قسمت نوزدهمهمش خدا خدا میکردم که خودش نباشه دست رو سرم گذاشته بودم میگشتم ... مامان با بابا همش نگام میکردن و تعجب کرده بودن.... مامان:بنیامینم چت شده بسرم.... من:بدبخت شدم مامان دعا کن خودشون نباشن......مامان:کی نباشه چی شده بسرم نصف جونمون کردی....تو حالت هنگی گفتم:خدا کن بدر مادر روژان نباشن..... مامان:روژان کی بسرم چی داری واسه خودت میگی...... یکدفعه به فکر روژان افتادم .. دیگه همه چیزو فراموش کردم سویچ و برداشتم که برم بیش روژان.. که بابا دستمو گرفت. چت شده تو بسرم میگی به ما چی شده یا نه...با شلوار راحتی کجا داری میری میخوای آبرومون و ببری... من :بابا از میترا ببرسید روژان کیه همه چیزو میدونید... من باید برم نباید تنهاش بزارم . رفتم طبقه بالا لباس ساده ای بوشیدم .. اصلا واسم مهم نبود که لباس قشنگی ببوشم .. تمام فکرم شده بود روژان...سریع رفتم طبقه بایین.. میترا هم وایساده بود.... میترا:داداش به من بگو ببینم روژان چی شده...... من با حالت گیجی گفتم: روژان چیزیش نشده فقط خدا کن بدر مادرش . و حرفمو قطع کردم .. میترا که دوهزاریش افتاد فهمید قضیه چیه....دیگه توجه به کسی نکردم سریع رفتم طرف ماشین و روشنش کردم و رفتم طرف خونه روژان 20دقیقه نشده بود که رسیدم خونشون زنگ آیفون و زدم یک زن برداشت...زن:بلهمن: بنیامینم روژان من و میشناسه لطفا درو باز کنید بیام داخل کار دارمزن:آقا مزاحم نشو برومن: خانوم مگه من با شما شوخی دارم درو باز میکنی یا نه..... صدای گریه روژان داشت می اومد... که آتیش به جونم میزد حاظر بودم تمام غم دنیا مال من باشه ولی یک اشک روی گونه های نازش و ناراحتیشو نبینم....زن:شما کی هستید؟من: بزار بیام میفهمید کیم درو باز کردم رفتم سمت حیاط خدایا بهش صبر بده رفتم داخل ... چند تا مرد اومدن کنارم... مرد:تو کی هستی بسر چی میخوای.... که یکدفعه دختر خاله روژان همون که شبا بیش روژان میخوابید ... و از همه چیز بین من و روژان خبر داشت از راه رسید..دختر خاله روژانک ولش کنید ایشون شوهر اینده روژان هستند ..... با این حرف همه به من نگاه کردن... مردا از جلو من رفتن کنار..... روژان تا من و دید از رو مبل بلند شد دوید سمت من ... خودشو انداخت تو بغل من...تحمل گریه هاشو نداشتمروژان:دیدی چی شد بنیامین ... قرار بود فردا بیایین با خانوادت ... بغض حرفشو قطع کرد دوباره به گریه افتاد..چرا من این همه بدبختم .....دیگه تنها شدم کسی رو ندارم.... دوباره زد زیر گریه.........همه داشتن ما رو نگاه میکدنمن: مگه من مردم تو تنها نیستی من و داری من عشقمو هیچ وقت تنها نمیزارم..روژان:هیچ کس یک دختر یتیم رو نمیخواد...من:روژان با من اینطوری صحبت نکن آتیش میگیرم.. تو عشق منی حاظرم جونمو بدم فقط یک روز مال خودم باشی بعد تو اینطوری میگی. باشه هر چی میخوای بگو هر جور دوست داری فکر کن ولی من تنهات نمیزارم بکشنمم تنهات نمیزارم...... روژان میان هق هق ش گفت عاشقتم بنیامین... تا حالا این حرفو از روژان نشنیده بودم همش فکر میکردم من و نمیخواد ولی حالا مطمن شدم که اونم عاشقمه......... تمام کسایی که دور و برمون جمع شده بودن و و قطره های اشک روی گونه هاشون بود ... تحت تاثیر عشق گرم بین ما شده بودن.....عشقم داشت همش تو چشمام نگاه میکرد که یکدفعه سرش شول شد و چشماش بسته شد.....بایان قسمت نوزدهماین داستان ادامه دارد
قسمت بیستمدیه توجه به هیچی نکردم روژان و بغل کردم بردم سمت در خروجی.... هیچکس هیچی نمیگفت و اعتراضی نمیکرد .... چون میدونستن از درون داغونم و احتمال هر گونه خشمی از سوی من وجود داره ... دختر خاله روژان هم منتظر نموند و دنبال من به راه افتاد..... روژان و گذاشتم تو ماشین.. خودمم بشت فرمون نشستم که در اتوموبیل باز شد و ختر خاله روژان سوار شد.... یک ماشین دیگه هم بشت سر من داشت می اومد....بین راه خیلی دل شوره داشتم ... خدایا کمکش کن با مرگ خانوادش کنار بیاد اگه اون چیزیش بشه خدا من نمیتونم میمیرم....خدا بهت التماس میکنم .... هر کاری میخواد بشه بشه... تقدیر هر چیزی باشه میبذیرم... حتی اگه به قیمت مرگ خودم باشه....وقت روژان دوباره روژان قبل بشه.... گریم گرفته بود اشکام سرازیر شده بود.... با یک دستم فرمون گرفته بودم با یک دست دیگه هم اشکام و باک میکردم ... خیلی واسم سخت میگذشت ... درون قلبم احساس سنگینی میکردم.... منی که تا به حال واسه کسی دل نمی سوزوندم و گریه نمی کردم حالا حاظر بودم .. تمام هستی و نیستیم رو بدم فقط بخاطر لبخند نازش که وقتی میخندید رو صورتش یک چال خوشگل می افتاد که قشنگ ترش میکرد... و بیشتر تو دل برو میشد..... رسیدم بیمارستان روژان هنوز بی هوش بود... رفتم تو سالن و خبر دادم که 1دقیقه نشده تختو آوردن.. رفتم کمک کردم و روژان و گذاشتیم رو تخت همش بالای سرش بودم . تو صورتش نگاه میکردم..خانوم برستار:آقا از اینجا به بعد شما نمیتونید بیاید داخل.... همون جا کنار در رو زمین نشستم و سرم و بین دو دستام مخفی کردم ... خیلی آشفته بودم...دختر خاله روژان اومد کنارم و گفت:آقا بنیامین زیاد ناراحت نباش روژان فقط فشارش افتاده بایین زود خوب میشه.. مطمن باش که روژان هم به این راضی نیست که تو رو ناراحت ببینه ... تمام دل خوشی روژان فقط تو هستی بعد بدر و مادرش ... اون تو رو با دل جونش میبرسته... روزی که بهش گفته بودی دوسش داری و میخوای باهاش ازدواج کنی ..... اینقدر ذوق کرده بود که همش میبرید بالا بایین رو مبل...از رو حفاظ بله ها سر میخورد می اومد بایید... من میترسدم از هیجان زیاد سکته کنه...چه فکرایی تو ذهنش داشت از اینه وقتی با بنیامیت ازدواج کردم....وقتی بنیامینم از سر کار اومد اول بوسش میکم کوتش و ازش میگیرم رو چوب لباسی میندازم.... فقط این حرفا رو زدم بدونی الان تنها کسی که میتونه ...روژان و از این ناراحتی و احساس حقارت کردن بیاره بیرون شما هستی آقا بنیامین...سرم داشت سوت میکشید ..همش تو دلم میگفتم چرا غرورم نذاشت زود تر از اینا بهش بگم شاید اون موقع دیگه این اتفاق نمی افتاد.........بابا مامان با روژان اومده بودن بیمارستان بس اون ماشین بشت سربابایینا بودن......بابا تا امد بغلم کردو گفت:چرا زود تر به بابا نگفتی که دلت بیشه این دخترس من باید از میترا بشنوم......مامان: قربونت برم بسرم جرا این همه چشات قرمزه. چرا این همه رنگت بریده قربونت برم.....و همینطور دست به صورتم میکشد.....که دکتر اومد بیرون.....من:آقای دکتر چی شد عشقم حالش خوب میشه؟اگه چیزی هست بگو من تحملشو دارم.....ذکتر:نه شما ناراحت نشید آقا چیز خاصی نیست فقط خدا نگاتون کروه....این خانوم شما شوک بهش وارد شده.. خدا را شکرحالشون تا 1ساعت دیگ بهتر میشه.. و شانس آورده که این شوک باعث فلج شدن نشده... فقط حواستون باشه بهش زیاد هیجان یا شوک بهش ندید چون به تشخیص ما اگر ایشون یک بار دیگه سکته کنن....یا باعث فلجی یامرگ میشه ....بس حواستون بهش باشه....من:حواسم بهش هست آقا دکتر نمیزارم قند تو دلش آب بشه....فقط آقای دکتر میشه ببینمش؟دکتر:نیم ساعت دیگه که به هوش اومد میتونید برید بهلوش..من:مرسی آقای دکتر..بایان قسمت بیستم...
قسمت بیست و یکمدر اتاق وباز کردم رفتم کنارش نشستم...دختر خالش هم همراه من اومد...کنار تختش نشستم..داشت اشک میریخت ..اشک مرگ خانوادش..وقتی من و دید یک لبخند زد.. منم دستشو گذاشتم تو. دستام و لمسشون کردم...من:خوبی نفسم..احساس سر درد..سر گیچه یا هر حالت دیگه نداری....روژان:آره یک درد بزرگی دارم.خیلی دردناک فکر نکنم بتونی خوبش کنی....من:این حرفو نزن عزیز.تقدیر بوده.کسی نمی تونه که تو کار خدا نشد بیاره..روژان:باشه تو درست میگی ولی آخه چرا من این همه آدم هست....با بغض این حرفا رو میزد .....من:عزیزم تو تنها نیستی.این طور اتفاقاتی..واسه هزاران نفر افتاده....ولی شیرزن میخواد که با این مصیبت کنار بیادو از با درش نیاره..من:میدونم که زن آینده ومن شکیباست در برابر مشکلات وتحمل میکنه...تو هم اینقدر خودتو ضعیف نشون نده..دیگه نبینما... و تو بغل گرفتمش....اشک صورتشو خیس کرده بود..با دستام صورتشو خشک کردم...روژان با دختر خالش درد و دل کرد چند دقیقه ای بعدشم میترا اومد و یک خورده باهاش حرف زد و باهش درد و دل کرد...منم رو صنلی نشسته بودم و نگاشون میکردم....بعضی وقتام روژان نگام میکرد.....بزور میترا با دختر خاله روژان و از اتاق انداختم بیرون ... لب روژان رو هم بوس کردم خودمم اومدم بیرون...منتظر بودم که سرمش تموم بشه ببرمش....بعد گذشت بیست دقیقه فریاد روژان دوباره بلند شد......روژان:میخوام مامان بابام رو ببینم تو رو خدا ولم کنید.......من:آروم باش سرمت تموم شده بیان از دستت بیارن بیرون الان میریم....دستشو آورد که خودش سوزن و از دستش بکشه ..که دستشو گرفتم نزاشتم این کار و کنه....من:تو چته عزیز حالا بزن خودتو نابود کن الان برستار میاد سوزن و میکشه بیرون......روژان:بزار نابود بشم واسم مهم نیست دوست دارم برم بهلو خانوادم....من:شاید جونت واست مهم نباشه ولی واسه من یکی مهمه.... ..دکتر اومد تو اتاق و گفت: خانوم شما چطونه داد و فریاد راه انداختید....اینجا بیمارستان ساکت باشید لطفا....من:آقای دکتر شما ببخشید..ایشون بدر و مادرشون فوت کرده...وضع روحی مناسبی ندارن..دکتر سوزن و از دستش آورد بیرون ... تو تمام زمانی که من با روژان حرف میزدم ... دختر خاله روژان هم بالای سر روژان بود و دست میکشید به بیشونی روژان...مامان و بابا با میترا رو هم فرستادم خونه نزاشتم زیاد تو اون محیط باشن....سوار ماشین بودیم فضای داخل ماشین و سکوت فرا گرفته بود. گه گداری یک نگاه به روژان میکدم که ساکت نشسته بود و فقط بیرون و نگاه میکرد.این هم از بد اقبالی ما بود دیگه..قرار بود که تا یک ساعت دیگه با آمبولانس جسد بابا و مامان روژان رو بیارن واسه خاک سپاری..من:ببخشید اسم شما چی بود....دختر خاله روژان گفت:من اسما هستم.....من:خوب اسما زنگ بزن ببینم چیزی لازم ندارن تا بگیرم ....اسما:نمیخواد شما زحمت بکشید خواهر وبرادر بابا و مامان روژان هستن..همه کارا رو هم انجام دادن از قبل.فقط شما برو داروخونه چند تا دارو هست باید بگیرم...من:نمیخواد شما زحمت بکشی الان خودم میرم میگیرم.... جلو یک داروخونه بیاده شد. چند تاشربت و قرص گرفتم و بردم تو ماشین و تهویل دادم به اسما..ماشین و راه انداختم و رفتم طرف خونه روژان ایناوقتی رسیدیم در خونه روژان اینا وقتی روژان چشمش خورد به پارچه های سیاه ..دوباره زد زیر گریه وبعد گریش تبدیل شد به فریاد و آه و ناله... وقتی این صحنه ها رو میدیدم آتیش میگرفتم...سریع جلو در حیاط ترمز زدم بلا فاصله..چند تا زن اومد و روژان و همراه خودشون بردن....ماشین و یک گوشه ای پارک کردم.. رفتم داخل حیاط رو یکی از صندلی ها زیر درخت نشستم و تو افکار و توهمات خودم داشتم سیر میکردم..که یکدفعه یک پسری سینی رو جلوم گرفت .. تو سینی پر خرماکه پودر نارگیل روش ریخته بودن...یک دونه برداشتم گذاشتم تو دهنم اندازه ای که طعم دهنم عوض بشه.... بیکار بودم حوصلم سر رفته بود.. رفتم که یک کمکی بکنم از هیچی بهتره ... رفتم شربت و کردم تو لیوان لیوان و همین جور داشتم شربت پخش میکردم....نزدیک به یک ساعت داشتم شربت پخش میکردم ولی اصلا متوجه نشده بودم تا اینکه یک نفر اومد فریاد زد آمبولانس اومدپایان قست بیست و یکم
قسمت بیست و دوم................................................سریع از سر جام بلند شدم سینی رو گذاشتم رو میز..که دیدم روژان از اتاق اومد بیرون با عجله ...چندتا زن هم پشت سرش بودن و میخواستن بگیرنش...قیامت به پا شده بود... روژان به آمبولانس رسید اما مسئولین اجازه نمیدادن که روژان پدر و مادرشو ببینه...همش زجه میزد شال رو موهاش افتاده بود پایین با صدای زیاد گریه میکرد ...به مسئولین التماس میکرد ولی فایده ای نداشت...به طرف روژان حرکت کردم وقتی بهش رسیدم ...دو تا زن و کشیدم کنار زیر بغل روژان رو گرفتم و بلندش کردم................................روژان: بنیامین حداقل تو یک چیزی بهشون بگو میخوام واسه بار آخر هم که شده پدر و مادرمو ببینم دلم واسشون تنگ شده تو رو خدا بنیامین................................من: آروم باش عزیزم وقتی رسیدیم قبرستون اونجا می بینیشون....با شنیدن کلمه قبرستون گریه روژان شدت گرفت....همه رفتن سمت ماشیناشون که خودشون و به قبرستون برسونن...روژان و قبل از اینکه کسی چیزی بگه سوار ماشین کردم ..أسما هم پشت سوار شد....قبل از حرکت یکی از مردا اومد کنار در ماشین و دو تقه ای به شیشه ماشین زد...شیشه رو کشیدم پایین................................من:بله آقا بفرمایید کاری با من داشتید.....مرد:چرا هر کاری دلت میخواد واسه خودتون انجام میدید روژان زن آیندت قرار بود بشه که اونم معلوم نبود پدر یا مادرش قبول میکردن یانه. تو الان حق نداری روژان رو هر کجا که دلت خواست بکشونی. درست پدر و مادرش مردن ولی عموش که هست................................روژان با تمام عصبانیتی که تو وجودش بود گفت: عمو تو برو من هر کاری دلم بخواد انجام میدم به هیچکسم ربطی نداره ..تو هم سوء استفاده های زیادی که از بابام نکردی ..حرفشو قطع کرد...صورت مرد پر از خشم بود . صورتشو کرد طرف روژان و گفت:یک روز از این رفتارت پشیمون میشی . بخاطر اینکه دختر برادرم بودی میخواستم این لطفو در حقت بکنم. حالا دیگه خود دانی وقتی از گرفتاری زنگ در خونمون رو زدی مثل سگ بیرونت کردم میدونی که بی ادبی با عمو چه عاقبتی داره................................من:آقای محترم روژان هیچ وقت طرف خونه شما نمیاد هیچ کمبودی هم نداره که دست به دامن تو بشه......در ماشین و باز کردم تا رفتم بیرون یقه عمو روژان رو گرفتم چسپوندمش به ماشین................من:یک بار دیگه بشنوم بهش بگی سگ دندون تو دهنت نمیزارم پس حواست بخودت باشه................مرد:تو علف بچه میخوای دندون من و خورد کنی ادای عاشقا رو بیرون میاری................دستمو بردم بالا که با مشت بزنم صورتشو قرص خون کنم...که چند نفر رسیدن جلو مو گرفتن و نزاشتن کار به کتک کشی بخوره....منم سوار ماشین شدم و حرکت کردم طرف قبرستون................من:روژان سند خونه و مغازه و چیزای دیگه امشب بیارشون تا بدم دست وکیل خانوادگیمون. اینجور که معلومه سر إرث و میراث.. عموت ازت میخواد که عروسش بشی................................روژان فقط یک کلمه گفت (باشه)و دیگه هیچ حرفی نزد تا خود قبرستون....واسه خودمم تعجب آور بود که روژان قبول کرده سند ها رو بده دست من شایدم از رو ناراحتی شدید حرفی زده................................رسیدیم قبرستون از ماشین پیاده شدیم...رفتیم طرف دو قبر تازه ای که کنار هم کنده بودن ...یک مردی هم کنار درخت وایساده بود ..یک بلندگو با میکروفن داشت و واسه خودش قرآن میخوند...مرده رو آوردن قبلش نماز میت رو خوندیم ....و زمان خاک کردنشون رسید که بعضی داشتن نگاه میکردن بعضیا گریه و زاری.....این وسط هیچ کس اندازه روژان زجر نکشیده بود ...روژان داد و شیون میزد با دست میزد تو سر خودش.....جسد ها رو آوردن قبل از اینکه مرده ها رو خاک کنن پارچه رو از رو صورتش برداشتن که روژان واسه بار آخر مادر و پدرش و ببینه ...روژان گریش شدت گرفت صدای فریادش گوش خراش تر شد . وای که چه صحنه غم انگیزی بود................مرده ها رو گذاشتن تو قبر میخواستن خاک بریزن روش که روژان خودش و پرت کرد تو گودی و خاک ها رو جمع میکرد و میریخت بیرون و با صدای بلند میگفت:خاک نریزید تو رو خدا نریزید اونا زندن من صداشون و شنیدم ...بزور روژان و از درون قبر آوردن بیرون ...و دوباره شروع کردن به خاک ریختن روی مرده ها....رفتم نزدیک روژان و با تمام قوتم تو بغل گرفتم که نره طرف قبر . همش فریاد میزد..اون ناخن های بزرگش از بس خنج زده بود رو بازوم همینجور خون می اومد ..یکی از ناخن هاش هم رفته بود تو گوشت...ولی اصلا رو خودم ناوردم ..سوزش زخم بازو من در برابر سوزش قلب او هیچی نبود................دستمو انداختم زیر پاهاش و بلندش کردم و از جمعیت دورش کردم....روژان:تو رو خدا بنیامین ولم کن می خوام برم سر خاکشون ...و همینجور ناله میکرد................من:باشه فقط سعی کن خودتو کنترل کنی ...روژان:باشه..............ولی دیگه نزاشتم نزدیک جمعیت بشه..تا زمانی که همه رفتن و یک خورده دور قبر خلوت شد و فقط چند نفری بودن................من:حالا میتونی بری عزیزم هر چه قدر که دوست داری با مامان و بابات صحبت کنی....دستشو ول کردم و او دوان دوان بسوی قبر والدینش رفت................................................پایان قسمت بیست و دوم................این داستان ادامه دارد
قسمت بیست و دوم................................................سریع از سر جام بلند شدم سینی رو گذاشتم رو میز..که دیدم روژان از اتاق اومد بیرون با عجله ...چندتا زن هم پشت سرش بودن و میخواستن بگیرنش...قیامت به پا شده بود... روژان به آمبولانس رسید اما مسئولین اجازه نمیدادن که روژان پدر و مادرشو ببینه...همش زجه میزد شال رو موهاش افتاده بود پایین با صدای زیاد گریه میکرد ...به مسئولین التماس میکرد ولی فایده ای نداشت...به طرف روژان حرکت کردم وقتی بهش رسیدم ...دو تا زن و کشیدم کنار زیر بغل روژان رو گرفتم و بلندش کردم................................روژان: بنیامین حداقل تو یک چیزی بهشون بگو میخوام واسه بار آخر هم که شده پدر و مادرمو ببینم دلم واسشون تنگ شده تو رو خدا بنیامین................................من: آروم باش عزیزم وقتی رسیدیم قبرستون اونجا می بینیشون....با شنیدن کلمه قبرستون گریه روژان شدت گرفت....همه رفتن سمت ماشیناشون که خودشون و به قبرستون برسونن...روژان و قبل از اینکه کسی چیزی بگه سوار ماشین کردم ..أسما هم پشت سوار شد....قبل از حرکت یکی از مردا اومد کنار در ماشین و دو تقه ای به شیشه ماشین زد...شیشه رو کشیدم پایین................................من:بله آقا بفرمایید کاری با من داشتید.....مرد:چرا هر کاری دلت میخواد واسه خودتون انجام میدید روژان زن آیندت قرار بود بشه که اونم معلوم نبود پدر یا مادرش قبول میکردن یانه. تو الان حق نداری روژان رو هر کجا که دلت خواست بکشونی. درست پدر و مادرش مردن ولی عموش که هست................................روژان با تمام عصبانیتی که تو وجودش بود گفت: عمو تو برو من هر کاری دلم بخواد انجام میدم به هیچکسم ربطی نداره ..تو هم سوء استفاده های زیادی که از بابام نکردی ..حرفشو قطع کرد...صورت مرد پر از خشم بود . صورتشو کرد طرف روژان و گفت:یک روز از این رفتارت پشیمون میشی . بخاطر اینکه دختر برادرم بودی میخواستم این لطفو در حقت بکنم. حالا دیگه خود دانی وقتی از گرفتاری زنگ در خونمون رو زدی مثل سگ بیرونت کردم میدونی که بی ادبی با عمو چه عاقبتی داره................................من:آقای محترم روژان هیچ وقت طرف خونه شما نمیاد هیچ کمبودی هم نداره که دست به دامن تو بشه......در ماشین و باز کردم تا رفتم بیرون یقه عمو روژان رو گرفتم چسپوندمش به ماشین................من:یک بار دیگه بشنوم بهش بگی سگ دندون تو دهنت نمیزارم پس حواست بخودت باشه................مرد:تو علف بچه میخوای دندون من و خورد کنی ادای عاشقا رو بیرون میاری................دستمو بردم بالا که با مشت بزنم صورتشو قرص خون کنم...که چند نفر رسیدن جلو مو گرفتن و نزاشتن کار به کتک کشی بخوره....منم سوار ماشین شدم و حرکت کردم طرف قبرستون................من:روژان سند خونه و مغازه و چیزای دیگه امشب بیارشون تا بدم دست وکیل خانوادگیمون. اینجور که معلومه سر إرث و میراث.. عموت ازت میخواد که عروسش بشی................................روژان فقط یک کلمه گفت (باشه)و دیگه هیچ حرفی نزد تا خود قبرستون....واسه خودمم تعجب آور بود که روژان قبول کرده سند ها رو بده دست من شایدم از رو ناراحتی شدید حرفی زده................................رسیدیم قبرستون از ماشین پیاده شدیم...رفتیم طرف دو قبر تازه ای که کنار هم کنده بودن ...یک مردی هم کنار درخت وایساده بود ..یک بلندگو با میکروفن داشت و واسه خودش قرآن میخوند...مرده رو آوردن قبلش نماز میت رو خوندیم ....و زمان خاک کردنشون رسید که بعضی داشتن نگاه میکردن بعضیا گریه و زاری.....این وسط هیچ کس اندازه روژان زجر نکشیده بود ...روژان داد و شیون میزد با دست میزد تو سر خودش.....جسد ها رو آوردن قبل از اینکه مرده ها رو خاک کنن پارچه رو از رو صورتش برداشتن که روژان واسه بار آخر مادر و پدرش و ببینه ...روژان گریش شدت گرفت صدای فریادش گوش خراش تر شد . وای که چه صحنه غم انگیزی بود................مرده ها رو گذاشتن تو قبر میخواستن خاک بریزن روش که روژان خودش و پرت کرد تو گودی و خاک ها رو جمع میکرد و میریخت بیرون و با صدای بلند میگفت:خاک نریزید تو رو خدا نریزید اونا زندن من صداشون و شنیدم ...بزور روژان و از درون قبر آوردن بیرون ...و دوباره شروع کردن به خاک ریختن روی مرده ها....رفتم نزدیک روژان و با تمام قوتم تو بغل گرفتم که نره طرف قبر . همش فریاد میزد..اون ناخن های بزرگش از بس خنج زده بود رو بازوم همینجور خون می اومد ..یکی از ناخن هاش هم رفته بود تو گوشت...ولی اصلا رو خودم ناوردم ..سوزش زخم بازو من در برابر سوزش قلب او هیچی نبود................دستمو انداختم زیر پاهاش و بلندش کردم و از جمعیت دورش کردم....روژان:تو رو خدا بنیامین ولم کن می خوام برم سر خاکشون ...و همینجور ناله میکرد................من:باشه فقط سعی کن خودتو کنترل کنی ...روژان:باشه..............ولی دیگه نزاشتم نزدیک جمعیت بشه..تا زمانی که همه رفتن و یک خورده دور قبر خلوت شد و فقط چند نفری بودن................من:حالا میتونی بری عزیزم هر چه قدر که دوست داری با مامان و بابات صحبت کنی....دستشو ول کردم و او دوان دوان بسوی قبر والدینش رفت................................................پایان قسمت بیست و دوم................این داستان ادامه دارد
قسمت بیست و سوم................................................نخیر این دختر دست بردار نیست تا خودش و به کشتن نده..همه رفته بودن فقط من و أسما و روژان مونده بودیم ...واقعا عصبانی بودم . رفتم کنار روژان دستشو گرفتم و کشیدم که از جاش بلند شد................روژان:چیکار میکنی دستمو ول کن میخوام با پدر و مادرم حرف بزنم اونا صدای من و میشنون . مگه تو نبودی که گفتی بعدا هر چه قدر دلت میخواد پیش قبرشون بمونم................من:آره گفتم ولی منظورم تا این حد نبود الان نزدیک به دوساعت که نشستی و سرت و گذاشتی رو خاکشون و همینجوری حرف میزنی. صد دفعه زنگ زدن میگن پس چرا نمیاین. سرنوشت انسان دست انسان نیست هر چه خدا بخواد همون میشه .من و تو هم جزو بنده های ناچیزشیم.این قدرت واسه ما وجود نداره که تو کار خدا دخالت کنیم..وقتی قرار یک نفر بمیره هزار یک چیز دست در دست هم میدن تا این اتفاق بیافته..بنظر خودت الان پدر و مادرت راضین که تو خودتو به آب و آتیش بزنی.اونا دوست دارن بچشون یک شیرزن واقعی باشه در برابر مشکلات شکیبا باشه . که به خودشون افتخار کنن اینطور دختری رو تهویل جامعه دادن ..تو خودت هزار ماشالا یک دختر بالغ هستی ..یک دختر 3یا4ساله نیستی که هی گریه کنی و ایراد مامان و باباتو بگیری..تو باید کاری کنی که بعد از مرگ والدینت باعث سرفرازی خانوادت باشی. تا حداقل روحشون شاد باشه.منم تا جاییی که بتونم کمکت میکنم هیچی رو واست کم نمیزارم..تو هم اینقدر ناله و شیون نکن. تو که دوست نداری باعث رنجش روح والدینت بشی؟................روژان سرش و انداخته بود پایین و به قبر نگاه میکرد...منم گلوم از حرف زیادی خشک شده بود . فقط خدا کنه تو اون سرش رفته باشه....دوباره دستش و گرفتم و بلندش کردم..به سمت ماشین حرکت کردیم . در و واسش باز کردم سوار شد عقب و أسما هم کنارش نشست و حرکت کردیم.... من:أسما اینجا غذا هم میدن یا نه؟...أسما:تو هم تو این موقعیت فکر شکمتی.آره غذا میدن روز اول ولی روز سوم با هفتم مرده غذا نمیدن.....من:روز سوم با هفتمش خودم وسایل مورد نیاز و میگیرم که درست کنن.....دیگه حرفی نزدیم تا دم در خونه................روژان و أسما رو فرستادم داخل..گوشی رو از جیبم یک زنگ زدم به میترا..سلام آبجی یک کاری واسم انجام میدی؟..چه کاری داداش ؟. لباس سیاه ها رو تو کمدم بردار بیار اینجا ..باشه داداش تا نیم ساعت دیگه اونجا هستم...تماسو قطع کردم ..عموی روژان از کنارم رد شد اخماشو کرده بود تو هم...رفتم داخل حیاط کم کم میخواستن غذا رو هم بدن ..رفتم پیششون تا یکخورده کمک حالشون باشم....هر کسی یک کاری میکرد.منم سینی دست گرفتم پلو هایی که تو ظرف یکبار مصرف ریخته بودن و گذاشتم تو سینی. و میدادم به مردم...غذا ها رو پخش کردیم بین مردم . کم کم همه داشتن میرفتن. طی مدت1ساعت خونه خلوت خلوت شد ................لباسی رو که میترا آورده بود و پوشیده بودم .تمام هیکلم شده بود سیاه فقط کافی بود صورتمم سیاه بود تا با آفریقاای اشتباه میگرفتنم..از حرف خودم خندم گرفته بود..میترا هم رفته بود طبقه بالا...أسما اومد پایین و رو مبل کنار من نشست..آقابنیامین من با داییم حرف زدم در مورد غذا واسه سوم و هفتم گفت مشکلی نداره ولی از این ناراحت بود که خودتون چرا بهش چیزی نگفتید...دستتون درد نکن أسما خانوم...و بهش یک لبخند زدم...هر دوتامون کنار هم نشسته بودیم بدون هیچ حرفی...چند دقیقه همینجوری سر شد که میترا از طبقه بالا اومد پایین اومد کنارم وایساد و گفت . داداش خودت برو بخوابونش من هر کاری کردم نخوابید بهونت و میگرفت...از سر جام بلند شدم و رفتم طرف اتاق روژان . وارد اتاق شدم ..روژان:عزیز در و هم قفل کن . در و قفل کردم رفتم لبه تخت نشستم................من:عزیز چرا نخوابیدی چرا بخودت اینقد فشار میاری از صبحی که آوردمت خونه همش گریه کردی دیگه جون واست نمونده یک خورده استراحت کن گلم................روژان:باشه . ولی میخوام تو بغل تو بخوابم ... منم دیگه حرفی نزدم رفتم کنارش خوابیدم دست مو دراز کردم و سرش و گذاشت رو دستم . دستشو آورد دور شکمم ...چشاشو بسته بود . با پشت دستم یواش میکشیدم رو لپاش .. یک حس خوبی داشتم .با این کارم روژان بیشتر خودشو بهم چسپوند ... نمیدونم شاید روژان هم همین حس و نسبت به من داره ...دستمو میکشیدم تو موهاش. بعد نیم ساعت وقتی تکونش دادم خواب خواب بود. دستمو آروم از زیر سرش کشیدم بیرون . تو اون چهره معصومش هنگام خواب نگاه کردم . چه ناز شده . حیف این دختر نیست که از الانی یتیم بشه...لبمو گذاشتم رو لباش و یک بوس کوچولو و آروم ازش گرفتم . پتو رو انداختم روش و از اتاق خارج شدم . رفتم طبقه پایین میترا با أسما داشتن صحبت میکردن رفتم رو مبل تک نفره جلوشون نشستم ...میترا:روژان خوابید ؟آره خوابیده ... داشتم به حرفای میترا و أسما گوش میدادم ...أسما: میترا جون باورت نمیشه عکسشو نشون من دادن حالم بد شد ...میترا:روده و مغز بچه رو چیکار کردن هنوز همونجا ریخته؟. أسما:نه بابا چند نفر این صحنه رو میبینن قبل از رسیدن مردم دست میکنن تو پلاستیک روده و مغز پسره رو زیر خاک میکنن ...میترا:مرگ اصلا خبر نمیده هر چند من معتقدم تقصیر مرد بوده................من: شششششششششش ساکت این صدای چیه .................................................پایان قسمت بیست و سوم................این داستان ادامه دارد...
قسمت بیست و چهارم................................................من با فریاد:یا الله..أسما با میترا با ترس به من نگاه کردن . میترا:داداش چی شده ؟.من:یک نفر با لباس سفید تو اون تاریکی بود شما هم دیدینش ... با این حرف من میترا و أسما چسپیدن به من.....من:نگاه اونجا کنید میبینینش......میترا و أسما داشتن نگاه میکردن که من یکدفعه فرار کردم رفتم طبقه بالا همینجور که داشتم می دویدم میگفتم یا الله . میترا و أسما هم با جیغ پشت سر من می اومدن. رفتم تو اتاق روژان در و هم از پشت قفل کردم..میترا و أسما جیغ میزدن و میکوبیدن به در ..یکدفعه در و باز کردم .أسما و میترا نفس نفس میزدن ....چطور بود خنگولا ؟.أسما که اومد داخل و کنار روژان نشست...خیلی بدی داداش زهرترک شدم....من:أسما بلند شو با این میترا کچل برو تو اتاقتون بخوابید فردا صبح قوم و خویش دوباره میریزن رو سرمون ...أسما:اون موقع جناب عالی کجا میخوابی؟ خو منم کنار خانومم خیلی دوست داشتی کنار تو بخوابم مگه نه؟.أه أه حالمو بد کردی نگاه صورتت کن شدی مثل مارمولک رو ویلچر ....با این حرفش زدیم زیر خنده ولی بلافاصله خندمون و قورت دادیم...خب دیگه خوشگل شهر زشت ها اتاقو ترک کنید من و خانومم به استراحت نیاز داریم....أسما:نه که خودت خیلی قشنگی مردکی مفنگی....داشتم از خنده ریسه بر میشدم دوست نداشتم بخندم ولی نمیشد جلو شو گرفت...به یک زوری دوتا خنگولو انداختم بیرون در و هم قفل کردم...رفتم کنارروژان پتو رو زدم کنار و کنارش خوسیدم. صدای نفسای عشقم و می شنویدم. چقد بدنش گرم بود. همینجور به صورتش نگاه میکردم که چشمام گرم شد و خوابم برد....................لبام داغ شد ولی قوت نداشتم چشمام رو باز کنم...عاشقتم بنیامین...صدای روژانم بود می خواستم چشام و باز کنم بگم منم عاشقتم که بقیه حرفش مانع از حرف زدن من شد....بنیامین خیلی خیلی دوست دارم دلیل زنده بودنم فقط تو ای اگه بخاطر تو نبود منم الان پیش مامان و بابام بودم...همینجور که دستش رو گونه هام بود این حرفا رو میزد...اصلا دوست نداشتم از خواب بیدار بشم .میخواستم گرمای دستاش رو گونه هام باشه . اون بوی بدنش که وقتی به مشامم میرسید احساس خوبی بهم دست میداد ...حس میکردم داره بهم نگاه میکن ولی هیچ تکونی نمیخوردم چون نمیخواستم این حس خوب تموم بشه ...صدای أسما از بیرون می اومد که روژان رو صدا میکرد . روژان هم جوابشو داد و گفت تا چند دقیقه دیگه میاد طبقه پایین. روژان داشت عزیز عزیز میکرد. چشمامو باز کردم جان عزیز چیه؟..چیز خاصی نیست بلند شد برو صورتتو بشور بریم پایین الان همه میان...از سرجام بلند شدم لبم و گذاشتم رو لبش رفتم سمت دستشویی که صورتمو بشورم. صورتمو شستم رفت تو اتاق یک خورده از اون عطر روژان و زدم و رفتم طبقه پایین هنوز کسی ناومده بود نگاه به ساعت کردم 6:30بود رفتم طرف آشپزخونه میترا و أسما مثل گاو داشتن میخوردن....بدبختا چند ساله غذا گیرتون ناومده؟.أسما:دوباره این مفنگی پیداش شد...چیه تو با این مفنگی مشکل داری ؟.أسما:برو بابا حوصله ندارم...خیلی خوب برو یک چایی واسم بریز اسما..أسما:مگه من نوکرتم این ابجیت اونم از زنت بگو واست چایی بریزن...همین موقع روژان اومد تو آشپزخونه قیافه جدی به خودش گرفته بود رفت سمت قوری چایی ریخت و اومد داد بهم..بگیر آقایی نمیخواد منت این و بکشی و رفت رو صندلی نشست..منم یک لبخند پیروز مندانه زدم و کنارشون نشستم. از صورت أسما معلوم بود که حسابی داره حرص میخوره صبحانه رو که تموم کردیم رفتم لب تاب و روشن کردم و قرآن روش گذاشتم دو تا باند پهن هم گذاشتم کنارش و سیم ها شو وصل کردم..با شروع شدن قرآن فضای خونه عوض شد ..کم کم تمام مهمونا سر رسیدن ...روژان و کشوندم کنار دیوار..من:عزیز سند مغازه و خونه رو بیار تا ببرم بدم به وکیل...روژان:دیگه دیر شده عزیز عمو اینا همش دارن بهونه میارن و یک حرفی میزنن از اولشن مارو نمیخواستن فقط واسه همین چند تا زمین بدرد نخوره,من تصمیم خودم و گرفتم زمین ها رو بهشون میدم که برن و بر نگردن,,معلوم بود که حسابی دلش پره,,سپس با گریه حرفشو ادامه داد:من فقط تو این دنیا دو چیز داشتم والدینم با عشقم , والدینم تنهام گذاشتن ولی حداقلش الان دلم به تو خوشه اگه تو هم منو فقط بخاطر پولم میخواستی برو حرفی ندارم از این زندگی خیری ندیدم تو هم روش ,من فامیلی رو که توش همه بخاطر پولم دورم میچرخن نمیخوام بنیامین ,بخاطر همین همه چی رو دارم بهشون میدم ,اون موقعست که دوست و نارفیق معلوم میشه,تو هم اگه دوست داری برو بعد تو فقط مطمئن باش دیگه روژان زنده نیست چون روژان دیگه دلیلی نداره که تو این دنیا باشه,بنیامین چرا چندتا خانواده فقیر آرزو میکنن مثل خودمون پول دار باشن,میگن پولدارا همه چیز دارن زندگیشون خوبه ولی نمیدونن آدم پولدار هیچ وقت خوشبختی نداره, یک مشت آدم آشغال دور و برتن که ظاهرن مهربونن ولی از باطن فرقی با جانور ندارن,بنیامین تو هم مثل منی هیچکس تو رو واسه خاطر خودت نمیخواد همش بخاطر پولته, من همیشه آرزو داشتم خانوادم فقیر بود ولی اون خوشبختی و حس گرمو تو خانوادم داشتم,,,,روزان تو بغلم گریه میکرد به حرفاش فکر کردم راست میگفت هیچکس من و بخاطر خودم نمیخواست دل منم پر شده بود , یک بوس روی سرش کردم ,,من:قربونت برم عزیزم گریه نکن بنیامینت که نمرده که ته سرگردون بشی (تا اسم نمردم رو آوردم انگشت اشارشو گذاشت رو لبام)من تو رو واسه خودم میخوام واسه یک حس عاشقانه قوی دوست دارم خانومم بشی خانوم خونم,,هیچ چیز نمی تونه تو رو از من جدا کنه , فقط یک قولی بهم بده؟,روژان:چه قولی بدم عزیز,,,قول بده که هیچ وقت تنهام نمیزاری,,,روژان:هیچ وقت تنهات نمیزارم عشقم,,,,بلافاصله سخت بغلش کردم در حالی که گوشش و گذاشته بود رو قلبم ................................پایان قسمت بیست و چهارم
قسمت بیست و پنجم................................................روز دوم هم به خوب و خوشی تموم شد روژان هم سند تمام زمین های باباشو داده بود دست عموش به علاوه طلا فروشی,فقط سند خونه رو بهش نداده بود ,دلش به من خوش بوده وگرنه فکر نکنم روژان اینطور کار خیرخواهانه ای واسه عموش میکرد منم خو شدم شتر در خونه عشقم,ولی روژان یک کار خوب دیگه هم کرد که منم خوشحال شدم از پیشنهادش ,روژان به عموش گفت که به شرطی زمینا رو میده که یک تکه از زمینا رو بفروشه و خرج خانواده ها فقیر و بچه یتیما کنه,عموشم خیر سرش قبول کرد,هفتم پدر و مادر روژان هم تموم شد ولی من هنوز دنبال خونه نرفته بودم , البته بابا هم حرفی نمیزد ,قرار بود با روژان عقد کنم,ولی روژان همش میگفت بعد چهلم,من بیشترنگران روژان بودم بخاطر همین زیاد پا فشاری میکردم,چون روژان خودش تنها بود,عموی بیشعورشم وقتی زمینا گیرش اومده بود شده بود بت بزرگ , یک روز به روژان گفته بود دیدی گفتم یک روز مث سگ منتم میکشی,خیرسرش این زمینا رو از صدقه سر روژان داره, ما هم زیاد دست به دامنش نشدیم گفتیم برو به جهنم خدا یک روزی از شکمت بیرون میاره,آخه میگفت من به شما قول ندادم که زمینو بفروشم خرج یتیما کنم کجاست مدرکتون,ما هم گفتیم خدا شاهده ,,,خدا عمر صد ساله به خاله روژان بده که به روژان گفته بود بیاد خونشون زندگی کنه اما روژان نپذیرفت, از اون روز به بعد داداشم و میفرستم پیش روژان شب ها هم خودم میرم پیشش,اما جدا از هم میخوابیم ,بعضی وقتا رگش میگیره این دخترا ,منم مخالفتی نکردم................عزیز من برم که امروز باید کارای بابا رو انجام بدم چند روز الافش کردم ,,روژان:باشه نفس مواظب خودت باش ولی این یک لقمه رو بخور ضعف میکنی ها,,,بیا آ آ آ آ آ آ آ بکن تو دهنم ,لقمه رو گذاشت تو دهنم همینطور لقمه رو می جویدم سرمو میخواروندم , مردمک چشم و هم داده بودم بالا,که یکدفعه روژان زد زیر خنده,,,,به من میخندی ها حالا یک بلایی سرت بیرون بیارم که حساب کار دست بیاد,,,بلندش کردم انداختمش رو دوشم همش جیغ میزد بردمش تو پذیرایی انداختمش رو مبل یک دستشو گذاشتم زیر زانوم اون دست یکی دیگشم گرفته بودم ,,با دست راستم هم داشتم قلقلکش میدادم ,,احساس کردم نفسش نمیاد از چشماشم اشک سرا زیر شده بود,,دیگه ولش کردم, تا ولش کردم با شکم رو مبل خوابید صورتشو هم بین دستاش قایم کرد,,,من:قهر کردی خانومم گوگولی من ,,نه جواب نمیداد داره داره ناز میکنه منم حوصله ناز خریدن ندارم, زدم زیر خنده و از خونه اومدم بیرون آخ که یادم رفت بوسش کنم ,آخه من همیشه وقتی میخوام برم بیرون بوسش میکنم ,مطمئنم که الان منتظر منه دوباره برگشتم تو خونه هنوز تو همون حالت بود,,من:خانوم بلند شو تا بوست کنم سریع ها که کار دارم, از سر جاش تکونم نخورد رفتم کنارش تاپشو کشیدم بالا سه چهار بار کمر نازشو بوس کردم و از خونه خارج شدم , رفتم طرف مغازه رفیقام که تو کار خرید و فروش املاک بودن, مقصد اول املاک رستم بود , وارد شدم تا رستم من و دید اومد جلو و دستمو گرفت , به به آقا بنیامین گل گلاب دیروز دوست امروز آشنا ,,من:خاک تو اون سرت که هنوز جزو خزندگان محسوب میشی ,,,رستم:کاری نکن سوژت کنم رو دل کنیا,,من:خدا مورچه رو دید کون بهش نداد,,,رستم دست به دلش گرفته بود و میخندید,,رستم:پسر تو هیچ وقت آدم نمیشی حال میکنم وقتی باهات حرف میزنم به آدم انرژی میدی,,من:باشه تو راست میگی برو باباتو خر کن , همش میخندید و با مشت میزد تو بازوم,,من:داداش بشین راستیتش اومدم اینجا واسه خرید خونه,چهار تا خونه ویلایی میخوام خودت دیگه میدونی چه خونه ای باید باشه,,,رستم:باشه داداش چندتا خونه ویلایی هست نشونت میدم اگه خوشت اومد من حرفی ندارم واست جورش میکنم,,,تا شب الاف کارای خرید خونه شدم ,,چهار تا خونه با هرزوری بود پیدا کردم , البته یکی از خونه ها رو واسه بابام اینا بود , قرار بود این خونه ای رو که داخلشیم رو بفروشیم, منم باید تو خونه ساختمانی یک واحد و واسه خودم میگرفتم بخاطر اینکه واسه کار هی باید جابه جا میشدم,,زنگ زدم به بابا که تا فردا صبح پوله رو آماده کنه,خسته شرنگ درنگ بودم , رفتم خونه, تا رسیدم خونه اینقدر خسته بودم که ولو شدم رو مبل , من:سلام خانومی یادت ندادن وقتی شوهرت اومد باید احوالشو بپرسی حالا احوال پرسی رو ول کن بگو شام چی داریم؟,روژان:کوفته برنجی داریم دوست داری؟,من:جوون من میمیرم واسه کوفته برنجی با خورشت مشت و لگد راستی سالاد پس گردنی هم بهش اضافه کن,,روژان:ههههه خیلی شیرین شدی ,,,رفتم طرفش بغلش کردم آوردم رو مبل رو پاهام نشوندمش,,من:قهر نکن نفسی دیگه صبحی شوخی کردم قربونت برم,,,روژان:خوب حالا به من چه چرا به من میگی,,نگام افتاد به سینه هاش,,من:وای نگاه این بکن این پستونه یا توپ خونه رضا شاه,,,با این حرف من زد زیر خنده,,روژان:خیلی هیز و چش سفیدی نفسی , سپس لپم و گرفت و گفت قربونت بشم یک گورله نمکی تو,,سری از رو پاهام بلندش کردم انداختمش رو تخت خودمم روش دراز کشیدم, پاهاشو دور پاهام قفل کرد ,اون لباش من و کشته بود ,لبش اون لایه پایینو باد کرده بود ,جوون اون چیکار کرده با این لباش,مثل بعضی از دخترا که میخوان لباشون و جذاب تر کنن زنبور میزارن رو لبشون تا نیش بزن لبشون باد کنه,من که تو شوک قرار گرفتم سریع لبمو گذاشتم رولباش , با تمام انرژیم لباشو مکه میزدم , روژان هم بدنش داغ شده بود داشت حال میکرد , رفتم سمت هلاله گوشاش کردمش تو دهنم و زبونمو بهش می مالوندم , یکدفعه احساس کردم یک نفر کیرمو از رو شلوار گرفت و می مالوند,,من:روژان چیکار این دست بیل داری من باهاش دزد میزنم دست تو چیکار میکنه,,,تو همون حالت زد زیر خنده ,من و زد کنار و بلند شد,,روژان:خاک تو کلت بکنم که تو حالمون ریدی,,,من با حالت غمگین گفتم عزیزی من نریدم بیا بو کن اگه دروغ میگم فقط یک قطره شاش که اونم دست خودم نبود ول شد افتاد روش,,,روژان افتاده بود رو مبل از خنده داشت پلمالک میخورد,,روژان:نفسی بسه مردم از بس خنده کردم من و ببر بیرون شام بخوریم,,,باشه نفسی برو لباستو جنگی بپوش بیا تا بریم ................................پایان قسمت بیست و پنجم................این داستان ادامه دارد...
قسمت بیست و ششم................................................آقا به من جوجه کباب بیار . روژان تو چی میخوای؟آقا به منم کوبیده بیار,,روژانم احساس نمیکنی شکمت باد کرده باشه چند روز که من پیشتم, روژان:وا چه حرفا حالت خوبه تو,,آره حالم خوبه از بس بهت دادم اینجوری شدی,,بنیامین بی ادب نشو دیگه إ,,,بی ادب نیستم یادت نمیاد وقتی موقعش میشد همشو تو خودت جا میدادی,,بنیامین حالت خیلی بده عزیزم اصلا تو یادت میاد این چند روزه من تو بغل تو خوابیده باشم,,,روژانم تو چرا این همه منحرفی منظورم غذا بود چند روزه نون مفت بهت میدم هیکلت تغیر کرده,,,ای خدا بگم چیکارت نکنه با این کارات بعدشم وظیفت که بهم برسی,,,گارسون سفارشاتو آورد و رو میز چید,,نفسی بخور تا هیکلت سیخ شه ,,تا تموم کردن شام هیچ حرفی نزدیم,شام و تموم کردیم ,احساس کردم یکی دست گذاشت رو شونه هام صورتمو بر گردوندم ادریس بود ,,ادریس:به به گوه کش تخیلی تو کجا اینجا کجا کاشکی بجای این همه وقت که واسه دوست دخترات میزاشتی واسه داداشتم میزاشتی,,گرفتمش تو بغل این یک هفته اینقدر گرفتاری زیاد بود که حواسم به داش ادریس نبوده ,,من:ای جان داداش ادریس دلم واست یک ذره شده بود ,,خودتو تو بغل من نندازپسری از خود راضی,,من:دیگه خر نشو تهویلت گرفتم معرفی میکنم ایشون روژان خانوم بنده , روژان اینم داداش ادریس منه که چند بار دیدیش,,,ادریس دست گذاشت رو دلشو زد زیر خنده,,ادریس:جک قشنگی بود آخه تو و زن من که باورم نمیشه,,من:داداش شوخی نمیکنم موقع عقد مون خبرت میدم بد شانسی پدر و مادر روژان فوت کردن و عقد ما عقب افتاد فردا دهمشون 35 روز دیگه فیکس عقد میکنیم اگه خدا بخواد,,ادریس:داداش اسم من و نیار تو نباید به من میگی که خاطر خواه شدی من الان باید اتفاقی ببینمت این حرفا رو ازت بشنوم,,من:داداش بخدا شرمندتم زمانی که این اتفاقه افتاد اصلا تو حال خودم نبودم یادم رفت شرمندتم داداش,,ادریس:سلام روژان خانوم گل گلاب شما چطوری خوش میگذره,,روژان با تته پته جواب داد آ آ آ آ آ آره ش ش ش شما چ چطور,,آره به من که حسابی خوش میگذره,,من:روژان حالت خوبه چرا زبونت اینجوری شد,,روژان:آخه ادریس خیلی چاق شده , ما هم زدیم زیر خنده ,,ادریس:شما هم خوب حواست به هیکل من ها , روژان ساکت شد حرفی نزد,,ادریس:فعلا کاری ندارید من برم که بچه ها منتظر منن ,,گرفتمش تو بغل بعد از هم دیگه خدا حافظی کردیم و ادریس رفت , روژان هم داشت با ناخن اش ور میرفت , من:بلند شو تا بریم خونه به جان عزیز اینقدر خستمه که دوتا رو چهار تا میبینم شدم مث مغز فندوقی , روژان:آره منم خستمه , من:آخه تو چیکار کردی که خستته از صبح تا شب لم دادی تو خونه خستتم هستش واقعا که ای خدا چی میشد منم زن میشدم , روژان:خدا چرا تو رو اینقدر خنگ آفرید همین لم دادن هم نیاز به انرژی داره فکر چی کردی تو , من: باشه بابا تو راست میگی اصلا من غلط کردم خوبه اگه شما زنا این زبون و نداشتید چیکار میکردید وقتی که خودتون تنهایین سر مرده رو میبرید هی ویز ویز میکنید ولی اگه چندتا شدید وای به حال مردای که کنارتونن انگار موتور پورشست دیگه نمیشه جلوشو گرفت , روژان: برو ببینم همه خو مثل شما مردا بیخیال نیستن صبح تا شب به اصطلاح میرید سر کار ولی اونجا بد ما زنا رو میگید میخندید , من:برو شعر نگو واسه خودت ما جون میدیم عرق میریزیم تا یک مفت خوری مثل تو حالشو ببره فقط یک شب جمعه ای ما حال میکنیم که اونم از بس غر میزنید که آدم بد تر از زندگی سیر میشه , روژان کیفشو برداشت رفت طرف در خروجی منم سریع پول میز و پرداختم رفتم بیرون , رفتم طرف ماشین کلید ماشین دست روژان بود آخه اومدنی روژان رانندگی میکرد , هر چی کوبیدم به در درو باز نکرد از داخل درا رو قفل کرده بود , یکدفعه گاز ماشین و گرفت و رفت , منم کم ناوردم دوباره برگشتم داخل و کوبیده با سالاد و پپسی سفارش دادم, غذا رو کردم شکمم باد کرده بود , نمی تونستم راه برم , رفتم کنار خیابون یک ماشین دربست گرفتم و رفتم طرف خونه,من:خیلی بدی روژان این چه کاری بود کردی ها , روژان: تا یاد بگیری جلو دوستت با زنت اینجوری رفتار نکنی , باشه خانومی تو درست میگی اشتباه از من بود حالا جان هر کی میپرستی ول کن بریم بخوابیم که خیلی خستمه , این حرف و زدمو رفتم طبقه بالا سمت اتاق خودم دیگه منتظر حرفای بعدیش نشدم , رفتارم نسبت به روژان تغیر کرده بود ولی همش تو دلم میگفتم من دوسش دارم زیادم توجه به این موضوع نمیکردم ,رفتم طبقه بالا رو رختخواب دراز کشیدم , روژان اومد داخل اتاق و جلو من وایساد و دستاش و زد به کمرش, روژان:این رفتارا چی با من میکنی چیه نسبت به من سرد شدی بگو تو با من اینجوری رفتار نمیکردی , من: عزیز باهات شوخی کردم چرا ناراحت میشی , روژان: من شوخی دوست ندارم دوست دارم رفتارت مثل قبل باشه بنیامین قبلی خودم باشی عاشقم باشی چیز سختی , من:روژان بس کن تو رو خدا من که دوست دارم عاشقتم دیگم بگم چرا اینقدر حساسیت به خرج میدی , روژان : عاشقتم میدونی یعنی چی درک میکنی , گرفتمش تو بغلم داشت گریه میکرد نوازشش کردم , اون شب تو بغل خودم خوابش برد قربونش برم ,,,................................پایان قسمت بیست و ششم................این داستان ادامه دارد
قسمت بیست و هفتم................................هر روز مثل دیروز دوباره همون آش و همون کاسه زندگی انگار رنگ خوش نداره که نشونم بده , یک مشت آدم که از دور , دورو برم هستن دوباره همون عقاید تکراری , دلت به هیچ چیز این دنیا خوش نیست , چون بیزاری منم این حالتو دارم از خودم بیزارم از کسای که دور و بر من هستن و بو تهوع شون پخش شده , دست میزارم رو پیشونیم و بلند میشم , بدنم کسله درست تازه از خواب بیدار شدم ولی جسمم استراحت کرده نه روحیات و افکارم, یک لبخند میزنم البته به زندگی هر کی ببینه میگه به به خوشبحالش , اما درونم یک چیزی داره بهم میگه تو بدبختی و رو به بدبخت دارم پیش میرم, دلم خوشه پول دارم ولی انگار هیچ, تنها چیزی که یادم میاد از دیشب لب تو لب شدن با روژان بود, روژانم بعضی وقتا نسبت به من خیلی سرد رفتار میکرد نمی دونم این رفتارشو رو چه حسابی بزارم , ولی من دوسش دارم در نتیجه باهاش باید بسازم , روژان که تو عالم خودش بود خواب خواب , نخواستم از خواب بیدارش کنم , مثل همیشه پا شدم و رفتم سمت دستشویی و صورتمو شستم , خدایا تا کی باید زندگیم یک نواخت پیش بره , هیچ هدفی تو زندگیم نداشتم , احساس میکنم از نظری فهم و درک پیشرفت کردم , وقتی به زندگی قبلام فکر میکنم خندم میگیره ,باید دنبال هدف تو زندگیم باشم, واقعا هدف من از زندگیم چی؟ باید با خودم رو راست باشم , رفتم طرف میز صبحانه مربا و پنیر و کره رو گذاشتم رو میز , نون تست هم جا دادم تو ماکروفر تا گرم بشه , و شیر و ریختم تو کتری تا یک خورده گرم بشه , صبحانمو خوردم البته صبحانه واسه روژان هم اماده کردم و رو یک کاغذ نوشتم دوست دارم خوب بخور که ضعیف شدی , رفتم تو حیاط واقعا هواش عالی بود ساعت 6 صبح یک آرامش خوبی به دنبال داشت هوا معتدل بود وقتی نسیم صبگاهی به صورتم اصابت میکرد حس خوبی بهم دست میداد , یک حسی که واسه من تازه گی خوبی داشت , چشامو بستم و سرم و دادم بالا و اون هوای پاک و به داخل ریه هام منتقل کردم , واقعا نیاز به یک گردش داشتم که تو اون گردش بتونم روحیم و تقویت کنم , هدف زندگیمو پیدا کنم , ولی کمبود وقت داشتم ,,مقصدم خونه بابام بود باید میرفتیم واسه خرید خونه , مزاحمت های مکرر رامین بابارو کلافه کرده بود , با اون حرفهایی که من به بابا گفته بودم, دیگه امکان نداشت که نظر پدرم تغییر کنه , بنز و از گاراج آوردم بیرون سوار شدم حال الانم مثل قبلا نبود , یک سی دی از آهنگای محسن یگانه رو گذاشتم و دوباره تو عالم خودم فرو رفتم ,,,وارد محوطه حیاط شدم خیلی دلم واسه خونه تنگ شده بود مخصوصا اتاقم , ولی حیف چند وقته دیگه باید برم خارج , رفتم طرف خونه از راهرو عبور کردم که رسیدم به پذیرایی ولی هیچکی تو پذیرایی نبود , رفتم طرف آشپزخونه و یک سرکی کشیدم بله مامان و بابا و داداش شایان تو آشپزخونه بودن وارد آشپزخونه شدم سلام و علیک کردم و احوال همه رو پرسیدم , سر سفره نشستم چند لقمه حلوا شکری که خوردم عقب نشینی کردم , مامان: پسرم تو که چیزی نخوردی , من: گشنم نیست خونه صبحانه خوردم, بابا:خیلی خوب پسرم این دوستت ساعت چند در املاکشو باز میکنه؟ فکر کنم حدودا ساعت 9صبح باشه , بابا صبح هانشو تموم کرد و رفت طرف اتاقش , من: به به آقا شایان دیروز واسه چی ناومدی خسته شدی؟ نه داداش چه خستگی با دوستام رفتم بیرون شب دیر اومدم خونه, , من:داداش خونه بیبی اینا چسپیده به دبیرستان دخترا دیروز رفتم اون و پسندیدم واسه بیبی اینا ,,پسر راست میگی چسپیده به مدرسه خلاص مامان از الان دارم بهت میگم من میرم پیش مامان بزرگ خیلی تنهاست,,مامان: من از دست شما چی کنم این که میخواد بره خارج تو هم برو پیش مادربزرگت منم اینجا از تنهایی بپوسم ,,شایان:باشه مامی غلط کردم این حرفو زدم ببخش تو والا أه ,, دلم واسه مامانم میسوخت این چند وقت خیلی بخاطر من ناراحت بوده شاید تنها کسی باشه که به فکر منه, خیلی دوسش دارم , ولی هرکاری کنم نمیتونم جواب خوبیاشو بدم,بلند شدم رفتم طبقه بالا, مامان:کجا میری پسرم؟ مامان میرم اتاقم , حرکت کردم طرف اتاقم در باز کردم بوی عطر همیشگیم تو اتاق پیچیده بود وارد شدم در و بستم اتاق مو خوب زیر چشم گذاشتم که صدای بابا رو شنیدم که بنیامین بنیامین میکرد , در و باز کردم , بله بابا وایسا الان میام , رفتم گیم هامو چک کردم بعد دوباره برگشتم بیرون و رفتم طبقه پایین , بابا آماده ای حرکت کنیم؟ آره پسرم بزن بریم , رفتم بنزو روشن کردم بابا هم جلو سوارشد , آهنگ آرمین 2اف ام گذاشتم , , , چه لاک خوش رنگی چه آرایشی داری چه دوست پسر خوبی چه آرامشی داری وقتی تواف ام میبینی که به تو فکر کنه روزی صد بار زنگ بزنه تو رو چک کنه راستی شنیدم تو دیگه از ما خسته شدی شنیدم به یکسه دیگه وابسته شدی به دوست پسر جدیدت مبارک باشه اصلا مگه میشه سلیقه شما بد باشه میگن خیلی باهم خوشین خوب خدا رو شکر یکی هم پیدا شدو دل شما رو برد منم که واسه رسیدن به تو بی امید م تا جایی که یادمه هی دنبالت می دوایدم بزاربگم حالا که داری میری راحت بی لیاقت,,,یکدفعه صدای موزیک قطع شد بابا سرشو تکون داد و سی دی رو آورد بیرون , بابا:وضعت بده پسرم این آهنگا چی گوش میدی البته این یک مسئله شخصی به من هیچ ربطی نداره ولی من این آهنگا آزارم میده ,,تعجب کرده بودم این بابای منه که این حرفا رو میزنه یعنی احتمالش هست که بابا قبلا عاشق بوده باشه , به صورتش نگاه کردم پکرپکر بود , دوباره حواسم و به رانندگیم جمع کردم در حالی که رو سرم یک علامت سوال بود ولی توانایی اینو نداشتم که یک کلمه حرف بزنم ................................پایان قسمت بیست و هفتم