی رو برداشتم و به جمشید زنگ زدم بعد چند بوق پیاپی گوشی رو برداشت،،،جمشید:سلام داداش بنیامین چرا هر چی بهت زنگ میزنم گوشی رو بر نمیداری ، بیا این آدرسی رو که بهت میدم، داداش ادریست گل کاشته با کاراش،،گوشی رو قطع کردم و رفتم سمت کمد لباسی ، یک دست از لباس های معمولیم رو برداشتم ، خودم و تو آیین نگاه کردم بدک نشده بودم، گوشی رو گذاشتم تو جیبم ، لباسایی رو که بیرون آورده بودم ولوشون کردم روی تخت، و خودم با عجله از اتاق خارج شدم و رفتم طبقه پاییین ،بابام با لحن تعجب گفت کجا میری پسرم چیزی شده،،،و من در حالی که به دنبال سویچ ماشین بودم گفتم: ن بابا جون یکی از دوستای صمیمیم زنگ زد باید برم پیشش وقتی برگشتم تمام ماجرا رو واست تعریف میکنم،، بابا به نشانه تأیید از حرف من سرشو تکون داد و دیگه هیچ حرفی نزد،،،أه حواسم نبود سویح ماشین تو جیب شلواری بود که عوض کرده بودم، دوان دوان به طبقه بالا رفتم ، خودمو انداختم تو اتاقم جیبای شلوار خوب گشتم تا سویچ و پیدا کردم، سویچ و برداشتم دوباره با حالت عجله رفتم پایین ، با مامان و بابا خداحافظی کردم و رفتم طرف گاراج ، ماشین و روشن کردم یک آهنگ نسبتا ملایم هم گذاشتم، حرکت کردم طرف آدرسی که جمشید داده بود، بعد گذشت 30دقیقه رسیدم سر قرار، پارک جنگلی وای چقد زیبا بود وقتی صدای گنجشکا به گوشت میخورد ، جمشید روی نیمکت نشسته بود و از دور واسم دست تکون داد،منم رفتم طرفش تا رسیدم کنارش ، خودشو کشوند اون ور تر و دست شو دوبار زد به جای خالی روی نیمکت، منم جای خالی رو پر کردم و کنار جمشید نشستم، جمشید همش داشت شاخ و برگ درختا رو نگاه میکرد معلومه داره از طبیعت زیبای اینجا لذت میبره، نزدیک به سه دقیقه هر دو مون ساکت بودیم، و این صدای گنجشکا بود که کل پارک و فرا گرفته بود،،،جمشید به حرف اومدو گفت : میدونی چرا گفتم بیای اینجا؟،نخیر نمیدونم،،واسه اینکه از هوای تهران حالم بهم میخوره ، اومدم اینجا یک خورده هوای تمیز به داخل ریه هام بکشم ، هر چی نباشه هواش از اونجا بهتره،،سپس یک نفس عمیق کشید و گفت: داداش تو هم امتحانش کن نگاه چه حس خوبی به آدم دست میده،،منم کاری رو که بهم گفته بود انجام دادم، واقعا حرفش درست بود ، عجب هوای بود عجب آرامشی، انگار خون تو بدنم دوباره به جریان اومده بود، حس خوبی داشتم ، گوشیم زنگ خورد ، مامان بود،،،الو جانم مامان کاری داشتی؟،آره پسرم یک لیست خرید دارم، میتونی سر راه که میای خونه واسم خرید کنی؟،آره مامان جون چی میخوای تا واست بگیرم،،پسرم لیستو واست اس ام اس میکنم برو به کارت برس،، خدا حافظی کردم و گوشی و گذاشتم تو جیبم دوباره یک نفس عمیق کشیدم ، که جمشید به حرف اومد و گفت: بنیامین، ادریس هم همکار رامین ، ولی فرقش با رامین تو اینه، رامین قاچاق مواد مخدره، ادریس قاچاق اسلحه................خدایا این چی میگفت، همیشه با حرفاش من تو حالت کما قرار میده ،،جمشید ادامه داد،، بنیامین داداش بیا چندتا فیلم گرفتم نگاه کن خودت متوجه میشی،،،،،گوشی رو از تو دستش قاپیدم اوکی کردم ، خدایا چی میدیدم من، یک کامیون 18چرخ که یک کانتینرسرخ رنگ روش بود ، کنار یک درخت وایساده بود ، یک ماشین شاسی بلند سفید هم کنار کامیون بود، با دوتا ماشین 405که فکر کنم ، این طرفی رو که صاحب ماشین شاسی بلند بود اسکرت میکردن ،،، ادریس میره داخل کانتینر بعد چند دقیقه با یک اسلحه اومد بیرون ، دقت کردم بفهمم چه اسلحه ای، ولی با اون اسلحه دراز حدس زدم که ، muser 98kولی این طور اسلحه ای بیشتر تک تیراندازا ازش استفاده میکردن ، طبق اطلاعات عمومی که داشتم، سربازان تک تیرانداز ارتش آلمان تو جنگ جهانی اول ازش استفاده میکردن، این یک سلاح قدیمی محسوب میشه ،،................بعد از بازرسی اسلحه ، اون مرد غریبه کیف و باز کرد، که مقدار زیادی پول داخلش بود، کیف و بست و تحویل ادریس داد................گوشی جمشیدو بهش دادم ، بدون شک دست باندای بزرگ دیگه ای تو کار، ن نمیتونستم باور کنم، ولی قبل از نابود شدن زندگی ادریس باید یک کاری میکردم، اما من چیکار می تونم بکنم،،، با جمشید خداحافظی کردم ، رفتم طرف فروشگاه ، خریدای مامان و انجام دادم رفتم واسه تضفیه حساب،،،خانوم حساب کنید زود تر من برم،،،آقا چقد عجله دارید شما 1 دقیقه صبر بفرمایید تا مال ایشون و حساب کنم،،،اون پیره زنه رو رد کرد ،،،خریدای من و هم حساب کرد و گفت:284هزار تومن شد ،،، همینجور که من دست کرده بودم تو جیبم که کیف پول و بیارم بیرون،،دختره ته خودکارو گذاشته بود تو دهنش هی خودکارشو تو دهنش میچرخوند، یک نگاه هیزی هم میکرد،،، کارت و از کیفم آوردم بیرون،، خانوم زودتر حساب کنید من برم ،،،نمیدونم چم شده بود،منی که تا چند روز پیش سایه دخترو میدیدم با تیر میزدم،،ولی الان اصلا واسم مهم نبود،،خدایا من چم شده بود ، خر تو پرتا رو ریختم توماشین و حرکت کردم سمت خونه***پایان قسمت سیزدهم
قسمت چهاردهمرسیدم خونه احساس خستگی شدیدی داشتم ... رفتم تو بذیرایی همه دور هم جمع بودن...من:سلام بر اهل بیت...علیک سلام بسرم بیا بشین..اینطور که معلومه بابا خیلی مشتاقه بدون قضیه چی....تصمیم گرفتم یکخورده اذیتش کنم...دستشو اورد دور گردنم و خیلی صمیمانه گفت:خوب بسرم تعریف کن ببینم موضوع جی...بهم قول داده بودی نمیخوای بد قولی کنی که...من که قصدم شوخی با..بابام بود سر به سرش گذاشتم.....نه بابا چیزی خاصی نیست خودم از عهدش بر میام ..شما خودتو ناراحت نکن.....گمشو واسه ی من ناز نکن بسره ی هیز... .. و یک بسگردنی بهم زد که صدام اومد بیرونمن:بابا چرا میزنی اخه من چی گفتم .. اه واسه بابا جونم یکخورده ناز کردم بابا:ای بسرم دردت بجونم حالا دهن گشادتو باز کن همه چیزو واسه باباجونت تعریف کن مامانت قربونت بشه.....این کار بابا باعث خنده همه شد......مامان گفت: واست دارم اقا ..بعدشم بسرمه چرا قربونش نرممن:بسه حالا نمیخواد بزنید تو سر هم دیگه ساکت باشید تا من داستان و واستون تعریف کنم.......راستیتش داستان از این قرار که داداش ادریس هم همکار رامین ولی فرقش تو اینه که ادریس تازه وارده.. و ما باید سعی بکنیم ادریس بیشتر تو این لجن فرو نره....بابا:از ادریس توقع نداشتم...ولی بسرم تو درست میگی قبل از اینکه ادریس بیشتر تو این لجن دونی بره باید کاری کنیم....بسرم تو نقشه خاصی داری.....نمیدونم بابا جون باید فکر کنم .. شما هم فکر کنید اگه راه حلی واسه این موضوع بیدا کردید با من در میون بزارید.....باشه بسرممامان هم هی تو دلش داشت یک چیزی میگفت اینو از لباش فهمیدم که هی تکون میخورد.....ابجی هم داشت با گوشیش ور میرفت حوصلم داشت سر میرفت گفتم یکم اذیتش کنم....... رفتم بشت سرش با دستم چنان زدم قسمت برهنه بشت گردنش که صداش تو سالن بیچید.....و تو یک حرکت سریع گوشی رو از دستش قابیدم...میترا:اخخخخخخخ گردنم بابا نگاه کن چیکار میکن...دردم گرفت داره میسوزه ...ه ه ه ه ه ه ه....مامان تو یک چیزی بهش بگو .......مامان: عزیزم خواهرتو اذیت نکن .. دخترم داداشتم داره باهات شوخی میکنه تو زود دل گیر نشو......میترا: ماما. خودت میدونی که بوستم چقدر حساسه بیا نگاه بوستم کن چه بلای سرش اورده گل بسرت...... مامان بلند شد رفت طرف میترا دیدم مامان جلو دهنشو گرفتو گفت: ووووووای نگاه کن گردن بچمو چیکار کردی.....من و بابا هم نگای این مادر و دختر میکریم و میخندیدیم...... مامان با ابجی میترا با حرص نگاهمون میکردن...... صفحه گوشی میترا رو نگاه کردم دیدم بله با دوستش مهتاب تو واتس اب چت میکرد .....منم اومدم مهتاب و اذیت کنم ..... شروع کردم به تایب کردنمن:مهتاب جان ازت متنفرم اینو خیلی وقت بیش میخواستم بهت بگم ولی خجالت میکشیدممهتاب:چی داری میگی اصلا شوخی قشنگی نبود عزیزم.. من: باهات شوخی ندارم مهتاب من عزیز تو نیستم اسم منو دیگه به اون زبون کثیفت نیار..مهتاب: میترا تو چت شده تو با من اینطوری حرف نمیزدی چی شده...میترا خودتی...من:از خودت ببرس با اون دوست بسرت ازت توقع نداشتم....... و شکلک گریه گذاشتممهتاب: میترا نفسی بخدا بهت دروغ نگفتم.. من با اشکان رابطه نداشتم..... بهم اطمینان نداری..من: مهتاب بهت اطمینان داشتم ولی حالا ندارم ... تو دیگه دوست من نیستی..مهتاب یک شکلک گریه گذاشتو گفت: خو اشتباه من کجا بوده بگو خو ....میترا این شوخی باهام نکن گریم گرفته ... نمی تونم تایب کنممن: گریه کن دیگه واسم اصلا مهم نیست که گریه کنی یا بخندی..... فقط بگو چرا با اشکان اون کارا کردی مگه تو به من قول نداده بودیمهتاب: من به تو قولی ندادم چرا الکی حرف تو دهنم میزاری....من: ههههه به این زودی تمام حرفات یادت رفت برو دیگه... خوب خودتو نشون دادی....مهتاب: به جون داداش رضا کوچولوم که خیلی خیلی واسم عزیزه ... از جون خودمم بیشتر دوسش دارم ......دارم بهت راستشو میگم حرفمو باور کن.....2بار هم از هم لب گرفتیم.... فقط همینمن: خداحافظ واسه همیشه قلبمو شکستی........ بعدش سریع از تو واتس اب بلوکش کردمبلوکش کردم و خودمو انداختم رو مبل خیلی ازیتش کرده بودم خودمم دلم واسش میسوخت...... اما این کارمو گذاشتم به حساب شوخی های دوستان ...بلاخره وقتی دوست ابجیم ... دوست منم هستاین مادر و دختر چقد ناز نازی بودن.... سر همین موضوع قرمز شدن گردن میترا برده بودش طبقه بالا تا بماد بهش بمالن........بعد چند دقیقه مامان با میترا از طبقه بالا اومدن.... دوست داشتم یکم ابجیمو حرص بدم... موبایلشو جلو صورتم تاب دادم .... تا گوشیش و دست من دید انگار تازه یادش اومده بود.... که گوشیش دست منه و قبل از اون داشته با دوستش چت میکرده..... دوید سریع اومد طرف من ... خودشو انداخت تو بغل من که به حساب خودش گوشی رو ازم بگیره ولی هر چی سعی کرد فایده ای نداشت.....من:بلند شو خفم کردی نگاه هیکلت کن یک غولی هستی واسه خودتمیترا: حالا که اینطور شد منم خفت میکنم اینقدر این کارو ادامه میدم تا خفه شی بمیری فدای سرم شی......این حرف و زد و شکمشو چسبوند به صورتم با اون دو دست دیگش بشت کلمو گرفته بودو فشار میداد به شکمش ..... دیگه داشتم خفه میشدم که تسلیم شدم......گوشی رو بهش دادم .....همونجا سرشو گذاشت رو سینم یک دست دیگش دور کمرم.... یک دست دیگشم گوشیش دستش بود..... رفت داخل برنامه واتس اب .... و تمام بیامای که به مهتاب فرستاده بودمو خوند ...... یک جیغ ارومی کشیدمیترا: هوووووووووووم اخه داداشی جون من از دست تو چیکار کنم... من و میکشی اخر با این کاراتمن: خدا نکن عشق داداش ایشالا من بیش مرگت بشم..میترا: اه اه نمک نریز....یک مشت نمکی . بی نمکبا این حرف میترا بابا با مامان که تا اون موقع ساکت بودن به به خنده افتادن...... بعدشم میترا رفت طرف اتاقش که باه مهتاب جونش زنگ بزن و ازش عذر خواهی کنهبایان قسمت چهاردهم...این داستان ادامه دارد....
قسمت بانزدهم...نگاهم به تابلو های چسبانده شده به دیوار بود.. که عکس یک مزرعه کشیده بود و کنار مزرعه یک رودخانه بود..و خورشید داشت کمکم بشت کوه ها قایم میشد ..از این تابلو خیلی خوشم می اومد ازش لذت میبردم وقتی تابلو رو میدیدم..خیلی کلافه شده بودم .تنها چیزی که همش با خودم میگفتم من بنیامین قبلا نیستم .. خیلی رفتارم تغیر کرد به کسی اهمیت نمیدم.. مث قبلا شاد نیستم اخه واسه چی.. دلیلشو خودمم نمیدونستم ...تصمیم داشتم ادریسو از این باتلاق نجات بدم .. ادریس تازه به این گروه بیوسته .. و تو این مورد هم شک ندارم که رامین سرشو شیله مالیده و گولش زده...کلافه بودم حوصلم سر رفته بود .. که یکدفعه میترا اومد تو اتاقم...میترا: سلام داداشی .خوبی ......من:مرض و داداشی قبل از ورود یاد نگرفتی یک دری بزنی شاید من لخت باشم......: حرفی نزدو اومد کنارم نشست...میترا:داداشی چند وقته خیلی بی ادب شدی.. این کارات رو رفتار منم تاثیر منفی داره ها... چند وقت دیگه نیای بگی بی ادب شدم که من میدونم وو ت.من: تو قلط میکنی چنان بزنمت که به داداش بگی بابام...من چیکار کردم که میگی بی ادب.. همین که گفتم من شاید لخت باشم .. گذاشتی به حساب بی ادبی ...میترا:داداش اون حرفا چی بود اخه تو به مهتاب زدی. دیگه بنده خدا روش نمیشه بیاد اینجا.. همش میگه از داداشت خجالت میکشم.. اخهههههههه چقد تو شیطونیخودشو انداخت رو من رو من سرشو گذاشت رو سینم و گفت: داداشی خیلی دوست دارم....من:منم دوست دارم عزیزم ....میترا: ولی من بیشترتر دوست دارم. ولی تو بهم توجه نمیکنی......من: مگه میشه کسی به خواهر خودش توجه نکنه..بحالت قهر صورتشو بر گردوند و بشت کرد به من....منم نخواستم حد خواهر برادری رو بشکنم.....من:عزیزم این کارا یعنی چی قربونت برم. چی میخوای ابجی........میترا: من چیزی نمیخوام بجز یکخورده محبت..فقط قربون صدقه خوب میری...یک بار نشده من و ببری بیرون.. همش با دوست دخترات میبری..به اونا اهمیت میدی..من: قربونت بشم ابجی خوشگلم نبینم لبات اویزون باشه ..خودم دربست نوکرتم.امده شو که امروز وقتت مال منه..تا این حرفو از من شنید خیلی خوشحال شد... رفت که لباساشو ببوشه... ولی قبل از اون یک ماچ گنده هم از لبم کرد...طفلکی خیلی تنها بود . دانشگاه رو ول کرده بود بخاطر همون قضیه رامین .. خودش که میگفت .. دیگه دانشگاه نمیره... با من میاد اسکاتلند فقط بخاطر اینکه تنها نباشم و بهم برسه از نظر خوراک از نظر عاطفی.. که زیاد دلتنگ نباشم...بلاخره 3سال چیز کمی نیست ..با زبون میشه گفت..زنگ زدم به روژان.....من:سلام عزیزم کجایی بیام دنبالت . با ابجی میترام.......روژان:ع س چی با ابجی میترات خیلی هم خوب چرا نیام ولی امشب مامان بابا دارن میان ..عزیزی باید تو هم باشی وقتی مامان بابام میان باشه...من: باشه عزیزم..بس تا نیم ساعت دیگه.. جلو مغازم.....رفتم طرف کمد لباسی یک بیرهن زرورقی زرد بود داخلش.. تا جایی که یادمه این لباسو زیاد نبوشیده بودم... بیرهن و بر کردم با یک شلوار کتون جیگری .. رو بیرهن می اومد جیگری و زرد....موهامه هم معملی زدم اصلا حوصله اتو کردنشو نداشتم .. یک عینک که شیشش ابی بود برداشتمو زدم... خیلی شیک شده بودم .. با خودم میگفتم بولدار بودنم خیلی خوبه ها... بعد چند دقیقه میترا با هیجان خاصی اومد تو اتاق....من: ابجی خیلی خنگی مگه قرار نشد هر وقت میای تو اتاق من در بزنی بس چی شد.. حالا بزنمت..میترا: نخیرم من کی اینطور حرفی زدم که خودم یادم نمیاد...اگه بزنی جیغ میکشم..منم بیخیالش شدم زیا گیر ندادم ..دخترا خودشونن و جیغشون.. فقط کافی یک انگشت بزنی رو بدنشون وای که چقد ناز و اشوه میان .. گذشته از این منت هم کولت میکنن ... منم به خواهرم نگاه انداختم قشنگ شده بود .. شده بود یک تیکه ماه .. ولی اخلاقش گند بود زیاد غرغر میکرد.... خودمم از این حرفا که تو دلم میزدم خندم گرفته بود.... دست میترارو گرفتم از اتاقم انداختمش بیرون... و با هم رفتیم طرف گاراج... اونم بجون خودش غر میزد و اخماش تو هم بودبایان قسمت بانزدهماین داستان ادامه دارد
قسمت شانزدهمروژان در جواهرفروشی رو بست اومد طرف ماشین من و میترا هم کنار ماشین وایساده بودیم... روژان اومد طرفمون..میترا:سلام روژان خانوم من میترا خواهر بنیامینم.....روژان:علیک سلام خوشبختم از آشناییتون. و ادامه داد بنیامین تو سلام بلد نیستی....من:روژان تو کوچیک تری تو باید اول سلام کنی.....روژان: از حالا منم مثل خودت باهات رفتار میکنم ......من: باشه هر کاری دوست داری بکندیگه بعد کلی کل کل کردن سوار شدیم رفتیم سمت خونه روژان دیوونه.... روژان:ببخشید میترا خانوم بخاطر من الاف میشیدا.....میترا: نه این حرف و نزن ناراحت میشما منم مثل تو ام اگه بخودم نرسم نمیتونم جایی برم.....روژان:فدات بشم میترا جوون........این دوتا چه زود با هم صمیمی شدن حتی به این زودی شماره هم به هم دیگه رد و بدل کردن .... همه حرفایی که میزدن یک تیکه ای مینداختنبین حرفاش میترا یک سوتی داد... که روژان از خجالت صورتشو کرد طرف شیشه و بیرون و نگه کرد.......میترا:روژان جان تو چیکار کردی با داداشم که اینقد شنگول شده امروز تو خونه......روژان: چطور مگه عزیزم .بعدشم شنگول منگول بودنش چه ربطی به من داره ها.......میترا:خودیشب بیش تو بوده دیگه......روژان:نه کی گفته بیش من بوده......میترا:وقتی داداش داشت با گوشی حرف میزد اتفاقی از بغل اتاقش رد میشدم شنیم...... و این حرفای میترا باعث شده بود روژان سرخ بشه و بیرون و نگاه کنه...وقتی این حرف رو از میترا شنیدم . یکدفعه بامو گذاشتم رو ترمز که نزدیک بود . از شیشه برت بشیم بیرون....روژان: چته بنیامین میخوای به کشتنم بدی .جهنم خودت ما رو به کشتن میدی...... من صورتمو بر گردوندم عقب دستمو بردم بالا که یک سیلی بزنم به میترا. که روژان رو هوا دستمو گرفت....روژان:اگه بزنیش با من طرفی.. خوبه بهت گفت که اتفاقی شنیده تو باید حواست باشه فریاد نزنی . مث آدم خو حرف نمیزنیمن» روژان خیلی دوست داری از دست من کتک بخوری .. به زودی میخوری ناراحت نباش..روژان» هیچ کاری نمیتونی بکنی... اصلا تو کی باشی که دست رو من بلند کنی هاها...من اینقدر اعصابم خورد شده بودکه از دهنم اومد و گفتم »من شوهر آیندتم حالا اگه میتونی حرفی بزن..میترا با روژان هنگ کرده بودن... اصلا این حرف من واسشون قابل هضم نبود........ ولی من از صمیم قلبم روژان رو دوست داشتم.... اینو تازه فهمیده بودم ... از رفتارام اینو تشخیص میدادم ...از دل شوره هایی که نسبت به روژان داشتم....روژان فقط مال من بود..... روژان یک قطره اشکی از چشاش اومد بیرون انگار حالش خوب نبود.. فکر کنم تو اون حالت متوجه میترا هم نشده بود..گفت»بس چرا اونشب با اون حرف آخرت من و شکوندی ها..خیلی دوست داری که من و شکسته ببینی.. واست جزابیت داره......ماشین و یک گوشه وایسوندم.. میترا خودش فهمید که باید بیاده بشه.. من: عشقم خیلی وقت بیش میخواستم این حرف و بهت بزنم ولی نمی تونسم زود قضاوت کنم...روژان:بس چرا اونشب بهم گفتی آبجی ..با اون حرفت نمیدنی چه لطمه ای بهم زدی.. با خودم چی فکر میکردم چی شد...من»عزیز خیلی حالم بد بود ولی دو دل بودم دوست نداشتم بهت دست بزنم تا موقش برسه اون آبجی گفتنم هم واسه خاطر همین موضوع بود...من دوست دارم .. دختر باز بودم درست ولی حالا نیستم.. گذشتم مهم نیست میشه باکش کرد .. بخاطر تو به هیچ دختری نگاه نمیکنم ..حتی محلشون نمیدم... روژان تو نمیدونی با دلم چیکار کردی... اخلاقم کامل فرق کرده... من جز تو کسه دیگه رو نمیخوام ..عشق من تو ای... دوست نداشتم غرورمو بشکنم و بهت بگم ...ولی بلاخره که باید میگفتمروژان» به دل من چی فکر کردی؟.. سردی حرفات..دوستیت با بری...من» من با بری فقط یک بار رفتم اسکی بس...روژان: از هم لب گرفتین که...من» هزار بار گفتم گذشتمو باک میکنم ...مهم اینه که من بجز تو کسه دیگه رو دوست ندارم... و میخوام که زن من بشی دیگه هم حرفی نباشه....دست واسه میترا تکون دادم و اومد .. تو ماشین نشست و حرکت کردیم بایان قسمت شانزدهماین داستان ادامه دارد
قسمت هفدهممن»روژان عزیز سریع برو لباستو عوض کن بیا که دیر شدا.....روژان»باشه زود بر میگردم.... روژان رفت میترا سرشو آورد جلو گفت:داداش واقعا میخوای باهاش ازدواج کنی. دوسش داری یا الکی این داستان و واسش تعریف کردی...من:آبجی عشقی که میگن اینه هر چی میخوام بهش فکر نکنم بیشتر غرقش میشم.... هر چی میخوام مهربونیاش ناز کردن اش و از یاد ببرم نمیشه بیشتر به دلم میشینه...... میخوام محل بهش ندم جذب میشم طرفش....اصلا نگاه دخترای دیگه واسم مهم نیست میخوام بیش تر اون بهم توجه کنه... تشنم تشنه ی محبتش....میترا:بس مبارکه داداش اینطور که معلمه خیلی بد جور عاشقش شدی..احتمال صد درصد هم اگه نگریش دیوونه میشی..و زد زیر خنده........ این خواهر منم خنگ شده بودا....روژان از خونه زد بیرون قربونش بشم چقد ناز شده بود.... نگاه کرد تو چشمام تشنه نگاهاش بودم هر چی نگاش میکردم سیر نمیشدم....آخرشم از بس نگاه هم دیگه کردیم منطقه لو رفت (ضایع بازی)میترا فهمید زد زیر خنده و گفت: بابا شما که این همه صبر کردین.. چند روز دیگم صبر کنید....و ادامه داد:زن داداش چقد خوشگل شدی.... که روژان سرشو انداخت بایین و سرخ شد...رفتیم بارک وای که چقد شلوغ بود اکثرا بنجشنبه ها همیشه شلوغه....رو یک صندلی نشستیم یک خوره با هم حرف زدیم که روژان دوباره صداش اومد بیرون......روژان»عزیزی برو بستنی بگیر خیلی دلم هوای بستنی کرده......من»باشه بول بده تا سریع برم بگیرم بیام......روژان»وای که چقد تو گدا بازی بیرون میاری صبر کن........من: شوخی کردم قربونت بشم الا خودم واست میارم حال کنی....رفتم طرف کافی 10دقیقه تو راه بودم تارسیدم ..سه تا بستنی سنتی سفارش دادم ..بستنی ها رو تحویل گرفتم. رفتم طرفشون از دور دیدم یک بسره جوونه ای جلوشون وایساده فهمیدم که داره اذیتش میکنه.. با دو رفتم طرفشون.... بستنی رو گذاشتم رو زمین... رفتم بشت گردن بسره رو گرفتم.... من:چیکار داری میکنی حروم لقمه ... هولش دادم با سر رفت تو چمنا..... خنده ای مرده بودیم ما ....بعد چند دقیقه یک مرد هیکلی اومد کنارم وایساد...مرد»تو بسر من و زدی زورت به ضعیف تر از خودت میرسه... حالا بزنم نابودت بکنم.... چاقوشو آورد بیرون.. من» آقا برو اول به بچت یاد بده چشش بیشه ناموس مردم نباشه ... بعد بیا ازش طرف داری بکن .. واقعا که....مرد تا این حرفو از من شنید یک سیلی تندی زد به بسرش و کلی معذرت خواهی کرد.. اخرش خودشو انداخت تو بغلم.....که یکدفعه چشام سوخت.... دیدم مرده همش داره فریام میزن کور شدم ...... منم داشت شدت سوزش چشمم بیشتر میشد ......دیدم روژان اسبره فلفل دستشه ... سریع دست همو گرفتیم و دویدیم سوار ماشین شدیم..... میترا راننده شد و سریع گاز داد من یک خورده اسبره باشیده شده بود تو چشمم اصلا چشمم باز نمیتونستم کنم ازبس میسوخت اینقدر ناله کردم آب روی چشمم ریختم....تابعد 2ساعت بهتر شده ......2ساعتو کلا همش تو ماشین بودیم و کوس چرخ میزدیم تو خیابون.... میترا و روژان هم میگفتن و میخندیدن .... ولی طی این دوساعت عقب ماشین دراز کشیده بودم.... سرم روی باهای میترام بود ولی نشد یک بار بگه که سرتو بلند کن باهام خسته شد....خیلی روز خوبی واسه اونا بود چون حسابی خندیده بودن ..... روژان که میگفت مرد زمانی که برید تو بغلت....میخواست جیبتو بزن منم که دیدم چاره ای نداشتم جز اینکه اسبره رو بیارم بیرون و خالی کنم رو صورتش......بعد کلی بگو مگو روژان رو رسوندیم خونشون قرار شد ساعت 8:30 خونشون باشم...... میترا هم کم ناورد و یکخورده روژان رو تف مالی کرد با اون بوساش ... و خداحافظی کردیم رفتیم طرف خانهبایان قسمت هفدهماین داستان ادامه دارد
قسمت هجدهممن:بابا جوون بهت گفتم که فردا میرم دنبال خونه این چند روزه که گرفتار بودم.... امشبم که جایی کار دارم باید برم...بابا:باشه بسرم فقط هر کاری میخوای بکنی زود انجامش بده.... تا بعدن تر با مشکل بر نخوریم....باشه بابا جون حواسم به همه چی هست .. شما خیالتون راحت باشه...میترا با یک تاب مشکی داشت می اومد بایین ... کنار من نشست و دوباره بلند شد.. چند دور دور من چرخید ... خدا این دختر دیوانست دیگه چش شده.... که یک دفعه بخودم اومدم دیدم بشت گردنم سوخت... بابا زد زیر خنده... گوشی تو دستم و انداختم رو مبل و افتادم دنبالش تا جایی که میخورد دنبالش دویدم...اونم همش جیغ میزد که رفت طرف راه بله ها که بره طبقه بالا تو اتاقش و درو قفل کنه..... تا رسید تو اتاق و میخواست درو ببند دمبایی لاستیکی که بام بود برت کردم وسط در گیر کرد و در بسته نشد.... تا میخواست دمبایی رو برداره..رسیدم و به در یک هل دادم که میترا برت شد اونور...رفتم داخل یقشو گرفتم برتش کردم رو تخت خواب...خودمو انداختم روش دو تا دستشو کردم زیر زانو هام یکی زدم تو گوشش...من: بگو غلط کردم دیگه اینکارا نمیکنم سریعمیترا:باشه غلط کرده....... با این حرفش یک سیلی دیگه بهش زدممن:داری با من ضد میکنی نه من آدمت میکنم سریع بگو غلط کردممیترا:باشه غلط کردی داداشی حالا ولم کندوباره یک سیلی دیگه زدم.... صورتش شده بود قرمز....من:میگی یا دوباره بزنممیترا:هر کاری کنی فایده ای نداره من حرف نمیزنم..... این دفعه با مشت زدم تو شکمش که یک فریادی زد که گوشم کر شدمن: حالا حرف میزنی ...میگی غلط کردی یا نهمیترا کم کم داشت به گریه می افتاد که مامان اومد تو خونه.....مامان:وووووای بچمو کشتی اخه تو چته بنیامین کسی با خواهر خودش این کارو میکن .... تو هم اوندفعه زدیش .... باید خواهرت مث تو این کارا رو کنه..... بعدش من و زد کنار .. اومد میترا رو بغل کرد یک خورده قربون صدقشم رفت.....مامان: فدات بشم دخترم ناراحت نباش داداشت شوخی کرد باهات....میترا:مامان اخه این کارش کجا شوخی بود.. من بچه نیستم که با این حرفا گول بخورم.... بهش بگو ازم معذرت خواهی کنه..مامان:بنیامین جان بسرم از خواهرت معذرت خواهی بکن.. چیزی که ازت کم نمیشه...من:مامان جان من از این میمون معذرت خواهی عمرن کنم......مامان با خشم نگام کرد دلم نشد که دلشو بشکنم . بگم نه بخاطر همین قبول کردم....من:ببخشید ابجی حالا خوب شد .... تو هم واسه کاری که کردی باید معذرت خواهی کنی......میترا بدون هیچ معطلی معذرت خواهی کرد..... منم از اتاق خارج شدم....رفتم طرف اتاق خودم کامبیوترو روشن کردم.... که فیس بوک رو چک کنم بینم کیا بیام دادن............اوهوووو 10بیام از بری داشتم.. .مضمون بیامش این بود::::::بنیامین... من تو رو واسه دوستی میخواستم ولی تو من و واسه سکس...روزای اولی که با هم دوست شدیم فکر کنم با روژان ..سر موضوع من دعواتون شده بود...و تو بخاطر این که شک داشتی روژان باهات بمون ..با من دوست شدی که اگه اون یکوقت رفت من و داشته باشی.....ولی هر طوری بود باهم دوباره خوب شدین.... و روژان نیازای جنسیتو بر طرف میکن ...بس نیازی به من نداشتی... و من و کنار زدی... ولی این رسمش نبود ....بایتمام این متن رو داخل 10تا بیام گنجونده بود....... منم واسش نوشتم من روژان رو دوست دارم و میخوام باهاش ازدواج کنم.... و دلیل جداییم از تو اینی که تو فکر میکنی نیست.... واسه عروسیم کارت دعوت میفرستم....باینگاه ساعت کردم ..ساعت19:45بود وای من باید ساعت 20:30خونه روژان اینا باشم..رفتم بایین که اول یک آب به صورتم بزم...رفتم صورتمو شستم اومدم بیرون ..اخبار داشت.. وبابا سرشو با تاسف تکون میداد ... رفتم کنارش وایسادم...یک دفعه یک صنحه ای دیدم که قلبم احساس کردم وایساد.... دست گرفتم رو سرمو گفتم یا الله و همون جا رو زمین افتادم...بایان قسمت هجدهماین داستان ادامه دارد