لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۲۰اصلا نفهمیدم معامله ماشینو چه جوری انجام دادم . .. حواسم همش به این بود که کی دستم خالی میشه و میرم یه گوشه ای خاطرات و نوشته های زنمو مرور می کنم . فرار از زندان زنان ...با سلام و یه سری تعارف شروع کرده رسیده بود به این مطالب .. این روزا خیلی ها از زن میگن . از برابری و حقوق زن و مرد . این که مرد و زن باید مساوی باشند و مساویند و این جور حرفا . اما هر قدر این آزادی ها برای یک زن وجود داشته باشه بازم تابوهایی هست که شکستن اون برای یک زن جرمه . ولی یک مرد می تونه خیلی راحت از اون مرز ها رد یشه بدون این که آب از آب تکون بخوره .. اون وقت به زن میگن که از حقوقی مساوی با مردا بر خوردارن . شایدم گاهی این طور باشه ........ این جا ها رو رد کردم که بره چون حوصله منو داشت سر می آورد . هر کی که این مطالبو می خواست بخونه اگه مقدمه شو می خوند فکر می کرد که این جنده یک فیلسوف و کارشناس اجتماعیه . خیلی جالب بود اسامی رو هم تغییر داده بود .. ..نمی دونم از کجا شروع کنم . از دنیای پیچیده یک زن بگم یا از احساسات درون و نیاز هاش .. گاه آرزو می کردم که یک مرد باشم تا راحت تر با احساسات خودم کنار بیام و این قدر سخت نگیرم . از شکست ها زود نا امید نشم و با شادیها خیلی سریع به اوج نرسم . من در دوران نوجوانی و جوانی مثل هر دختر دیگه ای نیاز های خاص خودمو داشتم .زیبا ترین دختر فامیل و منطقه و مدرسه خودمون بودم . پسرای زیادی دنبالم بودن . ولی با هیشکی دوست نشدم . نمی دونم چرا . شاید غرور م بهم چنین اجازه ای نداد .. یکی دوبار هم از یکی دو نفری که دوستم داشتن خوشم اومد ولی در حدی نبود که بهشون جواب بدم . همیشه اینو می دونستم که می تونم یکی رو به سوی خودم بکشونم . شاید انتظار اونو داشتم که یکی بهترین بیاد سراغم . امروز یکی بیاد که بهتر از دیروز باشه و فرد فردا هم خوش تیپ تر و پولدار تر و با اخلاق و با کلاس تر از آدم امروزی باشه .. با همه اینها هر گز قدم کج نذاشتم .. فرزاد حداقل هشت سالی رو بزرگتر از من بود . هنوزبیست و یک سالم نشده بود که به خواستگاری اون جواب مثبت دادم . هم خوش تیپ بود هم ثروتمند و خونواده دار و با اخلاق ومودب .. از نظر مادی و محبت همسرانه هیچ کم و کسری نداشتم . فکر و فر هنگ و فلسفه من همون افکار دوران نوجوانی من بود . این که می خواستم خودم باشم و با باور هام زندگی کنم . از زندگی لذت ببرم به کسی باج ندم . حالا من بودم و دنیای پیش روم و زندگی مشترکم با همسر . دیگه نمی تونستم منتظر شاهزاده ای با اسب سپید باشم . دیگه نمی تونستم در انتظار آدم فردا باشم که از آدم دیروز بیشتر قبولش داشته باشم . فرزاد همه چیز من بود . فرد امروز و فردای من . حتی شده فرد دیروز من . انگار زندگی من در اون خلاصه شده بود . خیلی مهربون بود . مرد بد بینی نبود . منو آزادم گذاشته بود . مگه یه زن از زندگی چی می خواد .. یه شوهر خوب .. یه زندگی آروم و یک آزادی که حس نکنه در زندانی به نام زندان زن اسیره .. من همچین احساسی داشتم و چنین زندانی رو احساس نمی کردم . درسته که با عشق از دواج نکرده بودم ولی حس می کردم عشق اون چیزیه که ما آدما بین خودمون به وجودش میاریم . یک همبستگی بین دو نفر .. دو نفر ممکنه وقتی با هم ازدواج می کنن عشقی بینشون نباشه ولی حس می کنن یه چیزی اونا رو به هم پیوند میده .. یه نیاز و احساس مشترک . بر پایه صداقت و درک متقابل .. وقتی حس کنی که منتظر یکی هستی و دلت واسش پر می کشه تا کی بر گرده خونه خب معلومه دیگه عاشقشی حتی اگه عشقو قبول نداشته باشی و حس کنی که بدون عشق با اون از دواج کردی .. من در کنار فرزاد احساس خوشبختی می کردم . اون خیلی از اموال و دارایی هاشو به نام من کرده بود . واسه من مال دنیا ارزشی نداشت که بخوام بهش بها و اولویت خاصی بدم ولی از این کاراش شگفت زده می شدم . بیشتر احساس می کردم که بین ما فاصله ای نیست . من و اون به هم اعتماد داشتیم . حتی نسبت به پوشش من سختگیری نمی کرد . به هر مجلس عروسی و دعوتی که می رفتیم ازم می خواست که راحت باشم . هر چند در مورد لباسها این راحتی رو اعمال می کردم ولی سختم بود که روسری از سرم بر دارم . این فرهنگ برام ملکه شده بود که نا محرم و مرد غریبه نباید موهای سرمو ببینه . در کنار همسرم احساس جوونی می کردم . اون خیلی مهربون و دوست داشتنی بود .. تا اونجایی که یادمه هیچوقت سرم داد نکشیده بود . حتی راضی شده بود که تا سه چهار سالی رو بچه دار نشیم .. بعدش خدا یه پسر بهمون داد .. بگذریم .. دلم می خواد زود تر برسم به اونجایی که آدم غرق خوشی های خودش فر هنگ ها و با ور هاشو عوض می کنه و حس می کنه که باید آن چنان سریع بدوه که از قافله زندگی عقب نمونه . فرشاد کوچولو چهار سالش شده بود و منم تا سال بعد می رفتم که سی ساله شم . زندگی چه زود می گذره . آدما دلشون می خوام که همیشه احساس جوونی کنند حتی دوست دارن که همیشه زنده بمونن . حتی اونایی که میگن از زندگی بدمون میاد عاشق زندگین .. واسه این ازش نفرت دارن و به مرگ پناه می برن که نتونستن یا حس می کنن نتونستن به اون چه که از زندگی می خوان برسن . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۲۱همه چی از اونجا شروع شد که مهرانه و مهران از امریکا بر گشتند . فکر کنم خونواده شون هم بعدا به اونا پیوسته باشن . من از دبستان تا پایان مدرسه راهنمایی رو با مهرانه هم کلاس بودم . مهران سه سالی رو ازم بزرگتر بود . یادم میاد اون روزا خیلی به خونه هم می رفتیم . از همون وقتی که دوازده سالم بود چش چرونی ها و هیز بازیها و لوس بازیهای پسران در مورد من زیاد شده بود . مهران داداش مهرانه خیلی خوش قیافه و ربلکس بود . خیلی راحت حرف می زد .. یعنی اگه از یه دختری خوشش میومد بهش می گفت .. چند تا دوست دختر هم گرفته ..البته نوبتی کار می کرد .. همیشه با یکی بود . نمی دونم چرا این کارش یه احساس بدی در من ایجاد می کرد . اون همش یه جور خاصی نگام می کرد . از اونجایی که می دونستم خیلی راحت حرفاشو می زنه نمی دونم چرا حس می کردم که یکی از همین روزا باید از اونم بشنوم که دوستم داره . من این حرفو تا به حال از ده تا پسر شنیده بودم . خوشم میومد هواخواه زیاد داشته باشم به کسی اعتنایی نکنم . ولی وقتی مهرانو می دیدم یه احساسی بهم دست می داد که با تصور این که اون یه فرد چشم چرون دختر بازیه اون احساسو می کشیدم پایین . یه روزی مهرانه بهم گفت که داداش مهرانش ازم خوشش اومده .. نگاش کردم و گفتم ببینم دختر داداش مهران تو از کی که خوشش نمیاد -میگه تو با بقیه فرق داری .. اگه با تو باشه دیگه تو آخریش میشی .. -مهرانه این قدر سر به سرم نذار . -نه به جون خودم جدی میگم . -میگم چطوره یک سال دیگه هم به این داداشت مهلت بدیم بعد بیاد به من بگه که از من خوشش اومده .. -حالا ما رو دست میندازی ؟..اون شب ازناراحتی چش رو چش نذاشتم . چرا مهران باید فکر کنه هر کی رو که دلش خواست می تونه راحت تور کنه . مگه اون کیه ؟ اگه اون این کارا رو نمی کرد من با اون دوست می شدم ؟ اصلا چه به درد می خوره ؟ من که کمبودی ندارم . هر وقت بخوام می تونم با یکی حرف بزنم . خیلی ها دوستم دارن .. ولی حس می کردم بیشتر از این که از این نوع ابراز علاقه مهران ناراحت باشم از این ناراحتم که چرا اون این قدر دختر بازه .. مهرانه بهم گفته بود ببین داداش چقدر دوستت داره که در برابر تو حتی نمی تونه مستقیم چیزی بگه . اونی که حتی اگه بخواد راحت به دختر شاه هم می تونه بگه که عاشقشه . -مهرانه من می خوام به درسام برسم .. خسته شدم . من دوست پسر نمی خوام باید دم کی رو ببینم .. با همه اینا نمی دونم چرا دلم می خواست مهران رو به خاطر این دختر بازی هاش و پرو رو بودنش بزنم ... چندی بعد اونا خانوادگی رفتند اون ور آب ....حالا بعد از پونزده سال اونا رو می دیدم . قیافه مهران خیلی عجیب شده بود ... مهرانه زیاد تغییری نکرده بود . فقط کمی چاق تر نشون می داد . یه دنیا حرف واسه گفتن داشتیم . وقتی مهران دستشو آورد به طرف من تا با هام دست بده سختم بود اولش می خواستم خیطش کنم ولی دلم نیومد .. ولی بعدش در همون لحظات آرزو کردم کاش بهش دست نمی دادم . دستمو برای لحظاتی توی دستش نگه داشت .. چه راحت حرف می زد! فکر می کرد که انگار اینجا جامعه غربه .. -هنوز هم زیبا ترین دستها رو داری و زیبا ترین نگاه رو .. سرشو خم کرد و پشت دستمو بوسید . موهای بلندش رو شونه هاش ریخته بود .از نظر هیپی گری خیلی بچه سوسول شده بود ولی تیپش مردونه و جا افتاده و چهار شونه بود . مهرانه : موی بلند به داداش خوشگلم میاد نه..این دفعه می خواد گیسش کنه ... وقتی مهران ما رو تنها گذاشت رو کردم به مهرانه که این داداشت چه تیپ مسخره ای پیدا کرده .. بهش بر خورد .. -تو هنوزم روسری میذاری سرت ؟ وااااااایییییی چه فناتیک ! منم در جواب گفتم -چه دموکراتیک ! .. دختر با این تیک بازی ها و ایسم ها آخرشم ایست میاری .. اینا دیگه چیه خودمونو غرق یه مشت افکار پلاسیده کردیم .-راستش فکر نمی کردم هنوز این سرت باشه . تو با این خوشگلیت اگه بیای اون ور آب غوغا می کنی . ولی این مجلسایی که من اینجا می بینم دست کمی از اون طرف نداره .. روسری رو از سرم کشید .. -نکن .. نکن دختر اذیتم نکن .. من نمی خوام نمی خوام بی حجاب باشم -آره از لباست معلومه .. - تو اول برو داداشتو اصلاح کن که اصلا وضعیتش معلوم نیست چیه . شده عین دخترا . آدم خجالت می کشه قیافه شو می بینه . آخه مردی گفتن زنی گفتن ... واییییییی مهران پشت سر من و مهرانه وایساده بود ..... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۲۲ببخشید من اصلا متوجه نبودم شما اینجایید - یعنی این حرفایی که در مورد من زدید اگه من نبودم نمی بایستی بر زبون می آوردید ؟. .. بذار راحت تر حرف بزنم . تو باید بدونی که حرفات و خواسته هات چقدر برام مهمه .. خدای من چه گستاخانه حرف می زد .. انگاری که داشت با دوست دخترش صحبت می کرد ویا این که همسرش . اما من نمی خواستم به اون توجهی داشته باشم .. نمی دونستم چی بگم . فقط سکوت کرده بودم . حرفی نزدم . اون متوجه حالتم شده بود .. عذر خواهی کرد و رفت .. من و مهرانه تنها شده بودیم . فرزاد هم در گوشه ای با دوستاش بود . از این که من و مهرانه رو در کنار هم می دید خیلی خوشحال بود . اون خیلی احساساتی بود .. -مهرانه چطور شد که از همسرت جدا شدی .. -فکر کردی من مث توام که خودمو علاف یه مرد کنم ؟ زندگی یعنی عشق و حال از امروزت لذت ببر . خب شوهرم می دونست که من اهل تفریح و این ور و اون ور رفتن و خوشگذرونی هستم . مثل تو نبودم که خودمو علاف بچه کنم . هر یکی دو ماه یه دوست پسر عوض می کردم . از اون با کلاساش . چه حالی میده وقتی هر چند وقت در میون بدن لختتو میذاری در آغوش یکی دیگه هم خودت لذت می بری هم اون . بیشتر دوست پسرام از من کم سن تر بودن . می دونی چقدر آدم روحیه می گیره ؟ خیلی خوبه آدم شوهر داشته باشه و بخواد بره دنبال این کارا . این جوری فضول کمتره . ولی دیگه شرایط طوری شد که مجبور شدم . به کسی اجازه نمیدم تو کارم دخالت کنه .. خودم مستقل هستم دارم واسه خودم زندگی می کنم . تغییر هیجان در زندگی خیلی به نفع آدمه . اصلا حس نمی کنی داری پیر میشی . اون طرف مردایی رو می بینی که شصت سالشونه ولی احساس جوونی می کنند و طوری هم تیپ می زنن که انگار نه انگار .. زنا هم همین طورن ولی وقتی زن به سی می رسه خودش حس می کنه که از زنای کم سن تر از خودش داره عقب می مونه . تو هم از این لاکت بیا بیرون . تا کی می خوای خودت رو علاف این جور زندگی بکنی -پس واسه چی بر گشتی .. -گفتم بیام استراحتی بکنم و دوستامو ببینم و فامیلامو ولی غریبه نیستی این جا همین چند وقتی یه دوست پسر پیدا کردم . ولی پنج سالی ازم کوچیک تره . بهش نگفتم سال دیگه میشم سی ساله . اصلا از این عدد خوشم نمیاد . اگه بدونی مهران چقدر دوستت داره . اون هنوز عاشقته و تو رو می خواد .-اون که با کلی زن و دختر بوده ..منو می خواد چیکار .. -میگه اگه تمام دنیا رو بگرده هیشکی مثل تو پیدا نمیشه . اون با تمام وجود عاشقته .. -اون عاشق من نیست . چون تا حالا هر کی رو که اراده کرده به دست آورده می خواد در مقابل من هم احساس پیروزی کنه . همون بهتر بره موهاشو گیس کنه . -در موردش این طور قضاوت نکن . اون داداشمه من اونو به خوبی می شناسم . اون خیلی عاشقته -که چی ؟ من شوهر دارم -داشته باش عزیزم . مگه من نداشتم ؟ حالا شرایط من فرق می کرد و از هم جدا شدیم ..-یعنی چه منظورت چیه .. من از اون زنایی که تو فکر می کنی نیستم .. -یعنی مث من نیستی ؟ این دفعه که رفتی جلو آینه یه نگاهی به خودت بنداز .. خیلی زیبایی .. جوونی .. ولی اونو با عکس چند سال پیشن مقایسه کن .. همیشه این طور نمی مونی . برو دنبال هیجان .. هیجان به زیر پوستت آب میندازه .. بهت روحیه میده . احساس تازگی می کنی .. در همین لحظه یه مردی اومد کنارمون که به نظرم اومد خیلی شبیه مهرانه .. اون یک ساعتی می شد که از پیشمون رفته بود و هنوزم بر نگشته بود . خیلی بد شد .. -مهرانه این آقا با شما کار دارن -فرزانه جون اگه بدونی چقدر خودمو کنترل می کنم که سورپرایز شدن خودمو نشون ندم .. این همون داداش مهران خودمه .. سه ساله بهش میگیم حالا برو یه تنوعی به موهات بده .. اصلاحش کن .. شبیه سرخپوست ها شدی .. یه حرف بهش زدی که این وقت شب معلوم نیست موهاشو داده به دست کی تا بهت نشون بده حرفات چقدر براش مهمه .. بی اختیار لبخندی رو لبام نقش بست ولی نمی خواستم بیش از این کاری کنم که یه چراغ سبزی باشه برای دوستی بیشتربا مهرانی که می دونستم هدفش چیز دیگه ای بود ..شاید اگه سالها پیش, اون دوست دختر دیگه ای نمی داشت من باهاش دوست می شدم .. ولی حالا نمی تونست مال من باشه و اگرم می تونست من نمی تونستم مال اون باشم .. اون خیلی جذاب بود . چقدر بهش میومد این مدل اصلاح موی سر . اون نمی تونست عاشق کسی باشه .. تازه چه تاثیری داشت که منو دوست داشته باشه -عزیزم معجزه شده . واقعا معجزه شده . با این که در اون لحظات هیچ احساس خاص و تمایلی به مهران نداشتم ولی احساس غرور می کردم از این که سبب این تغییر اون شده بودم .. اون شب مهرانه ازم خواست که برای هفته دیگه شب جمعه ای رو شام برم خونه شون . یه مهمونی گرفته که ما چند تن از دوستان قدیم می خواهیم دور هم باشیم -مطمئن باشم مجلس زنونه هست ؟ -پسرا و مردا بیکار نبودن تحویلمون بگیرن -خدا از دلت بشنوه مهرانه .. باشه میام .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۲۳راستش واسه آماده شدن برای مهمونی شور و هیجان خاصی داشتم . من زیبا ترین دختر کلاس بودم . بهترین و خوش تیپ ترین پسرا بودن دنبالم و من بهشون توجهی نمی کردم . دخترا دوست داشتن جای من باشن . همین بهم لذت می داد . و از این که بر تر از اونا باشم خیلی خوشم میومد . یه میکاپ کوچولو و یه آرایش مختصر زیبایی منو دو چندان کرد . یه نگاهی به خودم تو آینه انداختم و حس کردم که هنوزم پوستم اون طراوت نوجوونی رو داره . هنوزم می تونم سرمو بالا بگیرم و به دخترای شیطون هم کلاسم بگم که ازشون بالاترم . مهرانه یه هشت ده نفری رو دعوت کرده بود . چه خونه خوشگلی و چه دکوراسیونی ! هر چند خونه اش یه آپار تمان دویست متری در طبقه سوم یک مسکونی پنج طبقه وپنج واحده بود ولی وقتی وارد خونه می شدی حس می کردی که پا تو گذاشتی به یه خونه ویلایی بزرگ با کلی امکانات .. انگاری کوه و جنگل و دشت و دریا رو با هم آورده بود خونه شون .. منم تا می تونستم و طوری که شلوغش نکنم از زیور آلات و شیک ترین دستبند و گردن بندم استفاده کرده تا از این نظر هم از بقیه بر تر نشون بدم .. چقدر از دیدن همکلاسای دیروزم شاد شده بودم . همه شون متاهل بودند . انگاری فقط خود مهرانه بود که از همسرش جدا شده بود . فریده و فهیمه و سحر و سپیده و ساناز و سه چهار نفر دیگه حسابی مجلسو گرم کرده بودند . من یه پیراهن نخی بلند با طرحی ساده ولی شیک به رنگ قرمزتنم کرده بود که قسمت بالای سینه و شکاف اونو نشون می داد ولی خیلی بهم میومد . خودمو که توی آینه نگاه می کردم و ست بودن پیراهنو با آرایش صورتم می دیدم لذت می بردم . بقیه هم بد نشده بودند ولی حداقل دو سه قدمی رو با من فاصله داشتند .. مهرانه حتی مشروب هم سرو کرده بود .. من اصلا از شراب و نوشیدنی های الکلی خوشم نمیومد .-ببینم اینا سوغاتی غربه ؟/؟ مهرانه : نه به افتخار بر داشتن روسری از سرته .. بچه ها اگه بدونین من چی کشف کردم .. کشف حجاب .. فرزانه رو در مجلس عروسی دیدم که روسری سرشه .. یه اخمی بهش کردم و ازش خواستم که ادامه نده .. ولی بقیه زنا که دو زاریشون افتاده بود متلک بارونشونو شروع کردن . فریده : هنوزم همون اخلاق سابقتو داری ؟ آخه که چی بشه . هر چقدر این مردا رو رو بدی بد تره .. هرچقدر تحویلشون نگیری سرت تو لاک خودت باشه بیشتر تو کون آدم میرن .. -این چه طرز صحبت در مورد مرداست ؟ یعنی در مورد شوهرت هم همین عقیده رو داری ؟ -پ ن پ ..می خواستی در مورد دوست پسرم همچین عقیده ای داشته باشم ..؟/؟ .. -حتما صحبت از دوست پسر رو به شوخی کردی دیگه ؟ -نه شوخیم کجا بود .. فکر کردی من خودمو علاف یه مرد می کنم ؟.. الکی خوشگل می کنم و هفته ای یه بار میرم آرایشگاه .؟. شوهرم خودش به عشق من داره زحمتشو می کشه و کارشو می کنه . چیکار به کار من داره . -ببینم تو خجالتت نمباد جلوی بچه ها این جور حرف می زنی ؟ -واسه چی .. اینا رو که من می شناسم یکی از یکی اهل حال ترن .. -ولی هستند زنایی که مثل تو نباشن .. -برو بابا دلت خوشه .. حالا دیگه مسجدی هاشم دارن مث ما میشن .. اگه دیدی یه سری هنوز به همون یه مرد دلخوش کردن دیگه دست و بالشون تنگه .. نمی تونن . باید بسوزن و بسازن . ولی اگه شرایط جور شه دیگه دست ما رو از پشت می بندن . یه وقتی نکنه این حرفا رو بری جایی بزنی ها . من چون به راز داری تو ایمان داشتم اینو مطرح کردم .. -دختره دیوونه . یادم میاد اون وقتا هر پسری که میومد سراغت بهش نه نمی گفتی -حالا هم به یاد اون روز ها این کارو می کنم . من نمی خوام باور کنم که دارم پیر میشم -تو که هنوز سی سالت نشده .. -اگه نخوای عشق و تفریح کنی در 20 سالگی هم احساس پیری می کنی ولی اگه اهل عشق و سکس و تنوع باشی حتی اگه 60 سالت هم باشه و راهشو بلد باشی خیلی راحت می تونی خودتو بندازی بغل مردی که نصف تو هم سن نداره و چه عشق و حالی هم باهات می کنه . اون وقت می تونی ازش حس جوونی بگیری . .. مهرانه : راست میگی فریده جون . از این بر نامه ها اون ور آب زیاد داشتیم .. مهرانه : بس کنین بچه ها یه خورده از خودتون پذیرایی کنین . همش شد حرف دوست پسر و شیره مالیدن سر شوهراتون .. اونا به خیال خودشون خیلی زرنگن ولی مسئله فریب دادن باشه پاش که بیاد تکنیک و تر فند زنا روهیچ موجودی در دنیا نداره . حتی شیطون رو هم می تونه گول بزنه . مرد خودش که سهله .. شراره : اصلا نباید در مقابل مردا نقطه ضعف نشون داد .. یواش یواش مجلس گرم افتاده بود و منم رفتم به عالم گذشته ها . به این که مایی که حالا این جا بوده یه روزی در محیطی به نام مدرسه و کلاس دور هم بودیم . می گفتیم و می خندیدیم . حتی گاهی هم از هم دلخور می شدیم . رقابتها و حسادتها داشتیم .. اما اون روزا حالا چی شده .. اون روزا کجان .. زمان و زندگی مثل یه فیلم از جلو چشای آدم رد میشه ...... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۲۴حالا که فکرشو می کنم می بینم در عرصه زندگی ما هم هنرپیشه هستیم هم بیننده .. می تونیم اون نقشی رو که خودمون داریم ببینیم . گذر لحظه ها رو .. چقدر دلم برای اون دوران تنگ شده بود . برای یک دختر دبیرستانی بودن . نمی دونستم اگه بتونم به اون دوران بر گردم چیکار می کنم . آیا اون کار هایی رو که انجام ندادم انجام میدم ؟ دوست پسر می گیرم ؟ خیلی از دخترا در روابطشون با پسرا شکست خوردند . بیهوده فکر می کردند که پسرا عاشقشونن ولی این طور نبود .. شاید منم در مورد یکی دو نفر یا حداقل مهران کوتاه میومدم . ولی اون دوست دختر زیاد داشت . می گفت که من اگه بهش پاسخ مثبت می دادم می شدم به عنوان تنها دوست دختر و عشقش .. حالا سالها از اون روز گذشته .. حداقل پونزده سال . همه چی عوض شده .. منم شوهر دارم و از زندگیم راضی هستم .. سحر : چقدر موهای مشکی تو با این آرایش ساده و حالت اتوکشیده بهت میاد . اون قسمت برهنه دور شونه ها و پشت گردنتو خیلی خوشگل و هوس انگیز کرده . اگه بدونی مردا چقدر عاشق این حالتای نازن .. -ببینم شما که سایه مردا رو با تیر می زنین و همش دارین از بر تری خانوما حرف می زنین چه جوریه که تمام وقت دارین کاری می کنین که توجه اونا به شما جلب شه .. راستش جوابی نداشت بده .. اما در همین لحظه دیدم سر و صدای زنا یکی پس از دیگری بلند شد . من روبروشون بودم و پشت به در ورودی پذیرایی .. همه شون با انگشت داشتن به یه نقطه ای اشاره می کردن .. سرمو بر گردوندم ..وااااااییییی مهران اومده بود . اون اینجا چیکار داشت . خیلی خوش قیافه تر هم نشون می داد . یه جین آبی و یه پیرهن سفید یقه هفت مردونه که دگمه هاش تا قسمت سینه هاش باز بود تنش کرده بود و حسابی زنا رو سر شوق آورده بود .. من طبق عادت یه چند حرکتی به این طرف و اون طرف کرده که خودم خنده ام گرفته لبود . آخه در همچین شرایطی عادت داشتم که به دنبال روسری با شم تا نا محرم موهامو نبینه .. سختم بود ولی عادت کردم . زنا خودشونو واسه مهران لوس می کردن . فریده صورتشو بوسید .. ساناز که یه بوسه یه لحظه ای از رو لباش ورداشت .. یکی دستاشو دور کمرمهران حلقه می کرد و در یکی دومورد هم اون این کارو انجام داد . فقط من مات مونده به این صحنه ها نگاه می کردم . درسته در مجالس خودم همچه حرکاتی رو از جوونای لوس زیاد دیده بودم .. اون در مجالس عروسی بود و انتظارشو نداشتم که اینجا ببینم . مهران یه نگاهی به من کرد و دستشو به طرفم دراز کرد . سریع بهش دست داده خودمو کنار کشیدم . -مهرانه جون مثل این که گفته بودی مجلس دربست زنونه هست .. -فکر کردی این داداش ما مرده ؟ اونو هم زن فرض کن .. مهران : اگه فرزانه خانوم ناراحت هستند و دستور بدن من اینجا رو ترک می کنم ..سپیده : به خاطر یک نفر که در مسجد رو نمی بندن .. خیلی بهم بر خورده بود .. منی که از همه شون خوشگل تر و خواستنی تر بودم نباید این جوری بور می شدم . مهرانه ساکت مونده بود ..نمی تونستم اونجا وایسم .. گفتم درسته که به خاطر یک نفر در مسجد رو نمی بندن ولی اون یک نفر که می تونه از مسجد دور شه .. مهرانه که متوجه شده بود من ناراحت شدم خودشو به من نزدیک کرد و گفت سپیده جون شوخی کرده به دل نگیر .. مهران : فرزانه خانوم هر امری داشته باشید در خد متم .. -خواهش می کنم . منزل خودتونه و ما هم به جای خواهرای تو هستیم ..فهیمه : من با اجازه خواهران می خوام دوست دخترش باشم . چی میگی مهران . تو که زن هم نداری اذیتمون کنه .. مهران : ولی تو که شوهر داری .. -داشته باشم .. فهیمه رو داری غم نداشته باش . لباشو گذاشت رو صورت مهران و یه ماچ آبدار ازش بر داشت .. می دونستم که با یه حرکات و فانتزی هایی که شوخی رو تداعی کنه در یک حالت جدی داره حرفاشو به مهران می زنه .. بقیه هم واسه این پسر موس موس می کردند .. اون وقت این پسره هوسباز و شارلاتان میومد و بهم می گفت فرزانه خانوم هر امری بفر مایید در خد متیم .. خونم به جوش اومده بود . حس می کردم از اون زنا عقب افتادم .. دوست داشتم برگردم به اون سالها .. بگم بچه ها از همه تون سر ترم .. شوهرم چند تا خونه و زمین به اسمم کرده . اونو می دیدم که داره با بقیه میگه و می خنده .. مهرانه هم نشسته و داره نگاهشون می کنه .. منم رفتم به عالم خودم و این که یه دوری در فضای آپار تمان بزنم . نگاهمو به آکواریوم ماهی دوخته بودم . به ماهیهای خوشگل و خوشرنگ و کمیابی که فکر می کردن دارن در دریا شنا می کنن . اون زنا هم مثل همین ماهیان آکواریوم بودند . شاید منم یکی از همونا بودم . هر چند لحظه در میون سرمو بالا می گفتم و با حرص و خشم به اونا نگاه می کردم ..حرفای مهرانو به یادم می آوردم .. فرزانه خانوم امر کنین .. هر چی شما بفر مایید .. عوضی .. پررو .. شار لاتان .. اصلا من واسه چی اومدم این جا . .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۲۵اصلا هیشکی حواسش به این نبود که من از اونا فاصله گرفتم .. رفتم به فضایی که با یه گردش به چپ از دید اونا خارج شدم .. رسیدم به دکورها و آدمک هایی که نمادی از جنگهای جنوبی ها و شمالی های امریکا بود .. دوست داشتم با یه عذر خواهی و بهونه از اون جا خارج می شدم .. ولی حس کردم یکی پشت سرمه .. اون پسره پررو اومده بود کنارم .. -فرزانه جون انگاری بهت خوش نمی گذره .. پررو حالا پسوند خانوم رو به جون تبدیل کرده بود . ولی می دونستم چه جوری آدمش کنم .. -به شما که خوش می گذره چرا اون محفل خودمونی و گپ با خانومای اهل عشق و حالو از یاد بردی ؟ همون جا می موندی . اصلا با من چیکار داری .. -خودت نمی دونی . نمی دونی که که بیشتر از پونزده ساله که هر شب خواب تو رو می بینم .. -حتی وقتی که با دیگران می خوابی ؟ -نه این طورام که فکر می کنی نیست .. -تو لیاقتت همون زناییه که هرروز میرن دنبال یه مرد وا هل حقه بازی و کلکن .. -فرزانه بگو من چیکار کنم تا لیاقت تو رو داشته باشم . لیاقت زنی رو که اهل حقه بازی نیست و هر روز هم به دنبال دوست پسر نیست . اگه یه دوست پسر هم بگیره بهش وفادار می مونه .. -همون جوری که به شوهرش وفادار موند ؟ .. برق تمنا و هوسو در چشاش می خوندم . اون می خواست به هر صورتی که شده منو تصاحب کنه . -فرزانه من دوستت دارم .. نگاش کردم .. صورتم از شرم سرخ شده بود .. -من که هیچ حسی بهت ندارم .. -تو هنوز همون غرور و زیبایی قبلو داری . اصلا چی دارم میگم انگار با گذشت ایام داری جوون تر و خوشگل تر میشی .. نفهمیدم چی شد ولی یک آن حس کردم که لبای منو به شکار لبان خودش در آورده .. نمی دونم واسه چی برای چند ثانیه ای بهش اجازه دادم که منو ببوسه .. فکرم کار نمی کرد . حس کردم شاید می خوام طعم یه بوسه دیگه حس آغوش یه مرد دیگه رو هم داشته باشم تا بیشتر به این مسئله پی ببرم که از این کار بدم میاد ..تا متوجه شم که فلسفه و باور من کاملا درسته .. نمی دونستم .. نفهمیدم که این چه حسی بود که بهم داد . خواستم بذارم زیر گوشش ولی با یه مشتی که بر سینه اش زدم ردش کردم .. -برو گمشو .. دیگه هم پاتو از گلیم خودت دراز تر نکن .. -می دونم دوستم داری .. می دونم .. می دونم تو هم دلت می خواد . تو نمی تونی ازم فرار کنی . من بالاخره به چنگت میارم .. -من آهویی نیستم که شکار هر صیادی بشم . یکی منو شکار کرده تموم شده رفته .. -هر کسی یه پیمانه ای داره .. من از حرارت لبات از صدای نفسهات از گرمای تنت و از نگات فهمیدم که تو فقط مال منی .. که یه روزی میاد که اعتراف کنی که قلبت برای من می تپه .. -خفه شو -از حست فرار نکن .. از نیازت فرار نکن -من هیچ نیازی به تو ندارم . .. در همین لحظه صدای پاهایی رو شنیدیم و خودمونو جمع و جور کردیم ..ستاره و سحر اومده بودند طرف ما .. ستاره به طرز خاصی نگام می کرد . خودم متوجه گر گرفتگی صورت خودم که ناشی از خشم بود شده بودم . من هیچ حسی به اون نداشتم .. اون واسه چی اون حرفا رو می زنه . من مگه چه جوری نگاش کرده بودم . مگه صدای نفسهای من چه جوری بود ! من فقط دوست نداشتم زنای دیگه فکر کنن که از من پیشن . زنا واسه خودشون آهنگ می ذاشتن و می رقصیدن .. اونم چه رقصایی .. ستاره با اون دامن کوتاه و پاهای لختش خودشو به مهران چسبونده بود . فهیمه هم از پشت بغلش زده بود . من اون صحنه ها رو نمی تونستم ببینم . هنوز هم دلیلی برای حرفای مهران پیدا نکرده بودم . منم سعی کردم خونسردی خودمو حفظ کنم و بی خیال خودمو به مهرانه نزدیک کردم و همگام با اون و با یه آهنگ ایرونی می رقصیدم . مهرانه یه لحظه کنار کشید و جاشو داد به مهران .. -می بینم از دست من هنوزم دلخوری -برای چی . مگه تو شوهرمی .. -آدم که از دست شوهرش دلخور نمیشه . منظورشو گرفته بودم . می خواست بگه چون من دوست پسرتم تو ازم دلخوری . -منو وارد بازیهای خودت نکن . نمی تونی به چنگم بیاری . -من همچین قصدی ندارم . تو خودت حالا در چنگ منی و خودتم نمی دونی .. ازش فاصله گرفتم .. اصلا وجود یک مرد میون ده تا زن چه مفهومی می تونه داشته باشه .. در یه شرایطی که همه چی در هم و بر هم شده و همه به صورت فشرده کنار هم قرار گرفته بودند بر جستگی کیرشو رو باسنم حس می کردم .. نه حس بدی داشتم و نه حس خوبی .. لعنتی اگه دوستم داری پس چرا حستو داری این جوری نشون میدی .. خودمو کنار کشیده و رو یکی از صندلی ها نشستم . اون داشت باهام بازی می کرد . منم بهش اجازه می دادم که در این بازی شرکت کنه .. نگاش می کردم که آیا همین کارو با زنای دیگه هم انجام میده یا نه ؟ به خودم می گفتم فرزانه بذار انجامش بده . چه اهمیتی واسه تو داره .. اون خودشو به اونا نزدیک می کرد ..بغلشون می زد . دلم می خواست جیغ بکشم .. اون داشت تحقیرم می کرد وگرنه دلیلی بر این نبود که چون دوستش دارم از این کاراش ناراحتم .از جام بلند شدم و به طرف دستشویی رفتم تا یه آبی به صورتم بزنم ..انگاری همه جا در تعقیبم بود نمی دونم چه جوری و با چه بهونه ای از دست اون زنا در می رفت . . دستمو کشید و تا بخوام عکس العملی نشون بدم این باردر حمومو باز کرد و منو هل داد داخل و خودشم اومد تو و درو بست .. دستشو گذاشت جلو دهنم بعد اونو برداشت و تا بخوام یه فکری بکنم این بار محکم تر از دفعه قبل منو بوسید و در آغوشم کشید . فرصتی و جایی و توانی برای گریز نداشتم . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۲۶نهههههه نهههههههه .. ولم کن بذار برم .. خواهش می کنم . چرا داری زور میگی .. -فکر می کنی زوره .. تو می خوای .. می دونم که تو هم منو دوست داری .. چشات داره داد می زنه .. واسه حفظ آبروم مجبور بودم سکوت کنم . اگه کسی صدای ما رو می شنید . اگه می فهمیدن که ما اونجاییم . حتما فکر می کردن که من هم تمایل داشتم و این طور می خواستم . ولی این طور نبود . من نمی خواستم .. لباش رو لبام فرود اومده بود . با حرارت منو می بوسید . از بوی عطر تنش خوشم میومد . خودمو مجبور کرده بودم که با اون لحظات کنار بیام . نمی خواستم دوستام منو ببینن . حس کنن فرزانه ای که فرزانه صفت خودشو از بازیهای این چنینی دو رنگه داشته در زمان محصلی و مجردی دوست پسر نگرفته حالا که متاهل شده سر و گوشش می جنبه . هر چند که همه شون اهل بر نامه بودند . لباشو از رو لبام حرکت داد و اومد به سمت پابین -نههههه نهههههه بسه خواهش می کنم . اگه دوستم داری . اگه بهم اهمیت میدی برات ارزش دارم رهام کن . ولی اون گوشش به این حرفا بدهکار نبود .. نمی دونم گاهی حس می کردم که حق با اونه . شاید یه گرایشی به اون داشته باشم که خودمم نمی دونم . آخه وقتی می خواست لباشو از چونه ام رد کنه و زیرشو و زیر گلومو ببوسه سرمو بالا تر گرفته بردم عقب تا راحت تر باشه .. می دونم که همین حرکت منم از دید اون مخفی نموند . . با خودم در کلنجار بودم . نههههه نههههههه فرزانه تو چت شده . زود باش خودت رو نجات بده . هنوزم دیر نشده .. هنوزم می تونی خودت رو از این دام خلاص کنی . تار های عنکبوتی تازه یکی دو دور به دورت تنیده شده . می تونی پارش کنی .. ولی اون ول کن نبود .. دستشو گذاشته بود قسمت بالای پیر هنم .. کمی اونو پایین کشید و نصف بیشتر سینه هامو انداخت بیرون .. لباشو گذاشت رو سینه هام .. نوک سینه هام طوری تیز شده بود که دلم می خواست فرزاد اونجا بود و میکشون می زد و بعد هم باهام سکس می کرد . ولی می دونستم که دارم خودمو فریب میدم . فرزادی شوهری در کار نبود .. کف دستشو گذاشته بود وسط بدنم .. همونجایی که داغ کرده بود .. سینه هام تنم همه سست شده بود .. -ولم کن .. خواهش می کنم ولم کن .. بذار برم . اگه دوستم داری بذار برم .. خواهش می کنم .. -فرزانه من دوستت دارم .. این عشقه که منو به هوس و تمنای تو رسونده .. من هوسباز نیستم -هستی هستی ..هستی .. .. با این حال دوست داشتم نوک سینه هامو میک بزنه .. اما حرکت روی یه نقطه یه هوس دیگه رو در من زنده و بیدار می کرد . واسه لحظاتی شوهرم فرزاد و پسرمو به خاطر آوردم .. فکرمو بردم جای دیگه .. هوسم کمتر شد ولی بازم داغ بودم .. -بگو دوستم داری بگو دوستم داری .. .. بگو تا ولت کنم .. بگو تا نشونت بدم چقدر می خوامت .. -دوستت دارم دوستت دارم مهران -این جوری نه همون جوری که داری با احساس بگو .. .. داشت از خودم بدم میومد .. غرق در لذت گناه بودن از یک طرف , عذاب وجدان داشتن از طرفی دیگه و تر س از این که یکی بیاد و ما رو توی حموم حس کنه هم یک معضل دیگه بود .. واااااییییییی این شق سوم داشت تحقق پیدا می کرد .. مهرانه : مهران ! فرزانه کجایین شما .. قلبم به شدت می تپید . گریه ام گرفته بود . خودمونو مرتب کرده بودیم .. خدا کنه بوی عطر تن ما رو از این طرف در حس نکنه .. خوشبختانه از مسیر ما دور شده رفته بود .صدای پا و رفتنشو حس می کردیم . مهران درو آروم باز کرد . اول منو فرستاد بیرون ... خودمو بازم مرتب کردم و یه آرایش غلیظی هم رو صورتم انجام دادم که اگه یه نقطه ضعفی هم پیدا شده یه جوری حلش کنم .. چرا این قدر کنه شده . چرا بهم چسبیده . چرا دست از سرم بر نمی داره .. رفتم دستشویی . دستمو رو کسم گذاشته و کمی باهاش ور رفتم .. حس لذت و خوشی من تمومی نداشت . با این که اون به خواسته اش نرسیده بود ولی احساس یک زن تسلیم شده رو داشتم .اون خیلی جذاب و پر طرفدار بود و من هم سر کش و زیبا .. شاید اگه دیگه اون سرکشی رو براش نمی داشتم جاذبه مو از دست می دادم . ولی همه اینا چه اهمیتی می تونست داشته باشه . من یه پسر کوچولو و یه شوهری داشتم که با تمام وجود دوستم داشته و واسم بال بال می زدند .. احساس یک گناهکارو داشتم دیگه اون شب تا آخر مهمونی وقتی می خواستم به مهران نگاه کنم خجالت می کشیدم . ولی همچنان غرق هوس بودم . هوسی نه به اون صورت که بخوام حتما با مهران سکس کنم . ولی می دونستم اون اگه خیره تو چشام نگاه کنه چیز دیگه ای می خونه .. وقتی به خونه بر گشتم پسرم بود خونه مادر بزرگش . فرزاد خواب بود ولی به دیدن من بیدار شد .. خودمو گذاشتم در اختیارش . این که هر کاری که دوست داره با من انجام بده .. این که اون باشه که بهم لذت میده نه یه مرد دیگه .. وقتی دستشو گذاشت رو کسم یه لحظه حواسم رفت پیش مهران این که اون از رو لباسم این کارو واسم کرده بود . اگه یه هوس و خیسی رو کسم نشسته هنوزم اثر اونه .. شاید فکر به اون باشه که به من هیجان میده . مرد من شوهرم فرزاد وقتی لباشو گذاشت رو نوک سینه هام یه حس خاصی بهم دست داد . یه حس شرمندگی .. بعدش گناه و بعد لذت و هوس و نیاز شدید .. حس کردم که لبای مهران رو سینه هام قرار گرفته .. می خواستم با این فکرم بجنگم . مبارزه کنم .. برگردم به عقب .. به گذشته.. به اون وقتی که تحریک نشده بودم . به وقتی که نمی خواستم تحریک شم . چرا این طور شده بود . اصلا چه طور شروع شد . من که ازش نخواسته بودم -فرزانه حالت خوب نیست ؟ خسته ای ؟ -نه عزیزم کارت رو بکن . من هوس دارم .. فکر کنم کباب بره هوس منو زیاد کرده .. چشامو بستم تا غرق در لذت و هوس باشم ولی بیشترش به این خاطر بستم که به جای فرزاد مهرانو نبینم . اما حس می کردم که در رویای خودم اونو می بینم . اون شب خیلی زود تر از شبهای قبل و عشقبازیهای قبل ارگاسم شدم . چون وقتی که فرزاد کسمو می خورد وقتی که کیرشو می کرد توی کسم با این هیجان و فانتزی که مهران داره کسمو میک می زنه و کیر مهران توی کسم قرار داره خودمو به اوج هوس رسونده و خیلی زود ریزش آب کسمو حس کردم ...... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۲۷راستش دیگه حوصله فرشاد کوچولوی سه چهار ساله امو نداشتم . قبلش از این که زیاد پیش مادر شوهرم باشه ناراحت بودم ولی اون روزا از بس کم حوصله شده بودم اصلا دلم نمی خواست بر گرده خونه . وقتی به چهره مظلوم و حرکات صادقانه همسرم نگاه می کردم فوری فکرمو مشغول چیز دیگه ای می کردم . سالها با صداقت باهاش زندگی کرده بودم و حالا برام سخت بود که بخوام تظاهر کنم که همون آدم سابقم . درسته که هنوز چیزی نشده بود و هنوز هم می تونستم زندگیمو حفظ کنم . ولی به این فکر کردم که سالهای جوانی من داره از مرز سی رد میشه نه این که چون مهران مرد جوون تر و خوش قیافه تری نسبت به شوهرمه من بهش گرایش دارم ..بلکه اون یعنی مهران یه حسی از گذشته هاست و علاوه بر اون می خوام یه شور و حال دیگه ای رو احساس کنم .. نیازی که شاید تا به حال حسش نمی کردم .. دوست داشتم تنها باشم . به موسیقی گوش کنم . فکر کنم . حتی گاهی فیلمهای سکسی رو هم می دیدم . بی حوصله شده بودم . دوست داشتم از فرزاد فرار کنم . وقتی که می خندید وقتی که از کارای روزانه اش حرف می زد یا از خاطراتمون و آینده می گفت عذاب می کشیدم .. چتذ بار تصمیم گرفتم به مهرانه زنگ بزنم شاید مهران گوشی رو بگیره . ولی اگه اون فکر کنه که من بهش تمایل دارم چی ؟ نمی خوام اون این احساسو داشته باشه . ولی اگه اون بر گرده ؟ برگرده بره خارج ..اون وقت چی ؟ اگه اون بخواد بغلم کنه .. لختم کنه .. با من باشه ... اگه فرزاد نفهمه ... هر چند من تا اون لحظه جز شوهرم خودمو تسلیم مرد دیگه ای نکرده بودم ولی همون حس تسلیم رو هم دوست داشتم که با عشق و علاقه باشه .. با تمام وجود .. آیا من می تونم با تمام وجود خودمو متعلق به اون بدونم ؟. اون وقت باید همش به اون فکر کنم .. به وقت خوردن .. به وقت خوابیدن و حرف زدن با دیگران .. به وقت رانندگی و حتی زمانی که بر هنه در آغوش همسرم قرار دارم . نمی تونستم یه لحظه از فکر اون غافل شم . تصمیم گرفته بودم که به یه بهونه ای واسه مهرانه زنگ بزنم که خودش پیشدستی کرد . وقتی شماره اونو روموبایلم دیدم انگاری که دنیا رو بهم داده باشند . رویای دختر بچه ای رو داشتم که حس خوب عاشق شدن تازه اومده سراغش . -کجایی دختر .. درسته که ما شوهر نداریم .. به قول قدیمیا از سکه افتادیم . تو که تازگیها بچه ات رو همش مادر شوهرت داره .. مامان بابا ی منم هم که رفتن مشهد .. می خواستم بپرسم مهران هم با اونا رفته که روم نشد .. خلاصه قرار شد عصرونه رو برم پیش مهرانه ... یعنی ممکنه مهران هم خونه باشه ؟ ممکنه بازم از برادرش حرف بزنه ؟.. خلاف دفعات قبل که هر وقت از اون حرفی به میون میومد عصبی می شدم دلم می خواست این بار در مورد اون حرف بزنه و منم یه جوری در ادامه حرفاش یه چیزی بگم .. با یه حالت ناز کردن .. این که من اصلا اهل این بر نامه ها نیستم و اونم ادامه بده .. شوق و ذوق عجیبی داشتم .. دلم می خواست زود تر بعد از ظهری بیاد و برم خونه شون .. یه حسی بهم می گفت که مهران مونده تهرون و با باباش اینا نرفته .. اگه این طور بود مهرانه می گفت .. دوست داشتم برم حموم و یه نگاهی به بدنم بندازم و از تماشاش لذت ببرم . به اون قسمتایی که مهران اونا رو لمسش کرده .. به نوک سینه ها و لبایی که بوسیده و میکشون زده .. حتی به کسم که با واسطه بهش دست زده .. قبل از رفتن به حموم چند دقیقه ای بدن کاملا برهنه مو در آینه تمام قد بر انداز کردم .. می دونستم امروز نمی تونم باهاش تنها باشم ولی با این حال وقتی به هر یک از قسمتهای بدنم دست می زدم دستای اونو حس می کردم که داره با هام ور میره .. انگار غیر فکر اون هیچ فکر دیگه ای در این دنیا نبود که منو مشغولم کنه . نوک سینه هام تیز شده بود .. حس کردم لبای اونو می خواد .. و کسم که اشکش در اومده بود و تمنای اونو داشت .. میل به غذا نداشتم . اگه قرار بر این بود که فقط مهرانه رو ببینم و باهاش حرف بزنم فایده ای نداشت .. دلم همش پیش داداشش بود .. بالاخره اون لحظه رسید که من زنگ در خونه شونو بزنم . یه جین چسبون پوشیدم که باسنمو گنده نشون بده هرچند یه پیراهن یقه هفت به سبک مردونه ولی در اصل زنونه به رنگ آلبالویی تنم کردم که رو شلواری بود و تا انتهای باسنمو پوشش می داد اما خوبی این پیراهن در این بود که در حال حرکت به باسن چسبیده و برجستگی اونو به کسی که چند ثانیه ای اون قسمت رو زیر نظر داشت نشون می داد .. در زدم و رفتم به واحدشون .. در اونجا رو هم که زدم واسه یه لحظه از هیجان چشام بسته شد و لبخندی گوشه لبام نشست .. مهران درو به روم باز کرده بود .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۲۸به دیدن من مات مونده بود .. طوری که حس کردم انتظار منو نداشته ..-چیه طوری رفتار می کنی که اصلا در زندگیت دختر یا زنی ندیدی که تو رو به هیجان بیاره .. شما مردا تا از چیزی خوشتون بیاد و بخواین اونو برای چند روز داشته باشین این طور به هیجان میاین .. -بی انصاف من از دوران نوجوانی تا حالا دوستت دارم و فکر تو هم منو به هیجان میندازه -به خاطر این که من آدمش نبودم . من کسی نبودم که به هرکی که برام یه پیام میده و یه حرف قشنگ می زنه توجه کنم . اصلا به هیشکی توجه نمی کردم .. -خوشم میاد حرص می خوری فرزانه ..آخه این طور شتابان داری حرفاتو می زنی اصلا متوجه نیستی که دم در وایسادی و می تونی صبر کنی بیای داخل خونه و حرفات رو بزنی . حس می کنی که دچار فراموشی شی . این حرفا برات اهمیت داره . چرامهمه ؟ اونو دیگه باید از دلت پرسید .. بدون این که چیزی بگه و تعارفی کنه وارد خونه شدم .. -من اومدم تا مهرانه رو ببینم . برای دیدن تو نیومدم . اون الان کجاست .. -میگم حواست نیست و اصلا خودت رو زود وا میدی میگی نه . گیریم که مهرانه خونه بوده اون وقت تو باید اون احساسات لطیف و محبت خودن رو طوری بهم نشون می دادی که اون بشنوه ؟ -بس کن . من واسه تو نیومدم . بازم التماسو در نگاش می خوندم . یه لحظه دستشو گذاشت لای پاش . یه شلوار گرمکن آبی پاش بود . از این حرکتش خوشم نیومد . از این که با پر روبازی خودش می خواست نشون بده که من خیلی راحت در اختیار اونم و با حرکت زشت دستشو گذاشت رو کیرش که چی بشه .. -فرزانه جان بفر مایید .. همین الان برای خواهرم کاری پیش اومد که تا دو ساعت دیگه نمی تونه بیاد . خاله ام یه عمل جراحی داشته دختر خاله ام قرار شده شبو پیشش بمونه ولی واسه این دو ساعتی رو مهرانه رفته اونجا .. گفته ازت عذر خواهی کنم .-واسه چی خودش زنگ نزده این همه راه منو کشونده .. -گفته بر می گرده . همین جا باش تا بیاد .. -من که بیکار نیستم . منم خونه زندگی دارم شوهر دارم بچه دارم .. -وقتی عصبی میشی خیلی خوشگل تر میشی .. یه چند دقیقه ای بشین واست یه شربت درست کنم بعد می تونی بری . من که نمی خوام تو رو به زور نگه داشته باشم . تو نمونه یک زن متعهد ایرانی هستی . منم تحسینت می کنم . نمی دونم چرا حس می کنم یه تغییری در چهره ات به وجود اومده . هر بار می بینمت یه تنوع و تازگی خاصی رو حس می کنم .. فکر کنم اون خط چشی رو که در قسمت زیر پلک بالا ردیفش کردی خیلی بهت میاد . ناز ترت کرده که هیچی , همش می خوای دل مهرانو ببری که بیشتر التماست کنم ؟ -مثل این که خیلی خوشت میاد که من از این جا برم .. -نهههههه تو این کارو نمی کنی . تو دل مهرانو نمیشکونی .. -مگه اون کی هست .. -بشین الان یه چیزی برات بیارم .. اون رفت و حس کردم نگاش خیلی شهوانی شده .. هر جوری بود می خواست به مرادش برسه .. مهرانه اگه دستم بهت نرسه .. احتمالا اون و مهران با هم نقشه چیده بودند که منو بیارن این جا و من و مهران با هم خلوت کنیم و خواهره یه خوش خد متی در حق برادرش کرده باشه . مهران با شیرینی و شربت بر گشت -ببینم مهران خاله ات توی کدوم بیمارستان بستریه می خوام یه سری بهش بزنم و مهرانه جونو همون جا ببینم . -تو اینو جدی نمیگی -خیلی هم جدی میگم .. -ولی کار نیمه کاره اون دفعه چی .. همونی که اگه مزاحم نمیومد من و تو به خواسته مون می رسیدیم ؟. -من می رسیدم یا تو می رسیدی ؟ -هر دو مون -اصلا من برای چی اینجام .. خودشو بهم نزدیک تر کرد . اونو با دستام پسش زدم .. -خواهش می کنم فرزانه .. اذیتم نکن .. بگو برات چیکار کنم -برو بمیر .. فکر کردی چون مجردی و منم شوهر دارم خیلی راحت تسلیمت میشم ؟ -نه این طور فکر نمی کنم . تو خیلی سخت تسلیم میشی .. ببین من الان تسلیم توام .. به دست و پات میفتم .. پشت دستمو گرفت و شروع کرد به بوسیدن انگشتام و آستین پیرهنمو می بوسید و می رفت بالاتر .. تا بجنبم و خودمو کنار بکشم منو رو کاناپه درازم کرد . -مثل این که در رشته تجاوز تخصص داری .. -تجاوز به اونایی که حس می کنم دوستم دارن خیلی بهم لذت میده -فکر کردی که من دوستت دارم ؟. شروع کردم به دست و پا زدن -پسره مغرور از خود راضی . به دستام فشار آورد و خودشو انداخت رو من که رو کاناپه طاقباز افتاده بودم . وسط بدنش رو وسط تن من قرار داشت .. فشار کیرشو رو شلوارم و کسم حس می کردم -نه .. نه ... اون دفعه هم گفتم نه .. حالا هم میگم .. اما دیگه برام هیچ چیز جز اون ارزشی نداشت . فقط دلم می خواست کاری کنم که همیشه براش تازگی داشته باشم .. اون لحظه نقطه عطفی در زندگی من بود . نقطه ای برای ورود به زندگی و سبکی جدید . -نکن .. نهههههه الان مهرانه میاد زشته ..زشته .. -اون تا من نگم نمیاد خونه .. -دیوونه پس باهاش دست داشتی .. من نمی خوام . نمی خوام خودمو تسلیمت کنم . ولی اون طوری بدنشو رو بدنم حرکت می داد که به شدت مشتامو گره می کردم تا خودم شلوارمو پایین نکشم . دوست داشتم اون این کارو انجام بده .. ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۲۹بلوزمو یا همون پیرهنموسریعا درش آورد . دیگه دستشو نذاشت پشت بدنم تا سوتین منو باز کنه . سوتینو کشید پایین .. -نههههههه ... نهههههههه -چی رو نه فرزانه ؟.. نخورم .؟. بگو چیکار کنم . .. -من که هر کاری بگم تو همون کاری رو که دوست داری انجامش میدی .. -پس اجازه شو میدی .. -اووووووففففففف اگه ندم چیکار می کنی .. همین دو تا چراغ سبز باعث شد که گرمای جفت لباشو رو سینه هام حسش کنم . کف دستشو گذاشت وسط بدن و لاپام .. دلم می خواست زود تر شلوارمو بکشه پایین .. دیگه تسلیم تسلیم بودم . فقط به اون فکر می کردم . به لحظه های بعد سکسمون . دوست داشتم شور و حال خودشو نشون بده .. زود خودمو وا ندم . خودمو اسیرش نشون ندم .. شروع کرد به در آوردن شلوارم .. وقتی خودشو لخت کرد چشامو خمار کردم تا متوجه نشه که زیر چشمی دارم به کیرش نگاه می کنم . اون لباشو گذاشت رو شورتم .. از کناره ها کسمو زبون می زد و شورت و کسمو با هم میکشون می زد .. -فرزانه چه حسی داری ..جوابی نمی دادم . نمی خواستم همون اول بهش بگم خوشم میاد . می خواستم غرورمو حفظ کنم . ولی دیگه چه غروری می تونستم داشته باشم . من که تسلیم شده بودم . درسته که اون فدایی من بود . عاشق تنم و شاید عاشق خودم که این دیگه بعید به نظر می رسید ولی من این جوری بیشتر دوست داشتم . چون دوست داشتم با عشق تسلیمش شم . کاش یه دختر همون لحظات اول نوجوونی که سر شار از هوس بود می تونست خودشو در اختیارعشقش بذاره خودشو تسلیم هوسی بکنه که سر انجامی داشته باشه .. حالا من خودمو سرنوشتمو به دست باد سپرده بودم .. شورتمو هم خیلی آروم پایین کشید و سوتین منو هم به سمتی پرت کرد .. -مهران .. نهههههههه ...نهههههههه ... خیلی گشنه ای -هم گشنه ام هم تشنه .. ببین .. دهنشو گذاشت روی کس کوچولو و ناز من .. خودشم اینو می گفت .. هی اونو میکش می زد و دیگه خیسی من از همون اول وارد دهنش می شد .. یه احساس آروم همراه با یه لذت شدید منو فوق العاده حشریم کرده بود .. -مهران نههههههه نهههههههه .. حالا موهاتو می کشما .. نکن .. نکن .. -اگه نکنم پس چیکار کنم . باید بکنم که به یه جایی برسم دیگه .. -پس من به کجا برسم .. .. دستامو گذاشتم رو سرش و با آخرین زورم و از هوس زیاد موهاشو می کشیدم .. لحظاتی بعد انگشتاشو کرده بود توی کسم و مثل یک کیر قلمی انگشتشو میذاشت توی کس و درش می آورد . هوس کیر کرده بودم . صدام در نمیومد . صورتشو به صورتم چسبوند .. -خیلی داغی فرزانه حس می کنم که تب کرده باشی . تب هوسه .. -کی میگه هوسه . تو که داری به زور میای طرف من .. -آره معلومه .. موهای سرمو از ریشه در آوردی -حقته بچه پرروی حریص .. تا حالا با کم زن و دختر بودی که به من رحم نمی کنی ؟.-فرزانه خیلی نازی .. الان که این جوری هستی اون وقتا چه جوری بودی .. خیلی در حق من ستم کردی که اون روزا بهم جواب آره ندادی .. رفتم تا یه چیزی بگم سنگینی سر کیر شو روی کسم حس کردم . به لحظه حساسی رسیده بودم . اینو یه لحظه سر نوشت سازی واسه خودم حس می کردم .این آخرین فرصت بر گشت من بود .. لذت و رسیدن به رویاهای آغاز جوانی و احساس طراوت و نشاط کردن یا بازگشت به تعهد و اون زندگی که سالها حس می کردم که خوشبختی رو می تونم در اون جستجو کنم ؟ حس کردم دیگه فرصتی نمونده چون یه گوشت داغ و گرمو مماس با قسمتهای داخلی کسم حس می کردم . قسمتی از کیر وارد کسم شده بود . واسه یه لحظه چهره مظلوم شوهرم فرزاد رو مجسم کردم و تا بخوام بیشتر بهش فکر کنم مهران با یه حرکت دیگه کیرشو تا ته کرد توی کسم و تصویر فرزاد دیگه پرید . من دیگه خودمو معشوقه مهران حس می کردم . حالا دیگه فرصتی برای باز گشت نبود . من جز به هیجان و به سکس و سر انجام اون دیگه به هیچی فکر نمی کردم .. هنوز هیچی نشده داشتم به این فکر می کردم که دفعه بعدی که می تونم با مهران خلوت کنم چه زمانیه .. -دیوونه بالاخره به آرزوت رسیدی .. مهران چطور می خوای حفظش کنی .. ..خوشحالی رو از حرکاتش می خوندم . مثل یک جنگجویی رفتار می کرد که دژی رو فتح کرده باشه .. حالا دیگه با لذت و با تمام وجودم اونو می بوسیدم . بدون هیچ استرسی زیر کیر اون قرار داشتم . سینه هامو رو بدنش می غلتوندم . دستامو دور کمرش حلقه زده بودم . خودمونو به سکوت و التهاب هوس سپرده بودیم . حرکات کیرش داخل کس من ادامه داشت .. و من در حال سوختن بودم .. چه لذت بخشه آدم حس کنه آدم دیگه ایه .. یه زندگی دیگه ای داره . بدون دغدغه .. چقدر آرومم می کرد . اون به آرزوش رسیده بود و منم یه شور و حال دیگه ای رو حس می کردم . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی