لبخنـــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۹۹ بیتا سکوت کرده بود . لحظاتی به من نگاه می کرد و برای لحظاتی سرشو مینداخت پایین . نمی دونستم داره لبخند می زنه یا این که غمگینه . -واسه چی اینو ازم پرسیدی .؟قبل از این که جواب تو رو بدم من ازت می پرسم تو فکر می کنی این طور باشه ؟ -نمی دونم در دنیای تو چه خبره ! دنیای تو داره از چی میگه . برام خیلی چیزا تعریف کردی بیتا.. اما هر انسانی شرایط خودشو داره . حتی اگه ماجراها ی زندگیش مشابه با ماجراهای زندگی شخص دیگه ای باشه .-برات چه اهمیتی داره که این فاصله باشه یا نباشه .. -برای من این مهمه که تو به چی فکر می کنی . چه چیزی تو رو آزار میده . و احساس و نگرش تو نسبت به زندگی چیه .. از این که فردای تو مثل امروزت باشه .. بخوابی و بیدار شی تنها دلت به این خوش باشه که از عده ای که بهت منت می ذارن چرا از همسرت جدا شدی و می تونستی با هاش مدارا کنی دور باشی .-پس تو هم نظرت اینه که من اشتباه کردم ؟ -چرا حرف توی دهن آدم میندازی . من اصلا همچه حرفی نزدم . بلکه موضوعی پیش اومد و داشتم مثال می زدم . ولی یه چیزی رو خوب فهمیدم بیتا . تو برای این که به سوالی جواب ندی خوب مغلطه کاری می کنی .-خوب منو شناختی .شایدم حق با تو باشه . گاهی نمیشه یه جواب درستی به بعضی پرسشها داد . شاید یه ناراحتی هایی ایجاد کنه . شاید اختلاف عقاید و نیاز ها و فاصله های طبقاتی مشخص شه -منظور از این حرف آخری که زدی چی بود ؟ -هیچی فر هاد موضوعی پیش اومده بود یه مثالی زدم ..-خیلی کلکی حرف منو بهم پس میدی ؟-اون جورام که فکر می کنی من از جواب دادن طفره نرفتم . شاید منتظرم ببینم اونی که اینو ازم پرسیده واقعا در کجای این جهان قرار داره .-حالا چه تصوری داری ؟ اگه بخوای در یک کلمه خلاصه اش کنی .. آیا فاصله ای هست ؟ اون چیزی رو که در این لحظه حس می کنی و به نظرت درسته بگو .. من ناراحت نمیشم . -می دونم که میشی .. من درکت می کنم .. -ممنونم بیتا . من جوابمو گرفتم .. ولی کسی که کس دیگه ای رو درک می کنه اونو می شناسه .وکسی که کسی رو بشناسه پس می تونه در همون حسی قرار بگیره که طرف درش قرار داره . بدون هیچ ریا کاری . اون احساس فاصله ای نمی کنه و اگر هم می کنه می تونه این فاصله ها رو از بین ببره .-فرهاد چی رو می خوای ثابت کنی ؟ -هیچی بیتا ..-به نظرت من آدم دورویی هستم ؟-نه اگه این طور بود من کنارت نمی موندم .-فرهاد شاید فاصله ها وجود داشته باشه .. اما این فاصله ها به معنای شکاف عمیق نیست . من و تو در دو دنیای متفاوت زندگی می کنیم . شرایط زندگی تو و بر خورداری از امکانات رفاهی تو با اون توانی که من دارم از زمین تا آسمون فرق می کنه . تو در یک کلاس دیگه ای زندگی می کنی . -من در کلاس چندم ؟ و سر کاردر کلاس چند ؟ آسمون سقف ماست و زمین بستر ما . استاد خورشید و استاد خورشید برای همه مامی تابه .. اون بالاست که مشخص می کنه مادر کلاس چندیم . تو مشتی خاکی و منم از همونم . دنیای من دنیای توست .. همون جوری که دنیای اون زن بی وفا دنیای من بوده . میشه احساس کرد . میشه عاشق بود میشه زندگی کرد ..میشه عذاب کشید .. خداوند به آدمایی زیبا داده و به آدمایی زشتی . اگه یه چهره زشت و یه چهره زیبا رو کنار هم بنشونن و ازمون بپرسن کدومشون زشته و کدومشون زیبا .. اگه درمکتبی درس زشتی و زیبایی شناسی رو هم نخونده باشیم به راحتی می تونیم پاسخ این پرسشو بدیم ولی آن سوی چهره ها چهره درون آدما وجود داره . اون چهره ها رو اگه تونستی ببینی و دیدت اشتباه نباشه شاهکار کردی . وقتی که حس کنی بین اونی که تو رو آفریده و خودت فاصله ای نیست می تونی در آینه زندگی خودت رو زیبا ببینی حتی اگه زشت ترین چهره ها رو هم داشته باشی . دیگه اینجا نمی تونی عدالت رو محکوم کنی . فاصله ای اجتماعی و طبقاتی در نهایتش نوعی بی فاصلگیه .. ..... یکسره داشتم واسه بیتای زیبا حرف می زدم ولی نمی تونستم بگم بیتا برای چی فکر می کنی بین من و تو فاصله ای هست . چرا گاهی به من نزدیک شده و گاه غمگینانه حس می کنی که باید از من فاصله بگیری . پس اون احساس به هنگام بوسه ات چی میشه . می خواستم بگم این هیچ حس خاصی درت ایجاد نمی کنه ؟ وقتی در آغوشت می گیرم وقتی صدای نفسهای تو رو حس می کنم طوری که فکر می کنم تو منو همه چیز خودت می دونی و خودتو بعد از خدا سپردی به دست من .. یعنی بازم حس کنم فاصله ای هست ؟ و از خودم اینو بپرسم چرا .. فر هاد چرا این موضوع تا این حد برات اهمیت داره که بین تو و اون چی باشه ؟-حالا دیگه به فتانه فکر نمی کنی ؟ -چرا به اونم فکر می کنم . به این که حالا بین اون و مهرام چی می گذره . شایدم یه روز زود تر از اونی که بهش گفتم برگردم خونه . نمی دونم . -اینجا حوصله ات سر رفته از من خسته شدی ؟ -نه ار تباطی به تو نداره.- فرهاد !اگه می خوای راحت باشی من حاضرم چند روزی رو برم پیش خونواده ام . -اگه می خواستم تنها باشم جا زیاد داشتم .-شوهرم قدر منو ندونست . یعنی اصلا زن واسش معنا نداشت . زنو به چشم یک کالا و وسیله ای برای لذت بردن مرد می دونست . خیلی ها خیلی راحت فریبش می دادن . به خاطر پول باهاش بودن . اون واسه زنای بد و هرزه به راحتی آب خوردن پول خرج می کرد اما به من که می رسید صرفه جو و نالان می شد .-خب دیگه با مردی که ازش فاصله ها داشتی ازدواج کردی . همین درد سرا رو هم کشیدی .. -من یک زن بودم و هستم . با یکی ازدواج کردم که به هر حال باید زنشو تامین می کرد. خنده ام گرفته بود ..-اگه من به جای شوهرت بودم و کار به این جا می کشید و اگه می خواستی از خاطره های اون روزت به یکی بگی بازم از دنیای فاصله ها می گفتی ؟-چی می خوای بگی فر هاد ! چرا اذیتم می کنی . منظورت چیه . چرا باهام بازی می کنی عذابم میدی ؟ چی رو می خوای بشنوی ؟ می خوای بهم بخندی ؟ می خوای مسخره ام کنی ؟می خوای یه چیزی واسه تفریح گیر بیاری و بهش بخندی ؟ .-یواشتر بیتا !کجا با این عجله ؟! صبر کن منم باهات بیام می خوای تنها بری ؟- فکر کردی بوسیدمت هر طورکه بخوای می تونی آزارم بدی و با احساسات من بازی کنی ؟ -من کی خواستم همچین کاری بکنم ؟باشه بیتا .. این جا جای من نیست . مثل این که وجود من ناراحتت می کنه . من اگه بین خودم و تو فاصله ای حس می کردم خیلی راحت نمیومدم این جا ..حالا که تو حس می کنی بین من و تو دیواری به اسم دیوار فاصله کشیده شده میرم به همون خونه ای که فتانه درش نابودم کرد .. همون ویلایی که یه استخر بزرگ داره که به لجن کشیده شده .لباسامو تنم کردم و در حال رفتن بودم که اون رفت و جلو در وایساد .-نمیذارم بری .. اونم با دلی شکسته . مگر این که منو به یه گوشه ای پرتم کنی .. دلت می خواد بهت چی بگم ؟ می خوای با احساسم بازی کنی ؟ چی دوست داری بشنوی ؟ بشنوی که جراتشو ندارم که بهت بگم دوستت دارم ؟ بشنوی که سادگی و صداقت تو پاکی تو قلبمو لرزونده و نمی دونم چرا وقتی که از تو دورم مثل آدمای فراری حتی از خودمم می خوام فرار کنم ؟ فرار کنم تا به تو برسم ؟ چی رو می خوای بشنوی ؟ این که هیچوقت نمی تونی دوستم داشته باشی ؟ این که هیچوقت نمی تونی عاشقم باشی ؟ از همون روزای اولی که دیدمت اون حس خاص در من شعله ور شد اما هرگز نخواستم زندگی تو و همسرت رو خراب کنم . همیشه واست دعا کردم چون دوستت داشتم چون دوستت دارم . و تو نمی تونی اینو درک کنی , نمی تونی اینو درک کنی که چرا من این حسمو در قفس سینه ام زندونی کردم .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۰۰-چرا مجبورم کردی که از احساسات خودم بگم ؟ چرا نذاشتی به حال خودم باشم ؟ چرا نمی ذاری من با دنیای الکی خودم خوش باشم ؟ حالا که همه چی رو فهمیدی . خیلی سخته آدم بتونه احساس خودشو پنهون کنه . به اونی که دوستش داره نگه احساس خودشو . نگه در قلبش چی می گذره . آخه اون از کجا بفهمه .. ولی گاهی می بینی بیان اون خیلی سخت تره .. حالا می تونی هر کاری که دوست داری انجام بدی . می تونی بری و با دنیای خودت سر کنی . بعد از شکست قبلی خودم فکر نمی کردم بازم بتونم دل به مردی ببندم . فکر نمی کردم بازم به یاد یکی دیگه پلکامو رو هم بذارم و در خلوت خودم لبخند بزنم . فکر نمی کردم قلبم برای کسی بتپه . فکر نمی کردم اون چیزی که منو از زندگی بیزارم کرده بازم به من حس زندگی بده . تو باهام کاری نکردی . تو به من وعده ای ندادی . هنوز فریبم ندادی . من حالا فقط می تونم خودمو با رویاهایی خوش کنم که حتی رسیدن به اون رویا ها رو هم یه رویا می دونم . فکر می کنم که دلبستگی ها واسه من رنگ سیاهی رو داره . رنگ نابودی رو .. ولی به خدا این جور نیست . سیاهی به معنای تباهی نیست . خدا که نگفته با شب سیاه بجنگید .. گاهی تیرگیها به آدم آرامش میدن . آدما وقتی که درروشنی نمی تونن اشکی بریزن خودشونو, دل پردردشونو می سپرن به دست شب تیره .. تا آروم بگیرن . من تنهام . تنهای تنها .. .. بیتا یک ریز داشت حرف می زد . سور پرایز خیلی عجیبی بود . می تونستم یه علاقه ای رو حس کنم ولی نه این که تا این حد به اوجش رسیده باشه . شاید اگه اونو ده سال پیش می دیدم دیگه دور و بر فتانه نمی پلکیدم . شایدم فتانه رو به اون دلیل انتخاب کرده بودم که خیلی ها خواستارش بودن و من گوی سبقتو از همه شون ربوده بودم. اون موقع عاشق وجاهت و سنگینی فتانه هم شده بودم ولی شناخت خاص دیگه ای ازش نداشتم .. چهره بیتا غرق اشک شده بود .-چرا فر هاد .. چرا این بلا رو سرم آوردی ؟ چرا تو این قدر خوب بودی ؟ چرا بهم نشون دادی که مردا هم می تونن خوب باشن .. چرا این قدر صبوری ؟! دلم می خواست که منم بهش بگم که دوستش دارم . دلم می خواست که منم بهش بگم که ساعتهای زیادی در روزه که بهش فکر می کنم . دوست داشتم بهش بگم که این روزا به حاطر اونه که تونستم تا حدودی خودمو آروم کنم .. دلم می خواست بهش بگم که دوست دارم بازم ببوسمش .. تو چشاش نگاه کنم و اون حس پاک مهربونی و عاطفه و دلسوزی رو با تیر نگاهش به قلب زخمی ام بدوزم .. اون تیر نگاهی که وقتی به قلبم می شینه حس می کنم که تسکین درد هامه . التیام بخشمه .. ولی نمی دونستم چرا حس می کردم که هنوزم فرصت دارم که برای بیان این حرفام بیشتر فکر کنم . ..-منو ببخش فرهاد سرت رو به درد آوردم . به زور نگهت نمی دارم . هر جایی که دلت خوشه برو . حالا که همه چی رو می دونی نمی خوام حس کنی که دارم از آب گل آلود ماهی می گیرم . واسه من فکر کردن به تو و تو رو خواستن و تو رو داشتن گناهه .-مگه من کی هستم بیتا .. دوست داشتن و خواستن چیزی چه گناهی می تونه باشه . چرا فکر می کنی که بین من و تو فاصله هاست . اگه یکی یکی رو دوست داشته باشه از همه چیز خودش می گذره . براش بخشیدن مال مهم نیست . براش خونه و زمین و ماشین مهم نیست . اینا چیزاییه که ما خودمون بزرگش کردیم . من بهترین املاکمو به اسم فتانه کرده بودم . به اونی که حس می کردم قلبش برای من می تپه .. نفسهاش به خاطر من بالا میاد اهمیت بیشتری می دادم . آخه اگه آدم یکی رو داشته باشه که حس کنه اون یکی نگرانشه .. بهش اهمیت میده حس می کنه تنها نیست .. خودشو دو تا احساس می کنه . دو تا در یه وجود و یه وجود در دو تا .. در کنار اون حس می کنه که یه دنیا رو داره . وقتی این دنیا رو داشته باشی دیگه چهار تا خرت و پرت ظاهری .. مشتی گل و سنگ و آهن پاره چه ارزشی دارن ! وقتی که یکی با نفسهاش بهت جون میده دیگه زرق و برق های بی نفس و بی جون چه جونی دارن که بهت بدن؟ .. ولی حالا یکی هست که با نفسهاش داره منو از بین می بره . داره منو می کشه .. چشامو به روی آینده بسته .. به خدا که آرزوی قطع شدن نفسهاشو ندارم . واسش آرزوی مرگ نمی کنم . اونو واگذارش می کنم به خدا که خودش هر کاری دوست داره انجام بده . من از زندگی , نفسهای اونو می خواستم . حس می کردم خالصانه دوستم داره . وحالا همه چی رو بر باد رفته می بینم . نفسهای اون دیگه در وجودم نیست . دیگه نفسم بالا نمیاد .. گاهی حس می کنم یه اکسیژنی بهم وصل شده .. ولی من عادت کردم به نفسی که برای من باشه .. قلبی که برای من بتپه .. اون دل دیگه برای من نمی زنه . من عشقو گم کردم . شاید عشق منو گم کرده باشه .. دلم واسه اون روزایی که اون منتظرم باشه تنگ شده .. حالا هر وقت که خونه ام از خداشه که من زود تر در برم تا اون با کسی که دوستش داره حرف بزنه .. با کسی که به خاطر خیانتش ازش متنفره ولی ته دلش دوستش داره حرف بزنه . من اونو بخشیدم .. ولی یه حسی بهم می گفت که ته دلش با اونه . و من عاشقش بودم ..-حالا دیگه نیستی ؟ -حالا یه غده ای شده که رو دلم نشسته . مثل یه کسی که سالها یه غده سرطانی رو با خودش حمل می کنه .. نمی دونه که اون یه روز باعث مرگش میشه . -ولی تو هنوز زنده ای . هنوز فرصت اونو داری که به زندگی بر گردی . هنوز چراغای امید یه کورسویی دارن .-میگم بیتا چطوره استارتشو عوض کنم .. . یه لبخندی به لباش نشست که برای لحظاتی جو سنگین بر محیطو عوضش کرده بود . -دختر تو خسته نشدی از بس حرف زدی و اونجا وایسادی ؟ -فعلا که چند دقیقه ایه که تو داری حرف می زنی ..-بیتا ! من لیاقت عشق تو رو ندارم . چرا باید منو دوست داشته باشی .. من یه آدم مرده ام ..یه آدم بد ..اینو گفتم و برگشتم به فضای اتاق و محل استراحت .. خودمو رو زمین ولو کردم .-اگه اجازه میدی من دیگه نرم و این دو روز دیگه رو هم مهمونت باشم . بیتا هم بر گشت ..-اگه روی تخت راحت تر می خوابی من رو زمین دراز بکشم ..-نه من راحتم .می دونستم به این زودی ها خوابم نمی گیره . و اینو هم می دونستم که اونم تا چند ساعتی رو بیدار می مونه تا پلکاش سنگین شه . چرا خمیر مایه زندگی بیشتر آدما باید با اندوه سرشته شده باشه ؟ ! شاید اندوه اون چیزی باشه که ما خودمون میریم به استقبالش . بازم به یاد فتانه افتادم . آخه من چطور می تونستم تحمل کنم کنم که یکی بیاد و خیلی راحت زنمو از چنگم در بیاره .. اما بیتا دوستم داشت . و من بهش نگفتم که دوستش دارم . بهش نگفتم که بهش فکر می کنم .. نمی دونم نمی دونم من خودم گیج شدم . گاهی این وابستگی ها یه شدتی داره . عشق , نیاز , عادت ..اینا خیلی به هم شبیهن . من باید بدونم کدومشون اومده سراغم تا بتونم به چشای خوشگل بیتا نگاه کنم و با زبون دلم بهش بگم که دوستش دارم .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۰۱هر وقت که به خونه و لحظه های تلخی که انتظارمو می کشید فکر می کردم یه نگاه به بیتا دردهامو تا حدود زیادی تسکین می داد اما می دونستم هنوز خیلی راهه تا من بتونم از دنیای غم و اندوه خودم فاصله ها بگیرم . شاید گاه به نظرم میاد که اون دنیا رو فراموش کرده باشم اما گذشته مثل یک نفس با منه .. عذابی که رهام نمی کنه . پنجه هایی که داره گلومو می فشره .. پنجه های یک شیطان . شیطان هیچوقت مستقیما آدمو نمی کشه ولی شیطان زندگی من نفسهای منو بند آورده بود . بیتا به خوبی می دونست که من مث یه مرغ پر کنده ام .. مرغی که اگه نمی تونه بپره دوست داره فرار کنه و زود تر خودشو برسونه به اونجایی که یه روزی نبض زندگیش در اونجا می زد . بره و نبرد مرگ و زندگی رو ببینه . شاید به جایی رسیده بودم که می خواستم مرگو باور کنم . و شاید نگرانی این بارم به این خاطر بود که مرگ رو به معنای زندگی می دونستم . مرگ رو رهایی می دونستم . اما نه رهایی از چنگال زندگی . بلکه حرکتی که منو به آغوش زندگی مینداخت . منو از گذشته ای تلخ دورم می کرد . بیتا با خنده های من می خندید و با غم من می رفت توفکر . وقتی که خودمو در فضای با اون بودن قرار می دادم لحظه ها مثل برق و باد می گذشتند و وقتی به این می اندیشیدم که اگه برم خونه و شاهد چه چیزی خواهم بود درد به تمام وجودم رخنه می کرد . حالا می دونستم حس اونو . یه حس قشنگی که نه تنها می خواست منو به آینده امید وارم کنه و از رنجهای گذشته نجاتم بده بلکه دوست داشت که خودشم از عذاب گذشته و درد های اون رها شه .. ولی می دونستم همه اینا در زیر چتری قرار داره که بهش میگن عشق .. بهش می گن یه احساسی که دلها و جانها رو به هم نزدیک می کنه . اون رو یه قانون ریاضی عاشقم نشده بود . می گفت هنوزم حس می کنه که واسه عشق قانونی وجود نداره . همین بی قانونی هاست که عشقو زیبا می کنه . ولی اینو هم می گفت که گل بوته های عشق با محبت و وفا و بی ریایی رشد می کنن خودشونو نشون میدن . درسته که نمیشه تپش دلها رو با هیچ قانونی سنجید و پیش بینی کرد ولی از حرکت ایستادن اونو میشه .. میشه با بدیها قلب عاشقو لرزوند .. وقتی که اون حرف می زد دو تا جمله شو گوش می کردم و بعد می رفتم توی حس آهنگ صداش .. یه بار رفتم به سمتش . می خواستم بغلش کنم ولی درجا خودمو عقب کشیدم که از دید اون پنهون نموند .-فرهاد چته .. به همین زودی ازم فاصله می گیری ؟ برات عادی شدم ؟ چه زود ؟-متوجه نمیشم بیتا! -ولی من متوجه شدم . -بیتا تو هم خوب می دونی که من چقدر بهت علاقه دارم .-معلومه از این حرکاتت مشخصه ..-خیلی زود داری قضاوت می کنی .. گاهی مسائلو طوری حلاجی می کنی که حس می کنم یه فیلسوف و یه روان شناس داره حرف می زنه وگاهی هم طوری قضاوت و کارشناسی می کنی که من فکر می کنم یه بچه داره این حرفا رو می زنه .- حالا اون وقتیه که به نظر تو من یه بچه شدم و چیزی نمی دونم ؟دستمو دورسرش قرار داده و از پهلوهمون دستو رو صورتش گذاشتم . -بیتا بین من و تو و احساس ما تفاوتهایی هست ..-می دونستم من خودم می دونستم که تو دوستم نداری و من بی جهت دارم خودمو امید وار می کنم . می دونستم که نباید احساسات درونی خودمو بهت بگم . .. می دونستم که نباید کارو به جایی برسونم که خودمو به زمین بزنم ولی عیبی نداره . من همونی هستم که حالا می بینی .-می دونی حالا تو رو به چی تشبیه می کنم ؟-بگو تو که هرچی دلت خواست بهم گفتی و هرچی که از دهنت در اومد عنوانش کردی . -تو از یه نوزاد هم بد ترشدی ..این بار بغلش کردم ولی دیگه نبوسیدمش . سرمو گذاشتم رو شونه اش . -من آدمی هستم که وقتی یه حرفی از زبونم اومد بیرون ..همون حرفیه که ازدلم خارج شده .. گاهی نمیشه حرف دلو بر زبون آورد . وقتی که اونو بیانش کنی مسئولیتت زیاد میشه . به یکی امید میدی . یکی رو به این باور می رسونی که باهاش هم فکر و هم دلی ولی نمی تونی همراهش باشی . همراه بودن شاید بعضی وقتا خیلی مهم تر و بالاتر و زیبا تر از هم دلی باشه . هر چند دو تایی اگه در کنار هم باشن خیلی بهتره و این اوج عشقو و همبستگی و دلبستگی آدما رو به هم نشون بده ..راستش می ترسم .. می ترسم که همه اون چیزی رو که توی دلمه بهت بگم . چون هنوز یه سایه به دنبالمه . سایه ای که صاحبش ازم گریخته . شایدم اون سایه سیاه اون سایه شوم ندونه که داره تعقیبم می کنه . شاید اون سایه خود من باشم . انعکاسی از من وجودی خودم . شخصیت درونم .. کودک درونم .. فرق هست فاصله هست بین اون چیزی که ما دوست داریم باشیم و اون چیزی که هستیم . من وقتی بغلت می زنم وقتی می بوسمت وقتی بوی موها و نفسهای تو رو حسش می کنم احساس آدمی رو دارم که طوفان اونو از کنار مرداب و لجنزاری پرتش کرده و به کنار یه جویی آورده که عطر گلها و گیاهان زندگی مستش می کنه . به یک سر زمین رویایی . سرزمینی که شاید حس می کرد چقدر تنهاست . سر زمینی که می دونم دوست داره یکی از زیبایی هاش بگه .. یکی بهش بگه چقدر خوش عطر و زندگی بخشی .. یکی بهش بگه که اگه تو نباشی دنیا قشنگی نداره ..-اون سر زمین نمی خواد این حرفا رو از هر کی بشنوه . اون دوست داره فقط یکی باشه که این حرفا رو بهش میگه . نه هرکی .. یکی که در رویاهاش اونو می بینه .. یک رویای واقعی که اونو می شناسه .-مهم همین جاست . فرقه بین کسی که از زندان فرار می کنه و یکی که از زندان آزاد میشه .-گاهی آدم باید برای آزادی خودش بجنگه ..-منم حالا دارم همین کارو می کنم بیتا! فکر می کنم اگه غرق تو شم اگه اون چیزی که دروجودمه در خون رگهای منه در نفسهای احساس منه به تو منتقل شه ظلم بزرگی درحقت کردم .عذابت دادم ..-فرهاد تو همین حالاش داری عذابم میدی همین حالا که می خوای خیلی چیزا رو ازم پنهون کنی . می خوای نشون بدی که یکی دیگه هستی .. -وقتی که از رازهام واست گفتم دیگه پنهونی وجود نداره . ولی اگه نتونم اگه شرایط طوری بشه که نتونم در کنار تو باشم .. -درست میگی . ولی آدما گاهی دوست دارن از زبون اونی که دوستش دارن دوستت دارم ها رو بشنون . عیبی نداره ولی دوست دارم که تو یک مرد باشی . تو که نمی تونی و واقعا نمی تونی برگردی پیش زنی که هم تو رو سیاه کرده هم زندگی تو رو . خیلی از آدما بد جنس نیستن . نمی خوان بد باشن . نمی خوان یکی دیگه رو عذاب بدن . ممکنه فتانه هم همین باشه .. وقتی پاش بیاد خیلی هم مهربون شه . وقتی یکی رو ببینه که افتاده توی خیابون پاش پیچ خورده دستشو بگیره و از زمین بلندش کنه .. اگه سنگی رو سر راه ببینه اونو برداره تا اونایی که از اونجا رد میشن راحت باشن . شاید کارای نیکی هم انجام بده که من و تو ازش بی خبریم . ولی نقطه کوری هم در زندگی خیلی آدما وجود داره . اونجایی که به خودشون فکر می کنند و جایگاه خودشونو از یاد می برن . یه ابر سیاهی یه قسمت از زندگی اونا رو می گیره . جزیی از وجودشون فرشته گونه و جزیی هم شیطان صفت میشه . اونا نمی خوان بد باشن ولی میشن چون خود خواهن چون فراموشکارن . چون احساس و اندیشه خودشونو مهم تر از هر چیزی می دونن . قبلا هم بهت گفتم و به همون عشقی که در سینه ام وجود داره , برای من خود تو مهم تر از اون عشقی هستی که در سینه ام وجود داره -ولی بیتا تو به خاطر همون عشقه که دوستم داری ..-نه فرهاد اشتباه تو همین جاست . من به خاطر توست که عشقو دوست دارم . من تو رو دوست دارم . حتی اگه منو نخوای .. حتی اگه بگی که هنوزم می تونی خیانت های زنتو تحمل کنی و کنارش بمونی .-هیچوقت این کارو نمی کنم و اگه این دیوونگی رو یک بار دیگه انجام بدم می دونم که اون نمی تونه در کنار من بمونه . شاید این فرصتی که بهش دادم در ضمیر پنهانم واسه این بود که به خودم ثابت کنم که اون نمی تونه بهم وفا دار بمونه که شاید عذاب وجدان نداشته باشم ..-شاید واسه اینا هم بوده باشه ولی تو دوستش هم داشتی . اگه اون اصلاح می شد چی ؟ تحملش نمی کردی ؟ولی علتش هرچی بوده این گذشت از شخصیت پاک و بزرگ منشی تو بوده .. اگه اون بر می گشت تو قبولش نمی کردی ؟ -این واسم یه خواب و رویا بود .-حالا به چی فکر می کنی ؟-به فردا که چی میشه . به عصیانی که نمی دونم منو به کجا می رسونه .. بوی شونه اش .. موهای افشون شده اش وحتی بوی پیرا هنش بازم یه سایه ای رو غمهام کشیده بود .-نترس من در کنارتم حتی اگه پیشم نباشی .حتی اگه پیشم نمونی . اون با حرفاش داشت بهم می گفت که منو به خاطر خودم دوست داره . فقط یه روز مونده بود تا احتمالا ببینم جنایتها و خیانتهای جدید فتانه رو . لحظات مرگ فرهاد گذشته و گذشته فرهاد رو با چشای خودم ببینم تا درد رو با تمام وجودم و به امید درمان تحمل کنم . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۰۲خیلی سخته دوباره عاشق شدن .. خیلی سخته قدم به راهی بذاری که یک بار درش شکست خوردی . با یه دنیا امید و آرزو بهترین سالهای زندگیت رو صرف عشق و زندگی و هدفت کنی و اون وقت روز از نو روزی از نو . خدا که دیگه نمیاد نمیگه بفر ما این اول جوونیت از نو شروع کن .-بیتا بهم بگو من کجا اشتباه کردم . کجای کار من اشتباه بود . من باید چیکار می کردم ؟ -فدات شم چرا اشک می ریزی . آدما اگه می دونستن به یکی دیگه بگن کجای کار اونا اشتباهه خوب همه شون سعادتمند می شدن . ولی از بیشتر آدما اگه بپرسی احساس خوشبختی می کنن یا نه اونا میگن نه . میگن فلان جا ضرر کردیم . در اون کار شکست خوردیم . تو از من می پرسی کجای کارت اشتباه بود ؟ اگه من می دونستم چی به چیه زندگی من به این جا نمی رسید . هیچوقت در رابطه با دیگران خودت رو سرزنش نکن . این که بخوای به یکی باج بدی تا اون خوب باشه و خوب بشه ارزشی نداره . تو خودت خوب باش .. خودت پاک باش نجیب باش و به اصول زندگی و اون تعهدی که دادی وفادار باش این از همه چی مهم تره . نگرش و فلسفه تو به زندگی باید یک نگرش و فکری سالم باشه .. مثلا می خواستی چیکار کنی .. این که بگی اگه من فتانه رو آزاد نمی ذاشتم این طور نمی شد اگه خونه و زمین به اسمش نمی کردم به این جا نمی رسید همه اینا فقط یک حرفه . نمیشه گفت چه احساسی داره . اون کسی که دوستش داری اونی که بهش اهمیت میدی اونه که باید از درون خودشو ساخته باشه . توان بالقوه اون بر اساس پاکی و صداقت و وفاداری در عشق باشه . وقتی قلبتو به یکی دیگه بدی وقتی روحتو با یکی دیگه یکی کنی و اونم درکت کنه دیگه تا قیام قیامت باید که در کنارش احساس آرامش کنی .. گاهی یه گرد بادی میاد و همه چی رو با هم دفن می کنه ولی بیشتر جدایی ها رو یکی از دو تا سبب میشه . اون طوفان , خودشه .. اونه که می خواد یه همراه دیگه پیدا کنه و بره به یه راه دیگه . راهشو گم می کنه . مطمئن باش کسی که بی دلیل موجه به عشق پاک و عاشق پاکش پشت پا می زنه هیچوقت رنگ خوشی رو به خودش نمی بینه و هیچوقت نمی تونه حس وفاداری رو در خودش به وجود بیاره . قلب چنین آدمی از اول این آمادگی رو داشته که یه غبار سیاهی روش بشینه .. دل همه آدما این آمادگی رو داره . به نظر من ثابت قدم بودن در عشق اراده ای قوی می خواد .. حتی تو می تونی اون قدر قوی باشی که وقتی به یک زن نامحرم بی حجاب میکاپ کرده نگاه کنی تحریک نشی و دلت پیش زنی باشه که با تمام وجود دوستش داری . روح و اندیشه و اراده ات باید اون قدر قوی باشه که با هیچ زلزله ای نلرزه .. -میگی بیتا پس ما هیچوقت نباید عاشق شیم ؟-فرهاد تو می تونی عاشق شدنو از خدا یاد بگیری . اونم بنده هاشو دوست داره . ولی بیش از همه از همین آدما خیانت می بینه .. فکر می کنی بازم عاشق نمیشه ؟ زندگی واسه همین شکست خوردنها و پیروز شدنهاست دیگه . چه بخوای چه نخوای یه روز با تمام این شکستها و پیروزیها وداع می کنیم . بیتا با زبون بی زبونی بهم می گفت که منم می تونم عاشق شم . منم می تونم بازم کسی رو دوست داشته باشم . اون می خواست منو به زندگی امید وارم کنه . کاری کنه که خودمو خیلی بیشتر و بهتر بشناسم . اون دوستم داشت . اینو در حرکاتش می خوندم .. حس می کردم عاشق بیتام ولی دل کندن از گذشته واسم سخته . یه حس سر خوردگی داشتم . این که بازم بخوام نابود شم . می دونستم اگه بازم صحنه تلخ و درد ناک سکس فتانه و اون کثافتو ببینم زجر می کشم بازم به یاد غم و درد های گذشته می افتم و شیرینی هایی که انتهاش زجر و تلخی بود . همیشه از قصه هایی که تهش درد ناک باشه بدم میومد . من باید با این درد و اندوه بجنگم . من باید نشون بدم به فتانه نشون بدم که زندگی برای من ادامه داره . ولی بیتا میگه که تو باید اینو به خودت نشون بدی . فتانه که نمی خواد تو رو آزار بده . شایدم گاهی پیش وجدانش احساس شرمندگی کنه . اون در واقع به فکر خودشه . بازم حال و روز خودمو نمی دونستم . گاهی زمان واسه آدما خیلی زود می گذره و گاهی هم خیلی دیر اما من در شرایطی قرار داشتم که هم واسم زود می گذشت و هم دیر .. در کنار بیتا بودن رو گذرا می دیدم و به فتانه فکر کردن و آخرین ضربه رو خوردنو خیلی دیر می دیدم . حالتی رو داشتم که طرف می خواد طناب دار به گردنش آویخته شه .. شاید در این جا من به خوشبختی می رسیدم . آن سوی اعدام و این گونه مردن من زندگی دیگه ای وجود داشت . رسیده بودم به شبی که فرداش می خواستم برم به سراغ فتانه .. بیتا ازم خواسته بود که حال خودمو خراب تر نکنم و بی جهت وارد اینترنت نشم . منم مث یه بچه حرف شنو حرفاشو گوش می کردم ولی وقتی یه بار رفت دستشویی سریع یه سری زدم و دیدم که فتانه چیزی اضافه نکرده .. رفتارم در شب آخر طوری شده بود که انگاری آخرین شب زندگیم شده باشه . بیتا به خوبی متوجه این موضوع شده بود . -فرهاد حالا تو می دونی تودلم چی می گذره . اگرم برات مهم نباشه می تونم دلمو به این خوش کنم که برای من مهمه و به اون اهمیت میدم .-بیتا واسه چی میگی که احساس تو واسم مهم نیست . تو چرا وضعمو درک نمی کنی .. -حالت خوش نیست فرهاد این نگرانم می کنه .. می تونم یه چیزی ازت بخوام ؟-چی می خوای .. -دلم می خواد امشب پیشم بخوابی .. چرا این جوری نگام می کنی فرهاد .. فکرای بد به سرت نزنه .. می خوام با آغوش گرم هم چشامونو بذاریم رو هم . می خوام با صدای نفسهای هم بخوابیم .. و من با احساس عاشقانه ام . می خوام آروم بگیری . می دونم می تونم تو رو از این تنهایی درت بیارم . بهت قول میدم اون قدر بیدار بمونم تا خوابت کنم . اگه خوابم برد بیدارم کن تا خوابت کنم . حال و روزم خنده دار شده بود . یه شلوار راحتی زنونه از بیتا گرفته پام کردم . ولی اون با یه لباس نازک یکسره که دامنه اون تا مچ پاش می رسید کنارم دراز کشیده بود .-می تونم بغلت بزنم بیتا ؟ -آخ که چقدروقتی بچه بودم دوست داشتم بابام بغلم بزنه و کنارش بخوابم . -حالا دلت می خواد من جای بابات باشم ؟-فرهاد تو با اون فرق می کنی . حس کردم بغل زدن این دفعه ما با دفعات پیش کمی فرق می کنه . برجستگی سینه هاشو از زیر پیراهنش احساس می کردم . می دونستم که اونم از این تماس خوشش میاد چون خودشو کنار نکشید . ترجیح دادم که با بوسه ای از لبان گرمش به سینه هاش فکر نکنم . به این فکر نکنم که به خودم اجازه پیشروی بیشتری رو بدم . شاید اونم فقط تا همین حد رضایت داده باشه ..-فرهاد ..-چیه .. چی می خوای بگی .. -دلم می خواد تا آخر عمرم همین جوری توبغلت بمونم .-باشه ..به همین خیال باش .-دستم میندازی ؟-آخه نمیشه. -ولی در خیال که میشه . -عزیزم بیتای من در واقعیت هم میشه . واسه این که نشون بدم باهاش شوخی کردم اونو به خودم فشردم . پاهامو عقب کشیدم تا متوجه هوسم نشه .. ولی اون خودشو بیشتر بهم چسبوند .. نه .. حالا نه .. نمی خواستم که منم مث فتانه باشم . ولی اگرم می بودم کسی حق نداشت بهم ایراد بگیره .. چقدر هوسم زیاد شده بود .. دستمو یه سینه های بیتا رسونده بودم ولی اونو با پیراهنش لمس می کردم . پاهاشو رو پاهام حرکت می داد .. خیلی با خودم می جنگیدم که کاری انجام ندم . -فرهاد خیلی بی حس شدم . تو هم حس منو داری ؟ -تو چی فکر می کنی ..زانوشو به لاپام زد و گفت حس کردن همین واسم کافیه .. خجالت کشیدم ..-منو ببخش بیتا . -چی رو ببخشم ؟. من نیازم بیشتر از توست .. منو ببوس .. به بدنم دست بزن .-بیتا نمی دونم چمه .. هوسم زیاده حس می کنم . -می دونم چی حس می کنی .. تا وقتی که اون آخرین طناب پاره ات با فتانه رو به زمین ننداختی دلت رضا نمیده که تابوهای بیشتری رو بشکنی . واسه همیناست که عاشقتم . نیمی از یه طرف سینه اش افتاده بود بیرون . دهنمو گذاشتم روش با نوکش ور رفتم و میکش زدم . اونم دستشو گذاشت لاپام و با کیر ورم کرده داخل شلوارم بازی کرد . به خودم فشار می آوردم که آبم نیاد . -فرهاد راحت باش . خودمو ول کردم . احساس آرامش می کردم . جهش های آب کیرم هر چند داخل شلوار بود ولی بهم آرامش می داد . می دونم نتونستم ارضاش کنم ولی خیلی آروم و عاشقونه در آغوشم به خواب رفته بود . گفته بود که اگه زود تر از تو خوابم برد بیدارم کن ولی دلشو نداشتم . به چند ساعت دیگه فکر می کردم به لحظه ای که این بار به فتانه بگم که برای همیشه از زندگیم بره بیرون . با این که حق با من بود ولی خیلی سختم بود حتی به یک زن کثیف و آلوده و خیانتکار این حرفو بزنم آخه اون با همه آلودگی هاش یه زمانی پاک بود ولی باید واقع گرا می بودم . ..... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
لبخنـــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۰۳بعد از مدتها یه چند ساعتی خواب راحت داشتم . وقتی هم که بیدار شدم بازم یه احساس آرامش خاصی داشته ولی وقتی که به یادم اومد باید پاشم و خودمو برسونم خونه داشتم یه جوری می شدم . به سقف نگاه کرده به گذشته و حال و آینده فکر می کردم . پس از دقایقی دست نوازشگر بیتا رو حس کردم که داره با موهای سرم بازی می کنه .-دعوات کنم ؟-چرا ؟-تو قرار بود اگه خوابم برد بیدارم کنی .. -فکر کنم دوتایی مون با هم خوابمون برد . -عادت می کنی ها ؟ -به چی بیتا ..-به این که دروغ بگی . -تو از کجا می دونی .. -از نگات .. از طرز حرف زدنت .. آخه یه صداقت بچه گانه در کلام تو وجود داره . حالت صورتت نشون میده که داری به خودت فشار میاری تا یه چیزی رو یه جور دیگه ای بهم بگی ..-نمی دونم چی بگم . طوری رفتار می کنی که حس می کنم بیست ساله داری باهام زندگی می کنی . راستش دلم نیومد بیدارت کنم . نگات می کردم . درسته که دوست داشتی واسم حرف بزنی تا با نغمه های دلنشین تو چشامو رو هم بذارم . ولی حس کردم که با چشای بسته ات داری باهام حرف می زنی . یه دنیا عشقو در سیمای خفته تو دیدم . حس کردم خیلی خسته ای . دلم نیومد بیدارت کنم . همین! .. -حالا شدی پسر خوب . بگو این پسر خوب بر نامه اش چیه . بازم می خواستم یه چیز دیگه ای سر هم بندی کنم که اون متوجه نشه که هنوز تا یه حدی دلم پیش گذشته امه و عذاب می کشم . تا فکر نکنه که ممکنه دلبستگی گذشته من به فتانه مانعی بر سر راه عشق من به اون شه . -با نگاهت آدمو می ترسونی . ببینم می خوای تا آخرش منو بترسونی ؟-یعنی تو واقعا ازم می ترسی ؟-شوخی کردم بیتا . تعجب می کنم اون نامرد چطور راضی شد که آزارت بده . -تو خودت میگی نامرد . بهترین موقع بود که از پاسخ دادن طفره می رفتم ولی اون خوب حواسش جفت بود .. -پسر فکر نکن حالیم نیست . دوست نداری جواب بدی نده .. یه نگاهی به لک شورتم کردم که اونوهم متوجه شد ولی چیزی نگفت . -بیتا تو که احساس منو می دونی . پس چرا ازم می پرسی . -خیلی عذابت میده ؟-وقتی تو در کنارم باشی نه .. -اینو جدی میگی ؟ -بقیه حرفام دروغ بود بیتا ؟-من کی اینو بهت گفتم . سرشو گذاشت رو شونه ام . منم آروم آروم شروع کردم به حرف زدن با اون .-حالا من با یه دنیا رنج و امید از این خونه میرم سمت خونه خودم . خیلی سخته آدم خودش آخرین ضربه رو بر باور هاش بزنه .-عزیزم تو هیچ ضربه ای به باور هات نمی زنی . یک قسمتی از باور هات محو شده . این که حس کنی یک آدمی وفادار بوده و تا آخر عمرش خودشو شریک تو می دونه یک باوره و نابودی این باور یک باور دیگه . بالاخره یک جایی انسان به این باور می رسه که زیبا تر از صداقت و وفاداری و بی ریایی چیزی در این دنیا وجود نداره . اینا هستند که عشقو می سازند .-باورمو بهم بر گردن بیتا .. دارم نابود میشم .. باورمو بر گردون .. هق هق گریه امونم نداد ..-همیشه حس می کردم که اشک یک مرد نشون دهنده دردشه ولی خجالت آوره بیتا .. حالا با اشکام آروم میشم . حالا حس می کنم که اگه یه مرد نتونه اشکی بریزه مرد نیست . گاهی وقتا دلم می خواست خودمو بکشم ولی حالا که فکرشو می کنم یکی که تو رو هزاران بار کشته ارزش اونو نداره که تو یک بار خودتو براش به کشتن بدی .دستامو دور گردنش گذاشته لبامو فرستادم رو لباش .. احساب خواب و آرامش اومد به سراغم . اشکهای من گونه های اونو تر کرده بود .-فرهاد بهم قول میدی که اگه هر جریانی شد بر خودت مسلط میشی ؟-من حالاشم بر خودم تسلط دارم .. ولی بیتا منم دارم یه جورایی افکار تو رو می خونم . تو واسه من نگرانی چون ناراحتم . ولی نگرانی دیگه ای رو هم در چهره ات می بینم فکر می کنم یه حالت تاسف داشته باشی . طوری که انگار این وداع آخر ما باشه .-چرا به این فکر می کنی که ممکنه من و فتانه دوباره آشتی کنیم ؟- تو که بهتر فکرمو می خونی .. واسه این که تو خیلی مهربون و ساده ای . ولی درمانده نیستی . برو خدا به همراهت . اگرم اومدی و گفتی که این چند روزه جزو رویاهای زندگی من بود و باید فراموشش کنم قبول می کنم که یک رویا بود ه ولی هرگز فراموشش نمی کنم . می دونی از خدا چی می خوام فرهاد ؟ -چی می خوای بیتا .. - این که وقتی میای پیشم شاد و خندون باشی حتی اگه به قیمت آشتی با زنت باشه .. حتی اگه به قیمت درد جدایی من از تو باشه .. هر چند هنوز باور ندارم خیلی چیزا رو. -تو که راز نگاهمو رو خوب می دونی . همه چی رو از چهره ام می خونی . چرا داری منو متهم می کنی که دوستت ندارم ؟ -شاید خیلی از آدما خوشبختی رو باور نداشته باشن . شاید منم یکی از اونا باشم .ولی حس کردم در کنار تو طعم شیرین خوشبختی رو میشه چشید . راستی می دونی واسه هر آدمی که در زندگی زجر کشیده باشه حتی اگه یه روز احساس خوشبختی کنه کافیه ؟ واسه آدمی که عاشق باشه و خوشبختی عشقشو بخواد کافیه که یه روز اونو در کنار خودش داشته باشه . حس می کنم که نباید زیاده از حد توقع داشته باشم .-نگرانی عجیبی رو در چهره بیتا می خوندم .-یعنی اگه بیام و بهت بگم بهت نیاز دارم و تنهام نذار بازم برات اهمیتی نداره ؟ -برام زمانی مهمه که برات مهم باشم . .. اون می خواست بهم بگه که دوست نداره منو خود خواه ببینه .یعنی این نباشه که هر وقت احساس تنهایی کردم بیام سمت اون یا فقط به خاطر تنهایی خودم نباشه که بگم بهش نیاز دارم . باید اونو به خاطر خودش دوست داشته باشم . -بیتا یه چیزی ازت بپرسم ؟-بپرس .-تو برای خودت استرس داری یا برای من .-شاید باور نکنی ولی به عشقمون قسم برای من تو مهم تر از خود منی . -حس می کنی چی واسم بهتر باشه ..نگاهی به من انداخت و گفت اگه اجازه میدی جواب این سوالو ندم .-چرا ؟-می ترسم فکر کنی من خود خواهم .- نمی خوای جواب بدی .منظورشو گرفته بودم . چه خوب زبون همو می فهمیدیم . اون داشت می گفت که منو دوست داره عاشقمه .. و برای من می تونه مایه آرامش و تسکین باشه .. با یه بوسه ازش خداحافظی کردم . در همین موقع فتانه واسم زنگ زد .-عزیزم کجایی دلم واست یه ذره شده .. دیگه باید تا شب برگردی ..-احتمالا تا شب بر می گردم . اگرم یکی دو ساعتی دیر کردم نگران نشو . راستش من می خواستم سر زده برم خونه مون .. ولی اون یه حرفی زد که نشون دهنده ترس و احتیاطش بود و شایدم نبایستی بر داشتی عجولانه می کردم .-فرهاد من و فربد میریم خونه مامانت . اگه خسته نیستی می تونی بیای اونجا دنبالمون .. چرا این کارو کرده بود .. مگه از نظر اون مردی که از سفر بر می گرده اونم یه سفر کاری نمی تونه خسته باشه ؟ .. یه ساعتی رو در خیابونا دور زدم .. زنگ زدم به خونه مامان .. صدای فربد میومد . -مامان فتانه اونجاست ؟ -سلام فر هاد چطوری . کی بر می گردی ؟-تا شب بر می گردم . فتانه اونجاست ؟-نه عزیزم .. اون بچه رو گذاشت و رفت آرایشگاه . الان هم زنگ زد که یه عروس واسه آرایشگر رسیده ممکنه دیر بیاد . خاطرم جمع و ناجمع شد . ناجمع از این که هنوز تصور این که همسرمو در آغوش یکی دیگه ببینم منو می لرزوند و جمع از این که راحت می تونستم برم خونه و ببینم چی به چیه . .. حس بدی داشتم از این که پامو بذارم به خونه خودم . یه حس عذاب و شکنجه . خونه ای که ازش خاطره های تلخ و شیرینی داشتم . اگه شیرینی های زندگی آدم بعد از تلخی ها باشن میشه اون تلخیها رو هم فراموش کرد .. دستام می لرزیدند . نمی دونستم شاهد چه صحنه هایی خواهم بود . صحنه های اضافه رو رد کردم .. فتانه بازم رفت جلو میز آرایش .. این بار زیاد به خودش نرسید . ندیدم که تماس تلفنی داشته باشه . شاید جایی خارج از فضای فیلمبرداری با مهرام تماس گرفته باشه .. .. زنگ درفیلم خونه به صدا در اومد . لعنتی خودش بود . فتانه این بار یه پیراهن یه سره ای تنش کرده بودبه رنگ مشکی و نقره ای که یک طرفش از بغل پاها تا بالای پاش شکاف داشت . مهران خواست اونو ببوسه ولی اون صورتشو پس زد . یه لحظه بی آن که خودم بخوام لبخندی گوشه لبام نقش بست و خیلی زود محو شد . به ثانیه نرسید . فتانه رفت و رو تخت نشست . مهرام رو صندلی و روبروش قرار گرفت .. -فتانه تو چت شده یه روز با من می پیچی .. یه روز گرمتری .. حالا هم منو آوردی این جا که این رفتارو با من داشته باشی ؟ -ببینم فکر کردی چی ؟ آوردمت این جا تا نوازشت کنم ؟ تا برات هورا بکشم و بهت آفرین بگم که با احساسات یک زن بازی کردی ؟ یا این که دوست داشتی مهشید جونتو این جا ببینی ..-تو که دیروز باهام بهتر بودی. -ببین من شوهر دارم . تو زندگی منو به نابودی کشوندی ..-چرا این قدر بحث های اضافه می کنی . انسان وقتی زندگیشو به سمت نابودی می کشونه که خلاف خواسته های دلش کار کنه . من که لجبازی های عاشقونه ات رو می شناسم .. هنوز اون حرارت و داغی تن برهنه ات زیر پوست عشق و هوس من مونده .. ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۰۴-تو گولم زدی . فریبم دادی . با من از عشق گفتی . از اون چیزی که حس می کردم اونو در اول جوونی ام جا گذاشتم . من هوس اون روزا رو کردم . همون روزایی که در اول راه زندگی بودم . وقتی می دیدم پسرا همه دوستم دارن و من به هیشکدوم اعتنایی نمی کنم لذت می بردم . دلم می خواست همه دوستم داشته باشن . عاشق من باشن . منم شاید از ته دلم می خواستم عاشق یه نفر باشم . عاشق یکی که طعم شیرین زندگی منو به شیرینی دیگه ای تبدیل کنه . و تو اون روزا با من از عشق گفتی و من تو رو هم نخواستم . شاید اگه یکی دیگه هم از همون روزا میومد سراغم بازم همین حالتا بهم دست می داد . -فتانه . یک آدم عاقل و بالغ هیچوقت نمی تونه بگه من گول خوردم و اشتباه کردم . حداقل در اون لحظاتی که این تصمیمو گرفته واسه خودش دلیل و توجیحی داشته . و حالا هم که داری یه تصمیمی می گیری و یه حرفی می زنی برای خودت یه دلیلی داری . چرا این دلیل امروزت اشتباه نباشه ؟ چرا فکر می کنی دیروز اشتباه کردی ؟ ببین قلبت بهت چی میگه نیاز و خواسته درونی تو چیه ؟ چی حس می کنی ؟ چه چیزی تو رو به هیجان میاره ؟ با چه امیدی از خواب پا میشی و با چه امیدی به خواب میری ؟ دلت برای کی می تپه ؟-بس کن فریب کار .. بس کن .. من جیغ می کشم .. -یه آدم منطقی هیچوقت این جوری که تو از فریاد حرف می زنی داد نمی کشه . شاید عصیان خودشو با فریاد درونش نشون بده . -ببین من این چیزا حالیم نیست .. من زندگی آرومی داشتم .. اسمشو می خوای بذاری عشق .. می خوای بذاری عادت .. من راحت بودم . خوشبخت بودم .-چند بار بهت بگم فتانه اون سایه ای از خوشبختی بود . اون عشق نبود .هرچه بود اون به حسی که نسبت به من داشتی تبدیل شد . نگو که به خاطر هر کس دیگه ای جز منم همون کارو انجام می دادی .-خفه شو .. رفتی کثافت بازیهاتو در خارج از کشور انجام دادی . اومدی گفتی که راهی نداشتی . من باهات نبودم و حرفاتو باور کردم . ولی زمانی که منو در اوج فریبکاریهات قرار دادی و دلمو به دست آوردی بهم خیانت کردی . اونم به طمع مال من اومدی سراغم . من بهترین شوهر دنیا رو داشتم و الان هم دارم . با همه نامردی و نامردمی هایی که درحقش کردم اون منو بخشیده .. به من این فرصتو داده که به زندگی بر گردم به خودم بر گردم .-ولی این منم که می تونم تو رو به زندگی بر گردونم . از روزی که اون همه چی رو فهمیده و متوجه رابطه بین من و تو شده تو در واقع از زندگی دور شدی . من عاشقتم فتانه .. دوستت دارم . بیشتر از هر لحظه دیگه ای . فکر کن ببین چه انگیزه ای جز عشق می تونه منو به سوی تو کشونده باشه ؟ ازت چیزی که نمونده .. تمام املاکتو شوهرت پس گرفته . من الان تو رو دوست دارم . اون موقع هم زمین و خونه تو رو نمی خواستم . تو خودت بر داشت بد داشتی . می خواستیم بریم خارج از کشور . دیگه باقی گذاشتن این همه سر مایه که فایده ای نداشت . شوهرت هم به اندازه کافی داشت که واسه پسرش بذاره .-خیلی پستی مهرام . من حرفاتو شنیدم .. اون نیازی رو که به املاک من داشتی .. اون انگیزه ای رو که از به چنگ آوردن یا فروش اونا توسط من داشتی . یا تو منو هیچوقت با خودت به امریکا نمی بردی یا این که اگرم می بردی بلایی بر سرم می آوردی که مرغان آسمان به حالم گریه کنن . اون وقت من در سرزمین بیگانه چاره ای جز روسپی گری نمی داشتم . -خیلی بد جنسی فتانه که در مورد من این عقیده رو داری . حالا من واسه تو اومدم اینجا . -من فکر می کردم دوستت دارم . ولی اصلا این طور نبود . اشتباه می کردم . آدما اشتباه می کنن . زندگی سراسر اشتباهه . شاید از هر ده کار ما دو تاش درست باشه . -از دو تا کار درست تو هم یکیش انتخاب من بوده ..-برو گمشو حیوون . زندگی منو سیاه کردی .. -و تو دوست داری ته دلت دوست داری در این سیاهی بمونی . تو عاشق منی . تو منو می خوای . می خوای که در کنارت بمونم ولی اون جوری که تو دوست داری . بهت وفادار بمونم . و من امروز اومدم بگم که دیگه مهشیدی وجود نداره که برای من و تو تو طئه کنه . بین ما فاصله بندازه . نذار غنچه های تازه شکفته عشق ما پر پر شه .. -رو احساسات من انگشت نذار .. تحریکم نکن . -فتانه تو عاشقمی . حتی حرفات دو پهلوست نمی دونی چی داری میگی . شاید هم ته دلت بدونی چی داری میگی ولی نمی خوای باور کنی . نمی خوای من بفهمم ولی من مثل تو فکر نمی کنم . من یک عاشق منطقی هستم . من تو رو دوست دارم و رابطه پاک و بی آلایش و عشق پر شکوه خودمونو دوست دارم . می دونم می تونیم در کنار هم بزرگ شیم . فربد بزرگ میشه . پسرا حتی دخترا اونا مادرشونو تحت هر شرایطی دوست دارند حتی اگه سالها اونو نبینن .-گفتم خفه شو .-نه من خفه نمیشم . تو همین حالا گفتی که با احساساتت بازی نکنم . احساس تو چیه آتش زیر خاکستر ؟.. جرقه هایی که ممکنه دوباره تبدیل به شعله شه ؟.. یا شعله ای که همین حالا وجود داره و داره تو رو از درون می سوزونه ؟.. در همین لحظه فتانه دستشو آورد بالا و با آخرین توانش گذاشت زیر گوش مهرام ..- بزن .. منو بزن .. منو بکش .. فکر کردی که از مرگ به دست تو می ترسم ؟ این واسم زندگیه که تو نابودم کنی . تو منو از بین ببری . فکر کردی اون روزی که روز گار منو از تو جدا کرد بهم سیلی نزده بود ؟ اون روزی که تو از دواج کردی من نابود نشدم ؟ اون روزی که شوهرت همه چی رو فهمید یا مهشید اون بازیها رو در آورد من خودمو یک مرده حس نکردم و حس یک آدم سیلی خورده رو نداشتم ؟ بازم امید برام باقی بود . هرچند این سیلی که تو بر صورتم زدی و اولین بارت نیست برام از همه اینا درد ناک تره . ولی اگه به باطن این کارت نگاه کنم بازم ازش میشه دوست داشتن و حس درونت رو دید . میشه گفت سیلی عشقه .-تو چقدر پر رویی . می خوای یه چیزی رو به زور تصاحب کنی .-من اون بار هم به زور به چنگت نیاوردم و حالا هم نمی خوام این کارو بکنم . در همین لحظه مهرام یه چیزی از جیبش در آورد و اونو نشون فتانه داد .-ببین من این هدیه ناقابلو برات گرفتم . یه انگشتر الماس .. ببین چقدر نگین داره و چقدر طرحش قشنگه ؟! به انگشتت میاد ..- بس کن مگه انگشتر و حلقه ازدواج منو نمی بینی ؟ -تو که اونا رو برای یه مدتی همون روزا که با هم بودیم از انگشتات در آورده بودی که من ناراحت نشم . - اینو دیگه خوب حالیت شد . حالا دوباره کردمش تو انگشتام که تو رو ناراحتت کنم -تو از کجا می دونستی منو می بینی که ناراحتم کنی ؟ -تو اومدی اینجا محکومم کنی ؟ -نه اومدم حق خودمو از زندگی بگیرم .-حق تو پیش منه ؟ من باید اونو بهت بدم ؟ همین حالا دادمش .-فتانه ببین برازنده دستای توست . ببین چقدر قشنگه .؟! فقط به خاطر تو .. به خاطر عشقی که به تو دارم . می دونم واسه یکی که غرق در ناز و نعمت بوده ارزشی نداره . براش مهم نیست . من عاشقتم .-.من صد تا از اینا دارم کثافت . در همین لحظه فتانه اون جعبه کوچیک انگشترو که نمی تونستم خوب داخلشو ببینم در آورد و به سمتی پرتش کرد . اون عوضی هم رفت به طرفش رو زمین همون جا نشست . سرشو میون دو تا دستاش گرفت ..صداش ضعیف تر شده بود ولی می شد شنید می شد حرفاشو فهمید .. -فتانه این کارت دلمو شکست . من با هزاران امید اینو واست گرفتم . نه این که تو بهش نیاز داشته باشی .. می دونم آدما عشقشونو نسبت به هم با جواهر قلبشون ثابت می کنن . با گوهر وفا .. با محبت .. چطور می تونی این جوری دلمو بشکنی .. می دونم تو خیلی بیش از اینی داری که من برات آوردم .. ولی این همونیه که من با گوهر عشقم برات خریدم . باشه منم یه خدایی دارم . یه روزی متوجه میشی اونی که صادقانه دوستت داشته من بودم . اونی که فتانه بی ثروت رو هم با تمام وجودش دوست داشته . چون می دونه که ثروت در قلبش وجود داره .. در فکرش .. در احساس پاکش . می دونی فرق بین من و شوهرت در چیه .؟ این که اون تو رو یک زن هرزه می دونه ولی من در مورد تو همچین احساسی ندارم .فتانه سرشو میون دستاش گرفته و زار زار گریه می کرد و شایدم اشک می ریخت . مهرام مار مولک هر چند لحظه در میون یه نگاهی به فتانه مینداخت و اون که یه تکونی به خودش می داد بازم پیاز داغ حرکات فیلمی و گفتاری خودشو زیاد می کرد . -باشه مهم نیست . آدمایی که ثروت جلو چشاشونو گرفته .. در ناز و نعمت بزرگ شدن عشق واسشون معنایی نداره .. گریه کن فتانه .. می دونم به خاطر قلب شکسته من نیست که داری گریه می کنی . به خاطر خودت و وجدان خودته . به خاطر این که حس می کنی اگه تصمیم اشتباهی بگیری جز عمری پشیمونی سودی نداره . درست مثل تصمیمی که پونزده سال پیش گرفتی و به درخواست عشق و دوستی من پاسخ منفی دادی .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۰۵-مهرام تو اون روز هم مثل حالا آدم هوسبازی بودی . من تازه رسیده بودم به سنی که شاید هنوز دنیای اطراف خودمو اون جور که باید و شاید نمی شناختم . تو هم همین آدم بودی . فرق بین دخترا و پسرا در جامعه ما اینه که پسرا می تونن آزاد باشن . اونا می تونن خیلی کارا انجام بدن بدون این که بهشون بگن بالای چشمتون ابروست . می تونن دوست دختر بگیرن . وقتی گندش در اومد و بابای دختره رفت خونه پسره در زد و شکایت کرد اون وقت همه جا آبروی دختره میره .. میگن پسره هر غلطی دلش می خواد می تونه بکنه .. مذهبی ها میگن دختره تا رسیده شد تا تونست یه تیکه دستمال و پنبه بذاره لای پاش می تونه از دواج کنه . انگاری که عقل دخترا لای پاشون قرار داره . انگاری که این هوسه که تصمیم می گیره ما آدما چه جوری فکر کنیم . میگن ازدواج کنین تا گناه نکنید .. خیلی ها عاشق شدن .. خیلی از دخترا فریب پسرایی مثل تو رو خوردن و خیلی از همون دخترا هم اسیر هوسهای خودشون شدن ولی اگه آدمای پستی مث تو نبودن هرگز کارشون به این جا نمی کشید که اونا هم لب به سیگار بزنند و مثل شما ها ادای مرد شدن در بیارن . برن بشینن سر تنباکو .. حتی معتاد شن . چه فایده ! راستی مرد بودن چه فایده ای داشت که این دخترا بخوان خودشونو مثل شما مردای کثیف بار بیارن ؟! مگه همین شما ها نیستین که پا رو احساسات زنا و دخترا میذارین ؟ دنیا رو واسه خودتون می خواین . همین که از مرز هوس رد شدین هوس یه سرزمین دیگه ای رو می کنین . یه فضای دیگه .. مهرام ! طبیعت سبز در همه این سر زمین ها یکیه .. خورشید بالا سرشون .. آسمون آبی و لذت بردن ها .. -تو خودت به کی میگی فتانه .. اگه آسمون همه جا یه رنگه چرا دوست داشتی و اومدی زیر آسمون من ؟ اگه من بد بودم و هستم تو هم مث منی . تو هم دوست داشتی و دوست داری از زندگیت لذت ببری . خوش باشی . من هر دومونو دوست دارم و تو فقط عاشق خودتی . من بهت گفتم دوستت دارم با تمام وجودم . از همون وقتی که در مدر سه راهنمایی درس می خوندی .. یه نوجوون بودی . دوست خواهرم بودی . عاشق نجابت و زیبایی تو شده بودم . عاشق متانت تو .. راه رفتن تو . مظلومیت تو .. اگه نگاهت رو .. لبخندت رو .. احساست رو واسه من می ذاشتی کنار منم جونمو واست کنار می ذاشتم که با همه اون شرایط بازم جون و زندگی من فدای تو بوده و هست . ولی نمی خوای اینو قبول کنی .منو هوسباز خوندی . منو طمعکار خوندی . امروز دیگه چته . نه از مهشید خائنی که با نقشه می خواست صاحب همه چی شه خبری هست و نه از املاکی که خودت داشتی . بیا و برای یک بار م که شده باور کن .. قبول کن که دوستت دارم . قبول کن که واسه تو می میرم . بدون تو نمی تونم زندگی کنم . -مهرام من برای بار ها و بار ها اینو قبول کرده بودم . حتی بار اولی که از رابطه تو و مهشید با خبر بودم . پونزده سال دور از من تفریح کردی گفتم خب ایرادی نداره .. منم رفتم و از دواج کردم . تازه بین ما که چیزی نبوده .. اومدی و با چرب زبونی های خودت خامم کردی و منو به دام خودت انداختی و دیگه خودت می دونی باهام چیکار کردی .. باشه قبول , منم مقصر و گناهکار .. اما با مهشید بودی .. یه بهونه آوردی .. می دونستم که درست نمیگی ولی چون دوستت داشتم چون فکر می کردم عاشقتم و نمی خوام سنگدلی های تو رو خیانت تو رو باور کنم خودمو فریب دادم و گفتم که شاید بهانه های تو راست باشه . بازم رفتم به سمت اون چیزی که دوست داشتم باشه . می خواستم واقعیت رو اون جوری که هست واسه خودم ردیفش کنم .-و من فکر می کنم بهترین کارو انجام دادی . تو نمونه یک زن شجاعی . زنی که نموند و خودشو اسیر زندگی کلیشه ای با شوهرش نکرد . برای من تو یک زن مقدسی برای دقایقی هیشکدوم حرفی نزدن . فقط سکوت بینشون حاکم بود . بعد اون مهرام از جاش پا شد و اومد روی تخت کنار فتانه نشست . .. دلم می خواست اون لحظه کنار اون دو نفر بودم و اول با دستای خودم اون پسره پرروی کثیف انگلو می کشتم . ... -کی بهت گفته بیای پیش من .. -فتانه من طاقت دیدن اشکهای تو رو ندارم . هرچی دلت می خواد به من بگو . تحقیرم کن ولی تا موقعی که آرامش و لبخند تو رو ندیدم از این جا نمیرم . چون اون وقت خودم نا آرام میشم . شب و روز برام معنایی پیدا نمی کنه .-حالا آرامش داری مهرام ؟-اگرم نداشته باشم در کنار توام . امید به آرامش دارم . چون هستی و دنیای خودمو در کنار خودم دارم . -خیلی زبون بازی .. ولی تو آرامش منو ازم گرفتی . آرامش زنی که بهترین زندگی رو داشت . با صدای گریه های بچه اش از خواب پا می شد . و گاه با صدای پای شوهری که هر چقدر احتیاط می کرد که آروم راه بره تا صبح به وقت رفتن به سر کار بیدارم نکنه , گاه بیدار می شدم . شوهری که بیشتر دار و ندارشو به اسم من کرده بود . من برای اون ارزش داشتم . مردی که اهل خیانت نبود و نیست . - چند بار بهت بگم فتانه . تو هم اهل خیانت نیستی . اصلا این واژه خیلی زشت و توهین آمیزه . معنا نداره . تو اون کاری رو که حس می کنی درسته کردی . شاید تو زندگی راحتی داشتی و کسی بود که با تمام وجود دوستت داشته باشه . قبلا هم بهت گفته بودم آیا این راحتی معنای خوشبختی رو می داده ؟ همه اون چیزی بوده که تو از زندگی می خواستی ؟-مهرام همه آدما به اون چیزی که می خواستن نرسیدن یا اگه بخوان نمی رسن . زندگی برای این نیست که ما به تمام چیزایی که می خواهیم برسیم. -ولی برای رسیدن به اون باید تلاش کنیم . اگه در کنار ما باشه و نخواهیم که جذبش کنیم در حق خودمون گناه کردیم . هرچند از لفظ خیانت خوشم نمیاد و بهش اعتقادی ندارم ولی میشه گفت اینجاست که داریم به خودمون خیانت می کنیم . مثل همین کاری که تو الان داری در حق خودت می کنی . -چرا نمی ذاری من آروم بگیرم . -من اگه از پیشت برم تو طوفانی تر میشی . مگه این چند روزه بهم جواب نمی دادی ؟ اگه واقعا منو نمی خواستی می تونستی خیلی راحت منو به شوهرت لو بدی .. -مهرام من داشتم خانومی می کردم . -اما برای دیگران . نه برای خودت . برای خودت وقتی می توستی و می تونی خانومی کنی که اون مردی رو که می تونه تو رو خوشبخت کنه و بهت حس زندگی بده در کنار خودت ببینی . حس کنی که یک ملکه واقعی هستی . -به من دست نزن .. دست نزن .. کارم نداشته باش . -من کاریت ندارم . ولی دلم می خواد که احساس منو درک کنی که چقدر دوستت دارم . چقدر با تمام وجودم دارم خودمو برات می شکنم و خاک می کنم تا تو متوجه شی که من بی تو نابودم .-ولم کن مهرام . دستتو بکش کنار .. -نه .. نهههههه من ولت نمی کنم . تو باید بدونی که داری اشتباه می کنی . من نمی ذارم که پونزده سال اشتباه خودت رو تکرار کنی . من با تو شیرین ترین لحظات زندگیمو داشتم . حس کردم عشق واقعی رو در کنار تو می تونم پیدا کنم فتانه ! و پیدا هم کردم . نمی خوام این لحظه های شیرین رو فقط به خاطره ها بسپرم و حس کنم که دیگه تکرار شدنی نیستند . -ولم کن پررو . به زور می خوای منو ببوسی که چی بشه .. من که همونم . منو دیگه نمی تونی خام کنی .. -عزیزم . تو چرا هر روز یه جوری میشی . مگه من از دیروز تا امروز چه فرقی کردم ؟! این تویی که با خودت در گیری .. -نمی دونم عوضی . من هیچوقت فرهاد و تا این حد مهربون ندیده بودم . شاید مهربونی هاشو ظاهر نکرده بود ولی وقتی بهم اطمینان کرد وقتی طوری حرف می زد که گویی همه چیزای بد رو فراموش کرده وقتی که بهم اعتماد کرد و بازم تنهام گذاشت ..تو فکر می کنی من از خودم از بی شرمی های خودم خجالت نکشیدم ؟ نزدیک بود برم و بهش بگم فتانه اون زنی نیست که تو می شناختیش . اون زنی نیست و نبوده که ارزش بخشش و عفو و گذشت رو داشته باشه .. فتانه بازم داره به طور پنهونی با مهرام حرف می زنه .. می خواستم بهش بگم اون زنی که میگن شیطان منم . و من اون شیطانی هستم که نه تنها فریب میده ولی فریب هم می خوره . شاید این خصلت من شده که شیطان باشم شاید از اولم بودم و نمی دونستم . ..دیگه صدای فتانه به گوش نمی رسید . این بار مهرام کارشو کرده بود . دستشو گذاشت دور گردنش و خودشو انداخت روش . فیلم دیگه شده بود سکوت و بوسه طولانی اونا .. پس این همه شکوه و شکایت فتانه و این همه نالیدنهاش .. این که من فرهاد مرد با شخصیتی هستم و عذاب وجدان گرفته بود همین بود ؟! مهرام بدون این که لباشو از رولبای فتانه بر داره اونو یه پهلو کرد . دستاشو به پشت فتانه رسوند .. و بعد به قسمت بالای پیرهنش .. تا رفت زیپشو بکشه پایین فتانه خودشو ازش جدا کرد .. -خیلی رو می خواد مهرام .خیلی زود پسر خاله میشی . وقتی بهت می گم تو به خاطر همینا ادعای دوست داشتن می کنی میگی نه . از سکس و از این کارات بدم میاد -باشه هرچی تو بگی . تو فقط بگو منو بخشیدی ؟ -حضرت آقا گناهی نفرمودند که او را ببخشم . اصلا خیانت مفهومی نداره . هر وقت دلت خواست می تونی بری با یکی دیگه ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۰۶-باشه باشه هرچی تو بگی . تو الان خسته ای . باید باهات کنار اومد . مدارا کرد . چشم حرف حرف تو باشه . مگه میشه رو حرف تو حرف زد ؟-چی فکر کردی . این که یه خورده این جا بشینی منم میشم همون فتانه سابق ؟ کور خوندی . . من واسه خودم ارج و قربی داشتم . مقامی داشتم . همه بهم احترام میذاشتن . شوهرم دیگه براش اهمیتی نداشت چی در میاره چی در نمیاره . اون جدیدا هر زمین و خونه ای که می خرید به اسم من می کرد . از اول هم همین کارو می کرد . اصلا برای من اهمیتی نداشت . برای خودم خانومی بودم . ملکه ای بودم . همه اینا رفت زیر سایه عشقی که هنوزم نفهمیدم چطور پیداش شده . چرا یک شبه حس کردم که گمشده ای رو در اون سالها دارم . چرا .. چرا فکر کردم که در اون سالها دارم به تو فکر می کنم ..یه دو دقیقه ای صدای فیلم قطع شده بود . . مهرام دیگه به زنم دست نمی زد . شاید فکر می کرد که باید کمی صبر کنه تا اون شر و شور و آتیشش بخوابه . اونم می دونست خصلت زنارو و مخصوصا ویژگی زن منو . می دونست که وقتی آروم شه شاید حتی خودش هم به خاطر رفتاری که داشته معذرت بخواد . ولی فتانه خیلی عصبی بود . نمی شد سر در آورد که بیشتر به خاطر چه عصبیه . به خاطر این که حس می کرد مرد با وجدان و با وفایی مثل منو فریب داده ؟ یا به خاطر این که فکر می کرد گول حرفای مهرامو خورده ؟ یا این که فکر می کرد گول دلشو خورده و کارش آب در هاون کوبیدن بوده . از نظر من هیچ فرقی نمی کرد و قانون و اصو لش هم همینه . درسته که زندگی محل گذشت و بخشش هاست ولی این که نمیشه تا آخر عمر فقط بخشید و ضربه خورد و این عمل پی در پی تکرار شه و تازه زمانی هم می رسه که یک انسان گذشت و بخشش دیگه براش مفهومی نداره . اون داره در دنیای خیالی و رویایی که برای خودش ساخته دست و پنجه نرم می کنه . گیریم که عشق رویایی و توهمی فتانه درست بوده باشه و اون خودشو وابسته به گذشته ای حس می کنه که دیر به فکرش افتاده .. گیریم که شکستن سد ها و تابوهای اجتماعی رو همه افراد اجتماع باید که درک کنند چون افراد جامعه سهمی از جامعه ای که درش زندگی می کنند رو دارند . در شکل گیری افکار و قوانین و اصول و قرار داد های اجتماعی دست دارند . و میشه گاهی پا از این قرار داد ها فرا تر نهاد و به خاطر چگونه زیستن و چگونه بهتر زیستن تلاش نمود و قوانینی را دگرگون کرد . اما مرز هرج و مرج و مرز قانون رو چه کسی تعیین می کنه . آزادی تا به کجاست و من تا به کجا حق دارم که از اون دفاع کنم و یا تعریفش کنم ..-عشق من خودت رو ناراحت نکن . می دونم خیلی ناراحتت کردم . هرچی میگی حق داری . حرفات همه درسته . ولی به همون عشقت قسم من اصلا دوست نداشتم سر سوزنی ناراحتت کنم . شاید اشتباهاتی داشتم ولی سالها از این محیط دور بودم . برای من راه رفتن با یه شلوارک در خیابونی که دخترا و زنای اون با یه بیکنی راه می رفتن امری عادی بود . من اون لذت ابهت دختر ایرونی با اون چادر سیاه و مانتویی رو که ازش استفاده می کرد و با اون می رفت به مدرسه هنوز فراموش نکرده بودم ولی دیگه واسم به رویا ها و به خاطره ها پیوسته بود . اون جا دیگه پسرا و دخترا از این که با هم دوست شن اون شرم و حیای بر و بچه های ایرونی رو نداشتن . و من وقتی اومدم این جا در میان دو دنیای متفاوت قرار گرفتم . دنیایی که اثرش رو من نشسته بود .. همون حسی رو داشتم که تازه پام به امریکا باز شده بود . حس یک تغییر ... و حالا درک می کنم که چیزی به زیبایی عشق نیست .. همون درکی رو که قبلا کرده بودم ولی به دیدن تو و این که دونستم تو هم احساسی مثل احساس منو داری بیشتر در من ریشه زد و منو وادارم کرد که تا سر حد جان برای موندن و بودن با تو بکوشم و بجنگم .-در کنار مهشید و شاید خیلی های دیگه که من از وجود اونا بی خبرم . چرا ؟ چون حضرت آقا هنوز حال و هوای اون طرف آب توی سرشون نشسته بود و من باید باهات راه میومدم تا یواش یواش با شرایط این جا عادت کنی . ببینم من اگه می رفتم با چند مرد دیگه می بودم و یه توجیهی جور می کردم تو هم می تونستی خودت رو عادت بدی ؟ -فتانه تو ازدواج کردی ..هشت سال از پونزده سال فاصله بین خودمون رو تو با مرد دیگه ای بودی . حالا اسمش شوهره یا هر چیز دیگه ای . برای منی که دوستت دارم و عاشقتم چه فرقی می کنه که اون کی باشه . این قلب منه که تو رو می خواد و تا جون داره با هر تپشش تو رو فریاد می زنه . فریاد می زنه فتانه .. مهرام تا آخرین نفس دوستت داره .. اونو ببخش .. فریاد می زنه که شکسته . فریاد می زنه که تو آخرین امیدشی .. -بس کن مهرام . بازم داری با احساسات من بازی می کنی . - مگه تو هم احساس داری ؟ مگه تو هم می دونی عاطفه و دوست داشتن یعنی چه . حتی اون وقتا هم که نوجوون بودی هیچی حالیت نبود . فقط دوست داشتی که همه دوستت داشته باشن و در عالم خیال خودت فکر کنی که از همه دخترا بالاتری . ملکه ای . داری سلطنت می کنی ..درسته که دل آدما در عشق و دوست داشتن و رابطه ای که یه زن و مرد درش نقش دارند و پیوند با شکوه دوست داشتنو بین خودشون می بندن متعلق به همه باشه ولی تو به هیشکی توجه نداشته باشی ؟ ..-اون به خودم مربوط بودمهرام ! ..-می دونم همه چی به خودت مربوطه . تو یه آدم خود خواه هستی . حتی حالا .. تو دوست داری یه نفرو که باهاش زندگی می کنی و یا حتی دوستش داری خوار و ذلیل ببینی . شوهرت رو خب این جور دیدی . میگیم دوستش نداشتی . ولی من چی .. منی رو که می دونم و می بینم که دوستم داری. -کی بهت گفته من دوستت دارم . ازت متنفرم .. -متنفری چون فکر می کنی عاشقت نبودم ؟ فکر می کنی رویاهای قشنگتو خراب کردم ؟ صدای نفسهای عشق منو بشنو . ما می تونیم دوباره خونه عشقمونو بسازیم . تا نفسی هست می تونیم . شاید به نظرت برسه که این نفسها سرد شده ولی وقتی آغوش عشق ما برای هم باز شه میشه با گرمای عشقمون نفسها رو داغ کرد و با داغی نفسها در عشقی سوزان سوخت . -به من دست نزن. -فتانه من ازت هوس نمی خوام . عشق می خوام . بذار برای آخرین بار بغلت بزنم . می خوام واسه همیشه از پیشت برم . می خوام برم و تو رو با سرنوشتی که خودت دوست داری به همین صورت واسه خودت رقم بزنی تنهات بذارم . ولی می خوام با خاطره ای خوش باشه . می خوام بهت نشون بدم که دوستت دارم . دست از سرت ور دارم . ولی دلم می خواد حس کنی که من دیوونه توام . که با تمام وجودم عاشقت بودم و هستم . که هر گز فراموشت نمی کنم . بدون تو می میرم . همین برام کافیه .. من دارم می میرم . بدون تو می میرم . پس چرا این چند روزه دلمو خوش کردی . پس چرا منو آوردی این جا . آوردی که عذابم بدی ؟ لذت ببر . حالا می تونی انتقامتو بگیری . که من زندگی تو رو تباه کردم که تو رو از شوهرت دور کردم ..آروم آروم به فتانه نردیک شد . بازم تکرار همون صحنه ها . مثلا می خواست نشون بده که چقدر عاشقشه .. بازم سکوت بازم تکرار .. بازم فریب دادن و فریب خوردن .. تماشای این صحنه ها داشت دیوونه ام می کرد . دوست داشتم فیلمو بزنم جلوتر ببینم چه خبره .. ولی با خودم گفتم بذار ببینم همسرم چه جوری داره خودشو به کشتن میده . گاهی و اصلا بهتره بگم بیشتر وقتا یا شاید همیشه این دیگران نیستن که ما رو فریب میدن ما خودمون هستیم که خودمونو فریب میدیم . عاشق عشق بودن .. عاشق بچگی بودن .. عاشق نوجوانی بودن . و می دونستم که زمانی می رسه که همین لحظه هایی که درش به لحظه های گذشته و خاطره ها اندیشیده میشه خودش یه خاطره ای بشه که داشتن اون لحظه ها به داغی حسرتی باشه که بر دل میشینه . یعنی فتانه آرزوی این لحظاتو داشته باشه و با خودش بگه کاش من کار دیگه ای انجام می دادم تصمیم دیگه ای می گرفتم . ولی دیگه خیلی دیر شده بود . اون یک زن آلوده بود . فقط جسمش کثیف نبود . روحش آلوده و خمار شده بود . شاید از جسم آلوده بشه گریخت ولی دور موندن از روح آلوده ای که برای درمانش تا به حد نهایت و پای مرگ تلاش فایده ای نداشت چه میشد کرد ! نمی تونستم این زن آلوده جسمی و روحی رو در آغوش بکشم اصلا اون منو نمی خواست . اون بخشش نمی خواست .. اون عالمی رو می خواست که درش احساس جوونی کنه . بشه یک ملکه خیالی . همه هنوز اونو سوگلی مجلس و محفل بدونن . دختر رویایی چند خیابون .. یک منطقه . زیبا ترین و خواستنی ترین دختر فامیل . اون نمی خواست از زمان فرار کنه .. می دونستم مرحله به مرحله تا آخر کار مهرامو اذیت می کنه و آخرش تسلیمش میشه . جادوگر کارشو کرده بود . این بار وقتی که زیپ پیراهن فتانه رو از پشت به سمت پایین کشید و دستاشو گذاشت رو کمر برهنه اش فتانه مقاومتی نکرد .. فقط همینو بهش گفت که حواست باشه فکر اون بالا بالا ها رو نکنی .. لبخند تلخی رو لبام نشست . آخه قبلش نمی ذاشت همین زیپشو هم پایین بکشه .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۰۷-بهت میگم پایین تر نرو . چند بار بهت بگم . من نمی تونم . نمی تونم . وقتی کارای تو رو به یادم میارم . نمی تونم . -فتانه اگه من اشتباه کردم تو چرا دو گانگی شخصیت داری . این چند روزه طوری با من رفتار می کردی که دیگه فکر کردم حتما با هام آشتی کردی . -به همین خیال باش .. .. با این حال دستای مهرام در همان نقطه مشغول بود . خیلی دلم می خواست زیر و بم چهره فتانه رو بر رسی می کردم تا ببینم حالاتش در هر لحظه و هر حرکت مهرام چه طوره . اما این جا یه خورده تصویر چهره اش مات و کدر شده بود . -فتانه این جوری سخته . لباست خراب میشه . پس بذار درش بیارم . -یعنی می خوای لختم کنی ؟ -آخه من که دستمو نزدم به جای حساست . -تو لیاقتشو نداری . همون زنایی مث مهشید به دردت می خورن . تازه اونم از این ناراحت بود و گله داشت که تو با زنای دیگه ای غیر من و اون رابطه داری . -اون یک دروغگوست . -ولی دو تایی تون می خواستین سرم شیره بمالین . شایدم این از حقه بازیهای تو بوده که با هرکی که باهاشی می خوای فریب کاری راه بندازی . من یکی با تو چیکار کنم . خیلی نا مردی .. دستای اون نامرد همچنان رو کمر فتانه ثابت مونده بود . با خودم می گفتم اگه زنم از این حرکت عشقش بدش میومده چرا خودشو ازش جدا نکرده . اون انتظار چی رو داشت که مهرام بیشتر نازشو بکشه ؟ -از دستت دارم دیوونه میشم . خفه ام کردی . -پس بذار درش بیارم .. -نه من خودم این کارو می کنم ..فتانه خودش از پا پیرهنشو در آورد . به خودم گفتم زنیکه دیوونه .. یعنی واقعا تو نمی دونی که با این تن و بدن لختت هم خودت رو تحریک می کنی و هم اون پسره رو ؟ لعنت بر تو باد .. لعنت بر من که تو رو به عنوان همسرم نباید انتخاب می کردم . -مهرام کی به تو گفته که تو لخت شی و لباساتو در بیاری . -من که شورت پامه . آخه منم خفه شدم ..-نمی دونم اصلا ما برای چی این جا هستیم مهرام . چرا بهت گفتم که بیایی این جا .. -واسه این که به حرف دلت گوش دادی .-تو بدبختم کردی و اصلا پیش وجدانت شر منده نیستی . اگه به این حرفت اطمینان داشتی هر گز پیش من دراز نمی کشیدی . -مگه کاری انجام دادیم ؟ -خیلی مغروری فتانه .-تو هم خیلی به خودت می نازی مهرام .-میگی چیکار کنم . من به تو می نازم . وقتی عشق تو رو دارم چرا به خودم ننازم ؟! -خیلی پر رویی . مهرام دستاشو دور کمر فتانه حلقه زد و خودشو کشوند بالاتر . -نههههه نههههههه ولم کن . فتانه دست و پا می زد و نمی خواست که به مهرام چراغ سبز نشون بده ولی حرکاتش حاکی از این بود که دلش می خواد مهرام به این حرکت که نوعی استفاده از زور خفیف بود ادامه بده . فتانه چشاشو بسته بود . بدی این نوع فیلمبر داری ها در این بود که دوربین فرماندهی نمی کرد و فر مانده خود شخصیتها بودند . فنانه یه پهلو که کرد من دستای مهرامو دیدم که رفته پایین تر . دو تیکه کون فتانه مشخص شده بود . مهرام با ترس و تردید قسمتی از انگشتاشو در قسمت بالای کون فتانه قرار داده و آروم باهاش بازی می کرد . بدن های اونا به هم چسبیده بود و من بازم به این فکر می کردم که واقعا ناز کردنها و کینه توزیها و موش و گربه بازی های فتانه واسه چیه ؟ خیلی سخته آدم یه زنو بشناسه . زن گاهی ترسو ترین موجود جهان میشه و گاه با شجاعت خودش سر زمینی رو به آتش می کشه . گاه منطقی ترین منطقی دنیا میشه و گا هی هم نمی تونه از پس یه موضوع ساده بر بیاد . این یه تیکه از فیلمو چند بار عقب جلوش کردم ولی خب نفهمیدم چطور شد که بوسه اونا شکل گرفت . این بار دو تایی شون با هم خودشونو رو بدن هم حرکت می دادن ..-فتانه دوستت دارم . عاشقتم . -دروغگو . تو عاشق من نیستی . عاشق هوسی . به من دست نزن . اگه راست میگی دیگه این قدر آتیش تنت رو به سراغ من نفرست .-تو که بیشتر داری منو می سوزونی . بیشتر داری منو آتیش میدی . بازم یه بوسه دیگه رو شروع کرده بودند . دستای مهرامو می دیدم که داره سوتین زنمو از کمر بازمی کنه . فتانه اعتراضی نکرد . مهرام سرشو بلند کرد تا بتونه سوتین فتانه رو از رو سینه هاش بر داره اونو خیلی آروم بر داشت و به گوشه ای گذاشت . حالا دهنشو گذاشته بود رو نوک سینه زنم . -نهههههه نهههههه این کارو نکن . من بهت اجازه شو ندادم .. -من از سینه هات .. از نوک تیز اونا .. از نگات اجازه گرفتم . -نه من نمی خوام . دوست ندارم ..-چقدر خوشمزه هست . از اولین باری هم که با هم بودیم خوشمزه تره .-کوفتت بشه . کوفتت بشه مهرام .. فتانه با انگشتاش گونه های مهرامو محکم کشید .- پررو .. گستاخ کی بهت گفته تا این جا پیش بری . از سرت زیادیه .. تو چطور می تونی جوابگوی این همه کار بدت باشی . -آخخخخخخ همون تازگی و همون خوشگلی رو داره .. همون جور آبداره .. آخه تو بهم قول دادی که وفا دار بمونی . می دونم این چند وقتی با فر هاد بودی .-بی شعور اون شوهرمه . اگه با اون نمی بودم با کی می بودم .. نه منو ببخش من این قدر از کلمات بد استفاده نمی کردم . مجبورم می کنی .. یه خورده زیاده روی کردم . چیکار می کردم . تو به من خیانت کردی ولی من که به تو خیانت نکردم . من نمی تونم . نمی تونم این قدر تحریکم نکن .. چرا این قدر اذیتم می کنی ؟ چرا داری با احساسات من بازی می کنی ؟ من یک زنم . گاهی شامه من قوی تر از هزاران مرد میشه . چرا بازم باید فریب بخورم ؟ چرا باید فریب خوردن رو دوست داشته باشم ؟ شاید واسه اینه که حس می کنم خیلی راحت کسی رو که تا پای جانش در زندگی مشترکمون بهم وفا دار بوده دارم راحت از دست میدم و شایدم از دست داده باشم . دست مهرام رفته بود روی شورت زنم ..-چند بار باید بهت بگم من نمی خوام . مهرام برای لحظاتی دست نگه داشت . فتانه مقاومت می کرد و به عشقش اجازه نمی داد که اون شورتشو بکشه پایین و کاملا لختش کنه . مهرام هم می خواست زرنگی به خرج بده و حواس فتانه رو ببره به احساسات زنونه و حس بر تر بینی و زیبا بودن . -فتانه شکمت انگار چاق تر شده و چربی آورده .-اتفاقا همه به من میگن فانتزی تر شدی و ترکه ای و مانکنی شدی فقط با سنت بر جسته تر شده . -تو که به من اجازه نمیدی کنترلش کنم .-دست خر کوتاه ..مهرام داشت خلاف خواسته فتانه شورتشو از پاش می کشید پایین و زنم دست و پا می زد . حرکاتش نشون می داد که اون نوعی لجبازی رو با تمایل ادغام کرده . ...-نمی ذارم بکنی .. درش بیار ولی بهت اجازه کاری رو نمیدم . اون نامرد دیگه هوس جلو چشاشو گرفته بود . پس از در آوردن شورت فتانه شورت حودشو هم در آورد .-احمق .. بهت گفتم بهم دست نزن .. چند بار بهت بگم . مگه خودت نگفتی زمانی عشق ما رابطه ما با ارزشه که هر دو طرف بخواهیم .. پس چرا می خوای یک طرفه فقط خواسته های خودت رو نشون بدی و اونو پیاده کنی .فتانه روشو بدنشو بر گردوند . حالا پشتش به دور بین بود و قالب باسن برجسته اش کاملا توی دید مهرام قرار داشت .- اگه دوستم داشته باشی به من دست نمی زنی . می خوام برام ثابت شه که تو منو واسه خودم می خوای . اصلاهیچی از این کارایی که می کنی برام هیچی اهمیت نداره .. چرا با من و احساسات من بازی می کنی ؟ چرا اصلا گیجم می کنی . نمی ذاری من به چیزی فکر کنم ؟ باز هم سکوت بود و سکوت .فتانه به مهرام می گفت کارات برام اهمیت نداره ولی بازم جوش می زد . از اونجایی که مهرام می دونست دیده نمیشه و پشت زنم به او بود کیرشو که خیلی هم آماده و تیز نشون می داد گرفت سمت کون فتان و باکیر بازی می کرد .. اینو زنم به خوبی حس می کرد . -حقته .. باید بد تر از اینا رو بچشی . حس کردی فتانه مفت به دست میاد ؟ منو با هرزه های سر خیابون اشتباه گرفتی ؟ کور خوندی . من از اوناش نیستم ..گریه رو سر داده بود . -خیلی پستی خیلی بی شرمی ..دستای مهرام رفته بود رو شونه های زنم .. آروم آروم خودشو چسبوند به فتانه . -عزیزم من دوستت دارم . باشه کاریت ندارم . اون نهایت کار رو که نمی خوای انجامش نمیدم ولی بهم اجازه بده که بهت بگم دوستت دارم . واست می میرم . تا ابد تا هر وقت که تو بخوای کاریت ندارم . می خوام جبران کنم . دلت رو شاد کنم .. دیگه هیچ فاصله ای بین اونا نمی دیدم مهرام خودشو کاملا به پشت زنم چسبونده بود . قسمتی از دو طرف رون و باسن فتانه دیده می شد اونم به خاطر این که درشت تر از مهرام بود . دستای مهرام دو طرف همون قسمتی از کون زنمو که مشخص بود به دو سمت بیرون فشارش داد . حس کردم که می خواد راه رو برای ورود کیرش باز کنه .. فتانه چشاشو بسته بود و رفته بود توی خماری . اون هر وقت از سکسش لذت می برد این حالت بهش دست می داد . مهرام هم وسط بدنشو روی کون زنم به حرکت در آورده بود . هیچ نتیجه ای نمی شد گرفت جز این که کیر اون پست فطرت بازم رفته توی کس فتانه .. تمام هیاهوی بسیار زنم برای هیچ بوده .. این راهی بودکه آخرش از اول مشخص بود .. -بالاخره کارت رو کردی ؟ -نگو که نمی خواستی . همه تنت فریاد می زد و می گفت که منو می خواد , عشقو هوسو می خواد فتانه . فقط زبونت اینو نمی گفت . پس بذار اونم حرف دلتو بزنه . دوستت دارم . دوستت دارم ..... ادامه دارد .... نویسنده ..... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۰۸حرکات زنم نشون می داد که خیلی آروم تسلیم شده و دیگه دلش نمی خواد حرفی بر زبون بیاره . شاید هر چند دقیقه در میون واسه این که نشون بده هنوزم حرف حرف اونه یه مانوری بده . بهترین راه مقابله با یک زن در چنین شرایطی اینه که یک مرد نشون بده که حق با اون زنه . بهش بگه که تو پیروز شدی تا این جوری کار خودشو پیش ببره . تا این جوری کاری کنه که اون زن غرور از دست رفته شو به دست بیاره . البته اون غروری که به خیال خودش از دست داده . در حالی که در این لحظات برای بیشتر مردا جز سکس و رابطه جنسی هیچ چیز دیگه ای نمی تونه ارزشمند باشه و یا در اون حد و اندازه ارزش داشته باشه . مهرام ترجیح داده بود که از سکس آروم استفاده کنه . با ملایمت دستاشو رسونده بود به سینه های زنم . همچنان به نرمی خودشو روی اون حرکت می داد . هنوز وضعیت اونا طوری بود که بیشتر قسمتهای بدن زنم مشخص نبود . مهرام روی پشت بدنش چسبیده بود و من فقط می تونستم همینو ببینم که دستاشو رسونده به سینه هاش یا حس کنم که داره کیرشو داخل کس زن فریب خورده و عاشق فریب خوردن حرکت میده . مهرام یک بار دیگه به خواسته اش رسیده بود . اون آدمی که من شناخته بودم هدفهای والایی در سر می پروروند . حالا چه هدفی می تونست داشته باشه . اون که علاقه ای به تشکیل خونواده و ازدواج نداشت . هیچوقت راضی به این نبود که همسر داشته باشه تا مانعی برای آزادیهای فردی یا لذتهایی شه که انگیره اصلی اون از زندگی بود . عشق هم که واسش مفهومی نداشت . شاید ادامه این فیلم انگیزه اونو نشون بده . شاید حرفی بزنه که مشخص شه هدف اون چیه . شاید هم بخواد تحریکش کنه تا زنم با جلب رضایت من دوباره یک سری از املاک رو به نام خودش کنه . ولی در اون لحظات فقط داشت به همسرم که عبور از مرز سی سالگی رو یک کابوس می دونست نشون می داد که هنوز خواستنی ترینه . هنوز طالب داره .. هنوز می تونه کسی رو که در آن سوی آبها سکس و با دیگری بودن براش معنای خاصی نداشته و خیلی راحت با زیبا رویان خوش اندام بوده به هیجان بیاره . پس از چند دقیقه ای که فتانه در حال لذت بردن بود بازم صداش در اومد ..-ببینم این دفعه تا به کی موتور ت گرمه ؟ تا به کی می تونم امید وار باشم که نمیری و تنهام نمی ذاری ؟ تا به کی صداش از جایی در نمیاد ؟-تو داری با این حرفات تخم بد بینی رو در قلب خودت می کاری . به من میگی که بازم آمادگی اینو داری که خواسته یا ناخواسته از من اشتباهی ببینی .. . فتانه صداش می لرزید . لرزش صداش نه به خاطر کینه بود و نه به خاطر رنجی که از بی وفایی مهرام می کشید به خاطر هوسی بود که وجودشو به آتش کشیده و نمی خواست که نزد مهرام احساس ضعف کنه ..-این دفعه با دستای خودم خفه ات می کنم اگرم نتونم می کشمت به هر شکلی که بتونم . نمی ذارم زنده بمونی و با احساسات من بازی کنی . نمی ذارم آب خوش از گلوت بره پایین .روشو بر گردوند به طرف مهرام . مرد خودشو عقب کشید تا زنم بتونه راحت تر حرکت کنه و تغییر وضعیت بده . کیر مهرام به خوبی مشخص شده بود . فتانه کف دستشو گذاشته زیر قسمت انتهایی کیر مهرام اونجایی که آلت و بیضه می چسبن به هم . اول بیضه های مهرامو محکم در چنگ خودش گرفته و تا به حدی فشارش گرفت که مهرام از درد فریاد می کشید . بعد به طرف بالا رفت دستشو دور آلت مهرام لول کرد . مهرام هنوز از درد به خود می پیچید . نمی دونست باید چیکار کنه .. نمی دونست فتانه چی در سرش داره .-خواستم این یه تیکه رو داشته باشی و بفهمی که من با کسی شوخی ندارم . همون جوری که مهربونم خشن هم میشم . مهرام همچنان به خودش می پیجید ..-تو که منو از کار انداختی . اون وقت چه جوری بخوام بهت نشون بدم که تو رو می خوام . -نمی خوام فقط با این نشونم بدی . اگه قراره این لعنتی رو به دیگران هم نشون بدی همون بهتر که دیگه وجود نداشته باشه .. دردت اومد ؟ اگه باهام خوب تا کنی دیگه این جوری نمیشه . نمی تونستم چهره مهرامو به خوبی ببینم . می دونستم که اون الان چی در سرش می گذره . شاید اومده بود یه جایی زهرشو بریزه . شاید اومده بود به من نشون بده که قدرت بر تره و می تونه بر من غلبه کنه . ولی کور خونده بود . یه آدم نمی تونه همیشه بازنده باشه . آدما اگه حتی همه چیزشونو ببازن بازم برای بردن چیزای دیگه ای هم وجود داره . من حالا می تونم به بیتا بیشتر امید وار باشم . ولی از خودم داره بدم میاد . یعنی عشق من به اون زن در همین حد باید باشه که منتظر می موندم زنم آخرین ضربه شو بهم می زد ؟ صبر من تا به کی باید می بود ؟ فتانه کیر مهرامو آروم آروم رسوند به دهنش . حالا با اشتها و لذت داشت ساکش می زد . به جایی رسیده بود که می تونست به مهرام بگه که من فدایی تو هستم . من در تو فنا میشم . مهرام سرشو فقط به علامت هیهات هیهات از این سمت به اون سمت تکون می داد و چون سرش بالاتر از بدن فتانه قرار داشت زنم این حرکاتشو نمی دید . نشون می داد که مرد ازرفتار اولیه زنم ناراضیه و احتمالا یه فکرایی توی سرش داره که یه جورایی حقارت خودشو جبران کنه . ولی فتانه دست بر دار نبود . پس از دقایقی دستشو گذاشت رو سینه مهرام و اونو به سمت عقب هلش داد و این بار این زنم بود که خودشو روی اون استوار کرد . فتانه هر وقت می خواست عشق و شیطنت خودشو بهم نشون بده دوتا دستاشو به دو طرف صورتم می ذاشت و مثل آدمی که با یه بچه حرف می زنه و نازش می کنه محبت خودشو نشون می داد و کاری می کرد که من نهایت لذت رو ببرم . البته اولش با درد همراه بود . دو تا لپامو می کشید . همین کارو هم داشت با مهرام انجام می داد . -عزیزم عزیزم . پسر خوب عاشق .. باید یک بار دیگه خودت رو نشون بدی .. خیلی سخته آدم گمشده شو پیدا کرده باشه و بعد این حس درش به وجود بیاد که بازم گمش کرده . این بار فتانه رو کیر مهرام نشست .. -بالاخره رضایت دادی که تمومش کنی فتانه؟ -نه هنوز عشق من . فکر نکن همه چی تموم شده . من تازه شروعش کردم . کون فتانه رو درشت تر و تپل تر از همیشه می دیدم . شاید حالت قرار گیری اون کونشو به این صورت نشون می داد . نههههه انگار دوربین و فیلم هم نقطه ضعف منو می دونست و این بار خیلی واضح و روشن تر از فیلمهای پورنو می دیدم که که چه جوری خیسی های هوس زنم روی کیر مهرام نشسته و لحظه به لحظه داره بیشتر میشه .-عشق من اگه فکر می کنی همه چی تموم شده باید بگم اونی که تموم شده قهر من و توست .. و یک بار دیگه لبخند تلخی گوشه لبا م نقش بست و با خودم خطاب به فتانه گفتم برای من تو دیگه تموم شدی . در واقع مدتها پیش باید تمومش می کردم . ولی شاید که بازی سرنوشت منو تا به این جا رسونده باشه که بتونم خیلی راحت برای آینده خودم تصمیم بگیرم . نیروهای متضادی در درون من در حال جنگیدن بودند . می خواستم سرمو بر گردونم و ادامه فیلم رو نبینم . ولی با خودم گفتم که باید جنگید . مبارزه کرد .. باید سر پا ایستاد . بذار شاهد جنگ درونم باشم و برم به کمک روشنی ها .. سپیدی ها .. بگم که نور پیروزه .. داشتم خرد می شدم .. همیشه فکر می کردم این آخرین شکستمه .. زیر لب واژه بیتا رو زمزمه می کردم .. در آغوشش بودم درآغوشم بود و تا به حدی هم پیشروی کرده بودم حالا می تونستم خیلی راحت تر در راهی که انتخاب کرده بودم گام بر دارم. نمی خواستم نسبت به فتانه کینه ای داشته باشم ولی اون باید به اون چیزی که حقش بود می رسید . اگه نمی تونست خودشو پای بند قرار داد های اجتماعی کنه بیجا کرده بود که با من از دواج کرده بود . در اون لحظات بیشترین چیزی که فکرمو به خودش مشغول کرده بود این بود که زود تر از این فضا خلاص شم و برای پیروزی خودم بجنگم . کام شیرین هوس رو بر زن کثیفم تلخ کنم . اجازه ندم که فکر کنه بر من پیروز شده . اجازه ندم که که فکر کنه به خواسته های کثیفش رسیده . حالا می تونستم صدای خنده هاشو بشنوم .. مهرام : باورم نمیشه که یک بار دیگه به دستت آورده باشم ..فتانه : منم باورم نمیشه یک بار دیگه این حسو داشته باشم که جز من و تو کس دیگه ای در این دنیا وجود نداشته باشه .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی