قسمت جدید... این دختر تا کی نمیخواد بدونه گفتن بعضی از حرفا سنگین بوده همیشه میتونه یک دل و به سنگ سیاه بشونه ازش توقعی هم نمیره دخترای غربی بهتر از این هم نمیشه این تنها جوابیه که میتونم بخودم بدم.... - من برم فعلا استراحت کنم چشام میسوزه.... این تنها بهانه ای بود که میشد آورد واسه رهایی از اون هوای خفه کننده این حس غریب که تو وجودم سر میکشه و من و به مرز جنون دعوت میکنه .. عمه اینا هم سرشون پایینه نمیدونم گناه این عمه من چی بوده که بخواد چوب ندونم کاریای این دخترش و بخوره .. ناراحتی واسه چی عمه جان من شکست خوردم ولی درس گرفتم من سوختم قرار نیست همه بقای راه من و پیش بگیرن من یاد گرفتم پس باید نقش معلم و واسه اطرافیام داشته باشم اونی که باید شرمنده باشه منم نه تو عمه این سنگیه که خودم تنها انداختم تو چاه خودمم باید بیارمش بیرون چون آدم عاقلشم نمیتونه .. مامان: عزیزم زنگ بزن به خواهرت ببین کجا هستن از صبحی که با پویا رفتن بر نگشتن دارم ناراحت میشما ساعت 3بعد از ظهره... - چشم مامی الان زنگ میزنم شما حرص نخور... رفتم طبقه بالا شماره سیف شده پویا رو کلیک کردم در حال تماس بعد چند بوق گوشی رو برداشت.... پویا:بله داش کاری داشتی زنگ زدی..... - کوفتو داداش خواهر من و کوله کردی معلومه کجا بردیش انگار خیلی داره بهت خوش میگذره که قصد برگشت نداری...... پویا: چشمم کف پات کم کم داریم میرسیم رفتیم یکجایی نشد دیگه... - باشه فقط زود که مامان بساط جارو رو آماده کرده اگه از من میشنوی داخل نیا.... پویا: نکنه شما داری جون خودتو میکنی تا با دختر عمه بساط خاله زنک بازی رو بپیچین و جیلینگ جیلینگ..... - اه اه حالم و بد کردی من مث تو وجدان پلنگ صورتی ندارم... پشت گوشی صدای قهقه دو نفر می اومد پس رو ایفون گذاشته بوده صدامو... - فعلا عزت زیاد واستون یک آشی بپزم که یک وجب روغن روش باشه ... دکمه سرخ رو صفحه رو زدم و قطع شدن مکالمه خودمو روی تخت انداختم یک استراحت فکر کنم حقم باشه دیگه اگه خیلی چیزا حقم بودو بهش نرسیدم ولی دلم واسه یک خواب با آرامش کامل تنگ شده . آرامشی که بدور از دغدغه های فکری و افکار و خاطرات گذشته که مثل مورچه روی مغز رژه میره تهشم با یک قرص پروفین یا استامینیفون سرهم میاد و اون خواب چند ساعته که آرزوی یک عمرشو داری گاهی وقتام ته نگاه به قرص خوابه ودلی که پیش میره و پس میزنه اخرشم ثابت میمونه یکجا چون تو عرضه این کارا رو نداشتی تو یک لندهور ترسو هستی ولی اظهار به قدرت میکنی من هیچ وقت صفت گرگو نداشتم ولی پلنگ بودم همیشه نگاه پلنگ بر اینه که کسی بالا تر از خودش نباشه وگرنه حمله میکنه ولی هیچ وقت هم به پایین تر از خودش نگاه نمیکنه یا کاری نداره .. من همیشه بالا تر از خودمو نگاه کردم ولی بین یک ادم فقیر و پول دار تبعیض قائل نشدم چون غرور بد چیزیه اگه رعشش به بدن خورد جدا نمیشه مگر با باد روزگار من سرمای باد روزگارو چشیدم فهمیدم درک کردم به اون درجه از عقل رسیدم که زندگی همش کارو تو خونه زیر پتو بودن نبوده و نیست یک جامعه بزرگ تر جلومه ولی این جامعه همیشه یک پرده جلوشه نه میشه دید نه میشه رد خورد فقط شاید تجسم بتونی کنی ..... پلکام سنگین شد نمیدونم کی خوابم برد ... چشمام و باز کردم سرم درد میکرد انگار به اندازه یک عممر خوابیده بودم... ساعت و نگاه کردم هشت شب بود رنگ از رخسارم پرید . خدای من ای همه خوابیده بودم و خبر نداشتم یک آب به صورتم زدم و برگشتم تو پذییرای هنوز عمه با بابا اینا نشسته بودن . سلامی کردم و رو یکی از مبلا نشستم ... بابا:در حالی که یک لبخند رو لباش بود گفت خوبه قرار بود بعداظهر بری خرید .... - خوابم برد بابا شرمنده فردا صبح زود میرم تمام چیزایی رو که میخوایید میخرم... مامان: مشکلی نیست پسرم فردا میری بهتره هم سبزیجات و هم میوه هاش تازه تره ... - به به میترا خانوم کی تشریف آوردن ... میترا: اقای جنتلمن حواسشون به ما نبود بس که بزرگم معلومه اقا مورچه ها ما رو با دیوار اشتباه میگیرن..... - جدیدن زبونت دراز شده نه که نامزادت لی لی زیر بغلت نمیزاره..... بابا: بس کنید دوباره میخوایین شروع کنید انگار..... - بابا باید بدیم این دخترتو دهنش گل بگیرن بلکه همه یک نفس راحت کشیدیم.... مهناز هم وارد بحث شد . - میترا چرا این همه بنیامین جانو اذیت میکنی ها اگه یکبار دیگه بهش چیزی بگی با مشتای فنری من طرفی..... من که زیر لب همش داشتم میخندیدم عمه با میترا حرصشون گرفته بود...... میترا: بله بایدم بخندی یک طرفدار پر پروپاپورز گیرت اومده که البته تو مشنگ بودن به هم رفتید....... - همینی که هست تو هم واسه خودت لشکر کشی کن من که حرفی ندارم ... و باز مهناز بود که اومد کنار من و من دستمو آوردم دور کمرش و لبمون به پهنای صورت باز شد... میترا هم همش حرص میخورد....عمه: با اجازه ما بریم فردا صبح زود میایم دیگه... با کلی تعارف هر کاری کردم نموندن..... مهناز: مامان من حوصله ندارم بیام همینجا خونه دایی جون میمونم شما برید.... عمه: بیا بریم فردا با هم میایم مزاحم دایی نشو ... بابا: چه مزاحمتی تا همینجا باشه دخترم دلش میخواد پیش داییش باشه شب و ناز مهناز بود که خودشو انداخت تو بغل بابا .. کاش واسه ما هم اینطوری تره خورد میکردن...عمه اینا تشریفشون رو بردن بعد یک ساعت هر کسی به اتاق خودش هجوم برد .... داشت با کامپیوتر ور میرفتم باز من بودم و این سکوت شب باز من بودم و این تنهایی باز من بودم و هزار فکر در اینده که صدای در اومد .. صدای پشت در: میشه بیام داخل... - بفرما
***با اجازه بنیامین جان... باز این مهناز حتما اومده به این زندگی از پاشیده من ریشخند بزنه بزار بخنده باعث خوشحالیه که با بدبختی من یکی احساس خوشحال ی میکنه.... مهناز:چیکار میکنی بنیامین ... - میخوام فیلم ببینم حوصلم سر رفته از بس ظهری خوابیدم الان خوابم نمیاد.... مهناز: منم خوابم نمی اومد اومد م اگه میشه امشبو با هم باشیم.. با این لهنه آخرش لرزه افتاد تو بدنم نه بنیامین دیگه نه تو این حقو نداری.. بگذر گذشت کن فکر کن رد نخوریکبار نفرین شدی بسته دیگه با این کارات باید منتظر بعدیش باشی. نه من نمیتونم از هیچ هوری بگذرم .. مشکل از ذاتم... خودش خواست من که حرفی نزدم خودش اومد کمبود داره مشکل من نیست من به نیازای خودم فکر میکنم کاری به نیازای این ندارم... من جون خودمو میکنم ... من واسه راحت شدن خودم اینکارو میکنم.. آخر تحملام همون بلایی میشه که سرم اومد . نه نمیتون - بیا بشین مهناز جان منم خیلی حوصلم سر رفته بود.. رفت روی تخت خواب نشست و گفت بنیامین جان چطور تو این اتاق تحمل میکنی خیلی تاریکه روزام همینطوره.... - من کلا از تاریکی خوشم میاد این اتاقم پنجرش رو به غربه بخاطر همین فقط بعد ازظهرا یک خورده آفتاب میکشه یعنی بقیه روز تاریکه نه نوری میاد نه نوری میره.... مهناز: عزیزم چرا اینقد گرفته ای هر وقت حرفی میزنم ناراحت میشی ولی دست خودم نیست زبونه یکبار میبینی حرف ازش میپره.... - مشکلی نیست خودم کردم خودمم باید به اینجاش فکر میکردم باید به حرفه بابا مامانم احترام میزاشتم تا تهش این نشه ولی اتفاقیه که افتاده دیگه در موردش بحث نکن این یک موضوع تموم شدست.... مهناز بلند شد اومد کنار من از پشت صندلی دستشو حلقه کرد دور گردنم . نه مهناز تو دیگه نه من کشیدم تو نکش من اونی که فکر میکنی نیستم من هوس پرستم دوست ندارم نه دوست ندارم اگه یک ورق از دفتر سیاه شد قرار نیست که تمام ورقه ها سیاه باشه. هر چی بوده دفن شده تو دیگه دنبال چی داری میگردی مگه صداشو نمیشنوی چطور داره به دیواره سینه ام میزنه میخواد آزاد باشه دوباره میخوای قفس گیرش کنی .. من اشتباه کردم چوبشو خوردم چوبی که تهش نه دردی داشت و نه اشکی چرا دوست داری دوباره ادامه بدی.... مهناز: عزیز.. - جانم .. مهناز: ناراحتی... - نه واسه چی باید باشم... مهناز: بخاطر اون حرفایی که زدم... - من به اون حرفا عادت کردم بعدشم تو عمدا که اون حرفو نزدی... مهناز: ولی میخوام جبران کنم ... - اگه من بگم نه چی؟... مهناز: ناراحت میشم اگه به حرفم احترام نزاری... - ولی من بخاطر خودت میگم... مهناز: ولی من دلم یک چیز دیگه میگه بیا انجامش بدیم... - برو در و قفل کن که اومدم... لباشو گذاشت رو لوپام و رفت طرف در که در وببنده منم یک فیلم گذاشتم روش تا در حدی نباشه که صدای ما بره بیرون.... روی تخت نشستم.اومد لبشو برد زیر گردنم نوک زبونشو چزوند رو گردنم . گردنم داغ شد بدنم گور گرفت... من هوس باز بودم و هیچوقت بلد نبودم ازش بگذرم و فکر نکنم بتونم بلد بشم چون واسم مث سر گرمی میمونه .. دیگه نتونستم تحمل کنم دامنشو کشیدم پایین کسی نبود بگه ساپورت پوشیدنت زیر دامن مال چیه. مثل وحشیا حمله ور شد بهم منو خوابون و اون دستای لطیف و نازش بود که روی آلت من به لغزه در اومده بود حس خوبی تو بدنم افتاده بود از بس وحشیانه مالوند احساس کردم پوست دودولم رفت... - میشه آروم باشی من از گربه های وحشی خوشم نمیاد سکس آرومو ترجیح میدم... یک لبخندی زد و شورتشو کندو به پشت خوابید یک اسپره تاخییری زدم و افتادم روش خدا این سوراخ موش بوده شده ورودی غار علی صدر تا کلاه فرو کردم داخل امان ندادم هنوز نرفته تا ته جا کردم توش که صورتش سرخ شد...مهناز: چته بعدش به من بگو وحشی .خندم گرفته بود.. - باشه تقه های بعدی رو آروم میزنم. خودمو کشوندم بالا تا یواش دوباره بکنم داخلش که در زدن حول شدم دوباره افتادم روش که با ضرب تا ته رفت و دوباره سرخ شدنای مهناز .. نمیدونم بخندم یا گریه کنم بخاطر بخت بدم .. مهناز همونطور لختی رفت زیر تخت با لباساش در و باز کردم میترا بود... میترا: دعوت نمیکنی بیام فیلم ببینیم ... - بیا داخل ... اومد داخل تا ساعت 12 شب نگاه فیلم کردیم مهناز بدبخت هم نزدیک یک ساعت زیر تخت بود بعضی وقتی که یادش می افتادم خندم میگرفت که بعدش میترا زیر چشمی نگام میکرد... بعد از رفتن میترا مهناز جفتک انداخت اومد بیرون من که همینجور داشتم میخندیدم ... مهناز: ها چته میخندی بایدم بخندی چون من بودم که یک ساعته زیر این تختم نزدیک خوابم برده بود... یک خورده که با مهناز حرف زدم رفت تو اتاق خودش که زود بخوابه واسه فردا صبح زود بیدار شه ... بابای پویا اینا هم تاخیری داشتن امروز ناومدن...منم با یک قرص خواب آور خودمو راحت کردم...***
قسمت اخرچه خواب خوبی بدور از هر گونه دغ دغه و مشغله ذهنی . امروزم یک روز نکبت باری مثل روزای قبل . بی حالی همیشگی تو بدنه. عقربه کوچیک عدد 7 و نشونه گرفته..تو پذییرایی کسی نبود همه تو حیاط جمع شده بودن. یک سلام و چند جواب گوناگون و یک لبخند ساختگی... لیستو بدست گرفتم و یک نگاه گزرایی بهش انداختم و گذاشتمش رو صندلی بغلم که الان کسی نبود . ولی قبلا بود که با هر نگاهش انرژی میگرفتم . هر نگاش بهم زندگی دوباره میداد .. ولی الان حکم بت غم هامو داره.. من سوختم تو آتش خود باوری های خودم.. جدایی شاید سخت باشه ولی قابل تحمله .. ولی خاطراته که اتیش قلبمو شعله ور میکنه. نشد با خودم کنار بیام.. ولی دوست دارم این سختی رو پشت سر بزارم که هر وقت دیدمش بگم ببین من همون بنیامینم فقط یک تحولی درم ایجاد شده قبلا دنیام بودی .. الان کلبه ی سوخته من قبلا دوست داشتم ولی الان متنفرم... تو رفتی من سوختم همین سوزش باعث تنفر شده..چشمهایی که زوم شده رو لیست خرید .. دست هاییی که به هر طرف کشیده میشه برای برداشت محصولات...بعد از خرید به خونه برگشتم خریدا رو تحویل دادم قصدشون حلیم بود که درست کنن...مهناز و میترا هنوز بیدار نشده بودن.. مامان و بابا با عمه و شوهر عمه و معصومه انگار صحرخیز بودن_ عمه جان این تحفه شما اقا علی کجان چند وقته پیداش نیست ...عمه: با پسر عموش میرن ولگردی به این بچم هم ولگرد میکنن... شوهر عمه چششو درشت کرد و گفت - میلاد اهل این چیزا نیست خانوم خیالت راحت...عمه: چی بگم والاصدای در اومد رفتم درو باز کردم ... تا در و باز کردم پویا من و دید سرشو خاروند و برگشت که برگرده که از پشت گرفتمش..._ کجا شما باش چون یک کاسه آش پر چرب واست گوشه گذاشتم دیگه من و دور میزنی با اون زنت.نیششو تا بنا گوش باز کرد و گفت: چقدر خوشگل شدی بنیامین جان.._ الان خوشگل ترم میشم... یک صدایی از پشت سرم اومدمیترا: نه فکر نکنم خوشگل تر از این بشی ... _چرا با این لباسا اومدی بیرون ..میترا: داداش گیر نده اینجا همه آشنان غریبه که نیستن ..._ تو کوچم حتما همه اشنان ها... پویا همینطور لبخند رو لباش بود... میترا سرشو انداخت پایین و برگشت تو حیاط.... _ بیا داخل دیگه تو چرا اینجا وایسادی دیوانه... با پویا اومدید داخل قرار شد همه چیز و اماده کنن شبم درست کردن حلیم و اغاز کنن... بفرما اینم دامادتون پویا تو حیاط پیش مامان اینا وایساد منم رفتم تو پذیرایی پیش مردا... رو مبل جلوی بابا نشستم... تو اون جمع چند نفره بحث گرمی گرفته بود والا اقتصادو برده بودن زیر سوال با این حرفاشون....بابا_ پسرم یک مطلبی هست که باید بهت بگم تو باید بری ایتالیا یکی از شرکتا با مشکل برخورده چند وقت باید اونجا باشی دوست ندارم ناراحت باشی چون چند روز بیشتر کار نداره باز دوباره برگرد ایران... _ باشه بابا جان من که مشکلی ندارم تازه یکخورده اون ور اب و هم میبینم پدر یک لبخندی زد و گفت : پس اگه خریدی یا کارای دیگه داری انجام بده که پس فردا باید بری.... پس باید میرفتم باید عادت میکردم به این دوری باید عادت میکردم به این تنهایی های مکرر . دوست دارم برم دیگه بر نگردم چون ایینجوری راحت ترم خستم خسته هیچ وقت بر نمیگردم چون اینجا هر کجاش و که میبینم خاطره هات برام تداعی داره راه نفسم و میگیره نه نمیتونم...از وقتی که بابا این حرفا رو زده بود تو دلم یک جورایی شده بود.. هم دوست داشتم برای دفن خاطره ها برم هم تحمل دوری بهترین عزیزانم و نداشتم ولی تصمیم به رفتن گرفته بودم پس باید میرفتم.. اون روز یک روز سنگین بود ولی هر جور بود گذشت خیلی زود تر از اون چیزی که فکرشو میکردم در حالی که چیزی باید حسرتشو میخوردم این زمان زود گذر نبود این عمری بود که پای خوش گذرانی وهدف های بی هوده به سر رفت ادعا دارم که با تجربم هه... از شب تا ساعت چهار صبح پیش دیگ حلیمی بودم و با ذوق زیادی کار میکردم و اون دعاهایی که در هم زدن حلیم تو دلم میزدم .. وقتی دقت کردم دیدم اصلا ارزویی ندارم چون بار زندگی رو دوشم بود خسته بودم..این خستگی باعث فکر کردن به ارزو ها رو نمیداد جز یک آرزو خوشبختی خانوادم... تمام وسایلی رو که میخواستم جمع کرده بودم یک شب قبل از پرواز تمام خانواده دور هم جمع شده بودیم خانواده عمه اینا با خانواده پویا اینا هم بودن.. همه یک نظری رو میدادن از اینکه چند وقت خودم تنها زندگی کنم مرد بار میام از این مزخرفات .. این وسط مامانم بود که خیلی ناراحت بود فداش بشم من دیگه باید برم دیگه شنیدین که تا چند دقیقه دیگه هواپیما داره حرکت میکنه دلم براتون تنگ میشه. مادر من شمام نگران نباش که ناراحت میشم چند روز بیشتر که نمیرم این همه سال با دوستام چند روز میرفتم شمال اینطور نگران نبودین حالام مث همون روزا نگران نباش...مامان_ نه پسرم این دفعه فرق میکنه این دفعه خیلی دوری بین یک ملت غریبه اون موقع دوستات بودن حالا تنهایی... چند دقیقه ای باهم حرف زدیم اخرش سر مامانمو ماچ کردم .. دوست دارم مادر.. سوار هواپیما شدم همش نگام بیرون بود شهرم دلم برات تنگ میشه ولی جای من دیگه اینجا نیست مصوب همیه اینا اون نامرده .. خدایا همیشه مراقبش باش هر چند که ترکم کرد ولی هنوزم دوسش دارم من عاشق شدم پس باید بسوزم من عشقمو فدای یک تار موش میکنم بزار خوش باشه من خوشحالم که عشقم دروغین نبود هر چند خواستم این عشق فراموش بشه اما نشد..عشقم سوخت پس بنیامینم باید بسوزه هواپیما به پرواز در اومد .. اشکم روان شد .. من بعد از اون هیچ امیدی به زندگی ندارم... مامان همیشه دوست داشتم و دارم هیچ وقت دعاهایی رو که واسه خوشبختیم میکردی یادم نمیره ولی پسرت سیاه بخت بود... بابا دوست دارم به اون اعتماد به نفسایی که بهم میدادی از اون پسری که جلو دیگران پوزشو میدادی میگفتی گول پسر منه ولی پسرت سوخت متاسفم که سیاه دلت دارم میکنم ولی بابا من بدون اون نمیتونم. چیکنم که رسم زمونه این بود نامردی این دوره زمان این بود که عاشق بشم و تو اتیشش بسوزم .. دوست دارم پدر...میترا همیشه بهترین خواهر برام بودی از اون بوسای یواشکیت رو صورتم از اون شوخیات که میکردی تا ما شاد باشیم . خواهری خیلی اذیتت کردم ببخش من و که واست برادر خوبی نبودم . خوشبخت بشی باهاش متاسفم که خواهر زاده هامو نمیبینم ولی از الان حسشون میکنم. بهشون بگو داییتون عاشق شد و همراه عشقش دفن شد ..دوست دارم میترا... شایان داداش کوچیک گلم من و ببخش که نمیتونم تو رو تو لباس عروسی ببینم متاسفم که داری تنها میشی متاسفم که وقتی تو مدرسه دعوا میکنی داداشی نداری که پشت وانت باشه متاسفم از این که وقتی برادر زادم گفت عموم کیه و کجاست تو چشاش نگاه کنی سکوت کنی . خیلی دوست داشتم روز عروسیت پیشت باشم عروسیتو گرم کنم ... ولی داداش ازت خواهش میکنم عاشق نشو و مثل من نسوز ... دوست دارم داداش کوچولو... اشک بهم مجال نمیداد خداحافظ وطنم نمیدونم سهمم از این زندگی چی بود که نمیتونستم تو وطن خودم دفن بشم یادش بخیر.. ببین نامرد همه اینا بخاطر تو بود دوست داشتم بهترین ها رو بهت بدم ولی سهم من از زندگی این نبود خوش باش ولی بدون بنیامین دوست داره اگه نامرد باشی دوست داره اگه پست باشی دوست داری خوشبخت بشی گلم شاید تو زندگی سهم من نبودی ولی خوشحالم با کسی که دوسش داری زندگی میکنی بزار عمر من فدای اون خوشبختی تو باشه عشقم به امید دیدار تو اون بهشت شاید دیدمت هر چند که سهم من از اون دنیا جهنمه ولی حاضرم بسوزم . خدانگهدار عشق نامرد من.... پویا وقتی فکر میکنم میبینم هیچ دوستی جز تو ندارم خوشبختش کن داداش نذار رو لباش غم بیاد نذار اشک بریزه نزار احساس تنهایی کنه قسم ت میدم به این رفاقتمون مواظبش باش بهت قول داده بودم واسه روز تولدش با هم غافل گیرش کنیم متاسفم که باید تنهایی این کارو کنی و حسرت قولی که بهت دادم وبکشی. . خواهرم فضوله ولی مهربونه تو رو خدا عاقبتش مث من نشه قسم ت میدم پویا دیگه نمیتونم .. بغض و اشک مجال نداد....بعد یک هفته بنیامین در یکی از کافه ها بدلیل مصرف زیاد الکل و قرص های هایی که مصرف کرده بود چشم از این جهان گشود .. بنیامین عشقشو فدا کرد و در یکی از شهر های کوچیک ایتالیا به خاک سپرده شد هر چند که دوست داشت تو خاک وطنش باشه ولی بین غریبه ها دفن شد و هیچ کس از او خبری بدست نیاورد.. روژان و ادریس که این نقشه رو ریخته بودن برای به دست آوردن ارث بنیامین ناکام ماندن در یک روز بارانی در جاده چالوس تصادف کردن ادریس از کمر پایین فلج شد ...روژان بلافاصله فوت کرد زمانی که چشمای روژان بسته میشد یک مرد سفید پوش و زیبا را دید که زانو زده و لبخند میزند...________________پایان _______________
قسمت اخرچه خواب خوبی بدور از هر گونه دغ دغه و مشغله ذهنی . امروزم یک روز نکبت باری مثل روزای قبل . بی حالی همیشگی تو بدنه. عقربه کوچیک عدد 7 و نشونه گرفته..تو پذییرایی کسی نبود همه تو حیاط جمع شده بودن. یک سلام و چند جواب گوناگون و یک لبخند ساختگی... لیستو بدست گرفتم و یک نگاه گزرایی بهش انداختم و گذاشتمش رو صندلی بغلم که الان کسی نبود . ولی قبلا بود که با هر نگاهش انرژی میگرفتم . هر نگاش بهم زندگی دوباره میداد .. ولی الان حکم بت غم هامو داره.. من سوختم تو آتش خود باوری های خودم.. جدایی شاید سخت باشه ولی قابل تحمله .. ولی خاطراته که اتیش قلبمو شعله ور میکنه. نشد با خودم کنار بیام.. ولی دوست دارم این سختی رو پشت سر بزارم که هر وقت دیدمش بگم ببین من همون بنیامینم فقط یک تحولی درم ایجاد شده قبلا دنیام بودی .. الان کلبه ی سوخته من قبلا دوست داشتم ولی الان متنفرم... تو رفتی من سوختم همین سوزش باعث تنفر شده..چشمهایی که زوم شده رو لیست خرید .. دست هاییی که به هر طرف کشیده میشه برای برداشت محصولات...بعد از خرید به خونه برگشتم خریدا رو تحویل دادم قصدشون حلیم بود که درست کنن...مهناز و میترا هنوز بیدار نشده بودن.. مامان و بابا با عمه و شوهر عمه و معصومه انگار صحرخیز بودن_ عمه جان این تحفه شما اقا علی کجان چند وقته پیداش نیست ...عمه: با پسر عموش میرن ولگردی به این بچم هم ولگرد میکنن... شوهر عمه چششو درشت کرد و گفت - میلاد اهل این چیزا نیست خانوم خیالت راحت...عمه: چی بگم والاصدای در اومد رفتم درو باز کردم ... تا در و باز کردم پویا من و دید سرشو خاروند و برگشت که برگرده که از پشت گرفتمش..._ کجا شما باش چون یک کاسه آش پر چرب واست گوشه گذاشتم دیگه من و دور میزنی با اون زنت.نیششو تا بنا گوش باز کرد و گفت: چقدر خوشگل شدی بنیامین جان.._ الان خوشگل ترم میشم... یک صدایی از پشت سرم اومدمیترا: نه فکر نکنم خوشگل تر از این بشی ... _چرا با این لباسا اومدی بیرون ..میترا: داداش گیر نده اینجا همه آشنان غریبه که نیستن ..._ تو کوچم حتما همه اشنان ها... پویا همینطور لبخند رو لباش بود... میترا سرشو انداخت پایین و برگشت تو حیاط.... _ بیا داخل دیگه تو چرا اینجا وایسادی دیوانه... با پویا اومدید داخل قرار شد همه چیز و اماده کنن شبم درست کردن حلیم و اغاز کنن... بفرما اینم دامادتون پویا تو حیاط پیش مامان اینا وایساد منم رفتم تو پذیرایی پیش مردا... رو مبل جلوی بابا نشستم... تو اون جمع چند نفره بحث گرمی گرفته بود والا اقتصادو برده بودن زیر سوال با این حرفاشون....بابا_ پسرم یک مطلبی هست که باید بهت بگم تو باید بری ایتالیا یکی از شرکتا با مشکل برخورده چند وقت باید اونجا باشی دوست ندارم ناراحت باشی چون چند روز بیشتر کار نداره باز دوباره برگرد ایران... _ باشه بابا جان من که مشکلی ندارم تازه یکخورده اون ور اب و هم میبینم پدر یک لبخندی زد و گفت : پس اگه خریدی یا کارای دیگه داری انجام بده که پس فردا باید بری.... پس باید میرفتم باید عادت میکردم به این دوری باید عادت میکردم به این تنهایی های مکرر . دوست دارم برم دیگه بر نگردم چون ایینجوری راحت ترم خستم خسته هیچ وقت بر نمیگردم چون اینجا هر کجاش و که میبینم خاطره هات برام تداعی داره راه نفسم و میگیره نه نمیتونم...از وقتی که بابا این حرفا رو زده بود تو دلم یک جورایی شده بود.. هم دوست داشتم برای دفن خاطره ها برم هم تحمل دوری بهترین عزیزانم و نداشتم ولی تصمیم به رفتن گرفته بودم پس باید میرفتم.. اون روز یک روز سنگین بود ولی هر جور بود گذشت خیلی زود تر از اون چیزی که فکرشو میکردم در حالی که چیزی باید حسرتشو میخوردم این زمان زود گذر نبود این عمری بود که پای خوش گذرانی وهدف های بی هوده به سر رفت ادعا دارم که با تجربم هه... از شب تا ساعت چهار صبح پیش دیگ حلیمی بودم و با ذوق زیادی کار میکردم و اون دعاهایی که در هم زدن حلیم تو دلم میزدم .. وقتی دقت کردم دیدم اصلا ارزویی ندارم چون بار زندگی رو دوشم بود خسته بودم..این خستگی باعث فکر کردن به ارزو ها رو نمیداد جز یک آرزو خوشبختی خانوادم... تمام وسایلی رو که میخواستم جمع کرده بودم یک شب قبل از پرواز تمام خانواده دور هم جمع شده بودیم خانواده عمه اینا با خانواده پویا اینا هم بودن.. همه یک نظری رو میدادن از اینکه چند وقت خودم تنها زندگی کنم مرد بار میام از این مزخرفات .. این وسط مامانم بود که خیلی ناراحت بود فداش بشم من دیگه باید برم دیگه شنیدین که تا چند دقیقه دیگه هواپیما داره حرکت میکنه دلم براتون تنگ میشه. مادر من شمام نگران نباش که ناراحت میشم چند روز بیشتر که نمیرم این همه سال با دوستام چند روز میرفتم شمال اینطور نگران نبودین حالام مث همون روزا نگران نباش...مامان_ نه پسرم این دفعه فرق میکنه این دفعه خیلی دوری بین یک ملت غریبه اون موقع دوستات بودن حالا تنهایی... چند دقیقه ای باهم حرف زدیم اخرش سر مامانمو ماچ کردم .. دوست دارم مادر.. سوار هواپیما شدم همش نگام بیرون بود شهرم دلم برات تنگ میشه ولی جای من دیگه اینجا نیست مصوب همیه اینا اون نامرده .. خدایا همیشه مراقبش باش هر چند که ترکم کرد ولی هنوزم دوسش دارم من عاشق شدم پس باید بسوزم من عشقمو فدای یک تار موش میکنم بزار خوش باشه من خوشحالم که عشقم دروغین نبود هر چند خواستم این عشق فراموش بشه اما نشد..عشقم سوخت پس بنیامینم باید بسوزه هواپیما به پرواز در اومد .. اشکم روان شد .. من بعد از اون هیچ امیدی به زندگی ندارم... مامان همیشه دوست داشتم و دارم هیچ وقت دعاهایی رو که واسه خوشبختیم میکردی یادم نمیره ولی پسرت سیاه بخت بود... بابا دوست دارم به اون اعتماد به نفسایی که بهم میدادی از اون پسری که جلو دیگران پوزشو میدادی میگفتی گول پسر منه ولی پسرت سوخت متاسفم که سیاه دلت دارم میکنم ولی بابا من بدون اون نمیتونم. چیکنم که رسم زمونه این بود نامردی این دوره زمان این بود که عاشق بشم و تو اتیشش بسوزم .. دوست دارم پدر...میترا همیشه بهترین خواهر برام بودی از اون بوسای یواشکیت رو صورتم از اون شوخیات که میکردی تا ما شاد باشیم . خواهری خیلی اذیتت کردم ببخش من و که واست برادر خوبی نبودم . خوشبخت بشی باهاش متاسفم که خواهر زاده هامو نمیبینم ولی از الان حسشون میکنم. بهشون بگو داییتون عاشق شد و همراه عشقش دفن شد ..دوست دارم میترا... شایان داداش کوچیک گلم من و ببخش که نمیتونم تو رو تو لباس عروسی ببینم متاسفم که داری تنها میشی متاسفم که وقتی تو مدرسه دعوا میکنی داداشی نداری که پشت وانت باشه متاسفم از این که وقتی برادر زادم گفت عموم کیه و کجاست تو چشاش نگاه کنی سکوت کنی . خیلی دوست داشتم روز عروسیت پیشت باشم عروسیتو گرم کنم ... ولی داداش ازت خواهش میکنم عاشق نشو و مثل من نسوز ... دوست دارم داداش کوچولو... اشک بهم مجال نمیداد خداحافظ وطنم نمیدونم سهمم از این زندگی چی بود که نمیتونستم تو وطن خودم دفن بشم یادش بخیر.. ببین نامرد همه اینا بخاطر تو بود دوست داشتم بهترین ها رو بهت بدم ولی سهم من از زندگی این نبود خوش باش ولی بدون بنیامین دوست داره اگه نامرد باشی دوست داره اگه پست باشی دوست داری خوشبخت بشی گلم شاید تو زندگی سهم من نبودی ولی خوشحالم با کسی که دوسش داری زندگی میکنی بزار عمر من فدای اون خوشبختی تو باشه عشقم به امید دیدار تو اون بهشت شاید دیدمت هر چند که سهم من از اون دنیا جهنمه ولی حاضرم بسوزم . خدانگهدار عشق نامرد من.... پویا وقتی فکر میکنم میبینم هیچ دوستی جز تو ندارم خوشبختش کن داداش نذار رو لباش غم بیاد نذار اشک بریزه نزار احساس تنهایی کنه قسم ت میدم به این رفاقتمون مواظبش باش بهت قول داده بودم واسه روز تولدش با هم غافل گیرش کنیم متاسفم که باید تنهایی این کارو کنی و حسرت قولی که بهت دادم وبکشی. . خواهرم فضوله ولی مهربونه تو رو خدا عاقبتش مث من نشه قسم ت میدم پویا دیگه نمیتونم .. بغض و اشک مجال نداد....بعد یک هفته بنیامین در یکی از کافه ها بدلیل مصرف زیاد الکل و قرص های هایی که مصرف کرده بود چشم از این جهان گشود .. بنیامین عشقشو فدا کرد و در یکی از شهر های کوچیک ایتالیا به خاک سپرده شد هر چند که دوست داشت تو خاک وطنش باشه ولی بین غریبه ها دفن شد و هیچ کس از او خبری بدست نیاورد.. روژان و ادریس که این نقشه رو ریخته بودن برای به دست آوردن ارث بنیامین ناکام ماندن در یک روز بارانی در جاده چالوس تصادف کردن ادریس از کمر پایین فلج شد ...روژان بلافاصله فوت کرد زمانی که چشمای روژان بسته میشد یک مرد سفید پوش و زیبا را دید که زانو زده و لبخند میزند...________________پایان _______________