ارسالها: 9253
#31
Posted: 2 Dec 2013 02:57
عـــــــــــــــــــــــــــــــشقپــــــــــــــــــــــــنهان ۳۰
و بعدشم سر شوهرش رو فرستاد بالای دار.
دیگه بعد از چند سال اونقدر مریم بی پروا رفتار میکرد که مادرم پی به رابطه مون برده بود ولی به روی من نمیاورد حس مادرانه اش بهش میگفت دیر بجنبه آبروی خانواده رو بردم به زور ندا رو واسم خواستگاری کردند.وقتی ندا رو دیدم کوچکترین ایرادی نمیتونستم بگیرم جز اینکه بگم من دوسش ندارم.ولی عشق کوچه و خیابون تو قاموس پدر و مادر من نبود و میگفتند مهرش بعد از ازدواج به دلت میشینه .جرات نداشتم با مریم درمیون بذارم.مونده بودم چه خاکی سرم بریزم.
زمزمه تدارک نامزدی به گوش مریم رسید و واسه اولین بار تو این هفت سال باهام قهر کرد که چرا ازش مخفی کردم.اونم بیکار ننشست و وقتی یه شب بابام از مغازه به خونه برمیگشت جلوش رو گرفت و هرچی بینمون بود به حاجی گفت.اونشب فقط دیدم بابام قلبش گرفت و وقتی رسوندیمش بیمارستان دکتر تشخیص داد سکته خفیف کرده.سالها طول کشید تا فهمیدم چطوری بابا با پول دهن عزت رو بسته و همیشه خودم رو گناهکار میدونستم و فکر میکردم مریم خانومی و گذشت کرده که شاهد ازدواج من و دختر دیگه ای بوده و دم نزده.
تصمیم گرفتم پای مریم بایستم ولی هنوز سرمایه و پشتوانه مالی نداشتم و من که از بچگی تو ناز و نعمت بزرگ شده بودم میترسیدم پشت پا به همه چیز بزنم.میدونستم اصرار و پافشاری باعث میشه بابام با لباسهای تنم از خونه بیرونم بندازه.
یادمه وقتی تصمیمم رو به مریم گفتم اشکهاش که مثل بارون بهاری روی صورتش رون بود فوری بند اومد و من که فکر میکردم بیشتر از این حرفها تلاش کنم تا از دستش ندم،خیلی راحت راضی شد.بعد از نامزدی بابا که حالا دیگه منو واسه خودش مرد حساب میکرد و دوست نداشت تا آخر عمر وابسته جیبش باشم حاضر بود هرچقدر سرمایه احتیاج داشتم واسه کار در اختیارم بذاره که هر چه بیشتر به زندگیم دلگرم بشم.
اول از همه یه آپارتمان نقلی تو محله ای دور خریدم و مریم رو فرستادم اونجا زندگی کنه.اهل محل فکر میکردن مریم دانشگاه قبول شده و واسه درس خوندن رفته شهرستان،واسه همین پدر و مادر من هیچوقت شک نکردند که غیبت مریم از اون محله زیر سر من باشه.واسه اینکه حوصله اش تنهایی سر نره یه ماشین خریدم و در اختیارش گذاشتم و هر چقدر اراده میکرد پول تو دست و پاش میریختم تا با دوستای جدیدش خوش بگذرونه.به ظاهر سرمو انداختم زیر و مثل یه پسر سربراه زندگی تشکیل دادم ولی قبله گاه من خونه مریم بود.در ظاهر با ندا زندگی تشکیل دادم ولی فقط جسمم مطیع بود.از کوچکترین فرصتی استفاده میکردم تا پربزنم برم پیش مریم و باهاش با عشق راز و نیاز کنم.تنها امیدم این میون به ندا بود.تصمیم داشتم اونقدر بهش بی محلی کنم که از دستم به ستوه بیاد تا صداش دربیاد و ازم جدا بشه.هر چقدر مریم رو متعلق به خودم میدونستم ندا رو به چشم یه مهمون موقت میدیدم که اونقدر با ملاحظه و متین بود که دلم نمیومد بهش بی احترامی کنم.تنها کاری که از دستم برمیومد این بود که ندیده بگیرمش.
شب عروسیمون ندا با هزار امید و آرزو پا به خونه ام گذاشت.وقتی همه مهمونها رفتند و تنها شدیم نگاهم تو چهره معصومش که افتاد دلم نیومد برنجونمش.از طرفی اونقدر مریم گریه کرده بود تا مجبور شدم بهش ثابت کنم چقدر دوستش دارم و بهش قول دادم شب عروسیم رو هر طور شده پیش اون به صبح میرسونم.با درموندگی رفتم روی کاناپه کنار ندا نشستم و گفتم:
- ندا جان شرمنده من باید چند ساعت تنهات بذارم.اشکالی نداره؟از تنهایی که نمی ترسی؟
با حجب و حیای دخترونه سرش رو زیر انداخت و با مرواریدهای دامنش شروع به ور رفتن کرد و گفت:
- از نظر من ایرادی نداره.ولی این وسط نظر من هیچ اهمیتی نداره.ممکنه از نظر بزرگترها اشکال داشته باشه.
توی این جمله اش هزار تا حرف نگفته وجود داشت.ولی متوجه اعتراض پنهانی که توی جمله اش بود نشدم.واسه همین گفتم:
- اونا دیگه اونقدر خسته ان که حوصله ندارن زاغ منو و تو رو چوب بزنن.یکی از دوستان صمیمیم تصادف کرده و نیاز به کمک من داره.میرم و زود برمیگردم.اگه میترسی در خونه رو قفل کن و بخواب.کاری هم داشتی میتونی به موبایلم زنگ بزنی.
نمیدونم از لحن قاطع من بود یا نجابت اون که هیچ اعتراض دیگه ای نکرد و من سریع قبل از اینکه چشمهام اولین دروغم رو رسوا کنه خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون تا خودمو زودتر به مریم برسونم.
پـــــــــــــایــــــــــــــان
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم