انتقام از دنیا ( قسمت بیستم)نسرین که این حرفو از من شنید تحت تاثیر قرار گرفتو فوری زد زیر گریه و به من گفت: روزبه جان منو ببخش ... من در مورد تو بد کردم ... بعد مراسم هفت وقتی دیدم توی خونه اشک از چشمات پریده با خودم فکر میکردم تو خیلی سنگ دل هستی که به این زودی پدر جونو داری فراموش میکنی ، اما حالا که این حرفو گفتی حالا میفهمم تو چقدر با احساسی و غم هاتو ، توی دلت میریزی. منو ببخش عزیزم.... من: نه نسرین جان اشکالی نداره... من همیشه همینطور بودم هیچ وقت خودمو بروز نمیدم مگر در این شرایط ... نسرین اومد توی بغلم و صورتمو بوسید و روی پام نشست وسرشو روی شونه ام گذاشت وگفت: تو خیلی خوبی... برای این که اطرافیان را با ناراحتی خودت ناراحت نکنی ، دردهاتو توی دل خودت میریزی و تنها تو خلوت خودت خالیشون میکنی. واقعا من خوشبختم که همسر تو هستم. مامان میبینی دومادتو؟ چه پسر گل و مهربونی هست ؟ من که جونمو براش میدم . زن عمو: بله که میبینم. ... من خیلی قبل تر از تو اینو فهمیدم. من: واقعا دارم خجالت میکشم دیگه از این حرفا نزنید. در همین میان عمو اومدوبعد از سلام و احوال پرسی اومد روی مبل نشست و کمی استراحت کرد و بعد هم رفتیم تا شام بخوریم. بعد از شام به نسرین گفتم : بیا بریم که یه سری هم به مادرم بزنیم . از زن عمو و عمو خداحافظی کردیم واومدیم یه طبقه پایین ورفتیم به دیدن مادرم. وقتی مادرم درو باز کرد نسرین فوری رفت داخل و مادرمو بغل گرفت و باهاش سلام و احوال پرسی کرد اما مادرم به سردی جوابشو دادو رفت روی صندلی نشست به طوری که نسرین خیلی تعجب کرده بود . معلوم بود مادرم هنوز داغ پدرم براش تازه هست برای همین هر کاری میکردیم تا سر حال بشه اما باز برخوردش خیلی سرد و بی روح بود. منو نسرین هم خیلی اونجا نموندیم چون احساس میکردم خلوتشو به هم زدیم برای همین زود خداحافظی کردیمو رفتیم به واحد خودمون . توی خونه نسرین بهم گفت: روزبه تصمیمت چی شد؟ بالاخره چیکار میکنی؟ من: نمیدونم هنوز که فکرم مشغول هست . فعلا بیا بریم بخوابیم تا زودتر این افکارم اروم بگیرند. چند روزی به همین منوال گذشت و حرفای عمو حامد از ذهنم بیرون نمیرفت برای همین تصمیم گرفتم برم ملاقاتش . رفتم زندان و وقتی اومد توی اتاق ملاقات با سر افکندگی روبه روی من نشست. من: ببین عمو حامد اومدم باهات حرف اخرمو بزنم . نمیدونم همسرت بهت گفته که رفتم به خونه ات یا نه اما حالا خودم برات میگن. روز اول بعد از خاکسپاری اقاجونم همسرت اومد جلوی در خونه و خودشو جلوی من به خاک انداخت تا من تقاضای قصاص نکنم.اون با دوتا از بچه هات اومده بود و این جوری داشت خودشو کوچیک میکرد، وقتی میخواستم از کنارشون رد بشم چشمم افتاد به اون دختر کوچولوی معصومت که با یه حالت مظلومی به من نگاه میکرد، دلم به حالش سوخت. از طرفی به خودم میگفتم تو باید به خاطر این دختر بچه از خون حامد بگذرم و از طرفی هم پیش خودم میگفتم خون پدرم نباید پایمال بشه. این کارو همسرت فقط برای یک بار انجام نداد ، بلکه هر روز همین بساط بود حالا دیگه نمیدونم خبر داری یا نه؟ رسیدیم به قرار دادگاهمون که بعد دادگاه به خانمت گفتم میخوام با تو ملاقات خصوصی داشته باشم و اومدم که تو هم اون حرفارو بهم گفتی. اون روز اومده بودم جواب سوالامو بگیرم اما نه تنها تو جوابشونو ندادی بلکه یه سری حرفایی هم زدی که سوالای توی ذهنمو بیشتر کرد. بهم گفتی خودمو به جای خودت بزارم ، بهم گفتی درکت کنم، بهم گفتی زود قضاوت نکنم، بهم گفتی شاید قضیه این طور نباشه که من میدونم... خب مرد حسابی با هر کدوم از این حرفات یه سری سوال توی ذهنم ایجاد کردی . در ضمن همه این حرفات داره نشون میده که تو از چیزی با خبری یا شنیدی و به من نمیگی... بهم گفتی هر چه میخوای بپرس اما در مورد پدرت نپرس. خب مگه من برای احوال پرسی اومده بودم ملاقاتت که به من میگی در مورد اقاجونم چیزی نپرسم . با این حرفت به من گفتی دور 95 در صد سوالامو خط بکشم.اگه نمیخواستی جوابمو بدی چرا از اول اومدی به اتاق ملاقات که بهم اون حرفو بگی. گفتی خودمو به جای تو بزارم تا شاید درکت کنم ، احساس کردم شاید مشکلی داری برای همین رفتم به خونتون وبا خانمت صحبت کردم به من گفت چند ماه پیش دزد بهتون زده ، بهم گفت که برای دختر بزرگت خواستگار اومده. خب اگه مشکل کم پولی داشتی کافی بود فقط به پدرم اشاره کنی اون که با جون ودل به خواسته های تو گوش میکنه و انجامش میده پس چرا با هم دعواتون شد. تازه اگه پدرم بهت پول نداد کافی بود بیای پیش من تا خودم هر چقدر خواستی بهت بدم یا از پدرم قرضی میگرفتم و بعدا خودم بهش میدادم و تو کم کم با من تصویه میکردی. اون روز همسرت یه حرف دیگه هم به من گفت: میدونم شما تازه دوماد هستید که خبر فوت پدرتون را بهتون دادند پس میدونید حال یه تازه عروس و دوماد وقتی همچین خبری را بشنوند چه طور هست؟ واز من خواست که تو رو به دختر بزرگ دم بختت ببخشم. هیچ میدونی وقتی این حرفو بهم گفت چقدر من خجالت کشیدم ؟ برای همین زود از اونجا اومدم بیرون و رفتم خونه. مادرم هر روز داره پیرتر از روز قبل میشه به خاطر داغ پدرم . من خودمو جای تو گذاشتم و حال و روزتو دیدم حالا از تو میخوام که تو هم خودتو جای من بزاری و ببینی چه حالو روزی دارم .اما حرف اخرم: من از خون تو میگذرتم و میرم رضایت میدم و بدون من کسی نیستم اما اینو بدون که دردرجه اول زندگیتو مدیون مادرم هستی که ته دلش تو رو بخشید ولی تا اخر عمر این داغ تو سینه اش میمونه. و بدون اگه مادرم تو رو نمیبخشید حتی اگه زمین به اسمون میرفت یا اسمون به زمین میومد تا قصاصت نمیکردم رهایت نمیکردم حالا هر کسی که میخواهی باش. دوما به خاطر اون دختر بچه کوچکت که باید پدر بالای سرش باشه و از طرفی به خاطر اون دختر تازه عروست که نمیخوام بفهمه من چه دردی کشیدم و به خاطر همسرت که به خاطر تو خودشو به خاک و خون کشید و خوارو ذلیل کرد می بخشمت. اما اینو بدون من هیچ وقت باور نمیکنم که تو با پدرم سر موضوع مالی بحثتون شده باشه. و قتل را من در وجود تو نمیبینم. اگه کسی غیر تو این کارو کرده بود روز اول قسم خورده بودم تا قصاص نکنم اروم نگیرم اما وقتی از عمویم اسم تو را شنیدم خشکم زد ....عمو حامدبا حالت گریان و اشک الود: روزبه جان منو ببخش ... من به تو بدی کردم...من: صبر کن هنوز حرفک تموم نشده ... گفتم میبخشمت و از خونت میگذرم اما این بخشش من یک شرط داره اونم اینه که دست زن و بچتو بگیری و از این جا بری چون نمیتونم ببینم قاتل پدرم جلوی چشمم راست راست راه میره. عمو حامد: روزبه جان شرمنده ام... شرمنده ام... روم سیاه...اما یه حرفایی توی این دلم هست که نمی تونم بهت بگم و شده برام یه غده سرطانی که هر روز داره بزرگتر میشه ولی ... باشه من از جلوی چشمای تو دور میشم اما امیدوارم حرفایی که قبلا بهت گفته بودم را به پای خودم ننویسی اون حرف ها و اون نصیحت ها همشون درسته و من بد هستم . .... من: بسه دیگه نمیخوام چیزی بشنوم... امروز میرم رضایت میدم اما نه برای تشکر ببینمت و نه تو کوچه و خیابون. دیدار به قیامت... ، اومدم بیرون و بعد از این که از شکایتم صرف نظر کردم و رضایت دادم مستقیم رفتم سرقبر اقاجون و یک دل سیر نشستم گریه کردم و ازش معذرت خواهی کردم بابت این که قسممو شکستم و خونشو نادیده گرفتم... اقاجون منو ببخش که نتونستم حقتو بگیرم ...اقا جون ای کاش من به جای شما رفته بودم . ای کاش این ماه عسلو نمیرفتم که بخوام این جوری شمارو از دست بدم. .... و هق هق گریه هام شروع شد و سر بر روی قبر گذاشتم و خودمو خالی کردم.... تقریبا بعد از یک ساعت رفتم به خونه و اول هم رفتم به دیدن مادرم . وقتی رفتم توی خونه مادرم داشت با عکس پدرم دردودل میکرد به مادرم گفتم میشه دو دقیقه بیایی میخوام باهات صحبت کنم. مادرم با چشمانی اشک بار عکس اقاجون گذاشت روی تلویزیون و اومد روبه روی من نشست و گفت: خب بفرما .. چی میخوای بگی ؟ من منتظرم... من هم جریان امروز را برای مادرم تعریف کردم .و بهش گفتم که به چه شرطی رضایت دادم. مامان که دوباره شروع کرده بود به اشک ریختن گفت: خیر ببینی پسرم... دستت درد نکنه... یه خونواده را نگه داشتی. من: معذرت میخوام از شما و اقاجون شرمنده ام به خاطر این که خون پدرمو پایمال کردم.مامان: نه پسرم این چه حرفیه . هیچ شرمندگی هم نداره سرتو بالا بگیر و به خودت افتخار کن . تو با این که حقت بود که حامدو قصاص کنی اما جوانمردانه از حق خودت گذشتی و رضایت دادی . ... کم کم از مادرم خداحافظی کردمو رفتم به خونه خودمون و این جریان را برای نسرین هم تعریف کردم . نسرین هم اولش شکه شد اما بعد که با خود فکر کرد و دید کار درستی انجام دادم از من تشکر کردو خیلی قربون صدقه من رفت . شب هم به اتفاق نسرین به خونه عمو همایون رفتیم و جریانو برای زن عمو و عمو همایون تعریف کردم. عمو: چیکار کردی؟ ببینم تو یه ادم مغرور و از خودراضیو بخشیدی؟ واقعا که عقل نداری... تو این جوری حرمت خون پدرتو از بین بردی و با این کارت نشون دادی که چقدر برای پدرت احترام قائل هستی. افرین. افرین .... حاشا به غیرتت... تو واقعا که روی هرچی ادم ناسپاس و بی خیال هست را سفید کردی...من: عمو این حرفا چیه؟ من از همون اول پیش خودم قسم خورده بودم که قاتل پدرمو نبخشم و قصاص کنم اما وقتی دیدم مادرم تونسته از خون پدرم بگذره چرا من نگذرم؟ در ضمن پدر من بیشتر از این حرفا برای من عزیز بود و هست لطفا شما برای میزان علاقه من به پدرم اندازه تعیین نکنید. ... عمو: خاک بر سر من با داشتن یه همچین پسر برادری. به جای این که بشینی اینقدر وراجی کنی مینشستی و یه کم باخودت فکر میکردیو یه تصمیم درست میگرفتی نه این که به هیچ و پوچ تموم کنی. من: اتفاقا خیلی وقته دارم به این قضیه فکر میکنم برای همین از نظر من انتخاب درست همین بود و نه چیز دیگه ای. عمو از جاش بلند شد و رفت توی اتاقش و وقتی برگشت گفت میرم بیرون یه کم هوا بخورم منتظر من نباشید و بدون هیچ حرف دیگه ای از خونه خارج شد....ادامه دارد....
انتقام از دنیا (قسمت بیست و یکم)وقتی عمو همایون از خونه خارج شد زن عمو شروع کرد به صحبت کردن و گفت: اما روزبه از نظر من تو تصمیم درستی گرفتی . تو با این کارت خونواده ابدارچیتون را برای همیشه مدیون خودت کردی . از عموت هم ناراحت نباش اخه برادرشو از دست داده.خودم باهاش صحبت میکنم و توجیه اش میکنم. من: خیلی ممنون ولی عمو نباید این قدر اتیشش تند باشه .... خب دیگه ما با اجازتون کم کم رفع زحمت کنیم زن عمو...و با نسرین اومدیم خونه. وقتی اومدیم توی واحد خودمون به نسرین گفتم: نسرین جان به نظرت من کار اشتباهی کردم که رضایت دادم؟ نسرین: نه ... برعکس حالا دارم به این نتیجه میرسم که بهترین کارو انجام دادی ... اگر هم در مورد بابا میگی باید بهت بگم مامان میگه چند روزی هست که بابا تو خودش هست و زودرنج شده ولی درست میشه غصه نخور... .حدود چند هفته ای از این داستان میگذشت و مادرم هر روز داغش تازه تر از روز قبل میشد و دیگه حتی چشمه اشکش هم خشک شده بود . من که دیگه واقعا نمی دونستم با مادرم چطور رفتار کنم تا از این مشکل رها بشه و این غصه را پشت سر بزاره... عمو بعد از جریان اونشب زیاد با من صحبت نمیکرد یعنی رفتارش با من سر سنگین بود و خیلی دوست نداشت که چهره منو ببینه. من هم زیاد طرفش نمیرفتم. از بارداری نسرین هم خبری نبود که بخواهیم به این وسیله مادرمو خوشحال کنیم وبه زندگی امیدوارش کنیم. ... یه روز به نسرین گفتم میای فردا بریم ازمایش ببینیم باردار هستی یا نه؟ نسرین: باشه ... اتفاقا حدود یه ماه هست اما تا الان هیچ نشونه ای نبوده .... روز بعد گرفتمو اومدم با نسرین رفتیم ازمایش دادیم. روز بعد که جوابو گرفتم متوجه شدم جواب منفی هست برای همین به نسرین گفتم که جواب منفی هست . همون شب نسرین بهم گفت : روزبه میای فردا بریم ازمایش بدیم ببینیم عیب از کجاست و از کی هست؟ من: نمیخواد بابا من خودم میدونم عیب از من هست . نسرین: حالا بیا بریم یه ازمایش بدیم هم تو مطمئن بشی و هم من. من: باشه خانومی... ولی اینو بدون که هر نتیجه ای داشت برای من مهم نیست. خلاصه روز بعد رفتیم و ازمایش دادیم . چند روز بعد هم من رفتم تا جواب ازمایشو بگیرم ، وقتی جوابو گرفتم رفتم به یه مطب دکتر و ازمایشو نشونش دادم و گفتم : دلیل این که ما بچه دار نمیشیم چی هست؟وقتی دکتر ازمایشو دید جواب را بهم گفت. و گفت که هیچ راه حلی ندارد و درمانی برای این ضایعه نیست. وقتی این حرفارو به من گفت دیگه داشت چشمام سیاهی می رفت ... از همون چیزی که میترسیدم به سرم امده بود . با چشمانی اشک بار از مطب دکتر بیرون اومدم و مستقیم رفتم تخت فولاد تا کمی با پدرم خلوت کنم. اونجا سر قبر اقاجون یه دل سیر گریه کردم و به اقاجون گفتم میبینی پسرت قراره تنها باشه تا اخر عمرش باشه مهم نیست من پای عشقم می مونم. خلاصه کم کم راه افتادم به سمت خونه ، وقتی رسیدم خونه ، نسرین حال پریشون منو دید و گفت: روزبه جان عزیزم چی شده اتفاقی افتاده؟ ... من : نه امروز رفتم جواب ازمایشو گرفتم و رفتم نشون یه دکتر متخصص دادم و اون هم به من گفت که عیب از من هست و راه درمانی هم ندارد. نسرین : خب عیبی نداره... قسمت نیست که بچه دار بشیم این قدر غصه نخور....من هم به نسرین گفتم حالم خوش نیست میرم بخوابم تا شاید اروم تر بشم و رفتم خوابیدم. عصر که از خواب بیدار شدم به نسرین گفتم میرم یه سر به مادرم بزنم ببینم حالش چطوره ، چیزی کم و کسر نداره؟ از خونه خارج شدم و رفتم به واحد مادرم وقتی وارد خونه شدم صدای دوش اب را شنیدم برای همین فکر کردم که مادرم در حمام هست و رفتم روی مبل نشستم تا وقتی از حموم بیرون اومد از احوالش خبر دار بشم. همین طور که روی مبل نشسته بودم نگاهم افتاد به کاغذ جلوی اینه نزدیک در ورودی. کنجکاوی ام گل کرد و رفتم اون کاغذو برداشتم و شروع کردم به خوندن.متن نامه: سلام روزبه جان امیدوارم وقتی این نامه را تمام میکنی از دست من ناراحت نباشی و منو درک کنی. همون طور که خودت میدانی من از دار دنیا فقط تو و پدرتو داشتم و تنها کسانی که حامی من بودند تو و ارش بودید ، درسته یک خواهر هم دارم اما خودت هم خوب میدانی داشتن این خواهر برای من با نداشتنش یکی است . پس فقط تو و پدرت پشت و پناه من بودید. حال که تو از ما جداشدی و تشکیل خونه و زندگی برای خودت دادی میخواهم چند نصیحت به تو بگویم و این حرف هارا به عنوان تجربه از من داشته باشی. 1 هیچ وقت پشت همسرت را خالی نکن زیرا او همیشه به تو دلگرم هست و مهمترین فرد زندگیش تو هستی. 2 هیج وقت در زندگی عجولانه تصمیم نگیر ، سعی کن همیشه بادلیل کارهایت را انجام بدی و تا از تصمیمت اطمینان حاصل نکردی هیچ کاری را انجام نده.3 هیچ وقت نگذار مشکلات زندگی کمرتو خم کنند زیرا دیگر نمیتوانی کمر راست کنی و زندگی فرصت دوباره ای به تو نخواهد داد.4 همون طور که به تو قول داده بودم ما از نظر مالی پشتت را خالی نمیکنیم و نمیذاریم در تنگنا قرار بگیری برای همین همه اموالی که از پدرت به من رسیده بود را به نام تو کرده ام و هر وقت مشکل داشتی برو سراغش ، نمیخواهم در این مورد نصیحتت کنم چون میدانم تو ادم عاقلی هستی .ومیرسم به حرف اخرم ، پسرم روزبه جان در این مدت اگر کوتاهی ای در حقت کردم امیدوارم منو ببخشی و از من بگذری. در این مدت بعد از مرگ ارش اگر بیش از حد مزاحم تو و همسرت بودم معذرت میخواهم و امیدوارم منو حلال کنید از نسرین هم از طرف من عذر خواهی کن دراین مدت من خیلی شما را ازار دادم . روزبه جان تو خوب میدانی که تحمل دوری ارش برای من چقدر سخت هست و هر روز دارد شدت داغ برای من بیشتر میشود برای همین دیگر نمیتوانم دوری پدرت را تحمل کنم برای همین میخواهم هرچه سریع تر به سوی او بروم پس لطفا من را درک کن و به تصمیمم احترام بگذار تا خوشنود شوم زمانی که این نامه را میخوانی احتمالا من دیگر در جمعتون نیستم پس از همتون تقاضای بخشش دارم ومیخواهم اگر حقی بر من دارید از من بگذرید. خداحافظ برای همیشه...ادامه دارد....
انتقام از دنیا ( قسمت بیست و دوم)وقتی من نامه را خوندم و به جمله اخر رسیدم حسابی منو ترس احاطه کرد و سراسیمه به سمت حمام دویدمو درب را که قفل بود بعد از جند ضربه شکستم و رفتم داخل ....وااااااااای......از همون چیزی که میترسیدم اتفاق افتاده بود مادرم رگ دستشو زده بود ، فوری رفتم توی اتاق و به اورزانس زنگ زدم و خودم هم رفتم بدن لخت و نیمه جون مادرمو از وان حمام بیرون اوردم . بدنش غرق خون بود و سرد شده بود اونو اوردم روی تخت خوابشون و دستشو باند پیچی مختصری کردم و لباس ساده ای بهش پوشوندمو وقتی امبولانس رسید فوری اونو منتقل کردیم بیمارستان . توی بیمارستان بعد از نیم ساعت دکتر بخش از قسمت مراقبت های ویژه بیرون اومد و من رفتم طرفش و گفتم: چی شد اقای دکتر زنده میمونه؟ حالش بهتر میشه؟...دکتر با یه حالت درموندگی عینکشو از روی صورتش برداشت و دستی به روی شونه ام گذاشتو گفت: شرمنده ام ، خیلی دیر بهش رسیدید... ما چند کیسه خون به اون وصل کردیم اما بدنش از مرحله خون پذیری رد شده بود و دیگه تزریق خون فایده ای نداشت . اون تموم کرده بود.بهتون تسلیت میگم . و خیلی اروم به سمت اتاقش حرکت کرد. از اونجا بود که دیگه حال خودمو نفهمیدم ودنیا برام شده بود تیره و تار .دیگه هیچی نمیفهمیدم در عرض کمتر از یک سال پدرومادرمو از دست دادم . انگار هنوز این دنیا خسته نشده از بس منو زجرم داده و هنوز فکر میکنه من بهش بدهکارم. پاهام سست شده بود و هیچ کدوم از اعضای بدنم به اختیار خودم نبود. فقط تونستم خودمو تا صندلی ای که در یک قدمی من بود برسونمو روی اون بشینم. سرمو تو دامن گرفتم و شروع کردم به گریه کردن ... مامان جون چرا بامن این کارو کردی؟ ... مگه ندیدی داغ اقاجون چی به روزگارم اورد؟ مگه ندیدی کمرمو شکست؟ حالا چطور داغ تورو تحمل کنم. ... خدایا مگه من چیکار کردم که باید این بلا به سرم بیاد . من که دیگه کسی رو ندارم ، چیکار کنم....مامان چرا پسرتو تنها گذاشتی؟ ... یعنی من نمیتونستم برات مثل اقاجون باشم ؟ پس چی شد همش بهم میگفتی یادگار ارش، فقط همین بود؟ ... پسری که هنوز نمیدونه تو پستی و بلندی زندگی چطور باید رفتار کنه ، چطور راضی شدی تنهام بزاری؟....تو همین لحظه بود که نسرین و زن عمو به بیمارستان رسیدند و به سمت من دویدند... نسرین: روزبه چی شد؟ حال مادر جون چطوره؟... چرا جواب نمیدی؟.... من سرمو بالا اوردم و اونا که خط اشکو روی صورتم میبینند تا ته قضیه را میخونند... من:منو ببینید که چطور در کمتر از یکسال دو داغ کمرشکن به سرم اومد... مادرم منو تنها گذاشت تا بره پیش اقاجون... حالا من باید چیکار کنم؟...از وقتی اقاجون فوت کرد تمام دلخوشی ام این بود که مادرمو دارم و مدام حواسم بهش بود و میخواستم هوای اونو داشته باشم. ؛ اخه مادرم باحرفاش برام جادو میکرد... تو اوج عصبانیت من فقط با گفتن دوکلمه ارومم میکرد... حالا دلمو به کی خوش کنم؟ ...نسرین و زن عمو هرکدوم اومدند دوطرف من روی صندلی نشستند و خودشون هم در حال گریه کردن بودند. ... نسرین سرمو تو بغل گرفت و گفت: روزبه جان بهت تسلیت میگم . من مادر جونو پدرجون را مثل مامان بابای خودم دوستشون داشتم و دارم برای همین میفهمم که غم پدر و مادر کشیدن چیه؟ من که دارم داغون میشم تو که دیگه حق داری عزیزم... راحت باش گریه کن، گریه کن تا اروم بشی گلم. ... بعد از چند دقیقه که دیگه به هق هق افتاده بودم به نسرین گفتم : مادرم توی نامه ای که برام نوشته بود بهم گفته بود که نزارم مشکلات زندگی کمرمو خم کنند ، اما نمیدونه که دیگه برام کمری باقی نمونده که بخواد زیر مشکلات دوام بیاره...داغ پدرم که منو پیر کرد وحالا هم داغ مادرم کمرمو شکست ، چطور دیگه میتونم زندگی کنم؟ نسرین الان دیگه من فقط زنده ام و زندگی نمیکنم. زندگی من پدرومادرم بودند که با خنده هاشون میخندیدم و با غمشون اشک میریختم الان دیگه نه خنده برام معنی داره و نه گریه...نسرین: روزبه جان حق داری ... میفهمم چی میگی؟... خیلی سخته که بخوای زیر این داغ ها دووم بیاری... تو خیلی قوی هستی که تا الان طاقت اوردی... منو ببخش عزیزم ... من در مورد مادرجون کوتاهی کردم باید بیشتر ازش مراقبت میکردم ولی کوتاهی کردمو مادرجونو تنها گذاشتم. من هیچ وقت خودمو نمیبخشم ، من خودمو مقصر مرگ مادر جون میدونم... و گریه های نسرین بیشتر شد... زن عمو که داشت اروم اروم اشک میریخت گفت: روزبه جان عزیزم منو ببخش ... چند روز پیش که با مادرت تنها بودیم و داشتیم با هم صحبت میکردیم مادرت گفت: دیگه نمیتونم دووم بیارم بدون ارش زندگی کردنو. ارش همیشه و همه جا پشت و پناهم بود اما الان پسرم میخواد که من کمبود پدرشو حس نکنم داره برام سنگ تموم میزاره . من از روزبه دارم خجالت میکشم با این که زن داره اما داره مثل پروانه به دور من میچرخه تا من احساس تنهایی نکنم. الان دبگه دارم احساس میکنم روی زندگی پسرم یه سربار هستم و نمیزارم پسرم به زندگی خودش برسه ... تازه من که به ارزوم رسیدم اونم این بود که دومادی پسرمو ببینم دیگه چیزی نمیخوام ... شاید تو همین یکی دوروزه خودمو راحت کردمو رفتم پیش ارش تا روزبه هم بتونه راحت به زندگیش برسه .فقط مراقب پسرم باش... من اون روز فکر میکردم مادرت داره شوخی میکنه و بهش گفتم این چه حرفیه که میزنی؟ ناسلامتی پسر بزرگ کردی که عصای دستت باشه اون هم داره الان به وظیفه اش عمل میکنه.حالا تو ازش خجالت میکشی؟ دیگه هم نمیخواد از این شوخی ها با من بکنی. در مورد نسرین هم نگران نباش اون باید همون طور که هوای منو داره هوای تو رو هم داشته باشه تازه اون باید روزبه را مجبور کنه تا بهت رسیدگی بیشتر هم بکنه پس نمیخواد از پسرت خجالت بکشی. اون لحظه مادرت یه لبخند به من زد که فکر کردم حرفمو قبول کرده برای همین دیگه بهش اهمیت ندادم اما الان دارم مدام به خودم میگم.....ادامه دارد....
انتقام از دنیا (قسمت بیست و سوم)اما الان دارم مدام به خودم میگم ای کاش این حرفای مادرتو بهت میگفتم تا خودت جلوشو بگیری... روزبه منو ببخش که این حرفو بهت نگفتم . وصدای گریه زن عمو بیشتر شد. تو همین لحظه بود که عمو هم رسید ، من تا عمو رو دیدم بلند شدم و خواستم بغلش کنم و دردمو با اون قسمت کنم. عمو همایون را بغل کردم اما نمیدونم چرا احساس کردم او خیلی سرد با من برخورد میکند و یا دارد از روی اجبار این کارو میکنه. همین طور که در بغل عمو بودم گفتم: عمو دیدی یتیم شدم ، دیدی پدر ومادرم منو به امون خدا ول کردن و رفتند ؟ دیدی برای همیشه بی کس شدم؟ عمو: چیزی نیست روزبه، طاقت بیار تو باید قوی تر از این حرفا باشی . من که داشتم این حرفارو می شنیدم احساس میکردم عموم داره این حرفارو از روی وظیفه بهم میگه و نه از روی احساس .... نسرین و زن عمو بهم گفتند: روزبه جان بیا بریم خونه عمو همایون این جا هست خودش همه کارهارو انجام میده و خیالت راحت . من اول این حرفارو قبول نمیکردم ولی نسرین و زن عمو و حتی خود عمو همایون بهم اسرار کردند و در اخر هم منو مجبور کردند که با اونا برم خونه. توی ماشین نسرین راننده بود و منو زن عمو هم عقب نشسته بودیم من به صندلی تکیه داده بودم و سرمو روی تکیه گاه صندلی گزاشتم واز شیشه بیرون را نگاه میکردم و اشک میریختم . زن عمو هم داشت دست به سرم میکشید و نوازشم میکرد و دلداریم میداد اما من هیچ کدوم از حرفایی که بهم میگفت را نمیفهمیدم و فقط داشتم بیرون را نگاه میکردم و یه ریز داشتم گریه میکردم و حواسم به اقاجون و مادرم بود که از دستشون دادم... خلاصه رسیدیم به خونه و رفتیم به خونه خودمون ، زن عمو هم دنبالمون اومد تا یه خورده کنار من باشه و ارومم کنه . وقتی وارد خانه شدم چند قدم جلو نرفته بودم که سرم گیج رفت و از حال رفتم و وسط اتاق افتادم .وقتی به هوش اومدم دیدم زن عمو و نسرین بالای سرم هستند و دارند به من اب قند میدهند . نسرین: روزبه جان حالت خوبه عزیزم... من: اره ... بهترم... یه دفه چی شد؟ زن عمو: وقتی اومدیم توی خونه تو داشتی گریه میکردی . بعد رفتی وسط اتاق تا روی مبل بشینی که یکدفعه ای افتادی زمین و از هوش رفتی. الان حدود یه ربع هست که از هوش رفته بودی دیگه داشتیم کم کم به امبولانس زنگ میزدیم که به هوش اومدی...من: شرمنده ام که نگرانتون کردم و ناراحت شدید... نسرین: نه عزیزم این حرفا چیه ؟ دشمنت شرمنده. حالا استراحت کن تا یه کم حالت جا بیاد عزیزم. یه قلپ دیگه اب قند را بهم دادو سرمو توی بغل گرفت و روی زانوهاش گذاشت و موهامو نوازش می کرد، که من یاد نوازش های مادرم افتادم ، وقتی دلم میگرفت و بغض داشتم میومد بالای تختم و سرمو میزاشت روی پاهاش و موهامو نوازش میکردو با حرفاش منو اروم میکرد . با به یاد اوردن اینا دوباره بغض گلومو گرفتو شروع کردم به گریه کردن . نسرین: عزیزم تو رو خدا اینقدر خودتو اذیت نکن میدونم سخته و داغ بزرگی یه دلت وارد شده اما خواهش میکنم خودتو کنترل کن، وقتی میبینم این جوری اشک میریزی دلم خون میشه و طاقتمو از دست میدم وگریه ام میگیره. ... زن عمو: روزبه جان سعی کن باهاش کنار بیایی ، میدونم سخته ولی سعیتو بکن. تازه من که میگم پدر و مادرت همیشه هوای تو رو دارند و نمیذارند که در خطر بیوفتی. ... خب روزبه جان دیگه اروم اروم برو توی اتاق خواب وروی تخت بخواب تا برای مراسم فردا اماده باشی. من هم میرم تا شما تنها باشید . زن عمو هم رفت . نسرین که سرمو روی پاهاش گذاشته بود و داشت نوازشم میکرد وقتی دید که گریه ام کمی کمتر شده به من گفت: روزبه جان عزیزم ، می خواهم یه حرفی را به تو بگم میدونم الان نباید اینو بگم ولی خیلی دارم عذاب میکشم و فکرم همش مشغول این جریان هست و دارم خود خوری میکنم. .... میخوام ببینم منو می بخشی؟ ... من: بایت چی؟... نسرین: برای جریانی که توی بیمارستان برات تعریف کردم و کوتاهی ای که در حق مادر جون کرده بودم را میگم. می بخشی؟ من: اره عزیزم تو که مقصر نیستی . اگرم کسی این جا مقصر باشه اون منم که نتونستم مادرمو از فکر اقاجون در بیارم ورفتارمم باهاش اشتباه بود و اون فکر کرد که سربار زندگی من هست. امیدوارم منو بابت این رفتارم ببخشه. و دوباره اشک هایم سرازیر شد... نسرین که دوباره دید اشکهام در حال ریختن هست فوری با اون دستای نرمش اشکهای صورتمو پاک کرد و شروع کرد به قربون صدقه من رفتن و دلداری دادن به من . .... بعد از چند دقیقه به نسرین گفتم میای بریم تو اتاق بخوابیم خیلی خسته ام دارم داغون میشم ... دیگه رمق ندارم. نسرین: باشه عزیزم بریم . رفتیم توی اتاق خواب و توی تخت به نسرین گفتم زودباش بیا تو بغلم تا راحت بخوابم ، چون خودت هم میدونی که من بدون بغل گرفتن عشقم به سختی خوابم میبره. نسرین هم اومد توی بغلم و بعد از این که دوباره چند دقیقه قربون صدقه من رفت و پیشونی و چشمای منو بوسید احساس کردم چشمام سنگین شده و با نسرین که توی بغلم بود و سرشو روی دستم گذاشته بود به خواب رفتم .........ادامه دارد....
انتقام از دنیا (قسمت بیست و چهارم)((این جا کجاست؟ ... چرا همه جا تاریکه؟.... نسرین....عمو همایون....زن عمو.... اقاجون....مامان ...هیچ کس این جا نیست؟ ....و همین طور داشتم به دور خودم میچرخیدم.... یه دفه ای دیدم از رو به رو دو نفر دارند به سمت من میان... کمی دقت میکنم میبینم یک زن و یک مرد هستند اما چهره شان معلوم نیست...کمی که جلوتر میایند احساس میکنم قیافه انها برایم اشناس اما باز نمیتوانم تشخیص بدهم.... ان دو همین طور در حال امدن به سمت من هستند کمی که جلوتر میایند میبینم که پدر و مادرم هستند ... به سمت اونها میدوم و میگم: اقاجون....مامان شما ها سالم هستید؟ .... این همه وقت کجا بودید ؟ نمیدونید روزبهتون نگران میشه؟ .... من رو این جا تنها گذاشتید و خودتون رفتید....مادرم منو فوری بغل کردو صورتمو بوسید و بعد هم پدرم منو در اغوش کشید و صورتمو بوسید ....من: این جا چیکار میکنید ؟ بیایید بریم خونه...اقاجون: نه پسرم .... الان نمیتونیم اخه حسابی سرمون شلوغ هست یه وقت دیگه... من: یعنی چی سرتون شلوغه؟ من ناسلامتی پسرتون هستم برای من هم وقت ندارید...اقاجون:میدونیم عزیزم برای همین هست که اومدیم به دیدنت. پسرم حالا تا وقتمون تموم نشده بیا بشین کنارم میخوام چند کلمه باهات صحبت کنم. من که از این حرفای اقاجون تعجب کرده بودم اما حرکت کردم و رفتم در کنارش نشستم . اقاجون شروع کرد و گفت: پسرم میدونم الان خیلی سوال توی ذهن تو هست اما هیچی نگو تا خودت بعدا بهشون میرسی فقط الان به حرفای من گوش کن... روزبه جان در مورد من فکر بد نکن و هیچ نظر بدی به من نداشته باش ، من بی گناه از پیشت رفتم ، من نمیخواستم حق کسی در این بین پایمال بشه برای همین مجبور شدم از پیشت رفتم .... روزبه جان ازت میخوام قسمی که برای من خوردی را فراموش نکنی ....من: یعنی چی؟ چه قسمی؟ .... مامان منظور اقاجون چیه؟... من نمیفهمم....مامان: روزبه جان.... عزیزم.... گلم....)) یه دفه ای چشمامو باز میکنم و میبینم که نسرین داره منو تکون میده وبا ترس داره بهم میگه: روزبه جان ... عزیزم... گلم.... خواب بد دیدی؟ ....نترس من کنارتم.... من که چهره ای متعجب داشتم به نسرین گفتم: چی شده؟ .... نسرین: خواب بد دیدی و داشتی توی خواب حرف میزدی... من: چی میگفتم؟ نسرین: اقاجون...مامان.... چرا سرتون شلوغه.... این حرفا یعنی چی؟ و...من که دیگه به خودم اومده بودم از رخت خواب بلند شدم و دیدم که تمام بدنم خیس عرق هست و نسرین هم همراه من بلند شدو از تخت اومد پایین و رفت توی اشپزخونه و یه لیوان اب برام اورد و بعد اومد کنارم نشست و بهم گفت: چیزی نیست عزیزم... خواب بد بود... من: توی خواب داشتم با اقاجون و مامان حرف میزدم ، اقاجون داشت یه چیزایی به من میگفتکه زیاد از حرفاش سر در نیاوردم ... ای کاش بیدارم نمیکردی....بعد نگاه به ساعت کردم و دیدم ساعت 7 صبحه . با نسرین رفتیم توی اشپز خونه و من یه دوتا لقمه صبحونه خوردم و هزچی نسرین بهم اسرار کرد که بیشتر بخورم اما دیگه نمیتونستم احساس میکردم یه چیزی راه گلومو بسته ... میخواستم برم یه دوش بگیرم تا کمی اروم بشم . به محض این که خواستم برم داخل حموم تا نگاهم به وان داخل حمام افتاد بدنم بی حس شد و یاد صحنه دیروز افتادم که مادرم تو وان حموم رگ دستشو زده بود. کنترلمو از دست دادم و به طرف در افتادم که نسرین فوری به طرف من دوید و گفت چی شد؟ صدای در حمام برای چی بود؟ ... دید من جوابی نمیدم نگران شدو اومد داخل حمام و روبه من نشست و دید که کلا صورتم سرد شده کمی به صورتم ضربه زد تا به خودم اومدم ....نسرین: عزیزم چی شده؟.... من: یاد صحنه دیروز افتادم که مادرم تو وان حمام رگ دستشو زده بودبرای همین بدنم بی حس شد وکنترل خودمو از دست دادم و افتادم . اصلا دیروز وقتی که مادرمو اون طوری دیدم تا الان اون صحنه جلوی چشمم هست . نسرین: روزبه جان بهش فکر نکن .... این جوری داری خودتواز بین مبری و زجر میدی. برو دوشتو بگیر تا زود تر اماده بشیم بریم مراسم خاک سپاری... من: نمیتونم.... هر کاری میکنم نمیتونم از فکرم خارجش کنم. ... همش بدن بی جون مادرم جلوی چشمامه... نسرین: میدونم سخته اما تو باید بتونی .... لا اقل به حرف مادرجون گوش کن که برات نوشته بود: نگذار مشکلات زندگی تو رو اسیر خودش بکنه. تو اگه الان سرتو فرود بیاری از فردا خیلی راحت سرتو در برابر مشکلات خم خواهی کرد... بلندشو عزیزم . . بلندشو دوشتو بگیر تا دیر نشده... من به کمک نسرین تونستم از جام بلند بشم و رفتم زیر دوش و شیر دوش را باز کردم و نسرین هم درو بست و از حموم خارج شد...در حین دوش گرفتن بودم که به یاد خوابم افتادم و داشتم به خوابی که دیده بودم فکر میکردم تا بلکه این جوری هم صحنه ی مامانم که در حمام بود از یادم بره و هم یاد حرفای اقاجون بیفتم و یادم بیاد چی داشته بهم میگفته.... چرا اقاجون بهم گفت در موردش فکر بد نکنم؟ من فقط موقعی که حامد بهم گفت در مورد پدرم ازش سوال نپرسم یه لحظه شک کردم به اقاجون که شاید کاری انجام داده که اگه حامد بهم بگه باعث کوچک شدن پدرم جلوی من بشه، خب پس اگه این طور نیست و پدرم کار بدی انجام نداده پس چرا اون روز حامد بهم گفت درمورد اقاجون سوالی ازش نپرسم؟ ... چرا اقاجون بهم گفت دلیل این که من از پیشت رفتم این بود که نمیخواستم حق کسی پایمال بشه؟ مگه حامد چه کاری داشت انجام میداد که عملش نا حق بود؟ تازه حامد که همیشه حرف از حق و نا حق میزد، حرف از حلال و حروم میزد چطور میتونه حق نا حق کنه؟ یعنی این همه سال جلوی من و اقاجون داشت نقش بازی میکرد؟ نه امکان نداره اگه نقش بود بالاخره یه جا گاف میداد . اون که به خاطر تهیه کردن جهیزیه دخترش از خرید وسایل و مایحتاج زندگی خودش زده بود .حالا چطور اقاجون بهم گفت به خاطر این که حق پایمال نشه من کشته شدم؟ اگه جلوی ما نقش بازی کرده دیگه نباید که جلوی خانواده اش نقش بازی کنه . نه این عمو حامد نقش فقیر بودن بازی نمیکرد. نقش ادم درست کارو بازی نمیکرد بلکه واقعا همچین ادمی بود . پس چرا اقاجون بهم میگه من برای این موضوع کشته شدم؟ ... چه سری از پدرم در سینه حامد هست که من نمیدونم؟ این خق چه حقی بود که اقاجون به خاطرش کشته شد؟ .... تنها قسمی که درباره اقاجون خورده بودم این بود که قاتلشو به بدترین شکل مجازات کنم و انتقامشو ازش بگیرم اما حالا که رضایت دادم دیگه کاری از دستم برنمیاد که بخوام از حامد انتقام بگیرم . چرا اقاجون الان که من رضایت دادم اومده به خوابم و میگه انتقاممو بگیر اون که میدونه من رضایت دادم ...چرا اقاجون داشت سر بسته با من حرف میزد ، الان دوباره اون سوالا داره توی ذهنم میاد و مخمو درگیرش کرده.... یه دفه دیدم.....ادامه دارد.....
انتقام از دنیا ( قسمت بیست و پنجم)در حمام بودم و این سوالاتی که در قسمت قبل خوانده بودید در ذهنم داشت میچرخید و منو سر در گم تر کرده بود که یه دفه دیدم نسرین داره در میزنه و میگه: روزبه.... روزبه حالت خوبه؟چرا اینقدر دوش گرفتنت طول کشید؟.... نسرین که دید من جوابی ندادم این دفه محکم تر به در میزنه و منو صدا میکنه. من هم بعد از چندثانیه از این افکار خارج شدم و به خودم اومدم و گفتم: چی شده؟.... چیزی میخوای؟ .... نسرین: چرا جواب نمیدی؟ چند دقیقه هست که دارم صدات میزنم ، فکرم هزار راه رفت، خب جواب بده... الان خوبی؟ دیگه مشکل که نداری؟.... من: ببخشید توی فکر بودم اصلا نفهمیدم داری در میزنی، نه دیگه مشکلی ندارم خیالت راحت... دارم خودمو از فکر دیروز خارج میکنم. نسرین: خب پس زود باش.... نیم ساعته داری فقط یه دوش میگیری، بیا بریم که دیر شد....من هم از زیر دوش اومدم کناروشیر اب بستم و حوله را به خودم پیچیدم و خودمو خشک کردم و لباسمو پوشیدم و اومدم بیرون و رفتم توی اتاق تا خودمو اماده کنم. در حین لباس پوشیدن فکرم به سمت خوابم رفت.... یعنی مادرم چی می خواست بهم بگه؟ ... چرا اقاجون به من اون حرفا رو زد؟.... در همین افکار بودم که نسرین دست گذاشت روی شونه ام وگفت:چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی و اصلا توجهی نمیکنی؟ کجایی؟....من: هیچی ! ببخشید....چی میگفتی؟ نسرین: میگم برای خاکسپاری به مادرم هم بگم با ما بیاد یا این که میخوای با بابام بیاد؟ من: خب بهش بگو اماده بشه با ما بیاد ، ما که خالی داریم میریم. نسرین هم به زن عمو تلفن زد و گفت: سلام مامان . میگم شما با ما میایید یا با بابا؟ اگه دوست داری بیا با ما بریم؟.... زن عمو: سلام عزیزم. اتفاقا اگه هم نمیگفتی من میخواستم با شما بیام چون همایون رفته دنبال تحویل گرفتن زن عمو برای همین من با شما خواهم اومد...نسرین: پس خوب شد زنگ زدم چون نزدیک بود راه بیوفتیم وبدون اطلاع بریم . پس زود اماده شو بیا پایین که بریم.زن عمو: تا چند دقیقه دیگه پیشتون هستم. فعلا.... خلاصه ساعت 9:30 بود که از خونه اومدیم بیرون و رفتیم بیمارستان پیش عمو ، از اون طرف هم عمو همایون کارهای قبرستون را هماهنگ کرده بود و همه چیز اماده بود ما با امبولانس و ماشین خودم و ماشین عمو همایون به تخت فولاد رفتیم . لحظه دفن مادرم خیلی برام سخت بود و اصلا نتونستم طاقت بیارم و به روی زمین افتادم و مثل یه بچه شش ماهه داشتم ضجه میزدم وبه مادرم التماس میکردم که برگرده اما هیچ جوابی نگرفتم. نسرین که تاحالا این جور بیتابی منو ندیده بود اون هم طاقت نیاورد و شروع کرد به گریه کردن بعد از این که خاکسپاری تموم شد عموم اومد زیر بغلمو گرفت و با هزار جون کندن منو بلند کرد و اروم اروم منو به ماشین رسوند و سوارم کرد و همراه بقیه به خونه رفتیم. موقع حرکت خیلی دلم به حال مادرم سوخت که در شهر غریب ، غریب و تنها به خاک سپرده شد. توی راه برگشت به خونه من دوباره سرمو روی شیشه گذاشته بودم و به مناظری که از جلوی چشمام رد میشد نگاه میکردم و به پدر و مادرم فکر میکردمو گریه میکردم و از خودم میپرسیدم : مگه من چقدر خوشی تو این زندگی دیدم که مستحق این بلا بودم و باید این جوری مجازات بشم. وقتی به خونه رسیدیم از ماشین پیاده شدم و اروم اروم به سمت در حرکت میکردم وقتی به در واحدمون رسیدیم عمو یه بار دیگه به من تسلیت گفت و بهم گفت: نگران امشب هم نباش خودم میرم بالای سر مادرت تا شب اول براش تموم بشه و ماشینتو هم خودم برمیگردونم تو خسته ای برو استراحت کن. و خیلی اروم از پله ها بالا رفت . زن عمو هم کمی دلداری بهم داد و گفت: روزبه جان ... زمان ارومت میکنه . سعی کن کم کم از فکرشون دربیایی و خودتو بیشتر به کار مشغول کن و گر نه تو هم طاقت نخواهی اورد ... امیدوارم هرچه سریعتر به همون روزبه سابق برگردی.... من: خیلی ممنون زن عمو ، سعیمو میکنم امیدوارم هرچه سریع تر بتونم. از زن عمو خداحافظی کردمو به داخل خونه رفتم و نسرین هم کمی با مادرش صحبت کرد و بعد هم اومد داخل خونه. من رفته بودم داخل اشپز خونه تا صورتمو بشورم و بعد هم رفتم به اتاق خواب تا لباسمو عوض کنم. نسرین هم که حال پریشون منو دید اما چیزی نمیتونست و نداشت که بگه... من هم رفتم روی صندلی نشستمو به حال پدرومادرم و بدبختی خودم گریه میکردم. چند روزی به همین منوال گذشت و مراسم هفت مادرم رسید و اونو هم عمو عمو همایون خیلی ابرومندانه برگزار کرد. تو این مراسم دوباره داغ من تازه شد سیل اشکهام داشت میومد.، تنها فکری که در این مدت از سرم بیرون نمیرفت ماجرای همون خواب بود و هیچ جواب قانع کننده ای برای این خواب پیدا نمیکردم . روزها از پی هم میگذشتو و من کم کم داشتم به روزبه سابق برمیگشتم تا مراسم چهلم رسید تو این مراسم احساس میکردم که باورم شده مرگ مادرم و دیگه گریه و زاری فایده ای برای من نداره و برای همین مثل روزهای اول به جون نمیزدم اما خب نمیشه گفت اصلا اشکم نیومد چرا اتفاقا خیلی هم اومد چون به هر حال مادرم بود .تو این چهل روز هر موقع که دلم میگرفت یا میرفتم سر قبر پدر و مادرم ویا میرفتم توی خونه پدر ومادرم و با خودم خلوت میکردم البته این داستان بعد چهلم هم ادامه داشت و تنها جایی که شده صندوقچه اسرارم همین دو مکان هست که نسرین فقط از سر قبر رفتن من مطلع بود و از رفتن به خونه پدری ام خبری نداشت... شب بعد از مراسم چهلم زن عمو توی اشپز خونه به نسرین گفت: نمیخواهید بچه دار بشید تا لااقل این دردتون کمتر بشه. نسرین هم ماجرای بچه دار نشدن منو برای زن عمو تعریف کرد . من و عمو هم توی پذیرایی داشتیم صحبت میکردیم و من از مادرم داشتم براش صحبت میکردم که اره طاقت دوری اقاجونو نیاورد و خودکشی کرد که عمو برگشت بهم گفت : من که همچین فکری نمیکنم. من: یعنی چی؟ منظورتون چیه؟ عمو: فکر میکنی مادرت به خاطر طاقت نیاوردن داغ پدرت و دوریش خودشو کشت؟ من که میگم به خاطر این که از دستت ناراحت بود خودشو کشت. من: برای چی ناراحت باشه؟ مگه من چیکار کردم که مادرم بخواد خودشو بکشه؟ عمو: این همه بهت گفتم نزار خون پدرت پایمال بشه اما اصلا به گوشت نرفت که نرفت . اون موقع بهت گفتم باید ابدارچی را قصاص کنی اما تو این کارو نکردی و ازادش کردی...وقتی هم مادرت دید که تو اونو ازادش کردی چون دیگه کاری از دستش برنمیومد با نظرت موافقت کرد اما مطمئن بودی که ته دلش از تصمیمت راضی بود؟ .... وقتی دید پسرش خون شوهرشو داره خیلی ارزون و مفت میفروشه نتونست طاقت بیاره و خودکشی کرد، وقتی اون دید که قاتل شوهرش داره خیلی ازاد میگرده طاقت نیاوردو خودشو راحت کرد ... بله روزبه خان تو مقصر بودی که هم قاتل پدرتو مفت مفت بخشیدی و هم با این تصمیمت دل مادرتو به درد اوردی .....ادامه دارد.....
انتقام از دنیا (قسمت بیست و ششم)من: چی داری میگی عمو؟ کی گفته من خون پدرمو پایمال کردم ؟ چرا فکر میکنی من باعث مرگ مادرم شدم؟.... یه لحظه با خودت فکر کن شاید قبلش مادرم به من گفته باشه که از خون قاتل پدرم گذشته. تازه این خود شما بودی که اول داشتی بهم اسرار میکردی که قاتل پدرمو ببخشم اما یه دفه بعد اون ملاقات نظرت به کل عوض شد . ..... مادرم وقتی فهمید که من حامدو بخشیدم کلی از من تشکر کرد و برام دعا کرد، حالا شما به من میگی که من باعث خودکشی مادرم شدم؟.... من پدرو مادرمو تو این دنیا با هیچی عوض نمیکنم برای همین همیشه مطیعشون بودم .... حالا هم برای شما خیلی متاسفم که منو یه جورایی باعث مرگ مادرم میدونی. ... از روی مبل بلند شدم و گفتم: دیگه هم من نمیتونم جایی که منو باعث رنجش پدرو مادرم میدونه بمونم. ... رفتم به سمت در خروجی و از خونه اومدم بیرون و اومدم واحد خودمون.... بعد از چند دقیقه نسرین اومد توی خونهو منو دید که روی مبل نشسته ام و چهره ام کاملا عصبانی هست و گفت: چی شد روزبه؟ چرا رفتی؟ .... من که دیگه بغضم گرفته بود گریه ام گرفتو گفتم: نمیدونم... برو از عموم بپرس که منو باعث مرگ مادرم میدونه... برو از عموم بپرس که میگه به خاطر این که من از خون پدرم گذشتم مادرم طاقت نیاوردو خودکشی کرد، نسرین من هیچ چیزی را تو این دنیا با پدر و مادرم عوض نمیکنم چطور اونوقت بشم باعث و بانی مرگشون؟... نسرین کمی با خودش فکر کرد تا بلکه حرفای عمو همایون را بتونه درست کنه اما هچی فکر کرد دید این حرفای عمو خیلی واضح هست و هیچ معنی دیگه ای نداره برای همین به طرفم اومد و منو بغل گرفت و گفت: روزبه جان اروم باش... میدونم الان چه دردی داری میکشی منم خیلی از این حرفای پدرم ناراحتم... اروم باش...من: نسرین تو هم در مورد من مثل عمو همایون فکر میکنی؟ .... نسرین: نه عزیزم، تازه با نظر ابدارچی مخالف بودم اما وقتی دلیلاتو شنیدم حسابی قانع شدم و با این کارت همه جوره موافقم . مادر جون هم که خودش بابت این کارت از تو تشکر کرد ... چرا من باید یه همچین فکری در مورد تو بکنم..... بعد از تو بغل من دراومدو رفت به سمت تلفن و با قیافه ای عصبانی تلفن را برداشت و زنگ زد به خونه عمو، زن عمو گوشی را برداشت و نسرین هم شروع کرد و گفت: سلام مامان ، خواستم بهتون بگم ما دیگه اونجا نمیاییم ، دیگه منتظر ما نباش.به بابا هم بگو جایی که شوهرمو قاتل مادرش بدونند نه جای شوهرم هست و نه جای من .... لطفا هم دیگه زنگ نزن روزبه میخواد بخوابه .... فقط زنگ زدم تا نگران نشی.خداحافظ... و بدون این که صبر کنه تا زن عمو بخواد حرف بزنه گوشی را قطع کرد. وقتی نسرین گوشی را گذاشت فورا بعد از چند ثانیه تلفن زنگ خورد و نسرین هم چون مطمئن بود که زن عمو هست تلفن را از پریز کشید و قطع کرد. و دوباره اومد توی بغل من و منو دلداری میداد. منو نسرین کم کم به رخت خواب رفتیم وچون من اعصابم خورد بود زود خوابیدیم ...صبح از خواب بیدار شدیم و نسرین یه صبحانه خیلی خوب به من داد و راهی شرکت شدم . در راه یه سری سوالای تازه علاوه بر اون سوالات در ذهنم داشت چرخ میزد: چرا عمو همایون بعد از اون ملاقات با حامد یه دفه ای نظرش از بخشش برگشت و به کمتر از قصاص راضی نمیشد؟ چی توی چهره حامد دید که نظرش برگشت؟ مگه با غرور جواب دادن حامد نشون دهنده این هست که حامد از روی عمد اقاجون رو کشته؟ تازه مگه اون چه غروری داشت؟ اون که فقط بهم گفت در مورد پدرم چیزی نپرسم و از اول تا اخر داشت گریه میکردو از من معذرت خواهی میکرد.نمیدونم این برخورد حامد از نظر عموم کجاش مغرورانه بود ؟ .... یعنی تا الان این حرفو توی دلش نگه داشته بود که یه وقتی مثل دیشب عقده اشو سر من خالی کنه؟ و..... وقتی رسیدم شرکت اولین کاری که کردم این بود که چون نمیخواستم اون خواب از ذهنم فراموش بشه و یادم بمونه ، همه خوابو روی یک کاغذ نوشتم و در زیر شیشه میز اتاقم گذاشتم تا همیشه جلوی چشمام باشه و بیشتر از این یادم نرود. ... دوستام و همکارام که دیدند اوضاع روحی من بهتر هست دونه دونه میومدند و سلام و احوالپرسی میکردندو خوش وبشی با من میکردند وسراغ احوالمو میگرفتند و من هم به گرمی جوابشون را میدادم . ... چون کار عقب مونده زیاد داشتم به سختی مشغول کار شدم تا بلکه بتونم این چند وقت نبودنم را یه جورایی جبران کنم اما کارها خیلی زیاد بود ... ظهر وقتی رفتم خونه طبق معمول نسرین اومد به استقبالم ومنو بوسید و کت و کیفمو گرفتو من هم رفتم توی اشپز خونه تا صورتمو بشورم و نسرین بیاد...وقتی نسرین اومد مشغول غذاش شد و گاهی نگاهی به من میکردو یه لبخندی میزدو گوشه لبشو گاز میگرفتو به کارش مشغول میشد ، احساس کردم نسرین حرفی میخواهد بزند اما شک داره که بگه یا نه برای همین خودم شروع کردمو بهش گفتم: نسرین جان چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟....نسرین: هان .... نه... یعنی اره.... ولش کن میترسم ناراحت بشی...H
انتقام از دنیا (قسمت بیست و هفتم)من: نسرین جان ، عزیزم حوصله داری؟ نسرین: برای چی عزیزم؟ من: خیلی وقته باهات یه شیطونی درست و حسابی نکردم، خیلی دلم هوس کرده. حوصله داری ؟ یا این که میخوای خونه رو تمیز کنی؟... نسرین با شنیدن این جمله چشماش برق زد و گفت : منم خیلی وقته هوستو دارم اما میبینم حالت انچنان خوب نیست وسر حال نیستی برای همین قدم جلو نگذاشتم. بعد یه کم فکر کرد و گفت: خونه که تمیز هست فقط یه جارو کشی میخواد که اونم حلش میکنم پس بریم به عشق و حالمون برسیم. من: خیلی ممنون عزیزم ، خب پس زود ناهارو بیار که دیگه طاقت ندارم . نسرین: چشم عزیزم همین الان غذا رو میارم ، غذا را اورد وخوردیم و بدون این که ظرفشو بشوریم رفتیم به اتاق خواب. حسابی لب و زبون همدیگه را خوردیم و به همدیگه حال دادیم و بعد هم 69 شدیم و الت همدیگه را خوردیم و بعد هم کیرمو وارد کوسش کردم و شروع کردم به تلمبه زدن در انواع حالت های مختلف . نسرین که دوبار ارضا شده بود ، دفعه اخر نسرین به پشت خوابید و من هم روی او خوابیدم و کیرمو وارد کسش کردم وبه تلمبه زدن هام ادامه دادم تو همین حالت از هم لب میگرفتیم و گاهی وقت ها هم سینه نسرین را میک میزدم و یا گازهای ریز میزدم . خلاصه این اخر سکس حسابی هردومون اتیشی بودیم و بعد از چند ثانیه اب کمرمو رونه کس بی تاب نسرین کردم و اوهم ارضا شدو منو سفت و محکم بغل گرفت و بعد از چند دقیقه که هر دومون سر حال شدیم و به حالت اول برگشتیم نسرین با حالت لوس کردن خودش همین طور که همدیگه را بغل کرده بودیم منو صدا زد و گفت: روووووزبه ....روووزبه جااااااان...عزیییییییزم . منم سرمو اوردم بالا و یه لب جانانه از نسرین گرفتم و گفتم: جانم عزیزم.... چیزی شده؟....نسرین: نه عزیزم ، فقط میخواستم بهت بگم بی زحمت وقتی ظرفارو شستی یه جارو هم به کل خونه بکش تا من یه دوساعت استراحت کنمو بخوابم. اخه این کیرت حسابی خسته ام کرده و حالمو برده. من: وایسا ...صبر کن باهم بریم.... من کی با شستن ظرفا موافقت کردم که بهم میگی بعدش هم جارو بکش... تازه مگه نمیبینی حالم خوب نیست و باید استراحت کنم ؟ بعد بهم میگی برم این کارهارو انجام بدم ؟ .... نسرین: عزیزم ، عشقم ، من که کل انرژیمو برای سکس با تو گذاشتم دیگه حال ندارم چطور راضی میشی زنت با این خستگی بره و کارهای خونه را انجام بده؟ .... من: باشه ... عزیزم ... پس راحت بخواب ولی خودت هم میدونی وقتی اعصابم داغون باشه توقع رفتار مناسب نباید از من داشت پس برات نمیتونم تضمین کنم که شب با عمو همایون بحثم نشه . نسرین فوری یه لب طولانی از من گرفتو منو بوسید و گقت: این هم برای اعصاب خوردی شوهرم. الان دیگه با این بوسه حالت باید سر جاش بیاد . خب عزیزم برو که کارهای زیادی داری ومنم خیلی خسته هستم. .... منم از روی نسرین بلند شدم و رفتم توی اشپزخونه تا ظرفهارو بشورم . در حال جمع کردن ظرفها از روی میز بودم که فکری به سرم زد ، یکی از لیوان ها را انداختم زمین و شکست که یه دفه نسرین اومد توی اشپزخونه و گفت : چی شده؟ من: هیچی عزیزم یه لیوان از دستم افتاد و شکست تو برو استراحت کن . نسرین که از اول خیلی منو دوست داشت و هیچ وقت حاضر نبود من یه زخم کوچیک بردارم ، بعد ازدواجمون هم همون طوری باقی موند و اگه من یه زخم کوچیک یه جای بدنم ایجاد میشد اولا که خیلی ناراحت میشد و بعد هم مثل پروانه به دورم میچرخید . الان هم چون میترسید که من پاهام زخم بشه برای همین رفت جارو را برداشت و گفت برو کنار تا زخمی نشدی من این جا رو جارو کنم. من هم رفتم عقب و نسرین هم خورده شیشه ها رو جارو کرد و به من گفت: اصلا نخواستم ظرفهارو بشوری میترسم یه بلایی سر خودت بیاری . تو برو بخواب من خودم کارهارو انجام میدم. واقعا که دست و پا چلفتی هستی. من: نه ... خودم انجامش میدم ... تو برو بخواب خسته ای ... نسرین: نه دیگه ... تو برو خودم بقیه شو میشویم. من: نه کمکت میکنم... خلاصه ظرفها را با هم شستیم .وقتی اخرین ظرفو خشک کردم به نسرین گفتم : خب با اجازه من برم جارو کشیو انجام بدم ... نسرین هم که دیگه کلا خواب از سرش پریده بود گفت: نه روزبه جان نمیخواد میترسم دوباره یه چیزیو بشکنیو خودتو ضرب بدی تو برو بخواب من خودم جارو کشیو انجام میدم . وقتی رفتی بخوابی در اتاق خوابو هم ببند چون صدای جارو برقی اذیتت میکنه. من هم این تعارف نسرینو نه گذاشتم و نه برداشتم فوری قبول کردم و گفتم : باشه عزیزم پس من رفتم . فعلا... بله این طوری شد که با شکستن یه لیوان کلی مشکل از روی دوش من برداشته شد. خلاصه بعد از یه خواب مفصل و عالی رفتم حموم و یه دوش گرفتمو خودمو اماده کردم که زنگ درو زدندو نسرین رفت که درو باز کنه ، بله عمو و زن عمو بودند که بایه جعبه شیرینی اومده بودند توی خونه، عمو که منو دید خیلی اروم به طرفم اومدو من هم به طرفش حرکت کردم وهمدیگه را در اغوش گرفتیم . عمو همایون از من عذر خواهی ساده ای کرد و با یه معذرت میخوام جریان دیشبو تموم کرد. زن عمو هم که دید داره خیلی خشک این معذرت خواهی انجام میشه اومد طرفمو گفت: اره روزبه جان بعضی وقتها عموت نمیفهمه چی داره میگه، شما به دل نگیر.... من: نه بابا این حرفا چیه شما و عمو تاج سر ما هستید .... بالاخره عمو هم مثل پدرم هست و حرفاش برام سند هست. ...... کلی خوش و بش کردیم و حرفای بیخود میزدیم اما نمیدونم چرا احساس میکردم عمو همایون داره نقش بازی میکنه و هنوز که هنوزه منو مقصر مرگ مادرم میدونه . خانمها یعنی نسرین و زن عمو رفتند توی اشپز خونه و من و عمو هم در پذیرایی پیش هم بودیم و داشتیم حرف میزدیم و هنوز من این سردی رفتار عمو رو در چهره اش میدیدم. عمو بحثو کشوند به بچه دار شدن من و نسرین. عمو همایون: راستی ببینم روزبه زن عموت راست میگه تو نمیتونی بچه دار بشی ؟ من: بله ... ایشون درست گفته.عمو: یعنی هیچ دوا درمونی نداره؟... من: راستشو بخواهی خیلی این طرف و اون طرف زدم اما همه بهم گفتند هیچ کاری نمیشه کرد. عمو: خب پس میخوای چیکار کنی؟ این جوری که نسرین هم توی خونه تنها میمونه.... من:اون که بله شما درست میفرمایید. نسرین الان توی این خونه تنهاست و من هم نگرانی این تنهایی اش هستم ، اما نمیدونم عمو جون شاید هم بریم یه بچه از پرورشگاه بیاریم و بزرگ کنیم . عمو: چی؟ بچه از پرورشگاه بیارید؟ روزبه میدونی اونا ممکنه هزار جور درد و مرض داشته باشند و یا عقب مونده ذهنی باشند؟ اگه این بچه ها خوب بودند پدر و مادر خودشون بزرگش میکردند ، من که اصلا موافق نیستم. من: عمو جان من با حرف شما کمی مخالفم، همه بچه های پرورشگاه این طوری نیستند . شاید بعضی از خانواده ها توانایی براورده کردن خرج های بچه ای که به دنیا اوردند را ندارند پس مجبور میشند اونارو سر راه بزارن، واین دلیل نمیشه که اون بچه عیب یا مشکلی داشته باشه. عمو: شاید این حرف تو هم درست باشه اما من که میگم اگر بچه ای با این شرایطی که گفتی باشه خیلی تعدادشون کمه و بیشتر همون هایی هستند که یه عیب و مشکلی دارند. تازه جدای از همه این حرف ها هیچی بچه خود ادم نمیشه. ..اصلا روزبه من یه فکری برای تنهایی نسرین دارم ....ادامه دارد...
انتقام از دنیا ( قسمت بیست و هشتم)عمو همایون : اصلا روزبه من یه فکری برای تنهایی نسرین دارم ، یه چند وقتی هست احساس میکنم حسابدار شرکت داره زیرابی میره و خیلی جاها داره حساب ها را بالا پایین میکنه ، منم دنبال یه حسابدار میگردم تا به جای اون بنشونم اگه موافق باشی نسرین بیاد حسابدار شرکت ما بشه تا هم نسرین توی خونه تنها نباشه و هم من حسابدار جدید پیدا میکنم، الیته یه هفته میره پیش همین حسابدار تا کارهارو یادش بده بعد به صورت کامل دیگه خودش کارهارو به دست میگیره. من: نمیدونم عمو از خودش باید پرسید ، باید دید خودش دوست داره کار کنه یا نه؟ عمو: نسرین .... دخترم یه لحظه بیا ... نسرین: باشه بابا جون الان میام . نسرین اومد داخل اتاق وعمو بهش گفت: ببینم نسرین جان مشکلی که نداری بیای حسابدار شرکت ما بشی؟ میخوام بیایی و حسابداری اونجا رو دست بگیری نگران اموزشت هم نباش یه هفته میری پیش حسابدار تا همه چیزهایی که خوندی یادت بیاد بعد میای خودت میشی حسابدار. نسرین: خب چرا همین حسابدارو نگه نمیداری؟ عمو: چون احساس میکنم داره زیرابی میره و برای خودش در شرکت کیسه دوخته . نسرین کمی فکر کرد و گفت: من مشکلی ندارم باباجون اگه روزبه قبول کنه من میام. عمو نگاهشو به طرف من کرد و گفت: خب اقا روزبه شما چی میگی؟ من: باشه مشکلی نداره از فردا نسرین اگه خواست میتونه بیاد شرکت. عمو: خب پس نسرین فردا ساعت 9 اماده باش تا باهم بریم شرکت. نسرین: باشه باباجون حتما. زن عمو هم اومد پیش ما و گفت: خب پس با این حساب من باید در کل روز این جا تنها باشم دیگه... من: راست میگیا زن عمو شما هم اینجا تنها میمونید. زن عمو: اره روزبه جان میبینی این جا هیچ کس به فکر من نیست . من : عمو جان حالا من یه پیشنهاد برای زن عمو و تنهایی اش توی خونه دارم، با اجازتون باید بگم من خیلی وقته توی شرکتمون دنبال یه منشی خوب میگردم تا کارهامو سبک تر کنم و راحت تر کارامو انجام بدم، برای این که زن عمو هم تنها نباشه من با اجازتون زن عمو را می برم شرکت و همون جا منشی خودم میشه.... چشمای زن عمو برق خاصی زد و خیلی خوشحال شد و گفت : بازم داماد خودم که به فکر من هست. باشه روزبه جان من میام فردا چه ساعتی اماده باشم؟ یه دفه عمو بهش برخورد از این رفتار زن عمو و گفت: مثل این که از من پرسید و من باید نظر بدما.... زن عمو یه نگاه به عمو همایون انداخت ویه قیافه حق به جانب به خودش گرفت و گفت: مثلا نظر شما چیه اون وقت؟ .... عمو همایون که حساب کار دستش اومده بود ومیدونست اگه بخوا یجبازی در بیاره بعدا باید خودش عذرخواهی کنه برای همین گفت: هیچی خانم فقط میخواستم به روزبه بگم من مشکلی ندارم و باید دید شما حاضر هستی یا نه که مثل این که شما هم مشکلی نداری.... همگی زدیم زیر خنده و بعد هم به زن عمو گفتم : زن عمو فردا ساعت 8 اماده باش که با هم بریم شرکت. ... دیگه کم کم رفتیم سراغ شام ، نمیدونم چرا احساس میکردم عمو سر میز شام همون عموی همیشگی نیست .شاید از این که من به زن عموی نسبتا جوون خودم پیشنهاد کار داده بودم ناراحت شده بود ، شاید ته دلش هنوز منو مقصر میدونست و.... اما خیلی سعی میکرد که کسی متوجه این رفتارش نشه اما هر کس بهش دقت میکرد متوجه میشد که عمو همایون ته دلش یه چیزی هست و فکرشو مشغول کرده.... بعد شام چون دیر وقت بود زن عمو به عمو گفت : همایون بلند شو بریم که نمیخوام فردا جلوی رئیسم شرمنده بشم و خواب بمونم . دم در برای خداحافظی وقتی دیدم عموم رفته به نسرین تذکراتی در مورد فردا میگه من هم به زن عمو گفتم: زن عمو فردا بیزحمت یه لباس ساده بپوش و نمیخواد زیاد به خودت برسی. چون دوست ندارم کسی نگاه بد بهت بکنه. زن عمو: باشه چشم روزبه جان ، کلا این غیرتت منو کشته. ... دیگه کم کم عمو هم همراه نسرین به نزدیک در اومدند و خداحافظی کردند و رفتند طبقه بالا. منو نسرین هم رفتیم داخل خونه و من شروع کردم توی جمع کردن وسایل به نسرین کمک کردن و بعد هم با هم رفتیم توی رخت خواب و نسرین که کنارم بود اومد روی سینه من و گفت: روزبه ناراحت نیستی که من فردا دارم میرم سرکار؟ من: نه عزیزم ، چرا باید ناراحت باشم؟ نسرین: گفتم شاید تو رودروایسی با بابام قرار گرفته باشی و ته دلت راضی نباشه.من: نه عزیزم... این جوری دیگه تو هم تنها نیستی و سرت مشغوله . فقط تو باید منو ببخشی که نمیتونم تورو مادر کنم .نسرین: این حرفا چیه . فدای سرت ، خودت از روز اول بهم گفته بودی و منم قبول کرده بودم دیگه چرا ناراحتی . مهم نیست. راستی ممنون از این که مادرمو از تنهایی درش اوردی . وقتی من میرفتم اون خیلی تنها میشد.من: نه بابا این چه حرفیه ؟ من خیلی وقت بود که داشتم دنبال یه منشی خوب میگشتم تا کارهام سبک تر بشه کی بهتر از مادر خانمم . بعد با حالت شوخی گفتم : تازه دیگه تو هم به من مشکوک نمیشی.نسرین: چقدر هم من به تو مشکوک میشم! .... دوتاییمون بعد یه کم شیطونی زود خوابیدیم تا فردا خواب نمونیم. روز بعد مثل همیشه ساعت 6:30 صبح از خواب بیدار شدیم وتا من یه ابی به سر و صورتم بزنم و یه دستشویی برم نسرین هم میز صبحانه را برای من اماده کردو بعد صبحانه هم تا من لباسامو بپوشم نسرین وسایلمو اماده کرد و از ساعت 7:15تا 7:45 مثل هر روز منو نسرین غزل خداحافظی را خوندیم( منظورم از غزل خداحافظی همون لب گرفتن ، بوسه زدن، گاز گرفتن و.... هست. ) که حدود نیم ساعت قبل رفتن من ، من و نسرین انجامش میدیم و به عنوان حرکت اخر هم من همیشه وقتی لب تو لب هستیم نسرینو بغل میکنم و میبرمش توی رخت خواب و پتو رو روش میاندازم اما این بار وقتی این کارو انجام دادم نسرین بهم گفت: مثل این که یادت رفته منم باید اماده بشم وبا بابام برم سرکارا. و ریز خنده ای کرد.... از نسرین خداحافظی کردمو رفتم به سمت پارکینگ تا ماشینو روشن کنم که کمی گرم بشه تا زن عمو بیاد وبریم که به محض این که وارد پارکینگ شدم یه دفه دیدم....ادامه دارد...
انتقام از دنیا (قسمت بیست و نهم)از نسرین خداحافظی کردمورفتم به سمت پارکینگ تا ماشینو روشن کنم که کمی گرم بشه تا زن عمو بیاد که به محض این که وارد پارکینگ شدم یه دفه دیدم زن عمو کنار ماشین منتظرمه . من: سلام زن عمو شما این جا هستید؟ کی اومدید؟ زن عمو: سلام روزبه جان ، بله حدود یه 5 دقیقه ای میشه که منتظرت هستم .من: شرمنده ، داشتم با نسرین غزل خداحافظی را میخوندم برای همین دیر شد. زن عمو: اشکال نداره روزبه جان. خلاصه سوار ماشین شدیم و به سمت شرکت حرکت کردیم وقتی رسیدیم زن عمو رفت داخل ساختمون و من هم ماشینو پارک کردم و رفتم داخل شرکت . وقتی وارد شدم به همه سلام کردم و گفتم یه لحظه وقتتون را بدید به من میخوام یه جیزی را یگم. همکارا و دوستام اومدن و دور من جمع شدند و منتظر بودند تا من حرفامو بزنم. من هم بعد از چند دقیقه شروع کردم به صحبت کردن و بعد از عرض سلامی دوباره زن عمو را به همه معرفی کردم و گفتم ایشون از امروز منشی بنده میباشند. ... خانمها هم اول اومدند و به زن عمو عرض ارادت کردند و خودشون را بهش معرفی کردند و باهاش کمی خوش و بش کردند واقایون هم بعد از خانمها اومدند و سلامی عرض کردند و ضمن معرفی خودشون جایگاهشون رو در شرکت عنوان کردند و همه با هم رفتند سراغ کارشون. منو زن عمو هم به سمت دفترمون حرکت کردیم و وقتی وارد دفترم شدیم به زن عمو میز کارشو نشون دادم و یه سری کارهای اولیه که باید انجام بده را بهش گفتم (مثل مرتب کردن پرونده ها ، نوبت دهی به صاحبان شرکت هایی که برای مار میخواهند با من ملاقات داشته باشندو....). زن عمو هم که فقط با یه بار گفتن همه چیزو یاد میگرفت و خیلی زود دست به کار شد. .... روز اول با خستگی زیاد تموم شد و با زن عمو به خونه برگشتیم . نسرین هم اومده بود و وقتی من وارد خونه شدم اومد به استقبالم و با هم رفتیم سر میز ناهار . داشتیم ناهار میخوردیم که از نسرین پرسیدم :خب خانومی روز اول چطور بود ؟ نسرین: ای بد نیود کلا همه درسای دوره دانشگاه داشت یادم میومد . حالا تو بگو از مامانم راضی هستی؟ من: اره ... خیلی هم زیاد ای کاش زودتر بهش میگفتم ... کلا هر کاری که بهش میگفتم تا انجام بده وسطای توضیح دادن من خودش دیگه تا اخر راهو میرفت و دیگه نیازی نداشت که یه حرف و دوبار بهش بگم. کلا امروز احساس کردم که تونستم بیشتر به کارام برسم. راستی به خاطر این که من یه چند وقتی درست و حسابی شرکت نمیرفتم و اگر هم میرفتم دل به کار نمیبستم به خاطر همین کار عقب مونده زیاد دارم شاید از اون هفته که تو کارت شروع بشه من هم یه چندساعتی بیشتر بمونم. مشکلی که نداری؟نسرین: نه ... اتفاقا منم میخواستم بهت بگم بابا بهم گفته که از اون هفته که رسما حسابدار شرکت خودم میشم ، یه بار دیگه به حساب دخل و خرج شرکت رسیدگی کنم تا ببینم این حسابدار الان چقدر این وسط بالا پایین کرده . برای همین منو بابا قصد داریم از اون هفته برای یه مدت کوتاه ما دونفر توی شرکت بیشتر بمونیم و به حساب ها رسیدگی کنیم. حالا تو هم که گفتی دیگه خیالم راحته که تو در خانه تنها نمیمونی. ... بعد ناهار هم به کارهای عادی روزمرمون رسیدیم .... خلاصه در این یه هفته زن عمو توی کارش دست سفت کرد و حسابی شده بود منشی و سکرتر من وبرای این که وقتی روی صندلی نشسته خسته نشه و کمرش اسیبی نبینه به ابدارچی شرکت گفته بود که وقتی من نوشیدنی یا چیزی درخواست کردم بده به خودش تا زن عمو برام بیاره ... دیگه کلا هر وقت من چای یا قهوه و.... میخواستم زن عموم از ابدارچی میگرفت و برای من میاورد. یه روز بهش گفتم : نسترن جون خب وقتی من چای یا نوشیدنی میخوام و شما برام میاری خب یکی هم به کنارش اضافه کن برای خودت تا باهم استراحت کرده باشیم و یه نوشیدنی خورده باشیم. زن عمو: اولا حالا شد یه چیزی از این به بعد منو با همین اسم صدا بزن ، مدام داری منو زن عمو صدا میکنی احساس میکنم خیلی پیر شدم.دوما مگه وقتی تو نوشیدند سفارش میدی به من اطلاع میدی که قبلش بتونم منم بهش یکی اضافه کنم؟ منم نمیدونم که تو کی سفارش نوشیدنی میدی.من: اوه راست میگی زن عمو، چرا به ذهن خودم نرسید؟ زن عمو: باز که دوباره بهم گفتی زن عمو .من:خب پس چی باید بگم؟ زن عمو: بگو نسترن دیگه.من: باشه نسترن خانم از این به بعد هر وقت هوس نوشیدنی کردم بهت خبر میدم تا اگه خواستی شما هم سفارشتو روش بزاری و به ابدارچی بگی.زن عمو: حالا شد..... خلاصه گذشت و گذشت تا به اخر هفته رسیدیم روز اخر که سوار ماشین شدیم که برگردیم به سمت خونه توی راه زن عمو بهم گفت: خب روزبه جان از کارم تو این یه هفته راضی بودی؟ من: بله چجور هم ، زن عمو بهت بگم من با کسی خرده برده ای ندارم برای همین اگه دو سه روز اول میدیدم که دل به کار نمیدید و یه شخص سر خوش بودی عذرتو میخواستم اما وقتی دیدم هرچی بهت میگم کلا کافیه فقط همون یه بار باشه و دیگه سوالی نمیپرسی و تازه همون یه بار هم که برات میگفتم احساس میکردم که از وسطای توضیحم دیگه خودت تا اخر ماجرا را میخونی ، برای همین خیلی از کارت خوشم اومدو نمیخوام از دستت بدم. زن عمو: خیلی ممنون روزبه جان نظر لطفته ، اما من از تو راضی نیستم . من: چرا؟ مگه چیکار کردم؟ زن عمو: اخه هنوزم که هنوزه داری بهم میگی زن عمو، مگه من چندسالمه؟....من: ببخشید معذرت میخوام ولی جلوی عمو که نمیتونم بهتون بگم نسترن جون. زن عمو: الان که خودمون دوتاییم بهم گفتی زن عمو، عموت که الان این جا نیست، جلوی اون بهم بگو زن عموولی جاهای دیگه منو این جوری صدا نزن. من: چشم زن عمو. زن عمو: زن عمو و کوفت... همین الان داشتم برات روضه میخوندما. من: شوخی کردم نسترن خانم.حالا چرا عصبانی میشی؟ و هردومون زدیم زیر خنده. روز بعد که جمعه بود ما ناهار خونه عمو دعوت بودیم . نزدیکای ظهر که رفتیم بعد از سلام و احوالپرسی ، رفتم روی مبل نشستم و عمو هم اومد کنارم نشست و شروع کرد به حرف زدن و گفت: خب روزبه خان، از زن عموت راضی هستی ؟ کارش خوبه؟ من: بله ...خیلی خوب به کارش وارد هست . زن عمو: البته روزبه جان شوخی میکنه من هنوز دست و پا شکسته دارم کارو انجام میدم . من: نه زن عمو اتفاقا کارهایی که بهتون محول کرده بودم را خیلی خوب و به نحو احسن انجام دادید ، من که با کسی تعارف ندارم اگه بد بودید میگفتم بلد نیستید کار کنید. خب راستی عمو شما چطور از نسرین راضی هستی؟ عمو همایون: بله... دوره یه هفته اش تموم شده و از فردا قراره با هم به حساب این چندساله شرکت یه رسیدگی بکنیم تا ببینیم این حسابدار چقدر به جیب زده؟ راستی خوب شد گفتم ما از فردا به مدت دو هفته یه چند ساعت دیرتر میاییم خونه و ناهار خونه نخواهیم بود اخه میخواهیم بعد از ساعت کاری به این حسابها رسیدگی کنیم. اشکالی که نداره؟ من: نه هیچ اشکالی نداره.... اتفاقا من هم قبلا به نسرین گفته بودم که در این چند مدتی که درست و حسابی سر کار نمیرفتم و اگر هم سرکار بودم دل به کار نمیبستم برای همین حسابی از کارام عقب افتادم و قصد دارم از فردا به مدت دو هفته یه چند ساعت بیشتر منو زن عمو بمونیم و به پرونده ها رسیدگی کنیم و اتفاقا ما هم ناهار خونه نخواهیم بود و در شرکت غذا خواهیم خورد... زن عمو: خب پس روزبه جان من سهم خودمو خودت را غذا درست میکنم و میارم شرکت چطوره؟ من : خوبه هیچ اشکالی نداره . ... نسرین هم قرار شد تو این مدت سهم خودشو عمو را غذا درست کنه و ببرند شرکت و همونجا بخورند . دیگه بخث خاصی اون روز نشدو ماهم بعد ناهار اومدیم خونه وروز بعد که شنبه بود من وزن عمو حدود سه چهار ساعتی را بیشتر موندیم و به کارهای عقب افتاده رسیدگی میکردیم و هر نیم ساعت ، چهل و پنج دقیقه ای برای استراحت با هم یا یه نوشیدنی میخوردیم و یا یه پنج دقیقه با هم گپ میزدیم. ... در این دو هفته و در ادامه کار زن عمو با من مثل خونه رفتار میکرد و کلا جلوی دیگران منو با سمتم در شرکت صدا میزد و اکثر مواقع که منو اون تنها میشدیم با اسم کوچیک منو صدا میزد و این باعث صمیمیت بیشتر منو زن عمو میشد....ادامه دارد....