: قسمت سی وششمخدایا همیشه زندگیم همینجوری باشه با خنده و شادی پیش بره واقعا به کمکت نیاز دارم....من روژان و دوست دارم بدون اون نمیتونم خدا....صدام و میشنوی یا من و جزو آدم حساب نمیکنی.......نمیتونم نمیتونم....دوباره بر گشتم پایین ....- نفسی آماده شو بریم خونه ما که امروز عمه اینا دارن میان ......."من نمیام خجالت میکشم.....-بابا ول کن روژان وقتی آقات هست تو دیگه غم چی رو میخوری......."اسرار نکن خوب میدونی که وقتی یک حرف زدم تغییرش نمیدم دیگه....."وقتی عروس مامانت شدم اونوقت دیگه میام خونتون......- من از دست تو چیکار کنم روژان اصلا غیر قابل پیش بینی....."من اینم دیگه اههههههم.....- باشه پس من میرم ولی مواظب خودت باش ....."من که بچه نیستم....رفتم کنارش و یک بوس گذاشتم رو پیشونیش و خداحافظی کردم و از خونه اومدم بیرون.........."کیه.....-منم در و باز کن......"خو به من چه که تویی....... – تا کی میخوای دم در الافم کنی در وباز کن.....در وباز کرد وارد خونه شدم راسته رفتم تو آشپزخونه........ – جیجیجیجی من اومدم...+خوش اومدی پسرم..... – مادری چطوری خوبی.....+اره خوبم پسرم..... – سلام میترا خان سلام بلد نیستس بکنی....."نخیر بلد هستم ولی دوساعت پیش پهلوت بودم..... – بیشتر از این ازت توقع نمیره بچه ای......"بجه اون نامزاددماغ چوماقیته...... – فکر کنم تنت داره میخواره......+بس میکنید یا نه همیشه مثل گربه و موش میپرید تو هم..... اعصاب آدم و خورد میکنید پسرم برو بیرون تا این ورپریده کار کنه...._چشم مامی....-مامان چیزی نمیخوای فروشگاه تا واست بگیرم......+خوب شد گفتی پسرم اصلا حواسم نبود وایسا تا تا لیست کنم چیزایی رو که میخوام....."آفرین کار کن مگو چیست کار......- خودت خواستی..... رفتم کنارش و گردنشو گرفتم و فشار دادم آه و نالش شروع شد...: "آییییییییییی مامان نگاه کن گردنم خورد کرد آییییییییی داداش ول کن دیگه نمیگم.......- نه نشد بگو داداش مهربونم معذرت میخوام دیگه این شیطونی ها رو نمیکنم......."داداشم تو خیلی مهربونی مثل فرشته ها میمونی ازت معذرت میخوام....... – آفرین دختره ی بلا ترسو......."آره من ترسو ام وقتی یادم میاد چطور بدن روژان بدبختو سرخ کبود میکردی یا بدبختی که قرار سر خودم بیافته افتادم تصمیم گرفتم تسلیم بشم........+چچچچچچچی بنیامین خواهرت چی میگه تو زن تو زدی خوبه حالا اول زندگیتون دارین کتک کاری میکنید وای به حال روزی که ازدواج کردین......خدایا چرا دهن دخترا این قدر گشاده چفت نداره آه اه اه اه اه اه اه....... – چشم مامان حالا بیخیال شو چون دوست ندارم دوباره بحث کنم سر درد میگیرم..... + چی بگم خدا از بچه هم شانس نداشتیم..... خندم گرفته بود لیست و برداشتم و از آشپز خونه زدم بیرون رفتم داخل پذییرایی یک سیب برداشتم و یک گاز زدم ...تو ماشین نشستم یاد پویا افتادم ....یک زنگی زدم به پویا.....گوزو....- سلام گوزو چطوری خوبی........"علیک سلام تنگعلی نه اصلا خوب نیستم.....- چه مرگته دیگه هیچ وقت سالم نیستی......"از درون سوختم و دم نزدم ولی حالا موقشه که دم بزنم.....- گو نخور من نمیدم که ازش دم بزنی........"تو یک دوست بسیار کیری برای من بودی تو زندگی....- اینو که خودم میدونستم چیزه جدیدی بگو....."داداشت عاشق اون زلف سیاهش شده.........- بابا عشق حالا ول کن بعدازظهر میای بریم بیرون کس چرخ بزنیم پایه ای یا نه......"خودت میدونی که پایه سگیتم....- فعلا کاری نداری داداش باید برم جایی کار دارم- +نه داداش گل ب س- مکالمه رو قطع کردم و به سمت فروشگاه حرکت کردم................. پایان قسمت سی وششم
- قسمت سی و هفتم- سلام خانم خوشگله میشه پارتی کنی مال من . . زود تر حساب کنی.....'گم شو آقا مزاحم نشید.....رفتم جلو نمیدونم چی شد که این حرکت و انجام دادم ولی یک دقیقه فکر کردم اگه بجای این دختر خواهرم بود چیکار میکردم.......دستم . گذاشتم روی شونه پسر:شما با این دختر خانوم کار دارید یا الکی داری مزاحم میشی.......+ ها چیه ادعات میشه به تو ربطی نداره برو که با مشت . لگد راهیت میکنم......من: اوکی دیگه کاری بهت ندارم فقط دیگه مزاحم بشی با من طرفی....+ اونوقت شما کی باشی که به من میگی چیکار کنم یا نکم ....- بنده برادر ایشون هستم حرفیه.....دختره چشاش گرد شده بود..... – ابجی برو اونور من با این کار دارم..... تا به خودم اومدم مرده فرار کرده بود خوبه مرده خودش فهمیده بود که مشکل از خودش بوده.....ممنون آقا.....- خواهش لطفا مال من و حساب کن باید برم کار دارم .....'وسایل و بزار اینجا.... وسایل و گذاشتم حساب کرد و برگشتم خونه.......- بیا مامان وسایلی رو که میخواستی واست گرفتم.......+ مرسی پسرم وسایل و بزار تا مرتبش کنیم..... باش مامان ... 'داداش بعدا باهات کار دارم.....- اوکی ابجی....+ پسرم برو به بابات تو کتاب خونه یک سر بزن از زمانی که اومدی نرفتی پیشش..... –باشه مامی .....- رفتم طرف کتاب خونه چند روز بود بابام رو ندیده بودم ..... چند تقه به در زدم بابا گفت بیا داخل ..... وارد کتاب خونه شدم بابا داشت اشعار حافظ میخوند فکر کنم .....'بیا اینجا بشین پسرم .... – سلان بابا خوبی ....'علیک سلام خوبم پیدات نیست پسر ناسلامتی من پدرتم روزی 1ساعت که بیا طرفمون ..... – حرفت درسته بابا از حالا سعی میکنم هر روز بیا چیکار کنم عروستون خیلی ناز میکنه ..... بابا دست به سرم کشید و یک قهقه ای زد ....' هی حواست و جمع کن خودت سر نمیزنی میندازی گردن عروسم ...یک نیش خند زدم..... - " پسرم کارخونه توی خارج دادم دست چندتا نماینده که اونجا داشتم ..تو از فردا باید بری کارخونه منم چند وقتی بهت سر میزنم باید به کار تو کارخونه عادت کنی و همچنین خرید و فروش ..... – فردا؟ ..."ها چیه چرا تعجب کردی .... چند وقته دیگه قرار ازدواج کنی باید پول دربیاری خونه بخری ماشین که میخوای . زنتم که هزار و یک چیز میخواد یکخورده فکر آیندت باش تا کی میخوای ول بگردی......- - وا بابا من که حرفی نزذم چشم از فردا میرم شما هم میاید؟ .... "آره پسرم منم میام تا با همه آشنات کنم ولی دیگه از روز بعد دیگه من نیستم .... –باشه بابا .... رفتم جلو یک بوسی کردمش ..."پسرم بسه آخه اگه من اینکار و واسه تو نکنم واسه کی بکنم تمام زندگی من شما الادم هستید ... –بابا ساعت چند میریم فرودگاه .... " موقش رسید میدونی پسرم....." راستی چیکار کردی ....- امروز بعد ازظهر با پویا داریم میریم ..... "پویا کیه دیگه؟ ...پویاافتخاری وا به لین زودی یادت رفت .... "مگه از پاریس برگشته ؟ - اره بابا خیلی وقت نیست دکتراش رو گرفته اومده ایران ..... "به به ماشالا خوب شد گفتی بایدبریم یک سر پیش خانوادش 4 ساله ندیدمش.....- باشه بابا بهش میگم ترتیبش رو میدم یک سر دعوتش کنیم ...."ولی پسر خوبیه خانوادش هم سطح خودمون هم هست 3سال از تو بزرگ تره درسته؟....- اره بابا از من بزرگ تره .... "پاشو این کلید خونه عمته برو یک سر بهش بزن ....باشه بابا..... با بابا خداحافظی کردم واز کتاب خونه اومدم بیرون ..... رفتم پیش میترا .......- - پیس پیس میتیرا ...... "ها چیه ....- بیا کارت دارم..... –بیا کارتو بگو باید برم جایی کار دارم ظهر هم عمه اینا دارن میان وقت نیشه ها ..... "باشه صبر کن ..."مامان حواست باشه من میرم اتاقم زود بر میگرد...+فقط زود بیا .... با روژان رفتیم طبقه بالا .......- جان ابجی چیکار داشتی ...."دیروز به رامین دیدم با ادری من ومسخره میکردن ولی توجه نکردم .... حالا این ها رو وا کن 300تومان نداری بهم بدی خجالت میکشم به بابا بگم ....- الان ندارم ابجی باید از حسابم بکشم واسه چی میخوای .... "یک مدل لباس جدید اومده دوستام بهم گفتن میخوام برم بخرم داداشی .... – باشه از حسابم میکشم بهت میدم تا ظهر صبر کن .... "فدات داداشی ...
- قسمت سی و هشتم- خونه عمه اینا هم بد نبودا نه باکلاس بود نه بدبختانه متوسط بود ..... وارد حیاط شدم یک حیاط 20*20 فکر کنم باشه این حداکثرش بود شاید کم تر از این باشه .... یک باغچه سمت چپ حیاط بود بود یک حوظ هم وسط هیاط ولی حوضش کوچیک بود.... وارد خونه شدم اولی که وارد میشدی تو محیط پذیرایی قرار میگرفتی.. خونه دو طبقه نبود اما نماش قشنگ بود....وقتی وسط پذیرایی قرار میگرفتی یک راه رو سمت چپ قرار داشت و یک راه رو سمت راست.... اول وارد راه رو سمت چپ شدم ... اولی که توالت بود....یک در جلو درتوالت بود که اونم حموم بود..... یک خورده رفتم جلو دو تا اتاق جلو هم بود .... اتاق شخصی بودش .... یک آشپزخونه هم ته کار از راه رو وجود داشت ....- برگشتم و رفتم تو راه رو سمت راست اوهو نزدیک به چهار تا اتاق بود.... زنگ ایفون رو زدن ... خدایا این کیه دیگه ... – بله بفرمایید...."من و آقای مرادی فرستاده چندتا وسایل باید بیاریم ..... – اها بیاین داخل ... وارد شدن یک خورده کمکشون کردم وسایل و بردیم داخل... – بفرما اینم پولتون ... ممنون آقای مرادی ... – خواهش این پول زحمت کشیدنتون بود ...."ولی این پنجاه هزار تومان مال چیه فکر کنم اشتباه کردین .... – نه داداش اینم هدیه من به شماست تعارف نداریم که برید با هم تقسیم کنید .... "چاکرتم ... یک خنده ای کردم و بهش یک چشمک زدم ....- اونا رفتن منم یک آبی خوردم و اومدم بیرون و رفتم سمت بانک تا پول بکشم از حسابم .... رسیدم بانک حالا دو ساعت باید تو صف وایسم ... بعد 5 دقیقه نوبت من شد پولو از حسابم کشیدم ......" آقا میشه واسه منم پول بکشین ....سرمو برگردوندم یک پیرزن بود .... – بله چرا نشه کارتتون رو وارد کردین ..."بله وارد کردم .... – رمزتون چنده؟ ... 2451..... – خوب حالا چقد پول واستون بکشم ..."نمیدونم اقا نگاه کن بینم چقد تو حساب هست .... موجودیشو چک کردم 45هزار تومن توش بود که اونم فکر کنم مال یارانه هاش بود...... – خانوم 45هزار تومن داخل حسابتون بود ...."خوب همش و بکش ....تمام پولو کشیدم بهش دادم ... و پیرزن تشکر کرد و رفت واقعا دلم به حالش میسوخت ..... - من که پول دارم کممبودی ندارم .... یک حسی بهم میگفت برم بهش کمک کنم حالا واسم حس عذاب شده بود .... سعی کردم اسم روی کارت و یادم بیارم ....- اره خودشه یهیا ملایی ...... دویدم سمت پیرزن ..... – ببخشید خانوم اسم شوهر شما یهیا ملایی نیست ..... "بله شما از کجا میشناسیش ..... ایشون یک زمانی واسه من کار میکردن نصف پولشو بهش ندادم هر چی گشتم چون پیداش نکردم .... بفرما این 250هزار تومن .... "خودتون بیا بهش بدید ... - نه خانوم من تا چند ساز پرواز دارم به خارج نمیتونم بگیرید و من و خوشحال کنید .... پولو بهش دادم ئوباره برگشتم و 250 هزاز تومن دیگه کشیدم از حساب و به سمت خونه حرکت کردم.... .- سلام بر جمیعین من اومدم ....+خوش اومدی پسرم وسایلو آوردن ..... – اره بابا وسایل و اوردن همونجا ریختیم...... مامان:پسرم یک روز ما رو هم ببر ببینم خونشون چطوره ... – باشه مامان .... میترا: بابا پس چی شد خونه جدیدمون من اینجا اتاقم پنجره نداره.....بابا:من و کشتی دختر تا چند روز دیگه خودمونم میریم ....- میترا:خدا رو شکر .... بابا: پسرم اون کاره هم زود تر انجامش بده دیگه هم واسه خودمون هم واسه مادربزرگت .... – چشم بابا سعی خودم میکنم که زود تر پیدا کنم ....- بابا: یادت نره که فردا باید کجا بری .... نه حواسم هست بابا میام دنبال شما با هم میریم ... بابا:باشه ... – حالا کی عمه اینا میرسن ایران ... بابا: فکر کنم تا 3ساعت دیگه اینجا باشن- میترا بیا بالا کارت دارم ...... "باشه ... میترا بلند شد و با هم دیگه رفتیم طبقه بالا-
قسمت سی و نهمبیا اینم پول فقط بهم دروغ نگفته یاشی ....."داداش چه دروغی میخوام لباس بگیرم خوب بعدا از بابا میگیرم بهت میدم...- لازم نکرده من نمیخوام .... " خیلی خوب حالا بیا بریم پایین..... با هم رفتیم پایین ..... – خوب بابا من برم بخودم برسم یک تیپی بزنم بریم دنبال عمه اینا ... + باشه پسرم... رفتم دوباره طبقه بالا یک لباس شیکی پوشیدم ... خیلی دوست داشتم یک بار هم شده شلوار پارجه ای رو بپوشم.... تصمیم گرفتم دفعه بعد یک دست شلوار پارچه ی بگیرم .... بهترین لباسمو پیدا کردم ... یک پیرهن سفید که به خط آریایی نوشته شده بود فقط خدا .. خیلی زیبا بود یک گردنبند الله هم گردنم کردم ... کم شده بود که بشم مث شیخا.... مثل همیشه یک شلوار کتونی پوشم رنگ سفید ... رفتم پایین کسی نبود فکر کنم رفته بودن که اماده بشن ... منم همون جا منتظر نشستم تا پیداشون بشه .... بعد نیم ساعت پیداشون شد ..... – خوب اماده ای بریم؟ .... +اره پسرم تو با ماشین خودت بیاد ما هم با این ماشین میریم...... – باشه بابا .... "بابایی منم همرا داداش میرتم میخوام اهنگ گوش بدم شما نمیزارید.... + باشه دخترم تو هم با داداشت برو.... من و میترا رفتیم سوار ماشین من شدیم .....- حالا چه اهنگی بزارم خوشگل داداش ...." یک اهنگ شاد بزار تا اونجا واست برقصم.... – میزنمتا ... " وا داداشی چیزی نگفتم که ... – باشه حالا خودت بزار هر کدوم که خوشت اومد روش باشه .... " باشه .. روژان گشت دونبال اهنگ .... – وا این چیه که تو گوش میدی " این که قشنگه داداش پیتبال که معروفه .....- احیانا نمیخوای اهنگ 50سنت یا امینم و گوش بدی..... " نه داداش من اونا رو گوش نمیدم... – ای خدا .... سکوت ماشین و پر کرده بود فقط اهنگ پیتبال بود که به جون خودش مینواخت ....تمومش میکنی یا نه این چی داره میخونه دیونم کردا .... " باشه اصلا نخواستیم این که شاد داداش ... – اینا رو ولش کن نظرت چیه که بریم پیش روژان ..... " ول کن داداش دیر میرسیم بابا دادا و بیداد میکنه ها .... – نخیر هیچ خبری نیست عزیزم.... رفتیم طرف خونه روژان..... کلید و انداختم در و باز کردم رفتم تو خونه ... کسی نبو همه جا رو زیر و رو کردم .... من: روژان کجایی تو ها ..... واقعا اعصابم خورد شده بود اگه جایی رفته باشه دیگه رحمش نمیکنم .... زنگ زدم به روژان صدای گوشش اومد .... اره بالا پشت بوم بود ... دویدم سمت پشت بوم ... تا رسیدم یک نفر گفت پپپپپپخ ....زهره ترک شدم ..چرا درو باز نمیکنی اینجا چی میکنی تو ها .... " میخواستم عکس العملت و ببینم... – روژان داری مشکوک میزنیا... " میزنمتا تو به من شک داری ها.... قهر کردو رفت پایین... دونباش رفتم مچ دستشو گرفتم ... – بخش عزیزم دیگه نمیگم خو حواسم به زنم باشه بده ... " نه بنیامین ولی تو زیاد نسبت به من حساس شدی.... – چون دوست دارم تا باهات ازدواج نکنم خیالم راحت نیشه ..... " اومده بودم یک خورده هوا بخورم خوب شد... خیلی خو فقط اومده بودم یک سر بهت بزنم ... 5دقیقه ای با روژان نشستمو بلند شدیم و سوار ماشین شدیم و رفتیم طرف فرودگاه چرا شما اینقد دیر کردید بچه ها ....." رفتم یک سر به روژان زدم مامی.... – هنوز ناومدن انگار....بابا: هواپیما نشسته الان کم کم پیداشون میشه .... – بابا عمه چطوره من تا حالا ندیدمش تا حالا دربارشون بهم چیزی نگفتید..بابا: پسرم صبر کن چند دقیقه دیگه میبینیش ...... – باشه حداقل بگو چندا بچه داره..... + وا پسرم این همه روز سوال نگرفتی حالا دیگه میپرسی ...+ دوتا دختر یک پسر یکی از دختراش ازدواج کرده اسمش معصومست فکر کنم 25 داشته باشه . اون کوچکم 19اسمش مهنازه.... پسرش هم 23 اسمش علی پسر خوبیه .... اوناش خودشونن...... پشت شیشه وایساده بودن و اشاره میکردن.... منم رو صندلی فقط نشستم ....بعد ده دقیقه پیداشون شد.... سر و کله هم و میبوسیدن و تو بغل هم پل مالک میخوردن ....منم مث مانکن داشتم نگاشون میکردم.. یک زنی اومد طرف من و گفت: داداش این شازده پسرتون که میگفتید همینه .... + اره ابجی .... زن صورتمو ماچ کرد چند تا ماچ هم روی پیشونیم گذاشت.... " ماشالا داداش شازده پسری داره ولی چرا حرف نمیزنه زبونشو موش خورده..... من: نه عمه خوشگل من شما رو دیدم زبونم قلف شئ بس که شیرین زبونید..... همه زدن زیر خنده.... عمه: خدا به دادمون برسه مث جوونیای باباتی داری پیش عمه خودتو عزیز میکنی ها..... همه داشتن میخندیدن... رفتم جلو با علی سلام و روبوسی کردم..... و همچنین با شوهر عمم که اسمش حبیب بود.... رفتم کنار دختر عمه هام دست دادم که یکدفعه اومد جلو باهام روبوسی کرد ..... واقعا تعجب کرده بودم ... هر دو تا دخترا باهام روبوسی کردن... بعدا فهمیدک که اینا با فرهنگ خارجی ها بزرگ شدن و ایر رفتار واسشون عادی تلقی میشه... لهجشون هم زیاد خوب نبود ... فارسی غلیظ صحبت نمیکردن اما اندازه خودشون بلد بودن... رفتیم طرف ماشین .. علی با خواهراش و میترا سوار ماشین من شدن و عمه با شوهرش با مامان بابام رفتن .....من: چه خبر آقا علی خوبی...... علی: بد نبود من خوب هست...شما چطور بود؟..... واقعا خندم گرفته بود ولی جلو خودم رو گرفته بودم... بلاخره کاری که نباید میشد شد.... ترمز زدم و زدم زیر خنده... میترا هم جلو دهنش و گرفته بود معلوم بود داره میخنده... علی:چی شد شما خنده چرا؟..... معصومه و مهناز هم میخندیدن..... مهناز: پسر دایی اذیتش نکن که لختت میکنم میندازمت بیرون... انگار این یکی فارسیش خوبه.....من: دست درد نکنه یک سیلی بهت میزنم 2دور دور خودت بچرخی بعدش بگی وا عشقم تو اینجا چیکار میکنی.... مهناز: تو هم نه مثل اونا هستی فرق نمیکنی باهاشون.... من:لطفا جمع نبند من و با پسرای دیگه اوکی .... یک نیش خندی زد ....میترا : قرار نشد دیگه با هم دیگه دعوا کنید بسه .... با علی تا زمانی که رسیدیم خونه....حرف زدیم دخترا هم واسه خودشون حرف میزدن..پایان قسمت سی و نهم
قسمت چهلمبفرما داخل .. اینم از خونه ما .. ما زود تر رسیده بودیم خونه همه رو دعوت کردیم داخل خونه ... رفتیم و بچه ها تو پذیرایی نشستن .. منتظر شدیم تا مامان بابا هم بیان .... من: خوب علی اونجا چی کار میکردی ... علی: والا تو یک اونجا یک شبکه ماهواره ای کار میکردمن اطلعات ثبت شد من .... – اها خوبه ... این مهناز انگار از من بدش میادا بدجور نگاه میکرد همینجور که نگاش میکردم یک سر تکون دادم که صورتشو برگردوند از من .... بابا اینا فکر کنم اومدن چون صدای بوق اومد از در خونه ... رفتم کمکشون کردمو وسایلو اوردم داخل خونه ... شوهر عمه که فکر کنم نفسش گرفته بود همین دوتا ساکو جا به جا کرده بود .. ولی علی بلند نشد که بیاد به درش کمک کنه ... بابا: خیلی خوب چند دقیقه ای استراحت کنین تا بریم واسه ناهار همه با سر تایید کردن ... میترا باباجون برو کمک مامانت بده ... عمه هم همراه میترا بلند شد ... بابا: کجا خواهر بشین تو خسته ای خودشون اماده میکنن .. عمه: داداش خودت میدونی که من نمیتونم یکجا بشینم و یک لبخند زد ... عمه هم رفت ولی دخترا سر جاشون نشسته بودن و حرکتی نمیکردن سرشون تو گوشی بود ... من: معصومه تو چرا شوهرت نامده ؟ ... معصومه: من و جولیو صدا کن شوهرم کار داشت چند روز دیگه میاد ایران ... من: شوهرتون ایرانی یا خارجی ... ایرانی هستن ... اها... گوشیم زنگ خورد از تو جیبم بیرون اوردمش .. پویا بود پیام داده بود یادت نره... وای خدای من ساعت سه و نیم بود ... رفتم کمک مامان کردم تا زود تر ناهار و بخورم و برم ... ..همه ناهارمون رو خوردیم ... بعد ناهار هر کی یک گوشه افتاد خیلی خورده بودم .. خوابم می اومد... ساعت چهار شده بود و پویا داشت پیام میداد .... من: فعلا میرم بیرون یک هوایی بخورم علی بیا بریم.. بابا: به این دخترام ببر پسرم تا تهران و خوب ببینن.. من: بابا پویا هم همرامه نه ... علی: سر درد کرد من نیامد نیاز به استراحت ...بابا: باشه علی استراحت کن دایی .. پسرم به دخترام ببر ... من: چشم بابا . شما که اماده اید دیگه نمیخواد لباس بپوشید بیایین بریم ... معصومه خیلی ذوق داشت ولی مهناز زیاد عکس العمل نشون نمیداد ... رفتیم سوار ماشین شددیم یک زنک به روژان هم زدم گفت که دختر خالش پیششه نمیتونه بیاد منم چیزی نگفتم و حرکت کردم سمت خونه پویا..... داداش پویا ببخش شرمنده اخلاقت که دیر کردم همش تقصیر این دختراست . پوی همش داشت عقب و نگاه میکرد اصلا حواسش به من نبود ... من: هووووووش نگای چی میکنی داداشی ... پویا: هیچی داش مشکلی نیست که دیر کردی حالا کجا قراره بریم ... من: هر جا که دل ما رو بکشونه ... در طول رانندگی من میترا داشت با دست ساختمون و پارکا رو بهشون نشون میداد بلاخره باید یاد بگیرنن قراره تا اخر عمر اینجا باشن .. درمورد کار شوهر عمه هم قرار بود نماینه بابا باشه ..همه جاهای دیدنی رو نشونشون شون دادیم معصومه لذت میبرد و هی عکس میگرفت ... ولی مهناز انگار تو یک عالم دیگه بود همین باعث میشد که من بیشتر به سمت این دختر کشیده بشم و از کارش سر در بیارمدر طول چرخ زدنمون تو شهر پویا یک حالتی به خودش گرفته بود ولی سر چشمه این رفتارشو نمیدونستم... تو راه برگشت بودیم واقعا امروز خسته شده بودم .. اول خواستم پویا رو برسونم خونشون که مهناز گفت : بنیامین میشه واسم مشروب بگیری ...من: تو و مشروب مسخره میکنی بابات اجازه میده اصلا... مهناز: مگه چیکار دارم میکنم که اجازه نده بخورم همیشه جلوش میخورم .. با معصومه زدن زیر خنده.. من: ولی مشروب تو مملکت ما محدودیت داره ... مهناز: اونوقت واسه چی؟ .... من: واسه اینکه اسلام اون رو حروم کرده .... مهناز : یعنی چی من نمیتونم مشروب بخورم این جا کجاست دیگه ... من: حالا گریه نکن من واست میگیرم اینجا مشروب هست ولی باید یک جا اشنا داشته باشه اینطور نیست که بری تو کافه تریا بزنی مشروب....مهناز: مرسی پس واسم گیر بیار .... باشه ... دخترا رو رسوندم خونه و با پویا رفتیم پیش یکی از دوستام واسه مهناز الکل صنعتی بگیرم نه ویسکی... ولی پشیمون شدم الکل صنعتی اینجا هزار و یک چیز داخلش میکنن میخوده متورم میشه.... پویا: داداش خشم خدا بگیریم بکشه تا ده روز بره تو هنگ ..... – گو بخور چند میلیون بدم واسه این گو شده .. رفتیم 2شیشه ویسکی گرفتم اناختم تو پلاستیک ... پویا رو هم رسوندم خونه خودمم بگشتم خونه بابا مشروبا رو تهویل دادم و رفتیم پیش روژان ...
قسمت 41چشمام و باز کردم .. اخ که رگای کمرم هم گرفته هوس زده بالا ها.. این روژانم نه تلافی کرد نه چیزی. .... بلند شدم و رفتم یک ابی به صورتم زدم . یک صبحانه ای خوردم ... وای خدا اصلا حس سر کار رفتن ندارم ...ازخوابم زدم چقد سخته وای .. ولی چی میشه کرد باید کار کنم ..اینم از زن من حاضر نشد بیدار شه واسم یک صبحانه ای اماده کنه یا زیر قران ردم کنه واسه روز اولم که دارم میرم سر کار.. یک نفس عمیق کشیدم .. دوستش داشتم واقعا . ولی یک احساسی بهم میگفت روژان به این علاقه تو ارزش قائل نیست ... از یک طرف یک حرفی میزنه از طرفیم یادش میره .. خدایا یعنی علاقمو به روژان باید تو نطفه خفه کنم .. یعنی همه چیز اولش عشقه بعد میشه تکرار و تکرار و اون حس از بین میره واقعا عشق اینه ... یا عشق فقط تو فرهنگ ما یک بازی تلقی میشه برای رسین به اهداف... ادم هر چقدر به این مباحث فکر نکند از نظر روحی همیشه سالم خواهد ماند ولی این اول داستانه برای یک عشق ......... باید چشم ها رو بست و غم رو در درون خود دفن کرد که باز این اعمال نخواهد شد که آدم دردی نداشته باشد ...بلند شدم رفتم که برم دنبال بابام .. حالام که امدن عمم ذهنم رو مشغول کرده بود عمه نه دخترش ... بیخیالش افکار همیشه هست.... رسیدم بابا رو سوار کردم و به سمت کارخونه حرکت کردیم ... پدر واقعا روحیه خوبی داشت از اولی که سوار شد همش میگفت و میخندید .. ولی من از کار روژان دلم گرفته بود .. دوست داشتم واسه خانومم مهم باشم اون من و راهی کنه .. ولی کسی نبود بهم بگه برو بسلامت همش همین نبود ولی حداقل یک نظرکوچیک میتونست من و خوشنود کنه .... با هر حرف بابا فقط یک نیشخند رو لبم می اومد تا به حرف دلم پی نبره . و خدا رو شکر نفهمید ... یکجوری واسه ادم عقده میشه ه .... رسیدیم دم در کارخونه یک پیرمرد در و باز کرد و بابا من و با اون اشنا کرد و گفت که پسرشم ... هیچ وقت به کارخونه بابا ناومده بودم .. پیرمرد خیلی خون گرم بود ازش خوشم اومد میخواستم سر به سرش بزارم ولی دلم گرفته بود بغض گلومه و گرفته بود نمیشد حرف زد همش لبخند میزدم و سرمو تکون میدادم .... ایا این پیرمرد خوشبخته ؟ این چه سوالی که از خودم میپرسم معلومه که خوشبخته نگاه خنده هاش بکن ... وارد محوطه کارخونه شدیم وقتی وارد محوطه شدیم . هر کس ما رو میدید سلام . احوال پرسی و تهش خوشبختم اقا میگفت .. بابا تمام بخش کارخونه رو بهم نشون داد .. اینا همون مردم ساده زیست بودن ولی همشون میخندیدن و شوخی میکردن بابا هم همراهیشون میکرد... خیلی حس خوبی داشتم میوون این ادما ... واقعا لذة بخشه دوست داشتم همراهیشون کنم مثل همیشه بگم و بخندم ولی روزم و با یک حس پر غم شروع کرده بودم و این باعث شده بود پکر باشم ... بابا شک کرده بود ولی حرفی نمیزد .. همش دستش میزاشت رو شونه های من و میگفت این شازده پسر خودمه ... رفتیم طبقه بالا تو دفتر بابا .... یک منشی نشسته بود کنار در اتاق بابا .. تا بابام و دید سلام و احوال پرسی کرد .. باباهم من و باهاش اشنا کرد .... رفتیم تو دفتر بابا نشستیم ...بابا: چی شده چرا پکری..... من: چیزی نشده بابا باید چیزی شده باشه مگه .... بابا: پسر من موهامو تو اسیاب سفید نکردم دوباره باهاش دعوات شده.....من: از چی داری حرف میزنی بابا..... بابا: پسرم من این نیست که جلومه پسر من یک پسر شوخو خون گرمه ولی از این چیزایی که از تو دیدم حدس میزنم خوب نباشی....من: نه بابا حالم خوبه امروز زود بیدار شدم خمارم تا حالا اینقدر زود بیدار نشده بودم..... بابام یک نیشخندی زد شاید میدونست که دروغ میگم.... کنار بابا نشستم تا بعضی چیزا رو بهم یاد بده در مورد حقوق کارگرا و چک و صفته و بعضی از کارخونه های که ما جزو یک زنجیر محسوب میشیم و از خرید قطعات و بخش تعمیرات. و بعضی از جلسات که اگه خواستم یک مشاور دارم که همه چیزو بهم بازگو میکنه در زمانی که مشکل دارم... حالا چند روز بیام دیگه روال کار دستم میاد.... اون روز بابا ظهر رفت خونه ولی من جانشین بابا اونجا موندم تا نزدیکای غروب که همه رفتن و اخرین نفر من با کلی کلکل با کارگرا راهی خونه شدم .... نیمه های روز یکخورده حالم بهتر شده بود ولی عالی نبودم... رفتم خونه نیم ساعت استراحت کنم دوباره باید میرفتم واسه استخدام زن واسه اشپزی تو خونه جدیدمون با یک باغبون کاربلد .... اشنا داشتم فقط کافی بود بریم پیششون .... ادم خوبی بودن صواب کردیم با این کارمون بعد عمری .... در زدم روژان در و باز کرد رفتم داخل خونه تا وارد شدم خودشو انداخت تو بغلم و دو تابوسم کرد حتی کتم و ازم نگرفت که بزاره رو جا لباسی تا من کفشام و بیرون بیارم ... رفت توی پذیرایی و گفت بیا شام و اماده کردم فقط منظر تو بودم .... منم کفشام و اوردم بیرون کتم و هم گذاشتم رو جالباسی و رفتم تو اشپز خونه اصلا حال هیچی نداشتم... سر میز نشستم خورشت سبزی داشتیم شام....روژان: عزیز بیا کمکم بده خسته شدم ... حرفی نزدم بلند شدم رفتم کمکش دادم تا سر یک چیز بی مورد الکی قهر نکنه... شام و خوردیم بعد تموم شدن شام یکی از دوستای روژان زنگ زد که گوشی رو برداشتو رفت بیرون خودم ظرفا رو جمع کردم گذاشتم تو ظرف شویی و رفتم تو پذیرایی رو مبل لم دادم چشمامو بستم تا چند دقیقه استراحت کنم .....روژان سر کلش پیدا شد گفت وا عزیز یک دقیقه نمیتونستی ظرفا رو بشوری از بس ظرف شستم نگاه کن با اینکه دست کش دستم میکنم ولی پوستم چروک شده .... دندونم و به هم فشار میدادم همش .... من: عزیز خستمه خودت بشور..... باشه خودم میشورم ... خدایا بر تو پناه ... پایان قسمت41
قسمت 41چشمام و باز کردم .. اخ که رگای کمرم هم گرفته هوس زده بالا ها.. این روژانم نه تلافی کرد نه چیزی. .... بلند شدم و رفتم یک ابی به صورتم زدم . یک صبحانه ای خوردم ... وای خدا اصلا حس سر کار رفتن ندارم ...ازخوابم زدم چقد سخته وای .. ولی چی میشه کرد باید کار کنم ..اینم از زن من حاضر نشد بیدار شه واسم یک صبحانه ای اماده کنه یا زیر قران ردم کنه واسه روز اولم که دارم میرم سر کار.. یک نفس عمیق کشیدم .. دوستش داشتم واقعا . ولی یک احساسی بهم میگفت روژان به این علاقه تو ارزش قائل نیست ... از یک طرف یک حرفی میزنه از طرفیم یادش میره .. خدایا یعنی علاقمو به روژان باید تو نطفه خفه کنم .. یعنی همه چیز اولش عشقه بعد میشه تکرار و تکرار و اون حس از بین میره واقعا عشق اینه ... یا عشق فقط تو فرهنگ ما یک بازی تلقی میشه برای رسین به اهداف... ادم هر چقدر به این مباحث فکر نکند از نظر روحی همیشه سالم خواهد ماند ولی این اول داستانه برای یک عشق ......... باید چشم ها رو بست و غم رو در درون خود دفن کرد که باز این اعمال نخواهد شد که آدم دردی نداشته باشد ...بلند شدم رفتم که برم دنبال بابام .. حالام که امدن عمم ذهنم رو مشغول کرده بود عمه نه دخترش ... بیخیالش افکار همیشه هست.... رسیدم بابا رو سوار کردم و به سمت کارخونه حرکت کردیم ... پدر واقعا روحیه خوبی داشت از اولی که سوار شد همش میگفت و میخندید .. ولی من از کار روژان دلم گرفته بود .. دوست داشتم واسه خانومم مهم باشم اون من و راهی کنه .. ولی کسی نبود بهم بگه برو بسلامت همش همین نبود ولی حداقل یک نظرکوچیک میتونست من و خوشنود کنه .... با هر حرف بابا فقط یک نیشخند رو لبم می اومد تا به حرف دلم پی نبره . و خدا رو شکر نفهمید ... یکجوری واسه ادم عقده میشه ه .... رسیدیم دم در کارخونه یک پیرمرد در و باز کرد و بابا من و با اون اشنا کرد و گفت که پسرشم ... هیچ وقت به کارخونه بابا ناومده بودم .. پیرمرد خیلی خون گرم بود ازش خوشم اومد میخواستم سر به سرش بزارم ولی دلم گرفته بود بغض گلومه و گرفته بود نمیشد حرف زد همش لبخند میزدم و سرمو تکون میدادم .... ایا این پیرمرد خوشبخته ؟ این چه سوالی که از خودم میپرسم معلومه که خوشبخته نگاه خنده هاش بکن ... وارد محوطه کارخونه شدیم وقتی وارد محوطه شدیم . هر کس ما رو میدید سلام . احوال پرسی و تهش خوشبختم اقا میگفت .. بابا تمام بخش کارخونه رو بهم نشون داد .. اینا همون مردم ساده زیست بودن ولی همشون میخندیدن و شوخی میکردن بابا هم همراهیشون میکرد... خیلی حس خوبی داشتم میوون این ادما ... واقعا لذة بخشه دوست داشتم همراهیشون کنم مثل همیشه بگم و بخندم ولی روزم و با یک حس پر غم شروع کرده بودم و این باعث شده بود پکر باشم ... بابا شک کرده بود ولی حرفی نمیزد .. همش دستش میزاشت رو شونه های من و میگفت این شازده پسر خودمه ... رفتیم طبقه بالا تو دفتر بابا .... یک منشی نشسته بود کنار در اتاق بابا .. تا بابام و دید سلام و احوال پرسی کرد .. باباهم من و باهاش اشنا کرد .... رفتیم تو دفتر بابا نشستیم ...بابا: چی شده چرا پکری..... من: چیزی نشده بابا باید چیزی شده باشه مگه .... بابا: پسر من موهامو تو اسیاب سفید نکردم دوباره باهاش دعوات شده.....من: از چی داری حرف میزنی بابا..... بابا: پسرم من این نیست که جلومه پسر من یک پسر شوخو خون گرمه ولی از این چیزایی که از تو دیدم حدس میزنم خوب نباشی....من: نه بابا حالم خوبه امروز زود بیدار شدم خمارم تا حالا اینقدر زود بیدار نشده بودم..... بابام یک نیشخندی زد شاید میدونست که دروغ میگم.... کنار بابا نشستم تا بعضی چیزا رو بهم یاد بده در مورد حقوق کارگرا و چک و صفته و بعضی از کارخونه های که ما جزو یک زنجیر محسوب میشیم و از خرید قطعات و بخش تعمیرات. و بعضی از جلسات که اگه خواستم یک مشاور دارم که همه چیزو بهم بازگو میکنه در زمانی که مشکل دارم... حالا چند روز بیام دیگه روال کار دستم میاد.... اون روز بابا ظهر رفت خونه ولی من جانشین بابا اونجا موندم تا نزدیکای غروب که همه رفتن و اخرین نفر من با کلی کلکل با کارگرا راهی خونه شدم .... نیمه های روز یکخورده حالم بهتر شده بود ولی عالی نبودم... رفتم خونه نیم ساعت استراحت کنم دوباره باید میرفتم واسه استخدام زن واسه اشپزی تو خونه جدیدمون با یک باغبون کاربلد .... اشنا داشتم فقط کافی بود بریم پیششون .... ادم خوبی بودن صواب کردیم با این کارمون بعد عمری .... در زدم روژان در و باز کرد رفتم داخل خونه تا وارد شدم خودشو انداخت تو بغلم و دو تابوسم کرد حتی کتم و ازم نگرفت که بزاره رو جا لباسی تا من کفشام و بیرون بیارم ... رفت توی پذیرایی و گفت بیا شام و اماده کردم فقط منظر تو بودم .... منم کفشام و اوردم بیرون کتم و هم گذاشتم رو جالباسی و رفتم تو اشپز خونه اصلا حال هیچی نداشتم... سر میز نشستم خورشت سبزی داشتیم شام....روژان: عزیز بیا کمکم بده خسته شدم ... حرفی نزدم بلند شدم رفتم کمکش دادم تا سر یک چیز بی مورد الکی قهر نکنه... شام و خوردیم بعد تموم شدن شام یکی از دوستای روژان زنگ زد که گوشی رو برداشتو رفت بیرون خودم ظرفا رو جمع کردم گذاشتم تو ظرف شویی و رفتم تو پذیرایی رو مبل لم دادم چشمامو بستم تا چند دقیقه استراحت کنم .....روژان سر کلش پیدا شد گفت وا عزیز یک دقیقه نمیتونستی ظرفا رو بشوری از بس ظرف شستم نگاه کن با اینکه دست کش دستم میکنم ولی پوستم چروک شده .... دندونم و به هم فشار میدادم همش .... من: عزیز خستمه خودت بشور..... باشه خودم میشورم ... خدایا بر تو پناه ... پایان قسمت41
قسمت42از سر جام بلند شدم .... " کجا داری میری .... – میرم بیرون کار دارم ... " تو مگه خستت نبود چی شد .... – دارم میگم که کار دارم اگه کار نداشتم مرگ نداشتم برم بیرون ... " چته چرا سر من داد میزنی ... – اعصاب ادمو خورد میکنی همش داری طعنه میزنی .... " برو خوش باش من و باش نگران کیم ... من: حالا ناراحت نشو ... " چطور ناراحت نشم وقتی اینطور باهام رفتار میکنی ... – خوب عزیز از سر کار اومدم خستم پریشونم تو هم داری طعنه میزنی معلومه که کنترلم و از دست میدم حالا بیا بوس کن عشقتو بیا ... " نوچ نمیخواد بوس.... – باشه فعلا میرم زود بر میگردم ... هیچ حرفی نزد .. من با این حال پریشونم دارم سعی میکنم باهاش خوب رفتار کنم ازش معذرت خواهی میکنم با این که حق با منه ولی هنوزم رفتارش سرده دلیلشو نمیدونم نکنه عاشق کسه دیگست ... یک زنگ زدم به پویا که دارم میرم پیشش اماده شه .. بهش تک زنگ زدم به یک دقیقه نکشید که اومد دم در سوار شد و راه افتادم.... " حالا کجا میخوای بری ... – میریم یک زن و یک مرد استخدام کنیم ادمای باشرف و مهربونین زن و شوهرن ادرسشو از دوستام گرفتم میریم باهاشون حرف میزنیم ببینم میان یا نه ..... راستی دیوونه چرا دیروز اونجوری به دخترا نگاه میکردی دختر عمم بودنا نزدیک زده بودم زیر گوشت ... " بزن داداش حقم داری بزنی وقتی به دوستت اعتماد میکنی ولی دوستت اینقد ... .... – اینقد چی؟ .... " هیچی داداش ول کن .... – نه بگو اینقد چی ..... " اینقدر عوضی و بیناموس بازی بیرون میاره ..... من: نه داداشم نگو تو داداش منی نه دوست من تو اگه بی ناموس بودی اینجور اعتراف نمیکردی که چش چرونی کردی ...." داداش من چش چر.ن نیستم عاشقم میفهمی .... – منظورتو نمیفهمم یعنی؟ پامو گذاشتم رو ترمز ... " داداش بهت حق میدم بیا من و بکش دوستی که بهش اعتماد کردی اوردیش تو خونتوش دل به خواهرت بسته هر کاری باهام بکنی حق داری ولی این و . بدون من عاشق خواهرتم .... صورتشو با دستش گرفت فکر کنم گریه میکرد ... من: داداش عاشقتم من که ارزومه تو دامادمون بشی کی از تو بهتر تحصیلات که داری معرفت که داری خانواده تونم که هم سطح ماست حداقل اونقد معرفت داشتی که بیای و النا به خودم بگی داداش تو درست گفتی چش چرون نیستی فقط طی خاطرات و اتفاقاتی که افتاده دلت پیش خواهر من گیر کرده تو میتونستی به خانوادت بگی ولی واسه من ارزش قائل بودی و اول جواب من و خواستی بدونی . داداش به خوانوادت بگو من مشکل ندارم .. افتاد رو من و همینجور من و بوس میکرد ... – بسه کشتی من و .." نه بزار بوس کنم خیلی نرمه .... – کوفت قرار دامادمون بشی من داماد هیز نمیخوام ... " باشه اصلا سرمو میندازم پایین و حرف نمیزنم.... رسیدم دم در خیلی محله فقیرانه ای بود این جا دیگه کجا بود در خونشون آیفون نداشت جلو خونه هم خاکی بود اسفالت نبود .. خدایا اینا چطور اینجا زندگی میکنن ... من 21 ساله تو این شهرم ولی تا به حال تو اینطور جایی ناومدم.. یک سنگ از جلو پام برداشتم و به در کوبیدم بعد چند دقیقه یک پیرمرد در و باز کرد .... بفرما فرمایشی داشتید اقایون... – ما از طرف بهزاد داریم میاییم فکر کنم بهتون گفته باشه .... پیرمرد : واقعا ببخشید نشناختم بفرمایید داخل.... خواهشش.... ما رو راهنمایی کرد رفتیم داخل زنش واسمون چایی اورد دلم نمیشد اصلا از تو اسکانش چایی بخورم واسه خودم متأسف بودم واقعا ... پیرمرد: خوب شرایطش چطوره؟ .... من: شما که باغبون هستید خانومتون هم واسه نظافت و درست کردن غذا و غیره کار میکنه ... اونجا اتاق بهتون تو گوشه ای از باغ داده میشه اگه دوست داشتین وسایلتون رو بیارید اونجا زندگی کنید .. صبحانه و ناهارو شام که هم واسه ما درست میکنید هم واسه خودتون با هم میخوریم حقوقتون هم 900 غذاتون هم از ماست .. شاید بعضی وقتا هم واستون لباس یا چیزای جزئی واستون میگیریم ولی واسه همیشه باید اونجا باشید... باید بگم که کار راحتیه میتونید این خونه هم اجاره بدید.. این که عالی من با خانومم صحبت میکنم .. تا فردا خبرت میدم .... شمارمو بهش دادم و هر چی تعارف کرد دیگه بیشتر نموندم چون واقعا خسته بودم" داداش حالا کی به مامان بگم زنگ بزنه خونتون ...- داداش بزار واسه اخر هفته که منم باشم چون سر کارم ... " باشه داداش حالا تو چرا پکری..... – داداش دلمم گرفته از دست روژان ... " چی شده مگه .... – نمیدونم داداش ولی بهت اعتماد دارم میخوام باهات درد دل کنم داداش همه منو واسه پولم میخواستن روژان من و خیلی دوست داشت چند وقته خیلی باهام سرد شده بهم طعنه میزنه ... دیگه واقعا نمیدونم چیکار کنم نمیدونم چرا باهام اینجور رفتار میکنه دلیلشو نمیدونم .... " ه داداش بنظر من اون بخار پولت بهت چسپیده... – نه داداش امکان نداره باباش اینقد ارث واسش گذاشت ولی داد به عموش این یعنی به پول اهمیت نمیده .... داداش ساده نباش اینقد مگه کسی از پول زیاد بدش میاد یک بار امتحانش کن ها ظرر که نداره داداش از این بهتره یک عمر با حس اینکه دوست نداره زندگی کنی ..... من: میگی چیکار کنم داداش...." مثلااول بهش بگو بابام گفته 75درصد از ارثمو بهت میدم بعد چند روز ببین رفتارش چطور میشه ولی بعدش یک دفعه بپیچون بگو بابام گفته جز یک خونه چیزی بهت نمیدم اینام میخوام بزارم واسه خیریه و شاید یکی از شرکتا بدم دستت ولی سندش بنام مادرت بقیشم فروخته میشه واسه خیریه .... اونوقت ببین رفتارش چطور میشه اونموقعست که میفهمی بخاطر پولت تو رو میخواد یا نه ... پسر تو عجب عقلی داری من خبر نداشتم و همینجوری بوسش میکردم اونم دستمال کاغذی هی میکشید به صورتش خندم گرفته بود پایان قسمت42
قسمت43بکش بنیامین که این حقت بوده .. حق اون حلقه به گوشیات.. حق هوس پرستیات.. حق اون قول هایی رو که بخاطر چند ساعتت شکستی .. بسوز ولی تن به سازش نده.چون داری تاوان میدی.. تاوان حرفایی رو که شنیدی و به باد صبا سپردی.. تاوان اون حرفایی عاشقانه ای که فقط برای یک شبانگاهت میزدی.. این هوس بازیا تو تمامی نداره . ولی ارزش و داشت که بسوزی و بسازی ولی بدونی آب منشإش یک جوی نیست. همیشه اونی نمیشه که تو میخواستی.تو نه ته چاهی نه میتونی هوای آزادو استشمام کنی تو گرفته ای .. از قضاوت به استلاح عشقتولانه . ولی خودت نمیدونی اسمش آیا عشق یا فقط یک صفت بی معنی ولی بازم تن به سازش میدی اعتقادت یک چیز دیگه بهت میگه.. ولی اعتقادت فقط واسه خودت معنی داره . واسه افراد دور و برت یا فلسفه بی حد و اندازه و بی معنی بوده.. این حس هیچ وقت نمیشکنه توی وجود مگه اینکه من باهاش حالت بگیرم و خودمو انس بدم.. ولی همه چیز قبلا به حالات و افکار و رفتار بچه گانم بوده . آدم هیچ وقت زیر یک درخت نمی مونه چون بعد چند وقت اون تازگی که داشت و تو داخل دلت حسش میکردی از بین میره ..ولی من نداشته ای نداشتم که دنبالش بگردم .. ولی گم شده داشتم که جلومه ولی نمیخوام ببینم .. میبینمش ولی بازم جلوش کور میشم . دل داره ولی واسه تپش خودش .. منم دارم ولی واس خاطر اون میتپه ولی قدر نشنسایی نمیکنه هیچ وقت .. با یک حس غریب از رختخواب بلند میشم واقعا سکوت اول صبح یک حس جالبی به ادم دست میده در صورتی که اون حس توسط کسی خراب نشه شاید عنوانشم یک نفس عمیق باشه که از این سینه میاد بیرون.. به هر حال ادم همیشه دو راه داشته یا بسوزه واسه همیشه یا باید ساخت که من احساس قوی ادمای دور و برم و و حس وابستگیشون رو فراموش نمیکنم و بیشتر میسازم تا بخواهم بسوزم خود کرده را تدبیر نیست ...منی که دم از زن و زندگی میزنم پس باید مرد حرفم و زنم باشم هر چند که در مورد زنم این حرف و باور ندارم ولی جزو دل داری هایی محسوب میشه که به خودم میدم شاید بتونم یک جوری خودمو اروم کنم و ریشخندی بزنم... سعی من بیشتر از این بوده که روزو با انرژی شروع کنم تا بتونم این حسم رو به اطرافیانم هم هدیه بدم چون هر چی نباشه مدیر کارخونم پس همه زیر دستا تحت تأپیر رفتار و حالات من قرار میگیرن اصلا دوست ندارم که اول صبح همکاران از این حس معنوی بر خوردار نباشن آخرشم هر چیزی تو دهنم میاد نثار روح روژان میکنم.. همیشه ترس از این بوده که به روژان خیانت کنم اونم فقط بخاطر رفتار نا به هنجارش که حس درد و به انسان هدیه میده چند بار دلیل کاراش و ازش خواستم ولی هر بار بهانه ای که خودش هم باور نداره که از این مغز تاب افتادش سر چشمه میگیره نثارم میکنه منم دیگه به این رفتار عادت کردم فقط یک لبخند جوابش با اینکه این حالات رو از خودم بروز میدم دیگم اون اخلاق گذشتشو به یاد نمیاره شده روژان از جنس سنگ من این روژان و نمیخوام منم رفتارمو باهاش سرد کردم چون واقعا این رفتار مزهکش بدور از درک و فهمه از وقتی که نقشه پویا رو پیش گرفتم رفتار روژان از این رو به اون رو شد از همون چیزی که میترسیدم بلاخره عملی شد واقعا سخته برام ولی باید ساخت .. - سلام خانوم بهمنی..." ع س صبح بخیر آقای پور مرادی بفرما یکی از نمایندگان شرکت کبیرا مثرا از ترکیه تشریف آوردن منم برگه ها رو چک کردم گویا هتل تشریف بردن و تا چند ساعت دیگه تشریف میارن برای ثبت قرار داد.. - ممنون خانوم بهمنی از خبرتون لطفا دوستان و احضار کنید که بیان اتاق بنده.. چشم آقا... - خوب دوستان فکر کنم خانوم بهمنی همه چیز و بهتون توضیح دادن باید بگم که طرف قرارمون از شرکت کبیرامثرا ترکیست که میخوان نمایندگی در ایران زده بشه یک پروژه عالی بشمار میره و دوست دارم که حواستون جمع باشه بعد ثبت قرار داد ساعت 11 جلسست...آقای شکوری: ولی آقای پور مرادی ریسکش بالاست از پدرتون بپرسید پارسال چه خسارت میلیاردی دادن بالا شاید هنوز اون اعتماد کافی مهندسان دیگمون نداشته باشن باید به حرفای اونام توجه بشه ...- من حواسم هست همه جوانبو در نظر گرفتم با این طرهایی که خانو سولتی از چند روز قبل اماده کردن فکر نکنم اصلا مشکلی باشه طرحش تصویب شده و من مشکلی چندانی داخلش ندیدم اگه مشکلی داره که میتونید داخل جلسه بیان کنید من رفتم خونه با پدر هم مشورت میکنم..بعدشم طلبکار بودنم چیز بدی نیست بلاخره اونام تلاششون در حدیه کی اشتباه پارسالشون رو انجام ندن پس تلاش بیشتری خواهند داشت چون با اون اشتباه چشاشون باز شد .. درسته آقا به این موضوع فکر نکرده بودم ... - به خانوم بهمنی بگید بیاد داخل... چشم اقا...بعد رفتن مهندسان خانوم بهمنی تشریف آورد داخل.... بهمنی: با من کاری داشتید؟.. - بله شما لطف کن زنگ بزن به نماینده ما تو ترکیه تا یک برنامه ای رو تنظیم کنه مطلبش واسش فکس میشه فقط بگید لطفا زود تر کارو انجام بدن چون کارم گیره کارا زیاد شده شخصا نمیتونم رو این موضوع نظارت داشته باشم..... چشم اقا.... میتونی بری فقط به اب دار چی بگو یک استکان قهوه بیاره ... چشم اقا..... تا نزدیکای ساعت 11 با پرونده ها ور رفتم به حدی میرسه که وقتی ادم چشاشو از این پرونده ها میگیره احساس لودگی و سوزش تو چشم احساس میشه..***واقعا خانوم مقعر و زیبایی بود شاید هم آرزوی خیلی از پسرا زیباو رعنا ولی دوست نداشتم مسايل کاری رو با یک مشت هوس زود گذر قاطی کنم یا شایدم دلم واسه متانت بیش از اندازش میسوخت ولی به خودم فهمونده بودم که دختر اگه با متانت و متشخص باشه دنبال این و اون نمیدوه رفتارمون همیشه در حد یک موضوع کاری بوده و هیچ وقت سعی بر این نبوده که بخوام بیشتر سوقش بدم یا بهش احساس خاصی نشون بدم تصمیم داشتم رنگی باشم و رنگی بمونم هر چند که خیلیا از دستم ذله بودن ولی همیشه یک راه واسه پا پیش گذاشتن ته قصه هست که باید مثل جورچین همش بیاری. چون حالات روژان تبدیل شده بود به یک زن کینه توز از رفتار اصلا سر در نمی آوردم و دلیل موندنم تو اون خونه رو واقعا نمیدونستم عقد که نکردیم چون بهانه های جور با جور همیشه میاره یک روز میگه زوده یک روز آمادگیشو نداره یک روز میگه قبلا از دانشگاه دوست ندارم به این مسايل پیش پا افتاده فکر کنم .. والا کسی نیست بگه اخه این کجاش پیش و پا افتادست بحث یک عمر زندگیه اگه قرار بود همه مث این فکر کنم دختر و پسر رو هم بند نمیشدن که ولی چی میشه کرد از دستش یک جور باهام رفتار میکنه انگار یک سگ اومده دم در خونش اینم داره سگه رو میچزونه و از خودش میرونه بعضی حالاتش واقعا قابل باور نیست ولی همیشه باید دنبال سگ بدوی شاید چیزی گیرت اومد .. ولی ما که از این جماعت بظاهر با وقار و خوب چیزی ندیدیم که جز اون ظاهر مهربونو درون به غوغا نشسته.
قسمت44: منم زیاد به این روژان بالا پر نمیدم یعنی نمیخوامم بدم با خودم فکر میکنم این دفعه حسم بهم دروغ گفت که دوسش دارم ولی این آخر خطه چون جای تحمل نیست چون گوشت از بین رفت استخون موند ولی از این استخوون هم نگذشتن..پس چرا دمر باشم منم میشم یک مث خودشون ولی من نمیتونم مث این جماعت باشم چون من با اینا فرق دارم سگ از اسمش معلومه سگه به چیزی رحم نمیکه ولی من که ادمم از کوچیکی ازم یک ادم مقعر ساختن من پس باید ادم بمونم و زندگی کنم تا بخوام زندگی چند نفر دیگه رو هم به هم بزنم من ادمایی دور و برم دارم که دوستم دارن من و میپرستن ... اونم خانوادمن هیچ وقت قلب کسی واست نمیزنه مگر اینکه قلب پدر و مادرت .. این و من تازه بهم ثابت شده هیچ کس با من نساخت ولی من تن به سازش دادم همه دورم زد ولی من نقش تابلو 20متر به دور برگردون و داشتم در صورتی این من نبودم که اونا رو دو میزدم اونا بودن که من و دور میزدن حکم زمینو واسم داشتن با این گردششون.. خانوم سولتی: سلام آقای پور مرادی حال شما .... اینم از خانوم با متانت و با مرام ما چنان لبخند میزنه که ادم قند تو دلش آب میشه چقد تو شیرینی اخه من با چی تو رو بخورم... - ع س شما فکر کنم بهتر باشید با اون طرحتون یک جورایی گل کاشتین همه تحت تأثیر قرار گرفتن....." شما مزاح میفرمایید اونجوری که شما ازبنده حرف میزنید نه بابا اون طور که فکر میکنید هم نیست اشکالات خاص خودشو داره..... یک قهقه ای زدم شما انگار خیلی خجالتی هستید .. شما سرتون گرفتید پایین من آب شدم ..بفرمایید داخل که کم کم جلسه شروع میشه... با هم وارد سالن جلسه شدیم.. بهد از پانزده دقیقه سالن پر شد و ما حاشیه رو گذاشتیم کنار و به مسايل کاری پرداختیم دو ساعت تمام سر جلسه بودم واقعا سر درد گرفته بودم بعد از اتمام جلسه و صرف ناهار داخل شرکت رفت زحمت کردم به طرف منزل منظور از منزل منزل بابا جونم بود نه روژان چون این چند روزه اصلا طرفش نرفتم روزی که بهش گفتم ارث بابام بهم میرسه شبش سنگ تموم گذاشت برام به قول خودش میخواست تلافی کنه با این که اولین بارم بود با روژان اون کارو میکردم ولی اوپن بودنش یک حس خاصی واسه من یکی داشت و البته غر غر کردنای روژان هم کم نبود ولی هر چی بود تموم شد ولی بعد از اون چی واسم موند از اون خونه جز حسرت و تمام خاطرات سوخته و به باد رفته ولی مصوب تمام این بدبختیا روژان بوده هر چند اب پاکی رو ریخت ولی چی میشه کرد هر چند دلم نخواست ولی اون خواست میخواستم با هم بسازیم ولی گفت بسوز و بساز با این سوزش ذوب شدم ولی آبی که ریخته شد باعث شد فولاد شم فولاد آب دیده ولی او نه ساخت نه سوخت ولی تمع کرد اون میتونست بهترین ها رو داشته باشه ولی نخواست .. پس این حقش نبوده و هیچ چیز مفت بدست نمیاد ... منم تا حدودی از این بابت خوشحالم که چهره کریحش و بلاخره دیدم باید از پویا متشکر باشم بخاطر این فکر و مغز کچلش.همیشه همینطور بوده آدمای به اصطلاح خنگ تو زندگیشون بیشتر موفق بودن تا آدمای پر ادعایی مث من ولی قرار نبوده هیچ وقت نخ تو سوزن بمونه..خستم وانمود به خستگی میکنم.. گل گرفته شده این بدن ولی یک هدف تونست بسازه این بی هوده بودن و این حس تلخو دفن کن دفن شد مرحم نشد ظاهرش خوب شد ه بود ولی کسی از درون به آتیش کشیدش خبر نداشت. میسوزیم ولی بدون هیچ حرفی گور میگیریم بدون حتی یک کلمه .. هم نشین لبای خندان گذشتم یک لبخنده که تهش کنج لبام میشینه ولی همیشه سکوت بلند ترین فریاد ممکن بوده حداقل برای من.. سلام براهل بیت...- سلام بر روی ماهت پسرم بیا بشین . با بقیه سلام کردم عمه اینا هم قبل از من تشریف فرما شده بودن. رفتم به اتاقم لباسم و عوض کردم با یک لباس ساده رفتم تو پذیرایی مهناز خانوم هم انگار یک ارث کلون از من طلب داشته بهش ندادم با نگاهاش میخواد مارو بخوره .. رفتم رو یکی از مبل های خالی جا خوش کردم....بابا: پسرم امروز اوضاع شرکت چطور بود.... - امروز با یکی از شرکتایی که قبلا گفتم قرار داد بستیم طرحا هم ثبت شده باید تا چند روز دیگه کارو شروع کنیم سود چند میلیاردی داره اصلا دوست ندارم کارم به کاروانسرا بکشه.... بابا یک قهقه ای زد و گفت پسر چند روزه خیلی فلسفی شدیا حداقل به زبون ساده بگو تا ما هم یکخورده ملتفت بشیم .... - چشم حتما به مامان میگم یک کاسه بهتون ملتفت کنه .. بابا کورسی رو به طرفم پرت کرد همه داشتن میخندیدن.. - بابا تسلیم دیگه تکرار نمیشه..مهناز پرید وسط حرفمو گفت راستی بنیامین جان اون دوست دخترت روژان و که نشونش دادی امروز تو پاساژ دیدم با یک پسره اومده بود.. باز سوختم و دم نزدم سوختم از حرف مهناز نه از شعله این عشق در حال سوختن گناه من چی بود که یکدفعه روژان باید بره دنبال هوس بازیاش درد پهلوم تپش های بی اندازه ای که زده میشد یک عمر سوزوندم ولی بلاخرده شعله آتششون من و گرفت بسوز بنیامین که این حق تو از کارای بی حد و اندازت بوده. بسوز که راهی جز سوزش نداری بسوز چون یک دختر غربی هم میدونه تو چه بدبختی هستی بسوزو باز لبخند بزن به اطرفیلانت ولی دم نزن از تو بسوز و دم نزن به مرز نابودی برو ولی منت نکش کاست لبریز شد پس ازش بگذز طمع کار نباش که از قطره ای هم نگذری.... عمه که به مهناز چشم غر میرفت مامان هم زیر لب داشت غر میزد بابا هم که با اون نگاش رعشه به تن ادم میندازه...عمه: دخترم اینا که دیگه رابطه ای با هم ندارن ... مهناز: خوب مامان گفتم شاید بخواد بدونه......***راستی پسرم فردا پنج شنبست خانواده پویا جان زنگ زدن که فردا بیان هم واسه ناهار هم قرار برای عقد و بزارن ..شاید خنده دار باشه ولی پویا دیرتر از من اومد زود تر از من رفت بغض تلخیه وقتی ته گلوت و میزنه ولی حق دم زدن نداری این بغض تبدیل میشه به اشک و از کنار چشمام میریزه پایین...مهناز:بنیامین جان چرا داری اشک میریزی نگاها همه به طرف من نشونه گرفته شد ...- نمیدونم چند وقته روشنایی که میزنه چشم سریع آب میاد یا زمانی که پشت مانیتور مشغولم...بابا:پسرم فکر کنم تو هم کم کم باید پسی مدیر مدرسه موشها با این حرف بابا همه زدن زیر خنده هر چی بود با خنده و شادی به پایان رسید و ظهر موقع خواب هر کسی هجوم برد طرف اتاق خودش ...