زندگی در خدمت سه الههقسمت اول: آرزوهای بزرگدحترخانم های جذاب و شیک پوش دوشیزه نادیا ، دوشیزه نوشین و دوشیزه مینا هر سه بیست ساله و دانشجو در شهرستانی دور از زادگاهشان تهران بودند. سال دوم تحصیل دوشیزه های جوان بود و آنها سال گذشته را به عنوان هم اطاقی و دوست صمیمی یکدیگر در خوابگاه آن دانشگاه گذرانده بودند. خوابگاهی که دوشیزه ها با توجه به تعلقشان به خانواده هایی مرفه و متمول از سطح رفاهی آن به هیچ وجه راضی نبودند و در تعطیلات تابستانی اخیر خانواده های خویش را تحت فشار گذاشته بودند و بالاخره والدین شان را راضی کرده بودند تا برای دوران باقیمانده ی تحصیل آپارتمانی در شهر اجاره کنند. لذا اواخر تعطیلات تابستانی بود که پدر دوشیزه نادیا همراه دختر زیبایش و دو دوست او به آن شهر آمده بودند تا به همراه هم آپارتمان مناسبی در منطقه ی شیک و مدرن بالای شهر برای اجاره پیدا کنند. جمع آن روز از صبح به چند بنگاه در منطقه بالای شهر سر زده و چند جایی را هم دیدند که هیچ کدام از جمیع جهات باب میلشان نبود. بعد از ناهار و استراحت در هتل عصر هنگام دوباره شروع کردند و حوالی ساعت پنج و نیم بعدازظهر بود که بالاخره اتومبیل گرانقیمت و شیک پدر دوشیزه نادیا در جلوی بنگاهی دیگر متوقف شد. در داخل بنگاه و کنار میز صاحب آن دوست او عبدی نشسته بود و از لحظه توقف اتومبیل و پیاده شدن دوشیزه های جوان چشمهایش با اشتیاق به چهره، اندام و به خصوص پاهای زیبا و سیمین آنها خیره شده بود. هر سه الهه مانتو و شلوارهای کوتاه پوشیده بودند و پاهای عریان بلورینشان داخل داخل کفشهای تابستانی شیک بود. عبدی چهل و یک ساله پانزده سال در ژاپن کار کرده بود و در این مدت پول هنگفت ماحصل زحماتش را در مسکن سرمایه گذاری کرده بود. او که دو سال پیش به زادگاهش بازگشته بود اکنون به جز خانه مسکونی بزرگ محل سکونت خودش ، سه آپارتمان دیگر هم داشت که در اجاره بودند و صاحبشان از محل درآمد آنها از آسایش و رفاه و بازنشستگی زودرسی پس از سالها زحمت دور از خانه برخوردار شده بود. عبدی یک بار قبل از رفتن به ژاپن ازدواج کرده بود که دوامی نداشت و پس از بازگشت نیز ازدواج بعدی اش قبل از شروع به جدایی انجامیده و فعلاً مجرد بود. او که اینک به تنهایی در طبقه همکف خانه بزرگش زندگی می کرد ، یک میل ساب بود که از داشتن روابط میسترس- اسلیو در ایران ناامید شده بود. او سالی یک بار به کشورهای اروپای شرقی ، یونان یا قبرس می رفت تا پولهایش را برای داشتن چنین تجربه هایی در آنجا خرج کند. با ورود پدر میس نادیا و دوشیزه ها ، صاحب بنگاه و عبدی برخاستند و با پدر دوشیزه نادیا دست دادند و او همراهانش را به نشستن روی کاناپه های مخصوص پذیرایی از مشتریان دعوت کردند. عبدی از حضور این سه دوشیزه جذاب و شیک پوش برانگیخته شده بود و به سختی می توانست نگاهش را از پاهای پرستیدنی آنها بگیرد. رویاهای او از همان لحظه دیدن این سه الهه زیبایی آغاز شده بودند. هوای داخل خنک و مطبوع بود و صاحب بنگاه نیز بی درنگ شاگردش را با اشاره ای برای تهیه بستنی و نوشیدنی خنک روانه کرده و کنار عبدی نزد میهمانان نشست و پرسید که امرشان چیست؟ با پاسخ پدر دوشیزه نادیا ، عبدی باز هم بیشتر در رویا فرو رفت. این سه الهه جوان و جذاب به دنبال آپارتمانی بودند برای سکونت در سال های باقیمانده تحصیل شان! طبقه بالای منزل عبدی هم که خالی و آماده بود، آپارتمانی کاملاً مستقل با نزدیک دویست و پنجاه متر فضا و چهار اطاق خواب حتماً انتخابی مناسب برایشان بود. عبدی موضوع را به دوستش رساند و او علیرغم تعجبش مطابق میل عبدی این گزینه را به میهمانان پیشنهاد کرد. عبدی به سختی می توانست عجله اش را برای تمام کردن ماجرا پنهان کند ، اما کوشید که در آن شرایط تا جای ممکن رعایت کند تا پدر دوشیزه نادیا از او تصویر مردی مسئول را در ذهن پیدا کند. ساعتی بعد اتومبیل حامل دوشیزه ها پس از دیدن خانه به دنبال اتومبیل عبدی به سمت بنگاه برمی گشتند. میهمانان از دیدن خانه شیک و مدرن عبدی و طبقه دوم بزرگ و وسیعی که برای چند سال آینده می توانست خانه ی ایده آلی باشد ، خرسند و شاد شده بودند. آن آپارتمان هیچ کم و کسری نداشت. ورودی مستقل و دو خط تلفن داشت، اطاقهای خواب بزرگ و هال و پذیرایی زیبایش که تماماً از شیکترین کفپوشها پوشیده شده بود، چنان بزرگ بود که به قول دوشیزه مینا برای رفتن از یک سویش به سوی دیگر می باید تاکسی می گرفتند. آشپزخانه و دو حمام شیک ، بالکنهای وسیع و سایر امکانات رفاهی مورد نظر دوشیزه ها همه در آنجا وجود داشت. میهمانان و عبدی به بنگاه برگشتند ، خوشبختانه هنوز مزاحمی در آنجا حضور نداشت و عبدی می توانست بدون دغدغه در مورد قرارداد با آنها صحبت کند و در صورت لزوم تخفیف و امتیاز بدهد. در بنگاه هنگامی که پدر نادیا از حق اجاره ماهانه پرسید، عبدی به دوستش اجازه بازارگرمی و ارائه قیمت نداد و شخصاً با تخفیفی قابل توجه اجاره بها را گفت و رقم پیشنهادی میهمانان را پرسید و تقریباً فوراً با آن موافقت کرد. برای صاحب بنگاه کاری نمانده بود جز آنکه قرارداد را بنویسد. دقایقی بعد قرارداد نوشته و توسط طرفین امضاء شده بود و میهمانان با خوشحالی از عبدی و صاحب بنگاه خداحافظی کرده و رفته بودند. رویاهای عبدی داشت به تحقق می پیوست.
زندگی در خدمت سه الههقسمت دوم: صاحبخانه ی خوباکنون مهرماه شروع شده بود. دوشیزه ها به خانه جدید نقل مکان کرده بودند و خانواده های آنها نیز پس از اطمینان از راحتی محل سکونت فرزندانشان آنها را تنها گذاشته بودند. عبدی با منتهای دقت می کوشید با روشی که منجر به ناراحتی و گریز دوشیزه ها نشود، علائمی مبنی بر تمایلات سابمیسیو خودش برایشان بفرستد. او از طرفی می کوشید که از ساختن تصویر صاحبخانه مهربان از خودش در ذهن دوشیزه ها پرهیز کند و از سوی دیگر سعی داشت با آنها همانند موجوداتی از نوع برتر که استفاده از خدمات عبدی حق طبیعی شان است، رفتار کند و آنها را به خواستن و دستور دادن به خودش عادت دهد و این دو رفتار اغلب در تناقض با هم بود! او صبح ها وقتی دوشیزه ها آماده رفتن به دانشگاه بودند، مانند راننده ها در اتومبیلش را برایشان می گشود تا سوار شوند و در مقصد نیز برای پیاده شدنشان چنین می کرد و در همه حال با خاکساری و احترام شدید و توام با دیسیپلین با دوشیزه ها رفتار می کرد و رابطه با آنها را در رسمی ترین حالت حفظ می نمود. اما همه این رفتارها به زعم او تصویر مورد نظرش را در ذهن الهه های زیبا نساخته بود. او بعدها دریافت که در این مورد کاملاً اشتباه می کرده است، اما به هر حال رفتار دوشیزه ها تغییری نشان نمی داد و عبدی دیگر نمی دانست چه می تواند بکند. او برای دل خودش هر روز صبح زود به پشت در آپارتمان دخترخانمها آمده و بی سر و صدا کفش های آنان را یکی یکی از داخل جاکفشی برداشته، با منتهای دقت تمیز کرده، برق می انداخت و داخلشان را اسپری می زد و سپس آنها را می بوسید. برده این الهه های زیبا بودن اکنون دیگر مانند رویایی دست نیافتنی به نظر می رسید.دو ماه از اسباب کشی دوشیزه ها به آپارتمان جدید گذشته بود و عبدی دیگر در واقعیت منتظر اتفاق خاصی نبود. دو روز تعطیلات رسمی در پیش بود و دوشیزه ها نادیا و نوشین می خواستند از این فرصت بهره برده و سری به خانواده شان بزنند. اما الهه مینا که امتحانی در پیش داشتند، تصمیم گرفته بودند بمانند و از این فرصت برای آماده شدن استفاده کنند. آن روز بعدازظهر عبدی دوشیزه ها نادیا و نوشین را به فرودگاه رساند و الهه مینا در خانه تنها ماندند. صبح روز بعد تعطیل بود، اما عبدی مانند همیشه صبح زود به آرامی به پشت در آپارتمان دوشیزه ها آمد و کفشهایشان را تمیز کرده، بارها آنها را بوسید و مثل بارهای پیش متوجه چشمهای قشنگی که او را از طریق پنجره ی کوچک پشت سرش می پائیدند نشد. ساعت حوالی یازده بود که زنگ تلفن آپارتمان عبدی به صدا درآمد. پشت خط دوشیزه مینا بودند.- آقای عبدی یه دقیقه میایید بالا؟ کارتون دارمعبدی فورا به طبقه بالا رفت، دوشیزه مینا در را برایش گشودند و اجازه دادند داخل شود. الهه مینا که بی شک زیباترین دختر آن جمع بودند، حدود صد و شصت سانتی متر قد داشتند و با وزنی حدود شصت کیلوگرم اندکی تپل می نمودند. ایشان آن روز تاپ لیمویی خوشرنگ و استرچ سیاه رنگی پوشیده بودند و پاهای پرستیدنی شان عریان داخل اسلیپرهای شفاف بی پاشنه بود، پاهایی که طبق معمول عبدی نمیتوانست نگاهش را از آنها بگیرد و متوجه لبخند محو روی لب های دوشیزه جوان و برق چشمان ایشان نشد و بی اختیار با سر پایین گفت: در خدمتم. الهه مینا گفتند: می آیید اینجا؟ من یه مشکلی دارم. عبدی به دنبال دوشیزه مینا وارد اطاق ایشان شد. - یکی از وسایلم افتاده عقب طبقه بالایی کمد دیواریم. نمی تونم پیداش کنم. میشه بی زحمت… و عبدی را با همان لبخند روی لب و برق چشم های قشنگشان نگاه کردند و سپس به پایین و جلوی پایشان اشاره کردند. عبدی گفت: براتون بیارمش؟ - نه، نه. شما که نمی تونید! فقط... بی زحمت... اگه ممکنه... اجازه بدید روی پشت تون بایستم تا قدم برسه! عبدی هنوز حساسیت شرایط و منظور اصلی دوشیزه مینا را کاملاً نگرفته بود ولی به طور طبیعی اطاعت کرد و جلوی کمد دیواری چهار دست و پا زانو زد و تازه در آن لحظه بود که دریافت چه اتفاقی در حال وقوع است! دوشیزه مینا زحمت درآوردن اسلیپرهایشان را هم به خود ندادند و یک پای زیبا و پرستیدنیشان را داخل اسلیپر شیشه ای شیکش بلند کرده و روی پشت مرد گذاشتند و سپس پای دیگر و روی پشتش ایستادند. قلب عبدی شروع به کوبیدن در قفسه سینه اش کرده و دهانش مثل کبریت خشک شده بود. الهه ای که آرزوی بردگی اش را داشت، اکنون روی پشتش ایستاده بودند و پاهای قشنگشان پشت و کمر عبدی را لگد می کردند. دوشیزه جوان بدون هیچ عجله ای چنین می نمود که مشغول جستجوی طبقه بالای کمد دیواری خود هستند. - سنگین که نیستم؟ سختتون نیست؟ عبدی که هنوز گیج و منگ بود. با هیجان و لکنت به الهه ای که روی پشتش ایستاده بودند، پاسخ داد: نننه نه نه ... نیستید ... نیست. لختی گذشت و اکنون دقیقه ای می شد که دوشیزه مینا روی پشت عبدی ایستاده بودند و پاهای قشنگشان روی پشت او این طرف و آن طرف می رفتند. عبدی تازه اندک تسلطی به شرایط یافته بود و در ذهنش شرایط تازه را تجزیه و تحلیل کرده بود و اکنون می دانست که این دوشیزه زیبا او را به همان سمتی کشانده اند که آرزو داشت! لحظاتی دیگر گذشت و عبدی احساس کرد که دوشیزه مینا به آهستگی به سمت بالا در حرکت هستند و اکنون روی پشت و گردنش ایستاده اند. او در بهشت سیر می کرد و از فرط هیجان زبانش بند آمده بود. این الهه جذاب و غالب چه خوابی برای او دیده اند و این داستان تا کجا پیش خواهد رفت؟
زندگی در خدمت سه الههقسمت سوم: برده ی الهه میناچند لحظه دیگر گذشت و عبدی با تعجب این بار فشار پای پرستیدنی دوشیزه مینا را درست روی پشت گردن و سرخویش حس کرد. دوشیزه مینا عمداً پای راستشان را پشت سر و گردن عبدی نهاده و بخشی از سنگینی خویش را روی آن پا گذاشتند و سر عبدی را به سمت پایین فشردند!- مطمئنی که راحتی؟ لحن الهه ی جوان ناگهان کاملاً تغییر کرده بود و این بار عبدی را با ضمیر مفرد می خواند! عبدی که سرش با فشار پای دوشیزه مینا به پایین فشرده شده بود، با لکنت زبان پاسخ مثبت داد. پای پرستیدنی الهه ی جوان با فشار بیشتری سر عبدی را به پایین فشرد. - اینطوری نمی مونه ها! ... هستی؟! عبدی مبهوت تر و منگ تر از آن بود که منظور دوشیزه ی مینا را دریابد اما در یک چیز شک نداشت و آن تمایلش برای ادامه همین وضع بود. پس بی درنگ پاسخ داد: بله خانم - خیلی خوب. دوشیزه مینا با گفتن این دو کلمه ناگهان از پشت عبدی پایین آمده و لحظه ای بعد بدون هیچ پروا و خجالتی روی او نشستند. عبدی گیج و منگ تکانی خورد اما دوباره سر جایش ثابت ماند. - با اون زیر بودن که مشکلی نداری؟ عبدی که علیرغم داشتن تجربه های قبلی ناگهانی پیش آمدن شرایط به گونه ای همه چیز را برایش باورناپذیر کرده بود و باور نمی کرد که اکنون صندلی این الهه ی زیبا شده است، با عجله سرش را تکان داده و گفت: نننخیر خانم. دوشیزه مینا که از دستپاچگی عبدی لذت می بردند، با خنده گفتند: پرسیدن نداشت ... جات همون زیره دیگه! نه؟ عبدی که هنوز گیج و منگ شرایط جدید بود، تنها به مدد تجربه های قبلی اش بود که توانست جواب دهد: بـَبـَله خانم ... همینجاست. اما دیگر نتوانست چیز مناسبی یافته و به زبان آورد. ثانیه هایی در سکوت سپری شد و عبدی که بدون کوچکترین حرکتی رام و مطیع نقش صندلی را برای میس مینای جوان و زیبا بازی می کرد، فرصت یافت تا شرایط جدید را کاملاً در ذهنش تحلیل کند و دریابد که همان فرصت رویایی که منتظرش بود، اکنون در اختیارش قرار دارد. آیا باید چیزی می گفت؟ مطمئن نبود. در همین اثنا میس مینا که حین نشستن روی پشت عبدی تکان می خوردند و باسنشان را به اطراف حرکت می دادند، گفتند: غیر از صندلی بودن به درد دیگه هم می خوری؟ عبدی به خود جراتی داده و با دستپاچگی و لکنت پاسخ داد: این بسته به میل شماست، ... خانم. دوشیزه مینا خنده ای سر دادند و ناگهان در حالی که باسنشان روی پشت عبدی می چرخید، پاهایشان را از زمین بلند کردند و در همان حال که روی پشت عبدی نشسته بودند، کف پاهای جذاب و پرستیدنی شان را داخل اسلیپرهای شیک شفاف پشت گردن مرد گذاشتند. - خوب پس فعلاً الاغم باش! میلم اینه که الاغ سواری کنم! عبدی این بار حاضر جوابی کرد و گفت: باعث افتخار منه. و از سوی دوشیزه ی زیبا و جذابی که سوارش شده بودند، با شلیک خنده پاسخ شنید که: خیله خوب ... پس مفتخر شدی به مفتی خر بودن! الهه ی جوان بار دیگر با صدای بلند خندیدند و سپس ادامه دادند: حالا راه بیفت ببینم خر خوبی هستی یا نه؟ ... خر خوب دهنشو می بنده و فقط سواری می ده! عبدی بی درنگ حرکت کرد و دوشیزه مینا را پشت خود به داخل هال آپارتمان حمل کرد. دوشیزه ی جوان سوار بر مردی که رام و مطیع الاغ خانگی شان شده بود، هنگام گذشتن از کنار میزشان خط کشی چوبی را از روی آن برداشتند و پس از لحظاتی سوار بر عبدی پاهای زیبا و پرستیدنیشان را از پشت گردنش برداشته و آنها را از روی شانه های مرد خم کرده و پایین انداختند به نحوی که عبدی حین سواری دادن به ایشان می توانست آنها را ببیند. - برو حیوون ... نچ نچ نچ نچ نچ. عبدی اطاعت کرد و رام و فرمانبردار زیر پیکر دوشیزه جوان دور هال بزرگ آپارتمان به حرکت درآمد. چند لحظه بعد او سوزش ضربه خط کش را در باسن خود احساس کرد! - نچ نچ نچ…. برو حیوون. دوشیزه مینا بواسطه ی یکی دو گیلاس مشروبی که دقایقی پیش نوشیده بودند، کاملاً سرخوش و بی پروا بودند و بدون خجالت خط کش را به باسن عبدی کوبیده او را برای ادامه سواری به جلو می راندند. عبدی که هنوز گویی در خواب راه می رفت، فرمانبردار و مطیع به دوشیزه جوانی که پشتش نشسته بودند، سواری می داد. - هال به این بزرگی حتماً یه سرویس حمل و نقل لازم داشت! خوب شد خودت اعلام آمادگی کردی، وگرنه باید یه خر دیگه پیدا می کردیم. دوشیزه مینا بار دیگر با قهقهه خندیدند. عبدی می خواست بگوید که همیشه آماده است که الاغ ایشان باشد، ولی از ترس آن که حرف زدنش نوعی نافرمانی و بی ادبی محسوب شود، چیزی نگفت! او بی آنکه کلامی بگوید رام و مطیع به سوار زیبایش سواری می داد و پاهای پرستیدنی الهه ی جوان را که جلوی صورتش پیچ و تاب می خوردند، تماشا می کرد. دقایقی گذشت و عبدی هنوز در منتهای فرمانبرداری مشغول سواری دادن به دوشیزه مینا بود و هر چند لحظه ضربات خط کش را که به باسنش نواخته می شد، تحمل می کرد. دوشیزه مینا حین سواری وضعیت نشستن خویش را بصورت یکطرفه تغییر دادند و با خود فکر کردند که مثل خانمهای انگلیسی قرن گذشته شده اند و باز خنده شان گرفت. - تندتر حیوون ... نچ نچ نچ نچ. عبدی به سرعت خویش زیر پیکر دوشیزه جذاب افزوده و به سواری دادن مطابق میل ایشان ادامه می داد.
زندگی در خدمت سه الههقسمت چهارم: وظایف یک بردهپس از دقایقی سواری دلچسب ، دوشیزه مینا بالاخره عبدی را به کنار مبل های راحتی داخل هال رانده و فرمودند: وایسا الاغ. عبدی فوراً اطاعت کرد و متوقف شد. دوشیزه مینا از پشت او برخاسته روی مبل لم دادند. - بیا جلوم زانو بزن. عبدی فوراً اطاعت کرد و مقابل پای این دوشیزه جذاب و غالب زانو زد. - می تونی کف دمپایی هامو ببوسی. و برای لحظاتی پاهایشان را بلند کردند تا عبدی با اشتیاق چند بوسه ای بر کف اسلیپرهای ایشان بزند. – کافیه. پیشونیت رو بگذار روی زمین و همونطور بمون. عبدی بی درنگ اطاعت کرد و دوشیزه مینا پاهای زیبا و پرستیدنی شان را داخل اسلیپرهایشان بلند کرده و روی سر و گردن او گذاشتند. - می دونم خیلی وقته داری له له میزنی برده ی من باشی! خیلی از مردا دنبال همچی افتخاری هستن! که هیچکدوم لیاقتش رو ندارند! دلیلی نداره که تو داشته باشی! گمون هم نمی کنم نوکر به درد بخوری بشی… الان که جز خریت!! هنری نداری! … هنر مشترک همه مردا. عبدی احساس کرد که برای محقق شدن رویایش باید التماس کند! این بود که بالحنی ملتمسانه گفت: خواهش میکنم منو به نوکری خودتون بپذیرید خانم. هر امری که بکنید انجام خواهم داد. همیشه در خدمت خواهم بود. دوشیزه مینا با کف پایشان لگدی به پشت سر عبدی زده و گفتند: خفه. باید ببینم. اگه تصمیم بگیرم این افتخارو بهت بدم، باید خیلی چیزا یاد بگیری! اولیش هم اینه که در دهن گشادت رو بذاری! کم حرف بزنی و خوب گوش کنی. خیله خوب. فعلاً که وقت ناهاره و من گرسنه ام. تا نیم ساعت دیگه میز ناهارمو می چینی. سوپ، شوید باقالی با گوشت، سالاد، نوشیدنی و بستنی برای دسر… بلند شو احترام بذار و برو دنبال وظایفت!دوشیزه مینا پاهایشان را از پشت مرد برداشتند. عبدی سرش را به ملایمت از روی زمین برداشت و با منتهای خاکساری و ملایمت در حالی که دستهایش را پشتش نگه داشته بود، بر پاهای دوشیزه جذاب که روی مبل لمیده بودند، بوسه زد و سپس برخاسته و از حضور ایشان مرخص شد تا فرامین را اجرا کند. دوشیزه مینا لبخند رضایتی بر لب داشتند اما عبدی هنگام خروج از آپارتمان در پوستش نمی گنجید. رویایش به تحقق پیوسته بود.
زندگی در خدمت سه الههقسمت پنجم: آداب بردگینیم ساعت بعد میز ناهار دوشیزه مینا در آشپزخانه بزرگ آپارتمان آماده بود. غذا و مخلفات و دسر درست مطابق اوامر ایشان توسط عبدی از بهترین رستوران شهر تهیه شده بود و خود او نیز سر میز ایستاده و خدمت می کرد. دوشیزه مینا وقتی وظایف عبدی سر میز موقتاً خاتمه یافت، او را واداشتند تا کنار پایه ی صندلی ایشان زانو بزند و سرش را درست جلوی پاهای ایشان روی زمین بگذارد و خودشان مشغول میل کردن ناهارشان شدند. - خوب گوشاتو باز کن! تکرار نمی کنم ... من موقتاً بهت افتخار نوکری خودمو میدم! تو از امروز فقط به صورت آزمایشی برده و نوکر شخصی من خواهی بود ولی وظایفت شامل خدمت کردن به خانم نوشین و خانم نادیا هم میشه و تا وقتی که فرمان خلافی از من نشنیدی، هر دستوری که از اونا بشنوی، دستور منه و باید اطاعت کنی! ... روشنه؟ - بله سرورم. - بسیار خوب! ... از امروز به بعد ما ریالی به تو پرداخت نمی کنیم و مخارج خونه ی ما رو هم تو خواهی پرداخت. اگه با این موضوع مشکلی داری می تونی بلند شی و بری و اتفاقات امروز رو هم فراموش کنی. عبدی بی درنگ گفت: امر امر شماست. دوشیزه مینا دقیقه ای سکوت کردند و پس از آن در حالی که کف پایشان را روی سر عبدی نهاده بودند، ضربه ای به سرش زدند و ادامه دادند: این راه پشیمونی و برگشت نداره! اگه توانش رو توی خودت نمی بینی ادامه نده! اما اگه اصرار داری ادامه بدی، باید برای تضمین فرمانبرداری همیشگیت از من، یک چک سفید امضاء شده تقدیم کنی. روشنه؟ - بله خانم. - برای آخرین بار می گم. اگه گمان کردی که بردگی و نوکری من کار آسونیه یا موضوع مثل شوخی و تفریحه و تو می تونی واسه لذت خودت این کارو بکنی، خطرناکه وارد این داستان بشی. چون از امروز تا هر وقت من اراده کنم، صبح تا شبت به جون کندن خواهد گذشت. من خودخواه، کم تحمل و خشن هستم. خانم نادیا هم همینطورند. همینطور خانم نوشین و تو صبح تا شب و شب تا صبح باید در خدمت ما باشی و همه ی خواسته های ما رو برآری! این که تحمل و توان تو چقدره سر سوزنی برای ما مهم نیست! تنها چیزی که مهمه خواست و میل من و خانم های دیگه است که حتی اگه در حال مردن باشی باید انجام بشه. برای تو هیچ حقی در کار نیست و هیچ لطف و رعایتی هم متوجهت نخواهد شد. برای آخرین بار می پرسم هنوز می خواهی ادامه بدی؟ - بله خانم. - جداً که خیلی خری! الهه مینا ادامه دادند: خیله خوب! پس این رو هم در اولین قدم به مغز کوچیکت بسپار که در صورت کوچکترین کوتاهی، نافرمانی، تنبلی، ناتوانی، غیبت یا اشتباه، به شدیدترین وجه تنبیه خواهی شد. تنبیه هایی که نوع و مقدارشون بسته به میل منه و از زندگی پشیمونت میکنه! تو باید 24 ساعت در شبانه روز و هفت روز در هفته در خدمت من باشی و بدون اجازه من حتی یک دقیقه وقت آزاد نخواهی داشت! روشنه؟ - بله… خانم! - از این به بعد من رو «سرور من» خطاب میکنی و خانمها نادیا و نوشین رو هم «خانم» میخونی… تو حق حرف زدن در حضور ما رو نداری و تنها وقتی می تونی حرفی بزنی که مورد خطاب قرار بگیری و سوالی ازت بشه! اون هم در نهایت اختصار و بدون وراجی! روشن شد؟ و بار دیگر با پایشان ضربه ای به سر عبدی زدند!- بله سرورم. دوشیزه مینا پس از دقایقی حین میل کردن غذا ادامه دادند: وظایف عمومیت شامل همه کارهای خونه از نظافت و شستن و اتو کردن لباسها و مرتب کردن تختخواب و اطاقهای ما و شستن جورابها و واکس و اسپری زدن کفشها گرفته تا آشپزی و تهیه و سرو غذا و شستن ظرفها و نظافت آشپزخونه و خرید و رانندگی و رسوندن ما و آوردنمون به خونه خواهد بود. وظایف اختصاصیت هم بستگی به میل من و هر کدوم از خانمهای دیگه داره و تو باید هر لحظه برای اجرای هر دستوری آماده باشی. در مورد شخص خودم خیلی کارهاست که باید یاد بگیری و انجام بدی! صبح ها باید سر ساعت مقرر پایین تختم زانو بزنی و کف پاهامو آروم ببوسی تا بیدار شم. ممکنه دوست داشته باشم برای دستشویی رفتن یا رفتن سر میز صبحونه سوارت بشم یا بعد از اون هم بخوام که منو به اطاقم برگردونی. جورابها و لباسهامو باید تنم کنی. کفشهام رو هم که باید هر روز تمیز و اسپری زده باشه به پام میکنی. اگه وظایفت رو درست انجام داده باشی و از نحوه نوکریت راضی باشم، اجازه خواهم داد حین بردگیت برای پاهام، اونها رو ببوسی، البته بدون حرص زدن! اگه وقتی پاهای من یا خانمها نادیا و نوشین رو میبوسی احترام یادت بره و دله بازی کنی، با لگد و شلاق سیاهت خواهم کرد! وقتی هم که به خونه برمی گردم از لحظه ورودم وظایفت شروع می شه! جلوم زانو میزنی کفشهامو در می آری، توی اطاقم هم کندن جورابها و لباسهای بیرونم و پوشوندن لباس خونه م وظیفه توست. مراقبت از پاهام شامل شستن و خشک کردن و لوسیون زدن و تجدید لاک ناخنهام هم وظیفه دیگه ته که هر روز بعد از برگشتن به خونه و درآوردن لباسهام باید انجام بدی…. در طول مدتی هم که خونه هستم، در خدمتم خواهی بود تا دستوراتمو اجرا کنی! … اینو تکرار می کنم! فراموش نکن که این تویی که نوکر و برده من هستی و باید هر کاری بکنی که من و خانمهای دیگه راحتتر باشیم. اگه اینو یادت بره بد می بینی! وقتی در حضور ما هستی و کاری نداری! باید یک گوشه بایستی و سرت رو هم پایین بیاندازی و بدون کوچکترین حرکت و سر و صدایی منتظر بمونی تا دستوری دریافت کنی. مراقب باش که مزاحم نشی و خلاف میل ما جلوی چشممون نباشی. خانمها نادیا و نوشین ممکنه مایل باشن از خدمات نوکری شخصی تو استفاده کنند و یا مایل نباشن. اگه نبودن، به هیچوجه مزاحمشون نمی شی، خلوتشون رو نمی شکنی و فقط وظایف عمومیت رو در مورد اونا انجام میدی… روشنه؟ عبدی که به دقت مشغول شنیدن و بخاطر سپردن گفته ها و دستورات دوشیزه مینا بود، پاسخ داد: بله سرورم. دوشیزه جذاب که هنوز مشغول میل کردن ناهارشان بودند، ادامه دادند: ظرف این یکی دو روز یک قلاده برای خودت تهیه می کنی که باید از این به بعد در حضور من همیشه به گردنت باشه! از این به بعد وقتی در خونه در خدمت ما هستی باید همیشه پیراهن بی آستین و یقه و شلوار گشاد و کوتاه تنت باشه. سبیلت رو هم همین امروز می تراشی! باید هر روز صورتت رو کامل تراشیده باشی! دوست ندارم وقتی پاهامو میبوسی قلقلکم بشه! دوشیزه مینا اکنون مشغول میل کردن دسر بودند و پس از آن از پشت میز برخاسته و دوباره دستور دادند که برده و الاغ خانگی شان چاردست و پا جلویشان زانو بزند و روی پشت او نشستند: اتاقم حیوون. عبدی بی معطلی الهه سرور خود را به سمت اتاقشان حمل کرد و به فرمان ایشان کنار تختخوابشان متوقف شد.
زندگی در خدمت سه الههقسمت ششم: میستـرس تمام عیاردوشیزه مینا از پشت مرد پیاده شدند و روی تختخوابشان نشستند. - چند تا بالش پشتم بذار. فرمان فورا توسط عبدی اجرا شد. الهه ی جوان سپس دستور دادند که عبدی کتابی را که مطالعه می کردند، تقدیم ایشان کند. این دستور نیز بلافاصله اطاعت شد. - لباس خواب آبی رنگم رو از کشوی تختم دربیار و و بذارش کنار دستم. بعدش میتونی بری و به وظایفت برسی. فعلاً امری ندارم. ساعت پنج بیدار میشم! مرخصی. عبدی لباس خواب سرور زیبایش را تقدیم ایشان کرد و سپس به سمت پایین تختخواب الهه ی جوان رفته زانو زد و برای اولین بار این فرصت را یافت که کف پاهای برهنه سرور جذابش را ببوسد. اکنون او آرزو داشت که می توانست ساعتها بر کف پاهای پرستیدنی بانویش بوسه زند، اما به ناچار با نهایت احترام پس از یک بار بوسه زدن بر کف هر یک از پاهای سرورش برخاسته و تعظیمی کرد و از حضور ایشان مرخص شد. آن روز بعدازظهر در ساعتی که الهه مینا خواسته بودند، عبدی به اتاق ایشان آمد، پیش از آن او آشپزخانه را به دقت نظافت کرده، چای را دم کرده و برای عصرانه ی بانویش نیز شیرینی مورد علاقه ایشان را تهیه کرده بود. الهه مینا در خواب بودند و صورت جذاب ایشان در خواب زیبایی معصومانه ای داشت، چنانکه انتظار نمی رفت این فرشته خوابیده، در بیداری یک میسترس تمام عیار باشند. الهه ی جوان با لباس خواب کوتاه و نازک ابریشمی آبی کمرنگ شان پتویشان را بغل کرده و به پهلو خوابیده بودند به نحوی که دامن کوتاه لباس خواب تنها تا اندکی پایین باسن ایشان را پوشانده بود و پاهای سفید و بلورینشان از بالای زانو عریان بود. عبدی که به فرمان ایشان ساعتی پیش سبیل پرپشت و محبوبش را تراشیده و صورتش را اصلاح کرده بود، در پایین تختخواب زانو زده و در حالی که دستانش در پشتش قرار داشتند، لبش را به ملایمت روی کف پای ایشان نهاده و با اشتیاق به بوییدن و بوسیدن نقاط مختلف کف پاهای الهه ی سرورش مشغول شد. دقایقی گذشت. عبدی با منتهای دقت می کوشید که لبانش کمترین فشار را به کف پاهای الهه مینا وارد آورد تا بیدار شدن ایشان به تعویق بیفتد، اما بعد از دقایقی بالاخره الهه ی جوان بیدار شدند و با کف پایشان لگد ظریفی به صورت عبدی زدند. - کافیه برده. اینجا. عبدی اطاعت کرده و چهاردست و پا کنار تخت الهه مینا زانو زده و منتظر ماند. الهه مینا دقایقی در تختخواب ماندند و سپس نشسته و باسنشان را با سر دادن روی تخت پشت عبدی نهاده و یکطرفه رویش نشستند: دمپایی هام. عبدی اسلیپرهای سرورش را در همان حال برداشته و به پای ایشان کرد. – دستشویی. عبدی اطاعت کرد و به راه افتاد و بانویش را به سمت دستشویی برد. در جلوی در دستشویی الهه مینا از پشت مرکب خانگیشان برخاسته و به داخل رفتند و عبدی به همان حالت پشت در منتظر بازگشت سوار زیبایش ماند. دقایقی بعد در دستشویی باز شد و الهه ی جوان بازگشته و بار دیگر روی عبدی نشستند. - اتاقم الاغ. عبدی فوراً حرکت کرد و ثانیه هایی بعد کنار میز آرایش الهه مینا متوقف شد. دوشیزه جذاب از روی پشتش برخاستند و روی صندلی میز آرایششان نشستند. – لباسهام. عبدی در حالی که کنار صندلی میز آرایش بانویش زانو زده بود، لباسهای سرورش را تقدیم کرد و سپس به فرمان ایشان سرش را روی زمین گذاشت. الهه مینا لباس خوابشان را درآورده و کنار پایشان روی زمین انداختند. سپس شلوار استرچ و تاپ لیمویی رنگشان را پوشیدند و روی صندلی میز آرایش خود نشستند. عبدی پس از اطمینان از عریان نبودن بانویش سرش را از روی زمین برداشته، برخاست و به سرعت تختخواب سرورش را مرتب کرده و لباس خوابشان را نیز تا کرده در کشوی کنار تخت قرار داد و مجدداً کنار پای الهه ی سرورش زانو زد. الهه مینا موهای قشنگشان را شانه کرده و بستند و آرایش ملایم خود را نیز تجدید کردند و سپس از پشت میز برخاسته و بار دیگر روی پشت عبدی نشستند. - نچ نچ. عبدی فورا حرکت کرد و سرور زیبایش را پشت خویش به داخل هال حمل کرده و به فرمان سوار جذابش کنار مبلمان راحتی داخل هال ایستاد. الهه مینا از پشت عبدی برخاسته، روی کاناپه لم دادند. عبدی برخاست و به آشپزخانه رفته و دقیقه ای بعد با سینی چای، شیرینی و میوه بازگشت. سینی را روی میز کوچک کنار دست الهه مینا گذاشت و خودش بار دیگر جلوی پاهای ایشان زانو زد. الهه مینا در سکوت مشغول نوشیدن چای و میل کردن عصرانه شدند و حین این کار، پاهای پرستیدنیشان را دراز کرده، کف پاها را روی سر و گردن عبدی گذاشتند و با کنترل تلویزیون را روشن کرده مشغول تماشای یکی از کانال های موزیک ماهواره شدند. دقایقی بعد الهه ی جوان که با کف پاهایشان با ریتم موزیک روی سر و گردن عبدی ضرب گرفته بودند، لگدی به سر و گردن عبدی زده و پاهایشان را برداشته به او فرمان دادند که گوشی تلفن را برایشان بیاورد. فرمان ایشان فوراً اطاعت شد و پس از آن عبدی دوباره به زیر پاهای الهه ی سرورش بازگشت. الهه مینا شماره ای گرفتند و مشغول صحبت شدند. آن طرف خط دوشیزه نادیا بودند.
زندگی در خدمت سه الههقسمت هفتم: خبرهای تازهدوشیزه ها مشغول گپ و گفتگویی شاد و همراه با خنده شدند. گفتگویی که عبدی امکان شنیدن نیمی از آن را داشت. دقایقی از گپ دو دوشیزه گذشته بود که در اثنای صحبت، ناگهان دوشیزه مینا پس از لختی سکوت گفتند: می گم ... حدس بزن ... حدس بزن دیگه ... ای بابا ... نادی خنگ شدی! حدس بزن طرف الان کجاست؟! ... آررره ... گفتم آره! جون تو ... نه ... نه بابا ... بعله ... ایشون الان در جای طبیعی همه ی مردها حضور دارند. صدای قهقهه الهه مینا بلند شد. - آره بابا ... ایناهاش ... اینجا جلوم زانو زده! ... ما نیز به او افتخار داده ایم و پاهایمان را روی سرش گذارده ایم. الهه مینا بار دیگر با قهقهه خندیدند. - سرش الان درست زیر پامه ... پس چی؟! ... اوهوم ... آره ... اوه چه جورم ... باید خودت ببینی ... آره ... نه بابا ... اصلاً صبر کن. الان خودت می شنوی! هی حیوون ... پارس کن و به خانم نادیا سلام کن! الهه مینا با خنده گوشی را از گوششان جدا کرده آن را نزدیک دهان عبدی نگه داشتند. عبدی شرایط بسیار سختی داشت اما او انتخابی نداشت و مطابق میل بانویش مشغول عوعو کردن شد. صدای قهقهه خانم نادیا نیز از آن سوی خط به گوش می رسید. میس مینا که با صدای بلند می خندیدند گوشی را از جلوی دهان عبدی برداشتند: ببخش این تازه زبون باز کرده. و بار دیگر صدای قهقهه ایشان بلند شد. - ما اینیم دیگه ... آره ... آره بابا پس چی؟ فعلاً دارم تربیتش می کنم! خیلی کودنه ولی یاد می گیره ... چی می کشی؟! ... بذار بیایی، کاری می کنم سه سوت خجالتت بریزه. از راه که برسی میگم کف کفشهاتو بلیسه!… آره حیوونی خیلی خره! داره مثل خر هم کیف می کنه… نه اول به تو زنگ زدم. نوشی حتماً داره خودشو خفه می کنه، فکر نکنم آزاد باشه الان، شب می زنگم بهش ... اسمشو؟ اسم نمی خواد که. صداش می کنیم خره! دوشیزه مینا مدام با صدای بلند می خندیدند. مکالمه شاد و مفرح دوشیزه ها دقایقی دیگر ادامه یافت و پس از آن نوبت بقیه تلفن ها بود. الهه مینا حداقل یک ساعت دیگر را به تلفن و صحبت با خانواده و دوستان اختصاص دادند و حین صحبت با پاهای پرستیدنیشان روی سر و گردن عبدی ضربه می زندند. بعد از عصرانه و تلفن ها نوبت درس بود. الهه مینا پس از آخرین تماس پایشان را از روی سر و گردن عبدی برداشته و این بار بدون سوار شدن بر او به سمت اطاقشان رفته و برای انجام مطالعه درسی پشت میزشان نشستند. حین رفتن عبدی را خطاب قرار داده، گفتند: شام پیتزا! ساعت 9. به کارهات برس. آن عصر را تا شب عبدی به وظایف پرشمارش پرداخت. او گهگاه توسط الهه مینا برای انجام دستوری احضار و سپس مرخص می شد. مطابق میل الهه مینا میز شام راس ساعت مقرر چیده شده بود و ایشان برای رفتن سر میز سوار عبدی شدند. پس از شام الهه ی جوان در حالی که مثل قبل برده شان جلوی پایشان زانو زده و سر و گردنش زیر پاهای ایشان قرار داشت، ساعتی را به تماشای تلویزیون و سپس تلفن به دوشیزه نوشین پرداختند. خانم نوشین خبرها را از میس نادیا شنیده بودند و عبدی از خلال صحبت های دو الهه که تنها نیمی از آن را می شنید، می توانست دریابد که استقبال ایشان نیز از اتفاقات امروز پذیرش موضوع همراه با هیجان زدگی است. او اکنون دریافته بود که در تمام مدتی که پیگیرانه می کوشید تا به روش خودش ارتباطی این چنینی با دوشیزه ها برقرار کند و گمان می کرد آنها منظورش را درنیافته یا علاقه ای به آن ندارند، از طرف آنها تحت نظر بوده و در مورد پذیرش او به بردگی برنامه و توافقی قبلی میان دوشیزه ها وجود داشته است. الهه مینا آن شب پس از استراحت بعد از شام و مکالمه تلفنی نیم ساعته با دوشیزه نوشین ، دوباره در اتاقشان مشغول مرور درسها شدند و عبدی نیز پس از اتمام وظایف عمومی اش به حضور ایشان رسیده و در حالی که ایستاده و سرش را پایین انداخته بود، منتظر صدور فرامین بانو و سرورش ماند. الهه مینا که حین مطالعه کمتر توجهی به اطراف داشتند، ساعت حوالی نیمه شب بود که بالاخره از مطالعه فارغ شدند و به عبدی فرمان آوردن مشروب و همچنین ترکه ای ظریف مناسب به کار رفتن به جای شلاق سواری را دادند. فرامین توسط عبدی فرمانبردارانه انجام شد و او با سینی محتوی یک شیشه ویسکی، گیلاسی کنار آن، ظرف کوچکی محتوی خوشه ای انگور شیرین و ترکه ای که سرورش دستور داده بودند، به حضور الهه ی جوان رسید و پس از گذاشتن سینی روی میز، مقابل صندلی ایشان زانو زد. الهه مینا گیلاس کنار شیشه ی ویسکی را برداشته و آن را پر کردند صندلی گردانشان را به سوی عبدی که کنار پایشان زانو زده بود، چرخانده و پاهای پرستیدنی شان را داخل اسلیپرهای شفاف و ظریفشان روی سر و گردن او گذاشتند و به نوشیدن آرام آرام مشروبشان به همراه خوردن دانه های انگور پرداختند. دقایقی گذشت و الهه مینا پس از نوشیدن گیلاس دوم ویسکی در حالی که مستی مطبوع و لذتبخش آن را تجربه می کردند، پاهایشان را از پشت برده ی خویش برداشتند: چار دست و پا حیوون. عبدی بلافاصله اطاعت کرد و آماده سواری کنار صندلی سرورش زانو زد.
زندگی در خدمت سه الههقسمت هشتم: لذت و رضایت یک میسـتـرسالهه مینا برخاستند و پیش از سوار شدن بر الاغ خانگیشان استرچی را که به پا داشتند درآورده و کنار پایشان به زمین انداختند و سپس یکطرفه روی عبدی نشستند و با شلاق سواری جدیدشان ضربه ای به کپلش زدند: راه بیفت الاغ. عبدی به راه افتاد و سرورش را پشت خود به سوی هال وسیع آپارتمان حمل کرد. الهه مینا پاهای عریانشان را از روی شانه های او خم کرده و مرکوب خویش را دور هال به حرکت واداشتند. - یالا حیوون! …. تندتر. عبدی اطاعت کرد و در حالی که درد و سوزش ضربات شلاق الهه مینا را در در باسن و رانهایش حس میکرد، با سرعت بیشتری اطراف هال مشغول سواری دادن به بانویش شد. الهه مینا با ترکه نازک مکرر به کپلهای عبدی می زدند. - برو حیوون. تندتر الاغ. نچ نچ نچ. عبدی با منتهای فرمانبرداری مشغول سواری دادن به سرور زیبایش بود. پس از مدتی سواری الهه مینا حالت نشستنشان را به یکطرفه تغییر دادند و با راحتی بیشتری به سواری پشت برده شان ادامه دادند. اکنون یک پای ایشان از روی شانه مرکبشان به پایین افتاده بود و پای دیگرشان را خم کرده و کف آن را روی پشت و گردنش گذاشته بودند. در این حال یک بار نیز او را به سمت اتاقشان رانده و در توقفی کوتاه بدون برخاستن از پشت مرکوبشان گیلاس دیگری ویسکی نوشیده و سپس به سواری دور هال پشت الاغ خانگی شان ادامه دادند. الهه ی جوان در حالت مستی خوشایندشان از سواری پشت برده شان لذت می بردند و هر لحظه احساس تحریک جنسی بیشتری داشتند. فرمانبرداری برده زیر پایشان باعث می شد که این دوشیزه جذاب و غالب هر آن نسبت به او خشن تر و سختگیرتر باشند، با شلاق مدام به باسنش می زدند و با کف پایشان نیز به پشت گردنش ضربه می زدند و عبدی کماکان مثل یک الاغ رام و مطیع صبورانه به ایشان سواری داده و فرمان هایشان را انجام می داد. سواری شبانگاهی الهه مینا حداقل نیم ساعتی ادامه یافت. عبدی زیر پیکر سرور و سوار جذابش خسته و کوفته شده و به نفس نفس افتاده بود، پوست زانوهایش بخاطر فشرده شدن و تماس مکرر با زمین ملتهب شده و در هر گام سوزش شدیدی داشت، همزمان ضربات مکرر شلاق سوار زیبایش را نیز تحمل می کرد. سوار بر او الهه مینا، با فشار و خشونتی که به مرکب مطیع خود وارد آورده بودند، کاملاً برانگیخته شده و احساس تحریک جنسی رهایشان نمی کرد، به نحوی که شورتشان نمدار شده بود و می توانستند تورم کلیتشان را حس کنند. – تختخوابم. عبدی اطاعت کرده و سوار جذاب خود را به اطاق خوابشان برده کنار تختخوابشان متوقف شد. الهه مینا از پشت او برخاستند و روی لبه ی پایینی تختخوابشان نشستند و به همان شکل دراز کشیدند. – بالشم. فرمان ایشان فوراً اطاعت شد و لحظه ای بعد عبدی بالش ایشان را زیر سرشان قرار داده بود. - چراغ رو خاموش کن. عبدی فرمان را انجام داد. اکنون تنها منبع نور اطاق چراغ خواب قرمز رنگ کنار تخت بود که الهه مینا خودشان روشنش کرده بودند. عبدی که اکنون کنار پای سرور و سوار جذاب خویش زانو زده بود، به تجربه می دانست که به زودی زمان وظیفه ای دشوار و طاقت فرسا اما لذتبخش فرا خواهد رسید. - شورتمو دربیار! عبدی منتظر این فرمان بود، لذا بی درنگ اطاعت کرده و در پایین تخت بانویش زانو زد و شورت شیک و ظریف بنددار سرورش را با ملایمت از پایشان درآورد. او اکنون ناز زیبای سرورش را در فاصله اندکی مقابل صورت خود داشت. - مشغول شو! ... بلیسش. عبدی یک لیکر باتجربه و متخصص لیسیدن ناز خانم ها و رساندشان به اوج بود و اکنون هنگام نشان دادن هنرش بود. او لبهایش را به آرامی روی سطح خارجی ناز الهه جوان گذاشته و به ظرافت و ملایمت به بوسیدن آن پرداخت. لبهایش حین بوسیدن، لابیاهای خارجی مهبل را کنار زده و به سطح فوق نرم و خیس داخلی آن مالیده می شد. ناز الهه ی جوان داغ و خیس بود. - لیس بزن! ... یالا. در صدای الهه مینا خواستاری همراه با اقتدار مشهود بود. عبدی به آرامی زبانش را درآورده و با آن روی سطح داخلی ناز سرورش فشارهای مکرر و آرام وارد کرد، او بخوبی می دانست که باید چگونه سرویسی با حداکثر لذت به سرور زیبایش بدهد. - بلیسش ... محکم تر. الهه مینا در میان فرامینشان اصوات ناشی از تحریک جنسی را ادا می کردند و عبدی نیز تمام توجهش را معطوف بیشتر متلذذ شدن ایشان کرده بود. دقایق متمادی سپری می شدند. الهه مینا باسنشان را با حرکات موزون تکان داده و با آن به پوزه برده شان ضربه می زدند. ترشحات ناز ایشان صورت عبدی را کاملاً پوشانده بود. - لیس بزن ... ببرش تو ... یالا ... آه ... محکمتر بلیس ... بیشتر ... آه... عبدی اطاعت کرده و مطابق میل سرورش به لیسیدن ادامه می داد. تا آنجا که زبانش درد گرفته و به سختی می توانست آن را تحت اختیار داشته باشد. دقایق بیشتری گذشتند. حرکات موزون باسن الهه مینا عمیق تر و اصواتشان نامفهوم تر می شد تا اینکه بالاخره عبدی توانست سرور دیرکامش را به اوج لذت برساند و پس از آن باسن الهه مینا به آرامی از حرکت افتاد. عبدی که صورتش کاملاً از ترشحات ناز الهه ی جوان پوشیده شده بود و در قاعده زبانش کوفتگی شدیدی را حس می کرد، بی حرکت منتظر فرمان الهه ی سرورش ماند. - کافیه برده. الهه مینا خود را روی تخت بالا کشیده و به بالش هایی که عبدی پشت ایشان می گذاشت، تکیه زدند. – سیگارم. این فرمان الهه ی جوان نیز بی درنگ اطاعت شد و لحظاتی بعد ایشان از بسته سیگاری که عبدی تقدیم کرده بود، سیگاری درآورده و با آتش فندکی که همراه آن تقدیم شده بود، روشنش کردند. عبدی نیز یک زیرسیگاری را درست زیر دست الهه مینا نگه داشته بود. دوشیزه جوان که حال خوشی داشتند، چند پکی به سیگارشان زده و آنرا پیش از تمام شدن در زیرسیگاری خاموش کردند. - چاردست و پا حیوون.عبدی اطاعت کرد و فوراً زیرسیگاری را به کناری گذاشته و در همان محل وضعیت آماده سواری دادن به خود گرفت. الهه مینا با پایین تنه ی عریان بار دیگر سوار مرکوب رام خانگی شان شدند و او را به سوی حمام رانده در جلوی در از پشتش پیاده شدند و به داخل رفتند. عبدی اکنون باید در مدتی که سرورش دوشی می گرفتند، وظایف زیادی را انجام می داد. او ظرف دقایقی اتاق و تختخواب الهه مینا را تمیز و مرتب و لباسهای پوشیده شده ایشان را جمع کرده و از اتاق خارج شد، سپس به نظافت خودش پرداخت و پیش از خروج سرورش از حمام، دوباره بیرون در چهار دست و پا زانو زد و منتظر قدوم سوار جذابش شد. دقایقی بعد دوشیزه مینا در حال یکه حوله کلاهدار صورتی خوشرنگی پوشیده بودند، از حمام خارج شدند و یکطرفه روی عبدی نشستند تا برده و الاغ خانگی شان ایشان را به کنار میز آرایششان برساند. سپس از پشت برده خود برخاسته و روی صندلی میز آرایششان نشستند. عبدی در حالی که مقابل پای سرورش زانو زده بود، با حوله خشکی پاهای پرستیدنی ایشان را کاملاً خشک کرد. سپس شورت و سینه بند و لباس خواب تمیزی را از کشوی دراور الهه مینا برداشته و تقدیم ایشان کرد و با گذاشتن سرش بر زمین منتظر ماند تا سرورش لباس بپوشند. الهه مینا پس از پوشیدن لباس به خشک کردن و برس کشیدن موهای قشنگشان پرداختند و پس از انتهای کارشان از روی صندلی برخاسته و به سمت تختخوابشان رفته روی آن دراز کشیدند. - صبح بیدارم نکن ... صبحونه از ساعت ده آماده باشه ... امری ندارم ... مرخصی. و حسب عادتشان در حالی که بالشی را بغل کرده بودند، به پهلو دراز کشیدند. عبدی با فرمان آخر دوشیزه مینا برخاسته پتوی ایشان را رویشان پهن کرد و سپس در انتهای تخت پایین پای سرورش زانو زده و با یک بار بوسیدن کف پاهای ایشان احترام شبانگاهی را به جای آورده و سپس برخاسته و از حضور سرور جذابش مرخص شد. او هنوز کارهای بسیاری برای انجام دادن داشت.
زندگی در خدمت سه الههقسمت نهم: تصاحب و تعلقدومین روز بردگی عبدی از بامداد آغاز شد. او صبح زود برخاست و مشغول وظایف متعدد خود شد. الهه نادیا و الهه نوشین آن روز بعدازظهر بازمی گشتند و عبدی که نمی دانست برخورد آنها به عنوان سروران جدیدش چگونه خواهد بود، اضطراب زیادی داشت. او از صبح زود وظایف نظافتی و شستن لباسها و تمیز و مرتب کردن اطاقهای هر سه دوشیزه را به انجام رساند و سپس صبحانه مطبوع و مفصلی آماده کرد. ساعت حوالی ده صبح بود که الهه مینا از خواب برخاستند و عبدی را به حضور خواندند. عبدی به سرعت به سوی اطاق ایشان رفته در پایین تختخواب سرور جذابش زانو زد و در حالی که دستهایش را پشت بدنش نگاه داشته بود بوسه ای بر کف هر یک از پاهای باشکوه ایشان زد. سپس فوراً برخاسته و پارچ بزرگ حاوی آب ولرم و لگن و حوله تمیزی را به حضور ایشان آورد. الهه مینا دست و صورتشان را در حالیکه در تختخوابشان نشسته بودند و عبدی به حالت ایستاده آب را از پارچ بزرگ روی دستانشان می ریخت، شستند و با حوله ای که تقدیمشان شده بود، خشک کردند. - یالا الاغ. عبدی فوراً پارچ و لگن را به کناری نهاد و کنار تختخواب به حالت چهار دست و پا و آماده سواری به شکلی قرار گرفت که سوار پرستیدنی اش با کمترین زحمت سوارش شوند. الهه مینا که در تختخوابشان نشسته بودند، روی باسن چرخیده و پاهای قشنگشان را روی پشت عبدی گذاشته و سپس باسن زیبایشان را سُر داده و به همان شکل یک طرفه روی الاغ خانگی شان نشستند. - دم پاییهام. عبدی در همان حال اسلیپرهای الهه مینا را از کنار تخت برداشته و آنها را یکی یکی به پاهای پرستیدنی سوار جذابش کرد. - نچ نچ. عبدی زیر پیکر سوار زیبایش فوراً به راه افتاد و الهه ی جوان را به سمت میز صبحانه حمل کرده، کنار میز ایستاد. الهه مینا از پشت او برخاستند و پشت میز صبحانه نشستند و نیم ساعت بعدی را به میل کردن صبحانه پرداختند و عبدی را نیز به حالت ایستاده سر میز نگه داشتند تا حسب نیاز خدمت کند. پس از میل کردن صبحانه بار دیگر الهه ی جوان با اندک اشاره ای الاغ خانگی شان را جلوی صندلی خویش زانو زده و آماده ی سواری یافتند و سوارش شده او را به سوی دستشویی راندند. عبدی پشت در دستشویی به همان شکل منتظر ماند تا سوار جذابش بازگشته و بار دیگر سوارش شوند. در این مدت او امکان بوسیدن مکرر اسلیپرهای سرورش را داشت و با لذت وافری مشغول بدان بود. الهه مینا پس از اتمام کار خویش در دستشویی و توالت، باز گشته و بار دیگر روی الاغ خانگی شان نشستند و اجازه دادند که او اسلیپرهای ایشان را یکی یکی به پاهای قشنگشان کند و پس از آن او را به سوی میز آرایششان راندند. دقایق بعدی به تعویض لباس و آرایش مو و صورت الهه مینا گذشت و عبدی در همه موارد مطابق اوامر سرورش و حسب نیاز به ایشان خدمت می کرد. پس از آنکه الهه مینا لباس آن روزشان را که شامل دامن کوتاه جین و تی شرت بی یقه و آستین آبی کمرنگ بود، پوشیدند و آرایش موها و صورت زیباشان را نیز خاتمه دادند، از کشوی میزشان لاک قرمز رنگ مورد علاقه شان را درآورده و در حالی که صندلی گردانشان را به سمت عبدی که کنار پایشان زانو زده بود، می چرخاندند، آن را مقابل صورت او روی زمین انداختند. - مشغول شو. عبدی به سرعت به حالت دو زانو جلوی صندلی میز آرایش نشست و ابتدا در حالی که دستهایش در پشت قرار داشت سرش را خم کرده و بوسه ای بر هر یک از اسلیپرهای بانویش زد و سپس اسلیپرهای ایشان را به ملایمت درآورده و در حالی که کف پاهای پرستیدنی سرورش روی زانوهایش قرار گرفته بودند، لاک را گشوده و با ظرافت و ملایمت به تجدید لاک ناخن های پاهای قشنگ سرورش پرداخت. پس از اتمام کار او این شانس را داشت که برای عرض احترام و تشکر بار دیگر بوسه ای بر هر یک از پاهای ایشان بزند. الهه مینا پس از صبحانه و تعویض لباس و آرایش پشت میز مطالعه خود به امور درسی مشغول شدند و عبدی نیز به وظایف خویش مشغول شد. او مطابق فرمان سرورش حوالی ظهر با قلاده و زنجیری که تهیه کرده بود به حضور ایشان رسید و در حالی که زانو می زد بدون گفتن کلامی قلاده و زنجیر را تقدیم کرد. زنجیر نازک و نقره ای رنگ بود و یکی دو متری طول داشت و قلاده نیز چرمی و سیاه رنگ با میخکهای نقره ای بود. الهه مینا با دیدن قلاده در حالی که لبخندی بر لب داشتند، صندلی خویش را به سوی عبدی چرخاندند و در حالی که کف یکی از پاهایشان را روی سر او گذاشته بودند، قلاده را به گردنش بستند و زنجیر آن را هم وصل کردند. - حالا رسماً مفتخر شدی به نوکری من! ببینیم لیاقتش رو خواهی داشت یا نه؟ و پای خویش را از روی سر عبدی برداشته و آن را جلوی صورتش گرفتند تا برده و نوکرشان با بوسیدن کف اسلیپر ایشان از بانو و سرور خویش تشکر کند و پس از آن بار دیگر به سوی میز خود چرخیدند. الهه مینا آن روز پیش از ناهار دقایقی پشت عبدی سواری کردند! سواری این چنینی بدون زین کاملاً مطلوب ایشان نبود. لذا به عبدی دستور دادند که در اسرع وقت نوعی زین مبلی راحت و مناسب سواری طولانی مدت دوشیزه ها تهیه کند! الهه مینا پس از ناهار نیز نخوابیده و به دروس خویش پرداختند. ساعت حوالی 5 بود که بالاخره دوشیزه ها نادیا و نوشین از فرودگاه با یک تاکسی به خانه رسیدند. عبدی برای پرهیز از مزاحمت پیش از آمدن آنها به طبقه پایین رفته بود تا الهه مینا به هر نحو که صلاح می دانند شرایط جدید را به آنها نشان دهند. سر و صدایی که از بالا برخاسته بود، نشان از هیجان زیاد دوشیزه ها داشت. پس از نیم ساعت بالاخره تلفن زنگ زد و عبدی توسط الهه مینا به بالا احضار شد. او به سرعت خود را به بالا رسانده، در زده وارد شد و در حالی که قلاده و زنجیر متصل به آن را به گردن داشت، بدون نگاه کردن به جمع دوشیزه ها که روی کاناپه های هال لم داده بودند، به نشانه احترام پشت در زانو زده و سرش را نیز به پایین انداخت. - آخیش حیوونی! … این چرا اینطوری شده؟! این صدای دوشیزه نادیا بود که با خنده بلند هر سه دوشیزه ادامه یافت. دوشیزه نوشین ادامه دادند: مینا خیلی جونوری! ... آقای صابخونه رو چرا همچین کردی؟! و بار دیگر قهقهه دوشیزه ها بود که شنیده می شد. در این حال الهه مینا از روی مبل برخاسته و به طرف محلی که عبدی زانو زده بود رفتند و زنجیر قلاده او را به دست گرفته، او را به دنبال خود کشاندند! - بیا حیوون. عبدی فرمانبردارانه به حالت چهار دست و پا پشت سر سرور زیبایش حرکت کرد تا به محل جلوس دو الهه ی دیگر رسیدند که هر دو روی کاناپه ای لمیده و یک پای قشنگشان را روی دیگری انداخته بودند. دوشیزه مینا پای قشنگ خود را داخل اسلیپرش بلند کرده و روی سر عبدی گذاشته و آن را به پایین فشردند تا هنگامی که پیشانی اش مقابل پاهای پرستیدنی الهه نادیا به زمین چسبید. الهه مینا سپس با کف پایشان چند لگدی به پشت سر و گردن عبدی زده و گفتند: کودنه ولی از دیروز تا حالا یه چیزهایی یاد گرفته ... احترام بذار حیوون. عبدی فرمانبردارانه اطاعت کرده و همانطور که زنجیر قلاده اش توسط الهه مینا کشیده میشد و در حالی که دستها را پشت سر نگه داشته بود، سرش را اندکی بلند کرده و بوسه ای بر پای قشنگ الهه نادیا که با شلوار جین کوتاه و جوراب های رنگ پای نازک پوشیده شده بودند، زد. الهه مینا سپس با کشیدن زنجیر قلاده او به سمت کاناپه ای که دوشیزه نوشین روی آن لمیده بودند، متوجهش کردند تا او به همان شکل بر پاهای پرستیدنی ایشان داخل شلوار مشکی و جوراب های شیشه ای مشکی بوسه بزند. دوشیزه ها نادیا و نوشین که هنوز از شرایط جدید اندکی احساس شرم می کردند، در آن حال ابتدا اندکی پایشان را عقب کشیدند. اما در کنار رفتار الهه مینا که آمرانه و همراه با اعتماد به نفس بود، فرمانبرداری و سابمیشن عبدی نیز باعث شد که آرام آرام مهارهای ذهنی آنها نیز تضعیف شده و درون غالبشان شروع به لذت بردن از این رابطه مهیج کند. اکنون هر دو دوشیزه احساسی قوی و هیجان انگیز را از تسلط بر مردی که بی اختیار تحت اراده و فرمانشان بود، تجربه می کردند. در این حال اولین فرمان را دوشیزه نادیا خطاب به نوکر و برده ی جدیدشان صادر فرمودند: ساکهامون دم دره. ببرش توی اطاقهامون. این فرمان ظرف دقیقه ای انجام شد و عبدی در بازگشت به آشپزخانه رفته و با سینی چای و شیرینی بار دیگر به حضور سرورانش رسید. دوشیزه ها مشغول میل کردن چای و شیرینی و گفتگو شدند و عبدی نیز موقتاً توسط الهه مینا مرخص شد. بردگی او برای سه الهه رسماً آغاز شده بود.
زندگی در خدمت سه الههقسمت دهم: روز طولانی یک بردهاکنون چند روزی از آغاز رسمی بردگی عبدی برای سه الهه گذشته بود و آنها نیز با رضایت از این امکان که کلیه ی کارهایشان توسط نوکر و برده ی خانگی شان انجام شود، بهره می بردند و در اندک زمانی به این شرایط عادت کرده و کاملاً وابسته ی آن شده بودند. عبدی همه وقت و توان خویش را صرف می کرد تا هیچ یک از سه دوشیزه زیبایی که اکنون به تملکشان درآمده بود، زحمت انجام کوچکترین امور شخصی خویش را هم بر عهده نداشته باشند. او صبح زود برمی خاست. صبحانه الهه های سرورش را حاضر می کرد و پس از اطمینان از این که همه چیز برای هر یک از سه مخدوم زیبایش آماده است، ابتدا به حضور سرورش الهه مینا می رسید و در انتهای تختخواب ایشان زانو می زد و آنقدر بر کف پاهای پرستیدنی سرور زیبایش بوسه می زد تا ایشان بیدار شوند. الهه مینا پس از برخاستن از خواب، میل داشتند در تختخوابشان با پارچ و لگن آب و حوله ای که عبدی به حضورشان می برد ، نظافت کنند و عبدی نیز چنین سرویسی را به مخدوم جذابش تقدیم می کرد. سپس الهه مینا سوار او می شدند تا به سر میز صبحانه بروند. عبدی سپس فوراً به حضور دوشیزه نادیا می رسید و ایشان را نیز با بوسیدن کف پاهایشان بیدار می کرد و به ایشان نیز برای نظافت در تختخواب سرویس داده و تا سر میز صبحانه به ایشان سواری می داد. دوشیزه نوشین اما معمولاً خودشان از خواب برمی خاستند و ترجیح می دادند که خود برای نظافت به دستشویی رفته و پس از آن به سر میز بیایند. دوشیزه ها در حالی که عبدی سر میز ایستاده و خدمت می کرد، صبحانه ای را که او حسب امر و بر اساس سلایق سرورانش آماده کرده بود، در فضای شادی و خنده میل می کردند. پس از صبحانه عبدی می بایست به فاصله کوتاهی به هر سه دوشیزه خدمت می کرد و لذا در این هنگام از صبح زمانبندی فشرده ای داشت. او به سرورش الهه مینا تا دستشویی سواری می داد و سپس فوراً به حضور الهه نادیا می رسید و به ایشان نیز تا در دیگر دستشویی ساختمان سواری داده و بعد از آن به اتاق الهه نوشین رفته تا جوراب ها و لباس های ایشان را تنشان کند. پس از آن این سرویس به ترتیب به دو الهه دیگر نیز به سرعت تقدیم شده و پس از دقایقی بالاخره هر سه الهه آماده رفتن به دانشگاه بودند. عبدی پیش از سرورانش به جلوی در ورودی هال رفته و در حالی که زانو زده بود، منتظر خروج هر از یک از آنها می ماند تا کفش های هر یک از سرورانش را که قبلاً آماده کرده و به دقت واکس و اسپری زده بود، برداشته و به پاهای زیبا و پرستیدنی آنان کند. او اجازه داشت تا پیش و پس از پوشاندن کفشها با احترام یک بار هر یک از پاهای الهه مینا و الهه نادیا را ببوسد و چنانکه اغلب پیش می آمد الهه ها نیز در این حال با ضربات ملایم کف کفش هایشان به سر و گردن او وی را مورد لطف قرار می دادند. اما الهه نوشین در عین استفاده از خدمات او معمولاً اجازه نمی دادند که عبدی پایشان را بصورت عریان یا داخل جوراب ببوسد و او تنها اجازه داشت تا بر پاهای پرستیدنی ایشان داخل کفش بوسه بزند. اکنون دوشیزه ها آماده رفتن به دانشگاه بودند و عبدی وظیفه داشت تا فوراً به طبقه پایین رفته و ظرف کسری از دقیقه خود و اتومبیلش را آماده کند. الهه ها در این فرصت به پایین و کنار اتومبیل می آمدند و عبدی برای هر یک از آنان در را می گشود و کنار در زانو می زد تا سوار شوند. معمولاً الهه مینا جلو و الهه ها نادیا و نوشین عقب می نشستند. سپس عبدی در پارکینگ بزرگ خانه را می گشود و با اتومبیل حامل سرورانش خارج شده به سمت دانشگاه حرکت می کرد. الهه ها هنگام پیاده شدن برنامه بازگشت خود را به او متذکر می شدند و مرخصش می کردند. الهه ها ناهار را در دانشگاه خورده و معمولاً حوالی ساعت 4 با اتمام آخرین کلاس به خانه بازمی گشتند. عبدی می بایست در ساعت مقرر با اتومبیلش در محلی که دستور گرفته بود، حاضر می ماند تا سرورانش را در بازگشت از دانشگاه سوار اتومبیل به خانه برساند. در راه فراوان امکان داشت که عبدی مجبور به توقف های طولانی شود تا دوشیزه ها خرید کرده یا کارهای گوناگونشان را انجام دهند. بالاخره با رسیدن به خانه و ورود به پارکینگ بزرگ طبقه همکف، عبدی بار دیگر درهای اتومبیل را گشوده و کنار آنها زانو می زد تا سرورانش پیاده شوند. وظایف فشرده عبدی بار دیگر آغاز می شد. او به سرعت خویش را به جلوی در ورودی آپارتمان الهه ها می رساند تا قبل از حضور آنان، آماده ارائه خدمت باشد. دوشیزه ها جلوی در ورودی لحظاتی متوقف شده و اجازه می دادند که عبدی در حالی که جلوی پایشان زانو زده بود، پاهایشان را داخل کفش ببوسد و سپس کفش هایشان را به ملایمت از پاهای پرستیدنی آنها درآورده و اسلیپرهایشان را که از پیش آماده کرده بود، به پایشان کند. الهه مینا و الهه نادیا گاه که خلق خوشتری داشتند، در حالی که عبدی به پاهایشان افتاده و کفش هایشان را درمی آورد، از سر لطف و اقتدار با کف پا ضربات نوازش آمیزی به سر و گردن او می زدند و با اصواتی نظیر “نچ نچ نچ” او را مورد لطف قرار می دادند و پس از آن به داخل می رفتند و عبدی می بایست فوراً کیف و لوازم سرورانش را به همراه خریدهایی که انجام شده بود از داخل اتومبیل به بالا آورده و سپس به سرعت با لباس خدمت داخل خانه به حضور سرورانش برسد. الهه ها پس از ورود به آپارتمان معمولاً به اطاق هایشان می رفتند و روی تختخواب یا صندلی راحتی شان می لمیدند تا عبدی به حضورشان رسیده و خدمات تعویض لباس را تقدیمشان کند. عبدی به سرعت دست به کار می شد و در اطاق هر یک از سرورانش به حضور آنان رسیده، و پس از تقدیم لیوانی نوشیدنی به پاهایشان می افتاد و پس از بوسیدن پاهایشان جوراب هایشان را درآورده و لباس هایشان را نیز از تنشان درآورده و برای پوشاندن لباس داخل خانه در خدمتشان می بود. در این اوقات و در حالی که عبدی به پاهای الهه های سرورش افتاده و با نهایت فرمانبرداری به ارائه شخصی ترین خدمات به آنها مشغول بود، اقتدار دوشیزه ها بر او و فرمانبرداری برده وار او موجب تحریک و برانگیختگی الهه ها می شد، اما آنها ترجیح می دادند که برای آن که او بتواند به سرعت به همه وظایفش برسد، فعلاً با بی اعتنایی وجودش را نادیده بگیرند و لذتجویی بیشتر را به وقت مناسب تری واگذارند. پس از آنکه عبدی لباس ها و جوراب های هر سه الهه را کنده و حسب اوامر آنها لباس های داخل خانه را بر تنشان می کرد، هنگام مراقبت روزانه از پاهای الهه های سرورش می رسید. او برای هر یک از سرورانش ستی مخصوص شامل پارچ بزرگ، لگن، حوله مخصوص و برس کف پا تهیه کرده بود. عبدی پاهای پرستیدنی هر یک از الهه ها را داخل لگن آب گرم محتوی لوسیون گرانقیمت و خوشبوی مخصوص شستشوی پا می گذاشت و پس از دقایقی با سرعت و مهارت زیاد پاهایشان را شسته و کف پاهای آنان را به آرامی برس می کشید و بعد از شستن پاهایشان به آرامی و ظرافت آنها را با حوله لطیف و سپس سشوار خشک کرده و اسپری می زد. او اجازه داشت تا قبل و بعد از ارائه این سرویس هر یک از پاهای زیبا و پرستیدنی سرورانش الهه مینا و الهه نادیا را یک بار ببوسد. سپس او به نحوی که زانو و رانش تکیه گاه پاهای الهه ها باشد، جلوی صندلی آنها زانو می زد و به تجدید لاک ناخن های سرورانش می پرداخت. دوشیزه ها پس از تعویض لباس و مراقبت از پاهای پرستیدنی شان در هال گرد هم می آمدند تا به صرف چای و عصرانه که توسط برده و نوکر خانگی شان سرو می شد، بپردازند. در این احوال عبدی در حالی که در حضور الهه های جوان ایستاده و سرش را به زیر انداخته بود، منتظر فرامین سرورانش بود. الهه ها پس از صرف چای و عصرانه و گپ و گفتگوی حین آن به کارهای مختلفشان می پرداختند، اما کمتر پیش می آمد که حداقل یکی از آنها عبدی را در خدمت نگه ندارند و به او اجازه مرخصی بدهند. عبدی به فرمان الهه مینا زین مبلی مورد نظر ایشان را تهیه کرده بود. آن زین در حقیقت یک مبل راحتی کوچک بود که در سطح زیرین شیاری هم اندازه پشت عبدی داشت و روی پشت او کاملا فیکس می شد به شکلی که الهه ها می توانستند در کمال راحتی روی آن نشسته و در حالی که سر و گردن مرکوب خانگی شان زیر پایشان قرار داشت، سواری کنند. هر سه الهه این گونه سواری را دوست داشتند و از این سواری راحت و لذتبخش برای مطالعه هم استفاده می کردند. بدین شکل ساعات متمادی از اوقات خدمت عبدی در حال سواری دادن به سرورانش سپری می شد و او در حالی که یکی از سروران زیبایش روی پشتش لمیده بودند و با ضربات کف پایشان به سر و گردن عبدی می نواختند، دور هال بزرگ آپارتمان به هر یک از الهه ها سواری می داد. تنها یک ساعتی به وقت شام بود که عبدی مرخص می شد تا به وظایفش در آماده کردن شام و چیدن میز شام سرورانش بپردازد. دوشیزه ها برنامه غذایی دقیق و متنوعی برای شام و دسر به او داده بودند و او می بایست به دقت مراقب آماده نمودن همه چیز مطابق میل سروران زیبایش می بود و درست سر ساعت مقرر شام الهه ها را سرو می کرد. دوشیزه ها شام را در حال گپ و خنده در حالی میل می کردند که نوکرشان پس از خدمت کردن سر میز به دستور آنان کنار میز زانو می زد تا حضورش مزاحمتی برای سروران زیبایش نداشته باشد. در این حال او می توانست پاهای پرستیدنی سرورانش را که زیر میز حین گپ و گفتگو با طنازی پیچ و تاب می خوردند، تماشا کند و از این که شانس و افتخار بوسیدن گهگاه آنها نصیبش می شود، احساس خوشبختی کند. دسر را الهه ها در هال صرف می کردند و پس از آن معمولاً به امور درسی می پرداختند و عبدی یکی دو ساعتی فرصت داشت تا میز را برچیده و ظرف ها را شسته و آشپزخانه را مرتب کند. ساعات انتهایی شب را الهه ها در هالی که در هال گرد هم جمع بودند، به نوشیدن آبجو، شراب یا ویسکی، میل کردن میوه و تنقلات، گپ و خنده و تماشای تلویزیون و تماس تلفنی با دوستان و خانواده می پرداختند. عبدی در این حال معمولاً مشغول سواری دادن به یکی از الهه ها یا در حضور سرورانش زانو زده آماده اجرای اوامر گوناگون آنها بود. اوامری نظیر آوردن نوشیدنی، میوه و شیرینی، سیگار و … در شبهای غیر تعطیل الهه ها زودتر می خوابیدند. عبدی به نوبت هر یک از دوشیزه ها را به دستشویی حمل کرده و سپس تا اطاق خواب به ایشان سواری می داد و در اطاق خواب نیز برای پوشاندن لباس خواب در خدمتشان بود و پس از دراز کشیدن سرورانش با احترام کف پایشان را بوسیده و چراغ را خاموش کرده و از حضورشان مرخص می شد. در یکی دو ماه نخست تنها الهه مینا بودند که برای التذاذ جنسی از عبدی بهره می جستند. اما پس از آن و در پی ماجراهای ویژه ای ابتدا الهه نادیا و سپس الهه نوشین هم او را برای بردگی جنسی مورد استفاده قرار دادند. او برای خدمت زبانی معمولاً هر شب در اختیار یکی از سرورانش بود اما الهه ها خویش را در این مورد محدود نمی کردند و پیش می آمد شب هایی که عبدی می بایست به دو یا هر سه سرور زیبایش سرویس بدهد.