(قسمت بیستم)خلاصه اون روز تا ظهر شد واسه من قرني طول كشيد. اون روز ناهار كه خورديم من و سامان باز رفتيم خونه ي خاله تا ظهر اونجا بخوابيم ولي من عمدا خودم رو زدم به خواب تا سامان هم بخوابه. چون قرار بود سهيل بياد دنبالم و بريم مزرعه. حوالي ساعت يك و نيم بود كه در خونه ي خاله زده شد. من ميدونستم سهيله. يه نگاه به سامان كردم ديدم خواب خوابه. سريع رفتم در رو باز كردم تا سامان بيدار نشده. سهيل بود. با تراكتور اومده بود. تراكتور رو سر كوچه گذاشته بود و با هم رفتيم سوار شديم. راه كه افتاديم باز سهيل شروع كرد به راهنمايي كردن من كه اين كار رو بكن و اون كار رو بكن و اينا...به مزرعه كه رسيديم بهمن و زمانه داشتند اون علوفه ها رو مرتب ميكردند تا بار تراكتور كنيم. زمانه يه لباس آبي آسموني تنش بود. تو نگاه اول كه چشام افتاد به چشاش يه خنده اي كرد كه ناخودآگاه منم خنده ام گرفت. فهميدم كه خودش هم كاملا از اين رابطه راضيه كه اين جور ميخنده. سهيل تراكتور رو زد پاي علوفه ها و خودش هم بالا وايساد و من و زمانه و بهمن هم از پايين علوفه ها رو ميانداختيم تو تريلي و سهيل هم اونا رو مرتب ميكرد. حدود 20 دقيقه اي طول كشيد تا تموم شد. تو اين مدت زمانه اصلا نزديك من نشد تا شوهرش بهش شك نكنه. ولي هر وقت كه نگاهش ميكردم لبخندش رو لبش بود. علوفه ها كه تموم شد، زمانه به بهمن گفت: كارت كي تموم ميشه؟... بهمن هم گفت: تا عصر طول ميكشه... تو اگه ميخوايي بري با بچه ها برو... طفلي با دست خودش بره رو انداخت تو چنگ گرگ! زمانه از تريلي رفت بالا و رو سر علوفه ها نشست. سهيل راه افتاد. منم كنار دست سهيل نشسته بودم. از جاده ي مزرعه كه اومديم بيرون، سهيل سرعتش رو كمه كم كرد. مزرعه كه از تيررسمون خارج شد، سهيل به من گفت: با احتياط برو تو تريلي... به تريلي كه نگاه كردم ديدم زمانه هم داره من رو نگاه ميكنه. شهوت تمام وجودم رو فرا گرفته بود. با احتياط كامل رفتم تو تريلي. سهيل يه كم سرعتش رو كمتر كرد تا من راحت تر برم بالا. بالا كه رفتم زمانه دست من رو گرفت و نشوند كف تريلي و گفت: بيا پيش خودم عزيزم... سهيل خيلي جالب علوفه ها رو چيده بود. دور تا دور تريلي چيده بود و وسطش به اندازه ي دو نفر جا داشت. زمانه تا من نشستم كنارش لپم رو يه ماچ آبدار كرد و گفت: پس تو ميخوايي خاله زمانه رو بكني؟... من سرخ شده بودم و هيچي نمي گفتم. خودش اين بار هم سرم رو آورد بالا و يه ماچ گنده هم رو لبم كرد. منم كه ديدم خودش بيشتر از من دلش ميخواد، كم كم خجالت رو گذاشتم كنار و باهاش همراهي ميكردم. اين بار كه لبش رو آورد جلو منم لبم رو باز كردم و اون زبونش رو تو دهنم چرخوند. خيلي وارد بود. بعدش خنديد و گفت: به به آقا مسعود!... راه افتادي... باز لبش رو گذاشت رو لبم. قبلا لب خورده بودم ولي نميدونم از شدت حشري بود كه داشتمن يا چيز ديگه كه ديدم لباش طعم ديگه داره. خوشمزه بود. بعد ديدم كه زمانه كم كم داره كف تريلي دراز ميكشه. پاهاش رو هم داره از هم باز ميكنه . لباسش رو هم داره ميده بالا. واااايي... مثل چند روز پيش، امروز هم زير لباسش چيزي پاش نبود تا پاش كه كامل باز كرد ديدم يه شرت سفيد پاشه. من رو هم ميكشيد رو خودش. من كه ديگه حالم دست خودم نبود داشتم همين طوري گردن و زير گلوش رو ميخوردم. زمانه هم دست من رو گذاشت رو پاهاش و گفت: به پاهام دست بكش ببينم خوشت مياد عزيزم.. منم به پاهاش دست ميكشيدم تا رو رونش. واقعا نرم و لطيف بود. هنوز روم نميشد كه به كسش دست بزنم. تا اينكه خودش دستم رو گرفت و گذاشت رو كسش. به چشاش كه نگاه كردم ديدم كه چشاش رو بسته و واسه همين من بيشتر استرسم ريخت. يه كم كه گذشت ديگه كاملا بر خودم مسلط شده بودم و ميدونستم بايد چيكار كنم. بايد كاري بكنم كه زمانه خانم خوشش بياد و به قول سهيل اين بار اول و آخرم نباشه. دست كردم تو شرت زمانه. هيچ مويي حس نكردم. انگار موهاي كسش رو تازه زده بود. دست كه مي كشيدم كسش صاف صاف بود. خودش بلند شد و زيپ پشت پيراهنش رو پايين كشيد. بعد پيراهنش رو هم از رو دوشش انداخت پايين و اون دو تا پستوناش رو كه كم از دو تا هندونه نداشتند رو انداخت بيرون. دست انداخت زير يكيش و گفت: بيا يه كم بخورش تا سرحال بيام... من كه آرزوم بود كه به پستون يه زن دست بزنم حالا يكي پيدا شده كه به من ميگه بيا پستون بخور!! با سر رفتم تو پستونش و اون به دندون گرفتم. سعي ميكردم هر چي كه تا حالا از تو فيلماي سكسي ديده بودم رو انجام بدم. اولش چند تا زبون كشيدم رو نوكش و بعدش كردم تو دهنم. زمانه دستم رو گرفت و گذاشت رو كسش تا همزمان كسش رو هم واسش بمالم. منم دست گذاشتم رو كسش و از رو شرت مي ماليدم. ديگه حالمن دست خودم نبود. شرمم ريخته بود و ديگه ول كن بدن زمانه نبودم. تمام بدنش رو مي ماليدم. اونم چشاش رو بسته بود و همين كار رو واسه من راحت تر ميكرد. با دستام مدام رونا و كسش رو دست مي كشيدم. زمانه هم پاهاش رو كامل باز كرده بود تا من بتونم راحت تر كارم رو انجام بدم. هر دومون غرق شهوت بوديم و تو حس و حال. زمانه به من گفت: مسعود جان!... پاشو شرتم رو درآر... منم بلند شدم و جلوش نشستم و اونم يه كم خودشو بلند كرد تا من بتونم شرتش رو در بيارم كه سهيل انگار حواسش نبود و تراكتور رو انداخت تو يه چاله اي كه نزديك بود من و زمانه تعادلمون رو از دست بديم. زمانه بلند شد و با صداي بلندي داد زد: سهيل!... چيكار ميكني؟... سهيل هم برگشت يه نگاه به ما انداخت و لبخندي زد و برگشت و به رانندگيش ادامه داد. زمانه هم غرولند كنان گفت: اين پسره ديوونه است... بعدش هم يه كم كونش رو داد بالا و گفت: كارت رو بكن عزيزم... منم شرتش رو از پاش كشيدم پايين و مات و مبهوت كسش شدم. اولين باري بود كه از اين فاصله ي نزديك كس رو ميديدم!! زمانه كه متوجه حال خراب من شد گفت: به چي زل زدي خاله؟... بعد با خنده گفت: دوست داري ببوسيش؟... منم فقط سرم رو تكون دادم. اونم بي معطلي سر منو گرفت و برد نزديك كسش. نزديك ترين وقتي بود كه من كس رو ميديدم! اولين كاري كه كردم اين بود كه كسش رو بو كنم. بوي خوبي ميداد. حداقل اين بود كه بوي بدي نمي داد. كسش سياه شده بود و از لبه هاش هم معلوم بود كه زياد ازشون كار كشيده. زمانه گفت: يه كم زبون بزن ببين خوشت مياد؟... منم اولين زبون عمرم رو رو يه كس زدم. اولين طعمي كه اومد تو دهنم طعم شوري بود. سرم رو بلند كردم و گفتم: چرا اينقدر شوره؟... زمانه لبخندي زد و گفت: اولشه عزيزم... عادي ميشه... يه كم بالاي كسش رو زبون زدم. آخه تو فيلما ديدم بودم كه مردا وقتي اونجاي كس زن رو زبون ميزنند اونا بيشتر خوششون مياد ولي انگار زمانه برعكس بود. لاي كسش رو با دو دستاش باز كرد و گفت: زبونت رو بكن تو كسم عزيزم... زبونت رو لوله كن و بكن توش... منم كه از دين سرخي تو كسش به وجد اومده بودم، زبونم رو تا جايي كه ممكن بود فرو ميكردم تو كسش. به هر حال هر كسي يه جوريه!!! يكي با خوزدن چوچوله اش تحريك ميشه و يكي هم با خوردن داخل كسش.. زمانه هم مثل كسي كه از رمق افتاده باشه انگار داشت خوابش ميبرد. چشماش رو بسته بود و هرازگاهي با نوك پستوناش بازي ميكرد. ديگه سكان كس خوري رو داده بود تحويل خود من!!! خود من لاي كسش رو باز ميكردم و زبونم رو ميكردم تو كسش. كم كم يه ترشحاتي داشت از كسش سرازير ميشد. من اولش توجهي نكردم ولي بعدش ديدم داره زيادتر ميشه. نگو زمانه خانم ارضا شده بود با همين چند دقيقه ليسيدن كسش!! ولي من كه تازه كس خوري! بهم مزه داده بود، دست بردار نبودم. تند تر كسش رو ميخوردم. اين بار بيشتر رو كسش رو زبون ميزدم. زمانه هم كه انگار بهش خوش ميگذشت، سر من رو بيشتر به كسش فشار ميداد. مثل اينكه تازه يادش افتاده بود كه آه و ناله بكنه. همه اش ميگفت: بخور... بخور... و صداش هم داشت بلندتر ميشد. اينقدر خودش رو تكون ميداد كه پستوناش هم موج جالبي بر ميداشت. يه كم كه گذشت گفت: بسه عزيزم... بلند شو... منم بلند شدم و زمانه سريع زيپ شلوارم رو باز كرد و كيرم رو انداخت بيرون. كيرم رو تا حالا اينقدر بزرگ نديده بودم!. زمانه به كم اون رو برانداز كرد و گفت: نه... بد نيست... با خودم ميگفتم شايد كوچيك باشه... بعد اون رو گذاشت تو دهنش. من ناخودآگاه يه جيغي كشيدم. كيرم رو قبلا فرشاد ساك زده بود ولي يه زن تا حالا نه!. واسه همين اينقدر هيجان زده بودم. اولش فقط سر كيرم رو ميكرد تو دهنش و تا نصفه، ولي بعد خيلي داحت تمام كيرم رو تو دهنش جا ميداد. خيلي با احساس ساك ميزد. فكر نمي كرد كه اين مثلا بچه است كيرش رو يه كم خيسش كنم و بذارم تو كسش... نه، احساس ميكردم كه از ساك زدن داره لذت ميبره... قشنگ سر كيرم رو ميكرد تو دهنش و چند باري ميكش ميزد و بعدش اون رو ميكرد تو دهنش كامل و من تا ته حلقش رو حس ميكردم. بد همون طور كه كير من تو دهنش بود، دستاي من رو گرفت و گذاشت پشت سرش. منظورش رو فهميدم. يعني سرش رو به سمت كيرم فشار بدم تا كيرم بيشتر بره تو دهنش. منم سرش رو فشار ميدادم جلو و اين بيشتر خودش بود كه فشار ميداد. به دور و اطراف كه نگاه ميكردم هيچ موجودي نبود و به قول معروف پرنده هم پر نميزد. نميدونم شايد زمانه عاشق كير جوون و تازه بلوغ شده بود كه كير من رو ول نميكرد. ديروز كه ديدمش اينجوري كير سهيل رو ساك نميزد. بعد از چند دقيقه ساك زدن حسابي، كير من رو ول كرد و همون جا چهار دست و پا شد. من از اين تعجب بودم كه با اينكه اولين بار بود كه يه زن، اونم چند دقيقه، كيرم رو ساك زد چرا آبم نيومد. خلاصه زمانه چهار دست و پا شد و لباسش رو هم كه افتاده بود پايين رو هم داد بالا و انداخت رو كمرش و اون كس و كون گنده رو انداخت جلوي من... بعد به من گفت: يه كم با انگشتات بكن توش تا باز بشه... تعجب كردم! كس به اين بازي و گشادي چرا ميگفت انگشت بكنم توش؟. اون جا بود كه براي اولين بار بود كه سوراخ كونش رو هم ديدم. مثل كسش يه كم سياه شده بود و مطمئنا اين سوراخش هم حسابي پذيراي كير بوده!! يه كم كسش زبون زدم و انگشتم رو كردم تو كسش. هيچي نگفت. چند بار عقب و جلو كردم ديدم عين خيالش نيست واسه همين دو انگشتي كردم تو كسش. باز هم هيچ حركتي نكرد. چند بار كه تكون دادم انگشتام رو، ديدم كه يه حركاتي داره به كونش ميده. منم كه احساس كردم داره خوشش مياد حركاتم رو تكرار كردم. يه لحظه باز چشمم به سوراخ كونش افتاد. شايد زمانه منظورش از اين كه انگشتش كنم سوراخ كونش بوده باشه... واسه همين بدون اينكه چيزي بهش بگم انگشتام رو از تو كسش در آوردم و انگشت اشاره ام كه هنوز از آب كسش خيس بود رو آروم كردم تو كونش. ديدم اين بار يه آهي كشيد. چند بار كه عقب و جلو كردم ديدم كه خودش دستاش رو آورد از زير و داره كسش رو مي ماله. انگشتم رو تا ته ميكردم تو كونش و زمانه ففط آه و اوه ميكرد. يه جورايي هر دومون داشتيم با همديگه بازي ميكرديم. حسابي تو حس و حال بوديم. تا اينكه زمانه كه همچنان آه . ناله ميكرد گفت: مسعود!... دو انگشتي بكن تو كونم... منم اطاعت امر كرده و با دو تا انگشتم افتادم به جون كون گنده ي زمانه خانم... خلاصه حسابي كه من با كس و كون زمانه خانم بازي كردم اون گفت: مسعود جان!... بلند شو بكن تو كسم كه من ديگه طاقت ندارم... منم رفتم پشت سرش و زمانه هم خودش رو طوري تنظيم كرد كه قشنگ كسش روبروي كير من بود. خيلي آروم كيرم رو وارد اون غار گشاد كردم!. كيرم تا حالا فقط تو كون فرشاد رفته بود كه اونم از بس تنگ بود كه ميخواست كيرم رو بشكنه، اما الان خيلي راحت تا ته رفت تو كس زمانه بدون كوچكترين فشاري كه بهش وارد بشه. تا ته كه كردم توش، زمانه گفت: آخ جوون... چه كيفي ميده مسعود جوون... حالا آروم عقب و جلو كن... منم دو طرف كونش رو گرفته بودم و آروم مشغول تلمبه زدن شدم. از گشادي كسش كه بگذريم، گرما و داغيه داخل كسش واقعا عالي بود. ديوونه كننده بود. آروم كيرم رو در مياوردم و باز ميكردم تو كسش. چند تا نلمبه كه زدم زمانه كه تو حال خودش نبود بهم گفت: يه انگشتت هم بكن تو كونم... منم انگشتم رو كردم تو كونش و باز مشغول تلمبه زدن شدم. يهع جورايي داشتم زمانه رو از عقب و جلو مي گائيدم. يه كم كه گذشت من سرعتم رو زياد تر كردم و سر و صداي زمانه هم بلند تر شد. همه اش ميگفت: بكن مسعود... بكن منو... تند تند بكن...تند تند... آخ جوون... آخ جوون... از اين حرفا... من كه تا حالا كسي از اين حرفا بهم نزده بود داشتم تموم ميكردم. به 2-3 تا تلمبه ي ديگه نرسيدم كه احساس كردم آبم داره مياد. گفتم: داره آبم مياد زمانه... اونم كه انگار توقع داشت من بيشتر بكنمش گفت: حيف شد... اشكالي نداره عزيزم... بريز تو كسم... بعد خودش رو محكم فشار داد به عقب و منم خودم رو فشار دادم به جلو كه قشنگ تمام كيرم رفته بود تو كسش. آبم كه اومد همه اش رو ريختم ته كسش. تا آب من رو تو كسش احساس كرد گفت: جوون... نوش جونت عزيزم... نوش جونت... همه اش رو بريز تو كس خاله... بريز تو كسم... منم چشام رو بسته بودم و آبم رو نثار كس زمانه ميكردم. تعجب هم ميكردم كه چرا امروز اينقدر آبم زيادتر شده... يه كم بي حال افتادم رو بدن زمانه. اونم همين طور چهار دست و پا مونده بود. كيرم كم كم داشت كوچيك ميشد. خودش از تو كس زمانه اومد بيرون. منم از رو زمانه بلند شدم. آب كيرم رو ديدم كه داشت از تو كسش ميومد بيرون. زمانه سريع خودش رو جمع و جور كرد و همين طور كه آب كير من داشت از تو كسش ميومد بيرون، شرتش رو پوشيد. شرتش كيپ كسش رو ميپوشوند و آب من ميريخت تو شرتش. منم شلوارم رو بالا كشيدم و خودم رو مرتب كردم. زمانه روسريش رو هم پوشيد و من رو گرفت تو بغلش و چند تا لب آبدار از لبم گرفت. من خيلي آروم گفتم: ممنونم زمانه خانم... اونم كه از شرم من خنده اش گرفته بود گفت: قابلي نداشت عزيزم... اميدواريم سري هاي بعدي بيشتر از همديگه لذت ببريم... منم پيشونيش رو بوسيدم. بعد زمانه گفت: حالا بلند شو برو پيش سهيل كه كم كم داريم ميرسيم به روستا... اگه كسي ما رو ببينه بد ميشه... من بلند شدم و يه سوت زدم. سهيل برگشت يه نگاه به من كرد و وقتي فهميد من كارم تموم شده، تراكتور رو نگه داشت. وقتي ميخواستم برم پايين زمانه باز بهم گفت: مسعود جان! اين قضيه بين خودمون بمونه ها!... به هيچ كس نگيا... حتي سامان... باشه عزيزم؟... منم بهش گفتم: خيالت راحت باشه... من دهنم قرص قرصه... بعد خيلي آروم از رو تريلي رفتم پيش سهيل. سهيل كه رنگ و روي پريده ي من رو ديد شروع كرد به مسخره بازي درآوردن. بعدش بهم گفت: از اين كه اولين كس زندگيت رو كردي و الان ديگه رسما دوماد شدي چه حسي داري؟... منم گفتم: خيلي خوب بود سهيل... باورم نميشد اينقدر باحال باشه... بعد سهيل گفت: حالا كه راه افتادي هر وقت بخوايي ميتوني باهاش سكس بكني... بعد در حالي كه مي خنديد، دستش رو گذاشت رورونم و گفت: حالا اون قولي كه بهم دادي فراموش نشه ها!!... منم كه از يادآوري كون دادن به سهيل كونم به مور مور كردن افتاده بود گفتم: خيلي خوب بابا تو هم... بعد گفت: فردا ظهر همه ي فاميل خونه ي نادر دعوتند. (داداش سهيل كه چند روز پيش عروسيش بود.)... احتمالا همه تا قبل از ظهر برن... من و تو تا قبل از ظهر ميريم خونه ي ما، بعدش كه كارمون تموم شد ميرم اونجا... منم با صداي خيلي آرومي گفتم: باشه...
(قسمت بیست و یکم) ديگه تا روستا هيچ حرفي نزديم. به روستا كه رسيديم هنوز كسي بيرون نيومده بود. خلوت بود. يه راست رفتيم در خونه ي زمانه. زمانه و شوهرش هم پيش مامانش زندگي ميكردند. تراكتور كه وايساد من پريدم پايين و زمانه هم از تو تريلي اومد پايين و با كليدش در رو باز كرد. هر دو لنگه ي در رو باز كرد. چند لحظه بعد ديدم كه مامان زمانه و خواهرش و دختر خواهرش از تو اتاق اومدن بيرون. مامانش زن لاغر و پيري بود. ولي سرزنده و شوخ طبع. يه احوالپرسي گرم با من و سهيل كرد. با سهيل زياد شوخي ميكرد. خواهر زمانه كه فكر كنم 3-4 سالي رو از زمانه كوچيكتر بود، اسمش گل اندام بود. واقعا هم مثل اسمش گل اندام بود. هيچي از زمانه كم نداشت، تازه هم خوشكل تر بود و هم جوون تر... دخترش هم كه حدود 6-7 سالش بود اسمش گل بهار بود... خونش روبروي خونه زمانه بود... خلاصه اون روز زمانه رو ديدم و مامان پيرش و خواهر جوونش رو هم ملاقات كردم. خلاصه سهيل بالاي تراكتور بود و ما سه نفر هم پايين. سهيل علوفه ها رو ميداد به ما و ما هم ميرفتيم وسط حياط ميريختيم. علوفه ها كه تموم شد ما راه افتاديم كه بريم. سهيل گفت: ميايي خونه ما؟... گفتم: نه... من ميرم خونه ي خاله زيبا... حموم بكنم و يه چرتي هم بزنم... سهيل من رو سر كوچه ي خاله پياده كرد و خودش رفت. منم با كليدم در حياط رو باز كردم. همه جا ساكت بود. شير آب تو حياط رو باز كردم و چند مشت آب زدم به صورتم. يه كم حالم جا اومدو هنوز درست و حسابي اون اتفاقي كه يه ساعت پيش واسم افتاده بود رو نتونسته بودم هضم كنم. دست و دلم هنوز مي لرزيد. حالم كه جا اومد رفتم سمت ساختمون. از پشت شيشه داخل رو نگاه كردم. سامان با خيال راحت خواب بود. مي خواستم وارد بشم كه صداي گريه ي ساناز از اتاق خاله اومد. خاله اون رو ساكت كرد. احتمالا داشت بهش شير ميداد. ساناز با اينكه 2 سالش بود ولي خاله هنوز اون رو از شير نگرفته بود. يه لحظه باز اون افكار شيطوني اومد سراغم. برم پشت پنجره ي اتاقش و اون پستوناش رو ببينم. اولش مي خواستم منصرف بشم ولي اخرش باز رفتم پشت پنجره. در هال رو نبستم. خيلي آروم اومدم بيرون و حياط رو دور زدم و رفتم پشت پنجره ي اتاق خاله. خاله با يه لباس نازك نشسته بود و تكيه داده بود به ديوار و ساناز رو هم نشونده بود تو بغلش و داشت بهش شير ميداد. يه پستوني اش رو انداخته بود بيرون و اون يكيش تو لباسش بود، هر چند با اون لباسي كه اون پوشيده بود اون يكي پستونش هم كاملا پيدا بود. موهاش كاملا پريشون و از هم گسيخته بود. صورتش هم خواب آلود... يه چند دقيقه بعد كه ساناز خوابيد، خاله اون رو گذاشت سر جاش و ميخواست كه بلند بشه من قشنگ لاپاش رو ديدم. هيچي پاش نبود. لخت بود. در صدم ثانيه من كسش رو ديدم. بعد كه بلند شد من ديدم كه دست انداخت و لباسش رو از رو سرش درآورد. حالا لخت لخت بود. بديش اين بود كه پشتش به من بود و من نمي تونستم اون كس و پستوناش رو ببينم. البته يه كم از اون پستوناي گنده اش رو از كنار بدنش ميديدم. و اون كون معركه اش... شيار باحالي داشت و اون دو تا خطي هم كه زير لمبراي كونش افتاده بود، نماي اون كون رو ديدني تر ميكرد. رون هاي گوشتيش هم كيپ به هم چسبيده بود. كيرم با وجود اينكه يه ساعت پيش كاملا تخليه شده بود ولي باز با ديدتن اون بدن از جاش بلند شد! بعد از تو كمدش يه لباس پوشيده تر برداشت و همون جا اون رو پوشيد. بعد ديدم كه حوله اش رو هم برداشت و رفت سمت در تا بره حموم. منم تا خاله از اتاق رفت بيرون، سريع رفتم تو حياط تا برم تو ساختمون. در هال رو كه باز كردم، چون روبروي در حمومه ديدم در حموم بسته است. خاله تو حموم بود. ولي ديدم از صداي باز و بسته شدن در هال، خاله هم در حموم رو باز كرد و سرك كشيد تا ببينه كيه؟... منم رفتم اون سمت تا برم تو يخچال آشپزخونه يه كم آب خنك بخورم. چون در حموم نزديك آشپزخونه است، نزديك كه شدم خاله كه معلوم بود لخته و فقط سرش رو درآورده بود، گفت: كجا بودي؟... گفتم: با سهيل بودم... گفت: خيلي خب... سر و صدا نكن بچه ها خوابند... بعد مي خواست در حموم رو ببنده كه من بهش گفتم: خاله كمك نمي خوايي؟... خاله هم يه خنده اي كرد و با لهجه ي مسخره اي گفت: برو گمشو... بعد در رو بست و رفت تو حموم. منم آبم رو خوردم و رفتم كنار سامان گرفتم خوابيدم. با سر و صداي سارا و ساناز از خواب بيدار شدم. هوا تاريك شده بود. خاله داشت بساط شام رو آماده ميكرد. سامان هم صداي تلويزيون رو كم كرده بود تا من بيدار نشم. بهش گفتم: سامان ساعت چنده؟... گفت: 9... بلند شدم يه كم دنبال سارا و ساناز كردم و سر به سرشون گذاشتم و رفتم و يه آبي به سر و صورتم زدم. رفتم تو آشپزخونه تا يه كم آب بخورم كه خاله گفت: امروز مثل اين كه فعاليتت زياد بوده كه تا اين وقت شب خوابيدي... منم گفتم: نه خاله... خودمم نمي دونم چرا اينقدر خوابيدم... البته خودم كه كاملا دليلش رو ميدونستم. برگشتم پيش سامان. گفت: عصر با بابام و بابات رفتيم ... (روستاي بغلي)... گفتم: چرا من رو صدا نكردي؟... گفت: اينقدر گرم خواب بودي كه چند بار هم صدات زدم بلند نشدي؟... خلاصه خاله شام رو آورد و همگي نشستيم سر سفره و شام رو خورديم. بعد شام هم بلند شديم و همگي رفتيم خونه ي دايي رستم. همه وسط حياط نشسته بودند. دايي رستم و بابام و داييم رفته بودند خونه ي يكي از ريش سفيداي روستا و نصرت و ناصر، پسراي دايي رستم هم با خانماشون برگشته بودند شيراز و تو اون جمع فقط من و سامان مرد بوديم. مامان بزرگ و مامان من و شهربانو زن دايي رستم و زن دايي مينا و مينو خانم و مژگان و فريبا و مرجان با بچه هاي كوچيك نشسته بودند. خلاصه گل مي گفتيم و گل مي شنفتيم. تا آخر شب از هر دري گفتيم و خنديديم. من تو فكر فردا هم بودم. بايد كونم رو واسه كير سهيل هم آماده ميكردم!. با فكر كردن بهش كونم به مور مور كردن افتاد. خودم هم دلم ميخواست. ولي با سهيل نه... به هر حال چاره اي نداشتم. اون زمانه رو برام جور كرده بود و منم يه جورايي بايد اين لطفش رو جبران ميكردم. به قول معروف يه شب كه هزار شب نميشه... يه بار بهش ميدم و خلاص. آخر شب با خاله و بچه هاش و سامان برگشتيم خونه اش. اونا سريع رفتند خوابيدند. منم كه خوابم نميبرد چشام باز بود و به سقف نگاه ميكردم و تو فكر فردا بودم. كون من تا حالا به جز كير فرشاد، كير ديگه اي توش نرفته بود. كير سهيل هم كه من اون روز كه داشت زمانه رو ميكرد ديدم، گنده تر از كير فرشاد بود. مطمئنا كونم رو اذيت ميكرد. تو همين فكرا بودم كه خوابم برد. صبح حوالي ساعت 8 بود كه سامان بيدارم كرد. گفت: پاشو ميخواييم بريم خونه نادر... منم سريع آماده شدم و با سامان راه افتاديم سمت خونه ي دايي رستم و اونجا هم همراه بقيه اهل و عيال رفتيم خونه ي تازه دوماد. وقتي رفتيم سهيل و اينا هم اونجا بودند. خونواده ي عروس خانم هم بودند. من فقط يه بار همون دم در عروس رو ديدم. فوق العاده خوشكل بود. نوش جون آقا نادر. من از فكر اينكه نادر هر شب داره يه همچين كسي رو ميكنه كيرم بلند شده بود. خلاصه كادو و هدايا رو داديم و زنا رفتند تو مجلسي زنونه و ما هم رفتم تو مجلسي مردونه. بساط چايي و شيريني به راه بود تا حوالي ساعت 11 كه نشسته بوديم. سهيل اومد تو اتاق و به من گفت: اگه حوصله داري بيا بريم يه كم غذا ببريم مزرعه... منم كه كاملا ميدونستم منظورش چيه، بلند شدم. داشتيم ميرفتيم مامان سهيل، زن دايي شهين گفت: دير نكنيد... واسه ناهار برسيدا!... سهيل موتور رو روشن كرد و منم ظرف غذا رو دستم گرفتم و راه افتاديم سمت مزرعه. سهيل با سرعت ميرفت تا زودتر برگرديم. به مزرعه كه رسيديم زمانه و بهمن بودند. زمانه اومد پيش ما و ظرف غذا رو گرفت و يه لبخند موزيانه اي هم بر لباش بود!. سهيل هم سريع برگشت و باز هم با سرعت راه افتاد سمت روستا. مستقيم هم رفت سمت خونه ي خودشون. موتور رو دو در فقل كرد و در حياط رو باز كرد و گفت: بريم تو... بعد رفت در هال رو هم باز كرد و با هم رفتيم تو ساختمون. تو هال بوديم كه سهيل گفت: همينجا كارمون رو انجام بديم... من گفتم: يه وقت كسي نياد؟... گفت: نه... كسي نمياد... تازه اگه هم بياد ما از اينجا ميشنويم... بعد بهم گفت: الا بخواب... منم همينطور كه داشتم شلوارم رو ميكشيدم پايين بهش گفتم: فقط سهيل!... جون خودت سريع... اونم گفت: باشه... منم شلوارم و شرتم رو تا رو پاهام كشيدم پايين و وسط هال رو فرش گرفتم خوابيدم. كيرم رو هم كه نيمه بلند شده بود رو گذاشتم زير شكمم تا اذيت نشه. يه نگاه به سهيل كردم ديدم شلوارش رو كامل از پاش درآورده و با كير سيخ شده اش بالاي سرم وايساده. با ديدن كيرش از اين فاصله ترس برم داشت. از اون روز كه داشت زمانه رو ميكرد گنده تر به نظر ميرسيد. نمي دونم من ترسيده بودم و اون رو گنده تر ميديدم يا اينكه واقعا گنده تر شده بود؟... با ترس و لرز بهش گفتم: سهيل! جون خودت آروم بكنيا... اونم گفت: باشه... چرا اينقدر ميترسي... بعدش اومد و خوابيد روم. كيرش قشنگ رفت لاي رونام. از گرماي كيرش كه لاي پاهام احساس ميكردم حالي به حالي شدم. ولي هنوز ميترسيدم. يه كم كه كيرش رو بين رونام جابجا كرد، لاي كونم رو با دستاش باز كرد و چند تا تف گنده انداخت رو سوراخ كونم و چند تا تف هم انداخت رو سر كيرش و اون رو گذاشت لاي شيار كونم. بعد شروع كرد به عقب و جلو كردن كيرش لاي شيار كونم. اينجا ديگه كامل خوابيده بود رو من و من وزن بدنش رو رو خودم احساس ميكردم. بعد سهيل سرش رو آورد بغل گوش من و گفت: جوون... مسعود!... ميدونستي كه چه كون باحالي داري؟... من خيلي وقته كه تو كف اين كونتم... من با اينكه داشت از حركات كيرش رو كونم خوشم ميومد ولي باز بهش گفتم: خفه شو سهيل... زودتر كارتو بكن تا بلند شيم بريم... سهيل هم با اين حرف من ديگه ساكت شد و هيچي نگفت. از رو من بلند شد و رو پاهاي من نشست. با دوستش لاي لمبراي كون من رو گرفت و از هم بازشون كرد. طوري كه من حتي باز شدن سوراخ كونم رو هم حس كردم. بعد سهيل يه تف انداخت كه درست خورد رو سوراخ كونم. پشت اون هم من سر كيرش رو احساس كردم كه رو سوراخم قرار گرفت و بعدش سهيل لمبراي من رو ول كرد. بعدش دستاش رو رو زمين سپر كرد و كيرش رو فشار ميداد رو سوراخ كون من. من ذره ذره وارد شدن كيرش به كونم رو احساس ميكردم. سهيل هم هيچ عجله اي نداشت و همين كارش هم باعث ميشد كه من هم زياد اذيت نشم. آروم آروم كيرش رو مياورد جلو. كم كم داشتم دردش رو حس ميكردم. كيرش مثل كير فرشاد نبود كه باريك و قلمي باشه. كير سهيل گوشتي تر و كلفت تر از كير فرشاد بود. سرش كه رفت تو كونم، من ناخودآگاه ميخواستم بلند بشم كه سهيل من رو محكم گرفت و نذاشت. گفت: صبر كن الان عادي ميشه برات... همين گرفتنش و فشاري كه داد باعث شد كه كيرش بيشتر بره تو كونم و دردش چند برابر بشه. با صد خواهش راضيش كردم تا كيرش رو از تو كونم درآورد. نفس راحتي كشيدم. سهيل همون طور كه كيرش رو مي ماليد گفت: بخواب تا من برم كرم از تو يخچال بيارم تا راحت تر بشيم... سهيل رفت و با كرم برگشت. يه بسته دستمال كاغذي هم همراش بود و گذاشت كنارمون. اين بار كيرش رو حسابي كرم مالي كرد و بعدش هم به سوراخ كون منم كرم زد. اين بار كه كيرش رو گذاشت رو سوراخ كونم و سرش كه رفت توم، زياد دردم نيومد ولي تا ميخواست بيشتر فشار بده با دستم گذاشتم رو شكمش و نميذاشتم جلوتر بره. سهيل هم هر جا من احساس درد ميكردم وايميستاد تا من دردم كم بشه. يه كم فشار ميداد و باز من مانعش ميشدم. كيرش رو سانت به سانت وارد كونم ميكرد و تا من آخ ميگفتم متوقف ميشد. كم كم احساس كردم كيرش از نيمه رد شده. كونم حسابي جا باز كرده بود و ديگه از درد اوليش خبري نبود. 4-5 دقيقه بود كه سهيل ميخواست كيرش رو بكنه تو كونم و تا تونست نصفه كيرش رو فرو كنه. تو اين 4-5 دقيقه كونم باز شده بود و من فقط سوزش اوليش رو حس ميكردم. دستام هم از رو شكم سهيل برداشتم و گذاشتم زير چونه ام و زل زدم به ديوار! سهيل هم كم كم دست به كار شد و كيرش رو خيلي آروم عقب و جلو ميكرد. هنوز درد داشتم ولي دردش نسبت به اولش خيلي بهتر شده بود. ديگه خيلي راحت كيرش رو ميكشيد بيرون و باز فرو ميكرد تو كونم. 2-3 دقيقه كه تلمبه زد ديگه خودم هم داشت خوشم ميومد ولي چيزي نمي گفتم تا سهيل پر رو نشه!! چند تا تلمبه ديگه كه زد من احساس كردم سهيل كيرش رو تا ته داره ميكنه تو كونم. اون رو وقتي كه كامل خوابيد روم فهميدم. تخماش داشت ميخورد به تخمام. كيرش تا خايه تو كونم بود. هرگز فكر نمي كردم كه طاقت داشته باشم كه همچين كيري رو تو كونم جا بدم ولي سهيل با مهارت تمام كيرش رو قالب كرده بود به كون من... با هر ضربه اي كه ميزد به كون من يه آهي هم ميكشيد. نفس هاش تند تر شده بود. سرعت تلمبه زدناش هم زياد تر كرده بود. چون كون من هم ديگه حسابي گشاد شده بود، سهيل بي معطلي كيرش رو ميكرد تو كونم و در مياورد. داشت به من هم حسابي خوش ميگذشت. بالاخره اين كون من هم رفت زير كير يكي ديگه به جز فرشاد... داشتم كم كم حال ميكردم كه ديدم سهيل سرعت و شدت ضرباتش رو زياد تر كرد و داشت تند تند هم نفس ميزد. حدود يه دقيقه همون طور بود تا كه سريع كيرش رو از تو كون من درآورد و يه چند تا دستمال كاغذي كه بيرون آورده بود رو گرفت جلو كيرش و آبش رو ريخت توش. من هم سرم رو برگردونده بودم داشتم بهش نگاه ميكردم. قيافه ي سهيل وقتي كه داشت آبش ميومد ديدني بود. سهيل رفت تو دستشوئي و به من هم گفت: بلند شو خودت رو تميز كن تا بريم... من هم چند تا دستمال كاغذي برداشتم و چند بار حسابي كشيدم لاي كونم تا اون كرم ها هم تميز بشه. بعد چند تا دستمال تميز هم گذاشتم لاي كونم و منتطر موندم تا سهيل از دستشوئي بياد بيرون. رفتم تو حموم و يه شامپو برداشتم. سهيل كه اومد بيرون من پريدم تو دستشوئي. با شامپويي كه آورده بودم حسابي سوراخ كونم و اطرافش رو شستم تا هيچ بويي نده. سوراخ كونم حسابي باز شده بود. به راحتي سه انگشت من ميرفت توش. اينقدر آب سرد ريختم روش تا يه كم تنگ تر شد. بعد اومدم بيرون يه كم آب هم زدم به صورتم تا حالم يه خورده بياد سر جاش. شرت و شلوارم روپوشيدم و سهيل هم درها رو قفل كرد و ما هم نشستيم موتور و رفتيم خونه ي نادر... بدنم كه سرد شد باز كونم درد گرفت. به هر زحمتي كه بود ناهار رو خورديم و سريع با سامان رفتيم خونه ي خاله و تخت گرفتم خوابيدم. باز هم هوا تاريك شده بود كه بيدار شدم. هيچ كسي تو خونه نبود. خاله كه از همون ظهر با بچه هاش نيومده بود و سامان هم كه حتما ديده كه من خوابم رفته بود بيرون.
(قسمت بیست و دوم) خلاصه بعد از ناهار چون خونه ي دايي اتاق زياد داشت، ديگه هممون همون جا ولو شديم. خاله و بچه هاش هم بودند. همه مشغول چرت روزانه بودند كه من متوجه غيبت مامان و بابام شدم. برام عجيب بود. اون وقت ظهر كجا ميتونستند رفته باشند؟... رفتم تو هال كسي نبود. تو اتاق زنا هم فريبا و مرجان و زن دايي شهربانو خواب بودند. خاله زيبا و زن دايي مينا هم بيدار بودند و داشتند يه چيزايي به هم مي گفتند و مي خنديدند. البته بيشتر به پچ پچ شبيه بود تا به حرف زدن. اومدم بيرون ديدم دايي سهراب داره پشت حياط داره سيگار ميكشه. بعد دايي هم اومد تو اتاق و چون نمي خواست بخوابه، ميخواست تلويزيون رو روشن كنه كه ديدم سامان و دايي رستم خوابن نشست و يه كتابي رو برداشت و مشغول خوندن شد. بعد از حدود نيم ساعت من كه دستشوئي بزرگي داشتم، بلند شدم برم تو دستشوئي بيروني تا كارم رو انجام بدم. چون ممكن بود سرو صدا كنم!!! واسه همين زشت بود. يه چند دقيقه اي داخل مشغول بودم و همين كه ميخواستم بيام بيرون، صداي باز شدن در حياط رو شنيدم. مامان و بابا بودند. هر دو شاد و خندون وارد شدند. منم در دستشوئي رو كامل باز نكردم و از لاي در نگاشون ميكردم كه داشتند وارد ساختمون ميشدند. نمي دونم چي به هم مي گفتند كه داشتند مي خنديدند. دم در كه رسيدند من ديدم كه بابا كه دستش چند بار زد رو كون مامان و لمبراي كونش روفشار ميداد!!. تا وارد ساختمون بشن همينطور داشتند با هم شوخي ميكردند. اونا كه وارد شدند من هم از تو دستشوئي اومدم بيرون. يهو يه چيزي مثل برق از ذهنم گذشت!!!... مامان و بابا احتمالا با همديگه سكس داشتند... حالا كجا؟... با يه كم فكر خونه ي خاله زيبا اومد تو ذهنم. خاله اون روز ظهر برنگشت خونه اش. بابا و دايي هم كه امروز مي خواستند برگردند شهرمون. پس بابا يه سكس حسابي با مامان كرده بود تا اين چند روزي كه تنهاست زياد بهش فشار نياد. اصلا به ذهنم هم نرسيد كه اينا ميخوان سكس كنند و گرنه حتما ميرفتم و ديدشون ميزدم. داشتم ميرفتم تو ساختمون كه يهو ياد دايي سهراب و زن دايي مينا افتادم. اونا هم حتما مي خواستند امروز سكس كنند. مكان هم حتما باز خونه ي خاله زيبا بود. حالا معني اون خنده ها و پچ پچاي خاله و زن دايي رو مي فهميدم. خاله امروز واسه خواهر و زن داداشش سنگ تموم گذاشته بود!. منم كه كليد خونه ي خاله تو جيبم بود بدون كوچكترين فرصتي از خونه زدم بيرون و دويدم به سمت خونه ي خاله. دايي و زن دايي هنوز نيومده بودند ولي من بايد موقعيت رو واسه خودم براي ديد زدن جور ميكردم. رسيدم خونه ي خاله و در رو بستم. بايد سريع دست به كار ميشدم. اولين نقشه ام اين بود كه برم از پشت و در حياط خلوت رو كه از تو آشپزخونه باز ميشه رو باز نگه دارم و اونا كه كارشون رو شروع كردند منم برم تو و نگاشون كنم. ولي اگه اونا ناگهاني بخوان برن حموم يا بيان تو آشپزخونه چي؟... قطعا من رو مي ديدند. فكر بعديم اين بود كه برن تو اتاق خاله و از پشت پنجره نگاشون كنم. اونم به شرط اين كه پرده ي پنجره كشيده نشده باشه. سريع رفت نگاه كردم ديدم خوشبختانه پرده كاملا كشيده شده. چون احتمالش زياد بود كه اونا بخوان تو همون اتاق سكس كنند. اول بايد جاي سكس كردنشون رو بفهمم كجاست بعد اقدامات بعدي رو انجام بدم. از خونه ي دايي رستم تا خونه ي خاله پياده همش زير 5 دقيقه راه بود. حدود 5 دقيقه بود كه من اومده بودم. يه پله ي آهني گوشه ي حياط افتاده بود كه من اون رو برداشتم و گذاشتم كنار ديوار و رفتم روش و كوچه رو مي پاييدم تا دايي و زن دايي برسند. هنوز يه دقيقه نشده بود كه من ديدم هر دوشون، شونه به شونه ي همديگه دارند ميان طرف خونه ي خاله. منم سريع از رو پله اومدم پايين و رفتم پشت ساختمون و آروم به طرف در سرك ميكشدم. صداي كليدشون رو كه شنيدم خودم رو كشيدم عقب و تا صداي باز و بسته شدن در ساختمون رو نشنيدم از جام تكون نخوردم. حدود يه دقيقه صبر كردم تا اونا جا بگيرند و منم برم جلو. مي خواستم اگه اونا رفته بودند تو اتاق خاله كه من هم برم پشت پنجره. اگه تو هال بودند هم كه از همون شيشه ي در هال ميشد نگاه كرد. خيلي آروم و بي سر و صدا رفتم كنار درو. نشستم رو زمين. خيلي مواظب بودم كه سايه ام رو شيشه ها نيفته. سرك كشيدم. ديدم كه زن دايي وسط هال نشسته. يه پتو انداخته بود و با يه بالشت و منتظر دايي بود. يه پيراهن يه سره ي قرمز رنگ هم تنش بود. چند لحظه بعد ديدم دايي از طرف حموم در اومد. اومد نشست كنار زن دايي. لباشون رفت تو همديگه. دايي هم زمان پستوناي گنده ي زن دايي رو هم از رو لباسش مي ماليد. بعد دايي رو پتو خوابيد و سرش رو گذاشت رو بالشت و زن دايي هم شلوار و شرت دايي رو از پاش درآورد. كير دايي سيخ تو هوا ايستاده بود. زن دايي هم سرش رو برد پايين و اون رو كرد تو دهنش. خيلي استادانه ساك ميزد. اين تنها كيري نبود كه ميخورد. دو تاش روكه من خبر داشتم. (آقاي مقصودي و خسروخان)... اگه بيشتر باشه هم كه ديگه من خبر ندارم. چند بار هم كامل كيرش رو گذاشت تو دهنش. يه با هم دايي سرش رو چنان فشار داد كه گفتم خفه شد ولي وقتي كه بلند كرد سرش رو، در حالي كه سرخ شده بود و آب از لب و لوچه اش مي چكيد گفت: خفه شدم... بعد چند بار ديگه هم كير دايي رو كرد تو دهنش و به دايي گفت: بسه ديگه... بيا بكن الان همه بيدار ميشن... دايي هم گفت: خيلي خب بيا بشين روش... زن دايي هم بلند شد و اون لباسش رو داشت جمع ميكرد. من ديدم كه شلوار هم پاش نيست. بالاتر كه رفت حتي شرت هم پاش نبود. كسش هم تميز تميز بود. انگار همين روزا زده بود. بعد كم كم زانوهاش رو خم كرد و به سمت كير دايي نشست. لباسش هم تو شكمش جمع كرده بود. وقتي به كير دايي رسيد اون رو با دستش گرفت و با كسش تنظيم كرد و لحظاتي بعد من ديدم كه اون كير گنده رو تو كسش ناپديد كرد. كاملا نشسته بود رو كير دايي و يه چند تا قر باحال اومد. بعد خيلي آروم شروع كرد رو كير دايي بالا و پايين پريدن. دايي هم دستش رو برد به سمت پستوناي زنش و از رو اون لباس قرمز حسابي اونا رو مي ماليد. زن دايي سرعتش رو بيشتر كرد. انگار از ماليدن پستوناش توسط دايي حسابي تحريك شده بود. دايي بهش گفت: بندازشون بيرون تا يه كم بخورمشون... زن دايي اول خودش دست برد پشت پيراهنش تا زيپش رو باز كنه، ولي وقتي كه نتونست كامل رو دايي خوابيد و ازش خواست تا اون بازش كنه. دايي زيپش رو كشيد پايين و زن دايي هم لباسش رو از سرش درآورد و پرتش كرد يه گوشه اي. حالا لخت لخت بود. اون پستوناش گنده اش درست جلو صورت دايي بودند. دايي هم دونه دونه پستوناش رو ميذاشت تو دهنش. اول يكيش رو مي مكيد و با يكيش بازي ميكرد، بعدش جابجاشون ميكرد. زن دايي هم ديگه بي حركت شده بود و اين دايي بود كه هم زمان داشت از زير هم ميكرد تو كس زنش. چند دقيقه كه تو اين حالت بودند زن دايي از رو كير دايي بلند شد و خوابيد رو زمين و دوتا پاهاش رو داد بالا و دايي هم رفت بين پاهاي زنش. يه كم كيرش و كس زن دايي رو تفي كرد و بعدش هم كيرش رو يه ضرب تا ته چپوند تو كسش. صداي آخ زن دايي رفت هوا... دايي شروع كرد به تلمبه زدن و با هر ضربه اي كه به كس زن دايي ميزد، زن دايي يه آخي از ته دلش ميگفت كه قشنگ من مي شنيدم. سرعت دايي داشت زيادتر ميشد. من از پشت رفت و آمد كير دايي تو كس زن دايي رو ميديدم. يه كف سفيدي هم دور و بر كس زن دايي بود. با هر باري كه كير دايي ميرف تو و برميگشت، من لبه هاي كس زن دايي رو ميديدم كه باز و بسته ميشد. ديگه صداي آه و ناله اش هم زيادتر شده بود. دايي هم افتاده بود روش و همون طور كه تو كسش تلمبه ميزد، سرش رو هم برده بود لاي پستوناش و يكي يكي و به نوبت اونا رو مي خورد و مي مكيد. زن دايي هم ديگه پاهاش رو انداخته بود دور كمر دايي و با دستاش رو كمر شوهرش مي كشيد و اون رو به خودش فشار ميداد. انگار مي خواست كير شوهرش رو بيشتر تو كسش حس كنه. دايي باز بلند شد و كيرش رو از تو كس زنش درآورد. زن دايي هنوز همون طور درازكش خوابيده بود. دايي يه كم كيرش رو ماليد و بعد به زن دايي گفت: برگرد يه كم از كون بكنم... زن دايي مخالفت ميكرد و مي گفت: نه سهراب... نه... از همين كس بكن آبت رو بيار ديگه... دايي هم ميزد رو روناي زنش و ميگفت: ضد حال نزن ديگه... بلند شو... زن دايي هم ناز ونوز ميكرد ولي كم كم نرم شد و داشت برميگشت. همون طوري هم ميگفت: بابا ميزني كونم رو داغون مي كني و من تا شب بايد اذيت بشم و درد بكشم... زن دايي كامل قنبل كرد. كمرش رو تا جايي كه ميتونست برد پايين تا كونش حسابي بياد بالا. من از پشت در كامل سوراخ كس و كونش رو مي ديدم. تقريبا حالت نيمرخش رو من مي ديدم. دايي هم رفت پشت سرش. يه تف انداخت رو سوراخ كونش و با كيرش يه كم مالوند و بعد كم كم شروع كرد به فرو كردن كيرش تو كون زن دايي. يه كم كه رفت تو، زن دايي ناليد و گفت: يواش تر... يواش تر... پاره شدم... دايي يه كم مكث كرد و بعدش باز مجددا كيرش رو فشار ميداد كه بره تو كونش. تقريبا تا نصفه رفته بود. زن دايي هم سرش رو كاملا فرو برده بود تو بالشت و داشت مي ناليد. دايي شروع كرد به تلمبه زدن. با هر بار عقب و جلو كردن ناله ي زن دايي هم بلندتر ميشد. من مي ديدم كه كونش رو هم همراه كير دايي عقب و جلو مي كنه. احتمالا به خاطر اينكه زياد دردش نياد. دايي با هر بار ضربه زدن كيرش رو بيشتر ميبرد جلو. مثل اينكه راه كون زن دايي باز شده بود، چون مثل قبل آه و ناله نمي كرد. فقط يه آخ آخي ميگفت كه اونم رو ريتم تلمبه زدن دايي بود. دايي ديگه تا ته ميكرد تو كون زن دايي و اون هم جيكش در نميومد. ديگه كونش حسابي گشاد شده بود. يه چند بار كه دايي كيرش رو از تو كون زن دايي درآورد، من گشادي كونش رو به وضوح ديدم. دايي هم كيرش رو مي تپوند توش و تا ته مي رفت. 2-3 دقيقه اي كه كرد به زن دايي گفت: آبم رو بريزم همين جا؟... زن دايي هم گفت: زن دايي هم گفت: نه... بيا بريز جلوم... بعدش هم خودش پريد جلو و كير دايي رو از تو كونش درآورد و به كمر خوابيد و پاهاش رو باز كرد. دايي به كيرش كه نگاه كرد، گفت: اههه... اينكه كثيف شد... زن دايي بهش گفت: سريع برو بشورش و بيا... دايي هم جلدي پريد تو حموم. زن دايي هم با دستش داشت كسش رو مي ماليد. يه بار هم يه تف انداخت رو دستش و كشيد رو كسش. يه دقيقه نشده بود كه دايي برگشت. همون طور كير شق... زن دايي يه كم پاهاش رو برد بالاتر و دايي نشست جلوش و كيرش رو محكم كرد تو كسش. زن دايي كامل دايي رو بغل گرفته بود و محكم به هم چسبيده بودند. دايي وحشتناك تند ميكرد توكس زنش. خيلي خشن شده بود. زن دايي هم با صداي بلند آخ.. آخ ميگفت. خيالش راحت بود كه كسي صداش رو نمي شنوه ولي نمي دونست كه يه جفت چشم و گوش حريص از پشت در داره اونا رو ديد ميزنه. آخراش ديگه به آخ جوون... آخ جوون... افتاده بود. با دستاش هم مرتب رو كمر و كون دايي مي كشيد و اون رو بيشتر به خودش فشار ميداد. تا اينكه دايي گفت: مينا... آبم داره مياد... زن دايي هم ميگفت: جوون... همه اش رو بريز تو كسم... بريز تو كسم... آخ جوون چه كيفي ميده... دايي هم بي حال افتاده بود روش آخرين ضربه هاش رو ميزد تو كس زنش. هر دوشون حسابي خسته شده بودند. دايي، كيرش رو كه كوچيك هم شده بود رو از تو كس زن دايي درآورد و بغلش رو زمين دراز كشيد. آب كير دايي و خيسي كس زن دايي قاطي شده بود و داشت از كس زن دايي مي چكيد. اون هم كه متوجه اين موضوع شده بود سريع بلند شد و رفت تو دستشوئي. دايي هنوز دراز كشيده بود. 2 دقيقه بعد زن دايي از تو حموم اومد بيرون. اون پستوناش داشتند تو هوا بازي ميكردند. به دايي گفت: بلند شو خودت رو جمع و جور كن تا بريم ديگه... دايي هم از جاش بلند شد و همون طور كه داشت ميرفت تو حموم يه سيلي هم زد رو كون زن دايي كه خنده ي هر دوشون بلند شد. زن دايي لباسش رو انداخت رو سرش و پوشيد و پشتش رو هم مرتب كرد. دست برد زيپ پشتش رو هم بست و چادرش رو هم دستش گرفت و پتو و بالشت رو هم برد تو اتاق گذاشت. دايي هم داشت از تو حموم ميومد بيرون و رفت سراغ شرت و شلوارش تا بپوشه. منم كه ديدم كه كارشون تمومه و الانه كه بيان بيرون، سريع رفتم پشت ديوار و منتظر شدم تا اونا برن بيرون. حدود 2-3 دقيقه بعد من صداي باز و بسته شدن در هال رو شنيدم. و پشتش هم صداي باز شدن در حياط و بعدش هم صداي بسته شدنش. خيالم از رفتن دايي و زن دايي كه راحت شد، رفتم تو ساختمون. كليدي كه خاله بهم داده بود تو جيب شلوارم بود. در رو باز كردم و رفتم تو. هنوز بوي سكس به مشام مي رسيد. بوي عطر زن دايي كه هميشه ميزد رو بيشتر استشمام ميكردم. تو حس و حال عجیبی بودم. کیرم حسابی سیخ شده بود. همون جا وسط هال شلوارم رو کشیدم پایین و کیرم رو می مالیدم. نگام هم به جایی بود که زن دایی خوابیده بود و داشت کس میداد. زیر لب هم اسم زن دایی رو میاوردم. همین طور داشتم کیرم رو می مالیدم که یه فکری به ذهنم رسید. شلوارم رو کاملا از پام درآوردم و رفتم تو اتاق خاله و همون پتو و بالشتی که دایی روش زن دایی رو کرده بود رو آوردم. دقیق همون جا که اونا انداخته بودند، منم انداختم. بعد خوابیدم رو پتو و کیرم رو میکشیدم روش!! هنوز گرمای بدن دایی و زن دایی روش بود. کیرم داشت اذیت میشد. رفتم چند تا دستمال کاغذی آوردم و گذاشتم رو پتو. بعد دستم رو گذاشتم رو دستمالا و جمعش کردم و کیرم رو هم خیس کردم و میزدم تو دستم!! انگار دارم کون می کنم!! مرتب هم تو ذهنم داشتم با زن داییم حال می کردم. همه اش داشتم با خودم می گفتم: جووون... زن دایی چه کسی داری... کست خیلی گرم و با حاله... کیرم تا ته تو کسته... تا ته کردم تو کست... جوون... همین طوری داشتم میزدم که چون حسابی قبلش هم حشری شده بودم، آبم سریع اومد. هنگام اومدن آبم هم می گفتم: زن دایی آبم اومد... زن دایی آبم اومد... همه اش رو ریختم تو کست... کست رو پر آب کردم... و از این حرفا تا اینکه آبم کاملا اومد و حسابی تخلیه شدم. بی حال افتاده بودم رو پتو. بلند شدم و دستام رو هم پاک کردم و دستمال کاغذی ها رو هم ریختم تو سطل زباله. چند تا دستمال کثیف دیگه هم بود. منم قاطی همون ها انداختم. رفتم حموم و یه دوش گرفتم و همون جا برگشتم و خوابیدم.
(قسمت بیست و سوم) عصری از خواب بیدار شدم و رفتم طرف مغازه ی سهیل. اون تنها تو مغازه بود. کسی هم تو مغازه و خونشون نبود. داشتیم گپ میزدیم که سهیل رفت تا شیشه ی نوشابه ای رو که خورده بودیم رو بذاره سر جاش دم در، که دیدم با عجله برگشت. گفت: اشرف خانم داره میاد... سریع برو تو حیاط تا من ببینم نمیشه یه کم بمالونمش... من هم سریع پریدم تو حیاط و از لای در تو مغازه رو دید میزدم. از ته مغازه به خونه یه در کوچیکی بود که رفت و آمد میکردند. اشرف خانم وارد مغازه شد. مستقیم هم اومد انتهای مغازه تا میوه برداره. یه چند لحظه بعد دیدم سهیل هم اومد همون طرفی که اشرف خانم بود. با دستاش یه کم کمر و کون اشرف خانم رو می مالید. بعد از پشت چسبید بهش و کیرش رو از رو شلوار می مالوند به کونش. اشرف خانم اولش هیچی نگفت، ولی بعدش که سهیل از پشت بهش چسبید، بلند شد و گفت: سهیل جون... فدات شم... یکی میاد میبینه بد میشه عزیزم... سهیل هم یه کم ازش فاصله گرفت ولی دستش رو از رو کونش برنداشت. سهیل همون طور که داشت می مالیدش، یه نگاهش هم به در مغازه بود تا کسی نیاد. بعد به اشرف خانم گفت: خیلی وقته که تو کف کس و کونتم... اون سری هم که برگشتم هم که نیومدی مزرعه... این دو سه روز هم که اصلا پیدات نبود... خیلی دلم هوات رو کرده... اشرف خانم هم یه لبخندی زد و گفت: برو بچه گول بزن کلک!!... من میدونم اگه تو دو روز کس نکنی می میری!!... وااای!!! از شنیدن کلمه ی کس از زبون اشرف خانوم کیرم یهو یه تکونی خورد. باورم نمیشد که همچین زن محجبه ای از این کلمات رکیک استفاده کنه اون هم جلو یه مرد غریبه. اشرف خانم اون روز هم کاملا با حجاب بود. چادر مشکیش هم سرش بود. ولی معلوم بود از اون هفت خطای روزگاره... تقریبا هم سن مامان بزرگ بود. حالا یکی دو سالی بزرگتر. تپل و گوشتی و سفید. همیشه هم با پوشش کامل بود. اهالی روستا واسه اون و شوهرش احترام خاصی قائل بودند. شوهرش هم از ریش سفیدای روستا بود. خلاصه سهیل داشت واسش زبون بازی میکرد و اشرف خانم هم کماکان خم شده بود و داشت میوه میذاشت تو پلاستیک و اون کون گنده اش رو در اختیار سهیل قرار داده بود. سهیل یه نگاه به سمت در مغازه انداخت و بعد دیدم که داره زیپ شلوارش رو باز میکنه!! اون کیر سیخ شده اش رو انداخت بیرون!! من که با دیدن اون کیر باورم نمی شد که اون رو تا ته تو کونم جا داده باشم!!! اشرف خانم بلند شد و با دیدن کیر سیخ شده ی سهیل یه لحظه خشکش زد. بعد مثل اینکه شاکی شده باشه به سهیل گفت: اینکارا چیه سهیل؟... زود جمعش کن... و بعدش میخواست رد بشه بره که سهیل جلوش رو گرفت. سهیل به التماس کردن افتاده بود... خواهش میکنم اشرف خانم... خیلی وقته تو کف این کس و کونتم... یه حال کوچولو بهم بده... و از این حرفا میزد. بعد اشرف خانم هم انگار یه کم سرد شده باشه گفت: الان یکی میاد سهیل جون... سهیل هم ول کن نبود. دست اشرف خانم رو گرفت و گذاشت رو کیرش. اشرف خانم با گرفتن کیر سهیل تو دستش انگار طلسم شد. دیگه هیچ اعتراضی نمیکرد. سهیل هم چند تا لب ازش گرفت که دیگه کاملا رام شد. بعد سهیل بهش گفت: یه کم واسم میخوری؟... اشرف خانم هم خیلی آروم گفت: یه وقت کسی نیاد؟... سهیل هم گفت: نه... اگه کسی هم بیاد فرصت داریم که خودمون رو جمع و جور کنیم... بعد دیدم که اشرف خانم پلاستیکش رو گذاشت رو زمین و جلو سهیل نشست. اول یه بوس زد سر کیرش و بعد هم همه ی اون رو گذاشت تو دهنش. سهیل هم آهش رفته بود آسمون. مرتب هم نگاهش به در مغازه بود تا کسی نیاد. حتی یه بار هم به سمت من نگاه نکرد تا یه وقت اشرف خانم شک نکنه. اشرف خانم گرم ساک زدن بود که سهیل بهش گفت: اشرف خانم!... فردا میایی مزرعه؟... هیشکی نیست... اشرف خانم یه کم دیگه کیر سهیل رو ساک زد و بعد از تو دهنش درآورد و گفت: نه سهیل جون... یکی میاد میبینه بد میشه... سهیل گفت: تو هم که همه اش همین رو میگی... فردا ما مهمون داریم... مامان و بابام خونه هستند و زمانه و بهمن هم میخوان برن شهر... امن وامانه اونجا... اشرف خانم که باز مشغول ساک زدن شده بود باز بلند شد و خودش رو مرتب کرد. سهیل یه لب ازش گرفت و گفت: بیا دیگه... جون من اذیت نکن... اشرف خانم هم به لبخندی زد و گفت: امان از دست تو سهیل... بعد راه افتاد رفت سمت مغازه. سهیل هم دنبالش راه افتاد. من دیدم که صداشون دیگه آروم شد و من در حد پچ پچ میشنیدم که چی میگن. بعد از حدود 2-3 دقیقه سهیل یه سوتی زد و من سریع وارد مغازه شدم. من که رسیدم سهیل یه لبخندی که حاکی از رضایت بود، کنج لباش بود. منم با خنده بهش گفتم: معرکه ای سهیل... یعنی تو با این پیرزنه که هم سن باباته سکس می کنی؟... سهیل هم گفت: نمی دونی مسعود چه کسی داره... گرم و داغه... من بهش گفتم: حالا چی شد؟... راضی شد فردا بیاد مزرعه؟... سهیل هم یه لبخندی زد و گفه: به... من رو دست کم گرفتی مسعود جان... این قدر این زن شهوتی و داغه که اگه یه ذره دیگه به پر و پاش می پیچیدم همین جا هم بهم میداد... یه کم واسش زبون ریختم، راضی شد... من هم گفتم: تو با این زبونت مار رو هم از تو خونه اش بیرون می کشی... حالا فردا کی میاد؟... سهیل گفت: گفت که فردا حول و حوش ساعت 11 تا 11.5 میاد اونجا به بهانه ی سبزی خریدن... من هم یه نیم ساعتی زودتر میرم اونجا... این یه مورد رو من روم نمیشد از سهیل بخوام که باهاش برم و سکسش رو ببینم. آخه مورد خیلی خاص بود. یه کم این پا و اون پا کردم و آخرش هم به سهیل گفتم: میشه فردا من هم همرات بیام سکستون رو ببینم؟... سهیل گفت: نه مسعود جان... این که زمانه نیست که همه کرده باشنش... اگه بفهمه خیلی بد میشه... من گفتم: بابا من که نمی خوام بکنمش... اون دور وایمیسم و شما رو نگاه می کنم... سهیل بلند شد و یه دستی به کون من کشید و با یه لبخند موزیانه ای گفت: شرط داره آقا مسعود... من هم یه لحظه عصبی شدم و گفتم: بیخود... همون یه بار هم که بهت دادم واسه هفت پشتم بسه... هنوز داره کونم میسوزه... اصلا نخواستیم بابا... سهیل هم یه خنده ی بلندی کرد و گفت: شوخی کردم بابا... باشه... فردا با هم میریم... ولی مسعود جون من این اشرف خانم موردش با زمانه فرق میکنه ها!!... اگه تو رو ببینه خیلی بد میشه... گفتم: چشم... تو من رو ببر... من حواسم رو جمع میکنم... خلاصه سهیل راضی شد که من هم فردا باهاش برم مزرعه تا سکسش رو با اشرف خانم ببینم. خیلی هیجان داره دیدن سکس همچین کسی... سهیل که اومد بشینه من بهش گفتم: خب تعریف کن ببینم این اشرف خانم رو چطوری تونستی بکنیش؟... سهیل هم گفت: قضیه اش خیلی مفصله... به حدود دو سال پیش برمیگرده... من بهش گفتم: خب تعریف کن ببینم چطوری بود... دوست دارم بدونم... (از اینجا با زبون سهیل روایت میشه) ... این اشرف خانم زن خیلی خوب و مهربونیه... به درد تمامی اهالی روستا خورده و میخوره... هم خودش و هم شوهرش و هم بچه هاش.. دو تا دختر داره که متاهلن و تو اون شب تو عروسی دیدیشون... یه پسر هم داره که اون هم متاهله و تو شیراز زندگی میکنه... از بچگی هم من میدیدم که با بچه هاش زیاد خونه ی ما رفت و اومد میکردند... رابطه ی خیلی خوبی با مامان و بابای من داشته و هنوز هم داره... از همون بچگی هم من رو خیلی دوست داشت و زیاد با من بازی و شوخی میکرد... البته هر چی سن من بالاتر میرفت اون هم بیشتر رعایت میکرد ولی هنوز اون رابطه ی گرم و صمیمی بینمون برقرار بود... مثل مامانم دوستش داشتم... هر کاری که داشت من براش انجام میدادم... خلاصه این قضایا گذشت تا اینکه من درس و مدرسه رو تموم کردم و دیپلم که گرفتم قصد کردم که برم سربازی... حدود دو سال پیش بود... حدود 6-7 ماه قبل از رفتن من به سربازی، شوهر این اشرف خانم تصادف میکنه... چون قبلش هم مشکل کلیه درد داشته این بار مشکلش شدید تر میشه... چند هفته رفت شیراز تو بیمارستان بستری شد و باز برگشت... بعد از اینکه برگشت هم باز هرازچندگاهی برمیگشت شیراز پیش دکترش تا به وضعیتش رسیدگی بشه... 2-3 ماهی این وضعیت گذشت تا که کم کم با بچه ها که می نشستیم همه می گفتند که شوهر اشرف خانم دیگه هم پیر شده و هم اینکه با این تصادف دیگه کلا از کار افتاده و نمیتونه به اشرف خانم برسه... یعنی اینکه دیگه قدرت کردن اشرف خانم رو نداره!!!... هر چند این صحبت ها بیشتر از روی شوخی و مسخره بود ولی خارج از شوخی، حقیقت هم همین بود... تو همون روزا بود که اشرف خانم اینا زدن اتاقای قدیمی تو خونه اشون رو خراب کردند و یه ساختمون جدید زدند... چون وضع مالیشون هم خیلی خوبه، ساختمون سریع رفت بالا... کارگرای زیادی براشون کار میکردند که همه شون از اهالی همین روستا بودند تا اینکه نوبت رسید به گچ کاری و سفید کاری ساختمون... شوهر اشرف خانم یه آشنایی داشت که کارش سفیدکاری بود... ترک بود... اون رو آورد و اون چند روزی رو که کار سفید داشتند اینجا بودند... یه استاد کار بود که سن و سالش بالا بود و یه شاگرد که جوون بود... یه خونه هم براشون گرفته بود... خلاصه یکی دو روز بعد از شروع کار اونا، شوهر اشرف خانم باز نوبت دکتر داشت و رفت شیراز... تو روزایی که اشرف خانم خونشون کار میکردند و سرشون شلوغ بود، تلفن می زد مغازه و به من یا مامان هر چی که لازمش بود رو سفارش میداد و حوالی ظهر که میخواستم مغازه رو تعطیل کنم براش میبردم خونه اش... تا اینکه این سفید کارا اومدند... 2 روز اول که شوهر اشرف خانم اینجا بود، من که میرفتم می دیدم که شاگرده داره میره و استاده هم نشسته و با اشرف خانم و شوهرش یه قلیونی چاق کردند و دارند صحبت می کنند... چون گفتم که این استاده قبلا با شوهر اشرف خانم آشنا بوده و رفت و آمد داشتند... گذشت تا روز سوم... یعنی اولین روزی که شوهر اشرف خانم رفته بود شیراز... من داشتم در مغازه رو می بستم و سفارشات اشرف خانم هم تو دستام بود که دیدم شاگرد استاد کار داره برمیگرده خونشون... من هم رفتم سمت خونه ی اشرف خانم... این بار که در زدم مثل روزای دیگه نبود که سریع در رو باز کنه... چند دقیقه معطل شدم تا اشرف خانم در رو باز کرد... تو اولین نگاهم به صورتش نمی دونم چه حسی بود که بهم می گفت این یه چیزیش هست... چادر سرش بود ولی قشنگ معلوم بود که زیر چادرش اصلا روسری نداره... یعنی اشرف خانم پیش اون استاد کاره بدون حجاب می گرده؟... اصلا تو ذهنم هم نمی تونستم حلاجیش کنم... خلاصه سفارشات رو بهش دادم و برگشتم... تا چند دقیقه ذهنم درگیر این قضیه بود ولی سریع این افکار از سرم رفت بیرون... گذشت تا فردا... فردا هم داشتم میرفتم سمت خونه ی اشرف خانم که باز دیدم که شاگرده داره تنها از سمت خونه ی اشرف خانم میاد... این بار که رسیدم به خونه شون دیدم در حیاط بازه... انگار شاگرده یادش رفته بود که در رو ببنده... من هم یه لحظه اون حسه اومد تو ذهنم... کنجکاو شدم که ببینم چه خبره تو خونه... آروم در حیاط رو باز کردم و تو خونه سرک کشیدم... هیچ خبری نبود... حتی من هیچ صدایی رو هم نمی شنیدم... بلند اشرف خانم رو صدا کردم... طولی نکشید که دیدم اشرف خانم سراسیمه و در حالی که داشت با عجله چادرش رو مینداخت سرش از تو آشپزخونه اومد بیرون... آشپزخونه شون همون جای قبلی بود و خرابش نکرده بودند... بیرون از ساختمان بود... در آشپزخونه هم کاملا از بیرون بست... خیلی استرس و هیجان داشت... صداش خیلی تابلو داشت میلرزید... یه نگاه بهش کردم... باز دیدم که موهاش زیر چادرش لخته... بهش گفتم: کارگرا رفتند؟... گفت: آره... یه چند دقیقه ایه... دیگه هیچی نگفت... انگار خودش هم متوجه لرزش صداش شده بود... من هم برگشتم که برم خونه... از خونه ی اشرف خانم که اومدم بیرون دیدم که اون محکم در حیاط رو بست... اون روز دیگه یه کم بیشتر مشکوک شده بودم... استاده که نیومد بیرون... چرا اشرف خانم گفت که اون هم رفته؟... برام جای سوال داشت... باید از قضیه سر در میاوردم... یه 6-7 دقیقه سر کوچه نشستم که دیدم بعلله!!! استاد داره از تو خونه ی اشرف خانم میاد بیرون!!!... دیگه جای هیچ شکی برام باقی نمونده بود که استاده اشرف خانم رو میکنه... این رو رفتارای این یکی دو روز اشرف خانم بهم ثابت میکرد...باید هر طوری که شده از این قضیه سر در بیارم... فردا یه نقشه ای کشیدم... کنار خونه ی اشرف خانم، ساختمون دوماد بزرگشه که هنوز تکمیلش نکرده بود... سقفش رو گرفته بود ولی دیگه باقی کاراش رو گذاشته بود واسه آینده... من میتونستم برم اونجا مخفی بشم و از بالای دیوار راحت داخل حیاط اشرف خانم رو ببینم... به مامانم هم می گفتم که کار دارم و خودش جنسای اشرف خانم رو براش میبرد... فردا یه نیم ساعت قبل از وقت همیشگی که شاگرده از خونه ی اشرف خانم میومد بیرون مغازه رو تحویل مامانم دادم و خودم هم رفتم سمت خونه ی دوماد اشرف خانم... در و پنجره هاش رو نصب کرده بودند ولی میشد رفت داخلش... بی سر و صدا و طوری که کسی من رو نبینه رفتم بالا پشت بوم خونه اش... دقیقا نیم ساعت بعد اشرف خانم رفت تو آشپزخونه و برای کارگرا غذا برد و خودش هم برگشت تو آشپزخونه... چند دقیقه بعد دیدم اون شاگرده از تو ساختمون اومد بیرون و تو حیاط دستش رو شست و رفت بیرون... یه دقیقه بعد استاده هم اومد بیرون و داشت میرفت سمت آشپزخونه که من دیدم اشرف خانم از تو آشپزخونه اومد بیرون... قلیونی هم که آماده کرده بود هم دستش بود... یه کم تو حیاط با هم صحبت کردند و هر دوشون برگشتند تو ساختمون... احتمالا دو روز پیش تو آشپزخونه برنامه داشتند!!! و امروز میخواستند برن تو ساختمون... احتمالا هنوز تو ساختمون جا نگرفته بودند که صدای در حیاط بلند شد... بعدش هم من دیدم که اشرف خانم خیلی آروم و ریلکس اومد و رفت در رو باز کرد... انتظار داشت که مثل هر روز من باشم ولی اون روز مامانم وسایلش رو براش آورده بود... مامان اومد تو حیاط و چند تا تبریک به اشرف خانم گفت و اشرف خانم هم بهش تعارف کرد ولی مامان رفت... اشرف خانم با رفتن مامان در حیاط رو محکم بست و حتی چفت پشت در رو هم برای احتیاط انداخت!!... بعد وسایل رو برد تو آشپزخونه و خودش هم سریع برگشت تو ساختمون... من هم که دیدم ممکنه فرصت از دست بره از همون بالای پشت بوم پریدم رو دیوار حیاطشون... فاصله اش یه متر بیشتر نبود... بعدش هم آروم و مثل گربه رو نوک پام پریدم تو حیاط... حالا باید کجا میرفتم که من رو نمی دیدند؟... از جلوی ساختمون که کاملا من رو میدیدند... فقط یه نگاه انداختم دیدم که ته هال، تو قسمتی که تقریبا هال مخفی بود نشسته بودند... کامل هم معلوم نبودند... خیلی آروم ساختمون رو دور زدم و رفتم پشت پنجره... صداشون خیلی واضح میومد... آروم سرک کشیدم... دیدم بعلله!!! اون استاده نشسته رو زمین و اشرف خانم هم جلوش نشسته و داره با کیر گنده اش بازی میکنه!!... استاد شلوارش رو تا زانو کشیده بود... کیر خیلی گنده ای داشت... داشت با تلفن هم صحبت میکرد و به زبون ترکی که من از حرفاش هیچی نفهمیدم... تلفنش که قطع شد اشرف خانم بهش گفت: کی بود؟... استاد گفت: خانمم بود... سلام رسوند... اشرف خانم گفت: سلامت باشند... بعد هردوشون خندیدند... استاد مشغول قلیون کشیدن شد و اشرف خانم هم کیر استاد رو گذاشت تو دهنش و براش ساک میزد... عاشق ساک زدنه این اشرف خانم... یه کم که گذشت استاد قلیون رو گذاشت کنار و کاملا دراز کشید رو موکت... اشرف خانم هم بلند شد و لباسش رو کامل جمع کرد تو شکمش... چون قبلا مچ پاش رو دیده بودم میدونستم که زیر لباسش چیزی نپوشیده... بعد دو پاهاش رو گذاشت دو طرف بدن استاد و کیرش رو با کسش تنظیم کرد و آروم نشست روش... فقط آه و ناله میکرد... چند باری هم کیرش رو از تو کسش درمیاورد و یه تف میانداخت روش و باز تا ته میکرد تو کسش... استاد هم دست میبرد طرف پستونای گنده ی اشرف خانم و از رو لباس اونا رو می مالید... اونا حدودا 3-4 دقیقه تو اون حالت بودند و بعدش اشرف خانم از رو کیر استاد بلند شد... استاد خودش هم بلند شد... اشرف خانم لباسش رو باز جمع کرد و به کمر خوابید رو زمین و پاهاش رو هم باز کرد... استاد هم رفت بین پاهای اشرف خانم و یه تف انداخت رو کیرش و یه تف هم انداخت رو کس اشرف خانم و کیرش رو روونه ی کس اشرف خانم کرد... من دیدم که تا ته کسش رفت... اشرف خانم یه آخی گفت و استاد مشغول تلمبه زدن شد... 2-3 دقیقه دیگه که تو اون حالت کرد، استاد کیرش رو تا ته کس اشرف خانم نگه داشت و همه ی آبش رو اونجا خالی کرد... بعد کیرش رو از تو کس اشرف خانم درآورد و شلوارش رو بالا کشید... اشرف خانم هم سریع خودش رو جمع و جور کرد... استاد راه افتاد که بره، اشرف خانم هم پشت سرش... من هم رفتم قایم شدم... استاد که رفت، اشرف خانم هم رفت تو دستشوئی تو حیاط و من هم تا اون بیرون نیومده بود باید میرفتم بیرون... اول می خواستم از در حیاط برم بیرون ولی ممکن بود متوجه بشه... بعد یه بلوک گذاشتم زیر پام که بپرم رو دیوار... بلوک گذاشتن همانا و رفتن روش همانا و پریدن همانا و افتادن هم همانا!!!... موقع افتادن، مچ پام خورد به لبه ی بلوک و دادم رفت هوا و برای چند ثانیه چشمام سیاهی رفت... چشمام رو که باز کردم دیدم اشرف خانم سراسیمه از تو دستشوئی اومد بیرون... اولش با دیدن من خشکش زد!!!... من هم خیلی ترسیده بودم... اشرف خانم کاملا ماتش برده بود... یه کم که گذشت دیدم داره میاد سمت من... قیافه اش نشون میداد که هم ترسیده و هم اینکه حسابی عصبانیه... به من که رسید گفت: چی شده سهیل؟... تو اینجا چیکار میکنی؟... شلوار خونی من رو که دید خم شد و پاچه ی شلوارم رو زد بالا... من که دیگه داشتم هنگ می کردم... کامل پوست رو پام رفته بود... اشرف خانم داشت نفس نفس میزد... حالتی بین ترس و استرس و اینا رو داشت... تو همون حالت گفت: صبر کن برم یه چیزی رو بیارم تا پات رو ببندم... اشرف خانم که رفت تو آشپزخونه، من هم هر چی زور تو بدنم داشتم رو جمع کردم و بلند شدم و دویدم سمت در حیاط... در رو باز کردم و محکم بستمش تا اشرف خانم متوجه رفتن من بشه... همون طور لنگان لنگان رفتم تا رسیدم به خونه... خلاصه تا چند روز من جرات آفتابی شدن رو نداشتم... از رویارویی با اشرف خانم واهمه داشتم... حالا اون خلاف به اون بزرگی رو انجام داده بود، ولی من میترسیدم... شوهرش هم از شیراز برگشت و استاد هم یکی دو روز بعد کارش تموم شد و با شاگردش به شهرشون برگشتند... تا چند روز من اصلا حوالی مغازه آفتابی نشدم... بیشتر مامان اینجا بود... بعد از 3-4 روز من دیگه با فشار مامان مجبور شدم که بیام مغازه... یکی دو روز اولی از اشرف خانم خبری نبود... روز سوم که من برگشته بودم مغازه، می دیدم که اون داره از دور درون مغازه رو نگاه میکنه... وارد مغازه نمی شد... یا هم اگه میومد سریع میرفت بیرون... چون یا مامان نشسته بود و یا هم اینکه مشتری تو مغازه بود... قشنگ معلوم بود که میخواد یه حرفی رو به من بزنه... تا فرداش که من باز می دیدم که داره مرتب از جلوی مغازه میره و میاد... تو یه فرصتی که مغازه خلوت شد اشرف خانم سریع اومد تو مغازه... این هم برات بگم که تو این چند روز دیگه حسابی حالم جا اومده بود و اون ترس اون روز رو دیگه نداشتم... انتظار هر کاری رو از اشرف خانم داشتم و واسه همین هم بود که خودم رو واسه هر کاری آماده کرده بودم... پر رو تر از این حرفا بودم... خلاصه اشرف خانم که اومد همون اول کار با یه لبخندی به من سلام کرد و حال و احوال گرمی از من پرسید... من یه خورده جا خوردم ولی خودم رو نباختم... یه کم صحبت کرد و جنسا رو هم زیر و رو کرد ولی مشخص بود که برای خرید کردن نیومده بود... بهم گفت: عصر بیکاری؟... بهش گفتم: آره... چطور مگه؟... گفت: ساعت 3.5-4 یه سر بیا خونمون کارت دارم... و سریع هم از مغازه رفت... من عصر مغازه نرفتم... ساعت 4 راه افتادم به سمت خونه ی اشرف خانم... تو راه خودم رو برای هر برخوردی آماده کرده بودم... مطمئن بودم که خودش تنهاست... اون وقت عصر شوهرش با چند تا از پیرمردای روستا میرفتند تا صحرا و قدمی میزدند... در زدم... خود اشرف خانم در رو باز کرد... رفتم داخل و من رو برد تو اتاق ته حیاطشون... هر دو که وارد اتاق شدیم در رو هم پشت سرمون بست... بعد من رو نشوند و خودش هم کنار من نشست... بعد بی مقدمه رفت سر اون موضوع... گفت: خب آقا سهیل!... پس جنابعالی اون روز همه چی رو دیدی؟... من که اصلا اتنظار این رو نداشتم که بی هیچ مقدمه ای بره سر اصل مطلب!! کاملا کپ کردم... سرخ شدم و سرم رو انداختم زیر... اون که من رو تو اون حالت دید، خندید و گفت: چه شرموک هم هست پسرم... بعدش دیگه شروع کرد به یه ریز صحبت کردن... شنیدم چند ماه دیگه داری میری سربازی؟... من هم گفتم: آره... پس دیگه مردی شدی سهیل جون... یعنی الان میشه مثل یه مرد باهات حرف زد... خلاصه اشرف خانم یه ریز زد تو خط خر کردن ما... حسابی از من تعریف کرد و اینا... که دیگه مرد شدی و من هم مثل یه مرد می خوام باهات حرف بزنم و این صحبتا... بعدش دیگه کم کم صحبت هاش رو برد سمت مسائل جنسی و روابط بین زن و مرد... که زن و مرد باید همدیگه رو به درستی ارضا کنند و اگه نتونند این کار رو بکنند اون یکی به راههای خلاف کشیده میشه و ... مرتب هم از من می پرسید که درسته یا نه؟... من هم همه ی حرفاش رو تایید میکردم... بعد هم رفت سر وقت شوهرش... که اون سال هاست که مریضه و قدرت درست و حسابی نداره و نمی تونست من رو ارضا بکنه... برام خیلی جالب بود که اشرف خانم داره این حرفا رو جلو من میگه... بعدش که تصادف کرد دیگه کاملا از کار افتاد... این حرف رو که زد، من ناخودآگاه خنده ام گرفت... اشرف خانم خودش هم خندید... اون که دید فضا باز تر شده، بیشتر مانور میداد!!... دیگه تو حرفاش علنا داشت میگفت که من شهوتم زیاده و شوهرم نمی تونه من رو ارضا کنه... کم کم هم سر صحبت رو برد سمت اون استاد کاره... میگفت این اواخر دیگه فشار زیادی رو تحمل میکردم... تا اینکه این استاد کاره اومد اینجا... این قبلا وقتی که جوون بودم تو چند باری که با هم رفت و آمد داشتیم احساس می کردم که یه جورایی به من نظر داره... ولی اون موقعا من بهش اصلا محل نمیذاشتم... تا این چند روز که اومد و من که از رفتاراش می دیدم که بی میل نیست، دیگه باهاش راه اومدم... بعد از یه سخنرانی مفصل، اشرف خانم انگار که یه بار سنگینی رو از رو دوشش برداشته باشی، یه نفس راحتی کشید... بعدش رو به من کرد و گفت: بله سهیل جون!... این بود حکایت من... میدونم که بد کردم، ولی میخوام که بهم قول بدی که این راز بین خودمون بمونه... من هم که انگاری یه جورایی دلم به حال اشرف خانم سوخته باشه، چون کم مونده بود که گریه کنه، بهش گفتم: خیالت راحت باشه اشرف خانم... من به هیشکی نمی گم... اون هم من رو گرفت و یه بوس محکم رو لپام کرد... چند بار دیگه هم تاکید کرد که من به کسی نگم... من هم خیالش رو از این بابت راحت کردم... من که دیدم اون حرفاش تموم شده، بلند شدم که برم، اشرف خانم هم بلند شد... این بار اومد من رو بغل کرد... اون پستونای گنده اش که خورد بهم کیرم شروع کرد به بلند شدن... کیرم دقیق رو شکم اشرف خانم بود... اون هم کاملا متوجه بلند شدن کیر من شد... این بار من هیچ کاری برای پنهان کردن حسم انجام ندادم... اشرف خانم دستش رو برد سمت کیرم و از رو شلوار اون رو گرفت... خندید و گفت: ناکس... چه سیخ هم کرده واسه من... اون لحظه من خیلی دلم می خواست که باهاش سکس کنم... خودش انگار این حس من رو فهمید... آروم تو گوشم گفت: دوست
(قسمت بیست و چهارم) من عصر مغازه نرفتم... ساعت 4 راه افتادم به سمت خونه ی اشرف خانم... تو راه خودم رو برای هر برخوردی آماده کرده بودم... مطمئن بودم که خودش تنهاست... اون وقت عصر شوهرش با چند تا از پیرمردای روستا میرفتند تا صحرا و قدمی میزدند... در زدم... خود اشرف خانم در رو باز کرد... رفتم داخل و من رو برد تو اتاق ته حیاطشون... هر دو که وارد اتاق شدیم در رو هم پشت سرمون بست... بعد من رو نشوند و خودش هم کنار من نشست... بعد بی مقدمه رفت سر اون موضوع... گفت: خب آقا سهیل!... پس جنابعالی اون روز همه چی رو دیدی؟... من که اصلا اتنظار این رو نداشتم که بی هیچ مقدمه ای بره سر اصل مطلب!! کاملا کپ کردم... سرخ شدم و سرم رو انداختم زیر... اون که من رو تو اون حالت دید، خندید و گفت: چه شرموک هم هست پسرم... بعدش دیگه شروع کرد به یه ریز صحبت کردن... شنیدم چند ماه دیگه داری میری سربازی؟... من هم گفتم: آره... پس دیگه مردی شدی سهیل جون... یعنی الان میشه مثل یه مرد باهات حرف زد... خلاصه اشرف خانم یه ریز زد تو خط خر کردن ما... حسابی از من تعریف کرد و اینا... که دیگه مرد شدی و من هم مثل یه مرد می خوام باهات حرف بزنم و این صحبتا... بعدش دیگه کم کم صحبت هاش رو برد سمت مسائل جنسی و روابط بین زن و مرد... که زن و مرد باید همدیگه رو به درستی ارضا کنند و اگه نتونند این کار رو بکنند اون یکی به راههای خلاف کشیده میشه و ... مرتب هم از من می پرسید که درسته یا نه؟... من هم همه ی حرفاش رو تایید میکردم... بعد هم رفت سر وقت شوهرش... که اون سال هاست که مریضه و قدرت درست و حسابی نداره و نمی تونست من رو ارضا بکنه... برام خیلی جالب بود که اشرف خانم داره این حرفا رو جلو من میگه... بعدش که تصادف کرد دیگه کاملا از کار افتاد... این حرف رو که زد، من ناخودآگاه خنده ام گرفت... اشرف خانم خودش هم خندید... اون که دید فضا باز تر شده، بیشتر مانور میداد!!... دیگه تو حرفاش علنا داشت میگفت که من شهوتم زیاده و شوهرم نمی تونه من رو ارضا کنه... کم کم هم سر صحبت رو برد سمت اون استاد کاره... میگفت این اواخر دیگه فشار زیادی رو تحمل میکردم... تا اینکه این استاد کاره اومد اینجا... این قبلا وقتی که جوون بودم تو چند باری که با هم رفت و آمد داشتیم احساس می کردم که یه جورایی به من نظر داره... ولی اون موقعا من بهش اصلا محل نمیذاشتم... تا این چند روز که اومد و من که از رفتاراش می دیدم که بی میل نیست، دیگه باهاش راه اومدم... بعد از یه سخنرانی مفصل، اشرف خانم انگار که یه بار سنگینی رو از رو دوشش برداشته باشی، یه نفس راحتی کشید... بعدش رو به من کرد و گفت: بله سهیل جون!... این بود حکایت من... میدونم که بد کردم، ولی میخوام که بهم قول بدی که این راز بین خودمون بمونه... من هم که انگاری یه جورایی دلم به حال اشرف خانم سوخته باشه، چون کم مونده بود که گریه کنه، بهش گفتم: خیالت راحت باشه اشرف خانم... من به هیشکی نمی گم... اون هم من رو گرفت و یه بوس محکم رو لپام کرد... چند بار دیگه هم تاکید کرد که من به کسی نگم... من هم خیالش رو از این بابت راحت کردم... من که دیدم اون حرفاش تموم شده، بلند شدم که برم، اشرف خانم هم بلند شد... این بار اومد من رو بغل کرد... اون پستونای گنده اش که خورد بهم کیرم شروع کرد به بلند شدن... کیرم دقیق رو شکم اشرف خانم بود... اون هم کاملا متوجه بلند شدن کیر من شد... این بار من هیچ کاری برای پنهان کردن حسم انجام ندادم... اشرف خانم دستش رو برد سمت کیرم و از رو شلوار اون رو گرفت... خندید و گفت: ناکس... چه سیخ هم کرده واسه من... اون لحظه من خیلی دلم می خواست که باهاش سکس کنم... خودش انگار این حس من رو فهمید... آروم تو گوشم گفت: دوست داری من رو بکنی؟... من هم سرم رو به نشانه ی بله تکون دادم... خودش نشست جلوم و کیرم رو از تو شلوار در آورد و شروع کرد به ساک زدن... بعد ها خودش به من گفت که عاشق خوردن کیره... کیرم رو که حسابی ساک زد، شلوارش رو درآورد و خوابید کف اتاق... من هم رفتم بین پاهاش و اون خودش کیر من رو گرفت و کرد تو کسش... خیلی کس نرم و داغی داشت... تو اون سن و سال عجیب شهوتی و داغ بود... من چون قبل از اشرف خانم، زمانه رو هم کرده بودم واسه همین آروم بودم و خودش هم بهم گفت: که اینجوری که تو داری می کنی من مطمئنم که قبلا هم کس کردی... خلاصه اون روز حسابی از کس کردمش و آبم هم به خواست خودش ریختم تو کسش... دیگه رومون حسابی به هم باز شده بود... بعد که می خواستم برم بهش گفتم: اشرف خانم!... این برنامه همین یه بار بود یا باز هم تکرار میشه؟... خندید و گفت: به شرط اینکه سری بعدی کسم رو هم بخوری... این اشرف خانم کسش رو که بخوری دیوونه میشه... صحبت های سهیل که به اینجا رسید، من علنا داشتم کیرم رو از رو شلوار می مالیدم. به سهیل گفتم: دیگه کجاها اشرف خانم رو کردی؟... گفت: بیشتر تو خونشون... چند بار هم تو مزرعه... یه بار هم تو همین مغازه... بهش گفتم: تو معرکه ای پسر... بعد سهیل بهم گفت: فردا همه ناهار خونه ی ما هستند... فقط تا قبل از ظهر باید یجورایی سامان رو بپیچونیم و بریم مزرعه... بعد نشستیم به حرف زدن. نیم ساعت بعدش دیدم سر و کله ی سامان هم پیدا شد. تا شب یه کم چرخیدیم تو روستا و واسه شام رفتیم خونه ی دایی رستم. بعد از شام بابا و دایی سهراب برگشتند شهرمون. بعدش خانما برنامه ی فردا رو داشتند می ریختند. فردا قرار بود چند تا از آشناهای دایی فریدون از یکی از شهرهای اطراف بیان خونشون و خانم ها داشتند خودشون رو آماده میکردند. آخر شب هم من و سامان و خاله زیبا، راه افتادیم سمت خونه ی خاله و شب رو اونجا خوابیدیم. فردا صبح که از خواب بیدار شدیم، خاله داشت به کاراش می رسید. من وسامان صبحونه رو خوردیم و رفتیم سمت خونه ی دایی رستم. خاله هم گفت: من هم یه کم به کارام برسم و این دوتا وروجک رو یه حمومی ببرم و میام اونجا... خونه ی دایی رستم که رسیدیم، مامان ومامان بزرگ و زن دایی مینا رفته بودند خونه ی دایی فریدون. بقیه هم میگفتند بعدا میاییم. من هم یه کم با مهسا بازی کردم و با سامان راه افتادیم سمت خونه ی دایی فریدون. اونجا که رسیدیم مهمونا اومده بودند. همه هم تو هال نشسته بودند. من و سامان رفتیم داخل و یه سلام و احوالپرسی کردیم و برگشتیم پیش مامان بزرگ نشستیم. خلاصه بازار صحبت کردن داغ بود. یکی میومد داخل و یکی میرفت بیرون. سهیل هم خیلی کم میومد داخل پیش مهمونا. خلاصه ساعت گذشت تا 10.5 شد. من از ساختمون اومدم بیرون تا سهیل رو صدا بزنم. بیشتر از این می ترسیدم که من رو قال بذاره. رفتم تو حیاط و صداش کردم. چند ثانیه بعد دیدم سراسیمه از ته حیاط، از پشت طویله ی حیوونا که آخر حیاطشون بود، اومد بیرون. تا رسید به من گفت: بزن بریم... موتورش تو کوچه بود. سهیل اول رفت بیرون تا موتور رو روشن کنه. من پشت سرش بودم و همین که میخواستم دررو ببندم، نگاهم رفت سمت طویله و یه زنی رو دیدم که مثل تیر از پشت طویله رفت سمت حیاط خلوت. کپی زندایی مینا بود!!!... یعنی خود خودش بود!!! زن دایی مینا پشت طویله چیکار میکرد؟... جایی که چند لحظه پیش سهیل هم اونجا بود!!... حیاط هم خلوت خلوت بود... یعنی اون دو تا اونجا چیکار میکردند؟... یعنی سهیل با زن دایی مینا هم رابطه داره؟... با این چیزایی که من تو این چند روزه از سهیل دیده بودم و اون چیزایی که قبلا از زن دایی مینا، دیگه شکم به یقین تبدیل شده بود که این دو تا دختر عمو و پسر عمو یه سر و سرایی با همدیگه دارند... تو همین افکار بودم که با صدای سهیل به خودم اومدم. موتور رو روشن کرده بود و منتظر من بود. من هم سریع پریدم ترک موتور و راه افتادیم سمت مزرعه. تو راه سهیل باز مثل اون روز که داشتیم میرفتیم که اون زمانه خانم رو بکنه، شروع کرد به ایراد سخنرانی که تو رو جون خودت مواظب باش و اگه اشرف خانم بفهمه که من این قضیه رو به تو گفتم خیلی بد میشه و اون دیگه مثل زمانه نیست و از این کس شعرات... من هم تو تمام طول مسیر فقط و فقط حواسم به اون چیزی بود که تو حیاط دایی فریدون دیده بودم و فقط با سر حرفای سهیل رو تایید می کردم. تا برسیم به مزرعه ذهنم درگیر همین رابطه ی سهیل و زن دایی مینا بود. یعنی واقعا اونا با هم رابطه دارند؟. اگه به من بود که این رابطه رو همون جا تایید می کردم. ولی باز باید کارآگاه بازیم رو اجرا می کردم و سر از این رابطه درمیاوردم. خلاصه رسیدیم مزرعه و سهیل موتور رو گذاشت دم در اتاق. قرار بود اشرف خانم رو بیاره پایین مزرعه و بین درختا اون رو بکنه. چون تو اتاق ممکن بود یکی بی خبر سر برسه و بد میشد. بین درختا یه طرفش که مزرعه ی بغلی بود که افغانیا توش کار می کردند و پایینش هم صحرا بود و از هر سمتش که کسی میومد اونا متوجه میشدند. فقط یه جای مخفی دنج برای من انتخاب کرد که تا کسی به یکی دو متریم نمیومد متوجه من نمی شد. البته به شرط اینکه خودم خودم رو لو نمی دادم. سهسل یه زیلویی هم آورده بود از تو اتاق و اونجا انداخته بود. حول و حوش ساعت 11 بود که من وسهیل دیدیم یه ماشینی از جاده پیچید سمت مزرعه. سهیل گفت: برو قایم شو... این ماشین دومادشه... من رفتم تو مخفیگاه و سهیل هم دوید رفت سمت اتاق. ماشین وسط مزرعه که رسید، اشرف خانم پیاده شد. مثل همیشه موقر و متین. یه چادر سیاه انداخته بود سرش و رفت سمت قسمتی که سهیل اینا سبزی کاشته بودند. دومادش هم یه کم با سهیل حرف زد و بعدش گاز ماشینش رو گرفت و برگشت روستا. به محض دور شدن ماشین، من دیدم که اشرف خانم راهش رو به سمت من، یعنی مکانی که سهیل آماده کرده بود، کج کرد. انگار همه چیز از قبل هماهنگ شده بود! اشرف خانم اومد و رو زیلو نشست. امروز عینک زده بود. من خیلی کم اون رو با عینک دیده بودم. قشنگ تو 10 متری من بود. چادر سیاهش رو از سرش درآورد و کنار خودش گذاشت. یه لباس قهوه ایه یه سره هم تنش بود. یه پاش رو انداخته بود روی اون یکی پاش و پایین لباسش یه خورده رفته بود بالا و پاهای لختش تا زیر زانوش مشخص بود. معلوم بود که زیر اون لباس بلند شلوار نپوشیده. چند لحظه بعد سهیل هم با شتاب اومد همین سمت. به اشرف خانم که رسید سلام و احوالپرسی کردند... سلام اشرف خانم... حالت چطوره؟... اشرف خانم هم گفت: سلام عزیز دلم... ممنون خوبم... مگه میشه آدم بیاد پیش تو و حالش بد باشه... بعد لبخندی هم زد. سهیل بهش گفت: همینجا که خوبه؟... مثل همیشه... به همه ی اطراف هم احاطه داریم... اگه کسی داشت میومد سریع خودمون رو جمع و جور می کنیم... اشرف خانم هم گفت: آره عزیزم... تو این ساعت دیگه کسی نمیاد... فقط من به دومادم گفتم که 30 تا 40 دقیقه ی دیگه بیاد دنبالم... سهیل گفت: تا اون موقع کارمون تموم شده... اشرف خانم همون طور که داشت صحبت میکرد من دیدم که لباسش داشت همین طور بالاتر میرفت و تا رو رونش رفت بالا و من اون رونای سفید و تپل رو دیدم. بعد سهیل رفت و کنار اشرف خانم نشستو بهش گفت: خیلی وقته تو کف اون کس داغت هستم اشرف خانم... اشرف خانم هم گفت: من هم همین طور سهیل جون... دلم خیلی اون کیر گنده ات رو میخواد... مردم از بس کسم رو مالیدم و کیر خوابیده ی شوهرم رو کردم تو کسم... اشرف خانم خیلی بی پرده و بی حیا صحبت میکرد. سهیل بهم گفته بود که اشرف خانم موقع سکس دیگه هر حرفی که بگی از تو دهنش درمیاد. حالا امروز همین اول کار داشتم گوشه ایش رو می دیدم. اشرف خانم یه کم با دستش پشت کمر سهیل رو مالوند. سهیل بهش گفت: دیروز که اومدی مغازه، از بس تو کفت بودم که میخواستم همونجا تو مغازه بکنمت... اشرف خانم هم خندید و گفت: از دست تو سهیل... نمی گی تو مغازه یکی میاد می بینه چه آبروریزی میشه؟... همون یه بار هم تو مغازه بهت دادم از ترس نصفه جون شدم... سهیل هم خندید و گفت: تقصیر من چیه که اینقدر هوس انگیزی... اشرف خانم هم خندید و زد پشت سهیل و گفت: خر خودتی کره خر...
(قسمت بیست و پنجم) بعد از یه چند ثانیه سکوت، اشرف خانم گفت: شروع کنیم سهیل جون؟... من دیگه طاقت ندارم... بعد رو یه دستش خوابید و اول پستونای گنده اش رو از رو لباس مالید و بعدش هم یه دستی به پاهای لختش کشید. بعد به سهیل گفت: امروز باید حسابی کسم رو بخوریا!!... بعد همون طور که نیمه خوابیده بود پاهاش رو کاملا از هم باز کرد و پر و پاش کامل افتاد بیرون. یه شرت سفید پاش بود. از این شرتای ساده بود. سهیل لای شرتش رو زد کنار. کسش افتاد بیرون. شاید یه کم چروکیده شده بود ولی سفید سفید بود. اشرف خانم یه کم بالای کسش رو مالید. با دستاش قشنگ لاش رو باز کرد و سهیل هم داشت چوچوله اش رو می مالید. سهیل داشت پیراهنش رو درمیاورد که اشرف خانم بهش گفت: زود باش کسم رو بخور سهیل... زود باش دارم می میرم... سهیل پیراهنش رو کند و زبونش رو برد سمت کس اشرف خانم و یه لیس رو کسش زد. صدای آه اشرف خانم بلند شد. یه 30 ثانیه ای که کس خوری ادامه پیدا کرد، همون طور که سهیل گفته بود اشرف خانم دیگه داشت از خودش بیخود میشد. مرتب آه و اوه میکرد و پاهاش رو هم تکون میداد. سهیل شرت اشرف خانم رو بیشتر زد کنار تا بهتر بتونه کسش رو بخوره. اشرف خانم هم صداش بلندتر شده بود... جوون... بخور سهیل... کسم رو بخور... آخ جون... چه کیفی میده... سهیل هم از چوچوله ی اشرف خانم شروع میکرد و بعد هم تمام سطح کسش رو زبون می کشید. بعد یع تف انداخت رو کسش و چوچوله اش رو به دندون کشید. مثل اینکه اشرف خانم از این حرکت خیلی خوشش میومد چون یه جیغی کشید و گفت: جوون... ادامه بده سهیل جوون... همین رو ادامه بده... آخ چه کیفی داره... سهیل هم چند بار همین حرکت رو تکرار کرد. با هر بار حرکت سهیل، اشرف خانم هم یه آخ بلندی از ته دلش میگفت. سهیل چند بار هم تفش رو محکم میزد رو کس اشرف خانم. اون هم خوشش میومد. از سهیل میخواست که زبونش رو تو کسش بکنه... زبونت هم بکن تو کسم سهیل جوون دیگه... بکن توش تا من کیف کنم... بعد سهیل نشست و به اشرف خانم گفت: بذار تا با انگشت بکنم تو کست تا راش یه خورده باز بشه... بعدش یه انگشتش رو فرو کرد تو کسش. اشرف خانم انگار خبردار هم نشد. بعدش دو انگشتی کرد توش که داد اشرف خانم رفت هوا. بعدش زبونش هم برد سمت کسش و شروع کرد به خوردن چوچوله اش. دیگه آخ آخ اشرف خانم رفت بلند تر شد. پاهاش هم مرتب تکون میخورد. بعدش هم میگفت: آره سهیل جوون... ادامه بده... ادامه بده... دارم کیف میکنم سهیل... سهیل هم انگشتاش رو تندتر تو کسش حرکت میداد. صدای شالاپ شالاپش رو من قشنگ می شنیدم. اشرف خانم هم انگار که داره ارضا میشه کاملا خوابیده بود رو زمین و چشماش رو هم بسته بود و دستاش رو هم بالای سرش تکون میداد. چند تا حرکت دیگه که سهیل کرد، اون صداش رو برد بالاتر... دارم میام... دارم میام سهیل... ادامه بده... ادامه بده.. و همون طور جیغ می کشید. چند ثانیه دیگه اشرف خانم بدجوری حشری شده بود. یه پاش رو کامل داده بود بالا و سر سهیل رو گرفت و فشار داد به کسش و گفت: کسم رو بخور سهیل جون که دارم میام... کسم رو بخور... کسم رو بخور... سهیل هم انگار که میخواد سرش رو فرو کنه تو کس اشرف خانم، زبونش رو از رو کسش بر نمی داشت. اشرف خانم چند تا جیغ کشید و سر سهیل رو محکم فشار داد به کسش و بعد از چند ثانیه انگار که ارضا شد. ولی سهیل دست بردار کسش نبود. اشرف خانم بیحال افتاده بود ولی سهیل همچنان مشغول خوردن کسش بود. با دو انگشتی هم تند تند میکرد تو کسش. بعد به اشرف خانم گفت: حال کردی؟... اشرف خانم هم گفت: آره عزیزم... کسم رو که پاره کردی با انگشتات که... دوست دارم با کیرت هم همین طوری کسم رو سر حالش بیاری... بعد سهیل رو زمین خوابید و به اشرف خانم گفت: حالا بیا یه کم کیرم رو بخور تا سرحال بیاد تا من هم بتونم کست رو سر حال بیارم... اشرف خانم هم که انگار دنیا رو بهش دادی گفت: ای به چشم عزیزم... تو فقط امروز حسابی من رو بکن... من کیرت رو سرحال میارم... بعد تا سهیل داشت شلوارش رو درمیاورد، اشرف خانم زبونش رو برد سمت پستونای سهیل و نوک پستوناش رو زبون میزد. مرتب هم آه و ناله میکرد. بدجور حشری شده بود. بعد سهیل شلوارش رو پرت کرد گوشه ای و کیر سیخ شده اش تو هوا ایستاد. من دیدم اشرف خانم رفت و بی مقدمه تخمای سهیل رو کرد تو دهنش. یه چند ثانیه فقط تخم میخورد!!. بعد کیر سیخ شده ی سهیل رو تو دستش گرفت و گفت: میدونی سهیل جوون کسم چند وقته تو کف این کیر گنده اته؟... امروز پوست از سر کیرت میکنم... بعد اون رو گذاشت تو دهنش و مثل آب نبات اون رو میخورد. بعدش یه طوری اون رو می کشید که وقتی از دهنش میومد بیرون پدای باحالی میداد. دستاش از شدت هیجان داشت می لرزید. ولی همچنان با قدرت ساک میزد!!. سر کیرش رو حسابی میخورد و بعدش همه ی کیر رو میکرد تو دهنش و این کار رو چند بار تکرار میکرد. دهنش هم که پر تف میشد دیگه نمی انداخت بیرون، همه اش رو میریخت رو کیر سهیل و باز ساک میزد. وسط ساک زدناش هم میگفت: جوون... عشق خودمه... نمی دونی چند وقت تو کف این کیرت بودم... سهیل هم بهش میگفت: فقط از جا نکنش... همه اش مال خودت... سهیل بهش گفت: امروز خیلی آتیشت تنده... اشرف خانم بهش گفت: اگه تو هم چند ماه تو کف میموندی، بدتر از من میشدی... و با سر و صدای بیشتری مشغول ساک زدن کیر سهیل شد. اون کون گنده اش رو هم همزمان با ساک زدن کیر سهیل تکون میداد. دستاش هم همزمان با ساک زدن، رو کیر سهیل کار میکرد. دهنش که میاورد پایین ئستاش هم میومد پایین و با بالاتر رفتن دهنش، دستاش هم بالا میرفت. یه جورایی داشت کیرش رو هم می مالید. سهیل دیگه دادش در اومده بود. گفت: بسه دیگه اشرف خانم... کیرم رو از جا کندی... اشرف خانم هم که انگار سیر شدنی نبود، گفت: من حاضرم تا خود شب کیرت رو بخورم... 6-7 دقیقه یه نفس داشت کیر سهیل رو میخورد. بعد کیر سهیل رو از تو دهنش درآورد و مشغول مالیدنش شد. همون طور که میمالید میگفت: جوون... چه قدی کشیده!!... این میخواد امروز کسم رو پاره کنه؟... آره سهیل جوون؟... سهیل هم که معلوم بود تو اوج حس و حاله هیچی نمی گفت. اشرف خانم هم تازه رو دور حرف زدن افتاده بود. ... بیا من رو بکن سهیل... بیا کسم رو پاره کن... سهیل میخواست بلند بشه که اشرف خانم باز کیرش رو کرد تو دهنش و این بار فقط اون رو خیسش کرد. بعد بلند شد و شرتش رو از پاش درآورد و لباسش رو هم تو شکمش جمع کرد. بعد به سهیل گفت: چه طوری میکنی؟... سهیل بهش گفت: اول رو زانوت بشین قنبل کن تا از پشت بکنم تو کست... اشرف خانم هم رو زمین زانو زد. کمرش رو تا جایی که می تونست داد پایین تا کونش حسابی بره بالا. سهیل هم رفت پشت سرش نشست و کیرش رو با کس اشرف خانم میزون کرد و آروم فرو کرد توش. تو چند ثانیه کیرش ته کس اشرف خانم بود. اولش آروم تلمبه میزد تا کسش عادت کنه ولی کم کم شدت ضرباتش رو بیشتر کرد. یه دستش رو گذاشته بود رو کونش و خیلی منظم تلمبه میزد. با هر ضربه ای که کیر سهیل به ته کس اشرف خانم میزد، اون میگفت: آره همینه... خوبه... و مرتب این رو تکرار می کرد. سهیل هم همین کار رو تکرار میکرد. اشرف خانم میگفت: سهیل!... کیرت رو تا ته بفرست تو کسم... بذار تا ته بره... تا ته که میره یه کم مکث کن تا من جگرم حال بیاد... سهیل هم بدون توقف تلمبه میزد. کیرش رو که تا ته میزد تو کسش نگه مبداشت چند لحظه و به اشرف خانم میگفت: اینطوری خوبه که دارم می کنمت؟... اشرف خانم هم میگفت: آره عزیزم... عالیه... من که دارم حسابی کیف می کنم... سهیل کیرش رو که محکم میزد توکس اشرف خانم، یه آه بلندی هم میگفت که فکر کنم همین اشرف خانم رو بیشتر حشری میکرد. اشرف خانم دیگه کاملا بالا تنه اش رو گذاشته بود رو زمین و پایین تنه اش رو هم بالا نگه داشته بود. آخ آخش هم مرتب گفته میشد. سهیل بهش میگفت: خوب می کنمت اشرف خانم؟... اون هم میگفت: آره عزیزم... بکن... بکن... که خوب داری می کنی... سهیل هم دستش رو می کشید رو کون اشرف خانم و تو کسش تلمبه میزد. اشرف خانم هم مرتب می گفت: بکن عزیزم... بکن عزیزم... سهیل هم یه ریز تلمبه میزد. سر و صدای اشرف خانم کل محوطه رو برداشته بود. آخ جوون... آخ جوون... پاره ام کردی سهیل... کسم زخم شد... خیلی وقت بود که کیر درست و حسابی توش نرفته بود... سهیل هم بهش میگفت: امروز کست رو دو نصف میکنم... چقدر هم کست امروز داغ شده... اشرف خانم هم میگفت: از عشق کیر توئه سهیل جوون... از عشق کیر توئه... از دیروز تا حالا از عشق کیرت داشت تاپ تاپ می کرد... خلاصه همین طوری داشت از سهیل تعریف میکرد و قربون صدقه اش میرفت. سهیل هم که با این تعریفا معلوم بود که حشری تر شده، محکم تر میزد تو کسش. صدای شالاپ شالاپ برخورد بدنشون به همدیگه رو من واضح می شنیدم. سهیل بهش میگفت: تا خایه هام تو کسته... می خوایی خایه هام رو هم بفرستمشون تو کست؟... اشرف خانم هم میگفت: کیرت رو تا رحمم دارم حسش می کنم... اگه می تونی خایه هات رو هم بفرست توش... اصلا همه ی تنت رو بفرست تو کسم... آخ جوون... سهیل هم با سرعت داشت تلمبه میزد. اشرف خانم بهش گفت: باز هم دارم میام سهیل جوون... و چند تا جیغ کشید. سهیل هم به محض دیدن ارضا شدن اشرف خانم، کیرش رو از تو کسش درآورد و با دست کسش رو می مالید. من که نمی دیدم ولی سهیل داشت می گفت: جوون... چه آبی داره ازت میاد اشرف خانم!... اشرف خانم هم لبخندی زد و گفت: تو که امروز من رو کشتی سهیل جوون... اشرف خانم از سر جاش تکون هم نخورد. سهیل هم باز خودش رو تنظیم کرد و کیرش رو از پشت کرد تو کسش. باز سر و صدای اشرف خانم رفت بالا. با اینکه دو بار ارضا شده بود، ولی عجیب شهوتی بود این زن!. این بار زیاد حرف نمی زد چون یه کم بی حال بود ولی آخ و اوخش همچنان رو به راه بود. و چون کسش حسابی خیس شده بود، این بار صدای شالاپ شالاپ برخورد کیر با کس بیشتر شده بود. یه کم که گذشت، اشرف خانم گفت: زانوهام درد گرفت سهیل... بلند شو به کمر بخوابم بعد بکن... سهیل هم سریع کیرش رو از تو کسش درآورد که صدای باحالی داد. اشرف خانم سریع برگشت و به کمر خوابید و پاهاش رو هم از هم باز کرد. مقنعه اش رو هم کاملا از سرش باز کرده بود و گذاشت کنار. موهاش بیشترش سفید شده بود ولی چون حنای محلی گذاشته بود، موهاش به قرمزی میزد. سهیل هم رفت بین پاهاش و بی مقدمه کیرش رو تا ته کرد تو کسش. اشرف خانم داد زد: سهیل جر خوردم... یواش... سهیل هم گوشش به این حرفا بدهکار نبود و شروع کرد به تلمبه زدن، اون هم تند تند. این بار تخمای سهیل بود که میخورد به سوراخ کون اشرف خانم و صداش تا پیش من میومد. سهیل یه کم که تلمبه زد، من دیدم که باز اشرف خانم حشری شد. کیرش رو که تا ته میکرد تو کسش، یه آه بلندی از ته گلوش می گفت که به خرخر کردن شبیه بود. میگفت: اخ جوون... بکن... تا ته بکن... تا خایه هات بزن بره توش... تا ته بزن بره توش... باز حشرش زده بود بالا. سهیل فقط آه آه میکرد و این اشرف خانم بود که با حرفاش هم اون و هم من رو حشری میکرد. چشماش رو بسته بود و آه و ناله میکرد. سهیل هم دستاش رو سپر زمین کرده بود و تو کسش تلمبه میزد. نگاهش هم به اشرف خانم نبود. به رفت و برگشت کیرش تو کس اشرف خانم نگاه میکرد. ناله های اشرف خانم هم با گفتن بکن منو... بکن منو... قاطی شده بود. سهیل هم بی وقفه تلمبه میزد. چند تایی ضربه که میزد، کیرش رو تا ته تو کس اشرف خانم نگه میداشت و باز شروع میکرد به کردن. بعد از چند دقیقه که سهیل تو اون حالت داشت اشرف خانم رو میکرد، همون طور که کیرش تو کس اشرف خانم بود، یه کم چرخید و تقریبا زیر پای اشرف خانم خوابید. طوری که بدن اشرف خانم عمود بر بدن سهیل بود. حالا سهیل پای چپ اشرف خانم رو داده بود بالا و پای راستش رو هم بین دو تا پاهای خودش قرار داده بود و داشت تو کسش تلمبه میزد. حالا دیگه من بدن اشرف خانم رو واضح تر میدیدم. لباسش تا رو شکمش بود و با هر ضربه ی سهیل اون دو تا پستون گنده اش تکون تکون میخورد. کیر سهیل هم میرفت تو کس اشرف خانم و در میومد. اشرف خانم مثل اینکه از این حالت زیاد خوشش نمیومد چون از سهیل میخواست که زودتر تمومش کنه... پام درد گرفت عزیزم... زودتر آبت رو بیار دیگه... سهیل هم بهش میگفت: صبر کن الان تموم میشه... و میون آه و ناله های اشرف خانم همچنان تلمبه میزد. سهیل تا جایی که میتونست پای اشرف خانم رو بالا میگرفت و همین باعث میشد که فشار زیادی بهش بیاد و یه خورده اذیت بشه. ولی در عوض تو این حالت کیر سهیل تا اونجایی که جا داشت میرفت ته کس اشرف خانم و همین هم باعث میشد که اون دوتا بیشتر حال کنند. یه چیز باحال دیگه ای که من تو این حالت دیدم، لرزش باحال رون سفید و گوشتی اشرف خانم بود که سهیل تو هوا گرفته بود. فکر کن که تو همین رون رو بارها میون پوشش کامل دیده باشی و الان تو چند متریت، لخت لخت جلو روت داره میلرزه و تکون میخوره. دیوونه کننده بود. یه بار هم تو اوج تلمبه زدنای سهیل، کیرش از تو کس اشرف خانم اومد بیرون و اشرف خانم هم که کاملا بی حال شده بود می خواست بلند بشه که سهیل نذاشت. خیلی سریع مجددا کیرش رو کرد تو کسش و باز شروع کرد به تلمبه زدن. اشرف خانم نالید و گفت: دیکه بسته سهیل... کسم آتیش گرفت... بیار واست بخورم تا آبت بیاد... سهیل هم گفت: الان تمومه... چند تا دیگه بزنم آبم میاد... و این بار من میدیدم که به عمد داره کیرش رو می فرسته ته کس اشرف خانم و چند لحظه نگه میداره. کمتر از یه دقیقه نشد که آه سهیل بلند شد و گفت: آبم داره میاد... کجا بریزم... اشرف خانم هم گفت: درش بیار تا برات بخورم... سهیل هم کیرش رو از تو کس اشرف خانم درآورد و رفت بالا سرش نشست. اشرف خانم هم دهانش رو تا جایی که میشد باز کرده بود و مثل گنجشکی که منتظر غذا از طرف مادرشه! زبونش رو دور دهانش می چرخوند. سهیل هم داشت تند تند کیرش رو می مالید. بعد چند تا ناله زد و گفت: دارم میام... اشرف خانم هم دهنش رو آورد نزدیک تر و همون پرتاب اولی آب سهیل رفت ته حلقش. پرتاب های بعدی هم موفقیت آمیز میرفت تو سبد!!... یه کم آب سهیل پاشید رو لبش و اطراف ولی اشرف خانم نهایت سعی اش رو به کار برد تا قطره ای هدر نره. اشرف خانم آب های دور لبش رو با انگشت کرد تو دهنش و بعدش هم کیرسهیل رو کرد تو دهنش و مشغول مکیدن سر کیرش شد. حسابی که شیره ی کیر سهیل رو کشید، اون رو ول کرد و بلند شد نشست. بعدش من دیدم که یه کم آب سهیل رو مزمزه کرد و چشماش رو بست و همش رو قورت داد. سهیل هم شرتش رو برداشت و همین طور که داشت می پوشید گفت: معرکه ای اشرف خانم... اشرف خانم هم گفت: تو هم همین طور عزیزم... امروز جیگرم رو حال آوردی... خیلی وقت بود درست و حسابی ارضا نشده بودم... امروز دو بار ارضام کردی گلم.... سهیل هم خندید و گفت: قابلی نداشت... بعد بلند شد و شلوارش رو هم پوشید. اشرف خانم هم دست برد تو جیبش و چند تا دستمال کاغذی درآورد. یه چند تاش رو گذاشت لای کسش و با بقیه اش هم دهنش و اطراف دهنش رو پاک کرد. بعد به سهیل گفت: چیزی رو صورتم نمونده؟... سهیل هم خم شد و یه بوس رو لباش کرد و بهش گفت: نه... کاملا تمیز تمیزه... سهیل لباساش رو کامل پوشیده بود. اشرف خانم هم اون دستمال کاغذیای لای کسش رو چند بار محکم کشید رو کسش و بعد اونا رو جمع کرد و به سهیل گفت: اینا رو هم بنداز یه جایی تا کسی نبینه... سهیل هم اونا رو ازش گرفت و گفت: بده ببرم قاطی اون آشغالا بعد آتیشش بزنم... بعد مقنعه اش رو هم خیلی مرتب سرش کرد. حالا کم کم داشت همون زن سرسنگین قبلی میشد!!!. بعد بلند شد. لباسش رو هم انداخت پایین و سهیل پشت لباسش رو براش مرتب کرد. هر جاش هم که خاکی شده بود براش تمیز میکرد. بعد چادرش رو هم خیلی با احتیاط پوشید تا این یکی دیگه زیاد خاکی نشه. حالا شد همون اشرف خانم همیشگی!!! فقط من احساس میکردم که یه کم رنگش سفید شده. اون هم مال این سکس سنگینی بود که با سهیل داشتند. بعد سهیل هم اون زیلو رو برداشت و یه کم تکونش داد و جمش کرد. اشرف خانم گفت: سهیل جوون بریم یه کم سبزی بچینیم الانه که این پسره سر و کله اش پیدا بشه... منظورش دومادش بود. بعد من دیدم که دوشادوش همدیگه رفتند به سمتی که سهیل سبزی کاشته بود. دو تا پلاستیک سبزی چیدند و رفتند سر حوض و چند تا مشت آب زدند به صورتشون تا حالشون جا بیاد. بعدش رفتند سایه ی خونه نشستند تا دوماد اشرف خانم بیاد. سهیل هم رفت تو اتاق و از تو یخچال دو تا آب میوه ی پاکتی آورد و خوردند تا حالشون جا بیاد. داشتند با هم صحبت می کردند. من هم جرات تکون خوردن از سر جام رو نداشتم. چون ممکن بود اشرف خانم ببینه. حدود ده دقیقه تا ربع ساعت نشستند تا اینکه من دیدم که یه ماشینی از جاده پیچید تو جاده خاکی مزرعه. ماشین دوماد اشرف خانم بود. اون دو تا هم بلند شدند. خلاصه اشرف خانم سوار شد و راه افتادند. از پیچ جاده که ناپدید شدند، من هم از مخفیگاهم اومدم بیرون. تا به سهیل رسیدم اون گفت: مسعود!... تموم شیره ی جونم رو کشید... من هم بهش گفتم: ولی عجب حشری داره این اشرف خانم ها!!... سهیل گفت: اینکه چیزی نبود... اگه سکس تو خونه اش رو می دیدی چی می گفتی؟... بعد گفت: صبر کن تا من یه سر برم دستشوئی بعد بریم... سهیل پرید تو دستشوئی و وقتی اومد بیرون به من گفت: بشین پشت موتور... من که اصلا جون ندارم... من موتور رو روشن کردم و سهیل هم نشست پشت سرم و راه افتادیم. تو راه هم سهیل سرش رو گذاشته بود رو شونه های من و انگاری داشت خواب میرفت. وقتی رسیدیم خونه ی سهیل اینا من رفتم پیش مهمونا. سهیل هم سردرد رو بهونه کرد و رفت تو یکی از اتاقا گرفت خوابید.
(قسمت بیست و ششم) تا شب من و سامان باز خونه ی خاله زیبا بودیم. شب که رفتیم خونه ی دایی رستم، من دیدم که مامان بزرگ و زن دایی مینا نیستند. مرجان گفت: رفتند خونه ی دایی فریدون تا با اونا برن دیدنی یکی از اقوام... من هم به سامان گفتم: من میرم پیش سهیل... اگه حوصله داری بیا بریم... سامان نیومد و من خودم راه افتادم و رفتم. حدس میزدم که تو مغازه باشه. ولی وقتی که رسیدم دیدم که مغازه هم تعطیله. رفتم در خونه شون و در زدم. حدود 2-3 دقیقه در زدم ولی کسی در رو باز نکرد. دیگه میخواستم برگردم که صدای پایی رو شنیدم. در رد که باز کرد دیدم سهیله. من رو که دید یه کم جا خورد. رفتم تو. بهش گفتم: چرا در رو باز نمی کردی؟... گفت: من که تو دستشوئی بودم، عمه و مینا خانم (منظورش مامان بزرگ و زن دایی مینا بود) هم حتما نشنیدند... تعجب کردم. گفتم: مگه اونا هم اینجا هستند؟... گفت: اره... چند دقیقه قبل از تو اومدند... بهش گفتم: بابا و مامانت کجان؟... گفت: سر شب رفتند خونه ی ... (همون کسی که مرجان گفته بود مامان بزرگ و مامانش هم قرار بود برن...) پس مامان بزرگ و زن دایی میدونستند که دایی فریدون و زن دایی شهین خونه نیستند و باز اومده بودند اینجا پیش سهیل... تو همین فکرا بودم که ناگهان اون اتفاقی که امروز صبح همین جا افتاد، اومد تو ذهنم... اون لحظه ای که من و سامان داشتیم می رفتیم بیرون و زن دایی از پشت دیوار طویله اومد بیرون. همون جایی که به احتمال زیاد با سهیل قرار داشت!!! ولی الان که مامان بزرگ اینجا بود. ولی باز خیلی سریع این موضوع اومد تو ذهنم که این دو تا، یعنی مامان بزرگ و زن دایی مینا که چیزی ندارند که از هم پنهان کنند... اون دو تا که کنار همدیگه و تو خونه ی مامان بزرگ به خسروخان کس داده بودند! حالا هم با سهیل خلوت کرده بودند. یعنی مامان بزرگ با برادر زاده ی خودش هم آره؟... یا سهیل با عمه ی خودش؟... این سوالات تو مسیری که من و سهیل داشتیم می رفتیم تا تو ساختمون از تو ذهنم عبور میکرد. وقتی وارد هال شدیم، مامان بزرگ تو هال تکیه به یه پشتی داده بود و کنار دیوار بود و زن دایی مینا هم تو آشپزخونه بود. چهار تا چایی ریخت و اومد کنار ما نشست. تلویزیون روشن بود و همه مون داشتیم نگاه می کردیم ولی من یه وضوح می دیدم که یه چیزایی عجیب و غریبه و انگار سر جاش نیست. نگاه های اون سه نفر... حالات و افتاراشون... پریدگی رنگ چهره شون... حتی نفس کشیدناشون. زن دایی که رفته بود تو آشپزخونه، چند تا مشت آب زده بود صورتش. احتمالا برای اینکه حالش یه کم جا بیاد. این احتمال رو میدادم که اونا مشغول بوده باشند!!! که من سر رسیده بودم و اونا ضد حال بدی خورده بودند. خلاصه سریال نوروزی تلویزیون شروع شد و هممون سرگرم تماشا شدیم. چند دقیقه که از سریال گذشت، چنان رفته بودیم تو بهر فیلم که من کلا اون سه نفر رو فراموش کرده بودم. اونا هم احتمالا همین حس من رو داشتند. آخرای فیلم بود که صدای در زدن اومد. سهیل رفت و بعد همراه بابا و مامانش برگشت. اونا برگشته بودند. مامان سهیل گفت: پس بقیه کجا هستند؟... مامان بزرگ گفت: خونه ی آقا رستم موندند... نشستیم و از هر دری صحبت کردیم. تقریبا یه ساعت بعد از اومدن دایی فریدون اینا، من و مامان بزرگ و زن دایی مینا بلند شدیم که برگردیم بریم خونه دایی رستم. من تو حیاط که رسیدم، پریدم سمت دستشوئی تو حیاط تا بشاشم. دایی رستم هم که رفت تو اتاقش تا لباس عوض کنه. سهیل و مامانش اومدن تو حیاط. من که از دستشوئی اومدم بیرون، زن دایی شهین پشت در بود و سریع رفت تو دستشوئی. من هم داشتم می رفتم سمت در حیاط که یه لحظه صدای پچ پچ سهیل و مامان بزرگ و زن دایی مینا رو شنیدم. یه چند ثانیه مکث کردم. هر چی سعی کردم که بی سر و صدا یه چیزی از کلماتشون متوجه بشم، چیزی نفهمیدم به جز دو کلمه: (فردا صبح) و (مزرعه). اما همین دو کلمه هم غنیمت بود. با سر و صدا رفتم بیرون تا متوجه اومدن من بشن. خلاصه من جلو راه افتادم و مامان بزرگ و زن دایی هم پشت سر من. این بار علاوه بر پج پچی که می کردند، من صدای خنده های ریز اونا رو هم می شنیدم. تو راه که می رفتم و داشتم حرفا و گفته های اونا رو تجزیه و تحلیل!! می کردم، به این نتیجه رسیدم که اونا حتما با ورود من، امشب ضد حال خوردند و برنامه ای ریختند که فردا صبح برن مزرعه. اونجا هم حتما فردا صبح مکان بود که اونا اونجا قرار گذاشته بودند. احتمالا زمانه خانم و بهمن فردا هم مزرعه نیستند که اونا میخوان برن اونجا. تا رسیدیم خونه ی دایی رستم، باز من و سامان و خاله زیبا رفتیم خونه ی خاله. تصیمم رو گرفته بودم. باید فردا صبح زود بلند میشدم و میرفتم خونه ی دایی رستم و طوری که اونا متوجه نشن سر از کارشون در بیارم. واسه همین باید شب رو زودتر بخوابم. حالا برعکس اون شب خاله کرمش گرفته بود. شروع کرد به سر به سر من و سامان گذاشتند. اون شب انگار یه چیزیش شده بود!!. مثل این زنای حشری شده بود. مرتب خودش رو به ما می کشید. بیشتر هم به من خودش رو می مالید. چون از همون بچگی هم رابطه اش با من خوبتر بود. خلاصه ساعت حدودای 1 بود که خاله اجازه ی خوابیدن رو به ما داد. فردا صبح که از خواب بیدار شدم، خاله از سحرخیزی من تعجب کرده بود. البته سحرخیزی هم نبود. آفتاب تا وسط حیاط اومده بود. دست و صورتم رو شستم و رفتم تو آشپزخونه کنار خاله. یه چایی شیرین و دو تا تخم مرغ خوردم و به خاله گفتم: من میرم پیش سهیل کارش دارم... سامان هنوز خواب بود. امروز هم داشتم میرفتم دنبال یه کشف جدیدتر. فرقش با دیروز این بود که من دیروز با هماهنگی خود سهیل رفتم مزرعه و اونجا سکسش با اشرف خانم رو دیدم، ولی امروز خود سهیل هم خبر نداره که من میخوام از ماجرای اون با مامان بزرگ و زن دایی سر در بیارم. رفتم خونه ی دایی رستم. همه با دیدن من تو اون موقع صبح خندشون گرفت و شروع کردن به مسخره کردن من. مخصوصا فریبا که دست بردار هم نبود. اون وسط مامان بزرگ نبود. تو یه موقعیت خلوت طوری که زن دایی هم نشنوه از فریبا سراغ مامان بزرگ رو گرفتم. گفت: رفته خونه دایی فریدون... قرار بود با سهیل برن مزرعه... من و مامان و مرجان هم داریم میریم خونه ی دایی فریدون... خلاصه من اومدم بیرون تو حیاط و زن دایی مینا رو دیدم که تو حیاط داره می چرخه. تیپ و قیافه اش نشون میداد که میخواد بره بیرون. یه چادر مشکی دستش بود. من کاملا مواظبش بودم. یه لحظه من دیدم که از شلوغی استفاده کرد و رفت بیرون خونه تو کوچه. من هم خیلی آروم دنبالش رفتم بیرون. سر کوچه که رسیدم، دیدم که زن دایی با شتاب داره میره. منتها نه سمت خونه ی دایی فریدون. سمت خارج از روستا. به سمت صحرا. چون خونه ی دایی فریدون تقریبا جزو خونه های پایینی روستا هست و تو حاشیه ی روستا قرار داره، فاصله ی زیادی با صحرا نداره ولی برای رسیدن به مزرعه ی دایی فریدون، کم کم باید 20 دقیقه تا نیم ساعت رو پیاده طی کرد تا رسید. من هم با شتاب دنبالش میرفتم. رسیده بود به نخلا و دیگه از روستا خارج شده بود. من هم با احتیاط دنبالش می رفتم. با اینکه کاملا مطمئن بودم که میخواد بره سمت مزرعه، ولی منم دلم راضی نمی شد که ولش کنم و خودم از راهی دیگه برم. یه چند دقیقه بعد که زن دایی افتاد تو جاده ی روستا، من هم از یه مسیری رفتم که هر چند خیلی دور میشد ولی دیگه میدونستم که کسی من رو حوالی مزرعه هم نمی بینه. دیگه زن دایی رو نمی دیدم. تقریبا با دو بودم. احتمال هم میدادم که سهیل بخواد همون جای دیروزی که اشرف خانم رو کرد، امروز هم مامان بزرگ و زن دایی رو بکنه!!!. اینقدر دویدم که از نفس افتادم. به صورت تقریبی مزرعه رو دور زده بودم و داشتم نشسته و دولا دولا به مزرعه نزدیک میشدم. تو صد متری مزرعه دیگه بعضی جاها بود که سینه خیز هم میرفتم. پشت یه تپه ای نشستم و سرک کشیدم. زن دایی رو میدیدم که رسیده بود وسط مزرعه. یه مشت آب از تو حوض زد به صورتش و دیدم که داره میره همون سمت دیروزی!. من برای اینکه کامل ببینمشون باید یه کم دیگه پیشروی میکردم!!!. خیلی با احتیاط رفتم پشت تپه ی جلویی. سرم رو بالا آوردم. اولین چیزی که دیدم، زن دایی بود که داشت به مکان نزدیک میشد. چادرش رو دست گرفته بود و یه لباس یشمی یه سره تنش بود. سرم رو یه کم چرخوندم. دیدم بعلللههه!!! مامان بزرگ و سهیل مشغولند. هر دوشون لخت لخت بودند. رو همون زیلویی که دیروز سهیل با اشرف خانم مشغول بود. مامان بزرگ به بغل یعنی رو یه پهلوش خوابیده بود و یه پاش رو هم داده بود بالا و سهیل هم قشنگ پشت سرش دراز کشیده بود و کیرش رو هم کرده بود تو کسش و داشت تلمبه میزد. دستش هم آورده بود جلو و داشت پستونای گنده ی مامان بزرگ رو می مالید. مامان بزرگ هم دستش رو آورده بود جلو و داشت بالای کسش رو میمالید. یه کم که گذشت، مثل اینکه خسته شده باشه، دستش رو گذاشت زیر پاش و اون رو بالا نگه داشت. یه کم دیگه که گذشت بتز من دیدم که باز دست مامان بزرگ داره میره سمت کسش. این بار مثل اینکه کیر سهیل از تو کسش در اومده بود. مامان بزرگ مجددا اون رو فرو کرد تو کسش و باز پاش رو بالا گرفت. سهیل هم کم کم داشت سرعت تلمبه زدناش رو تند تر میکرد. زن دایی حالا به اونا رسیده بود. سهیل داشت تو کس مامان بزرگ تلمبه میزد که زن دایی هم اومد بالای سرشون. اونا هم یه لحظه متوقف شدند. زن دایی نمی دونم یه چیزی گفت که هر سه تاشون خنده شون گرفت. بعد من دیدم که زن دایی دست برد و لباسش رو داد بالا و زیپ شلوارش رو کشید و شلوارش رو زیر لباس بلندش درآورد. دست انداخت و لباسش رو هم از سرش درآورد. یه ست شرت و سوتین سفید پوشیده بود. با دیدن اون بدن سکسیش، کیر من هم بلند شد. سهیل و مامان بزرگ همون طور که داشتند سکس می کردند، نگاهشون هم به سمت زن دایی بود و داشتند لباس درآوردنش رو تماشا می کردند. مامان بزرگ انگار که خسته شده باشه، داشت پاش رو تو هوا خم و راست میکرد. زن دایی دست برد و از پشت بند سوتینش رو باز کرد. با آزاد شدن اون پستونای رویایی و دیدن چندین و چند باره اش توسط من، باز هم دل من هری ریخت پایین. بعد دست برد و شرتش رو هم کشید پایین. بین پاهاش و اون بدن سفیدش من یه تیکه ی تیره رنگ میدیدم. اون تیکه کسش بود!!. شرتش رو هم انداخت رو بقیه لباساش و رفت کنار اون دوتا. مامان بزرگ هم دیگه پاش رو کامل انداخته بود پایین. زن دایی رفت پشت سر سهیل و به پهلو خوابید. با دستش هم می کشید رو کون و بدنش. انگار که اون هم داشت سهیل رو میکرد. همون طور که سهیل داشت مامان بزرگ رو میکرد. با دستاش تمام پشت سهیل رو می مالید. سهیل هم که انگار حشری تر شده بود، داشت تند تر تو کس مامان بزرگ تلمبه میزد. مامان بزرگ هم خودش رو تکون میدا د سمت سهیل تا بیشتر لذت ببره. بعد زن دایی پشت سهیل خوابید و پاهاش رو باز کرد و مشغول مالیدن کس خودش شد. با یه دستش پشت سهیل رو می مالید و با یه دستش هم کس خودش رو. سهیل هم یه سره داشت تو کس مامان بزرگ تلمبه میزد. زن دایی انگشتاش رو میبرد سمت دهانش و اونا رو خیسش میکرد و کسش رو می مالید. یه کم که گذشت زن دایی بلند شد و نشست. همون کاراش رو انجام میداد. حدود 3-4 دقیقه بعد سهیل کیرش رو از تو کس مامان بزرگ درآورد و کامل به کمر خوابید. مامان بزرگ هم کنارش خوابید. زن دایی هم رفت بین پاهای سهیل. اول یه کم کیرش رو مالید و بعد هم یه تف انداخت روش و رفت نشست روش. کیر به اون گندگی تو کس زن دایی ناپدید شد. زن دایی خیلی آروم خودش رو کیر سهیل بالا و پایین میکرد. اون طرف مامان بزرگ هم بالای سر سهیل نشسته بود. یه دست سهیل افتاده بود رو رون مامان بزرگ. من دیدم که مامان بزرگ طوری خودش رو نتظیم کرد که دست سهیل بیاد رو کسش. سهیل هم اول با رونای مامان بزرگ بازی کرد و بعدش دستش رو برد سمت کسش. زن دایی هم رو کیر سهیل داشت کیف میکرد. سهیل پاهاش رو روی هم انداخته بود. مامان بزرگ هم داشت با پستوناش بازی میکرد. هر جا هم که دست سهیل از کسش جدا میشد اون رو میذاشت رو کسش. زن دایی هم کم کم سرعتش رو برد بالاتر و خودش رو محکم به کیر سهیل می کوبید. همین کار رو چند دقیقه ادامه داشتند. حیف که مثل دیروز نمیشد رفت نزدیک. خیلی دلم میخواست حرفاشون رو موقع سکس بشنوم. زن دایی تا ته می نشست رو کیر سهیل و بلند میشد. تمام اختیارات دست خودش بود. سهیل فقط دراز کشیده بود. مامان بزرگ مثل اینکه خیلی حشری شده بود چون محکم داشت پستوناش رو می چلوند. بعد دیدم که بلند شد و رفت اون طرف سهیل نشست. جلو زن دایی زانو زد و شروع کرد به خوردن پستوناش. زن دایی هم رو کیر سهیل بالا و پایین میشد. مامان بزرگ به نوبت پستوناش رو میخورد. سهیل هم مامان بزرگ رو تو امر مالیدن پستونای زن دایی همراهی میکرد. رابطه ی عجیبی داشتند مامان بزرگ و زن دایی مینا. خارج از رابطه ی عمه و برادر زاده بود. حسابی داشتند حال می کردند. مامان بزرگ که پستونای زن دایی رو ول نمی کرد. هر پستونیش رو که میذاشت تو دهنش، سهیل هم با اون یکی بازی میکرد. زن دایی هم دیگه داشت حشری میشد. یه دستش رو کمر مامان بزرگ بود و سرش رو هم هوا گرفته بود و داشت رو کیر سهیل بالا و پایین میکرد. موج باحالی تو بدنش ایجاد میشد وقتی که می نشست رو کیر سهیل. مخصوصا اون کون گنده و گوشتیش. مامان بزرگ هم با دستش داشت کون زن دایی رو نوازش میداد. سرعت حرکات زن دایی تند تر شده بود. سهیل هم پهلوهای زن دایی رو گرفته بود و اونا رو بالا و پایین می کرد. مطمئنا آخ و اوخ زن دایی رفته بود هوا. چند دقیقه که تو این حالت بودند من دیدم که زن دایی حرکاتش رو متوقف کرد و کامل رو کیر سهیل نشست. یه چند ثانیه با هم صحبت کردند و تا اینکه زن دایی از رو کیر سهیل بلند شد. سهیل هم بلند شد. کیرش سیخ و صاف، رو به جلو ایستاده بود. بعدش زن دایی یه کم کسش رو مالید و بعدش رو زمین زانو زد و چهار دست و پا شد. سهیل هم رفت پشت سرش و اون هم رو زانو نشست و کیرش رو کرد تو کسش. مامان بزرگ هم پشت سر سهیل ایستاده بود. سهیل زانو زده سرش تا پستوناش میرسید. مامان بزرگ از پشت پستوناش رو می مالید به کمر سهیل و دستاش هم آورده بود جلو و سینه های سهیل رو می مالید و کلا به همه ی جاش دست می کشید. زن دایی هم از زیر داشت با پستوناش بازی میکرد. سهیل هم پهلوهای زن دایی رو گرفته بود و تو کسش تلمبه میزد. کیرش رو از اون فاصله من میدیدم که درمیاورد و با یه مکث محکم تا ته میزد تو کس زن دایی. بعد چند لحظه هم کیرش رو تو کسش نگه میداشت و فقط کونش رو تکون میداد. صحنه ی جالبی بود. سهیل به زن دایی چسبیده بود و مامان بزرگ هم به سهیل. تو اون گیر و دار من دیدم که سهیل یه مکثی کرد و دستش رو برد بین کیر خودش و کس زن دایی. احتمالا کیرش در اومده بود و داشت اون رو مجددا فرو میکرد توش. سهیل باز سرعت تلمبه زدناش رو بیشتر کرده بود. بدن زن دایی داشت به طرز زیبایی تکون میخورد. پستوناش تو هوا انگار داشتند میرقصیدند. مامان بزرگ هم پشت سر سهیل رو زانوهاش نشست. دستش رو برده بود دور شکم سهیل و خودش رو بهش چسبونده بود. صحنه ی باحالی بود. انگار که اون هم داشت سهیل رو میکرد. همچنان کیر سهیل میرفت تو کس زن دایی و موج باحالی رو باسنش ایجاد میشد. سهیل هم داشت به رفت و اومد کیرش تو کس زن دایی نگاه میکرد. یه کمی هم حشری شده بود. زن دایی رو محکم می کشید سمت خودش تا کیرش بیشتر بره تو کسش. مامان بزرگ هم یه کم از سهیل فاصله گرفته بود ولی همچنان داشت کمرش رو می مالید. سهیل یه چند تا تلمبه ی محکم که زد، من دیدم که زن دایی کاملا خوابید رو زمین. سهیل هم همون طور که کیرش تو کس زن دایی بود خوابید روش. مامان بزرگ هم داشت می خندید. سهیل بعد از یه مکث چند ثانیه ای، شروع کرد به تلمبه زدن. کونش رو من می دیدم که میومد بالا و محکم میرفت سمت کس زن دایی. چند لحظه بعد مامان بزرگ هم که هنوز داشت میخندید، نمی دونستم اونا داشتند چی به هم می گفتند، رفت و کامل خوابید رو سهیل!!!. زن دایی اون زیر داشت له میشد. سهیل هم پرس شده بود. سهیل اون وسط به زحمت داشت خودش رو تکون میداد. همراه سهیل، مامان بزرک هم خودش رو تکون میداد و کونش رو میاورد بالا و میبرد پایین. سهیل تو اون وضعیت چند تا تکون دیگه بیشتر نتونست بده و کاملا بی حرکت رو زن دایی خوابیده بود. یه چند ثانیه ای سه تاییشون بی حرکت رو همدیگه خوابیده بودند. حسابی هم داشتند می خندیدند. بعد مامان بزرگ از رو سهیل بلند شد و رفت سمت لباساش. سهیل هم نشست و زن دایی از زیرش خودش رو کشید بیرون. سهیل داشت کیرش رو می مالید تا باقی مانده ی آبش که ریخته بود تو کس زن دایی، بریزه بیرون. زن دایی هم بدون اینکه کسش رو تمیز کنه رفت و شرتش رو برداشت و پوشید. اما من دیدم که مامان بزرگ چند تا دستمال کاغذی از نمیدونم کجا بیرون آورد و داد دست زن دایی. زن دایی هم دست برد تو شرتش و حسابی می کشید رو کسش تا آب سهیل پاک بشه. مامان بزرگ هم همین کار رو انجام میداد منتها اون دیگه هنوز شرتش رو نپوشیده بود و راحت پاهاش رو باز کرده بود و داشت کسش رو تمیز میکرد. زن دایی بعد سوتینش رو هم پوشید و شلوارش رو انداخت تو پاش و بالا کشید. بعدش اون لباس یه سره اش رو هم تنش کرد و داشت خودش رو مرتب میکرد. مامان بزرگ هم تو همین حد فاصل، شرت و سوتین مشکیش رو پوشید و میخواست شلوارش رو بپوشه. بعد اون هم لباسش رو تنش کرد و سهیل هم که آماده شده بود سه تایی راه افتادند سمت اتاق تو مزرعه. تو همین رفتن سهیل وسط مامان بزرگ و زن دایی بود و با دستاش داشت کون اون دو تا رو می مالید. یه کم که نشستند، مامان بزرگ و زن دایی چادراشون رو سرشون کردند و پیاده راه افتادند سمت روستا. سهیل هم چند دقیقه بعد موتورش رو روشن کرد و تخت گاز برگشت. من هم اونا که حسابی دور شدند، از جایگاهم اومدم بیرون و از همون راهی که اومده بودم، برگشتم. احتمال اینکه سهیل برگرده زیاد بود. ممکن بود من رو تو مسیر اصلی ببینه. خلاصه من 15-20 دقیقه بعد از اونا رسیدم خونه ی دایی فریدون. سهیل سراغم رو گرفت که کجا بودی؟... من هم بهش گفتم: خونه ی خاله زیبا بودم
(قسمت بیست و هفتم) اون روز هم ناهار خونه ی دایی فریدون بودیم. مامان بزرگ و زن دایی مینا هم رفتاراشون کاملا طبیعی بود. انگار نه انگار که همین یه ساعت پیش داشتند به یه پسره ی دو برابر و سه برابر از خودشون کس میدادند! سهیل هم تو اون شلوغی اصلا به پروپای اون دوتا نمی پیچید. اون روز کلا حس و حالم نسبت به سهیل فرق کرده بود. با اینکه خودم بهش کون داده بودم و اون بود که زمانه خانم رو برام جورش کرد، ولی یه حس خاصی بهش داشتم. دوست نداشتم برم نزدیکش. با اینکه مطمئن بودم که شروع رابطه از طرف مامان بزرگ و زن دایی مینا هستش ولی باز اون حسه نسبت به سهیل از ذهنم بیرون نمیرفت. مطمئنا سهیا با نصف سن زن دایی و حدود یک سوم سن مامان بزرگ نمیتونست به اونا پیشنهاد سکس بده. با شناختی که من از مامان بزرگ و زن دایی داشتم میدونستم که اونا از سهیل سواستفاده کردند. سهیل اون زمان هم 4-5 سال از من بزرگتر بود و تازه 20 سالش شده بود ولی حتما این رابطه ریشه در چند سال پیش داشت و شاید هم سهیل تو سن و سال من که تازه بلوغ شدیم توسط مامان بزرگ و زن دایی به سکس کشیده شده باشه. ولی باز من راضی نمیشدم. عصر هم سامان گفت: بریم پیش سهیل... ولی من مخالفت کردم و با همدیگه رفتیم پایین روستا واسه گردش. شب هم من وسامان فقط خونه ی خاله زیبا موندیم. چون سامان یخورده احساس کسالت و سرگیجه میکرد. خاله سرشب یه جوشونده ی محلی براش دم کرد که یه یه ساعتی خوب بود. خاله هم که دید اوضاع سامان یه کم روبراه شده با بچه هاش رفت خونه ی دایی رستم. البته امشب هم با وجود اینکه سامان مریض احوال بود باز هم شروع کرد به کرم ریختن. بعد از رفتن خاله، سامان که دراز کشیده بود و من هم داشتم تلویزیون می دیدم. یه ساعتی که گذشت، من دیدم که اوضاع سامان داره بد میشه. یهو دوید سمت حیاط و شروع کرد به استفراغ کردن. من هم سریع رفتم سمت تلفن و به خونه ی دایی رستم زنگ زدم. دایی رستم هم چند دقیقه بعد با ماشین دومادش، شوهر مینو، اومد. زن دایی مینا و مامان من هم همراش بودند. من و سامان هم سوار شدیم و رفتیم به سمت درمونگاه روستا. وقتی رسیدیم، چند دقیقه بعد مامان بزرگ و مرجان و فریبا هم اومدند. دکتر که سامان رو دید گفت که چیزی نیست و یه سرم بهش وصل کرد. البته گفت که امشب رو هم اینجا بخوابه تا صبح که اگه مشکلی پیش نیومد فردا برگرده. زن دایی مینا پیشش موند و بقیه هم برگشتیم. من و خاله زیبا هم پیاده رفتیم خونه ی خاله. رفتیم به سمت شبی رویایی... من و خاله زیبا هم پیاده رفتیم سمت خونه ی خاله. سارا بغل من بود و ساناز هم بغل خاله. هردوشون خواب رفته بودند. رسیدیم خونه و بچه ها رو بردیم تو اتاق و من هم سریع پریدم تو حیاط تا برم دستشوئی. وقتی شاشم تموم شد و اومدم بیرون، میخواستم برم تو ساختمون، باز شیطون اومد سراغم که برم پشت پنجره ی اتاق خواب خاله و دید بزنم ببینم داره چیکار میکنه. آروم رفتم سمت پنجره. سرم رو آوردم بالا و دیدم خاله پیراهنش رو درآورده و با شرت و سوتین وسط اتاق ایستاده و داره دنبال لباسش میگرده. یه ست شرت و سوتین قرمز رنگ تنش بود. بعد یه لباسی رو برداشت. فکر کنم همون لباسی بود که اون شب پوشیده بود و داشت با مرجان و فریبا میرقصید. بعد لباس رو گذاشت رو زمین و دست برد شرتش رو از پاش درآورد. اون کون لختش هوش از سرم برده بود. بعد دست انداخت پشت کمرش و بند سوتینش رو هم باز کرد و اون رو هم همراه شرتش گذاشت تو کشوی لباسای زیرش. بعد دست برد و اون لباسش رو برداشت. وقتی پوشید مطمئن بودم که همون لباسه. بعد چراغ اتاق رو خاموش کرد و رفت بیرون. من هم از پشت پنجره رفتم کنار و وارد ساختمون شدم. اولین قدمی که گذاشتم تو هال، بوی عطر هوس انگیز خاله بود که به مشامم رسید. خاله زیبا، عطر هاش هم کیر آدم رو سیخ میکرد. خاله تو دستشوئی بود. من هم سریع رفتم و شلوارم رو عوض کردم و شلوار گرمکنم رو پوشیدم. بعد اومدم و جلو تلویزیون دراز کشیدم. تلویزیون رو روشن کردم و تو همین حین خاله هم از دستشوئی اومد بیرون. من هیچ وقت دوست ندارم تو دستشوئئ های تو ساختمون برم. آدم هزارتا سر و صدا تولید میکنه!!... خاله رفت تو آشپزخونه و گفت: مسعود!... بزن شبکه ی دو... امشب فیلم هندی داره... اون سال ها هنوز بودند کسانی مثل خاله زیبا که عشق فیلم های هندی باشند. من هم بهش گفتم: باشه خاله... هنوز شروع نشده... چند دقیقه بعد خاله با سینی چایی اومد تو هال. وقتی که خم شد تا اونا رو بذاره رو زمین، من اون لرزش پستوناش و اون قنبل کونش رو که دیدم، کیرم داشت بلند میشد. مخصوصا که میدونستم که خاله زیر لباسش شرت و سوتین نپوشیده. بعد خاله سریع رفت تو اتاقش و با یه پشتی برگشت. تو این حد فاصل من هم کیرم رو تو شرتم جابجا کردم تا جلو خاله ضایع نباشه. خاله اومد و پشتیش رو تو یه متری من انداخت. بعد نشست و دو تا چایی واسه من و خودش ریخت. موهاش رو از پشت بسته بود و حالت قشنگی داشت. بالای لباسش هم طوری بود که من قشنگ تا بالای سینه هاش رو میتونستم ببینم و معلوم بود. حتی من بالای خط پستوناش رو هم میدیدم. اون شب یه کم نگران حال سامان بود، ولی باز نسبت به شب های دیگه قبراق و سر حال تر بود. چایی مون که خوردیم، یه کم کانالا رو جابجا کردیم که تیتراژ فیلم هندیه شروع شد. خاله سریع بلند شد و رفت تو آشپزخونه. موقع بلند شدن من دیدم که لباسش کاملا رفته لای شیار کونش و اون دو تا باسناش از هم جدا شده بودند. انگار کونش لخته. خاله هم بی توجه به لباسش رفت تو آشپزخونه و سریع هم اومد بیرون. سینی رو گذاشت کنار و پشتیش رو تکون داد و اومد نیم متری من خوابید. گرمای بدنش رو من احساس میکردم. پاهاش رو همون طور که دراز کرده بود، انداخته بود رو هم و من مچ پاش رو میدیدم. سفید و تپل بود. اوایل فیلم، خاله بدجور رفته بود تو بهر فیلم ولی من کاملا حواسم به بدن خاله بود. فیلمه چندان دلنشین نبود. ولی تیکه های بدی هم توش نبودند. خاله هم دیگه کم کم غرولندهاش شروع شد و شروع کرد به بد و بیراه گفتن به فیلم. هر از چندگاهی هم یه کرم میریخت و یه نیشگونی از من میگرفت. گفتم که امشب اوضاعش مثل هر شب نبود! وسطای فیلم، تو یه صحنه ای از فیلم بازیگر زن، بالا تنه اش تو تصویر بود و چون لباس تنگ هم می پوشند این هندیا، پستوناش قشنگ از رو لباس مشخص بود. من هم ناخودآگاه تا این صحنه رو دیدم گفتم: اووف... عجب چیزی... خاله هم با خنده یه مشت زد روی شکمم که آخ من رفت هوا. بعد گفت: خیلی بی حیا شدی... من هم که خنده ام گرفته بود، گفتم: تقصیر من چیه خاله؟... برو به کارگردانش بگو که همچین لباسی رو تن زنه کرده... گفت: مگه چشه لباسش؟... من که بیشتر خنده ام گرفته بود گفتم: هیچی خاله... فقط تموم پستوناش افتاده بود جلو... خاله هم با خنده گفت: نه که تو هم بدت میاد... من هم گفتم: کی از یه همچین پستونای گنده ای بدش میاد؟... خاله بدتر جری شد و در حالیکه می خندید، به طرف من هجوم آورد. من هم پشتم رو بهش کردم و سرم رو بردم تو لاکم!!. خاله هم همون طور خوابیده محکم یه تیپایی زد در کون من!!! انگشت بزرگش رفت تو شیار کونم و بی اختیار کیرم یه تکونی خورد!!! بعد با خنده گفت: خیلی بی حیا شدیا مسعود!... من هم که دیگه داشتم از خنده روده بر میشدم، گفتم: چیکار کنم خاله... بعد خاله سر جاش خوابید و من هم در حالیکه هنوز از خنده نفس نفس میزدم، دراز کشیدم. دیگه کاملا روم به خاله باز شده بود. چند لحظه بعد خاله گفت: آقا طوری حرف میزنه که انگار سال هاست پستون بازه... من که باز از این حرف خاله خنده ام گرفته بود، گفتم: خوب خوشم میاد دیگه... خاله هم گفت: خب پررویی دیگه... فهمیدم که خاله امشب یه طوریش میشه. بهش گفتم: خاله خودت انصاف بده... کسی هم میشناسی که از پستون گنده بدش بیاد... این بار خاله خنده ی بلندی کرد و با دستش آروم زد تو سرم. من هم گفتم: دیدی خاله حرف حق جواب نداره؟... بعد هم خاله به شوخی پستوناش رو محکم گرفت و گفت: مواظب باشم اینا رو دید نزنی... من باز با صدای بلند خندیدم. دیگه علنا کاری به فیلم نداشتیم. حدود یه دقیقه گذشته بود که من دیدم که خاله برگشت سمت من و گفت: مسعود!... یه سوال ازت بپرسم راستش رو میگی؟... من هم که دیگه کاملا امیدوار شده بودم که امشب میتونم با خاله یه لاس درست و حسابی بزنم، گفتم: آره خاله... بپرس... گفت: مسعود!... تا حالا پستونای کی رو دیدی؟... من از این حرفش باز خنده ام گرفت. خاله هم با انگشتاش شکم من رو نیشگون محکمی گرفت که داد من رفت هوا. بعد گفت: کوفت... جواب من رو بده... من هم با داد گفتم: باشه خاله... باشه خاله... بعد شکم من رو ول کرد و مهربون تر شد و گفت: حالا بگو... گفتم: خیلیا رو... اکثر زنایی که تو خیابون می بینم و پستوناشون گنده است... گفت: منظورم پستون لخته... دیگه خاله رسما زده بود به سیم آخر. گفتم: خب اونا هم اتفاقی بوده... گفت: مثلا کیا؟... گفتم: مثلا مامان و مامان بزرگ و فریبا و زن دایی مینا و اینا... خاله بیشتر تحریک شد و گفت: چه جوری دیدیشون؟... گفتم: اتفاقی... بیشتر موقع لباس پوشیدن... بعد دیدم خاله با خنده گفت: حالا منظورت از اینا کی بود؟... فهمیدم که خاله منظورش خودشه. گفتم: هیشکی خاله... با خنده گفت: یعنی منظورت من نبودم؟... من هم خنده ام گرفته بود و گفتم: البته شما که تاج سرید... گفت: برو گمشو... این برو گمشو رو با یه لهجه ی باحالی میگه. بعد گفت: اون مال زمان بچگیت بود... الان دیگه باید آرزوی دیدنشون رو داشته باشی... من هم گفتم: حالا کی خواست ببینه... گفت: یعنی تو دوست نداری الان ببینیشون؟... با خنده گفتم: چرا دوست دارم... گفت: پس غلط زیادی نکن...
(قسمت بیست و هشتم) یه چند ثانیه که نگاهمون رفت سمت تلویزیون، من که دیدک تا تنور داغه باید نون رو بچسبونم، به خاله گفتم: خاله... یعنی الان هیچ راهی وجود نداره که من اون دو تا هندونه رو ببینم؟... خاله هم سریع با دو تا دستاش پستوناش رو محکم گرفت و گفت: ننننعععع... فهمیدم که این نه یعنی بله!!!. بلند شدم و سر جام نشستم. خاله هم یه لبخندی رو لباش بود ولی اصلا به من نگاه نمی کرد. فهمیدم که خاله آماده ی آماده است. با حالت التماس گونه ای بهش گفتم: خاله!... جون من اذیت نکن دیگه... باز خنده ای کرد و گفت: ننننععع... من هم سریع پریدم و رفتم رو شکمش نشستم!!. وزنم در برابر وزن خاله کم بود ولی با این وجود باز هم خاله آه و ناله میکرد که از رو شکمم بلند شو. تو همین حین هم دستاش رو از رو پستوناش برداشت و آورد طرف من تا به اصطلاح من رو از رو شکمش بلند کنه. من هم از این فرصت استفاده کردم و دست بردم و اون دو تا پستونای گنده اش رو از رو لباس گرفتم. دیدم که خاله تو همون لحظه ی اول یه آه شهوت آمیزی کشید. ولی بعدش باز شروع کرد به غرولند کردن. من هم پستوناش رو محکم تر فشار می دادم!. خاله یه جیغ کوچیکی کشید و گفت: مسعود کندیشون!... من هم بهش گفتم: درشون میاری تا ببینمشون؟... خاله هم گفت: آره مسعود... درشون میارم... فقط تو ولشون کن... تمام این حرفای خاله با یه حالت حشر گونه ای گفته میشد. من هم پستوناش رو ول کردم. خاله باز یه آهی کشید. بعد دست برد و زیپ جلوی لباسش رو باز کنه که به من گفت: فقط و فقط نگاه میکنیا... دست از پا خطا کنی، من میدونم و تو... من هم خنده ام گرفت و گفتم: چشم خاله... درش بیار... خاله هم زیپ لباسش رو باز کرد و یکی از پستوناش روانداخت بیرون. من تا چند ثانیه مات و مبهوت تماشای پستون گنده ی خاله بودم!. تا اینکه با صدای خاله به خودم اومدم که گفت: اوهویی... کجایی؟... مگه همین رو نمی خواستی؟... من هم به خودم اومدم و گفتم: چرا خاله... من عاشقشونم... بعد دستم رو بردم سمت پستونش و اون رو تو دستم گرفتم. یه کم مالیدم تا که خاله چند تا آه باحال کشید. من هم مالیدنم رو ادامه دادم و نوک پستونش رو می گرفتم و فشار می دادم. این حرکت باعث میشد که خاله از خودش بیخود بشه. چند لحظه بعد، خاله خودش اون یکی پستونش رو هم داد بیرون و من با دو تا دستام مشغول مالیدنشون شدم. خاله داشت کیف میکرد. بهش گفتم: خوشت میاد خاله؟... فقط سرش رو تکون داد، یعنی آره... یه حسی به من میگفت که خاله منتظره تا من برم و پستوناش رو به دهن بگیرم و واسش بخورم، از یه طرف هم می ترسیدم که ناراحت بشه اگه من این کار رو بکنم. دلم رو زدم به دریا و سرم رو بردم سمت یکی از پستوناش و نوکش رو گذاشتم تودهنم. برخلاف انتظارم، خاله اصلا هم ناراحت نشد تازه دستش رو هم گذاشت رو سرم و نوازشم میکرد. به نوبت پستوناش رو میخوردم. خاله هم دیگه پاهاش رو کامل دراز کرد و من هم که منتظر بودم، رو خاله دراز کشیدم. کیرم دقیقا رو کسش بود!. میدونستم که زیرش شرت نپوشیده. فقط شلوار من و لباس خاله مانع رسیدم کیر من به کسش بود!!. اینقدر پستوناش رو خوردم که احساس کردم شیر خاله راه افتاده. هنوز به ساناز شیر میداد. مطمئن هم بودم که داره کیرم رو رو کسش حس میکنه. چون مرتب زیر من داشت پاهاش رو تکون میداد. دیگه من هم کاملا حشری شده بودم. مطمئن بودم الان هر کاری که بکنم خاله هیچ اعتراضی نمیکنه. همین طور که داشتم شیر خاله رو میخوردم! دست انداختم و شلوار خودم رو هم تا زیر کونم کشیدم پایین. کیرم که باز رفت رو کس خاله، اون متوجه لخت بودن کیر من شد. یه خورده عصبی شد (تابلو بود که الکیه و داره فیلم بازی میکنه) و گفت: بیشعور... مگه قرار نبود که کاری باهام نداشته باشی؟... من هم بهش گفتم: من که کاری با تو ندارم خاله... یه کم که همراه شیر خوردنم، کیرم رو هم تکون دادم، دیگه خاله ساکت شد. البته مثل اینکه خوشش هم اومده بود، چون پاهاش رو بیشتر از هم باز میکرد. لباسش هم تا بالای زانوش اومده بود. با یه حرکت میشد اون رو زد بالا و کیرم رو بذارم لای چاک کسش. منتظر یه فرصت مناسب بودم. با این وجود از خوردن شیرهای خاله هم سیر نمی شدم. کیرم دیگه به آخرین درجه ی بلندیش رسیده بود. قشنگ لباس خاله رو برده بود پایین و من کس خاله رو اون زیر احساس میکردم. بی صبرانه منتظر بودم تا کیرم دومین کس زندگیم رو لمس کنه. تمام حواسم به پاهای خاله بود که یه لحظه پاهاش رو باز کرد. من هم مثل موشک دست انداختم زیر و لباسش رو دادم بالا و کیرم رو فرستادم رو کسش. خاله هم انگار که برق 220 ولتی بهش وصل شده باشه، سریع پاهاش رو بست. ولی من کارم رو انجام داده بودم و کیرم رو کسش بود و اون فقط با این کارش لذت من رو بیشتر کرد چون الان کیر من تو جای تنگ تری قرار گرفته بود. خاله پاهاش که بست، کیر من اون وسط قفل شد. خیسی کسش رو کاملا حس میکردم. خاله به شوخی گفت: بالاخره کار خودت رو کردی آشغال؟... من هم با خنده جوابش رو دادم: نه که خودت هم بدت میاد... از خیسی کست معلومه... خودم هم از اینکه خیلی راحت جلوی خاله اسم کس رو آورده بودم سرخ شدم یه لحظه!. خاله هم آروم زد تو سرم و گفت: واقعا که... به آرزوی دوران بچگیم که کردن خاله بود رسیده بودم. دیگه خیالم راحت بود که هیچ سدی امشب بین من و خاله وجود نداره. کیرم رو ازبین پاهای خاله کشیدم بیرون و رفتم کنارش نشستم. میخواستم پاهاش رو از هم باز کنم که نمیذاشت. داشت ناز میکرد وگرنه بی صبرانه منتظر بود که من به کارم ادامه بدم. یقین داشتم که خودش هم دلش میخواد. رفتم جلوش و با یه کم اصرار پاهاش رو باز کردم. کسش خیس خیس شده بود. رفتم یه کم جلوتر و کیرم رو کشیدم لای چاک کسش. صدای باحالی میداد. خاله خودش هم رفته بود تو حس و حال. سر کیرم رو گذاشتم رو کسش و فشار دادم جلو. خاله گفت: مسعود فقط یواش بکن... من هم خیلی آروم کیرم رو به جلو فشار میدادم. راحت میرفت تو کسش. کس خاله تنگ تر از کس زمانه خانم بود. هم سن خاله کمتر بود و هم اینکه مطمئنا زمانه خانم بیشتر از کسش کار کشیده بود!!! بدون هیچ مقاومتی از جانب خاله، کیرم رو سانت به سانت روانه ی کسش میکردم. نگاهم رو از رو کسش برداشتم و صورتش رو نگاه میکردم تا ببینم تو لحظه ی فرو رفتن کیرم تو کسش، چه حس و حالی داره؟. خاله چشماش رو بسته بود و زبونش رو داشت داشت دور لبش می چرخوند. با دستاش هم داشت پستوناش رو می مالوند. فهمیدم که کیفش کوکه!. کیرم دیگه جلوتر نمیرفت. نگاه کردم دیدم تا ته تو کس خاله رفته. تخمام هم چسبیده بود به سوراخ کونش. بعد کامل خوابیدم روش. یکی از پستوناش رو کردم تو دهنم و با نوکش بازی میکردم. خاله هم دستش رو برد پشت و می کشید رو کمر و پشت من. هنوز کیرم رو تو کسش تکون نداده بودم. خاله بهم گفت: اون تیشرتت رو هم در بیار... بعد خودش اون رو از سر من کشید بیرون. حالا من لخت لخت رو خاله خوابیده بودم. هنوز داشتم شیر می خوردم!. خاله هم دست برد سمت کون من و لمبرای کون من رو می مالید. انصافا کون نرمی داشتم!!. بعد بهم گفت: نمی خوایی هیچ کاری بکنی؟... من هم بالا تنه ام رو از رو خاله برداشتم و دستام رو سپر زمین کردم و کیرم رو تا نصفه از تو کس خاله درآوردم و تا ته زدم توش. خاله یه آهی کشید. آروم آروم سرعت تلمبه زدنم رو تندتر کردم. آه کشیدن خاله هم پشت سر هم شده بود. دیگه تا سر کیرم رو درمیاوردم و تا ته میزدم توش. چند باری هم کیرم در اومد که خاله سریع با دست اون رو گذاشت تو کسش. صدای شالاپ شالاپ برخورد کیر من با کس خاله، هال رو برداشته بود. آه کشیدن خاله هم بلندتر شده بود. بهش گفتم: یه وقت سارا بیدار نشه؟... گفت: نه... بیدار نمیشه... اگه هم بیدار شد متوجه میشیم... من هم سرعتم رو بالاتر برده بودم. یه کم که گذشت احساس خستگی تو دستام احساس کردم. به خاله گفتم: خاله دستام خسته شدن... اون هم گفت: بلند شو تا حالت رو عوض کنیم... من هم کیرم رو از تو کس خاله درآوردم و نشستم. خاله هم بلند شد و لباسش رو تو شکمش جمع کرد و پشت به من شد و چهار دست و پا رو زمین قرار گرفت. من هم پشت سرش قرار گرفتم. کیرم رو با کسش میزون کردم و همین که میخواستم بکنم توش، صدای گریه ی ساناز از تو اتاق خاله بلند شد!. خاله هم سریع از جاش پرید و دوید سمت اتاقش. تو راه تا برسه تو اتاق، لباسش رو انداخت و مرتب کرد. در اتاق رو باز کرد ولی اون رو کامل نبست. چراغ رو هم روشن کرد. من هم سر جام خوابیدم و تلویزیون رو نگاه میکردم. وسطای فیلم بود و من که هیچی ازش سر در نمیاوردم. کیرم سیخ سیخ بود. داشتم باهاهش بازی میکردم. یهو به ذهنم رسید که برم و ببینم که خاله داره چیکار میکنه؟. رفتم سمت در اتاق و یه کم بیشتر بازش کردم. خاله هم نشسته بود و ساناز هم رو پاهاش و داشت بهش شیر میداد. من رو که دید با اشاره بهم گفت که برو کنار... من هم نرفتم و با دیدن خاله داشتم کیرم رو می مالیدم. خاله آروم بهم گفت: نمالش آبت میاد... بعد از حدود یه دقیقه خاله، ساناز رو که خواب رفته بود، رو خوابوند و اومد سمت در. چراغ اتاق رو خاموش کرد و در رو هم بست و اومد بیرون.
(قسمت بیست و نهم) بیرون که اومد لباسش رو کامل از سرش درآورد. حالا لخت لخت شده بود. من با دیدن اون هیکل سکسیش رفتم سمتش و بغلش کردم. خاله که انگار شهوت زده بود به سرش، سریع من رو از خودش جدا کرد و گفت: بیا بکن که دارم می میرم... بعد سریع رو زمین چهار دست و پا شد و کمرش رو برد پایین و کونش رو تا جایی که میشد داد بالا. قشنگ کس و کونش از هم باز شده بود. من هم باز رفتم پشتش و کیرم رو با سوراخ کسش تنظیم کردم. سرش رو فشار دادم تو که کس خاله بقیه ی کیرم رو هم بلعید. کیرم تا ته رفت تو. یه کم مکث کردم. داخل کسش واقعا آتیش بود. داغ داغ. بعد آروم شروع کردم به تلمبه زدن. کسش گشاد بود ولی چسبندگی خاصی داشت. کیرم رو که درمیاوردم، لایه های کسش همراه کیرم میومد عقب و همراه کیرم باز میرفت جلو. تا ته کسش میزدم. خاله فقط آه و ناله میکرد. صدای شالاپ شالاپ باحالی می داد. کون خاله و باسنش گنده بود. یعنی پهنای کونش از پهنای بدن من بیشتر بود. یه موج باحالی میفتاد رو کونش وقتی من تلمبه میزدم. خاله کم کم داشت به حرف میومد... میگم مسعود! کیرت هم بد نیستا!!... من هم با خنده گفتم: نظر لطفته خاله!... یه کم دیگه که تلمبه زدم، به خاله گفتم: خاله!... کیر آقا منوچهر از کیر من خیلی گنده تره؟... گفت: آره عزیزم... کیر منوچهر از مال تو گنده تره... جیگرم حال میاد وقتی من رو میکنه... گفتم: خوش به حال تو و آقا منوچهر... راستی خاله کیرمن هم بهت حال میده؟... خاله خنده ی بلندی کرد و گفت: آره قربونت برم... کیرت به نسبت سنت خوبه... فعلا که یه بار من رو ارضا کرده... برام جالب بود که من تونستم خاله زیبا رو ارضا کنم. گفتم: خاله کی ارضا شدی که من نفهمیدم؟... گفت: همون اول کار که شروع کردی... با گفتن این حرفا از طرف خاله، من هم سرعت تلمبه زدنم رو بیشتر کردم. برام جالب بود که خاله رو تونستم ارضا کنم. حسابی که باز تلمبه زدم، به خاله گفتم: ولی خاله... خودمونیم حالا... بیشتر زحمت این کیر رو خودت کشیدیا... خاله هم با خنده گفت: آره یادمه... آدم تو مضیقه که باشه از کوچکترین وسیله استفاده میکنه... من هم خنده ام گرفت و بهش گفتم: و اون کوچکترین وسیله هم من بودم... خاله گفت: آره دیگه... من با تو راحت تر بودم... بعد چند تا تلمبه ی دیگه گفت: آبت نمی خواد بیاد... زانوم درد گرفت... گفتم: الان میاد خاله... بعد تمرکزم رو بردم سمت اومدن آبم تا خاله هم زیاد اذیت نشه. حدود یه دقیقه که تلمبه ردم احساس کردم آبم داره میاد. گفتم: داره میاد خاله... کجا بریزم؟... گفت: بریز همون جا تو کسم... گفتم: خاله یه وقت حامله نشی؟... گفت: نترس... بریز توش... اولین فوران آبم که اومد، کیرم رو تا ته تو کس خاله نگه داشتم و چند تا آه بلند کشیدم. خاله هم که متوجه اومدن آب من شد، خودش رو به سمت من هل داد تا کیر من بیشتر بره تو کسش. من هم از پشت فشار میدادم. کیرم تا ته ته ته کسش رفته بود. آبم هم داشت با فشار خالی میشد. خاله هم آه و ناله اش دراومده بود. میگفت: جووون... جووون... نوش جونت عزیزم... نوش جونت... بعد که فهمید من تمام آبم تخلیه شده، کامل رو زمین خوابید. من هم خوابیدم روش. در گوشش آروم گفتم: ممنون خاله... خیلی حال داد... خاله هم گفت: قابلی نداشت عزیزم... من هم حال کردم... کیرم که خوابیده بود، خود به خود از تو کس خاله اومد بیرون. من هم از رو خاله اومدم کنار و بغلش به کمر خوابیدم. نگاهم به سقف بود. هنوز یه جورایی تو شوک بودم. هنوز باورم نمیشد که خاله رو کردم. تازه، آبم رو هم تو کسش خالی کردم. با وجود اینکه هنوز یه دقیقه نبود که آبم خالی شده بود، باز با این فکرا کیرم یه تکون کوچیکی خورد. تو رویای خودم بودم که خاله در حالیکه پشتش هم به من بود گفت: مسعود برو دستشوئی بشاش تا آبت تو کیرت نمونه... بده برات... من هم بلند شدم و رفتم سمت دستشوئیه تو هال. وقتی داشتم میرفتم هم یه نگاه به هیکل لخت خاله انداختم. به شکم خوابیده بود. طرز خوابیدنش هم طوری بود که انگار واقعا خوابه. خط باسنش هم بدجور آدم رو هوسی می کرد. کیرم باز داشت یه تکونایی میخورد. رفتم تو دستشوئی و رو سنگ نشستم. با یه کم فشار، شاشم اومد. یه کم آب منی هم همراهش اومد بیرون. حسابی که سبک شدم، باز رفتم تو فکر خاله. همزمان هم داشتم کیرم رو می مالیدم. کیرم داشت دوباره سیخ میشد. ولی یه کم درد داشت. چون تازه آبم اومده بود. خلاصه کیرم رو شستم و اومدم بیرون. خاله هنوز تو همون حالت خوابیده بود ولی یه پاش رو جمع کرده بود تو شکمش و کس و کونش رو از لای پاش انداخته بود بیرون. آب کیر من هم از تو کسش اومده بود بیرون و داشت رو رونش میومد پایین. من رفتم کنارش و به پهلو گرفتم خوابیدم. حالا کرم ریختن من گل کرده بود!... محکم زدم رو کونش و گفتم: آفرین به آقا منوچهر ببین چی ساخته... خاله هم فقط یه ناله ای کرد و گفت: نکن مسعود.. حوصله ندارم... من خودم رو کشیدم پایین تر و یه کم هم بلند تر شدم و دستم رو فرستادم لای پای خاله. با انگشتم آب کیرم رو می مالیدم دور و بر کسش و رو سوراخ کونش. سوراخ کونش رو که دیدم، مال اون هم تیره شده بود و خط انداخته بود. مشخص بود که از این سوراخ هم حسابی استفاده شده!!! بهش گفتم: خاله!... آقا منوچهر از عقب هم تو رو میکنه... خاله گفت: آره... بد جور هم... اون که عاشق کون منه... واسه کونم می میره... من هم به خنده گفتم: واقعا؟... خاله گفت: اوهووم... واقعا... من از فکر اینکه اون کیر گنده ی آقا منوچهر بره تو کون خاله داشتم حشری تر میشدم. یه کم آب کیر با انگشتم زدم رو سوراخ کونش و انگشتم رو فرستادم توش. خاله هیچی نگفت. فقط تو همون لحظه ی اول یه کم سوراخش رو سفت گرفت، ولی بعدش دیگه آروم آروم بود. انگشتم رو تا ته میکردم تو کونش و در میاوردم. سوراخ کونش رو حسابی گشاد کرده بودم. بد جور هوس کون خاله کرده بودم. بهش گفتم: خاله!... میذاری از کون هم بکنمت؟... خاله گفت: مگه هنوز هم جون داری؟... گفتم: آره... کیرم تازه داره بلند میشه... خاله برگشت. کیر نیم شق من رو که دید، دستش رو آورد و اون رو گرفت. با رفتن تو دست خاله، کیر من سیخ تر میشد. خاله خندید و گفت: تو دیگه چه جونوری هستی؟... همین الان آبت اومد... من هم بهش گفتم: تقصیر این کون باحالته که کیر خوابیده رو سیخ میکنه... بعد من رفتم رو پاش نشستم. بادستام لمبرای گنده اش رو باز کردم. سوراخ کونش هنوز باز بود. یه تف گنده انداختم رو سوراخش که بیشترش رفت تو کونش!. کیر خودم رو هم تفی کردم و سرش رو گذاشتم رو سوراخش. به خاله گفتم: بکنم توش؟... خاله گفت: آره ولی آروم بکن... من هم کیرم رو روونه ی کون خاله کردم. این بار هم من هیچ عکس العملی از جانب خاله ندیدم. به جز آه و ناله ای که از سر شهوت می کشید. کم کم کیرم رو فرستادم جلو. تا یه جایی که دیگه هر چی زور میزدم کیرم جلوتر نمی رفت. شکمم خورده بود به کمر خاله. لمبرای گنده ی کونش نمیذاشت که کیرم جلوتر بره. با این وجود شروع کردم به تلمبه زدن. از کسش تنگ تر بود ولی باز کیر من خیلی راحت توش عقب و جلو میشد. خاله هم سوراخ کونش رو باز و بسته میکرد و همین باعث میشد که فشار باحالی به کیرم بیاد و لذت من بیشتر بشه. کیرم که میخواستم بفرستم توش، خاله سوراخش رو می بست و وقتی که میخواستم دربیارم، خاله خودش رو شل میگرفت. بهش گفتم: خاله!... با سوراخت کیرم رو قیچی نکنی!!... با این فشاری که تو میدی... خاله خندید و گفت: کیر پسری که بره تو کون خاله اش رو باید هم قیچی کرد... با این حرفش هر دومون خندمون گرفت. بهش گفتم: نه که خودت هم بدت میاد؟... خاله گفت: من که عاشقتم مسعود جان!... من هم گفتم: من هم دوستت دارم خاله... بعد من یه کم سرعتم رو زیادتر کردم و دیدم که خاله هم اون فشاری که با سوراخش به کیرم میداد رو متوقف کرد. بهش گفتم: خاله!... چرا دیگه با سوراخت فشار نمیدی؟... خاله گفت: گفتم شاید اذیت بشی؟... گفتم: نه خاله... تازه داشتم کیف میکردم... خاله گفت: باشه... و باز شروع کرد به باز و بسته کردن سوراخ کونش. من هم سرعتم رو کم کردم. خیلی باحال بود. با هر فشار من کونش رو می بست و باز میکرد. خاله گفت: مسعود!... کیرت چرا بیشتر نمیره تو؟... گفتم: خاله تقصیر این لمبرای گنده ی کونته که نمیذاره کیرم بیشتر بره داخل... گفت: خب صبر کن تا من بلند شم لای باسنم رو باز کنم تا بیشتر بره تو... اینجوری که حال نمیده... بعد به من گفت: آروم بلند شو تا من هم بلند بشم... کیرت هم بذار همون تو باشه... در نیاریا... من هم همزمان که خاله داشت بلند میشد، خودم رو همراه خاله بلند میکردم. کیرم هم از تو کونش تکون ندادم. خاله اومد بالا و کاملا به صورت چهار دست و پا شد. سرش رو گذاشت رو بالشت و دستاش رو آورد و لمبرای کونش رو از هم باز کرد. حالا جا برای بیشتر فرو کردن مهیا بود!. کیرم که تو کونش بود، همون مقداری هم که بیرون بود رو با یه فشار دادم تا ته رفت. خاله یه آخی گفت و پشتش هم یه جوونی... بهش گفتم: خاله!... کیرم تا ته تو کونته... گفت: جوون... حالا دارم حال میکنم... بزن... کیرت رو تکون بده تو کونم... من هم دستم رو گذاشتم رو کمرش تا مزاحمش نشم و شروع کردم به تلمبه زدن. همزمان هم به رفت و آمد کیرم نگاه میکردم. تا خایه هام میکردم تو کون خاله و درمیاوردم. سوراخش هم همراه کیرمن عقب و جلو میشد. گرمای خاصی هم داشت کونش. دیگه سرم رو گرفتم بالا و تندتند تو کونش تلمبه میزدم. شدت ضرباتم طوری بود که خاله به جلو پرتاب میشد و برای اینکه تعادلش رو حفظ کنه، دستاش رو از رو کونش برداشت و گذاشت رو زمین. باز لمبرای کون خاله به هم چسبید. برای من این حالت لذت بخش تر بود چون کیرم تو مسیر رفت و برگشتی که داشت، بیشتر مالیده میشد به لمبرای کون خاله. ولی برای خاله نه... اون دوست داشت که کیرم تا ته بره تو کونش. همون طور که تو کونش تلمبه میزدم، دستم رو هم بردم زیر و شکم گوشتیش رو گرفتم و می مالیدم. انگشتم هم میکردم تو نافش. خاله میگفت: نکن مسعود!... قلقلکم میشه... من هم چند تا ضرب زدم رو شکمش. بعد خاله گفت: مسعود!... زانوهام مال سری قبلی درد داره... پاشو یه حالت دیگه بکن... من هم کیرم رو از تو کونش در آوردم و خاله هم بلند شد و چند تا نفس بلند کشید و کونش رو هم مالید و گفت: کونم رو پاره کردی مسعود... بعد گفت: من به کمر می خوابم، پاهام رو میدم بالا و تو بیا بکن... گفتم: هر جور که تو راحتی خاله... بعد خاله به کمر خوابید و پاهاش رو باز کرد برد بالا و با دستاش بالا نگهش داشت. من هم رفتم جلوش نشستم. کیرم رو تفی کردم و گذاشتم رو سوراخش و تا ته کردم تو کونش. تو این حالت کیرم تا ته کون خاله میرفت. پاهاش کاملا از هم باز شده بود. افتادم رو خاله و تو کونش تلمبه میزدم. یکی از سینه هاش رو هم گذاشتم تو دهنم و می مکیدم. خاله هم بد جور شهوتی شده بود. محکم پشت من رو گرفته بود و به خودش فشار میداد. میگفت: آخ جوون... چه کیفی میده مسعود... کونم رو پاره کردی... خاله فدات بشه... و از این حرفا. من چون سرعت تلمبه زدنام رو کمتر کرده بودم، خاله باز همون کار قبلی رو میکرد. یعنی سوراخ کونش رو باز و بسته میکرد. من تو این حالت و با اون فشاری که خاله بهم میداد، دیگه بیشتر از این نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. آبم داشت میومد. گفتم: خاله آب من داره میاد... کجا بریزم؟... خاله با شنیدن این حرف انگار بیشتر حشری شد و من رو بیشتر به خودش چسبوند و گفت: همون جا بریز عزیزم... بریز تو کونم... بریز تو کونم... و با اولین فشار آب من تو کونش، یه جیغی کشید و مرتب میگفت: جوون... جوون... آب من که کامل اومد، از رو خاله پا شدم، چون داشت اذیت میشد. آبم من داشت از تو کونش برگشت میخورد!!. خاله سریع دستش رو گذاشت رو سوراخ کونش و رفت سمت دستشوئی. من هم دیگه کیرم کاملا خوابیده بود. به کیرم نگاه کردم. یه ذره هم کثیف نشده بود. این نشون میداد که کون خاله تمیزه تمیز بوده. خاله در دستشوئی رو نبسته بود. من هم بلند شدم و رفتم دم در دستشوئی. خاله رو سنگ نشسته بود و داشت شلنگ آب رو میکرد تو کونش و آب رو با فشار میداد تو تا کونش تمیز بشه. همراهش یه خورده کثافتا هم بیرون میومد ولی زیاد نبود. همون طور که ایستاده بودم به خاله گفتم: خاله!... آقا منوچهر هم آبش رو میریزه تو کونت؟... خاله خندید و گفت: اوووووو... اونکه کار همیشگی شه... این کونم که می بینی اینقدر گنده شده، با زحمتای کیر آقا منوچهر و آب کیرش این جوری شده... بعد هم خندید. خاله حسابی که خودش رو شست، بلند شد و گفت: بیا خاله... تو هم خودت رو تمیز بشور تا مریض نشی... از کنارم که رد شد دستی کشید رو کونم و به شوخی گفت: خودمونیم مسعود... تو هم کون بدی نداریا... من هم با خنده کونم رو گرفتم سمتش با دست لاش رو باز کردم و گفتم: قابلی نداره... این کون ارث فامیلیه... خاله هم سریع انگشتش رو آورد سمت سوراخ کونم و کرد توش. داد من رفت هوا. یه متر پریدم جلو و رفتم تو دستشوئی. گفتم: چیکار کردی خاله؟... دردم اومد... خاله هم قاه قاه داشت می خندید. گفت: تا تو باشی دیگه از این کارها نکنی... من هم خودم رو شستم و اومدم بیرون. خاله لباساش رو برداشته بود و رفته بود تو اتاقش. من هم لباسام رو پوشیدم و اینقدر خسته شده بودم که سرجام دراز شدم.