ارسالها: 3650
#31
Posted: 11 Jul 2014 16:46
لــــــــــــــــــــز در زنــــــــــــــــــــدان زنــــــــــــــــــــان 30
یکی از این روزا در سایت کامپیوتر نشسته بودم و داشتم با این زندانیان سر و کله می زدم . یه اتاقی داشتیم که چند تا کامپیوتر داخلش بود بهش می گفتن اتاق سایت . بعضی ها سوادشون خوب بود و یه چیزی یاد می گرفتن ولی بعضی ها رو که می خواستم بهشون آموزش بدم دو تایی مون از خنده روده بر می شدیم ولی حسابی با اونا حوصله می کردم .
-آخه صغری این چه طرز موس دست گرفتنه ..
می خندید و دو تا دستشو دو طرف موس یا ماوس می ذاشت و اون حرف وسط موس رو می کشید و غلیظش می کرد و می گفت شوهرم این جوری موس رو توی دستش می گیره و می گردونه ..
-صغری تلفظت هم غلطه .. مگه شما خونه کامپیوتر دارین . شوهرت وارده ؟ اون چیکاره هست ..
-هیچی بیست ساله مواد می فروشه ولی دست به موسش خوبه .
-نمی دونی من چقدر حساسم . اینقدر واو موس رو غلیظ ادا نکن ..
یهو کبری که نزدیکش بود به زبون محلی مازندرانی یه چیزی بهش گفت که کاملا متوجه نشدم فقط می دونستم که بهش میگه نشونش بده .. صغری هم شلوارشو کشید پایین و کونشو نشونم داد و گفت ایناهاش به زبون محلی خودمون ما به کون میگیم موس البته یه اصطلاح دیگه هم داریم ولی اینجا این یکی به درد می خوره .. شوهرم اینا رو خوب وارده بچرخونه .. من کامپیوترم کجا بود .. با همون شلوار پایین کشیده شده اومد بغلم کرد منو بوسید
-فدای سادگی توبشم دختر . تو جات این جا نیست . دعا می کنم که بر گردی سر خونه زندگیت ..
-صغری جون خونه زندگیم پیشکشم من دارم می میرم . همین امروز و فرداست که تکلیفم معلوم میشه . من حاضرم اعدام نشم تا آخر عمرم توی همین خراب شده بمونم .
-واست دعا می کنم دلم پاکه .. نگاه نکن این جوری شوخی می کنم . ..
یهو بیگم از اون چند متری فریاد زد صغری اون کون صاحاب مرده ات رو قایم کن خانوم نفیسی داره میاد این طرف .. همه رفتن سر جای خودشون . نگهبان هم که داشت یه گوشه راهرو چرت می زد .. اصلا این همه نگهبان واسه این جا ضرورتی نداشت . ما زنا کجا می خواستیم در بریم ؟
نفیسه اومد .. خیلی هم شکار بود .
- چه خبرتونه !این جا بازار مکاره راه انداختین ؟ نگهبان نداره این جا ؟
یه اشاره ای بهم زد که باهام کار داره .. اون قبل از ظهر چه کاری می تونست باهام داشته باشه ! دلم هری ریخت پایین . این جوری که توپش پر بود حتما حامل یه خبرای بدیه .. به زحمت بر خودم مسلط شدم . نفسم بند اومده بود ..
-کلاس تعطیله من دارم خانوم معلم شما رو با خودم می برم ..
رفتم سمت صغری .. واسم دعا کن .. تو رو به جون اون موست واسم دعا کن . اگه دعات مستجاب شه یه موس گردونی حسابی به راه میندازم ..
-برو دختر .. برو برات دعا می کنم ..
مثل در مانده ها خودمو محتاج دعای هر کسی می دونستم .
نفیسه : چت شده مهتاب خانوم ..
-هیچی حالم خوش نیست ..
با هم رفتیم به اتاقش ..
-ببین من نمی خوام تو رو عذابت بدم . زندگی غم داره شادی داره .. لحظات خوب و بد داره . یه روزی به دنیا میاییم و یه روزی هم از این دنیا میریم متاسفانه ما آدما به وقت رفتن و در اون قسمتی که فکر می کنیم نیمه دوم راه ماست تازه به این فکر میفتیم که رفتنی هم وجود داره .. حالا بماند این که خیلی ها هم همون نیمه اول راهشونو می گیرن و میرن ..
نفیسه چقدر حرف می زد ..
-خلاصمون کن زن . بگو حکم اعدامم اومد دیگه .. هیچ کاری از دستت بر نیومد . گفتم نمی تونی .. دست و پا چلفتی .. من نمی خوام بمیرم .. نمی خوام بمیرم ..خواهش می کنم ..
-حالا به من میگی بی عرضه ؟من هر کاری از دستم بر میومد کردم ..
-من بهت نگفتم بی عرضه . دیگه هیچی واسم مهم نیست . من می خوام همین الان بمیرم . چه تلخه این جور مردن ..
-مهتاب کار تو هم ساده نبود .. شما تدریجا جوونا رو به نابودی می کشوندین حالا قانون, یک ضرب خلاص .. باشه بهم بگو بی عرضه .
-تو که این قدر بد جنس نبودی ..
-بیا یه لز کنیم حالت جا میاد .
-دست از سرم وردار می خوام به حال خودم باشم ..
-مهتاب این آخرین اخطار من به توست . کاری نکن که تا آخر خدمتم تا سالهای سال همین جا بمونم و حالت رو توی این زندان بگیرم ..
-بگیر .. هر کاری می کنی بکن .. -مهتاب یه بار دیگه بهت میگم من تا سالها این جا می مونم و اگه زنده بمونم حال تو رو می گیرم .
-بگیر ..
عقلمو از دست داده بودم فکرم کار نمی کرد .. اما جمله ای که پر کشیده بود برگشت توی سرم .. تا سالهای سال اگه زنده بمونم .. اگه بخوان اعدامم کنن که دیگه چند سال صبر نمی کنن .. نمی تونستم یا نمی خواستم به خودم امید واری بدم که از اعدام خلاص شدم . به چشای نفیسه نگاه کردم . اشک شوقو در چشاش دیدم . باورم نمی شد .. بازم نفسم بند اومده بود . زبونم بند اومده بود . می خواستم لب وا کنم چیزی بگم .نمی تونستم . می خواستم بغلش بزنم نمی تونستم .. می خواستم گریه کنم می خواستم بخندم نمی تونستم .. فقط پاهام می تونست حرکت کنه .. و اشک آرومی که از گونه هام غلتیدن گرفته بود .. خدایا چرا نمی تونم فریاد بزنم . باورم نمی شد . فکر نکنم اگه یه زمانی برگه بهشتو بدن به دستم تا به این اندازه خوشحال شم که اون لحظه از خبر شنیدن لغو اعدامم خوشحال شده بودم .
نفیسه با صدایی بغض آلود گفت : مهتاب یک درجه عفو خوردی .. تا ابد باید در زندون بمونی .. ببش از این دیگه کاری ازم ساخته نبود ..
دستامو به طرفش دراز کردم .. دستام می لرزیدند .. انگاری اونا رو برق گرفته بود .. به یاد دوستام افتادم .. افسانه و شهناز و مهین .. صغری ..صغرایی که می گفت واسم دعا می کنه . بنای دویدنو گذاشتم .
نفیسه : نگهبانا کارش نداشته باشین ..
خودمو اول به اتاق سایت رسوندم .. صغری اونجا نبود .. اونو توی محوطه زندان پیدا کردم .. بیشتر بچه ها اونجا بودن . دستام هنوز می لرزیدن ..
-بیا جلو صغری .. بیا می خوام موستو بگیرم میون دستام . می خوام به جای شوهرت اونا رو بگردونم ..
حالا دیگه می تونستم فریاد بزنم .
-بچه ها منو نمی کشن . بچه ها اعدام نمیشم . زندگی چه قشنگه .. چقدر آسمون قشنگه . چقدر آفتاب قشنگه .. دست کی به خورشید خدا می رسه که دست من برسه ؟ خداااااااااا خدایاااااااااا منو ببخش . من چقدر بدم . من می تونم بازم نفس بکشم ..
سیل اشک دروجودم تلنبار شده بود . واسه یکی که در حبسه آزادی بزرگترین آرزوشه .. اما برای من که زندگیمو از دست رفته می دونستم همون زندانی بودن یک نعمتیه که فقط اونایی که شرایط منو داشتن می تونن و می تونستن درک کنن گفته های منو .. همه بغلم می زدند . حس کردم که دستام داره قدرتشو پیدا می کنه ..
افسانه : کجا در میری .. صبر کن گازت بگیرم .
صغری : نمی دونم چرا بعضی دعا ها درجا مستجاب میشه . ..
من به نفیسه مدیونم .. اشکام از درون داره منو منفجر می کنه . من به نفیسه مدیونم . درسته کمکش کردم تا قوای جنسی خودشو پیدا کنه و زندگس زناشوییش با شکست مواجه نشه ولی اون زندگی منو نجات داده بود . وقتی برگشتم نفیسه رو صندلی نشسته بود و سرشو رو میز گذاشته آروم گریه می کرد .
-پا میشی نفیس جون ؟ آخه دختر ! من این جوری چه جوری بغلت بزنم ؟... ادامه دارد ... نویسنده .... ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#32
Posted: 15 Jul 2014 21:40
لــــــــــــــــــــز در زنــــــــــــــــــــدان زنــــــــــــــــــــان 31
-پاشو نفیسه . من نمی تونم اشکاتو ببینم . نمی تونم غم غریب تو رو حس کنم . من دوستت دارم . من بهت گفتم بی عرضه ؟ من کی همچین حرفی زدم ؟ پاشو عزیزم . فدات شم . پاشو گریه نکن . اگه می خوای اشکی بریزی بیا با هم بریزیم . چقدر اینجا قشنگه . چقدر احساس آزادی می کنم ! من حالا این میله ها رو دوست دارم . حالا این قفسو دوست دارم . عشقو دوست دارم . تو رو دوست دارم . شوهرمو دوست دارم . زندگی رو دوست دارم .. دستشو گرفتم و اونو از جاش بلند کردم . بغلش زدم . ندونستم که چند دقیقه در آغوش هم اشک ریختیم .
-مهتاب اگه بگم منم به اندازه تو خوشحالم شاید باورت نشه . ولی نمی دونی چه فشار ی رو دوش من بود . چقدر مضطرب بودم . نمی تونستم این لحظات تلخو درک کنم . این لحظات پر تنش رو . وقتی می خواستم حکم جدیدو بخونم می خواستم سر پاکتو بازکنم تمام تنم می لرزید . هرچی دوست داری بهم بگو . من خوشحالم . هم تو رو خوشحالت کردم و هم این که از دستت ندادم . آره من به دو علت خوشحالم . اگه خدای نخواسته اتفاقی برات می افتاد تو یه راهی رو می گرفتی و می رفتی و من نه تنها تو رو از دست می دادم عمری هم این عذاب به دنبال من بود که نتونستم کاری برات انجام بدم .
-می خوام شیرینی این کارت رو بهت بدم .
-ببین می شنوی صدا رو .. آدمو به یاد تظاهرات سال 57 میندازه . من و تو که اون موقع به دنیا نبودیم ولی این همه سر و صدا برای توست .
-نفیسه من می خوام پیش تو باشم .
-منم همین طور .. برو یک ساعتی رو با اونا باش من بر نامه رو طوری ردیف می کنم که برگردی اینجا و بتونی شیرینی خودت رو به من بدی . می تونی به دوستات بگی قراره بابت همین حکم جدید یه صحبتها و سوالایی هم ازت بشه .. اونا چه می دونن چی به چیه .. تازه هر چیزی رو که مربوط به این میشه قبول می کنن .
-نفیسه من می خوام بمونم .
-ببین زندانو گذاشتن رو سرشون . این زنا الان شورش می کنن . قتل عام به راه میفته . اگه منو نکشن اون وقت دولت اعدامم می کنه . اصلا معلوم نیست چی دارن میگن .. از دست نگهبانا هم کاری ساخته نیست . ..
برگشتم به سمت دوستام .. نفیسه اجازه داده بود که بریم به محوطه زندان و اونجا رو شلوغش کنیم ولی نگهبانا مراقب بودند .
-بچه ها یواش تر .. چه خبره !
افسانه : هیچی آبجی مهتاب .. فعلا که خورشید بالا سرمونه . ولی تا شب بالاخره این مهتاب در میاد .
من : مهتاب همین حالا شم در اومده . کی میگه ما زندانی هستیم ؟ ما تا موقعی که زنده هستیم و زندگی می کنیم آزادیم . بچه ها خدا کنار ماست . وقتی که اون با ماست یعنی ما اسیر اونیم . پس در این دنیای پست آزادیم .
انگشتمو به طرف خورشید گرفته فریاد زدم به خورشید خدا سوگند که ما آزادیم . منم دارم همین خورشیدی رو می بینم که زنی دیگه ازخونه اش داره می بینه . همون خدایی که با منه با اونم هست .. وای بر نامه ای شده بود . دیگه نذاشتن بیش از این سخنرانی کنم . زنا با استفاده از تشت و کاسه و بشقاب بزن بکوبو شروع کرده بودن . صغری از چند نفر خواست که دورشو بگیرن تا نگهبانا نتونن ببینن که داره چیکار می کنه . شلوارشو کشید پایین و چند لحظه ای رو با همون کون لختی که منو به یاد سینی بزرگ مینداخت رقصید .. خنده ام گرفته بود . همه شون واسه من جشن گرفته بودند . از بد دهن و خوش دهن .. از مهربون و قسی القلب .. دیگه همه رو متحد کرده بودم . همه دوستم داشتن . این برام از هر چیزی با ارزش تر بود که دیگران تا به اون حدی دوستم داشتند که نمی تونستن دوری منو تحمل کنن و این بهم انگیزه می داد تا بتونم بازم مثل گذشته ها و بهتر از اون باهاشون تا کنم . آخه چرا اونا باید تا این حد دوستم داشته باشن . فکر کنم به این دلیل که شنونده خوبی بودم . حتی برای یک جنایتکار .. کسی که آدم کشته بود نگران وضع من بود و نمی تونست مرگ منو حس کنه .. وقتی افسانه بغلم زد و گفت واسه امشب شیرینی رو فراموش نکن .. دلم واسش سوخت ..
-عزیزم شاید بازم منو ببرن بازجویی.
-چه خبره . مگه می خوان آزادت کنن . نکنه می خوان از سرگذشت تو کتاب داستان بنویسن .
-نمی دونم .. ولی در اولین فرصتی که در کنار تو باشم حتما .. نفیسه هم خودشو به جمع ما رسوند .
-خانوما یواش تر .. صدای شما تا یک کیلومتر اون طرف تر میره فکر می کنن که ما اینجا عروسی گرفتیم .
شهناز : بالاتر از عروسیه .. یکی از خانوما که ظاهرا آثار اعتیاد هنوز رو صورتش مشخص بود گفت دفعه دیگه من میشم عروس خانوم . معلوم نبود این همه شکلات و نقل و نبات و شیرینی از کجا اومده بود بیرون .. وردست و کارد و چاقو و ..
عاطفه : بچه ها میوه ها رو هم بریزین بیرون .
ثریا : فقط حواستون باشه که هرکی دست نزنه و دو تا سه تا نخوره ..
رو کردم بهشون و گفتم .
-خانوما .. خواهرای من .. ..
تا چند دقیقه گریه نذاشت حرف بزنم ..
-من خوشحالم . خوشحالم که این همبستگی رو می بینم . کاش ما آدما اون طرف دیوار هم قدر همو می دونستیم . شما امروز نشون دادین که زندگی یک نفر یعنی زندگی همه و زندگی همه یعنی زندگی یک نفر .. من چه جوری بگم که دوستتون دارم . چه جوری بگم که فدای تک تکتون میشم . تو رو خدا یه نگاه به میوه ها و شیرینی و شکلاتهای در هم و بر هم و کارد و چنگال و وردستهای به هم ریخته بکنین .. این محفل و این فضا ار مجلل ترین تالار ها هم مجلل تره .. این غذاها این خوردنی ها رو که می بینم حس می کنم یه طعامی از بهشت واسه ما رسیده .. واسه این که ما آدمایی که سرنوشت مشابهی داریم در کنار هم خوش باشیم و از زندگی لذت ببریم .. ..
برنامه پذیرایی ادامه داشت .. دیگه دوسه ساعتی رو با اونا بودم و بعدش با نفیسه رفتم .
-ببینم مهتاب خیلی خسته ای ؟
-نه فکر نکنم هیچوقت تا به این اندازه پر انرژی بوده باشم .
-ولی می دونم دوست داری از نظر فکری در آرامش باشی ..
-زندان به اندازه کافی بهت فرصت میده که فکر کنی .. چیه دوست نداری شیرینی خودمو بهت بدم ؟
-با تمام وجودم می خوام مهتاب . می خوام که تن بر هنه تو رو در آغوش بکشم و بهت بگم چقدر دوستت دارم . یک لز شیرین ..
-نفیسه جون .. دفعه قبل که به دنیا اومدم یک نوزاد بودم . نمی دونستم دنیا چیه .. هنوز روح من رشد نکرده بود . اگرم می مردم نمی دونستم مرگ چیه . ولی حالا می تونم این شعرو قبل از این که بریم توی رختخواب به این صورت در بیارم و بخونم ..ای کاروان آهسته ران تا من به چشم خویشتن ..بینم که جانم می رسد . بینم که جانم می رسد .. آره من دارم تولد خودمو می بینم .. ادامه دارد ... نویسنده .... ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#34
Posted: 25 Jul 2014 16:49
لــــــــــــــــــــز در زنــــــــــــــــــــدان زنــــــــــــــــــــان 33
-خسته ات کردم نفیسه . فکر نمی کردم این قدر زود ارضا شم و تا این حد خوشم بیاد . شاید فکرم خیلی مشغول باشه ولی در عوضش یه آرامش خاصی دارم .
-می تونم حس تو رو درک کنم . که آدم قدر خیلی چیزا رو وقتی که داره از دست میده می فهمه .
-ولی من حالا قدر همه چیزایی رو که در اختیار دارم می دونم و برای حفظ اون تلاش می کنم .
-و باید شکر گزار باشی ..
خنده ام گرفته بود . وقتی به بدن بر هنه خودم و نفیسه فکر می کردم . بغلش زدم و با بوسه ای بر لباش سعی کردم منم تا اونجایی که می تونم بهش حال بدم .. یه لحظاتی هست که آدم دلش نمی خواد تموم شه و یه شب ها و روزهایی که آدم دوست نداره به انتها برسه . اینم از اون شبایی بود که دوست نداشتم انتهایی داشته باشه . هنوزم خودمو در مرز بین مرگ و زندگی می دیدم . با این تفاوت که این بار طرف زندگی قرار داشتم و بهش لبخند می زدم . همه چی برام یه رنگ و بو و لذت دیگه ای داشت . بوی عطر و در بعضی جا ها هم بوی نا و خفه بودن محیط واسم یه لذت خاصی داشت . دلم می خواست همه بدونن که چه حسی دارم . دلم می خواست همه رو شریک شادیهام بکنم و نفیسه و افسانه شاد تر از بقیه بودند .. نزدیکای صبح بود که برگشتم به سلولم .چند ساعتی رو خوابیدم که بهنام سراسیمه اومد .. من و اون بازم در اتاق نفیسه با هم ملاقات کردیم .. خیلی مضطرب بود
-چی شده ؟ خانوم نفیسی چیزی بهم نگفته ؟ مهتاب .. تو چرا این جوری سرت رو انداختی پایین ؟
راستش نمی تونستم خوشحالی خودمو پنهون کنم . واسه همین سعی می کردم که توی چشاش نگاه نکنم .
-بهنام من باید یه چیزی بهت بگم .. متاسفم برات .
-چرا چی شده ؟
- دیگه نمی تونی دلت رو خوش کنی .
-که چی ؟
-که عذاب وجدان نداشته باشی که بری با یکی دیگه ازدواج کنی .
سرمو بلند کردم و گفتم بازم باید این مسیرو بیای و بری . تا ابد . تا وقتی که زنده هستم و تا وقتی که اینجام . منو اعدامم نمی کنن ..
-تو که منو نصف جون کردی .. راست میگی ؟
-وااااییییی کمرمو خرد کردی بهنام .. استخونام شکست . باید چند ساعت زیر دست و پای تو فعالیت داشته باشم . اونم مثل نفیسه نذاشت دست به سیاه و سفید بزنم .بعد از حال کردن با نفیسه سکس با شوهرم خیلی می چسبید . اون لحظه حس کردم که بهنام منو تا حد پرستش دوستم داره . دیگه واقعا حس یه زندونی رو نداشتم . هرچند آزادی برام یه رویایی شده بود . دیگه باید با این شرایط جدید کنار میومدم . حالا خیلی راحت می تونستم با بقیه هم کنار بیام . شرایط زندان به گونه ای شده بود که یه فرهنگ خاصی داشت برش حاکم می شد . فرهنگی که فرهنگ لات منشی و شاخ و شونه کشیدن بعضی زنا رو تحت تاثیر خودش قرار داده بود . خیلی ها با هم مهربون شده بودن . دیگه چند دستگی ها می رفت جای خودشو به همبستگی بده . عشق می رفت جای کینه بشینه . یکی از زندانیا که اسمشم بود کاملیا و معتاد بود دیگه اراده کرد که ترک کنه .. از نفیسه خواستیم که اونو بفرسته به یه کمپی و جایی .. ولی کاملیا دوست داشت در کنار ما باشه .. دوست داشت که این ما باشیم که به اون امید میدیم .. بالا سرش بودم . چند روز تمام بر نامه های ما رو به حالت تعلیق در آورده بود ..
نفیسه : ببین مهتاب اون اگه طوریش بشه مسئولیتش پای منه ها . تو هم نذاشتی که اونو خارج از این محیط ردیفش کنیم .
-نه طوریش نمیشه .خودش خواست . من که حرفی نداشتم . من در نگاهش در وجودش یه حسی رو می خونم که اون حس باز گشت به زندگیه .
همسر کاملیا ازش جدا شده بود و با زن دیگه ای رفته بود . اون یه پسر دو ساله هم داشت . آخرشم نفهمیدم شوهرش به خاطر اعتیاد کاملیا باهاش پیچید یا اون زن به این دلیل معتاد شد که شوهره رفت دنبال یه زن دیگه . درست مطالبو بیان نمی کرد و ازگفتن خیلی چیزا طفره می رفت . فرقی هم نمی کرد . هر چه بود حالا ما با هم سر نوشت مشترکی داشتیم و باید با هم کنار می موندیم .
-مهتاب فکر می کنی منم حالم طوری شه که مثل زنای دیگه از لز لذت ببرم ؟
-ببینم نکنه دوست داری واست مرد جور کنیم ؟
اشک توی چشاش حلقه زده بود .. درد و لرزش و عرق امونش نمی داد . بالاخره اونو هم به جمع خوبان اضافه اش کردیم . قیافه این خانوما خیلی خنده دار می شد وقتی در محضر آقا آخوند زندان می نشستند . نماز جماعت هم داشتیم که راستش اوایل یه عده ای به اجبار شرکت می کردند ولی آخوند جماعت حالا راستی راستی دموکرات بود یا این که می خواست ما طرفدارش شیم بعد از مدتی گفت که هیچ اجباری ندارید که در جماعت شرکت کنید و به مسئولین زندان سفارش اکید کرد که بر ما سخت نگیرن . ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایـــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#37
Posted: 5 Aug 2014 22:21
لــــــــــــــــــــز در زنــــــــــــــــــــدان زنــــــــــــــــــــان 36
-کاملیا حالا تو دیگه تسلیم منی . باشه ؟ نگاه کن همه دارن ما رو نگاه می کنن خجالت نکشی ها اولاش منم یه خورده خجالتی بودم ولی نه شایدم نبودم . فقط اینو می دونم که خیلی زود خودمو به محیط عادت دادم . خودمو به بچه ها عادت دادم . دیگه باور کردم که هر چی اونا می خوان منم منم می خوام ..
-حالا منم همونا رو می خوام . منم می خوام به زندگی بر گردم و فکر می کنم بر گشتم .
-میگم شعار من اینه ما که حالا محکوم به جهنم هستیم پس بیاییم جهنمو واسه خودمون بهشت کنیم .
کتایون که بهش می گفتن کتی کرگدن و خیلی هم لات منش بود و دوستم داشت از اون دور فریاد زد .
-آهای بچه خوشگل آفتاب مهتاب از این حرفای خوشگل مشگل نزن که ما اون کاملی جونو از اون زیر پرتش می کنیم و خودمون جاش می شینیم .
کاملیا : مهتاب اینا چرا این جوری می کنن .
-نترس عزیزم فدات شم . اینایی که بهشون میگیم کرگدن و فیل و پلنگ و نهنگ و شیر و ببر و زرافه و...هیچی نیستن . همه شون مث موش ازم حساب می برن و مث یه آدم دوستم دارن و منم دوستشون دارم . باور می کنی به وقتش توی بغل هم گریه می کنیم و به وقتش طوری می خندیم که هر کی ما رو ببینه فکر می کنه همدیگه رو قلقلک دادیم ؟ ولی دختر کوست عجب کوسی شده ها!
-مهتاب ! این جور حرف زدنا منو به یاد فیلمای لاتی میندازه . مثل هنر پیشه های کلاس بالا بالا هایی که می خوان ادای لات ها یا جوونمرد های محله رو در بیارن حرف می زنی .
-ولی از ته دلم میگم . می بینم که سر حال شدی و بگو بخنداتو شروع کردی . خیلی دوستت دارم ..
-آخخخخخخخ بگردون .. واقعا در کوس چرخونی استادی .
-هم خودم لذت می برم و هم طرفم خوشش میاد ولی باید این جفت کس همیشه برق انداخته برق انداخته باشه . اگه چند تا دونه ریز از اون موها در حال جوونه زدن باشه همونشم ممکنه اذیت کنه البته اگه طرفم همین حالتو داشته باشه ..
-حرکت کن مهتاب ..
گردنمو خم کردم تا بتونم سرمو بذارم رو سینه های کاملیا و اونو میکش بزنم . سینه هایی که شل و آب رفته نشون می داد ولی با لذت خوردن اونا طوری هوس اون زنو زیاد کرده بود که از گوشه و کنار سر و صداهایی بلند شد که خانومی یواش تر .. آدم به یاد شب زفافش میفته ..
کاملیا : خانوما شما شب زفافم کجا بودین که ببینین مثل حالا حال نمی کردم ..
حس می کردم زنا یکی از یکی خوشحال ترن که کاملیا به جمع ما و زندگی بر گشته .
-وووووویییییی مهتاب .. مهتاب .. نازتو بخورم .. بیا من تو رو بخورم .مال تو رو, کس تو رو , همه جای تن تو رو بخورم بیام روت . فدات شم ..
یه نگاهی به چهره اش انداختم طوری که حس کردم هر گز تا به این حد از خوشی در سکس نرسیده . دلم واسش سوخت ..
-امروز روز توست . پس بذار من بهت حال بدم . اون وقتی که من از اعدام خلاص شدم روز من بود . ولی هر روز این جا روز همه ماست ..
پاهاشو باز کردم و یک بار دیگه حرکت لاک پشتی روی بدنشو شروع کردم . حرکتی که می دونستم اونو از اینی هم که هست بی اندازه سر حال ترش می کنه و تا چند روزی بهش اجازه فکر کردن به غم و غصه هاشو نمیده . دستاشو به طرف بالا بازش کردم . اون زیر بغلش هم نیاز به اصلاح داشت . با حوصله این کارو واسش انجام دادم . یکی از اون دور داد زد آهای خانومی فرشته خانوم .. قدیس .. نجات دهنده .. ما این جا نیومدیم که فیلم تماشا کنیم الان خانوم نفیسی میاد همه ما رو میندازه بیرون با تنی گندیده ..
-کی گفته بشینی فیلم تماشا کنی . تو یکی برو تن و بدن خودت رو بشور دیگه . چرا وقت تلف می کنی .
وقتی همه نشستن و دارن فیلم می بینن .
یه لحظه یه نگاهی به دور و برم انداختم و دیدم واویلا چه محشره . زنا همه کف دستشونو گذاشتن روی کسشون و انگاری که دارن کسشونو کیسه می کشن .
-آفرین خانومای خوب اگه یه خورده ادامه بدین این کیسه کسی شما تبدیل به لیف زنی میشه ...
منظورم این بود که از بس خیس می کنین مثل این که کف صابون روش ریخته باشین .
-من که به اون صورت زیاد هیجانی کار نمی کنم که شما این جوری شدین اگه اوج بگیرم و بترکونم چیکار می کنین . تا همین جاشم اگه قصه خودم و کاملیا رو داستانش کنم هیشکی حوصله خوندنشو نداره ..
خودمم از حرف زدن زیادی خسته شده بودم . یه دست کاملیا رو گرفته و از نوک انگشتاشو شروع کردم به لیس زدن و تمام دستشو زبون می زدم و میکش می زدم بعدش اومدم و زبونمو رو زیر بغلش کشیدم .. اون قدر بی حسش کردم و حتی رو شکمش هم کار کردم که کاملا بیهوش به نظر می رسید و نمی تونست چشاشو باز کنه .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#39
Posted: 12 Aug 2014 22:24
لــــــــــــــــــــز در زنــــــــــــــــــــدان زنــــــــــــــــــــان 38
کتی : مهتاب این کاملیا عجیب سر حال شده .. منو شل کرده .. چیکار کنم .
-من این چیزا حالیم نیست . خانوم غوله . تا حالا نشسته بودی زاغ سیاه ما رو چوب می زدی عین خیالت نبود ؟ فکر نکردی که من باید چه جوری حال کنم ؟
سرمو بالا گزفته و واسه چند لحظه گذاشتم رو شونه کتی و یه چشمکی به کاملیا زدم که اذیتش کنه . دیگه بقیه بر و بچه ها موتورشون گرم افتاده بود .
افسانه : این جوری که معلومه امشب باید یه خواب دسته جمعی همین جا داشته باشیم . یعنی بهتره که به سلول های خودمون نریم ..
-کتی حواست باشه که منو له نکنی . ببینم این همه گوشتو از کجا آوردی ؟
کاملیا : این که خوبه تو اینو بگو چه جوری از شکم مامانش در اومده ؟
کتی : حرف زیادی نزن .. تو از پشت کارت رو بکن ..
کاملیا : به نظرم یه فیل باید بیاد این کرگدن رو بکنه .. ببینم حاج آقا چطوره . خیلی هم هواتو داره . به اون که می رسی جا نماز آبکش میشی . همچین که انگاری از شکم مادر در نیومده مومن بودی . چه خوب چادر نماز می کنی سرت .
-تا کور شود هر آن کس که نتوان دید ..
-ببینم کتی من دستمو تا بازو بفرستم توی کست یا پامو ؟
خوشحال بودم که بذله گویی کاملیا گل کرده . همبستگی دوستان اونو دلبسته اش کرده بود و این لزی که با اون کرده بودم که دیگه اونو حسابی رو فرم آورده بود . از طرفی می دید که همه دوستش دارن و به نحوی هواشو دارن و به اون و سر نوشتش اهمیت میدن احساس تنهایی نمی کرد و آرامش خاصی بهش دست داده بود ..
-وااااااییییییی کاملیا راستی راستی دردم گرفت . چقدر دستتو فرو کردی توی کسم .. ووووووییییییی .. نه .. کاملیا مچ دست و چند سانت بعد از اونو از پشت فرو کرده بود توی کس کتایون و آروم آروم اونو فرو می کرد داخل و می کشید بیرون .
-جااااااااان جااااااان کسسسسسم دیگه دردش نمی گیره . همین جوری آروم بکنیش لذت می برم خوشم میاد .
کتی سرشو انداخته بود روی کسم و کونشو داده بود هوا که کاملیا راحت بتونه اون جا رو داشته باشه .
-کتی بخورش کسمو . با هاش ور برو . تو که دستات خیلی قوی و پر زور بود . چرا یهویی این قدر شل شدی -چند بار بهت بگم از همینی که واسمون شاخ کردی بپرس ..
کاملیا : کاری نکن همون شاخو بکنم توی کونت ها ..
کتی : عجبا ! حلزون واسه ما شاخ در آورده .
-من می تونم و در میارم . تو از کجا می خوای در بیاری . ببین چی فرو کردم توی کست ؟
کتی رو بغل زدم و بازم سرمو گذاشتم رو شونه اش . دلم می خواست دست کاملیا رو می دیدم که چه جوری رفته توی کس کتی . کتی هم با این که شل شده بود منو به خوبی نگه داشته لبای کلفتشو گذاشته بود روی لبام . منم با لذت و اشتها لباشو می بوسیدم . دلم می خواست یکی باشه با تمام اجزای بدنم ور بره . پاهام از پهلو ها و دو سمت پای کتی بیرون زده بود . دست راست کاملیا که تا انتهای مچ داخل کس کتی بود و دست چپشو هم روی پای راست من که از پهلوی کتایون زده بود بیرون, قرار داد و آروم آروم اون دستشو می کشید روش .
-وووووووییییییی خیلی خوشم میاد . یکی با کسم ور بره . یکی با سینه هام .
ما سه تایی که به هم گره خورده بودیم . ولی تر جیح دادیم که کف حموم دراز شیم . این بار کاملیا اومد رو من .. -ببینم عشقم داره چیکار می کنه . خواهر خوبم .. رفیق ماهم .. بگو کجات می خواد مهتاب !
-همه جا م ..
-بگو کی رو می خواد مهتاب !
-تو رو تو رو تو رو
-بگو چی رو می خواد !
-لبای تو رو .. دستای تو رو ..
لاپامو بازش کردم و واسه عاقل یه اشاره کافی بود که اون بیاد و سرشو بذاره لاپام . کاملیا با هوس و هیجان بیشتری کسمو می خورد . اون با تمام وجود و احساسش به من لذت می داد . احساس خواهرانه و حق شناسانه اش رو نثار من کرده بود .
-دستامو رسونده بودم به موهای تقریبا خیسش ..
-نهههههه اووووووخخخخخخ کسسسسسم کسسسسسم .. وااااایییی ..
-بکش موهامو مهتاب ..
-دلم نمیاد .. ادامه بده تند تر بخور .. بچه ها بازم که دور و بر مو شلوغ کردین .
-آخه ما اخلاق تو رو می دونیم مهتاب ! می دونیم که باید یه مشارکت عمومی داشته باشیم تا تو رو به آخر خط برسونیم .
کتی به سینه هام چسبید و مسئول میک زدن اونا شد . افسانه هم اومد رو لبام و چند تا دست دیگه که نمی دونستم مال کیه از هر طرف در حال ور رفتن با من بودند ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#40
Posted: 15 Aug 2014 15:23
لــــــــــــــــــــز در زنــــــــــــــــــــدان زنــــــــــــــــــــان 39
-شما ها که منو کشتین .
افسانه : از روزی که تو اومدی این جا ما رو کشتی . همین جورم تا حالا داری ما رو می کشی . آه اگه تو سر حال باشی همه سر حالن اگه تو بی حال باشی همه بی حالن . پس باید تو رو سر حالت کنیم تا به ما حال بدی.
-ببینم به خاطر خودم نیست که دارین سر حالم می کنین ؟ خود منو دوست ندارین ؟
-وااااااایییییی دختر چهارده ساله رو ببین . چه نازی واسه ما می کنه . تو که خودت می دونی بر و بچه های این جا همه نازت رو می خرن . دوستت دارن . پس این قدر ادا اطوار نیا .. خانوما ! این دختر همکلاس و دوست قدیم منه . از همون وقتا تن و بدنش همین جور مثل ماهی بود .. یه ظریفی از اون دور فریاد زد.
-ببینم اره ماهی که نبود .
منم درجا جوابش رو دادم.
-آهای نفس کش متوجه نشدم صاحب صدا کیه ولی هر کی هست خودشو معرفی کنه تا این دفعه که افتادم روش اره اش کنم ..
بازم دسته جمعی خندیدیم . کاملیا اومد رو من .. حرکاتی شبیه به حرکات منو پیاده کرد . چشامو بسته بودم .. نمی خواستم حواسم پرت شه . فقط این فکر رو از سرم دور نمی کردم که یک زن معتاد و نا امیدی که مرگ و زندگی براش فرقی نمی کرد حالا لبخند رو لباش نشسته و طوری رفتار می کنه که در باغ بهشته و کنار بهشتیای دیگه کارای بهشتی می کنه .. از این آرامش اون و از این که تونستم تا به این حد درش تاثیر مثبت داشته باشم لذت می بردم . پاهامو گذاشتم دور پاهای کاملیا و اونو رو به پایین و به طرف خودم فشردم . ارضا شده بودم .. وقتی بقیه دور و برمو خلوت کردن تازه فهمیدم که چقدر گرمم شده بود.
روز ها از پی هم می گذشتند و ما در زندان بهشتی زنان با هم خوش بودیم .. دیگه جنگ و دعوا بین ما مفهومی نداشت . اگه خرده گله هایی پیش میومد خیلی زود رفعش می کردیم . حتی نفیسه ای که می گفت به بعضی از این زنای لات و قلدر نباید رو داد و سیاستشو حفظ می کرد نسبت به اونا مهربون تر شده بود .. یه روز به وقت ملاقات دیدم که کاملیا رو صداش می زنن ..
-من ؟ من ملاقاتی دارم ؟ کی می تونه باشه . همه که تنهام گذاشتن . فکر می کنن بزرگترین گناهکار تاریخم ..
-بفرمایید یه مرد اومده و یه بچه رو هم با خودش آورده . نمی خواستیم به بچه اجازه ورود بدیم .. ولی خانوم نفیسی با مسئولیت خودش قبول کرد ..
-اوه نه خدای من . شوهرمه .. اون یکی هم پسرمه .. من چی بهشون بگم ..
فوری زنا دورشو گرفته و هر کسی اونو به یه نحوی ردیفش کرد . یکی به لباش روژ زد . یکی موهاشو شونه زد و منم اسپری خوشبویی رو به پیراهن و صورتش زده اونو یه جوری ماسمالی کرده فرستادیم سراغ شوهره ..
-ببینم کاملیا اگه حرفای خوب زد تو منتش نکنی ها .. حتما براش اهمیت داشتی که تا این جا اومده و بچه تونوهم با خودش آورده .. یه کاری کن که وقتی بر گشتی سلولت پشیمون نشی . اون وقت لحظه ها رو نکشی تا وقت ملاقات بعدی برسه البته اگه طوری سرش داد نکشیده باشی که عطاشو به لقاش ببخشه ..
کاملیا خودشو انداخت توی بغلم و گفت داری حرفای دلمو می زنی .. رو آتیش تندم آب سرد می ریزی . من هنوزم دوستش دارم ..
-کاملیا ! آدما اشتباه می کنن . عشق و دوست داشتن آدما رو به یه مرحله ای می رسونه که دیگه نباید نگاه کنه که در گذشته چه کسی تقصیر کار بوده . باید به آینده نگاه کرد . باید گذشت داشت . قبول کن تو هم اشتباه کردی . در یک دعوا هر دو تا مقصرن . چون یکیشون گذشت نکرده ..
-اشکمو در نیار مهتاب .. ریملم خراب میشه ..
کاملیا رفت .. من از اون جایی که پارتی کلفتی داشتم و وقت و بی وقت میومدن سراغم دیگه در اون ساعت کسی به دیدنم نیومده بود .. وقتی کاملیا برگشت انگار نوری در چشاش می دیدم که تا به حال اونو به این حالت ندیده بودم ..
-مهتاب امروز بهترین روز زندگیمه .. نمی دونم تا حالا کسی رو دیدی که هم از زندونی بودن خودش راضی باشه و هم از آزاد شدنش ؟ نمی دونم چند ماه دیگه باید این جا بمونم . در کنار توخودمو خوشبخت ترین می دونم و در کنار شوهر و فرزندم -عزیزم اونا هستند که در ادامه زندگی باید در کنارشون باشی .. منم دوستت دارم . منم باهاتم . منم رفیق جون جونیتم .. ولی به اونا بیشتر فکر کن .
-دلم واسشون پر می کشه .. شوهرم با هام آشتی کرده . منتظره بر گردم ..
-بر می گردی ... همه چی تموم میشه ..
-بمیرم برات مهتاب .. تو باید تا آخر عمرت همین جا بمونی ؟
-این جوری دلداریم نده دیگه ..
دو تایی خنده مون گرفت ..
-سرنوشت من این بوده .. ولی می دونی من خدا رو شکر می کنم که اعدام نشدم . همیشه نگاه کن به گزینه بد تر . مثل اون مرد داستان شیخ اجل سعدی باش که حسرت می خورد که چرا کفش نداره و چند قدم رفت جلو تر و دید که یکی پا نداره .. حالا من دنیا رو می بینم . امید وارم دنیا هم منو ببینه ..
اشک کاملیا رو در آورده بودم طوری که خودشو انداخت توی بغلم تا دوتایی مون آروم شیم . .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم