ارسالها: 3650
#21
Posted: 6 Jun 2014 13:02
لــــــــــــــــــــز در زنــــــــــــــــــــدان زنــــــــــــــــــــان 20
باید نشون بدم بهت که منم می تونم . منم می تونم تو رو سر حالت کنم . -تو با حرفات و کارات این کارو می کنی . دوستت دارم نفیسه جون .. حس می کردم دارم خواب می بینم . انگاری وارد جهنمی شده باشی که یکی از بهشت پارتی تو شده تو رو برده به خونه خودش . وقتی فکرشو می کردم که تا ساعاتی دیگه باید بر گردم به اون دخمه خودم مو بر تنم راست می شد . با این که وقتی خودم کسمو روی کس نفیسه می گردوندم لذت می بردم ولی از این که اون این کارو برای من انجام بده بیشتر خوشم میومد . یکی دیگه که این کارو می کنه فشار و خستگی بر آدم وارد نمیشه آدم حس می کنه تمام لذت در کانون کسش جمع میشه .. -اوووووهههههه .. عزیزم .. عشقم ..گلم .. نفیس جون ... یه آتیش در حال پخش شدن در بدنم بود که منوبه یاد اون وقتی مینداخت که افسانه هم به من همین جوری حال می داد و من هر لحظه احساس می کردم که آبم می خواد خالی شه . دستامو گذاشته بودم روکون نفیسه و اونو محکم تر به وسط بدن خودم فشار می دادم تا این جوری تماس دو تا کس بیشتر شه . اونم هر کاری رو که من باهاش انجام داده بودم رو من پیاده می کرد . با موهای سرم که ور می رفت هوسمو بیشتر می کرد .. -آخخخخخخخخ نفیس جون .. مهتاب فدات شه .. بنداز اون سینه های خوشگلت رو توی دهنم -من الان اومدم تو رو سر حالت کنم . می خوای کاری کنی که منم سست و بی حال شم و نتونم بهت حال بدم ؟ -عیبی نداره . مهم نیست . بده من بخورمش و مگه نمی خوای من حال کنم . .. قبل از این که سینه هاشو بده من بخورم لباشو گذاشت رو لبای من و من و اون مثل دو تا عاشق مشغول بوسیدن هم شدیم . لبای آبدارش بهم مزه می داد و دل نداشتم از اون لبا دل بکنم . ولی اون ظاهرا همین چند تا حرکتو همین چند دقیقه پیش از خود من یاد گرفته بود منم که بعضی از این حرکات رو همین جوری و بعضی ها رو از افسانه یاد گرفته بودم . هر چند دو تا دختر یا زن که دارن با هم حال می کنن نمی تونن بگن که حرکت بعدی اونا چیه ؟ خود به خود شرایط برای یه حرکت آماده میشه .. نفیسه یه کار سختو آزمایش کرد که می دونم کمرش کمی درد گرفت ولی متنوع بود و من خوشم میومد . رو من خم شد و خوابید . یکی از سینه هاشو در تماس با کسم قرار داد . اوخخخخخخخ چه لذتی داشت وقتی سینه اش با کسم تماس می گرفت آب اولیه از گوشه کنارای کسم پخش می شد .. ولی دوست داشتم همون جوری بشم که آخرای بقیه لز هام با دوستام می شدم .. ولی سینه اش درشت بود و نوک تیز و خیلی به من حال می داد . -جوووووووووون . نوک سینه هات کسمو آبش کرده . -مهتاب اگه بدونی که من فکر می کنم دیگه سینه ام نوک نداره دلت به حال من می سوزه .. یا این که از حرکات انفجاری نفیسه لذت می بردم ولی دلم می خواست یه شوکی وارد کنه و کارمو تموم کنه .. همه جای تنمو با لباش می بوسید و کونموکه میکش می زد . خیلی لذت می بردم . از رو نافم رسید به کسم . اون جا دیگه وایساد تا برسه به آخر کار .. -دوست داری همین جا وایسم تا برسی به
آخرش .. بدت نیاد خانومی -تو کسمو خوردی و لیسش زدی .. سر حالم کردی .. حالا من بدم میاد ؟ کی از تو ناز و خوشگل و خوردنی بدش میاد ؟. خوردنی ها رو باید خورد . با حال کردنی ها هم باید حال کرد . دهن داغ نفیسه کسمو آتیش داد . مثل افسانه میکش می زد . نشون می داد که تونسته قدرت زن بودن رو به رخ من بکشه .. جیغمو در آورده بود . حس کردم تمام کسم رفته توی دهنش و داره آتیش می گیره .. -خوشم میاد .. خوشم میاد .. دلم می خواست موهای سرشو می کشیدم جیغشو در می آوردم ولی می دونستم که دلشو ندارم و ممکنه در کارش وقفه بندازم با این حال دو تا دستامو فرو برده بودم لای موهای سرش .. کس لیسی اون ادامه داشت .. زیر سینه ها و اطراف ناف خودم یه پرشی رو حس کردم با یه لذتی که داشت ازم می ریخت . همین جور داشت میومد .. نمی دونستم این چیه ولی می دونستم همونیه که افسانه هم بار ها و بار ها با تحریک من سبب شده بود که به اوج هوس برسم و ار گاسم شم . -اووووووهههههه .. دستت درد نکنه .. دیگه حل حله .. تا نزدیکای صبح من و نفیسه تو بغل هم آروم و قرار نداشتیم و فکر کنم یه دو سه ساعتی رو با هم خوابیده باشیم ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#22
Posted: 10 Jun 2014 20:57
لــــــــــــــــــــز در زنــــــــــــــــــــدان زنــــــــــــــــــــان 21
وقتی برگشتم به اتاقم دیگه فکر کنم نزدیک سحر بود . یکی به این زنا بیدار باش می داد که برای نماز بیدار شن . هر کی هم که حوصله نداشت و ایمانش ضعیف بود می گفت عذر شرعی دارم و دوباره می گرفت می خوابید .. افسانه : ببینم تا حالا داشتی چیکار می کردی . خیلی دلواپست شده بودیم . فکر می کردیم نکنه خدای نخواسته....-نه نگران نباش به این زودی ها اعدامم نمی کنن . من نمی دونم چرا دوباره به یادم آوردی . -پس تا حالا چیکار می کردی -داشتن باز جویی می کردن . از این که فروشندگان چه کسانی هستند و سر چشمه رو اگه می دونم به اونا بگم .. منم بهشون همون حرفای قبلو گفتم .. -مهتاب ! تو یه جوری نشون میدی که انگاری از یه مهمونی بر گشتی .. یا این که کسی باهات حال کرده . ببینم نکنه بازجو اینجا مرد بوده . بهت تجاوز که نکردن ..-شوخیت گرفته دختر ؟ -با عقل جور در نمیاد که چند ساعت تمام رفته باشی در حال جواب پس دادن بوده باشی .. -خانوم باشی باشی ! من که زندانی سیاسی نبودم به من تجاوز شه . پدرشونو در می آوردن ..-تا حالا نشنیدم کسی پدر این نامردا رو در بیاره . هر غلطی می تونن بکنن ..عدالت در مورد اینا انجام نمیشه . حتی روحانیون از خدا بی خبر هم یه دادگاه جدا مخصوص خودشون دارن . انگاری اونا تافته جدا بافته هستند .. -آره خبرشون اگه یکی اونا رو به درک واصلشون کنه دو برابر دیه دارن .. -ببینم مهتاب موضوع رو داری عوض می کنی ها .. اصلا ما در مورد این مادر قحبه های ستمگر و ستم دوست بحث داشتیم که تو داری حرفشونو می زنی ؟ میگم تو میای پیشم یا من بیام کنارت تو رختخواب تو .. -الان میان صدامون می کنن -خب بیان عذر شرعی داریم . آخه ما هر روز داریم با هم حال می کنیم .. این حموم لعنتی رو باید دیگه شبانه روزی باز بذارن . یه چند وقتی همیشه باز بود نمی دونم چرا حالا این جورش کردن . فکر کنم به علت کمبود نگهبان باشه . ازیکی از نگهبانا شنیدم با اومدن چند تا نگهبان جدید دوباره حموم میشه همون حموم سابق .. جون چه حالی میده .. نمی تونستم در مورد نفیسه چیزی بهش بگم برای مدیر زندان بد می شد و از طرفی هم من به دهن لق بودن عادت می کردم ولی پیش وجدان خودم هم ناراحت بودم که چرا دارم مخفی کاری می کنم . افسانه اومد رو تختم و کنارم دراز کشید . -نترس دختر نیم ساعت دیگه میان .. بیرون اگه یه دونه مادر شوهر داشته باشی اینجا میشه هزار تا . ما که می خوایم بریم جهنم معلوم نیست دم کی رو باید ببینیم . اصلا حوصله این کارو نداشتم و افسانه با شوق و ذوق سر گرم لیسیدن من بود . -خیلی بی حال نشون میدی دختر .. باشه لختت نمی کنم . مهین و شهنازو نگاه چه بی خیال خوابیدن . من باید حرص تو رو می خوردم و جوش تو رو می زدم .. -فدات شم دختر .. تو از همون موقع که همکلاس بودیم دوستم داشتی .. -آره همین طوره . یه وقتی فکر نکنی واسه همین کارا بوده .. اصلا من عاشقت بودم . چه اشکالی داره به دختر عاشق یه دختر دیگه شه .. اصلا دوست داشتم تو زنم شی . شوهر می خواستم چیکار که آخر و عاقبت من به این گوشه کنارا بیفته . مردم دارن زندگیشونو می کنن کیف دنیا رو می کنن ما باید اینجا حرص و جوش بخوریم . لعنت بر این زندگی .. -بخورششششش کسمو بخورش افسانه خیلی حرف می زنی .. راستش حس می کردم که با این جور ور رفتن و حرف زدن اون داشتم به حال طبیعی بر می گشتم .. خودشو رو من خم کرد و سرشو گذاشت لای پام .. یه لحظه قسمت بالای کسمو که میک زد حس کردم می سوزه .. یه آخی گفتم و اونم گفت جون چت شده .. من که گازش نگرفتم .. نفیسه اون قسمتو از بس میکش زده یکی دوبار گازش گرفته بود حساسش کرده بود . از این نگران بودم اگه بازم بخواد بیاد سراغ من و منو ببره به اتاق مخصوص خودش اون وقت جواب این افسانه رو چی بدم . نمی تونم به نفیسه بگم که افسانه رو بر داره بیاره . اون گاهی حرفای لاتی می زنه و طوری رفتار می کنه که اگه یکی بهش بخندی خودشو دختر خاله طرف می دونه .. هر چند من قلقشو داشته باهاش مدارا می کردم و با من این جوری نبود . چقدر دستاش شفا بخش بود وقتی اونو روی کسم می گردوند و به من آرامش می داد وقتی که دهنشو گذاشت رو سینه هام . هم اون و هم نفیسه کاری کرده بودند که من فراموش کنم که شاید تا دوماه دیگه زنده نباشم .. و اگرم به یادم بیاد زیاد اهمیتی ندم یا باورم نشه .. ولی نمی دونستم وقتی زیادی برم توی فکر و چند ساعتی از لز بگذره بازم به یادش می افتم . این که شاید این آخرین روز های زندگی من باشه ..... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#23
Posted: 13 Jun 2014 16:16
لــــــــــــــــــــز در زنــــــــــــــــــــدان زنــــــــــــــــــــان 22
نمی دونم چرا حس می کنم یکی دیگه این سینه ها رو همین یه ساعت پیش میکشون زده .. -نههههههه چی داری میگی افسان . این شاید اون حسیه که تو می خوای داشته باشی و داری به خودت تلقین می کنی . -نمی دونم شاید از عشقیه که نسبت به تو دارم و می خوام که مال من و همین دور و برا باشی . راستشو بگو کسی بهت تجاوز کرده ؟ ابن جا گاهی باز جوی مرد نسبت به زندانی زن این کاروانجام میده . -افسانه ! من که زندانی سیاسی نیستم . تو رو خدا از این حسای بد نداشته باش . خوش بین باش . -نمی دونم چرا فکر می کنم تو یه چیزی رو به من نمیگی -بس کن قرار نشد هرچی رو که ازم پرسبدن بیام و بهت بگم . چرا نمی فهمی من دارم اعدام میشم . من تا چند وقت دیگه اینجا نیستم . پیش شما نیستم . این قدر سر به سرم نذار . من اگه با کسی بوده باشم دیگه از تو باکی ندارم .. راستش من نمی تونستم حقیقتو به افسانه بگم . چی می گفتم ؟ این که من با رئیس زندان بودم . زنی که نمی تونه یا تمایل نداره که خودشو در اختیار شوهرش یذاره . حس و حال با اون بودنو نداره و می خواد به وسیله من درمان شه ؟ چقدر احساس ضعف می کردم . برای لحظاتی فراموشم شده بود که چرا من اونجام ولی این حسادت کردنای افسانه سبب شده بود که به یادم بیاد برای چی این جا هستم . چقدر دلم گرفته بود .. ولی افسانه دیگه ادامه نداد . از این که هم بخوام چیزی رو پنهان کنم سختم بود ولی بد جوری گیر کرده بودم . نه می تونستم دروغ بگم و نه می تونستم حقیقتو بیان کنم .. . -افسانه حالم خوب نیست . آرومم کن . بهت نیاز دارم . کمکم کن . من دارم می میرم قبل از این که بمیرم . -عزیزم کی گفته تو به این زودی می خوای بمیری . من در کنار تو هستم . افسانه با توست عشق من . دوستت دارم . دستاشو گذاشته بود دور کمرم .. -سرتو بذار رو شونه هام . من پیشتم . نمی ذارم تو رو ازم بگیرن . تو عزیزمی . کسی جرات نداره تا وقتی که من اینجام بهت آسیبی برسونه . دستشو از لای شورتم رد کرده انداخته بود روی کسم . حرفاش برام مث یه لالایی دلنشین بود وقتی که همراه با زمزمه هاش , پنجه هاش کسمو نوازش می کرد و برش چنگ مینداخت . -افسانه فدات شم . دوستت دارم . پیشم بمون .. اشک از چشام سرازیر شده بود . نمی دونستم چرا این حال به من دست داده بود . یه حس بدی که انگاری همین الان دارم می میرم . پیش نفیسه که بودم این جوری نبودم . شاید زیاده از حد دلمو به اون خوش کرده بودم . اون به من اعتماد به نفس می داد . می گفت تا اونجایی که میشه باید حکم اعدامو به نعویق انداخت و بعد یواش یواش با یه گزارش خوب از عملکرد من شاید بتونه کاری انجام بده . تازه از منم قول گرفت که دختر بد قولی نباشم .. منم ازش خواستم که اگه می تونه یه کاری کنه که من و بهنام برای یه ساعت هم که شده تنها باشیم .. با این که می گفت براش مسئولیت داره ولی قول اونو به من داده بود . دلم گرفته بود . دوست داشتم ببارم . غم انگار گلومو گرفته بود ولم نمی کرد .. مهین و شهناز هم از خواب بیدار شده به من دلداری دادن . .. شب بعد باز هم نفیسه احضارم کرد .. -مهتاب چته .. می بینم پریشونی . من که هر کاری از دستم بر بیاد برات انجام میدم . از پریشون احوالی خودم چیزی نگفتم . سعی کردم برخورد آرومی باهاش داشته باشم .. قبل از این که اون بیشتر سوال پیچم کنه من از اون پرسیدم که جریان آقات چی شد . بالاخره تونستی این هیجانو در خودت به وجود بیاری که بتونی باهاش سکس کنی ؟ -.. -مهتاب فقط کافیه که برای یه بار بتونم خودمو تسلیمش کنم . ما قبلا این مشکلو با هم نداشتیم . من وقتی که می خواستم با شوهرم باشم همش به تو فکر می کردم نمی دونم چرا . همش دوست داشتم بیام کنار تو و این تو باشی که منو ارضام می کنی . نفیسه رو لختش کردم .. پاهاشو به دو طرف باز کرده و انداختم رو شونه هام . به یه حالتی درش آوردم که سوراخ کون و کسشو با هم توی دید داشته باشم . زبونو از زیر گذاشتم رو سوراخ کونش و به طرف بالا تا روی کسشو بعد هم انتهای زیر شکمشو لیس می زدم . گاه که به کسش می رسیدم لیس زدنو تبدیل به میک زدن می کردم . نفیسه طوری بی حال شده بود که به سینه هاش چنگ مینداخت و نوک اونو با انگشتاش فشار می داد .. -زود باش .. زود باش .. کسم می خاره .. انگشتاتو بذار توش . من می خوام .. آهههههههههه کسسسسسسم . ولم نکن .. منو ببوس .. جوووووووووون ازت می خوام آخخخخخخخخ خواهش می کنم .. ولی من از جام پاشدم و گفتم می خوام برم .. من دیگه نیستم .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#25
Posted: 20 Jun 2014 13:39
لــــــــــــــــــــز در زنــــــــــــــــــــدان زنــــــــــــــــــــان 24
موبایلشو داد به من . -بیا براش یه زنگ بزن .. -می ترسم . می ترسم نفیسه . می ترسم که اون منو نخواد سرم داد بزنه . اون به خونواده اش خیلی اهمیت میده . -باید این کارو بکنی . بالاخره باید با واقعیت روبرو شی . یا تو رو می خواد یا نمی خواد . مطمئن باش اون خیلی ناراحت تر از توست . اون هم با امید و آرزو هایی باهات ازدواج کرده . -نمی دونم حالا چیکار می کنه . خونواده ام هم به من نمیگن . نمیگن که موضوع چیه .. با ترس و لرز و دستایی لرزان برای عشقم برای همسرم زنگ زدم . نفیسه از اتاق خارج شد تا من بتونم راحت با بهنام حرف بزنم .. گوشی رو بر داشت . شماره براش آشنا نبود . شاید هم صدای من تغییر کرده بود که نتونست اونو بشناسه ولی پس از چند ثانیه پس از رد و بدل شدن یکی دوجمله منو شناخت -شما ؟ -منو نمی شناسی ؟ همونی که یه روزی می خواستی شریکت بشه .. -مهتاب تویی ؟ -آره منم . مهتابی که دیگه تابشی نداره . مهتابی که از خدا آرزوی مرگ داره . خوشحال باش من تا دو ماه دیگه اعدام میشم . شایدم زود تر . دیگه این قدر اذیتت نمی کنم . بهنام من جذامی هستم ؟ من از روی نفهمی خودم یه کاری کردم .. دوماه دیگه نیستم تا حسم کنی . -مهتاب .. فکر نکن دوستت ندارم . فکر نکن فراموشت کردم . -پس چیکار کردی . این کارات چه معنایی داره . -خونواده ام از این کارت خیلی ناراحت شدن . همش بهم میگن که از مهتاب جدا شو . ازش طلاق بگیر . دوباره ازدواج کن .. -حرف راستو می زنن. تو آزادی . هر کاری که دوست داری می تونی انجام بدی . منم اعتراضی ندارم . چیکاره ام که اعتراض کنم . من تا دو ماه دیگه مهمون این دنیا هستم . آرزوهامو می برم به گور . یه زندگی راحت می خواستم . می خواستم خودم وسایل و جهیزمو کامل کنم تا سرم پایین و دستم دراز نباشه هیشکی نخواست و نتونست که درکم کنه . فقط آرزوم اینه که قبل از مرگم تو رو ببینم . می دونم منو می کشن . ولی من قبل از مرگم مرده ام . چون می دونم تو هم می خوای از من جدا شی -کی بهت این حرفو زده -تو خودت الان اینو به من گفتی . وقتی از خونواده ات میگی که اونا دوست دارن من و تو از هم جدا شیم یعنی حرف تو دهن آدم میندازی . برای زنی که در زندانه شوهرش راحت می تونه حکم طلاقشو بگیره .. یکی رو که می خوان ببرن پای چوبه دار میگن چه آرزویی داری .. واسه این که دلشو نشکنن اگه از دستشون بر بیاد آرزوشو بر آورده می کنن . بهنام تو که خیلی مهربون و دلسوز بودی . من پای چوبه دار هیچ آرزویی ندارم . فقط می خوام زود تر دارم بزنن . تا از هر لحظه دارزده شدن و اعدام خلاص شم .. آره من روزی صد ها بار می میرم و زنده میشم . شاید به امید دیدن توست که بازم زنده میشم . آره بهنام ..فقط این آرزو رو دارم که تو رو ببینم . من دوستت دارم . به خاطر این که سرم پیشت پایین نباشه .. خجالت نکشم .. کمک تو رو بابت جهیز قبول نکردم ..من خیلی به تو و به خودم بد کردم -حالا خجالت نمی کشی ؟ -چرا روسیاهم . فقط یک بار به دیدنم بیا .. فقط یک بار .. دلت میاد به آخرین خواسته یک اعدامی توجه نکنی ؟ من زنتم . تو هنوز شوهرمی . اسم تو رو من مونده . من فقط به همون اسم زنده ام . من خودمو نا خواسته قربونی همون اسم و همون عشق کردم و چه تاوان سنگینی هم دارم میدم . بهنام سکوت کرده بود .. -نمیای ؟ به دیدنم نمیای ؟ باشه منت تو رو نمی کشم . بهت حق میدم . اگه متوجه شن که تو اومدی پیش من واست کسر شان داره ؟. یه آدم خلاف کار باید بره بمیره . مخصوصا اگه قاچاقچی باشه .. حتی اگه ندونسته کاری رو کرده باشه . من تبهکار چند ساله نبودم . من پول راحت می خواستم و فکر می کردم مثل خیلی ها می تونم راحت و بی درد سر این پولو به دست بیارم . هر بار می گفتم دیگه الان تمومش می کنم اما شیطون گولم می زد وبرای خرید وسیله ای دیگه به طمع مینداخت .. ممنونم بهنام -ولی آخه .. من نمی تونم به خونواده ام دروغ بگم .. -تو اگه دوستم داشته باشی رحم در وجودت باشه میای پیشم . حالا قدر آزادی رو می فهمم . قدر با تو بودنو . من پشیمونم . بیا و بگو که هنوزم دوستم داری عاشقمی . من به این امید زنده ام .. اون وقت حتی اگه بمیرم بازم غمی نیست .. من با خوشحالی می میرم . وقتی که عشق تو رو داشته باشم . محبت تو رو .. توجه تو رو .. -منو ببخش .. منو ببخش مهتاب .. -پس نمیای .. باشه خداحافظ .. خوشحال شدم که صدات رو شنیدم . در همین لحظه شارژگوشی هم تموم شده بود .. ولی انگار شارژرمن پر شده بود .. به صدای بلند می گریستم . نفیسه سرمو گذاشت رو سینه اش و شروع کرد به ور رفتن با من . این کار خیلی آرومم می کرد -عزیزم چی گفت -هیچی سر زنش .. نمی خواد منو ببینه .. ولی بازم پس از مدتها صداشو شنیدم .. دستت درد نکنه .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ویرایش شده توسط: aredadash
ارسالها: 3650
#26
Posted: 24 Jun 2014 22:06
لــــــــــــــــــــز در زنــــــــــــــــــــدان زنــــــــــــــــــــان 25
حال وحوصله هیچ کاری رو نداشتم . حتی لز با دوستانو . افسانه هر کاری کرد منو از این حال در بیاره موفق نشد . دلم نمی خواست زنده بمونم . دوست داشتم یه وسیله ای بگیرم و باهاش خودمو بکشم . حالا خیلی راحت تر می تونستم این کارو انجام بدم . شاید اون جوری بهنام دلش واسم می سوخت . من که فقط تشنه سکس با اون نبودم . برام این مهم تر بود که اونو در کنار خودم حس کنم .تنها نمونم . ولی حالا احساس تنهایی می کردم . خیلی بده آدم حس کنه هیشکی اونو دوست نداره . برای کسی عزیز نیست . باید بره و بمیره .. این ژیلت خارجی رو که داشتم به درد خود کشی نمی خورد .. اون خود تراش نفیسه که از وسط باز می شد و تیغش در میومد اون خیلی عالی بود .. سرمو می زدم به دیوار فریاد می کشیدم .. زودتر اعدامم کنین . من می خوام بمیرم نمی خوام زنده بمونم .. اشک صورتمو پوشونده بود .. حتی خدا هم دلش به حال من نمی سوخت . من دیگه چاره ای واسم نمونده بود .. حتی به غذا هم لب نمی زدم .. افسانه : دیگه بهمون غذا نمیدن تا شام . بشین بخور .. عزیزم خودت رو ناراحت نکن . مردا همه شون همینن . فقط به خودشون توجه دارن . زنو فقط می خوان واسه خواسته های جنسی و روحی خودشون . اگه اون جای تو بود زندان , تو همیشه بهش سر می زدی و هواشو داشتی .
. -از خدا می خوام زنی که جای منو می گیره و باهاش ازدواج می کنه سرش بلا بیاره ..تا بفهمه که مهتاب کی بوده چی بوده و چی می خواسته .. اون بهم گفته بود که هرچی کم دارم رو بهم میده .. جهیزمو بهم میده برام می خره بدون منت .. آبرومو نمی بره .. ولی من می خواستم غرورمو حفظ کنم . پیشش خجالت نکشم
.. افسانه : چی ؟ اون می خواسته این کارا رو برات انجام بده و تو اونو نفرینش می کنی که اسیر یک زن بد بشه ؟ نمی دونم چی بگم . اون از یک انسان و از یک فرشته بالاتره حالا چرا بهت سر نمی زنه .
-نمی دونم
-.باید تا حدودی بهش حق بدی
-چه حقی ؟ من زنشم
-.. یکی که میفته زندان همه یه حس بدی نسبت به اون دارن . به خصوص که اون یک زن باشه
-ولی من یک انسانم ..
- تو باید صبر داشته باشی .. اون عاشقته .. بهت سر می زنه .. اگه من همچین شوهری می داشتم کف پاش که سهله کف کفششم لیس می زدم .
-فعلا که تحویلم نمی گیره .. ازش متنفرم ازش بدم میاد .
. -ببینم وقتی اونو ببینی بازم اینا رو بهش میگی ؟
-مگه ازش می ترسم ؟
دو ساعت بعد نگهبان اومد و گفت که خانوم نفیسی منو احضارم کرده
. -برو بهش بگو نمیاد
-خانوم این یه دستوره و سرپیچی از این دستور جریمه داره
. -چیکار می خوان بکنن ؟ منو دوبار اعدام می کنن ؟ بذار بکنن ؟ چند روز به جبسم اضافه می کنن ؟ شکنجه ام میدن ؟ اصلا من نمی خوام زنده بمونم .. من به حکم اعدام خودم اعتراضی ندارم . فرجام نمی خوام .. من پشیمون شدم . اعتراضی ندارم .. من این جا روزی صد هزار بار می میرم .. من می خوام فقط یه بار بمیرم .. سر و صدای من به گوش نفیسه رسید با این که با اون فاصله داشتم .. اومد و منو با خودش برد
. -دختر پاک آبرومونو بردی . لب به غذا نمی زنی
-ازش بدم میاد .. من می خوام اعدام شم .. دیگه اعتراضی ندارم . حکمو قبولش دارم ..ازش بدم میاد متنفرم ازش
-ببینم اگه خودشو هم ببینی حاضری پیش اون این حرفو بزنی ؟
-توی صورتش تف میندازم . بهش میگم خیلی پستی .. بی شعوری .. عوضی هستی
.. به یکی که داره می میره رحم نمی کنی سنگدل .. تو یک دیوونه ای .. دیگه فکرم کار نمی کنه چی باید بهش بگم .. هرچی چیز بده و می تونم بهش بگم میگم .. میذارم زیر گوشش . به اون مردونگیش لگد می زنم و از کارش میندازم تا دیگه نتونه با زن دیگه ای باشه.
-ببینم با دستای خودت خفه اش نمی کنی
-نه آدمکشی کار من نیست . از خدا می خوام که خفه اش کنه که این جوری منو عذاب داده . تنهام گذاشته . به من رحم نکرده . -حالا این قدر حرص نخور .. من دارم میرم جایی تو همین جا بمون .
-کی بر می گردی ؟
-دو دقیقه دیگه متوجه میشی . فقط یادت باشه اگه ده روز بیست روز یه ماه دیگه بهنام اومد این جا همین حرفایی رو که حالا زدی بهش می زنی . من بهش میگم چی گفتی .
-اون اصلا آدم نیست چرا دلمو شکست .. من که دوستش داشتم
-دیگه نداری ؟
-متنفرم ازش . دلم می خواد سر به تنش نباشه . نفیسه رفت .
یهو حس کردم در دستشویی یه تکونی خورد و یکی داره میاد بیرون . ترس برم داشت .. باورم نمی شد اون اینجا چیکار می کرد .. شوهرم بهنام بود . من خواب نمی دیدم . نفیسه رفته بود ولی یه لحظه صداشو شنیدم که بلند می گفت یادت نره چی می خواستی بهش بگی . یه تبسم رو لبام نشست و پشت بندش سیل اشک بود که از چشام جاری شد .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#27
Posted: 27 Jun 2014 18:11
لــــــــــــــــــــز در زنــــــــــــــــــــدان زنــــــــــــــــــــان 26
-من که باهات کاری ندارم . واسه چی اومدی این جا
-پس سر به تنم نباشه ؟ اصلا فکرشو کردی واسه چی اینجام ؟
-واسه این که بازم دل منو بشکنی .. با لگد بزنی به سر آدمی که زمین خورده .. من مهمون شما هستم .
-تو صاحب خونه دل من هستی .
-فعلا که خونه خراب شدم .
-اشکاتو پاک کن .
-تو بخند . به اشکام بخند
-خانوم نفیسی که می گفت تو به خاطر من داری دیوونه میشی .
-اون گفت ؟
-به خاطر این گفت که دوستت داشت .
-حتی زندانبان دلش به حالم می سوزه
-فکر کردی من واسه تو ناراحت نیستم ؟
-خوب نشون دادی .
-باشه مهتاب من دیگه میرم . دیگه بهم نگو که خورشید زندگی توام .. ..
باورم نمی شد که اومده باشه این جا . می خواستم واسش ناز کنم . خودمو واسش لوس کنم . اون دوستم داشت . وگرنه واسه چی میومد این جا
-دیوونه کجا می خوای بری . شاید این آخرین باری باشه که همدیگه رو می بینیم .
-تو که تحویلم نمی گیری
-نمی خوای بغلم بزنی ؟ .
اومد به سمت من .
-دلم می خواست یه دوش می گرفتم بعدش بغلم می زدی
-ببینم مگه این جا هتله ؟ خیلی خوش می گذره ؟
-حاضرم با تو تا جهنم هم بیام . دلم می خواست خودمو ارتیستی بندازم توی بغلش . ولی اون پیشدستی کرد .
-نههههه تنم بو میده .
. - هربویی داشته باشه بوی تو رو میده همون بویی که به خاطر اون اینجام . هنوز نمی تونم باور کنم که تو اینجایی .
گریه امونم نداد . به یاد این افتادم که چند وقت دیگه نیستم تا بتونم از لحظه های عشق و در کنار عشقم بودن لذت ببرم . چه تلخه ندونی آن سوی زندگی چه خبره .
-میری ازدواج می کنی ؟ -اومدم تا این حرفا رو بشنوم ؟ تازه کی گفته که تو رو دیگه نمی بینم ..من که الان زن دارم .
-من که جزو مرده هام .
-تا وقتی که زنده ای باید که زندگی کنی . باید که امید به زندگی داشته باشی .
-من دیگه امیدی ندارم . می دونم یکی دیگه بهتر از من میاد که به اونم میگی که صاحب خونه دلته .
-من دلم می خواد تو سر سفره عشقم باشی .
-حتما دوست داری بچه هم داشته باشیم .
-اون که عالی میشه ..
-بهنانم تو هم که مث من داری گریه می کنی .
-نمی دونم من تقاص چه اشتباهی رو دارم پس میدم . منو ببخش تا حالا خیلی بهت بی توجهی کردم . همه خونواده ام بهم میگن که ازت جدا شم .
-تا آبروی از دست رفته ات رو به دست بیاری ؟
-آره .. . از نظر اونا همین طوره . ولی من که در حقیقت این حسو ندارم . آخه من که برای مردم زندگی نمی کنم . مردم از سر بیکاری واسه این که چیزی برای گفتن داشته باشن یه حرفی بر زبون میارن و میرن . فراموش می کنن چی گفتن .. چی شده .. فقط هر کی می خواد یه اظهار فضلی کرده باشه . غصه شو فقط ما آدمای حساس می خوریم .
وقتی فشار لبهامونو حس کردم به نظرم اومد که این شیرین ترین بوسه ای بوده که تا حالا بهم داده ..
-دلم می خواد وقتی که زندگی منو ازم می خوان بگیرن تو در کنار من باشی . میگن روح آدم به همه چه پر می کشه . می خوام کنار من باشی . وقتی جسم من درد رو تحمل کرد و روحم از قفس تن آزاد شد بپره تو بغل تو .. کنار تو از مردن نمی ترسم . بگو دوستم داری .. بگو .. -تو که الان بهم می گفتی می تونم یه زن دیگه بگیرم .
-دلت میاد ؟ ..
-نه ..حتی دلم نمیاد باهات شوخی کنم .
-دلم برای فکر کردن به آرزو های شیرینم تنگ شده ..
بهنام شوهرقشنگ من در آغوش من بود . اصلا به این فکر نمی کردم که با سایر زنا لز داشتم . شاید اینو یک گناه نمی دونستم . اون اگه متوجه می شد ازم دلخور می شد . ولی اونا زن بودن و منم در محیط زندان چاره دیگه ای نداشتم . نفیسه و افسانه شاید بزرگترین عاملان من برای تشویق به این کار بودند
-به چی فکر می کنی ؟
-به تو عزیزم .به تو مهتاب قشنگ تر از ماهم .. تو به چی فکر می کنی
-به خورشید خودم .
تا حالا باهاش سکس نداشتم ولی دلم می خواست واسه اون شب حس کنم که دارم زندگی می کنم . حس کنم دارم با مرگ می جنگم و شکستش میدم . حتی اگه منو در آغوشش بگیره .
-بهنام من می خوام واسه امشب مال تو باشم با تو سکس کنم . به من زندگی بدی . عشق بدی .. حس کنم که با تو به همه چی رسیدم . می خوام که امشب عروسی کنم . عروس تو باشم . نمی خوام فردا دختر باشم . می خوام امشب شب زفاف من باشه
-مهتاب معلومه چی داری میگی
-آره من می خوام به آرزوم برسم همون چیزی که در این چند ماهه خیلی بهش فکر کردم . همه کارامون واسه همین بود . که در کنار هم باشیم . می خوام مرگو بازیش بدم . اونو بگریونم . شایدم به ما بخنده .. .. ادامه دارد .... نویسنده .... ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#28
Posted: 1 Jul 2014 20:34
لــــــــــــــــــــز در زنــــــــــــــــــــدان زنــــــــــــــــــــان 27
-عزیزم بهنام یعنی تو دوست نداری ؟ این آرزوی تو نبود ؟
-چرا ولی نه در این شرایط .
-مگه چه شرایطی ! تو باید به من روحیه بدی . نه این که نا امیدم کنی .
-آخه مهتاب . هر کاری یه اصولی داره .
-چه اصولی ! این که من دو ماه دیگه بمیرم و به این مزخرفاتی که اینا معلوم نیست چه جوری تعبیرش کردن گوش بدم و باکره اعدام بشم و برم به بهشت ؟ خیلی مسخره ان . با این چرند گویی های این دینی های نفهم یک دختر با کره می تونه صد نفر رو بکشه دنیا رو نابود کنه بره بهشت .. آخه بهنام تو چقدر بد جنسی . من تو رو می خوام بدن بر هنه تو رو می خوام . عشقمو می خوام . همینو ازیه محکوم به مرگ دریغ می کنی . ؟ دوست داری قبل از مردنم بمیرم ؟
-صبر کن این قدر تند نرو .. من از دست تو دیوونه شدم . دق اومدم . همیشه همین جوری بوده . هر وقت یه چیزی رو می خواستی همین طور لجبازی می کردی رو احساسات آدم انگشت می ذاشتی .
-بهنام من سرم داره میره بالای دار .
-مطمئن باش تو یکی تا منو نکشتی رفتنی نیستی .
-از خداته که من بمیرم ؟ .
-خدا نکنه بمیری . خدا کنه همه دنیا بمیرن و فقط تو و حضرت خضر زنده بمونین . آخه من چیکار کنم .
-منو بکن .
-چقدر رک حرف می زنی . مثل این که زنای بی ادب این جا حسابی روی تو اثر گذاشتن .
-حالا بی ادب هم شدیم . دست شما درد نکنه .
خودمو انداختم روی تخت . یه خورده دلم گرفته بود و کمی هم داشتم فیلم بازی می کردم . می دونستم دارم می زنم به نقطه حساس . کلک زنانه رو خوب وارد بودم . اومد کنارم .. موهامو نوازش کرد .. یه خورده به خودم فشار آوردم تا چشام پر اشک شه . خیلی زود هم تونستم این کارو بکنم . چون دلم گرفته بود و با کوچکترین رنجشی می تونستم حس بگیرم .
-یه وقتی منو نبوسی ها ممکنه به حسابت گناه نوشته شه .
-آخه قبلا زیاد عادت نداشتیم .
- مگه اومدی خواستگاری ؟ خواستگاراش از تو دلیر ترن ..
-می ترسم یکی بیاد .
-تا من نرم بیرون نفیسه نمیاد.
-نفیسه ؟ تعجب می کنم تو که با اون این همه صمیمی هستی چرا تا حالا کاری برات انجام نداده .
-هر کاری تونسته کرده ولی اگه بخوان با پارتی آدما رو از اعدام خلاص کنن که دیگه قانون نشد .
-پس میگی که اعدامت قانونیه ؟
-اگه شما این طور تشخیص میدی بله .
رفت و یه صندلی گذاشت جلو در .
-ببینم خبریه ؟
-خیلی هفت خطی مهتاب . من تعجب می کنم چه طوری باز داشتت کردن . تو خودت همه رو دستگیر می کنی .
-واااااااااییییی من دوش نگرفتم .
راستش حالا می ترسیدم که برم حموم و بیام ببینم که اون نیست . و دلم می خواست که روی همین تخت خودمو مینداختم توی بغل شوهرم و یک شب بهشتی رو در این زندان جهنمی می گذروندم .
-می خوام دوش بگیرم ولی ...؟
-می ترسی من برم ؟ اصلا با هم میریم زیر دوش .
-بعدش بر می گردیم همین جا .
-هر جا که تو بگی و هر چی که تو بخوای . فقط اینو بهت گفته باشم مهتاب نمی خوام بچه دارت کنم .
یه لحظه به فکرم رسید که اگه بار دارشم ممکنه حکم اعدامو تا به دنیا اومدن فرزند عقب بندازن و اون وقت از این ستون به اون ستون فرجه . ولی بعدش که به این فکر کردم بچه ام بی مادر میشه دلم سوخت .. همون خودم بمیرم بهتره . ولی حالا دیگه وقت زندگی بود وقت لذت بردن از اون . می خواستم برای اولین بار سکس کنم .. خودمو در اختیار شوهرم قرار بدم . دیگه نمی خواستم دختر باشم . حتی بعدش دیگه خیلی راحت تر می تونستم با زنای زندان لز کنم . حال کنم و به اونا حال بدم . اما فعلا به شوهرم فکر می کردم . به مراسم زفافی که در این جا داشتیم . .. کاش یه چیزی بود که از اون پذیرایی می کردم . در یخچالوبازکردم . ووووووویییییییی نفیسه جون دستت درد نکنه .. صبر کن بیای یه حال درست و حسابی بهت میدم . انواع و اقسام خوردنی ها ..شیرینی و شکلات و آب میوه ردیف بود . اون فکر همه جا رو کرده بود . می دونست که یک عروس و دوماد سرویس می خوان .. من و بهنام وقتی که توی حموم کا ملا بر هنه کنار هم قرار گرفتیم اصلا نمی دونستیم که باید چیکار کنیم . من مسلط تر بودم . چون لز کمی منو شجاع کرده بود . با این حال تماس با اندام یک مرد برام تازگی داشت . خودمو انداختم توی بغل بهنام .
-شوهر خجالتی من چقدر خوشم میاد از این شرم قشنگت .
-دلم می خواست همه این کا را رو در خونه خودمون انجام می دادیم .
-به یادم نیار دیگه .
-ولی یه حسی به من میگه که این آخرین سکس ما نیست .
-هنوز اولی رو شروع نکرده هوس دومی رو کردی بهنام ؟
- تو این طور دوست نداری ؟ دلت نمی خواد مثبت فکر کنی ؟
-وقتی تو کنارم باشی همه چی مثبته . بهت که گفتم حتی وقتی که دارم می میرم تو اگه کنارم باشی به مرگ می خندم ..
-از این حرفا نزن دیگه . حالا وقت چیه مهتاب ..
-وقت زندگی , وقت عشق , وقت هوس , وقت لذت ,وقت همه چی ... ادامه دارد .. نویسنده .... ایــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#29
Posted: 4 Jul 2014 16:30
لــــــــــــــــــــز در زنــــــــــــــــــــدان زنــــــــــــــــــــان 28
لحظاتی رو در سکوت و در آغوش هم گذروندیم . بدون این که حرفی بزنیم . من می تونستم شروع کننده باشم . به اندازه کافی توسط نفیسه و افسانه و بقیه همسنگران آب بندی شده بودم . لذت می بردم از ناشی گری بهنام . از این که می دیدم اون این همه دست و پا چلفتیه و عرق شرم رو پیشونیش نشسته . صورتش کاملا سرخ شده بود . نمی دونست باید چیکار کنه . چه دنیای قشنگی بود ! این دنیا رو باید به خونه خودمون می بردیم . من این دنیا رو خرابش کرده بودم .
-ببینم خیلی شلی.
-چیکار کنم مهتاب.
- این جوری می خواستی منو ببری به خونه بخت ؟
-خب اون موقع شرایط فرق می کرد .
-من که همون آدمم . واسه چی داری واسه ما ناز می کنی . یه کاری بکن که دیگه فراموش کنم هر غمی رو که دارم .
این بار دیگه واقعا گریه ام گرفته بود . اشک از چشام جاری شده و به یاد آوردم که چی انتظارمو می کشه . بهنام که شرایطو به این صورت دید ناگهان دست به کار شد . همونی شد که من می خواستم .
-منو ببوس . بهنام یه کاری کن که هر بلایی که سرم بیاد فراموشم نشه این لحظه های خوش زندگیمو ..
-میگی که می خوای رسما زنم شی ؟
-از تو دیوونه تردیوونه ای ندیدم . من که زنت هستم ..
-نه یعنی.
-چیه مثل این که دلت می خواد بذارمش برای زیر خاک .
-چرا این طور نومیدانه حرف می زنی . حتی حالا ؟
-راست میگی حق با توست ..
با این که حموم زندان کمی کوچیک نشون می داد ولی طوری دراز کشیدم که اون بتونه تا اون حدی که دوست داره خودشورو من سوار کنه .
-بغلم بزن . بغلم بزن . بگو دوستم داری . بگو همیشه به یاد من می مونی . در هر شرایطی . چه من باشم و چه نباشم . -این حرفو نزن . مهتاب . تو بر می گردی . بر می گردی و با هم یه زندگی خوبی رو تشکیل میدیم . بقیه هم فراموش می کنن که چی شده .
-پس بجنب تا حالتو نگرفتم .
به بدنم انحنای زیادی داده بودم .
-چقدر داغی بهنام .
-دارم می سوزم مهتاب . فکر نمی کردم تا این حد بهت عادت کرده باشم .
-دیوونه واقعا که دیوونه ای . شایدم خالی بند باشی . بهم بگو این چند مین باریه که بهم سر می زنی .؟
پلکام در آغوش عشق و هوس دیگه توانی واسه باز شدن نداشت . دوست داشتم بخوابم . داغ داغ شده بودم . چشامو به زحمت باز کردم .
-بهنام !
-جووووون
-دوستم داری ؟ به چشام نگاه کن .. هی نگات به اونجامون نباشه .. اونا خودشون راهشونو واردن . کارشونو بلدن . مثل من و تو که عاشق همیم . بازم بهم بگو دوستت دارم . نگام کن . چشاتو به چشام بدوز .
من و بهنام در سکوت به چشای هم زل زده بودیم . گاه نگاه , اون چیزی رو که در دل آدم نوشته صادقانه رو می کنه و من در نگاه بهنام دنیای سادگی و عشقو می خوندم . مهتاب مهتاب حس کن زندگی جاودانه ای داری . تو که برای همیشه نمی خواستی زنده بمونی . تو به اون لحظه ای که آرزوشو داشتی رسیدی . شاید برای همین لحظه بود که خودت رو به اینجا رسوندی . حالا رسیدی .. قسمتی از بدن بهنام وارد تن تو شده .. اونا دارن پیوندشونو جشن می گیرن .. خواستم بهش بگم داغ داغم .. منو بسوزون .. حرکت کن . بجنب .. دیدم که خود به خود تحرکش زیاد شده . حالا اون به راحتی همونی شد که من می خواستم . آبو دید و شناگر شد . لباشو گذاشت رو سینه هام .. به حرکت وسط بدنش ادامه داد .. دستامو گذاشتم دور گردنش .. بازم چشامو بسته بودم . نمی خواستم جز به خودمون و به عشق و امید به چیز دیگه ای فکر کنم . حس کردم که یه چیز گرمی داره ازم می ریزه .. دستمو از کشاله های رونم رسوندم به وسط بدنم .. انگشتمو در تماس با اون ناحیه قرار داده .. رنگ و بوی خونو داشت .. من دیگه دختر نبودم .
-عزیزم تو بالاخره کار خودت رو کردی .. حالا بیش از هر وقت دیگه ای متعلق به توام .. جسم و جان و وجودم همه مال توست .
-بدون این کارهم بازم مال هم بودیم مهتاب !
-شک نکن ..خیلی خوشحالم . خوشحالم ..
بهنام با سرعت بیشتری بهم حال می داد . خودمونو شستیم و رفتیم روی تخت . نفیسه بهم گفته بود که هر چند ساعتی رو که دوست دارم می تونم با شوهرم خلوت کنم . اون خودشو مدیون من می دونست و من به اون بد هکار بودم . بعضی از دوستی ها بین بعضی آدما و در محیط هایی شکل می گیره که اصلا تصورشو هم نمی شد و نمیشه کرد . ولی من و نفیسه به اون نقطه رسیده بودیم . هر دومون شوهر داشتیم ولی یه پیوند خاصی بین ما به وجود اومده بود . من و رئیس زندان . خیلی خنده دار بود .. . بهنام از نوک پا تا پیشونی منو غرق بوسه کرده بود . در این مورد که بار دار نشم توافق داشتیم . ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#30
Posted: 8 Jul 2014 21:44
لــــــــــــــــــــز در زنــــــــــــــــــــدان زنــــــــــــــــــــان 29
لای پامو یه سوزش خاصی گرفته بود ولی شیرینی سکس سبب شد که تمام این سوزشها رو فراموش کنم . راست می گفتن خانوما که وقتی دیگه دختر نباشیم میشه بهتر و بیشتر از سکسمون لذت ببریم . و حالا من دیگه دختر نبودم . اون داشت با تمام وجودش به من لذت می داد . خودشو انداخت پشتم . بازم حرکت بدنشو در بدنم حس می کردم .. دستاشو گذاشته بود رو شونه هام و با حرکت تمام تنش بهم لذت می داد . یه لذت عجیب !
-شیطون بی دست و پا . دیدی به همین زودی استاد شدی ؟
-در جوار بهترین زن دنیا بودن این خوبی ها رو هم داره دیگه .
-کاش زود تر واسه رفتن به زیر یه سقف تلاش می کردیم .
-حالا هم زیر یک سقفیم . کارت رو بکن ..
-چرا داری منو به خودت عادت میدی .
-عادت بدیه ؟
-نه . نههههههه ولی اگه نتونم بهت برسم . اگه نتونم لحظه های بیشتری رو با تو باشم .چی میشه اون وقت ؟!
-نترس تا نفیسه رو داریم غصه ای نداریم . تازه اگه اونم نباشه یه فکری به حال ما می کنن . نمی ذارن این جا بهمون سخت بگذره .
بهنام تا می تونست تلاششو کرد که این چند ساعتی رو که با همیم بهمون خوش بگذره . چند بار تصمیم گرفتیم تمومش کنیم ولی انگاری سیر مونی نداشتیم .
-خیلی بد شد مهتاب . حتما خانوم نفیسی منتظره اتاقشو تحویل بگیره .
-نگران اون نباش . ولی خب منم خجالتم میاد
. -حتما فکر می کنه داره چیکار می کنیم.
-فکر نمی کنه . یقین داره . داریم زندانو بمب گذاری می کنیم .
-بمبت خیلی قویه مهتاب .
-هنوز که نترکیدی .
-چرا هزار بار ترکیدم ولی دوباره بهم جون دادی .
-با این حال بازم دوست داری بترکی . من هنوز سیر نشدم . دلم می خواد بیام بیرون کنار تو باشم . در یه بیابونی که فقط من باشم و تو . دست هیشکی به ما نرسه .
-میگم مهتاب می خوای منو از گشنگی و تشنگی تلفمون کنی ؟
-عوضش با هم می میریم .
-بد فکری نیست .
-راستی بهنام به مامان جونت میگی که با من بودی ؟
-آره میگم . میگم تا بدونه که من دست از سرت بر نمی دارم . بدونه که من برای خودم تصمیم می گیرم . شرایط هر چه باشه در کنار تو می مونم . دوستت دارم ..
-پس بیا منو ببوس شاید همه چی درست شد ..
لبخند تلخی زد که از دید من پنهون نموند . می دونستم دلش چقدر پر از درده . اونی که در یه لحظه با این دنیا وداع می کنه یه راهی رو می گیره و میره . میره به جایی که قبلا نمی دونست چیه . اصلا شاید شبیه همین جاباشه ولی اونی که می مونه و مجبوره که زندگی کنه با یه دنیا اما و اگر و حسرت به زندگیش ادامه میده . . من در اون شب فهمیدم که بهنام چقدر دوستم داره و اگه تا به حال بهم سر نزده علتش این بوده که نمی خواسته هر دو مون عذاب بکشیم و به یاد لحظه های تلخی بیفتیم که باید بدون هم و دور از هم تحملش کنیم .
-منو ببوس بهنام . بازم ببوس ..
بازم گریه ام گرفته بود
. -چته مهتاب ..
-نمی دونم . حس می کنم که بیش از هر وقت دیگه ای دوستت دارم . عاشقتم . بهت نیاز دارم . هنوز چشام این دنیا رو می بینه . هنوز می تونم تو رو ببینم ولی تحمل همین جدایی موقتو هم ندارم . چطور می تونم تاب لحظه ای رو بیارم که برای همیشه بین ما جدایی میندازه .
چشای شوهرم پر اشک شده بود .
-دیگه باید رفت .
-بازم بهم سر می زنی ؟
-اگه خانوم نفیسی این امکانات رو فراهم کنه .
-هفته ای یه بار خوبه ..
خودمم نمی دونستم تا چند هفته دیگه و چند بار دیگه می تونستم ببینمش ..
-عزیزم دارم میرم . می خوام لبخند تو رو ببینم . خنده های تو رو .
-ببینم بهت خوش گذشت ؟
-انگاری در یک هتل پنج ستاره بودم .
-من که فکر می کردم دارم رو ابرا پرواز می کنم .
بهنام رفت و منو با دنیای خودم تنها گذاشت . وقتی اون رفت دیگه باید یواش یواش خودمو دوباره عادت می دادم به این جا . خیلی زود هم عادت کردم . احساس آرامش می کردم .. چند روز گذشت . دلهره عجیبی داشتم . هر روز از نفیسه خبر جواب فرجام خواهی رو می گرفتم .
-منم نمی دونم چرا تا حالا جوابش نیومده .
-چیزای خوب برام نوشتی ؟
-هم من هم شوهرم .. هم بقیه .
-امید واری ؟
-اول امیدت به خدا باشه .
-نفیسه چی نوشتی .. چیزایی که نشون بده از کارم پشیمونم و رفتارم خوبه ؟
-مهتاب مگه غیر اینه ؟ نگاه کن هنوز یکی دو ماهی نیست که اومدی این جا همه دوستت دارن . حتی خیلی ها بودن که قیافه می گرفتند و قلدر بازی در می آوردن . تو شاخ و شونه اونا رو نشکستی . تو رو اون شاخاشون دست محبت کشیدی . بهشون گفتی درکشون می کنی . چه جوری بگم شاید ندونی ولی خوب و بد همه دوستت دارن -من نمی خوام بمیرم . مخصوصا حالا ..
بهنام هفته ای یک بار به من سر می زد و غیر اون بر نامه ام با افسانه و دوستان و نفیسه ردیف بود . ولی تا زمانی که تکلیفم مشخص نمی شد انگاری رو زمین و آسمون بودم . ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم