لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۲۱۹حس کردم که قلبش سنگ شده و بی تفاوته . دوست داشتم زودتر بچه رو ببره و بره تا ریختشو نبینم .. بازم دلم نیومد سکوت کنم . همه اینا به خاطر فربد بود .-فتانه من اینا رو به خاطر تو دارم میگم . به خاطر فربد که یه وقتی بزرگ میشه خاطره و یاد بدی از مادرش نداشته باشه . اگه در کنار اون بخوای با مرد دیگه ای باشی و اون ببینه .. الان توی ذهنش می مونه .. ساکت باش جلو حرف زدنمو نگیر .تو حالا آزادی . یک زن آزاد . اون وقت که همسر من بودی آزاد بودی چه برسه به حالا که از هفت دولت آزادی و کسی هم نیست که بگه بالای چشت ابروست .. ولی به خاطر پسرمون که اون تنها عاملیه که باعث همین ارتباط مختصر ماست خواهش می کنم وقتی که اونو پیش خودت داری فقط بغلش بزنی از خودت دورش نکنی .. آن چنان سرم داد کشید و شیون به راه انداخت که جلوی دهنشو گرفتم . -بس کن فتانه.. این قدر نمایش به راه ننداز .من که خط تو رو خوب می خونم . من که می دونم تو چه آب زیر کاهی هستی و چه جوری کاراتو پیش می بری .. آروم حرف بزن ..-فرهاد تو چی فکر کردی . فکر کردی من یه زن هرزه ام ؟ درسته یه بار فریب خوردم ولی به همون قلب شکسته ام قسم به همون یه دونه پسرم و به تو فرهاد که بهم پشت کردی ولی هنوزم دوستت دارم قسم که مدتهاست که دست مردی بهم نرسیده .. اصلا از هرچی مرد بیزارم .. تمام مردای دنیا نامردن . فقط فکر خودشونن . فکر لذت های آنی خودشون .-تو کی دیدی که من این جوری باشم ؟ -تو هم خیلی زود رفتی با یکی دیگه ازدواج کردی ...سردر نمی آوردم که چرا فتانه داره این حرفا رو می زنه. یه روز ازم تشکر می کنه . یه روز به پام میفته .. یه روز بهم میگه باورم نمیشه که با اون همه عذابی که بهت دادم تو بازم هوای منو داشته باشی .. بازم کمکم کنی .. یه روز میگه صبر نکردی زن گرفتی . اون دیگه رشته همه چی از دستش در رفته . به بن بستی رسیده که نمی دونه چطور می تونه به اون طرف دیوار برسه . فرضا هم اگه برسه بازم نمی دونه که از چه راهی بره و هر راهی رو هم که انتخاب کنه شاید ندونه که مقصدش چی باشه . اون فقط می خواد بره حرکت کنه ..مثل یک سیل ویرانگر .. مثل یک طوفان که همه چی رو با خودش می بره .. می خواستم بهش بگم تو شاید انسانها رو با خودت ببری ولی انسانیت رو که نمی تونی با خودت ببری .. نمی دونم چرا سایه اون هنوز رو سرم سنگینی می کرد . هیچ احساسی به اون نداشتم . چه طور می تونستم ازشرش خلاص شم . اما فربد واسطه ای بود بین ما که نمی شد کاریش کرد .. اون روز به هر کلکی بود خودمو قانع کردم که مشکلی پیش نمیاد .. دیگه غصه اینو نمی خوردم که بچه دو هوا بشه یانه .. فقط از این نگران بودم که با یه وضع زننده ای جلو اون قرار نگیره . هر چند حالا چیزی حالیش نیست واین بعدا رو ی اون اثر داره . این موضوع رو با خود فتانه هم در میون گذاشتم ولی می دونم زنی که اسیر هوی و هوسهای خود شده باشه دیگه این جور نصایح درش اثری نداره .هرچند دو روز بعد بچه رو صحیح و سالم و با روحیه بر گردوند . مدتها گذشت ولی می دونستم که یک ماه نشد چون هنوزخبری از زن سابقم نشده بود .. دوباره عشقم کشید که سری به خاطرات فتانه بزنم .. واویلا بود .. چه خبر بود ! یه نگاه روز نامه ای بهش انداختم بعد سعی کردم اون جا هایی رو که جالب تر یا به نوعی تلخ تر به نظر می رسه بخونم تا با این چهره کریه و بد ذات بیشتر آشناشم و اگه گاهی یه دلسوزیهایی میاد به سراغم اصلا فراموشش کنم که چی به چیه . از اون روزی گفته بود که اومد بچه رو ازم بگیره و من حرصشو در آوردم . از این که انتظار داشت من بیشتر با هاش گرم بگیرم .. حتی اینو هم می گفت که حاضر بود با من باشه و اصلا واسم شر درست نکنه . .... حالا بازم میرم سراغ زنی که واقعا این خاطراتش کمک بزرگی بود برام که اونو بهتر بشناسمش ..دیر یا زود باید تکلیفمو با نیما روشن می کردم . یه مدت رفته بود به سفر زیارتی .. یه بنده خدایی می گفت که نیما و کیوانو چند بار با هم دیده .. منم بهش گفتم که حتما اشتباه می کنی اونا در دو فاز جدا هستن .یکی شون مثبته و یکی شون منفی ..نمی دونم چرا مدتها بود که از نیما خبری نشده بود . با این که دو هفته ای می شد که از سفر برگشته بود. زری هم با پولی که بابت مهریه گرفته بود یه آپارتمان نقلی خریده بود ارزون تر از خونه من .. هرچند بیشتر وقتا با من بود . اون روز من و زری با یه لباس چسبون که بر جستگی های تنمونو نشون می داد همراه با فرزان و جاوید از آسانسور اومدیم بیرون که نیمارو دیدیم . دست من توی دست فرزان بود و دست جاوید هم دور کمر زری حلقه شده بود . نیما برای ثانیه هایی نگاهمون کرد ..من بی خیال بهش سلام کردم ....ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۲۲۰نمی دونستم نگران و دلواپس کدومشون باشم . ولی در اون لحظه از این که نیما رسوایی به بار بیاره می ترسیدم . ته دلم خوشحال بودم که اون متوجه شده که نمی تونه به عنوان یک عشق یا همسر رو من حساب کنه . تازه خیلی هم مسخره میشد . از این نظر اونی که پیش من زری رو کرده بود چطور می تونست ازم انتظار داشته باشه که به عنوان یک عاشق یا همسر بهش نگاه کنم . هر چند به نظر خودش و با چوچول بازی های من فکر می کرد که قدم خیری در راه من بر داشته و تونسته رضایت منو جلب کنه از این نظر که انتقام خودمو از کیوان گرفته دلمو خنک کرده باشم . ظاهرا اومده بود تا با هم جشن جدایی زری از کیوانو بگیریم . شاید م این انتظارو داشت که دو تایی مونو با هم ردیف کنه . یه سری تکون داده و بدون حرف دیگه ای به راهمون ادامه دادیم . زری کمی متاثر شد ولی دیگه چیزی به نام تاثر واسم مفهومی نداشت . اخرین باری که فرزادو دیده بودم بهم نشون داده بود که دلسوزی هم یه حد و اندازه ای داره . با این که می دونستم و می دونم در رابطه من و شوهرسابقم مقصر صد در صد خودمنم ولی همیشه انتظار دلرحمی رو داشته و دارم . شاید به این دلیل که اون منو لوس بارم آورده بود .. همش نازمو می کشید .. چند بار منو بخشید .. و گذشت واسه من خیلی عادی شده بود . نه این که بخوام خودم گذشت داشته باشم . بلکه گذشتی که دیگران در مورد من داشته باشند .. نیما سوار ماشینش شد و آروم آروم دور شد .. فرزان : می شناختیش ؟ زری : یکی از بستگان شوهر خواهرم بود .. جاوید : با تو کار داشت ؟زری : فکر نکنم .. شاید تعجب کرده باشه که منو در این وضعیت دیده . ولی دیگه باید قبول کنه که من دیگه یک زن مجردم . نمی دونم چرا هنوز مردای ایرانی فکر می کنن که زنا باید وابسته به عنصری به نام مرد باشن .. به خاطر مرد باید روسری سرشون کنن .. به خاطر مرد باید مراقب حرف زدنشون باشن .. مراقب خندیدنشون باشن .. حرکات تحریک آمیز نکنن .. مردااگه توانشو داشتن یا امکانش بود می گفتن کاش یه دستگاه اندیشه خوان مخصوص زنان می بود که با اون می تونستیم افکار خانوما رو بخونیم و با توجه به افکارشون هم به اونا دستور بدیم ..زری واقعا کوک شده بود . فکر کنم شوق و ذوق سکس در آپارتمانش اونو داغ و خوش زبون کرده بود . تا دم صبح با پسرا حال کردیم .. فرداش که به خونه من بر گشتیم پنج دقیقه نشد که نیما در زد .. ظاهرا ساعتهایی رو که ما خونه نبودیم همون جا منتظر ما بود . تا عقده هاشو خالی نمی کرد دلش طاقت نمی گرفت . هر چی از دهنش در اومد نثار من و زری کرد . من فقط نگاش می کردم و اهمیتی نمی دادم .. حرفاشو موی کس خودم حساب نمی کردم . وقتی اون حرف می زد حواسمو می بردم به جای دیگه .. -آقا نیما زیادی شلوغش کردی ... آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت .. تقصیر من چیه .. تو بودی که تریپ جوانمردیت گل کرد .. می خواستی رابین هود باشی .. زورو باشی .. پادشاه اخلاق باشی .. پوریای ولی باشی ... ولی اون که می تونه پوریای من باشه رفته با یکی دیگه ازدواج کرده .. اون که منو با همه خوبی ها و بدیهام تحمل کرده حالا به اندازه یه دنیا ازم فاصله گرفته .. حقمه .. هرچی می کشم حقمه .. من یه دروغگو هستم ..من یک زن بدم .. یک هرزه ام .. هرچی که می خوای فرض کنی فرض کن .می خوای یه واقعیتو بدونی ؟ شوهر سابقم فرزاد بهترین مرد دنیاست . هیچوقت هیشکی مثل اون نمی تونه بشه .. مگه من دیوونه ام بازم ازدواج کنم ؟ من قلبشو شکستم .. داغونش کردم .. دیوونه اش کردم ..اونو رنجوندم .. از خودم دورش کردم .. بنابراین واسه من مهم نیست که مردای دیگه رو برنجونم . این جوری نگام نکن .. هیچی برام مهم نیست . زندگی باهام بازی کرده و من با زندگی خیلی ها بازی کردم . با زندگی پسرم شوهرم .. خونواده ام . اونا فراموشم کردن .. کسی ازم خبری نمی گیره .. ..آن چنان بر سر نیما داد کشیدم و اشک ریختم که فرار را بر قرار ترجیح داد . عین یک طلبکار باهاش بر خورد کردم .. وقتی که رفت .. تا چند دقیقه شکممو داشتم و می خندیدم ..زری : گناهه داره طفاک خیلی ساده بود ..-ساده نبود کس خل بود ... ساده اونی بود که حالا یه زن دیگه ای رو بغل زده ولی می دونم هنوزم دوستم داره .هنوزم فراموشم نکرده .. هنوزم بهم فکر می کنه ..واسه لحظاتی احساس تنهایی و بی کسی کردم .می دونستم خودمو دلخوش به این کرئم که فرزاد هنوز دوستم داره .. شاید می خواستم پیش زری کم نیارم . آره احساس تنهایی می کردم . این که همه تنهام گذاشتن . یعنی توی این دنیای به این بزرگی کسی پیدا نمیشه که شیطونو دوست داشته باشه ؟ حتی دوستاش هم دوستش ندارن ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۲۲۱من و زری یه چند روزی می شد که هوس کرده بودیم بریم یه دوری در این پارکها بزنیم .. جاوید و فرزان رفته بودن یه آب و هوایی عوض کرده سری به خونواده هاشون بزنن . ما هم دیگه هوس تنوع کرده بودیم . دو تا جوون توی پارک حسابی رفته بودن توکوک ما .. -زری خیلی خوش تیپن ..زری : از ما کم سن تر نشون میدن ..-وخیلی هم خوش اندام ..زری : چشاشون قرمزه انگاری مست باشن .. -شایدم من و تو رو دیدن مست شدن . -نمی دونم . من که خودم دارم مست میشم .. با ایما و اشاره هایی که بین ما رد و بدل شد اونا خیلی راحت اومدن سمت ما .. ما رو به بستنی دعوت کردند و بعدشم کنار ما نشستند .. چه هوای دلپذیری داشت این پارک .. دو تایی شون شباهت زیادی به هم داشتند .. فقط یکی شون دماغش درشت تر بود .. که اسمش بود مهرداد .. اون یکی هم اسمش میلاد بود . می گفتند که یه فروشگاه وسایل عکاسی و فیلمبرداری دارن و شریک همند . ظاهرا دو تاشون مجرد بودن .. از دهنشون بوی مشروب نمیومد ولی از اون جایی که مجرد بودن دیگه حس کردم باید حسابی توی کف و نخ ما باشن ..زری : پسرا شما چرا ازدواج نمی کنین .. مهرداد به شوخی گفت : شما زنمون میشین ؟ تو این دوره و زمونه با این گرونی و بساطی که زنا امروز ازدواج می کنن و فردا که کار از کار گذشت مهریه رو می ذارن اجرا کجا بود بریم زن بگیریم . تازه اگه زن بگیریم دیگه به ما فرصت نمیدن که بیاییم و توی این پارکها بگردیم و با دو تا خانوم خوشگل باشیم ..میلاد : حالا شما چرا شوهر نمی کنین ؟-شاید داشته باشیم و اومدیم این جوری حال کنیم .. میلاد : پس راست میگن که مد شده این روزا زنا ی شوهر دار دوست پسر بگیرن .. زری : یواش تر برو تا ما هم بیاییم . راستش ما تازه از شر مردا خلاص شدیم . دیگه آقا بالا سر نمی خواستیم و نمی خواهیم . شوهرامون از بس می رفتن دنبال زن و دختر مردم دیگه طلاقشون دادیم ..مهرداد : پس شما هم خودتونو از زندگی متاهلی خلاص کردیم تا حال کنین .. -مگه ما چمون از مردایی مث شما کم تره ؟ زری : دختر عموم راست میگه . دنیا که نباید واسه شما آقایون بگرده ..مهرداد : هر قدر از این حرفا بزنین بازم می بینین که تا ما مردا نباشیم شما زنا نمی تونین زندگی کنین .. بهم بر خورد و گفتم شما به کی میگین .. شما که داشتین خودتونو واسه ما می کشتین .. خلاصه با این حرفایی که همه مون می دونستیم فقط برای گرم شدن هر چه بیشتر رابطه ماست و حرفایی الکیه که بار ها و بار ها بین خیلی ها زده شده و نتیجه ای هم از این حرفا عاید کسی نشده یه چیزی واسه خوردن خریدیم و رفتیم خونه . مهرداد و میلاد خیلی راحت باهامون کنار اومدن . طوری هم نگامون می کردن که انگار با التماس ازمون یه چیزی می خوان ..زری : پسرا خیلی سیگار می کشین . حالم دیگه داره به هم می خوره .. میلاد : اگه بدونی که سیگار چقدر آرومم می کنه . وقتی سیگار می کشم انگار غمها ی روز گار و زندگی رو فراموش می کنم .. زری : واسه اینه که خودت رو فراموش می کنی .. میلاد : فکر می کنی ..خیلی آروم رفت به سمت زری .. زری یه لحظه خودشو کنار کشید ولی نتونست مقاومت زیادی داشته باشه . اون خیلی زود تسلیم میلاد شد و مهرداد هم اومد به سمت من . دو تایی شون عین مست و پاتیلا افتادن رو من و زری .. انگاری که بهشون داروی بیهوشی تزریق شده باشه .. خوشم میومد که دو تا جوون خوش تیپ و سر حال با حرص دارن ازمون کام می گیرن .. با این که جاوید و فرزان به اندازه کافی بهمون رسیده بودن ولی هر بار مردای تازه ای رو می دیدیم یه حس و هیجان تازه ای در ما به وجود میومد . انگاری دوست داشتیم تمام مردای دنیا باهامون حال کنن .. چقدر خوشم میومد مهرداد سبیل کلفتشو می مالوند به کسم . با این کارش حس می کردم خارش کسم زیاد شده .. و فشار بیشتری بهش می آوردم . میلاد کیرشو در آورده بود و از پشت کرده بود توی کس زری . کیر میلاد دراز تر و تیز تر از کیر مهرداد بود در عوض کلفتی کیر مهرداد بیشتر بود و من با کیرای کلفت بیشتر حال می کردم .. -زری خوش می گذره ؟زری : به خوشی حال دخترعمو فرزانه نمیشه .. روی تخت و به شکم افتاده بودیم من و زری دستامونو دور گردن هم حلقه زده بودیم و لبامونو به هم چسبوندیم تا از کیری که توی کسمونه لذت ببریم . لحظاتی بعد پسرا جاشونو عوض کردن . با دو تایی مون حال می کردن .. می دونستم زری هم مث من خوشش میاد و لذت می بره از این که مردان متنوعی به اون حال بدن .. برای من کیر آدما هم مثل قیافه شون تفاوت داشت . می تونستم این تفاوت رو حس کنم . چون همه شون واسه من متنوع بودن .. مهرداد و میلاد سنگ تموم گذاشته بودند . . حتی به سبک جاوید و فرزان هم ما رو می کردند .. دو به یک .. چقدر این جوری حال می داد که آدم یه دختر عموی خوب داشته باشه که سر مردا با هم اختلافی نداشته باشه .. طوری که وقتی مهرداد کرد توی کونم و میلاد هم گذاشت توی کسم زری هم داشت سینه هامو می خورد تا زود تر ار گاسمم کنه .. و لحظاتی بعد هم طوری آماده باش بود که وقتی میلاد کیرشو از توی کسم بیرون کشید و آبم ریخت .. زری فوری سرشو گرفت سمت کسم و آبمو خورد .. اون شب ما و پسرا از هر دری سخن گفتیم .. این که اونا ازصبح تا غروب سر گردم فعالیتند .. صبح میرن سر کار و شب بر می گردن . خودمونو طوری به اونا نشون دادیم که ما مثلا هرزه نیستیم .. وقتی بهمون پیشنها د دادند که به صیغه اونا در بیاییم هم هیجان زده شدیم و هم از این که بخواهیم آقا بالا سر داشته باشیم سختمون بود . من و زری با هم مشورت کردیم .. این که فرزان و جاوید در این مورد چی فکر می کنن .. -زری ما چیکار به کار اونا داریم . فکر کردی اونا همین حالاشم با دیگران حال نمی کنن ؟ کون لق اونا ... تازه ما صبح تا غروب وقت داریم که با اون دو نفر باشیم و شبو میریم کنار شوهرای صیغه ایمون .. زری : هیچ اینومی دونی که ما دو تا شوهر می کنیم و اونا دو تا زن می گیرن ؟ ظاهرا مردا دوست داشتن بیان خونه ما زندگی کنن .. .. ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
لبخنــــــــــد سیــــــــــاه ۲۲۲(قسمت آخر)فتانه تا همین جاشو ادامه داده بود . چند روز بعد هم به سایت سر زدم ولی خبری از اون و نوشته هاش نبود .. حتی یک ماه بعد هم نیومد سراغ فربد تا واسه دوروزم که شده اونو با خودش ببره . البته پسرهم بی قراری نمی کرد . بیتا بار دار بود . راستش ته دلم خوشحال بودم که خبری از فتانه نیست . حالم از این زن و هرزگی های اون بهم می خورد . احتمالا باید صیغه شده که خبری ازش نبود . اونم چهار تایی شون در کنار هم .. بعد این که علاوه بر سکس ضربدری اونا خیانت هم می کنن . چه زندگی کثیفی شده .. تعجبم وقتی بیشتر شد که پس از دو ماه بازم ازش خبری نشد ..منم دیگه بی خیالش شدم . چند ماه گذشت .. حتی بیتا هم تعجب کرده بود تا این که خبر دار شدیم که زری افتاده توی دام اعتیاد و خونواده اونو در پناه خودشون گرفتن .. اما خبری از فتانه نبود .. راستش با همه نفرتی که از فتانه داشتم نگرانش شده بودم . اون یک زن احمق بود .. زنی که به خاطر یک لحظه غفلت و اسیر هوی و هوسهای جوانی, خودشو تا به این حد از گمراهی رسونده بود .. شایدم دلم واسه این می سوخت که فربد من بی مادر شه ..هر چند بیتا می تونست بهتر و بیشتر از یه مادر بهش محبت کنه ولی بوی مادر چیز دیگه ایه .. بوی مادر هرگز نمی تونه بد باشه .. زری چقدر قیافه اش تغییر کرده بود .. چشاش گود افتاده بود لاغر شده بود .. -آقا فرهاد کمکش کن .. اون هیشکی رو نداره .. سرگردونه ... خونواده ولش کردن .. بابامم میگه بهم مربوط نیست وقتی که دختر پدر داره .. یه نگاهی به بیتا انداختم تا ببینم اون چی میگه .. زری : آقا فر هاد اون همه چیزشو باخته .. فقط همین یه خونه واسش مونده که شاید همین روزا مجبور شه واسه اعتیاد بفروشدش ..نه .. نه این کارو نمی کنه .. زری به مغزش فشار آورد ..-اون خونه رو می خواد بذاره واسه پسرش .. اون شاید خودشو بکشه ...بازم یه نگاهی به بیتا انداختم .. همسر مهربونم سرشو تکون داد .. زری کلید آپارتمان فتانه و درورودی رو داد بهم -زری ! تو چرا حالا داری اینو میگی .. اگه اون خودشو کشته باشه ؟ .. بیتا : زود باش خودتو بهش برسون .. زود باش .. معلوم نبود با چه سرعتی خودمو به خونه فتانه رسوندم . همش تصور لحظه ای رو داشتم که با جسدش روبرو شم . وقتی کلیدو توی قفل چرخوندم دیدم در باز نمیشه .. از اون طرف کلید بو د داخل قفل ..-دروباز کن فتانه .. درو باز کن ..خدای من اون دیگه مرده .. اون دیگه مرده .. دیگه باید چیکار می کردم که نکردم .. زانوهام شل شده بودن .. در به آرومی باز شد .. صدایی از ته چاه می گفت من پریودم می تونی از پشت بکنی گرون تره ...اون منتظر کی بود ؟ کلیدو به کی داده بود ؟ از جام پا شدم نگاش کردم .. به اندازه چهل سال پیر شده بود .. شده بود عین پیر زنای هفتاد ساله با این تفاوت که نشاطی درش وجود نداشت .. با تعجب نگام می کرد باورش نمی شد که من باشم .. راستش از این که نمرده خوشحال بودم ولی دستمو آوردم بالا با آخرین توانم گذاشتم زیر گوشش .. لبخند تلخی گوشه لباش نقش بست .. لبخندی روصورت سیاهش ..صورت کبود شده از اعتیادش .. نمی تونست درست حرف بزنه .. آروم آروم گریه می کرد ..-بازم منو بزن فر هاد .. نمی دونی چقدر خوشم میاد وقتی که منو می زنی .. چقدر سیلی تو منو آروم می کنه ..منو بزن .. حس می کنم که یکی هست که هنوز دوستم داره .. به من اهمیت میده .. یکی که دیگه مال من نیست .. یکی که مثل آدمای دیگه بد نیست .. ولی مال من نیست . بدنم سرده فرهاد ... یه چیزی برام گیر بیار .. من دارم می لرزم .. خواهش می کنم .. کمکم کن . خواهش می کنم .. حالم خوب نیست .. فر هاد ... اگه دوستم داری ..من می خوام بمیرم .. به جون تو نمی خوام این جا رو بفروشم .. بذار این جا بمونه واسه پسرم .. فتانه به دست و پام افتاده بود .. اما این بار نتونستم بزنمش ..نخواستم بزنمش ..-بیا بریم ترکت بدم ..یه زندگی شرافتمندانه ای رو شروع کن .. برو پیش پدر و مادرت ..-هیشکی منو نمی خواد .. همه می خوان که من بمیرم .. من مایه ننگ همه ام .. بیشتر از همه تو رو اذیت کردم . تو رو عذابت دادم .. یه پولی بهم بده ..یه چیزی باید به بدنم برسه . تازه متوجه شدم که خونه عین مسجد شده . اون علاوه بر شرافت , اسباب خونه رو هم فروخته بود .. -همه آرزوی مرگ منو دارن .. زری هم رفته .. من می میرم اگه بهم مواد نرسونی .. به فربد نگو که مامانش یه زن بد کاره معتاد بود .. من حالم بده .. قلبم داره وای می ایسته ..کمکم کن .. نمی دونستم چیکار کنم . ترسیده بودم . دستای فتانه رو گرفتم نمی خواستم به اون چشمای شیطانی نگاه کنم ولی اون وادارم کرد .. چشاش فقط یه چیزو داد می زد ..مواد .. مواد فقط مواد .. -فتانه من کمکت می کنم .. فقط یه چیزی ازت می خوام باید بهم قول بدی که ترکش می کنی . همراه من میای .. به کمپ ترک اعتیاد زنان .. بعدم باید قول بدی که دیگه دنبالش نمیری ..دستاش می لرزیدن .. اشک رو گونه های بیجانش جاری شده بود . بهم قول داد .. مبلغی در اختیارش گذاشتم تا بتونه برای آخرین بار سر پا وایسه تا همراه من بیاد ..شاید این کارم اشتباه بود ولی بعدا فهمیدم که بهترین کاری بود که می تونستم بکنم و کردم و اثرشو دیدم .. فتانه زنگ زد واسه فروشنده .. اومد دم در جنسو بهش داد .. منم رفتم جلو و تهدیدش کردم که برای بار آخرت باشه که به این زن جنس میدی .. طرف از ترس زد به چاک و پشت سرشو هم نگاه نکرد . فتانه یه لحظه نگام کرد و بازم بغضش ترکید ..-وقتی منو بخشیدی وقتی به جای نفرت بهم سرمایه دادی تا زندگی کنم فکر نمی کردم دیگه کاری بالاتر از این باشه که بتونی برام انجام بدی .. نمی دونم دیگه چه جوری به گوش خدا برسونم که می خوام بهترین مرد دنیا رو بهم بر گردونی ..-فتانه من بهترین مرد دنیا نیستم .. اگرم باشم وقتی که به سوی تو بیام دیگه بهترین مرد دنیا نخواهم بود . بهترین مرد دنیا هیچوقت به زنش خیانت نمی کنه ..فتانه : داشتم می گفتم هیچوقت فکر نمی کردم کاری مهم تر از کار اون روزت رو ببینم کاری بهتر .. بخششی بالاتر .. یا یه کاری که شگفت زده ام کنه .. تو بهم پول دادی تا بتونم رو پاهام وایسم . بهم اعتماد کردی تا یک بار دیگه و برای آخرین بار مواد مصرف کنم و باهات بیام . تو ترکم نکردی .. تو بهم نگفتی انگل .. تو بهم نگفتی آرزوی مرگ منو داری ؟ تو بهم نگفتی افیون جامعه .. تو طردم نکردی .. به خدا اگه بمیرم تا آخرش به حرفات گوش میدم .. کنیزتم آقا فر هاد .. خودشو انداخت توی بغلم ..می خواستم پسش بزنم ..ولی به حرف اومد و گفت من خیلی آلوده و کثیفم .. با خیلی ها بودم .. داشتم با خودم می جنگیدم .. داشتم خودمو فریب می دادم .. شاید با گناهانم زندگی به ظاهر شیرینی رو واسه خودم رقم زده بودم ولی به شیرینی این لحظه ای نمیشه که در آغوش تو قرار دارم .. بوی دود و مواد و عرق می داد .. از اون زیبایی اثری نمونده بود ..-یادت نره که من زن دارم . و یادت نره که بهم چی قول دادی .. فتانه رو تحویل کمپ دادم .. هزینه هاشو بر عهده گرفتم .. خونواده شو باهاش همراه کردم . بیتا باهام راه میومد .. چند وقتی گذشت . فتانه روز به روز روبراه تر می شد .. کمپ یه جای مناسبی بود برای زنایی که افتاده بودن به دام اعتیاد .. خواسته یا ناخواسته .. چه فرقی می کنه حالا که افتادن . نباید تنهاشون گذاشت . نباید گفت که برن بمیرن به جهنم .. تا درس عبرتی واسه بقیه شن . کدوم آدمو دیدی که گناه نکرده باشه .. کدوم آدمو دیدی که از خدا خواسته باشه اونو ببخشه و خدا نبخشیده باشه .. به راستی فتانه پس از ترک کمپ چیکار می خواست بکنه . ازاین نظر که دوباره سراغ اعتیاد نره .. در یکی از آخرین روزایی که قرار بود اون جا بمونه من و بیتا رفتیم دیدنش .. بیتا اون قدر مهربون بود که وقتی چند دقیقه ای رو باهامون بود ازمون فاصله می گرفت تا دوست قدیمش و همسر قبلی من بتونه باهام راحت حرف بزنه . اون بیشتر از من نگران فتانه نشون می داد .. اون روز بیتا , من و فتانه رو در فضای سبز گوشه ای از کمپ تنها گذاشت . رفت پیش چند تا زن دیگه .-فتانه هنوز رو قولت هستی ؟ فتانه : بهت نشون میدم بهت نشون میدم فرهاد .. ولی من خیلی چیزا رو باختم .. -هنوز خیلی چیزا رو نباختی . سعی کن به خاطر چیزایی که نباختی زندگی کنی . به خاطر پسرت . به خاطر شرافتی که می تونه بر گرده .فتانه اشک می ریخت-فقط تو نباختی فتانه . من وتو در باختن سرنوشت مشترکی داریم . ولی تو دوباره باختی . منم باهات ازدواج نکرده بودم که تو رو ببازم . حالا دیگه همه چی تموم شده . سعی کن اراده داشته باشی فتانه . به دنبال اعتیاد نری .فتانه : به جون تو ..به خدا دیگه دنبال اعتیاد نمیرم . فقط یه خواهشی ازت دارم . آبرومو پیش پسرم نبر .. -وقتی که خدایی هست که آبروی بندگانشو نگه می داره من چیکاره ام ؟ ! من چرا آبروی تو رو ببرم ؟ اون که آبروی ما رو نگه می داره . اگه بنده ای به طرفش بره حفظش می کنه ..فتانه زار زار می گریست .-یادت نره چی بهت گفتم . فتانه . روح آدم خیلی زود تر ازجسم آدم آلوده میشه و خیلی زود تر هم به پاکی می رسه .. فتانه سرشو به علامت تاسف و حسرت تکون می داد .. -فتانه ! قرارمون این نبود که گریه کنی .. اگه مامان خوبی باشی قول میدم فربدو بیشتر بفرستم پیش تو .. هر وقت که تو بخوای هر وقت که اون بخواد .. ولی یک واقعیتو همیشه باید در نظر داشته باشی .. فتانه : می دونم چی رو میگی .. این که دیگه زنت نیستم ..- داری چیکار می کنی .. چت شده ؟ نکن این کارو .. چرا این قدر به دست و پام میفتی .. دستمو گذاشتم زیر چونه اش .. سرشو بالا آوردم و بوسه ای بر اون پیشونی که چین هاش مشخص شده بود دادم . اونم آروم از جاش پاشد و سینه مو بوسید . یه حسی بهم می گفت که اون دیگه به سمت اعتیاد نمیره .. وقتی بهم گفت خیلی چیزا رو نمی دونی دیگه به روش نیاوردم که همه چی رو می دونم ..-فتانه نمی خوام حتی از کلیات کارات با خبر باشم .. فقط امید وارم درک کنی که چرا بیشتر از این نمی تونم باهات باشم ..-کاش فرشته کوچولوی تو رو من به دنیا می آوردم ..-سعی کن خودت مثل فرشته ها باشی .. این بار به جای لبخند زدن می خندید .و خیلی آروم گفت .. دوستت دارم . بیتا منتظرم بود . -خیلی دیر کردم نه ؟ بیتا ! فتانه بهم میگه بهترین مرد دنیا ! ولی من یه کار بد کردم .. آخه اون زانو زده بود و زانو هامو می بوسیدبیتا : خب بعدش ؟-هیچی من پیشونیشو بوسیدم تا خجالت نکشه .. بیتا : ادامه بده -هیچی اونم روی دلمو بوسید ..بیتا : همین ؟-مگه می خواست چی باشه ..بیتا : بریم خونه مامانم فرشته کوچولو و فربد گل پسرو بگیریم و بریم خونه ..اگه فتانه در تمامی عمرش یه حرف درست زده باشه همینه .. عشق من ! تو بهترین مرد دنیایی .. -و تو بهترین زن دنیا .... پایان ... نویسنده ... ایرانی
و این داستان هم تمام شد ..مثل داستانهای دیگه ..مثل قصه زندگی ما آدما که یه روزی به انتها می رسه . داستانی که می تونست به اشکال مختلفی نوشته شه .. در بعضی قسمتها اشارات بیشتری به مسائل خاص داشته باشه و یا در بعضی جاها حواشی اون کمتر شه . داستان زندگی مردی به نام فرهاد که زنشودوست داره ..خونواده شو دوست داره و داستان زنی به نام فتانه که قبل از ازدواج به هیچ پسری روی خوش نشون نداده و در یک بحران سنی خاص بسیاری از خانوما یعنی سی سالگی که این بحران در آقایان در حول و حوش چهل سالگی خودشو نشون میده حس می کنه که باید همچنان احساس طراوت و جوانی کنه .. و با این احساس و فلسفه فریب حرفای برادر دوستشو می خوره و خودشو اسیر عشقی رویایی و در واقع دروغین می کنه که جز فریب و هوس چیزی نبود .. فرهاد متوجه میشه و پس از چند بار گذشت سر انجام از همسرش فتانه جدا میشه ومهرام عامل همه این بد بختی ها به فتانه پشت می کنه . فتانه با پولی که از فرهاد و به هنگام طلاق گرفته برای خود خونه و زندگی مستقلی تشکیل داده به خوشگذرانی های خود ادامه میده .. اما در حقیقت این خوش بودن ها نوعی فرار از این واقعیت بود که نمی خواست احساس کنه که زندگی و سرنوشت و دست تقدیر فریبش داده ..فرهاد با دوست فتانه بیتا ازدواج می کنه اما در نهایت وقتی که متوجه میشه همسر سابق و مادر پسرش اسیر هیولای اعتیاد شده و همه طردش کردن میره به کمکش .... و این ماجرا در قسمت آخر اتفاق میفته . این خلاصه ای بود از این داستان .. میشه درموردش صد ها صفحه بحث کرد و نوشت و کامنت هایی که تا نیمه راه داستان در این خصوص به جای مانده موید این موضوع است که اندیشه ها و نظرات مختلفی در خصوص این داستان وجود دارد . این که با فتانه چه باید کرد . عده ای بران عقیده بودند که باید او را بخشید .. عده ای می گفتند که باید به صلابه اش کشید .. در این جا بیش از آن چه که سرنوشت فتانه مهم باشد این سرنوشت فتانه هاست که اهمیت دارد .. این که دیگر فتانه ها چه خواهند کرد و چه باید بکنند ! انسان در زندگی اشتباهات زیادی دارد . تا زمانی که زنده است خداوند به او فرصت زندگی و باز گشت می دهد .. وقتی که پروردگار به آن عظمت از گناهان بنده خود می گذرد مای انسان چه کاره ایم که از کینه و انتقام و نفرت بگوییم ؟! اما انسان به جایگاهی می رسد که جز با لمس و احساس شوک نمی تواند که بیدار شود .. من فتانه را در پایان داستان نکشته ام, سنگسارش نکرده ام او در عین آن که می توانست با خاک یکسان شود و شرافت و حیثیت خود را بر باد رفته بداند و ببیند یک بار دیگر فرصت آن را یافت که به زندگی باز گردد .. دراین جا نه به آن حد تنبیهش کرده ام که از خود و آینده بیزار گردد و نه آن قدر آسان گرفته ام که از این پس گناه را امری عادی بداند ..هرچند در کش و قوس حوادث روز گار هر چیزی امکان دارد و آینده را نمی توان از همین حالا پیش بینی کرد و در مورد مسائل روی نداده قضاوت نمود . او بار ها و بار ها در مواجهه با مسائلی گوناگون عنوان نمود که همسرش مهربان ترین مهربانان بوده انسانی چون او نمی توان یافت .. اما این را در قسمت آخر با تمام وجودش احساس کرده .. زمانی که همه به او پشت کردند .. و زمانی که فرهاد برای اولین و آخرین بار به فتانه کمک کرد تا برای خود مواد تهیه کرده تا بتواند برای لحظاتی درست بیندیشد و وجدانش بیدار گردد و اراده اش تقویت .. گاه می بینی که شکوه ارزشها در عملی منفی که بوی محبت را می دهد آشکار می گردد . آن جا که به سبکی دیگر در داستان نقاب انتقام سهراب سها را می بخشد اما سها احساس می کند که چون عاشق سهراب شده و دیگر نمی تواند به اوبرسد و همین انتقام روز گار است .....معادلات را به هم می ریزد .. مجازات آن نیست که طناب دار را بر گردنی بیاویزیم . مجازات آن است که آن طناب را بر گردن خود احساس کنیم و فرصت آن را داشته باشیم که از خود دورش سازیم . فتانه از فرهاد خود دور مانده ..و اشاره ای هم به کمپ ترک اعتیاد بانوان شده .. شاید سرعت رشد اعتیاد بانوان در سالهای اخیر از سرعت اعتیاد آقایان بیشتر شده باشد .. بیشتر معتادان نمی خواهند که معتاد باشند .. به خاطر مشکلات روحی ومسائلی از این دست به اعتیاد روی آورده اند که جز پشیمانی چاره ای ندارد .. از معتاد نباید ترسید نباید سرکوفتش زد .. نباید از دید یک انسان زائد به او نگریست . اوهم چون ما انسان است .. حال , خون او ماده ای را می خواهد تا به صاحبش جان و توان دهد . باید این آلودگی را از خونش پاک کنیم .. کمکش کنیم .. باید به او نشان دهیم که تنها نیست . و به نظر من یکی از نقطه ضعفهای داستان در این است که حداقل ده قسمت باید به مسائلی پیرامون اعتیاد , همراهی با فتانه و باز گشت او به زندگی پرداخته می شد . و شیوه نگارش در قسمت پایانی آن چنان است که به خوبی نشان می دهد که فتانه به مجازات خود رسیده اما همچنان می تواند به آینده ای امید وار باشد که از مایه های دلخوشی های مانده به بهترین وجه و نحوی استفاده نماید . و به نظر من این می توانست اوج تعادلی باشد که سرنوشت قهرمانان داستان را رقم بزند . و قصه ها به پایان نخواهد رسید تا زمانی که زندگی هست و زندگی .. این داستان و داستان های دیگر ادامه خواهد داشت . موفق باشید ..... ایرانی