انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 10 از 23:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  22  23  پسین »

Labkhand Siah | لبخند سیاه


زن

 
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۸۹

اون شب وقتی به بستر رفتیم انگار دو تایی مون هماهنگ بودیم
-عزیزم ..فتانه امشب استراحت می کنیم دیگه
-هرچی شوی من بگه
-فدای تو فتانه خوشگلم
-من در اختیارت هستم ..
ولی می دونستم که اونم از خداشه که یه امشبو بهش استراحت بدم .. نیمه شب صدای شدید اس ام اس از خواب بیدارم کرد .. چند تا پیام پشت سر هم اومد . خودمو زدم به خواب تا ببینم عکس العمل همسرم چیه
-فرهاد بیداری ؟ عزیزم دوستت دارم .
چیزی نگفتم . تر جیح دادم سکوت دادم تا عکس العمل بعدی اونو ببینم .
--عزیزم اگه دلت می خواد من بیدارم .. سکوت کردم . اون از تخت اومد پایین . صدای دور شدن اونو می شنیدم و صدای باز و بسته شدن در توالت رو . آروم از جام پا شدم . رفتم سمت توالت .. اون پشت , گوش وایسادم .. صدای بازی با صفحه کلید موبایل اونو می شنیدم که احتمالا داشت یه پیامهایی می نوشت و ارسال می کرد .. بازم براش پبام میومد .. لحظاتی بعد صدای فتانه رو می شنیدم که خیلی آروم با یکی حرف می زد
. -بس کن .. دست از سرم بر دار . اگه منو آبرومو دوست داری ولم کن . الان این نصف شبی چیه این کارا .
اون وقتی که باید ثابت کنی دوستم داری از این خبرا نیست . چی ؟ بهت بگم دوستت دارم ؟ برو بابا تو هم دلت خوشه .. خواهش می کنم ولم کن . یه سری ار حرفاشو هم نفهمیدم چون صداش یهو میومد پایین . داشتم به این فکر می کردم که اگه زنم دلش نمی خواست و دوست نمی داشت که مهرام براش پیام بفرسته و اون بخونه می تونست همون اول موبایلشو خاموش کنه . این بهترین راه فرار اون از مزاجمت های اون دیوانه بود . و در واقع ساده ترین راه . حس کردم اون دوست داره که عشق سابقش نازشو بکشه و اونم طاقچه بالابذاره .. کسی که این جور ناز می کنه و دل دل کندن از بازیهای عشق سابقشو نداره آخرش معلومه که جی میشه .. با این که این ماجرایی بود که می شد حدس زد و بار اولی نبود که با این موضوع روبرو می شدم ولی احساس رنج می کردم . چرا باید اون این قدر احمق باشه .. چرا از یه سوراخ دوبار باید گزیده شه . اگه مرد دیگه ای فریبش می داد ممکن بود این قدر تعجب نکنم البته می تونست این توجیه رو بیاره که همه اینا به خاطر عشقه .. حس کردم دیگه صدای بازی با صفحه موبایل نمیاد . فوری بر گشتم سر جام .. داشتم آتیش می گرفتم . این که یک بار دیگه شاهد اون باشم که اون داره به من خیانت می کنه . خودشو به کسی سپرده که زندگی ما رو زندگی حداقل سه نفرو به تباهی کشونده ... با این که ته دلم اصلا حوصله ای برای سکس نداشتم ولی به خاطر نوعی حسادت و مهم تر از اون واسه این که حال زنمو بگیرم و خلاف خواسته اون بخوام باهاش سکس کنم و یه ضد حالی بهش زده باشم تصمیم گرفتم که بیداری خودمو نشون بدم . خیلی آروم کنارم دراز کشید . فقط یه شورت نازک پاش بود . یه پهلو و سمت چپ من دراز کشید و منم دست چپمو دور کمرش گذاشتم
-فرهاد بیداری ؟
-همین الان بیدار شدم . وقتی که اومدی کنارم
-رفته بودم دستشویی
-حس می کنم که از خواب سیر شدم و گرسنمه
-پاشم برات یه چیزی درست کنم ؟
-نه غذا آماده هست .
-می خوای منو بخوری ؟ تو که سیر بودی
-کدوم آدمو دیدی که همیشه سیر باشه
. -من به خاطر سلامتی تو میگم که استراحت کنی
-فتانه .. تو خودت گفتی که در اختیار منی .
دو تا دستامو گذاشتم رو کونش . اونا رو به دو سمت باز و بسته شون می کردم . قسمت کسش به اندازه کافی نور بهش نمی رسید تا ببینمش ولی بازم این تصور که کیر مهرام از همین سمت داره این فضا رو می شکافه و میره توی کس و اونم با ناله هاش میگه بکن بکن حرصمو در می آورد .
-فتانه من می خوام .
-هر کاری دوست داری انجام بده
. -می خوام بکنم توی کست .
-بکن .. بکن .. فکر استراحت خودت هم باش .
-غصه منو نخور . من هرچی اعصابم آروم تر باشه بهتره
-همه آدما همینن . غیب گفتی
.این تصور که کیری دیگه جای کیر من میره توی کس فتانه بازم یه هیجان و تاسف و درد خاصی رو در من به وجود آورد . شاید می خواستم بهش نشون بدم که نمی تونه از کیر من فرار کنه و شاید هم می خواستم قدرت کیر خودمو بهش نشون دم . با تمام توانم بهش حال بدم .. بهش بگم اگه اینه نهایت اون چیزی که طالبشی می تونی همین جا در همین بستر و پیش من به دست بیاری . اون اگه زن پاک و خالصی می بود می تونست واقعیتو به من بگه . بیاد بگه که این پسر مزاحمش شده . نترسه حرفشو بزنه .. اون وقت شاید برام دوست داشتنی تر از قبل هم می شد . می تونستم اونو بی ریا احساس کنم . کف دستمو گذاشتم روی کسش . تا یکی دو روز قبل با چند اشاره خیس می شد ولی حالا چند برابر اون فعالیت کردم و دستمو روی کسش حرکت داده و چنگش گرفتم تا خیسی کسشو به اندازه ای رسوندم که حس کردم می تونم بدون این که دردش بیارم کیرمو بکنم توی کسش . خودمو قانع کردم که دارم لذت می برم . اما کیرم بیشتر برای چیزای دیگه و به انگیزه اونا شق شده بود با این حال با لذت سر کیرمو به سوراخ کس فتانه فشار داده و یواش یواش کیرمو به طرف جلو حرکتش دادم .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۹۰

کیرمو که حس می کردم با هیجان خاصی رفته توی کس فتانه به سرعت می کوبوندم به کسش و خیلی آروم شونه هاشو می مالوندم . انتظار داشتم مثل این چند وقتی هیجان خودشو نشون بده . ولی اون سکوت کرده بود .
-عزیزم خوشت نمیاد ؟
-چرا لذت می برم .
-پس چرا این قدر ساکتی .
-خب چی بگم همش که نمیشه حرف زد .
به کارم ادامه دادم . با چند ضربه دیگه حس کردم داره به صورتش چین میندازه . کاملا حالتشو زیر نظر داشتم . در شرایطی نبود که بشه گفت داره لذت می بره .
-فتانه چته ؟
-نمی دونم چرا زیر شکمم دور رحمم اطراف نافم یه درد خاصی داره شاید علائم قبل از پریود باشه
-ولی تو که قرص می خوری ..
-آره یادم نبود . نمی دونم چرا این روزا حواس پرت شدم .
-شاید بد غذایی کرده باشی و درد معده و روده داری .
-فکر نکنم .
با خودم گفتم حالا که درد روده نداری میشه کیرو کشید بیرون و اونو فرو کرد به جای دیگه . همین کارو هم کردم . دو طرف کونشو باز کردم . تا اونجایی که می شد . قبل از خیانت و دوست پسر گرفتن فتانه سوراخ کونش حتی در حالت خوابیده و یکی دوباری که دو تا قاچای کونشو به دو طرف باز کرده بودم یه حالت خیلی ریزو مگسی داشت ولی الان که این کارو می کردم به اندازه یه سکه طلا و شایدم بزرگتر حفره ای رو می دیدم که اونو محصول کار معشوق زنم می دونستم . بازم به یاد درد ها و رنج های زندگیم افتادم . انتظار اینو نداشتم که به این زودی شروع شه . هر چند هنوز واسه قضاوت زود بود و شاید برای بازگشت و برگردوندن ورق دیر نبود ولی چه کاری می تونستم بکنم ؟ این جور مواقع یک مرد چه کاری باید انجام بده ؟ یعنی برم به فتانه بگم که من می دونم تو و مهرام پریشب توی ماشین اون با هم حرف زدین و اون تو رو بوسیده و تحت تاثیرت قرار داده ؟ با این کارم چند روز می تونم زنمو از معشوقش که حالا ازش نفرت داره و یا حس می کنه که نفرت داره دور داشته باشم . این دور نگه داشتن از اون چه فایده ای داره . اون عشق و محبتو در من پیدا نمی کنه .. من باید چیکار کنم . . با این که کون فتانه در همون حالت در میان دو تا دستای من بود ولی اون اصلا حرفی نزد که ولم کن و دردم گرفت و از این حرفا . انگشتمو فرو کردم توی کونش .. یه لحظه یه تکونی خورد
-داری چیکار می کنی
-چی شده مگه
-هیچی فکر کنم خوابم برده بود .
اون خواب بود و من در غرق در دنیای خودم و اندیشه هام بودم . انگشتمو همین جوری توی کونش حرکت می دادم . خسته شده بودم از این فکرا وکارای تکراری . چند روز پیش هم همین کارا رو کرده بودم . کونشوطوری چک کرده بودم که انگاری می خوام یه جنس اصل و فابریک بخرم . من اونو نخریده بودم . اون جزیی از وجود و زندگی من بود که طی پیوند مقدسی به نام از دواج در کنار هم قرار گرفتیم . ولی زندگی و تلخیهای اون , منو از همه چی بیزارم کرده بود .. دستمو از پهلو رو کس فتانه گذاشتم .
-عزیزم دردت بهتر شد ؟
-نه هنوز ..
-برات قرصی چیزی بیارم . خودت این جور مواقع چه دارویی بیشتر بهت می سازه .
-بخوابم خوب میشم .
اینو که گفت لجم گرفت . لعنتی این کون بر مهرام حلاله و بر من حرام ؟ حالا می دونم چیکارش کنم . کیرمو یه ضرب کردمش توی کون فتانه .. با همه رنجهام اون لحظه اول یه حالی کردم که انگار دارم برای اولین بار در زندگیم کون می کنم . حالا بیشتر از روزای قبل گشادی رو حس می کردم . فتانه هم دیگه اصراری نداشت که دردش می گیره . یکی دوبار خودشو جمع کرد . چون هر چی باشه و هر چقدر هم گشاد باشه واکنش در یه حدی طبیعیه . خونم به جوش اومده بود و. دوست داشتم جیغ بکشه . فریاد بزنه .. به طرف جلو فشار آوردم . دوست داشتم دیواری رو بشکنم و برم . ولی نمی شد ..
-حالت خوب نیست فرهاد ؟
-من حالم خوبه . خیلی هم خوبم .
-چیکار می کنی . گفتم هر جوری که دوست داری با من حال کن ولی نه این جوری.
-چیه ؟ کیرم که خیلی راحت داره توش حرکت می کنه .
-مگه من گفتم سخت میره .یه جوری بزن که دردم نگیره .
-ببینم بذارم توی دهنت درد نمی گیره ؟
صحنه فیلمهای اون و معشوقشو مجسم می کردم .. اون غلتیدنهاش .. وقتی که دستا و پاهاشو به دو طرف باز می کرد و با تمام وجودش می خواست که عشقش روش دراز بکشه و از وجودش لذت ببره . عوضی در مدت کوتاهی چه بلایی بر سر کون زنم آورده بود ! دیگه به درد من نمی خورد . تصمیم گرفتم آبمو توی کونش خالی کنم . احساس داغی شدیدی هم می کردم . فتانه هم کونشو می گردوند تا با پیچوندن کیر من بیشتر تحریکم کنه و زود تر آبم بیاد و از شر عشقبازی خلاص شه .. خودمو به پشتش چسبوندم و با حرکات کیر من و گردش کون اون می رفت تا یک بار دیگه مثل دفعات قبل با تمام حس و توان توی کونش خالی کنم .. این کارو کردم . دستمو گذاشتم رو شکمش و اونو به طرف خودم فشارش دادم .. ولش کردم و رفتم به سینه هاش چنگ انداختم . گاه این فشارو با یه غیظ خاصی انجام می دادم .
-اوووووفففففف داره میاد .. فتانه تکونش بده .
-می دونم چیکار کنم . کونمو می چسبونم و حرکتش میدم .
تا می تونست آبمو کشید .. این حرکتشو با مهرام هم دیده بودم . بعد از دقایقی اون خیلی راحت خوابید و من با اعصابی ناراحت و از این که فردا چی میشه و چه باید کرد به بدن برهنه اش نگاه کرده به این فکر می کردم که آیا اون بازم خیلی راحت خودشو در اختیار مهرام می ذاره ؟ و اون وقت دو تایی شون می شینن و به ریش من ساده لوح می خندن ؟ .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۹۱

رسیده بودم به خونه اول .. به همون جایی که ازش شروع کرده بودم . همون فیلمبرداری .. به دقت اونو زیر نظر داشتن و توجه شدید به خوندن خاطراتش .. این که اونو بیشتر تنهاش بذارم تا اون کارایی رو که دوست داره انجام بده . جونم به لبم رسیده بود . چیزی که بیشتر از خود خیانت اذیتم می کرد وقتی بود که برای این کارا تلف می کردم . دیگه مثل سابق نمی تونستم در امر تجارت و خرید و فروش ملک و ماشین موفق باشم . آخه بی خیال بودم و اهمیتی نمی دادم . قانع شده بودم . خیلی با خودم فکر کردم . بی خوابی رو تحمل کردم تا بتونم خودمو قانع کنم که بر خودم مسلط باشم . این جوری راحت تر می تونستم با فتانه مبارزه کنم . این بار مجبور بودم شکستش بدم . چون اگه این کارو نمی کردم خودم زمین می خوردم .. زمینشو که خورده بودم .. با خاک هم که یکسان شده بودم . اما مثل یک خاکی می شدم که می رفت تا زیر خاکهای دیگه دفن شه . صبح که شد دیگه اون تمایلی رو که روزای اخیر برای بیدار شدن و صبحونه دادن به من داشت بهم نشون نداد . منم شروع کردم به نازشو کشیدن . می خواستم بهش نشون بدم که دوستش دارم و از کاراش خبری ندارم . البته بازم زود بود که در این مرحله قضاوت صحیحی داشته باشم ولی به مصداق این که سالی که نکوست از بهارش پیداست این مسائلو واسه خودم تجزیه و نحلیل کرده اون نتیجه شومی رو که می خواستم می گرفتم .
-عزیزم خیلی خوشگل تر نشون میدی این روزا.
-چشات خوشگل می بینه فر هاد .
-روز به روز بیشتر بهت علاقه مند میشم .
-منم همین طور
-خیلی اذیتت می کنم ..نه ؟
-بهت حق میدم فر هاد این یک امر طبیعیه .
-نه نباید این قدر ناراحتت کنم .
-عشق من خودت رو ناراحت نکن . من اگه جای تو بودم شاید رفتارم خیلی سخت تر از اینا بود .
-دوستت دارم فتانه
سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت . حس کردم که دیگه وارد فاز شرمندگی وجدان نشده بلکه داره میره به بر نامه ای که براش آرامش خیال داشته باشه تا اگه می خواد با مهرام باشه بی خیالی بیشتری نشون بده و حس کنه که بازم می تونه راحت فریبم بده . اما این بار باید اونو به آخر خط برسونم . واسم مهم نیست که آدما در زمینه زندگی مشترک و روابط اجتماعی و خانوادگی و شکستن یا نشکستن تابو ها و بر خورداری از آزادی های فردی و اجتماعی چه تز خاصی دارن .. اون لحظه مهم این بود و هست که حتی اگه به ازدواج به عنوان یک قانون نگاه کنیم در اینجا دیگه نمیشه آزادی اجتماعی و پای بند بودن به تعهدات زندگی مشترک رو فدای آزادی ها و هوسهای شخصی نمود . و بهترین انتخاب برای این زنی که دارای چنین خصلتهایی میشه و یا مردی که هوسباز شده و عادت داره هر چند وقت با یه زنی سر کنه اینه که از همسرش جدا شه .. اون جوری می تونه به عنوان یک هرزه هر کاری که دلش می خواد انجام بده . فرقی نمی کنه این هرزه هم می تونه مرد باشه و هم زن . هیچ فرقی بین زن و مرد نیست .خودم شلوغش کرده بودم . نباید این قدر مسئله رو کش می دادم . آخه چقدر امتحان و آزمایش .. اگه می خواستم داستان زندگی خودمو به این صورت به روی کاغذ بیارم و یا در اینترنت بنویسم بدون شک حوصله خوانندگان سر می رفت و می گفتند بسه دیگه چه خبرته مگه داری هسته اتم می شکافی ؟ برو دنبال کار و زندگی خودت .. خودت رو از چنگ خاطره هایی که داره نابودت می کنه خلاص کن . چقدر رو یه نفر زوم کردی .. یه حرکتی به خودت بده .. اگه دلت به حال خوانندگان نمی سوزه به حال خودت بسوزه . حالا این طور شده چیکار می تونی بکنی ؟ تو الان در جایگاهی نیستی که به دنبال علت درد بگردی . دندون که بیش از حد بپوسه و نشه ریشه شو درمان کرد باید اونو کند و انداخت دور وگرنه بقیه اعضای بدنتو فاسد می کنه .
-به چی فکر می کنی فر هاد؟
-به تو عزیزم . به تو بهترین همسر دنیا ..
-پاشو برو سر کار این قدر خودت رو ناراحت نکن .
رفتم سر کارم . چند دقیقه ای رو دور و بر خونه ایستادم تا ببینم آیا مهرام پیداش میشه یا نه .. خبری نشد . دیگه فایده ای نداشت تا این حد مراقبت کردن . ضبط و هارد خونه رو کار انداخته بودم . به اینترنت و خاطرات فتانه هم که می تونستم دسترسی داشته باشم . استرس هم که نداشتم . دیگه چی می خواستم . رفتم به دفترم . موبایلم زنگ خورد .. شماره رو نشناختم . ولی دو سه رقم آخرش کمی برام آشنا بود .. حتی صدای زنی رو که از اون طرف پاسخ منو می داد هم به خوبی نشناختم هر چند اونم برام آشنا بود ..
-ببخشید شما ؟
-اشتباه گرفتم .
-بیتا ..ببخشید بیتاخانوم شمایی ؟ پس برای چی میگی اشتباه گرفتی؟
-شماره ات این داخل بود رفتم شماره پایینی رو بگیرم دستم یه ردیف اون ور ترو هدف گرفت .
-درسته .. خوشحال شدم صدات رو شنیدم .
-ولی من خوشحال نشدم فرهاد!
-چرا ؟!
-به دوعلت . یکی این که تو خوشحال نیستی و اینو از ته صدات می فهمم و یکی دیگه این که تو منو نشناختی .من که خب مستاجر تو هستم ولی دیگه به عنوان یک دوست این انتظارو داشتم که .... در این جا نمی دونست چه جوری ادامه بده .. مونده بود .
-متوجه میشم بیتا خانوم .
-یه علت سومی هم می تونه وجود داشته باشه .
-چیه بفر مایید .
-ببین فرهاد من خودم می دونم که خانوم هستم . زن هستم . اون دفعه که منو بیشتر به عنوان یک دوست قبول داشتی و شناختن من از رو صدام واست امری عادی بود دیگه واژه ای به عنوان خانوم بین ما فاصله ننداخته بود .. من الان حس می کنم که از چیزی رنج می بری .
-نه من ناراحت نیستم . به خاطر مسائل خصوصی زندگی من خودت رو ناراحت نکن . اینا به شما مربوط نمیشه .
من از بیان این حرفم منظور خاصی نداشتم . می خواستم بگم که زحمتت رو زیاد نکن خودت رو به دردسر ننداز ولی اون لحظه به خاطر م نرسید از چه واژگان و عبارت دیگه ای استفاده کنم .
-ببخشید آقا فرهاد با کلاس و با فرهنگ .. من فضول نیستم که در زندگی مردم سرک بکشم .
من و اون یه بازی شطرنجو به راه انداخته بودیم . اون قبل از اسمم دوباره کلمه آقا رو به کار برده بود مثل همون دفعات اولی که همو دیده بودیم .می خواست بگه دیگه با من صمیمی نیست ولی من پاسخشو این جوری دادم.
-ببین بیتا من منظوری نداشتم فقط می خواستم بگم نمی خوام این قدر خودت رو واسه من عذاب بدی به زحمت بندازی .
-خداحاقط آقا فر هاد .
گوشی رو قطع کرد . هرچی هم واسش زنگ می زدم گوشی رو نمی گرفت . حوصله اینو نداشتم که نازشو بکشم . از یک طرف غصه فتانه .. از طرفی بی نظمی امور کسب و کار و حالا این هم واسه ما شاخ شده بود . ناز زنا رو کشیدن دردسریه که خب گاهی ارزششو داره که بیاد سراغ آدم ولی با همه اینا در اون لحظه حس کردم که نمی تونم حس کنم که اون ناراحته . مگه اون کی منه که این قدر بهش اهمیت میدم ؟خوشبختانه درو به روم باز کرد .
-بیتا فکر نمی کردم درو باز کنی و بذاری بیام داخل .
-خیلی نیش می زنی آقا فرهاد . این جا خونه خودته -ولی تو داری اجاره شو میدی .. -من به اینش فکر نمی کنم .
-فقط واسه همین درو باز کردی ؟
-توهم مهمون بودی و هم صاحب خونه .
-ازت معذرت می خوام . عصبی بودم و هستم . می خوام باهات حرف بزنم درددل کنم .. بغضم ترکید گریه امونم نداد .... ادامه دارد ... نویسنده ..... ایرانی
     
  
↓ Advertisement ↓
زن

 
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۹۲

بیتا یه نگاهی بهم کرد واونم یهو گریه رو سرداد . ازم فاصله گرفت .
-اومدم باهات حرف بزنم . آخه چرا تو هم گریه می کنی ؟
-فرهاد بس کن دیگه من نمی تونم . نمی تونم اشکای تو رو ببینم .
از این حرفش تعجب کردم . چرا نمی تونه اشکای منو ببینه ؟ کسی که به کس دیگه ای علاقه مند باشه شاید این حرفو بزنه .. و یا کسی که زیاده از حد دلسوز باشه . ولی من برای اون چه اهمیتی می تونستم داشته باشم . فقط یک سر نوشت مشترکی که باهاش داشتم ؟ این که هر دو مون خیانت دیده بودیم ؟ فقط همین می تونست من و اونو به هم نزدیک کنه ؟ آیا درد مشترک داشتن واسه نزدیکی دلها کافیه ؟ واسه این که این درد کشیده ها به درددل هم گوش کرده یه جوری خودشونو تسکین بدن ؟
-فرهاد منم مث تو عذاب کشیدم . اگه بدونی شوهرم چقدر آزارم داد . هر روز رو به امید روز دیگه ای سر می کردم . که فردا بهتر میشه .. فردا بهتر میشه .. اما از این فردا و فر دا ها دهها اومدند و رفتند صد ها اومدند و رفتند ولی اون همونی بود که بود . بد تر می شد که بهتر نمی شد . تازه یه چیزی هم ازم طلبکار بود . انتظار داشت که کاری به کارش نداشته باشم . همش بهم می گفت که چرا این قدر گیر میدی . بازم صد رحمت به فتانه ..شوهرم که این اواخر گاهی معشوقه شو به من نشونم می داد .. مردا رو خیلی سنگدل می دونستم . از نظر من همه اونا یه حالت و روحیه داشتند . به خودم می گفتم همه اونا هوس بازن .فقط به خودشون توجه دارن . شاید خیلی از اونا هدفشون این نباشه که شخصیت زنا رو خرد کنن ولی این کارو می کنن چون به شخصیت اونا اهمیتی نمیدن . اون لحظه ای که داشتیم از هم جدا میشدیم و اسم ما تو شناسنامه هم خط می خورد بهم گفت بیتا این جوری برای هر دومون بهتره . چون ما با هم تفاهم نداشتیم . چه حرف مسخره ای ! ما با هم تفاهم نداشتیم .. این روزا هیشکی با هیشکی تفاهم نداره و. میرن به دنبال تفریح و خیانت خودشون و میگن که تفاهم نداریم . خب باید تفاهمو از کجا خریدش ؟ کجا می فروشن . بهم بگو فر هاد .. به من بگو .. وقتی که از دفتر خونه بیرون اومدم هیشکی باهام نبود . آخه هیشکی از خونواده ما دوست نداشت که ما با هم ازدواج کنیم ولی من می گفتم که ما با هم تفاهم داریم . همدیگه رو درک می کنیم . به همین سادگی . سرمو به گوشه دیواری تکیه داده فقط این سنگ بود که صدای اشکهای منو می شنید . انگار کسی از اون سمت رد نمی شد . یه کوچه خلوت بود .. به خودم میگفتم دلهای سنگی هیجوفت نمی شکنن . از تمام مردای دنیا بدم اومده بود . از خدا خواستم که بیاد یه روزی که بتونم اشک مردی رو ببینم که تقاص من و زنای دنیا رو پس میده .. درد بکشه . بفهمه که ما چی می کشیم .. ولی خدا می دونست که من بد جنس نیستم . می دونست که من دلشو ندارم دل کسی بشکنه .
-حالا می تونی اشکای منو ببینی . می تونی حس کنی که چقدر عذاب می کشم . می تونی احساس آرامش کنی . می تونی به خودت بگی که به خواسته ات رسیدی . می تونی درد منو ببینی .
-خیلی وقته که اشکای تو رو دیدم و عذاب تو رو حسش کردم . ولی این خواسته من نیست که تو رنج بکشی . اون روز که خواستم عذاب مردی رو ببینم شاید خواسته قلبی من نبود ولی امروز با تمام وجودم خدا رو فریاد می زنم که تو رو از این درد نجات بده . بهت آرامش بده . اون روی سکه اون روی زندگی و اون طرف شب سیاه رو هم نشونت بده .
-بیتا !آرامش من یعنی مرگ .. شاید یک هفته بعد از مرگ .. وقتی که دیگه دور و بر خاک گور من هیاهویی نباشه . وقتی که حس کنم من و خاک تنهاییم .. خیلی دلم می خواد منو یه جایی خاکم کنن که یه درختی هم کنارش باشه .. درختی که یه روزی به دیدن شاخ و برگاش لذت می بردم و وقتی که مردم اسیر ریشه هاش میشم . درخت مرگ و زندگی .. اومده بودم اینجا به خاطر رفتار تندم ازت عذر بخوام ولی ناراحتت کردم .
-نه فرهاد اگه حس می کنی آروم میشی هر چی دوست داری بگو ..-هرآدمی مشکلات خودشو داره . به خودش اهمیت میده . فقط به خودش . من چه انتظاری می تونم ازت داشته باشم . تمام تلاشمو کردم . دلم به درد میومد . دل آدم چند جور درد می گیره .. یکیش که همون شکسته شدن و یه عذابی بهش چنگ انداختنه و یکی دیگه همون دردیه واقعی که فشار خاصی رو رو قلبت حس می کنی .. شاید باور نکنی این دوروزه من دستم رو قلب و رو سینه هامه و دارم با نرمش و مالش این دردو کم می کنم . این روزا هر لحظه احتمال داره که آخرین لحظه زندگی من باشه .
-اون دیگه به دردت نمی خوره .
-می دونم بیتا می دونم . خیلی وقته می دونم .
-پس به امید چه بودی وهستی ؟!
-به امید رویایی که از راه برسه و بگه می تونی رو من حساب کنی.
-وقتی که از واقعیت دور شی رویاهای تو هم هیچوقت واقعی نمیشن .
داشتم فکرمی کردم به این عبارت بیتا ولی مغزم دیگه نمی کشید .. -منو به خاطر رفتار امروزم بخشیدی ؟
-تویی که باید منو ببخشی فرهاد . من که نمی دونستم شرایطتت چیه ؟
-حالا خیالم راحت شد .
-چیکار می خوای بکنی .
-چند روز دیگه هم صبر می کنم . یه مدارک جدید جمع می کنم . دوسه بار دیگه هم به درددل ها و خاطراتش توجه می کنم که دیگه مو لای درزش نره و شاید هم یکی دوبار دیگه شاهد جنایتهاش باشم که این حسرت برام نمونه که چرا فرصتی سه باره بهش ندادم . و اون وقت طوری تمومش کنم که اونم تموم شه . اونو نمی کشمش .. اون خودش به مرگی می رسه با چشایی باز . من اون روزو می بینم .. من بد کسی رو نمی خوام ولی می بینم انتخاب آدما رو که اونا رو به کجا می رسونه
-فربد چی ؟
-واسه یه بچه مادرنداشتن بهتر از اینه که یه مادرکثیف و آلوده داشته باشه .
- خودت چی ؟
-دیگه لبخند رو لبام نمیشینه . واسم دلخوشی نمونده که بخوام دوباره ازدواج کنم . تازه میگن به مردی که زنش مرده زن بدین چون قدر زنو می دونه ولی به کسی که زنشو طلاق داده زن ندین . آخه کسی نمی دونه که زن منم مرده .
بازم بی اختیار گریه ام گرفت .
-بیتا من دارم میرم نمی خوام لحظه های تو رو از اینی که هست تلخ تر کنم و تو رو به یاد گذشته هات بندازم .. ازش دور شدم و به سمت درب خروجی پذیرایی رفتم .. وقتی می خواستم از در اصلی خارج شم دستمو کشید و بی اختیاررومو به سمتش برگردوندم . با سکوت نگام می کرد . با چشاش یه چیز خاصی رو می خواست بهم بگه که انگاری با زبونش نمی تو نست . کف دستش هنوز توی دستم بود . یه لحظه متوجه شدم که دارم انگشتای فتانه رو حس می کنم ولی یواش یواش آروم گرفتم .
-من می دونم که فتانه مرده . فرهاد ! تو باید زندگی کنی نشون بدی که با مرگ یکی , دنیا به آخر نمی رسه ... ادامه دارد ...نویسنده ....ایرانی
     
  
زن

 
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۹۳

نتونستم بفهمم که با نگاهش چه چیزی رو می خواد به من بگه . ولی حس کردم که اون نگاش آرومم می کنه . دلم می خواد بازم اون جوری نگام کنه . بهم بگه که من تنها نیستم . یکی هست که هم درد من باشه . اون از دو نظر هم درد من بود . این که درد منو, خودش هم حس کرده بود و از طرفی خودشو شریک درد من می دونست . ولی نگاه زیباش در میان قطرات درشت اشکهاش گم شده بود .
-واسه چی گریه می کنی بیتا ؟ واسه من ؟ ..
هنوز دستشو از دست من جدا نکرده بود . این چه حسی می تونست باشه که هنوز این اجازه رو به من نداده بود که پامو از در بذارم بیرون ؟! دلم می خواست برام حرف بزنه . بازم بهم دلداری بده ؟ .. فقط همین ؟ فقط همینو ازش می خواستم ؟اون سکوت کرده بود .
-نگفتی واسه من داری گریه می کنی ؟
-واسه ما .. واسه ما . می دونم چه عذابی می کشی .
-بیتا ! تو خودت گفته بودی که خیلی وقته که برای خودت اشکی نمی ریزی .
-می دونی فرهاد که حتی اشک هم , ما زنا رو قبول نداره . حتی اونم ازمون اجازه نمی گیره وقتی که از دل ما زنا می خواد بیاد بیرون . هر وقت که دوست داشته باشه خودش میاد . میاد بدون این که بهمون بگه . بدون این که ما رو آماده کنه واسه اونی که در کنارمونه .
دلم می خواست دستمو می ذاشتم رو صورتش . اشکاشو پاک می کردم . برای لحظاتی حس کردم که فتانه روزای خوبمو در کنارم دارم . ولی یه چیز دیگه ای رو هم حس کردم . یه حسی که خیلی واقعی تر از احساس اون روزای من بود . این که من در اون روزای خوبم با فتانه شاید اون چیزی رو که می خواستم احساس می کردم . احساسی که به خاطر وفاداری فتانه به من منتقل می شد . اما این حسی که بیتا بهم داده بود فراتر از وفاداری بود . احساسی نبود که من یک طرفه روش انگشت بذارم . دلم می خواست تا ساعتها اونجا وایسم و اون با حرفا و حرکاش آرومم کنه . الان اون کجاست .. فتانه کجاست . وقتی برای لحظاتی فکر بیتا رو از سرم خارج می کردم به یاد همسرم می افتادم که احمالا بازم خیانتشو شروع کرده یا زمینه های رشدبی وفایی طوری درش فراهم شده که راه بر گشتی وجود نداره . من آروم شده بودم ولی بیتا همچنان گریه می کرد .
-حالا دیگه اشکات واسه چیه ؟ من که دارم آروم تر میشم .
-به خاطر تو که داری اشکاتو ازم پنهون می کنی . به خاطر تو که وقتی که از این در رفتی بیرون نمی دونم ساعتی بعد چه بر سر قلبت میاد .. در درونت چه می گذره ؟
یه دستمو گذاشتم رو صورتش .. مروارید غلتون چشاشو رو صورت قشنگش پخش می کردم . حالا صورتش کاملا خیس خیس بود . خنده ام گرفته بود .. یا شایدم به کار دنیا می خندیدم که حالا من داشتم به بیتا دلداری می دادم . وقتی دستمو گذاشتم پشت سرش خیلی آروم سرشو رو یکی از شونه هام قرار داد . هنوز اون دستی رو که توی دستم گذاشته حرکت نداده بود و من با انگشتام آروم آروم پشت دسشو لمس می کردم . چقدر دلم می خواست اون یکی دستمو بذارم پشت سری که به شونه ام تکیه داده بود و با سکوت اشک و اشک سکوتش دنیایی از درددل ها شو واسه من می گفت . در اون لحظات به خاطر این اندیشه با خودم درگیر بودم . آیا به خاطر من گریه می کنه یا به خاطر خودش ؟ هر بار یه چیزی می گفت . گاهی دستپاچه می شد . انگاراز چیزی فرار می کرد یا این که نمی خواست چیزی رو به من بگه . اون در کنار من بود ولی حس کردم که داره از من و ما فرار می کنه . چرا اون باید تا این حد مهربون باشه یا این که واسش مهم باشم . چقدر دلم می خواست یه درجه بالاتر بغلش بزنم .. با صمیمیتی بیشتر .. ولی اون که کس من نبود . اون جوری که جامعه ما می گفت اون واسم یه بیگانه بود .. فتانه آشنا حساب می شد . چون اسم یه همسر روش بود ولی اون یه غریبه بود . اما من چرا این غریبه رو آشنا حسش می کردم ؟ غریبه ای آشنا که اومده بود تسکین دهنده درد هام باشه .. آیا روزی هم می رسه که اینو باور کنم که جای خنجر خیانت هم التیام پیدا کنه ؟..من قصدم بر این بود که حس اعتماد فتانه رو جلب کرده نقشه ای پیاده کنم که برای یکی دوشب از خونه دور شم . و اون وقت ببینم اون چیکار می کنه . بازم شاهد خیانتش خواهم بود ؟ خسته شده بودم از بس از خدا آرزوی مرگ کرده بودم و اونم داشت زجر کشم می کرد . وقتی دستمو از پشت دست بیتا برداشته دستامو دور کمرش حلقه زدم هنوز سرش روشونه ام بود .. ولی دیگه اشکی نمی ریخت . اون لحظات لبخند دنیا رو می دیدم . گرمای خورشیدو از پشت ابرای سرد احساس می کردم . و منم این بار سرمو گذاشتم رو شونه اش و اونم دستاشو دور کمرم حلقه زد . دلم نمی خواست که این سکوت شکسته شه . بوی شونه و انتهای گردنش بهم آرامش می داد . یه حس قشنگی رو در من زنده می کرد . مثل نقطه روشنی در تاریکی زندگی .. مثل خورشیدی در آسمون تیره .. تضاد ها وادارم کرده بودند که در نقطه ای ثابت بمونم . از یک طرف احساس غریبانه یک رابطه نمی ذاشت که اونو ببوسمش و از طرفی گرمای خاص وجودش , صدای نفسهاش ..گرمی اون قسمتی از گردن برهنه اش که صورتمو داغ کرده بود بهم می گفت فرهاد می تونی ببوسیش .. ولی اگه اون برداشت دیگه ای کنه ؟.. اگه تمام این کارا از روی دلسوزی باشه ؟.. از این که فقط یک سرنوشت مشترک با اون داری و خواسته که آرومت کنه؟ ولی اصلا تو واسه چی خودت رو با این افکار مشغول کردی ؟.. مگه این باورو در خودت به وجود نیاوردی که زن هم مثل شیطان باید از بهشت رانده شه ؟ .. در همین افکار بودم که زنگ موبایل , منو به خودم آورد . نمی خواستم گوشی رو بردارم . می خواستم این قدر زنگ بزنه تا ساکت شه . ازطرفی هم دوست نداشتم بیتا فکر کنه جا خوش کردم . فرهاد تو که تا صبح نمی تونی همین جا وایسی و اونو در آغوشت داشته باشی .. وقتی گوشی رو از جیبم در آوردم خود به خود از هم فاصله گرفتیم . لعنتی اشتباه گرفته بود . از خواب خوش بیدارشده بودم .
-فرهاد اگه دوست داری می تونی بیشتر بمونی .
-نه زیادمزاحمت شدم .
-این چه حرفیه . الان چه طوری ؟
-حس می کنم خیلی بهترم . دکتر بیتا درمانم کرد .
-می دونم اینا رو برای دلخوشی من داری میگی .
-تو چه طوری بیتا .
-من که چیزیم نبود . به خاطر تو ناراحت بودم .
می خواستم بازم از حرفاش نکته بگیرم گفتم شاید اونم مث من اسیر شرم خاصی شده . باهاش خداحافظی کردم . هنوز گونه هام داغ بود . برای دقایقی توی ماشین نشستم .. به آخرین جملاتی که بر زبون آورده بود فکر می کردم . وقتی که یه نفر داره باهات حرف می زنه .. به خصوص اونی که برات اهمیت داره اگه تند حرف بزنه تو نمی تونی اون لحظه به حرفاش فکر کنی ولی می تونی بعدا که با خودت خلوت کردی به اون جملاتی که یه نکته خاصی درش وجود داره فکر کنی . ..آخرین حرفاش این بود که به خاطر تو ناراحت بودم .. دیگه از خودش حرفی نزده بود .ولی عبارت دیگه اش خیلی لطیف تر بود .. لطیف تر و عاطفی تر وقتی بهش گفتم دکتر بیتا درمانم کرد با لحن دلسوزانه ای گفت می دونم اینا رو برای دلخوشی من داری میگی .. دلخوشی .. دلخوشی .. گاهی وقتا آدمایی که در کنار همن مایه دلخوشی هم نیستن ولی دلخوشی من باعث شادی و آرامش اون می شد . اینو در صافی کلام و صداقت وجودش احساس می کردم . یعنی تا این اندازه براش اهمیت دارم که می خواد من شاد و آروم باشم ؟... ماشینو روشن کردم و سعی کردم این افکارو از خودم دور کنم و با این دلخوشی ها خودمو از واقعیت دور نکنم . واقعیت این بود که باید یک بار دیگه خبث طینت فتانه رو بر خودم اثبات می کردم .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۹۴

یک روز دیگه هم گذشت . این بار سعی کردم خونسردی خودمو حفظ کنم . راستش هنوز به لحظات آخر دیدارم با بیتا فکر می کردم . اون چه احساسی نسبت به من می تونست داشته باشه و داره ؟ احساسی فراتر از یک دلسوزی ؟ و من چه احساسی به اون دارم ؟ و دوست دارم که چه حسی داشته باشم ؟ نیروهای عجیبی در اندیشه ام در حال پیکار بودند . ولی بازم فکرم رفت پیش فتانه . حس می کردم که به من و شخصیت من تو هین شده .. همون حسی رو که قبلا هم داشتم ولی این یا اونو می شد با کمی تفاوت هضمش کرد . این درد درون مثل قبل نبود . چون با این درد آشنا بودم اما از این که پس از بخشش همچنان منو یک هالو فرض کنه این به شدت عذابم می داد . بیتا .. فتانه .. فتانه ..بیتا .. اصلا این زن تازه وارد چه نقشی در زندگی من داره . نمی دونم چرا از صحبت بعدیم با بیتا هراس داشتم . دلم می خواست در همون حس لحظه آخرین خداحافظی ام با اون می موندم . اگه طور دیگه ای رفتار کنه که من اون حسو نداشته باشم ...؟ اگه دیگه اون جوری که اون لحظات نشون داده دلش واسم نسوزه ؟.. اگه دیگه به خاطر من اشکی نریزه ؟.... بس کن فرهاد . به فتانه فکر کن این که باید اونو چه جوری ردش کنی . اون دیگه به درد تو نمی خوره . این بار باید برای این که به خودش اثبات کنی که دوباره خلافشو شروع کرده نیاز به مدرک داری . نوشته های سایت هم درسته خیلی روشنه ولی اون بیشتر برای روشن شدن خودته ..اونا رو نمی تونی به خوردش بدی و توجیه محکمه پسندی برای اون و سایرین بیاری . در بیراهه تردید دچار اضطراب خاصی بودم . مرگ رو باور کرده بودم . اما شاید این بار مرگ برایم آغاز زندگی دیگری بود .
-فرهاد بازم رفتی توی فکر ؟
-دارم به فربد فکر می کنم و این که این روزا باید ازش مراقبت بیشتری بکنی ..
-پس اومدی رو حرف من که مادر بزرگ و پدر بزرگ به خاطر علاقه شون ممکنه اونا رو لوس بار بیارن .
-نه تا این حد . در هر حال اونا رو که نمیشه از نوه شون جدا کرد . من می خوام یه دو سه روزی رو برم سفر .. مادرم هم این روزا کمرش درد می کنه و این پسره هم همون عادت قبل رو سرش مونده و همش میگه بغلم کن . سعی کن بیشتر با تو باشه و بیشتر باهاش کار کنی .
یه لبخند خاصی رو در چهره فتانه دیدم .
-نگران نباش عزیزم من مراقب اون هستم و برای برگشتن تو لحظه شماری می کنم -می دونم عزیزم.
-اگه دوست داری من باهات بیام . -نه عشق من تو همین جا بمونی بهتره . دوستت دارم .. دوستت دارم فتانه .
-منم نمی تونم یک لحظه بدون تو زندگی کنم . حس می کنم دیگه بین ما فاصله ای وجود نداره .
وقتی این حرفا رو بهش می زدم هیجان و خوشحالی رو می تونستم در چهره اش ببینم . شایدم اشتباه فکر می کردم شایدم این اون چیزی بود که می خواستم فکر کنم یا یک انرژی منفی که می خواستم به خودم بدم و یا یک بد بینی خاص . ولی من این زنو سالها بود که در کنار خودم داشتم می دونستم کی شاده و کی غمگین و کی هیجان زده . حالا هم شاد بود و هم هیجان زده .. هنوز هیچی نشده رفت تا چمدونمو ببنده .
-عزیزم من که نمی خوام سفر قند هار برم . یه سه روز می مونم بر می گردم . یه دست لباس زیر کافیه . بعد این که قحطی که نیومده . پولم که دارم . هرچی دوست داشته باشمو می خرم .
-فقط یادت باشه که شیطونی نکنی فرهاد .
این حرفو قبلا هم به من زده بود . همون وقتی که در اوج خیانت بود .
-باشه عزیزم . من عاشقتم . دیوونتم .
حس می کردم که برای معشوقش زنگ می زنه . نمی دونستم تا چه حد اونو بخشیده .. ولی اینو حتم داشتم که یک زن معشوقشو راحت تر می بخشه تا شوهرشو . داشتم فکر می کردم که کجا برم . جا زیاد داشتم . خونه مادرم اگه می رفتم شاید فتانه میومد اونجا و منو می دید تازه اون وقت باید مسائلو واسه خونواده ام شفاف می کردم و همه چیزو از سیر تا پیاز تعریف می کردم .البته به زودی این کارو می کردم . بهترین جا همون خونه ویلایی درندشت من بود که ازش خاطره خوشی نداشتم ولی چاره ای نبود . دوست داشتم تنها باشم . سوار ماشینم شده به یه بهونه ای از خونه فاصله گرفتم . موبایلم زنگ خورد . شماره ای آشنا بود .
-الو.....
-سلام بیتا تویی ؟
-چه عجب این بار منو شناختی !
-ببینم تو این بار اشتباهی که زنگ نزدی .
-نه .. برات مهمه ؟
-خب دیگه این که یکی دلش واسه یکی دیگه بسوزه اونم در این دوره زمونه ای که هر کی به فکر خودشه واسم خیلی مهمه .
-چیه فرهاد . عین آدمایی که دارن از یه چیزی فرار می کنن حرف می زنی .
-من خیلی وقته که دارم از خیلی چیزا فرار می کنم . حالاشم دارم از خودم فرار می کنم .
-ولی از من نمی تونی فرار کنی .
چند لحظه سکوت بین ما حاکم شد . بازم یه حرف دیگه با تعابیر گوناگون .. چرا اون این حرفو زده .. هرچند دوست نداشتم شیرینی سکوتو عوض کنم اما حساب کردم که بعدا هم میشه به این لحظه فکر کرد . برای این که فضا رو عوض کنم گفتم راستی دارم میرم یه سفر سه روزه ؟
-سفر ؟ تو و سفر ؟ اونم در این شرایط ؟
-باورت نمیشه ؟
-در این که دروغ نمیگی شکی نیست .
نمی دونم چرا نمی تونستم حتی واسه چند ثانیه هم دوست نداشتم که اونو به اشتباه بندازم .
-نه این حرفی بود که من به فتانه زدم .
-حالا کجا می خوای بری ؟
-همون خونه ای ویلایی خودم که در بدترین شرایط اونا رودر اونجا گیرش انداختم .. -نه این کارو نکن .. عذاب خود تو زیاد می کنی . ضربه روحی شدیدی می خوری .
-آب از سرم گذشته . هر ضربه ای رو که می تونستم تا حالا خوردم .
-ولی فرهاد من نفسهای زندگی رو در تو احساس کردم . نمی خوام نفسهای آخرت رو بشنوم .
خدای من چرا اون داشت این جور با کلمات بازی می کرد ؟! در این موقعیتی که من می خواستم از دام فتانه خلاص شم و فقط می خواستم لحظه ها رو بکشم تا به فردا و فرداهایی برسم که دیگه چیزی دست و پا گیرم نباشه چرا اون داشت با من این بازیها رو انجام می داد ؟! شایدم منظوری نداشت .. شایدم این از سادگی و بی شیله پیله بودنش بود .
-می تونی بیای خونه خودت و این چند روزه رو اون جا بمونی .
-منظورت چیه بیتا ؟من خودم دارم از خونه ام میرم بیرون .
-منظورم اینه که می تونی بیای به همین آپارتمانی که من الان درش هستم .
-یعنی من و تو یه جا باشیم ؟
-چیه فرهاد .. برات آشپزی می کنم که گوشت آدم نخوری .. تازه تو که گوشت خام نمی خوری . فکر نکنم حال و حوصله اونم داشته باشی که منو کباب کنی ..
داشتم دیوونه می شدم . چرا اون می خواست منو به سمت خودش بکشونه ..
-بیتا شاید تو راحت نباشی . درسته من و تو خیلی صمیمی هستیم .. تو به من خیلی لطف داری . اعتمادی که بهم داری از یه دنیا بیشتر می ارزه .
-فرهاد تعارف الکی رو بذار کنار.
-آخه چرا ؟
-فرض کن من نگران حال صاحب خونه ام هستم و اگه خدای نخواسته اتفاقی براش بیفته کجا برم دنبال خونه جدید .....
-باشه میام . برای فرداشب میام .
باهاش خداحافظی کردم . حالا در میان دو دنیای خوشی و ناخوشی خودم دست و پا می زدم . حس می کردم خیلی هیجان زده ام . تمام کاراشو دلنشین حس می کردم . حتی شوخیهاش طوری بود که به دلم می نشست . حرفشو می زد منظورشو می رسوند اما طوری که اگه ایرادی هم می گرفتم می تونست بگه نه من هدفم چیز دیگه ای بود .. باید می فهمیدم چی در دلش می گذره . چه حسی داره .. ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۹۵

رسید اون لحظه ای که باید از فتانه خداحافظی می کردم . این بار دیگه اون خیلی خودشو آراسته نکرده بود . در حالی که اگه می خواست خود خودش باشه هرروز یه حالت آرایش کرده و مرتب و آراسته ای واسم داشت . اما ظاهرا می خواست به من نشون بده که از رفتن من غمگینه و دلش به چیزی خوش نیست که بخواد خودشو واسه اون خوشگل کنه .
-عزیزم این قدر ناراحت نباش . مگه کجا می خوام برم .
-آخه دیگه عادت کردم به این که تنم به تن تو بخوره و بخوابم فرهاد ! با بوی نفسهای تو .. نمی دونی چه کیفی داره وقتی که خودمو کاملا لخت توی بغلت حس می کنم . حس می کنم که دو تایی مون داریم در آسمون عشق و هوس اوج می گیریم . این دفعه یه کاری کن که منم باهات بیام . فربد رو هم می بریم .
-باشه عزیزم . سعی می کنم دفعه دیگه تو رو با خودم ببرم .
بغلم کرد .. نمی دونم چرا حس می کردم این آخرین باریه که در آغوش هم قرار گرفتیم . اونو به خودم فشردم . می خواستم بوی تنشو احساس کنم . بوی آشنایی رو .. بوی عشق سوخته رو .. آیا این عشق هنوز ریشه ای داره که بشه بازم جوونه بزنه و رشد کنه ؟ بازم شکوفه بده و شکوفا شه ؟ ولی جز بوی دود و دود شدن آرزوها و رویا هام چیزی حس نمی کردم . رفته بودم توی فکر .. چه سخت بود برای من حتی ریاکاری با ریاکاران .. حتی حالا که می خواستم به یک دروغگو دروغ بگم عذاب وجدان داشتم . به خیانتکاری که باورم کرده بود . خیانتکاری که فکر می کرد من نسبت به اون صادقم و باورش کردم . به این که فکر می کرد من به او اعتماد دارم . لبمو گذاشتم رو صورتش .. همون صورتی که بار ها و بار ها بوسیده بودمش . بوی گرم عشق و محبتو ازش احساس کرده بودم . خدایا به من بگو لحظه ها چیستند ؟ به من بگو چرا باید یه لحظه امید وار باشیم و یه لحظه غمگین .. خدایا مگه تو شادیها رو خلق نکردی ؟ پس اونا رو چرا ازم دریغ می کنی ؟ خدایا این حق من نیست .. این حق من نیست .
-فرهاد حالت خوب نیست ؟
-نمی دونم چرا حس می کنم نمی تونم ازت دور باشم .
-چیه دوست داری حالا من نازت رو بکشم ؟ مگه خودت نگفتی که یک سفر کوتاهه ؟
-اما جدایی از تو برام مثل سفریه از سر دنیا تا ته دنیا .
-نمی فهمم . طوری حرف می زنی که انگاری می خوای ازم جدا شی .
به خوداومده و حس کردم که نباید بیش از این سوتی بدم .
-نه عزیزم . خیلی بهت عادت کردم . واسه همینه که نمی تونم حتی چند روز رو هم تحمل کنم .
شک داشتم که اونو ببوسم یا نه . من از بوسیدنش نفرت داشتم.. ولی گاهی از خودم می پرسیدم چطور میشه طعم بوسه ای شیرین باشه ولی بعد یه زمانی تلخ شه .. ؟ ایا احساس و اندیشه و تعلق تا به این حد می تونه موثر باشه ؟ اونایی که عشقو با فریب ترکیبش می کنن عشق دیگه رنگشو از دست میده .. حتی لبخندشون اون لبخند همیشگی نیست .
-فتانه منو ببوس .. لباتو می خوام ..
و اون لبای سردشو گذاشت رو لبام .. حالا که نمی تونستم اون جور که می خوام راز دل اونو مو به مو بخونم کاش می شد نگاهشو به وقت بوسه می دیدم ولی نمیشه .. بوسه داغی نبود واسه همین دلم زیاد نسوخت . از پیشش رفتم . می دونستم که اونو بازم می بینم . چون بازم باید به این خونه بر می گشتم . لبخندی گوشه لباش نقش بسته بود .
-فتانه ! چه لبخند زیبایی !
-لبخند من به فرداییه که تو از سفر برمی گردی و مثل حالا با نگات به من بگی که چقدر دوستم داری ..
-فدای تو فتانه که این قدر خوب می تونی به راز درون آدما پی ببری . نگاهها رو می شناسی و اشتباه نمی کنی . راستی یادم باشه وقتی بر گشتم اون خونه ویلایی رو دوباره بزنم به اسم تو .
یه لحظه برق شادی رو در صورت و تمام وجودش حس کردم .
-فرهاد من به خاطر مال باهات ازدواج نکردم .
-می دونم تو به خاطر من منو دوست داری . می خوام بهت نشون بدم که مشکلات پیش اومده یک حادثه بوده و ما هنوزم عاشق همیم .
-تو تا حالا اینو بار ها و بار ها به من نشون دادی .. و من برای فردا و فرداهایی لبخند می زنم که جدایی رو با عشق خودمون دفن کرده باشیم .
-فتانه ما جدایی رو خیلی وقته که دفنش کردیم .
خوشم میومد که داشتم با کلمات بازی می کردم و مخشو به کار می گرفتم .. بالاخره از خونه اومدم بیرون . دوست داشتم قدم بزنم .. ولی فکر کردم بهتره زیاد فکر نکنم . رفتم طرف خونه بیتا .. وقتی درو برام باز کرد یه چهره جدیدو می دیدم .
-ببخشید خانوم من اشتباهی اومدم ؟ شما ؟
-من دکتر بیتا هستم .
-ولی من مریض فرهاد نیستم .
-ببینم آقا یعنی من اینقدر زشتم که حالا با دو تا مداد و روژ این قدر قشنگ به نظر می رسم ؟
-کی گفته حالاشم خوشگل شدی ؟
-کسی نگفته .. من از چشات می خونم . آخه اون داره با من حرف می زنه . ولی تو صداشو نمی شنوی .. بیا داخل . مگه می خوای بری ؟
یه نگاهی به دور و برم انداختم . کمی سختم بود . فکر می کردم که دارم راحتی این زنو بهم می زنم . دیگه نمی تونه راحت توی خونه بگرده .
-ماتت برده . اگه مریضی معاینه ات کنم . بازم که گرفته ای ؟ سفرت چند روزه هست ؟
-سه روزه .
-خب می گفتی یه هفته می خوای بری .
-اون وقت یه هفته مزاحم تو می شدم ؟
-آدم همنشین خوب داشته باشه حتی یه عمر هم مهمونش باشه خیالش نیست .
بازم از اون حرفا زده بود . لباسش بلند و پوشیده بود . اما نخی و نازک .. به رنگ سرخ گیلاسی که به لبای سرخش خیلی میومد .
-بازم گرفته ای ..
-اگه یه عضوی از بدن آدم سرطانی باشه و بشه اونو درش آورد و قطعش کرد و به زندگی ادامه داد آدم بازم حس می کنه که یه چیزی رو از دست داده داره . یه احساس خلامی کنه .
-ولی گاه پیوند اعضا چاره سازه .میگن روح آدما تیکه تیکه نمیشه ولی من میگم میشه یه جوری که بشه . وقتی که بین شادی و غم دست و پا می زنی وقتی اراده هات در میان تردید قرار می گیره .. وقتی واقعا نمی دونی چیکار کنی یک روح دو تیکه ای داری .. اما بالاخره باید یه تیکه اش کنی . یا باید شاد باشی یا غمگین ..اینو هم بگم حتی می تونی یه تیکه از روحت رو پیوند بزنی . مثل پیوند یه تیکه ازجسمت نیست .. پیوند همون یه تیکه تمام روحتو حتی جسمتو و بهتره بگم تمام وجودت رو از نو زنده می کنه . گاهی درد ها درمان رو به سراغ آدم می فرسته .. تحمل کن عزیزم .
نگاهش به نگاه من خیره شده بود . دست راستمو به طرفش دراز کردم و اونم دستشو به دست من سپرد .
-بیتا کمکم کن . برام حرف بزن .. بهم بگو که عشق می سوزونه ولی خودش نمی سوزه .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۹۶

-عزیزم عشق از بین رفتنی نیست . قبل از ما بوده بعد از ما هم خواهد بود . با همون عشقه که دوباره جون می گیریم و دلمون می خواد که همیشه از زندگیمون لذت ببریم . با همون عشقه که زندگی ما رنگ و بویی دیگه می گیره . عشق چیزیه که میشه حسش کرد . نباید به دنبال اون باشیم که آیا با چشم میشه دیدش یا نه ؟ سوختن یا نسوختن این نهایت راه عشق نیست .. گاهی آدما فکر می کنن که عاشقن اما این طور نیست . عاشق عشق بودن چیز قشنگیه . احساس لطیفیه .. اما می بینی گاهی هم به غلط این احساس به سراغت میاد . وقتی از یکی می پرسی چرا عاشقی ..چراعاشق فلانی شدی میگه همین جوری . نمی دونم چرا .. در عشق چرا معنا نداره .. ولی می تونه خیلی معنا داشته باشه . این احساس می تونه قبلش با یک منطق همراه باشه .. اگه خطرات این راه رو بشناسی .. وقتی که حقیقت راهشو در جایی گم می کنه تو نمی تونی در اونجا به دنبال عشق بگردی . وقتی که خیانت و بی وفایی درخونه ای لونه می کنه عشق از اون خونه فرار می کنه و از اون فضا .. تو نمی تونی خودت رو وابسته به اونی بدونی که روزی دیوونه وار دوستش داشتی و عاشقش بودی . منم نسبت به همسرم این حال و هوا رو داشتم . نمی خواستم باور کنم که تمام اونی رو که یک زمانی رسیدن به نهایت آرزوهام می دونستم خواب و خیالی بیش نبوده . حالا من موندم و دنیایی از خاطرات تلخ .. حسرت نمی خورم از این که چه راهی می تونستم پیش بگیرم که اون خیانت نکنه .. زن باره نباشه . همون که خیانت نکردم همون که دلم به زندگیم خوش بود و براش کم نذاشتم کفایت می کرد . اگه چیزی می خواست و کمبودی می داشت می تونست به من بگه . می تونست به من بگه در این زمینه نیاز به همدلی و همراهی داره خودمو بهتر کنم .. باهاش راه بیام .. مثلا از فلان لباس خوشش میاد فلان رفتار رو بهتر یا بیشتر می پسنده . همین در مورد تو هم صدق می کرد . همسرت می تونست اول از همه با تو در میون بذاره .. به جای این که فریب حرفای اون مردو بخوره شجاعانه بیاد و بهت بگه که افکار درهمی داره و تو با حرفای قشنگت اونو به فضایی برگردونی که جز تو, عشق به جنس مخالفی رو نبینه و نشناسه نه این که غیر منطقی پا در مسیری بذاره که اول خودشو نابود کنه . اون نابود میشه و اگه تو دقت نداشته باشی تو هم نابود میشی .. سعی کن اون مسیری رو که اون رفته تو نری . نه این که بخوام بگم همون شیوه رو داری .. منظورم اینه خودت رو به اون وابسته نساز . به این امید نشین که فردارفتارش با تو اونی بشه که تو می خوای . حتی اگه دست روز گار اونو تنبیه کنه برسه اون زمانی که به خاطر کارای زشتی که کرده حسرت بخوره بعید می دونم که بازم عاشقانه دوستت داشته باشه . این لکه ننگ شستنی نیست هرچند روح بزرگ بخشنده تو رو نمی دونم با چی بسنجمش .. این تویی که نباید بسوزی . تویی که باید زندگی کنی . با عشق کنار بیای .. ... وقتی که اون حرف می زد یه لحظه دستشو از دستم رها نکرد . دستی که گرمای خاص اون آرومم می کرد . نگاهی که نمی دونم چی می خواست بهم بگه ولی بازم حواسم رفته بود به این جا که فتانه داره چیکار می کنه ..
-ببینم چی دوست داری برات درست کنم ..هرچند , چند مدل غذا ردیف کردم ..
گرسنه ام نبود ولی واسه این که توی ذوقش نزنم گفتم هرچی خودت صلاح دونستی . ولی چرا خودت رو به زحمت انداختی . حتی اگه دوست داشته باشی حالا با هم بریم بیرون و شامو اونجا بخوریم ..
-من ترجیح میدم همین جا بمونیم . شرایط روحی تو واسه بیرون رفتن مساعد نیست . با این که میگن گردش واسه آرامش اعصاب مفیده ولی نه در تمام لحظات ..
اون برای من شده بود مربی .. همدم .. همراه .. مثل یه بچه مطیع به حرفاش گوش می دادم . گاهی اون قدر حرف می زد که می دونستم به خاطر اینه که تلخی لحظاتو واسه من کم کنه این که من به چیزی فکر نکنم .
-بیتا منو ببخش مزاحمت شدم .
-الان این دهمین باره که میگی . تا دو سه روز دیگه هم می خوای همش تکرار کنی ؟
-آخه تو راحت نیستی .
-تو از کجا می دونی من راحت نیستم ؟
خیلی دوست داشتم همین فردا می رفتم خونه و کارو یکسره می کردم ولی نمی دونستم که آیا در این فاصله اتفاقی میفته یا نه .
-می تونم از کامپیوترت استفاده کنم ؟
چند بار رفت یه چیزی بپرسه اما یه چیزی مانعش شد . یه بار واسش گفته بودم که خاطرات فتانه رو مرور می کنم .. اون ازینم اطلاع داشت که برای کارای تجاری و بازار هم از اینترنت استفاده زیادی می کنم .. شاید نگران من بود . دوست نداشت که خودمو با مسائلی پیرامون فتانه نگران کنم . یعنی زنم تا دید نیستم رفته سراغ نویسندگی ؟ چه می دونم شاید هم رفته باشه . بیتا لپ تابش خراب شده بود و از کامپیوتر ثابت استفاده می کرد .
-چند دقیقه بیشتر کار ندارم .. اگه خودت می خوای باهاش کار کنی من مزاحمت نمیشم .
-مگه کار من چیه ؟
-چه می دونم چت کردن با دوستان .. رفتن به فیسبوک ..
-اینا کار آدمای بیکاره .
-مگه تو بیکار نیستی .
-عادت دارم در بیکاری فکر می کنم و این میشه کار کردن .
-هنوز به زندگی گذشته ات فکر می کنی ؟ ابهامی که در گذشته وجود داشته ؟
-نه حالا به اون ابهامی که در آینده وجود داره فکر می کنم . فکر کردی میشینم با پسرا چت می کنم و اهل این بر نامه هام ؟
-بیتا من کی اینو گفتم ؟ چرا بهت برخورد .. کجا رفتی .. ..
نمی دونم چرا این قدر دل نازک بود . عیبی نداره بذار بره این جوری راحت تر می تونم گشت و گذار اینترنتی داشته باشم . ..فتانه یا همون فرزانه خانوم داستان مطالب جدیدی نوشته بود .. دوباره باید جای مهرام , کلمه مهران رو می دیدم و من فرهاد می شدم فرزاد . شروع کردم به خوندن مطالبی که زنم نوشته بود .............
امروز بازم همسرم واسه چند روزی به قصد سفر از من و فربد دور شد . من هنوزم نمی دونم که باید چیکار کنم . راه درست و راه غلطو می شناسم ولی دلم می خواد اون راهی روکه غلط و اشتباهه تبدیل به راه درستش کنم . چون کیف و لذت و هیجانو در اون راه می بینم . من هم با فرزاد درگیرم و هم با مهران .. یکی بهم اعتماد کرده عشقو با تمام وجودش تقدیم من کرده و لی من هنوز قلبم به خاطر اونی که بهم خیانت کرده می تپه . هرچند ازش متنفرم هروقت واسم پیام میده دوست دارم بزنمش . ولی هرزمان چند ساعتی رو چیزی برام نمی فرسته دوست دارم دوباره مزاحمم بشه و من بازم اعتنایی بهش نکنم . منم اونو بازی بدم . تا قدر منو بدونه . تا بدونه که فرزانه کسی نیست که تسلیم هر کس و ناکثی بشه . وقتی امروز شوهرم فرزاد وقت خداحافظی بهم گفت که خونه ویلایی رو یک بار دیگه به نام من می زنه از خوشحالی بال در آورده بودم . یه لحظه که نگام به نگاش افتاد و صداقت اونو دیدم شرمنده شدم فوری سرمو برگردوندم تا عذاب وجدانم زیاد نشه . می خواستم بهش بگم من اون زنی که تو فکر می کنی نیستم .. اما نتونستم . گفتم بذار دلش خوش باشه .. وقتی که اون رفت خبری از مهران نشد . نه زنگی زد و نه پیامی داد . ترسیدم که دیگه ازم نا امید شده باشه . با این که می خواستم تا آخرین حد ممکن گوشمالیش بدم اما دوست نداشتم فرار کنه . از این بازی خوشم میومد . با این که به خیلی از پیامهاش جواب داده بودم اما هنوز اونو بین زمین و آسمون نگه داشته بودم . باید حالشو جا می آوردم .. به یه بهونه ای واسش زنگ زدم . .. درجا گوشی رو گرفت .. -ببینم چه خبرته این روزا وقت و بی وقت مزاحمم میشی . فکر نمی کنی من شوهر دارم و اون منو بخشیده ؟ -خب تو هم منو ببخش فرزانه -بنازم به اون روت .. چند بار ببخشمت ؟ .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۹۷

-چند بار بهت بگم فرزانه ! مهشید علیه من توطئه کرده . اون عمدا خواسته که شرایط رو به این صورت در بیاره تا از آب گل آلود ماهی بگبره ..
-ببین پسر بازم که مغلطه بازی در میاری . من نمی فهمم چرا این توطئه ها همه باید برای تو باشه .
-به خاطر این که اون نمی تونه ببینه من و تو چقدر همو دوست داریم .
-پس چرا این تو طئه ها علیه شوهر من انجام نمیشه . اون که از هر لحاظ از تو چیزی کم نداره . تازه اخلاقش هم خیلی بهتره .. خیلی هم آقا تره ..
-فرزانه این همون چیزی بود که دوست داشتم بشنوم . تو با این که اونو بهتر از من می دونی منو دوست داری . دلت می خواد که با من باشی . بودن با من راضیت می کنه .. نگو دوستم نداری . این جور حرف زدنها به این صورت و پشت تلفنی ما رو می رسونه به نقطه اول . دلم می خواد از نزدیک ببینمت . این جوری شاید بتونم بهتر متوجهت کنم که تا چه اندازه دوستت دارم .
-همون جوری که قبلا نشونم دادی .
-فرزانه .. خواهش می کنم . من بهترین لحظات زندگیمو با تو گذروندم . اگه اصرار می کنم که با تو باشم واسه اینه که خوشبختی رو در کنار تو پیدا کردم وگرنه اون سکس و اون لذت جنسی که با یه انزال و خالی شدن آب خالی میشه دیگه تا این حد ارزش نداره که من بخوام این قدر حرص بخورم و چونه بزنم . من می خوام بهت بگم که واسه یه لحظه هم که شده فکر کن اشتباه می کنی ..
-اشتباه می کنم که تو با دیگرانی .؟ اگه لذت جنسی برات مهم نیست پس چرا با مهشید بودی . یعنی میگی عاشق اونم هستی ؟
-فرزانه فقط یک بار .. برای آخرین بار ببینمت .
-دیدن تو حرفی نیست ولی نمی خوام طوری باشه که توقعت بره بالا . ببین امشب فرزاد خونه نیست . اون به من اعتماد کرده و بازم منو تنها گذاشته . من نمی خوام از این اعتماد اون سوء استفاده کنم . می تونی واسه یه ساعت بیای و از نزدیک هم حرفاتو بزنی . ولی فکر نکن که من همون دید سابقو همون نگاه روز های خوبمونو بهت دارم . ...
با مهران خداحافظی کردم . هنوز چند ساعتی رو فرصت داشتم .. التهاب زیادی داشتم نسبت به این که وقتی که مهران بیاد من چه بر خوردی می تونم با اون داشته باشم . کدوم نقطه ضعف من منو به سوی اون می کشونه . وقتی رفتم جلو آینه .. وقتی شروع کردم به آرایش خودم و تمیز کردن ابرو هام .. وقتی رفتم به حموم تا ببینم کدوم قسمت از اندام من نیاز به برق اندازی بیشتری داره .. حس کردم که اینا می تونه نقطه ضعفهایی باشه که منو به سوی اون می کشونه . . خودمو با این افکار گول می زدم که خب فرزانه مگه تو به یه مهمونی و دعوتی و مجلسی میری و خودت رو آراسته می کنی به این دلیله که بری و در آغوش مردی غیر شوهرت قرار بگیری ؟ این خصلت یک زنه که جلب توجه کنه و اگرم زیبا ترین نباشه حداقل زیبایی خودشو نشون بده و کم نیاره .. با همه اینا استرس خاصی داشتم . دوست داشتم اون منو در بهترین حالتش ببینه . من برم بازم به خودم برسم ........ ...فرزانه یا فتانه خودمون تا همین جا ادامه داده بود ..
الان رسیده بودیم به شب .. چرا اون ادامه نداده . یعنی مهرام الان اونجاست ؟ یا این که رفته خونه شون . فتانه تا چه حد فریب خورده .. خودشم می دونست که امکان داره فریب بخوره . از نوشته هاش می شد این طور استنباط کرد .اونا الان دارن چیکار می کنن . من باید برم خونه .. باید برم . نمی تونم دوام بیارم . درسته بی خیال شدم . می خوام اونو شکست بدم ولی حالا خودم دارم داغون میشم . هنوز اون زنمه .. خدایا دارم می شکنم .. حالا برم به این بیتا چی بگم .؟! فوری از اون صقحه خارج شدم . برگشتم به سمت بیتا ..
-چی شده فرهاد .. حالت درست نیست .
-نمی دونم احساس ضعف و حقارت می کنم .
-اتفاقا این تنها احساسیه که نباید بکنی .. ضعف و حقارتو اون کسی باید بکنه که اهل ریا و حقه بازیه . اهل دوز و کلکه . کسی که صادق باشه و اهل خیانت و بی وفایی نباشه هیچوقت نمیشه بهش گفت ضعیف . اون کس قدرتش فوق العاده زیاده . باید بهش افتخار کرد . هیشکی مثل اون قدرت نداره . آدم پاکی که درد ها رو تحمل می کنه . می دونم الان چه حسی داری .
-بیتا چرا داری این حرفا رو بهم می زنی ؟ چرا می خوای آرومم کنی ؟
-کار بدی می کنم ؟ این جوری دوست نداری ؟ نمی خوای آروم باشی و بهتر فکر کنی؟
-بیتا من فکر می کنم اون الان با دوست پسرسابقش باشه .
-مگه دوست پسر جدیدم گرفته ؟ بهش فکر نکن . به این فکر کن که اگه براش بهترین باشی تااول مچ دستتو عسلی کنی فرو کنی توی دهنش بازم گازت می گیره .. اون خصلتش اینه .. این شده . چند بار بهت بگم با رفتن اون عشق نمرده ..
نگاهم به چشمای اون افتاد ..
-به نظرت باید چیکار کنم .
-چند بار بهت بگم . ازش دور شو جدا شو ..بعد از یه مدتی می تونی یه عشق تازه ای واسه خودت انتخاب کنی .. عشق که چه عرض کنم کسی که بتونه تو رو با تمام وجودت دوست داشته درکت کنه .
-من دیگه نمی تونم بیتا .
-تو می تونی . من جرقه هایی رو در تو حس کردم .
-تو چه جوری حسش کردی .
-حالت نگات و حرکاتت و دیگه چی بگم نشون میده که اگه یکی تو رو با تمام وجودت بخواد تو هم می تونی دوستش داشته باشی .
-ببینم این که به این کشف خودت برسی برات از همه چی مهم تره . ؟ دوست داری فقط ابن موضوع رو حسش کنی و به خودت ثابت کنی که فلسفه ات درسته ؟
-چت شده چرا سرم داد می کشی فرهاد ..
داشتم به این فکر می کردم که بیتا تظاهر می کرده به این که از بودن با من لذت می بره . وقتی دستمو گرفت .. وقتی سرشو گذاشت رو شونه ام .. وقتی اون حس قشنگو بهم داد .. . داشتم به این فکر می کردم که حالا که دارم به بیتا فکر می کنم و مسائل مربوط به اون واسم خیلی اهمیت داره کمتر به فکر اون چیزی هستم که احتمالا حالا داره در خونه ام اتفاق میفته .
-چرا از دستم دلخوری فرهاد !
-هیچی من دچار توهم شدم . یه حس قشنگی از کسی بهم رسیده بود که حالا فکر می کنم اونم یه جور تظاهر بوده . این که طرف می خواسته قدرت روان شناسی خودشو به خودش و من نشون بده ثابت کنه که چه فکر و قدرتی داره .
این بار من دستشو گرفتم .دستشو کشید . تکرارش کردم . بازم دستشو کشید .. سرمو گذاشتم رو شونه اش بازم خودشو کنار کشید ..
-چرا این کارا رو می کنی ؟ من نمی خوام آزارت بدم ..نمی خوام فکر کنی من یک روان شناسم و دارم فرضیه امو اثبات می کنم .
خیلی عصبی نشون می داد
-من چیز دیگه ای حس کردم .
-پس هرچی که حس می کنی درسته . مگه خبر نداری ؟ اومدم به این آپارتمان کوچولو در انتهای شهر که بتونم راحت تحقیق کنم ..
سرشو برگردوند . دستمو گذاشتم رو صورتش و اونو به طرف خودم کشیدم .
-بهت نیاز دارم . تو دیگه باهام قهر نکن .
این بار با حرکتی که من انجام دادم سرش رو شونه ام قرار گرفت .. دستمو فرو بردم لای موهاش . ویه دست دیگه مو گذاشته بودم زیر چشاش و با مروارید چشاش بازی می کردم . سرشو از رو شونه ام برداشت . دو تا دستمو رو دو سمت صورتش قرار دادم . نذاشتم از من فرار کنه . تو چشاش نگاه کردم . یه حسی بهم می گفت بهترین وقتیه که می تونی ببوسیش . این کارو کردم . وقتی لبامو به لباش نزدیک می کردم میون دو حس و دو فکر سرگردان و مضظرب بودم . یه حسی بهم می گفت فرار نمی کنه و یه حس دیگه ام از این می گفت که شاید ناراحت شه . ولی وقتی لبای بسته و غنچه ایشو باز کرد فقط یه حس داشتم و اون این که دونستم که منتظر لبای داغ و تشنمه که رولباش قرار بگیره . بوسه داغ و شیرینی که شروع یک حرکت شد .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۹۸

با سکوت از راز هایی می گفتیم که هنوزم واسمون راز بودن . بوسه ما رو به آغوش سکوت کشونده بود . احساس عجیبی داشتم . در اون لحظات به هیچی فکر نمی کردم به به آرامشی که در آغوش کشیده بودم .. در اون لحظات خیانت ها , بی وفایی ها , شکنجه های روحی , صبر و شکیبایی و تحمل عذابهایی که کشیده بودم جلوه دیگه ای پیدا کرده بودند . انگار می رفت تا غبار های اندوه از کنار خورشید خوشبختی رد شه . آیا بوسیدن بیتا اشتباه بوده ؟ نپرس از خودت که چرا اونو بوسیدی ..اینو از خودت بپرس که چرا اونو نبوسی ؟ گویی که حرکت لبها و کلام سکوت بهمون گفت که انتهای بوسه کجاست . و پس از اون برای دقایقی سخت در آغوش هم بودیم . باز هم سکوت بود و صدای نفسهایی که که حرارت و آرامشو برای هر دوی ما به ار مغان آورده بودند . من اینو در وجود بیتا هم حس می کردم . وقتی از هم فاصله گرفتیم حس کردم که بازم دارم از خواب خوشی بیدار میشم . بازم حس کردم که در دنیای ندانم ها سرگردانم . دنیایی که یک زن بی توجه واسه من رقم زده . زنی که خیانتشو خیلی ساده فرض کرده بود و به جای جبران اشتباهش یک بار دیگه به خواسته قلبی و درونیش توجه کرده بود . هرچی فکر می کردم سر در نمی آوردم که فتانه چطور پس از سالها متوجه شده که خواسته درونی و عشق و آرمانش در زندگی من نبودم . خیلی دلم می خواست قبل از این که همه چی رو تمومش کنم از خودش بخوام که برام حرف بزنه . همه اونایی رو که از نوشته هاش و از تماشای سکس هاش دستگیرم شده لپ کلامو بیاد و بهم بگه . بگه چرا .. همیشه اینو گفتم گاه آدما می دونن اشتباه می کنن وشایدم قبول کرده باشن که اشتباه می کنن اما از این خطای خودشون لذت می برن و دوست دارن که این اشتباه رو تکرار کنن تا سر پوشی باشه بر اشتباهاتی که قبلا انجام دادن و حتی کار های غلطی که در آینده می خوان انجام بدن . عشق نمی تونه یک طرفه باشه .. اگه عشق یک طرفه محکوم به شکست نباشه می تونه یک بحران ایجاد کنه . این بحران به شکلی خودشو نشون میده . در بعضی ها به صورت عصیان جلوه می کنه . زنها یا مردهایی هستند که فقط به خاطر حفظ زندگی و کانون خانودگی , روح سرد حاکم بر روابط زناشویی خودشونو تحمل می کنن . بعضی ها به بیراهه میرن . بعضی ها از همسرشون جدا میشن . انگار من و بیتا به دنیای دیگه ای رسیده بودیم . نمی دونستیم که سکوتو چه طور بشکنیم . تنها چشاش بود که سکوتو می شکست . انگار با چشای قشنگش داشت باهام حرف می زد . نمی دونستم تا چه اندازه باید خوشم بیاد . هر دومون ترجیح داده بودیم که چیزی در مورد رفتار های غریبمون نگیم . ولی برای یه لحظه حس کردم که رفته به عالم خودش . غمی رو در چهره اش می خوندم . نمی خواستم در مورد بوسه حرفی بزنم . ولی برای من جای تعجب داشت که اون با تمام وجود و احساسش منو می بوسید ولی بعدش طوری به فکر فرو می رفت که من اگرم می خواستم در مورد این لحظات باهاش حرف بزنم پشیمون می شدم و اون وقت فکرم می رفت به اون چه که در خونه می گذشت . فیلم یاد هندوستان می کرد . به یاد این می افتادم که الان در خونه ام چی داره می گذره . اما واسه چی اون غمگینه . به چی فکر می کنه . اون لحظه هایی که اونو در آغوشم حس می کردم برام یه حس آرامشی بود که قفس رو واسه خودم دنیایی در نظر می گرفتم که هر گاه که بخوام می تونم به هر سمتش پرواز کنم . زندگی کنم . و حالا من در این قفس بودم .. هر وقت واسم زندان می شد به یاد درد هام بودم و هر وقت حس پرواز بر فراز دنیای بزرگ بهم دست می داد انگار غمها رو خیلی کوچیکتر از اونی که بودن می دیدم و بعد یواش یواش دیگه جز آزادی و آرامش هیچی دیگه نمی دیدم . اما واسه چی دنیا برام این جوری می شد ؟ مگه چه چیزی عوض شده بود ؟ یک بوسه , یک آغوش , یک لبخند , یک احساس و شاید هم یک عادت . عادتی که به خاطر غرق شدن دراون به اون فکر می کنی . وقتی که داری می خوابی وقتی که چشاتو باز می کنی ..
-بیتا بهم بگو چته حرف بزن ..
-حالم خوش نیست .
-منم مزاحمت شدم .
-نه واسه اینا نیست .
-می تونم یه چیزی بگم بیتا ؟
-بگو صد تا چیز بگو .
-واسه اینه که بوسیدمت ؟ کار بدی کردم ؟
-کار بدی نکردیم .. چون منم شریک تو بودم . احساسات قوی آرزو های بزرگی رو هم به دنبالشون دارن . این بزرگی هرچیزی می تونه باشه . می تونی خودت رو در اوج آسمونا ببینی . می تونی اون بالا یا همین پایین خودت رو در کنار خدا ببینی . همین جا پیش پای تو هم ممکنه عرش خدا باشه . مگه نمیگیم خدا بزرگه ؟ درسته اون بزرگه .. هر جا که هست عرش اونه .. تخت پادشاهی اونه .
-ببینم امشب معلم اخلاق و دین و فلسفه شدی .
-واسه خودت این طور فکر می کنی ؟ ولی واسه خودم هیچی نیستم .
-کی میگه عزیزم ؟
وقتی این عبارتو بر زبون آوردم یه لبخندی زد و گفت فر هاد تو خیلی خوبی شاید این من باشم که خیلی بدم و نباید به چیزایی فکر کنم که ازش فاصله ها دارم . سرنوشت مشترک و درد های مشترک همیشه نمی تونه آدما رو به هم نزدیک کنه ...
-بیتا من حالم خوب نیست من نمی دونم از چی داری حرف می زنی .
-بهتره که ندونی . ببینم برای این که از این حال و هوا در بیای دوست داری چه آهنگی برات بذارم . شاد با ریتم تند یا ملایم و غمگین .
-هیشکدوم . می خوام خودم باشم و خودم . حوصله هیچی رو ندارم .
-حتی حوصله ....
-حوصله چی رو
-هیچی ....
دو تایی خنده مون گرفت . این جا این کلمه هیچی هر دوی ما رو خندونده بود .
-من تو رو به یاد گذشته هات انداختم بیتا ؟
-گذشته هام مرده .. من اونا رو دفنش کردم . دیگه صد تا کفن پوسونده ..
-میگی منم دفنش کنم ؟
-تو حالا دلت داره پر می کشه که بری ببینی چه خبر شده !
-نه من این بار دلم واسه خلاص شدن پر می کشه . می خوام آزاد باشم .
-خیلی سخته از حرف تا عمل .. وقتی یکی از عزیزات می میره باید صبر کنی یه مدتی بگذره تا به نبودنش عادت کنی . هر جا که میری سایه اونو می بینی .. دلت واسش تنگ میشه . انگار یه چیزی رو گم کرده داری . میشه گذشته ها رو فراموش کرد ولی نه به اون سادگی که فکرشو می کنی .
-من فکر نمی کنم که ساده باشه . مگه واسه تو راحت بود ؟
-واسه هیشکی راحت نبود و نیست . آدما با هم فرق دارن ولی همه شون تو سینه یه دلی دارن . دلهای سنگی هم یه جایی یه نقطه ضعفی دارن .
-ولی باید از اونا فرار کرد . -آره فر هاد همون کاری که تو داری انجام میدی .
-فکر می کنی من تردید دارم ؟
-نه .. تو همون کار درستو انجام میدی . می خوای تا خونه آخر صبر کنی که فردا عذاب وجدان نداشته باشی . من و تو دردمون مشترکه و سرنوشتمون .. اما مدتهاست که از این درد فاصله گرفتم ..
بی اختیار به یاد جمله دقایقی پیش بیتا افتاده بودم . مطلبی که اون لحظه فرصتی نشده بود بهش فکر کنم . حالا می دونستم چی داره میگه . سر نوشت مشترک و درد های مشترک همیشه نمی تونه آدما رو به هم نزدیک کنه .. -بیتا فکر می کنی دنیای من و تو از هم فاصله ها داره ؟ .... ادامه دارد .. نویسنده .... ایرانی
     
  
صفحه  صفحه 10 از 23:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  22  23  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

Labkhand Siah | لبخند سیاه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA