لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۷۹اومد وشروع کرد به در آوردن لباس زیرم . -خیلی سرد شدی . باید بیشتر به من برسی . ولی هرچی من به تو وابسته تر می شم و علاقه مند تر, می بینم که توجه تو کمتر میشه . دیوونه راستشو بگو . پای زن دیگه ای درمیونه ؟.. وقتی که این جمله رو بر زبون آورد بی اختیار تمام وجودم لرزید . نه به این خاطر که از شنیدن خود عبارت و مفهوم اون ناراحت شده باشم . منو به یاد زمانی انداخت که با مهرام رابطه داشت و واسه این که چیزی برای گفتن داشته باشه و رد گم کنه به من گفته بود با زن دیگه ای رابطه دارم . در حالی که همون وقتی بود که من ازش فیلم داشتم . بازم دهنشو گذاشت رو شورتم و وقتی کیرمو همراه با شورت گذاشت توی دهنش واسه چند ثانیه ای لحظه های تلخ و کشنده زندگیمو از یاد بردم ولی انگاری نمی خواستن فراموش شن . مثل یه خوره افتاده بودن به جونم , مثل مگس مزاحمی که هر قدر اونو از خودت دور می کنی بازم بر می گرده . من نمی خواستم این جور باشه . می خواستم فکرم آروم شه به زندگی بر گردم .. این که از تردید صحبت کرده بود از این نوشته بود که آیا باید از میان بد و بد تر یکی رو انتخاب کنه منو به این فکر فرو برده بود که پس اون نمی تونه دوستم داشته باشه . نمی تونه عاشقم باشه . اینجا اون بدی که بهش اشاره کرده بدون شک منم . اما بد تر می تونه خیلی چیزا باشه . می تونه مهرام باشه . می تونه شرایط بدی باشه که در صورت جدایی از من براش پیش میاد و اون در نتیجه ترجیح داده که با من باشه . اما همه اینا یک نقطه مشترک دارن و این که زمینه برای تکرار عمل وجود داره چون انگیزه ای برای ادامه روابط گرم نیست . شورت و سوتین مشکی خیلی بهش میومد .. از پشت و قسمتی که پشت و باسنشو نشون می داد شکافی داشت که کس کوچولوشو به خوبی مشخص می کرد .. اما من گره پاپیونی شورتو خیلی زود باز کرده و اونو از کون لختش کردم و بعد رفتم سراغ سوتینش و اونو هم بازش کردم . -چیه خیلی عجله داری .. دوست نداری خوشگلی ها رو نگاه کنی .. .. -چرا فتانه . هیجانم زیاده . هوسم خیلی زیاده .. -پس بذار هوس تو رو بخورم .. آبشو بخورم ..بده . کیرتو بده دوباره بذارم تو دهنم . ولی این بار من زبونمو گذاشتم روی کسش .. -اووووووووههههههه فرهاااااااااد چقدر داغه زبونت .. کس کوچولوش که از درون گشادتر از قبل به نظر می رسید ورم خاصی پیدا کرده بود که نشون می داد ورم هوسشه . پس این نمی تونه از فیلمش باشه اون داره لذت می بره . اما با همه اینا اون خودش گفته که من گزینه بد اون هستم .. باید این واقعیتو بپذیرم که اگه خیانت مهرام نبود و پیگیری های من و مهشید اون هرگز اظهار پشیمونی و تقاضای بخشش نمی کرد . بازم بوی تازگی و عطرمخصوصی که به اطراف کسش زده بود منو به طرز عجیبی وسوسه کرده بود اما می دونستم با این وسوسه ها به اون چیزی که رویای منه و یک زمانی در واقعیت می دیدمش نمی رسم . -آخخخخخخخخخ ادامه بده .. خیلی تحریکم می کنی .. کارت درسته .. عزیزم ادامه بده .. این مدل خیس کردنا و حس این که اون داره توسط من ارضا میشه و به هیجان میاد یه مرهمی بود وسه دل زخمی من ..اما من به مرحله ای از زندگیم رسیده بودم که حس نمی کردم بتونم درمان شم . می خواستم ..دوست داشتم از این بحران نجات پیدا کنم ولی نمی شد .. نمی شد چون اونی که یه زمانی عاشقش بودم و حالا از رو عادت یا به خاطر فرزند و یا به دلیل حفظ آبرو و دلسوزی باهاش بودم نمی تونست عاشقم باشه ..پوست نرم و بدن گرم و پر حرارت فتانه رو در آغوش کشیده بودم . یه زمانی آرزوم بود که اون تا این حد شور و التهاب داشته باشه و به این صورت در سکس از خودش مایه بذاره . هرچند به اون اهمیت بیشتری می دادم تا خودم و تا اونو ارگاسمش نمی کردم ولش نمی کردم . با این همه اون بت من بود و من با همه کاستی ها و به نهایت خواسته در سکس نرسیدنها بازم حس می کردم که در اوج خوشبختی و لذت قرار دارم . حالا چی باید فکر می کردم . این یک ستم در حق خودم می بود و یک بی غیرتی که بخوام فتانه رو یک هرزه ای حساب کنم که می خوام برای همون چند دقیقه ای که با اون هستم از وجودش لذت ببرم و دیگر هیچ . -فرهاد نمی دونم چرا این روزا این قدر هوسم زیاد شده .. حس می کنم بیش از هر وقت دیگه ای دوستت دارم . عاشقتم . ..... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۸۰بعد از زبون زدن کسش , فشار روی اونو با میک زدن بیشترش کردم . شور و حالی که اون نشون می داد فراتر از حد انتظار بود . با این که احساس غرور می کردم ولی دوست داشتم بازم نازمو بکشه بازم اظهار تاسف کنه از این که چرا اون رفتارو با من داشته ولی این تاسفشو در عمل و خیلی طبیعی نشون بده .. این جور شور و حال نشون دادنا و سر و صدا کردناش اگه از حد معمول خارج بود ولی کس خیس و داغی تنش همه نشون دهنده این بود که اون از سکس با من خیلی خوشش میاد و بهم نیاز داره . بازم می تونه به من تکیه کنه . بازم می تونم همه چیز اون باشم . وقتی سرم لاپاش قرار داشت و اون از دو طرف با پاهاش سرمو محکم فشارش می داد تا لذتشو کنترل کنه حس می کردم که یواش یواش دارم به دنیای آرامشی که از سکس نیاز دارم می رسم . اون اعتماد به نفسی رو که لازمه دارم به دست میارم .-میک بزن .. میک بزن .. با تنم بازی کن .. نازم کن ..منو ببوس ..به دیدن این حرکات منم دیگه واسش سنگ تموم گذاشتم .. پس از مدتها حس می کردم دارم یه لذت بی حاشیه می برم .. چون حس می کردم که اونم داره با تمام وجودش از من لذت می بره . اون هوس اینو داشته که با من سکس کنه . به خاطر من به هیجان اومده . در حالی که قبلا این قدر طبعی گرم نداشت . مهرام هم نمی تونه عاملش باشه . چون اون که رفته و نیست و فتانه هم هرچی که می خواد ازمن می خواد .. وقتی با دو دستش موهای سرمو کشیده در لحظه ارگاسم جیغ می کشید نهایت لذت رو می بردم . کیر داغ شده امو بعد از ار ضا شدنش وارد کسش کردم .. -اووووووهههههه فرهاد فر هاد حالا باید با کیرت به من حال بدی و خوشحالم کنی . من ازت می خوام .. -تو هر چی که بخوای من به تو میدم .. ......یعنی باید باور کنم ؟ باور کنم که حالم داره بهتر میشه ؟ باور کنم که اون دوستم داره ومن اونو تا این حد حشری کرده و اونم داره وابسته به من میشه که من باید نیاز جنسی اونو تامین کنم ؟ با شور و حرارت خاصی کسشو می کردم .. دو دقیقه ای به خودم فشار آوردم تا توی کسش خالی نکنم . ولی اختیارم دست خودم نبود -فتانه تو ارضا شدی ؟ -آره جونم .. جون دل من .. به خودت فشار نیار .. تو بازم می تونی منو بکنی .. تا اینو گفت انگاری کیرم مثل شیر آب , پیچش باز شد و با هر پرش آب توی کس فتانه یه آرامش و لذت خاصی تمام ذرات تنمو می لرزوند .. دستامو دور کمرش حلقه زده و لبامو گذاشتم رو لباش .. وقتی از هم جدا شدیم بهم گفت .. می دونی چیه فر هاد همه این هوسی که دارم به خاطر عشقیه که نسبت به تو دارم . محبتی که از روز اولی که دیدمت توی دلم افتاد . و تنها علتی که منو بیش از اندازه حشری کرده فقط تو و خوبی های توست .. این که بهترین مرد جهانو در اختیار دارم .. قمبل کرد و با دستاش کونشو به دوطرف باز کرد و گفت حالا اگه دوست داری می تونی بکنی توی کونم .. به خودم گفتم فرهاد دیگه بهانه جویی بسه . اون تا این حد هوس داره .. دیگه چیکار کنه .. حالا می خواد تو رو هم راضی نگه داشته باشه .. کونشو وسوسه انگیز تر از هر زمانی دیدم .. با این که کیرم اون سفتی لحظه کردن کسشو نداشت ولی با چند تماسی که به کونش آوردم و به سوراخش , کیرم توی کونش آروم گرفت .حالا وقتی کونشو دور کیرم می گردوند از تماشاش لذت می بردم . حسابی تحریک می شدم . طوری که پس از چند دقیقه احساس کردم یه نموره ای سنگین شدم .. با این که این دفعه خیلی کمتر خیس کردم ولی بازم روحیه گرفته بودم . فتانه رفت حموم و منم رفتم یه سری به آشپز خونه بزنم .. یه لحظه که سرمو بر گردوندم زیر تخت یه چیزی نظرمو جلب کرد .. به نظرم اومد یه قطره بینی یا آهن باشه .. فتانه که این قدر بی احتیاط نبود اینا رو دم دست بذاره که فربد شیطون بهشون دست بزنه .. وقتی که رفتم و اون دارو رو از زیر تخت بر داشتم همه چی دستگیرم شد .. اون قطره ای بود که فتانه با استعمال اون قدرت جنسی خودشو بالا می برد تا بتونه قانعم کنه که هوسش زیاده که دوستم داره و به من اعتماد به نفس بده و بهتره بگم که گولم بزنه فریبم بده .. دروغگو ..من می خواستم که اون خودش باشه نه این که تظاهر کنه .. شاید هدفش بد نبوده باشه ولی من زندگی بر پایه دروغو دوست نداشتم . من یک فتانه صادق می خواستم . اگه واقعا تمایلی برای سکس با من نداشتی من که اجبارت نکرده بودم . برای چی تظاهر کردی .چرا گفتی که به خاطر داشتن یک شوهر مهربونی که عاشقشی هوست زیاد شده ؟. ظاهرا اون چند قطره از این داروی محرک جنسی رو درهمراه با آب میوه خورده بود . چون اثرات اونا رو کمی اون ور تر پیدا کرده بودم . ظاهرا اونجا پنهونش کرده بود تا سر فرصت جای مناسبی قایمش کنه .. خونم به جوش اومده بود .. تازه می رفت تا نظرم نسبت بهش متحول بشه . هیچ دلیل و توجیه منطقی نمی شد واسه این کارش و بهتره بگم واسه این دروغش پیدا کرد ............ اون پنجشنبه ای رو که شبش به عروسی دعوت بودیم اصلا نرفتم سر کار . می خواستم خونه بمونم و پا به پای فتانه و کاراش باشم . داماد پسردایی ام بود .. فربد رو هم بهونه کردم و گفتم چون می خوام تو به کارات برسی من نگهش می دارم که زحمت مامانم زیاد نشه . آخه عروسی خواهر زاده شه شاید بخواد چهار تا کار هم اون انجام بده . مراسم در یکی از تالار هاس مشهور شهر بود . این بار دیگه می تونستم لباس زیر مانتوشو کنترل کنم .. ... ادامه دارد ... نویسنده ....ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۸۱خیلی مراقب فتانه بودم . به این که چه لباسی رو انتخاب می کنه . همش چشمم به این بود که مدل لباسش به چه صورتیه . اگه می خواد بلوز و دامن تنش کنه چاک و شکاف و حالتش چه طوره ؟ آیا بر جستگی بدنو نشون میده یا نه ؟. شکاف سینه اش در چه حدیه .. تا چه اندازه اونو میندازه توی دید .. اونم چون حساسیت این روزای منو می دونست خیلی رعایت می کرد . مدام با من مشورت می کرد . بیش از بیست مدل و حالت و انواع و اقسام لباس های یکسره و دو تیکه ای و پشت باز و پشت بسته و با شکاف و بی شکاف نشونم داد و واسه هر کدومش یه بهونه ای می آوردم .. خیلی خودشو کنترل می کرد که چیزی نگه .. آخرشم حرفشو زد . -فرهاد چطوره زره بپوشم .. و یه کلاه خود هم سرم کنم .. -بد فکری نیست . خیلی هم بهت میاد . این جوری کسی بهت نزدیک نمیشه .. -میگم چطوره اصلا من با فربد خونه بمونم تو و مادرت برین مهمونی . -بس کن فتانه . قرار نیود صحبت بی وفایی بکنی و از این حرفا بزنی . من بدون تو جایی نمیرم . نمی تونستم اونو تنها بذارم . می ترسیدم . مثل یک مار گزیده بودم . یه حال عجیبی داشتم . هم بهش اعتماد داشتم و هم نداشتم می ترسیدم . یک بار زندگی من تباه شده بود و نمی تونستم این تجربه رو برای بار دوم امتحانش کنم . خلاصه یه چیزی تنش کرد که من هم با اکراه دیگه مجبور شدم تاییدش کنم . یکی از اون پیراهن های آزادشو تنش کرد که حالا یه خورده چسبون تر شده بود چون خانوم کمی وزنش زیاد تر شده و به نسبت قبل تپل تر شده بود . می خواستم در مورد آرایشش هم بهش گیر بدم دیگه نتونستم . آخه زیاد هم کاری نکرده بود ولی همون چند تا چشمه اونو بیش از اندازه جذاب نشون می داد . روژگونه و روژلب و حالتی که به ابرو هاش داده بود .. من یکی رو که از همون لحظه ای که پامو از خونه می خواستم بذارم بیرون ناک اوتم کرده علاوه بر اون حس حسادت منو تحریک کرده بود . انگار این بار بد تر از مجلس دفعه قبل شده بودم . به جای این که با تسلط و رویی خوش با بقیه بر خورد کنم مرتب نگاهم به چشای بقیه بود که فتانه رو چه جوری نگاه می کنن . لباسش بد نبود . روی سینه شو به خوبی می پوشوند و یه لباسی بود به رنگ قرمز ماتیکی که حالت ماکسی داشت و دامن یا دامنه اش تا پایین پا می رسید ولی به یه حالتی در اومده بود که وقتی حرکت می کرد قسمت وسط و پشت پیراهنش طوری به باسنش می چسبید که برجستگی و گاهی هم به طرز خفیفی شکافشو نشون می داد . حس می کردم که همه مردا دارن به اون نگاه می کنن .. از بس توجهم به این قسمتا بود از یه نقطه غافل موندم . شاید هم از اول به چشمم خورده بود ولی چون تمرکزمو رو لباس و اثرات اون گذاشته بودم حواسم نبود . خدای من .. اون روسری از سرش بر داشته بود . دفعه قبل سر همین مسئله با هم بحث کرده بودیم .. رنگ و روم زرد شده بود . به زحمت بر خودم مسلط شدم که اونو میون جمع خیطش نکنم . دلم می خواست دستاشو می گرفتم و اونو پرتش می کردم به سمتی .. چرا با من این رفتارو می کنه .. عروسی پسر دایی ام بود . یه حالت مختلط داشت . با این که لباسش تقریبا مناسب بود و به غیر از ناحیه باسن اونم در حرکت و به طور متناوب ایراد دیگه ای رو ندیدم ولی دلم نمی خواست موهای سرشو به اون صورت نشون بده . یه حالت خیلی خوشگلی هم بهش داده بود . موهاشو پشت سرش جمع کرده به صورت پف درآورده بود . از جلو هم موهاشو داده بود عقب و پیشونیش کمی بلند تر نشون می داد و به صورتش خیلی میومد .. خیلی زیباتر و ناز ترش کرده بود . اگه اون همونی می بود که چند ماه پیش بود من خودم بهش می گفتم که روسریشو بر داره .. دست فتانه رو گرفتم و اونو به سمتی کشیدم .. یکه خورد . -فرهاد چته .. چی شده .. چشامو از خشم درشت کرده لبامو گاز می گرفتم .. -بیا بریم اتاق خلوت باهات کار دارم .. باهام اومد .. این قدر بی خیال نشون می داد که هنوز متوجه نشده بود که من به خاطر چی این همه حساسیت نشون میدم .. -فتانه مگه من اون دفعه بهت نگفتم که دوست ندارم در مجالس عمومی که مردای نامحرم هستند تو روسری رو نباید از سرت بگیری .. -آخه عزیزم عروسی پسر دایی توست . من چند تا مهمونی بوده که بدون روسری بو.دم . حالا اونا حتما فکر می کنن که من تحویلشون نگرفتم . براشون ارزش قائل نیستم . -بذار فکر کنن . -آخه فرهاد خواهش می کنم. اینجا جز دو سه تا پیرزن دیگه کسی رو سری سرش نذاشته .. جوونا ..میانسالا ..همه شون بدون روسرین .. -اونا که شرایط تو رو ندارن .. یه نگاهی به من کرد . که اصلا دلم نسوخت .. ولی نگاهش پر از سرزنش ونفرت و التماس بود .. نمی شد عشق و محبت و دوستی رو درش دید . حس کردم که حتی اگه با دستای خودم عسل بریزم دهنش , بازم دستمو گاز می گیره .. اون باید درکم می کرد .. من قبول داشتم و دارم که کمی سختگیر شده بودم ولی این آدم می تونست با من مدارا کنه . می تونست بر آتیش آب سرد بریزه .. حتی اگه من اشتباه می کردم می تونست برد بار باشه .. گریه کنان رفت و دقا یقی بعد روسری به سر برگشت .... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۸۲وقتی شرایطو این جوری دیدم دیگه خاطرم آسوده شد و تونستم برم با مردا خوش و بشی کنم . با این که قبلا از عروسی و این جور مهمونی ها لذت می بردم و از این که دور همیم و فامیلا همو می بینیم یه آرامش خاصی بهم دست می داد ولی تازگیها هر وقت صحبت دعوتی و مهمونی و مجلسی می شد من غصه ام می گرفت . ..نوبت رقص و رقصیدن شد .. بازم این مجلس خوشی و خوشحالی که برام عذاب آور شده خیلی طولانی نشون می داد . از رقص خوشم نمیومد و اونو یه حرکت اضافه دست و بدن می دونستم .. ولی دیگه مجبور شدم بازم مثل یه بچه دردونه ای که دنباله رو مامانشه منم به دنبال فتانه باشم .. مثلا خواست بهم محل بذاره و رقصیدن با منو شروع کرد .. با حرکات چشم و ابرو و دهن لوندی می کرد . فکر می کرد که منم از رقصیدن لذت می برم . دیگه نمی دونست که من واسه اونه که دیگه مجبورشدم که یه تکونی به خودم بدم . -ببینم فرهاد قبلا بهتر می رقصیدی الان حرکاتت کمی خنده دار شده -بازم جای شکرش باقیه که خودم خنده دار نشدم . راستش حوصله ام سر رفته بود . دلم می خواست زود تر می رفتم خونه . معلوم نبود تا چند وقت باید به این وضعیت ادامه می دادم ؟ تا کی باید اونو امتحان می کردم ؟.. با این که قبلا فتانه خیلی رعایت حال منو می کرد و خودش اصلا عادت به روسری گذاشتن داشت ولی حسابی نقل مجالس بود و سنگ تموم می ذاشت و هیچکس در رقصیدن به پای اون نمی رسید ... دسته جمعی دم گرفته بودند فتانه باید برقصه فتانه باید برقصه .. پاک ریخته بودم به هم . حتی دایی و زندایی منم با بقیه هم صدا شده بودند .. فتانه یه نگاهی به من کرد و منم با نگاه تلخی جوابشو دادم .. یعنی چاره چیه ولی دیگه اونجا نموندم . ترجیح دادم برم پایین و رقص زنمو نبینم . حس کردم که یه دوساعتی مونده تا شام .. ظاهرا خیلی هم شامو دیر می آوردن که این کرمها زیر سر زن دایی ام بود . اون دوست داشت بزن و بکوب مجا لسی رو که برای بچه هاش می گیره زیاد باشه و عکس و فیلم یاد گاری هم زیاد بگیره . خلاصه من دیگه گفتم بهتره دو ساعتو هم تحمل کنم . هم خودم راحت ترم هم این که به این بنده خدا یه دو ساعتی هم راحت باش بدم . سخت گیری زیادی هم فایده ای نداره شاید بیش از حد زده اش کنم . ولی اون باید درکم می کرد . کار کوچیکی نکرده بود . وقتی به کارای این روزام فکر می کردم که چه جور راجع به خیلی از مسائل حساسیت نشون می دادم و میدم به خودم اگه حق هم نمی دادم از خودم ایرادی نمی گرفتم . شاید یه مرد در شرایط من نتونه با این کاراش زنشو به راه راست هدایت کنه . یک زن اگه دلش به زندگیش نباشه اگه دلش در گرو جای دیگه و کس دیگه ای باشه خودت رو بکشی اون بر نمی گرده طرفت .. تمام این کارها مایه تسکینی بود برای خودم . شاید می خواستم بدونم که جریان چی میشه و کار ما بالاخره به کجا می کشه . با این حال نمی خواستم باور کنم که شاید اون دوباره بشه همون فتانه خیانتکار .. یه سفر طولانی مدت برای هر دومون خوب بود . من و اون و فربد ... اون دیگه فکرش به این جا نباشه .. از این فضا باید دورش کنم . بی خیال کسب و کار . این همه ثروت و سر مایه دیگه چه به درد می خوره . مگه تا چه حدشو آدم می تونه استفاده کنه .. وقتی میلیاردر باشی و غم میلیاردی داشته باشی همون مردن برات بهتر از این زندگی سگیه که داری . چشام رفته بود رو هم . خیلی خوابم میومد . یهو احساس خستگی و خماری کرده بودم . حرص خوردن ها .. رقصیدنا .. همه خسته ام کرده بود . چه هوای دلپذیری داشت این پایین تالار .. و چه بزن بکوبی بود اون بالا . حالا خیلی از خونواده ها ترجیح میدن مراسم عقد و عروسی رو سنگین نگیرن و حتی گاهی هم دفتر خونه ایش می کنن و با یه مهمونی ساده قال قضیه رو می کنن در عوض از اون طرف اون پولو واسه عروس دوماد و خونه و زندگیشون هزینه می کنن . بیشتر از دو ساعت می شد که من در محوطه و فضای سبز تالار رو یه نیمکتی نشسته بودم ..دیگه بوی غذا همه جا پیچیده بود و باید می رفتم واسه شام ... یه لحظه یه چهره آشنایی رو در نزدیکی خودم دیدم . یک زنی بود که برام خیلی آشنا بود . از بس به خودش مالیده سکسی پوش شده بود تازه چند ثانیه پس از این که رفت فهمیدم اون کیه .. واااااااییییییی بد بخت شدم .. گوسفندو دادم به دم گرگ .. حتما داداشه هم اینجاست .. اون کی اومده بود و من ندیدمش .. به احتمال زیاد این دو ساعتی که من پایین نشسته بودم اونا اومدن .. یعنی اونا از فامیلای عروسن ؟ چه فرقی می کنه ! خدایا .. عین دیوونه ها و مثل دوندگان دو صد متر راه تالارو پیش گرفتم . اون زن مهسا خواهر مهرام بود .. ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۸۳حتی یک لحظه غفلت از اون باعث میشه که عمری پشیمونی به دنبال داشته باشه . من باید چیکار می کردم . مهسا رو دیدم ولی نشونی از فتانه و مهرام نبود . از این زن بدم میومد . مسبب تمام بد بختی های من اون بود .. ولی نه در اصل, علت تمام درد ها و عذاب های من خود فتانه بود . حتی نمی شد به اون پسر کثیف و زن باز و آشغال هم ایرادی گرفت . اگه زن من خودش نمی خواست و برای خودش توجیه نمی آورد هیچوقت فریب نمی خورد . فتانه ممکنه کجا رفته باشه .. از مادرم که فربد رو با خودش داشت خبرشو گرفتم .. -نمی دونم یک ساعت پیش این جا بود .. ولی دیگه دقت نکردم .. رفتم طرف دستشویی .. ممکنه مهسا تنها اومده باشه ؟ اگه این طوره پس زن من کجاست .. با این که دوست نداشتم براش زنگ بزنم ولی یه تماس با موبایلش گرفتم .. -کجایی ؟ سر و صدای ماشین میومد و صدای صحبت چند نفر .. -عزیزم اتفاقا من می خواستم الان برات زنگ بزنم توکجایی ؟ الان نیم ساعته دنبال توام . این پایینم .. خسته شده بودم و دیدم یهو غیبت زد و چند نفری می گفتند که تو رفتی پایین . -الان بعد از دو ساعت یادت اومد؟ نیمساعته دنبال من می گردی و بعد از نیم ساعت یادت اومد که می تونی با من تماس بگیری .. من که الان پنج دقیقه هست به دنبالتم یادم اومد که یه سیستمی هم به اسم موبایل هست .. -بس کن .. تو باید به من اعتماد داشته باشی . این قدر سر به سرم نذار . من دیگه خسته شدم . فقط این توی گوشت بمونه و درش نیار . اگه یه زنو در یه صندوقچه بذاری اگه زیر خاک دفنش کنی اون اگه بخواد خلافی بکنه اون اگه تصمیم به کاری بگیره کارشو انجام میده . این قدر خودت رو خسته نکن عزیزم . اگه تو نمیای پایین من میام .. -نه فتانه همون جا باش من میام فقط از یه چیزی تعجب می کنم که حواسم نبود از تو بپرسم .. اون به من گفت که اومده پایین و در محوطه و این فضا داره به دنبال من می گرده .. منم که همون دور و برا بودم . شاید این چیزی رو ثابت نکنه ولی یه حسی به من می گفت که اون داره دروغ میگه .. اما اگه فتانه و مهرام دور و بر همین جایی که من بودم بوده باشن .. پس من چرا اونا رو ندیدم ..من فقط می تونستم قسمتی از این فضا رو زیر نظر داشته باشم . خسته شده بودم از بس به این مسائل فکر می کردم . چرا فتانه آخر کار این حرفو زده که یه زن اگه بخواد کاری کنه حتما انجامش میده .. می تونسته دو علت داشته باشه .. مرموزانه داره به خیانت مجددش اعتراف می کنه و دوم این که می خواد بگه دست از سر من بردار این قدر تعقیبم نکن .. و یه شق سومی هست و این که می خواد بگه حالا که من خونسردانه با این موضوع بر خورد می کنم تو هم ازم یاد بگیر و بی خیال شو .. وقتی پیداش کردم به شدت عصبی بود . -فرهاد نمی دونم تو چته .. خیلی خودت رو اذیت می کنی .. -راستی دوستتو دیدی ؟ اون بالا بود .. -کی مهسا رو میگی ؟ خب باشه .. اون از طرف عروس دعوت داشته و اومده .. ربطی به من نداره . وقتی بهم سلام کرده من جوابشو نمی دادم ؟ -جواب برادرشو چی ؟ -جواب سلام اونو هم دادم . اصلا همه چی در هم و برهم و شطرنجی شده بود .. اونا کی اومده بودن ؟ پس من چرا مهرامو اون بالا ندیدم .. بیا عزیزم بریم قدمی بزنیم . منم حوصله ام سر رفته از این همه شلوغی . دلم می خواد با شوهر عزیزم خلوت کنم . بهترین مرد دنیا .. من و اون از یه سرازیری که انتهای پارکینگ ماشین بود رفتیم پایین و رو یه نیمکت نشستیم .. سریع یه چیزی یادم اومد . عجب اشتباهی کرده بودم . یه لحظه که سر فتانه به سمتی بود ساعتمو در آورده گذاشتن جیبم . واسه این که اون به حرکتم مشکوک نشه گفتم عزیزم من یه لحظه همین مسیرو برگردم ساعتم ازدستم افتاده . -صبر کن منم بیام .. -نه تو همین جا باش .. حس کردم مرغ از قفس پریده .. شاید اون منو آورده به این سمت که نسبت به راه پله و فضایی که ورودی تالارو نشون میده دید نداشته باشیم و مهرام از یه سمتی خودشو برسونه بالا .. به سرعت خودمو رسوندم اون بالا همون ابتدای ورودی تالار ایستادم .. اون لعنتی در یه فاصله ده متری و نیمرخ نسبت به من داشت با یکی حرف می زد . دست از پا دراز تر که چی بگم با تردیدی بیشتر خودمو رسوندم پایین . ..-عزیزم دیر کردی -آره درست پای پله ها انداخته بودمش .. -چه با فرهنگند مهمونا ..دیگه کسی واسه یه ساعت رو زمین خم نمیشه .. -آره یادگار عروسیمه واسم می ارزه .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۸۴ساعتو از دستم گرفت و یه نگاهی بهش انداخت و گفت جنس هم جنسای قدیم از اون سوئیسی های اصله . افتاد زمین و چیزیش نشد . خشی هم بر نداشت .. با لبخند و نوعی استهزاء حرفاشو می زد . داشت بهم می گفت که می دونه که بهش دروغ گفتم . این مدل بازی کردناش واسم فرقی نمی کرد . -منو ببوس فرهاد ..منو ببوس .. بهم بگو دوستم داری ..بگو فقط مال منی ..تنهام نمی ذاری .. منم دیوونه وار دوستت دارم فرهاد ..تو دوست داشتنی ترین مرد دنیایی . نشون بده که من در انتخابم اشتباه نکردم . -نمی دونستم واسه چی داره این حرفو می زنه . چرا یهو این حالت بهش دست داده . عزیزم این جا محیط مناسبی نیست .. -بریم رو اون نیمکت .. یه ساختمون سنگی جلوشو داره . مال باغبون این جاست . کسی داخلش نیست . منو ببوس . من تشته لباتم .. زده بود به سرش .. ولی همو بوسیدیم . با تمام وجودم خواستم نشونش بدم که می تونه دوستم داشته باشه . می تونه به من اتکا کنه . می تونه هر چی رو که می خواد از من بخواد . می تونه عشقو از من بخواد تا تقدیمش کنم و اونو از دیگران گدایی نکنه . دوست داشتم اینا رو بدونه .. با حرارت لباشو می بوسیدم ولی اون هر چند لحظه در میون یه مکثی می کرد . انگاری داشت با خودش فکر می کرد ولی بعد به حرکت لباش ادامه می داد . هیجان زده بودم طعم اولین بوسه هامو داشت حس خوب زندگی .. امید و عشق .. بازگشت به گذشته ای رویایی و دنیای پاکی که می شد درش به ناپاکی ها نیندیشید . دنیایی که من و اون بودیم و میوه ای شیرین که محصول زندگی مشترک ما بود . -میای بریم خونه ؟ ..-چرا این قدر بی طاقت نشون میدی .. کاری کرد که پا شدیم و رفتیم . می خواستیم بچه رو هم ببریم که نیومد .. دوست نداشت اون شلوغی و راحتی و در کنار مادر بزرگ بودنو با اومدن به خونه عوض کنه .. فتانه خودشو واسم برهنه کرد .. لباسای منو هم از تنم در آورد .. با همون چهره و رنگ و بوی مهمونی خودشو در اختیار من گذاشت .. -هر کاری دوست داری باهام انجام بده .. منو بزن .. کبودم کن .. همه جای تنمو میکش بزن .. بذار تو کونم .. اگه کبرت از نصف بیشتر نمیره توی کونم با فشار بفرستش جلو تر تا جرم بدی پاره پاره ام کنی .. .. فتانه یه حالت عادی نداشت . می خواست نشون بده و به خودش بقبولونه که دوستم داره که من تنها مرد زندگیشم . اون هر لحظه یه تغییر حالتی می داد . وقتی که از داخل تالار براش زنگ زده بودم پرخاشگر نشون می داد . دقایقی بعد عوض شد .. اما رو بوسه اون تمرکز عاطفی رو نداشت . -زود باش عزیزم کیرت رو می خوام این قدر معطلم نکن .. دوستت دارم . دوستت دارم .. ولم نکن .. داغ داغ بود .. -عزیزم کست تب داره ؟ -تب تو رو داره .. -کیر منم تب داره .. -آتیش رو آتیش , منو می سوزونه و خنکم می کنه .. منو ببوس و بکن .. این جوری فایده ای نداره . خودش اومد و رو کیرم نشست .. پاهامو تا به انتها و جایی که می شد به صورت هشت به دو طرف بازش کردم و اون کونشو رو کیرم حرکت می داد تا کیرم توی کسش به خوبی حرکت کنه . .. -اووووووهههههه عشق من عزیزم .. دارم می سوزم . دستامو گذاشتم رو کمرش و اونو به سمت خودم کشوندم تا یک بار دیگه طعم بوسه هاشو احساس کنم .. .. لحظاتی بعد رو من دراز کشید . پس از چند آه و فریاد و دست و پا زدن ساکت شده بود . روی دستش یه روغنی ریخت و با اون کیرمو چربش کرد .. کیرمو گرفت توی دستش و با چند حرکتی که با دستش رو کیرم انجام داد طوری خوشم اومده بود که آبم همین جور روی سر و صورت و سینه هاش پخش می شد .بعد از مدتها یه خواب راحت کردم ولی اون به این بهونه که خوابش نمی گیره و می خواد یه نگاهی به آخرین مدهای لباس و آرایش بندازه رفت رو کامپیوتر ..دیگه اطمینان داشتم که می خواد از رابطه گرم و صمیمانه خودش با من بگه . از عشقی که می تونه نسبت به من داشته باشه . شایدم از این می خواد بگه که مهرامو یک بار دیگه دیده و فهمیده که من عشق واقعی او هستم و اون عوضی به دردش نمی خوره .. و عروسی و مجلس دیشب خط پایان تمام این تردید ها بوده . دیگه از این نمیگه که دوستم نداره و سکس و زندگی با منو یک وظیفه می دونه .. که اگه یک وظیفه باشه همیشه احتمال لغزش هست .. وظیفه ای که با عشق و علاقه و ایمانی همراه نباشه رو نمیشه روش حساب کرد . روز بعدش فتانه رو رسوندم خونه مادرم که ناهارو اونجا بمونیم .. خودم به یه بهونه ای برگشتم خونه . امید وار بودم که این آخرین باری باشه که من بابت خوندن خاطراتش اقدام می کنم .ولی هیهات ! زهی خیالل باطل !..اون چیزی که من فکر می کردم نبود و نشد .. .. ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۸۵اون بازم زیاد مطلب نوشته بود و من بیشتر دوست داشتم مطالبشو از همون شب عروسی پسر دایی ام یا روز قبلش بخونم . .........میگن بیشتر زنای دنیا احساس خوشبختی نمی کنن . این احساسو نداشتن اونا رو در عذاب و منگنه قرار میده . در کشور هایی که اسیر مشتی قوانین عصر حجری نیستن زنا هم می تونن پا به پای مردا واسه جنگیدن با احساس یکتواختی و عدم خوشبختی راههایی داشته باشن .. آزاد باشن .. و هستن زنایی که می خوان خودشونو فدای زندگی و تعهداتی که دادن بکنن . این روزا هر کاری می کنم که خودمو قانع کنم که از زندگیم راضیم واگه احساس خوشبختی نمی کنم حداقل در رفاه و امنیت قرار دارم کمتر موفق به این کار میشم . نمی دونم تا به کی باید این وضع رو تحمل کنم . ناز یک مرد مهربون و خوب و عاشق زن و بچه ای رو بکشم که نمی تونم عاشقش باشم . من حتی به خاطرات نوجوانی خودم که بزرگترین عامل بیداری سیاه من شد کمتر توجه دارم . من به حالای خودم فکر می کنم که چرا باید اسیر اجبار ها باشم و چرا یک زن ایرانی وقتی که خودشو در منگنه احساس کرد نتونه برای رهایی و آزادی خودش بجنگه . حالا که به خاطر پسرم و به خاطر ترس از اقدامات قانونی همسرم و تا حدودی بزرگ منشی و شخصیت و مهربونی های اون قبول کردم که با شرایط زندگی و بودن در کنار مردی که سالهاست اسمش رو سرمه و در شناسنامه ام ثبت شده هماهنگ بشم اون کارایی می کنه که حالم به هم می خوره که چرا یک زن شدم . می دونم اون تقصیری نداره .. باید درکش کنم . ولی صبر و تحمل هم اندازه ای داره .. اون می ترسه از این که لباسهای بدن نما و نیمه سکسی من مردا رو تحریک کنه و عاملی باشه برای گرایش مجدد من به خیانت . .. احساس نا خوشایند اون دلمو به درد میاره . نمی دونم تا چه حد این طرز فکرش می تونه درست باشه . آیا واقعا مرد دیگه ای غیر از مهران می تونه پیدا شه که توجیهی بیاره و بتونه رو من اثر داشته باشه .. در حالی که من از خود مهران هم متنفرم . اون عامل تمام این بد بختی ها و بیداری های سیاه من بوده . گاهی آدم اگه در خواب بمونه و خیلی چیزا رو ندونه خیلی بهتره .. این که ندونه هرگز عاشق نبوده .. این که ندونه یه زندگی کلیشه ای داره که شاید خیلی از زنا ندونن که چیه .. این که شاید هنوز طعم عشق و التهابو نچشیده باشه .. می خواستم لباسام واسه شرکت در عروسی آخرین مد روز باشه .. یه زن دوست داره زیبا تر و خوش پوش تر از بقیه به نظر بیاد .. یه زمانی می بینی که امکانات مالی اونو نداری و مجبوری از بعضی چیزا چشم پوشی کنی ولی اگه این امکاناتو داشته باشی و بتونی خودتو به بهترین و زیبا ترین حالت در بیاری و پا به مجلسی بذاری چرا این کارو نکنی .. لباسی رو انتخاب کردم که منو تقریبا پوشیده نشون بده . ولی یکی دو سال پیش مد بود .. دلم می خواست مثل بقیه شور و حالمو نشون بدم .. روسری از سرم بر دارم موهای قشنگمو که به حالت پفی به طرف عقب سرم کشونده بودم و پیشونی منو قشنگ تر کرده بود با بر داشتن روسری به همه نشون بدم .. یه احساسی بهم می گفت که من نباید در برابر سختگیریهای اون که میشه یه جوری باهاش کنار اومد تا این حد حساس باشم و بزرگش کنم .. یک شبه می خواستم برسم به همون جایی که قبلا بودم .. در حالی که آن سبو بشکسته پیمانه ریخته بود . وقتی این کارا رو انجام می داد ته دلم بیشتر مطمئن می شدم که در اعماق وجودم این مرد اونی نیست که من بتونم دوستش داشته باشم .. شاید دهها سال بشه با عادتهایی ساخت .. اما یه جایی ممکنه حتی در همون آغاز به خط پایان رسید . عشق قدرت تحمل آدما رو زیاد می کنه .. عشق به آدم نیرو میده . درسته که من حالا از مهران متنفرم . اگه یه زمانی ببینمش بد ترین جملاتو نثارش می کنم .. ولی اون حس قشنگ بودن .. اون حس زیبای زندگی و عشق به زندگی رو زمانی داشتم که حس می کردم عاشق اونم و بهتره بگم زمانی داشتم که حس می کردم عاشقم .. بعد از اون دیگه این حس در من به وجود نیومد .. ومن دارم با عادتها زندگی می کنم . عادتهایی که ممکنه یک زنو حتی تا هشتاد سال هم وادار کنه که با مرد زندگیش مرد قرار دادی زندگیش سر کنه . خیلی از زنا می دونن که دارن فریب کسی رو می خورن که عاشقشن .. اونا منتظر معجزه ای هستند که از دام بد بختی نجاتشون بده ... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۸۶وقتی اون شب در تالار و مجلس عروسی پسر دایی اش وادارم کرد که روسری سرم کنم به یه بحرانی رسیده بودم که دلم می خواست خودمو از یه بلندی پرت کنم پایین ولی دقایقی بعد وقتی که پس از گریه بسیار بیشتر به مسئله فکر کردم به خودم گفتم اگه هنوز عاشق مهران می بودی و اون اینو ازت می خواست تو همین رفتارو که با فرزاد کردی می کردی ؟ فرزانه ! حالا که قبول کردی بمونی پس کوتاه بیا . این که دیگران تو رو با روسری یا بی روسری ببینن چه فرقی می کنه . تو که برای اونا زندگی نمی کنی . بذار تو رو کمتر خوشگل ببینن . اگه تو رو زیبا ترین بدونن و ببینن به کجا می رسی که اگه از بقیه عقب بیفتی نمی رسی ؟فقط این برام ثابت شده بود که فرزاد اگه بهترین مرد روی زمین باشه مرد زندگی من نیست . اون نمی تونه اون چیزی رو که من می خوام به من بده و بهتره بگم که من نمی خوام که اون اون چیزی رو که من می خوام به من بده ....کاش هرگز مهران بر نمی گشت و من اونو نمی دیدم . اون جوری به همون زندگیم دلخوش بودم . اما حالا اونی که یه روزی عاشقش بودم همون معشوق خیانتکار من شده بود بزرگترین عامل بد بختی من .. حرفای فرزادو گوش کردم .. با هم رقصیدیم . اون واسه هر چیزی عصبی می شد .. ته دلم بازم بهش حق می دادم . قبل از این جریان با این که بهش اعتماد داشتم ولی اگه یه زنی پیش من از اون طوری تعریف می کردکه کاش منم یه مردی مثل اون داشتم و مرد ایده آل من آدمی با کاریزمای فرزاده طوری حرصم می گرفت که می خواستم چشاشو از کاسه در بیارم . حالا باید بهش حق می دادم . باید از دید اون هم به خودم نگاه می کردم . ولی خیلی سخته آدم به اون چیزایی که می دونه عمل کنه . حس کردم از لحاظ روحی در شرایط مناسبی نیست .. اون رفت پایین تا هوایی بخوره .. چند دقیقه ای صبر کردم . تا اون رفت روسری رو بردم عقب تر و شروع کردم به رقصیدن .. زندایی فرزاد بهم می گفت دختر امشب حزب الهی شدی این چیه سرت گذاشتی ؟.. -زندایی جون این هم یک مدلیه که با لباس و حالت چش و ابروم ساز گاره تازه هر روسری که رو سری نیست .. در حال و هوای خودم بودم که یک آن که رومو به طرف درب ورودی بر گردوندم مهران و مهرانه رو دیدم که دارن میان به این سمت .. تمام وجودم لرزید .. خشم و نفرت و حرص و کینه و چند حالت دیگه که نمی دونستم کدومشون بر تری داره اومدن سراغم . دوست نداشتم اونا رو ببینم . حتی از مهرانه هم بدم میومد که کلی از داداشش تعریف کرده بود . رومو بر گردوندم و رفتم به سمت یکی از اتاقا ... ولی خواهر و برادر که متوجه من شده بودن اومدن به سمت من .. تا رفتم در اتاقو از داخل ببندم و حداقل با تکیه دادن به اون نذارم که بازش کنن پشت سرم وارد شدن . -داداشتو از این جا ببر مهرانه .. شما با چه رویی خودتونو به من نشون میدین .. برین بیرون . الان فرزاد میاد و روز گار منو سیاه می کنه .. مهرانه : اون غلط می کنه همچین کاری بکنه . مگه شهر شهر هرته .. آزادی و برابری حقوق زن و مرد کجا رفته .. -تو و برادرت زندگی منو نابود کردین .. مهران : کدوم زندگی ؟ همینی که حق روسری بر داشتن از سرت رو نداری ؟ -خفه شو اون به خودم مربوطه که چیکار کنم .. مهرانه از اونجا رفت و من و مهران تنها موندیم .. -برو بیرون وگرنه آبروتو می برم . عوضی .. مهشیدو با خودت نیاوردی ؟ ببینم پمب بنزین باباتو چیکارش کردی ؟ می خوای منو ببری امریکا ؟ به اطلاعت برسونم تو باعث شدی که شوهرم تمام املاکی رو که به نام من کرده بود از چنگم در بیاره اینا به درک دیگه اون اعتماد گذشته رو که به من نداره هیچ بی اعتماد هم شده .. -فرزانه این قدر جوش نزن .. تو هنوزم دوستم داری . اینو از چشات می خونم . اینو از خشم حرفات می فهمم . -تو یک نفهمی بی شعور .. یکی گذاشتم زیر گوشش ولی اون بغلم کرد و خواست به زور منو ببوسه .. اگه منو دوست داشته باشی همین الان میری بیرون .. خواهش می کنم . -من به یه شرطی میرم بیرون که تو قول بدی میای پایین و با هم حرف می زنیم .. -من این کارو نمی کنم .. -منم نمیرم همین جا می مونم .. -فرزاد پایینه .. -ما که ندیدیمش .. ماشینمو نیاوردم داخل پار کینگ .. شوهرت رو هم من ندیدم .. احتمالا اون ته پارکینگ لابه لای سبزه ها نشسته داره به تو فکر می کنه .. از در تالار میای بیرون .. من از داخل ماشینم باهات تماس می گیرم و میگم توی کدوم ماشین نشستم .. کسی هم اون بیرون ما رو نمی بینه اونم با شیشه های دودی مخصوص و چراغایی که روشن نمیشن .. من رو حرفت حساب می کنم .. اگه نیای دوباره همین آشه و همین کاسه .. اون رفت و منم در حالی که دست و پام می لرزید مجبور شدم حرفشو گوش کنم . حتما می خواست مشتی حرفای تکراری تحویلم بده .. اگه اون لحظه رو احساس خودم می خواستم اسمی بذارم احساس ترس بود. ترس از خودم .. ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۸۷با خشم و نفرت رفتم داخل ماشینش .. همش استرس داشتم از این که نکنه هنگام خروج از در اصلی , شوهرم منو ببینه. خوشبختانه اثری از اون نبود ... مهران هم پشت ماشین نشسته بود . -برو اون کنار . نمی خوام عین بختک این وسط بشینی و خودت رو بهم بچسبونی . چشم دیدن تو رو ندارم و جلوم سبز میشی. -تو باعث شدی که سرم پیش شوهرم پایین باشه -ببین فرزانه شوهرت مهم نیست . خود منم در درجه اول مهم نیستم . مهم خودتی . خودتی که سرت پیش خودت بلند باشه و همون جوری که قبلا هم بهت گفتم بدونی که از زندگی چی می خوای . -به نظرت چی می خواستم . این که یکی به دروغ بیاد و بگه که عاشقمه ؟ که احساسات مرده ای رو که یه زمانی داشتم و دیگه نداشتم زنده کنه ؟ ناباوری ها و نا باور ها رو یقین زندگی من کنه ؟ -فرزانه این جا دو تا مسئله رو باید در نظر بگیری .. یکی کاری که کردی و ریشه ای بودن مسئله . این که آیا تو می خواستی خوشبخت باشی ؟ به اون چیزی که خواسته واقعی تو بود برسی ؟ یا این که مثل زنای قدیم باشی که با اولین خواستگار خودشون از دواج می کردند . گاه عروس و دوماد قبل از از دواج همو نمی دیدن و بزرگتر ها بودن که تعیین تکلیف می کردن یا این که هدفت این بود که ببینی خواسته درونی تو چیه .. این که نمیشه توجیه که من بچه دارم زندگی دارم شوهر دارم و اون وقت خودمو فدا کنم . و اما نکته دوم این من هستم . منی که فکر می کنی دوستت ندارم . بهت خیانت کردم . با یکی دیگه بودم . همه اینا قبول . اینو قبلا هم بهت گفتم پونزده سال از هم دور بودیم ولی من در تمام این ایام روزی نبود که به فکر تو نباشم .. ..مهشید فریبم داد ... قبل از این که ببینمت با اون دوست شده بودم . بعد که فهمید من و تو دوستیم تهدیدم کرد . گفت که منو لو میده و آخرشم طوری پاپوش درست کرد که بین ما جدایی بندازه . وادارم کرد که باهاش سکس کنم و هدفش این بود که ما رو از هم جدا کنه به تو نشون بده که من اون چیزی نیستم که تو فکرشو می کنی و موفق هم شد .. -یک کلمه از حرفاتو باور نمی کنم . -ولی دلت می خواد که باور کنی . من همین حالا صدای قلبتو می شنوم . تو دوستم داری . همون جوری که من دوستت دارم . تو بهم میگی که دیگه ملکی برات نمونده . خب نمونه . مگه من برای این چیزا می خواستمت . من عاشق اون فرزانه ای بودم که چند تا خیابون و کلی فامیل و چند تا مدرسه رو مسحور خودش کرده بود و به کسی اعتنایی نداشت . من اون فرزانه رو دوست دارم . همون فرزانه ای رو که به من اعتماد کرد و احساس درون خودشو گقت ..-مهران .. شاید اشتباه کرده باشم -شاید حالا داری اشتباه می کنی . اگه بدونی من چقدر دارم آتیش می گیرم وقتی که نیمه شب میاد و احساس می کنم که تو در بغل شوهرتی . می دونم از این که تنت به تن اون بخوره احساس رضایت نمی کنی .. هنوز اون انرژی و لذت هم بستری با من در جسم و روحته که به فردا نگاه می کنی . تا کی می خوای منو از امروز و فردای خودت دور نگه داشته باشی . تو داری خودت رو فریب میدی که داری زندگی می کنی .. -این همون حرفاییه که اون دفعه هم می زدی و با همون حرفا فریبم دادی .-من قصد فریب تو رو نداشته و ندارم . یک حرف رو اگه درست باشه میشه همیشه بر زبون آورد . تو نباید این قدر بد بین باشی . مطمئن هسنتم که اون شوهر جون جونیت همونی که داری خودت رو براش فدا و فنا می کنی تا می تونه بهت فشار میاره .. بهت سخت می گیره .. نمونه اش نگاه کن همین روسری که سرته . واقعا در یه همچه جایی این بی کلاس بازی نیست که عین عصر حجری ها روسری کردی سرت ؟ اگه این جوره چرا آقایون نباید حجاب خودشونو حفظ کنن ؟ چرا اونا نباید عمامه بذارن سرشون . زن هم مثل یک مرد آزاد آفریده شده . باید با اون همون رفتاری رو داشت که با یک مرد داریم . چرا اون داره با شخصیتت بازی می کنه . -مهران ! اون که قبل از اومدن تو حرفی نداشت که من چه جوری بپوشم وچیکار کنم . من خودم بر خودم سخت می گرفتم . و حالا همین کارا رو کردی همین رو دادنها بود که اونو تا به این حد گستاخ بارش آورد که تو رو به این روز سیاه نشوند . راستشو بگو با من احساس خوشبختی نمی کردی ؟ اصلا کاری به کارت داشتم ؟ تو با تمام وجودت خودت رو متعلق به من می دونستی و من مثل حالا دیوونه وار دوستت داشتم .. .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۸۸راستشو بگو خودت رو خوشبخت حس نمی کردی ؟ دلت نمی خواست زمان در همون نقطه ای که من و تو در کنار همیم وایسه ؟-دلم می خواست .. آره دلم خیلی چیزا می خواست . ولی حالا دیگه نمی خواد .. -فکر می کنی اشتباه کردی ؟اگه حالا اشتباه بکنی چی ؟ من نمی خوام تو فقط جسمت رو در اختیار یکی بذاری و روحت متعلق به یکی دیگه باشه .. -اصلا تو کی هستی که برای من دلسوزی می کنی ؟ تو عامل تمام بد بختی ها و عذاب منی . درسته که آدما مسئول کارای خودشون هستند . ولی در موارد زیادی آدمای ساده دل و ساده لوحی مث منو خیلی زود میشه فریب داد . -نه فرزانه تو فکر می کنی داری فریب می خوری . به خاطر اینه که می خوای از حقیقت فرار کنی و در همون حالتی که هستی بمونی . با فرار کردن از خودت .. فرار از قلبت .-من بت شوهرم بودم .. تو اون بتو شکستی ...... نفهمیدم کی خودشو به من نزدیک کرد که احساس کردم لباش رو لبامه .. برای چند ثانیه همون حس با اون بودن و اونو دوست داشتن و دنیا رو جز اوندیدن بهم دست داد . حس کردم تمام حرفاش درسته . من بهش نیاز دارم .. ولی وقتی به غرورم فکر کردم وقتی به گذشت فرزاد فکر کردم و به این که این عاشق خیانت کار می خواد یک بار دیگه لبخند پیروزی سر بده دستامو گذاشتم رو شونه هاش و خلاف خواسته قلبی خودم اونو از خودم دورش کردم .. -عوضی آشغال بازم می خوای یه چیزی رو به زور به دست بیاری .. -اتفاقا این زور نیست . این اختیاره .. وجود تو در کنار من داره داد می زنه که به عشق پاک من نیاز داره .. به من نیاز داره . منو می خواد منو فریاد می زنه .. با این که ازش متنفر بودم ولی به همون نسبت می خواستم که برام حرف بزنه .. حرفایی که قانعم کنه که اشتباه نکردم از این که بدن بر هنه مو در اختیار تن لختش قرار دادم . اصلا یادم رفته بود که این یه ساعتی رو که در کنارشم چی به من گفته .. فقط اونو حسش می کردم . -من دیگه دیرم شده باید بر گردم . .. اصلا یادم رفته بود که ممکنه فرزاد اومده منو ندیده باشه ..و اتفاقا همون موقع که در ماشینو باز کردم برام زنگ زد ...- تو فقط منو به خاطر جسمم و ثروتم می خواستی و شاید به خاطر غرور از دست رفته اون زمانی که بودی دبیرستان و مثلا عاشق من شده بودی . می خواستی به خودت ثابت کنی که می تونی منو هم به چنگ بیاری . اگه یه روزی بهت نه گفتم روزی هم خواهد آمد که بهت بگم آره . تو پیروز شدی . پس دیگه دست از سرم بر دار .. بذار زندگیمو بکنم . -زندگی تو با من و در کنار منه .. دوستت دارم فرزانه .. یه چیزی ازت می خوام که خودم عذاب می کشم اگه انجامش بدی فقط می خوام بر خودت ثابت شه .. ازت می خوام وقتی که رفتی خونه تا حداقل یه روز یا دوروز یا به هر مدت زمانی که خودت احساس کردی نیازه با تمام وجود به شوهرت محبت کنی خودت رو در اختیارش بذار ی .. ببین اون ضمیر پنهان و احساس نهفته ات چی بهت میگه . آیا وجود حساس و نیاز مند درونتو ارضا می کنه ؟. می تونه همون عشقی باشه که بهش نیاز داری ؟ همونی که از من می خواستی ؟ و باید بخوای ؟ من و تو با هم تفاهم داریم . فرهنگ در کنار هم بودنوداریم .. خودمو مرتب کردم و به نزد شوهرم بر گشتم . بازم باید دروغ تحویلش می دادم . بازم باید رفتار تندشو تحمل می کردم . کاش امشب نمی دیدمش .. بازم دگرگون شدم . حس کردم اختیارم دست خودم نیست . دو تا مرد عنان منو در اختیار خودشون دارن و هر کاری که دلشون می خواد با من انجام میدن . اون غرور منو در هم شکسته بود . خیلی حرفا داشتم که بهش بزنم . انگاری ترس و نفرت زبونمو بند آورده بود . ترس از فرزاد و ترس از این که بازم طوری منو بلرزونه که فریبشو بخورم .. خیلی از حرفاش درست بود .اون داشت کاری می کرد که همه این جریاناتو به نفع خودش تموم کنه . . من با فرزاد مشکل داشتم و درگیر بودم اون چرا باید بیاد این وسط . نمی تونستم با این شرایط شوهرم هم بسازم . با این که می دونستم هر بلایی که سرم بیاره حقمه .. حتی اگه منو زیر مشت و لگدش بگیره منو بکشه حقمه ولی حس می کردم که باید آزاد باشم .. و با این که می دونستم همین که رفتم و با مهران صحبت کردم بدون این که فرزاد بفهمه نوعی از آزادی بوده که در قفس به دست اومده بازم حس می کردم هر کاری که شوهرم انجام بده درسته ..ولی توقع ما از زندگی زیاده .. توقع ما از همدیگه ..از آدمایی که در کنارشون هستیم . خیلی بیشتر از حقمون می خواهیم . تا وقتی چیزی در اختیارمون نیست واسش تلاش می کنیم از جون مایه میذاریم . اما همین که به اون خواسته مون رسیدیم انگار هیچ اهمیتی نداشته .. برای رسیدن به خواسته های در ظاهر بزرگتری می جنگیم و اون چیزایی رو که به دست آوردیم واسه خودمون کم مقدار جلوه میدیم .. درست مثل عاشقایی که به هم می رسن .. و این نقطه پیوند , اونا رو ار ضا نمی کنه و به دنبال تنوع در آسمان بی وفایی و خیانت اوج می گیرن ..................در اینجا نوشته های فتانه یا همون فرزانه خانوم داستانو ولش کردم .. حالا دیگه می دونستم چرا این قدر مهربون شده بود و می خواست خودشو در اختیارم بذاره ..می خواست اون حرفی رو که عشقش زده بود پیاده کنه و بفهمه آیا واقعا با تمام وجودشه که منو می خواد یا نوعی تکرار و عادته ؟ .. واقعا احمق بود . اون که خودش بار ها و بار ها در همین فاصله بعد از بخشش تا حالا گفته بود که زندگی اون و حرکاتش کلیشه ای شده و به خاطر فرزند و گذشت و مردانگی منه که داره با من زندگی می کنه .. دیگه چی رو می خواست واسه خودش ثابت کنه ؟ .. نمی دونستم باید چه موضعی پیش بگیرم .آخه یک مشت چرند و پرندی که مهرام یا مهران داستان با یه لحن فیلسوفانه تحویل فتانه داده بود شد حرف که اونو تحت تاثیر خودش قرار بده ؟ خصلت زنا همینه دیگه .. کسی رو که دوست داشته باشن وقتی به حرفاش گوش میدن فقط به آهنگ صداش توجه دارن و خیلی وقتاست که منطق واسشون مفهومی نداره . اینو میشه به محبت و ساده دلی اونا نسبت داد . گاهی هم می دونن که دارن فریب می خورن ولی چون عاشقن و می خوان فریب بخورن خودشونو غرق نادانی و دنیای پوسیده ای می کنن که براشون مدینه فاضله شده . . اون ویلا رو که از چنگش در آورده بودم درواقع مال خودمو پس گرفته بودم . یعنی اون بازم میره طرف خیانت ؟ یا من باید زنی رو که دلش با من و با زندگی من و زندگی مشترک ما نیست به زور نگهش داشته باشم که این بار با عذاب کوبنده تری چهره و درون خودشو نشون بده .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی