لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۲۹بلافاصله پس از این که از در خارج شدم دیگه از ساختمون بیرون نرفتم . نمی خواستم فتانه یه بهونه ای پیدا کنه و بخواد خودشو پنهون کنه و مثلا به بیتا بگه که به فر هاد نگو من این جا هستم . حوصله موش و گربه بازیها رو نداشتم . ورود من به خونه همزمان با بیرون اومدن فتانه از دستشویی بود . وقتی منو دید یکه خورد . رنگ از روش پرید .. رفت و خودشو توی اتاق خواب پنهون کرد . -بیتا خانوم ایشون این جا چیکار می کنن ؟ -آقا فرهاد من نمی دونم بین شما چه اتفاقی افتاده ولی اون به من پناه آورده . خواسته که امشبو پیش من بمونه میهمان حبیب خداست . نباید کاری کنم که اون احساس ناراحتی کنه . دلشو به درد نمیارم . -مسائل زیادیه که شما از اون اطلاع ندارید . -ببخشید زندگی خصوصی هر کسی به خودش مر بوطه . اون هر کاری کرده و یا شما به هر علتی اونو طردش کردین بازم دوست منه .. - ظاهرا حق با شماست ... ببخشید اون قسمتی از آشپز خونه رو که فر مودین دیوارش نم داره و از اون بالا آب پس میده کجاست ؟ ..یه دو سه دقیقه ای فیلم بازی کردیم و طوری هم بلند صحبت می کردیم که فتانه حر فای ما رو بشنوه و فکر کنه که راستی راستی برای رتق و فتق امور آپار تمان اومدم این جا .. -بیتا ! ممکنه دو سه ساعتی تنهات بذارم ؟ -یعنی می خوای باهاش آشتی کنی ؟چی تو کله ات می گذره فر هاد ؟ باورم نمیشه .. چرا بهم نمیگی می خوای چیکار کنی ؟ چرا حرفاتو نیمه کاره می زنی ؟ دیگه بهم اعتماد نداری ؟ -چرا .. آخه می ترسم نگرانی های بی موردی داشته باشی . مانعم بشی . ولی باور کن من دیگه با اون آشتی نمی کنم . من تو رو دوست دارم . فدات شم . باور کن .. مسله خاصی نیست .-آخه من فکر می کردم اونایی که عاشق همن چیزی رو از هم پنهون نگه نمی دارن . با هم صادقن .-باشه بهت میگم . حالا نه . وقتی که از خونه دارم میرم بیرون . یا اصلا می نویسم می ذارم یه گوشه ای که مثلا دارم کجا میرم . . باشه ؟ الان برم پیش فتانه .. اون نباید این جا میومد . اون که بی کس و کار نبود .-بهم بگو با اون می خوای چیکار کنی ؟ می خوای اونو ببری و سرشو زیر آب کنی ؟ شاید مرگ فتانه اون قدر ها ناراحتم نکنه ولی به زندان افتادن و اعدام تو یعنی مرگ من .. -باشه بهت میگم .. تا رفتم لب وا کنم جریانو بهش بگم صدای پایی شنیدم . فتانه در حال رفتن بود . -صبر کن خانوم کجا داری میری . ؟ واسه چی مزاحم مردم میشی ؟ دستشو گرفتم و اونو به زور به سمت اتاق خواب کشوندم . -ولم کن .. ولم کن .. -کاری نکن که آبروی تو رو همین جا پیش دوست جون جونیت ببرم . من ازت خیلی فیلم دارم .من و اون یک بار دیگه رو در روی هم قرار گرفته بودیم . فکر نمی کردم تا روز طلاق اونو ببینم ولی حالا پیش من بود . به دست و پام افتاد .. طوری زار می زد که انگاری تازه جریانو فهمیده باشم . -فر هاد تو رو خدا .. خواهش می کنم . آبروی منو پیش بیتا نبر . دستمو گرفت و اونو می بوسید . اشک از چشاش سرازیر شده بود . -ببینم به بیتا چی گفتی ؟ نگفتی واسه چی با شوهرت به هم زدی ؟چرا این قدر بین شما فاصله افتاده ؟-من چی می تونستم بهش بگم . جون فربد اصلا از اتفاقات خودمون براش نگفتم . خیلی راحت به جون بچه اش قسم می خورد . یه چیزی رو راست می گفت و اون این که از اتفاقات اخیر چیزی نگفته بود ...اما اینو نگفت که همش به این اشاره داشت که من براش توطئه کردم تا به کارای کثیف خودش ادامه بده . زن این قدر لجن ؟ حداقل نیومد بگه من اشتباه کردم .. پیش دوستش داشت از این می گفت که من با زنای دیگه دوست بودم . من براش پاپوش درست کردم . چرا بعضی از شکست خورده ها اون قدر مغرورن که نمی تونن اعتراف به شکست بکنن ؟-تو به بیتا چی گفتی .. اون خیلی ناراحت و دلخور بود . من که نمی خواستم خونه رو اجاره اش بدم .. اون وقتا که عزت و آبرویی داشتی به خاطر تو بود که ترجیح دادم به این دختر نه نگم . چون یکی که از همسرش جدا میشه واقعا عذاب می کشه ... زیر بار فشار های روحی بسیاری قرار می گیره و امید وارم تمام این ناراحتی ها به افسردگی تبدبل نشه .... ادامه دارد ... نویسنده ..... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۳۰فتانه طوری با التماس نگام می کرد و زار می زد که دل سنگ هم به حالش کباب می شد . اگه کسی از جریان ما با خبر نبود فکر می کرد که چه مرد بیرحمی بوده یا این که سرش هوو آورده باشم . -پاشو .. مگه تو کار زشتی انجام دادی که داری از همه فرار می کنی ؟ سرت رو بالا بگیر . یک عمر با آبرو زندگی کردی .. تو مادر بچه منی ..-فرهاد تو رو خدا مسخره ام نکن . دلم پره .. -دلت از چی پره . از این که رویاهات خراب شد و نمی تونی بری اون ور آب ؟ دستتو بده به من .. نمی خوام کسی جلو پام زانو بزنه . هرچند چندشم میشه دستم به اون بدن کثیفت برسه .. بلند شو . بلندشو از جات.. حالمو بهم می زنی . هنوز چیزی نشده که آواره شدی .. واقعا نمی دونم چرا بعضی آدما می تونن این قدر پست باشن .ولی عده ای که می تونن جواب همون آدما رو بدن و به نوعی انتقام بگیرن نمی تونن این حسو داشته باشن . نمی تونن بیرحم باشن . گاهی وقتا آدم نمی تونه زندگی رو بشناسه و گاهی زندگی هم آدمو نمی شناسه . خیلی کم پیش میاد دو تایی شون همدیگه رو بشناسن . دست فتانه رو گرفته و اونو از زمین بلندش کردم . پیامی رو که برای بیتا نوشته بودم به موبایلش فرستادم تا در جریان باشه که داریم به کجا میریم . اون دلش شور می زد از این که نکنه من بخوام بر گردم پیش فتانه . بااین که می دونست من این کارو نمی کنم . ولی این رفتار من براش تعجب بر انگیز بود .. سوار ماشینش کردم . -فرهاد می خوای چیکار کنی ؟ منو داری کجا می بری . ؟ می خوای منو بکشی ؟ انتقام بگیری ؟-تو فقط با من بیا . تو رو می برم به جایی که حقتو بذارم کف دستت . ولی دستمو به خون کثیفت الوده نمی کنم . -نه .. نهههههه خواهش می کنم ..-چی شد فتانه . توکه می گفتی آرزوی مرگ خودت رو داری . حالا که میگم می خوام حقتو بذارم کف دستت این جوری ازم دلخور و ناراحت میشی و می ترسی که با من بیای ؟-فرهاد من دارم دیوونه میشم . خودمم باورم نمیشه که این جوری شده باشم . دست خودم نیست . مشکل روحی دارم . ناراحتی عصبی دارم . -چه طور اون وقتی که مثل هرزه ها و بد تر از زنای روسپی در بغل معشوقت بودی خبری از ناراحتی اعصاب و مشکلات روحی نبود ؟ هشت سال زندگی در کنار کسی که هنوزم نشناختمش . یعنی تمام آدما یه نقابی به چهره شون دارن و بااون نقابه که زندگی می کنن ؟ باید با این نقاب ساخت ؟ اگه یه روزی این نقاب بره کنار و چهره واقعی آدما مشخص شه یعنی دیگه نمیشه باهاشون زندگی کرد ؟ نمیشه اون انتظارو داشت که چهره زیر نقاب همون چهره نقابی باشه ؟ آدما یک رنگ باشن ؟ به این فکر کردی که وقتی خودت از یکی که تازه چند روزه خودت رو بهش سپردی انتظار وفا و یکرنگی داری و یهو می بینی که بهت نارو زده این همه عذاب می کشی ..کسی که سالهاست خودشو خالصانه وقف تو کرده چه انتظاری باید ازت داشته باشه ؟ ..نه می دونم به اینا فکر نمی کنی . می دونم . شیطان خیلی بیشتر و بهتر از من و تو می دونه که کارش اشتباهه . اون می دونه که آتیش جهنمو واسه خودش خریده . می دونه که قدرت مبارزه با خدا رو نداره . می دونه داره گول دنیا رو می خوره .. اما یه حس غریبی اونو وادار می کنه بازم به شیطنت خودش ادامه بده . می دونی اون حس غریب چیه ؟ اینه که تا وقتی که زنده هستی مرگ رو با چشای خودت با اندیشه های درونت با تمام وجودت حس نمی کنی . حتی شیطان هم اینو حسش نمی کنه . فکر می کنه همیشه زنده می مونه . تو پیر میشی .. با این که می دونی یه روزی می میری ولی بازم تا لحظه ای که زنده هستی می خوای که از زندگیت لذت ببری .. برای همین احساس نکردنهااست که همیشه از قافله عقبی . ولی وقتی که تو اون درد رو اون عذاب رو به سراغ من فرستادی من مرگ رو با تمام وجودم حس کردم . فهمیدم که زندگی خیلی بی ارزش تر از اینه که بخوام بهش دل ببندم و خیلی با ارزش تر از اینه که بخوام در منتهای نا امیدی زندگی کنم .. -فرهاد ! خواهش می کنم ..چرا از این مسیر داریم میریم . ما که داریم به خونه اون نامرد نزدیک میشیم .-اون نامرد اسم نداره ؟ یا این که خجالت می کشی اسمشو پیش من ببری ؟ چه زن محجوبی ؟ چقدر خجالتی هستی ؟ وای عرق کردم .. آره درست حدس زدی . من تو رو دارم می برم پیش همون نامرد . می برمت تحویل اون بدم . دارم می برمت تا حقو به حق دار برسونم . شما دو تا با هم خیلی جورین . شیطان و شیطانه ... زوج خوبی رو تشکیل میدین . دارم میرم بهش بگم می خوام تا چند روز دیگه از این زن طلاق بگیرم . این موش و گربه بازیها رو بذار کنار .. می خوام این اطمینانو درش به وجود بیارم که از بابت من دلهره ای نداشته باشه . -فرهاد چی توی کله ات می گذره ؟ من حرفاتو باور نمی کنم .-خفه شو بی ادب .. من مثل تو آدمکش نیستم . به لقمان گفتند ادب از که آموختی ...بقیه شم که می دونی .. آدمکش تویی هرزه ! روسپی ! انگل ! کثافت .. من بخوام مثل تو باشم و آدم بکشم ؟ می خوام برم شما رو دست به دست هم بدم .. اینو گفتم و با دنیایی درد که به اندازه روز های قبل آزارم نمی داد و در حالی که لبخند تلخی گوشه لبام نقش بسته بود به رانندگی ام به طرف خونه مهرام ادامه دادم ....... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۳۱-چرا رنگ و روت زرد شده ؟ واسه چی این قدر ناراحتی . ؟ هرکی خربزه می خوره پای لرزش هم می شینه . -تو رو به جون فربد قسمت میدم بیا مسیرت رو عوض کن .. - با اون دهن کثیفت اسم پسرمو نبر شیطان ..-می خوای چیکار کنی ؟ می خوای من و اون هر دو تا رو با هم بکشی ؟-چند بار بهت گفتم تو و حتی اون , اون قدر لجن و کثیف هستین که حتی خوک هم حالش بهم می خوره با شما دمخور شه . تو که همین حالاشم مرده ای . بچه ام مادرش مرده .. هیچوقت خودم کاری نمی کنم که پدرشو هم از دست بده . .. رسیدیم .. چه لحظه ای هم رسیدیم .. مهرام رو در کنار یه دختر دیدیم که ظاهرا دختره داشت خداحافظی می کرد . بیست متری اون محوطه نگه داشتم . اونا اون قدر گرم حرفا و وداعشون بودن که متوجه ما نشدن . البته من که اون دختر رو نمی شناختم . ظاهرا باید یکی از دوست دخترای مهرام بوده باشه .. -ببینم فتانه این دختر هم با شما می خواست بیاد امریکا ؟ تو که سهمیه خودت رو به مهرام دادی . من که فکر نکنم این دختر چیزی داشته باشه که به مهرام بده . ظاهرا خیلی کم سن تر از تو نشون میده . نازش بیشتر خریدار داره .. اوخ عزیزم ببین .. چه لب رو لبی .. آدمو به هوس میندازن هوا داره کمی تاریک میشه ولی آخ این بوسه چقدر کوتاه بود . فکر کنم مهرام خوب وارده دل دخترا رو به دست بیاره . اون مهشید کی بود ؟ تو که دست به بخششت خوبه . من باید گذشت رو از تو یاد بگیرم . تو که یک بار مهرام رو به خاطر رابطه با مهشید بخشیدی . حالا می تونی یک بار دیگه هم اونو ببخشی. من نمی دونم اون چرا این قدر بی گدار به آب می زنه . اون ازت زمین می خواست .. برای اون چهار صد میلیون طلا کافی نیست . شاید نتونه صد تا دویست تا هم آبش کنه . فاکتور نداره .. داره ؟ ببینم تو بهش گفتی طلاها کجان ؟فتانه با حسرت و نفرت به مهرام و اون دختر نگاه می کرد .-من یه بار ازت پرسیدم که تو چرا نتونستی عاشقم شی و تو جوابمو ندادی .. ولی بهتر بود که اینو ازت می پرسیدم که تو چرا فکر کردی که عاشقم نیستی .. .. یکی دو سوال دیگه هم ازت می کنم .. تو حالا بیشتر واسه این ناراحتی که منو از دست دادی یا مهرام رو ... ؟ تو اگه جای من بودی با فتانه چیکار می کردی ؟ نگاه کن فتانه .. چه با حال می خندن ؟ فکر می کنی اونا با هم سکس کردن ؟ خوب به چهره مهرام نگاه کن . تو که می دونی حالت بعد از عشقبازی اونو .. نه به اون دختره نگاه کن .. چی حدس می زنی .. که مهرام یه دختر جوون و تر و تازه تر از تو رو ول کنه و بیاد با تو باشه ؟ عقدت کنه ؟ مگه مخش تاب بر داشته ؟ گذشت اون زمانی که تو نو جوون بودی ؟ احساس واسش مرده ..تازه اون موقع هم رو چشم و هم چشمی دوستت داشته واز روی هوس . فتانه همچنان به اون دو تا نگاه می کرد .. دو تا دستاشو گذاشت به دو طرف سرش و تا رفت فریاد بکشه جلو دهنشو گرفتم .-بی شعور این چه جای فریاد زدنه .. فریادت رو در وجود خودت نگه داشته باش . بذار از درون منفجرت کنه . بذار از درون تو رو بترکونه . تو هیچی نداری . تو بد بختی .. اون حتی به چند طلای تو هم رحم نکرده .. بیا مثل یه دختر خوب بریم پیش این دو نفر ... من و فتانه از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت اونا .. مهرام یکه خورد .. نمی دونست چیکار کنه .. آخه اون که نمی دونست من جریانو فهمیدم . احتمالا فتانه هنوز به روش نیاورده بود .. اون هنوز منتظر بود که با ادامه نقشه اش زمینهای منو از چنگش به در بیاره .. از طرفی می دونست که من چقدر از اون بدم میاد و تعجب کرده بود که چرا من و فتانه با هم اومدیم و خیلی هم خونسردیم هر چند فتاته سراسر آشوب بود و می دونستم اون لحظه اگه چاقویی دستش بود اونو به شکم مهرام فرو می کرد . ..-سلام آقا فر هاد ..معرفی می کنم شیوا دوست مهسا جون ... .. طوری با من حرف می زد که انگاری پیامشو داره به زن من ابلاغ می کنه .. فتانه که خودشو تحقیر شده می دید گفت -تا حالا ندیده بودم که آدم دوست خواهرشو به صرف دوست خواهرش بودن ببوسه و با هاش گرم بگیره ..-زندگی در جوامع غربی این چیزا رو هم داره دیگه .. اون جوری که بوش میومد مهرام می خواست اون دختره رو هم داشته باشه و دوست داشت زود تر دکش کنه تا احیانا چیزی از جریانات پیش اومده بین ما رو نفهمه ولی فتانه آن چنان زیر گوش مهرام زد که چند بار سرش از این طرف به اون طرف می گشت .. مهرام جوابشو با سیلی آروم تری داد . انگار خونش به جوش اومده بود که آبروش پیش شیوا رفته بود .. دستمو گذاشتم دور گردن مهرام .. می دونستم نقطه ضعفش چیه ..-عوضی اومدم بهت بگم که من می خوام از همسرم جدا شم .. تا چند روز دیگه این کارو می کنم .. اومدم شما رو دست به دست هم بدم . مبارکه .. از مهسا جون و شیوا خانوم که دوست مهسا جونه به شخصه دعوت می کنم که در این مراسم با شکوه شرکت کنند .و همچنین از خانواده شما ..-مهرام از رو نمی رفت . می خواست پیش شیوا مانور بیاد . اون که نقشه هاشو برای به دست آوردن زمین نقش بر آب می دید گفت -فکر کردین من یه زنی رو که مثل یه آدامس هشت ساله که جویده شده می ذارم توی دهنم و مثل یه آدامس تازه اونو می جوم ؟ این بار یکی من گذاشتم زیرگوشش . -شیوا خانوم من شوهر فعلی فتانه جون ..معشوقه برادر دوست شما هستم .. -نه دروغه .. دروغه .. من هیچوقت با زن شوهر دار رابطه نداشتم عاشقش نبودم . شیوا یه نگاه غریبی به مهرام انداخت و یه نگاه به من ..-خانوم شرمنده ام این آقا حقه بازه . اگه وعده ای به شما داده همش پوچه .. من نباید بگم عذر می خوام ولی فیلمهای سکسی اون و زنمو دارم ..فتانه به سمت شیوا رفت .. -درش بیار .. درش بیار .. این دستبند منه .. درش بیار .. اون دو تا زن با هم گلاویز شدند .. ولی شیوا بالاخره تسلیم شد .. دستبند فتانه رو که مهرام از کیسه خلیفه بخشش کرده بود پسش داد و با چشمانی گریان و حواله دو تا کشیده آبدار به مهرام اون جا رو ترک کرد . در خونه باز بود . دستمو گذاشتم دور گردن مهرام و اونو هل دادم به طرف داخل خونه .. -تنهایی ؟ برام فرقی نمی کنه .. از دستم فرار کرد ولی انگار نیروی من چند برابر شده بود گرفتمش .. پامو گذاشتم رو سینه اش و با آخرین توان فشارش می دادم . قصد کشتن اونو نداشتم ولی دوست داشتم تا سر حد مرگ بزنمش .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۳۲از پشت یقه شو گرفتم .. با این که اهل دعوا نبودم ولی اون لحظه خشمی بر من چیره شده بود که حس کردم اگه با آخرین توانم به قسمت هایی از بدنش که خطر مرگ نداشته باشه ضربه نزنم به خودم ظلم کردم . یه لگد به طرفم انداخت ولی آن چنان مشتی به صورتش زدم که نقش زمین شد . -زنیکه هرزه این قدر جیغ نکش .. نمی خوام این نامرد رو به درک واصل کنم . برای من کشتن این کثافت کاری نداشت . اگه خودم نمی کشتمش می تونستم بدم دو تا آدمکش این کارو کنن . می بینی چه به روزم آوردی ؟ اصلا من سابقه دعوا داشتم ؟ مثل یک جوجه اونو رو زمین خوابوندم .-نامرد فکر فرار نباش .خون جلو چشامو گرفته بود . از چپ و راست می زدمش . خون از دهن و بینی اون جاری شده بود . فکر کنم زده بودم یکی دو تا از دندوناشم شکسته بودم . -پست فطرت به فکر شکایت نباش .. شیشه عمر تو در دستای منه .. فتانه اومد پیر هنمو کشید تا منو از اون جدا کنه . -چیه دلت برای من می سوزه یا برای اون ؟ اون که مثل موم توی دستای منه . بزن بهادرت همین بود ؟ همینی که طلاهاتو دزدید و نگه داشت واسه دوست دختراش ؟ -فرهاد خواهش می کنم . تو رو به خاطر پسرمون . من نمی خوام به زندان بیفتی . فقط به خاطر تو دارم جوش می زنم . -تو چیکاره ای که از من خواهش کنی ؟ تو چیکاره ای که خاطر منو بخوای .. من با این نکبت حالا حالا ها کار دارم .اونو طاقباز انداخته بودم رو کفه ساختمون ..-فرهاد الان یه عده ای میان . -پاشو عوضی ....اونو کشون کشون بردمش و انداختم توی ماشین خودم . -می خوای الان ببرمت بندازم به ته دره ؟ البته با ماشین نه . خودت رو میندازم اون ته . طوری که آب از آب تکون نخوره . راستی چی شد قول داده بودم که شما رو دست به دست هم بدم . ولی نمی دونم . آخه مرد حسابی اون طلا هایی رو که سرقت کردی جلو چش ما بخشیدی به یه غریبه ؟ ببینم قبلا چقدر از اونو وعده مهشید کرده بودی .. -تو مدرکی نداری ثابت کنی که من این کارو کردم . -خیلی پررویی مهرام . اگه مثلا دلیل و مدرکی می داشتم چیکار می کردی ؟ مثل بچه آدم میری اون طلاها رو میاری . دونه به دونه شو میاری . من هر فاکتوری رو که داشتم با خودم آوردم . فقط اگه یه دونه از اونا کم شده باشه بلایی بر سرت میارم که مرغان آسمان به حالت گریه کنن . نه تو نه فتانه هنوز فرهادو نشناختین . اگه پاش بیاد به نزدیک ترین و عزیز ترین کس خونواده ام رحم نمی کنم . میری مث بچه آدم طلاها رو میاری .-من اونا رو بر نداشتم کدوم طلاها .. -اگه بری دندونسازی باید کلی پول خرج کنی . تازه دیگه اون دندون اولیه رو نداری . به درد سرش هم نمی ارزه . چند بار باید بیای و بری و آخرش هم مثل اولش نمیشه . -کور خوندی تو نمی تونی هیچی رو ثابت کنی . -تو که خودت می دونی من بابت مرحله قبلی ازت فیلم دارم و تمام جریان دو روز قبل رو هم فیلمبرداری کردم . باور نداری گوش کن به تشریح صحنه ای که رفتی برای سرقت طلاها ....تمام اون صحنه و جزئیات و بر هنه بودن مهرام رو براش گفتم و حتی بر داشتن جواهرات و عکس العملهای خاص اونو هم گفتم . وقتی اینا رو واسه مهرام تعریف کردم آن چنان چهره اش در هم شد که فکر کنم بیشتر از کتکی که خورده بود درش اثر کرد . -این معناش چی می تونه باشه ؟ این که تا آخر عمرت همین جا آب خنک بخوری . یعنی می ارزه ؟ دیگه نمی تونی بری اون ور آب . ببینم ناراحتی معده که نداری ؟ داری ؟آب خنک زیادی اذیت می کنه .. دوست داری نشونی های دیگه ای هم از اون آخرین دفعه ای که با فتانه بودی بهت بدم ؟ آره ؟ ولی اگه بخوام همه این فیلمها رو نشون قاضی بدم که دیگه حسابی خدمتت می رسن .. چی ؟ می پرسی تکلیف فتانه چی میشه ؟ من با مادر پسرم این کارو نمی کنم ؟ تو اگه جای من بودی چیکار می کردی ؟ با زنت چیکار می کردی ؟ اینو راست گفتی . اگه می خواستم اونو بکشم و تر تیبشو بدم تا حالا صد دفعه این کارو کرده بودم . من چشم دیدن زنمو ندارم . تا چند روز دیگه اسمش از رو من بر داشته میشه .. می تونم ردش کنم بره . به پاس اون سالهایی که پیشم بوده .. واسه من یه پسر به دنیا آورده .. ازش مراقبت کرده .. ما اون قدرا هم نمک نشناس نیستیم فتانه ! هستیم ؟ چرا هق هق می کنی ؟ اون وقتا که جیک جیک مستونت بود فکر زمستونت نبود ؟ دوباره بهت میگم من با کسی شوخی ندارم . اول وقت اداری فردا میرم پیش قاضی , وکیل , دادستان .. هر کسی که بتونه تو رو بندازه جای که عرب نی انداخت . چی میگی ؟ بالاخره مهرام تسلیم شد .-فتانه با من بیا -نه نمیام .. -ببینم تو هم تنت می خاره ها . رو حرف من حرف نمیاری .. ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۳۳-به ! ! به ! چه اتاق قشنگی با دکورای جالبی .. ببینم مهسا حتما می دونه چه جنایتی کردی . اون کثافت هم در رابطه شما دو نفر نقش داشته . ولی فکر نکنم خونش به دزدی بخونه . بیچاره پدر و مادرت .. واییییییی پسر چه چمدون قشنگی . مثل این که باید پول این چمدون رو باهات حساب کنم . فتانه بازش کن .. این عوضی مثل این که طلاها رو دیده جون گرفته .. فتانه در چمدونو باز کرد .-فر هاد بیشتراشو می بینم .. حالا حضور ذهن ندارم . -می دونی چقدر بهم خسارت زدی ؟ اما اون خسارت حقیقی خیلی بیشتر از این خسارت واقعیه .. بی نهایت برابر این چند صد میلیونه . چاره ای نیست .. آدما فکر می کنن شاید پول بر گرده .. ولی اون فشار های روحی که آدمو داغون کرده رو نمیشه کاری کرد از بین بره .. کور خوندی فتانه .. من همه چی رو از نو می سازم . دنیامو از نو می سازم . زندگیمو از نو می سازم . به این فکر نمی کنم که سی و خوردی سال ازم گذشته . یه تولد دیگه ای رو احساس می کنم . این قفل و زنجیری رو که تو به پام انداختی می شکنم . و این قفل به دست و پای تو بسته میشه . و این میله هایی که می شکنم و خودمو از زندان غم ها نجات میدم دور تو رو می گیره . من تو رو به این قفس نمیندازم .. خودت احساس می کنی که در قفسی . چوب خدا صدا نداره .همچین می زندت که ندونی از کجا خوردی . .. -فرهاد .. خواهش می کنم . -چی رو خواهش می کنی .؟ چرا از این پست فطرتی که مال و جان و حتی شرف و اعتبار تو رو با خودش برده خواهش نمی کنی ؟ روشو نداری ؟ ازش خجالت می کشی ؟ هنوز دوستش داری ؟ عاشقشی ؟ نه فتانه . من خیلی راحت می تونم تو رو تفسیرت کنم . گاه فکر می کنم که نشناختمت .. ولی حالا دیگه می دونم تو در یک نمایش خودت رو باختی . تو همه چی رو شوخی فرض کرده بودی .. یک شوخی خطرناک یک ریسک بالا که تو رو به دامی انداخت که نمی تونستی ازش فرار کنی . بهترین حالتش این بود که تو از چنگم در ری با همینی که فکر می کرده عشقته فرار کنی بدون این که بعدش منو ببینی و وجدانت تحت الشعاع قرار بگیره . -فر هاد من جایی رو ندارم . -به خاطر این ناراحتی که جایی رو نداری ؟ کجا جایی رو نداری ؟ در قلب من جایی نداری یا جایی واسه خوابیدن نداری ؟ حتی پدرت هم تو رو از خودش رونده . همه از دستت ناراحتن . به دیده حقارت بهت نگاه می کنن . حواست باشه یک ریال از مهرت رو طلب نمی کنی .. همه رو می بخشی .. -فر هاد من آواره میشم . -تو همین حالاشم آواره ای .. زیر آسمون خدا جایی واسه خواب پیدا میشه . یه زن اگه بره به آغوش غریبه یا بره توی بغل ده تا مرد .. البته یک دفعه نه ها .. به نوبت .. بازم یه هرزه هست .. ..نمی خوام تو رو به این کار تشویقت کنم . اصلا سر نوشت تو واسم مهم نیست .. این که چه غلطی می کنی .. می دونی چقدر گوشت تنمو خوردم تا تونستم خودمو قانع کنم که اون فیلمها رو ببینم ؟ قر و غمیش تو رو ببینم . ؟ ناز کردنای تو رو برای مهرام ببینم ؟ همین جنازه ای که این جا افتاده و داره با حسرت به طلاهایی نگاه می کنه که بازم واسه خودش یه چیزی بود . میگن قیمتا رفته بالا شاید خیلی بیشتر از اونی بیارزه که ما فکرشو می کنیم . برای من اگه تمامی دنیا رو جواهر می کردند و تقدیم من می داشتن تو از همه اینا بالاتر بودی .. اگه تمام دنیا رو گلستان می کردن و بهم می دادن واسه من تازگی نداشت . من دنیای خودمو سالها بود که در اختیارم داشتم .. حالا دنیای من رفته .. همه چیزم هستی من رفته .. اما من تا به کی باید زجر بکشم .. من که گناهی ندارم . نباید خودمو غرق اگر ها و مگر ها بکنم .. اگه مثلا با زمینه روان شناختی خاص میومدم طرفت .. اگه من در اون جا استاندارد کار می کردم .. اگه محبت رو به جای خالی کردن در بشقاب ساخت چین.. می ریختمش داخل بشقاب فرانسوی و تقدیمت می کردم شاید اونو از جون خودت از شکم خودت بیرون نمینداختی ... اگه مثلا شبا زود تر میومدم خونه و بیشتر باهات حرف می زدم ...که شاید تو خائن نمی شدی همه اینا حرفه .. یه زن اگه بخواد با وفا باشه اگه اونو هفت طبقه زیر زمین چالش کنن یا ببرندش به آسمون هفتم .. امکان نداره سر سوزنی به شوهرش خیانت کنه . پس من هر گز حسرت زمانهای از دست رفته رو نمی خورم . من دلم برای توی بیچاره می سوزه ....... ادامه دارد .... نویسنده ... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۳۴- هر روز بیشتر از روز پیش درد می کشی . می سوزی . من اون روز رو می بینم . من برای این خوشحال نمیشم که تو هم معنای درد رو درک کنی . من آدمی نیستم که بد آدما رو بخوام . من فقط می خوام تو بدونی که در قمار زندگی چه مفت باختی .. لیاقتشو نداری . هر بار, صد بار دیگه هم که بازی کنی وقتی به یه جایی برسی خودت رو می بازی . آره تو قبل از این که بازی رو ببازی خودت رو می بازی .. بیا بریم .. چهار تا لگد دیگه به سر و صورت مهرام نواخته و گفتم پسر اگه به کسی نگی که کار کار من بوده . بهتره پیشنهاد بدن که از من شکایت کنی واون وقت دستت پیش همه رو شه .. اون ذلیل رو ول کردیم .. به اندازه کافی حالشو گرفته بودم ولی نه هنوز کمش بود .. مقصر اصلی زنم بود .. ممکن بود هر مرد دیگه ای جای مهرام باشه ولی فتانه فقط یه فتانه بود .. -فر هاد ولم کن . -بهت اجازه نمیدم بری پیش بیتا .. بس کن .. می خوای اونو هم مثل خودت هرزه بار بیاری ؟ اون شرافت خودشو نفروخت . شوهرش بهش خیانت کرد ولی اون نجابت خودشو حفظ کرد . -تو اینا رو از کجا می دونی .. -یه چیزای عمومی هست که دونستنش خیلی سخت نیست . آدم که می خواد مستاجر بگیره یه تحقیقات کوچولو هم می کنه .-فرهاد ! من با اون عوضی کار دارم .. -فعلا با من میای . بعدا به اندازه کافی وقت داری بیای سراغ این شیطان .می خوای بذاری زیر گوشش ؟ به دست و پاش بیفتی ؟ وجدانشو تحت تاثیر قرار بدی ؟ دو تایی تون با هم جورین . جون میدین واسه هم . جلو در خونه پدر زنم نگه داشتم . .مادر زنم خواست بیاد طرف فتانه ولی پدر فتانه نذاشت . واسش یه خلاصه ای از ماجرای این چند ساعت رو تعریف کردم .. -فریدون خان اگه میشه دو روزی رو اونو همین جا نگهش داشته باش . قول میده به یه گوشه ای بخزه که تو اونو نبینی تا تکلیفش معلوم شه . من نمی تونم اونو تحملش کنم . نمی تونم اونو ببینم وگرنه می گفتم دو روز مهمون من باشه . آخه میگن مهمون حبیب خداست ولی اون نمی تونه حبیب من باشه . آدم در روز های سخت زندگیش هر چه آینده رو روشن ببینه بازم یه داغایی به دلش می شینه که خیلی سخته این داغا رو از دل رد کردن .. انگار یه قسمت از قلب آدم به زمین سوخته می مونه . بیا فتانه این طلاها ی توست .. همش مال تو .. توی تهرون بزرگ می تونی در یه جای متوسط شهر یه آپار تمان نقلی بگیری .. می دونم نمی تونی سالم زندگی کنی .. من کاری به اونش ندارم .. خیلی از اینا رو بهت هدیه دادم.. خیلی ها رو از فروش و سود خیلی ها شون خریدی .. بیا بر دارش .. اینا هم فاکتورای اون .. شاید فاکتور چند تایی رو نداشته باشیم ..-فرهاد مسخره ام می کنی ؟-نه فتانه . واسه چی مسخره ات کنم . اینا یه مشت سنگ بی ارزشن . جون ندارن .. به جاش یه چیزی رو ازت گرفتم که هنوز زوده جای خالی اونو حسش کنی .. هنوز زوده .. من دلمو ازت گرفتم .. هر چند خودت نخواستیش .. ولی دیگه دوستت ندارم .. عاشقت نیستم .. ازت نفرت دارم .. نفرت خیلی زشته .. دارم با خودم می جنگم که کینه ای نباشم ..-فرهاد اینا مال منه ؟ داری منو دست میندازی ؟ نهههههه نههههههه این کارو باهام نکن .. باورم نمیشه .. باورم نمیشه .. -باورت بشه فتانه . یکی همه چیزو ازت می دزده و اون یکی که زدی توی سرش و از پشت قلبشو شکافتی برات پسش میاره .در همین لحظه فتانه فریادی از درد کشید و با اشاره منو نشون پدر و مادرش می داد زبونش بند اومده بود ..-مال منه ؟ .. -این دیگه آخرش بود .. اونم واسه این که نمی خوام آواره شی . ولی به یه آوارگی می رسی که نمی دونی از کدوم سمت بیابون زندگی بری . تو یه مجنونی هستی که قبل از جستجو لیلی خودت رو از دست دادی ..-نه .. نه .. تو همون فر هادی ؟ دلم می خواست پس از شنیدن این جمله بکوبمش .. -آره من همون فر هادم ..آره شیرین تلخ شده من ! من همون فرهادم همون که نصف بیشتر سر مایه شو به اسم تو نکرده بود .. همون فر هادی که با زنای دیگه رابطه داشت و چند تا هوو سرت آورده بود .. همون که بهت سخت می گرفت و می گفت همه جا باید با حجاب باشی .. همون که بهت بد بین بود .. همون فر هاد بی گذشت .. همون که همیشه کتکت می زد ..همون که اصلا بهت حرفای محبت آمیز نمی زد .. همونی که نازتو نمی کشید ..همونی که بهت افتخار نمی کرد .. من همون فر هادم .. ..فتانه همچنان می گریست .. صدامو بردم بالا .. سرش فریاد کشیدم . -تو حالا اینو می بینی ولی چشات به روی اونا بسته بود ؟ من که ازت انتظاری نداشتم .. من که بهت منتی نمی ذاشتم ..-نههههه فرهاد . -دیگه همه چی تموم شد .. خدا حافظ فتانه .. واسه طلاق آماده باش . فریدون خان تا وقتی که اون جایی واسه خودش پیدا کنه پیش شما باشه تا وقتی که از هم جدا نشدیم .. -باشه مرد . این دختر برای من مرده .. فقط به این نگاه می کنم که مرد ترین مرد روی زمین تا روز جدایی همسرشو به عنوان امانت سپرده به دست من . فتانه اومد دستامو ببوسه .. پاهامو ببوسه .. بهش اجازه این کارو ندادم .-بس کن . زن .. بس کن . این رفتارو ول کن . تو ذاتت خرابه .. حیف که دل منو از سنگ نساختن . می دونم از این کار من تعجب می کنی . هرچی فکرشو می کنم حداقل نیمی از این طلاها حق توست .. نمیشه جدا کرد کدومشو من بر دارم و کدومشو تو . شاید بهم بگی دیوونه . من که صادقانه کارمو انجام دادم . گاهی وقتا یه لبخند از روی صداقت .. یه محبت در قبال خیانت وجود آدمو به آتیش می کشونه اگه هنوز ذره ای وجدان در وجود اون آدم وجود داشته باشه .-فرهاد تو منو کشتی .. منو کشتی .. تو با خوبی هات منو کشتی .. -فتانه تو خیلی راحت می تونی به زندگی پس از مرگت ادامه بدی . برای من سخته , سعی می کنم با عشق ادامه اش بدم ولی تو با هوس این کارو انجامش میدی .. در حالی که از خونه می رفتم بیرون هنوز فتا نه سرشو تکون می داد و انگشت حسرت به دندان گزیده بود . ..... ادامه دارد .... نویسنده ..... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۳۵حالا حس می کردم بیشتر از سه ساعت قبل نیاز به قدم زدن یا رانندگی رو دارم . خیابونا خیلی خلوت تر شده بود . دلم می خواست زود تر روز بیاد و حس کنم که از مرگ فاصله گرفتم . دوست نداشتم به این زودی ها بمیرم . می خواستم برای پسرم و بیتا زنده بمونم . می دونستم که اون این قدر مهربونه که از پسرم نگه داری کنه و با اونم مهربون باشه . نه فقط به خاطر من .. بلکه به خاطر خودش و خودش . نمی دونستم به کجا میرم . فقط می خواستم برم و برم . برم و پشت سرمو نگاه نکنم . فقط می خواستم از فتانه دور و دور و دور تر بشم . برم و به پشت سرم نگاه نکنم . صدای فریاد های اونو نشنوم . من از فریاد های اون فرار می کردم ولی از فریاد های خودم چه طور می خواستم فرار کنم ؟! با این که از شب هم فرار می کردم ولی حس می کردم به من آرامش میده . بیشتر از اون آرامشی که از روز می برم . ولی آرامشی همراه با غم .. کرکره های مغازه ای هنوز پایین کشیده نشده بود . یه زن و یه مرد داخل مغازه بوده در حال حساب و کتاب بودند . پیاده شدم . طلا فروشی بود . اولش درو واسم باز نمی کردند . زن از مرد فاصله گرفت و مرد درو آروم واسم باز کرد . حس کردم که زن چیزی توی دستشه تا از شوهر و خودش دفاع کنه . درو از داخل بستند .. -ببخشید تعطیل بود . -می دونم که احتیاط شرط اول کاره ولی از شما تعجب می کنم که در این شرایط خیلی راحت مشغول بودین .. خلاصه اون شب یه انگشتری که حس می کردم به انگشت چهارم بیتا بخوره واسش خریدم . می خواستم خودمو از فضای سیاه شوم گذشته ها دور کنم . می خواستم باور کنم و این باور رو ملکه ذهن خودم کنم که دیگه بین من و فتانه همه چی تموم شده و من زندگی جدیدی رو شروع کردم . بعد ها فربد که بزرگ تر شد به هیچ وجه نمی تونه منو محکوم کنه و بگه که مادرشو تنها گذاشتم . این فتانه ای که دیده بودم خیلی راحت می تونه بعد ها به پسرش بگه که من به خاطر هوس بازیهام و به خاطر یک زن دیگه بوده که اونو رهاش کردم . اون زمانی که شاید از این قدیمی ها کسی حس و حال اونو نداشته باشه و نخواد که برای یک پسر نوجوون شرح بده که مادرش چه بر سر پدرش آورده . این که آدم بخواد خودشو به عنوان یک شخص محترم و نجیب نشون بده یعنی خالصانه همونی که هست خودشو نشون بده زمان زیادی می بره .. شاید ماهها و شاید سالها.. ولی آبرو ریزی .. رسوایی و پنبه کردن رشته ها می تونه در یک چشم بر هم زدنی صورت بگیره . بیتا وقتی منو دید خیلی نگرانم شد و ترسید -چت شده فر هاد انگاری آشفته تر از غروبی هستی -نه حالم خوبه -بازم که داری بهم دروغ میگی . -تو که می دونی من در چه شرایطی هستم و حالم چطوره پس چرا می پرسی ؟ حالا هم که می پرسی چرا بهم میگی دروغگو ؟ - چرا سرم داد می کشی .-من کی سرت داد کشیدم نازک نارنجی .خواستم از دلش در بیارم . اونم حق داره زندگی کنه . تا کی باید بار درد و رنج های منو به دوش بکشه . اون که نباید همش به خاطر من باشه .. منم باید به خاطر اون باشم . یه لحظه به یادم اومد که واسش انگشتر گرفتم . وقتی که اون با حالت نگرانش اومده بود جلو و بینمون حرف شد دیگه پاک یادم رفته بود که هدیه ای هم واسش گرفته که باید تقدیمش کنم .-فرهاد چیکار کردی .. با مهرام و فتانه چیکار کردی. -هیچی دستشونو گذاشتم توی دست هم و برای خوشبختی و موفقیت اونا دعا کردم . -حالا منو دست میندازی ؟ -من این حقو ندارم که باهات شوخی کنم ؟ -چرا تو خیلی کارا می تونی بکنی .. خیلی حرفا می تونی بزنی ..-بیتا من مهرامو تهدیدش کردم .. گفتم اگه طلا ها رو پسش ندی تو رو تحویل پلیست میدم و ازت فیلم دارم . اونم همه رو پسشون داد .. و منم اونا رو دادمش به فتانه .. -تو چیکار کردی ؟ دادی به اون تا به کثافتکاریهای خودش ادامه بده ؟ -بیتا دیگه واسم چه فرقی می کنه ؟! شاید حدود نیمی از اونا رو مستقیما واسش خریده باشم . یه سری واسه عروسی براش هدیه اومده بود اونا رو عوضش کرد .. یه سری رو هم با تعویض به دست آورد .. اون سر پناهی نداشت -خب میومد این جا پیش ما زندگی می کرد .-بیتا تو چت شده . مسخره ام می کنی ؟ انصاف و عدالت رو نباید فدای خشم و کینه مون کنیم . اون به خاطر سالهای خوبش تا این حد رو حق داشته .. .. بیا اینو من برای تو گرفتم . -برای منه ؟ نههههههه .برق خوشحالی رو تو چشای بیتا می دیدم . -فر هاد من تو رو واسه این چیزا نیست که می خوامت . برای من خود تو مهمی .-چقدر به انگشتت میاد بیتا . انگار واسه تو ساختنش . -ببینم فر هاد از اوناییه که از مهرام پسش گرفتی .. ؟ اگه این جوره من نمی خوامش .-فکر کردی من آدمی هستم که خاطره شوم اون سنگدل بی عاطفه رو منتقلش کنم به انگشت زیبا ترین و مهربون ترین زن دنیا که هر لحظه به دیدن اون انگشتری لحظه های زشت زندگی رو به یاد بیارم ؟ .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۳۶حالا این من بودم که واسش ناز می کردم . هر چند کمی هم بهم بر خورده بود . حتما فکر کرده یکی از لا به لای طلاهای فتانه کش رفتم .-بیا اینم فاکتورش . اگه کارم نداری من برم . - چت شده فر هاد . چرا بهت بر خورد ؟ چرا این قدر نا راحت شدی ؟ من که حرف بدی بهت نزدم ؟ اجازه سوال کردن رو هم ندارم ؟ لال شم ؟ -تو برای من خیلی دوست داشتنی تر و خواستنی تر از اون چیزی هستی که تصورشو می کنی ولی می دونم حالا در این لحظه تحمل منو نداری . دیگه از فر هاد خسته و عصبانی خوشت نمیاد . -چه کسی رو دیدی که از یه آدم اخمو و عصبی خوشش بیاد . ولی این خود آدما هستند که می تونن بر غمها شون غلبه کنن . این تو هستی که باید اراده کنی که بخندی .. که حس کنی خورشید شادیها از دریچه امید و زندگی به تو لبخند می زنه . من فقط می تونم یه انگیزه ای باشم برای گشودن این دریچه . فرهاد پرسیدن گناه نیست . ندانستن عیبه . من باورت دارم .. اما باور داشتن حرفای طرف می تونه بالاترین باوری باشه که وجود داره . و من حتی شده اگه برای صدق حرفات دلیلی هم نیاری باورت کنم . چون خودمو باور دارم . احساس تو رو باور دارم . بغل زدناتو باوردارم . بوی عشق و بوی خون عشقو باور دارم . دیگه نمی دونم چی بگم فر هاد .. حتی ناز کردنا و ناز کشیدناتو باور دارم .. نتونستم جلو لبخندمو بگیرم . -ببینم تویی که همش واسه ما ناز می کنی ..لبخند منو با لبخند روشن تری جواب داد .-دوستت دارم بیتا ! دوستت دارم . -منم دوستت دارم . ولی عشق و دوست داشتن در این نیست که فقط بیانش کنی . بیان کردن قشنگه .. این حس زیبا رو با کلمات نثار دیگری کردن زیباست .. ولی چه خوبه که ما در کار هامون در رفتارمون نشون بدیم که عاشق همیم . روزی هزار بار میشه این رفتارو انجام داد ولی همون چند بار گفتنش کافیه . می دونی چه وقت اعتماد وجود داره ؟ وقتی که اعتقاد وجود داشته باشه . اعتماد با اعتقاد .. درسته عشق کلیشه ای نیست ولی درستی ها خوبی ها تغییر ناپذیرند . وقتی که اعتقاد به محبت و صداقت و پاکی و نجابت و همه چیزای این چنینی داشته باشی هر گز از طرفت زده نمیشی . بزرگترین آفت یک رابطه اینه که اون رابط حس و تازگی خودشو از دست بده . یکنواخت شه فرهاد .. میگن زندگی مثل یک فیلمه .. اما اینو هم باید گفت که زندگی با یک فیلم تفاوت داره . سناریوی فیلم مشخصه .. لحظه هاش معلومه .. از اتفاقات با خبری .. حالا شاید یه عده ای این فیلمو ندیده باشن و عده ای دیگه واسشون تعریف کنن ولی فیلم زندگی واقعی ما آدما هر لحظه بدون این که بدونیم در لحظه بعدچی پیش میاد در حال شکل گیریه . اونایی که می خوان نقششون در کنار هم باشه می خوان بینشون جدایی نیفته می خوان همیشه عاشقانه و صادقانه در کنار هم باشن می تونن خیلی راحت این کارو انجام بدن . احساس کنن که همیشه اسیر حس تازه زندگی هستند . احساس کنند که تازه سوار کشتی خوشبختی شده و براشون فرقی نمی کنه که به ساحل برسند یا در دریای عشق همه چیزو زیبا ترین ببینند . می خوان وقتی در کنار همند دیگه تنهایی واسشون مفهومی نداشته باشه . دیگه اون حس و پیوند رو از دیگری نخوان ..نذاشتم دیگه ادامه بده . با این که حرفاش همیشه به یه نقطه می رسید ولی تازگی اون راهشو و رسیدن به اون نقطه رو دوست داشتم . لبامو گذاشتم رو لباش و خواستم که فاصله بین اون لبها رو کم کنم ولی اون می خواست لباشو باز کنه و یه چیزی بهم بگه . اما من دستام رفته بود رو دکلته نرم و چین دار اون . یه دکلته سبز و خوش رنگ . دستامو قرار داده بودم رو همون قسمتی که بر جستگی باسنشو حس می کردم . دکلته شو دادم بالا .. حالا بین دستای من و باسنش فاصله ای نبود . بالاخره تونست لباشو از زندان لبام نجات بده .-فر هاد اگه سکس اذیتت می کنه مجبور نیستی . -تو هم که همش حرفای تکراری می زنی . مگر این که خودت حسشو نداشته باشی .. -آخه تو میگی هنوز پیوند تو و فتانه وجود داره . - توی دهنم حرف ننداز . حالا هم میگم چقدر حرفای تکراری می زنی . تن لخت تو و حرفای قشنگ تو و کارای قشنگته که می تونه آرومم کنه . مثل همیشه بین من و غمهام فاصله بندازه .-همین ؟ -پس می خواستی چی باشه ؟ -من فکر می کردم منو که داشته باشی دیگه غمی نداری . یعنی فقط بین تو و غمهات فاصله میندازه ؟ -چقدر گیر میدی . حالا من تازه آزاد شدم .. مثل تو که استاد سخن نیستم . فقط در مورد آدما و عقد و پیوندشون بگم که وقتی زنی یا مردی و شوهری می میره دیگه از نظر تعهد اجتماعی پیوندی بین اونا نیست .. حالا فتانه هم مرده .. خاک شده .. دیگه فتانه ای وجود نداره .. چند روز دیگه با امروز من چه تفا وتی می کنه ؟! اونم اینو باور کرده . راستی بیتا تو هنوز اینو باور نکردی ؟ .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۳۷-راستش من اینو خیلی وقته که باور کردم . از همون وقتی که برای بار اول جریان خیانت فتانه رو بهم گفتی . یه حسی بهم می گفت که اون بر نمی گرده . اون نمیشه همون آدمی که بود . ولی می خواستم که تو هم به یقین برسی . به روزی مثل امروز که دیگه حسرت اینو نخوری که چرا برای از دست ندادن اون چه که سالها واسش زحمت کشیدی تلاشتو نکردی . بیا تا آرومت کنم . حالا دیگه نوبت منه . دیگه باید فراموش کنی که بر سرت چی اومده . ما به دنیا نیومدیم که همش رنج و عذاب بکشیم . به کسی واسه عذاب کشیدن بیشتر جایزه نمیدن . کسی به کسی که درد بیشتری کشیده باشه آفرین نمیگه . حالا دیگه وقت شاد بودنه . وقتشه که برای غم مجلس عزا بگیریم . باید اشکشو در بیاریم .. سهم ما از دنیا این نیست که مثل بچه هایی که یه بازیچه ای رو از دست میدن زانوی غم در بغل بگیریم . نمی دونی یه ساعت دیگه چی میشه . بخوای نخوای داری حرکت می کنی . . بخوای نخوای گذشته ای هست حالی هست و فردایی .. و بخوای نخوای حسرتی هست . بذار هر چی که هست باشه .. مهم اینه که ما لحظه ها رو در کنار هم باشیم . با هم و برای هم باشیم . در غمها و شادیها .. در داشتن ها و نداشتن ها .. بزرگترین ثروتهای ظاهری دنیا وقتی که ما همو داریم واسه ما هیچن . چون من و تو همدیگه رو داریم . به شادیها فکر کن . می دونم اعصابت خرده . ازت انتظار ندارم که یک شبه همه چی رو فراموش کنی .. اما من زیر گوشت می خونم . باهات حرف می زنم . برات لالایی میگم .حس کردم بعد از این لالایی هایی که واسم خونده دلم می خواد یه جور دیگه ای آرومم کنه . مثل همیشه تا بخوام به یه کلمه و جمله اش فکر کنم می پرید به یه شاخه و جمله دیگه واسه همین گاهی فقط به آهنگ صداش توجه می کردم . دستامو از زیر پیر هنش رد کرده و رو کمرش قرار داده از اون جا اومدم پایین تر و با باسنش بازی کردم . اون حالا نه شورت داشت و نه سوتین . فقط همین یه پیر هن نرم تنش بود . در عالم خودم بهش می گفتم که می خوام به تو فکر کنم . فقط به تو .. فقط خنده های قشنگ تو رو ببینم .. آفتاب عشقو در چهره تو ببینم . وقتی که می خندید دندونای یکدست و سفیدش یه دنیا شادی و نشاطو واسم به ارمغان می آورد . -چی می خوای فر هاد! -فقط تو رو .. -منو که داری .-دلم می خواد اون جوری که دوست دارم داشته باشمت. -من که تسلیمم . -یه جوری تسلیم هستی که من به خودم ببالم که آزادانه تسلیمم شدی ؟-من بدون تو می میرم فر هاد .. نابود میشم .. بگو بگو چیکار کنم .. -هیچی همین جوری دهنت باز باشه می خوام اون دندونای قشنگت رو ببوسم .-حالا نمیشه روکش دندونامو ببوسی ؟ -مگه طبیعی نیستند ؟ یه نگاهی بهم انداخت و گفت منظورمو نگرفتی ؟ .. منظورش از روکش لباش بود .. اول دندونشو بوسیدم و بعد اونو محکم در آغوشم فشردم . -اگه تو رو نداشتم .. -یکی دیگه . -یکی مث تو یا مث اون ؟-باز که اسم اونو آوردی . -اسمشو نیاوردم . صحبت کلی کردم .-بازم چند روز صبر می کنم فر هاد ولی به خاطر خودت هم که شده باید یاد اون زن روتا اون حدی که عذابت میده از سرت بیرون کنی . -بذار دلم بهت خوش باشه و هر لحظه حس کنم که اگه شکست خوردم بیتای بی نظیری به نام پیروزی هست . -دیگه پیروزی نگی ها-پس چی بگم .-بگو پرسپولیس .. خودشم می خندید . -حالا چی می خوای . -یه کار نا تمومی داشتم اون دفعه که حالا میشه ادامه اش داد . -این دفعه تمومش می کنی فرهاد ؟ -راستش تازه اونو شروع کردم . -پس زود باش دیگه .. من دیگه هلاک شدم از بس فلسفه بافی کردم و منطق درس دادم . باور کن یکی حال و روز ما رو بدونه و بدونه که بیشتر وقتا از هم فاصله می گیریم بهمون می خنده .-بیتا ! یعنی بین ما فاصله ای هست ؟ -چقدر این سوالات برام تکراری و آشنا به نظر می رسه . بده بالا پیر هنمو . تو یه کاری رو خیلی خوب شروع می کنی ولی همین که چند قدم میری جلو وای می ایستی . بگو ببینم خجالت می کشی ازم ؟ فاصله ها رو بشکن .. وقتی بین من و خودت هیچ فاصله ای حس نکردی اون وقت خیلی راحت می تونی با من سکس کنی . دیگه مهم نیست که به کجای بدنم دست می زنی . هر تماس تو با من یعنی پر کردن فاصله های جسمانی دو نفری که بین اندیشه و روحشون فاصله ای نیست .-بیتا تو چرا دست به کار شدی . -نگو! من حالا دست به کیر شدم .. مثل نی نی کوچولو ها هم سرخ نشو که مثلا خیلی خجالتی هستی .. من پیرهنشو از سرش در آوردم و اونم آروم آروم بر هنه ام کرد . -حالا اول یه نگاه سیر به بدن بر هنه ام میندازی ..-بعدش تو یه نظر سیر بهم میندازی بیتا ؟-راستش من هیچ وقت از تماشای تن تو سیر نمیشم . ولی حالا چون باید طلسم شکنی کنیم دیگه مجبورم بجنبم . ... ادامه دارد .... نویسنده ... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۳۸-نگفتی به چی فکر می کنی فرهاد . به چی خیره شدی .. -نمی دونم بیتا . به خیلی چیزا فکر می کنم . به این که تویی که نسبت به همه مردا بد بین شده بودی چه طور شد که یهو حاضر شدی خودت رو در اختیار من بذاری .-چیه ناراحتی ؟ می خوای عقب نشینی کنم ؟ مثل این که خوشی آزارت میده .-نه واسه چی .. من این لحظات خوش زندگیمو با هیچی دیگه در این دنیا عوض نمی کنم . -می خوای بدونی یک زن چه وقتی خودشو با تمام وجود در اختیار مردی قرار میده؟ -معلومه . وقتی که مردی رو دوست داشته باشه . بهش اعتماد کنه . پیوند قلبی با هاش ببنده .. -همه اینایی که گفتی درسته و می تونی خیلی چیزای دیگه هم بهش اضافه کنی . ولی به طور خلاصه میشه یه چیزی گفت و اون این که یک زن وقتی که بتونه خودشو در اختیار خودش بذاره .. با خودش صادق باشه اون وقت می تونه خودشو در اختیار کسی بذاره که می تونه اونو به خودش برسونه . به باور هاش برسونه .. کسی که اونو با معنای خوش عشق و زندگی آشنا می کنه . .. زیاد نخواستم به حرفای بیتا فکر کنم . اون خیلی احساساتی شده بود . یه ترانه آروم از شکیلا گذاشته بود . نمی دونم چرا اینو انتخاب کرده بود .. ترانه غوغای ستارگان رو واسه این که تن لخت همو در آغوش بکشیم . می خواستم یه چیزی در این مورد بهش بگم که پشیمون شدم . توی ذوقش نزدم . حس کردم که دارم به یاد غمهام میفتم . ولی وقتی که بدن بر هنه ما لحظه به لحظه به هم نزدیک و نزدیک تر می شد و لبا ن ما همراه با سینه هامون رو هم قرار گرفت حس کردم که این ترانه به من خیلی آرامش میده . فقط این تن بر هنه بیتا نیست که در آغوش من قرار گرفته . آن سوی تن خوشبوی اون یه جونی هست که به دلش فرمان میده تا به مغزش فر مان بده که مغز به زبونش دستور بده تا حرفای قشنگ بزنه . پس از لحظاتی حس می کردم که دنیا رو فراتر و بالاتر و بر تر از دنیا رو در آغوش دارم . واقعا حس می کردم که امشب در سر شوری دارم . امشب در دل نوری دارم . دستامو دور کمرش حلقه زده بودم . بوسه بر لبان زیبای بیتا چه آرامشی بهم می داد ! حس می کردم که همگام با این ترانه در اوج آسمانها و در پروازم . -چت شده فر هاد ؟ خاموشش کنم ؟ چشامو باز کردم . اونم چشاش باز بود . ولی نور به اندازه ای نبود که راز نگاهشو بخونم . اما حس می کردم که می تونم راز دلشو بخونم . می دونست داره چیکار می کنه . من و احساسات منو می شناخت . -چی می خوای بهم بگی فر هاد . خیلی غم انگیزه ؟ -نه .. وقتی که شادی در کنار آدم باشه .. آدم با آهنگ غم هم پرواز می کنه . نا شدنی ها شدنی میشه . آدم با بالهای شکسته می تونه پرواز کنه .. واقعا تو می دونی داری چیکار می کنی ..پاهاشو باز کرد .. خیسی کسش بر سر کیرم نشست . گذاشتم تا مرکز هوس من راهشو خودش پیدا کنه . بره به جایگاه آرامش خودش . همون جوری که با یه بوسه روحمونو یکی کردیم و با هم پرواز کردیم بذار اون دو قسمت از بدن من و بیتا هم راهشونو پیدا کنند و با هم بپرن . فقط این کیرم نبود که داشت از هوس می سوخت .. تمام بدنم غرق در آتش هوس شده بود . -فرهاد یه خورده حرکتش بده .. نرم نرم .. چقدر سکس در آرامشو دوست دارم . چقدر واسه رسیدن به این لحظات ثانیه شماری می کردم . می دونستم آخرش مال خودمی .. می دونستم ولی بازم می ترسیدم . دارم می سوزم . می خوام ناله کنم .. خیلی آروم . می خوام تا ابد اسیر دستای تو و زیر بدن تو باشم . می خوام جمله دوستت دارم رو تا لحظه ای که زنده ام بشنوم . حاضرم در اوج خوشبختی بمیرم و دوری از تو رو در این دنیا احساس نکنم . -چی داری میگی بیتا . یعنی می خوای منو بکشی ؟ مثل این که زیادی رفتی توی حس .. کیرمو آروم از کسش بیرون کشیدم . لبامو گذاشتم رو سینه هاش .. سینه های سفت و نوک تیزش حال و هوای دیگه ای داشت . شکمشو غرق بوسه کرده با نوک زبونم با نافش بازی می کردم . ..اومدم پایین تر .. حالا لبامو گذاشتم روی کس بیتا .. زبونمو درازش کردم تا به انتها .. تا جایی که می شد اونو فرو کردم توی کس عشقم و بعد هم زبون زدن و میک زدنو شروع کردم . احساس می کردم که این بار عشقبازی خیلی بهم می چسبه . هر چند به صورت تقریبا جدی فقط یک بار باهاش عشقبازی کرده بودم .. یعنی میشه گفت نیمه جدی . -آخخخخخخخ .. فر هاد همه جامو سوزوندی .. دارم عادت می کنم به سوختن .. خاکسترم کن ..حالا دیگه می دونستم چی میگه و چی می خواد .. خودمو تقزیبا منطبق با اون کرده کیرمو این دفعه با سرعت بیشتری توی کسش فرو کرده و سریعتر از دقایقی قبل اونو توی کسش حرکت می دادم ..-می دونستی همینو می خوام ؟ -آره حتی می دونم حالا چه می خوای بیتا! -چی می خوام ؟ لبامو گذاشتم رو لباش و این بار کمرشو محکم تر قفل کرده و سرعت کیرمو زیاد ترش کردم . جسم و روح بیتا تسلیم من بود .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی