لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۵۹فتانه اومد سمت پسرش .. حالا فربد فقط لبخند می زد اون سکوت کرده بود . اون لحظه این حسو نداشتم که مادر پسرشو ببینه . اون لحظه آمادگی اینو نداشتم که مادر پسرم بخواد بچه شو لمس کنه . حس می کردم که آلودگی اون به فربد سرایت می کنه . خونم به جوش اومده بود . دلم می خواست تا مدتها ازم دور باشه و ریخت نحسشونبینم .. فتانه : آخه چرا فرهاد ؟.. حالا حتی نمی ذاری که من بچه مو ببینم ؟-تو خودت باید ازش دوری کنی . اگه یه ذره عقل توی کله ات باشه . اگه به تر بیت اون علاقه مند باشی هرگز به خودت این اجازه رو نمیدی که دور و برش باشی . مگه قرار نیست ماهی یک بار و اونم دو روز اونو در کنار خودت داشته باشی ..بیتا دستمو کشید و به گوشه ای برد . -فرهاد تو چرا یهو این جوری شدی ؟ من هنوز مادر نشدم شاید نتونم حس یه مادرو درک کنم ولی تو که پدر شدی و هستی بیشترو بهتر می تونی احساس اونو درک کنی . هیچ پدر و مادری وجود نداره که ته دلش بدی فرزندشو بخواد . عزیزم تو که باید بهتر ازمن بدونی که پسرش جزیی از وجودشه . حالا شاید بیشتر از تمام وجودش باشه . واسش هر کاری می کنه ..-بیتا بس کن دست ازسرم وردار.. -مگه تو خودت نمی گفتی یکی که زمین می خوره یکی که همه چیزشو می بازه ما نباید با لگد به سرش بکوبیم و نشون بدیم که زور ما بیشتره ؟ زور آدما فقط در بازوشون نیست . حتی در این نیست که لبخند پیروزی سر بدن و احساس غرور کنن . -بیتا پیروزی من فقط تویی وگرنه سراسر زندگی من شکست بوده.عشق من نگاهی به فربد کرد و گفت اونم پیروزی توست . درسته که یادگاری از دوران تلخ زندگی توست اما یه یادگارشیرینه. فراموش نکن که فقط تو در تولد اون نقش نداشتی . خدا رو که نمیشه کنار گذاشت .. ولی در ظاهر قضیه تو و همین زنی که اینجا وایساده و داره زار می زنه با هم شریک بودین .فربد سکوت کرده بود .. بیتا یه نگاهی به فتانه انداخت سرشو تکون داد ومادر به سمت پسرش که هاج و واج نگاهش می کرد دوید در آغوشش کشید و تنها کاری که کرد این بود که می گریست .. لحظاتی بعد فربد هم شریک اشکهاش شد .. شریک گریه مادر .. اما نمی دونست واسه چی گریه می کنه . آخه اون از تلخی های روز گار از دست بد سرنوشت چیزی نمی دونست . اون فقط نمی خواست اشکهای مادرو ببینه . اجازه دادم که فتانه واسه یه شب اونو با خودش ببره ..همسر سابقم یه نگاهی به بیتا انداخت و لبخندی زد و پسرشو با خودش برد . اون شب من تا صبح صد ها بار از خواب بیدار شدم . اگه فتانه یه اثر بدی رو پسرش بذاره .. اگه کاری کنه که پسرم همش سراغ مادرشو از من بگیره .. چرا گذاشتم که با مادرش بره ؟ چرا نمی تونم بد جنس باشم ؟ اصلا کی گفته که اگه مانع رفتنش می شدم یه آدم بد جنس می بودم ؟ از خونه بیرون نرفتم تا این که مادر بچه شو پس آورد . وقتی فتانه اونوتحویل من می داد سرمو پایین انداخته تا نگام به نگاش نیفته . از نگاش نمی ترسیدم از مظلوم نمایی اون نفرت داشتم . از اون حس شیطانی اوکه می خواست رو دل و اندیشه آدم بشینه و ازسلاح زنونه اش استفاده کنه . هر چند چه استفاده می کرد و چه نمی کرد من خیلی دلرحم بودم . -فتانه فقط یادت باشه قول و قرارمون چی بوده . ماهی یک بار میای و اونو با خودت می بری و دوروز پیش خودت نگهش می داری . ولی قبلش باید مطمئن شم که فضای خونه ات امنه . مرکزفساد نیست . من نمی خوام بچه ام مث تو تربیت شه . البته تر بیتت بد نبود . این خودتو بودی که بعدا حس کردی که خیلی آزادی و ازاین آزادی خودت سوء استفاده کردی ..-من دیروز هم واسه دیدن اون اون جا نبودم . دیروز هم به قصد بردن اون روبروت قرار نگرفتم . همه چی تصادفی پیش اومد . ولی فکرشونمی کردم که بهترین دوستم بیاد و جای منو بگیره .. بازم ممنون دارشم که دیروز ازم حمایت کرد .-اون از تو حمایت نکرد . اون از یه حس مادری حمایت کرد . مادری که همه چیزشو باخته ..اما هنوزم یه امیدی واسه زندگی کردن داره . تو که بهتر از هرکسی می دونی من بد جنس نیستم. .-آره فرهاد .. همه اینا رو می دونم .می خواستم بهش بگم حالا پسرم تنها عامل مشترک بین من و توست . ..ولی دلم نیومد که اونو بیشتر ازاین ها بپیچونم . من و بیتا ازدواج کردیم . عقدمون در یه دفتر خونه انجام شد . یه مراسم ساده برگزار کردیم . فقط خودمون بودیم و خودمون .. دو تا خونواده . این جوری اعصابمون راحت تر بود . هرچی به بیتا گفتم برات باشکوه ترین مراسمو می گیرم .. بیشترین هزینه ها رو می کنم . بهم گفت خوشبختی به اینا نیست که بزرگترین مراسمو بر گزار کنیم . مراسمی که بخواهیم یه چند ساعتی ازش فیلم داشته باشیم . مراسمی که شکوه اونو به رخ دیگران بکشیم . به این نمیشه گفت شکوه . این حسرتیه که به دل خیلی ها می شینه که ای کاش ما هم امکانات این زوجو می داشتیم که همچین مراسمی برگزار می کردیم . شادی آدما به اونه که دلشون آروم بگیره .. تو شریک خوشبختی منی این از همه چیز واسم مهم تره .. این که در کنار تو باشم . بوی تو رو حس کنم.. حس کنم که یکی هست که درکم می کنه .. بیشتر از من من , منو می شناسه .. بهتر از خود من می دونه که چی می خوام . ... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۶۰باورم نمی شد که یک زن باشه که داره این حرفو بهم می زنه . من و فتانه از این حرفا بهم نمی زدیم . ولی با همه اینا نباید خودمو به حرف دلخوش می کردم اما می دیدم که بیتا خیلی بیشتر از اون چه که حرف می زنه عمل می کنه . زنی که اصلا دوست نداشت من چیزی رو به نامش کنم . زنی که سادگی و ساده زندگی کردنو دوست می داشت . به این فکر می کردم که آیا درسته که من تا این حد به بیتا بها میدم یا بدم ؟ آیا همون بلایی که در زندگی مشترک اول بر سرم اومده در همین جا هم ممکنه دامنگیرم شه ؟ اصلا نخواستم به این مسئله توجهی داشته باشم . فقط همینو می دونستم که شب اولی که به عنوان همسر وارد بستر شدیم با این که من و اون رابطه مون همون رابطه بود و احساسمون نسبت به هم همون احساس ولی ازاین که نام همسر و وجودی متعلق به هم رو هم در کنار هم حس می کردیم احساس خوبی داشتیم . از این که دیگران هم می دونن که ما همسر همیم . می دونن که ما در کنار هم احساس خوشبختی می کنیم . تن های برهنه من و بیتا در آغوش هم و با لالایی سکوت در آرامشی قبل از طوفان هوس به سر می برد . چشامونو بسته وغرق اندیشه های دور و درازی بودیم که مارو ازگذشته ای نه چمدان دور به آینده ای می ر سوند که واقعا نمی شد پیش بینی کرد دست سر نوشت تا کجا یاریمون میده و همراه ماست . -به چی فکر می کنی بیتا؟ -به این که آدما با باور هاشون زندگی می کنن به باور هاشون عشق می ورزند . باور ها ملکه ذهن اونا میشن .. خیلی باور ها در طول زندگی اونا تغییر می کنن ولی یه باوری هست که تغییر نمی کنه یعنی آدم نمی خواد که اون اعتقادش تغییر کنه .. اما وقتی به یه جایی می رسه که می بینه اون احساسش اشتباه بوده دلش می خواد که ای کاش هرگز به دنیا نمیومده .. آدما دوست دارن که باور های زندگیشونو همیشه باورداشته باشن . خیلی سخته جدایی از باور ها و دلبستگی ها .. اما اینم یک نوع باوره . باور به این که یه روزی میاد که باید از هم دور شیم . من با این که همه اینا رو می دونم ولی نمی تونم تصور کنم که یه روزی ازت دور میشم . با این که همه چیز فانیه ولی دوست دارم در کنار تو و با عشق تو جاودانه شم .-بیتای بی همتای من ! هرچی به این چیزا فکر می کنی کمتر به نتیجه می رسی . حالا بیا دست به نقدو داشته باشیم که این از هر چیزی بهتره . چیه بیتا . بازم یه جوری بهم نگاه می کنی . چیه می ترسی بهت نارو بزنم ؟ -نه فرهاد ..می خوام بگم که تو رو از بهشت خدا هم بیشتر دوست دارم . من بدون بهشت می تونم زندگی کنم ولی بی تو هرگز .. -دیگه این یه تیکه رو که اومدی حیفه که تو رو نبوسم . بغلش کردم . طوری که سینه هاش به سینه هام چسبید و لباش به لبام .. -عزیزم .. بیتای قشنگم .. فدای اون چشای خوشگلت بشم من .. اون لبای غنچه ای و بدن بلورینت .. -نهههههه ..نههههههه بگو بازم بگو ..بگو دوستم داری .. بگو عشق منی .. بگو عشق توام. بگو دیگه به اون فکر نمی کنی .. -چی داری میگی ..انگار تو فقط از این یه تیکه می ترسی . من دوستت دارم . دوستت دارم . نمی دونم چرا یه حس بدی دارم در مورد این که تو با همه بدیها و خیانت های فتانه بازم یه گرایش خاصی نسبت به اون داری . -عزیزم یادت رفت چند دقیقه پیش در مورد باور ها چی می گفتی ؟ اینوبذار به حساب سختی بعد از از بین رفتن باور های ما ..من دیگه نمی دونم چی بگم . به دنبال این نباش که بد بینی خودت رو به واقعیت برسونی ..-می دونم حق با توست ولی تو خیلی دیر باورکردی که اون دیگه موندنی نیست . -من که فراموشش کردم بیتا . توکه خیلی منطقی هستی . چرا الکی به فکرش میفتی .. بیار اون لباتو بیار .. بازم یه بوسه گرم و چسبون چاره ساز بود . من و فتانه دنیایی از سکوت و احساس عاشقونه رو در یه بوسه خلاصه کرده بودیم .. تن هر دومون داغ شده بود . نیاز داشت فریاد می زد تا ما یه توجهی بهش بکنیم .. در همین لحظه زنگ تلفن خونه به صدا در اومده بود.. بیتا لباشو از رو لبام بر داشت و گفت ببین کیه دیگه -کدوم کار واجب تر از کار من و تو؟ مگه می شه آدم به حرف زنش گوش نده ؟ شماره برام آشنا نبود .. -بفرمایید .. وااااااایییییی خدای من .. فتانه بود . واسه چی زنگ زده بود ؟ -حالا دیگه ما غریبه شدیم ؟ باشه . بهت تبریک میگم . امید وارم خوشبخت شی. -اگه تو بذاری .. گوشی رو دادم به دست بیتا .. بیتا هم صدا رو گذاشت رو آیفون ..-بی معرفت ! فرهاد نامرد که دعوتم نکرد .. تو مگه از بهترین دوستام نبودی؟ مگه از قدیم همو نمی شناختیم ؟ تازه همسر قبلی شوهرت هم بودم. این جور باید با هامون بر خورد کنن ؟ بیتا : باشه تو هم مارو واسه عروسی خودت دعوت نکن .-حالا منو دست میندازی ؟ وقتی که به زنی انگ طلاق بچسبه دیگه همه به چشم یک کالا بهش نگاه می کنه .. -فرهادخوب من, اصلا به این چیزا اهمیتی نمیده . منم از همسرم جدا شدم و اون براش مهم نیست . هیچ وقتم به خاطر این مسئله سعی نمی کنه که منو یک درجه پایین تر فرض کنه . بهم نمیگه حالا که مطلقه هستی پس باید هر کاری که دلم خواست انجام بدم قدرتمو به رخت بکشم تازه همیشه هم اینو به من میگه که من فرهاد هم از همسرم جدا شده تازه یه بچه هم دارم . -خوش بگذره بیتا .به نظر تو من این حقو نداشتم که یه پیام تبریک بهت بدم ؟ هرچند باید بعدا با یه دسته گل و شیرینی خدمت برسم و چشم روشنی . می دونم بی موقع مزاحم شدم . خودم این شب عسلی رو داشتم . تو هم برای اولین بارت نیست ..من که عصبی شده بودم فریاد زدم بیتا ولش کن . بذار بره گمشو . این شیطان معلوم نیست چیکار می خواد بکنه . -بیتا گوشی رو بده به اون بی معرفت . چند کلام باهاش حرف دارم .. معلوم نبود اون با چه جراتی این اجازه رو به خودش داده که بخواد باهام اونم در اولین لحظات پس از عقدمون هم کلام شه .. بیتا باهاش خداحافظی کرد و گوشی روداد به دستم . منم کاری کردم که فقط صدای فتانه رو خودم بشنوم . ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۶۱-می دونم ازم بدت میاد . می دونم دیگه دوست نداری صدامو بشنوی . ولی خیلی دلم می خواد احساس منوبدونی . احساس آدمی که نمی دونه چه جوری گذشته شو به حال ارتباط بده و اگه آینده ای داشته باشه چه جوری اونو به آینده اش بچسبونه . -فتانه چی می خوای بگی حوصله منو داری سر می بری . اصلا وقت این حرفا نیست . تو می خوای با احساسات من بازی کنی . کاری که بیشتر از هشت سال تمام انجام دادی . من با هر ساز تو رقصیدم دیگه دست ازسر من بر دار . -من نمی خوام آزارت بدم . من تا قبل از این جریان هرگز واست سازی نزده بودم که باهاش برقصی . من حالا نا امیدم . از خودم ازدنیا از همه کس بریدم . دلم می خواد بمیرم ولی حتی از مردن هم بدم میاد . چون می دونم مشکل منوحل نمی کنه . چون حس می کنم شاید یه روزی یکی دوستم داشته باشه . البته نه به عنوان یک عشق .. بلکه یکی مثل پسرم . حالا تنها کسی که یه خورده واسم دل می سوزونه مادرمه .. همه فراموشم کردند ولی اونم گاهی سرکوفتم می زنه .. یه روزی من جای اون زنی بودم که حالا در کنارته .. اون دوستم بود . چرا باهام این کارو کرد . نمی فهمم .-اگه این کارو نمی کرد من که دیگه طرف تو نمیومدم . تو از خودت می پرسی و از من می پرسی که چرا با تو این کارو کرد ؟ چرا از خودت نمی پرسی توکه همسرم بودی تو که زنم و شریک زندگی من بود ی چرابا من این کارو کردی ؟! اصلا من هیچی , چرا با خودت این کارو کردی . بعضی ها جنبه محبت زیادی رو ندارن . بعضی ها جنبه بخشش رو ندارن . -یادت میاد اون شب بهم گفتی که بهترین شب زندگیته ؟ گفتی هر گز فراموش نمی کنی شبی رو که حس کردی خوشبخت ترین مرد دنیایی ؟ حالا حتما میگی که در اون شب احساست اشتباه بوده. -نه فتانه احساس من اشتباه نبوده . من در اون لحظه درست فکر می کردم . زندگی ما آدما از لحظه ها تشکیل میشه . حتی وعده ای رو که خدا به ما داده نمایی از لحظه هاست . لحظه های زود گذری که ازش لذت ببریم . من در اون لحظه تو رو بهترین می دیدم و خودمو خوشبخت ترین .. اما لحظه ها هم در این دنیای آلوده و کثیف, ما رو غرق خواسته هاشون می کنن . گاهی لحظه ها هدف دارن جون دارن . می خوان به ما بگن که نمی تونیم به چیزی دل ببندیم که فقط خودشو وابسته به خودش می دونه .. و تو خودت رو زمانی که از همه جدا کردی غرق در گردابی کردی که اونو گلستان زندگی آلوده ات می دیدی . به کسی توجهی نداشتی .. من خسته شدم . بیتا می خواست گوشی رو ازم بگیره و اون حرفایی رو که دوست داشت به فتانه بزنه .. بدن داغش منتظر من بود ولی همسر سابقم خوب می تونست با احساسات من بازی کنه . می دونستم اون از این کار لذت می بره و می خواد منو به یاد اون لحظاتی که با اون بودم بندازه . -اون خاطره ها واست مهم نیستند فر هاد ؟ گذشته هات برات هیچ بوده ؟ -آره گذشته ای که تو درش بودی برام هیچ و پوچ بوده .. -من بهت یه پسر هدیه دادم . - اون فقط سهم تو نبوده .. منم درش سهم داشتم . نیمی از اون از وجود منه و کاری می کنم که در وجودش اثری از خصلت پلید تونباشه . از جون من چی می خوای . زنگ زدی . خیلی مسخره ای . زنگ زدی که همینا رو بهم بگی ؟ اشکهای فتانه حالمو گرفته بود . نه این که سر سوزنی بخوام به این فکر کنم که دست نوازش بر سرش بکشم فقط به این فکر می کردم که ما آدما چقدر باید بد بخت باشیم که قدر اون خوشبختی رو که ما اسیرشیم و اسیر ماست رو ندونیم یا اونو فراریش بدیم یا خودمون ازش فرار کنیم .-یادت میاد فرهاد به ستاره های آسمون نگاه می کردی و از تنهایی اونا می گفتی و اون وقت منو ستاره ای می دونستی که هیچوقت تنهام نمی ذاری ؟ بهم بگو هنوزم دوستم داری . فقط همینو بهم بگو . بگو که هنوز در قلبت جایی دارم . همینو بهم بگو . من تشنه شنیدن همین دو کلمه ام.واژه هایی به عنوان دوستت دارم . به وسعت یک دنیا .. واسش جون میدم . چون می دونم وقتی تو این حرفو بزنی از ته دلته که میگی . بهم بگو دوستم داری . اون وقت هرشبو با این رویا چش رو هم می ذارم .. مثل حالا همه جا در خیالم تو رو می بینم که داری بهم لبخند می زنی .. مثل یه سایه خیالی ولی در رویایی که بهش دل ببندم و به خودم ببالم که دوستم داری .-بس کن مغرور خود خواه بی عاطفه ..تو خودت فرار کردی . .دیگه منطقو کوبوندم بر سر احساس .. گوشی روقطع کردم .. و دوشاخه روپریزکشیدم -دیدی بیتا گفتم که دیگه برام اهمیتی نداره و فقط تو واسم مهمی . -می دیدم که چقدر حرص می خوردی . واینو هم دیدم که دوست نداشتی من حرفاشو بشنوم .بیتا از کنارم پا شد و رفت .. اون ازم دلخور شده بود . اینو در حرکات و نگاهش به خوبی می دیدم . نمی دونستم کجا رفته .. به کدوم اتاق .. -بیتا ! عزیزم کجایی . باور کن دیگه بهش فکر نمی کنم . هشت سال باهام بوده .. یعنی به تماسش جواب نمی دادم ؟ مگه خودت نگفتی کنارم می مونی .. مگه نگفتی تنهام نمی ذاری ؟ من حالا تو رو دارم .. حالا که زنم شدی داری همه چی رو فراموش می کنی ؟بیتا رو در گوشه ای از هال و روی کاناپه دیدم . بیتا : باز خوبه آدمایی هستند که همه چی رو فراموش می کنن آدمایی هم هستند که چیزی برای فراموش کردن ندارن . حس می کنم تو اصلا دوستم نداشتی که حالا فراموشم کنی .. چون نمی تونی فکر اونو از سر خودت بیرون کنی . -بیتا می دونم این جا تاریکه و این که بتونی چشامو ببینی سخته .. رفتم سمتش .. کنارش نشستم .. -می تونی قلبمو ببینی و حسش کنی . اون طرف سینه ام داخلش یه جایی هست که هر موقع احساس غم و شادی می کنه یه نیرویی بهش چنگ میندازه .. من به تو می نازم و با تو از غمها فاصله می گیرم . فکر نکن تورو می خوام فقط به خاطر این که از رنج و عذاب گذشته ها خلاص شم . من تو رو به خاطر همین چیزی که حالا هستی دوست دارم . دستاتو بده به من ..کنارش نشستم و خیلی آروم لبامو رو لباش قرار دادم . آرامش بوسه و یک سکس داغ روی کاناپه خط قرمزی بر فتنه فتانه کشیده بود .... ادامه دارد .... نویسنده ..... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۶۲-منو ببوس فرهاد .. با تمام وجودت منو ببوس .. می خوام تو رو حس کنم .. بازم حس کنم که داری با تمام وجودت و با تمام احساست منو می بوسی . می خوام حس کنم که توفقط مال منی . تمام احساستو دادی به من . حالا که خودت این طور خواستی من نمی تونم تو رو با یکی دیگه قسمت کنم. -بیتا من مال توام .. یعنی سر سوزنی نباید فکر کنی که هنوزم حس اینو دارم که بخوام با اون باشم . آخه من چه جوری می تونم یه تفاله گندیده ای رو از رو زمین بر دارم و بخورمش . -می دونم تو بهم خیانت نمی کنی ولی می خوام ذهنت هم آشفته نباشه .. دستامو گذاشتم رو تن بر هنه اش .. پاهاشو خیلی آروم لمس می کردم .. -ساکت شو عشق من .. حالا وقت این حرفا نیست . دوستت دارم . دوستت دارم . خودت بهم گفتی که بایدکاری کرد که جز انرژی مثبت چیز دیگه ای رو به دنبال نداشته باشه . آخر راه من و تو روشنه.. راهی که من و تو درش میریم روشنه . احساس قشنگ با هم بودنو میشه در آغوش هم پیدا کنیم . لمسش کنیم . با حرارت تنمون .. با خون تورگهامون . با خون عشق .. بیتا چشاشو بسته بود و منم لبامو از کناره های صورتش آروم آروم به لباش رسوندم و کیرمو فرو کردم توی کس خیس همسرم .. اون حالا زنم شده بود . دیگه به فتانه فکر نمی کردم . فتانه عشقی نبود که بهش فکر کنم . شاید حق با بیتا بود این که اون فکرمو به خودش مشغول کرده بود . ولی یادم رفته بود که به بیتا بگم اگه به فتانه فکر می کنم نه به این خاطره که دوستش دارم نه به این دلیله که بر گذشته تاسف می خورم بلکه به این خاطره که اون مثل یک کابوس به دنبال منه . بیتا به دمر روی کاناپه افتاده بود . زیر کیر من که از پشت کرده بودم توی کسش خوابش برده بود . ولی نه یه خواب کامل .. چون صدای نفسهاش ازاین می گفت که کامل نخوابیده و اون نرمی و هیجان و التهابش صحبت ازیک هوس داغ داشت . با انگشتام موهای سر بیتا رو شونه می زدم . آروم انگشتامو رو شونه هاش می کشیدم .. وقتی حس کردم که اونم یه حرکتی به خودش داده سرعت سکسو زیاد ترش کردم . -فرهاد .. فرهاد عزیزم-چیه ؟ چی شده ..- نمی تونم جز تو و جز این لحظات به چیز دیگه ای فکر کنم .-مگه قرار بود به چیز دیگه ای هم فکر کنی .. نکنه دلت تنگ شده واسه دوستت و ناراحتی از این که چرا بهش فکر نمی کنی .. -تو خودت به یادم آوردی . پس نگو در فکرش نیستی .. -شروع نکن بیتا . تو که باید برات ثابت شده ..-حق با توست فرهاد .. راستش من گاه از باور ها میگم .. ولی خودم باور نمی کنم که تا این حد به آرامش رسیده خوشبخت باشم . شاید دارم خودموآزار میدم تا این جوری به خودم بگم که نباید خودمو اذیت کنم ..واسم ثابت شه که خوشبختم و شاید تو هم بهم بگی که من خوشبختم . آره دلم می خواد توهمیشه اینو به من بگی .. همون جوری که تو دوست داری من برات بگم . بهت بگم عاشقتم . دیوونه وار دوستت دارم ..دستاشو گذاشته بود روی مبل . طوری که زیر بغل خوشگل و برق انداخته شو نشونم داده بود . عاشق این بود که اون جا رو زبونش بزنم و بلیسمش .. وقتی خودمو به سمت جلو تر می کشوندم کیرم جاش محکم تر می شد .. -فرهاد دلم می خواد زود تر ا رگاسم شم-که بری بخوابی ؟-نه از نو روی تخت شروع کنیم . حس کردم که اونم فقط به خودمون دو نفر فکر می کنه .. دلم نیومد ازش بپرسم که آیا اونم حس منو داره یا نه . نمی خواستم تمرکزشو بهم بزنم .. سرشو آورد بالا و اونودر قسمت بالای مبل قرار داد وحالا کاملا روش سوار بودم .. وقتی حسشو دیدم بازم سرعتموزیاد ترکردم . و تا می تونستم واسه لذت بردن اون سنگ تموم گذاشتم طوری که اصلا متوجه نبودیم پس از رسیدن به اوج لذت کی خوابمون برد .صبح روز بعد دیر تر رفتم به نمایشگاه . از کار و کاسبی و فروش خبری نبود . می شد به کارای دیگه هم رسیدگی کرد ولی بی اختیار به یاد مارمولک بازیهای فتانه افتادم . خیلی دلم می خواست سوختن اونو حسش کنم . اگه سر سوزنی نسبت بهش احساس ترحم می کردم همونو شب گذشته از بین برد . خنده ام گرفته بود .. از این که بازم باید خودمو به تغییر اسامی عادت بدم . فتانه ای که میشه فرزانه و فرهادی که میشه فرزاد .. برام جالب بود که وقتی که با بیتا روبرو شد چه احساسی داشته ..راستی اسم اونو چی میذاره . فکر نکنم وقت کرده باشه داستان دیشبو بنویسه ..جالب بود .. نخستین قسمتی که به چشمم خورد همون ماجرای ملاقات چند روز قبل از ازدواج من و بیتا بود که ماوفتانه همو در پارک دیده بودیم .. اسم بیتا شده بود گیتا .. واین هم از خاطره اون روزی که فتانه من و بیتا و فربدو درپارک دیده بود و بعدش فربدو واسه یه روز با خودش برد . ......خیلی دلم گرفته بود . به یاد فرزاد و فربد ثانیه ها رو سپری می کردم . نمی دونم چرا هوس پارکی رو کرده بودم که بیشتر وقتا سه تایی مون می رفتیم اون جا . فرزاد بیشتر وقتا آروم بود ولی وقتی چیزی رو می خواست تا اونو به دست نمی آورد کوتاه نمیومد . اون عاشق بازی با وسایل این پارک بود . صدای همهمه بچه ها و پدر و مادرایی که دست بچه هاشونو داشتن منو به یاد اون روزای نه چندان دورم انداخت . چی می شد حالا من در کنار فرزاد وفرشاد می بودم . همون خانواده خوشبختی می شدیم که همه حسرتشو داشتن . افسوسشو می خوردن .. واسه یه لحظه به نظرم اومد که صدای فرشادوشنیدم . شاید یه توهم بود .. ولی نه .. خودش بود . خود خودش .. حتما باباشم همین طرفاست .. هیجان داشت منو از پا مینداخت . خواستم بر خودم مسلط شم . اگه فرزادو دیدم چی بهش بگم . چی می تونم بهش بگم .. ولی نه اووووووهههههه خدای من . اون زن کیه باهاشه .. خواهرش که نبود .. مادرشم که این قدر جوون نبود .. آخخخخخخ اون گیتا بود . اصلا فکرشو نمی کردم که اونو این جا ببینم . گیتا مستاجر فرزاد بود . ولی چرا اونا این قدر صمیمی و نزدیک به هم بودن .. با این که از فرزاد جدا شده بودم و اونم آب پاکی رو رو دستم ریخته بود ولی حس حسادت زنانه ام تحریک شده بود . نمی دونم هنوز به چی دلخوش بودم که جوش آورده بودم . گیتا یکی از بهترین دوستان دوران زندگی و چند سال آخر تحصیلم بود . اون چرا خودشو به شوهر سابقم چسبونده ؟ احساس کردم یه چیزی به اندازه یه قلوه سنگ جای قلبم نشسته .. سنگینی می کنه و داره منو از پا میندازه .. نتونستم طاقت بیارم .. وقتی باهاشون سلام علیک کردم از گیتا پرسیدم تو این جا چیکار می کنی که فرزاد اومد جلو و بهم گفت گیتا همسر آینده منه .. آب سردی رو من پاشیده شده بود . به زحمت تونستم جلو چین خوردگی صورتمو بگیرم . می خواستم زمین دهن باز کنه منو ببلعه .. می خواستم بمیرم . گیتا برام از آزادی و حق انتخاب آدما گفت . به حق یا به نا حق اومده جای منو گرفته بود . انگار کوهی از غم رو دوشم نشسته داشت خردم می کرد . گیتایی که این اواخر برای زندگی مشترک من و فرزاد دل می سوزوند حالا واسم از اراده و آزادی در انتخاب همسر می گفت . اون حالا شده بود ملکه فرزاد .. حس کردم زیادیم .. یک تفاله ام ..یک تحقیر شده .. می دوستم فرزاد مقصر نیست ولی دوست نداشتم به این زودی با یکی دیگه قول و قرار بذاره . فقط فرشاد بهانه ای بود واسه موندن من در کنار اونا . راستش دلمم واسه پسرم تنگ شده بود .. همونی که یه روزی بی رحمانه قصد داشتم اونو با باباش تنها بذارم و همراه مهران برم به امریکا .. به امید حرفایی که معشوقم بهم زده بود و گفته بود که بعدا می تونی پسرت رو هم با خودت ببری .کار به جایی رسیده بود که یک زن دیگه اومده بود جای من و داشت نصیحتم می کرد . حس کردم بیشتر حرفاش درسته ولی نمی خواستم بشنوم . با من از گرداب زندگی می گفت ..از پشت کردن بعضی آدما به خوشبختی . رفتم طرف فرشاد ولی فرزاد طوری اومد نزدیک من و خودشو به پسرمون نزدیک کرد که فهمیدم دوست نداره کنارش باشم. منی که اونوبه دنیا آورده بودم . کار به جایی رسیده بود که رفیقم یا رقیبم گیتا اومد وفرزادو به گوشه ای کشید و داشت زمزمه هایی می کرد که یه ذره شو متوجه شدم که داشت در مورد مقام ارزنده مادر می گفت .. کاش می مردم و شاهد اون نبودم زنی که روزی ملکه قصر طلایی همسرش بوده حالا حتی به عنوان کنیز در گاهش هم نمی تونه همراهیش کنه و باید محتاج ملکه ای دیگه باشه . کسی که جاشو گرفته .... ادامه دارد .... نویسنده ..... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۶۳گیتا عاملی شد که من تونستم فرشادو با خودم ببرم خونه . شبو پیش پسرم باشم . همونی که مدتها بود زیاد بهش فکر نمی کردم . حالا حس کردم که جز اون هیچ امید دیگه ای واسه زندگی ندارم . اونو کنار خودم خوابوندم . طفلک خیلی کم حرف شده بود . یه لحظه چشاشو باز کرد وقتی منو کنار خودش دید دستشو دور گردنم حلقه زد . اون گیتا رو هم خیلی دوست داشت . به هردومون عادت کرده بود . خیلی به گیتا متلک گفته بودم ولی نتونستم اونو تحت تاثیر قرار بدم و همچنین فرزاد رو . می دونستم خیلی احساساتی و مهربونه ولی دیگه اون آدم سابق نبود . پسرم فرشاد بوی عشق و زندگی رو می داد . بوی امید به آینده ای که بتونم اونو بزرگ شده ببینم . بتونه راهشو انتخاب کنه و من بیشتر از اینا در کنارش باشم در آغوشش بکشم . چه لحظه هایی که در کنارش بودم و قدر اون لحظه ها رو ندونستم . برای فرار از اون و این که مزاحم کارام نباشه اونو می سپردم به دست مادر بزرگش تا بتونم با مهران باشم . غافل از این که من یه آدامسی بودم در حال جویده شدن که شیرینی خودمو واسه اون از دست داده بودم و مث یه تفاله پرتم کردبه گوشه ای . حالا خیلی ها می دونن که من یک تفاله ام . هستند انگل های زیادی که عاشق تفاله ها باشن . فرشاد مثل فرشته ها خواب بود . اون نمی دونست که مادرش چه مار خوش خط و خالیه . یه آدمی که خودشم نمی دونه چرا یهو این جوری شده . مادری اسیر شهوت .. اسیر لذتهایی که در همه آدما یه جوری خودشو نشون میده . منبع بالقوه ای که دارند و یه جورایی مهارش می کنن .مراقبن تا هوسشون مثل یک آتشفشان فوران نکنه . فقط واسه اونی ذوب میشن که باید بشن .. اما من آتشفشان هوسمو به خیلی ها نشون دادم . من خیلی پستم . مهرانی که مثلا دوستم داشت اومد و با دوستش دو تایی شون باهام حال کردن . دستمو گذاشته بودم رو سر فرشاد .. موهاشو نوازش می کردم .. و هر چند لحظه در میون صورتشو می بوسیدم . دلم نمی خواست بخوابم .. آخه این روزا برای فرار از غمها ..واسه فکر نکردن به اون هیچ چیز نمی تونست به شیرینی خواب باشه . ولی حالا شیرینی لحظات دیدن پسرم رو بر هر لحظه ای ترجیح می دادم . دلم نمی خواست چشامو رو هم بذارم و یهو همه چی در چند ثانیه تموم شه . بیدارشم و ببینم به فردا رسیدم . فردایی که پاره تنمو باید بدم به دست زنی غریبه .. هرچند دوستم بود ولی واسه فرشاد من حکم یه غریبه رو داشت . نمی تونستم قبول کنم که پسرم اونو دوست داره .. و پذیرفته که اون جای مامانش باشه .. این اواخر محبت زیادی ازم ندیده بود . شاید همین هم بهش کمک کرده بود که خیلی راحت تر گیتا رو قبول کنه . با همه اینا ندونستم کی پیش پسرم خوابم برد .. وقتی اونوتحویل باباش دادم می دونستم حرفش چیه .. آخه سالها باهاش زندگی کرده بودم . تهدیداش و تند گفتناش مثل تیری بود که به دلم بشینه ولی دیگه به این نیش ها عادت کرده بودم . زخم زبونایی که می دونستم خیلی بیشتر از اینا حق منه ولی خود خواهی ما آدما نمی ذاره که بپذیریم بلاهایی رو که سرمون میاد و عدالتی رو که داره در مورد ما اجرا و پیاده میشه . شاید منم انتظار ترحم دیگه ای رو داشتم . انتظار یک معجزه .. با این که می دونستم این نهایت پررویی منو می رسونه . بالاخره اون واحد آپار تمانی رو که می خواستم خریدم .. طبقه سوم شرقی یک ساختمون پنج طبقه که در هر طبقه اش دو تا واحد بود .. هرچند تنها زندگی کردن یک زن در تهرون و شهرستان با هم تفاوتهایی رو داره و اینکه در تهرون کمتر فضول پیدا میشه به این که چرا یک زن تنها زندگی می کنه ولی همون اول اون بنگاهی که واسم این خونه رو جور کرده بود و منو می شناخت گفت فتانه خانوم اگه کاری باری چیزی لازم داشتین بنده در خدمت شمام .. حدود یک میلیون تومن حق بنگاهی می شد و وقتی بهش دادم نصف اونو بهم بر گردوند .. ولی من قبول نکردم . می دونستم هدفش چیه . یک زن اونم از نوع متاهلش وقتی به تنهایی می رسه وقتی مردی بالاسرش نباشه مردای دور و برش می خوان یه سایه ای رو سرش بندازن و رد شن . فقط فرزاد بود که دوست داشت همیشه حامی من و سایه روسرم باشه و اما من خودمو از زیر سایه اون رد کردم . حالا به کی بگم که مثل سگ پشیمونم . خیلی ها اینو می دونن . و من حالا تنهای تنها توی آپارتمانم نشسته از پنجره بیرونو نگاه می کنم . گوشی تلفن دستمه و هر چند دقیقه در میون زنگ می زنم به شماره ای که مخصوص اعلام موجودی حسابه و مانده حسابمو چک می کنم. انتظار اینو دارم که هر لحظه به مانده حسابم اضافه شه .. دلم گرفته .. گاه به آلبومی نگاه می کنم که با خودم آوردمش .. عکسایی از ازدواجم .. عکسای سه نفره مون .. گاه فیلم می بینم .. حوصله ام دیگه سر رفته . عشقها و خیانت ها .. چقدر خسته کننده شده . در بیشتر این خیانت ها ی زن به مرد اثری از بخشش مرد نمی بینم . تلافی زنو می بینم یا بخشش اونو .. شاید تمام کارگردان ها و سناریست ها بر این باورند که در وجود مرد بخششی نیست و مرد ها گذشت ندارند .. اما دلم می خواد از این قسمت زندگی من که فرزاد منو بخشیده بود و من خودم نخواستم فیلمی تهیه کنند .. دلم می خواست برم و پیش همه اونا فریاد بزنم یکی هست که مثل هیچکس نیست . مردی که مثل هیچ مرد نیست . اون چیزی رو قسمت نمی کنه .. اون تمام وجودشو می بخشه .. هستی و عشق و محبتشو می بخشه و نثار اونی می کنه که با تمام وجود عاشقشه .. کسی که مثل هیچکس نیست .. اون مرد آرزو هام مرد رویاهام بود و حالا در کنار من نیست . ولی چرا .. یکی دیگه هم هست که مثل هیچکس نیست . اون یه زنیه به اسم فرزانه .. گاهی یه دیوونه ای میشه که فکر می کنه بیدار شده و گاه یه عاقلی که دست صد تا دیوونه رو از پشت می بنده . ... روز بعد که از آسانسور میومدم به طرف واحد خودم دیدم دو تا پسر جوون که جزوه و کتاب دانشگاهی دستشونه با من دارن میان بالا .. ظاهرا هم طبقه ای با من بودند . وقتی سرمو به سمت دیگه ای بر می گردوندم زیر چشمی مراقب بودم که چه جوری نگاهشونومتوجه من کرده و دارن با اون حس و آتش درونشون بازی می کنن . سرمو انداختم پایین . اونا همسایه های روبرویی ام بودند . حالا مستاجر بودن یا صاحب خونه رو نمی دونم . ولی احتمالا خونه روبرویی من یه خونه دانشجویی بود . یه زن تنها ی مطلقه گاهی خوشش میاد از این که مورد توجه مردی پسری قرار بگیره ولی گاهی هم غرورشو لگد مال شده حس می کنه از این که همه اونوبه یه چش دیگه ای نگاه کنن . ولی اون دو تا جوون که منو نمی شناختن ؟ یک زن مطلقه گاه دچار تو هم هم میشه .. حس می کنه همه دارن پشت سر اون حرف می زنن . از تنهایی اون میگن و شاید از کارای خلافی که می کنه .. همه که این جور نیستند .. منم حق زندگی کردن دارم . فرزاد تنهام گذاشته .. می خواستم یه جوری خودمو توجیه کنم .. ولی بازم دلم می خواست فریاد بزنم آهای مردم دنیا من همون زنی ام که زمانی مردی عاشقم بود که از همه دنیا بیشتر می ارزید و می ارزه مردی که خیلی دیر قدرشو دونستم . مردی که مثل هیچ مرد نیست .. مردی که مثل هیچ کس نیست ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۶۴احساس تنهایی می کردم . دور و برمو شلوغ کرده بودم . پر از سرگرمی های مختلف ..ولی دوست داشتم یکی در کنارم باشه . فرشاد بیاد و اذیتم کنه و من همش بهش بگم نکن .. پسر نکن . بازم رفتی خونه مادر بزرگت و اونا لوست کردن ؟ بابات بیاد جلو.. با همه خستگی روزانه اش کمکم کنه . چرا مردم دنیا منو حس نمی کنن . فکر می کنم که باید از همه برید . چون اتصال به همه یعنی مرگ و تباهی .. ولی اگه این طور باشه بازم می خوام بمیرم . از پنجره بیرونو نگاه می کردم . حالا فرصت زیادی برای فکر کردن داشتم . اون وقتا هم که خونه و زندگی من به راه بود و تقریبا دارو ندار فرزاد مال من بود بازم یه چیزی به نام عقل تو کله ام بود که خودم خرابش کردم . هیچی سر مایه آدم نمیشه و نیست جز همین فکر کردن . فکر کردن به این که کی بوده و کی هست و کی باید باشه . زنگ زدم واسه مهران ..-عزیزم سلام من اومدم به خونه جدیدم. برج نیست .. یه جای خودمونی تره ..-به سلامتی ..-یه سر پیشم نمیای ؟-حتما من باید بیام ؟ -مهران یه بار منو میون کار انجام شد قرار دادی چیزی بهت نگفتم . من عاشقتم . تو که خودت می دونی چقدر دوستت دارم . شرایط عادی نداشتی و ازم خواستی که با دوستت باشم و منم دیگه راه فراری نداشتم و دیدم تو هم داری لذت می بری از اینکه من در کنار تو با یکی دیگه باشم . می دونم این جوری نیست . همون مهرانی میشی که عاشقم بوده .. همونی که بهم می گفت از سالها پیش دوستم داشته و تا ابد تا اون جایی که نفسی هست پیشم می مونه و تنهام نمی ذاره . -ببین فرزانه ..خودت رو با این حرفا فریب نده . اگه یه جایی یه وقتی یه خواستگار خوب پیدا شد منتظر من نشین . می تونی ازدواج کنی . بهش نه نگو . البته من هیچوقت فراموشت نمی کنم . در هر صورت هر وقت که بخوای دستی به سر و روت می کشم تا شوهر داری و زندگی متاهلی خسته ات نکنه و یکنواخت نشه . برات تنوع داشته باشه . خیلی به من حال میده حال کردن با یک زن شوهر دار .. این که اون چه جوری شوهرشو فریب میده و من چه جوری تونستم اونو مال خودم بکنم . هیجان و عشق و هوسشو ..مهران چهره واقعی خودشو دیگه مستقیما داشت بهم نشون می داد . اون بیش از حد گستاخ شده بود و هر کاری می کردم تا بتونم اونو به دادم بندازم اون خیلی زرنگ تر از این حرفا بود .-فرزانه ! شاید هر چند وقت درمیون اگه کار دیگه ای نداشتم بیام یه سری بهت بزنم ..رفیق زیاد دارم که بتونن تو رو از تنهایی درت بیارن . ولی باید از اونا به اندازه کافی پذیرایی کنی . پول مشروبشونو هم باید خودت بدی ..-خیلی پستی مهران .. منو ..عشقتو میندازی به آغوش دیگران کم نیست که باید پول خورد و خوراک اونا روهم من تامین کنم ؟ چطوره اصلا خونه زندگیمو ول کنم و بسپرم به دست همین دوستات .. الهه مقدس تو تا همین اندازه می ارزید ؟-فرزانه تو تا آخرش واسه ما شر درست نکردی ول کنمون نیستی . یه مدتی رو با هم خوش بودیم تموم شد رفت دیگه . چرا مسئله رو این قدر بزرگش می کنی . این مسائل در اروپا و امریکا و خیلی از کشور های خاور دور دیگه حل شده و طبیعیه . تو که تنها زن از همسر جدا شده دنیا نیستی . برو خدا رو شکر کن اون مرد یه چیزی بهت داده که یه سر پناهی داشته باشی و در ماه هم یه کمک هزینه ای بهت برسه . من اگه جای اون بودم زنده نمی ذاشتمت .. -مهران مگه تو نمی گفتی که دلت می خواد زنت بشم .؟-من زن دست خورده نمی خوام. -یعنی این همه سال اون ور آب زندگی کردی و فرهنگت همون فرهنگ مردای قدیم ایرونیه ؟-هر طور می خوای حساب کن .حس کردم که دل مهرانو زدم . حق داشت این طور فکر کنه . زنی که این قدر راحت شوهرشو دور بزنه.. نمک خور نمکدان شکن باشه از کجا معلوم همین کارو هم در مورد همسر بعدیش انجام نده . زنی که یک شبه فکر می کنه تا حالا شوهرشو دوست نداشته و به مرد دیگه ای دل می بنده از کجا معلوم که همون حس بی تفاوتی رو راجع به مرد دیگه پیدا نکنه ؟ دلم خیلی گرفته بود . جز حسرت خوردن کاری ازم برنمیومد . به این فکر می کردم که فرزاد داره چیکار می کنه . و من تنهایی مو باید با چی پر کنم . اینکه بخوام هر چند وقت در میون یه مردی رو بیارم کنار خودم بنشونم و دقایقی رو باهاش حال کنم این که نشد زندگی .. هرچند نیازجنسی هم گاهی این طور ایجاب می کرد . ولی این که نشد تمام خواسته های آدمی . بهترین راه چی می تونست باشه . اولش یه مرد میاد پیش من .. بهش میگم به کسی چیزی نگو .. ولی این به اون و اون به این میگه .. اون وقت انگشت نما میشم و همه منو به عنوان یه جنده می شناسن . یک زن بد کاره .. یک هرزه .. کسی هم که اسمش به عنوان یک هرجایی در بره دیگه این لکه تا آخر عمر رو پیشونیش نشسته . حتی اگه یه زن پاک هم بشه هیشکی باورش نمیشه و باورش نمی کنه . ازجام پاشدم و رفتم به سمت درب ورودی آپارتمان .. یه زمزمه هایی به گوش می رسید .. انگار دو نفر داشتن با هم حرف می زدن ..-بیا بریم فرزان . چیکار به کارمردم داری .-من باید بفهمم که این زن تنها زندگی می کنه یا نه .. -از درسامون عقب می مونیم .-درس توی کله ام نمیره . به من میگن فرزان کس شناس رفیق ! اون زن یه حالتی داشت که نشون می داد اگه یه کیر باحال به گیرش بیفته دو دستی اونو می چسبه و ولش نمی کنه . .... ادامه دارد .. نویسنده .... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۶۵-ببین جاوید تو کس خلی و عاشق بازی در آوردی ولی من که مث تو نیستم . اصلا از این بازیها خوشم نمیاد . -راستشو بگو تو اگه کس مفت به گیرت بیفته نمی زنی ؟-من به تارا خیانت نمی کنم .-ای بابا خود همون تارا هم اگه پا بده بهت خیانت می کنه و میره با یکی دیگه حال می کنه . دنیا این جوریه اگه تو نخوری یکی دیگه می خوره . تا می تونی باید حال کنی . اگه نزنی می زنن .-این جوری که تو میگی آدم هیچوقت نباید زن بگیره ..-یواشتر یه وقتی میگن چه خبر باشه. -حالا واسه چی فالگوش وایسادی ..- می خوام ببینم صدای مرد میاد ؟ من خودم می دونم اون تنهاست .-که چی .. اصلا به سن و سال تو می خوره که بری با یکی چند سال بزرگ تر از خودت باشی؟-ولی اهل حاله .. از اون کار کشته هاست . اهل بر نامه هست . من این جور آدما رو میشناسم . اومدن این جا یه کاسبی راه بندازن .. ...متوجه خیلی از حرفاشون نمی شدم . جاوید دوست دختر داشت و عاشقش بود و فرزان هم می گفت که باید با زنا و دخترا حال کرد و همه اینا کشکه . جالب این جا بود که اگه دو تا یی شونو می دیدم نمی دونستم کدومشون جاویده و کدومشون فرزان . یه کاری داشتم که باید یه سری به بنگاه می زدم . یه چکم اون جا جا مونده بود . یه چک امانی بود . وقتی بنگاهی داشت اونو می داد به دستم برای لحظاتی دو تا از انگشتامو نگه داشت می خواست عکس العمل منو ببینه . از این کار ش ناراحت شدم . اتفاقا یکی از اونایی بود که مدتی رو در نمایشگاه ماشین و پیش فرزاد کار می کرد . اون وقتا که اونجا بود یه نگاه هیزی داشت ولی همیشه با احترام باهام حرف می زد و جرات جسارت به منو نداشت . با این که من دیگه اون مقرب در گاه گذشته نبودم و نمی تونستم وانمود کنم که جانماز آب می کشم ولی این جرکت اون واسه من خیلی زننده بود . نزدیک بود اشک از چشام جاری شه . قبلا چه احترامی واسم قائل بود ! حالا به خودش این اجازه رو داد که دستشو بذاره توی دستم و مثلا بخواد نظر منو به خودش جلب کنه . دستمو کشیدم و اونم متوجه ناراحتی من شد و دیگه کاریم نداشت . بغض گلومو گرفته بود . نمی خواستم به اون مرد فکر کنم . راستش زیاد هم نمی تونستم ازش دلخور باشم . حتما یه زمزمه هایی شنیده . شاید دهن به دهن به گوشش رسیده باشه که من زنی بد کاره بودم یا معشوق داشتم . امکان نداره یه چیزی رو سه چهار نفر بدونن و مثل یه اپیدمی نشه .سوار ماشینم شدم . دلم گرفته بود . دوست داشتم فقط در یک خط مستقیم برونم . حوصله گردوندن فرمونو نداشتم . می خواستم بزنم به جایی و بمیرم . یه گوشه ای ایستادم. بغضم ترکید . به یاد شخصیتی که داشتم افتادم و در سوگ اون شخصیت می گریستم . من حالا باید انتقام خودمواز کی بگیرم . خدایا من بد بودم . من کثیف بودم . من آلوده بودم . حالا باید به کی شکایت کنم ؟ از خودم ؟ مگه یه آدم می تونه ازخودش شاکی باشه ؟ آدما همه کاسه کوزه ها رو سر خدا یا اونی که بهشون پشت پا زده میندازن . آخه مهران سگ کی بود که بخواد به من پشت پا بزنه ؟ من که عاشقش نبودم . تصویر خیالی یک عشق پوشالی برای لحظاتی در خاطرم مجسم شده بود . غافل از این که من اصلا عاشقش نبودم . آروم تر که شدم به سمت خونه رفتم .. هنوز از ماشین پیاده نشده که دم در خونه جاویدو دیدم . از اون جایی فهمیدم اون جاویده که یکی از اون دو تا پسرایی بود که روز قبل با هم سوار آسانسور شده بودیم . و حالا هم یه دختر خوشگل و ظاهرا سر به زیر همراش بود . اینو ازحرکات اون دختر فهمیدم . جاوید هم پسر لاغر و قد بلند و خوش تیپ و ترکیب بود .. خیلی راحت رو یکی از سکو های فضای سبز کنار خونه مون نشسته با هم گپ می زدند . یه نگاه به اونا کافی بود که حسرت رو در دل من زنده کنه . این که من می تونستم جای اون دختره باشم .. نه این که اون لحظه این آرزو یا رویا رو داشته باشم که جاوید دوست من باشه . اینو از نظر کلی گفتم که کاش منم در همین سنین بودم . کاش منم حالا می تونستم لذت عشق و هوس واقعی رو بچشم . کاش فرزاد از پیشم نمی رفت ! چرا باید سهم من از زندگی این باشه .. نمی دونستم فرزان کجاست . داشتم فکر می کردم که این دانشجویان پزشکی با این درسای سنگین چه طور وقت می کنن که برن دنبال عشق و عاشقی یا زن بازی ... اونا باید بدونن که عشق ارزشی نداره . مفهومی نداره . اگه ارزش می داشت من دیگه به همچه روزی دچار نمی شدم . نمی دونم چرا دوست داشتم جدایی اون دو عاشقو می دیدم . دست در دست گذاشتن و نگاهشون نشون می داد که چه جوری همو دوست دارن . همه اینا پوچه .. عشق پوچه .. دوست داشتن بی ارزشه .. دختره دیوونه .. پسره احمق .. اصلا واسه چی دارن وقتشونو تلف می کنن . همه چی در یه هوس زود گذر خلاصه میشه . امروز یکی .. فر دا یکی دیگه .. مگه چه پیوندی بین آدما وجود داره ؟! وقتی برادر به برادر رحم نمی کنه از غریبه ها چه انتظاری میره ؟! فوری آینه رو در آوردم و تا می تونستم به سر و صورت خودم رسیدم . پیراهن تنگمو هم طوری دادم بالا که قسمت چسبون دامنش بیشتر به باسنم بچسبه .. ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۶۶ز ماشین پیاده شدم . می دونستم پسری که فقط به یه دختر پیله کرده باشه و اهل هیچی هم نباشه خیلی راحت تحریک میشه . عشق همش دروغه .. پوشالیه . زندگی یعنی فتنه گری .. ولی اینو هم می دونستم دارم لج می کنم . می دونستم که فرزاد منو دوست داشته با این حال دوست داشتم خودمو فریب بدم که عشق اونم سست بوده و خیلی راحت بیتا رو به جای من انتخاب کرده . دلم می خواست که یه جوری انتقام خودمو از زندگی بگیرم . وقتی که از اونی که زجرت نداده نمی تونی انتقام بگیری می تونی دق دلی خودت رو سر یکی دیگه خالی کنی و بگی که داری با زندگی و سیستم اون می جنگی . این یک نوع بازی و خود فریبیه که خودت رو درش غرق می کنی . باید بجنگی و تلاش کنی که وجدان رو در زیر پاهات له کنی . راحت باشی . طوری رفتار کنی که انگار داری با لحظه ها زندگی می کنی . محصول همون لحظه ای و همون لحظه های زود گذر هستند که تو رو وادار به موندن و ادامه دادن می کنن . این که بتونم سر صحبتو با جاوید باز کنم کمی دشوار به تظر می رسید گاه آدمایی که وجدانشونو زیر پا می ذارن نمی دونن که دارن این کارو می کنن همه چیز خیلی طبیعی پیش میره ولی اگه تو بخوای تصمیم به این کار بگیری خیلی سخت تره . شاید به این دلیله که ما آدما قبول نداریم بدی خودمونو . کارای بد می کنیم .. وقتی از ماشینم پیاده شدم که باید به زودی عوضش می کردم چند حرکتی به باسنم داده و دیدم قبل از این که من بخوام تصمیم بگیرم کاری کنم جاوید بهم سلام کرد و اون دخترهم همین طور . یادم اومد چند کیلو میوه و خوار بار خرید کرده یادم رفت اونا رو بر دارم خیلی هم سنگین بود . برگشتم و اونا رو از ماشین گرفتم . وسیله هم خیلی سنگین بود. جاوید همین جور نگام می کرد می خواست بیاد کمکم و از دوست دخترش خجالت می کشید . با این حال یه ندایی به دوست دخترش دادو یه چیزی گفت که من متوجه نشدم . وسیله ها رو از دستم گرفت . -دست شما درد نکنه .. صبر کردم چند قدمی دور شیم ..-باید حواسم باشه که از این به بعد کمتر خرید کنم که در همچین شرایطی مزاحم شما نشم ..-این کارا مخصوص آقایونه .حالا گاهی مرد خونه کار داره . ونمی تونه وضعیت فرق نمی کنه ..فکرشو نمی کردم که این پسر عاشق پیشه تا این حد زبون دار باشه .چون خیلی زود و سربع رفته بود سر مطلبی که اگه فرزان پررو هم جای اون می بود فکر نمی کردم تا این حد فرز باشه که همون اولش بپره بچسبه به همین موضوع .. خوب بود . کمکم کرده بود که بتونم زود تر به هدفم برسم .-حق با شماست ولی دیگه وقتی یک زن تنها باشه باید همه کارا رو خودش انجام بده . چیکار میشه کرد از دست زمونه . سر نوشت ما هم همین بوده .-شرمنده منو باید ببخشید .. فضولی کردم ..هی من و من می کرد و می دونستم می خواد موضوع رو ادامه بده و نمی دونه چه جوری . ولی به جاش من ادامه دادم .این بار این من بودم که خیلی سریع رفتم به اصل مطلب . توپو طوری انداختم توزمینش که اون می تونست با همون سرعت یه برگشتی بزنه . واقعا زمونه عوض شده بود . دیگه یا آدما خیلی صمیمی تر شده بودند یا این که خیلی سریع تر می خواستن با هم جوش بخورن که این قدر راحت می رفتن تونخ هم و اصل جریان .-راستش خوشم اومد حالت شما رو با دوست دخترتون دیدم . این دوره و زمونه بیشتر مردا و پسرا ازعشق و دوست داشتن چیزی نمی فهمن . البته منظورم شما نیستینا . همین که یکی خوشگل تر به تورشون می خوره قبلی رو فراموش می کنن . -می بخشید مگه برای شما اتفاقی افتاده .. -شوهر نامردم با یکی دیگه رو هم می ریزه . خیلی راحت مهرمومیده و میره با اون . دنیای نامردی و نامردمی رو می بینی ؟-متاسفم . دیگه رسیده بودیم . -شما دانشجو هستین ؟-من و دوستم فرزان دانشجوی سال چهارمیم .با این که می دونستم حرف زدن با اون واسم راحت شده ولی نمی تونستم مطلبی گیر بیارم . که خودش زود تر شروع کرد .-من و فرزان توی کارای خونه و سوراخ سنبه هاش سر رشته داریم . از نصب پرده بگیر تا لوله کشی و نصب دیش و تعمیرات موبایل و ... -می بینم که پسرای خیلی با استعدادی هستین .-دیگه مستقل زندگی کردن همین بر نامه ها رو هم داره دیگه .. -فرزان هم مثل تو دوست دختر داره ؟ راستی اسم شما ؟-من کوچیک شما جاوید .. ازفرزان چی بگم . پسر خوبیه . دوستان دختر داره ..ببخشید من نمی دونم شما روچی صدا کنم. -من فرزانه ..-منو یاد دوستم میندازین . -گفتین شیطونه ؟-خیلی مودبه .. فقط فرزانه خانوم هر کاری داشتین ما در خدمت شماییم . بدون این که متوجه شه طوری دوتا از دگمه های بلوزمو بازش کرده بودم که یه قسمت از سینه هامو نشونش بدم . ولی اینو هم می دونستم که پسرای امروزی اون قدرا هم ندید بدید نیستن .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۶۷ولی اون یه جورخاصی به سینه هام زل زده بود و چند ثانیه ای نگاش کرد که من خودم یه جوری شدم . یعنی حس کردم که داره عجله و زیاده روی می کنه . و شایدم خودشو اسیر دام عشق و این حرفای پوشالی کرده . دو تا سرفه کردم تا اونو به خودش بیارم و متوجهش کنم که باید بره . شاید ته دلم نمی خواست که اون بره . ولی یک زن باید شخصیت خودشو حفظ کنه و تا این حد هم خودشو در مونده نشون نده که یک پسر بچه هر چند بیست و دو سه ساله بیاد و یه نظر خاصی به اون داشته باشه . نمی دونم چرا حالا اونایی رو که در این سن بودن خیلی کوچیک تر از خودم حس می کردم . جاوید رفت و منو با تنهایی ام تنها گذاشت . می دونستم که اون حالا تمام فکر و ذکرشو مشغول این کرده که چه جوری می تونه با هام حال کنه . دیگه مردا رو شناخته بودم . می دونستم طبعشون چه جوره . ولی یکی بود که با همه اونا فرق می کرد . خدا اونو واسه من فرستاده بود . چرا ؟ چرا اونو واسه من فرستاده بود ؟ نمی دونم . ولی کمی که با خودم فکر کردم به این نتیجه رسیدم که این پاداش من بود به خاطر روز گاری که به تمام پسرا نه گفتم . با وجود زیبایی فوق العاده ام هر گز نخواستم که از این ویژگی ام سوء استفاده کنم . خیلی ها واسه من دارو ندار و هستی خودشونو می دادن . خدا اونو واسه من فرستاد . مردی رو که مث هیچ مرد نبود . خیلی خسته بودم . ولی می دونستم که این خستگی نیست . این یه نوع عصبی بودنه . بیکاری.. این که با سود سپرده ات زندگی کنی . سود عدد ثابتیه بالا پایین شدنش یکی دو درصده ولی نرخ تورم هرسال به طور سر سام آوری در حال افزایشه . و اصلا هم نمیشه کاریش کرد . باید یه کاری واسه خودم دست و پا می کردم . ولی می دونستم نمی تونم خودمو پای بند جایی کنم . یه مدت که بگذره خسته میشم . ماهی یکی دوروز میشه فرشاد رو بیارم پیش خودم . ولی من حالا بیش از این که به پسرم فکر کنم به پدر پسرم فکر می کنم . خدایا چرا من از اون یه کار بد ندیدم ؟ چرا ازش خیانتی ندیدم ؟ چرا کاری نکرد تا من امروز ازش دلخور باشم ؟ چرا .. چرا جواهراتی رو که ازم سرقت شده بود بهم بر گردوند ؟! چرا منویه بار بخشید ؟! چرا باید ورق برگرده ؟ چرا رسم زمانه اینه که یه روز از چیزی بدمون بیاد و یه روز واسه عشق به همون نفرتمون حاضر باشیم جونمونو بدیم ؟! حاضر بودم بمیرم و فرزاد یه بار دیگه منو در آغوش بگیره . تن لخت منو به بدن بر هنه اش بچسبونه . ازش لذت ببره .به من بگه تو دنیای منی . عشق منی و تا آخرین لحظه زندگیت تنهات نمی ذارم . حاضرم بمیرم و آخرین لحظه رو در کنار اون باشم . دیگه لحظه تلخ جدایی رو نبینم . حس نکنم . دوست داشتم هرچی دم دستمه بزنم به شیشه پنجره ای که بالا سرمه . خردش کنم . صدای شکستنشو بشنوم و لذت ببرم . من به صدای شکست و شکستن عادت کردم . صدای شکستن قلبمو شنیدم . چه درد ناک بود ! و چه تحقیر آمیز ! نمی تونستم بشینم .. منی که عادت داشتم یکی پیشم باشه .. با پسرم .. شوهرم باشم یا برم خونه مادر یا مادر شوهرم , تنها موندن و تنها خوابیدن خیلی سخت بود . از اتاق اومدم بیرون . از آپار تمان خارج شدم .. این بار در محوطه فرزانو دیدم . انگار در این واحد ها آدمیزاد دیگه ای زندگی نمی کرد همش باید اینا رو می دیدم . شاید رفته بودند سر کار و تا شب هم بر نمی گشتند .-فرزانه خانوم سلام !می خواستم جوابشو ندم که حس کردم بی ادبیه . معلوم نبود این دو تا چرا این قدر زود دوست دارن که پسر خاله دختر خاله شیم .-سلام آقا فرزان .. -همین الان جاوید رو دیدم .. فرزانه خانوم ما هم جای داداشای شما . اگه کاری باری داشتین ما در خد متیم . هر ثانیه ای که باشه ما دریغ نداریم . همسایه ایم باید به مشکلات هم برسیم . .. کلی دیگه هم سخنرانی کرد که فهمیدم این از اون یکی زبون باز تره . -خیلی ممنونم . ظاهرا جاوید خان همه چی رو واسه شما تعریف کرده .-چیز خاصی که نبوده . فقط گفته شما تنها زندگی می کنید و در حق شما نامردی شده .. خواستم بگم فضولیش به شما نیومده به زور بر خودم مسلط شدم . سوار ماشینم شدم و هر مسیری رو که راحت تر می شد درش رانندگی کرد انتخاب کرده و به سمت جلو می رفتم. می رفتم و می رفتم . نمی دونستم به کجا می رسم . درست شده بود مسیر سر نوشت من و این که نمی دونستم من و زندگی با هم تا کجا می تونیم ادامه بدیم . می تونیم با هم کنار بیاییم یا نه ؟ یعنی من واقعا آدمم ؟ تازه داشتم می فهمیدم که هرزه ها هم آدمن . تا حالا تا قبل از این جریانات خیلی بهشون می خندیدم . گاه و بیگاه دستشون مینداختم . حتی این انتظارو نداشتم که یک زن برای سیر کردن شکم خودش خود فروشی کنه . چون شکمم سیر بود . هیچوقت گشنگی نکشیده بودم . نمی دونستم گرسنه خوابیدن یعنی چه ؟ نمی دونستم حسرت چیزایی رو که دوستت داره و تو نداری یعنی چه . ولی من پامو از این هم دراز تر کرده بودم . حالا یه زن دیگه اومده و جای منو پر کرده . فرزادو به آرامش می رسونه . این جا این منم که باختم . این منم که همه چیزمو از دست دادم .. خدایا دارم روانی میشم . این زخم هرچه کهنه تر میشه داره بد ترو عمیق تر میشه . دارم دیوونه میشم . دارم مشاعرمو از دست میدم ...... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۶۸وقتی بر گشتم خونه در آپارتمان روبرو نیمه باز بود . نمی دونستم دو تا چشم داره منو می پاد یا چهار تا چشم ؟ برای خودم متاسف بودم که کارم به این جا کشیده شده . منی که یه روز بابام عاشقم بود و به من افتخار می کرد حالا مادر میگه طوری شده که انگار هر لحظه منتظره خبر مرگ منو بشنوه . مادر میگه به زور ازش خواهش کردم و به دست و پاش افتادم که نفرینت نکنه . منی که از دست پسرا و متلک ها و حرفای عاشقونه شون فراری بودم فقط به دلخوشی اون بود که خودمو سریع می رسوندم به خونه . پدرم صورتمو می بوسید بغلم می زد . ولی وقتی که پیشونی منومی بوسید خیلی خوشم میومد . یه احساس تقدس می کردم . احساس آرامش و این که دختر خوبشم . حالا کار به جایی رسیده بود که منو نمی خواست ببینه هیچ , راضی بود به این که بمیرم و تلخی و درد این ننگو کمتر حس کنه . واسه پدرم پیغام دادم که من خودم بیشتر از تو راضی ام که این لکه ننگ زود تر از روی زمین محو شه . خاک شه . ولی یه پسر دارم که شاید یه روزی منو اون جوری که بقیه درک می کنن درک نکنه . شاید یه اثری از عشق و محبت درش مونده باشه . آدم تا زنده هست قابل بخششه . وقتی که خدا اونو می بخشه می تونه امید وار باشه . ولی من نمی دونستم بعد از تقاضای بخشش به کجا پناه ببرم . شاید هنوز خدامو درک نمی کردم . افکار شیطانی و حسد میومد به سراغم . دلم می خواست فرزاد شوهر سابقمو اسیر خودم کنم . دلم می خواست به گیتا نشون بدم که فرزاد هنوز دوستم داره و اونم مثل مردا ی دیگه کسی نیست که بشه بهش اعتماد کرد . فکرم فقط متوجه همین بود . همین . حالا جاوید و فرزان به خیال خام خود می خواستن یک شبه منو تورم کنن .در فانتزی خودشون سکس با منو تصور می کردند . من یک مرد می خواستم . حالا اونا رو خیلی کوچیک حس می کردم . نمی دونم چرا . یه زمانی اون وقتا که می رفتم مدرسه اگه یه پسری رو می دیدم که دو سال بزرگ تر از من بود اونو خیلی بزرگ احساس می کردم . فکر می کردم در برابر اون بچه ام ولی حالا اونا برام خیلی خرد نشون می دادن . هیکلشون از هیکل من گنده تر بود . ولی هوس اینوداشتم که سرمو بذارم رو سینه فرزاد . خودمو بسپرم به اون . به مردی که همه چیز منه . حس می کنم هر لحظه که می گذره بیشتر بهش متصل میشم . بیشتر این حسودارم که به دست و پاش بیفتم . منو بزنه .. داغونم کنه . تمام استخونامو خرد کنه ولی از پیشم نره . به من نگه هرزه . اگه فقط یه بار دیگه بهم فرصت بده .. بهش نشون میدم که براش چی میشم . نه اون نباید با گیتا از دواج کنه . ولی چه کاری ازم بر میاد . ریموت کنترلو در دست گرفته و کانالای ماهواره رو مرتب عوضش می کردم . هیچی ارضام نمی کرد و تسکینم نمی داد . حتی تماشای فیلمای سکسی . منو به یاد مهران و خیانت و نامردی اون مینداخت . منوبه یاد فرزادی مینداخت که دیگه محل سگ هم بهم نمی ذاره ... اون شب بازم پسرا اومدن پشت در بین خودشون از سکس با من حرف می زدن . از این که دوست دارن منو داشته باشن . در آغوش من باشن و منو در آغوش بکشن . از کیر و کس و سینه می گفتن . طوری که انگار می دونن من اون طرف در ایستاده و حرفاشونو گوش می کنم . از این می گفتن که من طالب کیرم .. ولی به من که می رسیدن عین موش مرده ها می شدن . یکی دوروز بعد یه تلفن از مادرم داشتم . اون که عادت نداشت پیام رسان خبرای بد باشه نمی دونم چی شد که بهم خبر داد که امشب مراسم ازدواج فرزاد و گیتاست و بعدش اونا میرن به خونه بخت .. با این که می دونستم اون روز خیلی خیلی نزدیکه ولی انتظارشو نداشتم که حالا شاهدش باشم . هنوز غرق در ناباوری بودم . همه چی رو به بازی و شوخی گرفته بودم . شاید فکر می کردم ازدواجشون به هم بخوره . حتی اگه منو نگیره چند صباحی رو با گیتا بمونه و ازش زده شه . زهی خیال باطل ! آخه فرزانه ای زن دیوونه ! مگه تو فرزاد رو نمی شناسی ؟ اون که اهل نامردی نیست . وقتی گفته می خواد با بیتا از دواج کنه یعنی از دواج می کنه . داشتم می سوختم . -مامان خونه شو عوض کرد ؟-نه همون جاست .. -تختشوچی ؟-فرزانه تو مگه دیوونه شدی ؟ خب اون زن گرفته .. چه فرقی می کنه تختشو عوض کرده یا نه ؟-آخه روی همون تخت با من بود . با من که از همه دنیا واسش مهم تر بودم . چرا این طور شد ؟-فرزانه خودت خواستی .. حالا این قدر قاطی نکن . هر کی که خربزه می خوره پای لرزش هم می شینه . اون از دستت رفته . مرغ از قفس پرید . تو حالا داری غصه اینو می خوری که در همون خونه و روی همون تختی که با تو زفاف داشته داره با همسر جدیدش خوشی می کنه ؟ به من بگو ببینم رو همون تخت نبود که تو بهش خیانت کردی ؟ استخوناشو خرد کردی ؟ شخصیتشو ؟ آبروشو .. هستی و فکر و عقیده شو بردی زیر سوال ؟از این سمت به اون سمت می رفتم . حس زنی رو داشتم که شوهرش بهش خیانت کرده . دستمو می ذاشتم رو سرم انگار که به فکر چاره باشم . حتی وقتی از ساختمون رفتم بیرون فرزان و جاوید رو دیدم و اونا که آشفتگی منودیدن ازم پرسیدن که چی شده ؟-نامرد داره عروسی می کنه . به من خیانت کرده وداره اونو می گیره .-مگه ازدواج نکرده بود ؟-نه تا حالا به طور نا مشروع با هم بودن ...یادم نمیومد قبلا چی به خورد اونا داده بودم . ولی برام فرقی نمی کرد . حالا برام این مهم بود که فرزاد روبرای همیشه از دست دادم . باورش برام سخت بود . هر چند می دونستم که احمقانه انتظار باز گشتشو دارم . می خواستم این دلخوشی روداشته باشم که زن دیگه ای جای منو نمی گیره . شب از نیمه گذشته بود . از سر شب همین جور به خونه ای که هشت نه سال درش زندگی کرده عشق و خیانتو درش تجربه کرده بودم زنگ می زدم . اونا هنوز همبستری رو شروع نکرده بودن . یه حسی اینو بهم می گفت .. ولی می دونستم که رسما زن و شوهر شدن . من باید حرفامو می زدم . احساساتموبه فرزاد می گفتم . باید می فهمید که من چی می کشم . باید بهش می گفتم که هنوزم دوستش دارم . نه .. اون چرا ازدواج کرده ؟ چرا یکی دیگه رو جای من گذاشته ؟ آخه چرا این قدر زود ؟! .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی