لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۳۹بیتا چشاشو بسته بود و با نفسهای تند و نشون دادن التهابش خیلی بیشتر از اونی که فکرشو می کردم داغم کرده به هیجانم آورده بود . به چشای بسته اش نگاه می کردم . و به صورتش . می خواستم اونو بیشتر حسش کنم . دیگه باید این چهره رو به عنوان شریک زندگی و همسرم برای همیشه به ذهنم می سپردم .. تا وقتی که صدای نفسهای من با من از زندگی می گفت من هم می تونستم واسش از عشق , از راز دلهای خسته که در کنار هم به آرامش می رسند بگم . می خواستم فراموش کنم لحظه های تلخ زندگیمو .. و اون چه راحت خودشو به من سپرده بود . باورم نمی شد این همون زنی باشه که مدتی قبل اومده بود تا من خونه ای رو بهش اجاره بدم . دوست خوب فتانه خوب .. و حالا به عنوان کسی که به جای فتانه بد نشسته تا به من بگه که خوبی ها هنوز هم جون دارند .. -فرهاد .. چرا شل شدی ؟ انگار خودت نیستی .. -پس من کی هستم .-نمی دونم . از خودت بپرس .. فشارش بگیرتنمو و بازوهامو شونه هامو چنگش بگیر .. تا اونجایی که زورت می رسه . منو توی دستای خودت بشکن .. منو بشکن و ببین چطور با شکستن اوج می گیرم ... -من نمی تونم تو رو بشکنم بیتا .. دلتو چیکارش کنم ؟ -دلمم مال توست . دلم با دل تو یکیه اونم جزیی از خودته .. از وجودته ..حالا فقط وقت یه چیزه .. ولم نکن .. فشارم بگیر ... نشون بده که حالا جز من به هیچی فکر نمی کنی . حالا دیگه حق منه که بخوام باهات از عشق و هوس حرف بزنم ..-بگو بیتا .. بگو من دارم می سوزم . خیلی آرومم . آروم آروم . حالا دارم به تو فکر می کنم . فقط به تو . دستامو رو سینه هاش قرار دادم .. -بگو اینا برای کیه ؟-مگه نمی دونی ؟ برای همونی که داره منو با نشونه هوسش می سوزونه .. شل نشو .. یه پاشو گذاشتم رو شونه ام . بدون این که کیرمو از کسش بیرون بکشم لبامو گذاشتم رو پای خوش تراش و خوش پوست بیتا و با زبون زدن و میک زدن اون اونو بیش از حد حشری کردم . -بیتا اصلا دلم نمیاد تغییر جهت بدم ..-تو در هر جهتی که باشی مسیرت با من یکیه .. بگو دوستم داری .. لبامو رو پاش حرکت داده و همراه با بوسیدنش حرفای قشنگ عاشقونه رو تحویل کسی می دادم که از خودم و دنیای خودم بیشتر دوستش داشتم . آرامشی به سراغم اومده بود که اونو شب عروسی با فتانه نداشتم . نمی دونم چرا .. فر هاد دیوونه چرا به وقت سکس همش داری از این فضا فرار می کنی .. شاید بازم می خواستم خودمو از دنیای ناباوری هام به باور ها برسونم و لذت ببرم . میگن آدم چیزی رو که با دسترنج خودش به دست بیاره براش عزیزه و چیزی رو که پس از تحمل سختی های فراوان بهش برسه . شاید علت این که من لذت بودن در این لحظات با بیتا رو بیشتر از لذت اولین بار بودنم با فتانه در شب اول عروسی می دونستم این بود که اون وقتا تا به این حد شکنجه نشده بودم و تا به این اندازه عذاب نکشیده بودم . -یه عالمه حرف دارم واست .. از هوس از عشق از هرچی که دلت بخواد . می خوام تا صبح واست حرف بزنم فر هاد . حالا تو دیگه مال منی .. مال منی .. نگو که آزادی و مال خودتی .. الان من مال توام فر هاد .. گوش می کنم حرفاتو به خواسته هات احترام می ذارم . منم مال توام . اسیر دستای تو .. من اسیر توام . تو صیاد منی . عشق منی هوس منی نفس من همه کس منی . می دونی که صیاد هم اسیر صیدش میشه ؟ -آره بیتا حالا من اسیر توام . آهوی قشنگ من .. فرار نمی کنی ؟ فدای اون چشای خوشگلت بشم بیتا .. اونو یه پهلو کرده یه پاشو دادم هوا و کیرمو یه بار دیگه کردم توی کسش .-فرهاد! .. خوشم میاد .. طوری باهام عشقبازی می کنی که حس می کنم برای اولین باره که داری سکس می کنی .. عزیزم .. تمام وجودت داره بهم لذت میده .. دارم آتیش می گیرم به هر جای بدنت که دست می زنم انگاری دارم می سوزم . -از آتیش من یا از آتیش خودت بیتا ؟ -آخخخخخخخ .. از هر دو تا .. هر دو تا ..- بگو بیتای من .. واسه همیشه برای من بیتا می مونی و بیتای من خواهی بود .. بگو چیکار کنم تا حفظت کنم ..اون چشاشو بسته بود و لبخند می زد . مث فرشته ها . سرعت سکسمو زیاد ترش کردم . دستامو دور گردن و مماس با شونه هاش قرار دادم . فشاری که به قسمت کس و بدنش می آورد نشون می داد که در حال ار گاسمه .. وقتی که از مقاومت و حرکت دست بر داشت .. منم خودمو رها کردم .. رها به سر زمین عشق وهوس .. به وقت خالی کردن آبم توی کسش اون کمرمو محکم نگه داشته بود تا تردیدی به خودم راه ندم و با لذت تا اونجایی که دوست دارم و جا دارم ار ضاشم ... -خودت رو حفظ کن .. -چی گفتی بیتا ؟ -گفتم خودت رو حفظ کن -نمی دونم منظورت چیه ..-مگه نپرسیده بودی که چیکار کنم که حفظت کنم ؟ اون موقع در عالم لذت بی نهایت بودم طوری که نمی تونستم و برام سخت بود که خودمو از اون عالم جدا کنم ولی حالا جواب سوالتو میدم . و می دونم یه حسی به من میگه تو همیشه مثل امروز خواهی بود . شایدم بهتر و بیشتر از اونی که فکرشو می کنم . هر چند که حالا فکر می کنم تو به نهایت همه اون چیزی که یک زن آرزوشو داره رسیده اونو در اختیار من گذاشتی ..شاید واسه گفتن این حرفا هنوزم زود باشه ولی این حس درون منه .. حتی اگه اشتباه کنم .. حتی اگه شکست بخورم که حالا جز پیروزی احساسی ندارم مهم اینه که با عشق و با تمام وجودم میگم که دوستت دارم و از گفتن دوستت دارم ها هیچ ترسی به دلم راه نمیدم .. نگاهمو به چشای عاشق بیتا دوختم . با نگاهش داشت بهم می گفت که چقدر دوستم داره و اینو هم می گفت که می دونه که من فر هاد چقدر دوستش دارم . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۴۰آدم بعضی وقتا به جایی می رسه و به زمانی که نمی دونه چیکار کنه . این حالت و عکس العمل ممکنه نسبت به هر چیزی یا هر کسی باشه . من فقط داشتم بیتا رو نگاش می کردم . اون کاملا بر هنه بود . مثل خودمن . با تمام وجودش به من لذت می داد . هر دومون غرق هوس بودیم . داغ داغ . بدنهای پر حرارتی که شعله های هوسمون فرو کش نمی کرد جز با در آغوش کشیدن هم .. ولی آن سوی این بدنهای بر هنه نیرویی نهفته بود که اونو با تمام وجودمون حس می کردیم . نیرویی که اگه وجود نمی داشت چیزی هم به نام لذت سکس نبود . و این همین عاملی بود که بیتای سخت گیر رو وادار کرده بود که به این باور برسه که می تونه خودشو در اختیار من بذاره . بیتا می دونست که من دارم به چی فکر می کنم . برای همین مدام شکلک در می آورد . حتی این حرکاتش هم واسم شیرین بود ..-چیه فرهاد مثل فیلسوفا به من نگاه می کنی .-من مثل فیلسوفا بهت نگاه نمی کنم بلکه دارم به فیلسوف نگاه می کنم .-بیا توی بغلم . می خوام که بازم در هم غرق شیم و بریم به آسمونا .. پرواز کنیم . غرق در فکر و فلسفه و احساس هم . -من فدای تو و احساست بشم بیتا . -عزیزم به چی فکر می کنی .. فرهاد من .. جون من راستشو بگو ..-به این فکر می کنم که چیکار کنم که برای دیدن تو , برای داشتن تو , برای خواستن تو همیشه در حال پرواز و پرکشیدن باشم و تو هم این حس حالا رو داشته باشی . چیکار کنم که دیگه شکست نخورم . -می دونی باید چیکار کرد فر هاد؟ .. خیلی کارا .. بیشتر آدمایی که در کنار همند و از عشق و خوشی و لذت و زندگی میگن یا به یکنواختی زندگی می رسند و خودشونو گول می زنن که دارن زندگی می کنند یا جدایی و خیانت , اونا رو از هم دورشون می کنه . خلاصه اونا خوشبختی رو گم می کنن . اما من و تو شاید احساس کنیم که خوشبختیم . باید برای حفظ همین احساس و نعمت بکوشیم . اما بازم باید فکر کنیم که میشه در آسمان خوشبختی اوج گرفت . فقط نگاهت به زمین و دور و برت نباشه . فقط به دنیا نگاه نکن .. دنیای دور و برت خیلی کوچیک تر از اونیه که می بینی . وقتی سرت رو بالا می گیری و به آسمون نگاه می کنی بازم داری دنیا رو می بینی .. اما هر چی باشه از زمین اطرافت خیلی بزرگتره و خیلی بیشتر می تونه بهت درس زندگی بده . شاید فکر کنی پریدن و پرواز در آسمان خوشبختی خیلی سخته .. آره سخته ولی می تونه خیلی هم راحت باشه .. فرهاد من و تو با بال های خودمون می تونیم بپریم اما وقتی که عشق بهمون قدرت میده می تونیم با پر و بال اونی که دوستش داریم و واسش جون میدیم پرواز کنیم و جونی دوباره بگیریم . می بینی گاهی من احساس ضعف می کنم ولی وقتی تو رو در کنار خودم می بینم اعتماد به نفس خاصی پیدا می کنم .. شاید تو هم یه حس و حالی مثل احساس منو داشته باشی .. شاید تو هم همون جوری که من نیرو می گیرم توانی دوباره پیدا می کنی . وقتی که با هم باشیم وقتی که یکی شیم خیلی کارا می تونیم انجام بدیم .. می دونی چطور می تونیم برای همیشه با هم باشیم ؟ حتی وقتی که یکی از ما به فر مان الهی چشاشو به روی این دنیا می بنده ؟ .. این که من و تو ما بشیم . یکی بشیم . یکی بودنو با تمام وجودمون حس کنیم . لمس کنیم . نه این که فقط حرفشو بزنیم . نه این که با کلمات با واژه ها خومونو فریب بدیم . نه این که چهار تا خط شعر بگیم و زمین و آسمونو به هم بدوزیم . یکی شدن یعنی با تمام وجودمون .. خودمونو غرق هم کردن و به خالق یکتا سپردن .. این که عشق خودمونو به عشق آفرین بسپاریم . تا که نگه دار ما باشه .. که به هم دروغ نگیم که خواسته هامون واسه هم مهم باشه .. شاید وقتی که تو گرسنه باشی .. تشنه ات شه جسم من اونو حس نکنه ولی فکر من احساس من درون من اون نیاز تو رو با تمام وجودش لمس می کنه .. چون یکی هستیم .و اون جوری خود به خود احساس تشنگی می کنم گرسنه ام میشه . وقتی که یه ثروتی در اختیار منه اونو از همسرم از عشقم پنهون نمی کنم چون یکی هستیم .. چون بالاترین ثروت برای من و تو , یعنی من و تو یعنی ما .. ثروتی که در کنار خودمون داریم . باید قدر همو بدونیم . در واقع ما با هم می میریم با هم زندگی می کنیم اصلا چی دارم میگم مرگی برای ما وجود نداره .. جدایی ظاهریه . آره عزیزم واژه ها قشنگن .. ولی تا موقعی که حس ما بودن .. حس یکی شدن و یکی بودن در ما زنده نباشه عشق و رابطه ها محکوم به شکسته . یه چیزی رو مادر یا پدر خیانت می دونم . یه چیزی که اگه نباشه معمولا خیانتی هم نیست و اون دروغه .. دروغ .. و یه چیز دیگه ای که خیلی نمایشیه قسم خوردنه .. وقتی که نتونی خودت رو بسازی حتی می تونی قسم دروغ هم بخوری .. بیتا در آغوش من همچنان سخنرانی می کرد و من تن داغشو غرق بوسه کرده بودم . احساساتی و هیجان زده شده بود . شاید این حرفا رو واسه این می زد که من نسبت به اون وفا دار و صادق باشم ولی هرچه می گفت همش درست بود . در جامعه امروز ما .. یک زن یک شوهر خیلی چیزا رو از هم پنهون می کنن . البته نه این که خیانت به معنای خاص خودش باشه .. مثلا مرد یه پولی بهش می رسه و نمی خواد زنش بدونه .. یا زن هم نمی خواد که مرد میزان دارایی اونو بدونه یا مسائلی از این دست ... در حالی که اگه دو تایی شون با هم عشق واقعی رو حس کنن می بینن که طرفشون بزرگترین سرمایه زندگیشونه . حتی اگه در نهایت فقر زندگی کنند .. بیتا با نوازشهای من به خواب رفت . مثل فرشته ها چشاشو رو هم گذاشته بود . حس کردم که سالهاست می شناسمش . حس کردم که از روز ازل پیمان و پیوند قلبی من و او در آسمانها بسته شده .. راست می گفت بیتا .. من باید صداقت و راستی رو با خون خود با احساس و درون خود عجینش می کردم . گفتن دوستت دارم ها زیباست به وقتی که عملت زیبا باشد .. ..چند روز به همین منوال گذاشت و سر انجام رسید آن روزی که من و فتانه باید در داد گاه حاضر شده با مهری نمایشی تاکید می کردیم که دیگر مهری بین ما وجود ندارد .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۴۱دوست داشتم که زود تر قال قضیه کنده شه . حال و حوصله نصیحت و این حرفا رو نداشتم که از این حرفها و داستانها بشنوم که طلاق عرش خدا رو می لرزنونه . جدایی درد ناکه . تکلیف بچه چی میشه .. و با ترفند های همیشگی صلح طلبانه و آشتی جویانه زن و شوهر رو بفرستن منزل و به خیال خودشون بخوان یه ثوابی کرده اونا رو با هم جفت و جور کنن . اون روز آخرین بهانه ای بود برای دیدار ما .. هر چند می دونستم بازم شرایطی فراهم میاد که همدیگه رو ببینیم . راستش دوست نداشتم که اون زیاد دور و بر فربد بپلکه . هر چند اگه دختر بود فساد اخلاقی مادرش بیشتر گریبانگیرش می شد ولی این جوری هم دوست نداشتم پسرم دو هوایی شه . دیدن فتانه به شدت عصبی ام می کرد . دلم می خواست زود تر از شرش خلاص شم . قاضی دوست داشت به تنهایی باهام حرف بزنه . حوصله منو به سر آورده بود . از اون شیخ ها نشون می داد . با این که دوست نداشتم اسرار خانوادگی رو بریزم رو دایره و یا چیزی در این مورد بگم دیگه مجبورم کرد که کلیات ماجرا رو شرح بدم .-آقای قاضی من به اندازه کافی بخشش دادم . هر دقیقه ای که شما معطل می کنید عرش خدا بیشتر می لرزه و گناه بیشتری مرتکب می شید . زود تر هم منو خلاص کنین هم این زن نابکار رو . دیگه نذارین بیش از این قفل دهنم باز شه . من با این مدارکی که دارم تا حالا صد بار می تونستم اونو یعنی همسرمو دفنش کنم . ولی بازم حس بخشش .. حس این که بالاخره یه وقتی توی خونه ام زحمت کشیده .. مادر بچه مه به حرمت روز های خوبمون گذشت کردم . و از طرفی در ذات من سنگدلی و بی رحمی و آدمکشی وجود نداره . آقای قاضی اگه عدالتی و رحمتی از نظر شما و عدالت و فرهنگ شما باید انجام شه و شاهدش باشیم اینه که این خانوم باید اعدام و سنگسار شه .. ولی آیا با اعدام این زن تمام مشکلات جامعه ما حل میشه ؟ مشکلات روحی و روانی اونا بر طرف میشه ؟ چرا باید یک زن یا یک مرد به کسی غیر از همسرش گرایش پیدا کنه .. من قبول دارم همه اینا در اثر ضعف ایمانه .. اما برای تقویت ایمان و این که ما آدما باید خودمونو بشناسیم چه باید کرد ! چه کرده ایم ! ما آدما عادت کردیم در پی ایراد گیری از خودمون باشیم . قوانینی که ازش حرف می زنیم حالا چه تاییدش کنیم و چه نکنیم دارای تضادند . گاهی اونو به دین نسبت میدیم . گاهی هم به عنوان یک قانون قرون وسطایی ازش فرار می کنیم . راستی سعادت بشر رو چه کسی تضمین می کنه ؟ از یه طرف میگیم باید انگشتای دزد قطع شه تا جامعه به اصلاح و امنیت برسه و از طرفی وقتی که دزد صاحبخونه رو می بینه و در حین فرار میفته به چاله ای و می میره دیه رو از صاحبخونه بد بخت می گیرن . پس خواهش می کنم قال قضیه رو زود تر بکنید . زنم هم راضیه . اون حتی از مهریه اش هم گذشت کرده .. چون می دونه تا حالا چقدر در حقش لطف کردم . واگرم اینا رو برای شما تعریف کردم و می کنم می دونم که شما محرم اسرارید و واقعا وادارم کردید . چون دیگه اعصابم به هم می ریزه از این که نصیحت بشنوم .. اگه شما جای من بودید شاید این قدر مهربانانه با این قضیه بر خورد نمی کردید ..فقط به اون در این مورد که من چیزی به شما گفتم حرفی نزنین . بذارین همین جور حس اینو داشته باشه که آبروش محفوظ مونده . در حالی که اون آبرویی واسه خودش نذاشته . دقایقی بعد من و فتانه در کنار هم قرار گرفتیم . سعی می کردم نگاش نکنم . چقدر لحنش مظلومانه شده بود . حس کردم روی روانم داره راه میره . به هر شر ط و صحبت می رسیدیم اون مظلومانه و با تمکین می گفت هرچی آقا فر هاد گفت .. هر چی ایشون فر مودند ... لعنتی چرا در این آخرین لحظات هم داری این جور باهام بازی می کنی ؟ می خواستم فریاد بزنم و بهش بگم آیا تو در زندگی مشنرک و این چند ماه آخر هم همین جوری بودی ؟ حرف گوش کن بودی ؟ قرار شد ماهی یک بار بچه رو واسه دوروز بتونه با خودش ببره .. این قسمت قضیه خیلی درد ناک بود . دلم می خواست یه بر نامه ای ترتیب می دادم مدارکی ارائه می دادم در جهت فساد اخلاقی فتانه تا همون دوروز در ماه رو هم نتونه ببیندش .. ولی بازم دلم نیومد .فتانه مثل آدمایی رفتار می کرد که عزیزی رو از دست داده باشن و من با همه رنج و عذابهام حس می کردم که دارم از دواج می کنم .. دارم غمها رو طلاقش میدم . با شادیها ازدواج می کنم . با این که برای لحظاتی به خاطرات لحظات پیوندم با او فکر می کردم ولی سعی کردم اون لحظات شیرینو که حالا واسم شده بودن تلخ ترین خاطراتم از فکر و جانم دور کنم . .... ادامه دارد... نویسنده .... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۴۲بالاخره خطبه طلاق جاری شد .. نمی دونستم چی رو دارم امضا می کنم ولی دیگه تموم شد . قاضی داشت واسه خودش حرف می زد .. از کارایی که باید انجام می شد و نمی شد .. از چیزایی که دیگه در این دوره زمونه رعایت نمیشه .. از این که در بعضی طلاقها رجوع وجود داره .. و زن رجوع کنه ومرد برگرده و از این حرفا .. من اونوفتانه رو از قلبم رونده بودم . من با تمام وجودم با تمام احساسم طلاقش داده بودم . حالا می خواستم این قانون کاغذی هم منو از شرش خلاص کنه . می دونستم که اگه به جای طلاق با همین عفریته بر گردم خونه و با هاش آشتی کنم زمینه تو طئه و خیانت دیگه ای رو از همون آغاز در ذهنش می چینه . جسم و روح و فکرش به تباهی و کژاندیشی عادت کرده . نمی دونم این حلقه ازدواج ما توی دستش چیکار می کرد . همش با انگشتش بازی می کرد . اونو گرفته بود جلو چشام .. چند بار نزدیک بود آبروشو ببرم . گیر عجب قاضی پر حرفی افتاده بودم. طلاق رو به گونه ای تنظیم کردیم که حق رجوعی وجود نداشته باشه .. خیلی می ترسیدم از این اما و اگر ها .. هر چند که رجوع هم به این نون و ماستها نیست ولی من حکم یه مار گزیده رو داشتم . فتانه رو شیطان می دیدم . نمی دونستم چرا همش حس می کردم که اون می خواد توطئه کنه . می خواد زهر خودشو بریزه .. از دادگاه که اومدیم بیرون فک و فامیلای همراه و شهود هر کدوم در ماشین گروه خودشون نشستند .. فتانه صدام کرد .. دست بر دار نبود .. -خیلی خوشحالی فر هاد ..نه ؟ -نه .-حالا میری به دنبال زندگیت .. میری تا اون عذابی رو که ازم کشیدی به نوعی جبران کنی ..-تو حاضری دلت بشکنه و شکسته ها رو به هم بچسبونی ؟ استخونات بشکنه و اونا رو در گچ نگه داشته باشی ؟ پلاتین بذاری ..چند بار جراحی کنی تا که شاید اون در هم شکستن ها جبران شه ؟ می تونی مث اولت شی؟ -فر هاد منو ببخش .. عفوم کن .. بهت بد کردم . -برای چند مین باره اینو ازت می شنوم . همون حرفای تکراری همیشگی . می دونم تو اگه بتونی از دست دور و بری هات در بری همین امروز میری سراغ مهرام . جلو پاش زانو می زنی . خودت رو تسلیمش می کنی . این بار عشق نه که هوس رو ازش گدایی می کنی . چون می دونی اون کسی نیست که بخواد دوستت داشته باشه . میری به سمتش تا باختنو احساس نکنی .. ولی اون واست شکستو بهتر و قشنگ تر نشون میده . اون چیزی رو که حالا چشیدی یه لیوان آب میده به دستت تا پایین بره . بی خود فریبم نده .. اشک از چشای فتانه جاری شده بود . -فر هاد من هنوزم دوستت دارم . -حتما اون لحظاتی که خودت رو به آغوش عشقت سپرده بودی هم منو دوست داشتی . اون وقتی که مدام در پی نقشه کشیدن برای فریب دادنم بودی . آره دوستم داشتی ؟ انگشتشو سمت من گرفت حلقه رو نشونم داد .-ببین دوستت دارم همیشه به یادت هستم ..-ببینم از این حلقه ها روی قلبت هم گذاشتی ؟ آره ؟ در قلب تو هم وجود داره ؟ برو دیگه حنات واسم رنگی نداره .. -ازدواج می کنی ؟ -ربطی به تو نداره .. نکنه دوست داری هر وقت هوس ازدواج کردم بیام سراغت . فقط یه نصیحتی بهت می کنم . نه به خاطر این که بگم دلم برات می سوزه . فقط واسه این که مادر بچه ام هستی . نمی خوام فردای زندگی اون احساس سر افکندگی کنه . پیش دوستاش خجالت بکشه . بقیه دوستاش ازمادر اون به عنوان یک زن بد یاد کنن . اگه تونستی از دواج کن .. اگه نه سعی کن دور و برت رو شلوغ نکنی .. منظورمو خوب گرفته بود . -میگی وقتی ولم کردی چیکار کنم ؟کمترین کار و حداقل محبتی که می تونستم در حقش انجام بدم این بود که دستمو بیارم بالا و تمام توانمو در همون یه دست ذخیره کرده آن چنان بزنم زیر گوشش که خودم دستشو بگیرم که زمین نخوره .. لبخند می زد . خوشش اومده بود ..-حقم بود فر هاد .. مهربونی هات مثل یه خنجری بود که به دلم نیش بزنه .. دلم می خواد بازم منو بزنی .. سر و صورتمو خونین کنی . منو بگیری زیر مشت و لگدت .. -تو یه دیوونه ای .. تو با این مشت و لگد ها بیدار نمیشی .. تو مدتهاست که چشاتو به روی واقعیت به روی زندگی و به روی اطرافیان بستی . تو هیشکی رو دوست نداری . حتی خودت رو هم دوست نداری . اصلا نمی دونی عشق و محبت چیه . حتی اون کثافت رو هم دوستش نداری . نمی دونم تعجب می کنم تو همه چی رو خواب و خیال می بینی .. خیلی پستی .. ولی دیگه خوشحالم که زنم نیستی .. برو دیگه نمی خوام بهت فکر کنم ..هنوز دستم از سیلی آبداری که بر گونه و صورت فتانه نواخته بودم می سوخت . حس و حال رانندگی رو نداشتم . اطرافیانو فرستادم که برن . دلم می خواست قدم بزنم . به دنیای آزاد آزادم فکر کنم . هر چند همچینا هم آزاد نبودم . ولی یکی بود که اومده بود تا برام قصه هایی بخونه که من قصه تنهایی نخونم . چقدر قدم زدن برام لذت بخش شده بود . حتی در خیابونای شلوغ . . انگار داشتم پرواز می کردم . در این عالم نبودم . انگاری مرغ خسته دل و مرغ دل خسته ام از قفس آزادشده و در حال پرواز در آسمان آرامش بود . دوستت دارم بیتا .. دوستت دارم فربد .. پیامی رو که آماده کرده بودم برای بیتا فرستادم . .. عزیزم دیگه همه چی تموم شد . خلاص شدم .. دوستت دارم .. .. حالا واسه دقایقی به سکوت نیاز دارم .. ... نمی دونستم که دارم به کجا میرم . فقط می خواستم برم و پشت سرمو نگاه نکنم . حتی نمی خواستم اون ساختمون طلاقو ببینم .. می تونستم سر فرصت و از روی سیری بازم خاطرات فتانه رو بخونم . ولی حالا عشق تازه ام برام از همه چی مهم تر بود .. و پسرم و حتی پدر و مادری که این روزا واسم خیلی غصه می خوردن .. با همه درد هایی که کشیده بودم حس می کردم که شاد تر از روزی هستم که با فتانه ازدواج کرده بودم و اینم شاید به خاطر همون درد های جانکاهی بوده که دراین چند ماه اخیر کشیدم .. .. ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۴۳همچنان به سمت جلو حرکت می کردم . دیگه تماشای همه چی واسم لذت بخش شده بود . ولی به نظر میومد که بازم دارم با خودم می جنگم . هر چند لحظه در میون به یاد فتانه می افتادم . وقتی به یاد شخصیت زمان خوب بودنش می افتادم دلم واسه حالاش می سوخت ولی فکرمو متوجه فیلمهایی که گرفته بودم کرده تا ازش بیشتر بدم بیاد .. . فر هاد فراموش کن .. تو چرا بی خود داری سعی می کنی به خودت بقبولونی که نباید عذاب وجدان داشته باشی . این که دیگه به خود باوروندن نمی خواد . تو باید باور کنی . این یک باوره . همیشه نمیشه مهربون و رئوف بود . بعضی ها جنبه مهربونی و رافت رو ندارن . شاید در گذشته مهربون بوده باشن . ولی وقتی که فایل محبتشون پرید تو که نمی تونی خودت رو به کشتن بدی که شاید بتونی اصلاحش کنی . می بینی یکی نمی خواد . یکی از زندگی هدف دیگه ای داره . یا هدف دیگه ای پیدا کرده . به بیتا فکر کن . به زنی که عاشقته و عاشقشی . که اگه اون نبود تو حالا کارت به آسایشگاه و یا شاید حتی به تیمارستان کشیده می شد . به پسرت فکر کن . به آینده ای که پیش روی توست . دنیا به آخر نرسیده . تو تلاشتو کردی . تو که خیانت نکردی . تو که گذشت داشتی .. شده بودم روان شناس خودم . آره میشه تلخیها رو فراموش کرد . میشه زندگی جدیدی تشکیل داد . حتی میشه بدی ها رو از یاد برد .. اصلا به این باور رسید که چیزی به نام بدی در این دنیای خاکی وجود نداره . ولی هر کاری کنی نمی تونی جزیی از زندگی و وجودت رو از یاد ببری . نمی تونی بد ها رو فراموش کنی . فراموش کردن بد ها خیلی سخته . خیلی ها گفتن که ما بد ها رو فراموش کردیم . البته شاید دیگه بهشون توجهی نداشته باشند و اینم نوعی فراموشی به نظر برسه ولی چرا ها و اگر ها و مگر ها هراز گاهی میاد به سراغشون .. چقدر خوبه که آدم وجدان راحتی داشته باشه و با این وجدان راحت بتونه به در مان خودش بپردازه . زندگی قشنگه ولی پایدار و ابدی نیست . آدما میان و میرن .. فراموش میشن . حتی خورشید و ماه و ستاره هم مارو از یاد می برن .. و حتی فرشته هایی که نامه اعمال ما رو سیاه می کنن . اما تنها یکیه که فراموشمون نمی کنه . و می دونه کی رو خلق کرده و کی رو باید به وجود بیاره . خیلی از آدما از فکر کردن به خدا می ترسن . می ترسن اگه بهش فکر کنن بیفتن به ورطه آزمایش و سختی ها .. تا یه مدت باید فضای خودمو به روی عواملی که ممکنه منو به یاد فتانه بندازه و اونو رودر روی من قرار بده ببندم . یه ساعتی می شد که داشتم راه می رفتم . عادت نداشتم . خسته شده بودم . وقتش بود که بر می گشتم به خونه ای که بیتا درش بود . می دونستم نگران و چشم انتظار منه . مثل یک همسر .. مثل یک عاشق واقعی .. به دیدنم خوشحال شد .. نمی دونم چرا این بار خودشو ننداخت توی بغلم .. می تونستم حدس بزنم برای چی ؟ می خواست من خودم باشم و خودم . اگه حس این کارو دارم خودم انجامش بدم . اگه خسته ام و احساس می کنم خستگی ام جور دیگه ای در میره همون روشو به کار بگیرم .. دیگه اخلاقشو می دونستم . اون خیلی دوست داشتنی با محبت و منطقی بود . خواستم اذیتش کنم . -حالا دیگه ما رو تحویل نمی گیری ازمون دوری می کنی . چیه نکنه از بوی خاک گرفته و عرق ما می ترسی . نترس اسپری اعلا زدم .. حالا که کارمون تموم شد و آزاد شدم تحویلمون نمی گیری ؟ لبخندی بر گوشه لباش نقش بست و گفت حالا تو آزادی .. می تونی منو هم ول کنی .. -بیتا از چیزی دلخوری ؟ -نه .. -پس چته ؟-هیچی چیزیم نیست . فقط خیلی دوستت دارم . -راستشو بگو .. -فرهاد من و تو .. احساس ما .. دیروز ما .. امروز ما چه فرقی با هم کرده ؟ دیروز بیشتر دوستم داشتی یا امروز .. ؟ دیروز بیشتر آرام دلت بودم یا امروز ؟ دیروز نسبت به من صادق تر بودی یا امروز ؟ -بیتا با این حرفات چی رو می خوای ثابت کنی ؟ چی می خوای بهم بگی ؟ -جوابمو ندادی .. دیروز عاشق تر بودی یا امروز ؟ بهتره بپرسم دیروز عاشق بودی یا امروز ؟ -بیتا منو می ترسونی .. می خوای تنهام بذاری . می خوای بری .. نه .. از رفتن نگو ..حالا دیگه آغوششو واسم باز کرد و منم رفتم سمتش .. بغلش کردم .. سرمون رو شونه اون یکی قرار گرفت . بر جستگی های سینه اش رو سینه من بهم آرامش می داد . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۴۴-بیتا نکنه می خوای بگی اون دو تایی که همو دوست دارن وقتی خودشونو غرق بی نهایت می کنن زمان براشون مفهومی نداره و حتی مکان . حرف حالاشون با حرف ساعت بعدشون یکیه .. رابطه و پیوند قلبی اونا هم همین طور . پس هیچ احساس غربتی نباید نسبت به هم داشته باشن . وقتی که من حالا در این لحظه بهت میگم دوستت دارم این حرف فردای منم هست .. این حرفیه که تا ابد باید با خونت عجین باشه .. در خونه قلبت نشسته باشه . همین طوره بیتا . زمان می بره تا من بتونم اون چیزی رو که هستم با تمام احساسم احساس کنم ولی حالا حس می کنم که خوشبخت ترین مرد روی زمینم چون تو رو دارم .- من این حس عجیبو خیلی وقته که دارم . راستش نباید این جوری می بودم . ولی همون روزای اولی که دیدمت و اون بر خورد و رفتار تو رو, راستش به فتانه حسودیم شد . نه این که همون اول بخوام تو رو از چنگش در بیارم . اصلا این چیزا به فکرم خطور نکرده بود . به اون غبطه می خوردم که چه شانسی آورده که مردی مثل تو نصیبش شده . وقتی که می بینم تو تمام احساس منو درک می کنی منو درک می کنی زندگی رو درک می کنی و روابط بین دو عاشقو .. دیگه از خدا چی می تونم بخوام ؟ گفته بودی که می خوای خیلی چیزا رو به اسمم کنی ولی من هیچی ازت نمی خوام شاید به رسم و سنت یه سر پناه کوچیکی رو ازت قبول کنم ولی اون چیزی که برام ارزش داره تویی . من می خوام یه چیزی رو به اسم من بکنی .. خودتو .. اسمت رو .. وجودت رو .. نمی خوام مالک تو باشم . و منم همین کارو درجهت عکس انجام میدم . اما هر دومون از هم درک متقابل داریم برای خواسته ها و نیاز هم ارزش قائل میشیم و باید این طور باشه . نمی خوام مانع تو باشم .. می خوام شریک تو باشم .. راهنمای تو .. مکمل تو . با هم هم صدا شیم .. مثل حالا سر رو شونه هم .. دستامونو بذاریم رو هم . یه دست صدا نداره ولی چهار تا دست خیلی صدا داره . می خوام دستامون کنار هم باشه .. اینو باید حسش کنیم . تو نگی این دست مال منه و منم دستای خودمو فقط دست خودم ندونم . می خوام غرق هم بشیم . با احساس هم با درون هم پرواز کنیم و از زندگی لذت ببریم . می خوام عمل قشنگ ما کارای قشنگ ما از حرفای قشنگمون بیشتر باشه .. حرف زیاد یکنواختی میاره ولی عمل قشنگ حرفا رو قشنگ ترش می کنه . دیگه وقت اون رسیده که باید فراموش کنی چه بر سرت اومده . تو نه از امروز بلکه مدتهاست که زندگی جدیدی رو شروع کردی در کنار من .. وقت ناز کردن و این جور حرفا نیست . فرهاد گرمای تنت .. اون احساست اون صدای درونت داره به من میگه که منو می خوای دوستم داری .. منو همه چیز خودت می دونی و می بینی .. همون صدا رو تو هم باید بشنوی تو هم باید احساس کنی . باید احساس کنی که قلبی هست که به خاطر هر دو تا مون می تپه .. حالا من صدای قلب تو رو هم می شنوم . می دونم که داره با هام حرف می زنه .... فر هاد دوستت دارم . نمی تونم بگم بیشتر از اونی که دوستم داری . حتی نمی تونم ازت بخوام که فردا هم مث امروز باشی . تو باید بخوای .. باید لذت عشقو احساس کنی . لذت با هم و در کنار هم بودنو .. لذت قرار گرفتن نه فقط در کنار جسم من .. بلکه در کنار اونی که حالا در جسم من قرار داره .. اون روح لطیفی که میشه حسش کرد .. همونی که صدای عشق من و تو رو به گوش خدا می رسونه .. همونی که من با تمام وجودم ازش می خوام که هر گز بر سرمون سایه جدایی نندازه .فشار تنمو بربدن بیتا بیشتر کرده حلقه آغوشمو تنگ ترش می کردم . بیتا حرفای قشنگی می زد .. کاراش هم قشنگ بود مثل خودش .. ازش خیلی چیزا یاد گرفته بودم . اون بزرگترین سرمایه دو عاشق رو عشق و خود طرف عشق می دونست . به من گفت حاشیه ها نباید اولویت زندگی ما باشن . اما متاسفانه در زندگی امروز ما این طوره . دو نفر زندگیشونو بر پایه عشق و دوستی و محبت می ریزن . برای به دست آوردن هم تلاش می کنن . زندگیشون شروع میشه . شاید فکر نکنن که این به هم رسیدن پایان کاره اما در عمل این طور نشون میدن و اون وقت حاشیه ها روز به روز بین اونا فاصله میندازه . ممکنه بی وفایی و خیانتی هم در کار نباشه . ممکنه احترام همو هم حفظ کنن . ولی اولویت ها نیاز ها چیزای دیگه ای میشه .. مثلا داشتن ماشین لوکس .. یا ملک شخصی ...اینا خوبه .. داشتن اینا اشکالی نداره ولی گاه فراموشی میاره .. سبب میشه که قدر داشته هامونو ندونیم . بی جنبه باشیم ... -بیتا کمرت درد نگرفت ؟ خسته نشدی از این همه سر پا بودن ؟ -چرا شدم .. -پس چرا تا حالا چیزی نگفتی ..-وقتی می دیدم تو راحتی و آروم گرفتی واسم مهم نبود .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۴۵چند دقیقه بعد خیلی سریع تر از اونی که فکرشو می کردم در آغوش هم برهنه و روی تخت بودیم .-بیتا ناراحت که نیستی ؟-واسه چی ؟ از این که تو رو در کنارم دارم ؟ از این که دوستت دارم ؟ از این که رو لبات لبخند می بینم و حس می کنم بعد از مدتها احساس خوبی بهت دست داده ؟ از این که عشق خودمو خوشحال می بینم ؟ و برای اولین بار یه آرامشی رو در چهره اش می خوندم که تا به حال سابقه نداشته ؟ -بیتا ! یعنی میگی الان آروم تر از زمانی هستم که واسه اولین بار حس کردم با تمام وجودت دوستم داری و با تمام وجودم دوستت دارم ؟-خب حالااااا . فکر نکن با این احساست لحظه های قشنگ اون احساسو می بری زیر سوال . هر لحظه ای زیبایی و ارزش خودشو داره . حالا تو بگو در چهره من چی می خونی ؟-هیچی ... زنی که از دست من خسته شده .. میگه این فر هاد بازم پیداش شده .. فرهاد هنوز به خونه نیومده لختم کرده .. میگه این مرد فکر می کنه زندگی فقط سکسه .. در حالی که منبیتا به محبتش نیاز دارم . به حرفای قشنگش و به حرفای قشنگی که نشون بده چقدر دوستم داره . آره تو حالا داری اینا رو به من میگی . الان می خوام حرفای تو رو بشنوم .بیتا در حالی که کف دستشو گذاشته بود رو سینه ام و باهاش بازی می کرد گفت ..- اتفاقا می خواستم بگم که من باید یه فکری به حال این سرد مزاجی های تو بکنم . این که خیلی سردی . همش می خوای حرفای عاشقونه بزنی . آقا جون سکس هم یه نوع محبت کردنه . چند بار باید بهت بگم وقتی که گرمی وجود تو در تماس با تب تن من قرار می گیره دنیای ما رو به آتیش می کشونه . در این دنیا من و تو فقط خودمونو می بینیم . دنیای دو نفره ما با همه کوچیک بودنش خیلی بزرگه . برای من و تو .. دیگه در این دنیا عشق یعنی هوس و هوس یعنی عشق .. حتی اگه یه روز شب و روزشو کنار هم باشیم و سکسی نداشته باشیم و یا روزی دیگه بازم شب و روزشو کنار هم باشیم و یکسره عشقبازی کنیم . یکی بودن در کنار هم بودن .. راز دل و عشق و هوسو به هم گفتن .. یعنی دنیای قشنگ خودمونو با هم قسمت کردن .. چقدر خوشم میاد منو در آغوش خودت فشار می گیری . گرمای رگهای عشق تو خون عشق تو رو حس می کنم . حس می کنم که روح من و تو وجود من و تو حتی خون من و تو یکی گشته .. -بیتا یواش تر برو من دارم کم میارم . -عوضش یه جا دیگه جبران می کنی .. -نمی دونم من که دارم کم میارم ولی باشه سعی می کنم جبران کنم .در ضمن می دونم اینو که گفتی من سر د مزاجم شوخی کردی و داشتی متلک می گفتی . تو همین طور حرف بزن من کارمو می کنم . بوسه هامو از روی سینه های بیتا شروع کردم . چشیدن حرارت بدنش از سینه هاش تا ناف و روی کسش لذت خاصی داشت . بیتا ساکت شده بود ..-عزیزم حالا داری به چی فکر می کنی ؟-هیچی به این که جز به حرکت بعدی تو به هیچی دیگه نمی تونم فکر کنم .-دیگه حرفی واسه گفتن نداری ؟یه لحظه سرمو بالا گرفته چشای خمار بیتا رو دیدم .-گرفتم عزیزم . یه دنیا حرفو در سکوتت می خونم . در چشای خمارت .. لباشو به دو طرف درازش کرد و یه نیمچه اخمی هم کرد و گفت حالا چی حس می کنی .. -خیلی چیزا .. -آفرین پسر خوب . شاگرد خوبی هستی . اگه همین جوری پیش بری یه زن خیلی خوب برات می گیرم .-یعنی من دو تا زن داشته باشم ؟-آهای هنوز اون جواب اخم قبلی رو ندادی . این قدر دلیر نشو . خودمم به خوبی متوجه بودم . نباس این شوخی رو با اون می کردم . اون با نگاهش ازم می خواست که به سمت پایین پیشروی کنم . دهنمو گذاشتم روی کسش . همون جایی که کانون داغ عشق و هوس بود . همون جایی که واسه خیلی ها آغاز جداییه و پایان عشقی که ظاهرش عشق بوده . اما برای من و اون اوج و شکوه پیوند پاکمون بود . برای منی که ماهها به اندازه قرنها عذاب کشیده بودم وشخصیت من خرد شده رفته بود زیر سوال .... شکوه و جلوه عشق بعد از سکس یعنی نهایت خوشبختی .. حالا اون دستشوفرو برده بود لای موهای سرم و هر چند لحظه در میون موهامو می کشید . با هوس و به نرمی . طوری که هوسمو زیاد ترش می کرد دلم می خواست سریع تر این کارو بکنه . دهنم رو لبه های کسش چسبیده بود .. با انگشتام لبه های دو طرفو به هم نزدیک کرده و کسشو در وسط جمع کرده اونو گذاشتمش توی دهنم . -نهههههه نههههههههه .. سوختم .. سوختم .. سوختم ..... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۴۶-بیتا عزیزم . منم دارم مثل تو می سوزم . پس بذار تا با هم خاکستر شیم . با هم بریم به فضایی که فقط من و تو درش باشیم . فقط خودمونو ببینیم . من و تو . تنهای تنها .. -من حالا شم تو همون فضایی هستم که تو داری میگی . مگه منو نمی بینی .. در ضمن این قدر حرف نزن عقب می مونی فرهاد ..خوشم میومد از این تیکه اندازی های شیرینش که حتی به وقت سکس هم رهام نمی کرد . هر جایی و هر زمانی به فراخور حال من می دونست چه بر خوردی با من داشته باشه . و این برام خیلی ارزشمند بود . کیرم به شدت داغ شده بود . کس ملتهب بیتا رو ازم می خواست . چوچوله شو بین دو تا لبام می گردوندم تا اونو بیشتر آتیشش بدم . واسه این که یه جورایی هوس کیرمو کنترل کنم اونو به تشک فشارش می دادم .. خواستم از جام پاشم -کجا داری میری ..-می خوام برم لبامو بشورم. -آخه واسه چی ؟-واسه این که ببوسمت . -مگه لبات کثیف شده؟ -آخه کستو میکش زدم چربی اون روش نشسته .. -اگه دوست نداری دیگه میکش نزن .-چرا مگه من حرف بدی زدم ؟-نه ..-نه .. ولی تو حالا می خوای از کنارم پا شی سردم کنی واسه این که چون کسمو لیسش زدی اون لبارو رو لبام نمی ذاری . حتما کسم و اون خیسی اون تمیز بوده که با لبات پخشش کردی .. پس همون لبا رو می تونی بذاری رو لبام . دیوونه حریف من نمیشی .. منو ببوس . لباتم نمی خواد و نمی خوای بشوری .. داری شاگرد تنبلی میشی ها . سینه هامو فشارش بگیر .. هر گلی که زدی به سر خودت زدی . آروم آروم رفتم بالا تر . بازم با یه حس شاعرانه نگاهمو به نگاهش دوختم . کیرم رفته بود رو سر کسش . -ببینم فرهاد نگاه من با نگاه اون دفعه فرق کرده ؟-نه .. نگاه من چه طور ؟!-یه ذره فرهاد -می تونی بگی سر چی ؟ بهتر شده یا بد تر ؟-بهتر !-می تونی بگی سر چی ؟ - دفعه قبل تو منو اسیر خودت می دونستی ولی به همون اندازه خودت رو اسیر من نمی دونستی . حالا دو تا کفه ترازو رو یه خط قرار گرفته .. دیگه نمی شد صبر کرد .. دستمو دور گردنش گذاشته سرشو بالاتر آوردم و با شکار لبهاش کیرمو فرو کردم توی کسش . این بار خیلی راحت تر تونستم تمر کز داشته باشم . فقط به اون فکر می کردم به بدن لختش ..به سینه هاش .. به کسش .. به دستای سفید و خوشگلش .. به انگشتای کشیده ولی تپلش . دلم می خواست سانت به سانت بدنشو با لبام میکش برنم همه جا شو ببوسم و بلیسم . نمی دونم زندگی چقدر به من فرصت این کارو میده ولی وقتی که در آغوش معشوقه ات قرار می گیری به این لحظه ها می رسی احساس می کنی که عمر جاودانه ای داری . با مرگ بیگانه ای . کیرمو آروم به ته کسش فرستاده و اونو بیرون می کشیدم . حس می کردم با این کارم دارم آثار درد و غمها رو از جسم و روحم دور می کنم .. به یادم اومد که باید تند تر بکنمش تا اونو ارضاش کنم .. همین کارو هم کردم . با سینه اش بازی کردم تا بیشتر تحریکش کنم . لبامو می مکید .. صدای نفسش از اوج هوسش می گفت . لبامو کشوندمش به سمت چپ و شونه هاشو غرق بوسه کردم .. از همون زیر بهم فشار می آورد ولی من نذاشتم که در ره .. اون با تمام وجود و نیروش به من فشار می آورد . پنجه هاشو رو کمرم قرار داده بود و برای لحظاتی بعد بازم بهم چنگ انداخت چند بار این کارو انجام داد و ولم کرد . اون ار گاسم شده بود .. گذاشتم راحت باشه . خواستم از جام پاشم که دو تا دستاشو دور کمرم حلقه زد و با یه نیرویی مردونه نذاشت در رم -خیلی دیوونه ای بیتا . اصلا نمیشه رو کارات حساب کرد . پیش بینی نشده ای .-حالا من بودم که در اثر حرکت بیتا بیتاب شده بودم . اون آب کیرمو می خواست . شاید تشنه اش بود .شاید می خواست به من لذت بده و شایدم هر دو تاش .. -بیتا داره میاد .. نمی تونم دیگه .. حلقه محاصره رو تنگ تر کرده و بر حرکات ریز و نرم کسش افزوده بود .. کیر من در بهترین حالت و اوج هوسش پرش هاشو توی کس بیتا انجام داد .. -آخخخخخخخ اومد .. اومد .. بیتا بازم چشاشو بسته بود .. اون می خواست در اوج لذت من بازم لذت ببره .. -بریز.. هرچی می تونی خالی کن .تشنه مه .. بده .. و من و اون لحظاتی بعد سر رو شونه های های هم از فردایی می گفتیم که می تونه زیبا ترین تکرار های زندگی ما باشه .....روز بعد بیتا یه تلفنی داشت که نگرانش کرد. -فرهاد من یه چند ساعتی باید تنهات بذارم . باید برم یه جایی .-منم باهات میام. -نه می خوام یه سری به خونواده ام بزنم .. -ایرادی نداره منم باهات میام . بالاخره باید بدونن که ما می خواهیم با هم از دواج کنیم .-بابام حالش بده .. الان موقع وموقعیتش نیست که همه چی رو بهش بگم .. دوروز دیگه که حالش خوب شد با هم میریم پیشش . -چی شده ؟چرا رنگت پریده ؟ نگرانی ؟ عجولی ؟-هیچی یه سکته خیف بوده .-ببین پس رسیدی برام زنگ بزن بهم بگو حال بابات چه طوره .. این کارت بانک منم همرات باشه .. -باشه اگه نیاز شد بهت میگم .. الان بهم ندش .. -دیوونه ای تو .-نه به اندازه تو . -دلم واست تنگ میشه .-من بیشتر فر هاد . اگه صدای بابا رو نمی شنیدم حالا از غصه دق می کردم .بیتا رفت ..شیطون رفت توی جلدم . که ببینم فتانه از لحظات زندگیش چی گفته . این بار می خواستم بدون استرس بخونم . شاید می خواستم مطمئن و مطمئن تر و سوپر مطمئن شم که دیگه نجات پیدا کردم و اون ارزش ذره ای بخشش بیشتر رو نداشت . .. وایییییی چقدر هم مطلب نوشته بود . دیگه کار دیگه ای که نداشت .. باز همون بر نامه تبدیل فتانه به فرزانه و مهرام به مهران و فرهاد به فرزاد و فربد به فرشاد رو پیش روی خودم داشتم .. حال و حوصله خوندن مطالب قبل از جدایی رو نداشتم .سر فرصت مناسب می شد همه اینا رو خوند . رفتم رو وقایع یکی دو روز گذشته و اینم از زبون فرزانه یا همون فتانه : حالا دیگه من همه چیزمو باختم . یک زن درمانده .. یک زن اسیر .. یکی که راهشو گم کرده و اگه هم یکی پیدا شه و راه درستو نشونش بده دوست نداره که در اون مسیر گام بر داره . خیلی سخت بود اون لحظه جدایی از مردی که با تمام وجودش دوستم داشت و خودشو غرق من کرده بود اما من خودمو غرق گناه کردم تا غرق پاکی اون نشم ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۴۷خیلی واسم سخت بود واسه منی که سوار ماشینای معمولی نمی شدم پشت پراید نشسته و در نهایت آشفتگی خیال رانندگی کنم . باورم نمی شد که خیلی زود همه چی رو باخته باشم . داشتم می رفتم به خونه مهرا ن .. البته شاید خودمو گول می زدم . شایدم داشتم به خودم امیدی واهی می دادم . ولی می خواستم خودمو قانع کنم که هنوزم جای امیدی هست .. خودمو قانع کنم به این که تمام تلاشهامو کردم . چند بار نزدیک بود تصادف کنم .ولی دیگه زدم به سیم آخر .. خواستم بی خیال شم . می دونستم نمی تونم با ماشینای مدل بالا رقابت کنم ولی پامو به شدت روگاز فشار می دادم دیوونه شده بودم انگاری می خواستم با پرایدم پروازکنم . دنیای پیش روی خودمو سیاه می دیدم . چقدر همه چی واسم تلخ و شکننده بود . میگن برزخ یه جاییه خارج از این دنیا واین فضا .. شایدم در همین دنیا باشه .. جسم ما احساسی نداره . منم همین حالو داشتم . یه حس برزخی . آدما واسم مفهومی نداشتند .. و ماشینا .. آدمایی که از این سو به اون سو می رفتن . با یه حس سرافکندگی راه خونه مهرانو در پیش گرفته بودم . به چه امیدی می خواستم این راه رو طی کنم ؟ هم اون و هم فرزاد به اندازه کافی خردم کرده بودند ولی فر زاد حقش بود که خردم کنه ولی مهران منو با خاک یکسان کرد . تحقیرم کرد ..نابودم کرد . خودمو تسلیم مهران کردم ولی اون بهم گفت که تو یک بازنده ای . نفهمید و نمی خواست بفهمه که من به چه قیمتی خودمو تسلیمش کردم .. امروز پس ازهشت نه سال اسمم از شناسنامه فرزاد خط خورده . باورم نمیشه . امروز روزشکست و روز مرگ منه . دلم می خواد یکی آخرین ضربه شو هم بر من وارد کنه . به من بگه حقته . حقته که زجر بکشی . حقته که خیلی زود بمیری . حقته که در گرداب تعفن و لجن بد نامی غرق بشی. حقته که اسمت از صفحه روز گار محو شه . حقته زجر بکشی .. گریه کنی . گریه دیگه دردی رو دوا نمی کنه . حتی آرومت نمی کنه . وقتی که من و فرزاد رفتیم پیش مهران اون پیش دوست دخترش شیوا گفت من آدامسی رو که هشت ساله جویده شده چه طور می تونم بجوم و احساس کنم که شیرینه .. آخه واسه چی دارم میرم پیشش ؟ چرا بازم می خوام دست به دامن اون شم ؟! مگه اون نبود که جواهرات منو سرقت کرد ؟! اون نبود که به املاک من چشم دوخته بود ؟چرا من دارم میرم پیشش ؟! آخه چرا فکر می کردم که عاشقشم ؟ چرا از سر سیری خودمو انداختم به چاهی که هیشکی جز خدا نمی تونه نجاتم بده . من عشق اون بودم .همه چیز اون بودم .چرا اون خیلی راحت ازم دل کند ؟ چرا فریبم داد ؟ مگه آدما احساس ندارن ؟ مگه رحم ندارن ؟ .. یک لحظه خودمو گذاشتم جای فر زاد .. حس کردم که اونم مث من همین حسو پیدا کرده بود . راجع به من همین فکرو می کرد . حالا یه آدامس جویده شده می رفت تا بازم گدایی کنه . نمی دونستم چی رو باید از مهران گدایی کنم . عشقو ؟ یا هوسو ؟ می دونستم هیشکدوم از اینا رو نمیشه .. چون عشق و هوسی نسبت به مهران نداشتم . حتی شاید ازش متنفر بودم و بودم . شاید می خواستم هویت گم شده و ازدست رفته ام رو با در کنار اون کثافت بودن تا حدودی به دست بیارم . حتی اگه می خواست باهام ازدواج کنه چاره ای جز پذیرفتن پیشنهادش نداشتم ولی من براش یه آدامس جویده شده بودم . اگه بهش می گفتم که می خوام یه خبر خوش بهت بدم و فرزاد منو طلاق داده .. احتمالا می گفت آدامس جویده شده به روی زمین افتاده و کثیف و خاکی رو بر دارم و بذارم توی دهنم ؟ دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم . برای لحظاتی آن چنان نومیدی بر من غلبه کرد که تصمیم گرفتم ماشینمو به جایی بکوبونم ..ولی اگه نمی مردم و دست و پام قطع می شد طوری که حتی قادر به خود کشی دوباره ای نبودم چی ؟! . چقدر این راه طولانی شده بود . با این که عجله داشتم ولی وقتی رسیدم دم در خونه اون هوسباز طماع حس کردم که اون شهامتشوندارم که بخوابم زنگ در خونه رو به صدا در بیارم . توی ماشین نشستم و سرمو گذاشتم رو فرمون .تا بتونم بر خودم مسلط شم . چه راحت شخصیت خودمو برده بودم زیر سوال و لهش کرده بودم . دختری که در دوران تحصیل و قبل از از دواج دوست پسر نگرفته بود به شوهرش خیانت کرد .. درست جایی پارک کرده بودم که اولین و آخرین باری که با فر زاد اومده بودم این جا ماشینشو در همین نقطه پارک کرده بود . همون فضایی که طلاهامو بهم بر گردونده بود .. دلم می خواست اون لحظه زمین دهن وا می کرد و منو می بلعید .. چرا اونا رو بهم پسش دادی فرزاد ؟ چرا نذاشتی من بمیرم ؟ چرا تحویل قانونم ندادی ؟ چرا نذاشتی مثل یک سگ ولگرد آواره خیابونا شم ؟ نمی دونم خدا چه صبری به تو داده فرزاد ... شاهد تمام خیانت های من بودی ..منو بخشیدی و من بازم اومدم طرف مهران .. چرا اون طلاها رو به من بر گردوندی ؟ می تونستی بهم ندیش . بذاری بابام منو از خونه بیرونم کنه .. آخه واسه چی ؟ چرا با دستات خفه ام نکردی ؟ چرا منو نکشتی ؟ به خدا حاضرم بنویسم که من خودمو کشتم و تو با دستای خودت جونمو بگیری . .. به پات میفتم فرزاد .. دستاتو می بوسم .. بر اون دستانی که دور گردنم واسه خفه کردنم حلقه شه راه نفسمو ببنده ...... به دستات بوسه می زنم تا جونمو بگیری .. جونمو بگیری تا حس کنم بهم نفس دادی . نمی تونستم اون صحنه ای رو که اون طلاها رو به سمت من گرفت و می خواست بده به دستم فراموش کنم . فکر کردم داره مسخره ام می کنه . آزارم میده .. نهههههه خدای من .. من چه طور تونستم به اونی که دستمو گرفته پشت کنم و به اونی که به قصد سرقت و غارت وارد زندگیم شده روکنم تا پشت کردنشو ببینم ؟ چند بار باید خیط شم ؟ حس کردم تمام در ها به روی من بسته شده .. یه دری رو روبروم می دیدم که شانس کمی واسه خودم قائل بودم که اون در خونه امید من باشه .. با این حال از ماشین پیاده شده و زنگ درو زدم .. صدای خود نامردش بود که می گفت بله ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۴۸به زحمت بر خودم مسلط شدم . باید متانت خودمو حفظ می کردم . به یاد اون وقتی افتادم که برای اولین بار اونو در مجلس عروسی دیده بودم . همون دفعه ای که هیچ حسی راجع به اون نداشتم . چقدر منت منو می کشید و واسه دوستی با من التهاب نشون می داد . کاش هرگز حس نمی کردم که بت اونم . حالا داشت اون بتو می شکست .. اون بت خودشو شکسته بود .. و من در حال فکر کردن بودم . داشتم خودمو گول می زدم که هنوز نشکسته . اصلا من که هر گز بت اون نبودم . قلبم به شدت می زد ..-سلام مهران چه طوری ؟-ببینم اونم باهاته ؟ -اون دیگه کیه ؟ -همون وحشی ..می خواستم بذارم زیر گوشش .. می خواستم این جوری ازفرزاد دفاع کنم . ولی شهامتشو نداشتم .. البته شهامت از این نظر که احساس نیاز می کردم که می خواستم که مهران به عنوان یک مرد منو زیر بال و پر خودش بگیره . نمی خواستم تمام راهها رو به روی خودم ببندم . نمی خواستم اونو جری ترش کنم . -کاری داشتی ؟ -حتما باید کاری داشته باشم که بیام این جا ؟ می خواستم از خیلی چیزا حرف بزنم . از دوست دختراش بگم . از نامردی هاش .. از سنگدلی هاش .. از بی انصافی هاش .. از این که منو داغونم کرده .. خردم کرده ..ولی آدم واسه یکی این حرفا رو بزنه که درش اثر داشته باشه . تازه اون که رحمی در وجودش نیست . هرچی ضعیف تر نشون بدم اون بیشتر لهم می کنه . دیگه وقت انتقاد نیست .. باید از موضع بی خیالی باهاش بر خورد می کردم . -مهران ! من و فرزاد امروز از هم جدا شدیم . حالا من یک زن آزادم .. -تو واسه من همیشه آزاد بودی ..دندونا مو بهم فشردم .. داشتم منفجر می شدم . -حالا دیگه وابستگی قانونی ندارم . من آزادم . می تونم دوباره ازدواج کنم . -به سلامتی .. خب من باید چیکار کنم . -مهران ! مثل این که قول و قرارامون یادت رفته ؟ مگه قرار نبود با هم بریم امریکا .. منم بشم زنت .. قصد داشتیم که بدون این که از فرزاد طلاق بگیرم باهات بیام .. حالا که راحت تر می تونیم با هم باشیم . من میشم زنت . همون جوری که خودت می خواستی و آرزوشو داشتی . -فرزانه شوخیت گرفته ؟ قرارمون چی بود ؟ تو می خواستی اعتماد فرزادو به دست بیاری . ملک و املاکشو تصاحب کنی که وقتی داریم از ایران میریم یه چیزی داشته باشیم . -مهران مگه من از تلاش برای تحقق خواسته هات و قولی که بهت داده عقب نشینی کرده بودم ؟ این خودت بودی که زدی کارو خراب کردی . تو خیلی زود خودت رو خراب کردی . مگه این طلاها در مقابل سر مایه ای که می خواست بعدا نصیبم شه چی بود ؟ تو می خواستی تا اون جایی که می تونی ازم بهره کشی کنی .. من عاشقت بودم و هستم . تو فکر نمی کردی که فرزاد از اون صحنه سرقت فیلم گرفته باشه . می خواستی اونو بندازی گردن فرزاد . شاید من حرفاتو قبول می کردم . چون بهت اعتماد داشتم . به عشق تو .. به صداقت تو .. این که گفتی از نوجوونی عاشقم بودی . من حاضر بودم واسه تو هر کاری انجام بدم . ولی تو نخواستی . عجله کردی . تازه بدون فاکتور نمی تونستی اونا رو به قیمت اصلی بفروشی و خیلی ها باهات معامله نمی کردند . مگر این که یکی تو رو می شناخت اونارو ازت می گرفت وبعدش تو درجا باید کشورو ترک می کردی . تازه پول کمی نبود که بتونی به این زودیها بهش برسی . خیلی ناشی گری کردی .-ولی فرزانه ! چه اون کارو می کردم چه نمی کردم فرزاد همه چی رو می دونست .. -ولی اون همه ازعشق گفتن هات چی شد ؟ این که می گفتی دوستم داری و برای من همه کاری می کنی ؟ این گه گفته بودی اگه مادر ده تا بچه هم شم بازم حاضری که منو بگیری چون معنای عشق خیلی بالاتر ازایناست .. مهران !من با همه چیز تو می سازم . با دارو ندار تو . به این فکر نمی کنم که قبلا چه زندگیی داشتم . زندگی که اساسش بر عشق باشه .. بقیه مشکلات قابل حله-فرزانه الان پدر و مادرم تا حدودی متوجه جریان شدند و خیلی سر کوفتم زدند که چرا باعث از هم پاشوندن کانون گرم خانوادگی شدم .. -تو هم تحت تاثیر قرار گرفتی ؟ -نمی دونم آخه پدر و مادرم هستن .-ببینم تا حالاعقل خودت نمی رسید که داری کانون گرم خانوادگی سه نفرو از هم می پاشونی ؟ پسری که بعدا می فهمه که مادری داشته که باعث سر افکندگیش شدی ؟ شوهری که تا مدتها نمی تونه سرشو بالا بگیره ؟ احساس حقارت می کنه و همه میگن ببین چش بود عرضه شو نداشت که زنش بهش وفادار بمونه ؟ یا زنی که فکر می کرد که گمشده زندگیشو پیدا کرده ولی خودشو گم کرد ؟ -فرزانه آدم در زندگی اشتباهات زیادی می کنه .-آخه به چه قیمتی ؟! تو داغی به دل پسر و شوهر سابقم گذاشتی که التیام پذیر نیست شاید شوهرم زن بگیره ولی من به عنوان خاطره ای سیاه در قسمتی ازقلبش جا دارم و پسرم که هرگز مادرشو نمی بخشه . حالا می تونی راس سوم این مثلثو نجاتش بدی . -متاسفم فرزانه ..-این رسم جوانمردی و جوانمردان نیست . -بس کن فرزانه . یه مدتی از هم لذت بردیم روزای خوبی با هم داشتیم ... -این کارو باهام نکن مهران .. خواهش می کنم . بازم بهت می گم این رسم جوانمردی نیست . تا آخر عمرم کنیزت میشم . بهت وفادار می مونم . جوابی بهم داد که احساس کردم ازشیطان هم پست ترم . -فرزانه ! تو در حق یک جوانمرد, ناجوانمردی کردی . تو به یک با وفا که هستی و جونشو فدات می کرد بی وفایی کردی . تو برام از رسم جوانمردی میگی ؟ تو به اون فرشته صفت خیانت کردی چطور می تونی به شیطانی مثل من وفا دار بمونی ؟ ..... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی