ارسالها: 9253
#11
Posted: 29 Nov 2013 22:29
عشــــــــــــــــــــق پنهان ۱۰
در ثانی نمیخوام تبلیغ کار خودمون رو بکنم این رو دوستانه بهت میگم و واقعا هم متاسفم که تو این شرایط قرار گرفتی ولی تو این آزمایشگاه از مجهزترین و پیشرفته ترین دستگاهها واسه انجام آزمایشات استفاده میشه که حتی یکدرصد هم توی درست بودن جواب آزمایشتون شکی نیست.بازهم میل خودت هست که جای دیگه هم آزمایش بدی ولی کار بیهوده ای انجام دادی.بهترین کار اینه که به فال نیک بگیری.تو الان بعنوان یک زن قشنگترین اتفاق زندگیت رو داری تجربه میکنی به خودت سخت نگیر.ما بیمارانی داریم که چندین سال درگیر بیماری نازایی هستند.حتی مواردی هستند که توهم حاملگی دارند از بس تو آرزوی بچه دار هستند.به حدی که توی خونشون اثراتی از هورمون بارداری دیده میشه ولی آزمایششون منفی هست"بغضم ترکید و اشکهام سرازیر شد و گفتم"شما نمیدونین من تو چه شرایطی هستم وگرنه به خدا قسم خودم همه این حرفارو میدونم.من و شوهرم تصمیم داشتیم از هم جدا بشیم قرار بود چندماه مصلحتی باهم زندگی کنیم"برخلاف تصورم زد زیر خنده و گفت"ببین عزیزم پس من اگر جای تو بودم بیشتر به فال نیک میگرفتم.حتما خیری هست که شما از جدایی منصرف بشید.اگرچه که خودم نظر شخصیم اینه که مشکلات زن و شوهر با بچه دار شدن حل نمیشه ولی همون صبح هم احساس کردم خیلی مضطرب هستی اگر خواستی وقتی واسه گرفتن برگه آزمایشت اومدی من کارت ویزیت یه مشاور روانشناسی رو میذارم پیش منشی تا همراه برگه بهت تحویل بده.
بازهم ازش تشکر کردم و خداحافظی کردم.گوشی رو گذاشتم و سرم رو که داشت از درد منفجر میشد بین دستام گرفتم.کمتر از دو هفته دیگه امتحان کنکور بود و با این حساب من معلوم نبود امسال بتونم تو آزمون شرکت کنم.مونده بودم به علی چی بگم.چه جوری بهش خبر بدم.تو این فکر بودم که با صدای زنگ تلفن از جا پریدم.گوشی رو برداشتم علی بود که از دلشوره نتونسته بود صبر کنه تا بهش خبر بدم.وقتی صدام رو که از شدت گریه دو رگه شده بود رو شنید خودش انگار همه چیز دستگیرش شد.شروع کرد به بدوبیراه گفتن"کار خودتو کردی درسته؟منه احمق رو بگو چه جور از تو یه الف بچه رودست خوردم"از طرفی هم من فقط با گریه التماس میکردم که داره اشتباه میکنه.از بس اعصابمو خورد کرده بود که واسه دومین بار سرش داد کشیدم و گفتم"بسه دیگه بی انصاف.خجالت بکش.بخدا قسم اگه تا حالا نسبت بهت حس خاصی نداشتم از حالا به بعد ازت متنفرم.فقط منتظرم این نکبتی که از تو تو وجودمه پاک بشه بخدا یک لحظه هم باهات زندگی نمیکنم.حالا که اینطور شد همین الان میرم خونه مادرم.اگر قرار هست هرکاری هم بکنی باید مادرامون در جریان باشن"وقتی اینو گفتم علی که انگار با یه کبریت انبار باروت رو منفجر کنی عصبانی شد به قدری صدای فریادش بلند بود که ناخودآگاه گوشی رو از گوشم دور کردم"کثافت وقتی بهت میگم نقشه داشتی نگو نه.تو شیطون روهم درس میدی.تو میدونی وقتی اونا بفهمن تو حامله ای محاله بذارن ما این بچه رو سقط کنیم داری بل میگیری؟باشه برو هر غلطی میخوایی بکن.ولی این رو هم بدون اینکه یه توله اس ده تا توله هم از من پس بندازی محاله باعث بشه تورو طلاق ندم."کلمه هاش مثل حباب یکی یکی تو سرم میترکید.باورم نمیشد علی اونقدر منو بی مقدار بدونه که بهم این حرفارو بزنه.اونقدر دلم شکست که صدای سوزناک گریه ام توی فضای خونه پیچید.با گریه بهش گفتم" فقط واگذارت میکنم به خدا بهت ثابت میکنم اونقدر حقیر نیستم که بخوام تورو به زور تو زندگیم نگهدارم"فقط بدون مقدمه گوشی رو قطع کردم.اونقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
با موج تهوعی که دوباره سراغم اومده بود از خواب بیدار شدم.به سرعت به سمت سرویس بهداشتی دویدم.وقتی سرمو از روشویی بالا آوردم چشمام سیاهی رفت و نزدیک بود تعادلم بهم بخوره و نقش زمین بشم.محکم لبه روشویی رو چنگ زدم و تعادلم رو حفظ کردم.از درموندگی و بدبختی خودم گریه ام گرفت و همونجا زانو زدم و نشستم و صدای هق هق گریه ام به در و دیوار میخورد و منعکس میشد توی گوش خودم و بهم تنهایی و بی پناهیم رو گوشزد میکرد.
خودمو کشیدم کنار دیوار و زانوهامو تو بغلم گرفتم.نه راه برگشت به خونه پدرم داشتم و نه امید به ادامه زندگی با علی.اگر اون اتفاقات قبل از ازدواجم نیفتاده بود شاید الان اینقدر درمونده نشده بودم.دلم نمیومد محمدرضا رو نفرین کنم.چون ته قلبم یه ندایی بهم میگفت اون بی تقصیره.گذشته ها گذشته بود و افسوس خوردن چیزی رو عوض نمیکرد باید راه حلی پیدا میکردم.با توجه به اینکه الان مجبور بودم خودم به تنهایی بار این مشکل رو به دوش بکشم.
سپیده صبح زده بود ولی از ردپای خواب تو چشمام اثری نبود.اتفاقات چند سال اخیر رو مثل پرده سینما جلوی چشمام میدیدم.هنوز نوزده سالم نشده بود و اینهمه مشکل تو زندگیم داشت.بیشتر از همه دلم از این میسوخت که خودم مسبب این مشکلات نبودم.اگر علی انتخاب خودم بود تا پای جون پای انتخابم مقاومت میکردم.این لقمه ای بود که پدر و مادرم برام گرفته بودند.اینکه علی پسر خوبیه و خانواده اش اصیلن.اصالت خانواده علی الان کجاست که منو از این بن بست نجات بده.اصالت و آبروداری شده بود برام دوتا سمبل چندش آور.دوباره آفتاب داشت طلوع میکرد و من غم عالم توی دلم ریخته بود که مجبورم پیله تنهایی رو بشکنم و با آدمایی روبرو بشم که دست به دست هم داده بودند و داشتند کتاب سرنوشتم رو مینوشتند و من هم به عنوان یک زن جوون و خام که اگه سرپرستی نداشت ممکن بود طعمه گرگهای جامعه بشه مجبور بودم پناه ببرم به کسانی که داشتند ایده هاشون رو به خوردم میدادند و متاسفانه نزدیک ترین و عزیزترین افراد برام بودند.داشتم با رگ غیرت خانواده ام دار زده میشدم.تصمیم گرفتم با قصاب تبانی کنم.غرورم رو زیر پا گذاشتم و به علی زنگ زدم ولی گوشیش خاموش بود.پس علی قید آبرو رو زده بود.تو دلم به خاطر جرات و جسارتش تحسینش کردم.بالاخره تصمیم گرفته بود به دل خودش زندگی کنه.کاش روز اول این تصمیم رو میگرفت و منو با خودش تو این گرداب نمیکشوند.اون روز نمیدونستم که اگه دریای روزگار هیچوقت طوفانی نشه آدم ناخدای خوبی واسه کشتی زندگیش نخواهد شد.
ادامه دارد/۰۳
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#12
Posted: 29 Nov 2013 23:14
عشــــــــــــــــــــق پنهان ۱۱
صبح آفتابی و گرم یکی دیگه از روزهای تابستون داشت شروع میشد.اکثر رقبای من تو کنکور داشتند خودشون رو واسه روز سرنوشت ساز که کمتر از دوهفته دیگه بود آماده میکردند.اما من حیرون و سرگردون مونده بودم چکار باید بکنم.احساس میکردم از بالای یه دره آویزونم کردند اگر یه کم بیشتر آویزون میموندم حتما فشار طناب خفه میکرد و اگر سقوط میکردم ته دره چیزی ازم باقی نمیموند.من حتی اونقدر اختیار زندگیم رو نداشتم که بخوام چند روز تنها بمونم و فکر کنم.
تلفن خونه مدام زنگ میخورد و اعصابمو داغون میکرد.با حرص سیم تلفن رو چنان کشیدم که هم از پریز کشیده شد و هم گوشی تلفن از روی میز به وسط هال پرتاب شد.گوشی موبایلم رو هم خاموش کردم.دوست نداشتم حتی صدای مادرم رو بشنوم.دیگه دلسوزیهای مادرانه اش حالم رو بهم میزد.وسط تختخواب نشسته بودم و زانوهامو بغل کرده بودم و فکر میکردم چکار باید بکنم.دیگه نمیخواستم آلت دست دیگران باشم.نمیخواستم منتظر بمونم تا بقیه برام تصمیم بگیرن.تا غروب به هر راهی فکر کردم ولی میدونستم انتهای همشون به بن بست میخورم.مشکل این بود که این مسئله مشترک بین من و علی بود و باید به کمک اون حلش میکردم.فعلا چند ماه تا آشکار شدن قضیه حاملگیم وقت داشتم.آفتاب داشت غروب میکرد که از جام بلند شدم و بساط افکارم رو جمع کردم و تصمیم گرفتم یه زنگ به مامانم بزنم.بیچاره تا الان به قول خودش دلش هزار راه رفته بود.صدای مضطرب مامان پیچید تو گوشی و هنوز سلام نکرده شروع کرد به حرفهای همیشگی.وقتی خوب دق دلش رو سرم خالی کرد با خونسردی تمام گفتم"الان دیگه همه حرفات رو زدی؟"خودم از خونسردی خودم جا خوردم.همیشه تو این مواقع کلی ترس برم میداشت که الان چی بگم.ولی الان خیلی راحت گفتم"مامان عزیزم.قربون اون دل همیشه در حال شور زدنت برم.چرا نمیخوایی باورکنی دیگه بزرگ شدم.من خوبم.والا خوبم.به خدا خوبم.اینقدر پا پی من نشو"مامان که دید پشت هم دارم حرف میزنم و بهش راه نمیدم بپرسه کجا بودم داد زد"ااااااااااااا،دختره انگار خل و چل شده،میگم چرا نهار نیومدی اینجا؟"گفتم"مامان مگه خودت نگفتی بمون تو خونه ات.مگه نگفتی سرزندگیت بمون و به زندگیت برس؟خب موندم تو خونه.عزیز دلم من از این به بعد هفته ای یک روز بیشتر نمیام خونه ات"مامانم که انگار بو برده بود یه خبرایی هست گفت"مگه من گفتم هر روز چادر و چاقچور کن بیا اینجا.هر کی ندونه فکر میکنه من میخوام از زندگی بندازمش و دختره انگار خل شده..........."بغض گلوش رو گرفت و زد زیر گریه.گفتم"ای بابا چه گیری افتادیم،مامان شدی لنگه خاله مهین و فقط داری با گریه کارتو پیش میبری،تو که منطقی تر از این حرفها بودی مامان گلم"دیدم گریه اش بیشتر شد.ای خدای من حالا بیا و درستش کن.هر چی التماس کردم فایده نداشت فقط گفت"برید گمشید که همتون لنگه هم هستید و گوشی رو قطع کرد"
با این حرف مامان فهمیدم یکی دیگه حالش رو گرفته و داره دق دلی اش رو سر من خالی میکنه.پس خداروشکر که تا چندروز احتمالا تو توبره اش غصه داشت بخوره.خیالم راحت شد که فعلا کسی از آفتابی نشدن من سکته نمیکنه.دوباره شماره علی رو گرفتم ولی باز گوشیش خاموش بود.پس دیگه کار از کار گذشته و تا الان باباش هم باید در جریان نبودن علی قرار گرفته باشه.میدونستم تو این موضوع نمیتونه به خانواده اش پناه ببره.چون محال بود ازش حمایت کنند.فقط ندونستن زمان فاش کردن این موضوع آزارم میداد.
تصمیم گرفتم به هدفم فکر کنم.من توی کنکور شرکت میکنم.فعلا باید خونسرد باشم و چون دیگه شرایط من مثل قبل نبود.باز غم عالم ریخت تو دلم.یه موجود زنده داشت تو بدن من شکل میگرفت و هر سلولی که به این جسم ظریف اضافه میشد تاری رو به دست و پای من می تنید تا اینقدر آزادانه و بی پروا تصمیم به پرواز نگیرم.
شب چادر سیاهش رو پهن کرده بود و من هر صدایی که میومد از جا میپریدم به امید اینکه به خونه برگشته.وقتی صدای چرخش کلید تو قفل رو نمیشنیدم دوباره نامید میشدم و سرم رو کتاب تست خم میشد.نمیدونم چرا دلم میخواست برگرده.با همه فاصله بینمون و رفتارهای سردش،الان با تمام وجود دلم میخواست کنارم باشه.سکوت و رفتارهای مرموزش منو با یک معمای سخت مواجه کرده بود که حلش از حوصله من خارج بود.هیچوقت هم سعی نکردم بهش نزدیک بشم چون یه کینه ای ازش تو دلم داشتم.اگر سروکله اش تو زندگی من پیدا نمیشد.اگر اینطور که خودش میگفت وقتی منو نمیخواست رو خواسته اش پا فشاری میکرد یا وقتی با هزار امید پا به خونه اش گذاشتم انصاف به خرج میداد و درک میکرد که تو ناکامی های زندگیش من بی تقصیرم الان اینقدر حس بدبختی گریبان منو نمیگرفت.
اونشب هم علی به خونه نیومد و من دیگه داشتم کم میاوردم.صبح به قصد رفتن به کتابخونه داشتم حاضر میشدم از خونه برم بیرون که صدای چرخیدن کلید توی قفل در به گوشم خورد.یک لحظه نفس تو سینه ام حبس شد.نمیدونستم چطور باید باهاش برخورد کنم.تو لحظه ای برگشت که اصلا انتظارش رو نداشتم.تمام حرفهایی که تو دلم مونده بود بهش بگم از ذهنم پرید.جلوی آینه داشتم مقنعه ام رو مرتب میکردم و واسه اینکه خودم رو جمع جور کنم تا متوجه اضطرابم نشه همونجا خودم رو سرگرم کردم دستام داشت به شدت میلرزید.ترجیح دادم خیلی عادی رفتار کنم.یک لحظه تصویرش توی قاب آینه نقش بست.زیر لب سلام کردم و اون بدون اینکه جواب سلامم رو بده پرسید"کجا داری میری"از کنار آینه فاصله گرفتم و کلاسورم رو از روی میز آرایش برداشتم و در حالی که از اتاق میزدم بیرون گفتم"کتابخونه میرم"پشت سرم راه افتاد و گفت"یک لحظه بشین باهات کار دارم"بدون اینکه جوابش رو بدم در جاکفشی رو باز کردم و کفشهام رو برداشتم و نشستم بند کفشم رو ببندم اومد و روبروم نشست و با التماس گفت"ندا بهت میگم میخوام باهات حرف بزنم"با لجاجت تو چشماش نگاه کردم و گفتم"حرفی نیست واسه گفتن،نترس هنوز به کسی حرفی نزدم،بهت گفتم هنوز اونقدر بیمقدار نشدم که بخوام با بچه گردنبار زندگیت بشم.علی اونشب بهت گفتم اگه تورو به زور با من سر سفره عقد نشوندن منم پدرومادرم این لقمه رو به زور توی حلقم چپوندن" بهت گفتم"فقط پشتم رو بگیر بتونم روی پای خودم بایستم.بعد راهت رو بکش و برو سراغ زندگیت ولی تو اونقدر مرد نبودی که حتی پای هوست بمونی.فقط لطف کن تا بعد از کنکور بهم فرصت بده.نمیخوام حتی یک ساعت رو هم از دست بدم.فردای امتحان در اختیارتم هر کجا خواستی میام تا هرچی زودتر منو از این دام خلاص کنی"
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#13
Posted: 29 Nov 2013 23:17
عشــــــــــــــــــــق پنهان ۱۲
بدون اینکه منتظر جوابش باشم روی پام ایستادم و کیف و کلاسورم رو برداشتم که از در برم بیرون که یادم افتاد حرف آخرم رو نزدم.بدون اینکه برگردم پشت سرم رو نگاه کنم گفتم"فقط لطف کن یه دکتر خوب برام پیدا کن.میدونم بهای آزادیت هرچقدر باشه حاضری بپردازی پس یه کاری نکن به قیمت آزادی خودت تا آخر عمر حسرت بچه دار شدن به دلم بمونه"
از در خونه زدم بیرون تا مصمم تر از قبل راهم رو به سوی آینده ی روشنی که قرار بود اینبار خودم با دستهای خودم رقم بزنم پیش بگیرم.
اونروز دیگه خیالم راحت بود که تکلیفم رو روشن کردم.اونقدر مشغول تست زدن و مرور درسهام بودم که متوجه گذشت زمان نشدم.صفحه گوشی موبایلم که روشن شد متوجه اومدن پیامک شدم.علی میخواست بدونه کجا هستم.جالب بود واسه اولین بار براش مهم بود کجا هستم و چکار میکنم. با بی میلی فقط نوشتم"کتابخونه"بلافاصله جواب داد"دارم میام دنبالت"ساعت روی گوشی رو که نگاه کردم دیدم نیمساعت بیشتر به تعطیل شدن کتابخونه نمونده و من متوجه خلوت شدن فضای اطرافم حتی نبودم.کم کم وسایلم رو جمع کردم و آماده رفتن شدم.نمیدونستم واسه چی داره میاد دنبالم.تنها حدسی که میزدم مربوط به تصمیممون واسه سقط جنین بود.
وقتی سوار ماشین شدم برخلاف چهره عبوس و اخموی همیشگیش با قیافه شاد و سرحال ازش روبرو شدم که دیگه اثری از غم و خستگی صبح تو چهره اش نبود.
طبق معمول صورتش رو اصلاح کرده بود و یکی از بهترین لباسهاش رو پوشیده بود و بوی ادکلنش که مثل همیشه آدمو مدهوش میکرد.زیر لب جواب سلامش رو دادم و با اخم گفتم"خفه شدم با بوی ادکلنت،باز دوش گرفتی با ادکلن"سر دردم با بوی تندی که به مشامم خورد شدیدتر شد.واسه اینکه جو رو عوض کنه گفت"خیلی دلت بخواد یه جنتلمن خوش تیپ اومده دنبالت و داری براش کلاس میذاری؟"صورتم رو گردوندم سمت بیرون و همونطور که مشغول تماشای خیابون شدم گفتم"دلم نمیخواد"
چه حالی میداد که بدون ملاحظه شرایط داشتم رفتار میکردم و دیگه مجبور نبودم گند دماغی و رفتارهای خودپسندانه اش رو تحمل کنم.ولی نمیدونم چرا از رو نمیرفت.همه چیز این آدم برام عجیب بود.انگار هرچی بیشتر ضایعش میکردی بیشتر تحویلت میگرفت.وقتی دیدم تو سکوت مسیری رو که خودش در نظر داشت رو پیش گرفت و حتی ازم نپرسید برنامه ات چیه کفرم دراومد.پرسیدم"کجا داری منو میبری"
قهقه ای زد که وحشت زده نگاهش کردم و گفت"عجله نکن به زودی معلوم میشه"واقعا انگار رفتار عادی نداشت.یه لحظه دلم هری ریخت پایین نکنه داره میبره بلایی سرم بیاره.یه لحظه خط کشیدم روی این حدس و با خودم فکر کردم نه اینقدرها هم نمیتونه بیرحم باشه.ولی وقتی از شهر خارج شدیم و مسیر جاده چالوس رو پیش گرفت حدسم تبدیل به یقین شد که کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست.احتمال دادم میخواد یه جایی تو دره پرتم کنه.
اونقدر توی این فکر بودم که افسوس خوردم کاش به یکی گفته بودم دارم کجا میرم.لحظه به لحظه وحشتم بیشتر میشد و هرچی زیر چشمی بهش نگاه میکردم تو رفتارش هیچ چیزی نمیدیدم جز اینکه علی سابق نبود.هر از گاهی تو صورتم نگاه میکرد و وقتی نگاهمون گره میخورد بهم لبخند میزد.آخرش طاقت نیاوردم و گفتم"میشه بپرسم کجا داریم میریم؟"اونقدر عصبی بودم که دستم آشکار میلرزید.وقتی منو تو این حال دید گفت"داریم میریم یه جای با صفا بشینیم غذا بخوریم و مثل دو تا آدم عاقل تصمیم بگیریم واسه زندگیمون"عجب پس اینقدرم بیرحم نبود و میخواست قبلش یه حالی بهم داده باشه که حسرت به دل از دنیا نرم.تو دلم گفتم فقط خدا کنه زیاد زجر نکشم.از تصور اینکه اینجا ته خط زندگیم هست و آرزوهامو به گور باید ببرم اشک از چشمام جاری شد.با تعجب نگاهم کرد و گفت"چرا گریه میکنی؟من فکر میکردم خوشحال بشی؟"در حالیکه گریه ام شدیدتر شده بود گفتم"آخه تو هیچوقت از این کارا نمیکردی"
از جعبه دستمال کاغذی که جلوی شیشه ماشین بود چندتا دستمال کشید بیرون و داد دستم و گفت"میدونم خیلی کمت گذاشتم.میخوام برات همه چیز رو جبران کنم.بگیر اشکات رو پاک کن که گریه میکنی اعصابم داغون میشه"
جلوی یه رستوران باغ که سر درش عنوان خانوادگی نوشته بود توقف کرد و پیاده شد وقتی دید هنوز نشسته ام گفت"پیاده شو دیگه،میدونم از اینجا خوشت میاد"وقتی قدمهاش رو باهام هماهنگ میکرد تا باهم وارد بشیم یاد رفتارهای گذشته اش افتادم که هیچوقت حتی کنارم قدم برنمیداشت و انگار عارش میومد از اینکه کسی بفهمه باهم زن و شوهریم.حتی دستم رو تو دستش گرفت و سعی میکرد ادای یه شوهر عاشق و سینه چاک رو دربیاره.باعث تعجبم بود که وقتی وارد شدیم صندوقدار جلوی پاش از رو صندلی بلند شد و تقریبا تا کمر خم شده بود و با کلی تعارف و احترام بهمون خوشامد گفت.از سلام و احوالپرسی علی با یکی دوتا از گارسون های اونجا هم نفهمیدم پاتوق دائمیش اونجاست تا وقتی پسر کم سن و سال و جوونی که از زور لاغری داشت کمرش میشکست اومد پای تختی که به انتخاب علی نشسته بودیم تا سفارش بگیره.احوالپرسی گرمی کرد و گفت"سفارشتون طبق معمول همیشه دیگه"ارتعاشی که تو صدای علی بوجود اومد و دستپاچه شده بود.حتی بدون اینکه از من بپرسه چی میل دارم و نظرم رو بپرسه سریع گفت"آره محمد جون،فقط سریع بپر غذا رو بیار که خیلی گرسنه ایم"وقتی پیشخدمت دور شد متفکر زل زده بودم تو صورتش و اون هم واسه فرار از بحث و سئوالات احتمالی من سرش رو زیر انداخته بود و با سوئیچش بازی میکرد.
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#14
Posted: 29 Nov 2013 23:18
عشــــــــــــــــــــق پنهان ۱۳
وقتی خوب نگاهش کردم دیدم حتی ارزش بازخواست کردن هم برام نداره.خودش هم دیگه برام مهم نبود چه برسه به اینکه کجا میره و با کی نشست و برخاست میکنه.در شان خودم نمیدیدم که بخوام این موضوع رو به روی خودم بیارم و اونوقت مثل آدمهای احمق ادای یه زن خوشبخت رو دربیارم.دیگه چیزی توی این زندگی باقی نمونده بود که بخوام بخاطرش بجنگم یا نگران از دست دادنش باشم.
وقتی سینی غذا از راه رسید علی مشغول غذا خوردن شد و من فقط با غذای توی بشقابم بازی میکردم و داشتم فکر میکردم در ازای این باجی که امروز داره بهم میده قراره چه درخواستی داشته باشه.انگار عادت کرده بودم که وقتی همه چیز داره به خوشی میگذره یه جای کار ایراد داره.
هرچی اصرار کرد بیشتر از دوسه تا لقمه از گلوم پایین نرفت و بعد از اینکه سفره نهار جمع شد.نطق گیرایی رو شروع کرد و منم مثل بچه مودب و سربزیر همه رو گوش کردم.نمیدونم چرا داشت میزد زیر همه قول و قرارمون.واسه خودش بریده بود و دوخته بود و اصرار داشت بپوشم.وقتی ایده اش رو گفت انتظار داشت از خوشحالی بپرم و صورتش رو غرق بوسه کنم.آخ که این بشر چقدر میتونست از خودش ممنون باشه.انتظار هر چیزی رو داشت جز اینکه این دفعه من بودم که میخواستم نقطه پایان بذارم واسه این تراژدی مسخره.
بعد از شنیدن اینکه منصرف شده و دلش میخواد حالا که به عشقش نرسیده و مجبوره واقعیت رو قبول کنه و از روی احساسات تصمیم نگیره و با خونسردی تمام گفتم"من نیستم"وقتی ازم دلیل خواست بهش گفتم"من نمیتونم منتظر بشینم ببینم تو چه سازی میزنی و من برقصم.من ترجیح میدم یک جا گرگهای جامعه منو یه لقمه چپ کنن تا اینکه تو منو نشخوار کنی و هر وقت دلت خواست برگردونی تو دهنت و مزه مزه ام کنی علی.من غرور دارم واسه خودم،شخصیت دارم.لطف کن با من مثل یه گوسفند رفتار نکن"
اصلا فکرش رو نمیکرد این موضع رو در مقابل تصمیمش بگیرم.پس همه هنرش رو به کار برد تا منصرفم کنه.وقتی اصرار منو واسه ادامه تحصیل دید.بهم وعده داد حمایتم میکنه تو هر دانشگاهی خواستم درسمو بخونم.حتی قول داد از مادرش بخواد کمکم کنه تا بچه مانعی سر راهم نباشه.وقتی دلیلش رو پرسیدم که چرا اینهمه اصرار داره منو تو زندگیش نگه داره.مگه تو این دو روز چه اتفاقی افتاده که فهمیده آش دهن سوزی هستم.هیچ جواب قانع کننده ای بهم نداشت که بده.طرز فکرش هم این بود که من که نمیتونم تا آخر عمر مجرد بمونم بالاخره بعد از تو دوباره راحتم نمیذارن و بهم پیله میکنن که ازدواج کنم.الان هم که دیگه کسی رو که دوستش داشته ازدواج کرده و رسیدنشون به همدیگه محاله پس کی بهتر از من که حداقل از همه عروسهای فامیلشون سر بودم.چه دیدگاه مسخره ای که تو ازدواج ،دختر اول عروس مادرشوهرش میشد تا همسر و همراه زندگی شوهرش.ولی اینها به من ربطی نداشت.من خیلی هنر میکردم جونم رو برمیداشتم و از این مهلکه فرار میکردم چه برسه بخوام دیدگاه فک و فامیل سنت گراش رو اصلاح کنم.داشت با وعده بهشت برین خامم میکرد و یا
حداقل اینکه از تصمیم به سقط جنین منصرف بشم و من هم همه چیز رو واگذار به موفقیت یا شکستم تو مهمترین امتحان زندگیم کردم.اونروز حتی یک درصد هم تصمیم به سازش نداشتم.ولی غافل از اینکه روز امتحان کنکور این ویار حاملگی گند زد به همه رویاهام.از شدت تهوع و سرگیجه مجبور شدم وسط جلسه کنکور برگه های پرسشنامه و پاسخنامه رو تحویل بدم و بیام از جلسه امتحان بیرون.
خودم هم میدونستم امکان نداره قبول بشم.شهر آرزوهام روی سرم خراب شده بود.از طرفی هم هرچی التماس به علی کردم که ما الان شرایط بچه دار شدن نداریم چون هنوز تکلیفمون با خودمون معلوم نیست،قبول نکرد و همچنان اصرار داشت لزومی نداره زندگیمون رو خراب کنیم.بر عکس با علنی کردن موضوع بارداری راه رو واسه تصمیم من بست و منو در مقابل عمل انجام شده قرارداد.تا قبل از اینکه مثل یک ماهی کوچولو حرکتهای موج مانند این موجود کوچولو رو تو بطنم حس کنم لحظه به لحظه آرزو میکردم خدا به دادم برسه و خود بخود این اتفاق بیفته.حتی از انجام هر کار سنگینی دریغ نمیکردم.ولی انگار این کوچولو بد دلبسته این مادر خودخواهش بود.وقتی واسه اولین بار با پاهای ظریفش به دیواره شکمم لگد میزد و وجود خودش رو اعلام میکرد حس مادرانه تو وجودم شکوفا شد و دیگه نمیخواستم به جگرگوشه ام آسیبی برسه.حسی بهم میگفت دیگه من تنها نیستم و یه موجود زنده کوچولو که روزی از همه دنیا برام عزیزتر میشه داره از وجود من حیات میگیره.
وقتی بعد از 5 ماه دیگه انتظار که پسرم رو واسه اولین بار تو بغلم گرفتم فقط گریه میکردم از خوشحالی که این لحظه رو از دست ندادم.مثل بال پروانه لطیف و بی دفاع بود.اسم سامان انتخاب علی بود واسه پسرم.حالا دیگه نقطه عطفی بین ما وجود داشت که مجبور بودیم هر کدوم از آمال و آرزوهامون واسه خوشبختی پسرمون چشم بپوشیم.
ادامه دارد/۰۴
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#15
Posted: 29 Nov 2013 23:50
عشــــــــــــــــــــق پنهان ۱۴
با صدای زنگ موبایلم از خواب میپرم و مثل برق گرفته ها از جا بلند میشم و میشینم.از وقتی اون اتفاق واسه سامان افتاده از خواب و خوراک افتادم.شماره روی گوشی رو که میبینم کفرم از دست این دختره مزاحم درمیاد چه غلطی کردم اونروز که ندا رو با اون پسره دیدم و فکر کردم ازدواج کرده از لجم به حمید گفتم میخوام با یکی رفیق بشم تا از تنهایی دربیام.اونم این کنه رو بهم معرفی کرد.شاید هر مردی جای من بود آرزو میکرد یه همچین تیکه ای بهش پا بده.ولی من اونقدر افسرده بودم که فقط چند بار باهاش بیرون رفتم.یک بار بیشتر بینمون سکس اتفاق نیافتاد.بعد از کلی تحقیق وقتی فهمیدم ندا هنوز ازدواج نکرده افتادم دنبالش و روز و شب کارم شده بود این که تعقیبش کنم.خلایی تو زندگیم بود که با هیچ چیز جز برگردوندن سامان و ندا به خونم پر نمیشد.اوایل فکر میکردم بخاطر سامان،هنوز ندا برام اهمیت داره.ولی وقتی با بهاره آشنا شدم همش تو ذهنم با ندا مقایسه اش میکردم.ندا برام الگوی یه زن تمام عیار بود.واسه همین هم دلبری های بهاره هیچوقت نتونست کارساز بشه و ازش خواستم بره دنبال زندگیش.وقتی این رو شنید هزار تا کلک سوار کرد که از هم جدا نشیم.موضوع رو به گوش خانواده ام رسوند.ازم باج گرفت.ولی هر چی پیش میرفت میفهمیدم چقدر ندا نجیب بود که بدون اینکه آبروریزی کنه از همه حق و حقوقش گذشت و فقط در ازاش بچه رو ازم خواست.ازم تعهد گرفت هیچوقت تو زندگی اون و سامان پیدام نشه.هنوز هم داره نجابت به خرج میده که حرفی از اون تعهد قانونی نمیزنه.حتی به روم نیاورد تو این سالها کجا بودم.همیشه جلوی این سکوت و خودداریش کم آوردم.ولی ای کاش این همه مغرور نبود.اگر اون سال که میترا مثل یه مار خوش خط و خال دور دست و پام پیچید به خاطر غرورش ازم راحت نمیگذشت الان به غیر از سامان بچه ای دیگه هم داشتیم.افسوس که داریم این یکی رو هم از دست میدیم
دوش حمام رو باز میکنم و تنم رو به گرمای قطرات آب میسپارم تا شاید زنگاری که روحم بسته یه کم پاک بشه. کاش میشد خودم رو از بار این عذاب وجدان رها کنم.یک لحظه تصور اینکه سامان از دست بره نفسمو بند میاره و اشکام همراه با قطرات آب دوش حمام صورتم رو شستشو میده. انگار نفسم رو به نفسهای تن نیمه جون سامان گره زدن. وقتی یاد چهره معصومش می افتم و درد و رنجی که روی چهره خسته ندا نقش بسته دلم به درد میاد.حاضرم همه دارو ندارم رو بدم تا یکبار دیگه سامان چشم باز کنه و فقط یکبار بابا صدام کنه.چقدر دردآوره که همه چیز تو این دنیا داشته باشی و خدا بهترین نعمتهای خودش رو بهت ارزونی داشته باشه، اونوقت با دست خودت لگد به خوشبختی بزنی. شاید اگه من و ندا کنار هم زندگی میکردیم زندگیمون چنان بهشت برینی نبود که کسی حسرتش رو بخوره.چون از دستش نداده بودم تا قدرش رو بدونم ولی بحث سامان جدا بود. میدونم که اگه فرصت خوشبختی رو خودم از خودم نگرفته بودم شاهد رشد و بالندگی جگر گوشه ام بودم و این از همه لحظه های سرابی که به عشقشون رفتم تا به آسایش و خوشبختی برسم بیشتر بهم آرامش میداد.حداقل الان اینقدر احساس پستی و خفت نداشتم.نگاههای اطرافیانم حتی پدر و مادرم تو این شرایط بدجور زجرم میده.دیگه روم نمیشه تو چشمهای اشکبار و منتظر ندا نگاه کنم.سه روزه پاشو از توی بیمارستان بیرون نگذاشته.اینم یکی دیگه از اون کارهاش هست که جلوش کم میارم.از حمام که میام بیرون از زور خستگی روی پام بند نیستم ولی دلم طاقت نمیاره.میدونم الان ندا توی بیمارستان تنهاست و ترجیح میدم حداقل تو این لحظات سخت کنارش باشم.وقتی کنارش هستم احساس آرامش میکنم.از سرسختی و لجبازی که تو شخصیتش سراغ دارم احتمال اینکه دوباره به دستش بیارم خیلی کمه و حتی میشه گفت جزء محالاته.فقط یک معجزه میتونه زندگی گذشته ام رو دوباره بهم برگردونه.
از اتاقم میام بیرون و هرچی دنبال مادرم میگردم پیداش نمیکنم.با صدای بلند صداش میکنم جوابمو نمیده.سکوت همه جا را فرا گرفته.این روزها با اوضاع نابسامان جسمی که داره دائم نگرانش هستم.میام کنار جالباسی نزدیک درب ورودی و نگاه میکنم میفهمم جای دسته کلید قدیمی و کیف دستی اش خالیه،میفهمم خونه نیست.
از خونه میام بیرون بیام مادرم خسته و نفس زنان با سبد خرید برمیگرده خونه.خودمو بهش میرسونم و بهش میگم: "آخه ننه قربون اون صورتت برم مگه نوکرت مرده که بلند میشی میری پای پیاده خرید؟"نگاه مهربونش آتیشم میزنه و از خودم میپرسم، چطور تونستم این موجود مهربون رو این همه سال زجر بدم؟ خم میشم و پر چارقدش رو میبوسم و وقتی گریه ام میگیره سرم رو به سینه مهربونش میچسبونه و میگه: "غصه نخور مادر،خدا بچه ات رو بهت برمیگردونه.من و بابات از خدا خواستیم اگه عمر بچه ات به دنیا نیست از عمر ما بگیره و سر عمر این طفل معصوم کنه."از این حرفش هق هق گریه ام بلندتر میشه و قطره های اشک مادرم رو صورتم میچکه."التماسش میکنم"مادر فقط دعا کن بیشتر از این شرمنده خودم و
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#16
Posted: 29 Nov 2013 23:51
عشــــــــــــــــــــق پنهان ۱۵
خدا نباشم.دعا کن اگر خدا میخواد سامان رو ازم بگیره یه دم آه بشم و یه دم مرگ." شاید اگر وقت دیگه بود مادرم شاکی میشد و هر چی از دهنش در میومد بهم میگفت اما انگار زجری که توی این یکسال کشیدم و هر ثانیه مردن و زنده شدنم رو مادر میدید که سکوت کرد.وقتی از خونه اومدم بیرون و سوار ماشینم شدم به ندا زنگ زدم ولی جوابی نداد.دلشوره عجیبی گرفتم که باعث شد پامو بذارم رو پدال گاز و با سرعت تمام به سمت بیمارستان برم. جلوی در بیمارستان که رسیدم نگهبان دم در که این چند روزه چپ و راست اسکناس تو جیبش گذاشته بودم لبخندی زد و سری تکون داد و زنجیر رو انداخت تا ماشین رو ببرم داخل محوطه بیمارستان.به محض اینکه پارک کردم دوان دوان به سمت اتاق مراقبتهای ویژه رفتم و وقتی دیدم ندا مچاله شده رو نیمکت انتظار افتاده اولش نگران شدم و وقتی نزدیک شدم دیدم خوابش برده.کتم رو درآوردم و انداختم رو شونه که پهلوهاش سرما نخوره. بالای سرش نشستم و اگه از ترس بیدار شدنش نبود سرش رو بلند میکردم و روی پام میگذاشتم.
این چند روزه حتی یکبار هم حرف سرزنش آمیزی بهم نزد.کاش بهم گلایه کرده بود.کاش ازم چیزی میپرسید شاید اونوقت اینقدر نگاهش مثل خنجر سینه ام رو نمیشکافت.در اتاق مراقبت ویژه با ناله لولاهای کهنه و زنگ زده اش باز میشه و نگار این صدا واسه گوش ندا آشناست مثل برق از جا میپره و میشینه.بند کیفش که زیر سرش گذاشته رو صورتش خط انداخته و چشماش مثل دوتا کاسه خون سرخ شده.خدمه بیمارستان با چرخ حاوی محلفه های تعویض شده میاد بیرون و ندا نا امید میاد بخوابه که تازه متوجه من میشه.با تعجب نگاهم میکنه و میگه: "کی اومدی علی؟" لبخندی میزنم و جواب میدم:"یک ربعی میشه." میاد جابجا بشه چشمش به کتم می افته و تکیه به دیوار میده و بجای پتو ازش استفاده میکنه.خدا روشکر این میتونه نشونه خوبی باشه از بخشیدن گناهام.بهش میگم:" چند بار بهت زنگ زدم جواب ندادی. ترسیدم و خودمو رسوندم بیمارستان.میرم یه غذایی بگیرم بخوری.شونه اش رو بالا میندازه و میگه نمیخواد بیاری اینجا.اگه دلت میخواد بریم یه رستوران همین نزدیکی مهمونم کن.از برق نگاهش که بهم میندازه و لبخندش میفهمم سامان بهوش اومده که خوشحاله.با حیرت و تعجب فقط بهش میگم:"آرهههههههههه؟!!"میخنده و سرخوش جواب میده:"آره بهوش اومده و دیگه خطر رفع شده." نزدیکش میشینم و دستمو دور شونه اش میندازم و سرم رو روی سرش میذارم و سیل اشکام سرازیر میشه و میون هق هق گریه ام میگم:"بی معرفت نباید بهم خبر میدادی؟ندا خیلی بدی بقرآن.چرا زنگ نزدی بهم بگی؟" خودش رو از تو بغلم میکشه بیرون و با چشم گریون زل میزنه تو چشمام و میگه"واسه بار اول که خبر بابا شدنت رو بهت دادم اصلا تحویلم نگرفتی.ترسیدم اینبار هم تو ذوقم بزنی"با این حرفش انگار آب جوش میریزن روی سرم. نگاه ازش میگیرمو میگم:"ندا توروقرآن دیگه به روم نیار.میدونم بد کردم.فقط ببخش.بخدا برات جبران میکنم"سری تکون میده و میگه: "علی یادته این قول رو تو جاده چالوس هم بهم دادی؟! چکار کنم که نمیشه روی قول تو یک سر سوزن حساب کرد.علی الحساب همون ناهار اون روزی رو که برگشتی تا خرم کنی مهمونم کن ولی اینبار یک صدم درصد هم امیدوار نباش که دوباره خر بشم"بازم همه امیدم به باد رفت.ترجیح میدم ادامه ندم که هرچی بگم اونقدر گند بالا آوردم که حالا حالاها باید بدوم و منت کشی کنم تا یادش بره.از حاضر جوابی این دختر میمونم چی باید جوابش رو بدم.
از در ورودی میاییم بیرون و قبل از سوار شدن ازم میخواد اول یه سر ببرمش خونه پدرش.وقتی به جلوی درب بیمارستان میرسم از شدت خوشحالی از ماشین پیاده میشم و ذوق زده صورت دربان بیمارستان رو میبوسم و چک پولی رو که توی مشتم از قبل قایم کردم تو جیب یونیفرمش میذارم.اونقدر خوشحالم که میخوام از شدت خوشحالی مثل اونروز که سامان به دنیا اومده بود به همه پرسنل بیمارستان مژدگانی بدم.یه قدم عقب برمیداره و سعی میکنه مانع کارم بشه که دستش رو میگیرم و میگم"واسه زن و بچه ات شیرینی بخر و ببر خونه.بچه ام رو دوباره خدا بهم برگردونده"با این حرف اشک شوق تو چشمش حلقه میزنه و دستاش رو بالا میاره و میگه: "خدا بهت ببخشه.امیدوارم دیگه گذرت به اینجا نیفته"با صدای بوق آمبولانسی که میخواد وارد بشه به خودم میام و سریع خداحافظی میکنم و زنجیر ورودی که رو زمین میفته از در بیمارستان خارج میشم و نگاه به صورت ندا میکنم که داره همچنان با موبایلش حرف میزنه.از صحبتهاش چیزی دستگیرم نمیشه که با کی حرف میزنه.حدس میزنم همون همکارش باشه که یکماه تموم بخاطرش عذاب دنیا رو کشیدم ولی جرات نمیکنم ازش چیزی بپرسم.دوباره آتیش حسادت به جونم می افته و دلم میخواد بدونم تا کجا با هم پیش رفتن.میدونم حق طبیعیش هست که تو این مدت تنها نمونده باشه ولی نمیدونم چرا بدجوری دلم میگیره از اینکه کسی تونسته توجه ندا رو به خودش جلب کنه.ندا جزء معدود زنهایی بود که تیپ و ظاهرش از نظر من نقص نداشت.نیم رخ واقعا قشنگی داشت که هر کسی رو مجذوب میکرد.انگار گذر زمان باعث شده بود صورتش جا افتاده تر ولی جذابتر بشه. شاید دلیلش چند کیلویی بود که اضافه کرده بود و باعث شده بود گونه بیاره که قوس گونه اش کنار اون بینی خوش فرمش بخصوص وقتی میخندید و گونه اش چال میافتاد واقعا سکسی و دوست داشتنی بود.لبهای برجسته ای که لب پایینش با یه هلال خیلی قشنگی به پوست صورتش وصل میشد.نمیدونم چه معصومیتی تو چهره اش بود که من تا حالا تو صورت هیچ زنی ندیده بودم.شاید دلیل اینکه اون سال اون پیشنهاد جدایی احمقانه رو دادم همین بود که حس میکردم لیاقتش رو ندارم.پوست صورت ندا سفید به رنگ گلهای مگنولیا بود که با رایحه ادکلن مگنولیایی که از همون سالها هنوز هم استفاده میکرد همخونی داشت.ابروهای مشکی و پهنش کاملا با پوست سفیدش در تضاد بود
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#17
Posted: 29 Nov 2013 23:52
عشــــــــــــــــــــق پنهان ۱۶
.هنوزم تیپ اسپرت و ساده رو به هر لباسی ترجیح میداد.از لباسهای ساده ولی مارکی که تنش بود همراه با چهره ساده دخترونه اش اصالت و نجابت از سرتا پاش میبارید.تا خونه پدریش مسافت زیادی راه نبود.وقتی رسیدیم بهم گفت:"اگه حوصله ات تو ماشین سر میره بیا داخل بشین تا کارم تموم بشه.چون نیمساعتی کارم طول میکشه"من که هنوز از روی پدر و مادر ندا خجالت میکشیدم ترجیح دادم تو ماشین منتظرش بمونم.تو فاصله ای که ندا رفت و برگشت یادم افتاد خبر بهوش اومدن سامان رو اول به مادرم بدم وقتی بعد از چند تا بوق متوالی مادرم گوشی رو برداشت و صدای منو که از بس از شدت خوشحالی گریه کرده بودم دورگه شده بود شنید نگران شد و اجازه احوالپرسی هم نداد و فقط پرسید: "چه خبر علی جان؟بچه چطوره؟" هیجان واسه قلب مادرم خوب نبود و حتی این خبر خوش رو هم نمیتونستم ناگهانی بهش بدم. واسه همین به آرومی گفتم"سلامتی مادر،ولی انگار دعاهات مستجاب شده و خدا یکبار دیگه منو مورد لطف قرار داده"دیگه نیازی نبود بقیه اش رو بگم و مادرم با گریه فقط میگفت"خدارو شکر مادر،خداروشکرکه دلت شاد شد"ازم پرسید به بابات خبر دادی که گفتم"هنوز نه اول خواستم شمارو از نگرانی دربیارم و الان بهش زنگ میزنم" مادرم هم با خوشحالی سریع خداحافظی کرد تا به خواهر و برادرم هم خبر خوش رو بده.بابا که همیشه اسطوره قدرت و استقامت بود برام و تا حالا توی این چند ساله صدای گریه اش رو نشنیده بودم با شنیدن خبر دیگه کنترلی رو بروز احساساتش نداشت و پشت تلفن از خوشحالی زار میزد.میتونستم بفهمم که بار گناهکاری و نامردی من چطور رو شونه های مردونه اش سنگینی میکرد و میدونستم واسه جبران هنوز هم میتونم رو تجربه و روح زلال و پاکش حساب کنم.
وقتی ندا برگشت تو ماشین سرمو از شدت بیخوابی به پشتی صندلی ماشین تکیه داده بودم و تقریبا خوابم برده بود.لباسهاش رو عوض کرده بود و اینبار با یه آرایش ملایمی که داشت واقعا چهره اش عوض شده بود.ماشین رو روشن کردم و ازش پرسیدم: "دوست داری کجا بریم؟" گفت: "یه جایی که فقط غذای خوبی داشته باشه ولی زیاد دور نباشه چون میخوام سریع برگردم بیمارستان"با گفتن"ای به چشم،هرچی شما امر بفرمایید خانوم خانوما"ماشین رو حرکت دادم و مسیر یکی از سفره خونه هایی رو که کیفیت غذاش خوب بود رو در پیش گرفتم.در طول راه فقط سکوت کرده بود و منم ترجیح میدادم آرامشش رو به هم نزنم و با حرفی یا حرکتی باعث دلخوریش نشم.وقتی رسیدیم زودتر از من پیاده شد و ازم خواست به جای نشستن روی تخت پشت میزهای غذاخوری بشینیم و منم بهش گفتم"هرجا دوست داری بشینیم واسه من فرقی نمیکنه"از سامان ازش پرسیدم.اینکه چه غذایی دوست داره و خیلی حال میکنه واسه تفریح کجا ببریش.انگار دودل بود که جوابم رو بده و من خیلی راحت میتونستم فکرش رو بخونم.دلم نمیخواست با افکار آشفته پریشون بشه و نگرانی از بابت دوری از سامان به دلش چنگ بزنه واسه همین بهش گفتم:"ببین ندا تو به گردن من خیلی حق داری.من تا حالا بهت خوبی نکردم دلم نمیخواد حداقل بهت بدی بکنم.باورکن اگر اون اتفاق نمی افتاد اصلا روی نزدیک شدن به تو و بچه رو نداشتم و شاید حالا حالاها به همین دیدن از دور بچه ام رضایت میدادم.میدونم بهت قول دادم دیگه سراغ بچه ام نیام.ولی بخدا دلم براش ضعف میره ندا.من میدونم تو قلبت خیلی پاکه و با اون دل مهربونی که داری دلت نمیخواد بچه رو از محبت و نوازش پدر محروم کنی.ولی به جون همون سامان که نمیخوام دنیاش باشه اگه بگی برو و دیگه سراغ بچه ات نیا به خواسته ات احترام میذارم و از همین در که بریم بیرون دوروبرتون آفتابی هم نمیشم که دلت نلرزه.ولی فقط این رو بدون من قصد ندارم بچه رو از تو جدا کنم.منتهای نامردی و خیانت رو در حقت کردم میدونم ولی تو بزرگواری کن و فقط بذار گهگداری بچه ام رو واسه چند دقیقه ببینم.اصلا مهم نیست چندروز یه بار.مهم نیست بفهمه من باباش هستم یا نه.فقط بذار بغلش کنم ندا که داره حسرتش جونم رو آتیش میزنه
.میدونم آدم مادیگرایی نیستی ولی به مرگ مادرم حاضرم تا آخر عمر غلام حلقه بگوشت باشم."ندا فقط تو سکوت حرفام رو گوش کرد و بعد از اینکه صحبتم تموم شد گفت"راست میگی اگر این اتفاق نیافتاده بود خیلی همه چیز فرق میکرد و منم مطمئن باش با چنگ و دندون میجنگیدم و روی بچه رو نشونت نمیدادم.ولی وقتی حس کردم ممکنه از دستش بدم حاضرم هرفداکاری واسه بچه ام بکنم و بالاترینش اینه که این ترس رو بجونم بخرم ولی اجازه بدم حالا که خودت میخوایی واسش پدری کنی.ولی اینو بدون اگر احساس کنم حرکتی کنی که بخوایی بچه رو وابسته خودت کنی که ازم جداش کنی به همون خدای بالا سر دیگه نمیذارم ببینیش"من تصور همچین چیزی رو نداشتم ولی همین جای امیدواری بود به همین خاطر خیالش رو راحت کردم و شرطش رو قبول کردم.حتی حاضر بودم هر تعهد و امضایی رو بهش بدم.پیش کشیدن بحث خودش اصلا به صلاح نبود.چون رفتارش اونقدر پیچیده بود که نمیفهمیدم چه حسی نسبت بهم داره.نه کاری میکرد که بفهمم ازم متنفره نه میدونستم چقدر باید امیدوار باشم که یه روزی منو میبخشه.ولی اون لحظه اینا مهم نبود فقط داشتم پرواز میکردم از اینکه دیگه لازم نیست دزدکی برم سراغشون.نگام افتاد به آینه کاری روی دیوار سفره خونه چقدر بهم میومدیم.چرا خدا تا از آدم چیزی رو نگیره قدرش رو نمیدونه.فقط خداروشکر که دیر نیومدم.حتی اگه ندا دلش پیش کس دیگه ای هم باشه اونقدر به پاش محبت میریزم که فراموشش کنه.
وقتی برگشتیم بیمارستان همه اومده بودن.پشت در اتاق مراقبتهای ویژه نزدیکانمون مثل نگین انگشتر دورمون حلقه زده بودن.حتی از خوشحالی فراموش کرده بودن ما دیگه زن و شوهر نیستیم.خوشحال بودم که خانواده ندا منو بخشیدن و فهمیدن واسه جبران اشتباهاتم برگشتم.این رو هم مدیون پدر و مادرم بودم.میدونستم بابام ناگفته ها رو به پدر و مادرش گفته.انگار یکبار دیگه به دنیا اومده بودم.از روی پدرم شرمنده بودم که هر کجا گند میزدم دنبالم راه افتاده بود و سعی میکرد پاکش کنه.جدای از اون تازه میفهمیدم حس پدر و فرزندی چقدر قشنگه واسه همین دستمو دور گردنش انداختم اونقدر گریه کردم که سر شونه هاش خیس شده بود.تو گوشم گفت"از خدا خواستم خدا مثل آفتاب بلندت کنه پسرم"با این حرفش امید تازه ای واسه رسیدن به خوشبختی پیدا کردم.
ادامه دارد/۰۵
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#18
Posted: 30 Nov 2013 00:05
عشــــــــــــــــــــق پنهان ۱۷
پاورچین میام تو اتاقم،لپ تاپم رو بردارم که چشمهاشو باز میکنه و با صدای خواب آلود میگه:
- مامانی کجا داری میری؟
میام کنار تختش و خم میشم رو صورتش و لپهای تب دارش رو میبوسم.دستای کوچیکش رو حلقه میکنه دور گردنم.میشینم لب تخت و تو بغلم میگیرمش.صورتم رو به صورت داغش میچسبونم و میگم"تا شما صبحونه بخوری و یک کم استراحت کنی منم قول میدم زود برگردم خونه.باشه پسرم؟"با لجاجت شونه هاش رو بالا میندازه و مخالفت میکنه.میاد حرف بزنه که سرفه امونش نمیده.میدونم مامانم بیشتر از من مراقبش هست و نگرانی از اون بابت ندارم ولی دلم نمیخواد دل کوچیکش رو غصه دار کنم.ساعتم رو نگاه میکنم و میبینم هنوز نیم ساعتی واسه راضی کردنش وقت دارم. از روی زانوم بلندش میکنم و خودمم بلند میشم.با دست موهای پیشونیش رو به کناری میزنم و دستش رو میگیرم ببرم یه آبی به صورتش بزنم.
دست تو دست سامان میام طبقه پایین و به بابام که روی راحتی جلوی تلویزیون نشسته و مشغول تماشای اخبار صبحگاهی هست سلام میکنم. بابا بر خلاف همیشه جواب سلام منو خیلی سرد و سنگین میده ولی دستش رو به سمت سامان دراز میکنه و سامان فوری میره و رو زانوش میشینه و خودش رو تو بغلش جا میکنه. مامان که انگار غم عالم مثل "مه" صورتش رو پوشونده از آشپزخونه میاد بیرون.بهش سلام میکنم و اونم سرسنگین و سرد جوابم رو میده.نمیدونن رفتارشون فقط باعث میشه دلم بگیره وهیچ اتفاق بدتری واسه من نمیوفته چون سختیهای زندگی دیگه پوست کلفتم کرده. دلیل دیگه اش هم استقلال مالیم هست. اگر هم مثل اون سال که منو وادار به ازدواج با علی کردن دیگه منو تو منگنه نمیذارن دلیلش همینه.میدونن بهم فشار بیارن تهدیدم رو عملی میکنم و دست بچه ام رو میگیرم و از خونه شون میرم و یه جا تنها زندگی میکنم. مامانم سامان رو از بغل بابام جدا میکنه و دستش رو میگیره و با قربون و صدقه به آشپزخونه میبره تا بهش صبحونه بده.منم بدون هیچ حرفی دوباره میرم بالا تا لپ تاپم رو بردارم و زودتر از این جو متشنج و سنگین خونه فرار کنم.
زیپ کیف لپ تاپم رو میبندم و صدای بسته شدنش با صدای زنگ پیامک موبایلم قاطی میشه.چه به موقع وگرنه ممکن بود گوشیمو تو خونه جا بذارم.با دیدن پیامک صبح بخیر حسام همه چیز یادم میره.انگار نه انگار که دیشب چه جنجالی تو خونه داشتم.
واسه اولین بار تو این چند روز که حرف از پیشنهاد علی واسه برگشتن من بود و متوجه شدن با نصیحت و زبون خوش راضی نمیشم، بابام محکم و قاطع جلوم ایستاد و گفت"باید برگردی سر زندگیت" و اینجا بود که کاسه صبرم سرازیر شد و منم واسه اولین بار احساس تلخ شکست تو زندگیم رو به رخشون کشیدم و انگشت اتهام به طرفشون گرفتم و گفتم"یه بار بدبختم کردید بس نیست؟با هزار بدبختی خودمو از نکبت زندگی با علی کشیدم بیرون و دوباره میخوایید با سر هولم بدید بیفتم توی چاه؟مگه من سبکسری کردم؟چکار کردم که عار و ننگتون میاد از اینکه تنهام.منکه دارم زندگی خودمو میکنم.مجبورم کنید میرم و مستقل زندگی میکنم".دلشون انگار بدجوری شکست که آتش بس اعلام کردن و هردوشون گفتن"ما دیگه هیچ کاری به کارت نداریم".
گذر زمان تو این چند سال روی بابام به واسطه بیماری قلب و دیابتی که داشت ردپاش رو خیلی عمیقتر به جا گذاشته.شونه هاش دیگه مثل چند سال پیش فراخ و پهن نیست.دیگه وقتی داد میزنه سقف خونه به نظرم به لرزه نمیوفته ولی هنوز برام خیلی عزیزه.دلم نمیخواد برنجونمش از طرفی اصلا تصمیم ندارم هرچی کاشتم رو به باد بدم.مامان ملایم تر جلوم موضعگیری کرده.اون همه هم و غمش سامانه.دوست نداره با این وضعیت بزرگ بشه. دلش نمیخواد مهر بچه طلاق تا آخر عمر رو پیشونی پسرم باشه.ولی دلیل مخالفت من یکی دوتا نیست.مهمترین مشکل من این هست که دیگه علی به چشمم نمیاد.یه جورایی نمیتونم از زاویه دید روبروم ببینمش بلکه از بالا نگاهش میکنم.تو این 5 سال که جون کندم و خودمو بالا کشیدم اون بازیچه دل و هوی و هوسش بوده و درجا زده.حرصم میگرفت از اینکه باز داشتن منو مثل یه لقمه بزرگ تو دهن علی می چپوندن. لقمه ای که دیگه اندازه قواره دهنش نبود و تو گلوش گیر میکرد.
امروز دیگه باید با حسام جدی حرف میزدم.دلم نمیخواست دیگه این بحث بین من و پدر و مادرم بیشتر از این کش پیدا کنه.وقتی حسام واسه خواستگاری پا پیش بذاره میتونم قیاسهایی که بین علی و حسام تو ذهنم میکنم رو به زبون بیارم.دیگه وقتش بود بگم چه تصمیمی گرفتم.اینطوری دیگه من هم دغدغه پنهون موندن رابطه ام با حسام رو ندارم.
باز میام تو آشپزخونه و خم میشم و صورت سامان رو که پشت میز نشسته و داره صبحونه میخوره میبوسم.دیگه بهونه ای نمیگیره و لباش رو میذاره رو صورتم و میبوسه و در گوشم میگه"مامانی مداد رنگی برام بخریا". منم آروم توی گوشش میگم"وقتی برگشتم میام باهم بریم بخریم باشه؟"سرش رو به نشانه موافقت تکون میده و با زبون بچه گونه ش میگه"پس زود بیا وگرنه غصه میخورم"بازم میبوسمش و میگم"نههههه،دل کوچولوت غصه دار نشه ها.مامانی زوده زود میاد پیشت". مامانم سری به چپ و راست تکون میده و نفسش رو صدادار از سینه میده بیرون و لقمه بعدی رو دهنش میذاره.
میدونم منظور مامانم از این حرکت چیه.اونقدر میشناسمش که پانتومیم هم اجرا میکنه منظورش رو میفهمم از حرکاتش.تو این مواقع لپ کلام مامان این هست که تو لیاقت این بچه رو نداری.چون این حرکت رو وقتی میکرد که سامان اعصابم رو با بدقلقی یا شیطنتهای بچه گانه اش بهم میریخت و میومدم برخوردی باهاش بکنم.تو این مواقع وروجک سریع به مامان و بابام پناه میبرد و اونا هم با رفتارهای این شکلی جلوم جبهه میگرفتن و اجازه نمیدادن به میل خودم تربیتش کنم.اهل خشونت و تنبیه بدنی نبودم ولی یه وقتهایی فشار درسهام زیاد بود و یا خسته بودم به کوچکترین ساز مخالفش سرش داد میزدم.کتک خوردن سامان فقط در حد یه تهدید بود و به همین جمله ختم میشد که"اگه از جام بلند بشم چنان بزنمت که صدای سگ بدی"
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#19
Posted: 30 Nov 2013 00:07
عشــــــــــــــــــــق پنهان ۱۸
این صحنه هیچوقت یادم نمیره که من و سامان باهم تنها بودیم وداشت خیلی شیطنت میکرد.انداختم دنبالش که واسه اولین بار تهدیدم رو عملی کنم.طفل معصوم وقتی دید بابا و مامانم نیستند ازش دفاع کنند اومد فرار کنه گوشه اتاق گیرش انداختم.چشاش مثل چشمای آهو بود که داشت به شیر درنده میگفت بهم رحم کن.وقتی کاملا بهش نزدیک شدم دیدم دستش رو حایل سرش کرده بود و چشماش رو بسته بود درست مثل کسی که زبونم لال داره اشهدش رو میخونه فقط شنیدم داره میگه "وای مامانی خواهش میکنم نزن"انگار خنجر تو قلبم فرو کردند.از جا بلندش کردم بگیرمش تو بغلم دیدم ای وای شلوارش رو خیس کرده.از اون روز به بعد دیگه تهدیدش هم نمیکردم.
اگه نفس بد میکشید میمردم و زنده میشدم.اگه اشک تو چشمش میومد زمین و زمان رو سرم آوار میشد.همیشه در موردش احساس گناه میکردم.انگیزه موفقیتم فقط سامان بود.دلم میخواست تا نقطه ای اوج بگیرم که وقتی بزرگ شد اونقدر باعث افتخارش باشم که هیچوقت افسوس نخوره کاش بچه طلاق نبود.چشم دوخته بودم به افقهای یک آینده روشن و طلایی برای خودم و سامان و بدون اینکه حواسم به چپ و راست پرت بشه سعی میکردم تو مسیر درست پیش برم.واسه همین همیشه سنجیده و عاقلانه رفتار میکردم.تو محیط دانشگاه هیچوقت به کسی نزدیک نمیشدم تا راز مطلقه بودنم فاش نشه.دلم نمیخواست بار رفتار سبکسرانه ام بعدها رو دوش بچه ام باشه.تمام نیازهام رو سرکوب کرده بودم مبادا طغیان کنه و منو به حریم جنس مخالفی نزدیک کنه.در اونصورت تبعاتی رو دنبال داشت که جبران ناپذیر بود.
بلافاصله بعد از جدا شدنم حتی یکروز وقتم رو تلف نکردم.بعد از شش ماه تلاش شبانه روزی تونستم سد کنکور رو بشکنم و تو یکی از معتبرترین دانشگاههای دولتی شهرمون تو رشته مهندسی معماری قبول بشم. داشتم پرواز میکردم چون نیاز به پرداخت شهریه نداشتم و اینطوری تا یکی دوسال میتونستم مخارج دانشگاه رو با پس انداز کمی که داشتم خودم پرداخت کنم.اگرچه پدر و مادرم از جون و دل حاضر بودن از لحاظ مالی حمایتم کنند.ولی دلم میخواست رو پای خودم بایستم.همینطوریش یه وقتهایی دستم به سختی تو سفره شون میرفت چه برسه به اینکه هزینه تحصیل ازشون بخوام.کافی بود بابا حواسش نباشه و کوچکترین محاسبه ای از هزینه های خونه رو علنی انجام بده یا اسمی از افزایش قیمت مایحتاج خونه ببره و اونوقت مدتها عذاب عالم رو میکشیدم و خودم رو محدود میکردم.احساسی که هیچوقت زمان قبل از ازدواجم نداشتم و بدون نگرانی چپ و راست خرج میتراشیدم و وظیفه شون میدونستم بپردازند. اگرچه اوضاع مالی پدر و مادرم هیچ فرقی با گذشته نکرده بود.بابا خودش رو بازنشسته کرده بود و همه چیز رو به برادرم سعید سپرده بود.اونم ماه به ماه پول حاصل از درآمد کارخونه رو به حسابی میریخت که هیچ دغدغه ای بابت ته کشیدنش وجود نداشت.
بعد از یکسال که حساب پس اندازم رو به ته کشیدن بود تصمیم گرفتم کار کنم.از طرفی هم دلم نمیخواست زیاد بیرون از خونه باشم و از بچه ام دور بمونم.به واسطه کارهای عملی دانشگاه کار ماکت سازی رو خوب انجام میدادم واسه همین با یه شرکت قرار داد بستم و کار ماکت سازی رو شروع کردم.منتها چون کارهای اولم کوچیک بودند و مهارت من هم هنوز زیاد نبود،کار رو که اغلب پروژه دانشجویی بود تحویل میگرفتم و بعد از آماده کردن تو خونه ،تحویل شرکت میدادم.بعد از یکسال چنان مهارتی پیدا کرده بودم که پروژه های بزرگ اجرایی رو هم راحت میتونستم انجام بدم و دستمزد سنگینی واسه انجام کارم میگرفتم که علاوه بر تامین مخارج خودم و سامان تونستم مبلغ قابل توجهی پس انداز کنم.
کم کم به فکر خرید ماشین واسه خودم افتادم.به محض اینکه بلند بلند داشتم فکر میکردم بابا بهم پیشنهاد داد کمکم کنه.واسه اولین بار مبلغی رو ازش گرفتم ولی ازش قول گرفتم به عنوان قرض باشه و اونم که روحیه منو میشناخت قبول کرد ماهیانه بهش برگردونم. سال آخر دانشگاه دیگه دغدغه استفاده از وسیله نقلیه عمومی واسه رفت و آمد نداشتم.هر چند که هر وقت اراده میکردم ماشین بابام در اختیارم بود.اونقدر این احساس استقلال مالی شیرین و لذت بخش بود که وقتی پیشنهاد کار تمام وقت تو محل خود شرکت رو بهم دادن بدون درنگ قبول کردم.دیگه سامان هم به سن پیش دبستانی رسیده بود و نصف روز رو خونه نبود و بقیه روز رو هم اونقدر مشغول بود که بود و نبود من براش فرقی نمیکرد.با این همه من دلم نمیخواست فاصله ای بین من و پسرم ایجاد بشه.واسه همین ساعت کارم رو طوری تنظیم کرده بودم که نیازی به سرویس نداشته باشه.صبح با خودم به مدرسه میبردمش و ظهر اغلب روزها که کارم زود تموم میشد خودم میرفتم دنبالش و روزهایی که نمیشد بابا با جون و دل وظیفه منو انجام میداد.اوقات فراغتم فقط به سامان اختصاص داشت و به محض اینکه وقت آزاد پیدا میکردم از بردنش به تفریح و گردش دریغ نمیکردم.
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#20
Posted: 30 Nov 2013 00:08
عشــــــــــــــــــــق پنهان ۱۹
به خاطر علاقه شدیدی که به درس داشتم بالاترین معدل تو مقطع لیسانس رو اون سال تو دانشگاه آوردم و بخاطر همین از شرکت تو کنکور کارشناسی ارشد معاف شدم.دیگه تو سراشیبی موفقیت افتاده بودم و زحمتهام به بار نشسته بود.ولی مجبور بودم همیشه واسه ساعتهام برنامه ریزی داشته باشم تا بتونم هم از پس نقش یه مادر خوب واسه بچه ام بربیام و هم تو کار و درسم موفق بشم.تو این راه پدر و مادرم از هیچ کمکی دریغ نمیکردن.بعد از فارغ التحصیلی تو مقطع لیسانس به جمع گروه مشاوره و طراحی شرکت پیوستم و اینجا بود که با حسام آشنا شدم.اوایل فقط واسه من یه همکار بود و بس. با اینحال واقعا خوش قیافه بود و همیشه متوجه نگاههای تحسین آمیز همکارای خانمم بهش میشدم ولی اونقدر پیله محکمی دور خودم تنیده بودم که به چیزی که فکر نمیکردم نزدیک شدن به حسام بود.اون واسه من فقط یه همکار مرد بود که خب قیافه قشنگی داشت.از این گذشته رفتار اون هم طوری بود هیچ کس رو تحویل نمیگرفت.
24 سالم بیشتر نبود و حتی از منشی شرکت هم که جوونترین و سربه هواترین عضو مجموعه بود یک سال کمتر سن داشتم ولی احساس میکردم دیگه خیلی چیزها از من گذشته.هر کس خبر نداشت تصور نمیکرد حتی ازدواج کرده باشم چه برسه به وجود بچه ای به سن و سال پیش دبستانی.اونقدر سعی میکردم باوقار و متین باشم که هیچ کدوم از همکارهای خانم باهام صمیمی نمیشد چه برسه به همکاران مرد.چون خارج از حیطه کاری بین من وبقیه کلمه ای رد و بدل نمیشد.دیگه همه میدونستند خارج از چارچوب کار مایل نیستم با کسی حرف بزنم.
یه جورایی رفتار من واسه همه مرموزانه بود. گاهی به گوش خودم شایعاتی که در موردم بود رو میشنیدم ولی به روی خودم نمیاوردم.به مرور همه به این اخلاق من عادت کردن. فهمیدن فقط دلم نمیخواد حرفی از زندگیم بزنم.ولی در عوض شنونده خوبی هستم. پس بعد از مدتی که با همکارهای خانم صمیمی تر شدم بدون هیچ نگرانی حرفهای خصوصیشون رو باهام درمیون میگذاشتند.هرکس مشکلی داشت میتونست رو راهنمایی و مشاوره درستی که بهش میدم حساب کنه و به عنوان یه دختری که بیشتر از سن خودش تجربه داره منو شناخته بودند.تو این فاصله زمانی فهمیدم دو تا از همکارام دل و دینشون واسه حسام رفته، بدون اینکه هر کدوم از علاقه اون یکی باخبر باشه.جالب بود که حسام اصلا انگار توی باغ نبود.
پس طبیعی بود که نخوام منم نفر سومشون باشم و بیفتم دنبال این پسر مغرور و اون نیم نگاهی هم بهم نندازه.اگر هم مینداخت چی میشد جز اینکه به عنوان یه زن مطلقه مدتی رو باهام خوش بگذرونه و بعدش هم بگه خداحافظ و بره با یکی مثل این دونفر،دختر باکره ازدواج کنه .بخاطر همین همیشه نادیده میگرفتمش.
تا اینکه واسه طراحی و اجرای یک پروژه هتل تو یکی از شهرهای شمالی باهاش همسفر شدم.واسه اولین بار بود که از سامان چند روز جدا میشدم و برام تحمل دوریش خیلی سخت بود.از صبح تا عصر که مشغول کار بودم دلتنگی اونقدر برام آزار دهنده نبود.به محض اینکه کار تعطیل میشد و برمیگشتیم به هتل محل اقامتمون غم عالم به دلم هجوم میاورد.3 نفر بقیه گروه مرد بودن و همزبون بودند واسه همین کلی هم تو این سفر مجردی داشت بهشون خوش میگذشت و خدا خدا میکردند کارمون بیشتر طول بکشه.چون عصر که برمیگشتیم هتل فقط من تو اتاقم میموندم و پشت لپ تاپ سرخودمو به کار گرم میکردم.بقیه بعد از یکساعت استراحت از هتل بیرون میرفتن و تا آخر شب مشغول تفریح بودند.
شب سوم حسابی حوصله ام سر رفته بود تصمیم گرفتم تو ساحل دریا که نزدیک هتل بود یه کم قدم بزنم.اوایل پاییز بود و ساحل خلوت. حتی بیشتر چایخونه های اون اطراف که کنار دریا بودند یک نفر هم مشتری نداشتند. یه سوئیشرت کوتاه با شلوار جین برمودا تنم کردم و یه جفت صندل اسپرت پوشیدم تا اگر هوس کردم سر به سر جزر و مد آب دریا بذارم، نگرانی بابت خیس شدن نداشته باشم.صدای دریا آرامش عجیبی بهم میداد ولی اونقدر غرق افکارم شده بودم که نزدیک شدن حسام رو متوجه نشدم.
نفس زنون خودش رو بهم رسوند و وقتی چهره متعجب من رو دید خنده اش گرفت.با نگاهی خاص سرتا پام رو برانداز میکرد که انگار برهنه اومدم بیرون.ازش پرسیدم: اتفاقی افتاده؟!نفس عمیقی کشید و گفت: از پایین زنگ زدم به اتاقتون جواب ندادید.به موبایلتون هم چند بار زنگ زدم فکر میکردم خوابیده باشید.دیدم سرشب هست و امکان نداره به این زودی بخوابید.از هتلدار پرسیدم گفت اومدید بیرون و از فرم ظاهرتون که هیچی همراهتون نبوده حس کرده میرید قدم بزنید.
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم