انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 7 از 23:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  22  23  پسین »

Labkhand Siah | لبخند سیاه


زن

 
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۵۹

بهش گفته بودم گمشه بره بیرون .. نمی خوام ببینمش .. ولی یه دنیا درد در قلبم دروجودم نهفته بود .. یا باید اون سینه رو می شکافتم و خودمو به آغوش مرگی می سپردم که دیگه این همه عذاب نکشم یا این درد اون سینه رو شکافته و برای کسی که روزی دین و دنیا و همه چیزم بود حرف می زدم . دلم می خواست که درد منو درک کنه . به خودش بیاد .. با این که حس می کردم اون احساس گذشته رو نسبت بهش ندارم .. نه می تونستم ببینمش و نه می تونستم ساکت بشینم . خیلی درد ناکه آدم عمری به یکی اعتماد داشته باشه . حتی بیشتر از خودش ولی یه روزی بیاد و ببینه که تمام اون افکارش همه پوچ بوده .- من شاید فکر اینو می کردم که خودم یه روزی یه آدم بدی بشم ولی هر گز در مورد تو این تصورو نداشتم . سرت رو مثل کبک کرده بودی زیر برف و فکر کردی که حالیم نیست . شاید خونواده ات و اونایی که بعد از از دواجت برخوردزیادی باهات نداشتند از این تعییر حالاتت زیاد تعجب نمی کردند .. فقط می خوام بدونی که من چقدر دوستت داشتم که با همه این بدیهات ساختم . شاید به انتظار معجزه ای بودم که متوجه شی اشتباه کردی . شاید می خواستم که دیگه گرد گناه نگردی . خودت متوجه اشتباهت بشی . شاید انتظار داشتم که به خودت بیای یه شوکی برت وارد شه و بفهمی که با من چیکار کردی .. ..سرمو بالا گرفتم . فتانه ای نبود .. اون رفته بود . رفته بود و منو با دنیای درون و بیرونم تنها گذاشته بود . ظاهرا همون موقع که فریاد زده بودم برو بیرون.. برو گمشو اون تر جیح داده بود که از جلو چشام دور شه و من دیگه نبینمش .. سرمو گذاشتم میون دستام . گریه امونم نداد . در میان بغض شدید و فشاری که بر قلبم وارد اومد همچنان فریاد می زدم . بی انصاف کجا رفتی .. وایسا هنوز حرفام تموم نشده .. باید بسوزی همون جوری که منو سوزوندی .. مگه تو یه وقتی تک ستاره مدرسه .. تک خال این این منطقه نبودی ؟ مگه همه ازت تعربف نمی کردن ؟ چقدر به خودم می بالیدم که تو رو دارم و تو مال منی .. چی شد ؟ مشتامو می زدم به زمین .. ولی اون رفته بود .. همه رفته بودن من تنهای تنها مونده بودم . حس کردم در این دنیای بزرگ پر جمعیت کسی درکم نمی کنه . کسی به این اهمیتی نمیده که من چی می کشم . اگه فتانه چیزی نمی گفت فعلا قصد نداشتم حداقل برای چند روزم که شده صداشو در بیارم . آخه من تا چه حد باید تحقیر رو تحمل می کردم . ؟سر کوفت خونواده امو که چند تا دختر خوب دیگه رو هم برام نشون کرده بودند که برن خواستگاری و من دو تا پامو کرده بودم توی یه کفش و گفته بودم که مرغ یه پا داره . ..دیگه چاره ای نداشتم جز این که به خونه بر گردم .. حالا درد رو خیلی بیشتر از گذشته حس می کردم . تنهای تنها .. دور از شادیها .. دور از خنده های فتانه و فربد .. یک آن به یاد پسرم افتادم . اونو از خونه مادرم آوردم . سعی کردم بر خودم مسلط باشم تا اونا چیزی نفهمن و اگرم چیزی ازم پرسیدن اونو به یه اختلاف زناشویی و مواردی از این دست نسبت بدم . فربد رو آوردم .. اون به نوازشهای محبت آمیز زن عادت کرده بود .. به دستای مادرش .. مادر بزرگش .. یک زن می تونه چه طور محبت خودشو نشون بده .. همون جوری که می تونه خیانت ها رو به شدید ترین وجهی نشون بده . پسرم دوست نداشت بر گرده خونه . خوشبختانه خونواده ام چیزی در مورد زنم نپرسیدند و منم چیزی نگفتم . اون شب تا صبح پلکامو رو هم نذاشتم تا بخوابم .در آخرین لحظات فتانه رو دیده بودم که دستشو جلوی صورتش داره و اشک ریزان داره فرار می کنه و حالا اشکام نمی ذاشت که پلکام رو هم قرار بگیره . نگاهمو به پسرم دو خته بودم . به فربدی که اونم لج کرده و اول مادر بزرگ و بعد مادرشو می خواست و به دروغ بهش گفتم مامان الان میاد تو بگیر بخواب . وقتی چشاشو رو هم گذاشت خیره بهش نگاه کرده چشم ازش نمی گرفتم . آخه اون هم شبیه من بود و هم شبیه مامانش . خیلی آروم نوازشش می کردم که بیدار نشه .. اون مهم ترین یادگاری بود که می تونست از مامانش واسم بمونه .. نیمه های شب چند بار چشاشو باز کرد و مامانشو می خواست . چی واسش می گفتم . دنیای پاک و بی آلایش بچه ها ...اون چه می دونه که خیانت چیه ؟! درد رو چه می شناسه ؟! دوروز به همین منوال گذشت . .. دلم می خواست احساسات زنمو بدونم . اگه جریانات اخیرو نوشته باشه .. ظاهرا اون از درددل کردن با خودش خیلی خوشش میومده .. دلم می خواست عذاب بکشه .. ولی رنج و عذابی که می کشید نمی تونست به اندازه دردی باشه که من کشیدم و می کشم .. .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۶۰

فتانه یا همون فرزانه داستان مطالب زیادی رو از ماجراهای اخیرش وارد سایت کرده بود . خلاصه اونم یه آدم بود . گاهی وقتا آدما فکر می کنن خیلی مظلوم واقع شدن. ولی نمی دونن که چه گرگی هستند در لباس میش !حوصله خوندن خیلی از مطالبو نداشتم . دلم می خواست ببینم آیا از جریان آخرین دیدار ما هم چیزی نوشته یا نه ؟ اتفاقا نوشته بود.. بازم باید خودمو عادت می دادم به تغییر اسامی مثل تبدیل مهرام به مهران و یه اسم هم اضافه شده بود .. مهریز که اونو جای مهشید به کار برده بود و اینم از آخرین نوشته فتانه ...... . ..............دوروزه که زندگی من دگرگون شده .. بین یک زن و یک مرد در جامعه ما تفاوت زیادی وجود داره . وقتی که یه زن سرش به سنگ می خوره ا گه سرشو بالا بگیره بازم هستند آدمایی که بخوان این بار با سنگ بزنن به سرش اما یه مرد وقتی که سرش به سنگ می خوره دستشو می گیرن اونو از زمین بلند می کنن . نه تنها کسی بهش سنگ نمی زنه بلکه مراقبن که دیگه نلغزه و سرش به سنگ نخوره . خدایا چی می شد منو مرد می آفریدی تا منم بگم که عدالتی هم وجود داره . وقتی در نهایت آرامش و خوشی نمی دونستم که مهران باهام چیکار می کنه و با حرص می خوردم . اون روز من و مهرام رفته بودیم به خونه ویلایی ام .. دلم می خواست فراموش کنم که مهریز و مهرام با هم رابطه داشتند . وقتی خودمو بر هنه کردم و به تن بر هنه مهران سپردم حس کردم که دارم همه این درد ها و رنجها رو فراموش می کنم . وقتی لباشو رو سینه هام قرار داده بود وقتی با حرارت لبامو می بوسید حس کردم که دیگه نمی خوام به چیزی فکر کنم نه به همسرم نه به فرزندم .. نه به آینده و نه به گذشته . فقط می خوام در حال و حال خودم باشم .. -مهران زودتر امروز حس می کنم که نیاز شدیدی بهت دارم به این که کیرتو زودتر بدیش به من .. -مطمئنی که نمی خوای باهات ور برم . آخه تو عاشق مقدمات سکس و کش دادن اون بودی .. -این قدر حرف نزن زود باش .. با این حال ماچ و بوسه های اون به تمام قسمتهای بدنم منو از این رو به اون رو کرده بود .. -زود باش منو بکن .. من کیییییییییرررررر می خوام کیرتو رو .. حال خودمو نمی دونستم .. مهران کیرشو تا انتها کرده بود توی کسم .. داغ داغ و سرشار از هوس بودم . فقط به همین فکر می کردم . زندگی رو کیر مهران و کس خودم و لذتی می دیدم که از تماس این دو به وجود اومده .. خیلی سنگین شده بودم . کمرم درد گرفته بود . می دونستم که خیلی زود ارگاسم میشم . یه لحظه صدایی ما رو به خودمون آورد .. ترسیدم .. فکر کردم شوهرم اومده .. فکر کردم همه چی رو فهمیده .. ولی اون مهریز بود .. اون و مهران داشتند با هم بحث می کردند .. خواستم از عشقم دفاع کنم .. شاید این جوری بیشتر هوامو داشته باشه و متوجه شه که با همه خیانتهام دوستش دارم . ولی مهریز با نشون دادن فیلمهایی از خودش و مهران که شب قبل گرفته بود نشون داد که اونا هنوز با هم رابطه دارن . در اون فیلم مهران بازم از این گفته بود که به ثروت من طمع داره و بعد از گول زدن من میاد طرف مهریز ........ زانوهام سست شده بود . شوکه شده بودم . گاهی آدما میفتن به یه چاله ای وقتی می بینن که اگه ازش در بیان و میفتن به یه چاه ترجیح میدن که در همون چاله بمونن .. ترس بعضی چیزا رو از ذهن آدم محو می کنه . ترس گاهی وقتا به آدم شوک وارد می کنه ..و اون ترسی که نه برادر مرگ بلکه خود مرگ بود به سراغم اومد . چند لحظه بعد شوهرم فرزاد وارد جمع ما شد . لباسامون تنمون بود . همین بهم قوت قلب می داد . مهرا ن رفت سمت مهریز و طوری وانمود کرد که من به اونا کمک کردم که با هم خلوتی داشته باشند ولی ظاهرا مهریز از سکس من و مهران در کنار استخر فیلم گرفته بود . اون چه طور می تونسته وارد خونه ما شده باشه ..آیا ماموری گذاشته .. بعدا متوجه شدم که اون و فرزاد از مدتها پیش با هم دست داشتند که بتونن کشف خیانت کنند ... همون لحظه دنیا رو دور برخودم چرخون می دیدم . حس کردم که خودمو خیلی مفت و آسون باختم . برای کسی که ارزششو نداشت . وحس کردم که دیگه همه چی تموم شده . من به چاه افتاده بودم . چاه عمیقی که آخرش به خفگی می رسید . دیگه باید با فرزانه فرزانه وداع می کردم . آماده بودم که اون منو بزنه .. بگیره زیر مشت و لگد های خودش . بیهوده انکار می کردم . مثل آدمی که در لجنی گیر کرده باشه دستاشو می خواد به یه جایی برسونه ولی می دونه که فایده ای نداره . انکار کرده بودم . ولی می دونستم که فایده ای نداره .. حق من بیشتر از یک سیلی بود که بر صورتم نواخته شه ولی حس کردم که از همه اونایی که اونجان و حتی از همسری که حالا برام شده بود مث یه جلاد نفرت دارم . من و فرزاد تنها شدیم و اون سخنرانی خودشو شروع کرد . انگاری که من دو تا حافظه داشتم و همزمان می تونستم به دو چیز فکر کنم . به حرفایی که فرزاد داشت می زد و به زندگیم که مثل پرده نمایشی از جلو چشام عبور می کرد . دیگه چیزی از فرزانه پاک و اون شخصیتش نمونده بود .. این چه عشقی بود که ارزش اون به این بود که مخفی بمونه .. آیا من وافعا مهرانو دوست داشتم ؟ ..... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۶۱

خیلی مفت همه چی رو باخته بودم اصلا به هر قیمتی که می باختم مفت بود. انگاری در یک برزخ گیر کرده بودم . برزخی به نام ناباوری . اون شخصیتی که داشتم و اون ابهت و شکوه .. حالا چی میشه ! حتما همه به دیده دیگه ای به من نگاه می کنن .به دیده یه زن بد کاره و بی شخصیت . زنی که معشوق گرفته . به همسرش خیانت کرده . زنی که بهتره بره بمیره . آخه مرگ برای این زنا عروسیه . نبودشون بهتر از بودنشونه . اکسیژن برای این زنا نیست . اونا بهتره برن بمیرن . دنیا برای اونا به انتها رسیده . اونا حق ندارن که دست از پا خطا کنن . از اون طرف فرزاد همچنان حرف می زد .. دلم واسش می سوخت . می دونستم که هرچی میگه حقیقته . می دونستم که اونو عذابش دادم . می دونستم که اگه من اونو با تمام وجودم دوستش می داشتم و عاشقش می بودم و اگه اون همچین رفتاری رو می داشت تا چه حد عذاب می کشیدم ! من این رنج رو از طرف مهران کشیده بودم . می دونستم که هیچی نمی تونه دردی رو که من نصیبش کردم در مان کنه .. نمی دونم انتظار چی رو داشتم . شاید یک ترحم . یک بخشش . اما چه ترحمی و چه بخششی ! گویی به همه چی فکر می کردم و به هیچی فکر نمی کردم . می خواستم به همه چی فکر کنم و به هیچی فکر نکنم . ناتوان و در مانده بودم . وقتی اون با تمام وجودش به صورتم سیلی زد و خون از بینی ام جاری شد بیش تر از این که جسمم دردش بگیره .. تمام روح و هستی و وجودم احساس درد می کرد . آخه من نفرت رو دروجودش خونده بودم . اون خیلی خالصانه تنفرشو به من ناخالص نشون داده بود . می خواست بگه که تو برای من هیچ ارزشی نداری . اونی که هیچوقت ازم دلگیر نمی شد . اونی که خواسته من براش از همه چی در این دنیا مهم تر بود . من عزیزترین کسش بودم . من مادر بچه اش بودم . مادر پسری که وقتی به دنیا آوردمش یه حق شناسی عجیبی رو در چهره اش خونده بودم . در اعمالش .. طوری رفتار می کرد که به نظر میومد منو از پسرش بیشتر دوست داره . به من می گفت تو بازم می تونی واسم بچه بیاری .. تو رو بیشتر دوستت دارم . تو اگه نباشی می میرم . نمی تونم تصور کنم که روزی رو بی تو سر کنم و بی تو بمونم . از خدا می خوام که جونمو قبل از تو بگیره .. اون با این احساس با من زندگی می کرد و حالا تمام این حرفا و کاراش یکی یکی به یادم میومد . فرزاد از لحظه های تنهایی می گفت از این که مدتهاست همه چی رو می دونسته و منتظر معجزه ای بوده که من به زندگی بر گردم . شاید اگه این طور می شد هر گز به روم نمی آورد .. و من لعنتی در اون لحظات به این فکر می کردم که یک انسان مسئوله .. مسئول کاریست که انجام داده شاید اگه بازم منو در اون شرایط قرار می دادن همین کارو انجام می دادم . همین تصمیمو می گرفتم . چون آدم برای یک تصمیم به شرایط زندگی خودش نگاه می کنه . به روزایی که پشت سر گذاشته و پیش رو داره . شاید ترس گاهی وقتا اونو از خواسته هاش دور نگه می داره .. شاید اون چه که باعث شوک و بیداری من شده باشه یه نوع ترس باشه . نمی دونستم به این بیداری چی بگم . آیا من نسبت به این مردی که به عنوان شوهر واسه خودم انتخاب کردم هیج احساسی ندارم ؟ در اون لحظات به تنها چیزی که فکرنمی کردم مهران گناهکار و خیانتکاری بود که نشون داده یک مرد نمی تونه عاشق زنی باشه که شوهر داره و اگه یه زمانی مردی این کارو انجام داد این حسو پیدا کرد باید غلبه این حس رو با نوعی هوس دونست . می دونستم حتی اگه منو ببخشه هر گز اون ارزش گذشته روبراش نخواهم داشت .. ولی این انتظارو ازش نداشتم . اون به اندازه کافی منو بخشیده بود . بار ها و بار ها .. دهها بار .. نه شاید صد ها و هزاران بار . وقتی خودمو برهنه در اختیارش می ذاشتم و نسبت به اون سرد بودم می دونست چرا ولی تحملم می کرد به روم نمی آورد آحه واسه چی ؟ لعنتی چرا زود تر نگفتی اینو ؟ چرا هزاران بار بهم فرصت دادی .. فکر نمی کردی که این جوری بیشتر بشکنم ؟ فکر می کردی که من اسیر محبت و سادگی تو شم ؟ ولی عشق از جون من چی می خواد ..چی می خواست ؟ چرا بهم گفت که راهشو گم کرده بوده ؟ چرا منو به خاک سیاه نشوند .؟! خون بینی ام خشکیده بود ولی نمی دونم چرا دلم می خواست بازم منو بزنه .. شاید این جوری آروم تر شه .. شاید این جوری منم آروم تر شم . اون لیاقتش این نبود . من خیلی پستم .. ولی این همونیه که هستم . آره من پستم پست ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
زن

 
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۶۲

حالا بقیه چی فکر می کنن ؟ حتما باورشون نمیشه . اون چیکار می خواد بکنه .. اگه خیلی رحم کنه اینه که بدون شکایت از من جدا شه . اون می تونه نابودم کنه . منو به کشتن بده . دیگه مدرک از این بالاتر چی می تونه باشه .. و اگه اون ازم شکایت کنه من خودم به همه چی اعتراف می کنم . خودم به آغوش مرگ میرم . شاید این جوری اون به آرامش برسه .. یه روزی پسرم بزرگ میشه .. حتما حالا بهش میگن مامانت رفته پیش خدا ولی اگه یه روزی بزرگ شه و بهش بگن مامانت رفته پیش شیطون اون وقت چی ؟ .. من دیگه زنده نیستم که اینا رو ببینم ولی می تونم همه اینا رو حسش کنم . این درد و این عذاب رو . چه تلخه آدم ندونه برای چی و برای کی داره زندگی می کنه . چه تلخه خدا در کنار آدم باشه و بازم احساس تنهایی کنه . حس کنه که ازش دور شده . حس کنه که اون غضب کرده . اشک از چشام جاری بود .. درددل من .. حالا دیگه فقط از آهنگ کلام فرزاد حس می کردم که چی داره میگه . . سرمو از خجالت پایین انداخته بودم .. سر اونم پایین بود و همچنان حرف می زد .. یهو فریاد زد گمشو برو بیرون .. ولی بازم داشت حرف می زد . غرق احساسات و هیجان خود بود . خیلی آروم ازش دور شدم و اون متوجه نشد . وقتی پامو از در اتاق گذاشتم بیرون شروع کردم به دویدن .. در آخرین لحظه صدای فریاد اونو شنیدم که می گفت کجا دارم در میرم ..من داشتم از همه فرار می کردم . حتی از خودم از سایه سیاه خودم . ولی نمی تونستم از خودم فرار کنم . چه قصه تلخی بود ! قصه عشق نافرجام .. عشقی که به هوس بیشتر می خورد .. یعنی واقعا من قصد داشتم با این پسر در پیتی خیانتکار فرار کنم برم امریکا ؟ پسرمو به خاطر اون ول کنم ؟ به خونه مادرم رفتم . نتونستم چیزی بگم . نتونستم حرفی بزنم . شاید اونا خودشون همه چی رو می فهمیدن . بذار تا وقتی که فرزاد چیزی نگفته من همچنان خاموش بشینم . هرچند من اون غمدیده ای بوده که از اندوه دیروز به سایه های درد فردا پناه برده بودم سایه های سیاهی که هیچ امیدی بهشون نبود . حالا در گوشه تنهایی نشسته به دیروز و فردا فکر می کنم . حس می کنم امروز رو وقتی میشه بهش فکر کرد که به دیروز رسیده باشه . حالا دو سه روزی مبشه که از این جریان تلخ می گذره . نمی دونم مهران به کجا فرار کرده . سراغی ازم نمی گیره و منم بهش فکر نمی کنم . به فرزاد و این که ببینمش فکر نمی کنم چون نمی تونم تو روش نگاه کنم . ولی پسر من من هیچی از اینا نمی دونه . چرا باید فراموشش می کردم . نه اون هنوز نمی دونه که می خواستم تنهاش بذارم و برم . ولی من که این کارو نکردم . اون هنوزم می تونه دوستم داشته باشه . اون نمی دونست وقتی که منو می خواست و صدام می کرد من در آغوش مرد دیگه ای بودم . خودمو به لذت گناه سپرده بودم .. هنوز فرزاد به بقیه نگفته چی شده .. بهم گفته بود مردی که توسط زنش تحقیر میشه خیلی سخته که سرشو بالا بگیره . مردن برای این مرد یه نوع زندگیه . نمی تونم این انتظارو ازش داشته باشم که بتونم کمکش کنم . من خودم بیش از هر کس دیگه ای نیاز به کمک دارم . حالا پسرم چی میشه . من بدون اون می میرم و اون بدون من عقده ای میشه . شاید فرزاد بره زن بگیره .. اونو بده به دست نا مادری .. چرا فرزاد چرا نمیری به بقیه نمیگی . برو بگو که زنت چقدر پست و بی شرمه . بگو که با تو چیکار کرده . با تو که مهربون ترین و با گذشت ترین مرد دنیایی .......................تا اینجای خاطرات زنمو خوندم . چیز خاص دیگه ای نداشت . معلوم نبود از چی می ناله . اگه من این جریانو نمی فهمیدم اون تا به کی می خواست به این کارش ادامه بده ؟ خونواده فکر می کردند که من و فتانه یه اختلاف ساده زن و شوهری داریم که چند روز دیگه با هم آشتی می کنیم . .. نمی دونستم تا به کی می تونم به این وضع ادامه بدم . فربد مادرشو ازم می خواست . دیگه ازبس لج می کرد و اشک می ریخت اونو گذاشتم خونه پدر بزرگش و گفتم بهتره تا چند روز نبینمش . نمی دونم چی شد که بیتا تلفنی ازم خبر فتانه رو گرفت و بهش گفتم که خونه مامانشه .. روز بعد وقتی که نمایشگاه بودم اومد پیش من و گفت ببینم دعواتون شده ؟ -به نظر تو اون حقی داره که باهام دعوا بیفته ؟براش همه چی رو تعریف کردم .. برای دقایقی بین ما سکوت سنگینی حکمفرما شده بود .. -ببینم دیروز پیشش بودی ؟ -آره ولی چیزی از این اتفاقات اخیر نگفت و خب معلوم بود که نمیگه چون ما پس از سالها همدیگه رو می دیدیم و آدم هر چیزی رو که به هر کسی نمیگه .. ولی یه حالتی داشت .. یه جوری بود . یه افسردگی و بیزاری و انزوا جویی عجیبی که از همه چی بیزاره . حالا می خوای چیکار کنی آفا فرهاد .. -نمی دونم شاید اونو ببخشم .. -اونو ببخشیش ؟ جدی می شنوم ؟ آخه ...-چیه مگه گناهکاران لیاقت بخشیده شدنو ندارن ؟ وقتی خدا می بخشه چرا من نبخشم .-آخه اون ....-می دونم چی می خوای بگی .. شایدم منم یه حسی مث حس تو رو دارم . من در مقابل خدا وند ذره ای بیش نیستم . فکر کردی وقتی خداوند بنده شو می بخشه نمی دونه که اون بنده توبه شو می شکنه یا نه ؟ با همه اینا اونو می بخشه تا دیگه بهونه ای واسش نمونه . من اگه ببخشم اون طرف قضیه رو نمی دونم ولی شاید اونو ببخشم تا اگه بازم گناه کرد از این آخرین مایه عذاب وجدان که چرا فرصتی دوباره بهش ندادم رهایی پیدا کنم . تازه پای فربد هم درمیونه .. در این مدتی که با بیتا آشنا شده بودم هیچوقت اونو تا این حد در هم و آشفته ندیده بودم . برای لحظاتی نگاهمون به هم تلاقی کرد .. نمی دونم انگاری یه چیزی می خواست بهم بگه .. ولی ترجیح می داد که حالا نگه .. -اگه در مورد فتانه چیزی می دونی بهم بگو .. -نه ..من هیچی نمی دونم ولی نمی دونم چرا حس خوبی ندارم . فکر نمی کردم در این دنیای آلوده ای که پیدا کردن یه گوشه پاک به قیمت جون آدمیزاده آدمای پاک وبا شخصیت و با گذشتی هم مث تو پیدا شن . به خاطر تو می ترسم . می ترسم که ضربه بخوری . یه چینی وقتی می شکنه شاید بشه بندش زد ولی وقتی خرد و خاکشیر شه اون وقت چی ؟.... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۶۳

-ازدواج , خوردن , خوابیدن , نفس کشیدن و در کل زندگی یه ریسکه .. -اما این ریسک می تونه با منطق باشه ..می تونه .. -آره می دونم . ولی گاهی وقتا فرصت برای منطقی بودن کمه . آدما گاهی گبج میشن . نمی دون چه نصمیمی بگیرن . من خودمم نمی دونم چیکار کنم . نمی دونم فتانه رو به چی تشبیهش کنم . نمی دونم تا چه حد میشه به آینده امبد وار بود ولی من پسرمو دارم . اونم مادرشو می خواد . -اگه تو خودت رو به خاطر پسرت به کشتن بدی چی . دیگه حتی نیستی که بخوای بزرگ شدن اونو ببینی . دلت واسش نمی سوزه که ممکنه در یتیمی بزرگ شه ؟ -من نابود شدم بیتا . هنوز اونو نبخشیدم . شایدم اگه ببخشمش ..می دونم که نمی تونم اون احساس گذشته رو داشته باشم . اصلا هر کی در این موارد بگه من بخشیدم و زندگی مشترکشو با همسرش شروع کنه نمی تونه اون آدم سابق باشه و اون حس سابقو نسبت به همسرش داشته باشه . این یک واقعیت که چه عرض کنم یک حقیقته . فرقی نمی کنه چه مرد باشه چه زن . آدما به این امید با هم از دواج می کنند که عمری رو در نهایت عشق و تفاهم و احساس وفاداری نسبت به هم , نسبت به همسرشون با هم سر کنن . اگه حس اعتماد و وفا داری از بین بره هر بخشش و گذشتی که به دنبالش باشه این همسر , اون آرامش و لذت و انتظار اولیه رو نداره . یه زخمی رو دل آدم نشسته که التیام پذیر نیست . حالا چی شد که تا این حد راجع به این مسئله احساس نگرانی می کنی -نمی دونم دلم می خواد دوست و همکلاس قدیمم متوجه اشتباهش شده باشه و طوری برگرده سر خونه زندگیش که همسر مهربون و بی نظیرشو خوشبخت کنه .. من نفوس بد نمی زنم و امید وارم اشتباه کنم اما یه چیزی بهم الهام شده یه حسی بهم میگه قضیه تو و فتانه پایان خوشی نداره . هرچی می خوام این احساس شومو از خودم دور کنم نمی تونم . موارد زیادی درزندگی بوده که این حس بهم دست داده و همونی شده که بهم الهام شده . -اگه این طوره پس چرا با کسی ازدواج کردی که عاقبتش این باشه -این حس همیشه در من نیست . شاید فکر زیاد به یک مسئله ای و بحران های روحی , آدمو به این نقطه برسونه .. راستش حرفای بیتا در اون لحظه برام عجیب و غریب می نمود . -حالا نمی تونی به چیزای مثبت فکر کنی ؟ در مورد چیزای خوب هم میشه بهت الهام شه ؟ یه نگاه معنی داری بهم انداخت و گفت چه فایده بیان اون برای کسانی که بهش اعتفاد ندارن .. -ولی من به تو اعتقاد دارم . -که چی ؟ -که خیلی صادقی ..دلت صاف و روشنه ..اهل دروغ نیستی اگه کسی بهت محبت کنه حاضری برای جبرانش چند برابر قدم برداری . -این افکاری که شما داری همین زمینه رو برای بهتر فکر کردن آماده می کنه . برای مثبت گرا بودن ..-ببینم به چیزی هم فکر کردی که آخرش خوش باشه . این جوری که من تو رو می بینم انگاری همش سایه های غم روسرت نشسته .. -شاید تو درست بگی ولی خیلی چیزا هم رو دل آدم نشسته . مهم دیدن اونه . شاید گاهی از بد ترین غمها بشه زمینه ای برای شاد بودن ورسیدن به خوشبختی و آرامش استفاده کرد . من در این سالهای درد و اندوه یه چیزی رو یاد گرفتم و اون این که ما باید از غم فرار کنیم . اگه نمی تونیم باهاش بجنگیم باید ازش فرار کنیم . فرار کردن در اینجا به معنای نوعی جنگیدنه . خیلی از آدما هستند که تا یه غمی بهشون رو می کنه حس می کنن که دنیا به آخر رسیده زمین و آسمون به هم جفت شده .. حتی در غمگین شدن هم نوعی احساس غرور بهشون دست میده . فکر می کنن که مظلوم ترین آدمای دنیا هستند دیگه در این دنیا کسی نیست که دچار رنج و عذاب شده باشه . فکر می کنن به آخر خط رسیدن .. - ببینم اینایی رو که داری میگی منظورت منم ؟ -نمی دونم شاید باشی شایدم نباشی . من به من نوعی گفتم . جالا این خودتی که باید خودت رو بر رسی کنی و ببینی که می تونی جزو این دسته باشی یا نه .. با این که حرفای بیتا آرومم کرد ولی بازم غرق در دنیای مبهم و اگر مگر های خودم بودم . گاه به این فکر می کردم که اگه از فتانه جدا شم چی میشه . وضعیت من و بچه و نیاز های اون به چه صورت در میاد . این فاصله ها چه اثری روی ما می تونه داشته باشه . فربد تنها بچه طلاق این دنیا نخواهد بود ولی من اون پدری نیستم که دلشو داشته باشم اونو از مادرش جدا کنم . حس کردم که بازم به سرم فشار اومده .. اون شب خواستم ببینم آیا همسر بی وفام مطلب جدیدی نوشته یا نه ؟ همسری که در نوشته هاش منو فرزاد, خودشو فرزانه و پسرشو فرشاد خطاب می کنه .... ادامه دارد ....نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۶۴

برم بخونم این فتانه چی نوشته ..........روز های رنج و عذاب من تمومی نداره . حس می کنم که هر ساعت از زندگی من مثل یه سالی می گذره . تعجب می کنم که چطور به غروب می رسم . غروبی که به یادم میاره یه روز دیگه هم داره به انتها می رسه .. غروبی که غمهامو زیاد می کنه . نمی دونم چرا در غروب , دل بیشتر آدما می گیره یا بیشتر, دل آدما می گیره . امروز دل من بیشتر از دو روز قبل گرفت . با این که از مهریزبدم میومد ولی اون برام یه عکسای تازه ای از مهران آورد که روز قبلش بر داشته بود . نمی دونم اون عجب حوصله ای داشت و انگیزه اش از این کارا چی بود . به دیدن این عکسا نفرت من از خودم و از مهران بیشتر شد . هر چند این عکسا مث عکسای قبلی سکسی نبود ولی مهرانو با یه دختر دیگه نشون می داد . دم در خونه شون دست تو دست هم . یه عکسی هم از پشت گرفته شده بود که دست مهران دور کمر دختره حلقه شده بود و چند تا عکس هم از روبرو .. از خودم بدم اومد .. بر خودم لعنت فرستادم . احساس پستی و حقارت می کردم . یعنی به دیدن این عکسا بازم انگیزه ای هم می تونه وجود داشته باشه که من یه روزی به سوی عشق پوشالی خودم بر گردم ؟ حس کردم دلم برای نوازشهای گرم و محبت آمیز شوهرم تنگ شده .. نمی دونستم اسم این نیازو چی بذارم . اسم این احساسو .نیاز به شوهرمو ... شاید حسی مث حس گذشته ها نباشه . شاید اون برام حالا مث هوای بعد از بارش آخر تابستون باشه .. پاییزی که به ناگهان از راه می رسه و نمیشه روش حساب کرد . دیگه نمی شد به دنبال بهار بود . زندگی آدم وقتی به پاییز می رسه انتظار بهارو داشتن بی مورده . دلم برای پسرم تنگ شده بود . پسری که مدتها بود نسبت به اون بی توجه بودم . -مهریز واسه چی هنوزم دنبال اینی که نشون بدی مهران خیلی پسته ؟ -واسه این که دلم می سوزه هم برای خودم و هم برای تو . من که اگه اون تنها مرد روی زمین باشه دیگه هیچوقت سراغش نمیرم . از این می ترسم که تو بازم گول حرفاشو بخوری . فکر نکن خیلی هم دلم به حالت می سوزه .. راستش دوست ندارم مهران احساس پیروزی کنه . حس کنه هر وقت که دلش خواست می تونه یکی رو خر کنه . من دیگه خر نمیشم . تو اگه می خوای دوباره خر شی برو .. به نظرم همون که شوهرت تو رو نداد اعدامت کنن باید با دمت گردو بشکنی . بری یه گوشه بشینی هرزگی کنی خیلی بهتر از اینه که غرور و شخصیت خودت رو بدی به دست آدمایی مثل مهران که می خوان مثل یه آدامس تو رو بجون و بعد که حس کردن شیرینی تو کم شد بندازنت دور و برن یه آدامس دیگه بندازن دهنشون . من از این جور آدما بدم میاد ....اومدن مهریز جز این که ناراحتی منو بیشتر کنه تاثیر دیگه ای نداشت . خونواده هر چی می پرسیدن چی شده هر بار یه چیزی تحویلشون می دادم . ..........................اینم بود یه قسمت دیگه از آخرین دست نوشته های همسرم . زنی که خوشی زیادی زیر دلشو زده و بیشتر از حقش می خواست . حس کردم که خیلی تنهام . دیگه تنهایی بس بود رفتم و فربد رو از خونه مادرم گرفتم . .. ولی این پسره انگاری یه محبت زنونه هم می خواست . یه مدتی رو با هله هوله ساکتش کردم ولی اون سرش کلاه نمی رفت . تا پیش مادر بزرگه بود خوب بود ولی حالا ازم مامان فتان می خواست . عین ابر بهار اشک می ریخت و منم با گریه هاش به گریه افتاده بودم .. -عزیزم من حالا واست مامان از کجا گیر بیارم . اون دیگه خونه زندگیشو دوست نداره .. چه جوری بهت بگم پسر .. کاش الان خیلی بزرگتر از اینا بودی . کاش ..تا صبح از دست این پسره بیداری کشیدم . گریه های زیاد خسته اش کرد و خوابش کرد . ولی من دیگه خوابم نگرفت . روز بعد اونو تحویل مادرم دادم . داشتم می رفتم سر کارم که مادر صدام زد . -یه لحظه بیا داخل کارت دارم . عزیزم زن و شوهر دعوا کنند ابلهان باور کنند . بیا داخل عزیزم .. پدر خونه نبود .. نهههههه اون این جا چیکار می کرد .. به چه حقی اومده بود خونه مادرم . فربد بغلش بود و لبخند می زد . انگاری داشت می گفت دیدی بابا بالاخره من بر نده شدم ؟ از خشم دندونامو به هم می فشردم . نمی تونستم زنمو ببینم .. چهره اش درهم شکسته نشون می داد . گود افتادگی چشاش نشون می داد که کم خوابی و گریه رهاش نکرده . در نگاهش التماس موج می زد . -مادر مادر .. مادرم اومد .. -بچه رو بده به مادرم -پسرم چی شده .. آدم گذشت داره .. مگه چی شده -هیچی مادر فربدو با خودت ببر من با این کار دارم . فتانه خواست بچه رو بده به مادرم ولی فربد گریه می کرد . قطرات درشت اشک از چشاش باریدن گرفته , مادرم دلش سوخت -فرهاد تو که این قدر بی رحم نبودی . بمیرم . دلت میاد دل این بچه رو به درد میاری .. -مامان ببرش من با این کار دارم .. فتانه هم گریه می کرد . بعد از رفتن مادر درو از داخل قفل کردم .. -فرهاد می دونم من در حقت بد کردم .می دونم گناه کردم .. قدر چیزایی رو که در اختیارم بود ندونستم لیاقت خوبی و آقایی تو رو نداشتم ..می دونم من پست و نمک نشناسم در مقابل وفا داری و خوبی های تو خیلی بدی و بی وفایی کردم . خودشو به نزدیک من رسوند و گفت می تونی با دستای خودت خفه ام کنی منو بکشی چون این حقمه .به خدا من نوشته میدم که مرگ به دستای تو حقم بوده ..تو خیلی پاکی و من حقیر و آلوده . . من خسته شدم .. ولی پسرم که نمی دونه چه مادر بدی داره .. دیدی اشکاشو؟ .. اون گناهی نداره .. خدایا منو ببخش . من حالا با یک موجود مرده فرقی ندارم . وقتی پسرمو در آغوش گرفتم حس کردم بوی زندگی میاد .. وقتی تو رو دیدم ....حس کردم شما دو تایین که می تونین منو به زندگی بر گردونین . می دونم خواسته زیادیه .. .. می دونستم که اون ازم می خواد که ببخشمش و جرات ابرازشو نداره . با این که خودمم به بیتا گفته بودم که احتمال داره فتانه رو ببخشم ولی بازم دچار تردید شده بودم . راستش فکرشو نمی کردم به این زودی اونم اونو این جا ببینم . جایی که مادرم که نمی دونست چی به چیه در من اثر می ذاشت . خودشوبه من نزدیک کرد .. یک آن آرنجمو گرفت و با عجله پشت دستمو بوسید دستمو با خشونت کنار کشیدم . به پام افتاد و دو دستی یکی از پاهامو گرفت و با اشک التماس می کرد .. فقط یک بار .. می دونم نمی تونی مث گذشته دوستم داشته باشی ولی به خاطر پسرمون .. سعی می کنم جبران کنم تا اونجایی که بتونم . .... ادامه دارد ... نویسنده ..... ایرانی
     
  
زن

 
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۶۵

نههههههههه ...نهههههههههه ..اون نباید این کارو با من بکنه .. اون نباید احساسات منو تحت تاثبر قرار بده . من نمی تونم فکر کنم . نه می تونم ببخشم و نه می تونم نبخشم .. خدایا چقدر کارت سخته تو چه جوری می بخشی ؟... بگو من چیکار کنم . تا اونجایی که یادمه دل کسی رو به درد نیاوردم . فقط دلم به درد اومده . تمام وجودم لرزیده .. کسی رو مجبور نکردم به این که از خدا تقاضای مرگ کنه . فقط منو مجبورم کردن به ابن که عاشق مردن شم . عاشق این که دیگه چشام این دنیا رو نبینه . وقتی که عشقی نباشه .. وقتی که اعتماد و وفایی نباشه آدم واسه چی زندگی کنه .. اون همچنان اشک می ریخت به دست و پام افتاده بود و من در دنیای دیگه ای بودم . دنیای تضاد ها . دنیایی که داشت منو از درون خرد می کرد . دنیای خاطره ها .. دنیای اشکها و لبخند ها .. سرشو بالا گرفته بود .. گاهی حس می کردم دارم آشنا ترین آشنا ها رو می بینم و گاهی هم با این خیال سر می کردم که اون برام از هر بیگانه ای بیگانه تره . داشتم دیوونه می شدم . منی که درهم شکسته و تحقیر شده بودم چطور می تونستم حقارت یکی دیگه رو ببینم با این که توسط همون تحقیر شده بودم . شاید به دست و پا افتادن این زن می تونست انگیزه های زیادی داشته باشه . ولی حالا اون عاجزانه ازم می خواست که گذشت داشته باشم . شاید همین گذشتم سبب نابودی من می شد .. شایدم اون واقعا نادم و پشیمون می تونست بر ویرانه ها خونه عشق نویی بسازه ولی دیگه نمی شد اون انتظار اولیه رو داشت . طعم تلخ آلودگی و شاید لذت شیرین گناه تا آخرین لحظه زندگی .. می تونست یک بار دیگه تحقیرم کنه . می تونست بازم اونو وادار به گناه کنه .. صدای گریه فربد رو از اتاق بغلی می شنیدم . اون مادرشو می خواست . با این که به مادر بزرگش علاقه زیادی داشت ولی حالا که اونو دیده بود نمی تونست کنار مادر بزرگش بند شه .. زبونم بند اومده بود . می خواستم عقده های نفرت و کینه خودمو بر سرش خالی کنم . می خواستم بهش بگم تو همه چی رو در من کشتی .. انگیزه و امید و در انتظار فردا بودن دیگه واسم معنا نداره . -فتانه .. چرا این جوری می خوای احساسات منو به بازی بگیری . من دیگه به چه امیدی می تونم کنار تو خوش باشم . این که این تنی بوده و روح و روانی که مدتها متعلق به یکی دیگه بوده و هنوزم شاید نتونه خودشو مال شوهرش بدونه ؟. درسته انسان آزاده .. آزاده که زندگی کنه .. واسه خودش تصمیم بگیره .. اما آزادی به معنای بی بند و باری نیست .. حتی خدا هم خودشو آزاد نذاشته .. خدا هم به خودش اجازه نمیده در مقابل کار های بد .. پاداش خوب بده .. -فرهاد .. التماست می کنم به خاطر همون خدا منو ببخش .. خدا به خاطر کارهای بد پاداش نمیده ولی همون خدا با گذشت خودش منتظر می مونه تا بنده گناهکارش کارای خوب بکنه .. تا پاداش خوبی هاشو بده . اون وقت دیگه به خاطر اون کارای بد اونو عذابش نمیده .. اگه اون بنده دیگه گرد اون گناه نگرده .. -پاشو فتانه .. پاشو این جوری به پاهام چنگ نزن .. یه لحظه چشامون تو چشای هم افتاد .. . به یاد اون نگاههای پاک و معصومانه اش افتادم به یاد اون روزا .. -هرروز صبح با خورشید چشات و آفتاب نگات از خواب پا می شدم تا به امید ماه صورت و ستاره های لبات برگردم خونه .. اون ستاره های سرخی که فقط به من چشمک بزنه فقط رو لبای من بشینه .. فقط به امید آسمونی نفس می کشیدم که من تنها زمینی اون بودم . همون دختر آسمونی که که هیج اهل زمینی نتونست عشق اونو مال خودش بکنه . همونی که اومد و گفت با تمام وجودش قلب آسمونی من زمینی رو کنار قلب خودش نگه می داره . دلشو به هیشکی دیگه نمیده . من زمین تو بودم تو آسمون من .. حالا زندگی من تیره و تار شده .. تو چطور می تونی بازم واسم آسمون بشی .. بازم خورشید و ماه و ستاره ام بشی . تو از آسمون سیل درد و غم و اندوه رو به زمین و سرزمین عشق من فرستادی .. آرزوهامو دفن کردی . حالا دیگه چی ازم مونده . حالا تو ..تویی که داشتی پرواز می کردی و می خواستی بری و زمین آسمون دیگه ای بشی ؟. تویی که داشتی پرواز می کردی حالا میای و از زمین پست واسه من اشک می ریزی ؟ -فرهاد تو رو به خاطر روزای خوبمون .. همونی میشم که تو می خوای .. همونی میشم که بودم .. بهتر از گذشته ها .. با جدایی یا انتقام هیچی درست نمیشه .. بازم درد حسرت و پشیمونی رو دل آدم می شینه .. گذشت خیلی شیرینه .. -ببینم تو اگه بودی گذشت می کردی ؟ .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۶۶

-گذشت کار بزرگانه .. شاید منم می خواستم ادای بزرگارو در بیارم . من شکستم نابود شدم . می دونم حالا حس می کنی که نابودت کردم . زندگی تو رو خراب کردم . تو رو در هم شکستم . درحقت نامردی کردم ستم کردم .. آره همه این کارا رو من انجام دادم . اما من خودمم نابود کردم . نه فقط در یک زاویه بلکه از هر طرف . فکر می کنی من خوشبختم .. آرومم ؟ اینه زندگی من ؟. اینه اون آرزوهایی که دوست داشتم بهش برسم ؟ منی که یه روزی زیبا ترین دختر چند تا خیابون و چند تا مدرسه بودم وبه هیشکی اعتنایی نمی کردم ؟ -بلند شو فتانه .. پاشو از جات این قدر عذابم نده .. فکر می کنم خیلی مسخره تر از اونی هستم که احساس می کردم . من به تو می نازیدم . به تو افتخار می کردم . وقتی به زنای بی بند و بار دیگه نگاه می کردم فقط توجهم به تو بود که چطور عاشق زندگی خودتی عاشق شوهر و بچه تی .. سرش داد کشیدم .. -بلند شو فتانه پاشو از جات .. حالا من و اون مثل دو تا عاشقی که نمی دونن چه جوری همدیگه رو در آغوش بکشن رو در روی هم قرار داشته و نگاهمونو به هم دو خته بودیم .. البته سایه هایی از دو عاشقو یدک می کشیدیم . نگاهمو از نگاهش جدا نمی کردم . می خواستم ببینم آیا میشه چیزی از عشق و وفا و امید به آینده رو برای خودم و فربد و حتی اون ببینم ؟ بازم لباشو ورچیده بود .. -فرهاد دلم برای اون صدای گرمت که با عشق منو به طرف خودش می خوند تنگ شده .. دلم برای اون نوازشهای گرمت .. اون حسی که به من می دادی تا بتونم خودمو ملکه دنیا بدونم تنگ شده .. رفتم لب باز کنم یه چیزی بگم نذاشت ادامه بدم .. -فرهاد حتی اون قدر تو رو خوب می شناسم که می دونم حالا چی می خواستی بگی .. می خواستی بگی به خاطر همین احساس ملکه بودن بود که هر کاری دلت خواست انجام دادی . شاید حق با تو باشه .. هیشکی اجباری نداره به این که چیزی رو ببخشه ازکسی بگذره .. تو تا حالاشم خیلی منو بخشیدی . شاید اگه خدا می بود در این مرحله منو نمی بخشید .. منو می تونستی و می تونی بدی به دست قانون .. می تونی کاری کنی که دیگه رنگ آفتابو نبینم . تو تا حالاشم خیلی گذشت کردی . من یادم نمیره .. تو گذشت کردی .. حالا می خوام بخشش هم داشته باشی .. -فتانه نمی تونم . آزارم نده .. صداش در نمیومد- به خاطر خدا .. به خاطر روزای خوبمون .. تو به من زندگی دوباره ای دادی .. این که حالا با گستاخی بیام و کنارت وایسم .. چرا نذاشتی فتانه کثیفتو اعدامش کنن . چرا منو تحویل قانون ندادی ؟ چرا .. چرا .. گذاشتی من بمونم و عذاب بکشم ؟ باشه هرچی آقای من بگه .تو با گذشت ترین آدم دنیایی . در دل مهربون تو جایی واسه کینه نیست . اما می دونم دیگه نمی خوای و نمی تونی دوستم داشته باشی . این از هر مرگی برام بد تره . آدم وقتی میره جلوی جوخه آتش یا بالای طناب دار .. مرز بین مرگ و زندگی رو فقط در ثانیه هایی حس می کنه .. اما من حالا هرروز هزاران بار می میرم و زنده میشم .. و هزاران بار میرم سر این مرز و هر بار به کورسوی امیدی که عشق به پسرم و امید به بخشش توست بر می گردم .. می دونم آرزوی محالیه که مثل اون وقتا دوستم داشته باشی . ولی هرچی باشه هوای نیمه ابری بهتر از آسمون تیره و تاره .. میشه اون ور ابرهای سپید آسمون آفتابی رو دید .. -گاهی وقتا هوای نیمه ابری ممکنه به یه هوای بارونی تبدیل شه ..-وقتی کنار تو باشم و بهت نشون بدم قدر محبتاتو .. قدر اون نوازش کردناتو اون ناز کشیدناتو می دونم خورشید عشق ما واسمون می خنده .. برامون می خنده .. -فکر می کنی عاشقمی ؟-اگه نبودم که این جور به دست و پات نمی افتادم .. می خواستم حرفاشو باور کنم . این همون چیزی بود که شاید بهش نیاز داشتم . از نوشته هاش خونده بودم که اون تازه فهمیده که عاشقم نبوده ........حالا من فرهاد به خودم می گفتم اصلا این عشق چیه . گاهی اونو مسخره اش می کنیم . اونو به بازیش می گیریم . مثل یه توپ فوتبال شوتش می کنیم . معلوم نیست به کجا پاسش میدیم . اصلا اعتقادی بهش نداریم . فقط داریم خودمونو گول می زنیم که ما هم یک فوتبالیستیم . ما هم یک عشق بالیستیم . گاهی عاشق شدن مد میشه و گاهی هم فرار کردن از اون یه نوع کلاس گذاشتن حساب میشه .. واسه یه لحظه حس کردم که یه ندای درونی بهم میگه شاید که بخشیدن اون اشتباه بزرگی باشه و بعد ها دودش تو چشم خودم بره ولی نبخشیدنش هم می تونه واسم یه عذاب روحی شدیدی رو به دنبال داشته باشه .. خودمو قانع و مجبور کردم که در جو بخشش قرار بگیرم .. خواستم به نگاهم رنگ محبت ببخشم .. ولی خود به خود و بدون هیچ ریایی لبخند محبت رو لبام نشست . نگاهمو به نگاه فتانه دوختم . اون حالا تبسم نرم منو می دید . راز نگاهمو می خوند . من اینو حس می کردم که می تونه رازمو نیازمو احساسمو بخونه -آههههههههه خدای من .. چی می بینم . فرهاد .. به من نگو اشتباه می کنم . نگو اینا همش یک خیاله .. نگو اینا همش جرقه امید و انتظاریه که در قلب من وجود داره . تو رو خدا نگو که دارم خواب می بینم ..نگو که این حس من اشتباهه . ببین چقدر خوب تو رو می شناسم ؟ یه چیزی بگو .. بگو بازم می تونم خورشیدی رو که پشت ابرا قایم شده ببینم .. بگو ماه آسمون واسه منم می درخشه .. بگو بازم ستاره چشات واسه من حرف می زنه . نمی تونستم حرفی بزنم . نمی تونستم چیزی بگم . اون فکر و احساس منو خونده بود خودشو خیلی آروم بهم نزدیک کرد .. خودمو قانع کردم که صدای نفسهاش آزارم نده .. باید بیشتر از اینها قانع می شدم .. باید به اون فرصتی دوباره می دادم . تصمیم سختی بود . روز قبل وقتی با بیتا حرف می زدم خیلی راحت از بخشش می گفتم ولی وقتی پای عمل در میون میاد انگار آدم می خواد از جونش بگذره اما بازم وقتی که می بخشه حس می کنه اوج گرفته به اوج آرامش رسیده .. خودشو انداخت در آغوشم. سرشو گذاشت رو شونه ام . بازم عقده های دلم اشکی شد از چشا و گونه هام سرازیر شد و بغضم ترکید .آخه بخشیده بودمش .. وقتی که یک مرد این جوری اشک می ریزه انگاری تمام کوههای دنیا دارن خاک میشن ..... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
     
  
مرد

 
لبخنــــــــــــــــــــدسیــــــــــــــــــــاه 67

نمی دونستم چی بگم . مسائل زیادی برای فکر کردن وجود داشت . کارهای زیادی برای انجام دادم و انجام ندادن . واقعا نمی دونستم باید چیکار کنم . خیلی خسته و داغون بودم . . از فکر کردنها و از ندانستن چه کردنها ..حالا حداقل یه مسیری رو انتخاب کرده بودم و می تونستم در اون مسیر حرکت کنم . نمی دونستم احساسمو واسه خودم به چی تشبیه کنم . شاید به یه انسانی که دچار قطع عضو شده ولی به خاطر زنده موندنش خوشحاله .. اما هرگز نمی تونه فراموش کنه روزی رو که انسان کاملی بوده .. ولی اون دردی که به دلم نشسته بود بد تر از قطع عضو بود . من روح و روانم در هم شکسته بود .. اون قدر داغون بودم که با همین افکار همچنان فتانه رو در آغوشم داشتم . در آغوشم داشتم و بوی تنشو حس می کردم اما نه اون بویی که که روزی مایه زندگانی من بود .. با این حال اون چیزی که آدمو آروم می کنه و باعث میشه که سرشو پایین نگه داشته باشه اینه که نمی خواد سر افکنده شه . دیگه حوصله شو نداره .. به گذشته فکر کردن و .. دوست داشتم که بین ما سکوت باشه .. اون چیزی نگه .. چون واقعا نمی دونستم چی جوابشو بدم . خسته و در هم شکسته بودم . باورم نمی شد که این بازی به آخرش رسیده باشه . حس کردم اونم درکم کرده .. چون ساکت بود .. فقط گاهی زمزمه می کرد که من همونی میشم که تو می خوای .. همونی که بودم و بهتر از اون .. منو به فکر فرو برده بود . آیا واقعا لکه ننگ با اینا پاک میشه ؟ راستش هنوز سختم بود . اون طرف در بسته چه خبر خواهد شد .. من باید چیکار کنم . چرا اونی رو که یه روزی واسم از هر آشنایی آشنا تر بود دارم با حس و حالی بغلش می گیرم که انگاری تا حالا یه رابطه معمولی باهاش داشتم و این اونی نیست که بیش از هشت ساله که می شناسمش .. درو باز کردم .. مادر که صدای درو شنید فربدو بغلش کرد و اومد سمت ما .. از خوشحالی هر دومونو بغل کرد .. -می دونستم می دونستم بالاخره با هم آشتی می کنین . مگه میشه زن و شوهر ی که همدیگه رو دوست دارن و پای بچه نازو خوشگل و آقایی در میونه قهرشون طول بکشه .. خدا غضب می کنه .. -مامان دست شما درد نکنه . خیلی اذیتت کردیم و فربد هم خیلی وقت شما رو گرفته .. -دخترم مگه نشنیدی که وقتی نوه آدم به دنیا میاد بچه آدم مثل پوست بادام می مونه و نوه مثل مغز بادام .. -مامان حالا ما شدیم پوست بادام ؟ حالا من پسته شو شنیده بودم .. -پسرم این یه حرفیه واسه نشون دادن این که پدر بزرگ و مادر بزرگ چقدر به نوه هاشون علاقه مندن . -می دونم مامان .. فتانه : مامان اگه اجازه می فر مایید فربد رو با خودمون ببریم .. -من صلاح می دونم که این جا بمونه ..حالا فردا بیاد خونه .. یه نگاهی به فتانه انداخته که منظورمو گرفت . فکر کنم داشت به شرایط عادی بر می گشت . ولی از این که وادار شده حرف مادر شوهرشو گوش کنه لجش گرفته بود . اونم زمانی که دوست داشت خودش مسئول تر بیت بچه اش بشه و از دو هوایی شدن اون می ترسید .. مامان یه اشاره ای به من زد که برم کنار می خوا ددو کلام حرف خصوصی با هاش بزنه .. حدس می زدم که در مورد چی داره میگه .. فکر کنم بهش گفت که پس از یک قهر چند روزه نیاز به اینه که ما با هم تنها باشیم . از اون حرفای زنونه و این که بر نامه رو طوری بچینه که من و اون راحت باشیم .. بازم اسیر یه حس عجیبی بودم . خیلی دوست داشتم فضای حاکم بر خودمونو همون جوری ببینم که قبلا بود . همون حس آشنایی و بوی عشقو حس کنم . خیلی آروم گرفته بودم . راهمو پیدا کرده بودم اما مث یه آدمی که تا حالا در یه جاده صاف و اتوبان می رفته و از این به بعد باید در یه جاده خاکی و پر سنگلاخ بره . جاده ای که نمی دونستم منو به مقصد می رسونه یا نه .. فتانه مدام سعی داشت که برای رضایت من تلاش کنه . شامو رفتیم بیرون .. از آخرین باری که با هم رفته بودیم بیرون دو ماهی می گذشت . فربدو هم با خودمون داشتیم .. -جای پسرم خالی .. به چشام نگاه کن فرهاد .. خیلی آقایی .. می دونم برات سخته باور کردن این که منو بخشیدی . شاید برای خود منم سخت باشه . نمی دونم بهت چی بگم . تو از فرشته و انسان هم بالاتری .. -شامتو بخور فتانه ..حس کرذم گارسون یه جوری داره به مانتو خفاشی فتانه نگاه می کنه . پسر جوون و خوش قیافه ای بود . نمی دونم چه کاری انجام داده بود که زنم ازش تشکر کرد . انتظار اینو هم نداشتم .. فکرمو بردم به جای دیگه . کمی زیادی حساس شده بودم . طوری که انگار دنیا می دونه که فتانه چیکار کرده حتی این پیشخدمت ..... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  ویرایش شده توسط: aredadash   
مرد

 
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه 68

فضای خونه برام یه جوری نشون می داد .. از همه جاش برام خاطره می بارید . خاطره روزای خوب . روزایی که فکر نمی کردم به این روزا می رسم . رو لبای فتانه لبخند خاصی رو می دیدم . سعی کردم آروم باشم و خودمو قانع کنم که این همون لبخندیه که همیشه رو لباش نقش بسته بود . لبخندی طلایی که منو به زندگی امید وار می کرد . -میای با هم بریم حموم -خسته ام .. هنوز در شوکم ..-حق داری فرهاد .. بهت حق میدم .. فتانه رفت حموم و بر گشت .. دوست داشتم از پنجره بیرونو نگاه کنم . به گلهایی که انگاری زیر نور ماه و ستاره یک رنگ به نظر می رسیدند . سر فتانه رو از پشت رو شونه ام احساس کزدم . -عزیزم دوست داری امشب چی واست بپوشم ؟ دوست داری اون لباس خواب کوتاه طلایی براقو که فقط تا ده سانت زیر کمرو پوشش می داد تنم کنم ؟ دوباره مد شده .. یادت میاد بهم چی گفتی ؟ -آره .. گفتم مث فرشته ها شدی خوشگل تر از فرشته ها .. پاک تر از فرشته ها .. -دلم می خواد حس کنی که امشب هم یه شبی مث اون شبه .. فتانه اون لباسشو به تن کرد . خیلی خوشگل شده بود .. منو به یاد شب اولی انداخت که می خواستیم با هم سکس کنیم . شب زفاف .. اون شب این حسو داشتم که من اولین و آخرین مرد زندگی اونم . تا حالا دست مردی بهش نرسیده . حالا با همون حالت بازم می خواست خودشو در اختیار من بذاره .. هیچ تغییری نکرده بود فقط خیلی کم , چاقتر شده بود .. اون شب برام یه شب مقدس بود .. چه شبایی که خودمو خوشبخت ترین مرد دنیا می دونستم ..... الان انگاری فتانه کاراشو با حرارت انجام نمی داد . یا شاید انتظار من زیاد بود . خیلی وسواسی شده بودم . ولی به نظر میومد بیش از اونی که بخواد کاراش از روی عشق و علاقه باشه از روی احساس مسئولیت و نوعی اجباره . حس کردم نیاز شدیدی به سکس دارم . به این که آرومم کنه . از آخرین باری که با فتانه هم بستر شده بودم مدت زیادی نمی گذشت ولی ازدفعه آخری که با لذت باهاش سکس کردم شاید دو ماه هم گذشته بود . با هوس ولی نوعی بی حالی و با یه شورت کنارش قرار گرفتم . -یادت میاد تواون شب چیکار کردی ؟ ..نمی دونستم چرا این دیوونه همش داره از اون شب میگه . می خواد خاطرات شب زفافو برام زنده کنه . حتما فکر کرده با این کاراش می تونه یه حس تازه به من بده .. خدایا من اونو بخشیدم .. به من صبر بده .. -آره عزیزم یادم میاد من پاهاتو شستم .. حس می کردم که اون این حرفا رو با احساسش نمی زنه .. شاید همین بیشتر منو رنجم می داد تازه در اون صورت هم عذاب می کشیدم .. خودشو بهم چسبوند .. عطر ملایم همون شبو به خودش زده بود .. یه عطر هوس انگیز که منو به دنیای دیگه ای برده بود . دنیای ناباوریها, این که در اون لحظه رویایی اون شب رویایی پری رویی رو در آغوش کشیده و تالحظاتی دیگه می تونم به خودم بگم که زیبا ترین و نجیب ترین دختر منطقه رو شکارش کردم و خودمم شکارش شدم .. فتانه لباشو به لبام نزدیک کرد .. نمی دونم چطور همه این صحنه ها به یادش مونده . شاید این شب چه برای زن و چه برای مرد از اهمیت خاصی بر خورداره و بیشتر برای زن .. چون حالا به غلط یا صحیح در جامعه ما حفط بکارت برای دختر یک ارزش حساب میشه ارزشی که وقتی میره به خونه بخت اونو نشون شوهرش میده . فتانه اون ارزشو در اون شب نشون من داد . ولی دلیلی نبود که به خاطر این موضوع اونو با ارزش ترین بدونم . من اونو به خاطر خودش دوست داشتم . دستمو دور کمرش حلقه زدم . لبامو رو لباش گذاشتم . اون بدنشو به بدنم فشرد .. پاهای لختشو از پهلو به پاهام چسیوند .. تحریکم کرده بود . -فرهاد من تو رو می خوام .. کیرت رو می خوام ..اینو گفت و یه بار دیگه لبای داغ ما رو هم قرار گرفت . مثل اون شب بوسه مون طولانی شد .. ولی یه قسمت کار به جای این که من دستمو از زانو و از زیر دامنه کوتاه لباس خواب به رون و لاپاش برسونم این اون بود که دستشو رسوند به شورتم و کف دستشو از همون جلو شورت رو کیر بر جسته ام قرار داد .. مثل این که فهمیده بود حالا اونه که باید حس دادنو شروع کنه و فتیله رو روشن کنه . شورتمو با یه دست نصف و نیمه پایین کشید . کیرمو گرفت توی دستش .. یه لحظه به یاد مهرام افتادم .. که اون همین جا جای من قرار داشت . کاش این تختو عوض می کردم . کاش امشب رو زمین سکس می کردم .. فتانه به طزف من خم شد . شورتمو کاملا از پام در آورد . کیرمو گذاشت تو دهنش . به غیر از یکی دوبار مربوط یه گذشته های دور سابقه نداشت که قبل از من دست به کار شه و این قدر سریع ساک بزنه . تازگی ها که بیشتر وقتا از ساک زدن طفره هم می رفت .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  ویرایش شده توسط: aredadash   
صفحه  صفحه 7 از 23:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  22  23  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

Labkhand Siah | لبخند سیاه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA