انتقام از دنیا ( قسمت سی ام)بعد از دو هفته کار سخت و دشوار دوباره برگشتیم به حالت سابق و ساعت فراغت ما زیادتر شد. در این روزها اکثر مواقع که دلم میگرفت یا میرفتم سر مزار اقاجون و مادرم و یا اروم و بی سروصدا میرفتم واحد پدری ام و کمی در اتاق دور میزدم تا یادم بیاد که چطور پدرو مادرم مرا تنها گذاشتند و توی شرکت هم همیشه خوابی که دیده بودم و روی کاغذ نوشته بودم جلوی چشمام بود و همیشه به یادش بودم . .... روزها و شب ها می امدند و میرفتند و زمان داشت کار خودشو میکرد و کم کم داشتم خاطرات تلخمو به فراموشی می سپردم اما چون خودم نمیخواستم بعضی از این خاطرات را فراموش کنم گه گاهی به خانه پدری ام سر میزدم و اون اتفاق ها را مرور میکردم و دوباره همون اتفاق ها برایم تازه میشد و یادم میاد که چطور به خاطر یه نفر قسمم را زیر پا گذاشتم ... تقریبا در نزدیکی های سال نو بودیم و داشتیم خودمون را اماده عید میکردیم. دریکی از این روزها وقتی از شرکت برگشتیم و رفتم به خونه نسرین برخلاف همیشه این بار فقط یک سلام خالی کردو دیگه به استقبالم نیومد. من هم فکر کردم که شاید خسته کار هست وحوصله نداره برای همین چیزی نگفتم و رفتم سر میز غذا و شروع کردیم به ناهار خوردن و من برای این که نسرین را از بیحالی خارج کنم گه گاهی باهاش شوخی میکردم ولی نسرین خنده های سرد تحویلم میداد باز فکر کردم که بی حوصله هست پس زیاد سر به سرش نذاشتم و گذاشتم به حال خودش باشه . تاپایان روز این بی حوصلگی همراهش بود و من هم چیزی نمیگفتم . کم کم این سردی هرروز نسبت به روز قبل در رفتارش بیشتر میشد و کمتر با من گرم میگرفت و احساس میکردم نسرین هرروز دارد از من دورتر میشود و به من دیگر مثل روز اول عشق نمیورزد.... بعد یکی دو هفته نسرین شروع کرد به بهانه گرفتن و جر بحث کردن بامن . مثلا یک روز من در ترافیک گیر کرده بودم و حدود نیم ساعتی دیر به خونه رسیده بودیم وقتی وارد خونه شدم وسلام کردم به جای جواب سلام نسرین بهم گفت: تو نمیگی من توی خونه تنها هستم ، حالا باید بیایی؟ من هم معذرت خواهی کردمو و گفتم :ببخشید توی ترافیک کرده بودم برای همین دیر شد .نسرین: خوبه این ترافیک هست تا بخوای گردن ترافیک بندازی . من: حالا چیه این قدر ناراحتی؟ خوبه از صبح که میری سرکار فقط یه ساعت قبل من برمیگردی خونه اینقدرا هم که میگی تنها نبودی. نسرین: چه یه ساعت چه ده ساعت تنهایی ، تنهاییه . تو اگه منو میفهمیدی هیچ وقت این حرفو نمیزدی. من: من که معذرت خواهی کردم دیگه چیکار باید بکنم. نسرین: دفعه اول و دومت نیست که این جوری میگی . خودت دنبال خوشی های خودت هستی و اصلا به فکر من نیستی بعدهم گردن ترافیک میندازی. من: چه خوشی؟ من که همه خوشی هامو دارم با تو قسمت میکنم و تو برام تمام این خوشی هارو ساختی حالا بدون تو من چیکار میخوام بکنم. چرا حرف بیخود داری میگی؟ نسرین: اولا من حرف بیخود نمیگم این شما هستی که حرف بیخود میشنوی. بازم خوبه میدونی که من همه این خوشی هارو برات ساختم اما بازم به کارهای خودت ادامه میدی.من: کدوم کارا ؟نسرین چرا یاوه میگی برای خودت . نسرین: بله حالا دیگه من دارم یاوه میگم . حیف من که دارم به پات میسوزم و میسازم . حیف من که عمرمو به پای تو ریختم و حالا باید این جواب هارو از تو بشنوم . نسرین همین طور که بود رفت توی اتاق خواب و درو قفل کرد و به حساب با من قهر کرد و اون روز منو بی هیچ دلیلی از بین برد. ...هرروز درجه سخت گیری اش و زود رنج بودنش داشت بیشتر میشد و دیگه داشت امونمو میبرید بالاخره خودم طاقت نیاوردمو یه روز بعد این که از شرکت برگشتم سر میز ناهار بهش گفتم: نسرین چت شده؟ چرا یه چند هفته ای هست که بامن خیلی سرد برخورد میکنی؟ منظورت از این تیکه هایی که بهم میندازی چیه؟ مگه من چیکار کردم که هرروزباید به تو جواب پس بدم ؟ اصلا چه اتفاقی افتاده؟ حرف حسابت چیه؟ نسرین: چیزی نیست ، بیخود فکرتو مشغول نکن. من: خب اگه مشکل داری بگو دیگه تا با هم حلش کنیم...نسرین : نه روزبه چیز خاصی نیست.... ببینم اصلا تو برای بچه دار شدنمون فکری نکردی؟ ....من: اگه چیز خاصی نیست پس چیه که این قدر باهام سرد شدی؟...برای بچه دار شدنمون دیگه فکر لازم نیست یکنیم تنها راهمون این هست که بریم پرورشگاه و یه بچه از اون جا را به عنوانفرزندی قبول کنیم. ... نسرین: نه ....پرورشگاه نه.... من نمیخوام بچه های مریض دیگران را بزرگ کنم، من میخوام بچه خودمو داشته باشم و با دستای خودم بزرگش کنم. میخوام احساس مادر بودنو داشته باشم ...این حق من هست روزبه خان ، بد میگم؟ ....من: این که حق تو هست درست ، من هم منکرش نیستم اما حالا دیگه کاری نمیشه انجام داد و مجبوریم راه دیگه ای نداریم... نسرین: نه اقا روزبه .... تو مجبوری، من مجبور نیستم... من: یعنی چی این حرف؟ مگه منو تو زن و شوهر نیستیم مگه منو تو پشت هم دیگه نیستیم پس این چه حرفیه که میزنی؟ نسرین: ببین روزبه من نمیتونم بدون بچه زندگی کنم اون روز هم چون چیزی نمیدونستم باهات موافقت کردم ... اگه هم مشکلمون حل نشه بهتره.....من: چیه؟ چرا حرفتو میخوری؟ بهتره چی؟ ....نسرین: بهتره که از هم جدا بشیم. ... من که از این حرف نسرین جا خورده بودم با صدایی شکسته گفتم: به به ...دستت درد نکنه نسرین خانم ... خیلی ممنون که اب پاکیو ریختی روی دستام. این بود اون همه که میگفتی من دوست دارم . این بود که میگفتی من بدون تو میمیرم. حالا به خاطر یه بچه میخوای منو ترک کنی؟ ... پس بگو این همه مدت چرا نسبت به من سرد شده بودی و مدام بهم میگفتی من توی خونه تنهام ، حرفت بچه بود! اصلا هر کاری میخوای بکن این مشکل تنها یک راه حل داره اونم اینه که بریم از پرورشگاه بچه بیاریم . من بیشتر از صد تا دکتر متخصص رفتم اما همشون همین جوابو بهم دادند و اگه فقط یکیشون به من میگفت که این مشکل چاره داره مطمئن باش خودمو به اب و اتیش میزدم تا این مشکلو برطرف کنم . حالا هم هر کار میخواهی انجام بده راهش فقط همینی هست که گفتم. ... به سمت اتاق خواب حرکت کردم و درو قفل کردم تا با خودم کمی خلوت کنم روی تخت خواب دراز کشیده بودم و داشتم به این ماجرا فکر میکردم....ادامه دارد....
انتقام از دنیا ( قسمت سی و یکم)چی شد که این طوری شد؟ نسرین که میگفت من با هر مشکلت میسازم، حالا یه دفه اومده میگه یا بچه یا جدایی؟ مگه ادم میتونه یه شبه تغییر عقیده بده؟ من که موقع خواستگاری بهش گفته بودم شاید نتونم بچه دار بشم و باهاش اتمام حجت کرده بودم چرا اون موقع واکنش نشون نداد؟ حالا که تقریبا یکسال از زندگیمون گذشته اومده این حرفو میزنه؟ چی شد پس اون همه دوست دارم ها؟ چی شد که میگفت اگه یه بلایی سر من بیاد زنده نمیمونه ، حالا خودش میخواد از من جدا بشه؟ تا حالا نسرین با من این جوری صحبت نکرده بود حالا یه دفه اومده این حرفو میزنه. .... دیگه داشت اعصابم داغون میشد وقتی از این افکار به خودم اومدم دیدم ساعت 10 شبه پس با همین افکار خوابیدم. به خاطر پریشون بودن افکارم موقع خواب تا صبح چندبار از خواب پریدم، اخرین دفعه هم یه ساعت به عادت بیدار شدن هروزم باقی مونده بود برای همین دیگه نخوابیدم و خودمو مشغول به کارهام کردم . بعد هم نسرین بیدار شد و میز صبحانه را اماده کرد و موقع رفتن فقط یه خداحافظی ساده بهم کرد و گفت: عصر منتظر من نباش من نمیام. ... من هم از خونه اومدم بیرون با نسترن خانم رفتیم سرکار و من هم حرفی از بحث بین منو نسرین نزدم ... ظهر هم برگشتیم به خونه و وقتی رفتم به داخل خونه چون نسرین نبود و گفته بود منتظرش نباشم برای همین یه دوتا تخم مرغ درست کردم و همون شد ناهار من . بعد ناهار مشغول کارهام شدم و خودمو سرگرم کردم تقریبا ساعت 10 شب بود که داشت دلشوره منو میخورد و میترسیدم اتفاقی برای نسرین افتاده باشه . چند بار به موبایلش زنگ زدم اما هر بار بعد از دوتا بوق اشغال میشد. تا این که ساعت 11 نسرین کلید به در انداختو وارد خونه شد . من: سلام کجا بودی تا این وقت شب؟ نسرین: علیک ، جایی بودم کار داشتم. من:نباید به من خبر بدی که اینقدر دیر میایی ؟ مردم از دلشوره. نسرین: مگه تو وقتی دیر میایی به من خبر میدی که حالا از من توقع داری بهت خبر بدم. من: دیر کردن من حداکثر دوساعته نه شش، هفت ساعت. نسرین: روزبه حوصله جرو بحث ندارم میخوام برم بخوابم . وبدون این که حرف دیگه ای بزنه و یا صبر کنه تا من جواب بهش بدم راه افتاد به سمت اتاق خواب و درو بست . من که حسابی از این رفتار نسرین جا خوردم واز اون توقع نداشتم برای این رفتارش . دیگه منم بحثو ادامه ندادم و بعد از نیم ساعت من هم رفتم که بخوابم. روز بعد هم به همین منوال بود وصبح نسرین بهم گفت منتظر من نباش من امروز نمیام. ...ظهر که از شرکت به خونه برگشتم وقتی با کلیدم در واحدمون را باز کردم یه نامه افتاد داخل خونه. نامه را باز کردم دیدم که نامه از طرف دادگستری هست و نسرین خانم هم به دلیل نا توانی من در بچه دار شدن تقاضای طلاق داده.تاریخ دادگاه هم اخر همین هفته هست . دیگه طاقت نیاوردم و گوشی را برداشتم و زنگ زدم به خونه عمو. زن عمو گوشی را برداشت و بهش گفتم : زن عمو نسرین چه بازیه داره با من میکنه؟ چرا این قدر داره منو زجر میده؟ زن عمو: یعنی چی روزبه . دیروز که تا ساعت 11 این جا بود و میگفت که روزبه خونه نیست امروز هم دوباره اومده همین رو گفت اما حالا تو زنگ زدی. من: زن عمو یعنی الان نسرین خونه شماست؟زن عمو: اره الان این جاست تو هم بیا . من: زن عمو نسرین بدون این که به من بگه قهر کرده اومده اونجا . گوشی را یه لحظه بهش میدی؟ زن عمو: باشه یه لحظه گوشی... و زن عمو گوشی را داد دست نسرین. نسرین: بله؟ من: نسرین این کارا چیه که تو میکنی؟ به خاطر نتونستن من برای بچه رفتی تقاضای طلاق دادی؟ نسرین: من که بهت گفته بودم یا بچه خودمونو باید داشته باشیم و یا باید جدابشیم.من: نسرین بیا باهم حرف بزنیم موضوعو حل کنیم ، نسرین کاررو به مو نرسون. یعنی من اصلا برات مهم نیستم که این جوری داری منو زیر پاهات له میکنی؟ ....نسرین: چرا روزبه خان برام مهمی برای همین نمیخوام زندگیمون از این بدتر بشه. تازه اگه حرفی هم داری توی دادگاه بگو. دیگه هم با من بحث نکن الان هم باید برم کار دارم توی دادگاه میبینمت وسریع گوشی را قطع کرد. دیگه داشتم کلافه میشدم ، اعصابم خورد بود و هر جی فکر میکردم به جواب درستی نمیرسیدم . به خودم روزبه این مشکلو خودت درست کردی و حالا هم باید خودت حلش کنی خوبی تا یه اندازه باید باشه که کسی خراب نشه اما الان داری تو نابود میشی . پس بهتره اون کاری که دوست نداریو انجام بدی. روز بعد موقعی که رفتم برم سوار ماشین بشم و برم سرکار که نسترن جون هم اومد و سوار شد و گفت مثل این که منو داشت یادت میرفت . من: سلام نه یادم نرفته بود اما فکر میکردم شما هم طرفدار نسرین باشید برای همین دیگه نخواهید بیایید سرکار. نسترن جون: ببین روز به جان من دیروز بعد از تلفن تو از ماجرا باخبر شدم و از بحثاتون هیچ اطلاعی نداشتم. حالا هم میخوام بهت بگم من نه طرفدار نسرین هستم و نه طرفدار تو بلکه میخوام ببینم شما دوتا در مقابل همدیگه چیکار میکنید؟ تا الان دخترم یه اشتباه کرده که جریانو به دادگاه کشونده حالا میخوام ببینم تو در مقابل کار اشتباه اون چیکار میکنی؟ ... در ضمن منو تا وقتی اخراج نکردی نمیتونی بیخیالم بشی ، من به کارم متعهد هستم و کار من به مسائل خانوادگی هیچ ربطی نداره. من: خیلی ممنون... چشم حتما، معذرت میخوام که درباره شما فکر بد کردم و راه افتادیم به سمت شرکت وسرکار. خلاصه رسیدیم به اخر هفته و روز دادگاه....ادامه دارد....
انتقام از دنیا ( قسمت سی و دوم)رسیدیم به روز موعد دادگاه. جلسه قرار بود در ساعت 10:30 برگزار شود برای همین من از ساعت 10 اونجا حاضر شدم . منو نسرین و عمو همایون وزن عمو پشت در منتظر بودیم که من به نسرین گفتم: نسرین از خر شیطون پیاده شو تا دیر نشده . این بازیو تموم کن .زن عمو ، عمو جان شما یه چیزی بهش بگید . نسرین: کدوم خر شیطون؟ این که من حقمو میخوام شده خر شیطون ؟ در این حین عمو هم به صحبت اومد و گفت: میبینی که حرفش همین هست و هرچی هم بهش میگم گوش نمیکنه. ... عمو این حرفارو بهم گفت اما صداقتو توی صداش احساس نکردم بلکه فقط احساس کردم که از روی وظیفه اینارو بهم گفت. من: من که نگفتم این حقت نیست من میگم حالا من نمیتونم به خاطر من کوتاه بیا تا دیر نشده. نسرین: خیلی وقته کوتاه اومدم دیگه نمیتونم. ...دیگه من چیزی نگفتمو رفتم کنار ایستادم .... نوبت رسید به جلسه ما و از اتاق مارو صدازدند و به داخل جلسه رفتیم و روی صندلی نشستیم . بعد از مدتی قاضی به جلسه وارد شد و در صندلی مخصوص به خودش نشست و منشی جلسه صورت شکایت را قرائت کرد و قاضی هم از نسرین در خواست کرد که به جایگاه بیاید واز او خواست که درباره این شکایت توضیح دهد. نسرین: اقای قاضی من حدود یکسال هست که با این اقا ازدواج کردم ، اما ایشون بنا به دلایلی نمیتواند بچه دار بشود برای همین بعد از گذشت یک سال زندگی با ایشون برایم سخت و تکراری شده و برای همین تقاضای طلاق دارم .... و در مقابل دیدگان من ، عمو وزن عمو خیلی باقدرت این حرفارو زد ونشست. قاضی روبه من کرد و پرسید ایا ادعای همسرتان مبنی بر این که شما نمیتوانید بچه دار بشید درست هست یا خیر؟ .... من که دیگه بیشتر از این سکوتو جایز نمیدونستم از اقای قاضی اجازه صحبت کردن خواستم و گفتم اگر اجازه میدهید میخواهم حرفهایی که تا الان هیچ کجا بازگو نکرده ام و نگفته ام را این جا برای اولین بار بگویم.قاضی: اگر مربوط میشود به همین پرونده بله چرا که نه؟ ...از روی صندلی بلند شدم و از داخل کیفم برگه هایی را بیرون اوردم وبه محضر دادگاه دادم و از اقای قاضی خواستم که اگر ممکن هست پزشک دادگستری را احضار کند. اقای قاضی هم بعد از این که من حرفم تموم شد پزشک دادگستری را احضار کرد و گفت : حالا اگر حرفی داری بگو....من روبه خانم دکتر کردم و گفتم : لطفا برگه ازمایشو چک کنید و جواب را بلند بگویید. .. خانواده عمویم که متعجبانه داشتند منو نگاه میکردند و نمیدونستند که من چه میخواهم بگویم با دقت به حرفای ما گوش میکردند. خانم دکتر وقتی نگاهی به برگه های ازمایش انداخت گفت این برگه های ازمایش برای باردار شدن هست که نشون میده مشکل از چه کسی هست . من: خب لطفا بگویید مشکل از کیست؟ خانم دکتر نگاهشو به برگه ازمایش دقیقتر کرد و گفت: مشکل بار داری از خانم میباشد. خانواده عمویم وقتی این جوابو شنیدند تعجب کردند و مونده بودند که چیکار کنند که نسرین بلند شد و گفت اقای قاضی اینا همش دروغه . اینا سند سازی هست. قاضی: لطفا سکوت را رعایت کنید . اجازه حرف زدن به شما داده نشده هنوز. بعد روبه من کرد وگفت: خب ادامه حرفاتون را بگید. من به خانم دکتر گفتم لطفا نوع عارضه را هم بگید. خانم دکتر: طبق چیزی که این جا نوشته شده چسبندگی رحم گفته شده. من : خیلی ممنون.بعد روبه اقای قاضی کردم و به حرفام ادامه دادم و گفتم: جناب اقای قاضی. اگر این برگه ازمایش را نشان هر پزشک متخصص زنان بدهید و بگویید ایا برای این بیماری راه درمانی هست ؟ حتما بهتون جواب خواهند دادکه خیر این مشکل تا الان برایش دارویی نیامده و نمیشود این مشکل را حل کرد .... وقتی من این جواب هارو شنیدم خیلی دلسرد شدم و به خاطر این که همسرم پیش من احساس خجالت نکند و سر افکنده نباشد و پیش خودش فکر نکنه منت من روی سرش هست جواب ازمایشو این طوری که همسرم بیان کرد گفتم و مشکل ناتوانی را خودم گردن گرفتم، برای این که همسرم جلوی من سربلند باشد و باغرور صحبت کند . اقای قاضی من حاضر شدم قید بچه را بزنم تا همسرمو داشته باشم اما مثل این که همسرم بدون من راحت تر زندگی می کند و من هم همیشه خوشحالی اورا خواستم پس اگر میخواهد طلاق بگیرد هیچ مشکلی ندارم و منتظر رای شما میشوم. نسرین همین طور بهت زده داشت به من نگاه میکرد و به حرفام گوش میکرد و نمیتونست باور کنه که عیب اصلی از خودش باشه و هنوز فکر میکرد که من دروغ میگم. قاضی که این حرف هارا شنید تصمیم گرفت تا به این شک پایان بده و برای ما ازمایش دوباره نوشت و جلسه بعدی را به هفته بعد موکول کرد. نسرین هنوز حاضر نبود باور کنه یعنی دو دل بود اما عمو چیزی در گوشش گفت و اون هم دوباره به حالت قبل برگشت و با هم رفتند. منو نسرین هرکدوم جداگونه و با هم رفتیم به از مایشگاه و ازمایش دادیم و در این چند روز مانده به جلسه دوم حتی نسرین بهم سر هم نزد و منم یه هفته کارو تعطیل کردم و به زن عمو هم گفتم من یه هفته نمیرم و نشستم توی خونه و به اوضاعم فکر میکردم . روز دادگاه رسید و وارد جلسه شدیم و وقتی اقای قاضی جواب ازمایشو دید روبه من کرد و گفت: افرین پسرم ، تو واقعا مردونگی را تموم کردی بااین کارت . کارت واقعا احسنت داره تو این همه مدت از حق مسلم خودت گذشتی و به عشق همسرت زندگی کردی . بعدبه خانواده عموم و از جمله نسرین گفت نتیجه این ازمایش همونی هست که این فرد در جلسه قبلی گفت و عیب از خود خانم هست و نه پسر. بعد روبه من کرد و گفت : خب پسرم حرفی نداری؟ من: نه جناب قاضی خیلی ازتون ممنونم که دفعه قبل بهم اجازه دادید تا کامل من حرفمو بزنم و از جام بلند شدم و گفتم اگر اجازه مرخصی میدهید من برم و منتظر رایتون هستم که به من ابلاغ خواهد شد . و سرمو انداختم پایین واز اتاق خارج شدم ...ادامه دارد....
انتقام از دنیا ( قسمت سی و سوم) وقتی توی ماشین نشستم فوری رفتم به سمت خونه و ماشینمو در کوچه پشتی ساختمون پارک کردم و خودم رفتم به واحد پدری ام تا با خودم خلوت کنم. اومدم وسط اتاق پذیرایی و روی صندلی راحتی پدرم نشستم و به این کار نسرین داشتم فکر میکردم. چند دقیقه بعد صدای به هم خوردن در مجتمع را شنیدم کمی صندلی ام را نزدیک در کردم که شنیدم نسرین داشت با حالت گریه و اشک ریزون میگف: بفرما بابا... راضی شدی؟... این همه به من گفتی من نوه میخوام ... نوه میخوام... اصلا یه لحظه هم به حرفای من گوش نکردی. ... این همه بهت گفتم من از زندگی با روزبه راضی هستم و دوستش و به هیچ وجه حاضر نیستم اونو از دست بدم اما مدام توی گوش من میخوندی که الان داغم و نمیفهمم ، چند روز دیگه که حسابی تنها شدم و زندگی برای من یک رنگ شد دیگه نمیتونی کاری انجام بدی...و مدام تو گوش من خوندی که باید طلاق بگیری و زن پسر شریکت بشم... من که داشتم این حرفارو گوش میکردم با خودم فکر میکردم مگه من چه هیزم نری به این عموم فروختم که این جوری داره منو ازار میده . من که میدونستم این حرفا حرفای نسرین نیست که بهم میگفت اما یه لحظه با خودم فکر نکردم که این حرفا حرفای عمو باشه ، یعنی این عموی من حاضر شد به خاطر نوه دار شدن خودش منو که پسر برادرش بودم به پسر شریکش بفروشه؟ واقعا که انسانیتو برام به حد کمال رسوندی عمو... نسرین ادامه حرفاشو به عمو گفت: من از روز اول که روزبه اومده بود خواستگاری ام به من گفته بود که شاید نتونه بچه دار بشه من هم قبول کردم برای همین حالا میفهمم چرا این ماجرا رو خودش گردن گرفته چون از اول گفته بود حالا هم نمیخواست توی ذوق من بزنه برای همین پیش خودش گفت ما که قراره تا اخر عمر با هم زندگی کنیم پس کاری نکنم که نسرین جلوی من خجالت بکشه اما من خاک بر سر فریب حرفای شما رو خوردم و به روزبه از پشت خنجر زدم. من به خاطر شما به روزبه بدقولی کردم اما روزبه مردونگی اش را به رخ من کشید ... چند بار توی دادگاه بهم گفت بیا قضیه را تموم کنیم هر بار دلم میلرزید و میخواستم باهاش برگردم اما حرکت های چشم وابرو شما منو دوباره خام میکرد و دوباره سرمو مثل کبک توی برف میکردم. اون بیچاره حتی قبل دادگاه هم حاضر نشد به من بگه تا احساس حقارت نمکنم و فکر میکرد همه این ها یه بازی بیشتر نیست اما وقتی دید همه چیز جدی هست اومد حقیقتو که حتی من هم نمیدونستم بیان کرد . عمو: کدوم مردونگی؟ اگه مردونگی در کار بود خون پدرشو پایمال نمیکرد؟ اگه مرد بود باعث مرگ مادرش نمیشد! کدوم مردونگی؟ نسرین: بابا خسته نشدی از بس تو گوش من خوندی روزبه باعث مرگ مادرش شده و تو باید به فکر خودت باشی. دِ به فکر خودم بودم که این کارو کردم اما روزبه بهم نشون داد که از خودم بیشتر به فکرم هست من پیش اون برای همیشه کوچک شدم . من از چشم اون یه شخص بی ارزش حساب میشم. حالا من چیکار کنم ؟ شما که منو با طناب پوسیده خودتون فرستادید ته چاه حالا من باید چیکار کنم؟ عمو: حالا نمیخواد این قدر خودتو ناراحت کنی... برو برای روزبه یه غذای درست و حسابی اماده کن و وقتی هم که اومد ازش عذرخواهی کن همه چیز درست میشه. نسرین: به همین راحتی درست میشه... نه بابا جون من دلشو شکستم ، الان میتونم بگم رفته سر قبر پدر جون و مادر جون و داره شکایت منو بهشون میکنه.من اونو زیر پام لهش کردم ، من اون روزبه دریا دلو نابود کردم حالا چطوری تو صورتش نگاه کنم؟ چطوری بهش بگم من بی تو میمیرم؟ درصورتی که خودم میخواستم ترکش کنم.من اگه جونمو براش بدم بازم درمقابل کار اون هیچ چیزی نیست.امید وارم روزبه منو ببخشه و گر نه خودمو می کشم.... عمو: این چرندیات چیه که میگی . خب روزبه نشد یکی دیگه یعنی چی خودمو میکشم؟ نسرین: بسه بابا دیگه نمیخوام حرفاتونو بشنوم ... تا الان به حرفای شما گوش کردم که روزگارم اینه ... ایکاش اون لحظه که داشتی به روزبه میگفتی باهات بیام سرکار میفهمیدم که چه نیتی داری تا همون لحظه جلو این اتفاقاتو میگرفتم . دیگه نمیخوام به حرفات گوش کنم...وصدای بسته شدن در واحدمون را شنیدم. عمو هم که دیگه چیزی نمیتونست بگه رفت بالا. ... من داشتم با خودم فکر میکردم که چرا عمو اینقدر داره منو ازار میده ؟ ... چرا؟ مگه چیکار کردم ؟ چرا هنوز منو مقصر مرگ مادرم میدونه؟ چرا اصلا دست از سر من برنمیداره؟ مگه من چه بدی بهش کردم؟ یعنی از روز اول که برای نسرین بهم پیشنهاد کار داده بود میخواست روی مخ نسرین کار کنه تا از من طلاق بگیره؟ ... بابا کجایی که برادرت داره پسرتو با پنبه سر می بره. به دادم برس دیگه طاقت این داستانو ندارم هر دفعه دارم از عموی خودم زخم میخورم....از طرفی هم داشتم با خودم فکر میکردم گیریم که عمو تونسته نسرینو هم عقیده خودش کنه چرا این وسط نسرین قبول کرد مگه خودش عقل نداره که افسارشو دست پدرش داده؟ عمو هر کاری هم کرده باشه نسرین نباید گوش میکرد حالا که گوش کرده و انجام داده باید پاش واسته و خود نسرین این وسط مقصر هست که به حرف عمو گوش کرده. ... خلاصه اونشب من داشتم با خودم همین فکر هارو میکردم و به خونه نرفتم و نوی خونه پدرم موندم تا صبانیتم کم بشه و گوشی همراهم را روی سایلنت گذاشته بودم تا مزاحمم نباشه. چندین بار دیدم که گوشیم در حال نور دادن هست و وقتی به صفحه نمایشش دقت میکردم میدیدم شماره نسرین هست که داره بهم زنگ میزنه و منم جواب نمیدادم ، چند بار صدای بازو بسته شدن در واحدمون اومد که رفتم از چشمی در نگاه کردم دیدم نسرین با چشمایی گریون داره تا در مجتمع میره و چند قدم اونجا دور میزنه و منتظر من هست که برگردم خونه اما وقتی میبینه خبری از من نیست دوباره با همون صورت گریون و نا امیدتر از دفعه قبل برمیگرده به داخل خونه تقریبا ساعت 12 شب بود که رفتم به اتاق خودم و روی تخت خودم خوابیدم . صبح بلند شدمو زنگ زدم به شرکت و گفتم من امروز نمیام .... دیشب فکرامو کردم و قصد کردم امروز تکلیفمو با نسرین روشن کنم...ادامه دارد....
انتقام از دنیا (قسمت سی و چهارم)صبح زود از واحد پدری ام اومدم بیرون و خیلی اروم و بی سر و صدا در را بستمو واز مجتمع بیرون اومدم و رفتم کوچه پشتی و ماشین را اوردم توی پارکینگ و رفتم به سمت واحد خودمون . در را باز کردم و رفتم توی خونه ودرو به حالت عادی و همیشگی بستم. نسرین که صدای در را شنیده بود از روی مبل بلند شد و وقتی منو دید سلام کرد و منم جوابشو به سردی دادم و وقتی نگاهم به صورتش افتاد دیدم که چشماش از شدت گریه قرمز شده و پف کرده فهمیدم که دیشب اصلا نخوابیده و همش داشته گریه میکرده . نسرین در همین حین اومد به طرفم و خواست منو بغل بگیره دستمو جلویش گرفتم و نگذاشتم که منو در اغوش بگیره و گفتم: خیلی ببخشید خانم محترم اما من اصلا شما رو نمیشناسم.لطفا رعایت کنید. ... نسرین از این حرف من جا خورد اما چیزی نگفت و به جاش اومد کتمو بگیره از دستم تا اویزون کنه که من بهش گفتم: نه لازم نیست خودم بلدم ، از این به بعد باید خودم کارامو انجام بدم ... نسرین این دفه وقتی این جوابو از من شنید بغض کرد و شروع کرد به جویدن لبهاش اما باز چیزی نمیگفت... من وقتی که لباسمو روی جالباسی گذاشتم رفتم توی اشپزخونه تا یه چیزی بخورم وقتی وارد اشپزخونه شدم دیدم که نسرین میز ناهارو چیده اونم از غذایی که من دوست دارم واقعا که هوش از سر من داشت میرفت به خاطر این غذا اما جلوی خودمو گرفتم تا وا نداده باشم و رفتم سر یخچال و قالب پنیرو بیرون اوردم و روی میز گذاشتم ونشستم و مشغول خوردن نون پنیر شدم. نسرین که تونسته بود به بغضش غلبه کنه بعد از چند دقیقه وارد اشپزخونه شد و وقتی دید که من دارم نون و پنیر میخورم بهش برخورد و اومد طرف من و ظرف پنیرو از جلوم برداشت و گذاشت توی یخچال و به من گفت : بیا غذایی که دوست داری را پختم . از این غذا بخور... من که از این کار نسرین عصبانی شدم داد زدم : من از این اشغال نمیخورم ، همون نون و پنیر به غذای تو شرف داره حالا هم تا این غذاهارو از خونه پرت نکردم بیرون زود اون ظرف پنیرو برگردون سرجاش. فهمیدی؟ نسرین که از چهره عصبانی من ترسیده بود ظرف پنیرو از یخچال بیرون اورد و جلوم گذاشت و با چشمانی گریون و اشک ریز از اشپزخونه خارج شد و رفت توی اتاق خواب. من که بعد اون چند لقمه دیگه نون و پنیر خوردم تا کمی سر حال بشم بعد هم رفتم به سمت اتاق خواب. داشتم به سمت اتاق خواب میرفتم که صدای هق هق گریه نسرین را شنیدم و یه لحظه حسابی دلم به حالش سوخت و به خودم گفتم برم تو اغوشش بگیرم و بهش بگم که بخشیدمت اما یه چیزی بهم میگفت اگه الان زود کنار بیایی باید همیشه سواری بدی ، برای همین سعی کردم خودمو کنترل کنم و یه نفس عمیق کشیدم و دررا باز کردم و رفتم توی اتاق خواب. به محض این که وارد اتاق شدم نسرین به طرف من باچشمایی خیس و گریون به من نگاه کرد اما من خودمو کنترل کردم و سرمو پایین انداختم و بدون هیچ توجهی رفتم از زیر تخت ساک را بیرون اوردم و گذاشتم روی تخت و بازش کردم و خودم هم رفتم سراغ کمد لباسها و شروع کردم لباسهایم رااز داخل کمد پرت میکردم روی تخت تا بعد تاشون بزنم وبزارم توی ساک . نسرین که اون طرف تخت سرشو تو بغل گرفته بود و داشت گریه میکرد وقتی منو دید که دارم لباسهامو میریزم روی تخت با همو صدای هق هق گریه اش پرسید: روزبه میخوای چیکار کنی؟ چرا داری لباساتو جمع میکنی؟ من بدون این که نگاهش کنم به کارم ادامه دادم و گفتم: میخوام برم تا برای همیشه خوش بخت بشی.... وباز به کارم ادامه دادم.... نسرین: روزبه غلط کردم، منو ببخش. یه فرصت دیگه یه من بده قول میدم برات جبران کنم . من از شکایت هم صرف نظر کردم.... من هیچ حرفی نزدمو به کارم ادامه دادم. ... نسرین: روزبه، خواهش میکنم با من این کارو نکن ، من بدون تو میمیرم، منو تنها نزار اگه بری فردا خبر مرگمو میشنوی. ... باز من سکوت کرده بودم و هیچ حرفی نمیزدم و اومه بودم سراغ تازدن لباسهام . نسرین: چرا حرف نمیزنی روزبه؟ اصلا بیا منو بزن ولی منو ترکم نکن، روزبه تو که این قدر سنگدل نبودی چراداری با من این جوری میکنی؟ .... بازم من هیچ حرفی نزدمو به کارم ادامه دادم....این دفه دیگه نسرین اومد جلو و همه لباسهایی که داخل ساک چیده بودم را بیرون ریخت .من هم تا دیدم نسرین این کارو کرده فوری یه کشیده محکم زیر گوشش گذاشتم که افتاد اونطرف تخت و حالا من شروع کردم به حرف زدن و گفتم: دختر احمق . بهم میگی ببخشمت ، بهم میگی غلط کردم ، یه فرصت دیگه بهم بده قول میدم برات جبران کنم. خب خودت بگو چه جوری میخوای این بلایی که سر من اوردی را جبران کنی؟ هان؟ چه فرصتی بهت بدم وقتی این جوری منو زیر پاهات له کردی و خوار خفیفم کردی؟ اصلا با خودت فکر نکردی که منم این جا ادمم ؟ بهم میگی باهات این کارو نکنم ، مگه من وقتی احضاریه دادگاهو دیدم زنگ نزدم به خونه عمو و بهت گفتم این کارو نکن چقدر به حرفم گوش دادی که من الان به حرفت گوش کنم؟ اصلا چقدر برام ارزش قائل شدی که به حرفام گوش کنی؟ تا دو کلمه خواستم باهات حرف بزنم و قضیه را بهت بگم فوری بهم گفتی هر حرفی داری توی دادگاه بزن و گوشیو بدون هیچ حرفی قطع کردی . مگه من صد دفه بهت نگفتم الان که من از دو طرف یتیم هستم و تو این دنیا نه پدر دارم و نه مادر تو و خانواده عمو همه کس زندگی من هستید حالا خودت بگو این بود جواب حرفای من؟ اره؟.... چرا حرف نمیزنی؟... تو که پشت تلفن خوب بلد بودی حاضر جوابی کنی حالا کجاس اون بلبل زبونی ها؟ دِ یالا از خودت دفاع کن..... نسرین داشت همچنان گریه میکرد و به حرفای من گوش میکرد و جوابی نداشت که بهم بگه منم دوباره ادامه دادمو گفتم: به من میگی من بدون تو میمیرم ، اگه امروز بری فردا خبر مرگمو میشنوی... ببینم وقتی تو رفتی خونه عمو وبرام دادخواست طلاق را فرستادی پیش خودت گفتی من روزبهو با این کارم میکشم؟، من روزبهو با این کارم به خاک سیاه مینشونم؟، من که الان تنها کسزندگی روزبه هستم اگه بهش پشت کنم چی میشه؟... نگفتی ... نگفتی ... نگفتی...خب اگه میخوای بمیری ، خب بمیر دیگه ...هه هه ، حالا اومده بهم میگه خودمو میکشم، چطور اون وقت که رفتی نگفتی اگه از پیش روزبه برم اولین نفر خودم میمیرم ، حالا که واقعیتو فهمیدی ، بدون من نمیتونی زندگی کنی؟ خب زندگی نکن.... نه خانم محترم این رسمش نیست که این جوری خودتو به بیخیالی بزنی.... به من میگی چرا حرف نمیزنی؟ مگه حرفی هم برای منگذاشتی، تو با این کارت منو تحقیرم کردی و مثل این بود که روزی صدبار توی صورت من تف کردی. حالا میگی چرا حرف نمیزنم؟ چی دارم بهت بگم ، من که همه حرفامو توی دادگاه زدم ... ببین کی داره به من میگه سنگدل ؟ اگه من سنگ دل هستم پس تو چی هستی؟ ها؟ چی هستی ؟ .... وقتی دیدم نسرین هیچ حرفی نمیزنه و فقط داره گریه میکنه شروع کردم دوباره لباس ها رو جمع کردن و توی ساک چیدن و گفتم: حالا هم امیدوارم تا اخر عمر خوش بخت بشی و همون زندگی ای که دوست داری داشته باشی. نسرین که دید من دارم دوباره لباس هارو جمع میکنم اومد جلوی منو گرفت ونمیخواست که من لباسامو جمع کنم که دوباره وقتی دیدم این کارو میکنه یه کشیده دیگه بهش زدم و گفتم : زنیکه احمق اگه یه بار دیگه تو کار من دخالت کنی دهن و دماغتو خون میکنم. نسرین دوباره اومد و این دفعه دستمو گرفت و گفت: غلط کردم ، همه حرفات درست ، من خطا کردم اما لا اقل یه بار بهم اجازه بده حرفمو بزنم. میدونم من بهت اجازه ندادم صحبت کنی اما خواهش میکنم تو مثل من نشو بزار حرفمو یزنم اگه قانع نشدی برو وفردا بیا جنازه منو از این جا ببر. تو همیشه بهتر از من بودی این بار هم خوب بودن خودتو نشونم بده و مثل من نشو بزار حرف بزنم . توروخدا به حرفم گوش کن. ... ادامه دارد....
انتقام از دنیا (قسمت سی و پنجم)دیگه کم کم رسیده بودم نزدیک در اتاق خواب که به نسرین گفتم : چه حرفی باقی مونده؟ ها؟ تو که طلاق خواستی منم قبول کردم دیگه چی از جون من میخوای. بزار به حال خودم بمیرم.... واز روی عصبانیت مشتمو پر کردم و خواستم بزنم به در اتاق که خورد به شیشه در اتاق و شیشه با صدای بلندی خورد شد و ریخت و دستمم پاره شد اما زیاد جراحتش جدی نبود. نسرین که دست منو خونی دید فوری رفت توی اشپزخونه جارو را اورد تا خورده شیشه هارا جارو کند که در حین رفتن پایش روی یه تیکه کوچک شیشه رفت وپایش زخمی شداما باز هیچی نگفت و اومد خورده شیشه هارا جارو کرد و بعد هم زیر بغل منو گرفت وخواست که به سمت حمام ببردم که دستش را پس زدم و گفتم خودم بلدم نسرین هم فقط داشت گریه میکرد و چیزی نمیگفت منم رفتم توی حمام ونسرین هم جعبه کمک های اولیه را اورد و شروع کرد با پنس خورده شیشه ها را از دستم خارج کرد و بعد هم دستمو باند پیچی کرد که من نگاهم به پایش افتاد به نسرین گفتم: پای خودت هم هست بهش برس تا عفونت نکرده. نسرین: مهم نیست فعلا تو واجب تر هستی. من حقمه باید بکشم... باند پیچی دست من تموم شد و از حموم اومدم بیرون ورفتم روی تخت تا کمی دراز بکشم و چشمامو بستم. نسرین بعد از این که پای خودشو پانسمان کرد اومد توی اتاق که دید چشمای من بسته هست و فکر کرد که من خواب هستم برای چیزی نگفت و خواست در اتاق خوابو ببنده که من گفتم: لازم نیست درو ببندی ، اگه حرفی داری الان بگو من میشنوم و گرنه دیگه حوصله ی گریه و زاری و التماس ندارم . نسرین اومد روی تخت نشست ورو به من چرخید و شروع کرد به گفتن: روزبه جان نمیدونم چطوری بگم ، اون روزی که اومدی خواستگاری ام بهم گفتی ممکنه بچه دار نشی من هم بهت گفتم اشکالی نداره و خودتو میخوام ، بعد از این که ازدواج کردیم و اون اتفاق برای پدرجون افتاد گفتی بیا بچه دار بشیم تا مادرجون دل خوش به این بچه بشه و سرش گرم بشه اما نشد...من: نسرین بری من داستان تعریف نکن اینا رو خودم میدونم وقتی برام تعریف میکنی بیشتر اعصابم داغون میشه ، به جای این حرفا برو سر اصل مطلب...نسرین: اصل مطلب اینه که وقتی رفتم توی شرکت پدرم برای حسابداری روزهای اول خیلی خوب بود و فقط بحث کار اونجا حاکم بود که انجام میدادیم، اما بعد از اون دوهفته اضافه کاری که منو پدرم ایستادیم پدرم کم کم شروع کرد به حرف های غیر کاری زدن و مدام از من میپرسید نسرین از زندگی با روزبه راضی هستی؟ منم خب میگفتم اره چرا نباشم. اما پدرم بهم میگفت: اخه تا کی میخواهید همین دوتا باقی بمونید ، کم کم خودتون درگیری هاتون شروع میشه ، زندگی براتون یه شکل میشه که اونم خسته کننده هست و خیلی زود این زندگی شما به پایان میرسه. منم میگفتم خب کاری هست که شده یا باید یه بچه از پرورشگاه اورد یا همین دوتا باقی بمونیم. اما پدرم بهم میگفت این اجبار از طرف روزبه هست نه تو و نباید تو به پای روزبه بسوزی . تازه شما اگه یه بچه از پرورشگاه بیارید معلوم نیست سالم باشه یا نه ، عیبی نداشته باشه یا نه، تازه اخر اخرش اگه هیچ عیبی هم نداشته باشه تو نمیتونی اونو جای بچه خودت بدونی چون از خون تو واز وجود تو نیست و این کار یعنی دیوونگی محض. تو که میتونی بچه دار بشی چرا باید بچه یکی دیگه را بزرگ کنی؟ ... خلاصه این حرفارو توی گوش من هرروز داشت میخوند و هرروز هم میگفت منو مادرت دلمون لک زده که نوه امون را ببینیم. خلاصه این گفتن های پدرم هرروز ادامه داشت تا این که منو خام خودش کرد و داشتم با این حرفای پدرم به خودم حق میدادم . چند روز بعد پدرم باشریکش مشغول صحبت بود که وارد اتاق پدرم شدم تا چند تا سند را نشونش بدم که اون شریکش منو دید ووقتی من اومدم بیرون بعد پدرم برام تعریف کرد که اون خیلی از من خوشش اومده . اون لحظه من خیلی عصبانی شدم و به پدرم گفتم به چه حقی به من نظر داره مگه حلقه منو ندیده ؟ پدرمم بهم گفت که ندیده و برای همین بهش تذکر میده اما هیچی نگفت که نگفت. روزها گذشت و مدام پدرم توی گوشم میخوند که باید از تو جدا بشم و یه زندگی جدید تشکیل بدم تا راحت باشم و بتونم بچه دار بشم و حس مادر بودنو تجربه کنم. خلاصه کم کم حرفای پدرم اثر کرد که ای کاش نمیکرد و من این بلا رو بر سرت نمیاوردم. ...یه روز به پدرم گفتم : بر فرض که من از روزبه طلاق گرفتم کی میاد خواستگاری من؟ که پدرم بهم گفت مگه چته؟ هنوزکه جوونی تازه چیزی که زیاده خواستگاریکیش پسر همون شریکم و چند تای دیگه همون جور شمرد. اخرش خام حرفای پدرم شدم و علی رغم میل باطنی ام و به اجبار پدرم مجبور شدم که درخواست طلاق کنم. توی دادگاه وقتی تو حرفاتو زدی من خشکم زده بودو به خودم میگفتم نسرین خاک بر سرت . در کنار تو یه مرد بود که برای این که سر تو پایین نیاد و احساس حقارت نکنی مشکل تو رو خودش گردن گرفت و از حق خودش گذشت و تویی که صاحب حق نبودی و اجازه حرف زدن نداشتی این جوری اعاده حق کردی و اونو خون به دلش کردی. اما دیگه فایده نداشت این پشیمونی من و تو از دادگاه رفته بودی.وقتی از جلوی چشمام رد شدی دیگه هیچی نفهمیدم و کاری هم به حرف پدرم نداشتم برای همین به اقای قاضی گفتم من طلاق نمیخوام و فوری اومدم دنبالت تا ازت معذرت خواهی کنم اما تو رفته بودی. توی راه برگشت مدام به پدرم میگفتم حالا با این کارت من چیکار کنم؟ من با طناب شما رفتم ته چاه . چه جوری سرمو جلوی روزبه بلند کنم و مدام داشتم گریه میکردم . روزبه من میدونم مقصر اصلی خودمم که فریب حرفای پدرمو خوردم اما ازت میخوام یه فرصت دیگه به من بدی ، قول میدم برات جبران کنم ، فقط یه بار دیگه به من فرصت بده برمیگردم به همون نسرینی که میخواستی...ادامه دارد....
انتقام از دنیا ( قسمت سی و ششم)من هنوز عصبانی بودم و با شنیدن این حرفا عصبانیت من بیشتر هم شده بود یک نگاه خشمگینانه به نسرین کردم و گفتم: تو خجالت نمیکشی داری جلوی من این طوری حرف میزنی؟ احمق خودتو بزار جای من ببینم چیکار میکنی؟ اگه من بهت بگم میخواستم برم با یه نفر دیگه ازدواج کنم تا بچه دار بشم و بعد مبفهمیدم که مشکل از خودم هست برای همین میومدم کل جریان را برای تو تعریف میکردم تو منو میبخشیدی؟ تو بهم یه فرصت دیگه میدادی ؟ یا این که تا اسم یه نفر دیگه را می اوردم دیگه حاضر نمیشدی با من زندگی کنی؟... نه خانم محترم از قدیم گفتن یه دل یه محبت برمیداره نه دوتا. تو الان داری بهم میگی عاشق منی اما میخواستی بری با اون پسره ازدواج کنی. خودت از حرفای خودت خنده ات نمیگیره؟ تو داری تو روی من نگاه میکنی و از یه نفر دیگه برای من حرف میزنی؟...نسرین: روزبه تو عشق اول و اخرمی، من مجبور بودم به خواست پدرم با اون ازدواج کنم اونم فقط برای بچه دار شدن. روزبه تو خودت هم میدونی من از روز اول بهت علاقه داشتم و دارم، تو خودت خوب میدونی که دوست ندارم حتی یه خراش کوچیک بهت وارد بشه.دل من محبت تورو داره نه اون پسره رو.... من: بسه دیگه این قدر وراجی نکن. الان من دارم تاوان عشق تو رو میکشم. احمق هیچ کس نمیاد به خاطر یه بچه عشق خودشو بفروشه. تو چطور عاشقی هستی که سر عشق خودت حاضر شدی معامله کنی؟ بهم میگی دوست ندارم یه خراش کوچیک بهت وارد بشه درسته؟ خب پس چرا خنجر توی قلب من زدی؟ چرا قلب منو تیکه تیکه کردی؟ چطور با این کارت هنوز روت میشه بهم بگی دوستم داری و عاشقمی. احمق رسم عاشقی اینه که جونشونو برای همدیگه بدن نه این که جون نفر مقابلشون را به نفع خودشون بگیرند. نسرین: روزبه من که گفتم اشتباه کردم ، من که گفتم خودم مقصرم تو دیگه منو زجرم نده... من: نکنه توقع داری بیام دست و پاهاتو بابت این بلایی که به سرم اوردی ماچ کنم؟ نکنه میخوای ازت تشکر کنم که میگی زجرم نده؟ ... نسرین: چرا حق باتو هست هرچی بگی حقم هست. من تازه توی دادگاه فهمیدم که تو کی هستی ومن در ایم مدت چقدر برایت مهم بودم و من حقم نبود بخوام این جوری و این قدر ظالمانه نمک بخورم و نمکدون بشکنم. روزبه تو مردونگی خودتو نشون دادی و برام از همه مردای این دنیا با ارزش تری.تو به خاطر من مشکل منو گردن گرفتی و هیچی نگفتی و برای این من همیشه شرمنده تو هستم اما ازت میخوام یه بار دیگه منو شرمنده خودت کنی و یه فرصت دیگه بهم بدی. خواهش میکنم... من: یه سوال ازت میپرسم جوابشو بده، وقتی که یه نفر کسی را میکشه میتونه به اون ادم مرده بگه بلند شو ، زنده شو، من اشتباه کردم ، یه فرصت دیگه به من بده؟ نسرین: نه ولی... من: جواب سوال من فقط یه کلمه بود اره یا نه دیگه اما و ولی نداره. حالا خوب گوش کن تو منو با این کارت کشتی، زیرپاهات لهم کردی حالا بهم میگی یه فرصت دیگه بهم بده ؟ نه ، هیچ فرصتی در کار نیست اون وقت که میخواستی چاقو توی قلبم فرو کنی باید به این فکر میکردی. حالا هم خفه شو و از اتاق گمشو بیرون میخوام یه دوساعت بخوابم و بعد هم برای همیشه رفع زحمت کنم. تا تو هم به ارزوت برسی. .... نسرین: روزبه عزیزم خوا... من: گفتم خفه شو اینو که میفهمی؟ میگم گمشو بیرون از اتاق میخوام استراحت کنم اینو هم میفهمی؟ نسرین دیگه چیزی نگفت و با چشمایی اشک ریز و گریون وباصدای هق هق گریه از اتاق خارج شدو درو بست. ... اما من بیدار بودمو داشتم به این جریانات فکر میکردم و با خودم میگفتم : روزبه خودت هم میدونی تمام تقصیرها گردن نسرین نیست و در این وسط عمو هم بی تقصیر نبوده و هنوز دلیل این همه ازاری و اذیتی که بهم میرسونه را نمیدونم. درسته نسرین در اخر حکم تصمیم گیرنده را داشته ولی اون الان حکم یه فریب خورده را داره. اما از کجا معلوم اگه من ببخشمش دوباره سر یه جریان دیگه همین المشنگه را به راه نندازه؟ دیگه به نسرین نمیتونم مثل روز اول اعتماد کنم. اما از طرفی هم نفس نسرین به من وصله و دیگه نمیتونم مرگ یه نفر دیگه رو ببینم اما واقعا دیگه نمیتونم به خاطر یه نفر دیگه که منو خیلی راحت به بازی میگیره بخوام زندگی خودمو تباه کنم. .... صدای گریه نسرین هنوز از اتاق پذیرایی میومد دیگه داشت منو کم کم با این گریه ها مغلوب میکرد برای همین تصمیم گرفتم تا برای همیشه از پیش نسرین و این خونه برم از اتاق اومدم بیرون و چمدون به دستم به سمت در خروج حرکت کردم . نسرین که دید چمدون به دستم هست گفت: روزبه حرفی که قبل جلسه اول دادگاه بهم گفتی را میخوام بهت بگم روزبه از خر شیطون پیاده شو قبل از این که دیر بشه...من: هه ، مثل این که جوابت یادت رفته ، مشکلی نیست منم جواب خودتو بهت میگم: اینی که میخوام بچه داشته باشم و خوشبخت زندگی کنم شد خر شیطون . اینی که من حقمو بخوام شد سواری بر خر شیطون؟... نسرین که این حرفارو شنید سرشو تو بغل خودش جمع کرد و صدای گریه هاش بیشتر شد و منم به سمت در رفتم و به محض این که در واحدو باز کردم نسرین اخرین تیر ترکشش را بهم زد و همون کارمو ساخت . نسرین : روزبه تو رو به روح مادرجون قسمت میدم یه فرصت دیگه بهم بده قول میدم جبران کنم، روزبه تو رو روح پدرجون کوتاه بیا، فقط یه فرصت دیگه به من بده ...ادامه دارد....
انتقام از دنیا ( قسمت سی و هفتم)بالاخره نسرین دست گذاشت روی نقطه ضعف من و به چیزی که حساس بودم قسمم داد. حتی اگه دشمنم هم منو به پدر ومادرم قسم بده کوتاه میام و اون کارو براش انجام میدم حالا که نسرین زنم بود. همون لحظه یاد حرف مادرم افتادم که توی نامه برام نوشته بود: تحت هیچ شرایطی پشت زنتو خالی نکن .... اما حالا اون نبود که ببینه چه بر سر من اومد . با یاد اوردن این خاطرات چشمام خیس اشک شد و برگشتم رو به نسرین و درو خیلی محکم بستم و رفتم طرف نسرین و یه کشیده زدم تو صورتش و گفتم: تو خوب میدونی من روی پدر و مادرم حساسم ، چرا منو با این قسم ها وادار به کاری میکنی که دوست ندارم؟ .... فرصت میخوای باشه به احترام پدرو مادرم بهت فرصت میدم . اینم از فرصت دوباره ای که بهم میگفتی از حالا شروع شد اما اینو بدون هیچ وقت دلم باهات صاف نمیشه و دیگه برام ارزش اون نسرینو نداری. حالا هم این قدر اب قوره نگیر حالمو بهم زدی بلند شو برو اون صورتتو بشور . دِ یالا دیگه.... نسرین که تونسته بود منو برگردونه کمی خوشحال شد و گفت : چشم. رفت وصورتشو شست و اومد توی اتاق وروی مبل نشست . من : یادم میاد چند هفته قبل بهم گفته بودی که با عمو قراره یه ماه دیگه به یه مسافرت کاری برید درسته؟ نسرین: اوهوم. من: خب . من نمیدونم چطور این حرفو به بابات میگی اما اگه بعد اون سفر شرکت رفتی نرفتی.دیگه نمیخوام کار کنی میفهمی؟ اگه هم اجازه میدم تا اون موقع بری شرکت به خاطر این هست که من نمیخوام مثل عموی نامردم باشم . خودت بهش بگو حداکثر تا اون سفر اونجا کار میکنی.فهمیدی؟ نسرین: باشه..چشم به بابا میگم دنبال یه حسابدار جدید باشه. من: راستی دیگه حق نداری منو به روح پدرومادرم قسم بدی و گرنه دیگه این روزبه اروم را نمیبینی. پس بهتره به جای این که منو به اونا قسمم بدی خودت گند نزنی که بخوای اونا رو واسطه کنی. درضمن من نمیتونم بچه زندگی کنم. من بچه میخوام... نسرین: روزبه جان خودت بهتر میدونی که من نمیتونم بچه دار بشم...من: برای من مهم نیست که تو نمیتونی، من بچه میخوام . نسرین: روزیه چیکار میخوای بکنی؟ من: دوتا راه داره یا باید بچه خودمو داشته باشم ویا باید یه بچه از پرورشگاه بیاریم. اگه نمیخوای بچه از پرورشگاه بیاریم یا خودت باید حامله بشی و یا این که من برم بایکی دیگه ازدواج کنم و از اون بچه دار بشم واگر این راهو نمیتونی قبول کنی باید بریم یه بچه از پرورشگاه بیاریم. برای من هم اصلا مهم نیست که تو و عمو چه فکری میکنید .اگه میتونی حامله شو نه من ازدواج کنم نه پس دهنتو ببند و به جای این که اه اه و پیف پیف کنی اون احساس مادر بودنتو به یه بچه غیر از هم خون خودت تقدیم کن اگه بازم نمیتونی پس همین الان وسایلتو جمع کن و از این جا برو فهمیدی؟ نسرین: چشم قبوله یه بچه از پرورشگاه میاریم، دیگه حرف پدرم برای خودم هم هیچ اهمیتی نداره و فقط نظر تو برام مهمه.... من: من خیلی زود بچه میخوام برای همین یه هغته بعد از این که از شرکت اومدی بیرون ، میریم کارای سرپرستی را انجام میدیم. نسرین: باشه چشم. من: حالا اخرین حرفم ، تو این دو سه هفته تو خیلی منو ازارم دادی ، امروز هم منو با این حرفات کم اذیت نکردی اما من تو این مدت بهت ثابت کردم که دست دارم حالا میخوام بهت بگم به من ثابت کن که دوستم داری و حاضری به هرقیمتی با من زندگی کنی. ... نسرین: چطوری؟ ....من: اینو دیگه من نمیدونم ... تو میخوای بهم ثابت کنی ... نسرین: من نمیدونم باید چیکار کنم ، تو بگو من اونو انجامش میدم . .. من: منم نمیدونم. بشین فکر کن تا به نتیجه برسی. حالا هم برو یه غذای درست و حسابی درست کن .نسرین: خب غذای دیشب هنوزمونده نمیخوای اونو گرم کنم؟ من: تاحالا من کی غذای مونده خوردم ها؟ پاشو برو غذاتو درست کن من این اشغالو نمیخورم.نسرین: باشه . بلند شد و رفت توی اشپزخونه و مشغول غذا درست کردن شد . خلاصه اون روز گذشت و من باهاش سرسنگین بودم و بهش فهموندم هنوز ازش دلخورم ....ادامه دارد....
انتقام از دنیا ( قسمت سی و هشتم)روز بعد از خواب بیدار شدم و نسرین هم همراه من بلندشد و برام صبحونه را اماده کرد و وقتی صمن صبحونه را خوردم و رفتم لباسمو بپوشم که برم نسرین بهم گفت: نمیخوای باهام غزل خداحافظی بخونی؟ ...من: چی؟ غزل خداحافظی؟ مثل این که یادت رفته چه بلایی سر من اوردی ، حالا میگی غزل خداحافظی؟ .... نسرین بااین جوابی که بهش دادم حسابی تو پرش خوردو شرمنده شد ودیگه چیزی نگفت و اروم سرشو پایین انداخت و رفت به سمت اتاق خواب . من هم دیگه حرفی نزدمو به سمت در خروج راه افتادم و از خونه اومدم بیرون. موقعی که رفتم توی پارکینگ تا سوار ماشین بشم و برم سرکار یه دفه دیدم نسترن جون جلوی ماشین منتظر من ایستاده ... سرمو پایین انداختم و خیلی سرد سلام کردمو سوار ماشین شدم. نسترن خانم هم بعد من اومد توی ماشین و خیلی اروم نشست وگفت: روزبه جان درکت میکنم ، حق داری، من که مادر نسرین هستم تو این مورد با این کار نسرین مخالف بودم حالا هم میخوام بهت بگم کار تو واقعا عالی بود و درس خوبی به نسرین دادی. تازه تو هرکاری که میکردی تا جواب نسرینو بخوای بدی ازت حمایت میکردم. ولی بازم نسرین و منو شرمنده خودت کردی. واقعا به تو میگن عاشق ، با این که نسرین همچین کاری با تو کرد اما باز تو تونستی اونو ببخشی. من: نسترن جون اولا من نمیخواستم اونو ببخشم و مجبور شدم تا اونو ببخشم و یه فرصت دیگه بهش بدم. دوما ازتون خواهش میکنم بی خیال این قضیه بشید و همه ماجرا را فراموش کنید. من نمیخوام این ماجرا به بیرون راه پیدا کنه..... بعد ماشینو روشن کردمو به سمت شرکت به راه افتادیم. . توی راه نسترن خانم همش به من داشت نگاه میکرد و از من چشم بر نمیداشت اخرش من طاقت نیاوردم و گفتم: چیه؟ امروز قیافه ام خیلی بده؟ مشکلی دارم؟ نسترن: نه کی گفته مشکل داری؟ از لحاظ قیافه هم خودت که میدونی تو حالت پریشون هم تکی چه برسه به الان که مرتب هستی، من فقط دارم قیافه یه مردو میبینم ، من که دارم ازت خجالت میکشم ، تو اونقدر نسرینو دوستش داشتی که حاضر شدی خودتو جلوی ما خوارو خفیف کنی تا نسرین پیش تو کوچک نشه. من که باورم نمیشه. اون وقت دخترم و پدرش این جوری دل تورو بشکنن.... تو واقعا یه مرد کامل هستی.... بعد هم نسترن خانم در یک عملیات غافلگیرانه و انتحاری و بدون این که به من بگه صورتشو اورد جلو ولپمو بوسید. من که از این کار نسترن جون جا خورده بودم بهش گفتم: نسترن خانم این چه کاریه که انجام دادی؟ نسترن: مگه چیه؟ داماد گلمو بوسیدم. مشکلی داری؟ تازه این که کمه باید دست یه همچین مردی را بوسید . من: نسترن خانم این چه حرفیه؟ لطفا هم دیگه بی خیالش بشین. به خدا این قدرا هم کار مهمی من نکردم که شما دارید اینقدر بزرگش میکنید. نسترن: باشه ، هرچی تو بگی. دیگه کم کم داشتیم به شرکت میرسیدیم . توی شرکت هم اوضاع به خوبی پیش رفت و فقط هر خلوتی که من و نسترن خانم داشتیم مدام داشت از من تعریف میکردو پشت سر هم تشکر میکرد ومنم هرچی بهش میگفتم دیگه لازم نیست از من تشکر کنه برای همون لحظه قبول میکرد اما به محض این که دوباره میخواستیم منو نسترن جون استراحت کنیم شروع میکرد و اصلا انگار نه انگار که به من قول داده بود دیگه از این حرفا نزنه. .... خلاصه ظهر برگشتیم خونه و وقتی که وارد خونه شدم دیدم نسرین جلوی من قرار داره و منتظر من هست . رفتم تو و درو بستم که نسرین اومد توی بغلم وقبل از این که من بخوام حرفی بزنم و یا کاری انجام بدم فوری لب منو به دهن گرفتو چند دقیقه ای از هم لب گرفتیم. وقتی لب گرفتن سرکار خانم تموم شد گفت: اخیش، خیلی دلم براشون تنگ شده بود . ... بعد هم اومد لباسمو گرفت وسر جا لباسی اویزون کرد و دوباره منو بغل گرفت و توی چشمام نگاه کرد و بعد از چند ثانیه هم خودشو اورد بالا و روی پنجه پاش ایستاد و چشمای منو بوسید و گفت: منو ببخش عزیزم ، من این چشمای مثل مروارید و قشنگو گریون کردم. من: نسرین من همین الان از سرکار اومدم و هنوز حتی خستگی هم در نکردم و تو منو این جا و این همه وقت نگه داشتیا... نسرین: ببخشید روزبه جان حواسم نبود ، اخه میترسیدم دیگه نتونم این لبای خوشمزه تورو به دهن بگیرم .من: اصلا کی بهت گفته بیایی و از من لب بگیری؟.... منتظر جوابش نشدم و به سمت اشپزخونه حرکت کردم وقتی وارد اشپزخونه شدم دیدم که میز غذا اماده چیده شده و غذا حاضر هست رفتم روی صندلی نشستم وخواستم شروع کنم به غذا خوردن که یه پاکت نامه جلوی خودم دیدم . اونو برداشتمو بازش کردم و خوندم...نسرین: ببخشید روزبه جان ، اما تنها راهی که به ذهنم رسید تا علاقمو بهت ثابت کنم همین بود و من تو رو برای خودت میخوام نه چیز دیگه ای. من: خیلی ممنون. من ازت توقع نداشتم که کل مهریتو ببخشی نسرین:نه عزیزم این کمترین کاری بود که میتونستم برات انجام بدم . حالا خودتو ناراحت نکن، من تورو دارم دیگه چیزی نمیخوام . من: باشه، راستی به عمو گفتی که بعد مسافرت دیگه نخواهی رفت سرکار؟ نسرین: اره گفتم. من: خب اون چب گفت؟ نسرین: اولش خیلی مقاومت کرد و بهم میگفت تو با من قرداد داری و نمیتونی زیر قرارداد بزنی اما وقتی دید من به هیچ صراطی مستقیم نمیشم و کاری به قرارداد ندارم مجبور شد که قبول کنه و یه اگهی برای استخدام یه حسابدار جدید داد.من: حالا خوب شد. خلاصه ناهارو خوردیم و بعد ناهار نسرین میخواست تا با هم شیطونی کنیم و بهم پیشنهاد داد. من هم خیلی جدی و عصبانی گفتم : بزار دو روز از این کاری که با من کردی بگذره و کمی یادم بره بعد بیا از این حرفا بزن. در ضمن تا بعد از مسافرت شما از شیطونی و سکس هیچ خبری نیست. فهمیدی؟ نسرین که حسابی از این رفتار من ترسیده بود گفت : باشه چشم فهمیدم ولی حالا چرا تا اون موقع؟ من: چون باید بدونم تکلیف من با تو چی هست و بدونم تو میخوای چیکار کنی؟ اصلا فکر کن یه ماه اخر حاملگی ات هست پس صبر کن تا وقتب که بچه از پرورشگاه بگیریم اون وقت بیا از این حرفا بزن. دیگه هم تا اون موقع از این حرفا نمیزنی.فهمیدی؟ نسرین: باشه عزیزم، چشم.....ادامه دارد....
انتقام از دنیا ( قسمت سی و نهم)روزها میگذشت و در این بین نسرین مراقب بود که من از چیزی ناراحت نشوم و بیشتر از قبل داشت به من میرسید تا بلکه این جوری دلم باهاش صاف بشه. از طرف دیگه من هم رفت و امدمو به خونه عمو همایون کم کرده بودم و نمیخواستم با اون عموی نامردم چشم تو چشم بشم چون هنوز غمویم را نبخشیده بودم . نسترن هم روزبه روز به من نزدیک تر میشد و کلا با من خوش و راحت بود. چندبار نسترن جون بهم گفت: تو ادم رازداری هستی و حتی یک کلمه از حرفایی که بهت میگمو وقتی دارم با نسرین حرف میزنم از دهنش نمیشنوم و این معلومه که تو ادم رازداری هستی ، برای همین من با تو خیلی راحتم. خلاصه رسیدیم به اون مسافرت نسرین همراه با پدرش . مسافرتی که ورق زندگی منو از این رو به اون رو کرد. روز شنبه اول هفته رسید و صبح زود نسرین با من و نسترن جون خداحافظی کرد و عمو هم با نسترن جون خداحافظی کرد و وقتی از من خداحافظی کرد من هم به سردی جوابی بهش دادم و یه خیر پیش ساده بهش گفتم. ونسرین و عمو همایون راهی سفر شدندو عملا منو نسترن خانم را برای یک هفته تنها گذاشتند. وقتی اونا رفتند من و نسترن خانم هم سوار ماشین شدیم و به سمت شرکت رفتیم و بعد از این که ساعت کاری تموم شد به خونه برگشتیم و وقتی به خونه رسیدیم نسترن جون بهم گفت بیا بریم بالا تا ناهارو باهم بخوریم من هم قبول کردمو هموراه نسترن جون به طبقه بالا رفتم و نهارو با نسترن جون خوردم و اومدم واحد خودمون ، شب دوباره نسترن جون زنگم زد و گفت شام بیا بالا و من هم قبول کردمو به واحد نسترن جون رفتم ، وقتی شامو خوردیم بعد از چند دقیقه من از نسترن جون خداحافظی کردمو به واحد خودمون اومدم.صبح از خواب بیدار شدمو بعد از خوردن یه صبحانه درست و حسابی اومدم از خونه بیرون تا با نسترن خانم به شرکت برویم. وقتی به نزدیک ماشین رسیدم نگاهم به چهره خواب الود نسترن خانم افتاد و از نسترن خانم پرسیدم چی شده ؟ مگه دیشب خوب نخوابیدی؟نسترن: خوب نخوابیدم؟ اصلا از ترس نخوابیدم.من: خب چرا به من نگفتی بیام پیشت؟ نسترن: اخه اول که رفتم بخوابم با خودم میگفتم دیگه این ترس سراغم نخواهد اومد اما ووقتی خوابم برد اصلا یه صداهای بیخودی و اضافی من میشنیدم و حسابی ترس برم داشت و هرکار کردم تا خوابم ببره اصلا نتونستم بخوابم به خودم هم گفتم بهت بگم اگه میتونی بیای پیش من اما وقتی نگاه به ساعت کردم و دیدم ساعت 2:30 هست دلم نیومد از خواب بیدارت کنم و برای همین دیگه تا صبح بیدار موندم اصلا خوابم نبرد. ... خلاصه حرکت کردیم به سمت شرکت. اون روز نسترن خانم موقع کار حسابی کسل بود ولی وقتی میومد تو اتاق من سعی میکرد خودشو شاداب نشون بده ، اما بازم میشد از چهره اش فهمید که خستگی داره و کسل هست. ظهر موقع برگشت هم چون دیدم نسترن جون خسته هست غذا از بیرون گرفتم و رفتیم خونه و غذا را با هم خوردیم. من هم بعد غذا اومدم واحد خودمون تا کمی استراحت کنم. شب نسترن جون دوباره زنگ زد و گفت:مثل این که من باید برای هر وعده زنگت بزنم تا بیایی درسته؟ خب بیا دیگه . من: اخه نمیخوام مزاحمت بشم . نسترن: چه مزاحمتی روزبه جان ناسلامتی تو داماد من هستی و جای پسرمی .تازه من که میدونم به غیر از املت غذای دیگه ای بلد نیستی پس تعارف نکن نمیخوام چندروز دیگه نسرین بهم بگه روزبه شکل تخم مرغ شده .پس تعارف بیخودی نکن. تازه تو که بیایی منم از تنهایی در میام، پاشو زود بیا که منتظرتم.من: باشه نسترن جون، اومدم. رفتم واحد بالا و با نسترن خانم غذارو خوردیمو بعد هم کمی خوش و بش کردیم و کم کم دیگه بلند شدمو اومدم واحد خودمون. بعد نیم ساعت دیدم در واحدمون را میزنند. رفتم درو باز کردمو دیدم نسترن جون هست و گفت: اجازه میدی بیام داخل ؟ من: بله بفرمایید چرا که نزارم؟ نسترن جون اتفاقی افتاده؟ چرا رنگت زرد شده؟ نسترن: نه اتفاق خاصی نیوفتاده موضوع همون تنهایی و ترس من هست که دوباره امشب اومد سراغم برای همین دیگه فوری اومدم پیشت تا دیر نشه. من: اها، یادم نبود... خب پس شما برو تو اتاق ما بخواب منم این جا میخوابم . نسترن: باشه. اما خودت که این جا اذیت میشی. خب تو هم بیا روی تخت بخواب. من: نه بابا من بچه خاکم . این قدراهم دیگه بدنم نازک نارنجی نیست که روی زمین اذیت بشه . شما راحت باش نسترن جون وبرو با خیال راحت بخواب من این جا هستم. نسترن: باشه روزبه جان بازم معذرت میخوام که امشب خوابتو از بین بردم . من: نه بابا این چه خرفیه . برو خیالت راحت من جام خوبه. نسترن هم به سمت اتاق خواب رفت و منم همون جا روی زمین دوتا پتو انداختم و خوابیدم. روز بعد که از خواب بیدار شدیم منو نسترن صبحانه را خوردیم و روانه شرکت شدیم وتوی راه بایت دیشب داشت از من تشکر میکرد و معذرت خواهی که خوابمو خراب کرده و منم جوابشو میدادم. دیگه اون روز واقعا نسترن خانم شاداب بود و کسلی توی صورتش نبود و سرحال سرحال بود. ظهر برگشتیم خونه و من داشتم به سمت واحد خودمون میرفتم که نسترن بهم گفت:....ادامه دارد....