ارسالها: 3650
#3
Posted: 1 Apr 2014 20:39
لــــــــــــــــــــزدر زنــــــــــــــــــــدان زنــــــــــــــــــــان 2
چه کارپر در آمدی بود . به تنها چیزی که فکر نمی کردم این بود که عامل بد بختی بسیاری از خانواده هام . خودمو قانع می کردم که اگه من این کارو نکنم یکی دیگه این کارو می کنه . هر چند که من خرده فروش بودم . بیشتر تو کار شیشه بودم . به عنوان یک واسطه کار می کردم . خیلی هم بی خیال و ریلکس بودم . البته احتیاط هم می کردم ولی اون بد بینی خاصی رو که باید نسبت به خیلی ها می داشتم نداشتم .. هر چند روز یه وسیله به وسایل زندگی و جهیزم اضافه می شد .. یخچال ساید بای ساید .. ال سی دی .. قشنگ ترین قالی ها .. می تونستم خودمو کنار بکشم ولی وسوسه شده بودم . حس می کردم که این بی درد سر ترین کاریه که می تونه وجود داشته باشه . همزمان با اون در کنار بنفشه آرایشگری هم می کردم . دوستان زیادی هم پیدا کرده بودم . و شاید بیشتر از سی چهل تا شون با من رابطه ای مبادلاتی داشتند . بعضی ها شون هم از من جنس می گرفتند و به قیمت گرونتری به خرده فروشهای دیگه ای می فروختند تا به دست مصرف کننده برسه . دیگه من با دم شیر بازی می کردم . آرزو های بزرگی در سر می پروندم . حس می کردم دیگه چرخ گردون بر وفق مراد من می گرده .. گاهی وقتا هم به این فکر می کردم که خود مسئولین هم در امر قاچاق دست دارن و حالا یه جورایی بشه دم اونا رو هم دید بد نیست .. خودمو یه کله گنده ای فرض کرده بودم . .. یک بار دیگه زیادی تقاضای شیشه کرده بودم . پونصد گرم برابر با نیم کیلو .. اون قدر غرق درخواسته های خودم بودم که نمی دونستم چه دستایی توی کاره و چه حسادتهایی که بخواد یه آدمو به خاک سیاه بنشونه . حتی نمی دونستم پونصد گرم شیشه تقریبا هفده برابر میزان جنسیه که برای اعدام یک قاچاقچی شیشه کفایت می کنه . دیگه چیزی به نام صرفه جویی واسم معنایی نداشت . راحت پول خرج می کردم . شیوه کاری بنفشه مث من نبود . اون خیلی محتاط بود . به هر کسی اعتماد نمی کرد . دور و بر خودش جنس نگه نمی داشت . اگرم می خواست به یه آشنا جنس بده سعی می کرد خودش به جنس دست نزنه .. اونو در جایی بذاره .. همراه طرف بره و نشونی بده .خیلی مراقب دور و برش بود .. اگه در یه جای سر بسته با کسی حرف می زد مراقب بود که صدا و تصویرش ضبط نشه .. به تنها چیزی که فکر نمی کردم دستگیر شدن بود . خیلی راحت تر و احمقانه تر از اون چه که می شد فکرشو کرد دستگیرم کردند .. پونصد گرم جنسو که تحویل گرفتم می تونستم حداقل سوار ماشین شم و برم . یه دقیقه ای دور و برمو نگاه کردم .. اونا دقیقه ای بعد با چند تا ماشین محاصره ام کردند . مامورا رو میگم . انگاری اومده بودند یه باندو دستگیر کنن . در میون اونا چند تا زن هم بودند . دیگه همه چی رو تموم شده حس می کردم . در لحظات اول دستگیری به تنها چیزی که فکر می کردم این بود که بهنام و خونواده اش می فهمن که من چیکار می کردم . اون وقت چه عقیده ای راجع به من پیدا می کنن . یعنی اون دیگه دوستم نداره ؟/؟ من که به اون چیزایی که می خواستم رسیده بودم . چرا قانع نبودم و ادامه دادم ؟/؟ چرا فکر می کردم همه چی به همین آسونی هاست . به این فکر می کردم که حتما باید تمام این جنسا رو بفروشم و پول آزادی خودمو بدم . حیفم میومد . سی میلیون خریدمو حتما باید به قیمت بیست میلیون رد کنم . خدایا بهنام راجع به من چی فکر می کنه .. دو تا زن با خشونت منو انداختن داخل ماشین . سوار لند رور شده بودیم . گریه ام گرفته بود . می دونستم التماس فایده ای نداره . شاید اگه فقط اسیر یک نفر می شدم دلش به حال من می سوخت .. با این حال خیلی آروم گریه می کردم . -ببینم اون وقتا که اشک خونواده هارو در میاری جوونای مردمو بد بخت می کنی و به خاک سیاه می نشونی بازم این جوری گریه می کنی ؟/؟ تو از خدا و پیغمبر حیا نمی کنی ؟/؟ معتاد یه راه رو می گیره و میره . دور و بری هاش چه گناهی کردن . نگو که اگه تو این کارو نکنی بقیه می کنن . باز جویی پشت باز جویی .. مردا .. زنا .. مدل به مدل ازم باز جویی می کردن . حتی دو سه تا از زنا بد جوری مشت و مالم دادن که خدا رو شکر کردم که دست مردا بهم نرسیده .. خون از گوشه لبام جاری شده بود . اگه منو می کشتند امکان نداشت اسم کسی رو ببرم . اولی اونا می تونست بنفشه باشه و چند تا خرده ریز دیگه . -من چیزی نمی دونم .. -مثلا تو اونی رو که ازش جنس می گرفتی نمی شناختی که باور کردنی نیست .. پس این شیشه ها رو می ریختی به در یا ؟/؟ -اونا چهره شونو می پوشوندن؟ .. -و تو اون وقت خودتو خیلی راحت نشون همه می دادی .. ظاهرا اونی رو که آخرین جنسا رو ازش گرفته بودمو هم باز داشتش کرده بودند . اونم مث من اظهار بی اطلاعی می کرد . منو انداختن توی زندان انفرادی .. تمام تنم درد می کرد .. ... ادامه دارد ..... نویسنده .... ایـــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#4
Posted: 4 Apr 2014 14:00
لــــــــــــــــــــزدر زنــــــــــــــــــــدان زنــــــــــــــــــــان 3
دیگه چی بگم از ترسوندنام از تهدید کردنام .. راستش بعضی وقتا دلم می خواست با دستای خودم خفه شون می کردم . ولی وقتی که به کارم فکر می کردم و این که دنیا رو فقط از دید خودم می دیدم تا حدودی به اونا حق می دادم هر چند اگه آدمای بر حقی هم نبوده باشن . نمی دونستم شبه یا روز .. در یه سلول انفرادی بودم . همه از اعدام من می گفتند .. این که اگه اعتراف کنم و همدستای خودمو لو بدم شاید یه تخفیفی برام قائل شن . راستش من نمی تونستم کسی رو لو بدم و نمی خواستم این کارو بکنم . همش اظهار بی اطلاعی می کردم . باز جوی زن چهره زشت و صورت درشتی داشت . -نیم کیلو شیشه ازت گرفتن .. نکنه عاشق جمالت بودن و ندیده و نشناخته تحویلت می دادن .-من اونا رو می خریدم براشون چه فرقی می کرد . -اگه اعتراف کنی و ما چند نفرشونو بگیریم بهت قول میدیم وقتی که داری دوران حبس ابدت رو طی می کنی اینجا رو واست بکنیم هتل ..در غیر این صورت جنازه ات رو هم به این سادگی ها تحویل خونواده ات نمیدیم . طوری جونم به لبم رسیده بود که بعد از دو سه روز اول ترس از مرگ و اعدام منو بیشتر می تر سوند تا سر کوفت زدنهای خونواده و بهنام .. نمی دونستم اونا دارن چیکار می کنن . نمی ذاشتن کسی رو ببینم .. دچار ضعف بدنی شده بودم . از بوی بد تن خودم بدم میومد .. گاه که منو واسه باز جویی می بردند و از کنار سلولهای دسته جمعی رد می شدم با حسرت به زنایی نگاه می کردم که کنار همن . دارن با هم میگن و می خندن . بهشون حسادت می کردم .. کاش منم کنار اونا بودم و با هاشون درددل می کردم . خسته شده بودم . اونا یه جور خاصی نگام می کردن . انگاری چند نفر رو کشته باشم . هر چند کارم دست کمی از آدمکشی نداشت ولی این که آدم بخواد مستقیما کسی رو بکشه اون در ظاهر کار سخت تریه . داشتم روانی می شدم . هنوز مرگو باور نداشتم . تصورش واسم سخت بود . شاید اولش همه چی رو شوخی فرض می کردم ولی باز جویی ها .. گفته های ماموران آگاهی و بازپرس و شایدم قاضی .. دیگه حتی نمی دونستم اونی که ازم باز جویی می کنه کیه و چه سمتی داره . به نظرم یک ماهی می شد که تحت شدید ترین شکنجه های روحی و یه نموره ای شکنچه جسمی بودم که نمی دونم چی شد که پس از از این که یه داد گاهی واسم تشکیل شد منو سپردند به یه بخشی که چند تا زن زندانی هم درش بودند . راستش اون قدر عذاب کشیده بودم که حس می کردم وارد بهشت شدم . فکر می کردم این زنایی که این جا هستن فرشته های نجات منن . اومدن منو از تنهایی در بیارن . می تونن تکیه گاه من باشن . فقط پدر و مادرمو برای چند دقیقه ای دیدم اونم روز محاکمه و چه محاکمه ای ! چیزی واسه گفتن نداشتم . می دونستم اگرم اسم بنفشه رو بر زبون بیارم قاضی تازه اونو به عنوان اعلام همکاری خفیف می نویسه و احتمال ضعیفی وجود داره که با این بار سنگین به من یک در جه عفو بخوره .. کاش بابا مامانو نمی دیدم .. فقط گریه بود و آه و حسرت .. نمی دونم چرا بهنام نیومده بود . اونا بیشتر به این دلیل گریه می کردند که می دونستن حکم اعدام من میاد .. یعنی زندگی من فقط سی چهل میلیون می ارزید . ؟/؟ حالا خونواده حاضر بودن خونه و زندگی شونو بفروشن و انواع و اقسام قرض و وام بگیرن و ده برابر پولی رو که من به دست آورده بودم بریزن به پای دولت تا اعدامم نکنن ولی فکر نکنم فایده ای می داشت .. در میون هم اتاقی هام که سه نفر بودن یه چهره واسم خیلی آشنا بود . دیدم همین جور بهم زل زده لبخند می زنه .. چشاش گود افتاده بود ولی یه غم و زیبایی خاصی در چهره اش وجود داشت . -حالا دیگه منو نمی شناسی ؟/؟ -نمی دونم عزیز , من دیگه خودمم نمی شناسم . -فکر نمی کردم این قدر شجاع باشی دختر .. نیم کیلو شیشه ؟/؟ با دم شیر بازی کردی ؟/؟ اون شیره هم شکارت کرد . بد جوری هم شکارت کرد . صداش برام خیلی آشنا بود .. -نهههههه نهههههههه افسانه تویی ؟/؟ تو اینجا چیکار می کنی .. -دختر مودب کلاس .. درس خون .. نجیب و سر به زیر .. شازده خانوم ..مهتاب جون ! تو اینجا چیکار می کنی . ؟/؟ ... افسانه ا زاون دخترای بی تر بیت کلاس بود .. هر ماه یه دوست پسر عوض می کرد .. درس خون نبود .. با پسرا حال می کرد ولی عشقش به این بود که با دخترای خوشگل و اونایی که اهلشن لز کنه . یه بار منو دعوت کرد خونه شون . راستش اون موقع نمی دونستم از این اخلاقا هم داره . ما چهار نفر بودیم و اون سه تا دستشون جور بود .. خیلی باهام ور رفت ولی بهش راه ندادم . آخرم دید که بهش توپیدم دیگه کاری به کارم نداشت . بر گشتم و بعدا فهمیدم که اون سه تا با هم بر نامه داشتند . دیگه ازش بدم اومده بود . ولی حالا راستش از این که اونو اینجا می دیدم خیلی خوشحال بودم . خودمو انداختم بغلش .. -افسانه من نمی خوام بمیرم . من زندگی رو دوست دارم . با همه زشتیهاش دوستش دارم ..... ادامه دارد ... نویسنده ... ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#5
Posted: 11 Apr 2014 18:11
لــــــــــــــــــــزدر زنــــــــــــــــــــدان زنــــــــــــــــــــان 4
فکرشو نمی کردم که منی که یه روزی از دیدن افسانه فراری بودم و سایه شو با تیر می زدم تا این حد از دیدنش خوشحال شم . . -مهتاب می دونم تو هیچوقت دوستم نداشتی و ازم بدت میومده .. -افسانه اون روزا دیگه گذشته . ما از اون روا فا صله ها گرفتیم و پا به دنیای دیگه ای گذاشتیم . تو خیلی در هم شکسته شدی . دختر با خودت چیکار کردی -نمی دونم . نمی دونم . منم سر گذشتم زیاده . راستش از دواج کردم . شوهرم بهم نمی رسید . نه از نظر اقتصادی نه جنسی .. دیگه معلومه دیگه به بیراهه کشیده شدم . این روزا کمتر زنی رو به خاطر این که به شوهرش خیانت کرده میندازن زندون . یه روزی چقدر ما رو از سنگسار می ترسوندن . حالا هم هست ولی برای بد بخت بیچار ه ها -پس چرا با تو مدارا کردن .. -واسه این که شوهرم رضایت داد . کارمو درست کرد . در عوضش ازم خواست که شریک دزدی هاش باشم . با هاش همکاری کنم . از خونه مردم از دیوارشون بریم بالا . وقتی هم که گیر افتادم اون رفت در رفت و من موندم و یه دنیا بد بختی ولی حس می کنم اینجا آروم ترم . این جا خیلی بهتره تا این که خودمو اسیر زندانی به نام شوهر کنم . از من می شنوی تو خودت رو اسیر شوهر و از دواج نکن -چرا افسانه من این کارو کردم . ولی بهنام خیلی خوبه . اون منو دوست داره ولی نمی دونم چرا ... دیگه ادامه ندادم -چرا چی ؟/؟ می تونم حدس بزنم . اونم می ترسه که تو به دیدن اون لوش بدی .. -چی رو لو بدم افسانه . اون نمی دونست که من مواد می فروشم . اون خیلی آقاست . ماهه . ولی حق داره . هر کاری بکنه حق داره . اما منو فراموشم کرده . دیگه برام ارزشی قائل نیست . قاضی هم گفته که حتما منو به اشد مجازات محکوم می کنن . من می خوام زندگی کنم . نمی خوام بمیرم . راستش شاید خیلی مسخره باشه که هنوز هم در این رویا به سر می برم که با عشق خودم باشم . با همسرم . برم به اون خونه ای که واسه مون ردیف کرده بود . همون خونه ای که می خواستم اثاثیه شو با پول قاچاق ردیف کنم و کردم . اون نیومد منو ببینه .. اون ازم متنفره .. سرمو گذاشته بودم رو سینه دوستم . گریه می کردم . دو تا زن دیگه هم اومده بودند و منو دلداری می دادن . اونا سنشون شاید ده سالی ازمون بیشتر بود . هر چند زندان همه رو پیر می کنه . نپرسیدم واسه چی اینجان . یکی شون ظاهرا ناخواسته شوهرشو کشته بود . یک قتل غیر عمد در دفاع از خودش بود و یکی دیگه رو نمی دونستم واسه چیه . در آغوش افسانه دقایقی رو سپری کردم . کار دیگه ای که نداشتیم . این بغل کردنمون کمی طولانی شده بود . یادم میومد یه زمانی تا حس می کردم بدنم کمی خفه هست و بوی بد میده فوری می رفتم حموم ولی حالا با این بدن عادت کرده بودم . چون حس می کردم تا یه مدت دیگه همه چی تموم میشه . بی بر و بر گرد منو می کشن . تصور مرگ برام سخت بود . چهار تا تخت توی اتاقمون بود .. ظاهرا دیگه می خواستن با من مثل بقیه زندونی ها رفتار کنن . خودم نخواسته بودم اعتراف کنم و قاضی هم احتمالا برای من در خواست اعدام کرده بود . رو تختم دراز کشیدم .. هنوز تا غروب و وقت شام خیلی مونده بود . دلم برای آزادی پر می کشید .. برای رفتن و بودن در جایی که احساس کنم متعلق به خودم هستم . اما حالا چیزی که بیشتر از آزادی برام اهمیت داشت و در اولویت بود زندگی من بود و این که مفت و مسلم منو نکشن .. روی تخت دراز کشیدم . بازم جای شکرش باقی بود که اجازه داده بودند از خونه ملافه تمیز بیارم . با این حال دیوار های زندان و اتاقی که ما درش بودیم خیلی کثیف نشون می داد و میله های رو به بیرون هم در حدی نبود که هر کی رد میشه ما رو ببینه فقط باید سرک می کشیدن تا بتونن ببینن دارم چیکار می کنیم . نگهبان هم که فقط یه جا بند نبود . بازم این جا خوب بود . انگار شبیه به یک اتاق سفارشی در هتل بود . نفهمیدم کی خوابم برد .ولی وفتی که داشتم چشامو باز می کردم حس کردن یه دستی رو سینه هام قرار گرفته داره با اون بازی می کنه . یه لحظه ترسیدم . چشامو باز کردم و افسانه رو دیدم . اون چرا داره این کارو با من می کنه . من با هاش چیکار کردم لعنتی . الان چه وقت این بازیهاست .. -افسانه اینجا هم ؟/؟ -مهتاب تو هنوزم مث سابق خوشگلی . دلم می خواد بهت حال بدم .. به من حال بدی . من و تو می تونیم مال هم باشیم . تو چرا نمی خوای اینو بفهمی که هیشکی این جا به دادمون نمی رسه . هر کاری بخوای برات می کنم فقط نه نگو .. می تونستم عشق و محبت اونو تحمل کنم ولی هوسشو نه .. دو تا از اون زنا ایستاده بودند و طوری راه می رفتند که انگاری می خواستن نذارن کسی بفهمه که این جا چه خبره . ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم