قسمت بیست و هفتم................................هر روز مثل دیروز دوباره همون آش و همون کاسه زندگی انگار رنگ خوش نداره که نشونم بده , یک مشت آدم که از دور , دورو برم هستن دوباره همون عقاید تکراری , دلت به هیچ چیز این دنیا خوش نیست , چون بیزاری منم این حالتو دارم از خودم بیزارم از کسای که دور و بر من هستن و بو تهوع شون پخش شده , دست میزارم رو پیشونیم و بلند میشم , بدنم کسله درست تازه از خواب بیدار شدم ولی جسمم استراحت کرده نه روحیات و افکارم, یک لبخند میزنم البته به زندگی هر کی ببینه میگه به به خوشبحالش , اما درونم یک چیزی داره بهم میگه تو بدبختی و رو به بدبخت دارم پیش میرم, دلم خوشه پول دارم ولی انگار هیچ, تنها چیزی که یادم میاد از دیشب لب تو لب شدن با روژان بود, روژانم بعضی وقتا نسبت به من خیلی سرد رفتار میکرد نمی دونم این رفتارشو رو چه حسابی بزارم , ولی من دوسش دارم در نتیجه باهاش باید بسازم , روژان که تو عالم خودش بود خواب خواب , نخواستم از خواب بیدارش کنم , مثل همیشه پا شدم و رفتم سمت دستشویی و صورتمو شستم , خدایا تا کی باید زندگیم یک نواخت پیش بره , هیچ هدفی تو زندگیم نداشتم , احساس میکنم از نظری فهم و درک پیشرفت کردم , وقتی به زندگی قبلام فکر میکنم خندم میگیره ,باید دنبال هدف تو زندگیم باشم, واقعا هدف من از زندگیم چی؟ باید با خودم رو راست باشم , رفتم طرف میز صبحانه مربا و پنیر و کره رو گذاشتم رو میز , نون تست هم جا دادم تو ماکروفر تا گرم بشه , و شیر و ریختم تو کتری تا یک خورده گرم بشه , صبحانمو خوردم البته صبحانه واسه روژان هم اماده کردم و رو یک کاغذ نوشتم دوست دارم خوب بخور که ضعیف شدی , رفتم تو حیاط واقعا هواش عالی بود ساعت 6 صبح یک آرامش خوبی به دنبال داشت هوا معتدل بود وقتی نسیم صبگاهی به صورتم اصابت میکرد حس خوبی بهم دست میداد , یک حسی که واسه من تازه گی خوبی داشت , چشامو بستم و سرم و دادم بالا و اون هوای پاک و به داخل ریه هام منتقل کردم , واقعا نیاز به یک گردش داشتم که تو اون گردش بتونم روحیم و تقویت کنم , هدف زندگیمو پیدا کنم , ولی کمبود وقت داشتم ,,مقصدم خونه بابام بود باید میرفتیم واسه خرید خونه , مزاحمت های مکرر رامین بابارو کلافه کرده بود , با اون حرفهایی که من به بابا گفته بودم, دیگه امکان نداشت که نظر پدرم تغییر کنه , بنز و از گاراج آوردم بیرون سوار شدم حال الانم مثل قبلا نبود , یک سی دی از آهنگای محسن یگانه رو گذاشتم و دوباره تو عالم خودم فرو رفتم ,,,وارد محوطه حیاط شدم خیلی دلم واسه خونه تنگ شده بود مخصوصا اتاقم , ولی حیف چند وقته دیگه باید برم خارج , رفتم طرف خونه از راهرو عبور کردم که رسیدم به پذیرایی ولی هیچکی تو پذیرایی نبود , رفتم طرف آشپزخونه و یک سرکی کشیدم بله مامان و بابا و داداش شایان تو آشپزخونه بودن وارد آشپزخونه شدم سلام و علیک کردم و احوال همه رو پرسیدم , سر سفره نشستم چند لقمه حلوا شکری که خوردم عقب نشینی کردم , مامان: پسرم تو که چیزی نخوردی , من: گشنم نیست خونه صبحانه خوردم, بابا:خیلی خوب پسرم این دوستت ساعت چند در املاکشو باز میکنه؟ فکر کنم حدودا ساعت 9صبح باشه , بابا صبح هانشو تموم کرد و رفت طرف اتاقش , من: به به آقا شایان دیروز واسه چی ناومدی خسته شدی؟ نه داداش چه خستگی با دوستام رفتم بیرون شب دیر اومدم خونه, , من:داداش خونه بیبی اینا چسپیده به دبیرستان دخترا دیروز رفتم اون و پسندیدم واسه بیبی اینا ,,پسر راست میگی چسپیده به مدرسه خلاص مامان از الان دارم بهت میگم من میرم پیش مامان بزرگ خیلی تنهاست,,مامان: من از دست شما چی کنم این که میخواد بره خارج تو هم برو پیش مادربزرگت منم اینجا از تنهایی بپوسم ,,شایان:باشه مامی غلط کردم این حرفو زدم ببخش تو والا أه ,, دلم واسه مامانم میسوخت این چند وقت خیلی بخاطر من ناراحت بوده شاید تنها کسی باشه که به فکر منه, خیلی دوسش دارم , ولی هرکاری کنم نمیتونم جواب خوبیاشو بدم,بلند شدم رفتم طبقه بالا, مامان:کجا میری پسرم؟ مامان میرم اتاقم , حرکت کردم طرف اتاقم در باز کردم بوی عطر همیشگیم تو اتاق پیچیده بود وارد شدم در و بستم اتاق مو خوب زیر چشم گذاشتم که صدای بابا رو شنیدم که بنیامین بنیامین میکرد , در و باز کردم , بله بابا وایسا الان میام , رفتم گیم هامو چک کردم بعد دوباره برگشتم بیرون و رفتم طبقه پایین , بابا آماده ای حرکت کنیم؟ آره پسرم بزن بریم , رفتم بنزو روشن کردم بابا هم جلو سوارشد , آهنگ آرمین 2اف ام گذاشتم , , , چه لاک خوش رنگی چه آرایشی داری چه دوست پسر خوبی چه آرامشی داری وقتی تواف ام میبینی که به تو فکر کنه روزی صد بار زنگ بزنه تو رو چک کنه راستی شنیدم تو دیگه از ما خسته شدی شنیدم به یکسه دیگه وابسته شدی به دوست پسر جدیدت مبارک باشه اصلا مگه میشه سلیقه شما بد باشه میگن خیلی باهم خوشین خوب خدا رو شکر یکی هم پیدا شدو دل شما رو برد منم که واسه رسیدن به تو بی امید م تا جایی که یادمه هی دنبالت می دوایدم بزاربگم حالا که داری میری راحت بی لیاقت,,,یکدفعه صدای موزیک قطع شد بابا سرشو تکون داد و سی دی رو آورد بیرون , بابا:وضعت بده پسرم این آهنگا چی گوش میدی البته این یک مسئله شخصی به من هیچ ربطی نداره ولی من این آهنگا آزارم میده ,,تعجب کرده بودم این بابای منه که این حرفا رو میزنه یعنی احتمالش هست که بابا قبلا عاشق بوده باشه , به صورتش نگاه کردم پکرپکر بود , دوباره حواسم و به رانندگیم جمع کردم در حالی که رو سرم یک علامت سوال بود ولی توانایی اینو نداشتم که یک کلمه حرف بزنم ................................پایان قسمت بیست و هفتم
قسمت بیست و هفتم................................هر روز مثل دیروز دوباره همون آش و همون کاسه زندگی انگار رنگ خوش نداره که نشونم بده , یک مشت آدم که از دور , دورو برم هستن دوباره همون عقاید تکراری , دلت به هیچ چیز این دنیا خوش نیست , چون بیزاری منم این حالتو دارم از خودم بیزارم از کسای که دور و بر من هستن و بو تهوع شون پخش شده , دست میزارم رو پیشونیم و بلند میشم , بدنم کسله درست تازه از خواب بیدار شدم ولی جسمم استراحت کرده نه روحیات و افکارم, یک لبخند میزنم البته به زندگی هر کی ببینه میگه به به خوشبحالش , اما درونم یک چیزی داره بهم میگه تو بدبختی و رو به بدبخت دارم پیش میرم, دلم خوشه پول دارم ولی انگار هیچ, تنها چیزی که یادم میاد از دیشب لب تو لب شدن با روژان بود, روژانم بعضی وقتا نسبت به من خیلی سرد رفتار میکرد نمی دونم این رفتارشو رو چه حسابی بزارم , ولی من دوسش دارم در نتیجه باهاش باید بسازم , روژان که تو عالم خودش بود خواب خواب , نخواستم از خواب بیدارش کنم , مثل همیشه پا شدم و رفتم سمت دستشویی و صورتمو شستم , خدایا تا کی باید زندگیم یک نواخت پیش بره , هیچ هدفی تو زندگیم نداشتم , احساس میکنم از نظری فهم و درک پیشرفت کردم , وقتی به زندگی قبلام فکر میکنم خندم میگیره ,باید دنبال هدف تو زندگیم باشم, واقعا هدف من از زندگیم چی؟ باید با خودم رو راست باشم , رفتم طرف میز صبحانه مربا و پنیر و کره رو گذاشتم رو میز , نون تست هم جا دادم تو ماکروفر تا گرم بشه , و شیر و ریختم تو کتری تا یک خورده گرم بشه , صبحانمو خوردم البته صبحانه واسه روژان هم اماده کردم و رو یک کاغذ نوشتم دوست دارم خوب بخور که ضعیف شدی , رفتم تو حیاط واقعا هواش عالی بود ساعت 6 صبح یک آرامش خوبی به دنبال داشت هوا معتدل بود وقتی نسیم صبگاهی به صورتم اصابت میکرد حس خوبی بهم دست میداد , یک حسی که واسه من تازه گی خوبی داشت , چشامو بستم و سرم و دادم بالا و اون هوای پاک و به داخل ریه هام منتقل کردم , واقعا نیاز به یک گردش داشتم که تو اون گردش بتونم روحیم و تقویت کنم , هدف زندگیمو پیدا کنم , ولی کمبود وقت داشتم ,,مقصدم خونه بابام بود باید میرفتیم واسه خرید خونه , مزاحمت های مکرر رامین بابارو کلافه کرده بود , با اون حرفهایی که من به بابا گفته بودم, دیگه امکان نداشت که نظر پدرم تغییر کنه , بنز و از گاراج آوردم بیرون سوار شدم حال الانم مثل قبلا نبود , یک سی دی از آهنگای محسن یگانه رو گذاشتم و دوباره تو عالم خودم فرو رفتم ,,,وارد محوطه حیاط شدم خیلی دلم واسه خونه تنگ شده بود مخصوصا اتاقم , ولی حیف چند وقته دیگه باید برم خارج , رفتم طرف خونه از راهرو عبور کردم که رسیدم به پذیرایی ولی هیچکی تو پذیرایی نبود , رفتم طرف آشپزخونه و یک سرکی کشیدم بله مامان و بابا و داداش شایان تو آشپزخونه بودن وارد آشپزخونه شدم سلام و علیک کردم و احوال همه رو پرسیدم , سر سفره نشستم چند لقمه حلوا شکری که خوردم عقب نشینی کردم , مامان: پسرم تو که چیزی نخوردی , من: گشنم نیست خونه صبحانه خوردم, بابا:خیلی خوب پسرم این دوستت ساعت چند در املاکشو باز میکنه؟ فکر کنم حدودا ساعت 9صبح باشه , بابا صبح هانشو تموم کرد و رفت طرف اتاقش , من: به به آقا شایان دیروز واسه چی ناومدی خسته شدی؟ نه داداش چه خستگی با دوستام رفتم بیرون شب دیر اومدم خونه, , من:داداش خونه بیبی اینا چسپیده به دبیرستان دخترا دیروز رفتم اون و پسندیدم واسه بیبی اینا ,,پسر راست میگی چسپیده به مدرسه خلاص مامان از الان دارم بهت میگم من میرم پیش مامان بزرگ خیلی تنهاست,,مامان: من از دست شما چی کنم این که میخواد بره خارج تو هم برو پیش مادربزرگت منم اینجا از تنهایی بپوسم ,,شایان:باشه مامی غلط کردم این حرفو زدم ببخش تو والا أه ,, دلم واسه مامانم میسوخت این چند وقت خیلی بخاطر من ناراحت بوده شاید تنها کسی باشه که به فکر منه, خیلی دوسش دارم , ولی هرکاری کنم نمیتونم جواب خوبیاشو بدم,بلند شدم رفتم طبقه بالا, مامان:کجا میری پسرم؟ مامان میرم اتاقم , حرکت کردم طرف اتاقم در باز کردم بوی عطر همیشگیم تو اتاق پیچیده بود وارد شدم در و بستم اتاق مو خوب زیر چشم گذاشتم که صدای بابا رو شنیدم که بنیامین بنیامین میکرد , در و باز کردم , بله بابا وایسا الان میام , رفتم گیم هامو چک کردم بعد دوباره برگشتم بیرون و رفتم طبقه پایین , بابا آماده ای حرکت کنیم؟ آره پسرم بزن بریم , رفتم بنزو روشن کردم بابا هم جلو سوارشد , آهنگ آرمین 2اف ام گذاشتم , , , چه لاک خوش رنگی چه آرایشی داری چه دوست پسر خوبی چه آرامشی داری وقتی تواف ام میبینی که به تو فکر کنه روزی صد بار زنگ بزنه تو رو چک کنه راستی شنیدم تو دیگه از ما خسته شدی شنیدم به یکسه دیگه وابسته شدی به دوست پسر جدیدت مبارک باشه اصلا مگه میشه سلیقه شما بد باشه میگن خیلی باهم خوشین خوب خدا رو شکر یکی هم پیدا شدو دل شما رو برد منم که واسه رسیدن به تو بی امید م تا جایی که یادمه هی دنبالت می دوایدم بزاربگم حالا که داری میری راحت بی لیاقت,,,یکدفعه صدای موزیک قطع شد بابا سرشو تکون داد و سی دی رو آورد بیرون , بابا:وضعت بده پسرم این آهنگا چی گوش میدی البته این یک مسئله شخصی به من هیچ ربطی نداره ولی من این آهنگا آزارم میده ,,تعجب کرده بودم این بابای منه که این حرفا رو میزنه یعنی احتمالش هست که بابا قبلا عاشق بوده باشه , به صورتش نگاه کردم پکرپکر بود , دوباره حواسم و به رانندگیم جمع کردم در حالی که رو سرم یک علامت سوال بود ولی توانایی اینو نداشتم که یک کلمه حرف بزنم ................................پایان قسمت بیست و هفتم
قسمت بیست و هشتم ................................بابا پیاده شو همین خودشه , این که بستس پسرم ,,خوب تو ماشین میشینیم تا بیاد , دیدم از دور یک ماشین کمری اومد , دقیق نگاه کردم آره خودش بود ,,بابا اوناش خودشه اومد ,,من و بابا پیاده شد رفتیم جلو کلی احوال پرسی کردیم , ما رو به داخل دعوت کرد رفتیم داخل رو مبل نشستیم اونم زنگ زد به داداشش که تو مدت زمان نبودش جاشو پر کنه ,خوب آقای پور مرادی فکر کنم پسرتون همه چیزو بهتون گفته در مورد خونه ها , بله واسم توضیح داده همه چیزو , پس نیازی به توضیح دوباره نیست شرمنده شما هم معطل شدید,,بابا:ما اول صبح مزاحم شدیم شما ببخشید ,, من:ول کنید جون بچه هاتون بابا ول کن این کروکدیل زشت و ,,بابا زد زیر خنده , وای نگاه این یکی بکن چشاشو گرد کرده بلند شد با مشت زد رو میز از پشت میز اومد بیرون و اومد سمت من, بابام یکدفعه بلند شد و اومد وسط ما دوتا , بابا: ول کنید بچه بازی بیرون نیارید زشته وقتی یک بزرگ تر کنارتون ,, آقای پور مرادی چی داری میگی ما که احترام شما رو داریم من اومدم بنیامین و بغل کنم وقتی با جکاش من و میخندون همیشه هم دیگه رو بغل میکنیم , بابا سرشو خاروند و رفت رو مبل نشست ما دوتا هم افتاده بودیم رو مبل فقط میخندیدم , که یک پسره وارد املاک شد ما هم بزور خودمون و گرفتیم و از خنده کردن دست کشیدیم با پسر سلام و احوال پرسی کردیم و پسر رفت پشت میز نشست ما 3تا هم با بنز بنده رفتیم تا خونه ها رو نگاه کنیم , همه خونه ها رو دیدیم بابا پسندیدشون و قرار شد طی این هفته تمام پول داده بشه تقریبا ربع پول خونه ها رو دادیم , ظهر شده بود بابا رو رسوندم خونه , خودمم حرکت کردم طرف خونه روژان که گوشیم زنگ خورد گوشی رو برداشتم بله بفرما , سلام نگبت العلی خوبی منم پویا گوزو , به به پویا گوزو چه عجب روفقای قدیمی یادی از ما کردی , داداش زنگ زدم بگم آماده شو تا بریم پارک جنگلی یک دوری بزنیم, باشه داداش من پایه سگیتم حالا کجا بیام,,بیا دم در خونه یک تک زنگ بزن تا بیام دم در,,باشه داداش عمت خونست یادم رفت بپرسم؟ آره بابا زیدت سالمه کونش استخون ترکونده , با هم زدیم زیر خنده................ مقصدم و عوض کردم حرکت کردم طرف خونه پوریا گوزو , این گوزو رو من به اسمش اضافه کردم از بس گوز گوز کردم افتاد تو زبون بچه های دیگه حالا هم که گوزو روش مونده , یک آهنگ به سبکclubگذاشتم روش تا خونه پویا سر کنگی رفتم, رسیدم در خونشون چندتا بوق پشت سر هم زدم بعدم یک تک زنگ بعد 5 دقیقه گورشو گم کرد اومد دم در , لاشی من دو ساعت اینجا وایسادم درخت زیر پام سبز شد حالا میای ,,گو نخور کون مسلسلی تا تک زنگ زدی انگار فشفشه کردن تو کونم سری خودمو رسوندم ,, پویا تو اینقدر گشاد بودی و من خبر نداشتم ,,آره پسر مدل 2013گشاد جادار مطمئن,, ریدی با ر رهبر ,,باشه حالا حرکت کن تا بریم یخورده انگل دخترا کنیم , حیف کون اونا که انگشت تو میره داخلش,, صبرکن من انگل میکنم تو انگشتمو بو کن , خیلی کثیف و نجسی عمتو گایدم,,ماشین و روشن کردم حرکت کردم وسطای راه بودم که دوتا دختر کنار خیابون وایساده بودن ,, رفتم کنارشون وایسادم ,,من:خانوما تا یک جایی برسونمتواگرم نمییاید که هیچ فقط خواستم معطل نشید , نگاشون کردم یکدفعه پا رو گذاشتم رو گاز که در عقب باز شد دوباره ترمز زدم هر دوتاشون سوار شدن ,,دوباره هم اون روش های قدیمی خودم همیشه واسه زدن مخ دختر باید سعی کنی خودت و بی تفاوت نشون بدی طوری باشه که دختر فکر کنه این پسره که ماتم منم نداره , برم یا نرم واسش مهم نیست پس میرم حالشو میبرم ,, این هم یکی از کلکای قدیمی خودمه که تو هر کاری جواب داده از شماره دادن تا دخترسوار کردن , بلاخره رهبرمخ زنی ام, دوست نداشتم به روژان خیانت کنم این دخترا رو هم سوار کردم تا کمتر حوصلمون سر بره ,,من:سلام خانوما خوبید سلامتید؟ مرسی شما چطورید؟ ماهم خوبیم شکر یک نفسی میاد و میره , راستی خانوما خودتون و معرفی نمیکنید؟ من لیسا هستم اینم دوستم نسترن, خوشبختم منم گل جمعتون بنیامین ایشون هم دوست بنده پویاگوزو ,,دخترا جلو دهنشون و گرفته بودن و میخندیدن , من:بابا این همه نخندید دندونتون سرما میخوره ,, یکی از کارتا که عکس خودم روش بود و شماره ایرانسل و همراه اول روش ثبت شده بود و بهشون دادم , بفرما خانوم کاری داشتید در خدمتم , لیسا نگاه کارت کرد و چشاش گرد شد , لیسا:از این کارتا که واسه تبلیغ مغازست ولی شما عکس خودتون و روش هک کردین شمارتونم بغلش نوشتید شما هم دارید از خودتون تبلیغ میکنید,,یک نیش خند زدم و گفتم بقول بنده خدا تا پول هست همه چی هست ,,لیسا و نسترن بلا فاصله حرفمو تأیید کردن , من:این پویا رو میبینید بدبخت لاله جلو شما دخترا وقتی با من تنها میشه زبونش دراز شول میشه مثل کیر خر , دخترا زدن زیر خنده پویا جلو دهنشو گرفته بود که نخنده مثبت بازی بیرون بیاره , نسترن خیلی یواش زد پشت کلم خیلی بی ادبی بنیامین و همینجور میخندید,,چه زود دختر خاله شد این چش سفید ,,یک صحنه دیدم فکر کنم تصادف شده بود , من:نگاه کنید اونجا دعوا شده ,,دخترا که سری خودشون رو انداختن رو هم دعوا نگاه کنن ,, به پویا اشاره کردم که زیر پاش تو پلاستیک ماسک وحشتناک و بیاره بیرون بزن رو صورتش پویا هم همین کار و کرد واقعا ماسک وحشتناکی بود یک ماست چرمی که بالای مو بود که یخوردش میریخت رو صورت دو تا دندون داشت که مثل دندون سگی بود دوتاش اومده بود بیرون , من با این که میدونستم پویاست دیگم وقتی نگاش میکردم میترسیدم , ماشین و حرکت دادم یواش دختر رو صدا کردم که صورتشون و کنن اینور, تا صورتشون و چرخوندن پویا دستشو برد بالا مثل ارواح خبیث و گفت هااااااااااااااااااااااااااا دخترا فقط جیغ میزدن لیسا اومد بره بیرون در قفل کرده بودم ,پویا سریع ماسکو آورد بیرون , منم نترسید آروم نترسید, دخترا دست رو قلبشون گذاشته بودن و نفس نفس میزدن من و پویا هم فقط میخندیدیم ,,تا زمانی که دخترا رو به مقصدشون رسوندم اینقدر تو سر پویا زدن که پویا بدبخت توبه کرد دفع دیگه به حرف من گوش بده , زمان پیاده شدن نسترن و لیسا , نسترن بهم گفت بنیامین امشب پارتی خونه یکی از دوستان تو هم بیا باشه, اگه تونستم چشم با نامزادم میام , لیسا با نسترن به هم نگاه کردن وآخر سر نسترن یک لبخند تحویلم داد و گفت آدرس و پیامک میکنه و پیاده شد منم پامو گذاشتم رو گاز................................پایان قسمت بیست و هشتم ..
قسمت بیست و نهم................................چته پسر چرا اینقدر دبرسی تا چند دقیقه پیش که حالت خوب بود , هیچی داداش بنیامین چیز خاصی نیست ,,ای پدر عشق بسوزه هنوز به گلی داری فکر میکنی چقد بهت گفتم این دختر قربون صدقش بری زیاد خوشش نمیاد باید بزنی تو سرش گفتی نخیر حالا مختار هم هست صبح تا شب میزنه تو سرش ولی دختره هر روز بیشتر بهش میچسپه , بهت گفتم این دختر آقا بالا سر میخواد اما گوش ندادی از زمانی که از تخم اومدم بیرون دختربازی میکردم , دیگه اخلاق همشون کف دستمه ولی به حرفم اهمیت ندادی اینم عاقبتش,,داداش دلم نمی اومد باهاش تند رفتار کنم ,, فوقش از این بهتر بود که الان از دستش بدی ,,پویا داشت بیرون و نگاه میکرد نخواستم بیشتر از این آزارش بدم حرفمو قطع کردم آهنگ و هم قطع کردم تا تو عالم خودش باشه یک مشت رانندگی کردم تا رسیدم به ورودی پارک جنگلی واقعا پارک جنگلی خوب هوایی داشت آدم حال و هوای آدمو به کلی تغیر میداد,ماشین و یک گوشه پارک کردم پیاده شدیم و رفتیم داخل پارک به به چندبار کونمو تکون دادم پویا هم همش میخندید ,,خوب لاشی حالا دستو تو کون کی میخوای جا بدی ,, روانی صبر کن خوب فکر کنم ببینم دسته بیل و باید تو کون کی جا بدم , خوشحال بودم که پویا از اون ماتم اومده بیرون ,,پویا یکی از بهترین دوستای منه اما چند مدت خارج بوده از بس سرکاره وقت نمیکنیم که با هم بیایم بیرون بگردیم ,, پویا دلم هوای بوی کون کرده چند ماه محرومم ازش و مثل بچه یتیما به پویا نگاه کردم از بس نگاه خورشید کرده بودم چشام آب اومده بود ولی پویا فکر میکرد بخاطر کون دارم گریه میکنم ,, پسر باورم نمیشه بخاطر کون داری گریه میکنی ,,نه بابا گوزو نگاه خورشید کردم اشکم اومد بیرون فیلم خوبی بازی کردم یا نه,,پسر تو ته فیلم هندی ,,خیلی خوب حالا ول کن اون دوتا دختر که کنار اون درختا نشستن چطوره,, پسر اونا عالی ان بزن بریم ,,پویا :نگاه کن فقط چطور جیجیشو بگیرم,,من از دور داشتم دید میزدم نقشه این بود که من برم کنار دخترا باهاشون صحبت کنم تا سرگرم بشن پویا هم از پشت به این دوتا انگل کنه و فرار کنه , رفتم کنار دخترا , ببخشید خانوما , بله بفرما آقا ,ببخشید مزاحم شدم با خانومم اومدیم اینجا نمیدونیم کافی شاپ این ورا هست یا نه, نه آقا کافی شاپ نمیدونم والا,,یک دفعه دخترا جیغ زدن و دو متر پریدن تو هوا پویا از بغلشون رد خورد, من که خودمو کنترل کردم نخندم دخترا هم فوش خواهر مادر تهویل پویا میدادن من دیگه بیشتر از این اونجا نموندم خداحافظی کردم و ازشون خداحافظی کردم کردم و رفتم پشت درختا تا زمانی که از دیدشون مخفی موندم , رسیدم به پویا رو چمن نشسته بود و میخندید, رفتم کنارشو یکی زدم پس کلش, پسر خوب انگلشون کردیا باید بودی و میدیدی که چند متر پریدن تو هوا انگار برق 220ولت بهشون وصل باشه یک خورده دیگه با پویا مدارا کردم و دوباره پا شدو حرکت کردیم داخل پارک گشت زدن اصلا گذر زمان از دستمون بیرون رفته بود , نزدیک 3ساعت بود تو پارک بودیم از بس راه رفته بودم پا درد گرفته بودم تصمیم گرفتم برگردم خونه , پویا داداش بزن بریم خونه که پاهام درد میکنه بعدشم شب پارتی داریما یادت که نرفته ,, اوکی داداش من که حرفی ندارم بزن بریم , تو منطقه کور پارک جنگلی قرار داشتیم که یکدفعه صدای جیغ و داد و بیدا شنیدیم من و پویا به هم دیگه نگاه کردیم و حرکت کردیم طرف صدا چندتا درخت و رد کردم که دیدم دوتا دختر چهار تا پسر دور و برشون جمع شدن و دارن اذیتشون میکنن , یک چشمک به پویا زدم یعنی وقتشه , یک چوب اون بغل افتاده بود چوپ و پشت سرم جاسازی کردم و رفتیم طرف اونا ,,رفتم طرفشون وقتی دخترا رو دیدم چشام چهارتا شد , روژان با یک دختر دیگه که نمیدونم کی بود , خون به مغزم نمیرسید , من: اذیت این خانوما نکنید بزنید به چاک ,,یکی از پسرا گفت شما چیکاره این خانوما باشید ,, من همه کاره این خانومم حرفیه , و با مشت زدم تو دماغش که دماغش قرص خون شد و اونجا افتاد یکی از پسرا چاقو آورد بیرون که چوب و از پشت شلوارم آوردم بیرون و زدم سر دستش که چاقو از دستش افتاد و بلافاصله زدم تو سرش که اونم افتاد , اون دو نفرم پریده بودن رو پویا , پویا یکیشون رو خوابونده بود رو زمین و با مشت میزد تو صورتش و اون پسر یکی هم که پشت با مشت میزد تو صورت پویا , منم از پشت زدم تو سرش این یکی هم نقش بر زمین شد , پویا کار اون یکی رو هم ساخت ,,رفتم کنار روژان وبا پشت دست زدم تو صورتش همون طور صورتشو گرفته بود و گریه میکرد ,,من: تو الان باید خونه باشی اینجا چه غلطی میکنی به من چه قولی داده بودی ها از نبود من سوء استفاده میکنی و میای بیرون ,,دوست روژان گفت : چرا شما پسرا زورتون به ضعیف تر از خودتون میرسه ها من ازش خواستم همرام بیاد بیرون , شما پسرا هر چقدر دوست دارید و دلتون خواست بگردید اونوقت ما دخترا صبح تا شب تو خونه بپوسیم ,,خفه شو و یک سیلی محکم بهش زدم ,,تو به چه حقی به من سیلی زدی من کیتم که به خودت اجازه دادی به من سیلی بزنی,,به همون حقی که تو بخودت اجازه دادی بیای و زن من و از خونه بکشی بیرون ,,بلند شید بیاین بریم خونه ببینم ,, هر دو تاشون بلند شدن و حرکت کردیم طرف ماشین طی مدتی که تو ماشین بودیم روژان و دوستش ساکت بودن فقط پویا خیلی یواش با من صحبت میکرد ,,پویا با دوست روژان رو رسوندم خونشون , قرار شد که شب برم دنبال پویا که با هم بریم پارتی ,,مقصد بعدی خونه روژان بود ,................................پایان قسمت بیست و نهم..
قسمت سی ام ................................رسیدیم خونه روژان اینا ماشین و یک گوشه پارک کردم . روژان که سریع کیفشو برداشت و پیاده شد . میخواست بگه که ناراحته . به درک که ناراحته اول زندگی میخواد قایم موشک بازی کنه . رفتم داخل خونه و رو مبل لم دادم . روژان هم رفت تو اتاقش لباساشو عوض کنه . خیلی خستم بود انگار 1هفته نخوابیدم . تلویزیون رو روشن کردم . ولی هیچی نداشت وقت کانال ها رو عوض میکردم در صورتی که فکر و ذکرم جای دیگه بود . نزدیک به نیم ساعت بود که روژان رفته تو اتاقش و ناومده بیرون . من با فریاد روژان رو صدا زدم . من: روژان زود باش بیا پایین کارت دارم . به پنج دقیقه نکشید که سر و کله روژان پیدا شد . بهش گفتم که بیاد کنارم بشینه . ولی اون نافرمانی کرد و رفت رو مبل جلوی من نشست . من سرم و انداختم پایین و با حالت کسلی گفتم روژان برو یک چیزی درست کن بخوریم گشنه ای دارم ضعف میزنم . و حرفمو ادامه دادم . میخوام برای امشب بخودت برسی چون قراره بریم پارتی دعوتمون کردن . روژان هیچ حرفی نزد فقط سرشو انداخت پایین و رفت سمت آشپزخونه . شاید توقع داشت با این کارش ازش طلب بخشش کنم . ولی بازم به خودم اجازه ندادم که برم بهش بگم منو ببخشه . همونجور که رو مبل دراز کشیده بودم چشمام رو بستم و منتظر شام شدم .. احساس میکردم که معدم سوراخ شده چون واقعا گشنم بود . در حال و هوای خودم بودم که صدای بیق بیق گوشیم اومد بیرون . گوشی رو برداشتم یک پیام اومده بود . پیامو باز کردم مضمون پیام این بود : سلام آقا بنیامین من نسترن هستم ساعت 10شب بیا همون جایی که من و لیسا رو سوار کردی اون جا هم دیگه رو میبینیم و میریم پارتی .. وقتی پیام و خوندم زنگ زدم به پویا ..من:الو سلام پویا گوزو ..علیک سلام بنیامین کون گلابی ..من:داداش نسترن پیام داد باید بریم دنبالشون پس تو آماده شو که من ساعت 21تکمیل جلو خونتونم ..باشه داداش من آماده آمادم و منتظر ..من:کیرم تو هیکلت نرک کثیف ..پویا داشت پشت گوشی میخندید . بدون خدا حافظی مکالمه رو قطع کردم . از سر جام بلند شدم رفتم تو آشپزخونه پیش روژان. وارد آشپز خونه شدم روژان داشت همبر سرخ میکرد . نون ساندویچی و خیار شور و سس مایونزو گوجه با کاهو هم رو یک گوشه صف داده بود . خدا کنه این ساندویچ به دلمون زهر نشه .رفتم کنار روژان و دستم و آوردم دور کمرشو فکم و هم رو شونه هاش . من:نفسی از دستم ناراحتی چرا باهام حرف نمیزنی؟ از دستم دلخوری؟ ولی تقصیر خودت بود ..وقتی دیدم این همه آدم بی خوار و مادر دورت جمع شدن واقعا عصبانی شدم نتونستم جلو خودمو بگیرم ببخش دیگه ..روژان حتی یک کلمه هم چیزی نگفت حتما میخواست ناز کنه..دیگه اعصابم خورد شده بود . میخواست چنان مشت بزنم تو سرش که بترکه .ولی یک چیزی تو درونم میگفت اون عشقته تو این حق و نداری. و این نیرو باعث میشد دوباره نسبت به روژان مهربان باشم . من: روژان با من حرف میزنی یا بزنم همه چیز و خورد کنم . تو به من قول داده بودی که بجز من نری بیرون چی شد پس اون قولت حالا یک چیزی هم تلبکار شدی ..روژان سرخ کردن همبر و تموم کرده بود و حالا داشت همبربا تمام مخلفاتش و وسط نون جا میداد . روژان به حرف اومد و گفت:با من حرف نزن بنیامین . یعنی چی با تو حرف نزنم اصلا معلوم کارات نیستا از این ور گوه خوری میکنی از اینور من باید ازت طلب بخشش کنم . روژان زد زیر گریه و رفت طبقه بالا . منم نشستم رو صندلی و مشغول ساندویچ خوردن شدم. ساندویج و تموم کردم یک دلستر هم روش زدم که نزدیک بود بترکم . آخ که وقتی شکمت پره چقد حال میده بخوابی . نگاه ساعت کردم 19:45بود . رفتم طبقه بالا در اتاق روژان بسته بود . من : روژان سریع لباستو بپوش بیا پایین منتظرتما ساعت20پایین باشیا . رفتم تو اتاق خودم و یک دست از بهترین لباسام رو برداشتم . پیرهن سفید و شلوار سفید و کلاه های گرد که مثل کلاه های تو فیلم کلاه پهلوی بود رو سرم گذاشتم به رنگ سفید . با کفش اسپرت سفید . گردنبند الله هم انداختم گردنم . یک عطر گل یاس هم زدم. نصف موهام هم از زیر کلاه زده بود بیرون و ریخته بود جلو چشام . رفتم تو پذیرایی و منتظر روژان شدم . بعد ده دقیقه روژان پیداش شد . این چی بود این پوشیده بود .از زانو به پایین عریان بود .نصف سینه هاش هم افتاده بود بیرون . رنگش هم سرخ بود . با یک شال بلند سرخ که دور سرش آورده بود . اومد نزدیک و خم شد و شیشه دلستر گندمی رو برداشت . چند جرعه ای نوشید و گفت من آمادم . نسبت به من خیلی سرد شده بود اینو حس میکردم . رفتیم تو گاراج سوار شدیم و راسته رفتیم سمت خونه پویا اینا . فضای داخل ماشین و سکوت پر کرده بود . سکوت و شکستم و گفتم : این چه لباسیه که تو پوشیدی لباس بهتر از این نبود ؟ . روژان: من باید از تو بپرسم چرا این لباس های جذب کننده پوشیدی . منم از شوهرم یاد گرفتم ..من:دوست داشتی لباس گداهانه بپوشم بعدشم تو از کجا من و دیدی که این لباسو پوشیده بودم ..روژان:زمانی که داشتی میرفتی طبقه پایین از تو جاکلیدی دیدمت .. دیگه هیچ حرفی نزدم تا حالا هیچ دختری اینقدر من و اذیت نکرده بود .. رسیدم در خونه پویا گوزو دم در وایساده بود . جلوش وایسادم اونم جلو سوار شد . یکی زد پس گردنم . پویا:کون قمری چطوری راستی سلام ..من: علیک سلام گوز بالا گوز حالم بدک نیست ..پویا: پسر این چه وضعیه که واسه خودت ساختی اینطور که معلومه یک گونی خاطره میخوای برگردی ..من: نه بابا دوره ی من گذشته دیگه ..پویا:ای به تو که جلبی ... روژان که صندلی عقب نشسته بود گفت: آقا پویا ما رو نمیبینی با بنیامین سلام علیک میکنی با مانه .. پویا تا روژان را دیدید چشاش چهار تا شد و با تته پته گفت : ببخشید اصلا شما رو ندیدم حواسم به صندلی عقب نبود شما خوبی ؟. روژان:مرسی خوبم آقا پویا ...پویا:ببخشید بخاطر این حرفای بی ادبانه که زدم .. روژان:نه آقا پویا به این چیزا عادت دارم شعار هر روز دوستتون بنیامین .. سر مو تکون دادم و گفتم ای خدا . که باعث شد پویا و روژان گفته گو رو به اتمام برسونن..بعد چند دقیقه رسیدم سر قرار و پیش پای نسترن و لیسا ترمز زدم................................پایان قسمت سی ام...
قسمت31م................................زوژان رفت چسپید به در نسترن و لیسا سوار شد . می تونستم از چشاش بخونم که الان منگ منگ . نسترن با لیسا سوار شدن و یک احوال پرسی گرمی کردیم .. من:خوب نسترن جان این پارتی حالا کجاست ..نسترن:خودم راه و نشونت میدم تو برو ..من:نگاه پویا گوزو بکنید دخترا چه ماه چده انگار هلو ..نسترن:آره خیلی پیاده نشده میدزدنش ..پویا:بله که میدوزدن پسر به این شفت آلو ای کی دیده تو عمرش..من:روژان عزیز با نسترن و لیسا آشنا شو منم بعدی اظهری باهاشون آشنا شدم ..این سه تا دختر نشستن به احوال پرسی ابراز خوشبختی..منم یک آهنگ محشر گذاشتم روش صداشو هم بلند کردم . نسترن و لیسا که به خودشون بالا پایین مینداختن . از تو آینه نگاه کردم روژان حسابی کفری شده بود داشت ناخناش و میخورد . پلیر و خاموش کردم . که صدای اعتراض نسترن و لیسا بلند شد . لیسا:بنیامین روشنش کن نه تازه گرم شده بودیم . من:نترس وقتی رسیدیم پارتی می تونی خودت و گرم کنی الان سرم درد میکنه..پویا : سرت درد میکنه یا موش موشیت گذیده ..همه زدن زیر خنده ..روژان:عزیز بیا این قرص استامینفون و بخور یک بطری آب معدنی کوچیک هم از تو کیفش آورد بیرون . قرص رو خوردم که یکدفعه نسترن به حرف اومد . نسترن:نگاه این دوتا لیلی و مجنون بکن کسی هم هست واسه ما اینکارا بکنه.. پویا شیطون بازی بیرون آورد و کلشو انداخت پایین. منم زدم زیر خنده و یکی زدم پس گردن پویا ..من:نسترن با این حرف تو پویا منقلب شد از درون پاشیده شد نگاه بکن چطور سرشو انداخته پایین..همه زدن زیر خنده که روژان به حرف اومد و گفت: وا نسترن جون نامزادم بنیامین اگه یک قرص و بطری آب بهش ندم پس بدرد چی میخورم ..نسترن:شوخی کردم عزیزم ناراحت نشو ..روژان:نه قربونت برم ناراحت نشدم میخواستم بگم یعنی ..جمعمون خوب داشت گرم میشد منم به حرف اومدم و گفتم:لیسا شیطون چیکار داری میکنی ساکتی هم تو هم پویا سرتون تو گوشی کمتر بلوتوث بازی کنید ..پویا:نگبت احمق سوتی نده دیگه..من:خاک تو سرت که خودت سوتی زشتی دادی من حرف بلوتوث و الکی پیش کشیدم قصدم شوخی بود ولی الان خودتو ضایعه کردی ..نسترن داشت خیلی یواش پس گردنی میزد به لیسا..لیسا :به من چه اصلا یک درخواست بلوتوث اومد نوشته بود زنگ بزن شماره نوشته بود ..من :خاک تو کله هر دوتاتون ملت هزار و یک کار میکنن کسی خبر دار نمیشه اونوقت شما دوتا هی بزنید تو مچک هم دیگه..رسیده بودیم به محل پارتی ماشین و یک گوشه پارک کردم . همه پیاده شدم رفتیم جلو خونه یک خونه ویلایی بزرگ بود . نسترن رفت زنگ و زد بعد چند دقیقه یک نفر اومد دم در تا نسترن و دید اونو شناخت و راهنمایی مون کرد به جلو . لیسا با نسترن داشتن همش نگام میکردن. چون زمانی که تو ماشین بودم تیپمو درست ندیده بودن سرتا سفید بودم ..لیسا:پسر شدی عین هو مایکل جکسون این چه تیپی واسه خودت دست و پا کردی . من:ما اینیم دیگه حالا چشممون نزنی..رفتیم طرف سالن اون خونه وقتی وارد سالن شدیم داخل سالن پر دختر و پسر جوان نشسته بود نسترن با لیسا که با چند نفر که داخل این پارتی بودن رفیق بودن. سریع دست روژان و هم گرفتن رفتن پیش دوستاشون . همه سر گرم رقصیدن بودن . دهن سرویسا دنس گذاشته بودن . اون دخترای که رو مبل نشسته بودن همش من و نگاه میکردن ولی من بیخیال نگاشون شدم. رفتم رو میز نشستم پویا هم پشت سرم اومد رو میز نشست ..بعد چند دقیقه یک شیشه ویسکی رو میز گذاشتن . پویا اومد بازش کنه نزاشتم . ویسکی رو برداشتم خوب نگاش کردم . ویسکی لوکس بود من از این نوع ویسکی زیاد نمیخورم . ولی الان اندازه ای که سرم بگیره خوبه . ویسکی رو دادم دست پویا پولومشو باز کنه . یک پیک و زدم بالا. نگاه به دور و برم کردم دوباره پیک دوم هم رفتم بالا تا پیک هشتم رفتم بالا . پویا 6تا پیک خورده بود . حالتم بد نبود..از 15سالگی لب به مشروب میزدم در کل هشت پیک واسم عادی بود . ولی سرمو خوب میگرفت..نگامو چرخوندم روژان داشت تو بغل یکی از پسرا میرقصید ..پیک نهم هم زدم بالا . نگاه دور و بر کردم دیدم خبری نیست پیک دهم هم رفتم بالا. پویا ویسکی رو از جلوم برداشت . پویا : زیاده روی نکن بافتی شده . درسته یک رگت فتحی .ولی زیاد کله ای نشو ..من:آره من بافتی من کله ای اگه میتونی تو بیا بخور..دیگه فرصت ندادم شیشه رو برداشتم و سر کشیدم. بعد 10دقیقه مستیم چند برابر شد . فقط چیزی که میدیدم روژان داره تو بغل یکی میرقصه . قیافه پسره از دور واسم آشنا بود انگار که سالهاست میشناسمش ولی سرم دور میزم تمرکز کافی نداشتم. پویا هم داشت با نسترن خیلی ریلکس میرقصید. هیچکی حتی طرفم هم نمی اومد . یک شیشه دیگه بغل دست بود دوباره سر کشیدم . ولی حس میکردم مشروب تا گلوم اومده بالا دیگه جا ندارم بخورم . میخوام بالا بیارم. دست از مشروب خوردن کشیدم . چون واقعا دیگه ضرفیتش رو نداشتم . دوباره نگام رو انداختم به رو به رو اون پسره ای رو که قیافش خیلی آشنا بود روژان رو بغل کرد و رفتن طبقه بالا . دست به سرم گرفتمو چشام بسته شد ................................پایان قسمت31
قسمت32 ................................چشام و باز کردم . روی تخت خواب افتاده بودم. دست به سرم گرفتم و بلند شدم . رفتم یک آب به صورتم زدم . خیلی ضعفم میزد . یک صبحانه ای زدم هیکلم سیخ شده بود. رو مبل خودمو ول کردم . کنترل و برداشتم و تلویزیون و روشن کردم . شبکه جم زدم . تکرار عشق ممنون داشت . ریده بود شبکه جم 10بار در روز یک قسمت و نشون میده . شبکه رو عوض کردم . بدتر اعصابم خورد شد 10دقیقه فیلم میزاره 20دقیقه پیام بازرگانی. به نظر من پیام بازرگانی وسط فیلم نیست . فیلم وسط پیام بازرگانی . خودمم خندم گرفته بود . افکارم بهم ریخته بود . افکار پلید به ذهنم هجوم آورد. یعنی اون کی بود که روژان تو بغلش لم داده بود. سعی کردم که خودم و بی تفاوت نشون بدم . ولی نمیشد ذهنم خود به خود کشیده میشد سمتش . ساعت 10صبح بود و روژان هنوز خواب. خیلی وضعم بد شده بود هوس سکس کرده بودم . ولی روژان من و از خودش میروند اون یک بهونه داشت و اونم مرگ والدینش بود . باید چند وقت دیگه صبر میکردم تا چهلم والدینش تموم بشه ببینم دیگم حرفی داره .. تو افکار خودم بودم که یکدفعه جرقه ای به ذهنم زد . باید برم پیش ادریس و رامین . به ادریس که تو شرکت جا میدم رامین هم که سرش گرده. یک زنگ زدم به ادریس . سلام داداش ادریس خوبی؟ . ع س آقا بنیامین مرسی خوبم تو چطوری خوبی . آره منم بد نیستم . حرف و ادامه دادم : داداش امروز یک قراری بزاریم من و تو و رامین بریم پارک من باهاتون حرف دارم .. ادریس: اوکی داداش واسه ساعت چهار بعدازظهر چطوره ؟ خوبه داداش مرسی ..ادریس: پس خودم به رامین خبر میدم فعلا کاری نداری تا من برم. من:گورتو گم کن . بلافاصله مکالمه رو قطع کردم منتظر حرفی از سوی اون نشدم. پیام دادم به پویا . من: سلام پویا داداش یک سوالی داشتم. بعد چند دقیقه جواب داد . پویا:ع س داداش گلم جان سوالتو بپرس..من:داداش دیشب متوجه نشدی روژان تو بغل کی لاو میترکوند ..پویا: نه داداش تا به حال ندیده بودمش یک آدم هیکلی بود..اوکی داداش فعلا بای . بای. نزدیک به 1ساعت اونجا نشستم تا روژان سر و کلش پیدا شد. وقت خواب روژان خانوم بیشتر میخوابیدی دیشب زیاد لاو ترکوندی . روژان: چته عزیز اول صبح نه قربونت برم دیشب وقتی اونجا چشات بسته شد دیگه اونجا نموندیم اومدیم خونه..من:إ واقعا خوبه آره خوبه..روژان:نفسی دلم داره ضعف میزنه تو نباید واسه خانومت صبحانه آماده کنی..خانومی منم تازه از خواب بیدار شدم اگه راست میگی تو واسه من درست کن .. شوهر بد بد بد ..فک نزن روژان برو یک چیزی درست کن بخوریم .."خیلی بی ادب شدی من فک نزنم ..آره تو فک نزن زنکه .."من زنکم ها برو استراحت کن فکر کنم هنوز مستی ..نخیر من مست نیستم حالم خوبه خوبه .."پس لطف کن با من اینطوری صحبت نکن ..راستی یک سوال تو دیشب با کی داشتی لاو میترکوندی خوب میرقصیدی.."چیه اشکالی داره من با کسی برقصم ..آره خیلی هم اشکال داره تو با کسی برقصی مگه من بهت اجازه دادم که تو رفتی باهاش رقصیدی.."من با اجازه خودم رفتم فکر نکنم به اجازه تو نیازی بوده باشه ..بلند شدم رفتم سمتش موهاشو کشیدم به عقب و یک سیلی محکم بهش زدم .."چته حیوون چرا میزنی ..تو خودت میدونی من از بی ناموسی بدم میاد اون موقع جوجه اردکی مثل تو میخوای بی ناموسی بیرون بیاری من سرم بره ناموسم نمیره .حالا بهت میگم ضد کردن با من یعنی چی. کمربندو آوردم بیرون و خوابوندم تند تند رو بدن روژان توجه نداشتم که تسمه کجاش میخوره خون جلو چشام و گرفته بود .. فکر کردی من از اون دسته از مردام که زنشون هزار و یک کثافت بازی بیرون میارن هیچی نمیگن و لذت میبرن هه.. وقتی یک دختر قبول کرد زن یک پسر بشه یعنی قبول کرده که خر در خونه پسر بشه و پسر حق داره کارازت بکشه سوارت بشه غذاتو مهیا کنه اونوقت تو رفتی که یکی دیگه سوارت بشه مگه تو صاحب نداری که رفتی یک غریبه سوارت شد .."کی گفته که من زن تو هم ها کجاست مدرکت..اگه اینطوره چرا یک ماه من و تو خونت کاشتی ها .."غلط کردم خوبه حالا تو رو خدا بس کن .. سرمو یک تکونی دادم و شروع کردم به زدن روژان با صدای بلند التماس میکرد و گریه میکرد . ولی باید بهش یک درسی میدادم که دفعه دیگه بدون اجازه من غلطی نکنه . اینقدر زدمش که حس کردم الان که بی هوش بشه که میترا از راه رسید و من و زد کنار روژان و بغل کرد ..تو اینجا چیکار میکنی از کجا اومدی داخل..-کلید و از شایان گرفتم میخواستم زنگ بزنم دیدم صدای جیغ میاد کلید و انداختم اومدم داخل...خوب حالا بلند شو که میزنم تو رو هم سرخ میکنما .. میترا بلند شد و اومد جلوم وایساد . خواهرم و خیلی دوست داشتم دلم ناومد الکی بزنمش ..دست از کتک زدن برداشتم و رفتم طبقه بالا تو اتاقم صورتم و بین دستام قایم کردم واقعا از نظر روحی ضربه دیده بودم ولی بی خیال سعی کردم که ریلکس باشم..لب تاب و باز کردم یک گیم و پلی کردم وسعی کردم با بازی کردن تمام افکار بیهوده رو بریزم بیرون در حال بازی کردن بودم کلا گذر زمان از دستم بیرون رفته بودا نزدیک به سه ساعت فقط داشتم کالاف دیوتی آپس2بازی میکردم ..دست از بازی کردن برداشتم رفتم ببینم میترا چیکار میکنه. اول رفتم طرف اتاق روژان از داخل صدا می اومد پس داخلن دو تا تقه به در زدم و وارد شدم روژان هیچی نپوشیده بود لخت لخت بود فقط تا بالای باسنش و پتو کشیدن روش تا من اومدم و خودشم به شکم خوابیده بود و میترا کرم میکشید به کمر روژان رفتم نزدیک تر روژان همش داشت گریه میکرد گوشت بدنش کبود شده بود سیاه میزد کمرش دلم واسش سوخت میترا هم بدجور داشت من و نگاه میکرد . دستم و به سر روژان کشیدم ..قربونت برم عشقم ببخشید میدونم نباید اینکارو میکردم ولی واقعا عصبانی بودم آتیش گرفتم وقتی تو رو داخل بغل یکی دیگه دیدم من با این که نامزادتم هنوز درست بغلت نکردم اونوقت یک غریبه که معلوم نیست کیه چیه بیاد و تو رو بغل کنه . خیلی واسم سنگین میدونی درک میکنی . تو هم که رفتارت با من سرد سرده نمی دونم دلیل این رفتارت چیه شاید از من بدت میاد . باشه من حرفی ندارم هر حرفی بزنی به حرفت احترام میزارم اگه دوست داری از زندگیت برم بیرون حرفی نیست میرم ..و سریع بلند شدم و دوباره رفتم سمت اتاقم ساعت14:28بود باید کم کم آماده میشدم که برم سر قرار.................پایان قسمت32
قسمت33.................................. ای دنیا اینم از شانس ما به حساب خودم قرار زن بگیرم. ولی حالا دارم فکرش میکنم زن مساوی با افتادن در چاه . این حرف در مورد تمام زن ها نادرسته ولی وقتی پای زن بد عنقی مثل روژان باشه بحثش فرق میکن . به دودولای عیسی باید سعی کرد کمتر به این مزخرفات فکر کنم . از طرفی دلم واسش میسوزه بخاطر کتکی که بهش زدم از طرفی هم دلیل کاراشو نمیدونم اگه خطایی از من سر زده چرا نمیگه آیا به این میگن تفاهم در زندگی . واقعا هم قدیمیا راست گفتن زن بد آدم و به جهنم میکشونه . اصلا دوست ندارم در مورد روژان به این چیزا فکر کنم . ولی این یک ندای درون . دوست دارم این افکار و ابهام و سرکوب کنم بازم نمیشه . از یک طرف هم بخودم دل داری میدم روژان واسه مرد والدینش شوکه شده و این رفتار و از خودش بروز میده . ولی چرا رفتارش چند وقت پیش خوب بود . فقط یک جواب تو سرم بود . نمیدونم نمیدونم نمیدونم . بقول یکی از خواننده ها چراغ خونه زن خدا کنه چراغ خونم همیشه روشن باشه . از نظر روحی خیلی داغون شده بودم خودم سوال میکردم خودمم جواب خودمو میدادم . تنها چیزی که سرنوشت من و معین میکرد گذر زمان بود. با انگشتام به موهام چنگ زدم و از سر جام بلند شدم رفتم یک دست لباس شیک پوشیدم امروز وقتشه که تکلیف خودمو با ادریس و رامین مشخص کنم خوب که به خودم رسیدم یک عطر گل یاس هم زدم که واقعا به من یکی که انرژی فوق العاده ای میداد . صدای در شنیدم . بیا داخل .."کجا داری میری داداش شال و کلا کردی ..مواظب روژان باش میرم بیرون یک کار نیمه کار هست انجامش میدم زود بر میگردم."چشم داداش..رفتم ماشین و روشن کردم و رفتم سر قرار . دوست دارم بدونم جوابشون چیه . رسیدم تو پارک اونا زود تر از من اومده بودن رفتم جلو و احوال پرسی کردم و کلی با هم صحبت کردیم حالا نوبت این بود که جواب سوالامو بگیرم .. شوخی و مسخره بازی بسه دیگه من از شما چندتا سوال دارم دوست دارم حرف حقیقت و بشنوم شما دو تا قاچاقچی هستید نه .. چشای هر دوتاشون گرد شده بود حتی جواب من و هم ندادن..چرا شما کشیده شدین سمتش یک جواب قانع کننده ازتون میخوام دوست ندارم من و بپیچونید ..بعد چند دقیقه ادریس اومد دست گذاشت و دوشم و گفت: این حقیقت جامعه ماست داداش فکر خودتو نکن سایه بابا بالا سرته تو یک پشتیبان قوی داری اونم باباته ولی من بابام بار سفر و بست تمام ارث و میراثشم رفت پای طلبکار هاش اونم وقع من بچه بودم تمام زندگیم شده بود حصرت حصرت همه چی . آدمای که دور و برم بودن ولی نسبت به یک پسر یتیم هیچ عکس العملی نشون نمیدادن میخوام بدونم چرا مگه اونا وضع ما رو نمیدیدن مگه اونا نبودن که ادعای خدا پرستیشون میشد مگه اونا نبودن که میگفتم ما از اولاد پیغمبریم. نگاه کن چشاتو باز کن همه شیعه ان ادعا دارن خدا دارن ولی وقت بدبختی دیگران جیبشون و گل میگیره . مگه نمیدیدن مامانم چطور با هزار و یک جون کندن خیاطی میکرد که یک لقمه نون حلال بیاره سر سفره . مامانم حاضر بود جونشو بده ولی من تو بهترین مدرسه تحصیلاتم رو ادامه بدم . از سال اول دبیرستان خرج خانواده رو دوش من بود با بدبختی بزرگ شدم حرص خوردم حرص چیزای نداشتم زندگی تو رو میدیدم حسودیم میشد چرا ها چرا بابای تو باید پولش از پارو بره بالا اونموقع پدر من وقتی پنج سالم بود ولم کنه مگه ما چمون از شما کمتر بود مگه خودمون از یک خاک نیستم چرا باید یکی مث تو خوشبخت باشی یکی مثل منم گدای در خونت تو مگه دوست من نبودی چرا نشد یک بار محض رضای خدای بگی میخوام دست خانوادت رو بگیرم از این فلاکت بکشم بیرون . مگه تو وضع ما رو نمیدیدی مگه من بهترین دوستت نبودم مگه ناموس من ناموس تو نبود چرا می خوام بدونم چرا دوستت به جهنم چرا دست ناموستو نگرفتی ها . بنیامین تو ایران آدم اگه بدبخت از آب بیرون اومد تا تهش باید با بدبختی با حس ترحم احساس ضعف بسازه و بسوزه یک چند نفر مثل تو هم خو همه چیز دارین و واستون مهیاست . هیچکی تو رو واسه خاطر خودت نمیخواد . پول پول پول همش اینه که دنیا رو میچرخونه منم دست به این کار زدم تا زندگیم و تغیر بدم به نداشته هام برسم به این درد هایی که تو قلبم واسم اغده شده . منم دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم . تو با کارت من و آتیش زدی نفس عاشق تو بود ولی تو اون و چسپوندیش به من و زن من شد. با این کارت کوچیکم کردی تو حتی باهاش سکس هم داشتی ولی نگفتی بخودم قول دادم تلافیشو یک روز سرت بیرون بیارم . باکی ندارم حالا که فرصتی پیش اومد تمام غم و غصه هامو پاشیدم رو صورتت میگم من واسه تو دوست نمیشم چون من بخاطر پولت تا حالا باهات موندم من یک لاشخورم چون از کوچیکی یاد گرفتم واسه زنده بودن باید اول پیش قدم باشم کجاست اون معلم دینی که درس خدا پرستی و دین داری و آیین اسلام میداد ولی خودش آیین و از یاد برده نظری به کسی نداره . داداش ما بدبختا دلمون به یک چیز خوشه اونم روزای جمعه که همگی دور هم جمعیم خوشی مون فقط اینه . تو زندگیت خوبه سعی کن ازش لذت ببری به پای آدم بدبختی مثل من نشین . من از اون دسته از آدما نیستم که چیزو رو ندیدن ولی اظهار به دیدن میکنن من از اون دسته از آدما نیستم که ندارن ولی اظهار به داشتن میکنن من یک رنگم یک آدم بدبخت یک آدمی که تو دلش پره عغدست یک آدمی که همیشه حرص چیزای نداشتشو خورده یک آدمی که وضع دو تا پسر هم سن خودشو دیده و آب شده . برو داداش حالا دلیل اومدنم سمت این کار و فهمیدی آدم وقتی زجر کشید زجر خانوادشو دید دست به همه کار میزن . دوستی من و تو از اولش هم اشتباه بود از نظر طبقاتی ما به شما نمیرسیم یادت باشه همیشه با یکی دوست شو که هم سطح خودت باشه . من هم سطح تو نبودم ولی با تو دوست شدم نتیجشم نصف زندگیم و حرص خوردم و لبخند زدم...تو همه چیز داشتی من و تو هم سن بودیم بهترین دوست بقولا بودیم ولی تو بهترین لباس ها رو میپوشیدی اما من نداشتم . تو بازار تو بهترین لباس ها رو میخریدی اما من پول نداشتم میگفتم لباس واسه چمه صدتا تو خونه افتاده با اینکه وضعم و میدیدی یکبار نشد بگی داداش پولی چیزی نمیخوای .با اینکه وضعم رو میدیدی اما دم نمیزدی. همش سرم پایین بود و چشام بسته از چشمام یک قطره اشک اومد بیرون من خیلی از دوستام فاصله داشتم از اطرافم از اینکه نفس چه زجری داره میکشه.. ادریس: در ضمن من دیگه دوست تو نیستم اون دختره نفس رو هم که چسپوندی بیخ گوش من بیا جمعش کن میخوام طلاقش بدم من عاشق یکی دیگم..انگار یک چیزی از پشت فرو کردن تو کمرم حالا درد و دارم حس میکنم ..من: ادریس نکن باهاش این کارو گناه داره یتیم بقران آه یتیم دامن گیرت میشه..."نترس اونش به خودم مربوط اون از خداشته که زن تو بشه تو چرا شوهرش نمیشی ها ..بعد این حرف دستشو انداخت دور گردن رامین و از من دور شدن ...........پایان قسمت33
قسمت34.......... خودم تنها بودم وسط پارک زانو زدم واقعا از درون منقلب شده بود قلبم به شدت در حال تپیدن بود حس بی کس بودن و داشتم حس بی تو بودن و دوستام و از دست دادم باعث بدبخت شدن یک دختر یتیم شدم رفتار نامزادم باهام مثل غریبه ها شده مشکلات مثل آب بود که من وسط بودم و دور و برم آب . چه فکرای که واسه ادریس تو سرم داشتم ولی همش نقش بر آب شد احساس درد شدید تو قفس های سینم داشتم . باید همه چیز و فراموش کرد باید به آینده امیدوار باشم . آینده با چی رو به رو خواهم بود را نمیدانم .. ای دنیا دستت را بر روی سرم بکش چگونه این بی تو بودن را بعد چندین سال تحمل کنم(ادریس) . شدم یک کاغذ باتله که هر کس خواست مچاله کرد من و انداخت بیرون . شاید حرفاش درست بوده باشه ولی نزاشت بگم که آدم جوان در سن 17یا18سالگی خودپرسته و این حرف در مورد تمام جوانان صحیح و یک آدم خود پرست هیچ وقت نگاهی به دور و برش نداره . منم تو این شرایط بودم ذهنم فکرم دختر بود به دور و بر نگرش خاصی نداشتم ولی ادریس هیچ وقت درصدد این نشد که بخواد بهم بفهمون یا راه و نشونم بده .. تقصیر من تنها نیست تقصیر ادریس هم هست . تقصیر جامعه مون که قول به مردم میدن ولی در عملکرد ضعیفن . خودمو از رو زمین جمع کردم و بلند شدم لباسم شده بود کثیف واقعا شرایط روحی نامناسبی داشتم این بدترین شوک روحی بود که می تونه واسه یک جوان پیش بیاد . ماشین و روشن کردم و حرکت کردم به سمت خونه منگ بودم درد درونم تبدیل به بغض شده بود بنیامین داشت گریه میکرد احساس ضعف داشت خاطرات جلو صورتش نمایان میشد خاطراتی که با دوستان خوبش داشت از بچگی تا به حال. باورش برای بنیامین سخت بود که بهترین دوستش بخاطر پول و سرمایه پدرش با اون دوست شده است ولی بنیامین اعتقاد داشت که این دوستی از اول بخاطر پول نبوده و طی سال ها این دوستی پایه اش پول شده است . ناراحتیش بی اندازه بود پسری که همه او را خوش خنده میخانند حالا تبدیل شده به یک جسم سرد که چیزی برایش مهم نیست . تمام دل خوشی اش زنش و خانواده اش بودن ....."داداش چرا اینقد لباسات خاکی چه اتفاقی واست افتاده .. چیز خاصی نیست ابجی برو لباسم و از تو اتاق بیار تا برم حموم.."چشم داداش . میترا که رفت واسه من لباس بیاره روژان که پیداش نبود حتما داره استراحت میکنه . بعد چند دقیقه میترا پیداش شد و چند دست لباس در دستانش بود لباس ها رو ازش گرفتم و به سمت حموم حرکت کردم . شیر آب سرد و باز کردم و رفتم زیر دوش زیر دوش فقط ایستاده بودم هیچ حرکتی از خودم نشون نمیدادم فقط چشام و میبستم و به شرشر آب که از بالا سرا زیر بود گوش میدادم یک آرامش خاصی بهم میداد که خیلی دوست داشتم چندین ساعت زیر دوش بمونم . واقعا هم راست میگن آدم زیر بارون میتونه درد و غم ها رو بریزه بیرون . من زیر دوش حموم و صدای شرشر آب این حس بهم دست داده بود . بعد چهل دقیقه از حموم اومدم بیرون رفتم رو کاناپه لم دادم احساس سبکی میکردم . چشام گرم داشت میشد . دوست داشتم بخوابم و هیچ وقت بیدار نشم احساس میکردم روژان هم داره از دستم در میره ولی من باید با این حقیقت کنار می اومدم که دوستام من و بخاطر خودم نمی خوان . چشام سنگین شد و به خواب رفتم . خواب دیدم یک جای سرسبز بود گنجیشکا واسه خودشون آواز میخوندن جلوم یک تپه سر سبز بود از تپه رفتم بالا و اون محیط و باز نگری کردم دیدم دو نفر پایین وایسادن دید درست نداشتم که چهرشون رو ببینم فقط میدونستم یک مرد و یک زن از تپه اومدم پایین و رفتم طرفشون خوب که بهشون نزدیک شدم دیدم روژان با ادریس تو بغل هم دارن لب میگیرن . با دست چشامو مالوندم که خواب ندیده باشم ولی واقعی بود من خواب نبودم . یک فریاد بلندی زدم که متوجه من شدن و زدن زیر خنده همش به من اشاره میکردن و میخندیدن یک حس غریبی داشتم . دویدم سمتشون ولی یکدفعه زمین شکافته شد و من پرت شدم به اعماق زمین .... یکدفعه از خواب پریدم نفس نفس میزدم یک لیوان آب که رو میز بود و برداشتم و نوشیدم بلکه حالم بهتر بشه .. یک خورده آروم شدم دوباره خودمو انداختم رو مبل و به خواب رفتم... با صدای جیغ از خواب بلند شدم . ترسیده بودم میترا جیغ زده بود دو کردم رفتم طبقه بالا روژان هم کنار میترا وایساده بود .. چی شده چرا جیغ میزنی .."داداش مژده بده عمه اینا از خارج دارن میان تا ظهر الان مامان زنگ زد ..خوب درست جیغت مال چی بود نصف جون شدم .."به دل نگیر داداش بزرگتر میشی یادت میره ...-عمتون از کجا داره میاد مگه .."بعد 15نمیدونم 20سال داره میاد ایران خیلی ذوق زده شدم ..-این که خبر خوبیه .."آره این یک خبر عالی من الان باید برم خونه کمک مامان تو هم بیا بریم روژان جان ..- نه خیلی ممنون من همینجا می مونم بهتره ...عزیزم میترا راست میگه برو یکخورده روحیت عوض میشه ..- من روحیم دیروز عوض شد دیگه نیازی به عوض شدن روحیه نیست .." وای من برم که الان تاکسی تلفنی میرسه فعلا بای بای بچه ها مواظب خوبیاتون باشید یادتون نره ها و زد زیر خنده میترا رو تا دم در همراهی کردم و قرار شد اگه ظهر واسم کاری پیش ناومد خودمو بهشون برسونم پول تاکسی تلفنی رو حساب کردم و خودم بر گشتم داخل خونه راست رفتم اتاق روژان . روژان با شکم خوابیده بود با اینکه میدونست من وارد اتاق شدم ولی هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد .............پایان قسمت 34
قسمت سی و پنجمبلند شو چقد میخوابی تا الان که بیدار بودی چطوری یک دفعه خوابت برد بلند شو این بچه بازی ها رو بزار کنار..."بنیامین خوابم میاد منم مثل تو خواب بودم که میترا جیغ زد از خواب بیدارم کرد.. الان هم قصد دارم بخوابم ...-باشه بخواب وقتی نوبت من میشه خانوم خوابش میاد..."باشه آها بلند شدم حالا کارتو بگو حالا خوب شد....- بخواب عزیزم فقط میخواستم بگم یک لیست تهیه کن بده من تا چیزایی رو که میخوای رو واست بگیرم داخل یخچال نگاه کردم .یخچال خای بود.."باشه عزیز چند دقیقه صبر کن الان لیست بهت میدم...... بیا اینم لیست مواظب خودت باش عزیزم...- باشه نفسی مواظب خودم هستم........ رفتم جلو و پیشونیشو بوسیدم و از اتاق خارج شدم.... رفت یک لباس ساده پوشیدم و رفتم ماشین و آوردم بیرون و حرکت کردم طرف فروشگاه.... تمام چیزای رو که لیست کرده بود و گرفتم ... و رفتم سقف تهران یک حالی بکنیم یک خورده هوای تازه بزنه به کلم خوبه موثره واسه روحیه ی از دست رفتم...یک ساعت کامل اون حوالی دور زدم ..و برگشتم طرف خونه.....-عزیزم بیا چیزای که میخواستی واست گرفتم....... بعد چند دقیقه روژان پیدا شد ...."مرسی آقام..... اومد جلو و لپمو بوس کرد... اصلا سر از کاراش بیرون نمی اوردم.... خدای بر تو پناه....-خواهش خوشگلم حالا حالت بهتره...."آره حالم خوبه فقط مغلوب اون غیرتت شدم قربونت برم....- دیگه این کارا با من نکن روژان..."ولی خوب من و زدی کلی ذوق کردم ...... از این حرفای روژان خنم گرفته بود.....-اصلا معلوم کارات نیست فقط اینو بدون دفعه دیگه اینکارو کنی زندت نمیزارم.... "باشه ولش کن دیگه این چند وقته خیلی باهات بد بودم .. خودمم بهت حق میدم آقام میخوام امشب تلافی کنم ....-خدا به دادم برسه..میخوای در عایق صدا بگیرم..."من و دسته کم گرفتی یک جورایی ..... اومد جلو خودشو انداخت تو بغلم..."ت. چت شده بنیامین از دیشب که اومدی پکری چیزی شده که من ازش بی خبرم ....- نه عزیزم چیز خاصی نیست...پس ظهر همراه من باید بیای بریم خونه ما ...."نوووووچ تلاش نکن چون من تا عرووس واقعی مامانت اینا نشم پامو اونجا نمیزارم.....-باشه 1هفته دیگه دیگه هم صبر میکنم.....خودشو انداخت تو بغل من و حسابی تف مالیم کرد.....-همیشه از اخرای فیلم هندی خوشم میاومد بخاطر همین بود...... روژان افتاده بود همش میخندید...... منم جووو گیر شدم خودمو انداختم روش و همینجور قلللللللللللل قللللللللکش دادم ..پسر عجب گوشتی داشت ولی من ازش بی خبر بودم.... خیلی ناز شده بود ولی صورتش کبود بود همش بخودم لعنت میفرستادم....با صدای بلندی گفتم به به عجب گوشتی من که هیجان دارم.."عزیزی خیلی بی جنبه ای ولی نامردی .... - چیه نامردی عزیز؟"من تا حالا مصرف نشدم ولی بنیامین کوچولو چند بار مصرفه... و لباش و آویزون کردمن واقعا از خنده ریسه بر شدم... حالا خودمو یک مرد خوشبخت میدیدم خدا کنه این خوشبختی ادامه داشته باشه....