انتقام از دنیا (قسمت دهم)نسرین: ناهار نمیخوای؟ من: حالشو داری درست کنی؟ خیلی گشنه هستم اما تو خسته هستی عزیزم. نسرین: کی گفته؟تازه الان سرحالم . بعد در گوشم گفت: زود بیا بریم ناهارو بخوریم تا باز دوباره صداش در نیومده ، بدو یه وقت میبینی دوباره باید خارش گیری کنیا. تو که میدونی این کون من ادب نداره وبزرگ و کوچیک نمیشناسه ، پس زود بیا تو اشپز خونه تا ناهارو اماده کنم و بخوریم. من: منو میترسونی؟ تا باشه از این خارش گیری ها . تو که خوب میدونی من استاد خاروندن هستم پس غمت نباشه. نسرین: اونو که میدونم از دیشب تا حالا دیدم چه بر سر من اوردی . من رفتم برم غذا رو اماده کنم و تو هم کم کم بیا . نسرین دامنو تابشو پوشید و رفت بعد از چند دقیقه من هم لباسمو پوشیدمو رفتم دستشویی وبعد هم رفتم اشپز خونه. نسرین اخرای کارش بود وسفره را روی میز پهن کرده بود و غذا رو خوردیموبعد هم دوباره به اتاق خواب اومدیم و خوابیدیم تا ساعت 4و5 بعد از ظهر. ساعت 5 بود که با صدای تلفن دیگه خواب از سرمون پرید و نسرین رفت تلفنو جواب بده . نسرین: سلام بفرمایید. مامان:سلام عروس گلم حالت چطوره؟ مارو نمیبینی خوشحالی؟ نسرین: سلام مادر جون حال شما؟ خیلی ممنون، نه بابا چه خوشحالی اتفاقا خونه بدون شما سوتو کوره و ما هم مثل این خونه ساکت و ارومیم. مامان: اشکال نداره عزیزم، بزار برگردم میدونم چطور حال پسرمو بگیرم که این جوری تو رو هم ناراحت کرده. نسرین: نه مادر جون چرا روزبه را میخواهید تنبیه کنی؟ اون که مقصر نیست خودم خواستم بمونم. خلاصه یه ده دقیقه ای را با مادرم صحبت کرد و جواب سوالای مادرمو داد که حالا نوبت به زن عمو بود و مادرم گوشی را به زن عمو داد و حالا اون شروع کرد به احوال پرسی و جویای حال شدن و نسرین هم متعاقبا جواب میداد. نسرین هم با مادرش حدود یه 15 دقیقه ای حرف زد و دیگه خود نسرین داشت کلافه میشد و اخرش به زور تونست جوابشونو بده و خاطرشون را جمع کنه . خلاصه با هزار مکافات تلفن را قطع کرد. وقتی گوشی را گذاشت گفت: دیگه مادر خودم بیشتر از مادر جون نگران بود ، همش از من سراغ دامادشو میگرفت ببینه حالش چطوره؟ نمیدونه که دومادش چه بلایی سر من اورده .من با شوخی و با چهره ای جدی: ناراحتی؟ باشه دیگه باهات حرف نمیزنم و دیگه پیشت نمیام. نسرین: نه ....نه...کی گفته ناراحتم اتفاقا خوشحالم ، تازه قهر نکن و گرنه اشکمو میبینیا. من : خیله خوب حالا بگو چیکار کنیم . نسرین: بیا با ماشین بریم یه کم دور بزنیم ، بریم سی و سه پل یا پل خواجو ببینیم زاینده رود در چه حالی هست؟ من: باشه پس برو لباستو بپوش واماده شو که بریم. خلاصه اماده شد و رفتیم . اول رفتیم میدان امام و بعد هم رفتیم منارجنبان و دیگه هوا داشت کم کم خاموش میشد و شب داشت میرسید که رفتیم پل خواجو. داشتیم روی پل قدم میزدیم که نسرین بهم گفت میای بریم زیر پل تا نزدیک اب باشیم. منم گفتم چرا که نه بریم. خلاصه رفتیم زیر پل و در یکی از تاقچه های زیر پل نشستیم و من نسرینو بغل کردمو بهش گفتم: نسرین میدونی دنیا از روزی که تو مال من شدی ورسما به هم دل بستیم برام قشنگ تر شده اصلا همین شهر اصفهان که این همه سال هست داریم داخلش زندگی میکنیم ، حالا احساس میکنم چقدر جاهای زیبا داشته که من ندیدم یعنی تو برام زیباش کردی واگه بخوام تنها برم این مکان هارو ببینم باز میشه همون اصفهان قدیم. نسرین: منم همین طور اصلا یه شادابی خاصی توی وجودم حس میکنم که قبلا همچین حسی را نداشتم . روزبه خیلی دوست دارم .من: میدونم عزیزم منم همین طور . خلاصه کمی دیگه حرف زدیم و بعد دیدم نسرین داره کم کم میلرزه بهش گفتم : خانومی سردت هست ؟ نسرین: اره کم کم داره سردم میشه. میای بریم خونه؟ من: باشه عزیزم . بلند شدیم و حرکت کردیم به سمت ماشین و سوار شدیم وبه خونه برگشتیم. وقتی اومدیم خونه دیدم ساعت 10 شب هست که نسرین بهم گفت : شام میخوری؟ من: بله چرا که نخورم. نسرین : پس میرم لباسمو عوض کنم و برات خوراک درست کنم. من هم رفتم داخل اتاق و لباسمو عوض کردم و رفتم به اشپزخونه . من: خب چیکار کنم؟ نسرین: بیا این گوجه ها رو خورد کن تا منم این سیب زمینی ها رو خورد کنم و ..... مشغول به کار شدمو وبعد از چند دقیقه گوجه هارو تحویلش دادم و بهش گفتم : حالا چی؟ نسرین : هیچی دیگه عزیزم بشین برات یه چایی بیارم تا غذا اماده بشه و برا م یه چایی اوردو خودش مشغول غذا درست کردن شدو من چاییمو تموم کرده بودم و داشتم به نسرین نگاه میکردم که نسرین بهم گفت: مثل این که دوباره شروع کردی درسته؟ من: چی؟ نسرین: خوردن منو دیگه. من: اره پس میخوای چیکار کنم بیکارم دیگه. نسرین: باشه عزیزم نوش جونت. بعد از چند دقیقه دیدم نسرین این دفعه بدون این که ببینه من در چه وضعی هستم و چیکار میکنم ، شروع کرد به گوزیدن و بعد برگشت بهم گفت: روزبه خان بهت میگم این پر رو هست میگی نه. چند ساعت پیش بود که داشت با روزبه کوچولو بازی میکرد حالا انگار نه انگار دوباره داره سراغ روزبه کوچولو را میگیره. من: باشه مخلصشم هستیم بعد شام خودم به خدمتش میرسم. نسرین با خنده: خدمت از ماست.! بعد از چند دقیقه میخواست که در اخر کار نمک به غذا اضافه کنه برای همین دولا شد و از کابینت پایین نمک پاش را برداشت اما نیم تنه اش را بالا نیاورد و کمی پاهایش را بیشتر باز کرد و یه دفه شروع کرد به گوزیدن اون هم با چه صدای بلندی و وقتی گوزیدنش تموم شد درست ایستاد و به غذا نمک ریخت و گفت: مثل این که طاقت نداره ، داره بال بال روزبه کوچولو رو میزنه زود بیا شامو بخوریم که فکر کنم حسابی خسته ات کنم.من: بله دیگه هر دفه هم صداش بلند تر میشه . باشه ببینم کی طاقتش کمتر هست . شامو خوردیمو رفتیم تو اتاق خواب و لباسای همدیگه را دراوردیم و مشغول شدیم وبعد از بیست دقیقه اهسته اهسته حرکت کردن و لیس زدنو بازی کردن، بالاخره این روزبه کوچولو در کون نسرین جای گرفت و شروع کردم به تلمبه زدن و حرکت دادن نسرین و در اخر هم بعد از این که ایشون سه دفه ارضا شده بود من ابمو تو کونش ریختمو کیرمو دراوردم کنارش نشستم. بعد نسرین بهم گفت : حالا چیزی که به من دادی را پس بگیر و قنبل کرد و دوباره چندبار پشت سر هم گوزید و تمام اب منو روی ملافه تختم ریخت. من: خوب شد نبردیم بشوریم وگرنه دوباره باید میفرستادیم برای شست و شو. نسرین: اره خوب شد نشستیم. من: هنوز من میخواما . نسرین: چی؟ یعنی تو خسته نشدی؟ من: نه تازه حالا این کونت منو شیفته خودش کرده خوشم میاد هر چند ساعت شروع میکنه منو روزبه کوچولو را صدازدن. میخوام این کارو از یادش ببرم. نسرین: نه دیگه واقعا حال ندارم ، ولی چون تو میخوای باشه. من : نه شوخی کردم بیا تو بغلم بخواب گلم . خلاصه تو این یه هفته که ما تنها بودیم روزی دو یا سه بار با هم سکس داشتیم و جالب این جاست که این دو سه بار در روز مخصوص نیمه دوم روز بود چون صبحا من میرفتم سر کار و برای ناهار میومدم خونه. کم کم دردای نسرین از کون دادن هم کم شد و راحت تر به من کون میداد تا این که این یه هفته هم تموم شد و پدر مادرامون برگشتن. و ماهم دوباره برگشتیم به روزگار سابق. تا عید......ادامه دارد.....
انتقام از دنیا ( قسمت یازدهم)خلاصه عید رسید در همین عید روز پنجم موعد عروسی منو نسرین بود. در روز های اول عید که مشغول دیدوبازدید از افوام بودیم و علاوه بر ان در هر میهمانی اقاجون و عمو از خانواده هایی که به دیدنشون میرفتند برای امدن به عروسی دعوت میکردند. تا این که رسیدیم به روز پنجم فروردین ، یعنی روز موعود.از صبح که پدرو مادرم در حول و ولا بودندکه کارها را انجام دهندظهر هم نسرین را بردم ارایشگاه و خودم رفتم یک سرو سامونی به قیافه ام دادم و عصر اماده شدم که برم دنبال نسرین و زن عمو و مادرم در ارایشگاه. وقتی با ماشین گل زده رسیدم به ارایشگاه در کل دستپاچه شده بودم و با خودم میگفتم : این منم روزبه! ، همون روزبهی که خیلی شیطون بود حالا باید صاحب یه خونواده باشم ؟ روزبه از امشب بدبختی هات رسما شروع شد پس رسما بهت تبریک میگم( از طرف روزبه درونت). خب اقا روزبه دیگه نوبت توست . یک نفس عمیق کشیدمو رفتم زنگ ارایشگاهو زدم. چند دقیقه ای طول کشید تا نسرین به همراه مادر گرامی ام و زن عموی عزیزم از ارایشگاه تشریفشان را اوردندو منت بر سر بنده گذاشتند و کمتر حرصم دادند. اما انصافا نسرین چه پری خوشگلی شده بود اصلا با روز عقدمون هزار درجه فرق میکردو خواستنی تر شده بود . خلاصه خانمها همگی شوار شدندو(البته نه به این راحتی... مثل این که من نوکرشون هستم باید با عزت و احترام میرفتم در ماشین را برای هرکدام باز میکردم و شخص مورد نظر جلوس میفرمودندو بنده هم در اخر باید در را به ارامی به طوری که خاطرشان مکدر نشود می بستم. آی..آی ...آی...دیدی روزبه؟ ، روزبهی که جلو هیچ کس گردن کج نکرده بود حالا داشت برای سه خانم محترم تا کمر دولا راست میشد.) راه افتادیم به سمت تالار . در راه کمی با هم خوش وبش کردیم و چون زن عمو و مادرم در ماشین بودند نمیشد با نسترن حرفها و شوخی های +25 سال بکنیم. رسیدیم به تالار واز اونجا بود که خانم ها به قسمت بانوان رفته و من هم مثل یه شازده دوماد به قسمت اقایون . در قسمت اقایون که خبر خاصی نبود وزود مراسم تموم شد ومن به قسمت بانوان رفتم ودر صندلی خودم کنار نسرین نشستم. بعد از چند دقیقه شروع کردن به اهنگ گذاشتن و هر کسی میومد کمی قروفر می ریخت و میرفت و من هم باید به عنوان تشکر در بین این به اصطلاح رقص ویا در پایانش میرفتم وشاباش به اون شخص میدادم وبعد دوباره برمیگشتم ودر جای خود مینشستم و با نسرین مشغول صحبت میشدم. تا این که زن عموم اومد برای رقص . به نسرین گفتم حالا صحبت رو بیخیال بزار رقص مادر زنمو ببینم چون نمیخوام بعدا بهم بگه اصلا به من توجهی نداشتی و از حالا قصد جونمو داشته باشه. خلاصه با نسرین مشغول تماشای رقص مادر زن گرامی ام شدیم. ( سینه ها و باسن مادر زنم انصافا خیلی قشنگ هست و تو پر و کلا وقتی نگاهش میکنی دیگه نمیتونی خودتو کنترل کنی.) نسترن خانم حسابی هنر نمایی کردو بعضی جاها پشت به من رقص نیمه هم انجام میداد و داشت حسابی پیش من دلبری و خودنمایی میکرد. من هم رفتم تا شاباش نسترن جون را بدم و سه برابر افراد دیگه هم بهش دادم . وقتی پولو از من گرفت خواست منو ببوسه و وقتی منو بوسید در گوشم گفت : کیف کردی روزبه جون؟ خوشت اومد؟.... من: اوف.... چه جور... نسترن جون: نوش جونت عزیز دلم . من: خیلی ممنون و برگشتم سر جام نشستم. بعد نوبت رسید به کادوها وقتی رفتیم سراغ هدایا ، اولین هدیه،هدیه پدرم بود:سوییچ یک پرشیا . من هم از پدرم تشکر کردم و مادرم در گوشم گفت: دیدی بهت گفتم مشکل ماشینت حل میشه. هدیه عموم یا همون پدر خانمم: کلید یک ویلای نقلی و کوچک در شمال توی شهر ساری. و هدیه مشترک پدرم و عموم: واحد های کناری هر خونهدر اپارتمان برای منو نسرین. یعنی دو واحد باقی مونده از این دو طبقه اپارتمان برای ما دوتا . بقیه افراد حاضر در مجلس هم پول و وسیله های گرون قیمت( مثل ساعت دیواری، ساعت رومیزی، ساعت مچی، پتو یه نفره، پتو دو نفره تک لایه، پتو دو نفره دولایه ، همزن دستی ، همزن برقی و.....)اورده بودند . بعد هم رسید به کیک عروسی واین کیک پنج طبقه در عرض بیست دقیقه دیگر اثری از اون نبود. خلاصه این مراسم هم تموم شد و با ماشین گل زده دور افتخار را هم زدیم وبعد برگشتیم به خانه وقرار شد از فردا به مدت بیست روز برویم ماه عسل و چون خیلی خسته بودیم منو نسرین تصمیم گرفتیم که مراسم روح بخش و تسکین دهنده ی شب زفاف را موکول کنیم به فردا شب یعنی شب اول ماه عسلمون در ویلای شمال. شب به خانه عمو رفتیم و بعد از کمی حرف و حدیث در مورد مراسم به اتاق به اتاف نسرین رفته وبدون هیچ کار اضافه ای در اغوش هم خواب رفتیم. صیح ساعت 5 از خواب بیدار شده و بعد از کمی وقت تلف کردن برای خداحافظی با عمو و زن عمو ، اقاجون و مامانم ، با پرشیایی که دیشب پدرم به عنوان کادو عروسی بهم داده بود راه افتادیم به سمت ساری. در بین راه که نسرین دیگه خیالش جمع شده بود که دیگه از این به بعد خودمون دوتا هستیم شروع کرده بود به بازی کردن و حرف زدن از مراسم دیشب وکم کم شیطنت هاش هم شروع شده بود و بعد از چند دقیقه بهم گفت: روزبه....میدونی چیه؟...من: نه ...چیه؟ نسرین: میخاره . من: خب بخارون تا خارشش تموم بشه. نسرین : نمیتونم. من: مگه کجات میخاره که نمیتونی؟ ... نسرین: کونم....بدجور میخاره...از دوماه پیش که دیگه با هم سکس نداشتیم تا الان امونمو بریده. من: خب صبر کن برسیم باشه برات خارشش را میگیرم. نسرین: روووووووووووووووووزبه، شوهــــــــــــــــــر عزیزم .... من : جــــــــــــــــــــــــــــانم چیه؟ نسرین: اخه صبرم نمیرسه ، الان میخوام...من: الان که نمیشه تو جاده هستیم من چطوری خارشتو بگیرم؟ نسرین: حالا نمیشه یه کاری بکنی؟ ... تو که میدونی این زبون نمی فهمه ... خودت هم که زبونشو باز کردی تازه بهش هم اجازه دادی هر وقت خواست صحبت کنه پس تا شروع نکرده به اعصاب خورد کردن بهش برس . من : ای وای ....خب بزار به یه جا برسیم بشه یه کاری کرد ، چشم. خلاصه گازو گرفتیم که هرچه زودتر به یه جایی برسیم که حالت تفریحی داشته باشه یا بشه یه اتاق گرفت. بعداز چند دقیقه دیدم نسرین همون طور که روی صندلی کنار من نشسته بود به طرف من برگشت و با دوتا دستاش کمی از صتدلی فاصله گرفت و شروع کرد به گوزیدن ودر حین این کار داشت به من لبخند میزد وقتی تموم شد دوباره مثل اول نشست و گفت: روزبه جان بفرما صداش دراومد . من: اوه....اوه....اوه ...حالا اگه جوابشو ندم هم دفه دیگه صداشو برام میبره بالا ....نسرین شروع کرد به خندیدن و گفت: دفه دیگه را نمیدونم صداش چطوری خواهد بود اما از این باید حساب کار دستت بیاد . من: اره حسابی حالیم شد . فوری کنار جاده دیدم یه جا برای پارک به عنوان استراحت گاه هست زدم کنار و و چند کیلومتری بیشتر هم رفتم توی خاکی تا پیدا نباشه و پشت چندتا درخت های گز ماشینو پارک کردم و به نسرین گفتم پیاده شو. نسرین: این جا؟ ...این جا که همش خاک هست نکنه داری شوخی میکنی؟ ....من: نه...فعلا کون تو بیابون وغیر بیابون نمیشناسه. نسرین هم اومد پایین و گفت: خب حالا کجا؟ یه خورده به اطراف نگاه کردم و دیدم بهترین جا برای اینکه وسیله هم از ماشین بیرون نیاریم خود ماشین هست . به نسرین گفتم برو صندلی عقب ماشین .....ادامه دارد....
انتقام از دنیا ( قسمت دوازدهم)نسرین: وای روز به چه قشنگ ، تو ماشین خودمون چه حالی میده. بعد هم رفت صندلی عقب نشست و پشت به من دراز کشید و پاشو از بیرون اویزون کرد وشلوارو زیرشلواریو و شرتش را دراوردم و گذاشتم صندلی جلو و مشغول لیسیدن کس و کونش شدم وبا انگشت با اون یکی سوراخ بازی میکردم تا حسابی هوایی اش کنم. خلاصه بعد از چند دقیقه دیدم نسرین میگه: روزبه ...روزبه کوچولو را میخوام .... میخوام بخورمش ... زود باش... من: آآآآآآآ....نشد دیگه ... وقتی بهت گفتم صبر کن گفتی نمیتونم حالا هم باید پای همش واستی .... بدون این که انگشتت کیرمو لمس کنه و یا زبونت و لبت با کیرم تماس پیدا کنه میخوام خشک خشک خارش گیری کنم چطوره؟ نسرین: وای ....روزبه .... من این غولو به زور اونم با انواع خیس کردن و چرب کردن دارم تو کونم جاش میدم حالا مبگب خشک؟ مگه میخوای منو بکشی؟ من:باشه خشک نمیکنم اما از خوردن تو هم خبری نیست به جاش چربش میکنم .بعد شلوارو شرتمو دراوردم و روی لباس های نسرین گذاشتم و از تو کیف نسرین کرمش را برداشتم و با اون حسابی کیرمو چرب کردم و به نسرین گفتم : روی صندلی مدل سگی قرار بگیر و اونم همین کارو انجام دادو من هم سر کیرمو گذاشتم دم سوراخ کون نسرین و کمی فشارش دادم به راحتی چند سانتی را رفت تو که نسرین گفت: ووووویییی .... آخ که چقدر دلم برای این کیرت تنگ شده بود .... عوضش از الان دیگه مال خودمه. دوباره فشار دادم البته این بار محکمتر و نسرین هم این دفعه دیگه داشت جیغ میکشید از درد و بهم گفت: روزبه چرا داری این جوری محکم میای؟ من: عسلم اخه هم باید کیرمو زودتر کامل بفرستم تو و هم باید کونتو مجازات کنم که این قدر یه دنده نباشه و گرنه پس فردا دیدی جاهای بد بد خواست حال کنه. خلاصه یه فشار اروم دیگه دادم و مثل همیشه تا همون مقدار داخلش کردم و بعد از چند دقیقه که خوب کونش جا باز کرد شروع کردم به تلمبه زدن و با کسش بازی کردن نسرین دیگه داشت دیوونه میشد و مدام داشت قربون صدقه خودم و روزبه کوچولو میرفت و میگفت: وای .... روزبه نمیدونی چه حالی میده.... خودم فدای کیرتم شوهر عزیزم.... من: احساس میکنم کونت برای کیرم تنگ تر شده و به کبرم بیشتر چسبیده . نسرین: اتفاقا منم همین طور احساس میکنم کیرت بزرگ تر شده ... بزن ... محکم ترعزیز دلم.... . بعد از چند دقیقه دیدم نسرین برای اولین بار ارضا شد ومنم داشتم به تلمبه زدن خودم ادامه میدادم بعد از چند دقیقه که از حالت خلسه بیرون اومد بهش گفتم از ماشین پیاده شو و با دست تکیه بده به بدنه ماشین و رو به من قمبل کن. نسرین هم از ماشین پیاده شد و به ماشین تکیه دادو به طرف من فمبل کرد، منم کبرمو فرستادم داخل کونش و دوباره مشغول شدم ، تو همین حالت از هم لب میگرفتیم و من با دستم با کسش بازی میکردم و در کونش هم کیرم مشغول بود. چند دقیقه بعد دیدم کمرم سنگین شده و آماده پمپاژ هستم. به نسرین گفتم من دارم میام تو چی؟ نسرین : منم همین طور . وشروع کردم به محکم تلنبه زدن و کیرمو بیرون میاوردم و دوباره میفرستادم داخل . بعد از چند دفه در اخرین بار کیرمو با ضرب فرستادم داخل و همون جا نگه داشتم . نسرین تا اولین پرش اب کیرمو تو کونش احساس کرد گفت: وای روزبه خیلی ممنون .... تو این روز قشنگ و زیبا ، زیر این نور افتاب ... تو این بیابون بی اب، تو کردی کونمو پر اب... من: بفرما از شدت خوشی شاعر هم شدی. میگم کیف و حال زیادی خوب نیست میگی نه. و نسرین هم در حین ریختن اب کمرم در کونش ارضا شد. وقتی احساس کردم دیگه چیزی از اب کمرم باقی نمونده کیرمو کشیدم بیرون و روی صندلی عقب نشستم تا یه خورده سر حال بیام . نسرین هم روبه روی من ایستاده بود و داشت منو نگاه میکرد بعد دولا شد و از من شروع کرد به لب گرفتن. حدود چند دقیقه لب و زبون همدیگه را خوردیم که ازش پرسیدم چرا اب کمرمو نپاشیدی بیرون؟ نسرین: چون نمیخواستم.... میخوام تا وقتی جاداره داخلش بمونه... الان دیگه کم کم داره بیرون میریزه. ... من: خب چرا موقعی که خونمون بودی و تو رخت خواب بودیم بعد این که ابمو تو کونت میریختم به محض این که کیرمو بیرون میاوردم فوری شروع میکردی به گوزیدن و همه ی اب منو روی تخت میپاشیدی؟ نسرین با حالت خنده : چون نمیخواستم بمونه. من : ای ناقلا ... پس از قصد میگوزیدی؟ نسرین: نه بابا هفته اولی که منو از کون کردی واقعا کنترل نداشتم و دست خودم نبود اما بعدا که بازم منو از کون کردی کم کم کنترلش دستم اومد تا الان که اختیارش با خودم هست که بپاشم بیرون یا نگه دارم تا خودش بریزه بیرون .بعد نسرین چند تا دستمال کاغذی از روی داشبورد برداشت و به من داد و پشتشو به طرف من کرد و دولا شد و گفت: روزبه جان برام پاکش کن. من هم لاپای اونو که داشت ابم ازش پایین میومد رو تمیز کردم ودر اخر به هردو کپل های نسرین یه ماچ ابدار زدم. نسرین: وای روزبه خیلی ممنون عزیزم. بعد هم اومد روی پای من نشست و و کمی از هم لب گرفتیم و کم کم میخواستیم تا راه بیوفتیم. نسرین شلوار و شورتمو که روی لباس هاش گذاشته بودم را به من داد تا بپوشم و خودش شروع کرد به پوشیدن لباساش و تا خواست شرتشو بپوشه بهش گفتم صبر کن شورتتو نپوش بقیه لباساتو بپوش . اونم بدون هیچ سوالی کاری که بهش گفتم را انجام داد ومن شورتشو گرفتم و گفتم : باید کرایه ی این جا را بدیم. نسرین: چطوری؟ من: هیچی شورتتو میزاریم این جا باشه به عنوان کرایه و از طرفی خودم راحتم، هر وقت خواستم احوال پرسی کنم یه مرحله کمتر خجالت میکشم . نسرین: باشه... هر چی که تو بخوای شوهر عزیزم . کلا فکر کنم تو با شرت مخالفی؟ من: صد در صد. خلاصه راه افتادیم به سمت ساری و ویلای خودمون. تقریبا 7 شب بود که رسیدیم . خیلی جاده ها شلوغ بود اخه تعطیلات عید بود و همه ریخته بودند تو جاده ها و مثل مور و ملخ داشتند هرکدوم به سمتی میرفتند. کلا هر چیزی که در بین راه دلت میخواست وقتی این همه شلوغی را میدیدی سیر میشدی. خلاصه وقتی رسیدیم نسرین چند تا از وسایل را برد داخل ویلا و من هم باقی وسایل را برداشتم و اوردم تو ساختمون . که تلفن زنگ زد و نسرین رفت که جواب بده . وقتی همه وسایل را بردم تو ساختمون نسرین بهم گفت : مادر جون و پدر جون زنگ زده بودند و میگفتند چرا اینقدر دیر رسیدید دلمون هزار راه رفت. منم بهشون گفتم که توی ترافیک گیر کرده بودیم . اونا هم بعد این که فهمیدند ما سالم هستیم و خیالشان از بابت ما راحت شد خداحافظی کردند. من : ببینم احیانا درباره اتفاقی که در بین راه افتاد چیزی بهشون نگفتی؟ نسرین: کدوم اتفاق؟ من که داشتم دل ریسه میرفتم از خنده گفتم: همون قضیه خارش و خارش گیری را میگم دیگه. که نسرین شروع کرد به دنبال من دویدن و میگفت: سر به سر من میزاری؟ صبر کن مگه دستم بهت نرسه. که من یه دفه جدی شدم و سرجام ایستادم و گفتم: مثلا میخوای چیکار کنی؟ هان؟ و یه قیافه عصبانی به خودم گرفتم که نسرین کپ کرد و گفت: هیچی. مگه کاری از دستم برمیاد؟ و خیلی مظلومانه اومد خودشو تو بغل من انداخت. منم زدم زیر خنده و نسرین فهمید سرکار بوده بهم گفت: خیلی بدی روزبه... منو ترسوندی... دیگه با من ازاین رفتارا نکن.....ادامه دارد....
انتقام از دنیا ( قسمت سیزدهم)من: من غلط یکنم با عشقم از این رفتارها داشته باشم . ورفتم روی مبل نشستم و به نسرین گفتم : حالا بیا بغلم میخوام یه خورده اروم بشم . نسرین هم اومد بغل من روی مبل نشست و سرمو گرفت و گذاشت روی سینه اش .من : صبر کن نسرین من که این طوری اروم نمیشم وسر نسرینو گرفتم و روی سینه ام گذاشتم وبه خودم فشارش دادم و بعد هم شروع کردم با مو هاش بازی کردن و اونم خیلی اروم گفت : روزبه ...خیلی دوست دارم ... من بدون تو میمیرم. من: منم همین طور ، برای همین من اینجوری اروم میشم ،وقتی که عشقمو بغل میکنم و با مو هاش بازی میکنم. بعددر گوشش گفتم: نسرین.... نسرین: بله.... من: نسرین.....نسرین: جانم. ...من: ازت معذرت میخوام .امیدوارم منو بابت امشب ببخشی. نسرین:چرا؟ مگه امشب چیکار کردی؟ من: هنوز کاری نکردم اما قراره کاری بکنم. نسرین: خب پس چرل داری عذر خواهی میکنی؟ اگه میدونی کارت بد هست انجامش نده. من: بد نیست ، تازه اگه امشب انجامش ندم اخرش باید یه بار انجامش بدم. نسرین همین طور که سرش روی سینه من بود گفت: یعنی چی؟ بعد سرشو اورد بالا و به من نگاه کردو گفت: روزبه داری نگرانم میکنی. بگو دیگه. من: ببین فکر نکن دارم باهات شوخی میکنم نه ... اصلا.... من دارم درباره برداشتن بکارتت صحبت میکنم که به خاطر اون ممکن هست درد بکشی. برای همین دارم ازت معذرت خواهی میکنم چون طاقت دیدن درد کشیدن تو رو ندارم. نسرین فوری لبشو روی لبم گذاشت و بعد از این که یه لب درست و حسابی از من گرفت گفت: فدای تو بشم عزیزم ... چقدر تو خوبی....اشکال نداره عزیزم عوضش شب های دیگه برام جبران میکنی. تازه این درد برای من یه شیرینی هم داره اون هم اینه که بکارتمو عشقم میزنه نه کس دیگه. بعد که نسرین توی بغلم بود گفت: اوه ... خارش کونم داره شروع میشهااا. من: میشه امشب بیخیال بشی؟ من که عصر یهش رسیدم . نسرین: باشه عشقم از نظر من مشکلی نداره .من میرم شامو اماده کنم تا خوب جون بگیری برای امشب . من : صبر کن منم میام میخوام کنارت باشم. و بعد هم بغلش کردمو رفتیم به سمت اشپز خونه . توی اشپز خونه من روی صندلی نشسته بودم و نسرین هم مشغول اماده کردن شام شده بود که من نگاهم به روزنامه ای که روی میز بود افتاد شروع کردم که جدولش را حل کنم بعد از چند دقیقه نسرین کمی خم شد و شروع کرد به گوزیدن و وقتی تموم شد هیچی نگفت و من هم چیزی نگفتمو به حل جدول ادامه دادم . بعد از یه ربع داشت سفره را میچید که رفت از کابینت های پایین لیوان بیاره که دوباره شروع کرد به گوزیدن . و وقتی تموم شد صاف ایستادو برگشت و به من لبخند میزد. من: مگه قرار نشد امشب بیخیالش بشیم پس چرا اینقدر داره سراغ روزبه کوچولو را میگیره؟ نسرین: تو با من قرار گذاشتی و من هم بهت گفتم اشکالی نداره. ولی تو که میدونی این حرف و قول وقرار حالیش نمیشه و حرف فقط حرف خودش هست . من: پس بگو چرا قبول کردی، چون میدونستی این حرف خودشو میزنه برای همین قبول کردی که من ناراحت نشم اما در اصل داره همون جور که تو میخوای میشه. نسرین شروع کرد به خندیدن و گفت: پس برای چی یه شام مقوی برات اماده کردم که راحت باشی دیگه و کم زور نباشی. شامو که خوردیم من رفتم به اتاق خواب و به نسرین گفتم من رفتم بخوابم هر وقت خواستی بیا . نسرین : باشه برو تا چند دقیقه دیگه من کنارتم . وقتی رسیدم به اتاق خواب لخت لخت شدم و رفتم زیر پتو و خودمو به خواب زدم وقتی نسرین اومد و دید که من خوابم چندبار صدام زد اما من جواب ندادم . اومد پیشم و گفت: وقتی یه نفر خواب باشه با همون بار اول صدازدن بیدار میشه اما امان از کسی که خودشو زده باشه به خواب اون وقت باید یه جور دیگه رفتار کرد. اومد زیر پتو و دید که من لخت هستم پتو را کنار زد و کیرمو گرفت و شروع کرد به بوسیدن و مدل 69 روی من قرار گرفت و شروع کرد به خوردن کیرم اما من باز خودمو زده بودم به خواب وقتی دید که من با کس و کونش هیچ کاری نمیکنم یکم دیگه کیرمو لیسید اما من باز کاری نکردم . یه دفه احساس سبکی روی سینه ام کردم و نسرین گفت: ببخش روزبه جان اما این تنها راه بیدار کردنت هست ، شرمنده. و شروع کرد دم گوش من گوزیدن نمیدونم خواسته یا ناخواسته صداش هم خیلی بلند بود و من که خبر نداشتم از ترس پریدم . من: چرا این کارو کردی دیوونه؟ نسرین: تا تو باشی دیگه خودتو به خواب نزنی. بعد اومد روی تخت و منو بغل کرد وگفت : ترسیدی عزیزم؟ ...اخییی...خودمم با این صدا اولش ترسیدم تو که خواب بودی حق داری. با هم زدیم زیر خنده. همین طور که در بغل هم بودیم لب ولب بازی را شروع کردیم و بعد از چند دقیقه من رفتم سراغ لاله گوشش و اونا رو هم حسابی خوردم و دوباره برگشتم سراغ لبهاش بعد از چند دقیقه رفتم به سمت سینه هاش و اونارو حسابی خوردمو میک زدم .نسرین:بخور روزبه جان ، مال خودت هست ، صاحبش خودتی عزیزم ...آه آه آه آه ..... . خلاصه حسابی سینه هاشو سیاه و کبود کرده بودم و خیالم راحت بود که نباید به کسی جواب پس بدم. بعد از سینه هاش دوباره رفتم سراغ لب هاش و چند دقیقه ای رو تو لب همدیگه بودیم که نسرین کیرمو گرفت وگفت: کی اینو بهم میدی؟ دارم اتیش میگیرم. زودباش . من خوابیدم و اون روی من خوابید و حسابی برای همدیگه داشتیم میخوردیم. نوبت رسید به اصل کار. پاشدم به دستمال از کتم بیرون اوردم و گفتم اینم از دستمال. نسرین: چرا اینو اوردی ؟ یه دستمال کاغذی هم بس بود. من: نه خیر ... این دستمال یادگار مادر بزرگم هست که سوغات برام اورده بود تا الان نه ازش دستمو پاک کردم و نه ازش اب بینی گرفتم و تا الان اینو ، نو ، نگه داشتم چون برام عزیز بوده الان هم میخوام عزتشو ببرم بالاتر و از این به بعد بیشتر مراقبش باشم. نسرین: مگه میخوای چیکار کنی؟ من: میخوام اونو پهنش کنم و تو روش بخوابی تا وقتی بکارتتو پاره کردم خونت روی این بشینه تا همیشه این خونو داشته باشم و همیشه یادم باشه عاشق کی هستم و عاشق کی باید بمونم؟ ... میخوام این دستمالو به عنوان یادگاری از اولین شب متاهل بودنم داشته باشم ، میخوام اگه توی خیابون چشمم به یه نفر افتاد و خواستم دنبالش برم این دستمالو در بیارم و ببینم و یادم بیاد که کی به خاطر من از باارزشترین چیز زندگیش گذشته تا من بهش خیانت نکنم. نسرین: روزبه عزیزم چقدر قشنگ حرف میزنی... زودباش بیار لباتو... و دوباره چند دقیقه ای از هم لب گرفتیم و نسرین مدام قربون صدقه من میرفت. بعد از چند دقیقه بهش گفتم یه لحظه پاتو بیار بالا تا من دستمالو پهنش کنم ، اونم پاهاشو عصا کرد و کونشو اورد بالا و منم دستمالو طوری که نصفش زیر کونش و نصف دیگه اش رو به بیرون بود پهن کردم و اونم پاهاشو ازاد کردو کامل به حالت خوابیده در اومد. من رفتم روی نسرین خوابیدم و گفتم: عزیزم، نفسم ، اماده ای؟ نسرین: اره عشقم ، دیگه طاقت ندارم ، زودباش. من:فقط ببخش که به خاطر من مجبور میشی درد بکشی. نسرین: نه عشقم، این درد عشق هست . این درد به من میفهمونه که صاحب من کیه....من: وای نسرین تو چقدر قشنگ حرف میزنی ، پیشونی اش را بوسیدم و در گوشش گفتم: عزیزم ، اجازه هست؟ نسرین: اوهوم. من هم با دستم کیرمو سر کس تنظیم کردم و دستمو اوردم بالا و دوتا دستای نسرینو گرفتم و بوس کردم و برای این که اون کمی بخنده گفتم: یاا...یاا.... ما که اومدیم ، سربی بی باز نباشه و کیرمو حرکتش دادم . روزبه کوچولو را داشتم اروم اروم میبردم جلو که به یه مانع برخورد کردم نگاهمو تو نگاه نسرین انداختم واخرین فشارو وارد کردم یه دفه نسرین توی بغلم جمع شد و گفت:.....ادامه دارد.....
انتقام از دنیا ( قسمت چهاردهم)نسرین گفت: آخ سوختم روزبه. من: چیزی نیست عشقم من کنارت هستم . همون جل نگه داشتم تا اروم بشه. بعد از چند دقیقه دیدم به حالت اروم برگشت . من : نسرین جان ... عزیز دلم با من قهری؟ نسرین: نه عشقم . و فوری لبمو بوسید . من: بهت تبریک میگم حالا دیگه واقعا واقعا زن من شدی، مال خودمی . و فورا هردوتا چشماشو بوسیدم. من: هنوز هم درد داری؟ نسرین: یه کم میسوزه ولی مشکلی نیست. من: اجازه دارم بیام داخل تر اخه هنوز دم در هستم دارم از سرما یخ می کنم. نسرین با حالت خنده گفت: اخیییی.... خب چرا دم در هستی بفرما یید داخل بفرمایید بالاتر . من هم یه فشار دیگه به کیرم دادم و بیشتر فرستادمش داخل که باز نسرین گفت: آی...آی... مرگ یه بار شیون هم یه بار ....بیا دیگه ....جا هست هنوز بفرمایید. من که خندم گرفته بود بهش گفتم: خب چرا این جوری میگی؟ مگه من بد هستم که بهم میگی مرگ یه بار شیون هم یه بار؟ نسرین: نه عزیزم ، یعنی مراعات حال منو نکن تا اونجا که جاداری بیا داخل که لااقل یه بار بسوزه . من هم پیشونی اش را بوسیدم و گفتم: پس با اجازه اومدم. فشاراوردمو تا ته کیرمو تو کس نسرین کردم که نسرین بهم گفت:وای این چقدر بزرگ شده ، قبلا که تو کون من میرفت کمتر نبود؟ من: نه خیر بزرگتر نشده ، من کم توی کونت میکردم تا درد کمتر بکشی. بعد دوباره بوسیدمش و بهش گفتم: خب عشقم با اجازت من بلندشم برم کیرمو بشورم تا تو هم سوزشت برطرف بشه . وقتی بلند شدم و کیرمو از کس نسرین بیرون اوردم حسابی یه لایه خون روش بود به نسرین گفتم میخوای خونتو ببینی؟ گفت: اره... میخوام. من هم کیرمو نشونش دادم و گفتم اینم خونت . بعد پاهاشو کمی بلند کردم و دستمال را برداشتم و با یه گوشه اش خط خون را پاک کردمو روی میز کنار تخت خواب گذاشتم تا خوب خونش خشک بشه و خودمم رفتم کیرمو حسابی شستم و اومدم بیرون و رفتم روی تخت و عشقمو بغل کردم و بوسش کردم و گفتم: حال نسرین من چطوره؟ دیگه که درد نداری؟ نسرین: نه گلم، کلا سوزشش برطرف شد. من: پس بهم اجازه میدی روزبه کوچولو را بفرستم داخلش ؟ نسرین: صد در صد اصلا خودم میخواستم بهت بگم . به پشت خوابید و من دوباره روبه روش قرار گرفتم. کمی از هم لب گرفتیم و همدیگه را بوسیدیم و بعد کیرمو با دست میزون کردم رو به روی کسش و هل دادم داخل البته اروم اروم. چند بار از اولکیرمو در میاوردم و دوباره توش میکردم تا حسابی جا باز کنه . بعد از چند دقیقه خیلی کم به حرکاتم سرعت بخشیدم و سزیعتر تلمبه میزدم. نسرین در همین حین شروع کرد به چنگ زدن پشتم و کمرم و اه و اوه کردن وبعد از چند ثانیه روی تخت ولو شد و احساس کردم سر کیرم یه مایعی ازاد شده و نسرین ارضا شد. من دیگه حرکتی نکردم تا حالش عوض بشه ، بعد که کمی سر حال شد به من گفت: خیلی ممنون عزیزم ، خیلی کیف کردم . من: قابلی نداشت ، بعد دوباره شروع کردم به تلنبه زدن و این بار ازش لب هم میگرفتم ، سینه هاشو میخوردم و لاله گوشش را دیگه که نگو. چند دقیقه بعد هم برای بار دوم ارضا شد و به من گفت : هنوز نیومدی؟ من: نه گلم. خسته که نشدی؟ نسرین: نه ... ولی دیگه حال ندارم . من: پس بگیریم بخوابیم . نسرین: خب پس تو چی؟ من: فردا هم هستیم فردا برام جبران کن، حالا تو مهمتری. بعد هم کیرمو از کسش در اوردم و بغلش کردمو خوابیدیم . صبح که از خواب بیدار شدم دیدم نسرین توی بغلم نیست ، چند بار صداش زدم که دیدم صداش از اشپز خونه میاد . فوری اومد دم اتاق خواب و گفت: سلام عشقم صبح بخیر. حالت چطوره؟ جای زخم هایی که دیشب روی کمرت گذاشتم احیانا که نمیسوزه؟ معذرت میخوام اون لحظه کنترلمو از دست دادم و نفهمیدم چی کار کردم، صبح بلند شدم دیدم این جوری شدی. من: مهم نیست نسرین جان . تو به خاطر من دیشب اون دردو تحمل کردی و چیزی نگفتی این که چیزی نیست.راستی یه سوال تو مگه دیروز چهلر بار ارضا نشدی ؟ نسرین: چرا!...من: خب پس باید خیلی خسته تر از من باشی چظور شد که این قدر زود از خواب بیدار شدی؟ نسرین: پس بگو چی شده که این قدر منو صدا میزدی؟ اخه صبح من دستشویی داشتم و هر چقدر میخواستم نگه دارم نشد اخرش مجبور شدم برم دستشویی و وقتی برگشتم یه دفه نگاهم به زخمهای روی کمرت افتاد و اعصابم خورد شد برای همین دیگه خوابم نبرد . تازه نترس من فقط نیم ساعت زودتر از تو بیدار شدم . راستی ببخش اگه دیشب ارضا نشدی قول میدم جبران کنم. من: پس که این طور. دیگه نمیخواد برای من اعصابتو خورد کنی من بادمجون بم هستم هیچی ام نمیشه ، تازه مشکلی نداره تو که ارضا شدی و خوشحال شدی مثل این هست که من خوشحال شده باشم . حالا هم بیا تو بغلم و لبو بهم بده. نسرین اومد توی بغلم و روی من خوابید و شروع کردیم به لب گرفتن و زبون همدیگه را خوردن . بعد از چند دقیقه دستمو سر دادم به سمت پایین کمرش که متوجه شدم زیر دامنش هیچی نپوشیده . من: میبینم که زیر دامنت هیچی نپوشیدی. نسرین: بله دیگه ، مگه یادت نیست اون دفه که یه هفته تنها بودیم بهم گفتی فقط یه دامن بپوشم و یه لباس برای بالا تنه تا راحت باشی. منم اون کاری که گفتی را انجام دادم . من : اره عزیز دلم ، هیچ مشکلی نداره اتفاقا دیشب میخواستم بهت بگم که از این به بعد تو خونه همین طوری باشی که خودت زودتر ذهنمو خوندی و اونو انجام دادی دستت درد نکنه. نسرین: خواهش میکنم عزیزم ، راستی صبحونه نمیخوای؟ برات صبحانه اماده کردما.... من: چی؟ برام صبحونه اماده کردی؟ناسلامتی تو خون ازت رفته باید تقویت بشی اون وقت خودت برام صبحونه اماده کردی؟ نسرین جان شرمندم این وظیفه من بود که برات صبحانه اماده کنم ، منو ببخش... نسرین: روزبه این چه حرفیه که میزنی؟ خب تو شوهر من هستی ، من باید برات از این کارا بکنم . تازه همچین میگی خون ازت رفته هر کی ندونه فکر میکنه یه کیسه خون ازم رفته خوبه که همش چند قطره بود ، تازه تو که از اون چند قطره هم نگذشتی و همشو برای خودت برداشتی و یه نگاه به میز کنار تخت کردو خندید. من: بله.... به خاطرت زحمت کشیدم تا به دستت اوردم برای همین نمیخوام به راحتی از دستت بدم . بعد به نسرین گفتم بلند شو که بریم صبحونه را بخوریم اخه دلم خیلی ضعف کرده . نسرین هم از روم بلند شد و رفت توی اشپز خونه منم لباسمو پوشیدمو رفتم توی اشپز خونه. بعد از خوردن صبحانه فوری به نسرین گفتم اگه امروز دست به سیاه و سفید بزنی خودت میدونی؟ میخوام امروز زنم مثل یه ملکه فقط دستور بده . نسرین: وا.... روزبه این چه حرفیه که داری میزنی؟ خب ناهار چی؟ من: خب از بیرون سفارش میدیم....اصلا برو بیرون از اشپز خونه.... نسرین رفت توی اتاق خواب و منم بعد از چند دقیقه که طرفهارو جمع و جور کردم رفتم توی اتاق خواب . نسرین روی تخت دراز کشیده بود که من گفتم: عزیزم خوابی؟ نسرین : نه گلم ... منتظرت بودم تا بیایی . من: برای چی؟ نسرین: برای تلافی کار دیشبم و نامردی ای که در حقت کردم. من: کدوم نامردی؟ نسرین: این که من ارضا شدمو اون هم دوبار اما تو یه بار هم ارضا نشدی. من: باشه... ولی این کار نامردی نبود این از خود گذشتگی بود. نسرین: بله این کار شما از خود گذشتگی بود و این کار من که خیلی با پر رویی گرفتم خوابیدم از نظر من نامردی هست.در این حین من رفتم روی تخت خواب و کنار نسرین دراز کشیدم. نسرین به طرف من چرخید و سرشو روی سینم گذاشت و زیر چونمو بوسید من هم پیشونی اونو بوسیدم و به روی خودم کشیدمش . نسرین: روزبه جان امروز میخوام خودمو تنبیه کنم... دلم میخواد با ضرب زیاد و محکم منو بکنی تا ادب بشم. من: نه خیر.... بیخود... من نمیخوام .... بهت میگم من دیشب راضی خوابیدم تو مدام میگی ناراضی بودم؟ نسرین: باشه عزیزم ، چرا داغ میکنی؟ من: به جای این حرفا لباساتو در بیار میخوام حسابی بیحالت کنم. نسرین: باشه، چشم عزیزم. نسرین از روی من بلند شد و کنار من نشست و دامن و تابش را دراورد من هم رکابی ام . زیرشلواری ام رو در اوردم وباهم کنار تخت انداختیم. دوباره نسرین روی من خوابید و کیر من بین دوپاش قرار گرفت نسرین: آه...آآآآآه... نمیدونی چقدر دلم برای این روزبه کوچولو تنگ شده بود من: نسرین من دیگه طاقت ندارم زودباش سرتو بیار پایین و با نسرین چند دقیقه لب گرفتیم حسابی حال گوش و ممه هاشو به جا اوردم بعد یه چرخ زدم نسرین روی تخت خوابید همین طور بوسه هامو ادامه دادم و از سینه هاش رو به پایین میومدم تا رسیدم به کسش. وقتی به کسش رسیدم اول چند بار بوسش کردم و لبه هاشو به دهان گرفتم که نسرین گفت: روز به خیلی بدی... خب به منم کیرتو بده باهاش بازی کنم دیگه . منم کنارش دراز کشیدم و اون هم مشغول شد وقتی کیرمو کنار خودش دید اول چند دقیقه قربون صدقه اش رفت و سرشو بوس میکرد و بعد کم کم شروع کرد به دهان گرفتن و خوردن کیرم. منم که اون پایین داشتم کار خودمو انجام میدادم و گاهی هم با زبون به داخل کسش میزدم . چند دقیقه ای این کار ما بود که نسرین گفت: روز به جان نمیخوای این دوتا رو با هم به حال خودشون بزاریم؟ من : یعنی چی؟ دیگه نمیخوای؟ ... نسرین: نه.... منظ.رم این هست که این دوتا رو به هم برسونیم و به حال خودشون بزاریم.... یعنی بیا منو بکن دیگه مردم. .... من: اها... باشه و بلند شدم و کیر شق شدمو جلوی کس نسرین تنظیم کردمو هلش دادم رو به داخل .... به محض این که رفت تو نسرین گفت: وای .... من هم فوری روش خوابیدم و بغلش کردم و گفتم : چی شد؟ عزیزم من این جام و سرشو بوسیدم. دوباره شروع کردم به هل دادن این دفه دیگه تا اخر.نسرین: وای چه بزرگه ، خیلی دوستش دارم.... منم خودمو کمی ناراحت تشون دادم و گفتم : فقط اینو دوستش داری؟ دستت درد نکنه. نسرین: نه عزیزم من فقط دوستش دارم اما عاشق و دیوونه ی تو ام و شروع کرد از من لب گرفتن ومنم داشتم داخل کسش تلمبه زدن. بعد از چند دقیقه نسرین کم کم داشت حالش خراب میشد و دیگه داشت به زمین و زمان چنگ مینداخت از جمله کمر من بیچاره که بعدا دوباره فهمیدم خونی اش کرده. بعد از چند ثانیه که منم همین طور تلمبه میزدم نسرین با گفتن وااااااااای اومد، اروم شد. من دیگه تلنبه زدنو بیخیال شدم و داشتم اونو میبوسیدم . بعد از دو دقیقه که حال نسرین سر جاش اومد به نسرین گفتم: نسرین جان یه خواهش ازت دارم انجام میدی؟ نسرین: اره عزیزم تو جون بخواه ... من: اگه حالشو داری مدل سگی بشین من از پشت بزارم تو کست . نسرین: چشم عشقم . نسرین همون طور که میخواستم قرار گرفت و منم از پشت کیرمو فرستادم داخل کسش. اصلا از پشت حالش بیشتره وقتی بدنم به کون نسرین میخورد یه سری موج های ریز روی کونش به وجود میومد و خیلی منو هوسی میکرد بعد از چند دقیقه احساس کردم که میخواد ابم بیاد و به نسرین گفتم ، اونم گفت: من هم همین طور . روزبه جان میشه از روبه رو ابتو توی کسم بریزی؟ من: چرا؟ مگه فرقی هم میکنه؟ نسرین: اخه میخوام تو چشمای عشقم نگاه کنمو لبمو روی لبش بزارم و ابشو توی کسم حس کنم. من هم قبول کردمو به حالت قبلی برگشتیم و در همین حالت که همدیگه را بغل کرده بودیم و داشتیم ازهم لب میگرفتیم من گفتم: داره میاد.... نسرین: بیا عشقم که خیلی وقته منتظرتم. دوباره رفتیم تو لب همدیگه و من بعد از چند تا تلمبه محکم، اخرین تلمبه را زدمو کیرمو همون جا نگه داشتم و ابمو تو کس نسرین ریختم اونم در همین حین ارضا شد . بعد نسرینو بغل کردمو ازش حسابی تشکر کردم و دوباره بوسیدمش نسرین: چه اب داغی داری عزیزم، خیلی کیف کردم. روزبه اگه ممکنه کیرتو از کسم بیرون نیار بزار این روزبه کوچولو و نسرین کوچولو سنگاشونو با هم وابکنن . من هم اطاعت امر کردم . من: خانومی خسته که نشدی؟ نسرین: نه بابا. بعد من چرخیدمو با خودم نسرین را هم چرخوندم و همین طور که نسرین توی بغلم بود و کیرم داخل کسش من زیر خوابیدم و نسرین روی من قرار گرفت . من: حالا خیالم راحت شد و میتونم اروم بشم . بعد از چند دقیقه نسرین سرشو از روی سینم بلند کرد و گفت: اقا روزبه برات یه خبر بد دارم.....ادامه دارد.......
انتقام از دنیا ( قسمت پانزدهم)نسرین: اقا روزبه برات یه خبر بد دارم. طاقت شنیدنشو داری؟ من: اره، بگو. نسرین: پس صبر کن خودت میفهمی. بعد از چند ثانیه سرشو اورد نزدیک گوشم ومن فکر میکردم حرفشو میخواد در گوشم بهم بگه اما دیدم که نه، زانوهاشو اورد بالاتر و همین طور که سرش کنار نزدیک گوشم بود مدل سگی قمبل شده به خودش گرفت و کیرم از کسش بیرون اومد و در همین حین نسرین شروع کرد به گوزیدن. وقتی تموم شد دوباره پاهاشو به حالت قبل قرار داد و کسش و شکمش با کیرم در تماس قرار گرفت واروم در گوشم گفت : فهمیدی خبر بد چیه؟ من: اره دیگه ، کونت خارش گرفته . نسرین: نه دیگه، هم کونم خارش گرفته و هم کوسم هوس کرده . من: نسرین ببین خودت هم که میدونی من در حالت عادی دیر ابم میاد دیگه چه برسه وقتی که یه بار ابم اومده باشه ، ببینم طاقت داری؟ نسرین: اگرم طاقت نیاوردم تمرین میکنم تا طاقتم زیاد بشه ، اخه میخوام تا اخر عمر باهات زندگی کنم. دوباره شروع کردیم به لب گرفتن و زبون زدن ، بعد از چند دقیقه چرخیدیم و اون در زیر قرار گرفت و من اومدم رویش و رفتم سراغ سینه هاش و اونا رو حسابی میک زدم و دوباره برگشتم سراغ لباش. همین طورهم با یه دستم داشتم با کسش بازی میکردم کم کم دیگه کیرمم به حالت خبر دار برگشته بود . با سوراخ کس نسرین تنظیم کردم و فرستادم داخل که نسرین گفت: روزبه اشتباه نفرستادی؟ من: هه ...صبر کن برنامه دارم.. شروع کردم به تلمبه زدن و بعد از چند دقیقه نسرین ارضا شد . وقتی حالش جا اومد بهش گفتم برو کنار دیوار وایسا و قمبل کن. نسرین هم همین کارو انجام داد و من هم دوباره از پشت فرستادم داخل کسش که نسرین گفت: واااای....دوباره؟ اما من بازم به کارم ادامه دادم بعد از چند دقیقه دیدم دستی که نسرین با اون به دیوار تکیه داده بود داره کم کم از روی دیوار پایین میاد و داره بدنش شل و بی حالتر میشه. فهمیدم که دوباره داره ارضا میشه پس تلمبه هامو سریع تر کردمو و ضربه هامو شدت بیشتری بهش دادم و چند ثانیه بعد نسرین یه اه بلند کشید و ارضا شد. بعد از چند ثانیه بهش گفتم همین جا روی زمین مدل سگی بشین. نسرین هم این کارو انجام داد و این دفعه دیگه من کیرمو فرستادم داخل کونش ووقتی دیدم درد اولیه نسرین ساکت شده اروم اروم شروع کردم در کونش تلمبه زدن و کم کم سرعتمو زیاد میکردم . خلاصه نسرین داشت مدام قربون صدقه من میرفت و از من تعریف میکرد بعد از چند دقیقه که در کونش تلمبه زدم به نسرین گفتم : داره ابم میاد اماده ای؟ نسرین: اره عزیزم منم دارم میام ... من: شوخی کردم ، من حالا دارم کم کم احساس میکنم کمرم داره پر میشه .نسرین: واااای... عجب کیری داری تو.... و بعد از چند ثانیه نسرین برای بار سوم هم ارضا شد . به نسرین گفتم برو نزدیک پنجره و قمبل کن میخوام بیرونو ببینمو تو رو بکنم. و همین طور که کیرم در کونش بود اروم اروم رفتیم نزدیک پنجره و من تلمبه زدن را دوباره شروع کردم و بعد از چند دقیقه این دفه دیگه واقعا احساس کردم که ابم داره میاد برای همین به نسرین گفتم . نسرین: اما من خیلی دیگه مونده . همون جا نگه داشتم و با دستم مشغول بازی کردن با کسش شدم و با دهنم گردن و گوششو میخوردم بعد از چند ثانیه علاوه بر این ها دوباره شروع کردم به تلمبه زدن . چند لحظه بعد اه و اوه نسرین دوباره شروع شد و منم به کارهای قبلی خودم ادامه دادم و یه دفه اب کمرم توی کون نسرین خالی شد اما باز من تلمبه زدنو ادامه دادم و با دستم باز هم به بازی با کسش ادامه دادم و نسرین هم چند لحظه بعد برای بار چهارم ارضا شد . من کنارش روی زمین خوابیدم و اون هم روی من خوابید . نسرین: دوست داری اب کیرت بیاد روی بدنت یانه؟ من: نه.... اب کس تو مشکلی نداره ولی دوست ندارم اب کیرم بیاد روی بدن خودم. نسرین: اوکی ، پس یه لحظه صبر کن. به حالت سگی قرار گرفت و قمبل کرد و شروع کرد به گوزیدن و تمام اب منی ای که در کونش ریخته بودم را پاشید روی زمین و دوباره روی من خوابیدو لبمو بوسید و گفت: قربونت برم خستت کردم؟ من: نه عزیزم .... تو خسته شدی و 6 بار ارضا شدی . من فقط دوبار ابم اومد . نسرین: ولی روزبه عجب کمری داریا من که دمارم دراومد ، دیگه جرات ندارم تورو هوسی کنم میترسم یه بلایی سر منو خودت بیاری. من: من که بهت گفتم خودت قبول نکردی. نسرین: ولی اشکال نداره یاد میگیرم. خب من گشنمه غذا میخوام. من: خب چرا به من میگی؟ نسرین: کی بود توی اشپزخونه بهم گفت امروز میخوام مثل یک ملکه فقط دستور بدی؟ من : من بودم اماببینم من گفتم شما دستور بدی اون وقت من اجرا کنم؟ نسرین:اِاِاِ... روزبه خیلی بدی. من: شوخی کردم ... برو لباساتو بپوش بریم بیرون غذا بخوریم تا رستوران ها نبستن اخه ساعت 1:15 بود. خلاصه رفتیم بیرون و غذارو خوردیم و برگشتیم وزود لباسمون رو در اوردیم و رفتیم توی تخت خواب . من نسرینو بغل گرفتم و بعد از رد وبدل شدن چند بوسه دوتاییمون خوابیدیم. از بس که خسته بودیم تا ساعت 8 شب خوابمون برده بود. یه لحظه از خواب بیدار شدم و دیدم همه جا تاریک هست به ساعت روی میز نگاه کردم دیدم که ساعت 8:15هست بعد نگاه به نسرین کردمو دیدم که اروم خوابیده. یه کم نگاهش کردمو به خودم غبطه خوردم که همچین رنی دارم. بعد از چند دقیقه که یه دل سیر نگاهش کرده بودم اروم دستمو از زیر سرش بیرون کشیدمو رفتم دستشویی و بعد هم رفتم اشپزخونه تا یه شام ساده اماده کنم که بخوریم. تقریبا ساعت 9:30 که غذا را اماده کرده بودم رفتم تو اتاق دیدم نسرین به یه طرف خوابیده رفتم کنارش تا بیدارش کنم دلم نیومد صداش بزنم برای همین شروع کردم به خوردن لب هاش و بوسه به لبهاش میزدم . بعد از چند لحظه دیدم عشقم چشماشو باز کرد و گفت: سلام... کی بیدار شدی؟ من : خیلی وقت نیست ، پاشو برو یه اب به صورتت بزن بیا تو اشپز خونه . اونم بعد چند دقیقه بلند شد و رفت دستشویی بعد اومد تو ی اشپز خونه که میز شامو دید و گفت: واااای .... روزبه چیکار کردی؟ من : حالا بماند. بشین روی صندلی تا من نمک و بقیه چیزارو بیارم . همه وسایل رو اوردم و شامو خوردیم بعد هم نزدیک ساعت 10:15 شب بود که با هم به رخت خواب رفتیم و دوباره شروع کردیم به معاشقه کردن و لب همدیگه را خوردن و بعد از چند دقیقه نسرین گفت: روزبه کوچولو را میخوام زودباش وبه حالت 69 روی من خوابید و شروع کرد کیرمو ساک زدن ومنم از اون طرف مشغول زبون زدن کسش بودم بعد به نسرین گفتم برو از تخت پایین میخوام بغلت کنم و تو بغلم به حالت ایستاده بکنمت . نسرین هم رفت از تخت پایین و منم رفتم اونو بغلش کردمو بلندش کردم و کیرمو وارد کوسش کردم و با دستام دوتا لپای کونشو گرفتم و مشغول تلمبه زدن شدم. نسرین هم پا هاشو دور کمرم قلاب کرده بود و داشت تو همین حالت از من لب میگرفت. بعد از چند دقیقه دیدم نسرین کمرمو محکم گرفتو چنگ زد و ارضا شد و به من گفت: روزبه جان عزیزم کمرت خسته شده منو بزار روی تخت . منم نسرینو گذاشتم روی تخت و خودم جلوش ایستادمو یکی از پاهاشو اوردم بالا و روی شونه ام گذاشتم و مشغول تلمبه زدن شدم بعد از حدود نیم ساعت احساس کردم کمرم دیگه تحت کنترل خودم نیست و روی نسرین خم شدمو مشغول لب گرفتن شدیم و ابمو تو کسش خالی کردم .به نسرین گفتم: معذرت میخوام اگه خوب ارضا نشدی نسرین: چی میگی روزبه من اونوقت تاحالا دوبار ارضا شدم . خلاصه رفتیم روی تخت خواب تا بخوابیم ولی نمیدونم چرا یه دفه ای احساس دلشوره بهم دست داد و نگران شدم و نمیدونستم این دلشورگی برای چی هست؟ صبح روز بعد ساعت11 صبح بود که با صدای تلفن از خواب بیدار شدم . رفتم گوشی را برداشتم دیدم مادرم هست و کمی با من خوش و بش کرد و احوال عروسش را گرفت و من هم جواب دادم و سراغ خودشو و اقاجون را گرفتم که یه دفه ای .......ادامه دارد....
انتقام از دنیا (قسمت شانزدهم)صبح ساعت 11 بود که با صدای تلفن از خواب بیدار شدم گوشی را برداشتم ... من: الو... سلام .... بفرمایید.. مامان: الو ... سلام روزبه جان حالت خوبه ؟ من: سلام مامان . خیلی ممنون خیلی خوشحال شدم زنگ زدید. مامان: خیلی ممنون. حال عروس گلم چطوره؟ اذیتش که نمیکنی؟ من: حال نسرین هم خوبه تازه از خواب بیدار شدیم رفته صورتشو بشوره. من غلط بکنم اذیتش بکنم. ومن کمی خندیدم. بعد به مامان گفتم: خب مامان حالا نوبت شماست از خودتون بگو حالا شما چطوره؟ اقاجون که بیتابی پسرش رو نمیکنه؟ یه دفه ای دیدم مادرم شروع کرد به گریه کردن و بغضشو شکست. من: مامان چی شده ؟ چرا داری گریه میکنی؟ اتفاقی افتاده؟ ... مادرم بعد از چندثانیه که تونست بالاخره جلوی هق هقشو بگیره گفت: روزبه معذرت میخوام که دارم ماه عسلتو خراب میکنم اما کجایی که داری بی پدر میشی. کجایی که مادرت داره بیوه میشه؟ پدرت الان توی بیمارستان... تا مادرم این حرفارو زد گوشی از دستم افتاد و کل اتاق داشت به دور سرم میگشت...نسرین که دیگه نزدیکای اتاق بود تا صدای افتادن گوشی را شنید فورا به سمت اتاق دوید و وقتی اومد توی اتاق با چهره ی زرد و عرق کرده و بی جون من طرف شد. نسرین فوری اومد گوشی را برداشت و به مادرم گفت : مادر جون چه اتفاقی افتاده؟ روزبه چهره اش زرد شده و داره عرق از سرش میریزه بدنش کلا بی حس شده و گوشی از دستش افتاد... مادرم به نسرین گفت که اقاجون توی بیمارستان هست و هرچه سریع تر خودتون را برسونید. ما هم فوری وسایل را جمع و جور کردیم و با سرعت روبه اصفهان حرکت کردیم. راه برگشت خیلی خلوت تر از راه رفت بود برای همین زودتر به اصفهان رسیدیم . وقتی رسیدیم مستقیم به سمت بیمارستان رفتیم تا از حال پدرم با خبر بشیم . وقتی رسیدیم بیمارستان همون طور که مادرم به نسرین گفته بود فوری رفتیم بخش مراقبت های ویژه که اونجا مادرمو دیدم. به محض این که مادرم منو دید داغش تازه شد و شروع کرد به گریه کردن فوری اونو بغل گرفتم و گفتم: مامان جور گریه نکن ... قربونت برم گریه نکن ... بابا که چیزیش نیست فقط میخواد پیش مادرم دلبری کنه.....با گفتن این جمله خودمم اشکم دراومده بود...توروخدا گریه نکن....جون روزبه گریه نکن...اصلا چطور شد که اقاجون رفت تو کما.اقاجون که تا چهار روز پیش توی عروسی شاد و شنگول بود؟ ...مامان تا این جمله را شنید دوباره گریش بیشتر شد ....من هم به خودم گفتم: روزبه لااقل بلد نیستی کسی را اروم کنی دیگه نمک روی زخمش نپاش، برای همین دیگه حرفی نزدمو فقط نوازشش میکردم. ...مادرم که دید من حرفی نمیزنم بهم گفت : چیه روزبه؟ چرا حرف نمیزنی؟ من: راستش از اون وقت تا حالا هر چی حرف زدم که شما رو اروم کنم نه تنها اروم نشدید بلکه گریتون هم بیشتر شده. و نمک روی زخمتون پاشیدم؛ برای همین گفتم لااقل دیگه من حرف نزنم. که مادرم شروع کرد به حرف زدن و تعریف کردن.راوی مادرم: دیشب توی خونه وقتی داشتیم منو پدرت با هم حرف میزدیم احساس میکردم که پدرت از چیزی ناراحت هست یا فکرش مشغول به یه چیزی هست و به من چیزی نمیگه. بهش گفتم: ارش اتفاقی افتاده ؟ بهم بگو تا اگه بتونم کمکت کنم. یا اگه نتونم غمخوارت باشم. ارش: نه مشکلی نیست... یه مساله کاری هست حل میشه ... و بدون هیچ حرف دیگه ای رفت خوابید. صبح رفتم بیدارش کردم و حسابی بهش رسیدمو و روونه شرکتش کردم اما یه چیزی ته دلم میگفت: حسابی باباتو ببینم که شاید بعدا حسرتشو بخورم. برای همین موقع رفتن از خونه حسابی نگاهش کردمو و بوسیدمش که برای همین ارش بهم گفت: چی شده حالا که روزبه رفته ، من برات عزیز شدم؟ حالا یاد یارت افتادی؟ ......((((و دوباره مادر روزبه به محض این که این جمله به یادش اومد و گفت دوباره زد زیر گریه و هق هق و بعد از چند دقیقه که گریش اروم تر شد ادامه داد: )))) بالاخره از ارش دل کندمو واونو رونه شرکت کردم اما هنوز دلم شور میزد. رفتم توی خونه و خودمو مشغول کردم به کارهای خونه اما این دل اشوبی از من جدا نمیشد و شده بود موریانه و همه تنمو داشت میخورد. اخرش دیدم نمیتونم طاقت بیارم رفتم پیش نسترن تا سرمو گرم کنم بلکه این جوری حواسم پرت بشه...یه یک ساعتی رو خونه زن عموت بودمو با نسترن مشغول حرف زدن بودیم . کمی اروم شدم و دیگه کم کم میخواستم بیام خونه که تلفن خونه عموت زنگ خورد و عمویت پشت خط بود . من هم با صدای زنگ تلفن دوباره دلشوره ام برگشت به همون شدت و حتی بیشتر هم شد. نسترن رفت تلفنو جواب بده و وقتی گوشی را برداشت بعد از دوکلمه چهره اش تغییر رنگ دادو یه دفه ای گفت: چی ؟ افتاد؟..... وااااااایی.... دیگه ضربان قلب من هم با شنیدن این کلمات رفته بود بالا . وفتی نسترن تلفنش تمام شد بهش گفتم: نسترن جون اتفاقی افتاده؟ ... نسترن که به خودش اومده بود بهم گفت: حالا بشین بهت میگم. ... من: چی شده بابا ؟ دلم هزار راه رفت ؟ اتفاقی افتاده؟.... نسترن: همایون بود زنگ زده ... میگه اقا ارش..... من: ارش چی؟ چرا حرف نمیزنی؟ بگو دیگه...نسترن: اقا ارش ... با یکی از کارمندهای شرکت بحثشون شده و با هم گلاویز شدند.... من : خب ... چی شده؟ نسترن با لرزش دست و صورت خیس عرق ادامه داد: وقتی با هم گلاویز شدند مثل این که اون کارمنده اقا ارشو هل میده به سمت دیوار شیشه ای اتاق اقا ارش ....... من: خب بگو دیگه ... مردم از نگرانی... نسترن: چون اقا ارش نمیتونه خودشو کنترل کنه و تعادلشو حفظ کنه با سر میره تو شیشه و از طبقه پنجم پرت میشه . من: چی؟ یا حضرت عباس ... حالا چیکار کنیم؟ بد بخت شدم و شروع به گریه کردم بعد از چند دقیقه یادم اومد و تو حالت گریه از نسترن پرسیدم : حالا ارش کجاست؟ نسترن : بردنش بیمارستان.. من: بلند شو بریم ومن هم اومدم خونه و بعد از این که به تو زنگ زدم و خبرو بهت دادم فوری لباس پوشیدم و با نسترن اومدیم بیمارستان. ... تا همین سه ساعت پیش هم اوضاعش بد نبود اما یه لحظه دیدم که چند تا دکتر دارند به سمت اتاق مراقبت های ویژه میدوند. از یکی از پرستار های اون جا پرسیدم چی شده؟ اون پرستار هم گفت: اون اقایی که از ساختمون افتاده رفته تو کما...وتا الان که پیش تو هستم دیگه خبری ندارم.راوی روزبه:من رفتم مادرمو بغل کردم و کمی نوازشش کردم از اون طرف هم نسرین داشت از مادرم دل جویی میکرد. تو دلم با خودم میگفتم: اگه پدرم به زندگی برگرده که هیچ میبخشم اما اگه اتفاقی برای پدرم بیفته قسم میخورم نزارم خون اقاجون پایمال بشه...تو همین لحظه زن عمو اومد. زن عمو: سلام بچه ها ... شما کی رسیدید... نسرین: یه نیم ساعتی میشه. زن عمو هم اومد کنارم منو بغل گرفت تا ارومم کنه چون حال منم مثل مادرم بود . زن عمو داشت حسابی منو اروم میکرد و موهامو نوازش میکرد ودر اخر هم در گوش من گفت: روزبه جان تو با نسرین برید خونه استراحت کنید منو مادرت این جا هستیم. برو عزیزم اگه خبری شد خودم خبرت میکنم. اما من که حاضر نبودم برم و مخالفت کردم که مادرم گفت: روزبه جان دستت درد نکنه عزیزم ، برو خونه خسته راهی برو استراحت کن من این جا میمونم. من: نه مامان جون شما برید من این جا میمونم. مامان: روزبه تورو خدا اذیتم نکن ، وقتی میگم برو گوش کن به حرفم. من: اخه.... مامان: دیگه اخه نداره برو پسرم. بالاخره راضی ام کردند و منو نسرین رو روانه ی خونه کردند وقتی رسیدیم خونه دیدم عموم با یه نفر دیگه از خونه خارج شدند که مارو دیدند عموم تو لحظه اول جا خورد که منو دیده اما فوری خودشو کنترل کرد و گفت : شما کی رسیدید؟ من : یه یک ساعتی میشه. شما کجا میری؟ عمو: دارم میرم اگاهی اخه دارم کارهای شکایتو دنبال میکنم. من: راستی عمو کی با اقاجون گلاویز شده؟ عمو: ابدارچی. من : چی؟ عمو حامد با پدرم بحثش شده؟عمو: اره چطور ؟ من: هیچی. خیلی ممنون که دنبال کارها هستید. وعمو هم سوار موتور طرف شد و رفتند. وقتی با نسرین وارد مجتمع شدیم تو لحظه اول یه بوی سوختن یه لباس یا یه چیزی تو همین وادی به مشامم خورد اما چون این بو خیلی خفیف بود توجهی بهش نکردم و با نسرین وارد واحد خودمون شدیم. من رفتم وسایلو از تو ماشین بیارم و وقتی اومدم لباسامو عوض کردمو رفتم روی صندلی کنار پنجره نشستم و رفتم توی فکر و ریز ریز گریه میکردم. یعنی چی شده که پدرم با عمو حامد گلاویز شده؟ عمو حامد که همیشه با اقا جون رفیق بود و منو مثل پسر خودش دوست داشت . چطور میشه که یه رفیق میشه قاتل؟ اقاجون اکثر شبها داشت پیش ما از عمو حامد تعریف میکردو میگفت: یه ابدارچی دارم درسته که وضع مالی خونوادشون خوب نیست و زندگی ساده ای دارند اما اگه یه هفته که نه یه سال هم من نباشم اون کار خودشو میکنه و چشم طمع به جایی نداره. اخه حلال و حروم سرش میشه. اقا جون: بهم میگه من چهار تا بچه دارم که میخوام این جامعه بهشون افتخار کنه برای همین اولین قدم برای تربیت درست این چهار تا بچه گذاشتن نون حلال سر سفره هست. من نمیخوام دوتا پسرام و دوتا دخترام بشن انگل جامعه، سختی به خودم میدم اما نون حروم سر سفره ی زن و بچم نمیبرم. ....اقاجون: از چشمام بیشتر به ابدارچی ام اعتماد دارم تاحالا صدبار امتحانش کردم نه تنها قبول شده بلکه با رفتارش منو هم شرمنده خودش کرده. ...دوباره یاد حرف پدرم میوفتم که یه بار سر شام میگفت: امروز به حامد گفتم یه چایی بیار ، اخه میخواستم حامدو امتحان کنم برای همین رفتم در گاو صندوقو را کامل باز کردم وقتی حامد اومد و خواست چایی بزاره من خودمو مشغول کردم ولی زیر چشمی حواسم بهش بود ؛ وقتی خواست چای رو بزاره تا نگاهش به گاو صندوف افتاد فوری نگاهشو چرخوند تا نگاه به گاو صندوق نکنه ، چایو گذاشت و و خواست که بره نزدیک در که رسید صداش کردم و گفتم: عمو جان یه سوال دارم. حامد: بفرما گًمپ گلم. من: چرا وقتی گاو صندوقو باز دیدی نگاهتو به یه طرف دیگه کردی؟ حامد: راستش از خدا که پنهون نیست از شما هم چه پنهون. من یه ادم ضعیف النفس هستم و به خودم اعتماد ندارم و میترسم شیطون منو گول بزنه برای همین وقتی دیدم که گاو صندوق باز هست دیگه بهش خیرن نشدم که بفهمم داخلش چیه؟ تا مبادا هوایی بشم. من نمیتونم جلوی هوس خودمو بگیرم اما میتونم قبلش جلوی چشممو بگیرم که بعدا کار دستم نده . .. وقتی این جوابو حامد بهم داد خیالم جمع شد که به این راحتی نمیتونم آتو از این پیر مرد داشته باشم.... حالا چطور باور کنم این پیر مرد که به من میگفت پسرم با پدرم گلاویز شده ؟ این سوال مثل خوره به جونم افتاده بود و از طرفی هم خودم به حال پدرم داشتم های های گریه میکردم....ادامه دارد....
انتقام از دنیا ( قسمت هفدهم)نسرین از اشپزخونه وارد اتاق شد و وقتی حال وروز منو دید فوری اومد روی پام نشست و سرمو تو بغل گرفت و گفت: روزبه طاقت بیار ایشا... خوب میشه... بابا تو که این جوری داری گریه میکنی دیگه از مادر جون چه توقعی داری؟ روزبه جان گریه نکن منم داره گریم میگیره ها! بعد نسرین اشک های روی صورتمو با دستاش پاک کرد و جای خط اشک روی صورتمو بوسه باران کرد. من : خیلی ممنون گلم، ببخش ناراحتت کردم . حالا بیزحمت برو برای شوهرت یه چایی بیار تا خستگی از تنشش در بره . نسرین: چشم عزیزم . و بعد از چند ثانیه از روی پام بلند شد و رفت. وقتی چایو داشتم میخوردم دوباره فکرم رفت سراغ عمو حامد و حسابی رفتم توی فکر که یه دفه نسرین بهم گفت: باز دوباره رفتی توی فکر؟ چاییت سرد شد. خلاصه چاییو خوردم و به نسرین گفتم : میخوام با عمو حامد حرف بزنم ببینم چرا این کارو با پدرم کرده ؟ خیلی برام سخته که بخوام باور کنم عمو حامد با پدرم گلاویز شدند.رفتم لباسمو پوشیدم و به نسرین گفتم من میرم اگاهی تا با عمو حامد حرف بزنم از اون طرف هم میرم بیمارستان، منتظر من نباش. از خونه اومدم بیرون و به سمت اگاهی حرکت کردم. وقتی رسیدم اگاهی هر چه خواستم و سعی کردم تا با عمو حامد حرف بزنم مامورین اجازه ندادند و میگفتند: ما ، در حال تکمیل پرونده هستیم و شما اجازه ندارید به ملاقات متهم بروید. خلاصه وقتی دیدم اسرار فایده نداره رفتم سوار ماشین شدمو رفتم به بیمارستان . توی بیمارستان تا مادرم منو دید گفت: عجب یه دنده ای هستیا. خوبه 2 ساعتم نیست که رفتی باز برگشتی؟ من: ببین مامان جون من نمیتونم تو خونه باشمو استراحت کنم اونوقت بابام روی تخت بیمارستان با مرگ دستو پنجه نرم کنه. اصلا شما برید فردا صبح بیایید من امشب اینجا میمونم شما برید و به نسرین هم بگید که خبر داشته باشه. خلاصه این دفه دیگه مادرم قبول کرد و با زن عمو رفتن به خونه. من هم توی راهرو روی یکی از صندلیها نشسته بودم که عمو همایون اومد . عمو: روزبه جان چه خبر؟ به هوش اومده؟ من: نه هنوز... داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه. عمو: این حرفا چیه؟به جای این که امید وار باشی شدی کوه نا امیدی؟ من که اصلا دیگه نگران نیستم . تو هم دیگه نگران نباش. این مشکل هم رفع میشه. بعد یک لبخند زد و گفت : میخوای من اینجا بمونم تا تنها نباشی؟ من: نه عمو جان شما برو خونه. این سه تا خانمها احتیاج دارند یه نفر بالاسرشون باشه. شما برو اگه احتیاج شد زنگتون میزنم. .عمو هم خداحافظی کرد و رفت خونه و من موندم توی بیمارستان.با خودم مشغول فکر کردن شدم که چرا عمو حامد با پدرم بحثش شده؟ دوباره یاد حرف پدرم افتادم که میگفت: توی شرکت تنها کسی که هر سازی برام بزنه باهاش میرقصم عمو حامد هست چون حاضر نیستم اونو از دست بدم برای همین با هرچی بگه موافقت میکنم. ... چرا؟ چرا؟ چرا؟ ... تا صبح بیشتر از هزار بار این راهرو را از اول تا اخر میرفتم و میومدم و جواب قانع کننده ای برای این سوالای توی ذهنم پیدا نمیکردم. دم دمای صبح بود که رفتم تا کمی روی صندلی بشینم ، محض این که روی صندلی نشستم چشامو به سقف دوختم و دوباره این سوال ها را توی ذهنم مرور کردم..... عمو همایون: روزبه ....روزبه.... پسر خوابیدی؟ من: چی؟... ساعت چنده؟عمو: ساعت 9 صبحه، پاشو برو خونه بخواب این جوری گردنت درد میگیره. من: نه ... توی فکر بودم که چشمام سنگین شد و مثل این که خوابم برد... دیگه نمیخوابم ...همین جا میمونم. شما چه عجب؟ عمو: اومدم تا یه سر بهت بزنم ببینم چیزی کم و کسر نداری ، الان هم دارم میرم دنبال کارای اگاهی. تا یه ساعت دیگه هم زن عمو ومادرت و نسرین میان ...من: چی؟ چرا همشون با هم میان؟ عمو: تو دیگه کاسه داغ تر از اش برای ما نشو، اگه بدونی دیشب نسرین چه به روزگار ما اورد؟ اصلا خوابش نمیبرد و میگفت: من عادت ندارم به غیر از اغوش روزبه جای دیگه ای بخوابم، همش این ور و اون ور میشد.میگما این دختر مارو این قدر رو بهش نده بعدا نمیتونیکنترلش کنیا . و یه لبخند به من زدو خداحافظی کرد و رفت. بعدا از چند دقیقه یه گروه پرستار و پزشک به سرعت وارد اتاق مراقبت های ویژه شدند و بعد از چند دقیقه اومدند بیرون. رفتم طرفشون و از اونها سوال کردم اتفاقی افتاده که اونا جواب دادند نه. منم دیگه طاقت نیاوردمو رفتم به حیاط بیمارستان تا کمی هوا بخورم. بعد از چند دقیقه دوباره برگشتم داخل ساختمونو رفتم نزدیک بخش مراقبت های ویژه. و دوباره به فکر مشغول شدم. حدود نیم ساعت بعد مامانم و زن عمو ونسرین و چندتا از رفیقای پدرم وارد بیمارستان شدند و به طرف من اومدند. مامان: چه خبر روزبه؟ من: هنوز هیچی . بین رفیقای پدرم و مامانم و زن عمو و نسرین همهمه شروع شدو هر کدوم داشتن حرفی میزدند که پرستار اومد و خواست که اونا رو ساکت کنه اما حریفشون نشد و مدام مادرم داشت التماس میکرد که بزارن اقاجون رو ببینه. اما پرستار اجازه نمیدادواز طرفی هم حریف مادرم نمیشد. برای همین زنگ زد به حراست .مامور حراست اومدوارد ساختمان شد و با صدای بلند گفت: اقایون ... خانمها چه خبره؟این جا بیمارستان هست لطفا رعایت کنید مریضای دیگه هم این جا هستند... امیدوارم غم اخرتون باشه و خدا صبرتون بده... مادرم تا این جمله را شنید فوری جیغ کشید و از حال رفت. منم که سرجای خودم میخکوب شدم و خشکم زد... بعد چند ثانیه احساس کردم دست و پام بی حس شده و کلا حس ندارم و نشستم روی زمین . نسرین که منو دید اومد طرفم و گفت: روزبه....روزبه... چرا این طوری شدی؟ تورو خدا حرف بزن... یه چیزی بگو.... من هم در گوشم این صدا ها فقط همهمه بود و هیچ کلمه ای را نمیشنیدم . نسرین شروع کرد به گریه کردن ؛ بعد از چند دقیقه که به حال خودم برگشتم ، همین طور که سرم تو بغل نسرین بود بدون صدا اشک از چشمام شروع کرد به اومدن وتو اون لحظات خاطرات منو پدرم شروع کرد به یادم اومدن. چقدر منو اقاجون از سرو کول هم بالا میرفتیم . چقدر دوست داشت وقتی که میدید من غرورمو زیر پام نمیزارم و حاضر نیستم جلوی کسی گردن کج کنم. چقدر من زور بهش گفتم و اون هم همه را باجون و دل انجام میداد.... اقاجون منو ببخش که نتونستم عصای دستت بشم ... اقاجون به خاطر روزبهت برگرد... برگرد قول میدم همون پسری بشم که شما دوست داشتی فقط منو تنها نزار من تازه اول راهم. اقاجون پشتمو خالی نکن خودت بهم قول دادی که همیشه و همه جا پشت و پناه من خواهی بود... من که تا حالا نشده بود ازت بدقولی ببینم.... چرا داری الان زیر قولت میزنی؟ .... اقاجون من هیچ، خودت که میدونی مادرم نفسش به نفس تو بسته هست چرا داری اونو تنها میزاری؟... همین طور که داشتم تو بغل نسرین اشک میریختم یاد مادرم افتادم و اروم گفتم :مادرم کجاست؟ نسرین با حالت گریه گفت: مادر جون وقتی خبرو شنید از حال رفت و برای همین پرستارا اونو بردن تا بهش رسیدگی کنند. من: نسرین یه سوال ازت دارم. من توی زندگیم چی کار کردم که این جوری مجازات بشم؟ چرا خدا منو به جای پدرم بر نداشت؟ ... چرا چهار شب بعد عروسی ام باید یه همچین کادویی ازش بگیرم؟ چرا؟ چرا؟ ....نسرین: این چه حرفیه روزبه... صیور باش ...یعنی چی چه گناهی کردی؟ مگه هر اتفاقی بیوفته به تو ربط داره ؟ ... پاشو روز به تو باید الان من و مادرجونو اروم کنی نه من تورا... من: چجوری؟... نو این یه شب اندازه پنج سال پیر شدم و تو این یه لحظه اندازه پنجاه سال . نسرین کمرم شکست... سنگ صبورم، همدم تنهاییهام، صندوقچه اسرارم، بهترین رفیقم... پدرم، تاج سرمو از دست دادم چطور خودمو کنترل کنم؟ ... دیگه نسرین با این حرفای من چیزی نداشت که بگه برای همین تصمیم گرفت که دیگه صحبت نکنه و غم شوهرشو بخوره از طرفی هم بابای من فقط عموی نسرین نبود براش مثل پدر بود .... بعد از چند دقیقه که داشتم گریه میکردم یه ندایی توی دلم بهم میگفت: روزبه....بلند شو... تو خودت از همون اول میدونستی که چطور مادرتو اروم کنی... برو مادرتو دریاب ... تو باید الان غم خوار اون باشی نه این که با این بیتابی کردنت نمک به زخمش بزنی...دیگه هرچی گریه کنی و خودتو به در و دیوار بزنی پدرت بر نمیگرده. لا اقل الان مادرتو دریاب .... چند دقیقه که بعد که کمی اروم شدم همین طور که سرم توی بغل نسرین بود یه دفه ای بلند شدمو رفتم دستو صورتمو شستم و رفتم پیش مادرم. زن عموم کنارش ایستاده بود و مادرم بی هوش روی تخت بود بعد از چند دقیقه که به هوش اومد و منو کنار خودش دید بهم گفت : دیدی روزبه؟ دیدی چطور ارش منو تنها گذاشت و رفت؟ اون که میدونست من بدون اون نمیتونم زندگی کنم چرا منو تنها گذاشت؟ اون که میدونست تو این شهر غریب من به جز اون کس دیگه ای را ندارم پس چرا منو تنها گذاشت ورفت؟.... روز اول ازدواجمون وقتی بهش گفتم تو اگه بلایی سرت بیاد من می میرم ، برگشت بهم گفت: فرق منو تو این جاست ، تو اگه برای من اتفاقی بیوفته خودتو میکشی اما من حاضرم بمیرم تا اتفاقی برای تو نیفته... وقتی من این جمله را از پدرت شنیدم یه خودم گفتم دیگه تو زندگی خیالم راحت هست... اما الان دیگه خیالم چطور راحت باشه؟ به کی دل ببندم؟ ... من: مامان جون غصه نخور ... من پیشت هستم نگران نباش مثل این که یادت رفته من پسر همون پدرم ، خب اگه پدرم یه زمانی حرفی زده الان دیگه بر عهده من هست که اونو انجامش بدم. مامان جون، جون روزبه اروم باش... به خدا حال من بدتر از شماست رحم کن به خودت ، به من رحم کن من که دیگه یتیم شدم. مامان جون لا اقل شما زیر بالو پرمنو بگیر. ... خلاصه بالاخره تونستم مادرمو کمی اروم کنم وروز بعد هم جنازه اقاجونو از بیمارستان تحویل گرفتیمو توی تخت فولاد دفنش کردیم. مادرم هم روز خاکسپاری اخرین وداعو با اقاجون کردو حسابی گریه و زاری کرد. من به نسرین و زن عمو سپردم که مادرمو به خونه ببرند و هوایش را داشته باشند. من امشب چون شب اول قبر اقاجون هست بالا سرش میمونم. عمویم به من گفت: روزبه جان میخوای پیشت بمونم. من: نه عمو ... شما خیلی برای ما زحمت کشیدید ، شما برید استراحت کنید.... ممنون. عمو هم همراه زن عمو ، مادرم و نسرین به خانه برگشتند. چند ساعت بعد.....ادامه دارد....
انتقام از دنیا ( قسمت هجدهم)چند ساعت بعد که من بالا سر قبر اقاجون نشسته بودم یه دفه دیدم نسرین جلوی من ایستاده و برام غذا اورده . بهش گفتم : تو مگه خواب نداری؟ ساعت 3 صبحه ، اومدی اینجا برای چی؟ نسرین: خودت این بلا رو سر من اوردی ... خودت منو جوری هوایی کردی که اگه سرم توی بغلت نباشه خوابم نمیبره... اومدم کنارت باشم تا تنها نباشی. نسرین اومد کنار من و روی قالیچه ای که من نشسته بودم نشست و به من نگاه میکرد... منم دیگه اخرای دعام بود و تمومش کردم و به نسرین گفتم: تو مثه این که خیلی دوست داری خلوت یه پدرو پسر را به هم بریزی درسته؟ نسرین: نه به خدا... هرکاری کردم خوابم نمیبرد برای همین اومدم پیشت باشم. من: شوخی کردم. بعد سر نسرینو تو بغل گرفتم و بهش گفتم حالا راحت بخواب و خودمم شروع کردم به نوازش کردن سرش از روی روسری و چادر. بعد از مدتی رفتم تو فکر پدرم و ریز ریز گریه میکردم و مدام این سوال توی ذهنم میچرخید که چراعمو حامد این کارو کرده؟ مگه چی از پدرم خواسته که با هم گلاویز شدند؟ چرا اصلا با هم دعواشون شده بود پدرم که همیشه احترام عمو حامدو میگرفت ؟چند ساعت با فکر کردن به این سوالا توی ذهنم گذشت... دیگه داشت هوا رو به روشنی میرفت و نسرین هم توی بغلم اروم خوابیده بود ... بعد از این که هوا کامل روشن شد نسرینو اروم اروم بیدارش کردم و بهش گفتم: گلم ... بلند شو بریم خونه .... نسرین:تو نخوابیدی؟ الهی بمیرم ، به حساب اومده بودم پیش تو تا تنها نباشی اونوقت خودم خوابم برد و باز تو تنها شدی. من: این حرفا چیه ؟... همین که به خاطر من تا این جا اومدی کلی برام ارزش داره و وقتی هم که تو بغلم خوابیده بودی و اروم بودی من هم اروم شدم . حالا هم اماده شو که بریم.ئقتی رسیدیم در خونه ، یه خانم همراه با دوتا بچه به طرف من اومدند و جلوی پای من افتادند و شروع کردن به التماس کردن که من شوهرشو به بچه هاش ببخشم ... این جا بود که فهمیدم ایشون همسر عمو حامد هست برای همین بهش گفتم: خانم یه سوال دارم جواب منو بدید. لطف کنید به من بگید چرا من ببخشمش؟ ... یه دلیل برای من بیارید... اگه شما میگید به خاطر بچه هاتون ببخشمش مگه پدر من بچه نداشت ؟ مگه من پسرش نبودم؟چرا اون پدرمو به من که بچش باشم نبخشید و کار خودشو کرد؟ تازه من هنوز باهاش صحبت نکردم. ... اون زن در مقابل این حرف من جوابی نداشت و مدام داشت التماس و گریه میکرد اما من توجهی بهش نکردمو و از کنارش رد شدم تا بیام به داخل خونه. تو اون لحظه که خواستم از کنارش رد بشم یکی از اون بچه ها که خیلی کوچک بود ( شاید سه ساله بود) یه نگاه خیلی معصومانه به من کرد یه لحظه دلم به حالش سوخت اما توجهی نکردمو با نسرین وارد خونه شدیم. تا چند روز شده بود این کار ما که مدام این زن و دوتا بچه به خانه ی ما می امدندو به منو مادرم التماس میکردند که عمو حامدو ببخشیم. مامان اختیار را به من داد و گفت: روزبه اگه تو ببخشی من هم میبخشم و اگه نبخشی من هم نمیبخشم. کم کم داشت نوبت تاریخ دادگاه عمو حامد میرسید ... در دادگاه اول اتفاق خاصی نیفتاد و من تقاضای قصاص کردم که دادگاه برای اینکه من از تصمیمم منصرف بشم و شاید نظزم عوض بشه به عنوان بررسی بیشتر به چند وقت دیگه موکول شد. وقتی دادگاه تموم شد من به طرف خانواده عمو حامد رفتم و گفتم: خانم محترم ... همون طور که دیدید حامد گفت که با پدرم بحثشون شده بود سر پول . و حامد هم اون کارو کرده ، اما اگه هنوز میخواهید که من از تقاضای قصاص خودم برگردم باید به عرضتون برسونم میخوام با حامد به صورت خصوصی صحبت کنم . پس لطف کنید و از ملاقات های خصوصیتون بگذرید تا من باهاش صحبت کنم.خبر با خودتون. ودیگه منتظر جواب نشدمو رفتم. مادرم با این داغ روز به روز پیرتر میشدو غمگین تر . دیگه داشتیم به چهلم پدرم میرسیدیم در این چهل روز مادرم هرروز به تخت فولاد میرفت و با پدرم دردودل خلوت میکرد و حسابی گریه میکرد... من که هنوز مرگ پدرم باورم نشده بود ، اصلا خودم نبودم وشب ها از ترس و اضطراب از خواب میپریدم. عمو همایون تا مراسم هفت شرکت را تعطیل کرده بود و بعد از مراسم هفت دوباره اونجارو به راه انداخته بود. از طرفی عمو همایون دلش به حال حامد میسوخت و میگفت: عمو جان تو ببخش که حامد همیشه شرمنده تو باشه .... اما من گوش نمیدادم و حرفم فقط قصاص بود....چند روز بعد تلفن خونه زنگ زدو گوشی را نسرین برداشت وبعد از جواب دادن گفت: روزبه بیا با تو کار داره... گوشی را گرفتم و گفتم : بله، بفرمایید... همسر عمو حامد( ه ع ح):سلام ... من خانم حامد عزیزی هستم گفته بودید که میخواهید با حامد ملاقات خصوصی داشته باشید گفتم بهتون خبر بدم امروز روز ملاقات منو حامد هست که شما میتونید برید. من: پس من امروز میرم لازم نیست شما بیایید. ه ع ح: باشه ...فقط ساعت 3 ملاقات هست . خداحافظ. من : باشه خداحافظ. من با عموم رفتیم به زندان برای ملاقات با حامد. وقتی حامد اومد به اتاق ملاقات من و عمو همایون روی دوتا صندلی در یک طرف میز نشسته بودیم و حامد هم روی صندلی ان طرف میز نشست. من: به به ... عمو حامد ... کسی که من بهش میگفتم عمو و اون هم به من میگقت پسرم حالا روبه روم نشسته به عنوان قاتل پدرم....چرا؟ چرا عمو؟ مگه از پدرم چقدر پول خواستی که حاضر نشد و تو هم باهاش قهر کردی؟ مگه پدرم چیکار کرده بود که شما باهاش در گیر شدی؟ عمو حامد با این حرفای من شروع کرد به گریه کردن من هم نمیخواستم خشمم با دیدن اشک از بین بره برای همین بلند شدمو رفتم کنار دیوار ایستادم و پشتم به عمو همایون و حامد قرار گرفت و ادامه دادم: میدونی چقدر توی خونه پدرم ازت تعریف میکرد؟ پدرم میگفت: یه ابدارچی دارم که از همه کارمندام برام عزیزتر هست ...میدونی پدرم میگفت ابدارچی من حلال و حروم سرش میشه برای همین دوست ندارم هیچ وقت از دستش بدم. ... از من نخواه که باور کنم دعواتون سر پول باشه .... پدر من حاضر بود هرچی که میخوای بهت بده و با هر سازی که براش بزنی برقصه پس چطور سر پول با هم دعواتون شد؟ ... اصلا سر چی با هم بحث کردید؟ ... چرا پدرمو پرتش کردی؟ ... عمو حامد همش در بین حرفام داشت گریه میکرد و هیچ حرفی نمیزد.... من: هنوزهم نمیخوای حرف بزنی؟ ... من اومدم ازت جواب بگیرم ، گریه جواب من نیست. عمو حامدشروع کرد به صحبت کردن و گفت: روزبه جان نپرس که نمیتونم جواب بدم... فقط یه کلمه بهت میگم :اگه بتونی خودتو جای من قرار بدی شاید بعضی چیز هارو بفهمی... فقط زود قضاوت نکن، من تو رو هنوز مثل پسر خودم میدونم . خواهش میکنم در مورد بابات نپرس که زبونم بسته هست. ... فقط ازت میخوام که منو درک کنی... من: درکت کنم؟ مگه اون موقع که با پدرم گلاویز شدی خودتو جای مادرم گذاشتی؟ مگه حال اونو فهمیدی؟ مگه خودتو جای من تازه دوماد گذاشتی که تو روز چهارم ماه عسلش خبر کشته شدن پدرشو بهش دادند؟ نه عمو این جواب من نیست. اصلا یعنی چی که نمیتونی جواب بدی؟ من که نیومدم ملاقاتتون تا حال واحوالتون را بپرسم که بهم میگید در مورد پدرم هیچی نپرسم؟ من اومدم جواب سوالامو بگیرم . جواب چراهایی که توی مغزم هستو میخوام بگیرم. ... عمو این اولین و اخرین ملاقات منو شما بود و با این حرف هایی که بهم گفتید دیگه من سوالی ندارم و هر حرفی هم که بزنم بی نتیجه هست... به عمو همایون گفتم : عمو بریم این جا دیگه بیشتر از این چیزی دستگیرم نمیشه. عمو هم بلند شد که بریم. تا به در خروج از اتاق ملاقات رسیدیم عمو حامد گفت: روزبه فقط میتونم بگم شاید این قضیه این جور که تو فهمیدی و قضاوت کردی نباشه؟ شاید من مجبور شده باشم تا این کارو بکنم. امید.ارم که منو ببخشی...من: کی مجبورت کرده؟ چی مجبورت کرده؟ خی تو برام کامل تعریف کن تا درست قضاوت کنم... عمو حامد دیگه چیزی نگفت و با مامور از اتاق خارج شدند. من و عمو هم از اتاق بیرون اومدیم و به طرف در خروج رفتیم که عمو همایون شروع کرد و گفت: مردک احمق زده یه خونواده را از هم پاشونده بعد حالا میگه زود قضاوت نکن. ... روزبه من که میگم از تصمیم خودت عقب ننشین. من که میگم باید این شخص قصاص بشه... من: معلوم هست عمو چی میگی؟ تا قبل این ملاقات داشتی میگفتی گناه داره... پیر مرده.... تو ببخش، حالا یه دفه ای اومدی میگی از قصاص پا عقب نزارم؟ چطور شد با یه ملاقات نظرتون زمین تا اسمون عوض شد؟ عمو دیگه چیزی نگفت و سکوت کرد. توی ذهن من هم حرفای عمو حامد داشت مرور میشد... چرا بعضی از حرفارو نمیتونه بگه؟ چرا من نباید درباره پدرم ازش بپرسم؟ مگه پدرم کار حرومی میخواسته انجام بده که عمو حامد خواسته جلوشو بگیره و با هم گلاویز شدند، حالا هم به من میگه از پدرت نپرس تا آبرو پدرم جلوی من حفظ بشه؟ چرا من باید خودمو جای عمو حامد بزارم؟ مگه چه مشکلی داره یا داشته؟ چرا من باید زود قضاوت نکنم. .... با این ملاقات نه تنها جواب سوالامو نگرفتم تازه سوالام بیشتر هم شد و مثل این که تو این مرداب بیشتر فرو رفتم. ....بعد از مراسم چهلم اقاجون شب بعدش منو نسرین تو واحد خودمون بودیم که بهش گفتم : نسرین جان ... من نمیتونم مادرمو این قدر گوشه گیر ببینم ، میدونم زوده اما دوست داری بچه دار بشیم تا هم خودمون تکلیفمون روشن بشه و هم مادرم یه دل خوشی داشته باشه؟ نسرین: باشه روزبه جان اتفاقا خوب موقعی هم گفتی چون امروز پریودم تموم شده ومیتونیم با هم رابطه داشته باشیم. خلاصه با نسرین اونشب حسابی شیطونی کردیم و در اخر هم من ابمو توی کسش ریختم به امید بچه دار شدن. روز بعد که توی شرکت بودم مدام حرف های عمو حامد دوباره میومد توی ذهنم و اصلا نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم برای همین به بچه ها گفتم : من این چندروز حال و حوصله کار ندارم خدافظ. به سمت خونه حرکت کردم... در بین راه یهو به سرم زد که برم خونه عمو حامد و از همسرش چندتا سوال بپرسم ببینم اون چه جوابی میده؟ برای همین مسیرمو کج کردم و رفتم به طرف خونه عمو حامد . وقتی زنگ درو زدم همسرش اومد درو باز کرد و وقتی منو دید خیلی محترمانه با من برخورد کرد و منو به داخل دعوت کرد، وقتی رفتم داخل احساس کردم وسایل زندگیشون از وقتی که من یه بار با عمو حامد اومده بودم کتر شده که بیشتر نیست... رفتم توی اتاق نشستم و همسر عمو حامد برای من چای اورد و نشست روبه روی من و گفت: اقای مهندس ملاقاتچند روز پیشتون با حامد نتیجه ای داد؟ امیدوار باشم؟ .... من : نه.... من رفته بودم تا جواب بعضی از سوالامو بگیرم اما نه تنها از سوالام کم نشد بلکه سوال های دیگه ای هم توی ذهنم اومد حالا تو این مرداب گیر کردم.....ادامه دارد.....
انتقام از دنیا ( قسمت نوزدهم)من: نه ...من رفته بودم تا جواب بعضی از سوالامو بگیرم اما نه تنها از سوالام کم نشد بلکه سوال های دیگه ای هم توی ذهنم اومد حالا تو این مرداب گیر کردم....تو این اواخر عمو حامد از دعوایی با شما صحبت نکرده؟ مثلا بحث سر موضوعی با پدرم؟... ه ع ح: نه .... اتفاقا حامد همیشه تعریف پدر شمارو میکرد و توی خونه مدام ذکر خیر پدرتون بود و بعضی ماه ها اگه حامد اوضاع مالیش خوب نبود پدرتون یه مقدار اضافه تر بهش میداد تا حامد با خیال راحت تر کار کنه..... وقتی اون این حرفو گفت بیشتر مطمئن شدم که عمو حامد سر پول با پدرم بحثش نشده .... ه ع ح ادامه داد و گفت: من نمیدونم چطور این مرد تونست با صاحب کار خودش گلاویز بشه ، اون که ازارش به یه مورچه هم نمیرسید...چطور مارو اسیر خودش کرد... من: تو این چند ماه اخیر یعنی دقیقتر بگم تو این شش ماه قبل اتفاق خاصی توی زندگیتون نیافتاده؟ ه ع ح: نه ...اتفاق خاص که نه فقط حدود 5 ماه پیش بود که به خونمون دزد زد و نصف وسایلمون را جارو کرد و رفت و حدودا دو ماه پیش هم برای دختر بزرگم خواستگار اومد و الان هم مشغول اماده کردن جهیزیه اش بودیم که این اتفاق افتاد...من که پیش خودم گفتم: پس بگو چرا این قدر از وسایل خونه کم شده ، دزد اومده...یعنی عمو حامد برای این که بخواد وسایل خونه اش رو بخره و جهیزیه دخترشو اماده کنه با پدرم سر پول بحثش شده؟ تا 6 ماه پیش اصلا هیچ شبی پدرم نگفته بودکه به خونه عمو حامد دزد اومده یعنی پدرم خبر نداشت؟ برای این عمو حامد بهم میگفت خودتو جای من بزار؟ مگه پول چقدر ارزش داره؟.... ه ع ح ادامه داد: اقای مهندس میدونم شما تازه دوماد هستی و خبر دارم که توی ماه عسلتون بودید که این خبرو شنیدید اما اقایی کنید و از خون حامد بگذرید ... فکر کنم الان شما حال دختر دم بخت منو میدونید.... شما بزرگواری کنید و حامدو به اون ببخشید... من که دیگه طاقت نیاوردم این التماس هارو بشنوم خداحافظی کردمو اومدم بیرون. توی ماشین به خودم میگفتم: فکر کنم دلیل کار عمو حامدو فهمیدم ، سرقت از خونش ، عروس کردن دختر بزرگش و قبل تر از این حرفا هم که خودم میدونستم مادر عمو حامد مریض هست. اما سوال اصلی توی ذهنم این بود : عمو حامد که ازارش به یه مورچه هم نمیرسید چطور تونست پدرمو بکشه؟... راه افتادم به سمت خونه... وقتی به خونه رسیدم اول رفتم دیدن مادرم و وقتی مادرمو دیدم انگار اندازه 50 سال پیرتر شده بود . وقتی هم اون منو دید اومد طرفم و مثل همیشه منو بغل زد و پیشونی ام را بوسید واین بار بهم گفت : چطوری یادگار ارشم؟ وبا این جمله از چشمای خشکش مروارید های اشکش روونه شد. من مادرمو بغل گرفتم و سرشو بوسیدم و بهش گفتم : مامان جون تورو جون روزبه این کارو با خودت نکن ، تو مادرمی باید منو اروم کنی ، چرا داری منو ازارم میدی؟ میدونم سخته اما لااقل شما هم سعی کن. به جون خودم وقی اشکای شما رو میبینم میخوام زمین و زمان رو بهم بدوزم تا بتونم این اشکو تبدیل به لبخند کنم. مامان جون به جون خودم حاضرم بمیرم تا اقاجون زنده بشه و بر گرده اما این کار شدنی نیست. .. مامان: خدانکنه پسرم... این چه حرفیه ... دست خودم نیست ، وقتی تورو میبینم یاد ارش میوفتم عزیزم... خودت که میدونی منو پدرت چقدر به هم وایسته بودیم.... من: اصلا میخوای من دیگه نیام تا شما راحت باشی؟.... مامان:غلط میکنی، اگه این کارو بکنی اونوقت شیرمو حلالت نمیکنم.... من: باشه ، معذرت میخوام، خب لا اقل شما هم دیگه موقعی که من میام گریه نکن ، هردفه که اومدم فوری گریه کردی. مامان: سعیمو مبکنم ولی قول بهت نمیدم. ....راستی روزبه جان در مورد حامد چه تصمیمی گرفتی؟من: هنوز نمیدونم مامان جون. از یه طرف یه سری سوالات بی جواب توی مغزم هست که از وقتی به ملاقات حامد رفتم بیشتر هم شده و من موندم حامدی که زورش به مورچه هم نمیرسید چطوری این بلا رو سر اقاجون اورد؟از طرفی هم نمیخوام خون پدرم پایمال بشه و قصد دارم قصاص کنم اما میترسم بعدا پشیمون بشم. تازه از موقعی که حامد توی زندون به من گفته شاید قضیه اون طوری که من میدونم نباشه کلا ذهنمو در گیر خودش کرده ، اصلا موندم تو یه دوراهی... احساس میکنم حامد این جا مقصر نیست اما اون حرف نمیزنه. مامان:من نمیدونم... هر چی تو بگی عزیزم من همونو اجرا میکنم ، ولی اگه نظر منو بخوای میگم منم تعجب کردم وقتی شنیدم حامد این کارو کرده ... اما ته دلم راضی نمیشه یه خونواده را من از هم بپاشونم. من میگم بیا حامدو خونوادشو ببخشیم . من: چی؟ اونوقت بابا چی؟ مامان: بابات که در هردوصورت بر نمیگرده پس ما باعث از بین رفتن یه زندگی دیگه نشیم. داغ ارش که همیشه توی سینه من میمونه و باید بتونم خودمو باهاش بسازم. من: صبر کن بزار بازم من فکرامو بکنم تا دوهفته دیگه موعد دادگاه نظرمو میگم.کم کم دیگه از مادرم خداحافظی کردمو اومدم بیرون و رفتم به واحد خودمون . وقتی در زدم نسرین درو باز کردو اومد به استقبالم و حسابی از من لب گرفت و قربون صدقه من میرفت. بعد هم رفتیم ناهار بخوریم . بعد ناهار من رفتم روی مبل نشستمو مشغول فکر کردن به این ماجرا شدم. از طرفی با حرفای مادرم موافق بودم و از طرفی هم میگفتم خون اقاجون پایمال میشه. تو همین افکار بودم که با صدای تلفن رشته افکارم پاره شدو تلفونو برداشتم و دیدم زن عمو پشت خط هست. زن عمو: به به دوماد عزیزم ، چه عجب من صداتو شنیدم درسته مامانت الان تنهاست ولی نباید یه سراغی از ما بگیری بی انصاف؟ من: وای زن عمو معذرت میخوام ... اصلا تو این چند هفته و یکی دو ماه نمیدونم کجا هستم . شرمنده... زن عمو: دشمنت شرمنده روزبه جان درکت میکنم، برای همین زنگتون زدم که بهتون بگم امشب شام خونه ما دعوت هستید و میخوام تورو ببینم. به نسرین هم بگو فکر شام نباشه منتظرما....من : چشم حتما مزاحمتون میشیم زن عمو. زن عمو: مزاحم چیه شما مراحمی . فعلا خدانگهدار. من: خدافظ. به نسرین هم گفتم و دوباره به فکر فرو رفتم. وکم کم دیگه خودم داشت اعصابم خورد میشد برای همین بیخیال فکرو خیال شدم و رفتم یه حموم درست و حسابی انجام دادم و یه دوش اب سرد هم گرفتم تا کمی اروم بشم واومدم بیرون و کم کم دیگه با نسرین اماده شدیم و رفتیم خونه عمو همایون. وقتی وارد خونه شدیم و داشتم با زن عمو احوال پرسی میکردم عمو از اتاقش اومد بیرون و یه پاکت مشکی توی دستش بود و از ما خداحافظی کرد و گفت برمیگردم جایی نرید. و از خونه خارج شد و رفت. به زن عمو گفتم اگه جایی میخواهید برید ما مزاحمتون نمیشیما... زن عمو: نه روزبه جان... کلا این عموت از وقتی برادرشو از دست داده رفته تو لاک خودش ویه سری کارهایی را داره انجام میده که نمیدونم چی هست؟ ... من هم گفتم خوبه لااقل فوت بابام عمو را یه کم به فکر واداشته.و یه لبخند زدمو رفتم روی مبل نشستم و نسرین هم داشت توی اشپز خونه به زن عمو کمک میکرد.... بعد از این که یه چایی خوردم زن عمو بهم گفت روزبه جان بی زحمت برو تو اتاق عمو و اون زیرسیگاری اش را بیار تا خالی کنم و با اشغالا ببرم دم در بزارم اخه من دستم بنده. من هم رفتم تو اتاق عمو و زیر سیگاری را اوردم و زن عمو اونو توی کیسه زباله ریخت و بعد هم من پاکت رو ازش گرفتم و بردم دم در خونه گذاشتم و وقتی برگشتم زیر سیگاری را از روی اپن برداشتم و بردم که در اتاق عمو بزارم ، وقتی وارد اتاق شدم زیر سیگاری را روی میز گذاشتم و خواستم برگردم که چشمم خورد به کاغذ رسید گردش حساب عموم که تاریخش برای امروز بود.اولین گردش حسابش برای همین امروز بود که از حسابش مبلغ یک میلیون تومن برداشت کرده بود و در ستون توضیحش نوشته بود در راه خدا.... وقتی اینو دیدم خندم گرفتو با خودم گفتم عموی ما که کشمش به امام رضا نمیده حالا در راه خدا یه میلیون تومن برداشت کرده .. مثل این که تازه با مرگ پدر من فهمیده یه دنیای دیگه ای هم هست... خلاصه برگه را همون طور که اول بود سر جاش گذاشتمو واز اتاق خارج شدم و دوباره فکرم رفت به سمت عمو حامد . همین طور توی فکر بودم که نسرین دست گذاشت روی شونه هام و گفت : معلوم هست کجایی؟ دارم صدات میکنم جواب نمیدی. من: ببخشید فکرم مشغول بود... نسرین: میدونم برای همین اومدم تکونت دادم . من: خب حالا چی شده؟ نسرین: هیچی ... میگم بیا یه چایی دیگه بخور... زن عمو از اشپزخونه اومد تو اتاق وروبه روی من نشست و گفت: حالا میخوای چیکار کنی؟ قصاص میکنی یا می بخشی؟ من: هنوز نمیدونم زن عمو ، موندم تو یه دوراهی ... اگه دلیل این کار حامد و میدونستم شاید راحت تر تصمیم میگرفتم اما الان خیلی چرا توی ذهنم هست.تازه من حامدو مثل پدرم دوستش داشتم اما حالا میبینم همون شخصی که اصلا بهش فکر نمیکردم شده قاتل پدرم. به نظر شما چیکار کنم؟ زن عمو: نمیدونم روزبه جان من تاحالا تو یه همچین موقعیتی نبودم و این اتفاق تا حالا برام نیوفتاده ، برای همین شاید نتونم حس تورو درک کنم و تصمیم درست را بگیرم ، اما نظر شخصی من اینه که : یه خونواده از هم پاشیده شده نزار دومیش هم از هم بپاشه.من: امممممم... نمیدونم.... نسرین نظر تو چی هست؟ تا حالا نظرتو بهم نگفتی. نسرین: نمیدونم چی بگم... ولی وقتی میبینم مادر جون این جور بیتابی میکنه و هنوزهم که هنوزه داغ پدر جونبراش مثل روز اول هست و از طرفی هم میبینم که شوهر خودم زیر این مصیبت کمر نمیتونه راست کنه.... من اگه باشم قصاص میکنم. من: من هم موندم بین این دو راه از طرفی نمیخوام خانواده ای بدبخت بشه و از طرفی هم نمیخوام خون پدرم پایمال بشه. بازم خوش به حال شما که تصمیمتون مشخص هست . شاید باورتون نشه ولی از روزی که اقاجون فوت کرده هرروز دارم میرم سر قبرش اونم تنها و یه دل سیر گریه میکنمو خودمو تخلیه میکنم برای همین هست که الان منو دارید اینقدر اروم میبینید . چون داره الان ظرفم پر میشه تا فردا دوباره برم خودمو تو بغل اقاجون اروم کنم....ادامه دارد.....