ارسالها: 1131
#1
Posted: 28 Jan 2014 00:02
تاپیکی در تالار داستان های سکسی
عنوان داستان: جسد
نویسنده خودم هستم.
داستان بلند و یا رمان نیست، اما به حد مجاز برای تاپیک زدن خواهد رسید.
درون مایه سکسی نداره، اما ترجیح میدم در اون تالار باشه چون صحنه ها و واژه های سکسی استفاده شده. در نهایت تشکر.
ابتدای کار یه توضیح مختصر می نویسم که ابهامی به وجود نیاد. این کار در فضایی نیمه سوررئال نوشته میشه که اصولا" گیج کننده ست. دوم که اگر برای تحریک شدن داستان می خونید، این داستان از عهدش بر نمیاد. سوم که این ماجرا اصلا" جنبه ی واقعی و رئالیتی نداره و تماما" ساخته ی ذهن منه.
از این که این داستان رو برای خوندن انتخاب کردید، سپاس گذارم.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ویرایش شده توسط: ellipseses
ارسالها: 1131
#2
Posted: 30 Jan 2014 17:52
قسمت نخست
دست هایم سرد سرد بودند. درونم آشوبی به پا شده بود. چشم های این نوزاد نمی دانم به چه کس رفته، من را شکنجه می کرد. خنده ای ته چشم هایش حبس شده بود ولی روی لب های تازه و سرخش هیچ اثری از لبخند دیده نمی شد. نوزاد این همه خشک؟
اتاق خالی از هر وسیله- تنها تخت این کودک بود- و بی قواره. هیچ سرنخی از دلیل حضورم در اتاق نبود و فکر آن مرا گیج می کرد. از چشم های بچه دل کندم و یک گوشه ی اتاق، آرام نشستم تا شاید کسی بیاید و مرا از اتاق بیرون ببرد. همین طور هم شد و خیلی زود در اتاق باز شد و یک زن وارد شد. تا چند لحظه او را نشناختم- چون پشتش به من بود- اما تا چرخید که مطمئن شود کسی جز او و نوزادش در اتاق نیست، چهره اش را دیدم. او مرضیه بود.
با بررسی اتاق، به سمت چهار چوب نیمه باز برگشت و با صدای بلند داد زد: رعنا، مگه من بچه رو به تو نسپردم؟ کجایی پس؟
بعد به سمت کودک چرخید و با مهربانی به سمت او رفت. نمی دانستم باید چه واکنشی به این حرکت داشته باشم اما مطمئن بودم، اتفاق درستی برایم پیش نیامده است. او، مرا هیچ فرض کرد و با درشتی گفت که کسی کنار بچه نیست. اما من که آنجا بودم، شاهدش هم نوزاد بود که به من لبخند می زد و چند ثانیه با انگشت سردم بازی کرده بود.
رعنا سراسیمه از چهارچوب در تو آمد و با لحنی لوس، رو به مرضیه گفت: ببخشید. مامان صدام کرد، میشناسیش که؟
بعد هر دو با هم- نه، هر سه با هم- از اتاق بیرون رفتند و در را به من بستند. من در اتاقی که نمی شناختم حبس شدم، آن هم برای مدتی نامعلوم. ترس سر تا پایم را فرا گرفته بود، اما قدرت انجام دادن کوچکترین حرکتی از من گرفته شده بود. من فلج شده بودم.
چشم هایم را که باز کردم هنوز اتاق تاریک بود. روی پرده ی اتاقم رد دزدهایی که یازده سال پیش از پنجره ی اتاق من وارد خانه مان شدند را می دیدم. دیدن کابوس جرقه ی یادآوری تمام خاطرات نحس زندگیم شده بود. چیزی از خوابی که دیدم یادم نمی آمد اما مطمئن بودم که پریشانی ام برای یک رویای خوشایند نباید باشد. از روی تخت پایین آمدم و برای چند ثانیه فقط روبروی آینه ایستادم و فکر کردم. فکر کردم تا شاید چیزی را از خوابی که دیده بودم به یاد بیاورم، اما هرگز موفق نشدم. من برای بیاد آوردن خواب کمی زیادی کند ذهن بودم.
از جلوی آینه که در تاریکی اتاق هر چیزی را نمایش نمی داد، کنار رفتم و قصد داشتم که دوباره روی تخت دراز بکشم. اما نیرویی قوی تر از خودم در من جان گرفته بود که مرا از خوابیدن دوباره منع می کرد. شاید هیچوقت به این وضعیت نبودم که از طبیعی ترین خواسته ام محروم بشوم. چشمانم خسته بود اما مغزم همچنان تلاش می کرد که شاید چیزی از کابوس را بازسازی کند.
در این دقایق اصلا" متوجه فکرهایی که از جلوی نظرم می گذشت نبودم. فکر می کردم، بی آنکه بخواهم و می دیدم، بی آنکه بفهمم. کم کم هوا روشن می شد و من هنوز موفق نشده بودم که از سر نو بخوابم. چراغ ساعت روی میز کنار تخت را روشن کردم، هنوز تا بیدار شدن دو ساعت وقت داشتم. بالش زیر سرم را بالا کشیدم و روی سرم گذاشتم. امید داشتم که با این کار جلوی افکارم را سد کنم، ولی آنها قوی تر از یک نیاز یا یک عمل بودند که بشود جلویشان را گرفت. در این لحظات بود که متوجه شدم که چه چیزهایی می دانستم و خودم بی اطلاع بودم. چیزهایی از خواب هم جلوی چشمم مجسم شد. دقیق نبودند. تمام چیزی که لحظه ای از نظرم گذشت عبارت بود از: یک زن از پشت سر با موهای بلند و مشکی، یک جفت چشم که گویی زندان در ته آن حبس شده باشد و در نهایت یک سگ.
هیچ رابطه ای بین این مفاهیم درک نمی کردم. تصویر هایی که در رویا و کابوس می دیدم، همیشه بی معنی، دور از واقعیت و حتی برتر از حقیقت بودند. صداهایی که می شنیدم را فقط یک پیامبر می توانست بشنود و آوازهایی که در خوابم خوانده می شد، مربوط به تاریخ بشر می شدند.
در سرم به صدای یک نفر دیگر، به خودم سرزنش کردم: انقدر خودتو نکشتی که دیوونه شدی. تو زده به سرت. تو دیگه خودت نیستی. من دیگه من نیستم.
می ترسیدم اگر یک بار دیگر در روشنایی به خودم نگاه کنم، کسی که حالا ته چشمانم من بود، مرا بترساند. باید چشم هایم را می بستم. کاش می شد برای همیشه چشم بست و دیگر هیچ چیز را به خاطر نیاورد. صدای پای کسی از راهروی منتهی به اتاقم به گوشم خورد. مطمئنا" مادرم بود که متوجه بیدار شدنم شده بود.
پتو را روی سرم کشیدم تا اگر چراغ را روشن کرد، بیدار نشوم. او عادت داشت این کار را بکند و من با خودم تصمیم گرفتم که از تکرار جلوگیری بکنم. انجام کارهای سابقش بیشتر از چند ثانیه کوتاه طول نکشید. دوست داشتم هیچ کس دور و برم نبود تا برای خودم زندگی می کردم. برای خودم می خوردم، برای خودم می خوابیدم و برای خودم...
احساساتی که بعد از دیدن این کابوس در من بیدار شده بود، قوی و شفاف بودند. حس می کردم که بیشتر از قبل مشتاق مردن هستم و حالا یک نفرت عمیق از همه کس در من شعله می کشید. نمی دانم چرا، اما با طلوع نور همه ی این افکار و عواطف پاک می شدند. با دیدن اولین نفر، شوخی هایم از سر گرفته می شدند و من دیگر خودم نبودم. هر چند، من برای خودم هم، من نبودم.
دقایقی را بدون کنترل فکرهایم گذراندم و بعد دیگر فقط سیاهی به یاد می آورم.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#3
Posted: 31 Jan 2014 01:55
قسمت دوم
مادرم با یک سگ جلوتر از من قدم می زد و من که با یک نفر بر سر روابط ایران و ایالات متحده بحث می کردم، با فاصله ی چند متری آنها راه می رفتم. در نظرم برد پیت رئیس جمهور وقت آمریکا نباید جورابش را در کتابخانه ی قدس جا می گذاشت تا مردم سوریه دست به آشوب بزنند.
این ها مرز میان خواب و بیداری من بود. یعنی دقیقا" جایی که حقیقت محض و فریب رویا رنگ می باختند و قابل تمیز نبودند. تا چند لحظه هنوز مطمئن نبودم که برد پیت رئیس جمهور هست یا نه، ولی مطمئن بودم مادرم سگ نداشت. او به کلی از سگ ها متنفر بود و همین هم، موهومات مرا منطقی می کرد. از روی تخت خواب بلند شدم و جلوی آینه ی اتاقم- که روی آن را زرورق پیچیده بودم- ایستادم و به صفحه ی فلزی نازک و براق خیره شدم. در من آنقدر آینه وجود داشت که آینه ی اتاقم برایم بی اهمیت بود.
نگاه به ساعت روی میز کنار تخت خوابم انداختم، خاموش بود. زمان را نمی دانستم. زمان، چه واژه ی بی معنایی برای زندگی یکنواختم بود. از هفته ی دومی که شغل جدیدم را انتخاب کرده بودم می دانستم که چه وقت ساعت دقیق چند است. تکرار و عادت. از جلوی آینه کنار رفتم و با دست موهایم را- که در ذهنم حالتشان را تصور می کردم- مرتب و صاف کردم. خیلی زود لباس پوشیدم و برای صبحانه خوردن از اتاق بیرون رفتم.
روی میز نهارخوری، طبق معمول هر روز یک فنجان چای، یک قندان پر از قند های سفید و یک تکه یا دو تکه نان سنگک داغ با مقداری پنیر حاضر بود. یکی از صندلی های میز را عقب کشیدم و پشت میز نشستم. باید منتظر می شدم تا مادرم هم روی میز صبحانه حاضر می شد و با هم شروع می کردیم.
از این زندگی روزمره خسته بودم اما یک چیز باعث شده بود تا فکر کاری را که مدت ها در صدد انجام دادن آن بودم کنار بگذارم. اشک های مادرم. روح من تحمل دیدن اشک های مادرم را نداشت. من ضعیف بودم. به قدری ضعیف که طاقت این گریه های شبانه را نداشتم. همه ی این فکرها فقط چند لحظه از نظرم گذشت و من هیچ نظارتی بر مرور آنها نداشتم. هیچ وقت موفق نشدم بدلخواه به یک موضوع فکر بکنم. این امر فقط در مدت زمانی کوتاه انجام می شد و بعد دوباره افکارم پی خودشان را می گرفتند و چند ساعت، چند دقیقه یا چند لحظه بعد به خودم می آمدم و متوجه می شدم که بی اراده وقت را به فکر کردن به یک موضوع گذرانده ام بی آنکه خودم بخواهم.
مادرم یکی از صندلی های میز را عقب کشید و بعد پشت میز نشست. فنجان چای خودش را روی میز، مقابلش گذاشت و با یک قاشق کوچک مشغول هم زدن شد. تعجب کردم. او هیچوقت چای را با شکر نمی خورد، مگر اینکه اتفاق مهمی رخ می داد و یا خبر ناگواری به او می رسید. با بی توجهی یک لقمه برداشتم و خودم را مشغول خوردن نشان دادم. اما خودم را نمی توانستم فریب بدهم، فکرم به جاهایی رفت که خودم هرگز نرفته بودم. چیزهایی را دیدم، که علاقه ای به دیدنشان نداشتم. چند لقمه صبر کردم ولی وقتی طاقتم به سر رسید، با تعجب از مادرم پرسیدم: چیزی شده مامان؟
مادرم که منتظر این سوال بود، نگاه سرد و عمیقش را به چشمهای کدر من انداخت و بعد با نگرانی گفت: نه، چه اتفاقی؟
می دانستم که حتما" دروغ می گوید ولی سعی داشتم که عجولانه حرف نزنم. یک لقمه ی دیگر فرو دادم و بعد با نگاه در چشمانش گفتم: شما امروز چای شیرین خوردین، من چه می دونم؟
لقمه ی نان و پنیر را که تازه گرد کرده بود، روی میز گذاشت و با تعجب پاسخ داد: سر صبحی چه خبری مثلا"؟
ترسیدم به چشم هایش نگاه کنم. از کودکی وقتی خطایی از من سر می زد، بدترین تنبیه برایم نگاه کردن به چشم های او بود. گویی که یک زندان در ته چشمانش حبس شده بود. همیشه در کابوس هایم این چشم ها را به یاد می آوردم، اما بعد خیلی زود فراموشم می شد که آنها را کجا دیده بودم. دستپاچه بودم. نمی دانستم چه جوابی به او بدهم. مطمئن بودم که او خبری شنیده بود که انقدر به هم ریخته بود. با صدای یک نفر غریبه به خودم گفتم: حتما" دیشب که دیر اومدی ناراحتش کردی.
بعد با عجله صورتم را بالا گرفتم و پرسیدم: به خاطر تأخیر دیشب من ناراحتی؟
بی توجه به من، تنها یک کلمه نه گفت و با این کار، مرا متقاعد کرد که از من نرنجیده بود. پس حتما" اتفاق مهمی بود که او را اذیت می کرد. نمی دانستم چه جمله بندی به کار ببرم که از او این را بپرسم. مطمئن نبودم که آیا به من جوابی دقیق و منطقی می دهد یا نه. بعد به نظرم آمد که بهتر است کمی ساکت بمانم، شاید خود او شروع به درد دل می کرد.
همین طور هم شد و بعد از مدتی سکوت من، بالاخره لب باز کرد و گفت: راستش دیروز زن داییت زنگ زده بود...
جمله اش را نیمه تمام گذاشته بود تا حساسیت مرا نسبت به حرفش بسنجد. بی تفاوت به نسبتی که به زبان آورده بود، یک جرعه از چای داخل فنجان را نوشیدم و بعد بدون نگاه کردن به او منتظر ادامه ی حرفش شدم. ابروهایش رابالا انداخت و بعد با کمی ملاحظه ی من جمله اش را با صدایی پایین آورده کامل کرد: ... این هفته عروسی مرضیه ست، من و تو هم دعوت شدیم.
بعد با عجله از روی میز بلند شد و فقط چند لحظه طول کشید تا هر چه روی میز بود، ناپدید بشوند.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#4
Posted: 1 Feb 2014 03:02
قسمت سوم
پشت میز کارم نشستم و به رفت و آمد همکار هایم نگاه می کردم. دفتر، هیچ روزی انقدر پر جنب و جوش نبود. شاید هم من هیچ وقت انقدر دقت نمی کردم. روی کاغذ سفید، با چشم هایم طرح صورت مرضیه را می کشیدم و بعد دوباره پاک می کردم و مثل چند لحظه قبل به رفت و آمد دفتر خیره می شدم.
همه ی اتاق ها جنب و جوش داشتند به جز اتاق من. سرم به افکارم گرم بود. به اینکه داماد چه شکلی می توانست باشد و مهم تر از آن، مرضیه در لباس عروس چه صورتی پیدا می کرد. چشم هایم را بستم و با لذت اندام مرضیه را بین پارچه ها و تورهای سفید تصور کردم. تصور کردم که چقدر دست نیافتنی بود که دستم را روی برجستگی های تنش بکشم و روی لب های سرخش را ببوسم. بعد با سر انگشت گرمای بین پایش را حس کنم و نوازش کنم. در این لحظات صدای ناله ی شهوانیش در گوشم زمزمه شد. بدن برهنه اش را در آغوشم حس می کردم. بدن او را که به من پناه آورده بود لمس می کردم و بعد روی برجستگی های تنش دست می کشیدم و با لذت سرانگشت هایم را روی شکمش می لغزاندم. روی لب های سرخ و داغش را می بوسیدم و از سر عشق او را محکم به آغوشم می فشردم. لذت تمام ذهنم را پر کرده بود. در دنیای ماورائی، او را می بوسیدم و بدنش را لمس می کردم.
در همین بین به یکباره با صدایی به خودم آمدم. زنی جوان با چهره ای اخمو و البته متعجب روبرویم ایستاده بود. او را هنوز نشناخته بودم. دست دراز کردم، گوشه ی میز را محکم گرفتم و خودم را از حالتی که در آن قرار گرفته بودم، بالا کشیدم. زن هنوز فقط به من خیره شده بود و حرفی نمی زد. نگاه سخت و محکمی داشت. چشم هایش درست مرا به یاد نگاه های سرزنش دهنده ی مادرم می انداختند. از خیره شدن به او و صورت او ترسیدم. سرم را به کاغذهای روی میزم گرم کردم و با کمی صلابت سوال کردم: امرتون؟
زن با صدایی که دلم را لرزاند جواب داد: چه کاری می کردید؟
صورتم را با تعجب بالا گرفتم و به او خیره شدم. اثری از تغییر در چهره ی مصمم و عبوس او دیده نمی شد. سرم را به دو جهت چند بار تکاندم و بعد دوباره به کاغذها سرگرم شدم و بدون نگاه کردن به صورتش دوباره پرسیدم: امرتون؟!
چند لحظه ساکت ماندم تا صدای نازک و حساسش را درست بشنوم اما گویی قصد نداشت جوابی بدهد. با اکراه مجبور شدم همانطور که سرم را بالا می بردم دوباره بگویم: لطفا" امرتون رو...
اما او غیب شده بود. مثل یک خواب از نظرم محو شده بود. از روی صندلی بلند شدم و با عجله رفتم و به راهروی دفتر نگاهی انداختم. اثری از او نبود. او آب شده بود. با نا امیدی، با دو انگشت دست راستم چشم هایم را کمی مالاندم. حتما" از خستگی، توهم می دیدم. چرخیدم و دوباره وارد اتاقم شدم. جسم ساکن و تیره ای را کنار پنجره اتاق که درست پشت میز کارم بود، حس کردم. چشم هایم را به آن طرف گرداندم و متوجه هیکل ظریف زن جوان، پشت پنجره ی اتاق شدم. جا خوردم.
زن که متوجه ترس من شده بود، با خنده ای وحشتناک گفت: تو می میری. تو می میری...
دست سردی روی گونه هایم را نوازش می کرد. چشم هایم را به زحمت باز کردم و چهره ی خندان سعید را مقابلم دیدم. با خنده ی مسخره آمیزش جلوی صندلی من زانو زده بود و با دست مرا تکان می داد. نمی دانم چه وقت خوابم برده بود، اما آنقدر رویاهایم شیرین بودند که از خوابیدن پشیمان نشدم. اما چه خوابی دیده بودم. فقط به یاد. داشتم که قبل از اینکه به خواب بروم، چه تصورات زیبایی از مرضیه در سر پرورانده بودم.
سعید از جا بلند شد و همانطور که از اتاق من بیرون می رفت، با خنده گفت: آخه مؤمن، آدم تو ساعت اداری می خوابه؟ والا دزدیه عزیز من...
او خوب می دانست که این حرف هایش برای من چقدر بی اهمیت بود، برای همین هم همیشه وقتی اتفاقی می افتاد از همین در به من سرزنش می کرد. اما من کودک ساده و احمقی نبودم که از این حرف های او بترسم. خودکار را از روی میز برداشتم و شروع به نوشتن سر مقاله کردم.
نیم ساعت تا تحویل مانده بود که من چهار برگه ی پر از خط خوردگی را روی میز مقابلش گذاشتم. با دلخوری به برگه و بعد به خودم نگاه کرد و گفت: اینو باید ویراست کنم یا رمز یابی؟
بعد یک خنده ی مضحک هم به حرفش افزود تا مثلا" مرا هم بخنداند. به چشم های مهربان و صمیمیش نگاه سردی کردم و بعد، بدون کلمه ای حرف، از اتاقش بیرون رفتم. صدای غر و لندش را حس می کردم، اما برایم پشیزی اهمیت نداشت که بدانم چه می گوید. همیشه وقتی وارد این اتاق می شدم، برگه هایم را به او می سپردم. دو نفر دیگر- البته مرد- در اتاق بودند که کارشان هم خوب بود اما من بی اختیار به میز او کشیده می شدم. میزش مرا به خودش جذب می کرد. شاید هم برتر از این بود که یک میز مرا به او بکشاند و جذب کند.
به هر ترتیب کتم را پوشیدم و برای خارج شدن از دفتر آماده می شدم. هنوز یک ربع ساعت تا پایان، وقت بود اما تصمیم گرفتم که از آن به نحوی دیگر بهره بگیرم. با گام های بلند در راهروی دراز، قدم بر می داشتم و سعی می کردم خوابی را که دیده بودم به یاد بیاورم، که صدای او افکارم را محو کرد. از اینکه آن روز جمله بندی هایم بسیار نا مرتب و غلط بودند ناراضی بود و اضافه کرد که از همان جهت کار مرا برای انتخاب رد نکرده بود.
من که اصلا" به حرف هایی که می زد توجه نمی کردم، بی ربط تشکر کردم و بعد دوباره راه افتادم که از دفتر خارج بشوم. هنوز شروع به حرکت نکرده بودم که دوباره خطاب گفت: اگه مزاحم نباشم منم می رسونید؟
دوباره به سمتش چرخیدم و با لبخند جوابش را دادم.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#5
Posted: 5 Feb 2014 08:11
قسمت چهارم
جریان آب گرم روی پوست بدنم، سر می خورد و احساسات عجیبی در من زنده می کرد. نفرت و عشق توأم و همزمان با هم، در من بیدار شده بودند. هیچ وقتی انقدر گیج نبودم. سردرگم.
زیر دوش آب ناخواسته تمام ترس هایی که مدت ها از من دور شده بودند، دوباره به من هجوم آوردند و درست همین موقع فهمیدم که چقدر ضعیف و ترسو هستم. ترس داشتم چشمم را باز کنم و دوباره کابوس ببینم. حقیقت و رویا را تشخیص نمی دادم. همیشه فکر می کردم که خوابیدن یک فراموشی موقتی است اما در زندگی کنونی، خواب برای من تفسیری از دنیای اطرافم شده بود. حتی اگر می خواستم و می توانستم کسی یا چیزی را فراموش بکنم، در رویا او را می دیدم، آن را حس می کردم، و از او یا آن می ترسیدم.
چشم هایم را روی هم گذاشته بودم و از حرکت آب گرم روی نواحی و اعضای مختلف بدنم لذت می بردم. این حس، عواطف مرا قلقلک می داد. ناخودآگاه فکر می کردم. به ترس، به زندگی، به اینکه مبادا چشم باز کنم و زیر یک دوش خون باشم، به مردنم فکر می کردم و به اینکه مادرم را چقدر ناراحت خواهم کرد. اما برای فکر کردن به این مسائل زیادی دیر شده بود. من دیگر صاحب اختیار نبودم. باید تصمیمم را به هر شکل ممکن عملی می کردم. ترسیدن در این موقعیت، برایم بی معنی جلوه کرد.
حوله را از روی طاقچه ی حمام سرد برداشتم. وقتی قصد داشتم آن را دور بدنم بپیچم، متوجه یک سوسک سیاه بین خم های حوله شدم. حوله را یک طرف پرت کردم و برهنه از حمام بیرون دویدم. چشمم را به حوله دوختم تا وقتی بیرون آمد با چیزی نابودش کنم، اما خبری از سوسک نبود. به طرف حوله رفتم و بعد آن را به دقت بررسی کردم. من خیالاتی شده بودم! هیچ حشره ای در کار نبود. فقط یک موهوم دیده بودم. باز هم در خواب بودم؟!
با ناراحتی روی لبه ی تخت نشستم و به تصمیمی که داشتم بیشتر فکر کردم. مطمئن شدم که همه ی اطرافیانم از کاری که می کردم ناراحت می شوند، پس می بایست آن را عملی می کردم. ناخواسته چند عدد به فکرم خطور کرد ولی من هیچ معنی در آن ها پیدا نمی کردم. اعداد همگی فرد و مجرد بودند و با بدبینی خاصی مهم جلوه می کردند. هفت، یازده، و در نهایت بیست و پنج.
این عددها در زندگی من چه اهمیتی داشتند؟ آیا باید از آن ها به چیزی یا نتیجه ای می رسیدم؟ هرگز. من هیچ وقت به افکارم اهمیت نداده بودم. تمام کارهایی که می کردم، تمام یاداشت هایی که می نوشتم و هر اتفاق دیگری در زندگی من بر پایه حقایق بود. هیچ گاه من به صرافت نیفتاده بودم که افکارم را عمل کنم و یا آنها را بنویسم. من هرگز یک متفکر نبودم، شغل ساده ای داشتم که هیجان را در آن سرکوب می کردند.
از روی تخت خواب بلند شدم و روبروی زرورق روی میزم چهره ام را تصور کردم. چقدر مخوف بود برایم اینکه بعد از این، نمی توانستم چهره ی خودم را تصور کنم. سابق برای خودم انقدر مهم نبودم. همیشه از رسیدگی به کارهای مربوط به ظاهر و جلوه ی خودم شانه خالی می کردم اما حالا وضع متفاوت بود. من می بایست برای خودم یک چیزهایی را رعایت می کردم.
صدای مادرم را از آشپزخانه می شنیدم که به حالت خاصی مرا صدا می زد. نمی خواستم به او بی توجهی کنم اما حالتی که در آن قرار گرفته بودم، اختیار را از من گرفته بود. حتی قدرت تکلم خودم را هم از دست داده بودم. نگاه کم جان من به آینه بی انعکاس اتاق خیره بود و با فکرم، مدام طرح های عجیب اشکال ترسناک، روی ورقه ی نازک فلزی را دنبال می کردم. سایه هایی که از پنجره به اتاقم می آمدند و من هرگز راضی به دیدنشان نبودم. سایه ها ترسناک نبودند ولی من ترجیح می دادم از آنها بترسم و آن ها را به خودم نزدیک نکنم. ترس برای من یک مرز ایجاد می کرد، نسبت به تمام چیزهایی که برایم غریب بودند.
در اتاقم باز شد و صورت نگران مادرم از فاصله ای که بین در و چارچوبش ایجاد شده بود، جلو آمد. با چشم های همیشه نگران و لحن همیشه مشکوکش گفت: چرا جواب نمی دادی؟
خودم را سرگرم پیدا کردن لباس در کشوی پر از لباس زیر نشان دادم و با بی حوصلگی مخصوص به خودم گفتم: مامان من که بچه نیستم. تو خونه واسم نگرانی نکن حداقل.
مادرم- که حالا پشت به او بودم و چهره اش را نمی دیدم- در را محکم بست و مشخص بود که از خواهش من ناراحت شده بود. کنار آمدن با مرگم برای او چقدر سخت می توانست باشد! من نباید به خاطر کسی، تصمیمم را عملی نمی کردم.
زندگی من مانند دریایی بود که سرچشمه هایش را خشکانده بودند. پس به سوی خشک شدن می رفتم، حتی اگر خودم هم نمی خواستم. باید خودم را می خشکاندم، قبل از اینکه ذره ذره خشکیدن خودم را می دیدم و کاری از من بر نمی آمد. اما ای کاش من دریا بودم. ای کاش می توانستم مثل دریا باشم و هزاران ماهی را در خود جای می دادم. آیا آنوقت باز هم تنها بودم؟
سرنوشت من با تنهایی هم مسیر بود. هیچ وقت، هیچ کسی بجز مادرم نتوانسته بود مرا تحمل کند. هیچ کس مرا باور نداشت. آماده شده بودم و چنان در هوس هایم چنگ زده بودم که متوجه گذشت زمان نبودم.
از خانه که بیرون آمدم، هنوز صدای مادرم را می شنیدم که نام مرا داد می زد. حتما" می خواست بفهمد کجا می روم و با چه کسی می روم و کی بر می گردم. اما من علاقه ای نداشتم که به او گزارش کارهایم را بگویم. پیش از این برایم مهم نبود که با او همه چیز را مطرح کنم اما از امروز صبح همه چیز متفاوت شده بود. می خواستم از بند همه چیز رها باشم و اولین گام را این جور بر می داشتم. سر درد خفیفی حس می کردم، کمی سرم گیج می خورد ولی باید می رفتم. چیزی نمی توانست مرا منصرف بکند.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#6
Posted: 7 Feb 2014 13:37
قسمت پنجم
من هیچ وقت معنای زندگی را نفهمیده ام. همیشه فکر می کردم که اطرافیانم برای رشد و تکامل من به وجود آمده اند اما وقتی کامل و به دقت نگاه کردم، متوجه شدم که من هم مانند آن ها هستم. انگار قرار نبود کسی به کسی دیگر خدمت بکند و کسی توسط کسی دیگر ترقی نماید. همه یکسان هستیم. همه ما موجودات ضعیف و بدبختی هستیم که یک بار به دنیا آمده ایم و یک بار برای ابد به خاک سپرده می شویم. هیچ فرصت دوباره ای برای حیات ما نمی ارزد.
ما حتی صداهای درونی خود را می شنویم اما قدرت سر گرفتن آن ها و عمل کردن به این اصوات را نداریم، چرا که ما هیچ قدرتی نداریم. زمانی، ما انسان ها از دیگر موجودات برتر پنداشته می شدیم اما حال مجالی برای فریب نمانده است. من به خوبی می دانستم که هیچ امیدی برایم باقی نمانده بود، پس در دلم به خودم گفتم: خوشا به حال پرندگان. که آوازشان امید آن هاست.
و بعد سرم را به دیوار سردی که به آن تکیه داده بودم، چسباندم. آب گرم را را باز کردم و همانطور که زیر جریان آب داغ به گذشته حسرت می بردم و از آینده نا امید تر می شدم، رفته رفته اثر قرص هایی که خورده بودم را حس ------
تمام مرگ من، چند لحظه بیشتر طول نکشید. برای چند دقیقه یا شاید چند ساعت- کسی چه می دانست چه مدت در آن وضع بودم- هیچ چیز نمی دیدم، هیچ چیز نمی شنیدم و از همه مهم تر به هیچ چیز فکر نمی کردم. یک توهم غلیظ را تجریه می کردم.
چشم هایم بسته بودند اما افکارم همچنان زنده و گرم، در سرم جریان داشتند. در حمام نبودم. نمی دانم چرا این طور حس کردم ولی مطمئن بودم که در حمام نیستم. وضعی که داشتم بیشتر شبیه به زندانی ها بود. با خودم فکر کردم شاید در جهنم هستم. بعد با صدای بلند در فکرم به خودم خندیدم. افکار مضحکی که سابق بر این تجربه نکرده بودم، حالا گریبانم را گرفته بودند.
حس می کردم که روح نامحدود من قصد پرواز داشت. حس می کردم که تنم را دوست ندارم.
ترس ها و احساسات همیشگی در من فروکش کرده بودند و بدل آنها، احساسات شیرینی در من بیدار شدند. در این لحظات در سرم چیزهایی می دیدم و رموزی را درک می کردم که انسان های زنده هرگز درک نخواهند کرد. من میان دو دنیا غوطه ور بودم و هنوز نمی دانستم که دقیقا" کدام یک ازآن من است. رنجی که سابقا" در خودم حس می کردم به کلی فراموش شده بود و جایش را به لذت داده بود. من از لحظات مرگم لذت می بردم.
همه جا تاریک و همه چیز نامرئی بود. حس می کردم که یک چشم بند روی چشم هایم را پوشانده است، به همین خاطر دستم را روی چشم هایم کشیدم. حدسم درست بود، یک چشم بند روی چشمم بود. با احتیاط آن را از روی چشمم برداشتم و بعد متوجه اطرافم شدم که در یک اتاق کوچک گیر افتاده ام و هیچ نوری در اتاق نبود.
من زندانی بودم اما هیچ دلیلی برایش نداشتم. آیا زندگی من خودش یک زندان تاریک نبود که بعد از مرگ هم باید محبوس باشم؟ هیچ چیزی نمی دیدم. نمی دانستم اطرافم چه چیزهایی هستند. ناخودآگاه وادار شدم که دستم را روی دیوارهای اطرافم بکشم و یک مسیر ذهنی را برای خودم دنبال کنم تا شاید بفهمم کجا هستم. هنوز چند قدم از جای اصلی ام دور نشده بودم که به یک در آهنی خوردم. این در چه معنایی داشت؟ در این تاریکی مطلق در به چه دردی می خورد؟
سر جایی که بودم نشستم. سیاه بختی و عذاب های من پایان نداشتند. آیا من برای اینکه راحت باشم دست به خودکشی نزده بودم؟ پس چرا در یک سیاه چال، زندان و هر عنوانی که به زندگی قبلی ام شباهت داشت، دوباره جان گرفتم؟ دوست داشتم چشم هایم را ببندم و دیگر نتوانم آن ها را باز بکنم.
در همین احوال بودم که یکباره صدای پایی از دور به گوشم خورد. مثل این بود که پشت در آهنی این سلول تاریک یک راهروی دراز خوابیده بود.
صدای پا به سمت من میل داشت. امید داشتم که یک نفر بیاید و مرا از وضعی که در آن بودم مطلع کند. حسم درست بود، پشت اتاق من ایستاد و با کمی مکث دریچه ی پایین در را باز کرد. نور که مثل من کنجکاو بود بداند در اتاق چیست و چه کسیست، با سرعت تا انتهای سلول دوید و بعد با ناامیدی همانجا ماند، چون هیچ چیزی پیدا نمی شد.
یک صدای غریبه به فاصله ی چند ثانیه از ورود نور داخل شد. با زبانی ناآشنا چند پیام به من رساند و بعد دوباره دریچه ی پایین در بسته شد. آیا این پیام رسانی عاقلانه بود؟ هر کس کمی مرا می شناخت می دانست که من به چه زبانی راحت ترم و مطمئنا" پیکش را برای من و زبان من می فرستاد.
صدای دور شدن گام های کسی که تا چند لحظه پیش پشت در سلولم نفس می زد را می شنیدم. انگار هر گونه اختیاری از من ساقط شده بود. می خواستم فریاد بزنم ولی مغزم قادر نبود آن را تحلیل کند. زبان بیگانه به چه دردم می خورد؟
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#7
Posted: 12 Feb 2014 15:47
قسمت ششم
سه روز- نه، واحد های شمارش در دنیای بعد از مرگ بسیار احمقانه بودند- از اولین باری که خودم را در این سلول حبس شده دیده بودم می گذشت. این عدد را حدس زده بودم، چون هیچ نشانه ای از گذر زمان در اطرافم نمی دیدم. در وجودم هیچ خستگی حس نمی کردم. تمام این مدت بیدار بودم ولی به کوچکترین مطلبی فکر نمی کردم. قدرت تفکر از من گرفته شده بود. آیا کسی یا قدرت برتری مسبب این وقایع بود؟ چیزی نمی دانستم.
من در زندانی که نمی شناختم و به جرمی که نمی دانستم، محبوس شدم. حتی زبان نگهبان و شاید پیام آوری را که سه بار دریچه ی پایین در اتاقم را باز کرده بود نمی دانستم. من در وضعیتی بودم که تمام هستی برایم ناچیز بود. حس می کردم همه چیز را می دانم در حالی که هنوز نادان و احمق بودم.
آیا باید کاری می کردم؟ آیا هرگونه قدرتی از من سلب نشده بود و من- به واسطه ی آن- قادر به انجام هیچ کاری نبودم؟
از کف خاک بلند شدم و با جدیت خاصی به سمت در آهنی رفتم. قبلا" هم دو بار این کار را انجام داده بودم، ولی از خاطرم رفته بود. با مشت به در آهنی یک تکه کوبیدم اما کسی حریف آهن نخواهد شد. در قوی تر و مستحکم تر از من بود و من در مقابل آن یک موجود ناچیز و بی ارزش می نمودم. هیچ کس تقلای مرا درک نمی کند، زیرا معمولا" عادت دارند که از روی ظاهر قضاوت کنند و هیچ کس به باطن ما اهمیت نمی دهد. آیا در شرایطی که آزادی من صلب و گرفته شده بود، گفتن این چرندیات کمکی به وضعیت حقیر و خرد شده ام می کرد؟
از ابتدای زندگی تا کنون که دیگر مرده ام- خودم اینطور حس میکنم- هیچ گاه به معنی آزادی فکر نکرده بودم. همیشه فکر می کردم که آزاد هستم که هر چیزی که می خواهم بگویم و هر چیزی که می خواهم بنویسم اما سخت در اشتباه بودم. چیزهای زیادی در زندگی قبل از مرگ بودند که من از داشتن آنها محروم ماندم. آیا این خودش به معنای اسارت نبود؟
هرگز روزی را که برای اولین بار گرمای عجیبی در رگ هایم حس کردم فراموش نخواهم کرد. روز جاودانه ای که به عمر یک انسان کامل، مرا به پیش راند. نیروی محرکه ی عشق بود که موفقیت مرا حاصل کرد.
روی سکوی بلندی نشسته بودم و طبق معمول اوقات بیکاری، یک سیگار گوشه ی لبم بود و با لذت صفحات روزنامه ی روز قبل را ورق می زدم. اخبار روز همیشه برایم بی معنی بود. آیا تازه ها هم روزی به سرنوشت تاریخ تن نمی دهند؟ در همین لحظه بود که نگاهم به عکسی که باید، افتاد. صورت مهتابی دختر جوانی که به دلیل خاصی در روزنامه چاپ شده بود، ذهن مرا به خاطراتی کشاند که خودم در آنها هیچ تأثیری نداشتم. چشم های گرد و خیره ی او بود که تا عمق فکر من رسوخ کرد و نقش تازه ای در افکارم رسم کرد. تا قبل از دیدن آن عکس من همیشه فکر می کردم که عشق یک دروغ، یک فریب است که فقط در اشعار گذشتگان و نقش کلیساها می شود دید. اما بعد از آنکه عکسی را که نباید، دیدم، نظرم به کلی عوض شد و من دیگر خودم نبودم. حس می کردم که یک نفر دیگر شده ام. فکر می کردم که من دیگر من نبودم.
یک کلمه ی بزرگ بالای عکس دختر جوان دیدم که با حالت برجسته و با رنگ متمایز از سایر واژه ها نوشته شده بود. گمشده
صدای دریچه ی کوچک پایین در مرا از خودم دور کرد. یعنی یک روز گذشته بود که برای چهارمین بار دریچه باز می شد؟ دوباره زندان بان شروع به تلفظ دشوار کلمات کرد اما حرف های اخیر را مزه مزه که کردم، متوجه شدم که با حرف های دفعه های پیش تفاوت داشتند. شاید او داشت حرف های تازه ای می زد. اما در این شرایط آیا کوچک ترین دلخوشی برای من معنی داشت؟ اصلا" چه فرقی به حال من می کرد که زندان بان چه حرفی می زد؟
اصلا" نمی خواستم از حالتی که در آن واقع شده بودم بیرون بیایم. از تغییر بیزار بودم، پس امیدوار بودم که حرف های پیام آور نشانه ی تغییر در روند زندگی بعد از مرگم نباشد. من به این زندگی خو کرده بودم و هیچوقت به این حد از سردرگمی لذت نبرده بودم. وانگهی، هیچ تحولی مطابق میلم نبود.
حرف های زن زندان بان که تمام شد چند کتاب کهنه و رنگ و رو رفته از دریچه، داخل اتاق فرستاد و با چند کلمه ی دیگر مرا راجع به آنها مطلع کرد. اما زبان او و من یکی نبود. او به یک لهجه ی خاص و به شیوه ی یک زبان بیگانه با من حرف می زد. شاید اگر چند بار دیگر حرف هایش را تکرار می کرد، متوجه شباهت های عمده ی حرف هایش با گویش خودم میشدم اما او به سرعت دریچه را بست و من، تاریکی و کتاب ها را در سلول تنها گذاشت. یعنی هیچ کس متوجه وضعی که در آن قرار داشتم نبود؟ چه کتابی در این تاریکی به دردم می خورد. چه سوادی معیار خوانش کتابها بود. آیا برای دیدن به نور احتیاج نداشتم؟
متوجه شدم در دنیایی که قرار داشتم هیچ کس به من اهمیت نمی داد. مرا با چند کتاب بی ارزش- در این لحظات- تنها گذاشتند و هیچ سوالی از من نشد که علاقه به خواندن کتابها دارم یا نه.
چند دقیقه گذشت نمی دانم- من هیچ وسیله ای برای سنجش زمان نداشتم- ولی یک سوراخ کوچک در سقف بلند سلول ایجا شد که مقداری معین و تنظیم شده از نور را به داخل سلول راه می داد. در وضعی که من بودم، خواندن برایم تبدیل به یک نیاز شده بود. شاید اگر خودم را سرگرم می کردم، آن وقت گذشت بی اثر زمان را حس نمی کردم. با عجله یکی از کتاب ها را در انتهای مسیر باریکه ی نور گذاشتم. خطوط مورب و بسیار عجیب که کلمات درهم تنیده را به رخ می کشید، درک نمی کردم. شکل ظاهری لغاتی که زندان بان ادا می کرد، همیشه همین طور بودند. چه رابطه ای میان این خطوط بیگانه و من بود؟ آیا این خطوط و واژه هایی که برای من فرستاده شده بودند، با من غریبه و از من سال ها فاصله نداشتند؟ پس هیچ کتابی دلم را خوش نمی کرد.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#8
Posted: 14 Feb 2014 17:22
قسمت هفتم
رفته رفته به زندگی بعد از مرگم خو می کردم و شرایط سلولم را بیشتر می فهمیدم. تا حدودی از حرف های زن زندان بان را متوجه شده بودم و حالا در سی امین روز از حضورم در این زندان، حس عجیبی در من تولید شده بود که نوید روزهای خوبی را به من می داد. من همیشه به اصطلاحات عامیانه ای مثل، " دلم روشنه" یا " به دلم برات شده" می خندیدم، اما حالا خودم به آنها دچار شده بودم و از ته دل به آنها معتقد بودم. کتاب هایی که چندین روز قبل از دریچه ی پایین سلول به من تحویل داده بودند، به هیچ درد من نخورده بود. یعنی، زبانشان را نفهمیدم که به دردم بخورند. فقط یک جور سرگرمی و دلخوش کنک برایم درست شده بود. هر بار که یک روز می گذشت و زندان بان طبق معمول می آمد و آنچه وظیفه اش بود را ادا می کرد و می رفت، آن وقت من روی صفحات کتاب هایم چشم می دوختم و بی هیچ ادراک و فهمی آنها را مرور می کردم. هیچ وقت حدس نمی زدم که پس از مرگم چنین حالاتی را تجربه کنم.
صدای باز شدن دریچه ی پایین در مرا متوجه خودش کرد. باز شدن بی موقعی بود. نمی دانم چرا، ولی نباید حالا باز می شد. چند لحظه بعد صدای نرمی که قبلا" هرگز نشنیده بودم، کلماتی از روزن داخل شد. بیش از اینکه صدا پیام یا مطلبی در بر داشته باشد، برایم خستگی می آورد. یک صدای ظریف که شبیه به لالایی های یک مادر بود تا غر و لند های یک زندان بان. چشم هایم بی اینکه خودم نقشی داشته باشم بسته می شد. بار صوت روی پلکهایم سنگینی می کرد. کنترل افکاری که سی روز از داشتنشان محروم بودم، از دستم خارج شده بود و در این لحظات به چیزهایی فکر می کردم که فقط یک بیمار روانی درک می کند. اشیاء و روابط میان آنها برایم کوچکترین رازی را در بر نداشت. از نر و ماده های درک نشدنی خبر داشتم. چشم هایم که کامل بسته شدند، دیگر هیچ چیزی را حس نمی کردم. آیا خوابیده بودم؟
در سیاهی مطلق چشم باز کردم. هیچ چیز در اطرافم مشخص نبود. آیا روی زمین بودم؟ نفس می کشیدم، کاری که سی روز از انجامش بی نیاز بودم. درست بود. من روی زمین بودم، اما هنوز هم احساس سبکی خاصی داشتم. حس می کردم که جسم نداشتم. یک مطلب مهم؛ من فکر می کردم. به اینکه کجا هستم و چرا آنجا بودم، فکر می کردم. تقریبا" عادت های قدیمی و خاطرات زندگی در من بیدار شده بودند. چشمم در این مدت خودش را با نور اتاق تطبیق داده بود و به خوبی جسم دو نفری را که روی تخت دراز کشیده بودند می دیدم.
برای شناختن افرادی که روی تخت در هم می لولیدند جلو رفتم. یک ملافه ی سفید بدنشان را پوشانده بود و در اثر چرخش یکی از آنها کمی کنار رفت. تنشان عریان بود. مرد چاق که از پشت صورتش مشخص نبود با زحمت کمرش را بالا و پایین می برد و کسی که زیر او بود، دست هایش را روی گردن مرد حلقه کرده بود و مدام ناله می کرد. ناله ی خفه ای که به جای دهان، از بینی خارج می شد. این صدا در واقع نفسش بود که با زحمت خارج می شد. من با کنجکاوی به صحنه ی در هم لغزیدن آن دو نگاه می کردم و منتظر پایان کار بودم تا چهره های آن ها را ببینم و شاید آنها را بشناسم. سرانجام، مرد با یک ناله ی خفه و البته با کمی تقلای بیشتر، خالی شد. خودش را محکم تر از قبل به جسم زن فشار می داد و بعد از چند ثانیه خودش را کنار زن روی تخت رها کرد. این کارش باعث شد که ملافه از روی بدن برهنه ی زن کنار برود و من حالا تازه متوجه صورت مهتابی او شدم. مرضیه با بدن برهنه- بی اینکه متوجه باشد- جلوی چشمم روی تخت دراز کشیده بود و به سقف اتاق نگاه می کرد. او کسی بود که به خاطرش حالا در آن سلول بودم.
نفرت عجیبی از عشق در وجودم زبانه کشید. البته من فقط وجود محض بودم و هیچ نمود بیرونی از خشم در خودم حس نمی کردم.
با آنکه از رفتار او خشمگین بودم، اما تاب مقاومت در برابر چشم های درشت و مدهوش کننده اش را نیاوردم. رفتم و بالای سرش، کنار تخت ایستادم. چهره ی مرد در بالش کناری مرضیه فرو رفته بود و من قادر به دیدن او نبودم.
چشمم به بدن برهنه و کاملا" لخت مرضیه که افتاد، ناخود آگاه دستم به سمت او رفت. کف دستم را روی گلوی سفیدش کشیدم و بعد آنها را روی سینه های پهن شده اش- چون روی کمر دراز کشیده بود- گود کردم. حس آدمی را داشتم که اشک می ریخت اما گریه کردن برایم تبدیل به آرزو شده بود. دستم را از روی شکمش گذراندم و حالا تقریبا" بین پایش بود. با کمی احساس سعی به تصور حس لمس پایش را داشتم. کاری که از من بر نمی آمد، لمس کردن بود. هیچ حسی از کشیدن دستم روی کوس مرضیه در من تولید نمی شد. در همین موقع بود که به عقب کشیده شدم. چیزی مرا می بلعید.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#9
Posted: 17 Feb 2014 11:18
قسمت هشتم
دوباره در سلول تاریک و نمناک خودم چشم باز کردم. آیا اتفاقی که افتاده بود، رویایی در کابوس نبود؟ شاید همه ی این اتفاقات یک خواب عمیق، یک وحشت آنی هستند که بیخودی کش می آیند. سراسر زندگی بی ثمر من همین طور بود. هنوز آثار فکر کردن را در خودم می دیدم. هنوز تصاویر بدن برهنه ی مرضیه در ذهنم قالب بودند. می دانستم که خاصیت زندان این بود که از فکر کردن جلوگیری می کرد، اما در ساعات اولیه ی بازگشت برایم طبیعی بود.
به صورت درک نکردنی و باور ناپذیری به سمت کتاب هایی که چند روز بود که از زبانشان سر در نمی آوردم جذب شدم. یک کشندگی و جذبه ی مخصوصی برایم پیدا کرده بودند. رفتم و کنار کتاب ها زیر نوری که از روزنه ی سقف تو می آمد نشستم. جملات کتاب به شکل شگفت انگیزی در نظرم آشنا بودند. حس می کردم که قبلا" این عبارات را خوانده ام. پیش از هر بار که کتابها را باز می کردم، برایم ناشناس و مرموز بودند.
آیا به من قابلیتی داده شده بود؟ نمی دانم. اما مطمئن بودم که دلم نمی خواست که از فهمیدن جمله ها و سطور کتاب خوشحال باشم. یک جور دل مردگی و حس نفرت عمیق از من نسبت به ارکان این کتاب ایجاد شده بود. درک لغات و جملات برایم جلوه ی چندانی نداشتند. این حس را مدت ها گم کرده بودم.
کتاب را ورق می زدم و بی اینکه ترجمه عبارات و معنای لغات را بدانم، از خواندنش درک مفاهیم را می طلبیدم. می فهمیدم بی آنکه بدانم و می خواندم، بی آنکه بفهمم. گویی که تفسیر جمله ها، به صورت الهام در من سرریز می شدند. شناخت منظور نویسنده ی کتاب، یه شناخت خودش مربوط نبود.
از وضعیت پیش آمده، راضی نبودم. برایم سخت و دشوار به نظر می رسید. سابقا" که نمی فهمیدم و فکر نمی کردم، راحت تر بودم. به وضعیت قبلی عادت داشتم و تغییر برایم، هر چند سطحی، هر چند عمیق، دردناک بود. می خواستم نادان بمانم.
در همین لحظه بود که صدای عجیبی از در اتاق بلند شد. گویی کسی با مشت به آن می کوفت. یک نفر دیوانه که فکر کرده بود اختیار این سلول با من است. من پیش خودم فکر کردم چه خوب می شد که در سلول باز می شد و می توانستم بیرون آن را- شاید هم برای دیدن زن زندان بان کنجکاو بودم- ببینم. همین موقع با یک صدای نابهنجار، در اتاق باز شد. آرام آرام کنار رفت تا جایی که راهروی تاریک و بی نوری که تا آن زمان پشت اتاقم نفس می زد، نمایان شد.
یک جسم سیاه و لاغر که لباس بر تن نداشت، از تاریکی جدا شد و از چهارچوب آهنی اتاق داخل شد. مثل کسی که برهنه در سرما رها شده باشد، می لرزید. چشمان رک زده و درشتش را به من مات کرده بود و با تمام وجود به هیکل من که آن گوشه ی اتاق و کنار کتاب ها نشسته بودم، نگاه می کرد. دست خودش نبود که چشمانش تأثیر یک اثر هنری را در من می گذاشتند. اما راه رفتنش نشان می داد که کنترلش همدست خودش نبود. به جای اینکه راه برود، تلو تلو می رفت و اصلا" تعادل نداشت. گوشه ی مخالف اتاق، درست نقطه ی مقابل من نشست.
یادم نبود که وقتی به این دنیا و به این سلول وارد شدم، آیا کسی در اتاق بود یا نه؟ همچنین به خاطر نمی آوردم که اصلا" چطور به اتاق آمدم. آیا برای من هم در باز شد؟ هیچ چیز را به یاد نمی آوردم. اما چیزی که مشخص بود، او هم مثل من نمی توانست فکر کند. نمی توانست چیزی را که می دید تفسیر کند. اما چطور من به خاطر می آوردم؟
از روی زمین بلند شدم و با احتیاط به او نزدیک شدم. نمی خواستم از من بترسد. اما او اصلا" می ترسید؟ نمی دانم. روبروی او زانو زدم و کف دستم را روی پوست صورت او کشیدم. گرمای لطیف بدن او را حس کردم. او هیچ واکنشی نداشت. اما من حس کردم. گرمای لطیف پوستش را حس کردم. پیش از این دستم را روی بدن مرضیه هم لغزانده بودم، اما تمام عواطف و احساساتم مرده بودند. چه اتفاق ویژه ای رخ داده بود که به کلی تغییر کرده بودم؟
از مقابل جسم تازه وارد برخاستم و آهسته به سمت کتاب ها قدم برداشتم. این بار یک حس نومیدی در عمق وجودم اذیتم می کرد. از اینکه می فهمیدم ناامید بودم اصلا" خوشم نمی آمد. من به وضعی که داشتم عادت نمی کردم. آن را می فهمیدم ولی دوست نداشتم. یکی از کتابها را باز کردم.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#10
Posted: 21 Feb 2014 02:42
قسمت نهم_ قسمت آخر
چشم های خسته و کم رمقم را به سقف اتاق دوخته بودم. تاریکی خاصی در اتاقم جولان می داد. به پرده که نگاه می کردم، سایه ی دزدهایی را که یازده سال پیش به اتاقم آمده بوند به خاطر می آوردم. نور کمی جرأت کرده بود و از پرده ی ضخیم رد شده بود و بر وسایل اتاق سایه می انداخت. چه کابوس وحشتناکی را طی کرده بودم. به حد مرگ می ترسیدم. از اینکه زنده ماندم و از اینکه...
نمی دانستم که آیا اتفاقاتی که دیده بودم همگی را در رویا دیده بودم یا نه، اما وقتی از روی تخت بلند می شدم متوجه یک گیجی غیر معمول در مشاعرم شدم. حقیقتا" حس افرادی را داشتم که از مرگ بازگشته اند. از روی تخت بلند شده بودم ولی نه هدفی داشتم و نه رمقی در پایم. به کمد اتاقم نگاه می کردم اما رشته ی افکارم را در اشیای دیگر پی می گرفتم. تمرکزی روی حالاتی که طی می کردم نداشتم. بی اینکه بفهمم، صحنه هایی از زندگی جلوی چشمم مجسم می شد اما این صحنه ها، اصلا" در حافظه ی من ضبط نشده بود. پیش تر وقتی که در رابطه با این ها فکر می کردم، فقط سیاهی در چشمم مجسم می شد و هیچ چیزی نمی دیدم. اما در این موقع این تصاویر برایم برتر از واقعیت بودند. در میان زندگی و افکارم حیران ماندم. کدام یک حیات مرا شکل می داد؟ چرا خاطراتی محو برایم حکم و اهمیت خاصی پیدا کرده بودند؟
چند قدم به سمت جلو برداشتم. حالا دقیقا" مقابل آینه ی زرورق پیچیده ی اتاقم بودم. انعکاس نامشخص و کج و معوج صورتم را روی صفحه ی فلزی می دیدم اما این تصویر هیچ ارتباطی با من نداشت. طوری که انگار به من الهام شده باشد، چشم هایم بسته شد و یک تصویر را که به آن عادت داشتم اما نمی فهمیدم چرا آن را می بینم دیدم. تصویر مرضیه بود که روی یک تخت خواب با ملافه ی سفید با یک مرد تپل- که پشتش به من بود و من او را نمی دیدم- نزدیکی می کرد. او در این بین می خندید، خنده ی زشتی که انگار مخاطبش من بودم.اما آیا خنده ی مرضیه معنایی فراسوی این وهم و گمان مرا نداشت. او می خندید چون که از نزدیکی با آن مرد لذت می برد. او می خندید چون در ذهنش تصویری جز هم بستر شدن با آن مرد نبود.
چشم هایم را باز کردم و با حقارت به تصویر خودم روی زرورق نگاه کردم. دستم را مردد به سمت آینه دراز کردم و با تردید یک گوشه از ورقه ی نازک را گرفتم. دو دل بودم که آن را از جلوی آینه ی اتاقم کنار بزنم. بالاخره بعد از چند لحظه مصمم شدم و کاری را که قصد داشتم، انجام دادم. صورتم بعد از یک سال و شش ماه، معلوم شد. تمام این مدت تصویر خودم را هیچ کجا ندیده بودم. چقدر سنم را بالاتر از حد معمول حس کردم. لحظه ای شک کردم که شخص درون آینه خودم باشم.
از جلوی آینه به سرعت کنار رفتم تا بیشتر از آن، تصویر خودم را- که به خودم فقط شبیه بود- نبینم. سرمای عجیبی در اتاق حس کردم. فکر کردم که نیاز داشتم خودم را به یک شومینه بچسبانم، حتی اگر پوست تنم را ذوب می کرد. دوباره روی تخت دراز کشیدم و به چند ساعت خاموشی خودم فکر کردم. چند روز، چند ساعت، چند سال و چند قرن؟ این همه برایم بی مفهوم بود. تنها ناخوشی من در این لحظات نجات از مرگبود. من سایه های مرگ را به چشم خود دیده بودم و هرگز تا این حد از مردن لذت نمی بردم.
سردرگم و فقط از روی کنجکاوی دستم را روی کلید روشنایی ساعت روی میز اتاقم فشار دادم. هنوز تا بیدار شدن، یک ساعت و شش دقیقه مانده بود. آیا در این وضع، کسی از من انتظار داشت که سر کار بروم؟ آیا من یک نفر بیمار و یا یک نفر انسان رنج کشیده نبودم که مرگ شبنم حیات را بر صورتش چکانده بود؟ از نوشتن و خواندن، عجالتا" متنفر بودم. برای چندمین بار از تخت خوابی که به آن خو کرده بودم، جدا شدم و با ترس از اتاق بیرون رفتم. از اتاق مادرم صدایی شنیدم. با احتیاط جلو رفتم و گوشم را به در چسباندم. صدایی شبیه به گریه کردن بود اما شدیدتر از گریه ی معمولی. مادرم به دلیلی نامعلوم اشک می ریخت. با شنیدن این صدا، دیگر نمی توانستم روی پاهایم بایستم. روی زمین نشستم، در حالی که تکیه ام به در اتاق مادرم بود.
پایان
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...