ارسالها: 3650
#61
Posted: 24 Dec 2014 00:40
لــــــــــــــــــــز در زنــــــــــــــــــــدان زنــــــــــــــــــــان 60 (قسمت آخـــــــــــــــــــر)
کاملیا از پشت ول کنم نبود .. منم دستمو گذاشته بودم لای پای مهسا و آروم آروم باهاش ور می رفتم . چقدر این گرما همراه با خنکی آب می چسبید . بچه ها یکی یکی از آب میومدن بیرون . تن های خیس و نیمه خیس زنا دیگه رفته بود رو شنهای ساحل . اندام درشت بعضی ها , با سن بر جسته و سینه های درشت اونا من مهتاب رو بیش از اندازه حشری کرده بود . داشتم با خودم فکر می کردم چه تفاوتی می تونه باشه بین حالا و اون وقتی که می خوام از شوهرم بهنام لذت ببرم . حالا من کشیده میشم به طرف اندام این زنا . می خوام با هر قسمت از بدنشون ور برم تا دیگه بین ما فاصله ای نباشه .. تا دوست داشتن و لذت بردن از هم پیوند ما رو محکم تر کنه . و شاید هیجان رسیدن به لحظه ای که میشه لذت برد این هوسو در آدم به وجود میاره که بره به سمت اونی که بر هنه تمنای اونو داره که دستی به بدنش کشیده شه .. صغری قبلا هم یکی دوبار گفته بود ولی این بار محکم تر گفت
-من نمی دونم چرا این بزرگان به ما زیر دستا توجهی ندارن .
نفیسه رفت به سمتش و در حالی که لاپاشو باز می کرد گفت صغری جون این داره بهت سلام می کنه اگه حالشو داری جوابشو بده .. .. تو که می دونی سلام کردن مستحبه ولی جواب دادن واجبه .. اگه یه وقتی دیدی این سلام نکرد تو سلام کن چه اشکالی داره .. اگه جوابشو نگرفتی اون وقت یه چیزی . حالا ممکنه ما حواسمون نباشه . دور و برمون شلوغ باشه . تا میاییم ببینیم چه خبره تمام نیرومون صرف یه قسمت کار میشه ..
-خانوم چه تن و بدنی دارین شما تا حالا همش خوراک مهتاب جون بوده ..
-حالا تو بخورش .
-راستش وقتی که زندان بودم بعضی وقتا تو خیال خودم می دیدم که دارم می خورمش دارم باهاش حال می کنم .. -پس حالتو بکن . هرجوری که عشقته .. ببین این جا دیگه زندان نیست .. ولی ما زنا با هم خوشیم داریم عشق و حال خودمونو می کنیم . میشه گفت هر جا که عشق و حال باشه دنیای آزادی ماست .. و هر قسمتی از دنیا رو که زندانش کنیم و دور هم باشیم واسه ما به اندازه دنیای آزادی لذت بخشه ..
صغری فقط هاج و واج داشت به دهن نفیسه نگاه می کرد و سر در نمی آورد که اون چی داره میگه . فقط ازش خواست که رو شنها دراز بکشه .. و از پشت باهاش ور بره ..
شهناز : صغری تو هم مرد صفت شدی ها .. مثل این که خیلی عاشق کونی ..
کتایون : منم کون گنده رو خیلی دوست دارم . ولی نه مال آقایونو ..
کبری : مرده شور کون گنده آقایونو بردن .. با اون پشم و پیله هاشون . حال آدمو به هم می زنه ..
افسانه : خدا از دلت بشنوه .. گربه دستش به گوشت نمی رسه میگه پیف پیف بو می ده ..
مهین و مهسا رو می دیدم که در یه گوشه ای خیلی آروم و بی حاشیه در حال لذت دادن به هم بودند . کاری به کار بقیه نداشتند . شهناز و رکسانا و کتایون هم یه گوشه دیگه ای دراز کشیده بودن . انگاری دوست داشتند آروم تر و خیلی نرم از فضای آرام ساحل و دریا و غروب و غروب خورشید استفاده کنن . صغری کف دو تا دستاشو گذاشته بود رو کون نفیسه و اونو به هر سمتی که دوست داشت و می شد و می تونست می گردوند . دیگه باید خودمو عادت می دادم که از این که اگه کسی غیر من بخواد با نفیسه حال کنه نباید حسادت کنم . افسانه و نغمه هم که پا لا ی پای هم گذاشته بودن . خلاصه همه دور هم و با یکی دو متر فاصله و کاملا برهنه خودشو نو انداخته بودند رو شنها .. دیگه این حرفا که کس و کون ما میکروبی میشه نبود . صفیه با این که ساکت تر از بقیه بود جست و خیز خوبی داشت . اون می خواست به هر شکلی که شده به من حال بده . پاهامو از وسط بازش کرد و افتاد به جون کس من ..
-مهتاب جون خیلی خوشمزه هست ..
-راستشو بگو بوی چی رو میده ..
-بوی شن و ماسه و ساحل .. یه بویی که من خیلی خوشم میاد ازش البته کنار همین ساحل ..
لباشو رو کسم گذاشته آروم آروم و بعد با سرعت بیشتری میکش می زد .. خورشید می رفت تا غروب کنه .. چقدر همه جا زیبا و آروم به نظر می رسید . چقدر هوس نفیسه رو کرده بودم . اون و صغری همچنان مشغول بوده و انگاری داشتن کشتی می گرفتن .
نفیسه : فکر کردی خودت می تونی به بقیه حال بدی ؟
صغری : بچه سوسول تهرونی ..
نفیسه : حالا نشونت میدم . باز کن اون لاپاتو .. عجب کس گنده ای هم داری . هنر ارضا کردنش فقط از دست من بر میاد ..
صغری : اگه تونستی ؟
کبری : نفیسه خانوم .. اون چاره اش فقط تیر برقه .. اونم تیر برق سیمانی که درسته باید فرو بره توی کسش . .. نفیسه : اگه این دستام تیر برق نباشه عوضش برق داره .
نفیسه کف دستشو فرو کرد توی کس صغری و طوری دستشو اون داخل حرکت می داد که صغری همش داشت جیغ می کشید
-اوخخخخخخ مامان جان .. اوخ مامان جان این دیگه چیه کاش منو نمی زاییدی ..این که تیر برق نیست . این کیر برقه ..
همه مون می خندیدیم .
نفیسه : دیدی حالا .. دیدی .. کار باید به دست کاردان باشه .. من می دونم که دست باید به کجا برسه و نقطه حساس کجاست ..
نفیسه با آخرین زورش همچنان دستشو فرو می کرد توی کس صغری ..
-اوووووهههههه .. من هلاک شدم . خانوم رئیس غلط کردم تو از همه بهتری .. حقته که رئیس باشی .. آخخخخخخخخ بکش بیرون.. دستتو بکش ..
نفیسه دستشو از توی کس گشاد صغری در آورد و به ناگهان یه آبی از کسش ریخت بیرون که چند تا زن یهو ریختن روکسش . شروع کردن به لیس زدن اون ..
صغری: چه خبرتونه ..
کتایون : شنیدم خیلی وقته آبت نیومده . میگن آب کس زن شفا بخشه . بر هر درد بی درمان دواست ..
دیگه فاصله ها از بین رفته بود . جانها و بدنها همه یکی شده بود .همه با لذت و عشق در کنار هم بودند . راستش منم نسبت به همه همین حسو داشتم برام فرقی نمی کرد که چه کسی رو لمس می کنم و یا چه کسی لمسم می کنه ولی در یک مورد خیلی حساس شده بودم . و اون نفیسه بود دوست داشتم که اون فقط با من باشه یا به من توجه بیشتری نشون بده . حسود شده بودم . نمی دونم چرا شاید واسه این بود که اون زندگی رو به من برگردونده بود . اون فرشته نجات من بود . نفیسه قدرتمند من که حتی این فضا رو برای خودمون طوری ردیف کرده بود که اطمینان داشتم که تا کیلومتر ها اطراف ما کسی جرات نزدیک شدن به این فضا رو نداره . به افق نگاه می کردم به خورشید سرخ .. دریای آبی کبود رنگ شده بود .. ستارهای آسمون می رفتند که یکی یکی خودشونونشون بدن . صدای شکست امواج منوبه دنیای اسارت و زندان برد برد اما باید باور می کردم زندگی رو .. عشق رو .. آرامش و خوشبختی رو .. در گوشه ای نشستم .. حس می کردم از هر آزاده ای آزاد ترم . برهنه در کنار ساحل .. کسی نبود که بگه بالای چشت ابروست . صدای خنده و شادی زنا به گوش می رسید . هوا خنک ترشده بود اما انگاری تب هوس تمام تنمو داغ کرده بود . از پشت سرم صدای پا میومد . خیلی آروم . هرکی بود می خواست که من متوجهش نشم . حدس زدم که باید نفیسه باشه . همونی که آرزوشو داشتم که همین حالا پیشم باشه . اومد و دستشو دور کمرم حلقه زد .. حالا دو تایی مون به غروب خورشید نگاه می کردیم . پاهام سست شده بودند .. آروم آروم رو شنها دراز کشیدم . باسنم به کسش چسبیده بود و اونم کسشو رو باسنم حرکت می داد . خیسی کسشو حس می کردم . کف دستش روی کسم قرار داشت و لباش از پهلو رو صورتم بود .. خیلی آروم باهام ور می رفت . منم همینو می خواستم . تسلیم اون بودم .. تسلیم عشق و زندگی و آزادی .. اون فرشته نجات من بود ولی بهم می گفت تو هم زندگی منو نجات دادی و شور و حالو به من برگردوندی تا بتونم یک زن خانه دار خوب و کاری باشم و به خونواده ام برسم . سینه هاشو مماس با کمرم بود و یه دستشم رو سینه هام قرار داشت . چقدر از این آرامش خوشم میومد .. ستاره ها یکی یکی پیداشون می شد خورشید رفته بود .. با این که کمی سردمون شده بود ولی اون قسمت از بدنم که در تماس با بدن نفیسه قرار داشت گرمای لذت بخشی رو به تمام تنم پخش می کرد .. خودمو به سمت نفیسه بر گردوندم. حالا رودر روی هم قرار داشتیم . مثل یه عاشق ومعشوق .. هردومون عاشق بودیم و هردومون معشوق .. دستامونودور کمر هم قرار داده و پاها مونو توی پای هم حلقه کردیم در حالی که کسمون در تماس با هم قرار داشت و به آرومی حرکتش می دادیم لبامونورو لبای هم قرار دادیم چشامونو بستیم تا همراه با شب زیبای ساحل و زیر نور ماه و لبخند ستارگان به جشن خوشبختی و آرامش بریم . جز صدای امواج دریا و صدای قلب گرم ونفسهای عشق و هوس ما هیچ صدایی به گوش نمی رسید ..
پایان .... نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم