(قسمت دهم) اون شب من از بس خسته بودم همون سر شب خوابم برد و فردا صبح هم باید میرفتم مدرسه. صبح که از خواب بیدار شدم طبق معمول بابا رفته بود و منم وقتی رفتم تو آشپزخونه تا صبحونه بخورم مامان تنها رو دیدم. با سر و صدای من فریبا هم از خواب بیدار شد و با همون تاپ و شلوارکش اومد تو آشپزخونه. بهش گفتم: مگه نمیخوایی بری مدرسه؟... گفت: نه... امروز جلسه ی مدارس بود بهمون گفتن تعطیله... من صبحونه ام رو خوردم و وسایلم رو برداشتم و زدم بیرون که برم مدرسه. از همون اول صبحی یه سر درد و سر گیجه ی خفیفی رو تو خودم احساس میکردم ولی خیلی بهش توجه نداشتم. زنگ اول اصلا متوجه نشدم معلم داشت چی میگفت. آخرای زنگ بود که متوجه حالم شد و گفت برو تو حیاط استراحت کن. رفتم بیرون و زنگ دوم هم اصلا نتونستم سر کلاس بشینم و رفتم دفتر و اجازه گرفتم و برگشتم خونه. میخواستم یه قرص بخورم و بگیرم بخوابم تا عصر. در حیاط رو آروم و بی سر و صدا باز کردم و دیدم که کفشای بیرونی مامان و فریبا سر جاشه. پشت در هال که رسیدم و میخواستم خم بشم و بند کفشامو باز کنم از پشت شیشه یه چیزی رو دیدم که تمام مریضی و سر درد از یادم رفت!!! فریبا رو دیدم که لخت لخت در حالیکه یه چیزی هم تو دستش بود رفت تو اتاق مامان اینا!!! هوش از سرم پرید. اینا لخت تو اتاق چیکار میکنند؟... خیلی آروم در هال رو باز کردم و چون ممکن بود سر و صدا کنه دیگه نبستمش. در اتاق رو هم کامل نبسته بودند. یه سرک کشیدم دیدم مامان هم لخت تو اتاقه!!! یه کم که بیشتر نگاه کردم و حالم هم تا حدودی اومده بود سر جاش متوجه شدم فریبا میخواد پر و پای مامان رو مومک بندازه. هر دوشون لخت لخت بودند. میدونستم که رابطشون با هم خیلی خوبه ولی نه تا این حد که جلو هم لخت مادرزاد بشن... مامان معمولا واسه این کاراش میرفت پیش یکی از دوستاش بنام اشرف خانم ولی چطور شد که این بار داده فریبا این کار رو واسش انجام بده نمیدونم؟... کنجکاو شدم که ببینم که دارن چیکار میکنند؟... مامان به شکم خوابیده بود و یه پشتی هم گذاشته بود زیر شکمش که قشنگ کونش رو میداد بالا. پاهاش رو هم باز کرده بود. فریبا هم داشت یه حوله ای رو میذاشت رو سوراخ کونش و کسش که از لای پاش زده بود بیرون. اون حوله رو که انگار گرم هم بود رو حسابی گذاشت لای پای مامان. بعد دیدم که اون مومکا رو داره میذاره رو بدن مامان. با هر بار گذاشتن مامان یه آهی میکشید و بعدش هم اونا رو میکشید و پوست مامان تا اونجایی که من میدیدم حسابی سرخ شده بود. فریبا لای کونش رو باز کرد و اونجا رو هم گذاشت که جیغ مامان رفت هوا. یه کم که آروم شد گفت: کونم حسابی تمیز باشه ها... بابات خیلی حساسه... اون سری گیر داده بود که تو که این همه پول میدی چرا کارشون رو درست انجام نمیدن؟... فریبا گفت: تو که بهش نگفتی کار من بوده مامان؟... مامان گفت: اتفاقا چرا... گفتم که کار تو بوده... فریبا با تعجب در حالی که میخندید گفت: ماماننننننن!!!... تو به بابا گفتی که من بدنتو تمیز میکنم؟... مامان هم خندید و گفت: آره... مگه چیه؟... اون که چیزی نگفت... فریبا که از حرف مامان خنده اش گرفته بود محکم زد رو کون مامان که صدای بلندی داد. مامان گفت: چرا میزنی؟... فریبا هم گفت: تا تو باشی دیگه این حرفا رد همه جا نزنی... بعد هر دوشون خندیدند... من تا اون لحظه اصلا متوجه بدن لخت فریبا نشده بودم. اولین باری بود که اون رو لخت میدیدم. بدنی سفید عین برف داشت. یه تار مو رو اون بدن نبود. سفیده سفید. همون طور که نشسته بود کسش هم از لای پاش قلمبه زده بود بیرون. اولین باری بود که فریبا رو تو اون حالت میدیدم. کیرم علیرغم میل باطنیم داشت بلند میشد! کار فریبا که با پشت مامان تموم شد اون بلند شد و به کمر خوابید. پاهاشو باز کرد و کس سیاهش افتاد بیرون. کسش قابل مقایسه با کس فریبا نبود. وطمئنا زیاد ازش کار کشیده بود!!! با هر بار گذاشتن مومک توسط فریبا رو کس مامان آه و ناله اش به هوا میرفت. مامان یه کم که آروم شد دستشو برد لای پای فریبا و کسش رو مالید و گفت: میخوایی منم واست بندازم؟... فریبا که کسش یه کم مو داشت گفت: نه... باشه واسه سری بعدی... کیر منم حسابی سیخ شده بود. دیگه تقریبا آخرای کارشون بود که من بی سر و صدا رفتم از خونه بیرون. یه نیم ساعتی تو خیابون چرخیدم که باز اون سر درد لعنتی اومد سراغم. تصمیم گرفتم که برگردم خونه. این بار از همون تو حیاط طوری سر و صدا کردم که مامان و فریبا متوجه اومدن من بشن. وارد که شدم مامان رو دیدم که انگار تازه از حموم اومده بود بیرون و یه لباس یه سره بلند هم پوشیده بود. منو که دید گفت: چرا امروز اینقدر زود اومدی خونه؟... گفتم: سرم یه خورده درد میکرد اجازه گرفتم اومدم... مامان بلند شد و رفت از تو یخچال یه قرص سر درد با یه لیوان آب آورد برام و منم خوردم و رفتم تو اتاقم تخت گرفتم خوابیدم. تو راه رفتن به اتاقم صدای شرشر آب حموم رو شنیدم که فهمیدم فریباست. اینقدر سرم درد میکرد که بدون فکر کردن به چیزی گرفتم خوابیدم. با صدای مامان که داشت آروم منو صدا میزد بیدار شدم. گفت: پاشو بیا شامتو بخور بعد بیا بخواب... به زحمت از جام بلند شدم. بابا هم برگشته بود. حال و احوالی کردیم و مهسا هم پرید تو بغلم. چند تا ماچ آبدار کردمش و دادمش بغل فریبا. شامو سر همی یه چیزی خوردم و باز رفتم گرفتم خوابیدم. ساعتای حدود یک و نیم بود که با احساس تشنگی از خواب بیدار شدم. رفتم تو آشپزخونه و یه قرص دیگه ای خوردم و یه لیوان آب هم روش و اومدم تا برگردم تو اتاقم که از جلوی اتاق مامان و بابا رد شدم. صدای آه و ناله جفتشون از پشت در میومد!!! بارها تو همچین موقعیتی قرار گرفته بودم ولی همیشه سرمو مینداختم پائین و میرفتم تو اتاقم و میذاشتم اونا به کارشون برسند!!! ولی این بار قضیه فرق میکرد. من امروز کس و کون لخت مامان رو دیده بودم که داشته بود خودشو واسه برنامه ی امشبش با بابا آماده میکرد. میخواستم مثل همیشه بی خیال بشم ولی یه چیزی انگار پاهامو به زمین میخکوب کرده بود! ناخودآگاه به سمت در اتاق رفتم و گوشم رو بهش چسبوندم. اولین صدایی که شنیدم صدای ناله ی مامان بود که میگفت: یواش پرویز پاره شدم!!!... بعد شنیدم که یه نفس راحتی کشید. به شیشه ی بالای اتاق نگاه کردم. لامپ شب خواب اتاقشون روشن بود. رفتم تو آشپزخونه و یه صندلی برداشتم و آروم اومدم گذاشتم پشت در اتاقشون. برای اولین بار میخواستم سکسشون رو ببینم!!! خیلی بی سر و صدا رفتم بالای صندلی و سرمو بردم بالا و تو اتاقو نگاه کردم!!! مامان به شکم خوابیده بود و یه پشتی هم گذاشته بود زیر شکمش تا کون گنده اش بیاد بالا. سرش رو هم کرده بود زیر پتو. بابا هم رو پاهاش نشسته بود و داشت با کرم کیر سیاه و گنده اش رو چرب میکرد. من بارها هر دوشون رو لخت دیده بودم ولی این اولین بار بود شاهد سکسشون بودم. بابا کیرشو حسابی چرب کرد و اونوگذاشت رو سوراخ کون مامان. هنوز داخل نکرده بود که التماسای مامان شروع شد... پرویز جون من یواش... امشب خیلی داره میسوزه... بابا هم بدون توجه به حرفای مامان ذره ذره داشت کیرشو میبرد جلوتر و کون مامان رو فتح میکرد! دیگه رسید به جایی که بابا جلوتر نمیرفت و دیدم که کامل خوابید رو مامان. فهمیدم که کیرشو تا ته کرده تو کون مامان. مامان چند تا آخ کوچیک گفت. بابا بهش گفت: همیشه همینو میگی و ناز میکنی ولی آخرش هم همشو تا ته تو کونت جا میدی... بعدش هم آروم آروم شروع کرد به تلمبه زدن. مامان با ناراحتی گفت: به جون خودت که امشب زیاد درد میکنه... نمیدونم چرا؟... وگرنه مثل هر شب بهت میدادم دیگه... ناز کردنم واسه چیه؟... بابا گوشش به این حرفا بدهکار نبود. من میدیدم که کم کم سرعت تلمبه هاش رو زیاد تر کرد. مامان انگار که زیاد درد داشته باشه باز سرشو کرد زیر پتو و احساس کردم که داره گریه میکنه. بابا هم با سرعت زیاد داشت میکرد طوری که تخت به تکون خوردن افتاده بود. از حرکات شونه های مامان که داشت میلرزید مطمئن شدم که داره گریه میکنه. بابا داشت محکم تلمبه میزد که یهو مامان از زیر کیرش پرید جلو و گفت: دیگه نمیتونم پرویز... دیگه نمیتونم... خیلی میسوزه... انگار توش آتیشه... چشای مامان رو که نگاه کردم دیدم که خیس و قرمزه. گریه کرده بود. بابا هم که کیرش سیخ سیخ بود به مامان گفت: خیلی خب... بیا قنبل کن از کس بکنمت... مامان که یه کم آروم شده بود اومد لبه ی تخت و قنبل کرد و تا جایی که میتونست کونش رو داد بالا تا کسش باز تر بشه. بعدش هم به بابا گفت: من که همون اول بهت گفتم که از کس بکن آبت رو بیار... گوش نمیدی که... حالا فردا چطوری راه برم با این کون درد؟... بابا هم با خنده گفت: خودت انصاف بده... از یه همچین کون سفید و تپلی میشه گذشت؟... مامان هم بهش گفت: وااا... طوری میگی انگار از دستت فرار میکنه ها... منم کیرم داشت میترکید از این همه راحتیه این دو تا تو سکس. بابا یه لحظه رفت پشت و من ندیدمش. فقط کون مامان رو میدیدم که تو هوا بود. بعد که بابا اومد با شرت مامان کیرشو پاک کرد و رفت پشت سرش. دیدم که کیرشو چند بار مالید و بعدش یه چند بار هم کشید لای کس مامان و بعدش دیگه کرد توش. تا ته که رفت مامان گفت: جووون... حالا هر چی دوست داری بکن... بابا هم کمر مامان رو گرفته بود و دیگه داشت سرعتش رو هم زیاد تر میکرد. رو کون سفید و گنده ی مامان هم دست میکشید. مامان هم داشت با پستونای گنده اش بازی میکرد. بابا یه چند تا ضربه که میزد کیرشو تا ته نگه میداشت. کارشون رو بیشتر تو سکوت انجام میدادند. هر ازگاهی مامان آه و اوهی میکرد. یه موج باحالی رو کون مامان ایجاد میشد وقتی که بابا تا ته میزد تو کسش. مرتب هم کون و کمر مامان رو با دست میمالید. مامان هم کامل سرشو گذاشته بود رو دستش و تو اوج حس و حال بود. یه کم که گذشت مامان گفت: تو وایسا من عقب و جلو کنم... بابا وایساد و مامان داشت عقب و جلو میکرد و کونش رو میکوبید به کیر بابا. خیلی باحال بود. بابا دست به کمر ایستاده بود . کون مامان بود که کیرشو میبلعید. یه کم که گذشت مامان حرکاتش رو تند تر کرد تا اینکه من دیدم که یه جیغی زد و گفت: پرویز من اومدم... بابا هم سریع کیرشو از تو کس مامان دراورد و سرشو برد لای پاش و شروع کرد به لیسیدن کسش. مامان یه چند تا جیغ دیگه کشید و آروم شد. بابا انگار عاشق خوردن آب کس مامانه. چند بار هم زبونشو کامل کرد تو کسش. مامان داشن نفس نفس میزد و بابا هم ول کن کسش نبود. حسابی که لیسید بلند شد و کیرشو یهو تا ته چپوند توش. مامان یه جیغی زد و بابا هم که انگار حشری تر شده بود تندتر تلمبه میزد. پهلوهای مامان رو گرفته بود و مثل کس ندیده ها تلمبه میزد. دو سه دقیقه ای به همین حالت کرد تا که کشید و گفت: آبم داره میاد... مامان هم سریع گفت: همشو بریز تو کسم... بابا کیرشو تا ته تو کس مامان نگه داشت . آبشو همون تو خالی کرد. سرش هم بالا بود و چشاشم بسته بود. بعدش یه یه دقیقه ای افتاد رو مامان و حالش که جا اومد کیرشو دراورد و به مامان گفت: دستتو بگیر جلوش تا آبه نریزه رو تخت... مامان هم دستشو گذاشت رو کسش و بابا هم سریع رفت و دستمال کاغذی آورد. یه چند تا گذاشت رو کیرش و چند تا هم داد به مامان تا بذاره رو کسش. من که دیگه سر درد و همه چیز از یادم رفته بود تا که دیدم کارشون تموم شده سریع پریدم پائین و صندلی رو گذاشتم تو آشپزخونه و بی سر و صدا رفتم تو اتاقم و رو تخت دراز کشیدم. کیرم همینطور سیخ وایساده بود. حوصله حموم رفتن نداشتم و بی خیال جلق زدن شدم و گرفتم خوابیدم.
(قسمت یازدهم) خلاصه روزها یکی پس از دیگری میگذشت و هوا هم داشت سردتر میشد. منم کماکان به کارم که دید زدن بود ادامه میدادم. یه چیزایی دیدم که ارزش چندانی نداشت و چند باری هم با فرشاد کون هم گذاشتیم. ولی من هنوز تو کف دیدن رابطه ی مامان بزرگ و خسروخان بودم. دیگه برام مسجل بود که اینا با هم رابطه دارند. هوا هم کم کم داشت سردتر میشد و زیرزمین جای گرم و نرمی بود تا خسروخان بعضی روزا عصرا رو اونجا بگذرونه. مامان بزرگ هم دیگه یه سره میرفت پیش اون. از اون بدتر زن دایی بود که قبلنا پیش من میموند ولی الان دیگه اونم سریع پا میشد و میرفت پیش اونا. البته تو اون یه هفته ای که دایی برمیگشت اونا رعایت میکردند. چندین بار هم سعی کردم که باز شبایی که خونه هستم سکس بابا و مامانم رو ببینم ولی اونا شبایی که من اونجا بودم اصلا کاری نمیکردند ولی یه چیزایی از رابطه مامان و هما دختر عمه ام فهمیدم. بعضی وقتا که میرفتم خونه و روزایی که چند روز خونه میموندم میدیدم که هما مرتب میاد خونمون و تمام حرفاش با مامان هم در گوشی و پنهانی بود. یه روز مدرسمون تعطیل بود و من خونه مامان بزرگ بودم. مامان بزرگ هم رفته بود خونه دایی. اونجا زن دایی و چند تا از زنای همسایه داشتند آش نذری میپختند. من سرم تو تلویزیون بود که تلفن زنگ خورد. زن دایی بود. گفت: بیا یه قابلمه آش کشیدم با موتور سامان ببر خونه تون... منم لباسامو پوشیدم و سریع رفتم خونه دایی. قابلمه رو تو یه کیسه هم پیچیده بود تا نریزه. سوار موتور شدم و قابلمه رو هم گذاشتم جلوم و راه افتادم سمت خونمون. در حیاط رو که باز کردم از کفشای دم در فهمیدم که مهمون داریم. داخل که شدم دیدم عمه زینت با هما اومدن. حال و احوال کردیم. عمه منو بوسید و هما هم اومد و اونم صورتم رو ماچ کرد. یه چند تا ماچ آبدار هم از مهسا گرفتم. و کنار عمه نشستم. عمه داشت با مهسا بازی میکرد. مامان و هما هم تو آشپز خونه بودند. با عمه صحبت های همیشگی رو داشتیم هر چند او حواسش بیشتر به مهسا بود تا من. به بهونه آب خوردن رفتم تو آشپزخونه تا یه نظر هیکل سکسیه هما رو ببینم و بعد برم. همون مدل لباس همیشگیش رو تنش کرده بود. یه لباس یه سره بلند و بدون شرت و سوتین زیرش!!! چون کوچکترین اثری از لباسای زیرش از رو پیرهنش پیدا نبود. و جالب تر از اون لباسی بود که مامان پوشیده بود. یه بلوز و دامن ساده که همیشه میپوشید. منتها فرقش این بار این بود که من ساق پای گوشتی و تپلش رو میدیدم. یعنی زیر دامنش شلوار نپوشیده بود!!! باز خاطره ی اون شب خونه عمه اومد تو ذهنم. تصمیم گرفتم یه چند دقیقه ای پیششون بمونم. مامان که اینجوری دید سریع رفت تو اتاقش و یه دقیقه بعد برگشت. دیدم که این بار زیر دامنش شلوار پوشیده. مطمئنا میخواست که من شک نکنم. با هما از هر دری گفتیم که من بلند شدم که برگردم خونه مامان بزرگ و موتور سامان هم ببرم خونشون. اومدم بیرون و میخواستم موتور رو روشن کنم که یه فکری اومد تو سرم... میتونستم برم و از پنجره پشتی آشپزخونه اونا رو دید بزنم. واسه همین موتور رو روشن کردم و یه 20 متری رفتم تا اونا صدای رفتن من رو بشنوند. بعد موتور رو خاموش کردم و اومدم تا پشت در خونمون. آروم کلید انداختم و در رو باز کردم. بی سر و صدا رفتم تو حیاط خلوت. از پشت پنجره سرک کشیدم. هما تنها بود. احتمالا مامان رفته پیش عمه نشسته. دو سه دقیقه اون هیکل سکسی رو دید زدم و از رو شلوار هم کیرمو میمالیدم. بعد دو سه دقیقه مامان اومد تو. یه چیزی به هما گفت که دو تاشون پقی زدند زیر خنده. سریع ناخودآگاه سرم رفت سمت پاهای مامان! شلوارشو درآورده بود!! رفت کنار هما و باز پچ پچشون شروع شد. حواسشون تو هال به عمه بود و ایتقدر آهسته حرف میزدند که من متوجه حرفاشون نمیشدم. فقط گاهی میدیدم که از خنده مینشستند کف آشپزخونه... حسابی گرم صحبت کردن بودند که دیدم دست هما داره میره سمت کون مامان. دستشو که گذاشت شروع کرد به مالوندن. مامان هم یه کم کونش رو قر میداد. مامان کامل چرخید سمت اوپن و ظرفی که داشت خیار و گوجه توش خرد میکرد و گذاشت روش و خم شد عقب و تمام حواسش به هال و عمه بود. هما هم دستشو انداخت پائین تر و کم کم داشت دامن مامان رو میداد بالا. هر وجب از دامن مامان رو که میداد بالا من پر و پای لخت و سفیدش رو میدیدم. رونای مامان که پیدا شد دیگه من طاقت نیاوردم و کیرمو از تو شلوارم درآوردم مالوندمش. هما کامل دامن مامان رو داد بالا و اونو به کشش گیر داد. حالا کون لخت مامان جلو هما بود. آروم دستشو میکشید رو کونش و تمام سطحش رو نوازش میکرد. انگشتش رو میکشید لای پای مامان و چاک کونشو هم طی میکرد. مامان یه کم پاشو باز تر کرد و همین کافی بود تا هما انگشتشو بکنه تو کسش. یه کم که عقب و جلو کرد انگشتشو درآورد و دیدم که برد سمت دهنش و این دفعه دو تا انگشتشو خیس کرد. بعدش خیلی آروم کردشون تو کس مامان. مامان باز پاهاشو باز تر کرد و هما راحت تر انگشتاشو حرکت میداد. یه دقیقه بعدش دیدم که هما نشست و با دستش داره کپلای کون مامان رو از هم باز میکنه. بعد آروم یکی از انگشتاش رو کرد تو کون مامان. با یه انگشت حسابی روون شده بود کون مامان. بعدش میخواست دو انگشتی بکنه که مامان نذاشت و سریع دامنشو درست کرد و جاشو با هما عوض کرد. هما هم که انگار درسشو خوب بلد بود خودش لباسشو تا کمرش داد بالا و خم شد به عقب. با دیدن اون کون و رون نزدیک بود آبم بیاد ولی نگهش داشتم تا آخرش نگاه کنم. مامان هم یه نگاه به هال انداخت و احتمالا عمه رو پایید و سریع نشست پشت کون هما. دو تا ماچ کرد رو کپلای کونش و لاش رو باز کرد و دیدم که زبونش رو برد سمت سوراخ کون هما و مشغول لیسیدن شد!!! پس مامان و هما لزبین بودند!!! حالا دلیل این همه راحتیه مامان و هما رو میفهمیدم! مامان پای هما رو بیشتر باز کرد و سرشو برد پائین تر تا بتونه کسش رو هم لیس بزنه. حسابی که لاپای هما رو خورد سرشو آورد بیرون و با انگشتاش افتاد به جون کسش. اول یه انگشتی ولی بعدش دوتایی میکرد تو کسش. هما هم که تو اوج حال بود نمیتونست جیغ بزنه فقط من میدیدم که لباشو گاز میگرفت و چشاشو هم از شدت هیجان میبست. هر دو تو اوج حال کردنشون بودند که یهو دیدم هما با دستپاچگی خودشو کشید کنار و لباسشو داد پائین و مامان هم سریع از سر جاش پا شد. چند ثانیه بعد دیدم که مهسا دوان دوان داره میاد سمت آشپزخونه. مامان پرید و اونو بغلش کرد و چند تا بوسش هم کرد و اونو یرد تو هال و خودشم رفت کنار عمه نشست. من دیدم که هما باز لباسشو داد بالا و این بار یه چند تا دستمال کاغذی برداشت و کشید لای کسش تا خیسی اونجا رو پاک کنه. چند بار این کار رو کرد و بعدش هم لباسشو داد پائین. تو آخرین لحظه ای که کونش تو تیررس نگام بود دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم و آبم اومد و پاشید رو دیوار و زمین. هما هم خودشو مرتب کرد و یه آبی هم زد به سر و صورتش و رفت پیش بقیه. منم با پام کشیدم رو آبم و بی سر و صدا از خونه رفتم بیرون. موتور رو بردم جلوتر و روشن کردم و رفتم سمت خونه دایی. اونجا که رفتم زن دایی گفت: ناهار بیا اینجا... خانم جون هم اینجاست... گفتم: باشه و سریع رفتم خونه مامان بزرگ و پریدم تو حموم. هنوز از دیدن اونچه که دیده بودم هیجان داشتم. با یه حموم سرد خودمو آروم کردم و اومدم بیرون. تا وقت ناهار چیزی نمونده بود که منم کم کم اومدم بیرون و به سمت خونه دایی روونه شدم. همسایه ها رفته بودند و فقط شهین خانم مونده بود. شهین خانم عمه فرشاد بود. اون زمان حدودا 41 سالش بود و تقریبا هم سن زن دایی بود. من رفتم تو خونه که مرجان دختر داییم یه کم آش واسم آورد و گفت: اینو بخور تا ناهار آماده بشه... بعدش هم رفت تا به مامانش و مامان بزرگ و شهین خانم تو شستن ظرفا کمک کنه. من اصلا احساس راحتی نمیکردم. همه زن بودن. اگه سامان یا دایی بودند خوب بود. یه ده دقیقه بعد اومدن داخل. شهین خانم باهاشون نبود. گفتم حتما رفته. مامان بزرگ رفت تو دستشوئی و من تازه احساس کردم که دستشوئی دارم. سریع پریدم تو حیاط و رفتم تو دستشوئی کنج حیاط. در دستشوئی باز بود و اصلا فکر هم نمیکردم که کسی توش باشه. واسه همین با خیال راحت سرمو انداختم پائین و رفتم تو که با دیدن اون چیزی که داخل دستشوئی بود چند ثانیه سر جام خشکم زد. شهین خانم تو دستشوئی بود و داشت میشاشید!!! تا چند ثانیه مثل کسی که هیپنوتیزم شده فقط محو کس سیاهش شده بودم و مسیر شاشش رو دنبال میکردم. اصلا تو حال خودم نبودم تا اینکه با صدای شهین خانم به خودم اومدم... وااا مسعود جان حواست کجاست؟... کجا رو داری نگاه میکنی؟... منم که به خودم اومده بودم سریع رومو برگردوندم و گفتم: ببخشید شهین خانم... نمیدونستم که شما تو دستشوئی هستید... و مثل موشک رفتم تو خونه. سعی کردم خودمو آروم نشون بدم. کنار مامان بزرگ نشسته بودم که شهین خانم هم وارد شد. چشام که تو چشاش افتاد دیدم که یه لبخندی زد. من اما از خجالت سرمو انداختم پائین و تا بعد از ناهار نگاش نکردم. بعد از ناهار تو آشپز خونه که یه لحظه تنها شدیم بهش گفتم: معذرت میخوام شهین خانم... من اصلا حواسم نبود... اونم یه لبخندی زد و گفت: من باید معذرت خواهی کنم که در رو نبستم... اشکالی نداره... تو هم مثل پسر خودمی... خلاصه ازشون جدا شدم و برگشتم. تو راه به کس سیاه و چروکیده ی شهین خانم فکر میکردم. با اینکه هم سن زن دایی بود ولی کسش از کس زن دایی داغون تر بود. مطمئنا خیلی بیشتر ازش کار کشیده!!! خلاصه اون روزم گذشت و من یه چیز دیگه کشف کردم و اونم رابطه ی مامان با هما بود. از یه طرف خجالت میکشیدم که بخوام بهش فکر کنم و از طرفی دیگه هم خوشحال بودم که مامان کمبودهای سکسیش با بابا رو با همجنسای خودش برطرف میکنه و مثل زن دایی با غریبه ها رابطه نداره. روزها میگذشت و منم همون کارای روزمره رو انجام میدادم و همچنان تو کف دیدن رابطه ی مامان بزرگ و خسروخان بودم. خسروخان کماکان پاتوقش زیرزمین خونه مامان بزرگ بود و مامان بزرگ و زن دایی هم در خدمتش بودند!!!. کم کم امتحانات ترم اول ما شروع شد و منم دیگه زدم تو خط درس خوندن و بیخیال اتفاقات دور و برم شدم. چون خونه مامان بزرگ خلوت بود بهترین جا واسه درس خوندن بود. منم یه 20 روز مرتب درس خوندم و امتحانات رو با موفقیت پشت سر گذاشتم. آخرین امتحان رو که دادم تو راه برگشتن رفتم مغازه فرشاد تا یه قرار باهاش بذارم و یه حال درست و حسابی با هم بکنیم! وارد مغازه که شدم دیدم ناهید خانم تنهاست. سلام کردم و سراغ فرشاد رو ازش گرفتم. گفت: دیروز عصر رفت پیش باباش... نمیدونم چیکارش داشت... گفتم: کی برمیگرده؟... گفت: احتمالا یه سه چهار روزی بمونه... رفتم خونه و مجبور شدم حشرم رو با یه جلق بخوابونم!
(قسمت دوازدهم) فرداش سامان از مدرسه اش اومد و دیگه من از تنهایی دراومدم. پس فرداش هم دایی از سر کارش اومد. شب خونه دایی نشسته بودیم و از همه جا بحث میشد که دایی گفت: من فردا دارم میرم روستا هم کار دارم و هم یه سر به زیبا بزنم... به مامان بزرگ و زن دایی گفت: شماها نمیاین؟... مامان بزرگ گفت: من که یه ماه پیش اونجا بودم... اگه مینا میاد با هم برید... زن دایی گفت: نه... من که هزارتا کار دارم... دایی گفت: پس خودم تنها میرم... سامان گفت: میشه من و مسعود باهات بیاییم؟... دایی گفت: چرا که نه... اگه صبح زود بیدار میشید شماها رو میبرم... خلاصه اونشب من خیلی زود خوابیدم و فردا صبح زود رفتم خونه دایی. دم در که رسیدم مرجان در رو باز کرد. داشت میرفت کلاس کنکور. سلام کرد و رفت. منم رفتم تو. از تو حیاط رد شدم و رفتم تو ساختمون. همون دم در یه سلام بلند گفتم. زن دایی از تو یکی از اتاقا جوابم رو داد... سلام مسعود جان... برو تو آشپزخونه یه چایی واسه خودت بریز دایی و سامان الان میان... صدا از تو همون اتاق بغلی میومد. لای در باز بود. کنجکاو شدم که یه سرک بکشم. آروم از لای در داخل رو نگاه کردم. زن دایی وسط اتاق نشسته بود و یه روزنامه هم گذاشته بود زیر پاش و داشت ناخن پاهاش رو میگرفت. حالا چجوری!!!؟... دامنش رو جمع کرده بود تو شکمش و پاهاش و رونای سفید و گوشتیش افتاده بود بیرون بودن شرت!!! کسش بدون مو بود. صاف صاف. حتما دیروز که دایی برگشته کسش رو صاف و صوف کرده. محو دیدن کس خوشکل زن دایی شده بودم و اونم بدون توجه به حضور من کسش رو انداخته بود بیرون و داشت ناخناش رو میگرفت. یه لحظه به خودم اومدم که کجام؟ هر لحظه ممکن بود دایی و سامان بیان و من با خیال راحت داشتم زن دایی رو دید میزدم. رفتم سمت آشپز خونه و رو یه صندلی نشستم. چند لحظه بعد دایی و سامان هم اومدند. حال و احوالی کردیم و نشستند. زن دایی اومد و صبحونه اونا رو داد و کم کم داشتیم راه میافتادیم. من سریع پریدم تو دستشوئی و شاشیدم تا تو راه اذیت نشم. وقتی اومدو بیرون دایی و سامان تو حیاط بودند. داشتم کفشامو میپوشیدم که دایی گفت: مسعود تا کفشاتو نپوشیدب بپر رو میز آشپز خونه مدارک ماشین رو بیار... منم تو هال دویدم که زن دایی که باز رفته بود تو اتاقش گفت: چی شده؟... گفتم: اومدم مدارک ماشین رو بردارم زن دایی... تو برگشتن باز وسوسه شدم که یه نگاه به اتاق زن دایی بندازم ببینم داره چیکار میکنه؟ در حد دو ثانیه سرک کشیدم که دیدم جلو میزش نشسته و داره آرایش میکنه! این زنا تا سر کوچه هم بخوان برن باید آرایش بکنن... هر چند بعدا فهمیدم که این آرایش زن دایی به چه خاطر بود؟...خلاصه راه افتادیم. تا روستایی که خاله زیبا اونجا زندگی میکنه حدودا یه ساعت و نیم با ماشین راه هست. ما یه 20 دقیقه بود راه افتاده بودیم و دایی داشت از امتحاناتمون میپرسید و ما هم میگفتیم که خوب بود و اینا که یهو ماشین چند تا پر زذ و بعدش هم خاموش شد. اومدیم پائین. من و سامان چند بار ماشین رو هلش دادیم ولی فایده نداشت. دایی گفت: مشکل از باطریشه... اصلا حواسن نبود که شارژش کنم... حالا باید وایسیم تا یه ماشین بیاد... من تو همون موقع هل دادن ماشین کاپشنم پاره شد. حدود یه ربع تو اون سرما بودیم تا یه ماشین از روبرو اومد. وایساد و اومد کمکمون. کارمون رو راه انداخت و دایی هم سریع گازشو گرفت و برگشتیم تو شهر. همون اول شهر یه تعمیرگاه بود که دایی ماشین رو برد اونجا. منو سامان هم دستامون رو شستیم. تعمیرکاره گفت: یه نیم ساعتی طول میکشه... منم گفتم: تا این ماشین درست بشه منم سریع برم کاپشنم رو عوض کنم و بیام... . همون باعث شد که من به بزرگترین آرزوم برسم!!! یه موتوری منو تا سر خیابونمون رسوند. پیاده که شدم از همون سر خیابون با دیدن ماشین خسروخان جلو خونه مامان بزرگ شوکه شدم. اون دو تا تا دیدن که شرایط مهیاست خسروخان رو آورده بودند خونه. قدم هام رو تند تر کردم. جلو خونه که رسیدم دیدم... بعله... ماشین خودشه. خیلی استرس داشتم. دو دل بودم که برم یا نه؟ خیلی آروم با کلید در حیاط رو باز کردم. بی صدا از پله ها رفتم بالا. به پشت در که رسیدم یه صداهای گنگی میشنویدم و پشتش صداهای قهقهه ی مامان بزرگ و زن دایی بود که به گوش میرسید. آروم سرک کشیدم و از تو شیشه در نگاه کردم. مامان بزرگ و زن دایی وسط هال بودند. اثری از خسروخان نبود. زن دایی یه لباس یه سره مشکی پوشیده بود بدون آستین که تا رو مچ پاش بود و مامان بزرگ هم یه بلوز و دامن ساده تنش بود. مامان بزرگ داشت با بندای لباس زن دایی ور میرفت که با باز شدن در دستشوئی نگاشون رفت اون سمت. خسروخان بود که از تو دستشوئی بیرون اومده بود. بعدش اومد و نشست و تکیه داد به دیوار. یه نخ سیگار روشن کرد و گفت: خوشکلای من چطورند؟... زن دایی گفت: از احوالپرسی های شما خسروخان... خسروخان پک سختی به سیگارش زد و گفت: من که همیشه در خدمتم... این چند وقته هم گرفتار بودم به جون خودتون که نتونستم بهتون سر بزنم... ولی الان تلافیه این چند وقته رو در میارم... زن دایی گفت: ببینیم و تعریف کنیم... و بعدش رفت کنارش نشست. مامان بزرگ هم که از تو آشپز خونه در اومده بود رفت اون طرف خسروخان نشست. نمیدونم چی گفتن که قهقهه ی هر سه تاشون رفت بالا. بعد خسروخان دستاشو برد گذاشت رو پستونای زن دایی که انصافا اون لباس واسشون تنگ بود و مشغول مالیدن شد و همزمان هم لباشون تو هم گره خورد. چند لحظه بعد سرشو برگردوند و چند تا لب آبدار هم از مامان بزرگ گرفت. دستای مامان بزرگ هم داشت از رو شلوار کیر خسروخان رو میمالید که زن دایی دیگه طاقت نیاورد و زیپ شلوارشو باز کرد. دست برد و کیر گنده شو درآورد. زن دایی تا اونو گذاشت تو دستش گفت: جوون... همه اش مال خودمه... و معطل نکرد و سرشو گذاشت تو دهنش و آروم آروم کردش تو. اون دو تا هم هنوز داشتند از همدیگه لب میگرفتند. زن دایی طوری باحال کیر خسروخان رو ساک میزد که کیر منم خود به خود از جاش بلند شد. لباشو دور کیرش میچرخوند و بعدش تا ته میکرد تو دهنش و این کار رو تکرار میکرد. مامان بزرگ بالاخره لب خسروخان رو ول کرد و اومد سر وقت کیرش. زن دایی انتهای کیرشو گرفته بود و مامان بزرگ هم سرشو میکرد تو دهنش. زن دایی هم پائین کیرشو میلیسید. همون طوری که نشسته بودند لباس زن دایی جمع شده بود و اون پر و پای گوشتیش افتاده بود بیرون. یه چند دقیقه حسابی ساک زدند تا که خسروخان بهشون گفت: نمیخوایید آماده بشید؟... اونا هم کیرشو ول کردند و بلند شدند. خسروخان کاپشنش رو دراورد و زن دایی هم داشت دکمه های پیرهن مامان بزرگ رو باز میکرد. مامان بزرگ خودش پیرهنشو پرت کرد گوشه ای. یه سوتین سفید هم تنش بود. فکر کنم به خاطر سرما بود چون او هیچوقت تو خونه سوتین نمیپوشید. زن دایی یه کم از رو سوتین پستونای مامان بزرگ رو مالید و گفت: قربون عمه ی خودم برم... و هر دو شون یه خنده ی هوس آلود سر دادند. بعد مامان بزرگ خودش دامنش رو از پاش درآورد. یه شرت ابی پاش بود. زن دایی به شوخی دستشو برده بود لای پای مامان بزرگ و داشت با کسش بازی میکرد. با یه دستش هم پستوناش رو میمالید. خسروخان انگار از این همجنس بازی این دوتا خوشش میومد که با هر پکی که به سیگارش میزد کیرشو هم تند تند میمالید. بعد زن دایی دستشو برد تو شرت مامان بزرگ و با کسش بازی میکرد و همزمان ازش لب هم میگرفت. مطمئنم این برنامه ای بود که خسروخان از اون خوشش میومد. بعد زن دایی نشست و شرت مامان بزرگ رو از پاش دراورد. کس مامان بزرگ سفید و بدون مو بود. زن دایی یکی از پستونای مامان بزرگ رو کرد تو دهنش و میک میزد و نگاه هر دوشون هم به خسروخان بود. بعد نوبت مامان بزرگ بود که به زن دایی برسه. زن دایی پشتشو کرد به مامان بزرگ و مامان بزرگ بندای سر دوشش رو باز کرد و زن دایی خودش لباسشو از سرش درآورد. طبق معمول نه شرت پاش بود و نه سوتین تنش. کسش هم که صاف صاف بود. مامان بزرگ هم دست برد و سوتینش رو باز کرد. زن دایی یه کم باپستونای خودش بازی کرد و مامان بزرگ هم دست برد لای پاش و کسش رو چنگ زد. یه چند تا قر واسه خسروخان اومدند و مامان بزرگ هم سرشو برد پائین و چند تا ماچ آبدار از رو کس زن دایی کرد. بعدش دیگه خسروخان بهشون گفت: کافیه... بیایید پیش من... اونا هم مثل دوتا عروسک خیمه شب بازی مطیع امر بودند و رفتند کنارش. خسروخان یه کم اومد جلو و کامل دراز کشید و زن دایی هم بی معطلی کیرشو که خشک شده بود رو گذاشت تو دهنش و خیسش کرد. مامان بزرگ هم سرشو برد و به زن دایی کمک کرد! خسروخان سرزن دایی رو بلند کرد و لبش رو گذاشت رو لبش و کیرشو داد دست مامان بزرگ تا خیسش کنه. مامان بزرگ هم حسابی اونو تف مالی کرد. زن دایی هم پاهاش رو باز کرده بود و داشت با کسش بازی میکرد. مامان بزرگ حسابی که کیر خسروخان رو خیس کرده بود بلند شد تا بشینه روش. پاهاشو دو طرف خسروخان باز کرد و کیرش هم تو دستش بود و اونو با کسش نتظیم کرد و کمتر از یه ثانیه من دیدم اون کیر گنده تو کس مامان بزرگ محوشد. یه اخ هم نگفت. زن دایی هم بلند شده بود و بدن مامان بزرگ رو میمالید. یه چند تا لب هم از هم گرفتند. مامان بزرگ حدود یه دقیقه ای با سرعت خودشو رو کیر خسروخان بالا و پائین میکرد و بعدش خسته شد و دستاش رو گذاشت رو زمین و این خسروخان بود که از زیر تو کسش تلمبه میزد. دستش هم آورده بود و بالای کس مامان بزرگ رومیمالید. زن دایی هم پستونای مامان بزرگ رو گذاشته بود تو دهنشو میخورد. مامان بزرگ تو اوج حال بود. کیر خسروخان قشنگ تا ته میرفت تو کس مامان بزرگ و در میومد. زن دایی هم سرشو آورد و چند تا زبون بالای کسش کشید. بعد مامان بزرگ از رو کیر خسروخان بلند شد و خسروخان زن دایی رو چهار دست و پا کرد و کیرشو از پشت یهو تا ته کرد تو کسش. صدای جیغ زن دایی بلند شد. خسروخان بی توجه بهش پهلوهاش رو گرفته بود و تند تند تو کسش تلمبه میزد. مامان بزرگ هم پاهاشو جلو زن دایی باز کرد و سر اونو برد سمت کسش تا واسش بخوره و درد کیر خسروخان هم فراموش کنه. سرعت ضربه های خسروخان طوری بود که زن دایی هرازچندگاهی یه جیغی میکشید و میگفت: خسروخان یواشتر... پاره شدم... خسروخان هم گوشش به این حرفا بدهکار نبود. کیرشو تا ته میکرد تو کسش و یه موج باحالی رو رو باسن زن دایی ایجاد میکرد. زن دایی بدجور سر و صدا میکرد. پستوناش هم تو هوا تکون میخورد. زن دایی یه چند تا جیغ زد که احتمالا ارضا شد. بعد خسروخان سریع کیرشو از تو کس زن دایی درآورد. زن دایی بیحال افتاد. خسروخان رفت سمت مامان بزرگ و پاهاشو داد بالا و کیرشو تا ته تپوند تو کسش. با سرعت تلمبه میزد. مامان بزرگ عین خیالش نبود. همه ی اون کیر گنده رو راحت تو کسش جا میداد. مامان بزرگ خودش خم با کسش ور میرفت. تا اینکه خسروخان آهی کشید و کیرشو از تو کس مامان بزرگ درآورد و خوابید رو فرش. انگار آبش میخواست بیاد. ولی نه... دیدم که زن دایی پرید رو کیرش و اونو گذاشت تو کسش و تا ته نشست روش. بالا پائین که میشد همه اش به خسروخان میگفت: آبت که اومد نریزی تو کسما... این بار مامان بزرگ پستونای زن دایی رو ول نمیکرد. هنوز یه دقیقه نشده بود که خسروخان به زن دایی گفت: پاشو ابم داره میاد... زن دایی هم سریع ازرو کیرش بلند شد و کنارش خوابید. مامان بزرگ هم سمت دیگه ی خسروخان خوابیده بود. زن دایی کیرشو کرد تو دهنش و تند تند ساک میزد. آبش هم که اومد همه شو ریخت تو دهنش و بعد تف کرد رو کیرش و با مامان بزرگ باهاش بازی میکردند. خسروخان که حالش جا اومده بود یه کم خودشو کشید عقب و به پشتی تکیه داد. بعد دست برد کاپشنش رو برداشت و دست برد تو جیبش و يه سيگاري بيرون آورد و روشن كرد.منم که دیدم اوضاع خطریه و اینا هم کارشون تموم شده و هر آن ممکنه بیان بیرون بی سر و صدا از خونه زدم بیرون. حالا درد کاپشنم روداشتم. نمیتونستم برم تو اتاقم برش دارم. چشام به مغازه ناهید خانم افتاد. باید کاپشن فرشاد رو ازش میگرفتم. رفتم تو. سلام کردم و بهش گفتم که با داییم داشتیم میرفتیم روستا و اینا و الان هم کاپشنم رو پیدا نکردم... اگه ممکنه کاپشن فرشاد رو واسم بیاری... اونم رفت و آورد. راه افتادم. باز یه موتوری اشنا بود گرفتم. به ساعت نگاه کردم 40 دقیقه گذشته بود. وقتی رسیدیم ماشین آماده بود. دایی گفتک کجا بودی؟... گفتم: که کاپشنم رو پیدا نکردم و رفتم مال فرشاد رو ازش قرض گرفتم... نمیتونستم بهشون بگم که داشتم کس ددن ماماناتون رو میدیدم!!! خلاصه سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت روستای خاله.
(قسمت سیزدهم) اون روز هيچ اتفاقي تو روستا نيفتاد و ما هم سر شب برگشتيم خونه. خلاصه من و فرشاد هم بدجور تو كف يه بكن بكن درست و حسابي بوديم. هوا ديگه سرد شده بود و مامان بزرگ ديگه اكثرا خونه بود و خونه ي فرشاد هم نميشد و ميگفت جديدا مامانش بد جور حساس شده... نهايت كارمون اين بود كه تو يه موقعيت مناسب كون همديگه رو ميماليديم تا يه صبح جمعه كه فرشاد زنگ زد و گفت: پاشو بيا كه مامانم رفت خونه خاله ام... منم سريع شال و كلاه كردم و رفتم پيشش. وارد اتاقش كه شدم گرماي باحالي خورد تو صورتم. فرشاد هم لخت لخت بود. داشت فيلم سكسي ميديد. منم با ديدن اين وضعيت كيرم بلند شد. سريع لخت شدم. رفتم رو صندلي نشستم و مشغول ديدن فيلما شدم. فرشاد هم رفت بيرون تا درها رو كامل قفل كنه و برگشت تو اتاق و گفت: بده اون كيرت كه بدجور تو كفش ام... منم صندلي رو يه كم كجش كردم و اون جلوم زانو زد و كيرم رو كرد تو دهنش و مشغول ساك زدن شد. هر وقت خيلي حشري ميشد كيرمو ساك ميزد. امروز هم خيلي حشري بود. چون خيلي وقت بود با هم نبوديم. با دست چپش ته كيرمو گرفته بود و تا نصفه ميكرد تو دهنش و با دست راستش هم داشت كير خودش رو ميماليد. منم با دستم حركت سرشو همراهي ميكردم! خيلي حرفه اي بود تو ساك زدن. غلط نكنم از مامانش ياد گرفته بود. با زبونش چند بار قشنگ سر كيرمو ليس ميزد و بعد ميكرد تو دهنش. ميخواستم يه جوري سر صحبت رو باهاش باز كنم و حرفم رو بكشم به عمه شهينش و اون چيزي كه اون روز تو خونه داييم ازش ديدم رو واسش بگم. در حاليكه فرشاد چند بار كيرمو تا ته كرد تو دهنش بهش گفتم: فرشاد... تو و مامانت خيلي وقته با عمه هات رابطه نداريد؟... گفت: مامانم كه بعد از طلاقش سايه ي اونارو با تير ميزنه ولي من هرازچندگاهي تو خيابون ميبينمشون يه سلام و عليكي ميكنيم... بعد خنديد و گفت: چي شده كوني رفتي تو نخ عمه هاي من؟... منم بهش گفتم: همه ي عمه هات كه نه ولي عمه شهينت خوب كسي شده ها... اونم به شوخي به اصطلاح غيرتي شد و گفت: كس زن دايي خودته... به عمه من چيكار داري؟... گفتم: آخه كسشو ديدم كه دارم ميگم خوب كسيه ديگه... دست از ساك زدن كشيد و كفت: كوني كجا ديديش؟... بهش گفتم: فعلا كيرمو بخور تا من واست بگم... اونم باز شروع كرد به ساك زدن و منم همه اون چيزي كه اون روز تو خونه دايي ديده بودم رو واسش تعريف كردم. ديدم كه هم سرعت مالوندنش سريعتر شد و هم سرعت ساك زدنش... گفتم: تو هم كس عمه هاتو ديدي؟... سرشو تكون داد يعني آره... گفتم: تعريف كن ببينم كي؟... گفت: بذار كيرتو بخورم بعدا... و باز شروع كرد به ليس زدن سر كيرم. يه لحظه تو ذهنم شهين خانم اومد كه داره كيرمو ساك ميزنه. ديگه فرشاد هم كيرمو تا ته ميكرد تو دهنش. بعد از دو سه دقيقه ساك زدن بلند شد و گفت: بسته... بيا بكن... بعد دستاشو گذاشت رو ميز كامپيوتر و خم شد. منم با دستام بيشتر خمش كردم تا سوراخ كونش روبروي كيرم باشه. چند بار محكم با كيرم زدم رو لمبراي كونش كه يه موج باحالي ايجاد ميشد. فرشاد معترض شد: چيكار ميكني... بكن توش ديگه... چند تا سيلي محكم هم زدم رو كون سفيدش كه صداش بلند شد. بعد چند بار هم با كيرم كشيدم لاي شيار كونش تا آماده بشه. بعد با دو دستام لاي كونش رو باز كردم و كيرمو گذاشتم رو سوراخش و آروم آروم فشار دادم تو. سرش كه رفت تو بقيه كيرم راحت تا ته رفت توش. چند بار كيرمو درآوردم و كردم توش تا كونش باز بشه و راحت تر بتونم بكنمش. كامل خوابيده بود رو ميز و من هم با سرعت ميكردمش. كيرش هم كه سيخ شده بود ميخورد به ميز. يه 2 دقيقه اي كه كردم گفت: مسعود كيرم ميخوره به ميز دردم مياد... برو بخواب رو تخت تا من بيام بشينم روش.. منم كيرمو از تو كونش در آوردم و رفتم رو تخت خوابيدم. فرشاد هم اومد و رو من و كيرمو گرفت وبا سوراخش تنظيم كرد و نشست روش و تا ته فرستاد تو كونش. يه چند لحظه آروم رو كيرم نشست و چند تا آه باحال كشيد. منم تو چشاش نگاه ميكردم. يه لبخندي زد و گفت: جووون... خيلي باحاله... كيرت تو كون عمه شهينم... بهش گفتم: راستي فرشاد!... عمه شهينت رو ديد زدي؟... گفت: آره... خيلي... اون رابطه اش با مامانم خيلي خوب بود... هميشه خونه ما بود... تو خونه ديگه راحت لباس ميپوشيدند... چون تنها بودند و منو بچه به حساب مياوردند... با هم حموم ميرفتند و ميديدم كه يواشكي يه كارايي ميكنند... فرشاد در حالي كه رو كير من نشسته بود اين حرفا رو ميزد... گفت: يه بار رفته بودند حموم و نميدونستند كه من بيدار شدم و تو آشپزخونه نشستم... از حموم اومدند بيرون و نميدونم عمه چي به مامانم گفت كه مامان افتاد دنبالش و دم در اتاق بهش رسيد و انگشتشو فرو كرد تو كونش طوري كه عمه جيغش رفت هوا... منم بهش گفتم: خوش به حالت كه اين چيزا رو ميديدي... ديدم كه فرشاد يه لحظه سرخ شد. چون سوتي داده بود و از بدن لخت مامانش گفته بود! از اون به بعد ديگه اسم مامانش رو هم نياورد. باز شروع كرد به تعريف كردن و همين طور كه تعريف ميكرد كونش رو هم رو كيرم قر ميداد... ميگفت: تو خونشون هم كه ميرفتم تا با پريسا (دختر شهين خانم كه يه سال از ما بزرگتره) بازي كنم اگه شوهرش خونه نبود خيلي راحت و لختي جلو ما ميگشت... يه بار كه من و پريسا داشتيم تو اتاق آتاري بازي ميكرديم و بچه كوچيكش هم خواب بود اومد تو اتاق و پودر بچه رو برداشت و همونجا جلو ما دامنش رو داد بالا و ديدم كه شرت هم پاش نيست و كسش افتاد بيرون!!! خيلي راحت يه كم پودر به كسش زد كه انگار سرخ شده بود و رفت بيرون... با اين صحبتاي فرشاد كير منم بلندتر ميشد و اونم بيشتر كونش رو رو كيرم قر ميداد. يه چيز باحال ديگه هم گفت... يه بار ديگه ام من خونه شون بودم و عمه رفت حموم و من و پريسا دعوامون شد كه از سر و صداي ما بچه كوچيك عمه از خواب بيدار شد كه ديديم عمه لخت لخت از تو حموم اومد بيرون تا ما رو دعوا كنه... كس و كون و پستون لخت دنبال ما بود و پريسا رو گرفت و برد تو اتاقش و به منم گفت تا من بيرون نيومدم همينجا ميموني... بعد خودش هم رفت تو اتاقش تا بچشو آروم كنه... در اتاق هم نبست... يه چند لحظه كه گذشت من آروم رفتم و تو اتاق سرك كشيدم. رو تخت نشسته بود و بچه اش هم تو بغلش بود و داشت بهش شير ميداد... پاهاش هم باز بود و من داشتم كسش رو ميديدم كه يه كم مو داشت... به اينجا كه رسيد من بهش گفتم: دوست داري بكنيش؟... گفت: آره... با سر ميرم تو كسش... و ديگه شروع كرد رو كير من بالا و پائين كردن... كير سيخش هم ماليده ميشد به شكمم و حس خيلي باحالي بهم دست ميداد. منم كونش رو گرفته بودم و حركاتش رو همراهي ميكردم. يه كم مكث ميكرد و چند تا قر ميداد به كونش و باز به حركت در ميومد. مثل اينكه با گفتن اين حرفا درمورد عمه اش حشري تر شده بود چون مثل اين زناي تو فيلم سكسيا خودشو تكون تكون ميداد. ايتقدر كونش گشاد شده بود كه به چس چس كردن افتاده بود. ديگه يه كم از رو كيرم بلند ميشد و بيشتر خودشو رو كيرم ميماليد. منم كون گنده اش رو با دستام چنگ ميزدم. دستام رو رو كمر و كونش حركت ميدادم. حس خيلي خوبي داشتم. كيرم تو يه جاي گرم و نرمي بود و فرشاد هم داشت رو كيرم حال ميكرد. ديگه اينقدر گشاد شده بود كه من ديگه تنگيه اوليه ي كونش رو حس نميكردم. خودش رو داشت ميكشت رو كيرم. بهش گفتم: مثل اينكه امروز خيلي سرحالي؟... گفت: آره... امروز حالم خيلي خوبه... اصلا دوست ندارم اونو از تو كونم در بياري... بعد يه مكثي كرد و گفت: باور كن پاره ام كردي با اين كيرت... دستش هم گذاشته بود رو نوك سينه هاي من و باهاشون بازي ميكرد. منم پهلوهاشو گرفته بودم و ميماليدم. ديدم كم كم داره سرشو مياره پائين و لباشو به لبم نزديك ميكنه. لباي شيريني داشتو وقتايي كه خيلي حشري ميشد مثل امروز ميذاشت ازش لب بگيرم. امروز كه خودش دست به كار شده بود. لبامون تو هم بود و ديگه اين من بودم كه داشتم از زير تو كونش تلمبه ميزدم. سعي ميكردم كيرم تا ته كونش بره. سرعتم رو زياد كردم طوري كه تختش به جير جير كردن افتاد. فرشاد هم چشاشو بسته بود و داشت حال ميكرد. لمبراي كونش رو چنگ ميزدم. كيرم هم از داغي كونش داشت ميسوخت. پاهامو باز كرده بودم تا كيرم راحت تر بره تو كونش. يه كم كه گذشت بهش گفتم: پاشو پاهام درد گرفت... فرشاد هم از رو كيرم بلند شد و به كمر خوابيد رو تخت. منم رفتم بين پاهاش و اونا رو انداختم رو پاهام و كيرمو از زير كردم تو كونش و شروع كردم به تلمبه زدن. اينقدر حشري بود كه همين جوري خوابيده بود و حوصله تكون خوردن هم نداشت. منم در حين كردن داشتم روناي سفيدش رو ميماليدم. اونم دستش رو رون من بود. تا ته ميكردم تو كونش. كيرش هم تقريبا خوابيده بود چون باهاش بازي نميكرد. يه كم كه گذشت دستشو آورد و كيرش و تخماش رو گرفت تو دست و ماليد. داشت حال ميكرد از كيرم كه ميرفت تو كونش. من كامل نشسته بودم و اون خودش كونش رو رو كير من بالا و پائين ميكرد. خيلي حال ميداد. بعد من پاهاش رو دادم بالا و تند تند تو كونش ميكردم. ابتكار عمل با خودم بود و راحت تر بودم. كيرمو تا سرش در مياوردم و باز تا ته ميفرستادمش تو كونش. همون كاري كه فرشاد دوست داشت. فرشاد هم زير لب نجواهايي ميكرد: آخ جون... آخ جون... چه حالي ميده... همين جور بكن مسعود... منم سرعتم رو بيشتر ميكردم. كيرم كه تا ته ميرفت توش يه فشاري هم ميدادم كه يه آخي ميگفت. باز پاهاشو ول كردم و خوابيدم روش و ميكردمش. كيرمو ميفرستادم تا ته تو كونش و خودمم فشار ميدادم. باز نشستم و اين بار فرشاد پاهاش رو باز كرد و من تند تند ميزدم تو كونش. اونم دو دستاش دو طرف تخت بود و ناله ميكرد. پاهاشو تو شكمش جمع كردم تا راحت تر بكنمش. چند دقيقه بعد گفت: خسته شدم... گفتم: پاشو قنبل كن... اونم سريع قنبل كرد و منم رفتم پشت سرش. كيرمو يهو تا ته كردم تو كونش كه يه آخي گفت و كامل خوابيد رو تخت. منم خوابيدم روش و كيرمم تو جاي گرمي بود. يه كم كه مكث كردم شروع كردم به تلمبه زدن. پاهاشو جمع كردم كنار هم. اينجوري يخورده كونش تنگ تر ميشد. منم اين تنگي رو احساس كردم. كاملا بيحال بود. منم كيرم حسابي سيخ شده بود و داشتم نگاش ميكردم كه چطور ميرفت تو كون فرشاد و در ميومد. يه پاش زير پاي من دراز بود و يه پاش هم جمع كرده بود كه باعث شده بود سوراخش كاملا باز بشه. دستم رو كونش بود و ميكردمش. خودش كه ميگفت: تا ته بكن... منم تا ته ميكردم تو كونش و نگه ميداشتم و فقط كمرم رو تكون ميدادم. سعي ميكردم تا جايي كه ممكنه كيرمو فشار بدم تو كونش تا اونم نهايت لذت رو ببره. با هر فشاري صداي آخ اونم بلند ميشد. نفسم داشت بند ميومد از بس تلمبه زده بودم. يه كم كيرمو در مياوردم و باز فرو ميكردم تو كونش. بعدش كامل خوابيدم روش و شكمم رو ميماليدم به كمرش. سرمو هم برگردونده بودم و به كونم نگاه ميكردم كه چطور ميومد بالا و ميرفت پائين. نفساي فرشاد هم تند تر شده بود. گفت: بسه ديگه... نميتونم... كونم پاره شده... خيلي درد ميكنه... آبت رو بيار... گفتم: آبمو بريزم تو كونت؟... گفت: آره بريز... منم سرعتمو زياد تر كردم و آبمو آوردم. همزمان با اومدن ابم هم تلمبه ميزدم و آبم كه كامل ريخت تو كونش ديگه خوابيدم روش. آروم گفت: دمت گرم... خيلي بهم حال داد... منم بهش گفتم: ولي امروز بدجور حشري بوديا!... گفت: آره... خيلي وقت بود كه با هم نبوديم ديگه... حالا پاشو كه كمرم دو نصف شد... كيرمو كه تقريبا خوابيده بود رو از تو كونش درآوردم و بهش گفتم: تو نميخوايي آبت بياد؟... همين طور كه داشت بلند ميشد خنديد و اشاره اي به كيرش كرد. ديدم آبش اومده و ريخته رو تشكش. گفتم: كي آبت اومد؟... گفت: قبل از تو... خلاصه بلند شد و يه چند تا دستمال كاغذي گذاشت رو سوراخ كونش تا آب من نياد بيرون و دويد سمت دستشوئي. منم كيرمو تميز كردم و رفتم پيشش تا كيرمو بشورم. نشسته بود رو سنگ دستشوئي و شير آب رو هم كرده بود تو كونش و داشت توش رو تميز ميكرد. همزمان با فشار آب كه از تو كونش ميومد بيرون انش هم باهاش بود كه من بهش گفتم: كثافت حالمو به هم زدي... گفت: خوب برو بيرون بعد بيا تو... مگه مجبوري... منم رفتم تو آشپزخونه و يه كم آب خوردم و موندم تا فرشاد بياد بيرون. وقتي اومد بيرون رفتم و تمام دم و دستگاهم رو شستم. بعد لباسامون كه پوشيديم بهش گفتم: بيا ناهار بريم پيش من... گفت: نه پسر خاله ام قراره بياد دنبالم...
(قسمت چهاردهم) خلاصه من برگشتم خونه. ناهار رو كه خوردم اينقدر خسته بودم كه گرفتم خوابيدم. عصر با صداي زنگ تلفن از خواب بيدار شدم. با چند تا زنگ اولي بلند نشدم. فكر ميكرده كه مامان بزرگ هست و گوشي رو برميداره ولي وقتي ديدم خبري نشد بلند شدم كه گوشي رو بردارم كه قطع شد. ديگه خواب از سرم پريده بود. رفتم تو آشپزخونه يه آبي به سر و صورتم زدم و اومدم كه تلويزيون رو روشن كنم يه صداهايي رو از تو حياط شنيدم. رفتم كنار پنجره و يه كم زدم كنار. اوووو... بله... خسروخان و مامان بزرگ تو حياط بودند. خسروخان داشت ميرفت. تازه از تو زيرزمين بيرون اومده بودند. دم در يه برگه اي داد به مامان بزرگ و رفت. مامان بزرگ ميخواست در رو ببنده كه ديدم فخري خانم اومد تو. فخري خانم از دوستاي مامان بزرگ بود و همسن بودند و شايدم يه دو سالي بزرگتر. با شوهرش تنها زندگي ميكرد و بچه هاش هم ازدواج كرده بودند و رفته بودند سر خونه و زندگيشون. شوهرش هم مريض احوال بود. هر از چندگاهي به مامان بزرگ سر ميزد. بيشتر هم به خاطر پاهاش ميومد. ميومد تا مامان بزرگ پمادشو واسش بماله. چند ماهي بود كه پاش دچار مشكل شده بود و دكتر هم واسش يه پماد تجويز كرده بود. بيشتر دختراش واسش ميماليدن و وقتايي كه اونا نبودن ميومد پيش مامان بزرگ. اينا رو سري هاي قبل از صحبتاشون فهميده بودم. از لحاظ قد و هيكل هم يه خورده از مامان بزرگ افتاده تر بود. خلاصه يه كم تو حياط و تو آفتاب موندن و بعدش اومدن سمت ساختمون. منم سريع رفتم تو اتاق و خودم رو زدم به خواب. با صداي در كه ديدم وارد شدن پتو رو هم كشيدم رو خودم. چند لحظه بعد صداي باز و بسته شدن در اتاقم رو شنيدم و پشتش كه مامان بزرگ گفت: مسعود خوابه... خيالت راحت... يه دقيقه بعدش من آروم بلند شدم و رفتم پشت در. صداشون نميومد. پشت در دراز كشيدم و ابري رو كه گذاشته بودم زير در رو برداشتم. سه چهار سانتي فاصله داشت. از روبرو در اتاق يه كم اونورتر بودند. فخري خانم تنها نشسته بود و مامان بزرگ نبود. حدس زدم رفته باشه دستشوئي تا خودشو تميز كنه!!!. يه دقيقه بعد اومد. داشت دستاشو خشك ميكرد. حدسم درست بود. كنج هال بودند. فخري خانم به مامان بزرگ گفت: يه وقت مسعود بيدار نشه؟... مامان بزرگ هم گفت: نه خيالت راحت باشه... اون حالا حالا ها خوابه... بعد ديدم كه فخري خانم كه چادرشو هم دراورده بود به شكم خوابيد. مامان بزرگ هم كنار پاش نشست. دامنشو تا رو زير زانوش داد بالا و پماد رو باز كرد و دستشو چرب كرد و شروع كرد از پشت مچ پا ماليدن. كم كم دستشو برد بالاتر و پشت ساق پاش رو هم مي ماليد. پاهاش يه خورده چروك شده بود. بدنش به بدن مامان بزرگ كه نمي رسيد. مامان بزرگ هم با هر بار ماليدن دستشو ميبرد بالاتر تا خوردبه دامن فخري خانم. فخري خانم گفت: دامنم كثيف نشه... مامان بزرگ گفت: خب يه خورده ببر بالاتر... اونم با دست دامنشو تا وسط رونش بالا كشيد. با ديدن رونش كيرم يه تكوني خورد. چين و چروك داشت ولي سفيد و گوشتي بود. مامان بزرگ دستشو برد بين روناش و اونجا هم ماليد. يه كم كه بالاتر رفت انگار سمت كسش فخري خانم گفت: باز كرم ريختنات شروع شد؟... مامان بزرگ كار خودشو ميكرد و فخري خانم هم تو غرولند بود كه يهو مامان بزرگ دامن فخري خانم رو گرفت و كامل انداخت رو كمرش و كون گنده اش رو انداخت بيرون. تو يه لحظه كيرم سيخ وايساد! شرت هم پاش نبود. فخري خانم اومد كه مثلا اعتراض كنه و دامنشو بكشه پائين كه مامان بزرگ نذاشت. مامان بزرگ با خنده بهش گفت: چرا امروز شرت نپوشيدي ناقلا؟... فخري خانم گفت: از دست تو پري... ميدونستم كه امروز هم كار به اينجا ميكشه... مامان بزرگ ديگه عملا دستشو برده بود لا پاي فخري خانم و داشت كس و كونش رو ميماليد. بعد بهش گفت: هر روز هم گنده تر ميشه... فخري خانم هم گفت: چه فايده پري جون... وقتي كسي قدرشو ندونه چه فايده داره... مامان بزرگ كه داشت با دستاش كون و باسن فخري خانم رو چنگ ميزد گفت: من كه چند بار بهت گفتم خودت نخواستي... بعد يه مشت زد رو كون فخري خانم و بلند شد. فخري خانم وقتي كه ميخواست بلند بشه قشنگ لمبراي كونش از هم باز شد و من براي دو سه ثانيه تونستم كس و سوراخ كونش رو ببينم كه سياه شده بود. حتما خيلي كار ازش كشيده. موهاش رو زده بود ولي سياه شده بود و چروكيده. بلند شد و دامنش رو هم مرتب كرد و چادرش رو هم ورداشت كه بره كه مامان بزرگ از تو آشپزخونه صداش زد: كجا فخري جون؟... دارم چايي ميارم... فخري خانم هم گفت: ممنون پري جون... بايد برم... پسرم خونه است با زنش بايد برم... مامان بزرگ هم از تو آشپزخونه اومد بيرون و باهاش رفت تا تو حياط واسه بدرقه. بعد چند لحظه كه مامان بزرگ برگشت تو خونه من رفتم بيرون كه ديدم تو آشپزخونه است. عصر بخيري گفتم و اونم گفت: چايي ميخوري مادر جون؟... گفتم: آره... بريز تا برم دستامو بشورم. اومدم تو آشپزخونه و نشستم پشت ميز و چايي رو آروم ميخوردم. مامان بزرگ هم داشت چند تا ظرف رو ميشست. پشتش به من بود. بهش گفتم: كسي اومده بود مامان بزرگ؟... گفت: آره... فخري خانم بود... بيچاره كسي رو نداره و اومده بود تا من پمادشو واسش بزنم... همين طور كه مامان بزرگ داشت واسم ميگفت يهو نگام به كون گنده اش افتاد. ناخودآگاه به فكر امروز عصر افتادم. از فكر اينكه خسروخان امروز كيرشو كرده تو كون مامان بزرگ كيرم ميخواست گرمكنم رو پاره كنه. با هر باري هم كه پاهاشو تكون ميداد قر كونش بيشتر منو حشري ميكرد. تو اين سن و سال هم هنوز حشري بود. چاييم رو خوردم و زدم بيرون كه برم پيش فرشاد. خلاصه بهمن ماه هم رفت و كم كم وارد اسفند شديم و هر جا كه ميرفتيم ديگه داشتند تدارك سفر عيد رو ميچيدند. ما هم كه خونوادگي طبق معمول هر سال ميرفتيم روستاي آبا و اجدادي مامان بزرگ. كلا يه صفايي ميكرديم اين دو هفته تعطيلي عيد رو اونجا. اونجا دوتا از دايي هاي مامانم با يكي از عمه هاش هستند. البته عمه خانم تو روستاي بغلي هستش كه راه زياد طولاني نيست تا اونجا. بعد ديگه عمو زاده و اينا زياد داريم اونجا. خلاصه از نيمه هاي اسفند ديگه مامان و مامان بزرگ و زن دايي كم كم به تلاش افتادند واسه سفر. خريد عيد ما كه به كنار خريدن سوغاتي واسه اقوام كه ميخواستيم بريم روستا هم تو برنامه شون بود. واسه يكي لباس... واسه يكي پيراهن... واسه خانما بيشتر پارچه خريدند. البته واسه خودشون ديگه سنگ تموم گذاشتند چون تو عيد عروسي پسر دايي مامانم بود و خانما هم كه ديگه بايد حسابي به خودشون برسند. عروسي داداش زن دايي نبود. پسر اون يكي دايي مامان بود. اكثرا ديگه يا خونه مامان بزرگ جمع بودند يا خونه دايي. مرجان يه كمي غرولند ميكرد كه كنكور دارم و اين حرفا كه قرار شد كتاباشو بياره و اونجا خونه خاله زيبا درس بخونه. يه هفته قبل از عيد هم سامان از مدرسه برگشت. ديگه اينقدر سرگرم بوديم كه اصلا فرصت سر زدن به فرشاد هم نداشتم. البته اونم با مامانش و خاله اش اينا ميخواستند برن سفر.
(قسمت پانزدهم) دو روز قبل از عيد كه دايي سهراب روز قبلش اومده بود مرخصي راه افتاديم به سمت روستاي خاله. قرار شد همه با ميني بوس بابا بريم. دايي حدود 3 عيد بايد برميگشت سر كارش و بابا هم قرار بود تا اون روز بمونه و بعد با هم برگردن و آخر عيد بياد دنبال ما. صبح حدوداي ساعت 8 صبح راه افتاديم تا قبل از ظهر اونجا باشيم. مامان با خاله تلفني صحبت كرد و ما راه افتاديم. بابا و دايي كه جلو نشسته بودند و با هم گپ ميزدند... مامان بزرگ صندلي پشت سر بابا بود و داشت با مهسا بازي ميكرد... صندلي پشت سرش مامان و زن دايي بودند كه يه ريز داشتند با هم پچ پچ ميكردند... پشت سر اونا هم مرجان و فريبا بودند كه با هم عياق بودند و با هم حرف ميزدند... من و سامان هم رو بوفه بوديم و اون يه ريز داشت از خاطرات مدرسه اش ميگفت... حدود 40 دقيقه اي راه افتاده بوديم و همه ديگه تقريبا ساكت بوديم به جز مهسا كه هرازگاهي سروصدايي ميكرد. تا رسيديم به جاده ي بزرگراه كه از اونجا تا روستا هم حدود نيم ساعت راه بود. ديديم سر جاده پليس راه واساده بود. بابا ميني بوس رو زد كنار. با دايي پياده شدند كه ببينند چي شده؟. چند دقيقه بعد اومدند. دايي گفت: مامورا ميگن به خاطر بارون شديد چند روز پيش جلوتر كوه ريزش كرده و دارن جاده رو آماده ميكنند... تا ظهر احتمالا آماده بشه... يه چند لحظه همه ميگفتن كه چيكار كنيم و چيكار نكنيم كه باز دايي گفت: يه مسير خاكي هست دو كيلومتر عقب تر كه از تو روستاي ... رد ميشه... اگه بارون اونجا رو خراب نكرده باشه ميشه رفت... يه كم دوره ولي بهتر از علاف شدن اينجاست... همه موافقت كردند كه از اون راه بريم. خلاصه برگشتيم و از همون راهي كه دايي گفته بود رفتيم. ده دقيقه بعد به روستاي ... رسيديم. تو روستا بابا از يه جوون در مورد راه خاكي پرسيد. گفت: تا پريروز كه خراب بود ولي امروز رو نميدونم بشه رد شد يا نه؟... بابا گفت: چيكار كنيم؟... دايي گفت: ميريم نهايتش راه بسته بود برميگرديم... يه گشتي هم زديم... راه افتاديم به اون سمت. از اون روستا كه خارج شديم محيط فوق العاده سرسبزي بود. ولي هر چي جلوتر ميرفتيم راه خراب تر ميشد. تا رسيديم به جايي كه اصلا نميشد حركت كرد و جلوتر رفت. بابا ميني بوس رو برگردوند تا برگرديم كه مامان بزرگ گفت: اون مسير اصلي كه تا دو ساعت ديگه هم آماده نيست... حداقل همينجا وايسيم يه قدمي بزنيم... پامون خشك شد... همه پياده شديم. من و سامان داشتيم قدم ميزديم كه يهو شكمم درد گرفت و احساس دستشوئي بهم دست داد. سريع از تو ميني بوس يه بطري آب برداشتم و با سرعت رفتم پشت يه تپه كه از جمع دور بود. با خيال راحت و تو آرامش كامل كارم رو انجام دادم و خودمو شستم و بلند كه شدم تا شلوار گرمكنم رو بالا بكشم ناخودآگاه سر جام نشستم!!! ضربان قلبم هم متعاقب اون تندتر شد. مامانم تو 6-7 متري من نشسته بود و داشت مي شاشيد!!! چند ثانيه طول كشيد تا حالم بياد سر جاش. آروم سرمو بلند كردم تا ببينم رفته يا نه كه ديدم كه هنوز سر جاشه و شاشش هم با فشار داره ميريزه بيرون. مثل اينكه تازه مشغول شده بود! باز نشستم ولي اين بار سريع تر بلند شدم . نگاه كردم. نميدونم چه حسي بود كه باعث شد باز نگاه كنم. اول يه نگاه به دور و بر انداختم تا ببينم كسي نباشه و بعد آروم سرك كشيدم سمت مامان. شاشش تموم شده بود ولي هنوز سرش پائين بود و داشت زمين رو نگاه ميكرد. با يه چوب هم با شاشاش رو زمين بازي ميكرد. كسش خيلي پيدا نبود ولي از اطرافش كه پيدا بود معلوم بود كه تازه اصلاحش كرده بود.يه لحظه كه دستش از جلو كسش كنار رفت من تونستم اون كس سياه ولي تميزش رو ببينم. كيرم خود به خود بلند شد. يه كم از رو شلوار مالوندمش. مامان انگار بدجور رفته بود تو فكر كه همينجوري نشسته بود. منم كه بدم نميومد كه ديدش بزنم. حدود دو دقيقه كامل كسش رو ديد زدم و كيرمو ميماليدم. بعد يهو انگار كه از تو شوك در اومده باشه يه نگاه به دور و برش كرد و بلند شد. يه دستمال كاغذي هم داشت كه ميكشيد لاي كسش. شلوارش رو كشيد بالا و لباسش رو هم مرتب كرد و رفت پيش بقيه. منم كه ديدم اگه پشت سر مامان برم ضايع است انداختم كنار و از حدود صد متر اونورتر رفتم پيش بقيه. يه كم نشستيم كه بابا گفت: كم كم راه بيفتيم بريم سمت مسير اصلي... داشتيم سوار ميشديم كه موبايل دايي زنگ خورد. خاله بود. نگران ما شده بود. دايي ماجرا رو براش تعريف كرد و اونم خيالش راحت شد و ما هم راه افتاديم. به جاده اصلي كه رسيديم اثري از ماشين پليس راه نبود. بابا گفت: حتما كارشون تموم شده كه رفتن؟... 7-8 كيلومتر كه رفتيم جلوتر ديديم هنوز دارن كار ميكنند ولي جاده رو باز كرده بودند واسه رفت و آمد ماشين ها. از اونجا كه رد شديم ديگه مشكلي نداشتيم تا برسيم به روستا. از چند تا روستا رد شديم. حدود 15 دقيقه بعد مزارع اطراف روستا معلوم شد. ديگه رسيديم به روستاي خاله زيبا. رسيدني كه باعث تحولي عظيم تو زندگي سكسي من شد. در ادامه ماجراهاي اين دو هفته ي سراسرسكس و هيجان رو ميخونيد. وارد جاده ي روستا شديم. دو سالي ميشد كه آسفالتش كرده بودند. قبلا خاكي بود. خونه ي خاله و كلا فاميلمون تقريبا آخراي روستا بود. جاي جاي اين روستا واسم آشنا بود. به سر خيابون خونه دايي اينا كه رسيديم ديدم كه دم در منتظر ما بودند. 10-12 تايي زن و مرد بودند. خاله و مادرشوهرش و خواهر شوهرش و زن دايي هاي مامان و دختراشون و يكي دوتا از زناي همسايه كه ديگه تو اين چندين ساله كاملا آشنا شده بوديم. دو تا دايي هاي مامان هم بودند. خلاصه بازار بوس و ماچ و اينا داغ بود. مردا يه طرف و زنا هم يه طرف. من اما تو تمام اين مدت حواسم فقط به يه نفر بود... خاله زيبا... با اون لباس آبي يه تيكه اش فوق العاده شده بود. از چنگ ماچ و بوسه ي مردا خلاص شدم كه افتادم تو چنگ خانما... اول زن دايي بزرگه يعني مامان زن دايي مينا كه اسمش شهربانو بود منو تو بغلش گرفت و بعدش هم زن دايي كوچيكه ي مامان شهين خانم بود كه منو چلوند تو بغلش و ميون اون دوتا پستون گنده اش. كلا زناي خوش هيكلي هستند اين زناي روستايي. با دختر دايي ها و بچه هاشون هم احوالپرسي كردم و ديگه همه رفته بودند خونه دايي رستم كه خاله زيبا چشمش افتاد به من! يه جيغ كوچيكي از خوشحالي كشيد و گفت: سلام عزيزم... حالت چطوره؟... بيا بغل خاله كه بدجور دلتنگتم... بعدش هم آغوشش رو باز كرد و منو كنج بغلش گرفت. اين آغوش رو با هيچي عوض نمي كنم. چند تا ماچ آبدار رو لپام كرد و منم متعاقبا لپاي گوشتيش رو بوسه بارون كردم. از بعد از فوت بابابزرگ ديگه نديده بودمش. حدود 7-8 ماه ميشد. اون سري هم كه با دايي اومديم خاله روستا نبود. همه تقريبا رفتن تو ساختمون كه خاله منو ول كرد ولي مثل هميشه تو لحظه ي آخر كه لبش رو گذاشت رو لبم و يه بوس هم اونجا كرد. سريع هم از دستم فرار كرد. منم ساناز دختر خاله زيبا كه 2 سالش ميشد رو بغل گرفتم و رفتم تو. دختر ديگه اش سارا رو كه 6 سالش بود رو مرجان برده بود تو. مردا تو هال نشسته بودند و زنا هم رفته بودند تو حياط خلوت و چون نزديك ظهر بود تدارك ناهار رو داشتند مي ديدند. همچنان بازار حال و احوالپرسي داغ بود. من و سامان رفتيم تو حياط. اونجا زن دايي شهين رو ديديم. سراغ سهيل رو ازش گرفتيم. گفت: واسه پس فردا مرخصي گرفته... روز قبل از عروسي داداشش اينجاست... سهيل بچه ي كوچيك دايي فريدون و شهين خانم بود كه داشت خدمت ميكرد. با اينكه 5-6 سال از ما بزرگتر بود ولي از لحاظ قد و جثه هم اندازه ي ما بود و واسه همين همراه ما تو هر سفري كه ميومديم روستا سهيل بود. دايي فريدون كه دايي كوچيكه بود 4 تا بچه داشت. 2تا دختر و 2 تا پسر. دختراش بزرگتر بودند. نسرين كه 30 سالش بود و نسترن كه يه سال كوچيكتر بود و 29 ساله بود. هردوشونم ازدواج كرده بودند. و يكي يه پسر داشتند. بعد از اونا نادر بود كه همين روزا عروسيش بود و 26 سالش بود. دايي رستم هم 5 تا بچه داشت. بزرگترينشون زن دايي مينا بود. بعدش خواهرش مينو بود كه اونم فقط يه سال از مينا كوچيكتر بود و حدود 35 سال رو داشت. بعدش آقا نصرت بود كه 32 رو داشت. متاهل بود و چون كارش شيراز بود اونجا زندگي ميكرد. بعدش مژگان بود كه 28 سالش بود و متاهل بود و 2 تا دختر دوقلو داشت و آخريشم ناصر بود كه باجناق نصرت شده بود و اونم شيراز بود. اينا رو گفتم تا بعدا اسما قاطي نشه. من وسامان همين طور كه تو حياط قدم ميزديم يه سرك هم به حياط خلوت زديم و تا ببينيم خانما چيكار مي كنند. مامان بزرگ و مامان و اينا كه هنوز لباساشون رو هم عوض نكرده بودند. ولي تو اون بين من فقط چشام به دنبال خاله زيبا بود. چه هيكل سكسي به هم زده بود لامصب. گوشت خالص بود. اون لباس آبيش كيپ تنش بود و راه كه ميرفت بدنش انگار مي رقصيد. كيرم خود به خود داشت بلند ميشد. مينو خانم كه كپي زن دايي مينا بود. نمي دونم سامان هم مثل من تو كف خاله اش هست يه نه؟. خاله مژگانش هم چيز بدي نبود ولي نسبت به مينو لاغرتر بود. چند باري كه نگام با نگاه خاله زيبا به هم خورد يه لبخند مليح با يه چشمك به من ميزد كه دلم آب ميشد. خلاصه موقع ناهار شد و سفره ي بزرگي وسط هال پهن شد و همه نشستيم به ناهار خوردن. بعد از ناهار همه پراكنده شدند تا شب كه برن خونه دايي فريدون. مامان بزرگ و بابا خونه دايي رستم موندند و بقيه رفتند خونه دايي فريدون. من و سامان هم همونجا گرفتيم تخت خوابيديم. شب با صداي مامان بيدار شديم. ناهار رو خورديم و با مردا راهي خونه دايي فريدون شديم. اونجا بالاخره دوماد رو ديديم. اينقدر درگير كاراي عروسيش بود كه فرصت نكرده بود بياد پيشمون. خانما هم داشتن واسه فردا كه روز عيد بود برنامه ريزي ميكردند. بايد يه سر خونه عروس مي رفتند. من و سامان هم تو حياط و كوچه دور ميزديم. روستاي باحالي بود. اكثرا هم تو روستا ما رو مي شناختند و يه سلام و عليكي ميكردند. اون شب گذشت و فردا صبح همه آماده ي تحويل سال شديم. بازار عيدي دادن و عيدي گرفتن داغ بود. مخصوصا ما بچه ها كه فقط مي گرفتيم. خانما و آقايون هم با هدايايي كه گرفته بودند راهي خونه عروس شدند. من و سامان نرفتيم و با كامپيوتر سهيل مشغول بازي شديم تا عصر كه اونا برگشتند. زن دايي و مرجان و دايي خونه دايي فريدون مونده بودند و خاله هم رفته بود خونه ي خودش و بقيه هم اومدن خونه دايي رستم. اون شب من و سامان رفتيم خونه خاله زيبا بخوابيم چون خواهر شوهرش كه پيشش ميخوابيد رفته بود روستاي بغلي عيد ديدني اقوامشون و كسي پيشش نبود. شب سامان يه خورده سرش درد ميكرد و زودتر رفتيم خونه خاله. خاله كليد يدكي خونش رو داد من و با سامان رفتيم اونجا. بقيه هم باز خونه دايي فريدون جمع شدند. پس فردا عروسي بود و همه مشغول آماده سازي. فردا سهيل هم برميگشت و ديگه ما هم يه هم زبون داشتيم. سامان كه خوابيد منم يه كم تلويزيون نگاه كردم و كنارش گرفتم خوابيدم. نميدونم ساعت چند بود كه با صداي در از خواب پريدم. نگاه كردم ديدم سامان خوابه. حتما خاله زيبا بود. يه كم كه گذشت با صداي باز شدن در ساختمون و وارد شدن خاله خيالم راحت شد. از لاي پتويي كه روم بود ديدش ميزدم. با اينكه چراغا رو خاموش كرده بوديم ولي باز ميشد ديد كه چه خبره. خاله آروم در خونه رو بست. ساناز تو بغلش بود. خواب رفته بود. چادرش هم از پشت پاش داشت كشيده مي شد. متوجه بيداري من نشد. خيلي سعي كرد بي سر و صدا در اتاقش رو باز كنه. در اتاقش رو كه بست چراغ رو روشن كرد. وسط هال كاملا روشن شد. 4-5 دقيقه بعد چراغ رو خاموش كرد. من گفتم كه حتما گرفته خوابيده. ولي با صداي در اتاقش سرمو از زير پتو باز آوردم بيرون و ديدم با يه تاپ كه اون بازوهاي برفيش رو انداخته بيرون و يه دامن رفت سمت حموم. چراغ حموم رو روشن كرده بود و ديدم كه 2-3 دقيقه اي نيومد. با خودم گفتم برم يه سرك بكشم ببينم داره چيكار ميكنه؟ چون من كنار ديوار اوپن آشپزخونه خوابيده بودم و حموم خاله هم كنار آشپزخونه بود بايد كامل مي چرخيدم تا بتونم سرك بكشم و ببينم كه خاله داره چيكار ميكنه؟ آروم از سر جام چرخيدم و يه نگاه هم به سامان انداختم. پشتش به من بود و خوابه خواب. سينه خيز رفتم جلو. خيلي آروم سرمو از پائين ديوار بردم جلو و نگاه كردم. واااااااااااااي!!! چي ميديدم؟! خاله وسط حموم نشسته بود درست روبروي در. جالب اينكه در حموم رو هم نبسته بود. لامپ حموم هم از روبرو ميخورد به اون هيكل ناز و سكسي خاله. حالا خاله چجور نشسته بود؟... دامنشو كاملا تو شكمش جمع كرده بود و اون پرو پاي گوشتي رو انداخته بود بيرون. شرت هم پاش نبود!!! اون كس تميز و صافش هم قلمبه از بين پاهاش زده بود بيرون. يه دمپايي آبي پلاستيكي هم پاش بود. داشت يه لباسي رو ميشست. با هر چنگي كه ميزد به اون لباس روناي گوشتيش چنان تكون ميخورد و موج برمي داشت كه من داشتم از شدت هيجان خالي ميكردم. پستوناي گنده اش ديگه نگو... وقتي خم ميشد چيزي ديگه نمي خواست تا از تاپش بزنه بيرون. من بيشتر تو كف اون كس قلمبه اش بودم. يه كم تيره شده بود ولي هنوز لبه هاش كيپ به هم چسبيده بود. مثل كس يه دختر 14 ساله بود! هرازچندگاهي هم يه نگاه به سامان مي انداختم تا ببينم خوابه يا نه كه چون يه خورده سرش درد ميكرد خواب خواب بود. خاله چنان چنگ ميزد به اون لباس كه صورتش خيس خيسشده بود. نمي دونم مال عرق بود يا از قطرات آب بود كه رو صورتش مي پاشيد... اونم با پشت دستش اونا رو كامل مي كشيد رو صورتش. دستاشو كه مي آورد بالا من ميديدم كه داره چند تا از لباساي ساناز رو ميشوره. اونا رو حسابي چنگ انداخت و گذاشت تو تشت بعدش يه حركتي كرد كه كف من بريد! تشت لباسي رو گذاشت كنار و من ديدم كه پاهاش رو باز تر كرد و سرشم برد پائين و داره به كسش نگاه ميكنه. چيزي نگذشت كه من ديدم فوران شاش هستش كه داره از تو اون كس ناز و تپلش ميريزه بيرون! مثل اينكه هنوز خاله اين عادت قديميش رو ترك نكرده بود!!! قشنگ 20 تا 30 ثانيه شاشش با فشار ميومد و ميريخت كف حموم. بعد ديدم كه شير آب رو برداشت و برد سمت كسش و حسابي با دستش اونجا رو شست. بعد آب رو بست و بلند شد. با حوله اول دست و صورتش رو خشك كرد و بعدش هم دامنش رو داد بالا و حوله رو كشيد لاي كسش تا اونجا هم خشك شد. منم كه ديدم الانه كه كارش تموم بشه سريع برگشتم سرجام و گرفتم خوابيدم. چند ثانيه بعد خاله لامپ حموم رو خاموش كرد و اومد بيرون. يه نگاه به من و سامان كرد و بعدش هم رفت تو حياط و لباسا رو حتما رو طناب تو حياط انداخت. خاله كه اومد تو و رفت تو اتاقش منم باوجود اينكه حسابي شهوتي شده بودم ولي حوصله ي جلق زدن رو نداشتم و گرفتم خوابيدم.
(قسمت شانزدهم) فردا با سر و صداي ساناز از خواب بيدار شدم. سامان هم بيدار شده بود. بلند شدم ساناز رو گرفتم و يه چند تا ماچ آبدار رو لپش كردم. خاله از تو آشپزخونه گفت: ولش كن بچمو كشتيش... ساناز رو گذاشتم رو زمين و به خاله گفتم: سامان كو؟... گفت: تو حياطه... منم رفتم تو حموم تا دست و صورتم رو بشورم كه ناخودآگاه ياد ديشب افتادم كه خاله چطور اينجا كس و كونش رو پهن كرده بود!. يه كم كيرم رو ماليدم و اومدم بيرون. سامان هم اومده بود تو. بهش گفتم: حالت چطوره؟... گفت: خوبم... از ديشب بهترم... خاله صبحونه كه آورد من ديدم همون لباساي ديشب تنشه. به جاي تاپ يه تيشرت استين كوتاه پوشيده بود كه چندان توفيري نداشت. از فكر اينكه زير اين دامن مثل ديشب شورت پاش نيست و كسش لخته كيرم داشت تكون ميخورد. وضعيت كيرم داشت ضايع ميشد كه بهتر ديدم از فكرش بيام بيرون. خلاصه صبحونه رو خورديم و من و سامان حركت كرديم سمت خونه دايي رستم تا لباسامون رو بپوشيم بريم خونه دايي فريدون واسه عروسي. خونه دايي فريدون كه رفتيم اولين كسي كه ديديم سهيل بود. با تيپ كچلش بامزه تر بود. اومد و با من و سامان روبوسي كرد. وقتي منو مي بوسيد حس ميكردم ماچاش يه جوريه! چند سالي بود كه وقتي ميومدم روستا احساس ميكردم دنبال منه ولي من هيچ وقت بهش رو نمي دادم و اونم خيلي تابلو بازي در نمياورد و هيچ وقت هم مستقيم بهم پيشنهاد نداد!!! بعدش سه تايي رفتيم طرف خونه اي كه مردا داشتند آشپزي ميكردند. قرار بود اون روز ناهار بدن. خلاصه تو راه رفتن به اونجا با سهيل از هر دري صحبت كرديم. اون از خدمتش ميگفت كه تا خرداد ماه يعني سه ماه ديگه تموم ميشه و از درس و مدرسه ي ما پرسيد. سهيل كارش تو مزرعه بود. عشق كاراي كشاورزي بود. حالا كه اون خدمت بود باباش دو تا كارگر گرفته بود واسه كاراس مزرعه اش. يه سوپري هم داشتند كه بابا و مامانش اونجا رو اداره ميكردند. يه خورده هم چشم هيز بود و نگاش همه اش دنبال زن و دختراي مردم بود و هر زني كه تو روستا دست از پا خطا كرده بود رو هم به ما معرفي ميكرد. خلاصه رسيديم اونجا و تا ظهر موقع ناهار كمك اونجا بوديم. خلاصه شب ديگه مراسم عروسي شروع شد. مردونه خونه دوماد بود و زنونه هم خونه دايي فريدون. اونجا حسابي رقص محلي كردند. من و سامان هم ديگه رفته بوديم تو كف مراسم و خيلي داشت بهمون خوش ميگذشت. خيلي شلوغ بود. بابا و دايي و دايي رستم و دايي فريدون و چند تا از ريش سفيداي روستا هم بالاي مجلس نشسته بودند و انگار زياد توجهي به مراسم ندارند چون چنان سرگرم بحث و گفتگو درمورد يه چيزي بودند كه اگه توپ هم كنارشون ميزدي متوجه نمي شدند!. آخراي مراسم بود كه كم كم مردا داشتند متفرق ميشدند و فقط خونه ي زنونه همچنان داشتند مي كوبيدند. چون نزديك به هم بودند. مردونه كم كم خلوت شد. فقط مرداي فاميل موندند تا موقعي كه عروس رو مياوردند. من و سامان و سهيل هم رفتيم دم در نشستيم. سهيل آهسته به ما گفت: پايه ايد بريم رو پشت بوم خونه ي زنونه رو ببينيم؟... من با ذوق تمام گفتم: آره... بريم... اما سامان گفت: من نميام... يكي ميبينه شر ميشه... سهيل هم بهش گفت: خب پس به كسي نگو كه ما كجا رفتيم... سامان رفت و پيش دايي اينا نشست و سهيل هم دست منو گرفت و گفت: بيا بريم... رفتيم تو كوچه پشتي كه تاريك بود. يه خورده هم مي ترسيدم ولي با سهيل رفتم. دقيق پشت خونه ي دايي فريدون كه رسيديم سهيل در يه خونه اي رو زد. چند لحظه بعد يه پيرزن از پشت در گفت: كيه؟... سهيل گفت: منم زيور خانم... سهيل... در رو كه باز كرد سهيل بهش گفت: زيور خانم ببخشيد خواب كه نبودي؟... زيور خانم هم خنديد و گفت: نه ننه... مگه اين صداي دامب و دومب ميزاره آدم بخوابه... سهيل بهش گفت: زيور خانم من بايد برم بالاي پشت بوم و يكي از پروژوكتورا رو درست كنم... پيرزن هم كه معلوم بود اصلا متوجه نشد كه سهيل چي گفت به ما گفت: بياييد بريد ننه... فقط مواظب باشيد نيفتيدا... اونم در رو بست و رفت تو اتاقش تا استراحت كنه. من و سهيل هم رفتيم انتهاي حياط. بايد از رو درخت ته حياطي ميرفتيم رو پشت بوم. سهيل دستاشو قلاب كرد و گفت: بيا برو بالا... منم شاخه ي درخت رو گرفتم و دستمو گذاشتم رو ديوار. سهيل هم به بهانه ي اينكه به من كمك كنه دست گذاشت رو كون من و فشار ميداد بالا. تو اون چند ثانيه كونم رودستمالي كرد. من به روي خودم نياوردم و رفتم رو پشت بوم. سهيل هم مثل فنر پريد بالا و اومد كنار من. گفت: بخواب و آروم سينه خيز بيا جلو... سينه خيز دوتايي تا پشت يكي از اين لامپ هاي بزرگ رفتيم. چون سقف خونه سيماني بود زياد كثيف نمي شديم. آروم سرامون رو بالا آورديم. چون پشت نور زياد بوديم از پايين متوجه ما نمي شدند. چه خبر بود اون پايين! جمعيت بزرگي از زنا داشتند اون پايين مي رقصيدند. مامان و خواهراي سهيل كه كشته بودند خودشون رو از بس آرايش كرده بودند. زن دايي مينا و آبجياش هم كه مثل هميشه خوشكل شده بودند به همراه دو تا زن داداشاش كه انگار دوقلو بودند. مامان من و فريبا و مرجان هم اون وسط بودند. به جز مامان بزرگ و زن دايي شهربانو كه پاشون درد ميكرد بقيه زناي فاميل داشتند مي رقصيدند. چند تايي از دوست و آشناها هم بودند. و بالاخره عشق من خاله زيبا... يه پيراهن سبز يشمي تنش بود يه سره كه تا روي پاهاش ميومد. شال روي سرش هم تقريبا ديگه افتاده بود رو شونه اش. لباسش قسمت كونش چنان تنگ شده بود كه قشنگ شيار كونش پيدا بود. دو تا باسناش فاصله داشتند از هم و همين باعث شده بود كه تو اون لباس تنگ كونش فوق العاده سكسي به نظر بياد. بالاي لباسش هم تا خط سينه اش مشخص بود. سفيدي بدنش رو من از اين بالا وقتي كه شالش رو مرتب ميكرد مي ديدم. پستوناي گنده اش تو اون لباس تنگش جولان ميداد. عروس هاي دايي رستم هم خوب چيزايي بودند. تنها كسايي بودند كه با كت و شلوار بودند. يه كت زنونه سفيد خوشكل با يه شلوار سفيد كه اون كوناشون رو تابلو انداخته بود بيرون. اكثر زنايي كه نشسته بودند هم من مي ديدم كه خيره به كون اون دو تا شدند. من خيره به رقص زنا شده بودم كه سهيل واسه اينكه سكوت رو بشكنه گفت: قشنگ مي رقصند نه؟... گفتم : آره... گفت: راستشو بگو كدومشون چشمتو گرفته؟... منم كه روم نمي شد كه بگم همه ي حواسم به خاله زيبا هستش واسه همين گفتم: اون دو تا عروس دايي رستم... لامصبا خيلي خوشكلند... اونم گفت: آره... مخصوصا اون كونشون... ديوونه كننده است... حتما پسر عموها خوب مي كنندشون كه اينجوري سر حال اومدند... منم گفتم: حتما همينجوره ديگه كه اينجوري كون انداختند عقب... سهيل عادتش بود كه هر زني رو ميديد اول بايد حسابي از اندامش تعريف كنه. هر زن و دختري كه تو روستا يه كم سر و گوشش مي جنبيد رو سهيل ازش ميگفت. منم بهش گفتم: حالا تو راستش رو بگو... كي چشمت رو گرفته؟... اونم گفت: زمانه... من با تعجب گفتم: زمانه؟!... اين همه زن و دختر خوشكل فاميل اون پايين هست تو اون وقت تو كف زمانه اي؟... سهيل گفت: مسعود اگه بدوني چه كس و كوني داره... معركه است... منم هر لحظه داشتم كنجكاوتر ميشدم... گفتم: يعني چه عجب كس و كوني داره؟... اونم با خنده گفت: خنگول! كس و كونش خيلي باحاله... چه جوري بهت حالي كنم؟... گفتم: كس و كونش رو كجا ديدي؟... گفت: كردم... من ديگه با اين حرفش رسما سيخ كردم! گفتم: جدي ميگي؟... من كه باورم نميشه... گفت: شوخي ام چيه؟... دو سه روز ديگه كه كردمش و ديدي مي فهمي؟... دوست داري ببيني چطوري مي كنمش؟... من كه خيلي هيجان زده بودم گفتم: اگه دروغ نگي آره... سهيل خنديد و گفت: چرا بايد بهت دروغ بگم؟... اصلا مي خوايي جورش بكنم تو هم بكنيش؟... واي سهيل داشت چي ميگفت... با هيجان و استرس گفتم: آره... خيلي دلم ميخواد كه كس بكنم... گفت: تا حالا نكردي؟... گفتم: نه... گفت: فقط يه شرط داره... گفتم: چه شرطي؟... سهيل چند لحظه سكوت كرد و بعد دستش رو از پشت گذاشت رو كون من. منم سريع منظورش رو فهميدم. سريع دستشو از رو كونم زدم كنار و گفتم: برو بابا نخواستم... و مي خواستم به حالت قهر بلند شم برم كه سهيل سريع منو خوابوند سر جام و گفت: كجا ميري... بخواب سر جات... الان ما رو ميبينن آبرومون ميره... يه كم ازش فاصله گرفتم. گفت: خيلي خب نخواستيم بابا.. منم تو ذهنم هزارتا فكر رد و بدل ميشد. بدنم مور مور شده بود. نميدونم چرا اينجوري شده بودم؟. اين بار از پيشنهادش خيلي ناراحت نشدم. نمي دونم چرا؟. شايد به خاطر اين كه بهم قول داده بود كه زمانه خانم رو واسم جور كنه؟. يعني يه كس ارزشش رو داره كه من به خاطرش به سهيل كون بدم؟. من تازه اول نوجووني بودم و با وجود اينكه كس هاي زيادي رو ديده بودم ولي هنوز دستمم به كس نخورده بود چه برسه به اينكه بكنمش!... حتي از فكر اينكه بخوام زمانه خانم رو بكنم هم كيرم سيخ شده بود. از اون لحظه به بعد تمام نگام و حواسم به زمانه خانم بود. اين زمانه خانم حدودا 40 سالي سن داشت. زن بهمن بود. كارگر مزرعه ي سهيل اينا. حالا كه با دقت از اون بالا بهش خيره شده بودم ميديدم كه همچين مورد بدي هم نيست. قدش تقريبا هم قد مامانم بود و قيافش هم ميخورد به زناي 40 ساله و ميان سال. لباس جگري يه سره ي عربي تنش بود و با مقنعه ي مشكي. پستوناش با اون سوتيني كه بسته بود حسابي اومده بود جلو و با هر حركتش تكون تكون ميخورد. يه قوس باحال از پشت كمرش تا روي كونش بود و كون گنده و خوش فرمش هم يه كم از كون خاله زيبا گنده تر بود. فوق العاده ميشد اگه من مي تونستم اونو بكنم. اين زمانه اين طور كه قبلا سهيل ميگفت قبل از ازدواجش با بهمن دو بار ديگه هم ازدواج كرده بود و طلاق گرفته بود. سهيل ميگفت همه ميگن علتش بچه دار نشدنش هست ولي بيشتر به خاطر جنده بازيش و اينكه تو اون زمانا هم به اين و اون كس ميداده از شوهراش جدا شده. شوهرش بهمن مرد ساده اي هست و زياد اهل تو اجتماع اومدن نيست. بيشتر وقتش تو مزرعه است و بعد كارش هم تو خونه. جالب اينكه 32 سالش بود و حدود 8 سال از زمانه خانم كوچيكتر بود. سهيل ميگفت باباش يعني دايي فريدون اين دو تا رو واسه هم جور كرده. بهمن خيلي وقته كه پيش دايي فريدون كار ميكنه و زمانه خانم هم بعد از ازدواجش مياد و پيش اونا و كمك حال زن دايي شهين تو كاراي مزرعه ميشه. زن شوخ و خوش برخورد و بذله گويي هستش. سهيل بد جور منو برده بود تو فكر. هم تو فكر زمانه بودم و هم اينكه بايد به سهيل كون ميدادم. البته خيلي وقت بود كه نداده بودم و خودمم همچين دلم تنگ شده بود واسه كون دادن!!! تو همين فكرا بودم كه سهيل هم واسه اينكه سكوت رو بشكنه و هم اينكه از دلم در بياره يه چيزي گفت كه رسما رواني شدم!!!... گفت: اون زنه رو مي بيني كه كنار عمه پري نشسته؟... نگاه كردم يه زن مسن و چادري بود كه كنار مامان بزرگ پري بود و داشتن با هم گل مي گفتن و گل مي شنفتن. خودش رو تو چادر سياهش پوشونده بود. گفتم: خب؟... گفت: ميدوني كيه؟... گفتم: مگه اشرف خانم زن فلاني نيست؟... (زن يكي از ريش سفيدا و معتمدين روستا بود). گفت: آره خودشه... گفتم: خب منظورت چيه؟... گفت: اگه بگم اونم كردم چي ميگي؟... تا چند ثانيه فقط نگاش كردم از شدت تعجب! يعني سهيل اونم كرده؟ بهش گفتم: باورم نميشه... گفت: بهت نشون ميدم... بعد سهيل كه ديد من يه كم آروم شدم گفت: رو قضيه زمانه چي ميگي؟... من سرمو كردم اونور و تو حياط و رقص زنا رو نگاه مي كردم. يعني اينكه ناراحتم ولي اينبار ته دلم راضي بودم و دوست داشتم سهيل باز اصرار كنه. اونم وقتي ديد من هيچي نمي گم باز آروم دستشو آورد و گذاشت رو كونم. اين بار من هيچ حركتي نكردم. اونم وقتي ديد كه من هيچي نمي گم خودشو رسوند كنار من و كامل جسبيد بهم و با دستاش قشنگ از رو شلوار جينم كونم رو مي ماليد و با دستش شيار كونم رو مالش مي داد. نه من حرفي مي زدم و نه سهيل. حسابي اون بالا مشغول بوديم كه يهو زنا جيغ زدن... ماشين عروس اومده بود. سهيل سريع دستشو از رو كون من برداشت و گفت: سريع پاشو بريم پائين... از همون مسيري كه اومده بوديم رفتيم پايين و سهيل هم در رو محكم جسبوند به هم و رفتيم سمت ماشين عروس...
(قسمت هفدهم) خلاصه اون شب تموم شد و بعد از عروسي باز من و سامان رفتيم خونه خاله زيبا خوابيديم. اينقدر خسته بوديم كه سرمون كه گذاشتيم رو پشتي خوابمون برد. فردا صبح از خواب كه بيدار شدم ديدم خاله تو آشپزخونه است و داره صبحونه درست ميكنه. سلام كردم و رفتم دستشوئي. اومدم ديدم سامان هنوز خواب بود. خواستم بيدارش كنم كه خاله گفت: چيكارش داري... بذار بخوابه... حتما حالش خوش نيست... منم بي خيالش شدم و رفتم صبحونه رو خوردم. خاله هم رفت تو اتاقش تا لباس بپوشه و بره خونه دايي فريدون واسه راست و ريس كردن كاراي بعد عروسي و اينا... از اتاق كه در اومد من ديدم كه همون لباسي تنشه كه ديشب تو عروسي تنش بود. باز اومد تو آشپزخونه و تا شير ساناز رو گرم كنه و بهش بده. اين دفعه تو چند قدمي من بود. پشتش به من بود و حواسش به ظرف شيري و همين طور هم داشت با من از عروسي ديشب ميگفت و اينكه خوش گذشت بهت و اينا... منم كه محو تماشاي كونش شده بودم الكي يه چيزايي بهش ميگفتم. قشنگ من ميتونستم شيار كونش رو هم ببينم. از بس اين لباس تنگ بود. پاهاش رو كه جابجا ميكرد من از ديدن تكون خوردن لمبراي كونش داشتم ديوونه ميشدم. از فكر اينكه اين لمبراي با حال دارن به هم ماليده ميشن كيرم سيخ سيخ شده بود. شير رو كه ريخت تو ظرف و داشت از تو آشپزخونه ميرفت بيرون من فقط چشام زوم شده بود رو كونش و اون لرزشاي شهوت بر انگيزش. شانس آوردم كه خاله برنگشت و گرنه قدرت اينكه چشامو از رو كونش بردارم رو نداشتم. خاله و ساناز كه رفتند منم صبحونه ام رو تموم كردم و ديدم سامان هنوز خوابه واسه همين رفتم بيرون. اول رفتم طرف خونه دايي رستم. كسي اونجا نبود. بعدش راهي خونه دايي فريدون شدم و ديدم چند تايي از خانماي فاميل بودند و بقيه هم رفته بودند خونه ي دوماد كه همون بغل خونه دايي فريدون بود. يه سر به اونجا زدم كه ديدم خيلي شلوغه و واسه همين بود باز برگشتم خونه دايي فريدون. تو دم در زن دايي شهين، مامان سهيل رو ديدم و ازش پرسيدم: زن دايي سهيل كو؟... گفت: داشت با ماشين ديگا و ظرفاي مردم رو ميبرد تحويل بده... الاناست كه بياد... داشت ميرفت كه برگشت و ازم پرسيد: راستي سامان كجاست؟... باهات نيست... گفتم: خونه ي خاله زيبا خوابه... و بعد اومدم بيرون. تو كوچه كه رسيدم ديدم سهيل با وانت باري با سرعت رفت تو خونه. منم رفتم اونجا و ديدم كه زنا باقي ظرف و ديگايي كه شسته بودند رو داشتند بار ماشين مي كردند. تا منو ديد اومد سمتمو گفت: كجايي خوابالو؟... گفتم: داشتم دنبالت ميگشتم... اونم گفت: چيه هنوز يه شب نشده هوسي شدي؟... بهش گفتم: برو گمشو... بعد منو كشوند يه گوشه ي خلوتي و گفت: من سر قول خودم هستم ولي تو هم بايد سر قولت باشي... من بهش گفتم: اول بايد من سكس تو و زمانه خانم رو ببينم... سهيل گفت: باشه... بعدش تو هم بايد به اونچه قولش رو دادي عمل كني... بعد از اونم من زمانه رو واست جور ميكنم... بعد صداش رو آرومتر كرد و گفت: حالا هم بدون اينكه كسي متوجه بشه برو تو خونه و از تو آشپزخونه تو حياط خلوت رو نگاه بكن... منم از بين زنا رفتم تو ساختمون و در رو هم بستم تا اگه كسي اومد متوجه بشم. رفتم تو آشپزخونه و ديدم در حياط خلوت بازه. آروم سرك كشيدم و ديدم كه زمانه خانم و يه زن ديگه كه از همسايه ها بود داشتند آخرين ظرفا رو هم ميشستند. زمانه خانم كامل پشتش به من بود ولي اون زنه رو من ميتونستم نيمرخ صورتش رو ببينم. زن هيكلي بود. صورت سفيد و گوشتي اي داشت. اون زنه ظرفش رو شست و پا شد و رفت سمت بقيه زنا. حالا زمانه خانم تنها بود و من داشتم اون هيكل سكسيش رو برانداز ميكردم. طوري كه نشسته بود من ميديدم كه اون لباسش تنگ چسبيده بود به بدنش و همه جاش افتاده بود بيرون مخصوصا اون كون گنده اش. خط شرتش قشنگ پيدا بود. حدس ميزدم كه زيرش فقط شرت پاشه و شلوار ديگه نپوشيده. من محو تماشاي اون بدن سكسي زمانه خانم بودم كه يهو ديدم سهيل از پشت ديوار پريد و رفت پشت سر زمانه خانم. زمانه خانم تا سهيل رو ديد يه جيغ آرومي كشيد و گفت: ذليل مرده تو اينجا چيكار ميكني؟... بعد ديدم شير آب رو بست و رفت و از پشت ديوار سرك كشيد و اوضاع رو سنجيد. انگار يه كم خيالش آروم گرفت. بعد رو كرد به سهيل و گفت: حالا اومدي اينجا كه چي؟... نميگي يكي ميبينه شر درست ميشه؟... سهيل هم كه تو حرف زدن كم نمياره با خنده گفت: آخه دلتنگت شده بودم عزيزم... ميدوني چند وقته نكردمت؟... زمانه خانم از لحن گفتن سهيل خنده اش گرفت و گفت: نكنه انتظار داري همينجا بكشم پايين و بكني توش؟... سهيل هم در حالي كه پستوناي گنده ي زمانه خانم رو گرفت تو دستاتش و ميمالوندش گفت: اگه هنچين كاري رو بكني كه خيلي خوب ميشه... من ديگه كاملا به حرفاي سهيل ايمان آورده بودم. و از اينكه ميتونستم زمانه خانم رو بكنم حالي به حالي شده بودم. زمانه خانم از تودست سهيل اومد بيرون و باز رفت و سرك كشيد تا ببينه كسي نمياد. اين بار سهيل از پشت اونو بغل گرفته بود و كيرشو مي ماليد به كون زمانه خانم و از جلو هم پستوناش رو داشت مي ماليد. زمانه خانم هم خيلي آروم ميگفت: ول كن سهيل الان يكي مياد... ولي معلوم بود كه داره خوشش مياد. سهيل هم بدتر اونو مي ماليد. ديدم سهيل داره كم كم لباس زمانه خانم رو ميكشه بالا. زمانه خانم اولش به شدت مقاومت ميكرد و نميذاشت سهيل لباسش رو بكشه بالا و همه اش ميگفت: زشته... الان يكي مياد ما رو ميبينه... ولي وقتي كه ديد سهيل اين حرفا تو گوشش نميره ديگه دست از تلاش برداشت و سهيل هم لباسش رو تا شكمش داد بالا. البته من مطمئن بودم كه اون داره اين كار رو بيشتر به خاطر من ميكنه تا من بتونم اون بدن سكسيه زمانه خانم رو ببينم ولي خودش هم داشت كيف ميكرد. لباس زمانه خانم كه رفت بالا فهميدم كه حدس من درست بوده. اون شلوار پاش نبود. با ديدن اون روناي سفيد و گوشتي كيرم سيخ سيخ شده بود. حيف كه نميشد وگرنه كيرمو درمياوردم و يه جلق درست و حسابي ميزدم به ياد اون روناي سفيد و اون كس تپل كه از بين پاهاش و از زير شرتش زده بود بيرون. هر لحظه ممكن بود كسي بياد تو. سهيل دستشو برد تو شرت زمانه خانم و داشت كسش رو مي ماليد. از حالات صورت زمانه خانم ميشد فهميد كه اونم داره حسابي حال ميكنه. هر سه تامون!!! تو حس و حال بوديم كه يهو صداي مامان سهيل، زن دايي شهين ما رو به خودمون آورد. سهيل سريع زمانه خانم رو ول كرد و رفت جلوي مامانش تا زمانه خانم بتونه خودشو مرتب كنه. زمانه خانم هم خيلي سريع لباسش رو انداخت پايين و اونو مرتب كرد و نشست پاي شير آب و به اصطلاح مشغول شستن ديگ شد. زن دايي شهين اومد و به زمانه خانم گفت: تموم نشد زمانه؟... سهيل معطل توئه ها!... زمانه خانم هم گفت: تمومه شهين جون... بيا كمكم ببريمش تو ماشين... دو تايي دو طرف ديگ رو گرفتند و بردند. منم سريع از ساختمون اومدم بيرون. سهيل گفت: سوار شو بريم...منم نشستم تو ماشين و با سهيل راه افتاديم سمت خونه اي كه اين ظرف و ظروف رو بايد تحويل ميداديم. خونه ي دختر عموي مامان سهيل بود. تو راه سهيل بهم گفت: حالا باورت شد؟... گفتم: آره... بابا عجب چيزيه اين زمانه خانم... سهيل گفت: حالا اگه بكنيش چي ميگي؟... گفتم: حالا جدي راضي ميشه به منم بده؟... گفت: اگه من ازش بخوام آره... ولي قولي كه بهم دادي يادت نره... گفتم: باشه... ولي وقتي زمانه خانم رو كردم... سهيل يه كم ساكت شد و بعد گفت: باشه... من گفتم: حالا كي راضيش مي كني؟... گفت: نمي دونم ولي خودم بدتر او تو تو كفشم... خيلي وقته نكردمش... تا بابام نمياد مزرعه بايد بكنمش... يه كم كه رفتيم من بهش گفتم: راستي سهيل! چجوري زمانه خانم رو تونستي جورش كني؟... اون حداقل دو برابرتو سن داره... خنديد و گفت: قضيه اش مفصله... ولي قبل از خدمتم و قبل از اينكه با بهمن ازدواج كنه، بابام اونو ميكرد... من تعجب كردم. گفتم: دايي فريدون؟... گفت: آره... چند نفر رو تو اين روستا ميشناسم كه زمانه رو كردن... البته بعضي ياشو هم خود زمانه بهم گفته... گفتم: تو چطور فهميدي كه بابات اونو كرده؟... گفت: زياد ميومد مزرعه مون... البته خيلي از زناي روستا و روستاهاي اطراف واسه خريدن سبزي و اينا ميان ولي زمانه بيشتر... بعضي وقتا ميديدم كه چند روز پشت سر هم مياد و بيشترش هم تنهاست... يه شك هايي برده بودم ولي مطمئن نبودم... حتي اين افغانياي مزرعه بغلي هم مرتب بهم ميگفتن كه اين زنه كه مياد مزرعه تون كيه و اينا... تا يه روز كه من ميخاستم برم خونه و سر راه يه سر هم پيش افغانيا رفته بودم، يكيشون اومد و گفت: اون زنه باز اومده و تو مزرعه تونه... اون افغانيا ميخواستند برگردند روستا. منم خيلي آروم برگستم تو مزرعه... از همون دور ميديدم كه بابا و زمانه سر حوض وسطي ايستادند و دارند حرف ميزنند. بعد از چند دقيقه ديدم اونا رفتند پشت ديوارساختمون. منم خيلي آروم رفتم تو مزرعه و از طرف حوض رفتم پشت يه درختي قايم شدم... دوتايي رو يه گليم نشسته بودند... داشتند چايي ميخوردند... بابا كه چايي اش تموم شد دراز كشيد و ديدم كه داره زيپ شلوارش رو باز ميكنه!!... چند لحظه بعد كير سياه و گنده اش افتاد بيرون... ديدم زمانه دستش رو برد سمت كير بابا و آروم آروم داره مي مالدش... خيلي با حوصله اين كار رو ميكرد... چند بار كه كرد كير بابا حسابي سفت شد و ديدم كه زمانه اون كير سياه و گنده رو كرد تو دهنش و داره ساك ميزنه... زمانه عاشق ساك زدنه... خلاصه همين طور داشت ساك ميزد تا بابا آبش كه ميخواست بياد، كيرشو از تو دهن زمانه كشيد بيرون و آبش رو ريخت رو زمين... منم از همون راه برگشتم... صحبتاي سهيل كه به اين جا رسيد ديدم كه كير من از شدت شهوت ميخواست شلوارم رو پاره كنه. بهش گفتم: خب پس خودت كي كرديش؟... گفت: تا چند روز مرتب تو فكرش بودم... تنها كاري كه ميتونستم انجام بدم اين بود كه مستقيم بهش بگم... صبر كردم تا 2-3 روز بعد كه اومد مغازه... مغازه خلوت بود و كسي نبود... اون رفت پشت تا ميوه برداره... منم دل دل ميكردم كه برم تو ... تا اينكه دل رو زدم به دريا و رفتم... همون طور كه خم شده بود رفتم بغلش و دستمو كشيدم رو كونش... اولش شاكي شد و يه كم سر و صدا كرد كه كثافت چيكار ميكني و آشغال و از اين حرفا... ولي تا من قضيه ي اون روز با بابام رو بهش گفتم كه من همه چي رو ديدم ديگه زبونش قفل شد... يه كم عجز و ناله كرد و بعدش گفت: خب حالا تو چي ميخوايي؟... منم گفتم: بايد به من هم بدي... نميدونم چرا ولي از اين حرفم خنده اش گرفت... من كه ديدم يه خورده نرم شده كيرم رو كه حسابي بلند شده بود رو دراوردم و اونم كه كيرم رو تو اين وضعيت ديد گفت: الان نميشه... من برم خونه تا كسي شك نكرده... ظهر كه خلوت شد ميام... من اولش فكر ميكردم ميخواد سركارم بذاره ولي وقتي هزارتا قسمم داد كه قضيه اون و بابام رو به كسي نگم ديگه مطمئن شدم كه مياد... خلاصه طرفاي ظهر ديدم يه چادر مشكي انداخته سرش و اومد تو مغازه... خودش هم در مغازه رو بست... سريع رفت پشت يخچال و گفت: بيا سريع كارتو بكن بايد برم... من اولش تو شوك بودم از اين كاراش. ولي وقتي رفتم پشت يخچال ديدم به به! انگار خودش بيشتر از من عجله داره... چادرش رو گذاشت رو صندوقاي نوشابه ديدم يه لباس يه تيكه پوشيده بود... خودش سريع لباسش رو تا رو كمرش داد بالا و شلوارش رو هم تا روي زانو كشيد پايين و طوري خم شد و كونش رو داد عقب كه كير من چسبيده به كسش بود... منم از بس هول شده بودم و عجله داشتم كيرم رو گذاشتم رو سوراخ كسش و فشار دادم تو... چون خشك بود نرفت تو و زمانه هم يه جيغ كشيد و گفت: بيشعور يه كم خيسش كن... بعد خودش برگشت و چند تا تف انداخت رو كيرم و باز به همون شكل قبلي برگشت... اين بار كيرم رو كه گذاشتم رو كسش با يه فشار تقريبا تا نصفش رفت توش... اولين بار بود كه كس ميكردم... خيلي هيجان داشتم... زمانه هم مرتب ميگفت سريع آبت رو بيار و تمومش كن كه نفهميدم چند تا تلمبه زدم كه همه ي آبم پاشيد تو كسش... صحبتاي سهيل كه باز به اينجا رسيد من گفتم: خب بعدش چي شد؟... گفت: تا چند روز بعدش من ديگه نديدمش... يعني اون ديگه به مغازه نميومد... اولش فكر كردم ديگه نمياد ولي چند روز بعدش كه اومد و من باز رفتم كونش رو ماليدم خيلي راحت خوابيد و بهم داد... ديگه كم كم رسيديم به اون خونه اي كه وسائل رو بايد تحويل ميداديم. تو كوچه كه رفتيم سهيل به يه پسر بچه اي كه هم سن و سال من بود و سر كوچه بود گفت: شهرام... كسي خونتون هست؟... اونم گفت: آره... مامانم خونه است... سهيل بهش گفت: برم در خونه رو باز كن تا اين وسائلا رو بيارم... اون پسره هم دويد رفت سمت خونشون. همين طور كه داشتيم ميرفتيم سهيل گفت: اين شهرام هم كون باحالي داره... رفتيم تو حياط و مامان شهرام اومد استقبالمون. سن و سالش تقريبا هم سن مامان بزرگ بود. اين شهرام بچه ي آخريشه. با يه زن تقريبا 34-35 ساله بودند. بعدا سهيل گفت: اون زنه هم دخترشه و خواهر شهرامه... جالب اين بود كه اون زنه خودش يه دختر و پسري داشت كه از شهرام بزرگتر بودند. خلاصه تمام وسائل رو خالي كرديم و سه تايي برديم تو انباري و تو برگشتن وقتي ميخواستيم بريم سهيل قشنگ دستشو گذاشت رو شيار كون شهرام و يه مالش حسابي داد كونش رو. شهرام هم فقط يه نگاه به من كرد و يه لبخندي زد. ما هم راه افتاديم سمت خونه ي سهيل و اونم از خاطرات كون كردنش از شهرام ميگفت. تا رسيديم خونشون. سامان هم اونجا بود. ديگه باقي روز با سامان بودم و تا شب كه بازرفتيم خونه خاله تا بخوابيم. شبش سهيل اومد خونه خاله زيبا و گفت: فردا صبح يجور سامان رو بپيچونش تا با هم بريم مزرعه... فردا ميخوام زمانه رو بكنم... گفتم: من فردا صبح زود ميام خونتون تا با هم بريم...
(قسمت هجدهم)اونشب نفهميدم كه چطوري خوابم برد. فردا صبح زود بلند شدم. خاله تو حياط بود. سامان هم هنوز خوابيده بود. صبحونه رو خوردم و به خاله گفتم: من ميرم پيش سهيل... وقتي رفتم سهيل موتورش رو آماده كرده بود تا بريم. نشستم ترك موتور و راه افتاديم سمت مزرعه سهيل. تو راه بهش گفتم: حالا مطمئني كسي نمياد تو مزرعه؟... گفت: آره بابا... مامان و بابام كه خونه اند... بهمن هم كه امروز صبح رفت شهر... من و زمانه تنهاييم... فقط نبايد تو رو ببينه... بعدش گفت: اونجا من اونو ميبرم تو اتاق و تو هم بعد از ما بيا پشت پنجره نگاه كن... نرسيده به جاده خاكي كه ميره به سمت مزرعه منو پياده كرد و گفت: پشت سر من بيا... تا نبردمش تو اتاق نيا... خلاصه من رفتم تا رسيدم پشت پرچين مزرعه. اونجا ميديدم كه سهيل و زمانه خانم دارن با هم حرف ميزنن. زمانه خانم يه لباس يه سره ي سفيد تنش بود. بعد ديدم كه كم كم زمانه خانم داره ميره سمت خونه. سهيل هم پشت سرش رفت و منم حدود يه دقيقه بعد خيلي آروم و بي سر و صدا رفتم پشت پنجره. تا من رسيدم پشت پنجره ديدم سهيل زمانه خانم رو چسبونده به ديوار و داره ازش لب ميگيره. زمانه هم رو سريش رو درآورده بود و خودش رو سفت به سهيل چسبيونده بود. سهيل با دستاش موهاي زمانه رو نوازش ميكرد و زمانه هم دستاشو گذاشته بود رو كون سهيل و يجورايي داشت اونو مي مالوند! سهيل همون اول كاري رفت سمت لباس زمانه و اون رو تا رو شكمش بالا آورد. مثل ديروز كه خونه دايي فريدون ديدمش اين بارهم زير لباسش هيچي نپوشيده بود، حتي شرت هم پاش نبود!!! زمانه با خنده گفت: چيه خيلي آتيشت تنده؟... سهيل هم گفت: اگه بدوني چند وقته كه تو كف اين كس و كونتم... امروز پاره ات ميكنم... زمانه هم فقط ميخنديد. يه چند تا لب ديگه از هم گرفتند و سهيل دست برد پشت پيراهن زمانه و داشت دكمه هاش رو باز ميكرد و زمانه هم مشغول باز كردن دكمه هاي پيراهن سهيل بود. سهيل هم بدنش كم مو بود و فقط يه كم مو رو سينه اش سبز شده بود! سهيل پيراهن زمانه رو از رو شونه هاش انداخت پايين و اون دو تا پستون گنده اش رو داد بيرون. گنده و سفيد... يه كم خم شد و يكي از پستوناش رو گذاشت تو دهنش و مشغول خوردن شد. چند تا زبون كه رو نوك اين پستونش زد رفت سراغ اون يكي پستونش و اونو ليس ميزد. زمانه به خورده شدن پستوناش توسط سهيل نگاه ميكرد و هرازگاهي هم سرش رو ميبرد بالا و چشماش رو مي بست و يه آهي از سر شهوت مي كشيد. سهيل نوك هر دو تا پستونش رو مي گرفت و فشار ميداد و زمانه هم يه جيغي مي كشيد و بعدش مي خنديد. عينهو يه بچه كه داره از پستون مامانش شير ميخوره، سهيل هم پستوناي زمانه تو دهنش بود. واقعا پستوناي شهوت انگيزي داشت. يه كم كه گذشت سهيل بلند شد و سينه و گردن زمانه رو ليس ميزد. زمانه هم سرشو رو شونه هاي سهيل تكون ميداد. بدجور توهم ميلوليدند! سهيل يه پاي زمانه رو داده بود بالا و از رو شلوار كيرشو مي ماليد به كسش. تو همين چند دقيقه موهاي زمانه بد جور به هم ريخته شده بود. اونم با زبونش داشت شونه هاي لخت و سفيد سهيل رو مي بوسيد. سهيل باز رفت سر وقت لباي زمانه. انگار سير نمي شد از اين لبا. كم كم هم داشت لباس زمانه رو كامل از تنش در مياورد و اونو لخت لختش ميكرد. باز رفت سر وقت پستوناي زمانه و اين بار زمانه با صداي بلندتري آه و اوه ميكرد. همين طور هم آروم آروم ميرفت پايين و روي شكمش هم چند تا ليس زد تا رسيد به كسش. زمانه خودش پاهاش رو باز تر كرد و من ميديدم كه سهيل با چه اشتياقي داره كسش رو ليس ميزنه. زمانه هم يه پيچ و تاب باحالي به بدنش ميداد و معلوم بود كه حسابي داره لذت ميبره. سهيل با دستش لاي كس زمانه رو باز ميكرد تا بتونه حسابي داخلش رو بخوره. قشنگ زبونش رو ميكرد تو كسش و بعدش هم چوچولش رو ميليسيد. زمانه هم انگار كه داره از خودش بيخود ميشه. من تمام اينا رو تو فيلما ديده بودم ولي اولين بار بود كه جلو خودم اين صحنه ها داشت اتفاق مي افتاد. سهيل چنان ليسي ميزد رو كس زمانه كه دهن من هم آب افتاده بود! چنان به كس خوري افتاده بود كه هر چي زمانه بهش مي گفت: سهيل بسته... بيا بالا... گوشاش بدهكار نبود. البته خود زمانه هم از اين كه سهيل داره كسش رو ميخوره بدش نميومد چون مرتب جوون... جوون... ميكرد و همين باعث ميشد كه سهيل بيشتر كسش رو ليس بزنه. زمانه چشاش رو بسته بود و با زبونش دور لباش مي كشيد. بعد از 2-3 دقيقه سهيل بلند شد و باز چند تا لب آبدار از زمانه گرفت. بعد نوبت زمانه بود. زمانه كه لباسش رو كامل درآورده بود و حالا لخت لخت بود، اون هيكل جا افتاده اش رو جلو سهيل تكون ميداد. بعد انگار كه درسش رو كامل بلده، جلو سهيل زانو زد و زيپ شلوارش رو كشيد پايين و اون كير سيخ شده ي سهيل رو انداخت بيرون. به محض ديدن كيرش گفت: جوون... نمي دوني چقدر دلم واسه اين تنگ شده بود... سهيل هم خنديد و گفت: تو اين چند روز كاري ميكنم كه از دل تنگي بيايي بيرون... زمانه هم يه لبخندي زد و كيرش رو كرد تو دهنش. ته كير سهيل رو گرفته بود و اون چند سانت سرش رو ميكرد تو دهنش. چند بار كه عقب و جلو كرد سرعتش رو تند تر كرد و سهيل هم دستش رو گذاشته بود پشت سر زمانه و اونو همراهي ميكرد. چند باري اين كار رو تكرار ميكرد و بعدش درش مياورد و سرش رو چند تا ميك ميزد و يه جووني ميگفت و باز كارش رو تكرار ميكرد. بعد از چند بار ديگه، ديگه دستش رو هم برداشت و تا ته كيرش رو ميكرد تو دهنش و هر بار كه درمياورد يه اوقي هم ميزد. حالا اين بار نوبت سهيل بود كه چشاش رو ببنده و بره تو حس و حال. خودش هم به زمانه كمك ميكرد و داشت تو دهنش تلمبه ميزد. زمانه چند بار كه كارش رو تكرار كرد، دهنش رو كاملا باز كرد و سهيل كيرش رو تا ته فرو ميكرد تو دهنش و درمياورد. خلاصه حسابي كه زمانه كير سهيل رو ساك زد، بلند شد و همونطور كه ايستاده بود و تكيه اش به ديوار بود، سهيل يه پاش رو داد بالا و كيرشو از همون زير چپوند تو كسش. زمانه تو لحظه اي كه كير سهيل رفت تو كسش يه آخي گفت و بعدش ديگه آروم بود و فقط آه و اوه ميكرد. سهيل كم كم سرعت تلمبه زدنش رو زياد تر كرد و من ميديدم كه آه و ناله ي زمانه هم داره بلندتر ميشه. من از اون زير فقط تخماي سهيل رو ميديدم كه برخورد ميكرد به كس زمانه و زمانه هم چشاش بسته بود و آه و ناله ميكرد. تو بين صحبتاش من فقط آخ جوون... آخ جونن رو متوجه ميشدم و بقيه ي حرفاش تو ناله هاش گم شده بود. سهيل انگار بيرحم شده بود و هر لحظه سرعت تلمبه هاش زيادتر ميشد. انگار واقعا راست ميگفت كه مدت هاست تو كف زمانه هست. زمانه هم دو دستي سهيل رو چسبيده بود و اونو به خودش فشار ميداد تا ضربات كير سهيل بره تا ته كسش! سهيل ديگه اون پاي زمانه رو هم ول كرده بود و زمانه دو پاش رو زمين بود و همين شايد باعث ميشد كه راه كسش تنگ تر بشه و سهيل بيشتر لذت ببره. سهيل هم بدون اينكه به زمانه نگاه بكنه داشت يه سره تو كسش تلمبه ميزد. زمانه هم از شدت لذت و هوس داشت با دستاش پشت كمر سهيل رو مي ماليد. تو همون آه و ناله هاي زمانه من شنيدم كه گفت: سهيل پام درد گرفت... بذار بخوابم... سهيل هم كيرش رو از تو كس زمانه درآورد و زمانه روي يه گليمي كه رو زمين افتاده بود داراز كشيد به پشت. البته قبلش لباسش رو انداخته زيرش تا بدنش خيلي كثيف نشه. سهيل هم رفت نشست بين پاهاي زمانه و پاهاش رو باز كرد و كيرش رو فرو كرد تو كسش. زمانه تا تمام كير سهيل رفت تو كسش يه آه بلندي كشيد كه كير من داشت از جاش كنده ميشد. دو دستاش هم رو زمين ول كرده بود و پستوناي گنده اش هم داشتند موج برميداشتند. سهيل اولش اروم ميكرد ولي كم كم سرعت تلمبه زدنش رو افزايش داد و كم كم ديدم كه آه و ناله ي زمانه هم داره بالاتر ميره. پاهاش تو هوا بود و سهيل هم داشت محكم تو كسش تلمبه ميزد. سرعت سهيل كه بيشتر ميشد زمانه هم سرش رو محكم اينور و اونور تكون ميداد. هر جفتشون حشري بودند. سهيل يه چند تا تلمبه كه ميزد كيرش رو محكم ميزد تو كس زمانه و چند لحظه نگه ميداشت و زمانه هم يه جيغ كوچيكي ميكشيد. تو اون حالت پستوناي گنده اش هم يه تكوناي باحالي ميخورد كه من رو ديوونه ميكرد. هرازگاهي هم با دستاش اونا رو مي ماليد. يه كم كه گذشت سهيل پاهاي زمانه رو گذاشت رو شونه اش و خودش هم دستاش رو به زمين تكيه داد و با تمام قدرت تو كسش تلمبه ميزد. اينجا ديگه زمانه نمي تونست جلوي خودش رو بگيره و با صداي بلند جيغ و داد ميكرد. حتي من هم از بيرون صداي شالاپ شالاپ برخورد كير سهيل با كس زمانه رو ميشنيدم. تو اون حالت قشنگ رفت و آمد كير سهيل تو كس زمانه رو هم ميديدم. نامرد بيرحمانه تا ته كسش ميزد. البته زمانه هم داشت كيف ميكرد. تخماي سهيل رو هم ميديدم كه به چه سرعتي ميخورد به سوراخ كون زمانه. آه و ناله ي هر دوتاشون قاطي شده بود. تو اون حالت باز اين زمانه بود كه سهيل رو از رو خودش كنار زد و گفت: خسته ام كردي سهيل... چند ثانيه همون طور دراز كشيد و سهيل هم كير به دست كنارش نشسته بود. هر دوشون خيس عرق بودند. تا اينكه سهيل به زمانه گفت: پاشو زانو بزن از پشت بكنمت... زمانه اين بار كامل چرخيد و در حاليكه اين بار صورتش طرف من بود چهار دست و پا شد و كونش رو طرف سهيل قنبل كرد. سهيل هم پشتش نشست و كيرش رو فرو كرد تو كسش و تا ته هلش داد تو. چند ثانيه كه نگه داشت باز شروع كرد به تلمبه زدن. اولش دستاش كنار بدنش بود ولي بعدش اونا رو گذاشت رو كون زمانه و هم كونش رو به طرف خودش مياورد و هم اينكه خودش رو به طرف كون زمانه ميبرد. زمانه هم حالت جالبي داشت. از زير پستوناي گنده اش داشتند تكون ميخوردند و از بالا هم موهاي سياهش تو هوا بود و از پشت هم اون كونش موج هاي زيبايي برداشته بود. از ضربه زدناي آخري سهيل معلوم بود كه داره آبش مياد. طولي نكشيد كه چند تا آه بلند كشيد و خودش رو محكم چسبوند به كون زمانه و كيرش هم تا ته تو كسش بود. حدود 30ثانيه طول كشيد تا كاملا تخليه بشه و كيرش رو از تو كس زمانه درآورد. چك چك آب بود كه از تو كس زمانه ميومد بيرون. هر دوشون بيحال شده بودند. منم ديگه بيش از اين موندن رو جايز ندونستم و طبق اون چيزي كه سهيل گفته بود بعد از سكسشون بايد برميگشتم رو جاده تا اون بياد دنبالم. خيلي آروم و بي سر و صدا از مزرعه رفتم بيرون و تو ورودي جاده منتظر سهيل شدم. حدود 7-8 دقيقه بعد صداي موتورش رو شنيدم و يه دقيقه بعد هم خودش رو به من رسوند. سوار شدم و راه افتاديم سمت روستا. سهيل هنوز خيلي هيجان زده بود. گفت: نظرت چي بود؟... گفتم: بابا خيلي هيكل درستي داره... ولي تو هم خوب كرديشا!!!... خنديد و گفت: آخه خيلي وقت بود كه نكرده بودم... من كه از همون لحظه ي اول تو كف زمانه بودم بهش گفتم: حالا كي جورش ميكني واسه من؟... گفت: صبر كن امروز عصر خودم تنها ميام مزرعه... حتما مخش رو ميزنم... شب ميام خونه بهت خبرش رو ميدم... منم به اميد اينكه سهيل زمانه رو واسم جورش ميكنه ديگه تا خونه هيچ حرفي نزدم. برگشتيم و يه راست هم رفتيم خونه سهيل اينا. ناهار اونجا بوديم. سامان هم با دايي و بابام اونجا بودند. سامان گفت: كجا رفته بودين؟... گفتم: هيچ جا... يه دور تو روستا زديم و برگشتيم... وقتي رفتم تو هنوز خواب بودي... خلاصه نهار رو خورديم و من و سامان رفتيم خونه ي خاله زيبا و گرفتيم خوابيديم. خيلي مواظب بودم كه كاملا عادي برخورد كنم تا سامان متوجه اون هيجان و استرسي كه امروز دچارش شده بودم نشه. اولين بار بود كه همچين سكسي رو از نزديك ميديدم... قبلا زياد سكساي مختلف رو ديده بودم... مامان و بابا... مامان يزرگ و زن دايي و خسروخان... فرشاد و مامانش... ولي همه ي اونا يواشكي و مخفيانه بود و اين يكي فرق ميكرد... اولا كه سهيل ميدونست كه من دارم ديدش ميزدم و دوما اينكه قرار بود اون زمانه خانم رو واسم جورش كنه. حداقل من اين اميدواري رو داشتم كه بتونه و به دلم صابون زده بودم كه يه سكس توپ با زمانه خانم داشته باشم. عصر با سامان رفتيم تو روستا و يه چرخي زديم. تمام كوچه ها رو زير و رو كرديم. ديگه تو اون روستا تقريبا همه ما رو ميشناختند. با هر كي كه رد ميشد يه سلام و عليكي ميكرديم. منتها من دل تو دلم نبود كه شب بشه و سهيل برام خبر بياره كه تونسته زمانه رو راضيش كنه كه با من سكس كنه يا نه؟.
(قسمت نوزدهم) شب همه خونه ي دايي رستم بوديم و تازه شام خورده بوديم كه سهيل اومد. تو حياط نشسته بوديم. يه كم پيش ما نشست و بعد چون با موتور اومده بود به من و سامان گفت: اگه حوصله داريد بريم با موتور يه دوري تو روستا بزنيم... من و سامان هم بلند شديم كه بريم كه يهو مهسا كوچولوي ما هم گريه كرد و با همون زبون شيرين بچه گي اش گفت كه منم ميام... مامانم كه دسيد اينطوريه به سامان گفت: عمه جون!... تو چند دقيقه بشين تا اينا مهسا رو يه دور بزنند تا خوابش ببره... بعد مهسا رو داد بغل من و سفارش اكيد به سهيل كه مواظب باشه... خلاصه من و سهيل راه افتاديم و كم كم به جاهاي خلوت كه رسيديم اون سر صحبت رو باز كرد... از برخورد اولش تقريبا ميدونستم كه يه جورايي خبراي خوشي داره. گفت: زمانه رو واست جورش كردم... بعد با خنده گفت: تا بهش گفتم اولش نع و نوع كرد كه بچه است و اينا ولي بعد راضي شد... با اينكه بسيار اميدوار بودم كه سهيل ميتونه اونو واسم جورش كنه، ولي باز با شنيدن اين خبر بسيار خوشحال شدم. از اينكه ميتونستم فردا اولين كس زندگيم رو بكنم تو آسمونا بودم... تو فكر و خيال خودم بودم كه سهيل باز گفت: فقط فردا بعد از ناهار يه جوري سامان رو دكش كن تا با تراكتور بريم مزرعه... زمانه يه خورده علف و علوفه چيده واسه ي حيووناي مامانش، تو همون ظهر واسش بار ميزنيم و برميگرديم... فردا بهمن تو مزرعه است... اونجا نميشه كاري كرد. .. من گفتم: خب پس كجا؟... سهيل گفت: فكر اونجا رو هم كردم... فردا داريم علوفه ها رو كه بار ميكنيم وسط تريلي رو خالي ميكنيم تا شما جا واسه كارتون داشته باشيد... چون حوالي ظهر خلوت هم هست رو جاده، كسي متوجه نميشه... گفتم: سهيل! خطرناك نيست؟... گفت: نه بابا! جاده اون وقت روز خلوت خلوته... ديگه مهسا هم خوابش برده بود و تو بغل من بود. سهيل هم برگشت سمت خونه دايي رستم. تو راه هم همش داشت بهم ميگفت چون اولين بارته اين كار رو بكن و اون كار رو بكن و اينا... به زمانه هم گفتم كه هواتو داشته باشه و ... دو در كه رسيديم و من كه پياده شدم، سهيل دستشو فرستاد و لمبراي كون من رو چنگ زد و گفت: ولي قولي كه بهم دادي رو فراموش نكنيا؟... منم با عصبانيت بهش گفتم: ول كن بيشعور... الان يكي مي بينه... ولي ته دلم غنج ميرفت واسه كون دادن!!! خلاصه مهسا رو دادم بغل مامان و باز با سامان سوار موتور سهيل شديم و رفتيم واسه روستا گردي مجدد. تقريبا 2-3 ساعتي گشتيم تا ديگه برگشتيم خونه. سهيل ما رو تا خونه خاله زيبا رسوند و تو راه هم چند بار به اشاره و كنايه بهم فهموند كه فردا آماده باشم و خودش هم رفت. دم در سامان تازه يادش اومد كه شلوار راحتيش رو برده خونه دايي رستم تا مامانش واسش بشوره. واسه همين با سهيل باز رفتن تا شلوارش رو بياره و برگرده. با كليدي كه از خاله گرفته بودم در رو باز كردم و رفتم دم در ساختمون تا وارد بشم. اول فكر ميكردم خاله و بچه هاش تنهان ولي با كفشاي دم در ديدم كه فريبا و مرجان هم امشب همراه خاله اومدن. گفتم حتما خوابيده ان. چون ساعت نزديك 11.5 تا 12 بود. واسه همين خيلي آروم و بي سر و صدا در رو باز كردم و خاله جاي من و سامان رو انداخته و جالب اين بود كه سارا و ساناز هم تو جاي ما خواب بودند. درست كه نگاه كردم ديدم كه چراغ اتاق خاله روشنه. و باز ديدم كه صداي يه آهنگ شادي هم به گوش ميرسه! البته صدا رو تا اونجايي كه مزاحم خواب سارا و ساناز نشه پايين آورده بودند. خيلي كنجكاو شدم تا ببينم كه اونا دارن چي كار ميكنند؟... مطمئنا داشتند ميرقصيدند. من كه ديوونه ي هيكل هر سه تاشون بودم به خصوص خاله زيبا، وقت رو از دست ندادم و در رو بي صدا بستم و رفتم ساختمون رو دور زدم تا رسيدم به پنجره ي پشتي اتاق خواب خاله كه يه جورايي تو حياط خلوتشون باز ميشه! پنجره بسته بود. منتها شانسي كه من داشتم اين بود كه پرده اش رو نكشيده بودند. آروم سرك كشيدم. يه آهنگ عربي هم گذاشته بودند و خاله اون وسط داشت عربي مي رقصيد. فريبا و مرجان هم ايستاده بودند ولي بيشتر نقش تماشاگر رو داشتند. يه لباس يه سره ي بلند قهوه اي هم تنش بود و روسريش هم مثل عربا كامل رو سرش بود. روسري فريبا رو هم ازش گرفته بود و بسته بود دور اون كون خوش تراشش و داشت همراه با آهنگ ميرقصيد. مرجان هم به تقليد از خاله، روسريش رو بسته بود دور كونش ولي بيشتر با فريبا ميخنديدند تا اينكه برقصند. خاله خيلي زيبا رقص كون انجام ميداد و يه چيزايي هم به اون دو تا ميگفت و هر سه شون از خنده ريسه ميرفتند. خاله و مرجان بالاصطلاح داشتند با هم ديگه ميرقصيدند ولي رقص كون خاله كجا و رقص كون مرجان كجا!. حتي كوناشون هم با هم قابل مقايسه نبود!!! رقص كون خاله زيبا آدم رو ديوونه ميكنه. يه كم كه گذشت من صحنه ي باحالي رو ديدم. خاله يه چيزي به مرجان گفت كه من با توجه به اون سر و صدا متوجه نشدم چي بهش گفت ولي ديدم كه فريبا داره ميخنده. بعدش ديدم كه مرجان رو زمين به صورت چهار دست و پا خوابيد. مثل وقتي كه قنبل ميكني ميخوايي كون بدي! كونش روداد بالا. تو اون حالت من با هر تلنگري حشري ميشدم چه برسه به اون قنبل باحال كون مرجان! بعد ديدم كه خاله داره لباسش رو ميده بالا. با هر سانتي كه از لباسش ميومد بالا من اون سفيدي پاهاي گوشتيش رو ميديدم. تا رو زانوش لباسش رو داد بالا و اونم همون حالت نشست رو كون مرجان! حالا هر دو داشتند كوناشون رو تكون ميدادند. ولي انگار خاله داشت يه جورايي كونش رو مي كوبيد به كون مرجان. مرجان اصلا نمي تونست خودش رو با خاله تنظيم بكنه و همين باعث خنده ي مضاعف فريبا ميشد. تا اينكه فريبا بلند شد و چند تا ضربه زد رو كون هر دوشون و اونا هم وسط اتاق ولو شدند. بعدش هر دو بلند شدند و فريبا رو گرفتند و چند تا نيشگون حسابي از كونش گرفتند!. باز خاله مشغول رقصيدن شد ولي مرجان و فريبا به شوخي داشتند تو هم وول ميخوردند. خاله با هر دور اون دستمال دور كمرش رو هم سفت تر ميكرد و اونو ميكشيد رو كونش. فريبا و مرجان ديگه رو زمبن دراز كشيده بودند و داشتند به خاله نگاه ميكردند و خاله اون وسط داشت جولان ميداد. خم شده بود و كونش رو حسابي داده بود عقب و داشت لمبراش رو ميلرزوند. جون ميداد كه بري و از پشت بكني تو اون كون گنده اش... بعد انگار كه به مرجان و فريبا ميگفت كه بلند شيد برقصيد كه با جواب منفي اون دو تا مواجه شد. همچنان اون كون خاله بود كه اون وسط داشت ميلرزيد. چند بار هم رفت نزديك اون دو تا و كونش رو كرد طرفشون و تقريبا تو صورتشون كونش رو تكون ميداد. چقدر تو اون لحظه به فريبا و مرجان حسودي كردم... بعد خاله در حالي كه روش طرف من بود با روسريش ميخواست عرقاي كمي كه رو پيشونيش بود رو پاك كنه كه من تا چاك سينه اش رو ديدم. پيراهنش يقه باز بود و قشنگ سينه اش تا بالاي پستوناش و شيارشون پيدا بود. مشخص بود كه سوتين هم نبسته چون از اون لرزشي كه به پستوناش ميداد و اون دو تا هندونه هم ميلرزيدند، معلوم بود كه نبسته. اين بار دستاشو باز كرده بود و رقص كون و سينه رو با هم انجام ميداد. چند تا بشكن هم اون وسط ميزد. فريبا و مرجان هم داشتند همراه با آهنگ و رقص خاله دست ميزدند. خاله باز همون طور كه داشت ميرقصيد باز اون روسريه مرجان رو باز كرد و محكم تر بست به دور كونش. يه دستي هم به كون خودش ميكشيد. يه بار ديگه هم من ديدم كه روسريش رو از روي سينه اش برداشت و اون سينه ي بلوري رو تو ديد قرار دا ولي اين بار كاري كرد كارستان!!! روش رو كرد سمت فريبا و مرجان و يكي از پستوناش روقشنگ كامل از تو لباسش درآورد و نشون اون دو تا داد!! اونا هم چندتا هووو بلند كشيدند و بيشتر واسش دست ميزدند. خاله هم با يه خنده ي بلند اونو گذاشت سر جاش... خاله اين بار كامل ايستاد و فقط كون گنده اش رو تكون ميداد. و مرتب هم اون روسري دور كونش رو محكم ميكرد. يه جاي آهنگ بود كه خاله چند لحظه مكث ميكرد و يه قر ميداد تو ونش و باز مكث ميكرد... اين كار رو چند بار تكرار ميكرد و اين حركتش فوق العاده با حال بود. چند بار كه اين حركت رو تكرار كرد ديگه برگشت روال عاديش و همون رقص اوليش رو انجام ميداد. چند لحظه كه رقصيد باز يكي ديگه از همون كاراي عجيب و غريبش رو انجام داد!!! اين بار هم باز پشتش رو كرد به مرجان و فريبا و لباسش رو داد بالا ولي اين بار تا روي كمرش داد بالا!! اون پر و پا و اون كون و رون گنده و گوشتي و سفيد رو انداخت بيرون جلو اون دو تا دختر... فقط يه شرت سياه پاش بود كه سفيدي بدنش رو بيشتر نشون ميداد. در حد چند ثانيه بود ولي تو همون چند ثانيه هم مرجان خم شد و يه سيلي يواش زد به كون خاله زيبا... فريبا هم به تلافي همون طور كه مرجان خم شده بود محكم زد رو كونش كه باز اون دو تا مثل خروس جنگي افتادند به جون هم و خاله باز لباسش رو داد پايين و به رقصيدنش ادامه داد. از راحتيه اون سه تا من داشتم تعجب ميكردم. رابطه ي فريبا و خاله رو ميدونستم كه با هم راحتند ولي مرجان رو فكر ميكردم كه با همه سر لجه و با همه بغض داره كه فهميدم اينطوريا هم نيست... خاله داشت ميرقصيد و اون دو تا هم آروم شده بودند و داشتند با هم دست ميزدند. يه كم كه گذشت از خاله درخواست ميكردند كه: دوباره... دوباره... مي خنديدند. خاله هم باز رفت سمت اونا و در حاليكه پستوناي گنده اش داشتند از لباسش ميافتادند بيرون، اين بار زيپ جلوي لباسش رو باز كرد و هر دو پستوناش رو انداخت بيرون و در حاليكه ميزد زيرشون و باهاشون بازي ميكرد، رفت سمت اونا. همين كه اون دو تا مي خواستند به پستوناش دست بزنند خاله برگشت و از دور هم چند بار پستوناش رو براشون تكون داد و به رقصيدنش ادامه ميداد در حاليكه پستوناش لخت آويزون بودند!!!. يه چند تا تكون ديگه هم به خودشش داد كه ديدم آهنگ تموم شد!. خاله سريع پستوناش رو گذاشت تو لباسش و زيپش رو بست و رفت ضبط رو خاموش كرد و به مرجان و فريبا هم گفت: پاشيد خودتون رو جمع و جور كنيد الانه كه مسعود و سامان سر برسند... بعد روسري مرجان رو بهش داد و اون دو تا هم خودشون رو مرتب كردند. منم كه ديدم ديگه چيزي واسه ديدن نيست، سريع و بي سر و صدا رفتم سمت در حياط و رفتم تو كوچه موندم تا سهيل و سامان برسند. دو دقيقه بعد اونا رسيدند. سهيل رفت و من و سامان وارد خونه شديم. همون دم در عمدا طوري سر و صدا كردم تا اونا تو خونه متوجه اومدن ما بشن و خودشون رو مرتب كنند. هر چند وقتي ما وارد شديم همه چيز مرتب بود و سارا و ساناز هم رفته بودند تو اتاق خاله خوابيده بودند. اون شب منو سامان تو هال خوابيديم و خاله و مرجان و فريبا هم رفتند تو اتاق خاله خوابيدند. من تا نصف شب اصلا خوابم نمي برد. همه اش تو فكر فردا بودم كه مي خوام با زمانه سكس كنم. اولين باري بود ميخواستم كس بكنم! اونم با كسي كه نزديك به سه برابر من سنش بود. خيلي هيجان زده بودم. صبح كه ازخواب بيدار شدم ديدم كه همه قبل از من بيدار شده بودند. خاله ومرجان و فريبا تو آشپزخونه بودند. فريبا اومد پتو رو از رو من كشيد و وقتي كه ديد كه من بيدارم گفت: بلند شو خوابالو... لنگ ظهره... و همين طور كه ميخواست فرار كنه منم خوابيده پام رو براش فرستادم كه از عقب خورد به وسط كونش!! و اونم يه آخ بلندي گفت. خودمم يه لحظه يه شوك بهم وارد شد. نميدونم از نرمي كون فريبا بود يا چيز ديگه ولي ديدم كه بدنم يجوري شد!! فريبا هم رفت دم در آشپزخونه و همون طور كه يه جورايي داشت كونش رو مي ماليد به شوخي گفت: خيلي نامردي... و رفت تو آشپزخونه. منم رفتم دست و صورتم رو شستم و رفتم پيششون و صبحونه رو خوردم و بعدش با سامان كه تو حياط بود رفتيم بيرون. خلاصه اون روز تا ظهر شد واسه من قرني طول كشيد. اون روز ناهار كه خورديم من و سامان باز رفتيم خونه ي خاله تا ظهر اونجا بخوابيم ولي من عمدا خودم رو زدم به خواب تا سامان هم بخوابه. چون قرار بود سهيل بياد دنبالم و بريم مزرعه. حوالي ساعت يك و نيم بود كه در خونه ي خاله زده شد. من ميدونستم سهيله. يه نگاه به سامان كردم ديدم خواب خوابه. سريع رفتم در رو باز كردم تا سامان بيدار نشده. سهيل بود. با تراكتور اومده بود. تراكتور رو سر كوچه گذاشته بود و با هم رفتيم سوار شديم. راه كه افتاديم باز سهيل شروع كرد به راهنمايي كردن من كه اين كار رو بكن و اون كار رو بكن و اينا...