درخواست ايجاد تايپكی با عنوان: (فاميل با حال ما) تالار: داستان های سكسینويسنده: خودم، جارزن (مسعود) تعداد قسمت ها: بيش از 20 قسمت
(قسمت اول)سلام به همگی من مسعودم و 24 سال سن دارم. این داستانی که میخوام واستون بگم مربوط میشه به تقریبا 10 سال پیش که تازه بابابزرگم فوت شد. من اون موقع 14 سالم بود. من خیلی بابا بزرگ و مامان بزررگ رو دوست دارم و واسه همین هم هست که اکثر اوقات با بچه های خاله و داییم اونجا بودیم و خوش میگذروندیم. بابابزرگم چون بازنشسته ی ارتش بود و دوستای زیادی هم داشت خونه اش بیشتر اوقات پاتوق دوستاش بود و تو زیرزمین بساط مواد کشیدن و مشروب خوردن برقرار بود. مامان بزرگ هم همیشه واسه بردن شربت و چایی یه نیم ساعتی میرفت پائین پیششون ولی به هیچ عنوان به ما اجازه ی نزدیک شدن به زیرزمین رو نمیداد وقتی که بابابزرگ و دوستاش اونجا بودند. ما هم چندان کنجکاو اونا نمیشدیم... بعد از بابابزرگ تا چند ماه همه خونه مامان بزرگ بودیم و تنهاش نذاشتیم. البته من و بچه ها که همیشه یشش بودیم. مامان و خاله ها . دایی و زن دایی و بچه هاشون... دوستای بابابزرگ هم بیشترشون تا چند ماه به مامان بزرگ سر میزدنند و کم کم اونا هم رفتند سر خونه زندگیشون. بجز دو سه تا از دوستاش که تا الانم به مامان بزرگ سر میزنند. من و پسر دائیم چون هم سنیم رابطه ی خیلی خوبی با هم داریم. و چون با مامان بزرگ رابطمون خوب بود دیگه اکثر مواقع پیش اون بودیم طوریکه خونواده هامون واسه دیدن ما بهمون زنگ میزدنند تا برگردیم خونه. خلاصه بعد از گذشت چند ماه اوضاع به حالت عادی برگشت و چون پسر دائیمم مدرسه ی دولتی میرفت یه شهر دیگه من تنها خونه مامان بزرگ موندم. از مامان بزرگم بگم که اسمش پری هست و ما مامان پری صداش میزنیم. اون موقع حدود 55 سالش بود و قیافش یه خورده پیر شده بود ولی هنوز ته مونده ی خوشکلیش تو صورتش پیدا بود. زندگیمون داشت روال عادیش رو طی میکرد که من متوجه رفت و اومد یکی و دو تا از دوستای بابا یزرگ به خونه مامان بزرگ شدم. مخصوصا خسروخان که دوست جون جونیه بابا بزرگ بود و علاوه بر اون شریک تجاری بابا بزرگم بود. اوایل هر 20 روز یا یه ماه یه بار میومد واسه حساب و کتاب و یه پولی به مامان بزرگ میداد و میرفت زیرزمین واسه کشیدن مواد و مامان بزرگم واسش چایی و شربت میبرد و چند دقیقه ای پیشش میموند. خسروخان آدم شوخ و بذله گویی بود و رفتارش با همه خوب بود و بقول مامان بزرگ تنها ایرادش همین مواد کشیدنشه... من و سامان پسر دائیم کاری به کارش نداشتیم و وقتی میومد مستقیم میرفت زیرزمین و مامان بزرگم میرفت پیشش به ما هم تاکید میکرد که همین بالا بمونید. من و سامان فقط یه بار شیطنتمون گل کرد که بریم کشیدنش رو ببینیم. واسه همین آروم رفتیم پائین و پشت پنجره ی زیر زمین نشستیم. مامان بزرگ تمام شیشه های زیرزمین رو پوشونده بود و هیچ جایی واسه دید زدن نبود. هر چی هم گوشامون رو به پنجره چسبوندیم هیچ صدایی نشنیدیم. خلاصه گذشت تا مدارس باز شد و سامان رفت مدرسه و من تنها موندم خونه مامان بزرگ. سامان که رفت من دیدم که رفت و آمد زن دایی مینا به خونه مامان بزرگ بیشتر شد. مامان بزرگ علاوه بر اونکه مادرشوهر اون باشه عمه اش هم هست. یعنی دختر دایی مامان منه. اون زمان حدود 40 سالش بود و 3 سالی از داییم بزرگتر بود. باباش یعنی دایی مامانم بعد از ازدواج بچه هاش برگشتند روستاشون و اونجا زندگی میکنند. خواهر و برادراش هم تو شهر بغلیمون زندگی میکنن و موقیت کاری داییم هم طوریه که تو یکی از شهرهای جنوبی کار میکنه و تو ماه سه هفته کاره . یه هفته میاد خونه و واسه همینه که اون بیشتر وقت زن دایی خونه عمه اش هستش. زن خیلی خوشکل و خوش هیکلی هستش. با وجود اینکه چادری هستش ولی یه آرایش غلیظی میکنه که دل آدم رو میبره. گفتم که بعد از رفتن بابایزرگ زن دایی مینا بیشتر به مامان بزرگ سر میزد و تقریبا اکثرکاراشون رو با هم انجام میدادند. از خرید کردن تا پیاده روی و ... همه کاراشون. البته مامان من و خاله ام هم میومدند ولی چون خونه داییم نزدیکتر بود زن دایی بیشتر میومد. حتی مواقعی که خسروخان میومد و میرفت زیرزمین و مامان بزرگ هم میرفت پبشش زن دایی که پبش من بود هم به اونا ملحق میشد. خلاصه دوستیشون از مرز عادی گذشته بود و همین باعث میشد که من یه شک های شیطونی به سرم بزنه... این شک ها با کارای اونا کم کم داشت به یقین تبدیل میشد...
(قسمت دوم) یه روز که از مدرسه برگشتم و طبق معمول یه سره رفتم خونه مامان بزرگم دیدم کسی نیست. اول در زدم و بعد با کلیدم در رو باز کردم و هر چی مامان بزرگم رو صدا زدم کسی جواب نداد. در رو بستم و اومدم بیرون و میخواستم برگردم خونه که ناهید خانم صدام کرد. ناهید خانم مامان دوستم فرشاده که یه سوپری جلو خونه اش داره . یه سالی میشه که از شوهرش طلاق گرفته و با فرشاد تنها زندگی میکنه. رفتم پیشش. سلام و احوالپرسی کردیم و گفت: مامان بزرگت با زن داییت 2 ساعت پیش از خونه رفتند بیرون و گفتند که بهت بگم که تا عصر نمیان... بهش گفتم: نگفتند کجا میرن؟... گفت: نه... با ماشین دوست بابابزرگت رفتند... گفتم: خسرو خان؟... گفت آره... ازش تشکر کردم و باز برگشتم خونه مامان بزرگ. خواستم بخوابم اما اصلا خواب به چشام نیومد. همون فکرایی که چند وقتی بود میزد به سرم بار اومد سراغم... اینکه مامان بزرگ با خسروخان رابطه داره. اوایل خودمو مسخره میکردم بابت این فکرا اما با کارای این چند وقتش داشت فکرمو منحرف میکرد. سوم راهنمایی بودم و کاملا میتونستم رفتاراش رو تجزیه و تحلیل کنم. رفت و اومدای گاه و بیگاهش به بیرون... آرایش ملایمی که میکرد هر چند چادری بود و زیاد از آرایش کردن خوشش نمیومد... اینکه هرگز به من و سامان اجازه نمیداد که حتی به زیرزمین هم نزدیک بشیم... و این اواخر که زن دایی هم قاطی اون شده بود... تو همین فکرا بودم که خوابم برده بود و از خواب که بیدار شدم دیدم دو ساعت خوابیده بودم. بلند شدم و رفتم دستشوئی و برگشتم که برم پای تلویزیون که صدای باز شدن در اومد. رفتم از پشت پنجره نگاه کردم. مامان بزرگ بود و زن دایی... در رو بستند و نمیدونستم چی دارن به هم میگن که قاه قاه خنده ی جفتشون بلند شد!... زن دایی یه چیزی گفت که مامان بزرگ خندید و دیدم که کف دستش محکم زد رو کون زن دایی...!!! تعجب کرده بودم. یعنی اینا تا این حد با همدیگه راحتن... زن دایی چادرشو از سرش برداشت و دیدم زیرش فقط یه شلوار نخی تنگ پوشیده و یه پیرهن مردونه... یعنی با این تیپ سوار ماشین خسروخان شده بود؟!!! من سریع برگشتم و تلویزیون رو روشن کردم و جلوش دراز کشیدم. اونا وارد که شدن منو که دیدن احساس کردم تو نگاه اول یه شک بهشون وارد شد ولی سریع خودشون رو جمع و جور کردن و یه سلام گرمی با من کردن. چند دقیقه بعد زن دایی بلند شد که بره و هر چی مامان یزرگ اصرار کرد نموند. مطمئن بودم اگه من نبودم اون میموند. زن دایی که رفت مامان بزرگ منو فرستاد مغازه ناهید خانم تا یه چیزی واسه شام بگیرم. رفتم و برگشتنی طبق حدسی که میزدم مامان بزرگ حموم بود.... یه شب دیگه که سامانم بود با هم داشتیم تلویزیون میدیدیم خسروخان اومد و مامان بزرگ بعد از اینکه سخت تاکید کرد که بشینید درس بخونید یعنی اینکه پائین نیایید رفت پیشش. حدود ده دقیقه بعد من به سامان گفتم که من برم یه چند تا پفک از مغازه فرشاد بگیرم و بیام. رفتم و برگشتنی دیدم که خسروخان داره میره. دور که شد من وارد خونه شدم. در رو که بستم دیدم مامان بزرگ داره از تو زیرزمین میاد بیرون. چون پشت در تاریک بود منو ندید. دیدم که موهای مرتبش پریشون شده بود و اون داشت مرتبشون میکرد. بلوز و دامنشو هم مرتب کرد و رفت بالا. من یه دو سه دقیقه بعد رفتم. دیدم کنار سامان نشسته. تابلو بود که حالش یه جوریه... این اواخر دیگه رفت و اومدشون یه خورده تابلو شده بود تا جایی که فرشاد هم بهم طعنه میزد. چون روش نمیشد که به مامان بزرگم چیزی بگه به زن داییم متلک میگفت و که عجب چیزی شده و بده ما هم بکنیمش و اینا. البته منم یه چیزایی رو نثار مامانش میکردم. تابستون سال بعدش من میرفتم اول دبیرستان و تو اوج دوران بلوغ و هیجانات سکسی. مامان بزرگ و زن دایی هم کماکان به کاراشون ادامه میدادند و من هنوز هیچ گزکی ازشون به دست نیاورده بودم. محله ما تو حاشیه ی شهره و تقریبا تو کوهپایه هستیم و یه رودخونه از یه کیلومتری ما رد میشه. تابستونا کار من و فرشاد اینه که تو مخفیگاهی که درست کردیم بریم و زنا و دخترایی که واسه آبتنی میومدند رو دید بزنیم. البته بارها هم شده که فامیلای خودمون رو دید زدیم ولی این مساله بیم ما حل شده است. اون روز حوالی ساعت 11 رفتیم تو مخفیگاهمون و دیدیم که حدود یه ساعت و نیم بعد شش هفتا از خانما اومدند. بین اونا زن داییم هم بود. فاصلمون خیلی نزدیک نبود ولی اونقدرم دیر نبود که نتونیم تشخیص بدیم. شاه کس اونا زن دایی مینا بود. همشون با لباس رفتند تو آب بجز زن دایی که پیرهنشو دراورد و با یه تاپ و شلوارک بود. هنوز بدنش کامل تو آب نرفته بود که فرشاد گفت: جووون... چه کس و کونی داره زن داییت... خوش بحال هر کی که میکندش... این حرفو با یه حالت خاصی گفت و منم یه مشت زدم در کون گنده اش که صدای باحالی داد و هر دومون خندیدیم. سرگرم نگاه کردن بودیم. هر کدوم از زنا که از آب میومدند بیرون چون شلواراشون خیس بود کونشون گنده تر نشون میداد و همین باعث میشد که ما حشری تر بشیم. فرشاد بلند شد نشست و کیرشو دراورد و مشغول مالیدنش شد. من همچنان به شکم خوابیده بودم و دستامم زیر چونم بود و داشتم به درون آب و هیکلای زنا نگاه میکردم. فرشاد کم کم دستش رفت سمت کون من و بردش تو شلوارمو مشغول مالیدن کونم شد. کار همیشگیمون بود. حشری که میشدیم باید کون هم میذاشتیم. آروم شلوارمو کشید پائین و خودمم کمکش کردم. کیرمو گذاشتم زیر شکمم تا اذیت نشه. لای کونمو باز کرد و کیرشو کشید لاش. گرمای کیرش و شیار کونم حس خیلی خوبی بهم میداد. گفت: من عاشق این کون بدون موئه تو ام... چیکار میکنی مسعود که یه ذره مو نداره بدنت؟... بهش گفتم این ارثیه داداش من... خندید و گفت: من فدای بقیه وارثا هم بشم... کون خودشم فوق العاده تمیز و خوردنی بود. کیرشو گذاشته بودلای کون منو خوابیده بود روم و عقب جلو میکرد. گفت: چی میشد جای تو الان زن داییت اینجا بود؟... گفتم: اونوقت خودم میکردمش و به تو هیچی نمیرسید... گفت: دوس داری بکنیش؟... گفتم: تو چی؟... گفت: من که آرزومه... گفتم: منم آره... گفت: پس کیرم تو کون مینا خانم... و کیرشو خیس کرد و گذاشت رو سوراخ کونم. کیرش باریک بود. منم کونمو شل گرفتم . راحت وارد شد. اوایل که همدیگه رو میکردیم دردم میومد ولی الان دیگه نه و تازه لذتم میبرم. اولاش آروم میکرد و بعدش دیگه تا ته میزد تو کونم و همش هم قربون صدقه ی کون زن دایی مینا میرفت. چند بار کیرشو دراورد و یه کم تف به سرش مالید و باز کرد تو کونم. هر دومون داشتیم کیف میکردیم. دستشو برد پائین تا کیر منو هم بماله که بهش گفتم: من نمیخوام آبم بیاد... گفت: چرا؟... گفتم: برگشتنی میکنمت... گفت: خب پس پاشو قنبل کن تا بهتر بکنمت... منم کونمو تا اونجایی که میتونستم دادم بالا تا جایی که خودمم احساس کردم سوراخم حسابی باز شده. اونم کیرشو یه ضرب تا ته فرستاد ته کونم. یه سوزش لذت بخشی احساس کردم. رفت و اومد کیرش تو کونم حس خیلی خوبی بهم میداد. هم کیرش باریک بود و هم خوب میکرد. البته اونم وقتی من میکنمش حسابی لذت میبره. کیرم حسابی سیخ شده بود. میدونستم که اگه دست بهش بزنم آبم میاد. چون عصر میخواستم فرشاد رو بکنم بیخیال جلق زدن شدم. فرشاد برای چندمین بار کیرشو دراورد و خیس کرد و یه تفی هم انداخت رو سوراخ کون من که چون گشاد شده بود احساس کردم تا خود روده بزرگم رفت. باز کیرشو کرد تو کونم. اینبار محکمتر تلمبه میزد. پاهام کم کم داشت درد میگرفت که گفت: آبمو بیارم... گفتم: آره... کیرشو کشید بیرون و آبشو ریخت رو زمین. منم با دستمال کاغذی کونمو تمیز کردم. لباسامون رو مرتب کردیم و تو راه برگشتن من کیرم هنوز سیخ بود. فرشاد گفت: میخوای واست بخورم آبت بیاد؟ گفتم: نه عصر میام ترتیب کونتو میدم... گفت: پس مامانم که رفت مغازه بیا...
(قسمت سوم) برگشتم پیش مامان بزرگ و نهاررو که خوردم گرفتم خوابیدم. حدودا ساعت 5 بیدار شدم. ناهید خانم ساعت 5 و نیم میرفت مغازه. رفتم دستشوئی و بعد اومدم و دست و صورتمو شستم و یه نیم ساعتی تلویزیون رو روشن کردم و مشغول دیدن شدم تا وقت بگذره. مامان بزرگ تو باغجه بود و داشت گلا و درختارو آب میداد. سر ساعت 5 و نیم به مامان بزرگ گفتم که میرم پیش فرشاد و تو کوچه که رفتم دیدم مامان فرشاد مغازه رو بار کرده. من هر وقت مغازه باز باشه از اونجا میرم پیش فرشاد و واسه همین رفتم تو مغازه. یه سلام گرمی کردم ناهید خانم و گفتم: فرشاد بیدار شده؟... گفت: آره... انگار منتطرت بود... رفتم تو و از حیاطشون رد شدم و وارد ساختمون شدم. در رو بستم و رفتم تو اتاق فرشاد. پشت کامپیوتر نشسته بود و داشت فیلم سکسی میدید. خوش و بشمون چند تا فحش بود که به هم میگفتیم. یه صندلی رو گذاشتم بغلش و اونم رفت و در اتاق رو قفل کرد. هر چند مامانش تو این اتاق نمیومد وقتی که من پیش فرشاد بودم ولی واسه محکم کاری خوب بود. گفت: شروع کنیم؟... گفتم: هر جور میل توئه... گفت: بیا شروع کنیم شاید مامانم بیاد... وسط اتاق وایسادیم و شلوارامون رو دراوردیم. کیر هر جفتمون سیخ سیخ بود. یه تار مو هم تو بدنامون نبود. فرشاد گفت: بیا لخت کامل بشیم بدنامون بچسبه به هم بیشتر حال کنیم... گفتم: باشه... تی شرتامونم دراوردیم و اولین کاری که کردم بادستام سینه هاشو گرفتم. چون یه کم تپل بود سینه هاش مثل دختر10 ساله بود. قلقلکش میومد و نمیذاشت زیاد با سینه هاش بازی کنم. من با کبر بلندم نشستم رو صندلی و اونم اومد تو بعلم نشست. کیرم لای کونش بود. داشت با فیلمای تو کامپیوترش ور میرفت و بالاخره هم همون پوشه ی مورد علاقه اش رو آورد. سکس پسر با مامان. من هنوز دلیل این همه اشتیاق فرشاد واسه دیدن این فیلما نمیدونم. اینقدر با فرشاد این فیلما رو دیده بودم که خودمم کم کم خوشم میومد. داشت یه فیلمو انتخاب میکرد و کونشم میمالید رو کیرم که احساس کردم کیرم چرب شده. لای کونشو باز کردمو دیدم که بعله... کونشو وازلین مالیده. بهش گفتم: حسابی کونتو آماده کردیا... گفت: قبل از اینکه تو بیایی داشتم با کونم ور میرفتم... فرشاد یه فیلمو انتخاب کرد و بعدش صندلی رو بردیم یه خورده عقب تر تا راحت تر باشیم. فیلم یه مادر و پسری بود که تو حیاط خونشون سکس میکردن. اول مامانه حسابی کیر پسرش رو ساک میزنه و بعدشم زیر درخت تو حیاط سکس میکنند. من رو صندلی نشسته بودم و فرشادم اومد و اول یه تف انداخت رو کیرم و حسابی خیسش کرد و بعدشم پشت به من قنبل کرد و کونشو آروم میاورد سمت کیر من. کیرم که خورد به سوراخ کونش یه حس خیلی خوبی بهم دست داد. با اینکه بارها کون فرشاد رو کرده بودم ولی هر با واسم تازگی داشت. سر کیرم که وارد شد یه کم مکث کرد ولی بقیه ی کیرمو راحت کرد تو کونش و تا ته نشست روش. یه آهی کشید و گفت: راحت شدم... گرمای کونش با حال بود و کون گندشم تمام شکمم رو پوشونده بود. اولش آروم بود ولی یکم که گذشت تند تند کونشو میکوبید به کیرم. معلوم بود که امروز حالش خوب نبود و بد جور حشری شده بود. کونش که حسابی باز شد از رو کیر من بلند شد. منم بلند شدم و فرشاد صندلی ها رو برعکس کرد و رفت روش قنبل کرد و همونطوری که فیلمو میدید کونشو گرفت سمت من. منم کیرمو تا ته کردم تو کونش. اینجا چون ابتکار عمل دست من بود با حال تر بود. کیرمو تا ته میزدم تو کونش و در میاوردم. با برخورد کیرم به کونش موج قشنگی رو باسنش ایجاد میشد. فرشاد محو فیلمه شده بود و منم از پشت داشتم تو کونش تلمبه میزدم و تو آسمونا بودم. کونش حسابی گشاد شده بود و روون روون بود. چشامو بستم و تو ذهنم ناهید خانمو مجسم میکردم که جای فرشاده و دارم از کون میکنمش و اونم ازم میخواد که محکمتر بکنمش. قیافه ی فرشاد کپیه مامانشه. هر دو ساکت بودیم و فقط صدای شالاپ شالاپ برخورد کیر من با کون فرشاد به گوش میرسید. واسه اینکه یه چیزی گفته باشم الکی گفتم: فرشاد مامانت نیاد یه وقت؟... گفت: کارتو بکن اون حالا حالاها نمیاد... با تجسم مامانشم حشرم زیادتر میشد و محکمتر میکردم تو کونش. گفتم: خب اگه بیاد بد میشه... هر دومون لخت لختیم... فرشاد دیگه چیزی نگفت. فهمیدم امروز حوصله صحبت کردن درباره ی مامانشو نداره والا مثل هر روز تا کیر منو نمیکرد تو کس مامانش ول نمیکرد. البته فرشاد فقط با من از این شوخیا داره اونم بیشتر موقعی که داریم همدیگه رو میکنیم... احساس کردم که شاید ناراحت شده باشه. هر چند اون از این اخلاقا نداره ولی خواستم فضا رو عوض کنم بنابراین بحث رو کشوندم به امروز ظهر و همینطور که سرعت ضربات کیرم رو به کونش بیشتر کرده بودم گفتم: خوب امروز کون زن دایی بیچاره منو دید میزدیا!!!... گفت: این شاه کون رو هر کی ببینه میخش میشه نه من... گفتم: دوست داری بکنیش؟... گفت: آره هر وقت میاد مغازه میخ کونش میشم و بعدش بیادش جلق میزنم... با تعریفاش از زن داییم احساس کردم کیرم گنده تر شده و حشرم صد برابر. یه کم دیگه که تو کونش زدم فرشاد گفت: خسته شدم زانوم درد گرفت... کیرمو از تو کونش دراوردم. یه ذره هم کثیف نشده بود از بس این پسر تمیز بود. یه کم کونشو مالید و گفت: آتیشم زد کیرت... به امید روزی که تلافیشو سر زن داییت دربیارم... هر دومون خندیدیم. بعدش من رفتم رو تختش خوابیدم و فرشادم اومد روم. پاهاشو دو طرف من باز کرد و آروم نشست رو کیرم. سر کیرمو با سوراخ کونش تنظیم کرد و خیلی راحت اونو فرشتاد داخل. بعد خیلی آروم بالا پائین میکرد. کیرش حسابی سیخ شده بود. تو دستام گرفتمش و باهاش بازی میکردم. فرشاد گفت: زیاد نمالش یهو آبم میاد... کیرشو ول کردم و گفتم: فرشاد یه چیزی بگم راستشو میگی؟... گفت: آره میگم... بگو... گفتم: وقتی زن داییم میاد تو مغازتون تو حسابی دیدش میزنی... نه؟... گفت: خب آره... با تیپایی که زن داییت میزنه تو هم باشی میری تو بهرش نه من... گفتم: من که خیلی وقته تو کف زن داییمم ولی اون که منو هنوز حساب بجه میکنه... بیشتر با چه تیپی میاد مغازه؟... فرشاد دیگه ثابت رو کیرم نشسته بود و تکون نمیخورد. گفت: یه روز اومده بود مغازه و من تنها بودم. چادرشو هی باز و بسته میکرد. یه تاپ قرمز پوشیده بود و یه شلوار نخی چسبون. (مثل ساپورتای الان بود). باور کن مسعود کسشو کامل از رو شلوارش دیدم. وقتی رفت پریدم تو پستو و کیرمو دراوردم و بیاد کسش که جلو چشام بود جلق زدم. حرف فرشاد که به اینجا رسید دیگه من به مرز انفجار رسیده بودم. یه فشار به کیرم دادم . اونو تا ته کونش فرستادم و هر چی آب داشتم رو ریختم تو کونش. لمبرای کونشم چنگ میزدم. فرشادم ریختن آبم تو کونش رو متوجه شد و تکون نخورد. واقعا عالی بود. بهترین کونی بود که تو این چند وقت اخیر از فرشاد کرده بودم. تا یکی دو دقیقه هیچکدوممون نای بلند شدن نداشتیم. کیرم که خوابید و کوچیک شد فرشاد از روش بلند شد و همزمانم یه گوز آبدارم داد که هر دومون خندیدیم. فرشاد گفت: پاره ام کردی مسعود... حالا جواب مامانمو چی بدم؟... منم بلند شدم که برم دستشوئی و خودمو بشورم. فرشاد یه کم با کیرش کشید لای کونم که بهش گفتم: حسش ندارم فرشاد... جلق بزن... همون طوری لخت رفتم تو دستشوئی تا کیرمو بشورم. شاشیدم و بعدشم کیرمو شستم و اومدم پیش فرشاد. جلو کامپیوتر وایساده بود و محو فیلم بود و داشت جلق میزد. آب کیر منم داشت از پاش میچکید پایین. من لباسامو پوشیدم و رو تخت نشستم. اونم یه دقیقه ای کیرشو مالید و چند تا آه بلند کشید و آبشو خالی کرد تو دستمال کاغذی که تو دستش بود. چند لحظه طول کشید تا آروم شد. بعد دستمال رو مچاله کرد و رو به من گفت: کونی چرا لخت رفتی بیرون... الاناست که مامانم بیاد... گفتم: حالا که نیومد... لباساشو پوشید و اون با لباس رفت دستشوئی. من رفتم پشت کامپیوتر نشستم که صدای باز شدن در هال اومد. فرشاد در رو نیمه باز گذاشته بود. آروم سرک کشیدم دیدم که مامانشه و رفت تو اتاق خودش. در رو یه خورده بیشتر بستم و برگشتم سر جام. یه دقیقه نشد که باز صدای باز شدن در رو شنیدم. سریع پریدم پشت در و تو هال رو نگاه کردم. یهو احساس کردم برق 220 بهم وصل شد!!!!! از دیدن اونچه تو اون چند ثانیه دیدم شاخم در اومد. ناهید خانم مامان فرشاد لخت لخت از تو اتاقش اومد بیرون و داشت میرفت سمت حموم!!!!! از روبرو داشت میومد. پستونای گنده اش خیلی باحال بالا و پایین میرفتند. کسش با اینکه بین رونای گوشتیش گم شده بود ولی تونستم سیاهیش رو ببینم. تو اون چند ثانیه محو ناهید خانم شده بودم که صدای باز شدن در دستشوئی رو شنیدم. مثل فنر پریدم سر جام. فرشاد سریع اومد تو اتاق و در رو هم محکم بست. صدام به شدت میلرزید از هیجان. واسه اینکه اون شک نکنه بهش گفتم: کی بود؟... گفت مامانم بود... نمیدونست تو هنوز اینجایی... دستام خیلی تابلو میلرزید. به زحمت تونستم جلو هیجانم رو بگیرم. ناهید خانم اگه نمیدونست که من اینجام میدونست که فرشاد خونه است. پس چرا جلو اون لخت مادرزاد بود؟ چرا فرشاد مامانشو که دید مثل من هراسون نشد؟ این سوالات تو اون چند ثانیه مدام تو ذهنم جولان میدادند. یاد حرفای سامان افتادم که درباره ی فرشاد و مامانش یه چیزایی میگفت. پس تمام حرفاشم بیخود نبود... تو اون شرایط فرشاد سر حرفو باز کرد و گفت: کونم خیلی میسوزه مسعود... کونی امروز چت بود؟... زدی پاره ام کردی... گفتم: تقصیر خودته که امروز منو بد جور حشری کردی... خندید و گفت: یعنی با شنیدن تعریف از اندام زن داییت حشری میشی؟... گفتم: آره... اون که به جای خود ولی کون سفید جنابعالی هم بی تاثیر نبود... فرشاد گفت: اگه اون چیزی که از زن داییت دیدم رو واست بگم چیکار میکنی؟... گفتم: چی دیدی؟... گفت: الان نمیشه... بعدا بهت میگم... بعدشم باید قسم بخوری که به کسی نگیا... گفتم: قسم میخورم... زود باش بگو... گفت: حالا نه... مفصله... شب مامانم میره خونه خالم من تو مغازه تنهام... بیا اونجا واست میگم... دل تو دلم نبود که فرشاد چی رو از زن داییم دیده و الانم نمیگه و میگه مفصله؟... حتما مورد مهمیه که الان نگفت. با شنیدن این خبر دیگه کلا از حالت طبیعی داشتم خارج میشدم که بلند شدم تا برم. از شوک لخت دیدن مامان فرشاد در نیومده بودم که حالا اون یه شوک دیگه بهم وارد کرد با این تفاوت که اولی رو با چشای خودم دیدم ولی این مورد زن دایی رو نمیدونستم چیه؟. فکرمم اصلا کار نمیکرد. مطمئن بودم که فرشاد چیز باحالی رو دیده از زن داییم و از اون مطمئن تر اینکه به جز به من با هیچ کس دیگه ای این مسائل رو مطرح نمیکرد. از خونه فرشاد اومدم بیرون. اونم تا پشت در باهام اومد و از فاصله خونشون تا خونه مامان بزرگ هزارتا فکر جورواجور اومد تو سرم. یعنی چی از زن داییم دیده؟... همین چیزای معمولی که همیشه من از اون و مامان بزرگم میبینم یا چیز دیگه ای؟... مطمئن بودم که خبر دیگه ایه چون اون موارد رو همیشه به شوخی بهم میگه. از فکر زن دایی که اومدم بیرون تازه کیرم شروع کرد باز به بلند شدن. اونم بخاطر چی؟ بخاطر ناهید خانم... باورش برام مشکل بود که ناهید خانم با پسرش فرشاد اینقدر راحت باشه که جلوش لخت مادرزاد بگرده. چند ماه پیش سامان پسر داییم یه چیزایی بهم گفته بود ولی من اونا رو به حساب خالی بندی های اون میذاشتم ولی الان یه نمونه اش رو با چشای خودم دیدم.
(قسمت چهارم) اولین باری که سامان از رابطه فرشاد با مامانش گفت یه شب بود که خونه مامان بزرگ بودیم و اون این حرفا رو از لای صحبت های مامانش و مامان من که اون روز عصر خونشون بود شنیده بود. (از اینجا به بعد تمام اتفاقاتیه که سامان دیده و شنیده بود و بعدا مفصل واسه من تعریف کرد) سامان میگفت که تو اتاق دراز کشیده بودم که با صدای مامانم و عمه ثریا (مامان من) از خواب بیدار شدم. حوصله بلند شدن نداشتم. همون طور دراز کشیده بودم و به صحبت های اونا گوش میدادم. در اتاقم کامل باز بود و راحت و واضح صداشون رو میشنیدم. صحبتای اولیشون که همون غیبتای همیشگی زنونه است و من زیاد بهشون توجه نمیکردم. از هر دری صحبت میکردند تا اینکه یهو عمه ثریا به مامانم گفت: راستی دیشب با داداشمم کاری کردی یا نه؟... مامانم خندش گرفت و گفت: اووه... آره... اونم دو بار... پر و پام رو که دید دیگه نتونست خودشو کنترل کنه... میگم این اشرف خانمم کارش حرف نداره ها... کاش زودتر میرفتم پیشش... سامان گفت منم کم کم داشت از حرفاشون خوشم میومد و خیلی آروم و سینه خیز رفتم تا کنار در و سرک کشیدم. اونا پشتشون به من بود و داشتن سبزی پاک میکردن. عمه گفت: من که بهت میگفتم کارش حرف نداره... من که هر وقت میرم پیشش شبش پرویز (بابای من) تا یه ساعت واسم میخوره... مامانم گفت: خوش بحالت... من که آرزومه سهراب (داییم) فقط یه بار واسم یه لیس کوچولو بزنه... بعد هر دو شون خندشون گرفت. یه کم بعد مامان تو گفت: میگم مینا این ناهید خانم واسه کی خودشو اینقدر صاف و صوف میکنه؟... نکنه زنیکه کسی رو زیر سر داره... من زن مجرد ندیدم اینقدر به خودش برسه... مامانم گفت: اتفاقا ثریا جون منم چند وقت پیش همین حرف رو به شهین زدم... (شهین عمه فرشاده که تو همین محله هستند و اصلا هم رابطه ی خوبی با فرشاد و مامانش بعد از قضیه طلاقشون ندارند)... اونم یه حرفایی زد که آدم روش نمیشه بگه... عمه گفت: وا مینا جون حالا دیگه ما شدیم غریبه؟... خب بگو ببینم این شهین چی میگفت درمورد ناهید؟... غلط نکنم قبل از طلاق ناهید این دو تا با هم سر و سری داشتند... شنیدم که این شهین هم سر و گوشش میجنبه... مامانم گفت: اینا رو ولش کن... اون چیزی که شهین گفت رو بشنوی شاخت درمیاد... بین خودمون بمونه ثریا جون ولی شهین میگفت ناهید این همه بزک مزک که میکنه همه اش واسه پسرش فرشاده... میگفت اون حتی قبل از طلاقش هم به پسرش کس میداده... حالا که دیگه میدونم خالی شده و اون میتونه حسابی واسه پسرش جولان بده... میبینی شهوت آدمو به چه کارایی وادار میکنه ثریا جون؟... مامانتم با تعجب گفت: وا مینا جون راست میگی؟... بر شیطون لعنت... یعنی واقعا ناهید با پسرش سکس داره؟... من که باورم نمیشه... مطمئنم که این شهین میخواد پشت سرش حرف درست کنه... والا چطور تا قبل از طلاقش از این حرفا نمیزد؟... مامانم گفت: اگه بهت بگم که شهین این حرفا رو قبل از طلاق ناهید بهم گفته دیگه چی میگی؟... عمه ساکت شد. مامان باز ادامه داد: شهین قبل از طلاق ناهید با برادرش رابطه ی خیلی خوبی باهاش داشت و بیشتر از بقیه ی خواهر شوهراش با ناهید رفت و اومد داشت واسه همین حتما یه چیزایی دیده که میگه... راست و دروغش با خودش ولی میگفت حتی تا چند سال پیش هم ناهید فرشاد رو حموم میبرد و چند بارم تو بچگیش دیده که کیرشو گذاشته تو دهنشو میخورده... میگفت یه بارم رفتم خونشون هر دو تاشون تو اتاق ناهید لخت بودند و فرشاد به اصطلاح داشته مامانشو ماساز میداده ولی کاملا خوابیده بود روش و داشته بود میکردتش... عمه ثریا گفت: چی بگم؟... آدم میمونه تو کار بعضیا... عین همین حرفا رو سامان از مامان من و مامان خودش شنیده بود و شبش اومد واسه من تعریف کرد. یا یه بار دیگه که خود سامان از رو پشت بوم خونشون اونا رو دیده بود. شبای تابستون طرفای ما اکثرا میرن رو پشت بوم میخوابن و واسه همین اولای صبح اگه کسی بتونه تو رو پشت بوم یا تو حیاط همسایه ها رو دید بزنه صحنه های قشنگی رو میبینه. خود منم از دیدن همسایه ها بی نصیب نبودم. سامانم چند بار موفق شده بود تو حیاط فرشاد اینا رو دید بزنه. فرشاد و مامانش شبا تو حیاط میخوابیدن. البته چون ناهید خانم زودتر بلند میشده سامان فقط میتونسته فرشاد رو ببینه که اونم همیشه فقط با یه شرت بوده. همینم واسه سامان جای تعجب داشته که فرشاد فقط با یه شرت شبا تو بغل مامانش میخوابه. تا اینکه بالاخره یه روز صبح سامان ناهید خانم رو هم میبینه. سامان میگفت از خواب که بیدار شدم دیدم مامان و بابام رفتند پائین منم سریع سینه خیز رفتم لبه پشت بوم و آروم سرک کشیدم و با دیدن ناهید خانم همون اول صبحی کیرم سیخ شد!!! اونم تازه از خواب بیدار شده بود و میخواسته بلند بشه که من دیدمش. حالا تو چه وضعیتی؟!!! همون طور که رو تخت نشسته بود لخت بود و پستونای گنده اش خود نمایی میکرد!!! بعد لباس عربیش رو که مرتب که میکرد تا بپوشه بلند شد و من فقط دیدم که یه شرت پاشه از اینا که کل کون رو میپوشونه!!! بعد لباسشو پوشید و از رو تخت اومد پائین و رفت تو ساختمون. سامان میگفت بعد از اون حرفای مامانش و مامان من دنبال کوچکترین فرصتی میگشته تا ناهید خانم رو دید بزنه که بالاخره اون روز صبح موفق میشه. حالا بماند که همون جا رو پشت بوم سامان یه جلق حسابی به یاد پستونای ناهید خانم میزنه. خلاصه من بعد از این ماجراهایی که سامان از فرشاد و مامانش واسم گفته بود بد جور تو خماری این بودم که یه جورایی از قضیه سر در بیارم و امروز با اتفاقی که تو خونه فرشاد افتاد و من مامانش رو لخت دیدم تا حدودی پی به صحت گفته های سامان بردم ولی باز ته دلم یه چیزی میگفت که باید ته و توی قضیه رو دربیارم. خونه که رسیدم لمیدم جلو تلویزیون و مامان بزرگم داشت یه چیزی واسه شام آماده میکرد. نگام به تلویزیون بود اما تمام حواسم پیش ناهید خانم. کیرمو که به زحمت خوابونده بودمش باز داشت بلند میشد. اونو جابجا کردم تا زیاد تابلو نباشه. تو افکار خودم بودم که یهو یاد حرف فرشاد افتادم... شب بیا مغازه تا یه چیزی درباره ی زن داییت بگم... تپش قلبم تند تر شد و کیرمم داشت بلند تر میشد. یعنی فرشاد چی میخواست بگه؟... فکرم به جایی قد نمیداد. هر موردی بود رو تو ذهنم مرور کردم. حتی جندگی زن داییم!!! باید سریعتر شامو میخوردم و میرفتم مغازه پیش فرشاد. تا مامان بزرگ شامو آماده میکرد من یه حمومی کردم و باز اومدم جلو تلویزیون. شام که خوردم به مامان یزرگ گفتم: من میرم مغازه ناهید خانم پیش فرشاد... مامان بزرگ هم گفت: منم دارم میرم خونه داییت پیش زن داییت اینا... ساعت هنوز 8 نشده بود که من رفتم مغازه پیش فرشاد. یه پسر بچه تو مغازه بود. بیرون رو که نگاه کردم مامان بزرگ رو دیدم که داشت میرفت سمت خونه دایی. پسره که رفت فرشاد اومد و سلام احوال کردیم و نشستیم. دل تو دلم نبود که چی میخواد بگه؟. بهش گفتم: خب بگو چی میخواستی بگی؟... گفت: بابا چه عجله ای داری تو؟... یه دقیقه بشین میگم بهت؟... گفتم: نمیدونی از وقتی که رفتم تا الان این موضوع تو سرمه که چی میخوایی بگی... زود باش بگو... گفت: خیلی خب ولی باید قول بدی که این موضوعم مثل همیشه بین خودمون میمونه... گفتم: قول میدم... گفت: من زن داییت رو با یکی از دوستای داییت دیدم... پس موضوع مربوط به جندگی زن داییه؟ همون موضوعی که خودمم بهش فکر میکردم و واسه شنیدنش آماده بودم. پس زیاد جا نخوردم وقتی اینو از فرشاد شنیدم. گفتم: چی دیدی؟... همشو بگو... فرشادم تمام ماجرا رو اینطوری واسم تعریف کرد: ... این قضیه مال 7-8 ماه پیشه. یعنی همون روزایی که تعطیلات عید تموم شده بود و سامان هم برگشته بود مدرسه و داییتم سر کار بود. البته من اولش نمیدونستم داییت اینجا نیست. اون هفته چون شیفت عصر بودیم صبحا میومدم مغازه. یه چند روز پشت سر هم میدیدم که یکی از دوستای داییت هر روز صبح میاد دم در خونشون و میره تو و یه ساعت بعدشم میره. من فکر میکردم که اون میاد پیش داییت ولی همون روزا اتفاقی از خودت شنیدم که داییت این هفته تازه رفته سر کار و تا سه هفته دیگه هم نمیاد. دیگه کاملا به رفت و اومد اون یارو مشکوک شدم. داییت که نبود. سامانم که مدرسه بود. پس اون میومد پیش کی؟ جز زن داییت و دختر داییت هم کس دیگه خونه نبود. تازه دختر داییتم صبحا دبیرستان بود. تا اینکه یه روز که رفته بودم رو بوم کفترام رو دون بدم دیدمشون. اون روز اون یارو بدون ماشینش اومده بود و من اومدنش رو ندیدم. بالا پشت بوم بودم که صدای باز شدن در ساختمونشون رو شنیدم. خودمو مخفی کردم و یواشکی سرک کشیدم. دیدم همون مرده اومد بیرون و پشت سرشم زن داییت اومد. جالب اینجا بود که موهاش لخت و پریشون بود و یه چادرم انداخته بود رو شونه اش و اون مرده رو تا دم در بدرقه کرد. جالب تر این بود که تو همون چند قدم راهی که اومد من دیدم که پاهاش تا زانو لخته و چیزی انگار پاش نیست. مرده در رو سریع باز کرد و زن داییت هم یه نگاه به بیرون انداخت و سریع در رو بست و اومد تو حیاط... حالا بگو چی دیدم؟... (فرشاد همون طور که داشت اینا رو تعریف میکرد دستش هم تو شلوار گرمکنش بود و داشت کیرشو میمالید. به این جای ماجرا که رسید سرعت مالوندنش رو بیشتر کرد)... زن داییت چادرشو که از سرش برداشت دیدم که لخت لخته!!! اون پستونا و شکمش رو که دیدم همونجا جلق زدم. نزدیک در ساخنمونشون که رسید دیدم یه چیزی از لای پاهاش افتادو اونم خم شد که برداره. دیدم دستمال کاغذیه که چند تا هم گذاشته بود لای پاش و رو کسش. برش داشت و یه چند بار محکم کشید لای کسش و بعدشم انداخت تو سطل آشغالی که کنار در بود و بعدشم رفت تو. خشکم زده بود از دیدن هیکل زن داییت. این قدر کیرمو مالیدم تا همون جا آبم اومد. بعدش با پام پخشش کردم رو پشت بوم و اومدم پائین...
(قسمت پنجم) خودمم با این تعریفایی که فرشاد کرده بود کیرم سیخ شده بود و دستمو برده بودم تو شلوارم و داشتم کیرمو میمالیدم. فرشاد از بس حشری شده بود دیگه کیرشو دراورده بود و داشت جلق میزد. گفتم: پس بگو چرا مقصودی (همون دوست داییم) داییم که برمیگرده 24 ساعت اونجا تلپه... نامرد وقتی که داییم نیست هم میاد زن داییم رو میکنه... فرشاد گفت: نوش جونش... همچی کس و کونی رو باید کرد... مسعود اگه زن داییت به تو بده تو نمیکنیش؟... گفتم: من الان اینقدر حشری ام که اگه مامان بزرگ تو ام بیاد میکنمش... خنده اش گرفت و تند تر کیرشو میمالید. گفتم: فرشاد یهو کسی نیاد ما داریم جلق میزنیم؟... گفت: اگه موافقی بریم تو پستو بزنیم؟... گفتم: بریم... رفتیم تو پستو. اونجا فقط میوه ها و سبزیجات رو نگه میذاشتن. من فقط کیرمو دراورده بودم و داشتم میمالیدم ولی فرشاد شلوارشو تا زانو داده بود پائین و داشت جلق میزد. یه پلاستیک هم دستمون بود که آبمون که اومد بریزیم توش. اون کون گنده و سفیدش باز جلو چشام بود. دست گذاشتم رو کونش و با انگشتم شیار کونش رو باز کردم و با سوراخش بازی میکردم. دیدم داره کیف میکنه و سرعت مالوندن کیرشو زیاد تر کرد. رفتم پشت سرش. کیرمو گذاشتم لای کونشو بالا و پائین میکردم. تو همون حس و حال بهش گفتم: زن این مقصودی هم عجب چیزیه ها... شاه کسه... فکر کنم اگه یه بار به داییم بده داییم حاضر باشه قبول کنه که مقصودی بیاد جلو چشش هم زنشو بکنه... ولی فکر کنم یه نگاه هم به داییم نکنه... فرشاد گفت: بیچاره داییت... این وسط سرش کاملا بی کلاهه... با این حرفامون دیگه فرشاد فوق حشری شده بود. گفت: دوست داری بکنی توش؟... من گفتم: دردت نمیاد مال عصر که کردمت؟... گفت: نه... گفتم: پس بیشتر خم شو... حسابی خم شد و کونش رو داد سمت من. منم کیرمو حسابی تف مالی کردم و یه تفم انداختم رو سوراخ کونش و کیرمو گذاشتم رو سوراخش. سوراخش مال عصر هنوز قرمز بود. یه کم که فشار دادم سرش رفت توش. یه آخی گفت کمه باعث شد من یکم مکث کنم. تا اینکه خودش گفت: فشار بده بیاد توش... منم کم کم تا ته کیرم رو کردم تو کونش. خایه هام که چسبید به کونش شروع کردم تلمبه زدن. طبق معمول اولش آروم میزدم ولی بعد به درخواست فرشاد سرعتم رو زیاد ترش کردم. کون فرشاد یه خاصیتی که داشت این بود که اولش تنگ بود ولی با چند تا تلمبه زدن گشاد و روون میشد و حس خیلی خوبی به من و خودش میداد. چند بار که کیرم خشک میشد درش میاوردم و باز خیسش میکردم و باز با یه فشار تا ته میفرستادمش تو کونش که آخ فرشاد بلند میشد. 4-5 دقیقه که داشتم میکردمش باز کیرمو دراوردم تا باز تفیش کنم که فرشاد گفت: صبر کن برم کرم بیارم... کیرمو از تو کونش دراوردم و اونم شلوارشو داد بالا و رفت از تو میز مغازه یه کرم آورد. یه کم مالید به کیر منو اونو رو تو تمام قسمتای کیرم پخش کرد و یه کمم با انگشت فرستاد تو کونش. کیرمو که کردم تو کونش بهش گفتم: کرما مال کیه؟... گفت: مال مامانمه... کرم صورتشه... این رو گفت چنان حشری شدم و از خود بیخود و چنان با سرعت تو کونش تلمبه میزدم که مطمئنم خوذشم فهمید که به خاطر بردن اسم مامانشه. باز هیکل لخت ناهید خانم و اون پستونای گنده اش اومد جلو چشام. چشامو بستم و به این فکر کردم که الان ناهید خانم جلوم خم شده و من دارم تو کونش تلمبه میزنم. کاملا از فکر زن داییم اومدم بیرون. دست بردم جلو فرشاد و کیر سیخش رو گرفتم . همون طور که تو کونش میکردم کیرشم میمالیدم. از فکر اینکه این کیر میره تو کس و کون مامانش داشتم دیوونه میشدم. اینقدر به ناهید خانم فکر کردم که دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم و آبم اومد. اینقدر حشری بودم که زیر لب همه اش میگفتم: ناهید خانم آبم اومد... ناهید خانم دارم آبمو میریزم تو کونت... کون گنده ات رو پر آب کردم ناهید خانم... البته اینا رو خیلی آهسته زمزمه میکردم طوری که فرشاد نشنوه. آروم که شدم کیرمو درنیاوردم. فرشاد که فهمیده بود من آبم اومده و ریختم تو کونش کیرشو داشت تند تند میمالید تا آبش بیاد. یه چند تا آه کشید و آبشو ریخت تو پلاستیک. منم کیرمو که دیگه کوچیک شده بود رو از تو کونش کشیدم بیرون و با دستمال کاغذی کیرمو تمیز کردم و شلوارمو کشیدم بالا و رفتم تو مغازه. فرشادم گفت: حواست به مغازه باشه تا من بیام... و از در پشتی رفت تو خونشون تا کونشو تمیز کنه. منم پشت میز نشستم. تا اومدن فرشاد کسی نیومد تو مغازه. فرشاد که اومد یه کم دیگه پیشش نشستم و بعدش اومدم خونه. مامان بزرگ هنوز از خونه دایی برنگشته بود. رفتم حموم و یه شستشوی حسابی کردم کل بدنم رو. اومدم بیرون دیگه اینقدر خسته بودم که یه راست رفتم تو رختخواب. کولر رو زدم و رو تشک دراز کشیدم. اتفاقات این چند روز اخیر بدجور ذهنم رو درگیر خودش کرده بود. از قضیه ی فرشاد و مامانش که قبلا یه چیزایی شنیده بودم اما الان یه چیزایی داشتم میدیدم! قضیه ی زن دایی مینا که خودم به اون و مامان بزرگ و رابطشون با خسروخان یجورایی شک کرده بودم و حالا با این جریاناتی که فرشاد واسم تعریف کرد شکم داشت به یقین تبدیل میشد. مخصوصا از زن دایی که فرشاد اونو با دوست دایی دیده بود و فرشاد تو این قضایا به من دروغ نمیگه. تو یه سردر گمیه عجیبی گیر کرده بودم. یه حسی تو ذهنم بود که منو ترغیب میکرد که هر طور شده از رابطه ی اونا سر در بیارم. اما چطوری؟ خسروخان که هر وقت میومد خونه بابابزرگ کاملا مواظب من بودند که دست از پا خطا نکنم. همون چند باری هم که با سامان یا تنهایی رفتم پشت پنجره سرک بکشم چیزی دستگیرم نشد. مگه اونا از زیرزمین بیان بیرون و تو ساختمون بیان اون وقت شاید بتونم اونا رو ببینم. بازم چطوری؟ این مامان بزرگی که من میشناسم زرنگ تر از این حرفاست که بخواد گزکی دست کسی بده. جدیدا هم که بیشتر وقتش رو با زن دایی میگذرونه و اکثرا هم میرن بیرون. تنها راهش اینه که یه روز که اونا میرن بیرون تعقیبشون کنم. بازم اونا برنامه خاصی ندارن و منم صبح ها مدرسه ام و عصر ها عم سرگرم بازی و اینا. قضیه مامان بزرگ رو باید ببینم چی پیش میاد. باید شانسی اونو گیر بیارم. طوری دیگه اون دم به تله نمیده. اما رابطه زن دایی با دوست دایی. حداقل کاری که من میتونم انجام بدم اینه که با فرشاد هماهنگ کنم که مواقعی که من مدرسه نیستم و اون یارو میاد خونه داییم و فرشاد میبیندش به من خبر بده. خونه دایی پنج تا خونه با خونه مامان بزرگ فاصله داره و چسبیده است به خونه فرشاد. منتها تمام این خونه ها در امتداد هم هستند و پشت بوم های همشون از این سر خیابون تا اون سر خیابون به هم راه داره. بنابراین اگه من بدونم که اون یارو تو خونه دایی هست میتونم راحت برم تو خونشون و سر و گوش آب بدم. تو این فکر بودم که فردا این رو به فرشاد بگم که خوابم برد. فردا تو مدرسه دو ساعت آخر معلما جلسه داشتند و ما تعطیل شدیم. برگشتنی خونه پیش مامان بزرگ نرفتم و رفتم مغازه ی فرشاد. تنها بود. وقتی نشستم اون از کون درد دیشبیش مینالید. گفت: دیشب بد جور کونم درد میکرد... مجبور شدم پماد بمالم.... الانم چربه... منم به شوخی گفتم: جووون... میخوای الانم یه کله بکنمت؟... گفت: خفه شو بیشعور... برو اون زن داییت رو بکن... اسم زن داییم که آورد یاد دیشب افتادم و اون ماجرایی که میخواستم بهش بگم. گفتم: فرشاد یه کاری میخوام برام انجام بدی... میتونی؟... گفت: اگه ازم بربیاد چرا که نه... حالا چه کاری هست؟... گفتم: این یارو رفیق داییم کیا میاد پیش زن داییم؟... گفت: چند باری که من دیدم صبح ها که کسی خونشون نیست میاد؟... حالا واسه چی میپرسی؟... گفتم: میگم برات... میخوام از این به بعد اگه اون اومد و دیدیش و منم خونه مامان بزرگم بودم سریع بهم زنگ بزنی... گفت: باشه... ولی اون بیاد و تو هم مدرسه نباشی و خونه مامان بزرگت هم باشی چشم میگم... ازش جدا شدم و رفتم پیش مامان بزرگ. ناهار آماده بود خوردم و بعدش هم تا عصر گرفتم خوابیدم.
(قسمت ششم) عصر با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم. مامانم بود. گفت: شب بیا خونه... شام خونه عمه ات اینا دعوتیم... گفتم: باشه... و مامان بزرگ رو صدا کردم دیدم خونه نیست. حتما رفته بود خونه دایی. لباسامو پوشیدم و کتابای دو روز آخر هفته هم برداشتم و راه افتادم سمت خونه دایی. تو راه دیدم که ناهید خانم و دو تا از زنای محل تو مغازه نشستند و دارن وراجی میکنند. به خونه دایی که رسیدم زنگ در خونه رو زدم و چند لحظه بعد دختر داییم مرجان در رو باز کرد. سلام و احوال کردیم و تعارف کرد که برم تو. خیلی با هم صمیمی نبودیم واسه همین نرفتم. سراغ مامان بزرگ رو گرفتم. مرجان گفت: با مامانم رفتند یه چند تا ظرف و اینا بخرند... الاناست که پیداشون بشه... بیا تو... گفتم: نه مزاحمت نمیشم فقط اگه اومد بهش بگو که من رفتم خونمون... این مرجان یه سه سالی از من بزرگتره. قیافش کپی برابر اصل مامانشه. خیلی خوشکل و خوش هیکله. اخلاقش هم یه خورده مغرور و از خود راضیه. ولی در کل دختر خوبیه. سامان هم اصلا رابطه ی خوبی باهاش نداره و همیشه مثل سگ و گربه به هم میپرند. پیاده داشتم میرفتم. یه کم که راه اومدم مانی یکی از همکلاسیام با موتور داداشش داشت میومد. اومد پیشم و گفت: کجا میری برسونمت؟... ترک موتورش سوار شدم و گفتم: میرم خونمون... اونم گازش رو گرفت و رفت. تو راه دیدم که مامان بزرگ و زن داییم دارن میان. به مانی گفتم: بغل مامان بزرگم نگه دار... اونم وایساد. بهش گفتم: که من دارم میرم خونه و به مرجانم گفته بودم که بهتون بگه... خلاصه راه افتادیم . مانی منو تا خونه رسوند. خونه که رسیدم مامانم یه بوس آبدار رو لپم کرد و گفت: اینقدر دیر به دیر میایی که هر وقت میبینمت باید ببوسمت... منم بوسیدمش و سراغ آبجی هام رو گرفتم. مامان میخواست بگه که آبجی فریبا از تو اتاقش اومد بیرون. سلام و احوال کردیم که فریبا کرم ریختناش شروع شد. یه سال ازم کوچیکتر بود و13 سالش بود ولی ناکس هیکل به هم زده بود عین دخترای 18-19 ساله. همیشه وقتی دیگه اذیت کردن رو از حد میگذروند من به شوخی به مامان میگم: مامان خواستگاری چیزی واسه این دختر ترشیده ات پیدا نشده هنوز؟... فریبا هم که رو این قضیه حساس بود بیشتر آتیشی میشد. رفتم سراغ آبجی مهسای گل و کوچولوم که 2 سالشه و خواب بود. تو خواب بوسیدمش و به مامان گفتم: بابا پرویز برنگشته؟... گفت: نه... زنگ زد چند جا بار داشته خالی کنه میاد... بذارید اصلا خونواده ام رو معرفی کنم. بابام پرویز که اون زمان 42 سالش مرد آروم و خوش اخلاقی بود. راننده مینی بوس بین شهری بود. صبح زود میرفت یکی از شهرهای اطراف و عصر هم برمیگشت. هم مسافر میبرد و هم بار. کلا سرش تو کار خودش بود و هنوزم همین شغلش رو داره. البته تو این سالها چند بار مینی بوسش رو عوض کرده. مامانم ثریا خانم اون زمان 36 سالش بود. یه زن خوش اخلاق و خوش کل و خوش هیکل. من که پسرشم نظرم اینه پس ببینید بقیه چه در موردش فکر میکنند. من که به دنیا اومدم بلافاصله مهسا رو هم باردار شد و بعد بگفته ی خودشون دیگه قصد بچه دار شدن نداشتند که تا دو سال پیش از دستشون در رفت و مامان حامله شد و مهسا کوچولو به دنیا اومد. زندگی خوب و آرومی داشتیم و البته داریم. خلاصه حول و حوش ساعت 6 بابا اومد. خوش و بشی با هم کردیم و بعدش رفت حموم و ساعت 7 با مینی بوس بابا راه افتادیم سمت خونه عمه زینت. این عمه خانم ما اون زمان 56 سالش بود و از همه ی برادر و خواهراش بزرگتر بود طوری که دختر بزرگش هم سن مامان من بود. خونشون اون سر شهر بود. ما گاهی به شوخی به عمه زینت میگیم مامان بزرگ. شوهرشم هم سن خودشه و بازنشسته ی نیروی انتظامیه. دختر بزرگش که گفتم هم سن مامانمه اسمش هما هستش و حدود 6 ساله که طلاق گرفته. شوهرش مال یه شهر دیگه بود و تو یکی از ادارات شهر ما کار میکرد و با هما ازدواج کرد. چند سال بعد رفتند شهر شوهره و دیگه خیلی کم میدیدیمش. تا 6 سال پیش که از شوهرش جدا شد و برگشت شهر خودمون و پیش مامان و باباش زندگی میکنه. یه چند تا خواستگار هم داشت تو این چند سال ولی دیگه کلا قید ازدواج رو زد. یه دختر هم داره که 2 سال از من بزرگتره و پیش باباش بود و هرازچندگاهی به مامانش سر میزد. بچه ی بعدیه عمه آقا جاویده که 3 سال از هما کوچیکتر بود و اونم راه باباشو ادامه داد و رفت تو نیرو انتظامی و سالی به زحمت دو بار میدیدیمش. اونم بعد از دانشگاهش با دختر عموش ازدواج کرد.بعد با یه وقفه ی 10 ساله زهره جون به دنیا میاد که اون زمان دانشجوی شهر خودمون بود و تازه عقد کرده بود با پسر عموش. بعد باز با یه وفقه ی 10 ساله ی دیگه پسرشون ارسلان به دنیا میاد که یه سال از من کوچیکتره. این ارسلان هم مطمئنم که از دست عمه و شوهرش در رفته. مطمئنا عمه زینت تو 43 سالگی قصد بچه دار شدن رو نداشته... خلاصه کلام ما اونشب وقتی رسیدیم خونه عمه بجز جاوید و زنش بقیه بودند. با عمه و شوهرش روبوسی کردم که هما هم اومد منو بوسید. منو خیلی دوست داشت. اون شب لامصب خیلی هم خوشکل شده بود. مامانمم تلافیش رو سر ارسلان در آورد و کم مونده بود که اون بیچاره رو لهش کنه از بس بوسیدش. بین فامیل پدری مامان با خونواده عمه زینت رابطه ی خیلی خوبی داره. بیشتر هم با هما پایه است. هما هم هر هفته یه بار رو سعی میکنه به مامان سر بزنه. یادمه مهسا که به دنیا اومده بود تا 2-3 ماه هما خونه ما بود و مامان رو تر و خشکش میکرد. اون شبم یه کم که مجلس گرم شد مامان و هما با همدیگه رفتند تو آشپزخونه تا به شام برسند ولی بیشتر به خاطر پچ پچای درگوشیشون بود که من موندم اینا چی دارن به هم بگن که هیچ وقت حرف کم نمیارن. بگذریم... همه گرم صحبت کردن بودند که مامان و هما و زهره غذا به دست اومدند تو هال. سفره رو پهن کردند و رفتیم واسه خوردن شام. من و ارسلان و بابام کنار هم نشسته بودیم. هما و مامان و فریبا هم روبروی ما. من اونشب هرازگاهی زیر چشمی هما رو دید میزدم. آخه اون شب خیلی خوشکل شده بود. یه لباس یه سره گل گلی تنش بود که کیپ چسبیده بود به بدنش و تمام برجستگی هاش رو نشون میداد. یه شالم روسرش بود که اگه نبود سنگین تر بود. یه لحظه من سرمو بالا آوردم و تو کسری از ثانیه دیدم هما میخواد جابجا بشه و لباسش تا زانوش اومد بالا!!! چی میدیدم من؟!! ساق پاش سفید مثل برف بود!!! نزدیک بود لقمه تو گلوم گیر کنه. سریع لباسشو کشید پائین. مطمئن بودم که زیر لباسش هیچی نپوشیده بود. چون من قبلش هر چی دقت کردم خط شرتش پیدا نبود... بعد از شام مامان و هما رفتند تو آشپز خونه تا ظرفا رو بشورند و احیانا به ادامه حرفاشون برسند. بابا و عمه و شوهر عمه هم بحث های همیشگی خودشون رو داشتند. زهره و فریبا هم مهسا رو برده بودند تو حیاط پشتی خونه عمه تاب بازی کنه. من و ارسلان هم یکم تلویزیون دیدیم و بعد رفتیم به زهره اینا پیوستیم. یه ده دقیقه با هم خوشی و مسخره کردیم و منم گاهی به کون خوشتراش زهره نگاه میکردم. فکر اینکه کیر نامزدش میره تو این کون زیبا خود به خود کیرمو از جا بلند میکرد. اونا خیلی سریع رفتند تو ساختمون و من و ارسلان با هم تنها شدیم. حدود ربع ساعت با هم صحبت کردیم. باهاش خیلی راحت نبودم واسه همین بیشتر حرفامون دور و بر فوتبال میچرخید. ارسلان دستشوئیش گرفت و گفت: بشین تا من برم دستشوئی و بیام... ارسلان که رفت من یه کم دیگه تاب خوردم و یهو یاد هما افتادم که الان با مامانم تو آشپز خونه است. گفتم برم از پنجره ی آشپزخونه یه خورده دیدش بزنم تا ارسلان نیومده. خیلی آروم رفتم پشت پنجره تا متوجه من نشن. پرده هم نداشت. آروم سرک کشیدم. دیدم که هما داره لباس یه سره اش رو میکشه پائین!!! مگه داشتند با مامان چیکار میکردند که اون داشت لباسشو پائین میکشید؟!! هر دو شونم از خنده روده بر شده بودند. اگه میدونستم چه قضیه ای بین این دو نفره خیلی خوب میشد... چند ثانیه بعد زهره وارد آشپزخونه شد. اونا ساکت شدند. دیگه آخرای ظرف شستناشون بود که زهره رفت بیرون. به محض بیرون رفتن اون باز مامان و هما پقی زدند زیر خنده. کارشون که تموم شد دیدم مامان قشنگ پشت لباس هما رو صاف کرد و دیدم که هما هم همین کار رو پشت دامن مامان کرد!!! خوب که دقت کردم پشت دامن مامان هم چروک شده بود. انگار که اونو بالا جمع کرده باشی!!! یعنی اونا تو آشپزخونه با هم...!!!! تو این فکر بودم که اینا چیکار ممکنه با هم کرده باشند که صدای در دستشوئی اومد. سریع پرسدم رو تاب و ارسلان هم اومد کنارم نشست. یه کم دیگه حرف زدیم و بعدش بلند شدیم و رفتیم تو ساختمون پیش بقیه. به جز مهسا که خواب بود بقیه با هم گرم صحبت کردن بودند. ساعت نزدیکای 12 بود که ما بلند شدیم که بریم. تو حیاط بودیم که شنیدم که هما به مامان گفت: جمعه عصر یه سر میام پیشت... تو راه برگشتن مامان صندلی کناری بابا نشسته بود و داشتند با هم حرف میزدند. فریبا و مهسا هم رو بوفه خواب بودند و منم بیرون خیابونای شهر رو نگاه میکردم .لی همه اش تو فکر اتفاقات این چند روز بودم. مامان بزرگ... زن دایی مینا... فرشاد و مامانش ناهید خانم... و الانم مامان خودم و هما... تو همین فکرا بودم که رسیدیم خونه. شب موقع خواب تصمیم گرفتم که دیگه زیاد بهشون فکر نکنم. تو این چند روز داشتم داغون میشدم از لحاظ فکری. با خودم میگفتم هر چه پیش آید خوش آید... فقط باید هر طور که شده حداقل از روابطشون سر در بیارم...
(قسمت هفتم) خلاصه اون دو روزم گذشت . من میرفتم مدرسه و برمیگشتم خونه خودمون. تا جمعه صبح که من داشتم تو اتاقم تکالیفم رو انجام میدادم که تلفن زنگ خورد. چند لحظه بعد مامان داد زد: مسعود بیا فرشاده... تا مامان اسم فرشاد رو گفت نمیدونم با چه سرعتی خودم رو به تلفن رسوندم. با عجله گفتم: سلام فرشاد... چه خبرا... چی شده؟... اونم اون ور تلفن گفت: هوووی چته سرمو بردی... هیچی... گفتم که امروز عصر فوتبال داریم یادت نره... خیلی آهسته و آروم بهش گفتم: ای کیرم تو اون کونت... گفتم خبری از زن داییم آوردی... خیلی خوب میام... اونم به شوخی چند تا فحش داد و تلفن رو قطع کرد. سریع رفتم تکالیفم رو انجام دادم و ناهارم رو خوردم و به مامان بزرگم زنگ زدم که دارم میام اونجا. چند بار زنگ زدم اما تلفن رو برنداشت. وسایلم رو برداشتم و تو راه یه موتور گرفتم و رفتم سمت خونه مامان بزرگ. سر خیابون پیاده شدم و رفتم سمت مغازه فرشاد. خودش تنها تو مغازه بود. حال و احوال کردیم و ازش پرسیدم: تو این دو روزه خبری نشد؟... گفت: نه... اون یارو پیداش نشد... حتما مکان جور نشده... یه لحظه تو ذهنم اومد که مرجان دختر داییم پیش دانشگاهیه و سه روز آخر هفته کلاس نداره واسه همین اون دوست داییم نیومده پیش زن داییم. به فرشاد گفتم: من یه سر برم خونه داییم ببینم مامان بزرگم اونجا نیست؟... هر چی زنگ زدم خونه جواب نداد... فرشاد گفت: اتفاقا پیش پای تو اینجا بود... یه کم میوه خرید و رفت سمت خونه اش... برو دو تا موز بخور واسه عصر جون داشته باشی... از فرشاد جدا شدم و به سمت خونه مامان بزرگ رفتم. کلید رو انداختم و وارد شدم. خیلی آروم در رو بستم. تو حیاط دیدم که مامان بزرگ تازه لباساش رو شسته بود و رو طناب پهن کرده بود. در ساختمون هم باز بود. یهو یه حس عجیب اومد سراغم. نمیدونم چی بود ولی اون حسه اصرار داشت که خیلی آروم وارد ساختمون بشم!!! تصمیم گرفتم بی سر و صدا وارد بشم ببینم مامان بزرگ داره چیکار میکنه؟. نهایتش منو میدید که بهش میگفتم میخواستم بترسونمت... آروم رفتم تو. یه سر و صداهایی از تو آشپزخونه میومد. سرک کشیدم. واااااایییی!!!!!!! چی میدیدم من؟!!! مامان بزرگ وسط آشپزخونه بود. همون پیراهن آبی تیره اش تنش بود و دو تا پستونای گنده اش رو هم انداخته بود بیرون!!! میخواست چیکار کنه مامان بزرگ؟... حسی بین ترس و هیجان تو وجودم بود. دیدم دست برد و از رو زانوش پائین لباسشو گرفت و میخواد اونو دربیاره. لباسشو که دراورد دیدم زیرش هیچی تنش نیست!!! شرت هم پاش نبود. سوتین هم که تو خونه هیچ وقت نمی پوشید. کس و کون لختش رو میدیدم. بارها به صورت اتفاقی دیدش زده بودم ولی این دفعه فرق میکرد. دیدم دیتشو برد سمت پستوناش و داره اونا رو به هم میماله. یه کم که مالید چشاشو بست و رفت تو حس. کونش رو هم به میز غذاخوری وسط آشپزخونه تکیه داده بود. بعد با یه دستش پستوناش رو میمالید و یه دستشم برد سمت کسش و مشغول مالیدن اونجاش شد. پاهاشو بیشتر باز میکرد تا کسش بیشتر باز بشه و بعدش با انگشت میکرد توش. بعد یه نگاه پشت سرش انداخت و دستشو برد سمت یه چیزی. دیدم یه موز رو از تو جا میوه ای برداشت. اونو برد سمت دهنش و مثل یه جنده ی حرفه ای مشغول ساک زدن اون شد. طوری ساک میزد اون موز رو که انگار داره کیر میخوره!!! حسابی که خیسش کرد اونو برد سمت کسش و چند بار محکم کشید لای کسش. یه آه و اوه آرومی هم میکشید. بعد با یه دستش لای کسش و باز کرد و موز رو خیلی راحت تا ته کرد تو کسش. یه کم اونو تو کسش چرخوند و بعد کم کم شروع کرد به عقب و جلو کردن. همزمان میدیدم که با اون یکی دستش داره چوچولشو هم میماله. پشاشو بست و یه چند تا آه بلند کشید و سرعت حرکت موز رو بیشتر کرد. دستش که خسته میشد با اون یکی دستش موز رو میگرفت و عقب و جلو میکرد. سرعتش رو زیاد تر کرده بود و بلندتر آه میکشید. منم سر جام تکون نمیخوردم. کوچک ترین حرکتی نمیکردم که مامان بزرگ متوجه من بشه. میخواستم تو کیف تمام کارش رو انجام بده... کم کم اون حس ترس ازم دور شد و کیرمم داشت سیخ میشد... مامان بزرگ یه چند تا آه کشید و موز رو از تو کسش دراورد. با دستش یه کم اونو خیسش کرد. بعد بلند شد و پوزیشنش رو عوض کرد. بلند شد دستشو گذاشت رو میز و به عقب خم شد. دستشو از زیر برد سمت کسش و موز رو وارد کرد. این حالت باحال تر بود. من تمام کون گنده اش رو داشتم میدیدم. پستوناش هم تو هوا داشتند بازی میکردند. سایزش 95 بود. شکمش هم افتاده بود پائین و صحنه ی جالبی رو نشون میداد. رفت و اومد موز تو کسش تند تر شده بود. خودشم نگاش به پائین بود و داشت به حرکات موز تو کسش نگاه میکرد. ساکت بود و هرازگاهی یه آهی میکشید. بعد چند لحظه کامل سرشو گذاشت رو میز و کونشم داد بالا تر راحت تر بتونه موز رو بکنه تو کسش. پستوناش هم رو میز کشیده میشد. کم کم داشتم صدای نفساش رو میشنیدم که داشت تند میشد. با رفت و اومد موز تو کسش یه قری هم به کونش میداد. معلوم بود تو اوج حاله. گاهی هم موز رو تا ته تو کسش نگه میداشت. فقط دم موز پیدا بود. موز به اون گندگی تو کسش گم شده بود. بعد دیدم همون طور که موز تو کسش بود بلند شد و رو میز نشست و باز شروع کرد به تلمبه زدن. کونشو آورده بود لب میز تا موز راحت تر بره ته کسش. نگاهش هم فقط به سقف بود. به نوبت پستوناش هم میمالید. آه و اوهش بلند تر شده بود. موز رو تو کسش نگه داشت و مشغول مالوندن چوچوله اش شد. چشاشو هم بسته بود و زبونش رو دور لبش میچرخوند. انگشتاشو خیس میکرد و میکشید بالای کسش. حسابی که کسش رو حال آورد کامل خوابید رو میز. یه پاش رو صندلی بود و یه پای دیگه اش رو هم داد بالا و باز شروع کرد به تلمبه زدن موز. موز رو تا ته میکرد تو کسش و بعد دمش رو میگرفت و میکشید بیرون. چند بار که این کار رو تکرار کرد مجددا تلمبه زدن رو از سر گرفت. دیگه من صدای خیسی کسش رو هم داشتم میشنیدم. مرتب هم پستوناش رو میمالید. دیگه تو اوج حس و حالش بود. اون پاش رو که تو هوا بود تکون میداد. نوک پستوناش رو فشار میداد. سرعت دستش زیاد تر شده بود. حدود یه دقیقه تو همین حالت بود و بعدش یه جیغ کوتاهی کشید و پاهاشو محکم بست. تا 30 ثانیه تو همین حالت بود. بعد خیلی آروم موز رو از تو کسش دراورد و برد سمت دهنش. چند بار مزه ی آب کس خودش رو چشید. منم داشتم کم کم لذت میبردم. کیرم بد جور سیخ شده بود. هر دومون تو اوج هیجان بودیم که یهوبا صدای زنگ تلفن یه تکونی خوردم. سر جام نشستم و آروم اومدم بیرون. خواستم بلند بشم و برم بیرون که با صدای مامان بزرگ با تلفن سر جام میخکوب شدم... به به خسروخان... باز چی شده؟... خسروخان پشت خط بود!!! به دقت گوش دادم ببینم مامان بزرگ چی میگه. ... آره سر راه که میومدیم گیرش اومد... نگران نباش... بعد مکثی کرد و سپس با خنده گفت: چیه امروز خیلی هوای مینا رو داری کچل خان؟... امروزم که همشو دادی به مینا . به من چیزی نرسید... باز چند لحظه مکث کرد و باز هم با خنده گفت: ببینیم و تعریف کنیم... تلفن رو که قطع کرد من آروم رفتم تو دستشوئی تو حیاط تا چند دقیقه بعد برم تو. تو دستشوئی کیرمو دراوردم. حسابی بلند شده بود. باورم نمیشد روزی از دیدن بدن لخت مامان بزرگم خوشم بیاد و کیرم بلند بشه. چند دقیقه ای اون تو بودم. بعدش خودمو مرتب کردم و اومدم بیرون و رفتم تو ساختمون. با صدای بلند مامان بزرگ رو صدا کردم. تو حموم بود. جوابم رو داد. منم لباسامو عوض کردم و رفتم جلو تلویزیون. مامان بزرگ اومد بیرون و گفت: کی اومدی؟... گفتم همین الان... گفت: ناهار خوردی؟... گفتم: آره... و بعدش بلند شدم و رفتم یه چرتی بزنم. دیگه مطمئن بودم که مامان بزرگ و زن دایی مینا با خسروخان رابطه دارند. تازه زن دایی که با دوست دایی هم هست. حس عجیبی اومده بود سراغم. به جای اینکه از کاراشون بدم بیاد داشت خوشم هم میومد...
(قسمت هشتم) خلاصه روزها پشت یر هم میگذ شت و منم سرگرم درس و مدرسه بودم و از کوچکترین فرصتی هم واسه دیدن مامان بزرگ و زن دایی استفاده میکردم ولی اونا هنوز خیلی با احتیاط عمل میکردند و جلو من کاری نمیکردند که من شک ببرم هر چند که من دیگه ماملا از کاراشون یر در میاوردم و به روشون نمیاوردم. دیگه نگام به اونا کاملا فرق کرده بود. بعضی روزا اینقدر حشری میشدم که میزد به سرم که برم و با مامان بزرگ سکس کنم. ولی تو برخوردام باهاشون مثل قبل بودم. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. اونا هم همون روال قبلی رو در پیش گرفته بودند. چند بارم تونسته بودم زن دایی رو لخت ببینم ولی اونجور که باید و شاید راضی نشدم. یه بارش که داییم داد تمام لوله کشی آب خونه شون رو عوض کنند و اونا تا چند روز واسه حموم کردن میومدند خونه مامان بزرگ. یه روز ظهر که از مدرسه میومدم گفتم سر راه یه سر هم خونه دایی بزنم ببینم کاراش تا کجا پیش رفته. اونجا که رفتم دیدم مامان بزرگم اونجاست. داخل ساختمون تموم شده بود و کارگرا داشتند بیرون کار میکردند. روز آخر کارشون بود. داییم گفت: مسعود... خانم جون هم اینجاست... تو هم ناهار بمون همین جا... منم قبول کردم. یه کم موندم دیدم زن دایی پیداش نیست. از مرجان پرسیدم: زن دایی کو؟... گفت: رفته خونه مامان بزرگ حموم... آخ جوون!!! بهترین خبری که میشد به من داد. گفتم: من برم خونه لباسام رو عوض کنم و بیام... و سریع و با دو رفتم خونه. آروم در رو باز کردم و رفتم تو. با نهایت احتیاط در ساختمون رو هم باز کردم تا صدا نده. وارد که شدم زن دایی هنوز تو حموم بود. آروم رفتم تو آشپزخونه. یه کم آب خ.ردم. چند دقیقه بعد صدای در حموم اومد. خودمو پشت یخچال قایم کردم و آروم سرک کشیدم. داشت میرفت سمت اتاق مامان بزرگ. حتما لباساش رو اونجا گذاشته بود. یه حوله رو سرش بود و یه حوله هم دور بدنش. شونه ها و ساق پای سفیدش داشت دیوونه ام میکرد. با دیدن لمبرای کونش که مثل الاکلنگ بالا و پائین میشدند کیرم مثل فنر از سر جاش بلند شد. وارد اتاق شد. از سر جام تکون نخوردم تا اون بره بعد من برم. هنوز چند ثانیه از رفتنش تو اتاق نگذشته بود که تلفن زنگ خورد. چند تا زنگ که خورد زن دایی از اتاق اومد بیرون تا گوشی رو برداره. حالا با چه وضعی اومد بیرون؟!!! حوله ی دور بدنش رو باز کرده بود و هنوز فرصت پوشیدن لباساش رو پیدا نکرده بود و اونم که خیالش راحت بود که کسی تو خونه نیست همون جور لخت اومد بیرون. پستونای گنده و کون سفید و بزرگش هوش از سر هر کی میبرد چه برسه من که مدت ها تو کف اونا بودم. کیرم اینقدر سیخ بود که اگه دست بهش میزدم آبم میومد. نگام فقط به لای شیار کونش بود. آرزوم بود که فقط یه بار دست بکشم اونجا. خلاصه گوشی رو برداشت و چند بار الو... الو... کرد و گوشی رو گذاشت. معلوم بود طرف پشت خط قبلا قطع کرده بود. داشت برمیگشت تو اتاق و منم تو همین چند ثانیه نگام فقط رو کونش بود. تو اتاق که رفت من دو دقیقه بعد رفتم تو هال و بلند گفتم: زن دایی سلام... اونم از تو اتاق جوابمو داد: سلا مسعود جان... من اینجام... دارم لباس میپوشم الان میام... از اتاق که اومد بیرون یه لباس یه سره مشکی پوشیده بود که صد برابر خوشکل ترش کرده بود. روسریشو هم انداخته بود رو شونه اش و داشت موهاش رو شونه میکرد. پیش من زیاد خودش رو نمیپوشوند. باز سلام کردم. اونم جوابمو داد و گفت: خانم جون خونه ماست.. تو هم بیا ناهار بریم اونجا... گفتم: منم الان اونجا بودم... لباس عوض کنم میام... گفت: پس زود باش تا من موهامو درست کردم تو هم حاضر شو با هم بریم... رفتم تو اتاقم و سریع لباسامو عوض کردم و اومدم و با زن دایی راه افتادیم سمت خونشون. شانسی که داشتم این بود که کیرم خوابیده بود والا حسابی ضایع بود. خلاصه این وضعیت ادامه داشت تا اون چیزی که من میخواستم اتفاق افتاد. یه روز صبح که من مدرسه نبودم ساعتای 9 بود که فرشاد زنگ زد. مامان بزرگ گوشی رو برداشت و منو صدا کرد. گوشی رو که برداشتم فرشاد خیلی آروم و آهسته داره به میگه: دوست داییت همین الان رفت خونه داییت!!!... گفتم: مطمئنی؟... گفت: آره کونی خودم دیدم رفت تو... من الان تو مغازه ام... مامانمم هست نمیتونم بلند صحبت کنم... حالا میخوایی چیکار کنی؟... گفتم: از رو پشت بوم میرم تو خونه داییم... گوشی رو قطع کردم. حالا باید طوری میرفتم رو پشت بوم که مامان بزرگ نفهمه. اون تو آشپزخونه بود. به هر بهونه ای میرفتم باید زود میومدم پائین. زمان به کندی میگذشت. دیگه اعصابم داشت خراب میشد که دیدم مامان بزرگ رفت تو دستشوئی. منم سریع رفتم پشت در دستشوئی و بهش گفتم: من دارم میرم پیش فرشاد و دیگه منتظر جوابش نشدم و مثل موشک از نردبون رفتم بالا. کاملا به صورت خمیده و با احتیاط داشتم میرفتم جلو. مشکل اصلی همین همسایه بغلی خونه آقا جمشید بود. یه نگاه تو حیاطشون انداختم دیدم کسی نیست. پاورچین پاورچین رد شدم از رو پشت بومشون طوری که صدای پام رو نشنوند. خونه بعدا آقای صمیمی بود که هم خودش و هم خانمش معلم بودند و یه دختر هم داشتند که اونم دبستان میرفت و اون ساعت روز خونه نبودند. اونجا رو با سرعت رد شدم. خونه بعدی خونه ی فرشاد اینا بود که میدونستم اون مامانشو به هر بهانه ای هست تو مغازه نگه میداره. بدون هیچ مشکلی از اونجا هم رد شدم و رسیدم به پشت بوم خونه ی داییم. خیلی با احتیاط اومدم سمت پشت ساختمون که هم آشپزخونه اشون بود و هم اینکه سایبون داشتند که ماشین داییم زیر اون بود. آروم پریدم رو سایبون و بعدش هم از رو نوک پام پریدم تو حیاط. یه صدایی داد ولی مطمئنم که اونقدر نبود که اونا بشنوند. از جلو در ساختمون که نمیشد رفت چون ممکن بود منو ببینند. برگشتم سر جام و از تو پنجره پشتی آشپزخونه نگاه کردم. تنها جایی که من میتونستم ببینم. هیچی معلوم نبود. صدایی هم نمیومد. چاره ای نبود. باید همون جا مینشستم تا اونا بیان بیرون و از پشت دیوار ببینمشون. رفتم پشت ماشین دایی نشستم و منتظر صدای در ساختمون شدم. حدود 20 دقیقه نشسته بودم. خسته بودم ولی باید اونا رو میدیدم. نیم ساعت شد که یه صدایی رو از تو آشپزخونه شنیدم. سریع پریدم و از گوشه پنجره داخل رو دیدم. زن دایی مینا بود. لخت لخت. یه چند تا دستمال کاغذی هم لای پاش و رو کسش گذاشته بود. دو تا لیوان گذاشت تو سینی و پارچ شربت رو از تو یخچال دراورد و ریخت تو لیوانا. همزمان هم دستمال کاغذیا رو کشید لای کسش و بعدش انداخت تو سطل آشغال. تمام پر و پاش خیس شده بود. یه آبی هم به صورتش زد و سینی رو برداشت و رفت. یه چند دقیقه بعد باز همه جا ساکت شد. صدایی از تو خونه نمیومد. حدود 4-5 دقیقه بعد صدای باز شدن در ساختمون رو شنیدم. سریع رفتم سر نبش دیوار و آروم سرک کشیدم. دوست داییم لباساشو مرتب کرده بود و داشت میرفت و پشت سرش هم زن دایی همون طور که فرشاد گفته بود یه چادر انداخته بود رو سرش و اومد. زن دایی در رو باز کرد و دوست دایی خیلی ریلکس رفت بیرون و زن دایی هم سریع در رو بست. باز مثل همون روز که فرشاد گفته بود همون دم در چادرشو از رو سرش برداشت و لخت لخت حیاط رو طی کرد و رفت تو ساختمون و منم باز به فیض دیدن اون بدن سکسیش رسوند. یه چند دقیقه صبر کردم تا مطمئن بشم زن دایی رفته حموم بعد از همون راهی که اومده بودم برگشتم. مامان بزرگ متوجه رفتن من رو پشت بوم نشده بود. بدجور حشری شده بودم. به فرشاد زنگ زدم و تمام ماجرا رو واسش گفتم. گفتم: بدجور حشری ام... موقعیت جور نیست بیام پیشت؟... گفت: چی میگی؟... دارم وسایلم رو جمع و جور میکنم... عصر میخواییم بریم اردو... راست میگفت. پاک فراموش کرده بودم. از طرف مدرسه شون داشتند واسه 4-5 روز میرفتند اردوی اصفهان. تنها راه چاره این بود که برم تو اتاقم و بیاد اون هیکل ناز زن دایی یه جلق درست و حسابی بزنم.
(قسمت نهم) فرشاد روز یکشنبه رفت و منم دیگه مشغول درس و مدرسه شدم و تا روز پنجشنبه که اون از اردو برگشت. تو این چند روز صبح ها که هیچی ولی عصرها مامان بزرگ و زن دایی رو زیر نظر داشتم که مورد خاصی ازشون ندیدم. اگه هم کاری میکردند صبح ها بود که من مدرسه بودم. خلاصه پنجشنبه شب فرشاد از اردو برمیگشت. من ساعت حرکت تمام اتوبوسای شهرمون رو میدونستم. اتوبوس اصفهان ساعت 8 شب میرسید. اون شب من خونه داییم بودم و ساعت حدود 7:45 دقیقه بود که من برگشتم پیش مامان بزرگ تا ساعت 8:30 برم دنبال فرشاد و یه سر سالن ورزشی محل بریم. من برگشتنی دیدم که مغازه ی فرشاد اینا بازه و مامانش تو مغازه است . 3-4 تا هم مشتری داره واسه همین نرفتم پیشش. میخواستم بازگشت دقیق فرشاد رو ازش بپرسم. رفتم خونه و یه چیز مختصر خوردم و ساعت حدودای 8:30 بود که به مامان بزرگ گفتم میرم پیش فرشاد... مامان بزرگ گفت: منم میرم خونه داییت... از خونه خارج شدیم و مامان بزرگ رفت سمت خونه دایی و منم رفتم سمت مغازه فرشاد که دیدم تعطیله! این که تا نیم ساعت پیش باز بود. رفتم در خونشون و در زدم. چند باردر زدم که کسی جواب نداد. گفتم شاید نمیشنوند واسه همین محکم تر در زدم که باز هم کسی جواب نداد. مطمئن بودم که اگه خونه باشند شنیدند. حتما جایی رفتند. برگشتم خونه تا بهش تلفن بزنم. اگه جواب نمیداد دیگه مطمئن بودم که جایی رفتند. تلفن زدم خونشون. اونم برنمیداشتند. دیگه تو قطع کردن بودم که صدای الوی فرشاد رو پشت خط شنیدم. بهش گفتم: کونی کجا بودی هر چی در زدم در رو باز نکردی؟... گفت: خیلی خسته بودم واسه همین خوابیده بودم... چیزی که برام جالب بود لرزش شدیدی بود که تو صداش بود. گفتم: حداقل یه سر میومدی یه چرخی میزدیم با هم... میخواست جواب بده که صدای مامانش رو شنیدم که میگفت: کیه؟... فرشاد گفت: مسعوده... ناهید خانم گفت: سریع قطع کن بیا اینجا دیگه... صداش واضح میومد. فرشاد گفت: خب فردا میبینمت... و گوشی رو قطع کرد. منم میخواستم گوشی رو بذارم که صدای ناهید خانم از اون ور خط اومد:... ابن که خوابید... برو بشورش تا واست بخورم تا بلند شه... واااااایییی!!! چی میگفت ناهید خانم؟؟؟!!! مغزم تا حد انفجار یه لحظه سوت کشید... یه لحظه تمام حرفای سامان که درباره ی رابطه فرشاد و مامانش رو میگفت اومد تو ذهنم. پس خیلی هم بیراه نمیگفت. بگو پس... فرشاد 4-5 روز نبوده و مامانه هم بدجور تو کف و همین سر شب فرشاد رو خفت گیر کرده بود. در حال تحلیل و تفسیر این قضایا تو ذهنم بودم که یهو برق رفت!!! همه جا تاریک شد. منم خشکم زده بود. با صدای مامان فرشاد به خودم اومدم. داشت به فرشاد میگفت: پاشو بریم تو رو تخت... اینجا گرمه... بعد دیدم که داره به فرشاد می توپید که چرا گوشی تلفن رو درست نذاشتی سر جاش؟... تو اون تاریکی اونا متوجه روشن بودن چراغ تلفن شدند. منم سریع گوشی رو گذاشتم تا متوجه نشن. یه کم طول کشید تا چشام به تاریکی عادت کنه. سریع به ذهنم رسید که برم از رو پشت بوم اونا رو نگاه کنم. ولی خیلی خطرناک بود. چند روز پیش همین ریسک رو کرده بودم. اونم تو روز روشن. دل رو زدم به دریا و از نردبون رفتم بالا. یه سرک تو خونه آقا جمشید کردم دیدم هیچ خبری نیست. دلگرم شدم. آروم از رو سقف خونه اش رد شدم. خونه بعدی هم آقای صمیمی بودند که اونجا هم هیچ خبری نبود. خیلی آروم و بی سر و صدا رفتم رو پشت بوم خونه فرشاد. به شکم خوابیدم و سینه خیز آروم تا لبه پشت بوم رفتم. آسمون مهتابی نبود ولی چشام به تاریکی عادت کرده بود و تقریبا میدیدم. آروم سرک کشیدم. همون چیزی که انتظارشو داشتم رو دیدم. هر دوشون رو تخت مشغول سکس بودند!!. یه ملحفه هم انداخته بودند رو خودشون. ناهید خانم به کمر خوابیده بود و پاهاشو هم باز کرده بود و فرشاد هم بین پاهاش بود و داشت آروم آروم تلمبه میزد. ناهید خانم هم از همون زیر ملحفه داشت کون فرشاد رو میمالید. فرشاد کامل خوابیده بود رو مامانش و سرشو هم گذاشته بود رو شونه اش. فقط من حرکات کونش رو میدیدم که بلند میکرد و میزد تو کس مامانش. ناهید خانم هم خیلی آروم زیر لب آه و ناله میکرد که من به زور میشنیدم. یه کم که گذشت ناهید خانم به فرشاد گفت: خسته شدی؟... فرشاد گفت: آره مامان... مامانش گفت: بلند شو بخواب من بیام روت... و بعدش اون ملحفه رو زد کنار و بلند شدند. الان من میتونستم کامل ببینمشون. فرشاد فقط یه تی شرت تنش بود و پائین تنه لخت و مامانش هم یه لباس یه سره بلند پوشیده بود و طبیعتا زیرش نباید چیزی پوشیده باشه. فرشاد خوابید رو تخت و من از اون بالا کیر سیخش رو میدیدم که در انتظار کس مامانشه. خودمم بد جور هوس کیر فرشاد رو داشتم. خلاصه مامانش لباساشو تو شکمش جمع کرد و رفت رو تخت. پاهاشو دو طرف بدن فرشاد باز کرد و کسش هم میزون کرد با کیر فرشاد و آروم نشست روش. تا ته که نشست من دیدم که داره کونش رو رو کیر فرشاد قر میده. بعد شنیدم که از فرشاد پرسید: تو این چند روز جلق که نزدی؟... فرشاد هم خندید و گفت: نه مامان... اصلا تو فکر جلق زدن هم نبودم... ناهید خانم گفت: خوبه... پس حسابی آب داری که بریزی تو کس مامانت؟... فرشاد گفت: آره مامان ولی تو آخرش کار دست خودت میدی با این کارات... ناهید خانم که دیگه داشت تند تند رو کیر فرشاد بالا و پائین میکرد گفت: تو نگران اونش نباش... بعد پستوناش رو از تو لباسش دراورد و گفت: بیا باهاشون بازی کن... فرشاد هم مشغول مالوندن پستونای مامانش شد. ناهید خانم انگار خیلی حشری شده بود چون داشت خودش رو رو کیر فرشاد میکشت از بس تند تند بالا و پائین میشد. تا اینکه فرشاد گفت: مامان یواش... کیرمو از جاش کندی... ناهید خانم یه کم آروم شد و بهش گفت: میخوای از کون هم بکنی؟... فرشاد هم موافقت کرد و ناهید خانم از رو کیرش بلند شد. بعد چهار دست و پا رو تخت قمبل کرد و فرشاد هم رفت پشت سرش قرار گرفت. یه کم کیرشو کشید لای کون مامانش و باهاش بازی میکرد. ناهید خانم گفت: یه تف بنداز رو سوراخم بعد بکن توش... فرشاد هم همین کار رو کرد و بعد آروم کیرش رو فرو کرد تو کون مامانش. برام جالب بود که حتی یه آخ هم نگفت. فرشاد خیلی راحت شروع کرد به تلمبه زدن. کون مامانش خیلی گنده بود و من مطمئن بودم اون الان تو اوج حال هستش. سرعت ضریه هاش رو زیاد تر کرده بود و کم کم داشت صدای آخ و اوخ مامانش هم بلند میشد. منم کیر سیخ شده ام رو گذاشته بودم زیر شکمم تا زیاد اذیت نشه. ناهید خانم به فرشاد گفت: آبت که میخواست بیاد بگو تا من برعکس بشم بریزی تو کسم... فرشاد همین طور که تند تند تلمبه میزد گفت: چشم مامان ولی چرا هیچ وقت نمیذاری آبمو بریزم تو کونت؟... مامانش گفت: کونم همین جوری گنده است اون وقت دیگه گنده تر هم میشه که حسابی ضایع هستش... یه چند دقیقه سکوت بینشون بود و هیچی نمیگفتند. من فقط صدای شالاپ شالاپ برخورد کیر فرشاد با کس مانانشو میشنیدم تا که فرشاد گفت: آبم داره میاد مامان... ناهید خانم هم سریع رفت جلو و کیر فرشاد رو از تو کونش دراومد و برعکس خوابید و پاهاشو هم داد بالا. فرشاد هم پرید بین پاهای مامانش و کبرشو محکم کرد تو کسش و چند تا تلمبه ی سریع زد و بعدش یه آهی کشید و کیرشو محکم تو کس مامانش نگه داشت. آبش اومده بود و داشت تو کس مامانش خالی میکرد. ناهید خانم هم که معلوم بود تو اوج حاله گفت: جوون... بریز همشو تو کسم عزیزم... چقدر هم آب داری تو... تمومی نداره... فرشاد حسابی که آبش تخلیه شد بیحال افتاد رو مامانش و مامانش هم داشت با دستاش اونو نوازش میکرد. 2-3 دقیقه ای تو همون حالت بودند تا اینکه مامانش بهش گفت: بلند شو بریم تو... اول فرشاد رفت و بعدش هم ناهید خانم که دیدم یه پارچه ای هم گذاشت بین پاهاش و رو کسش و رفت تو ساختمون. من خیلی آروم بلند شدم با کیر سیخ شده که داشت شلوارم رو سوراخ میکرد برگشتم. از شانس خوبم برگشتن هم همسایه ها تو حیاطشون نبودند. به محض اینکه از نردبون پائین اومدم برق اومد. با اینکه دیگه از رابطه ی فرشاد و مامانش قبلا هم باخبر بودم ولی از اینکه دیده بودمشون حس دیگه ای داشتم. کیرم هم خیال خوابیدن نداشت. مجبور شدم با یه جلق اونو بخوابونم. خلاصه روزها میگذشت و هوا هم کم کم داشت سردتر میشد و دیگه کمتر میشد از خونه اومد بیرون. دیگه مامان بزرگ هم کمتر میرفت بیرون و رفت و اومد خسروخان به اینجا زیادتر شده بود. زیرزمین جای گرم و نرمی واسه نشستن بود. تو این مدت سامان هم چند بار برگشت و اون چند روز رو با هم بودیم و با فرشاد هم چند بار شیطنتایی کردیم. هنوز زمستون رسما شروع نشده بود که مامان بزرگ تصمیم گرفت یه سفر دو هفته ای بره به روستای مادریش و هم به خاله زیبا سر بزنه و هم اقوامشو ببینه. یه صبح جمعه که بابا بیکار بود اونو مامان رو سوار مینی بوسش کرد و راه افتادند. مامان و بابا عصر برگشتند و مامان بزرگ اونجا موند. خاله زیبا تنها خالمه که فقط یه سال از مامانم کوچیکتره. اون زمان 35 سالش بود و با یکی از اقوام مادریش ازدواج کرد و الان سالهاست که تو اون روستا زندگی میکنه. تو سال 2-3 بار به ما سر میزنه و ما هم بلا استثنا تعطیلات نوروز رو میریم اون روستا. شوهرشم میره یکی از این کشورهای خلیج و 6 ماه اونجاست و 6 ماه اینجا. رابطه ی منم باهاش از بچگی عالی بود. خلاصه مامان بزرگ که رفت منم جول و پلاسم رو جمع کردم و برگشتم خونمون و واسه دو هفته از اون محل دور شدم.