حباب فصل اول یکساعتی میشد از ظهر گذشته بود و گرمای هوا نفسم رو بند آورده بود.دو روزی بود که ماشینم رو با کلی ضرر فروخته بودم و هنوز به شرایط بی وسیله اینطرف و اونطرف رفتن عادت نکرده بودم.وقتی مجبور میشدم کنار خیابون منتظر تاکسی بشم اعصابم بهم میریخت.ولی چاره دیگه ای نداشتم.باید هر جوری بود یه جایی رو اجاره میکردم و زحمتم رو کم میکردم.طفلک برادرم بین من و ریحانه گیر افتاده بود.از یکطرف غیرتش قبول نمیکرد خواهرش آواره بشه از طرفی هم رفتارهای ریحانه دیگه واقعا توهین آمیز شده بود.طوریکه وقتی می رفتم خونه حتی به زور جواب سلامم رو میداد.وقتی چند شب قبل که ریحانه با بچه هاش خونه مادرش بود و من مسعود تنها خونه بودیم تونستیم چند ساعتی رو باهم دردل کنیم تازه فهمیدم اون طفلک هم دل خوشی از رفتارهای ریحانه نداره منتها دو تا بچه 11 ساله و 14 ساله داشت و مجبور بود به خاطر بچه هاش که کم کم داشتند به سن بلوغ میرسیدن و دوره حساسی رو پشت سر میگذاشتند تحمل کنه و دم درنیاره.از طرفی تو این دنیا به این بزرگی تنها کسی رو که داشتم مسعود بود ولی وقتی داشتم از نزدیک باهاش حرف میزدم تازه متوجه حلقه سیاهی دور چشماش شدم.چقدر تو این چند ماه لاغر شده بود.مسعود کلا آدم توداری بود که به ندرت حرف دلش رو میزد.هرچی غم و غصه داشت توی خودش میریخت.دستم رو گذاشتم روی دستش و با نگرانی تو چشماش نگاه کردم و گفتم:- بخدا داداش نگرانی تو بیمورده.من امروز مستقل نشم بالاخره باید یه روز روی پای خودم وایسم.اگه بابامون حاضر نیست منو که یه روزی عزیز دردونه اش بودم و نفسش برام میرفت حمایت کنه تو گناهی نداری که داداش بزرگ من شدی.بخدا ریحانم گناهی نداره.من خودم یه زنم درک میکنم هیچکس دوست نداره یه نفر دائم مزاحم زندگیش باشه.مسعود حرفمو قطع کرد و با بغض گفت:- کی میگه تو مزاحم زندگی مایی؟چرا این اینطوری حس میکنی؟بخدا تو مستقل هم که بشی ریحانه یه موضوع جدید واسه غر زدن به جون من مادر مرده پیدا میکنه.فقط جون داداش صبور باش و رفتارش رو به دلت نگیر.تصمیم گرفتم هرجور شده امشب متقاعدش کنم که با تصمیمم موافقت کنه.دوست نداشتم دلخورش کنم.در ثانی به حمایتش نیاز داشتم.به خاطر همین گفتم:- مسعود من اینطوری سختمه.ازت خواهش میکنم داداش اجازه بده رو پای خودم وایسم.به ارواح خاک مامان اصلا من کاری به ریحانه ندارم.دلم میخواد اگه یه اتاق هم هست واسه خودم باشه.رویا و ریما دیگه بزرگ شدن.ریما تا نصف شب میخواد بیدار باشه ولی من از سر کار که برمیگردم دلم میخواد یه لقمه غذا بخورم و بخوابم.تا نصف شب مجبورم بیدار بمونم.صبح یکسره چرت میزنم و نمیتونم روی کارم تمرکز کنم.دو ساعتی فقط براش دلیل آوردم تا بی سر و صدا این قائله ختم به خیر بشه و قبل از اینکه ریحانه با لگد از خونه پرتم نکرده بیرون خودم با عزت و احترام زندگیمو جدا کنم.خمیازه ای کشیدم و رو به مسعود گفتم:- خیلی خسته ام داداش.اگه اجازه بدی برم بخوابم.مسعود بدون اینکه نگاهم کنه تا رد اشک رو روی صورتش ببینم سری تکون داد و با صدای آروم گفت:- شب بخیر آبجی جون.امیدوارم تا چشمم بازه خوشبختی تو رو دوباره ببینم.روی تخت دراز کشیدم ولی با وجود اینکه خسته بودم خواب به چشمم نمیومد.ناخودآگاه خاطرات سال گذشته جلوی چشمم به رقص اومده بود و داشت آزارم میداد.با صدای باز و بسته شدن درب آپارتمان فهمیدم مهدی به خونه برگشته. چند ماهی بود رفتارش کاملا عوض شده بود و انگار آدم دیگه ای شده بود.همش توی عالم خودش بود و به ندرت پیش میومد باهام همکلام بشه.ولی با وجود همه این رفتارهاش وقتی به خونه برمیگشت احساس آرامش عجیبی پیدا میکردم.با وجود اینکه ازدواج ما با عشق و عاشقی شروع نشده بود،خصوصیات اخلاقی خوبی که داشت باعث شده بود کم کم بهش علاقه مند بشم و وابستگی عجیبی بهش پیدا کنم.ولی افسوس که هر وقت میخواستم بهش بگم چقدر دوستش دارم یه نیرویی مانعم میشد و احساس میکردم اینکار لوس سبکسرانه هست.چون هیچوقت ندیده بودم مادرم به پدرم ابراز علاقه کنه.بلکه همیشه سعی میکرد با رفتار مطیع و محبت آمیز به پدرم بفهمونه چقدر دوستش داره.مهدی بدون اینکه نگاهی به داخل آشپزخونه بندازه توی سکوت کتش رو جلوی جالباسی از تنش درآورد و سر جاش گذاشت و یک سره به اتاق کارش پناه برد.این کارش توی این مدت برام تعجبی نداشت.ولی نمیدونم چرا اونشب عجیب دلم شور میزد.لیوان بلند شربت خنک رو داخل سینی گذاشتم و به طرف اتاقش رفتم.وقتی با سر انگشت ضربه ای به در زدم با صدای گرفته اجازه داد برم داخل.وقتی وارد شدم دیدم سرش رو میون دو تا دستش که با آرنج به میز کارش تکیه داده بود گرفته.سینی شربت رو روی میز گذاشتم.دستی به شونه اش زدم و گفتم:- مهدی جان اتفاق خاصی افتاده؟وقتی به سمتم برگشت و نگاهم کرد از رگه های قرمز تو سفیدی چشمش فهمیدم گریه کرده.نگرانی عجیبی به جونم چنگ انداخته بود.از طرفی هم اونقدر باهاش راحت نبودم که تحت فشارش بذارم تا باهام درد دل کنه.آروم صندلی دیگه ای رو کنار میز کارش گذاشتم و نشستم و دستش رو توی دستم گرفتم:- مهدی بالاخره میخوایی بهم بگی چه موضوعی هست که چند وقته داره مثل خوره روحت رو میخوره؟بر خلاف انتظارم تلاش چندانی واسه پنهان کردن حقیقت نکرد و اونشب پرده از رازی برداشت که ماهها روی سینه اش سنگینی میکرد و من توی خواب خرگوشی خودم احساس خوشبختی میکردم.در صورتی که این راز مثل موریانه پایه های زندگیم رو خورده بود و سرای خوشبختی من به تلنگری داشت روی سرم فرو میریخت.- سارا میدونم این رفتارم منتهای نامردی در حقته.از صورتت شرمنده ام ولی باید یه چیزی رو بهت بگم که میدونم تحملش ممکنه برات خیلی سخت باشه .ولی دیگه چاره ای ندارم و هیچ راهی واسه کتمان حقیقت باقی نمونده.من خبطی کردم که باید پای مجازاتش بایستم.من هنوز هاج و واج تو دهن مهدی نگاه میکردم و خدا خدا میکردم کلمات بعدی دردناک تر نباشه.شدت ضربان قلبم رو از روی لباسم حس میکردم.وقتی دید سکوت کردم ادامه داد:- سارا من 6 ماهه با یه دختری رابطه دارم.توی روزهایی که تو سخت سرگم کار و درس خوندن بودی احساس تنهایی باعث شد بهش نزدیک بشم.تمام محبتی رو که دلم میخواست تو به پام بریزی به پام میریخت.اونقدر که احساس کردم بدون اون دیگه نمیتونم نفس بکشم.حق داری دستت رو بلند کنی توی صورتم سیلی بزنی.حتی بهم ناسزا بگی.ولی خودمم نفهمیدم کی این اتفاق افتاد؟نفهمیدم از کی عاشقش شدم و زندگی کردن بدون اون برام محال شد و برام شد حکم نفس کشیدن.تا اینجاش هیچوقت دلم نمیخواست دلت رو بشکنم و رازم رو پیشت بر ملا کنم.ولی اتفاقی که افتاده دیگه نمیتونم به این وضع ادامه بدم.الان یک ماهه که اون دختر از من باردار هست و چون قبلا ازدواج نکرده و از خانواده آبروداری هست مجبورم باهاش ازدواج کنم.در صورتیکه اگر پدرش و برادراش بفهمن اونو زنده نمیذارن.هرچی ازش خواستم بچه رو سقط کنه راضی نشد و گفت اگه مجبور به این کارش کنم خودش رو هم میکشه.اینجای حرفش که رسید سرش رو بلند کرد و میون هق هق گریه اش گفت:- سارا برام مهم نیست که اگه این راز فاش بشه خانواده اش ممکنه چه بلایی سرم بیارن ولی اگه اتفاقی واسه اون بیفته من میمیرم.توروخدا کمکم کن.
حباب ۲دلم به درد اومده بود ولی نای حرف زدن نداشتم.حتی قطره اشکی هم نمیتونستم بریزم.از روی صندلی بلند شدم و در حالیکه پاهام به زمین کشیده میشد و به طرف درب اتاق به راه افتادم.- سارااااااااایستادم و بدون اینکه برگردم و نگاهش کنم گفتم:- اینجا یه روزی آشیانه من و تو بود.دلم نمیخواد ازش برات فقس بسازم.فردا صبح وسایلم رو جمع میکنم و میرم.به اتاق خواب پناه بردم و روی تخت خواب مشترکمون دراز کشیدم. نگاهم به سقف اتاق خیره مونده بود.مثل آدمهای شوک زده بودم.نمیدونستم فردا کجا میخوام برم.ولی وقتی قرار بود زیر این سقف مهدی به یاد زن دیگه ای بخوابه محرمیت من و اون معنایی نداشت.درب اتاق خواب که باز شد باریکه نور از بیرون به درون اتاق تاریک هجوم آورد و پشت سرش مهدی لباس پوشیده وارد اتاق شد.اومد کنار تخت سر به زیر بالای سرم ایستاد و با خجالت گفت:- سارا میدونم فردا جایی رو نداری که بری.هیچکس رو هم نداری بهش پناه ببری.دلم نمیخواد منتهای پستی و رذالت رو به حقت روا دارم واسه همین اونی که از این خونه میره منم.هروقت فکرهاتو کردی حاضرم قولنامه رهن خونه رو به نامت بزنم تا حداقل یک کم از بار عذاب وجدانم کم بشه.فقط حلالم کن و نذار یه روزی به آتیش نفرینت بسوزم.بدون خداحافظی از اتاق بیرون رفت و وقتی صدای بسته شدن درب پشت سرش به گوشم خورد مثل دیوونه ها از جا پریدم وخودمو به درب اتاق رسوندم.دلم میخواست همه چیز خواب بود و زودتر بیدار میشدم و میفهمیدم همه چیز کابوس بوده.کاش دوباره مهدی با کلیدش درب رو باز میکرد و میگفت همه چیز شوخی بوده و مثل همیشه خواسته بابت غذاهای حاضری که به خوردش میدادم اذیتم کنه.ولی حقیقت بود.یه حقیقت تلخ و دردناک که با صدای استارت ماشین مهدی پشت پنجره و به راه افتادن و رفتنش مثل پتک توی سرم کوبیده شد.زانوهام شل شد و چهار دست و پا روی زمین افتادم و گریه بلند سردادم.ولی برق عشقی که توی چشمهای مهدی دیده میشد باعث شد بفهمم اگه از گریه کبود هم بشم دیگه برنمیگرده.فقط من بودم خاطراتی که هیچوقت نمیدونستم چقدر یک روزی برام قیمتی میشه.5 سال از زندگیمون مثل برق و باد گذشته بود.وقتی ازدواج کردیم هر دو دانشجو بودیم.من ترم دوم رشته مهندسی صنایع غذایی و مهدی تازه کارشناسی ارشد مهندسی کشاورزی تو شهر خودمون قبول شده بود.با دو سه تا از دوستاش شرکت خرید و فروش غذای دام و طیورتاسیس کرده بودن و هنوز وضعیت مالی ما مناسب نبود.به خاطر همین با هم قرار گذاشتیم تا زمان مناسب حتی فکر بچه دار شدن رو از سرمون بیرون کنیم.هم پدر من و هم پدر مهدی از لحاظ مالی توانش رو داشتن که کمکمون کنن.ولی تزشون این بود که ما هم از بچگی کار کردیم و زحمت کشیدیم تا صاحب همه چیز شدیم.پس ما هم باید فقط رو زحمت و تلاش خودمون حساب کنیم و چشمداشتی به ثروت پدریمون نداشته باشیم.مادر من دوسال قبل از عروسی من بعد از چند ماه که با سرطان دست و پنجه نرم کرد به رحمت خدا رفت.بابا هم وقتی دید با وجود من نمیتونه ازدواج کنه تصمیم گرفت به محض پیدا شدن یه خواستگار مناسب منو هم بفرسته خونه بخت و خیال خودشو راحت کنه.ولی وقتی یکی از دوستاش پروانه رو بهش معرفی کرد از ترس اینکه پروانه از دستش بپره مجبور شد منتظر شوهر دادن من نمونه.چون من تازه 17 سالم بود مطمئننا صدای اطرافیان درمیومد که عمدا خواسته از شر دخترش خلاص بشه.پروانه تقریبا 24-25 سال بیشتر نداشت.ازدواج اولش بود ولی چون خونواده فقیری داشت بخاطر اینکه یه نون خوراز خانواده حذف بشه با ازدواجش با بابام موافقت کرده بودن. درسته بابای من اصلا بهش نمیخورد که نزدیک 50 سالش باشه.ولی واقعیت این بود که بیش از 20 سال اختلاف سنی داشتن.روزی که پری اومد خونه ما دختر نحیف و لاغری بود که به زور 50 کیلو وزن داشت.چهره قشنگی داشت ولی به قول قدیمیها تا یه پره گوشت نگرفت نشون نمیداد چه لعبتی نصیب بابا شده.سه ماه بعد از ازدواج باردار شد و سر سال یه پسر کاکل زری تقدیم باباجون ما کرد.از اون روز دیگه پری علنا دور برداشت و سوار بر اسب مراد شد.تا دو روز پیش که اسم ماشینا رو هم بلد نبود بابا رو وادار کرد براش یه ماشین پروتون بخره.تو این شرایط حسابش رو بکنید من چقدر حرص میخوردم.ولی چون اصولا دختر آرومی بودم اهل جنجال و قشقرق راه انداختن نبودم زیاد بهش رو نمیدادم که پرم به پرش بگیره.رو مرز خودم راه میرفتم.صبح تا شب توی اتاق خودمو حبس کرده بودم برای نجات از اون خونه قصد داشتم از سد کنکور رد بشم و برم دانشگاه و از محیط خونه راحت بشم.تو این شرایط بود که سر و کله مهدی پیدا شد و چون چند سالی میشد که پدرش با بابا دوست بود و همه جوره بهشون اعتماد داشت مجبور شدم ازدواج کنم و برم سر خونه و زندگی خودم.البته اگر مهدی مثل خودم طرفدار ادامه تحصیل نبود مقاومت میکردم ولی وقتی تو جلسه اول که بزرگترها تنهامون گذاشتن تا حرفامون رو بزنیم وقتی شرایطم رو بهش گفتم کاملا موافق درس خوندن من بود.به قول خودش چون شرایطمون مشابه بود همون اول ساز بچه دار شدن براش کوک نمیکردم و همه جوره میتونستیم شرایط همدیگرو درک کنیم.بعد از 6 ماه نامزدی عروسی کردیم و زندگیمون زیر یک سقف شروع شد.من و مهدی عاشق هم نبودیم ولی هیچ مشکل خاصی هم باهم نداشتیم.درواقع وقت زیادی پیش هم نبودیم که بخواییم دعوا کنیم.وقتی هم که بودیم هرکدوم تو یه اتاق مشغول درس خوندن بودیم.حتی یادم نمیومد یکبار با صدای بلند باهم دعوا کنیم.اگر هم اختلاف سلیقه ای پیش میومد یه غرولند جزیی به هم میزدیم و یکساعت بعد هردو فراموش میکردیم و دوباره باهم حرف میزدیم.ما حتی یکبار باهم قهر طولانی نداشتیم.بعد از اینکه مهدی مدرک کارشناسی ارشدش رو گرفت چسبید به کار و کاسبی و همه فکر و ذکرش پول درآوردن بود.شبها تا دیروقت خونه نمیومد و من اونقدر سرم توی لاک خودم بود که هیچ اعتراضی نمیکردم.در واقع خوشحال هم بودم که با خیال راحت میتونستم روی پایان نامه ام کار کنم و مهدی خونه نیست که سر و صدای حضورش تمرکزم رو به هم بریزه.بعد از لیسانس من هم بلافاصله تو یه کارخونه مواد غذایی مشغول کار شدم و همزمان ساعتهای بیکاریم رو واسه مقطع کارشناسی ارشد میخوندم.اونقدر درآمد مستقل و رویای درس خوندن تا مدارج بالا بهم مزه داده بود که اهمیتی به نصیحتهای تنها خواهرم هم نمیدادم که چرا نمیذارم بچه دار بشم.طفلک تنها نگرانیش این بود که ممکنه بعد از چندسال جلوگیری عیب و نقصی به هم بزنم و دیگه بچه دار نشم.دیگه کم کم داشتم به فکر می افتادم که باردار بشم و واسه کارشناسی ارشد یکسال دیرتر کنکور بدم.بخصوص از وقتی که یه روز که واسه خرید به سوپرمارکت رفته بودم و اتفاقی چشمم افتاد به یه بچه شیرین که مادرش اونو تو کالسکه گذاشته بود و خودش مشغول چک کردن اجناس سوپرمارکت بود.جیغهایی که از ذوق اومدن به بیرون و دیدن اونهمه رنگ دوربرش میکشید و خنده های با نمکش بدجوری دلم رو برد.چشماش رنگی بود وقتی میخندید دوتا چال خوشگل رو لپاش می افتاد.واااااااااااای یعنی میشد خدا یه بچه خوشگل مثل این عروسک به من بده.نه من نه مهدی هیچکدوم زشت نبودیم.علی الخصوص که مادر مهدی چشماش رنگی بود.حسابی رفته بودم تو رویا.طوریکه وقتی رسیدم خونه به مهدی زنگ زدم تا جریان سوپرمارکت رو براش تعریف کنم.جریانات زندگی من و مهدی به همین راحتی اتفاق می افتاد.ما مهمترین تصمیمات زندگیمون رو به همین سرعت و سادگی میگرفتیم و سر مسائل فوری به تفاهم میرسیدیم.ولی نمیدونم چرا اونروز مهدی زیاد از پیشنهادم استقبال نکرد.نگفت نه ولی هر بار که خواستم راجع به این موضوع حرف بزنیم یک جوری از بحث کردن فرار میکرد.منم میگذاشتم به حساب ترس از پذیرفتن مسئولیت بچه داری.
حباب ۳کلا شخصیت مهدی انعطاف پذیر بود.به خاطر زورگویی های باباش از مردای دیکتاتور و زورگو متنفر بود.کمتر اتفاق می افتاد اخمو و بدقلق بشه به جز زمانی که من کوکو سبزی می پختم و یا وقتی میخواست بره بیرون مجبور میشد تازه خودش پیراهنش رو اتو کنه.که این مشکل رو هم با اتوشویی عطا و چلوکبابی یاس سر خیابونمون باهم حل کرده بودیم.ولی هیچوقت یادم نمیومد عاشقانه بغلم کرده باشه یا ادای آدمای عاشق پیشه رو دربیاره.در واقع تا اون شبی که برام از عشقش به مژگان گفت من نفهمیده بودم تا این حد روحیه رومانتیکی داره.این وسط منم زیاد مقصر نبودم.ازدواج ما کاملا سنتی بود.همه چیز معمولی و عادی پیش رفته بود.مانعی سر راهمون واسه رسیدن به هم نداشتیم که بفهمیم چقدر همدیگه رو دوست داریم.هیچوقت خودم رو بابت یکسال آخر زندگیم با مهدی نبخشیدم.زمانی به خودم اومدم و فهمیدم چقدر دوستش دارم که اون با چمدون وسایلش از خونه رفت و صدای بسته شدن درب آپارتمان مثل پتک تو سرم صدا کرد.شبهای اول اونقدر تو بهت و حیرت بودم که حتی نمیدونستم با کی باید این مشکل رو درمیون بذارم.بعد از یکهفته گوشی رو برداشتم و به بابام زنگ زدم وقتی جریان رو براش تعریف کردم صدای فریاد و ناسزاش اونقدر بلند بود که داشت پرده گوشم رو پاره میکرد.امیدم رو کند که با لباس سفید رفتی با کفن از خونه مهدی میایی بیرون.تو خونه من جایی نداری.بعد از دو هفته که مثل مار زخمی به خودم پیچیدم تصمیم آخرم رو گرفتم و به مهدی زنگ زدم و گفتم واسه طلاق آماده ام.تصمیم گرفتم به جبران همه محبتهایی که مهدی تشنه اش بود و من ازش دریغ کرده بودم همه حق و حقوقم رو ببخشم.علی الخصوص که کار و درآمد داشتم و قرار نبود دستم جلوی کسی دراز بشه. بعد از چند سال زندگی ما تازه تونسته بودیم یه آپارتمان نسبتا شیک رو با 20 میلیون رهن کنیم.اون هم با اصرار موقع طلاق سند و سوییچ یه 206 صفر رو بهم داد و گفت با پول رهن خونه خریده و دوست داره در قبال معرفت و مرامی که براش میگذاشتم بهم هدیه بده.ولی در اصل میخواست بار عذاب وجدان خودش رو کم کنه.باور سرنوشتم واسه خودم عجیب بود.داشتیم از هم جدا میشدیم ولی تازه یادمون افتاده بود واسه هم مرام بذاریم.جدا شدیم با یه کوله بار سرزنش وجدانمون.اون بابت خیانتی که کرده بود.من بابت اینکه اینهمه تنهاش گذاشته بودم.ماهیانه یه مبلغی به کارتم واریز میکرد که من اونقدر بی حساب و کتاب خرج میکردم که تا چند ماه خودم خبر نداشتم.ازم خواهش کرد هرجا مشکلی داشتم روش حساب کنم.ولی واسه من پرونده مهدی واسه همیشه داشت بسته میشد.دلم میخواست زمان روی دور تند رد بشه و آتیشی که شراره ها ش داشت وجودم رو ذوب میکرد زودتر خاکستر بشه یک روز زمستونی درست 3 روز مونده به پنجمین سالگرد ازدواجمون از هم جدا شدیم و من به جز یکهفته که خونه تنها خواهرم بودم و خواهرم و شوهرخواهرم منو رو چشماشون گذاشته بودن، مسعود دیگه اجازه نداد شب رو جایی بمونم.اگرچه شوهرخواهرم چشم پاک ترین مردی بود که به عمرم دیده بودم ولی مسعود سرپرستی من رو وظیفه خودش میدونست .اگه یک رگ غیرت برادرم به تن پدرم بود دیگه غمی نبود.چند ماه اول ریحانه زن داداشم رفتارش باهام عادی بود درسته همدردی باهام نکرد ولی هیچ رفتار ناپسندی هم بابت موندن من پیششون نداشت.ولی درست از 6 ماه پیش شروع به ناسازگاری کرد.علت رفتارهای ریحانه هم جواب رد من به خواستگاری پسر خاله اش بود.بعد از اختلاف و کشمکش زیاد دادگاه به نفع سینا اجازه ازدواج مجدد داده بود و اونم مارو هدف قرار داده بود با این تز که وقتی زنم ببینه من ازدواج کردم نمیمونه.جواب منم این بود که تا وقتی یه کتاب باز تو زندگیت داری نرو سراغ باز کردن یه کتاب جدید.بگذریم از اونشب که مسعود رو با التماس راضی کردم که مستقل بشم افتادم دنبال پیدا کردن یه واحد آپارتمان نقلی.ولی به این راحتی هم نبود هرجا میرفتم بیشتر یه مبلغ سنگین واسه رهن میخواستن که من نداشتم.تو این یکساله با اینکه حقوق خوبی میگرفتم ولی پس انداز چشم گیری نداشتم.چون همه درآمدم خرج سرو لباسم میشد به اضافه هدیه های گرون قیمتی که واسه بچه های خواهر و برادرم میخریدم.البته از بس خواهرم به گوشم خونده بود یه چند تا تیکه طلا واسه خودم خریده بودم که هیچوقت استفاده نمیکردم.به جای من هر وقت ریحانه میخواست بره مهمونی یکی از اونارو ازم قرض میگرفت و از بس با خواهراش چشم و همچشمی داشتن لذت میبرد از اینکه پز بده هر روز از مسعود کادوی طلا میگیره.موضوع طلاهای عاریه ریحانه داشت توی مهمونی تولد رویا برادرزاده ام نزدیک بود گندش دربیاد.اونشب خواهرهای ریحانه خونه داداشم مهمون بودن و من توی آشپزخونه داشتم کمک ریحانه ظرفهای شام رو آماده میکردم که یکدفعه دیدم نگاه خواهر ریحانه بدجوری روی دستبند دست من خیره مونده.با تعجب نگاهش کردم و اونم دیگه نتونست طاقت بیاره و گفت:- ماشالله زن داداش و خواهرشوهر خیلی سلیقه تون شبیه هم هست!با تعجب جواب دادم:- ببخشید متوجه منظورتون نشدم.در حالیکه به دستبندم اشاره میکرد گفت:- دستبندت از سر دستبند ریحانه اس،حالا باید دید کدومتون حسودی کردید و از سر دستبند اون یکی خریده!یک لحظه نگام افتاد توی صورت ریحانه که مثل گچ سفید شده بود،طفلک از ترس ضایع شدن داشت غالب تهی میکرد که با خجالت ساختگی گفتم:- نههههههه این راستش دستبند زن داداش ریحانه اس،ببخشید ریحانه جون من فضولی کردم و وقتی حمام بودی از ریما خواستم برام بیاره دستم کنم،البته گفتم ازت اجازه بگیره ،گفت مشکلی نداره مامانم ناراحت نمیشه.با این حرف من ریحانه نفس عمیقی کشید که خواهرش گذاشت پای ناراحت شدن ریحانه از اینکه دستبندش رو ریما بهم داده.چون اونا خواهرشون رو از من بیشتر میشناختن که اصلا اهل اینجور بذل و بخششها نیست.ریحانه از آشپزخونه زد بیرون و یک لحظه دیدم بازوی ریما رو گرفته و داره با خودش میکشه تو اطاق.خواهر ریحانه رد نگاه منو دنبال کرد و وقتی این صحنه رو دید چشمکی بهم زد و گفت:- خداییش ریحانه باید افتخار کنه به داشتن خواهر شوهر با مرامی مثل تو.با تعجب گفتم:- ببخشید من به جز زحمت چیزی واسه ریحان جون نداشتم..
حباب ۴اونم که تصمیم داشت حسابی سر از کار ریحانه در بیاره سرشو آورد جلو و گفت:- منم شوهرم با داداشت همکاره،اول برج رو با هزار بدبختی به آخر برج میرسونیم چه برسه به اینکه هر هفته کادوی طلا بهم بده،در ثانی ریحانه ریما رو کشون کشون برد باهاش هماهنگ کنه که دروغ شما رو لو نده.منم که اینجا دیدم پای آبروی مسعود میون هست گفتم:- مسعود علاوه بر کار اصلیش کار حسابداری هم میکنه،واسه اینکه پولشون حروم و هرج نشه واسه ریحانه طلا کادو میخره،در ثانی ریحانه جون ریما رو برد که گوشمالی مفصلی بهش بده که دیگه بار آخرش باشه بدون اجازش کاری رو میکنه،شما که اخلاق ریحانه رو بهتر میدونید نمیتونه چیزی رو تو دلش نگهداره.وقتی خواهر ریحانه دید نمیتونه از زیر زبون من حرفی رو بیرون بکشه گفت:- خدا کنه شما راست بگید،ما که بخیل نیستیم خواهرمون روزبروز تو زندگیش پیشرفت کنه.اونشب گذشت و آخرشب ریحانه به جای قدردانی از اونهمه دروغی که بابت حفظ آبروش سر هم کرده بودم دعوای جانانه ای راه انداخت و متهمم کرد به اینکه عمدا دستبند رو دستم انداختم که اونو ضایع کنم.بغض داشت خفه ام میکرد جوابش رو ندادم و رفتم به گوشه اتاق پناه بردم.ولی تا نیمه های شب صدای جروبحث ریحانه و مسعود به گوش میرسید.ریحانه اونقدر غرولند کرد و دعوارو کش داد که مسعود سیلی محکمی توی گوشش زد و صدای گریه های ریحانه و نفرین و ناله بعدش هم صدای درب اتاق خواب که محکم به هم خورد.وقتی اومدم بیرون مسعود سرش رو بین دستاش گرفته بود و چشماش مثل دوتا کاسه خون سرخ سرخ شده بود.به ندرت میشد سیگار بکشه .اونشب از بس اعصابش خورد بود سیگار رو لای انگشتای دستش دیدم و رفتم کنارش و دستم رو گذاشتم روی شونه اش سرم خم شد روی سرش و از ته دل دوتایی زار زدیم.از فردای اونروز تصمیم گرفتم قبل از اینکه زندگیشون به هم بخوره جدی تر دست به کار پیدا کردن خونه بشم.بعد از کلی دوندگی تونستم یه وام 5 میلیونی بگیرم که با پول ماشین و فروش طلاهامو لپ تاپم تقریبا میشد یه خونه مناسب رو رهن کامل کرد.توی محل کارم مشغول کار بودم که موبایلم زنگ خورد صدای خواهر بزرگم خستگی رو از تنم به در کرد.همیشه نگران،همیشه مهربون و همیشه دلش بهترین رو برای من میخواست.بخصوص که امروز حسابی سر حال و ذوق زده بود.وقتی علت خوشحالیش رو پرسیدم گفت:- مژده بده تا بهت بگم چی شده.از بس ذوق داشتم بفهمم خبر خوبش چیه قول مژدگانی حسابی رو بهش دادم و اونم خبر داد که نزدیک خونه خودش دوسه تا کوچه پایینتر یه آپارتمان نقلی برام پیدا کرده.صاحب خونه دوست صمیمی آقا رضا شوهر خواهرم بود و روی شناختی که داشت مشکلی با اجاره دادن خونه به یک زن تنها رو نداشت.با خوشحالی قرار گذاشتیم ساعت 3 خودمو برسونم خونه خواهرم تا به اتفاق برای دیدن آپارتمان بریم.بعد از تلفن خواهرم بلافاصله مسعود رو در جریان گذاشتم و از اونجایی که اون روز جلسه داشت وقتی مطمئن شد خواهرم و شوهرش هستند خیالش راحت شد و گفت:- خودم با آقارضا تماس میگیرم ،نظرش رو قبول دارم ولی بازم نیاز بود بیام با یه تماس خودمو میرسونم.خواهرم که سلیقه من رو میدونست بهم گوشزد کرد یه مقدار از پول رهن رو از بانک بگیرم و دنبالم باشه چون مطمئن بود خونه رو میپسندم و همین امشب بیعانه رو رد و بدل کنیم و قرارداد رو بنویسیم.خوشحال بودم از اینکه نزدیک به خواهرم هستم و هر وقت دلم بگیره میتونم اونو ببینم.راس ساعت 3 زنگ خونه خواهرم رو زدم.وقتی آیفون رو برداشت گفت بالا نرم تا بیاد و اول بریم خونه رو باهم ببینیم.درب پارکینگ باز شد و ماشین شوهر خواهرم از پارکینگ خارج شد و با خوشحالی سوار ماشین شدم.شوهر خواهرم مرد آروم و جا افتاده ای بود بخصوص که چون اختلاف سنی منو دخترش خیلی کم بود همیشه من رو به چشم دخترش نگاه میکرد.وقتی آپارتمان رو دیدیم داشتم از خوشحالی پس می افتادم.یه آپارتمان هفتادمتری دوخوابه با همه امکانات.دوسال بیشتر از ساختش نمیگذشت و حسابی تروتمیز بود.آقارضا وقتی خوشحالی و رضایت من رو دید بلافاصله با آقای فاتحی دوستش تماس گرفت و واسه عصر قرار گذاشت توی بنگاه دوست مشترکشون قرارداد رهن خونه رو بنویسیم.من که تازه یادم افتاده بود از قیمت رهن و اجاره سوال کنم وقتی پرسیدم آقا رضا گفت:- مهم اینه که اینجا از هر نظر واسه تو امنه.زیاد به بالا و پایین بودن مبلغ رهن و اجاره گیر نده درستش میکنیم.برگشتیم خونه و وقتی من و خواهرم پیاده شدیم آقارضا به خواهرم گفت یه جایی کاری داره و واسه یکساعت دیگه میاد دنبالمون بریم بنگاه.ساعت 5 توی بنگاه حاضر شدیم و وقتی آقای فاتحی هم حاضر شد بنگاهی مشغول نوشتن قولنامه شد.وقتی قولنامه رو دادن دستم تا امضا کنم.مبلغ رهن رو که دیدم مهره های پشتم تیر کشید.چون دقیقا 5 میلیون بیشتر از مبلغی بود که من داشتم.اومدم حرفی بزنم که آقارضا اجازه نداد و با مهربونی لبخندی زد و گفت: - میدونم چی میخوایی بگی نگران نباش و امضا کن.بعد از امضا کردن قولنامه توسط من و آقای فاتحی آقا رضا کیف سامسونتش رو از کنارش برداشت و گذاشت روی میز و باز کرد.دسته های تراول رو که از قبل شمارش کرده بود گذاشت روی میز بنگاه و حق بنگاه رو هم پرداخت و جلوی چشمای حیرت زده من از من و خواهرم خواست کلید رو تحویل بگیریم و بریم واسه نظافت خونه.وقتی اومدیم توی ماشین اومدم حرفی بزنم که با خنده خواهرم و دعوت به سکوت شوهر خواهرم روبرو شدم.وقتی دید آرامش اعصابم حسابی بهم ریخته کنار خیابون نگه داشت و گفت:- دختر خوب اول بپر پایین دوتا آبمیوه خنک منو خواهرتو مهمون کن به مناسبت بسته شدن قرارداد خونت بعد بیا تا برات توضیح بدم همه چیز رو.وقتی با دوتا لیوان آبمیوه برگشتم توی ماشین هر دو از خنده داشتن روده بر میشدن.تازه یادم افتاد واسه خودم چیزی نخریدم.سر به سرم گذاشتن که دیگه خرجش زیاده و از الان قناعت رو شروع کرده.بعد از کلی التماس بهم گفت:- فردا میری بانک مبلغی رو که به عنوان رهن خونه پس انداز کردی از بانک میگیریم و بهم برمیگردونی،پونصد تومن از اون پول رو تو حسابت نگه میداری بابت هزینه جابجایی که این چند روزه لازمت میشه.بعد دستشو به کمرش گرفت و با لحن خنده داری گفت:- من پیرمرد نای اثاث کشی رو ندارم مجبوری کارگر بگیری،میمونه 5/5 کسری که داری،هر ماه منتظر میمونم حقوق بگیری هر ماه 500 تومن بهم برمیگردونی تا بدهیت رو تسویه کنی.اشک تو چشمام حلقه زده بود دست انداختم گردن خواهرم و صورتش رو غرق بوسه کردم.چون میدونستم آقارضا همه این لطف رو بخاطر علاقه به خواهرم به من میکنه.خواهرم از خوشحالی گریه اش گرفت و گفت:- خدارو صدهزار مرتبه شکر که سروسامون میگیری و از امشب منم یه خواب راحت میکنم.دوسه روزی رو از شرکت مرخصی گرفتم و به شرکتهای حمل و نقل و خدماتی زنگ زدم و همه اثاثیه ام رو به خونه خودم منتقل کردم.روزی که واسه اولین بار توی خونه خودم مستقر شدم و کار چیدمان اثاثیه خونه تموم شد خواهرم که پا به پای من کار کرده بود ازم عذر خواست و رفت خونه که واسه شام غذایی حاضر کنه.منم رفتم حمام و دوش گرفتم و خسته با حوله روی تخت خوابم برد که صدای زنگ موبایلم از خواب بیدارم کرد.مسعود بود میخواست بیاد و بهم سری بزنه.سریع از توی کمد یک دست لباس درآوردم و پوشیدم و سریع بساط چای رو روبراه کردم.5 دقیقه بعد مسعود زنگ آپارتمان رو زد و اومد خونه در حالیکه دوتا دستاش پر از پاکتهای خرید بود.خندید و گفتم:- چکار کردی داداش؟چرا زحمت کشیدی؟"در حالیکه به سمت آشپزخونه میرفت تا پاکتها رو روی سکوی اپن آشپزخونه بذاره گفت"اینهمه تو مارو شرمنده کردی یه بارم من تلافی کنم.در ثانی من وظیفمه هرچی میخوایی برات تهیه کنم"اومد به سمتم و پیشونیم رو بوسید و گفت"از خونه من رفتی به خاطر آرامش خودت قبول کردم ولی دوست ندارم خودت رو جدا از من بدونی ارواح خاک مامان قسمت میدم دوست ندارم باهام تعارف داشته باشی.لیست بده هرچی خواستی خودم برات تهیه میکنم.مبادا فکر کنی پشتت رو خالی کردم.سرمو گذاشتم توی بغلش و یک دل سیر گریه کردم.چقدر مسعود بوی بابا رو میداد.چقدر دلم براش تنگ شده بود و اون یادش رفته بود من همون دختر کوچولویی هستم که وقتی شبها کابوس میدیدم جز تو بغل خودش آروم نمیشدم.مسعود دست نوازش رو سرم میکشید و میگفت:- غصه نخور آبجی کوچولو.تا نفس دارم تنهات نمیذارم.ناسلامتی مادرمون دم آخر تورو بهم امانت سپرده.تو تنها یادگاری قشنگ مادری.وقتی خودم رو تحت حمایت خواهر و برادرم میدیدم دیگه زیاد احساس تنهایی نمیکردم.ولی شبها وقتی با کابوس از خواب میپریدم،هیچ دستی نبود جز دستهای خودم که بغلم کنه و بهم آرامش بده.سرمای تنهایی لرزه به اندامم می انداخت و تنها مونس من قاب عکس مادرم بود که وقتی توی بغلم میگرفتم هنوز گرمای وجود مهربونش بهم آرامش میداد و مثل زمزمه لالاییش تو بچگی هام خواب رو دوباره مهمون چشمام میکرد.....ادامه...
حباب ۵به شدت با خودم درگیر بودم و داشتم سعی میکردم غذای توی بشقاب رو به هر مشقتی هست تموم کنم.کمربند شلوار جینم بدجور داشت شکمم رو فشار میداد.واسه همین تصمیم گرفت با یک دست طوری که بقیه مهمونها متوجه نشن یه کم قلابش رو شل کنم چون میدونستم فردا دلم واسه از دست دادن همین دوتا قاشق بیف استراگانف دست پخت نادیا که مزه اش به طرز فجیعی خوشمزه بود،میسوزه.مینا دوستم که همیشه خدا وقتی باهم غذا میخوردیم بابت رژیم های لاغریش،اشتهای آدمو کور میکرد نمیدونست قاشق رو تو چشمش بکنه یا تو دهنش و اصلا حواسش به من نبود.بقیه مهمونها هم یا در حال رفت آمد سر میز سلف سرویس بودن و یا هر کدوم یه طرف سالن محو غذا خوردن و سرشون به کار خودشون بود.درست تو لحظاتی که احساس کردم وقتش هست دستمو از زیر سارافن جینم داخل بردم و با قلاب کمربندم درگیر بودم که واسه چندمین بار توی اون شب سنگینی دوتا چشم رنگی رو روی خودم حس کردم و ناخودآگاه سرمو به سمتش چرخوندم.لبخند محوی که گوشه لبش نقش بسته بود باعث شد منصرف بشم و منم با لبخندی که اگه می فهمید از صدتا فحش "هیز و پررو" براش بدتر بود دستمو آروم درآوردم و با جابجا شدن سرجام خواستم تنگی فضای معده ام رو اینجوری جبران کنم.داشتم زیر لب غرولند میکردم که مینا با آرنج کوبید تو پهلوم و آروم در گوشم گفت:- چته؟مگه کرم توی کونت وول میخوره نمیتونی آروم بشینی؟از خوردن منصرف شدم و بشقاب غذا رو روی عسلی جلوی روم گذاشتم.بالاخره مینا متوجه وضعیت نا بهنجارم شد و در حالیکه هنوز دلش نمیومد رضایت بده و دست از خوردن بکشه گفت:- ببینم چیه ؟چرا امشب همش با خودت درگیری سارا؟با دلخوری گفتم:- دلم میخواد حنجره منصور شوهر نادیا رو بجوم بخاطر دعوت این مهمون تازه واردی که امشب باعث شده از مهمونی هیچی نفهمم.مینا که انگار تازه دوزاری کج و معوجش افتاده بود گفت:- آهااااان،این پیرمرد به تو گیر داده؟!بعدش هم چنان بلند خندید که توجه چند نفر که دوروبرمون بودن جلب شد.نمیدونم احساس کردم داره خودمو مسخره میکنه ،دلخور شدم یا از لحن حرف زدنش راجع به اون غریبه.هرچی بود که اصلا برام خوشایند نبود و ظرف غذای خودم رو برداشتم و به بهونه کمک به نادیا به آشپزخونه رفتم که مجبور نشم جواب مینا رو بدم.ظرفهای شام که از گوشه کنار سالن جمع شد.باز گروه ارکست شروع به نواختن کرد. با این تفاوت که کم کم چراغهای سالن پذیرایی خاموش شد و به جاش تو تاریکی اشعه های رقص نور که با ریتم آهنگ روی در و دیوار ورجه وورجه میکرد فضا رو روشن کرده بود.با آهنگ شادی که توی فضا پخش شد دوباره مهمونی گرم شد و بساط رقص بپا شد.از همه بیشتر هیجان و شادی تو چهره تینا دختر کوچولوی نادیا که مهمونی به افتخار تولد 7 سالگیش بود،به چشم میخورد.با اون پیراهن سفید دکلته اش شکل عروسک شده بود که دلم میخواست اون لپای صورتی و نرمش رو گاز بگیرم.دامنش رو مثل پرنسس ها بالا گرفته و به گوشه و کنار سرک میکشه،با لبخند قشنگ و معصومی که روی لبش نقش بسته بود شبیه فرشته ها شده بود.طفلی اونقدر شاهد دعواهای وقت و بی وقت منصور و نادیا بوده که از خوشحالی اینکه پدرومادرش یک شب رو آتش بس اعلام کردند و هدف مشترکشون برگذار شدن هر چی بهتر تولد جگرگوشه شون بود توی پوست خودش نمیگنجید.یاد مهمونی های جشن تولد خودم افتادم که هر سال مامان به مناسبت تولدم میگرفت.احساس تینا رو درک میکردم شب جشن تولد خودت، ستاره مجلس هستی.وقتی دختر کوچولو هستی انگار داری واسه عروس شدن تمرین میکنی.مامان محال بود تولد بچه هاش رو فراموش کنه و تو بدترین شرایط هم یه جوری شب تولدمون، دلمون رو شاد میکرد.توی عالم خودم بودم و دوباره توی اون محیط شاد هم غصه دست از سر دل لعنتی ام برنمیداشت که تینا رو جلوی خودم دیدم که با التماس ازم میخواست باهاش برقصم.دستهای منو تو دستهای سفید و تپلش گرفته بود و با التماس میگفت: - خاله سارا همه باهام رقصیدن جز شما.مگه نگفتی بعد از شام جون بگیرم میام وسط میرقصم؟از عالم خودم دوباره پرت شدم وسط مهمونی و یادم افتاد از سر شب دائم تینا رو دست به سر کرده بودم تا بلکه توی اون شلوغ بازار یادش بره و از رقصیدن معافم کنه. چون همینطوری هم زیر بار نگاههای سعید معذب بودم چه برسه به رقصیدن وسط مجلس.بغض کرد و جلوم پاشو کوبید زمین و گفت:- خاله توروخدا.هیچکس باهام اونجوری که دوست دارم نمیرقصه.از وقتی دست چپ و راستش رو شناخته بود کلاس رقص میرفت و حرکتهای رقص دونفره سالسا رو تازه یادگرفته بود و میدونست بلدم و میتونم جواب حرکتهاش رو بدم.تینا رو اندازه خواهرزاده ام دوست داشتم و وقتی دیدم معصومانه ازم خواهش میکنه دلم نیومد روش رو زمین بندازم.از روی صندلی آشپزخونه بلند شدم پا به پای تینا رفتم وسط میدون رقص و اونقدر محو شادی تینا بودم که یادم رفت تصمیم داشتم چند تا قر نامحسوس بدم و سر و تهش رو بهم بیارم ولی طبق معمول جوگیر شدم و هرچی هنر از دستم برمیومد توی رقص به کار بردم و با تینا از انواع رقصی که بلد بودم و بلد بود، رقصیدم.داشتم میبوسیدمش که سر جام برگردم که دیدم آهنگ جدید شروع شد و مینا از جاش بلند شد و به سمتم اومد و باز دستمو کشوند وسط تا باهم دونفره برقصیم.زیر لب گفتم:- وای سارا همینو دیگه کم داشتی که بخوایی با مینا برقصی.الان کلی این پسره تو دلش مسخره میکنه.با مینا از دوران بچگی دوست بودم و میدونستم باز هرچی سروکله باهاش زده بودم و کلاس رقص براش گذاشتم به فراموشی سپرده و الان مثل شتر مرغ شروع میکنه به پاکوبیدن.سعی کردم بهش نگاه نکنم چون از خنگیش حرصم میگرفت. تو این مواقع حواسم رو پرت میکرد و خودم هم ریتم آهنگ از دستم درمیرفت.مینا دختر خونگرم و مهربونی بود که تا این سن هنوز شاهزاده سوار بر اسب سفید رویاهاش رو پیدا نکرده بود.سال به دوازده ماه رژیم داشت و پاشنه هرچی باشگاه ورزشی و مرکز ماساژ رو از جا کنده بود ولی هیچوقت اندامش فرم دلخواهش رو به خودش نگرفته بود.چند روز بود که به سرش زده بود عمل ساکشن کنه که با عجز و التماس تونسته بودم منصرفش کنم.خلاصه که فقط من میدونستم اگه مینا بدونه قراره فقط دوتا آرزوش تو دنیا برآورده بشه،آرزو میکنه اندامش رو فرم بیاد و بعد بتونه با من اسپانیایی برقصه.به خودم اومدم و دیدم شریک رقصم سعید هست و برخلاف تصورم اونقدر ریتمیک و قشنگ حرکات رو انجام میداد که تحریک شدم واسه اینکه جلوش کم نیارم جواب حرکاتش رو بدم و جالب اینکه حس خوبی از این شراکت بهم دست میداد.وقتی توی یکی از حرکتها رخ به رخ هم شدیم جزئیات چهره اش رو تونستم در یک چشم بهم زدن به صورت دقیق آنالیز کنم و دقیق تصویرش رو به ذهنم بسپارم.چیزی که از همه بیشتر توی صورتش به چشم میومد چشمهای روشن و خمارش بود که انگار سک داشت و با یه نیروی مغناطیسی آدمو جذب میکرد.بعد هم فرم لبهای قلوه ای برجسته اش که علاوه بر اینکه به جذابیت و نمک چهره اش اضافه میکرد یک لحظه آدمو وسوسه میکرد توی دهن بگیری و گاز محکمی ازشون بگیری تا دیگه هوس نکنه اینجوری آدمو نگاه کنه که حس کنی حتی رنگ شورتت رو تشخیص داده.همین دو گزینه کافی بود که یک کم جو گندمی شدن موهای شقیقه اش هم به جای نکته منفی میانسال بودن تبدیل به نقطه مثبت پختگی و شخصیت داشتن براش بشه.قدش یه سر و گردن از خودم بلندتر بود و توی مردها تقریبا قد بلند به حساب میومد.رقصیدنش به حرفه ای ها میخورد ولی یه نموره شکمش آدم رو مردد میکرد با ورزش میونه ای داره یا نه .نمیدونم چرا همین هم از جذابیتش کم نمیکرد.تیپ لباس پوشیدنش درست همونی بود که همیشه واسه یک مرد میپسندیدم.
پایان فصل اولوقتی اول مهمونی شنیدم مجرد هست و زنش اون بلا رو سرش آورده دلم براش سوخت . ولی در اون لحظه توی دلم احساس شادی میکردم از اینکه نیازی نیست زیر چشمی هوای گوشه و کنار سالن رو داشته باشم مبادا یکی بریزه سرم و گیس و گیس کشون راه بندازه.از وقتی از مهدی جدا شده بودم هیچوقت به رابطه با مرد دومی جدی فکر نکرده بودم.چند ماه اول بعد از طلاقم رو تو بهت بودم.خوشحال بودم که پیشنهادش رو بابت اینکه توی همون خونه مشترکمون نپذیرفتم.چون اونروزها احساس میکردم هر گوشه و کنار رو که نگاه کنم خاطراتش یادم میاد و آزارم میده.شاید سختیهایی که توی اون یکسال از ریحانه کشیدم کمک کرد به این که زودتر مهدی رو فراموش کنم.چون هر رفتار توهین آمیزی از ریحانه میدیم باعث و بانی اون رو مهدی تلقی میکردم.این باعث میشد کم کم از حس علاقه ام نسبت بهش کم بشه و نفرت جاش رو پرکنه.ولی از وقتی سر و سامونی به زندگی خودم داده بودم و توی خونه خودم مستقل زندگی میکردم گرچه تنهایی بعضی وقتها آزارم میداد ولی آرامشی که داشتم باعث شد نسبت بهش بی تفاوت بشم.هرچی زمان میگذشت فاصله زمانی بین یادآوری خاطراتم و گریه های شبانه ام کم میشد.مدتها دوری از زندگی مشترک باعث شده بود به زندگی مجردی خودم عادت کنم.اگرچه علاقه ای به ازدواج مجدد نداشتم ولی دلم میخواست حس مادرشدن رو تجربه کنم. در ظاهر این خیلی خوب بود که ازدواج اولم اگه با شکست مواجه شد بچه ای حاصلش نداشت که کارم سخت تر بشه.ولی در اونصورت میتونستم امید به بزرگ کردن بچه ام ببندم و قید ازدواج رو واسه همیشه بزنم.شاید اگر مادر بودم آرزوهام رنگی بود و تصویر آینده جلوی چشمم سیاه و سفید نبود.مدتی بود بی انگیزه شده بودم. حتی مسافرت مجردی با مینا و چند تا دیگه از دوستام هم نتونسته بود شور زندگی رو تو وجودم زنده کنه.غصه دار نبودم ولی هیچ عاملی هم باعث خوشحالیم نمیشد.کاملا خنثی و نسبت به اتفاقات اطرافم بی تفاوت بودم.مدتها بود قلبم از هیجان به طپش درنیومده بود.ولی اون شب وقتی تو لحظه اول که از نزدیک با سعید چشم تو چشم شدیم،بالارفتن ضربان قلبم رو حس میکردم.اولش از نگاههاش که آدم در مقابلش خودش رو برهنه حس میکرد معذب بودم ولی کم کم رد پای مهربونی رو تو چشماش میدیدم.بوی ادکلن مردونه اش حس زنونگی آدم رو قلقلک میداد و وقتی بین بازوهاش وول میخوردم دلم میخواست اونجا جز من و اون کسی نبود و بغلم میکرد.هیچوقت این حس رو نسبت کسی پیدا نکرده بودم.میدونستم باید به زودی پروبال این حس رو بشکنم چون بعد از این مهمونی معلوم نبود دیگه ببینمش.از اون گذشته دوست منصور بود و اصلا دلم نمیخواست با رفیقش سر و سری داشته باشم چون در اونصورت دیدش نسبت بهم عوض میشد و رابطه من و نادیا تحت تاثیر قرار میگرفت.وقتی باهم میرقصیدیم جز لبخند هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد این نشون میداد اونجور که نشون میده جسور نیست.از حس خودم خنده ام گرفته بود 5 سال با مهدی زندگی کرده بودم و نفهمیدم چقدر دوستش دارم و حالا یک شبه نسبت به سعید احساس پیدا کرده بودم.طوریکه وقتی مهمونی تموم شد و داشتم به خونه برمیگشتم،دلم گرفته بود و آرزو میکردم دوباره ببینمش.واسه اولین بار بود مردی رو میدیدم و آرزو میکردم دیدار باهاش تکرار بشه.همیشه میگفتم مرد مناسب واسه من سیمرغه و فقط باید تو افسانه ها دنبالش بگردم.دیگه دلم نمیخواست مثل ازدواج اولم چشم بسته انتخاب کنم.دلم میخواست اول عاشقانه طرف مقابلم رو دوست داشته باشم تا انگیزه زندگی کردن زیر یک سقف رو باهاش داشته باشم.به رابطه دوستی فکر نمیکردم چون هنوز مردی توی زندگیم ندیده بودم که ارزش داشته باشه سرش روی آبروم ریسک کنم.از اون گذشته همه مردهایی که سر راهم قرار گرفته بودند یا پسر مجرد بودند که نسبت به رابطه با پسر مجرد هیچوقت خوشبین نبودم.دیدگاهم این بود که مدتی زنگ تفریح میشم و جز سرخوردگی و پشیمونی چیزی به بار نمیاره.یا باید تا آخر عمر مخفیانه ادامه بدی و به دست خودت دامادش کنی.یا یک عمر با خانواده اش بجنگی و برچسب اغفال پسر مردم رو بخوری.تازه اینها بهترین حالت ممکن براش بود و اگر طرف خلف از کار درمیومد و خیلی عاشق پیشه بود و از راه مردونگی وارد میشد و واسه خودش یه لیست بلند بلند بالا شرایط لازم داشت.رابطه خصوصی با یک مرد متاهل هم از دید من رابطه کثیفی محسوب میشد و هیچ سرانجامی نداشت.از اون گذشته خودم از این ناحیه زخم خورده بودم و حاضر نبودم سقف خوشبختی کسی رو روی سرش خراب کنم.ولی سعید جز هیچکدوم از این دو دسته نبود و از شانس بد من،لعنتی خیلی جذاب بود.اونشب برخورد منو سعید فراتر نرفت ولی تا پاسی از شب ذهن منو به خودش مشغول کرده بود.تصمیم داشتم به خاطر اینکه دوست منصور بود،این یک مورد رو هم واسه همیشه فراموشش کنم ولی یکی از قهر و آشتیهای همیشگی نادیا و منصور باعث شد اتفاقی که نباید می افتاد، رخ بده و دست سرنوشت پای سعید رو به زندگی ام باز کنه.دوروز بعد از مهمونی بود و واسه خرید رفته بودم بیرون که موبایلم زنگ خورد و از صدای گرفته نادیا جا خوردم.- سلام سارا- - سلام نادی جان خوبی؟ چرا صدات گرفته؟گریه کردی؟به جای جواب دادن به سئوالم گفت:- اول بگو ببینم کجایی؟ خونه نیستی؟- من اومدم بیرون خرید کنم ولی اگه بدونم میایی اون سمت سریع برمیگردم خونه.- نه بکارت برس چون تا من هم برسم یکساعت طول میکشه.- باشه عزیزم قدمت روی چشم.فعلا خداحافظ- ممنون.خداحافظ عزیزمیکساعت و نیم بعد نادیا روی مبل راحتی جلوی روم نشسته بود و با دستمال کاغذی که دادم دستش بارون اشکهاش رو از صورتش داشت پاک میکرد. بازهم دعواهای معمول بینشون اتفاق افتاده بود با این تفاوت که نادی قصد داشت گوشمالی مفصلی به منصور بده و اون هم به تلافی اجازه نداده بود تینا رو همراه خودش بیاره.چمدون لباسی که هنوز گوشه هال بود، هم منو دچار دلهره میکرد که دیگه از آرامش تنهایی خبری نیست و هم خوشحال بودم که از تنهایی دراومدم و علاوه بر اون چون شدید توی آشپزی تنبل بودم دیگه دغدغه آماده کردن شام و نهار رو ندشتم.دستپخت نادی بی نظیر بود و میتونستم شکمم رو واسه خوردن چند تا غذای خوشمزه صابون بزنم.یه روز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم نادی خونه نیست.با خودم گفتم حتما رفته واسه خرید نون ولی وقتی برگشت به محض اینکه درب رو به روش باز کردم و چشمش بهم افتاد باز خودشو انداخت توی بغلم و شروع به گریه کرد و گفت:- رفتم مدرسه تینا بچه ام رو ببینم.بهم گفتند چند روزی هست غایبه.سارا دلم داره مثل سیر و سرکه میجوشه.نکنه بچه ام مریض شده.با دلشوره که از نادی به منم سرایت کرده بود گفتم:- خب زنگ بزن به منصور سراغ بچه ات رو بگیر.بابا دعوا کردید پدرکشتگی که ندارید.نادیا با حرص نگاهم کرد و گفت:- یه چیزی میگی هاااا،این یعنی هرچی ریسیدم دوباره پنبه کنم.امروز روز سوم هست و میدونم از امروز دیگه منصور از دلشوره به تکاپو می افته.شونه ای بالا انداختم و گفتم:- هرطور صلاح میدونی عزیزمدر حالیکه توی آشپزخونه داشتم دوتا لیوان چایی واسه خودم و نادی میریختم غرق افکارم شدم یاد چهره معصوم تینا افتادم و از داشتن این پدر و مادر بی فکر دلم به حالش سوخت.وقتی برگشتم توی هال و سینی چایی رو روی میز جلوی مبل گذاشتم دیدم نادیا داره با یکی تلفنی حرف میزنه که وقتی خواست خداحافظی کنه و گفت: باشه سعید جان،پس منتظرت هستیم.فهمیدم مخاطب نادی کی هست ولی نفهمیدم واسه چی این جمله رو گفت.فکر نمیکردم به خونه من دعوتش کرده باشه.آخه حتی بهم اشاره هم نکرد که اجازه دارم دعوتش کنم یا نه.وقتی تماس قطع شد نفس راحتی کشید و گفت:- خداروشکر تینا مریض نیست و ظاهرا اونقدر بهونه گرفته که منصور مجبور شده با خودش ببردش مسافرت.خیال منم راحت شد و خوشحال بودم از اینکه خلق نادی از هم باز شده ولی باز موج دلشوره به دل من هجوم آورد و گفتم:- نادی جان!با سعید قراره جایی بریم؟!نادی در حالیکه چایی داغ رو هورت کشید، گفت:- سارا بخدا شرمنده.از بس بابت تینا خوشحال شدم یادم رفت ازت اجازه بگیرم.من دعوتش کردم بیاد اینجا ولی اگه احساس میکنی دردسر میشه برات الان کنسل میکنم.خودم هم نفهمیدم چرا با وحشت گفتم:- نه نه ،نادی خیلی زشته.کسی اینجا کاری با من نداره و اومدنش اشکالی نداره ولی دلیل اومدنش رو نفهمیدم.- گفتم که من ازش خواهش کردم بیاد.هم خواستم از زیر زبونش راجع به منصور حرف بکشم و هم دلمون گرفته،شاید بگو بخند کنیم یه کم دلمون باز بشه.تازه بهش گفتم ناهارم بگیره و بیاد چون اصلا حوصله آشپزی کردن ندارم.شما هم که ناسلامتی قربونت برم آشپز استخدام کردی و دورو بر گاز پیدات نمیشه.- فکر میکنی قابل اعتماد باشه و اگر به منصور بگه واسه هر دومون بد نمیشه که با یه مرد توی خونه تنها بویم؟- اولا سعید مرد قابل اعتمادیه و اصلا اهل دهن لقی نیست.دوما مگه جنایت کردیم؟میخواییم سه نفری بشینیم گپ بزنیم.از اون گذشته منصور روی سعید حساسیتی نداره و میدونه چشمش ناپاک نیست.- عجب پس حتما یادش رفته بود اونشب چشمش رو بشوره که تا رنگ شورت آدمو تشخیص میداد؟نادیا قهقه ای زد و گفت:- شوخی میکنی سارا؟!من تا حالا همچین برخوردی از سعید ندیدم حتما طفلک گلوش پیشت گیر کرده وگرنه توی برخوردش با خانومها اولین بار هست که همچین چیزی میشنوم.آخه اونشب اونقدر سرم گرم بود که متوجه نشدم.- حتما قبلا هم سرت گرم بوده نفهمیدی.- نه سارا این چه حرفیه؟ما زمانی که لیلی ، زنش هنوز ایران بود ده بار مسافرت رفته بودیم.حتی خانواده های دیگه هم باهامون بودن.ولی کاری ندیدم که بخواد رفتار ناشایستی ازش سربزنه.- پس حتما از سگش حساب میبرده!- نه به جون سارا،از وقتی لیلی هم رفته چندین بار منصور خونه نبوده و من کنارش نشستم و باهاش درد دل کردم.حتی یکبار گریه کردم انتظار داشتم بغلم کنه و آرومم کنه ولی حتی دست منو نگرفت.- نمیدونم چی بگم.پس حتما حرمت نون و نمک منصور رو نگه میداره و تو از این قائده مستثنی شدی.- ای بابا سارا چرا همش میخوایی به این بدبخت تهمت بزنی و بدبینانه قضاوت میکنی.میگم سعید اهل چشم چرونی نیست و حتما از تو خوشش اومده و خیلی نگاهت میکرده.در ثانی خب چه اشکالی داره اگه باهاش صمیمی بشی.اونم طفلک تنهاست .دار و ندارش رو فروخت و زن و دخترش رو راهی کانادا کرد تا وقتی سروسامون بگیرن و دعوتنامه براش بفرستن و اون زن بی معرفت به جای دعوتنامه همونجا با یه پسر فینگیلی ریخت روی هم به جاش واسه این تقاضای طلاق فرستاد از اون وقت سعید انگار ده سال پیر شد.چندین بار به منصور گفته داره از تنهایی اذیت میشه ولی از اینکه دوباره ازدواج کنه وحشت داره.بعد از اینکه حسابی به طور نامحسوس از نادی،راجع به سعید تحقیق کردم،رفتم توی افکار خودم و به تشابه سرنوشت خودم و سعید فکر میکردم.چقدر هردو بازیچه شده بودیم.شاید این تشابه و همدردی میتونست بهمون کمک کنه همصحبت های خوبی واسه هم باشیم.ولی بعید میدونستم رابطه مون فراتر بره چون حس بدینی که توی هر دو ما ریشه کرده بود باعث میشد سخت بتونیم به نفر دومی اعتماد کنیم.نوشته: نائیریکا
حباب فصل دوم مشتی آب که به صورتم زدم ؛ خنکای آب باعث فروکش کردن حالت تهوعم شد.از سرویس بهداشتی اومدم بیرون که یک لحظه چشمم سیاهی رفت و از سرگیجه همونجا کنار درب نشستم و زانوهام رو تو بغلم گرفتم و به فکر فرو رفتم.اگرچه به درستی کاری که داشتم میکردم ایمان داشتم.ولی سختی هایی که بعد از طلاق از مهدی کشیدم باعث شده بود از اسم ازدواج هراسی به دلم راه پیدا کنه که اگر تو این موقعیت هر کس دیگه جای سعید بود جرات نداشتم دست به کاری بزنم که یک نتیجه احتمالی اون باز برگشتن به اول این راه سخت بود.از بچگی استرس باعث تهوعم میشد و به کل سیستم گوارشم رو بهم میریخت.شاید اگر شرایط وادارم نکرده بود به تنهایی تصمیم بگیرم و اقدام کنم کمتر اینهمه دلشوره و استرس سراغم میومد.وجود سرور و مسعود کنارم به همون اندازه که بهم آرامش و اطمینان میداد عذاب پنهونکاری هم گریبانگیرم نبود و اونوقت میتونستم تو یکی از قشنگترین لحظه های زندگیم با آسودگی خاطر لبخند بزنم.اونروز سعید هم کنارم نبود تا بهم آرامش بده و منو خودبخود از دست این تهوع کوفتی نجات بده که چنان زمینگیرم کرده بود که حتی مجبور شدم تا دقایقی قبل از رفتن به محضر کنار درب سرویس بهداشتی چمباتمه بزنم.سرم رو روی زانوم گذاشتم و به افکار مثبت فرصت جولان دادم تا با ردیف کردن نکات خوب این کار، رو احوال نزار خودم مسلط بشم و بتونم بدون نیاز به کسی خودم رو جمع و جور کنم.تو دو سه ماهی که باهم به صورت محدود در ارتباط بودیم اونقدر ازش شناخت پیدا کرده بودم که حتی عادتهای شخصیش دستم اومده بودمهمترین نکته این بود که من حتی بیشتر از خودم باورش کرده بودم.بعد از چند ماه به درستی حرفهاش ایمان پیدا کرده بودم.هر جا بهم هشدار میداد تنم میلرزید وتو هر زمینه ای تشویقم میکرد میدونستم مغلطه نمیکنه.صداقتش به عنوان بارزترین صفتش برام اثبات شده بود و اگر چه این صداقت بیش از حد سعید گاهی مثل تازیانه رو تن و بدنم فرود میومد واکثر اوقات تحمل دیدن حقیقت عریان در مورد هر مسئله ای که سعید جلوی روم به تصویر میکشید رو نداشتم ولی تو جوابی که باید در مورد خواستگاری عجیب و غریبش بهش میدادم یک قدم جلو بودم و تردید در مورد درستی ذات خودش گریبانگیرم نبود.تو اون شرایط حتی سعی کردم به تنها مشکلم با سعید- طلاق ثبت نشده اش با لیلی – فکر نکنم چون یقین داشتم دیگه درخشش یه اسم خط نخورده تو شناسنامه اش بازتابی روی قلبش نداره و همه فکر و ذکرش معطوف به زندگی مشترکی بود که داشتیم شروع میکردیم.ولی مسئله این بود که نیمه باز موندن کتاب زندگی مشترک قبل سعید حتی به دلیل قانونی واسه خانواده من قابل هضم نبود.طلاق لیلی از سعید طبق قانون کشور کانادا صادر شده بود و ثبتش تو شناسنامه سعید به کلی دوندگی و پرداخت هزینه وکالت به کنسولگری سفارت کانادا واسه درخواست رسیدگی به موضوع نیاز داشت.اونوقت بعد از فرصتی چند ماهه که به لیلی داده میشد تا مراجعه کنه و رضایت بده که هیچ ادعای مالی نداره و طلاقشون رو تایید میکرد این تراژدی به پایان میرسید و تا اونموقع هویت سجلی سعید گویا تاهلش بود.مشکل اینجا بود که نمیتونستم به سرور و مسعود بگم با وجود اینکه همه توان محدودشون رو واسه پر کردن تنهایی من به کار میبردند این موضوع چقدر داره منو زجر میده و نه طرزفکرم اینقدر سریع اجازه نزدیک شدن به سعید رو میده و از سویی سایه اون از تو زندگیم محو میشد فعلا دیگه تضمینی وجود نداشت مردی پیدا بشه که بتونه تا این حد اعتمادم رو جلب کنه و به تبعیت از اون قلب و روحم رو به تسخیر خودش دربیاره. سرور حق مادری به گردنم داشت ولی به دلیل همین اختلاف سن و سالی که بین ما بود حیا مانع شد شرح دلدادگیم با سعید رو هم به ماجرای خواستگاریش اضافه کنم.داشتم بیوگرافی سعید رو شرح میدادم که به محض رسیدن به معضل ثبت طلاقش سرور با همون بدبینی که ناشی از نگرانیش بابت سرنوشت و آینده ام بود به سختی جبهه گرفت و پشیمونم کرد از اینکه همون قدر رو هم باهاش درمیون گذاشتم.به مسعود که اصلا امیدی نداشتم چون یقین داشتم سخت تر از سرور جبهه میگره و حالا کی جلوی دهن ریحانه رو میخواست بگیره که راه بره و سرکوفت پسرخاله اش رو به مسعود بزنه.و از سوی دیگه شک نداشتم شوهر سرور با همه مهربونیش به این مسئله خرده خواهد گرفت.نگرانی اونها در مورد آینده من و وسواس بیش از حدی که باعث میشد سرور به چندتا خواستگاری که تا اون روز برام پیدا شده بود و با وجود شرایط اجتماعی برتر از سعید حتی قبل از اطلاع من بهشون جواب منفی داده بود امیدم رو بر باد میداد که تابع احساسات من عمل کرده و نظر موافق داشته باشند.سعید که همیشه واسه هر درد بی درمونم چاره ای داشت و همیشه تو شرایط سخت گفتگو باهاش آرومم میکرد اینبار هم آب روی آتیش دلشوره های من ریخت و پیشنهاد داد تو این چند ماهی که زمان داریم تا این مشکل حل بشه لزومی نداره همه اطرافیان در جریان قرار بگیرن.شاید اینطوری بتونیم بدون تاثیر اطرافیان رو رابطمون بفهمیم چقدر باهم تفاهم داریم و اونوقت دیگه با قاطعیت میتونستم جلوی همه مخالفتها بایستم و حرفمو به کرسی بشونم.با صدای زنگ تلفن به خودم اومدم وقتی صدای گرمش توی گوشی پیچید اونقدر دلم غرق تمناش شد که همه حسهای بد چند لحظه قبل فراموشم شد.- سلام عروس خانم.- سلام خوبی؟- داشتی چکار میکردی؟حتما مشغول نقشه کشیدن واسه روزهای آینده بودی که چطور از امروز گربه رو سر حجله بکشی و ازم یه زن ذلیل تمام عیار درست کنی.- نیازی به این کارها نیست عزیز دلم سوابق شما ثبت شده و قبلا به رویت رسیده و واسه من یکی اثبات شده است که شما تو این زمینه پیشتاز همه مردان عالمی.- اگه منظورت طرز رفتارم با لیلی رو میگی باید بگم سخت در اشتباهی.بنده کمر همت بستم دیگه به توصیه پدرم که میگه هفته ای یکبار باید زن رو به باد کتک بگیری گوش فرا بدم.حالا مابینش اگر بهانه ای هم دستم اومد از نوازش زنم دریغ نکنم بلکه این دفعه تجربه قبل تکرار نشه.- اگه بخوام چشم رو اونا هم ببندم جنابعالی اونقدر تو زبون ریختن و منت کشی تو شرایط سخت و استراتژیک کوشا بودی که باورم نمیشه پند و اندرز باباجونت توی گوشت فرو بره.- سارا چقدر تو ساده ای دختر.راستش عذاب وجدان داشت خفه ام میکرد که همه چیز رو بهت نگفتم و اون اینکه تو کل این چند ماه نقاب زده بودم و مشغول اغواگری بودم تا به چنگم که افتادی دق دلی همه سرتق بازیهای این چند ماه رو سرت دربیارم.- اوووووه؛آقا داماد شما حواست هست هنوز خر مبارک روی پل تشریف داره و ممکنه با یه تصمیم به تجدید نظر مجدد بفرستمت وردل پدر دیکتاتورتون تا خمره ای تهیه کنه و درش رو حتما مهروموم کنه تا پشه هایی که دور سرت داره میگرده مزاحمتی واسه بقیه نداشته باشه؟؟!!صدای شلیک خنده اش توی گوشی یه کم منو سر ذوق آورد و لبخند روی لبم اومد:- سارا من غلط کردم.بخدا اغفال شدم.اه نمیدونی چقدر به خودم سپرده بودم لو ندمااا.-خیلی خب نگران نباش پا پس نمیکشم.ولی چنان بلایی سرت بیارم که ........- وای سارا نگو تو که به اندازه سهم ده سال آینده دمار از روزگار من بدبخت درآوردی.جدا نکنه خودتو هنوز نشناختی که چه سرتق چموشی هستی؟؟!! زود باش کاراتو بکن که دارم میام دنبالت بریم دستی دستی خودمو بدبخت کنم.رفتم زیر دوش و زیر هجوم قطرات آب سرد به بدنم نفسم داشت بند میومد.بعد از چند دقیقه صندلی میز آرایشم رو پیش کشیدم و در حالیکه سعی میکردم قبل از نشستنم تکه ای از حوله تن پوشم روی صندلی قرار بگیره جلوی آینه نشستم و با حوله مشغول ورزدادن حجم سیاه و سنگین موهای لختم شدم تا فقط رطوبتی به موهام باقی بمونه که با سشوار سریع تر خشک بشه.
چشمامو بسته بودم و اونقدر تو رویای سعید بودم که سر انگشتام که همراه باد سشوار لای موهام حرکت میکرد داشت از فرق سرم تا پایین گردنم رو مور مور میکرد.بالاخره حالتی که میخواستم به موهام دادم و با هزار زحمت همه موهامو بالای سرم بردم و فقط انتهاش رو با کش بستم و موج براق و مشکی دنباله موهام رورها کردم.از توی آینه میز آرایشم تخت خواب دونفره ای که از روز قبل دوباره مزین به روتختی عروسیم شده بود خودنمایی میکرد و یاد شبهایی افتادم که وجود ردپای علاقه به مرد جذابی مثل سعید چقدر تو شبهای خلوت نیاز زنونه ام رو واسه پر شدن بقیه حجم خالی تخت خوابم با جنس خشن رو جار زده بود و سرسختانه در مقابل نیروی عظیمی که مثل مغناطیس منو به سمت همخوابگی باهاش می کشید مقاومت کرده بودم تا سعید به جای اینکه مهمون یک شبه ام باشه به توقفش حداقل واسه چندسالی که از شرارت شهوت جوونیم باقی مونده بود به یقین برسم.بالاخره مقاومتم باعث شد سعید هم به این یقین برسه که اگر قرارباشه باورهام رو تو آتیش شهوتم ذوب کنم به پای آغوش مردی دست به لاقیدی خواهم زد که دنبال یه میزبان یک روزه و یک شبه واسه ارضاء حس تنوع طلبی خودش نباشه.مهم نبود اول جسمم رو بخواد یا روحم مهم این بود هر دورو باهم بخواد.ولی سعید اونقدر سرگردون و تنها بود که دلش آرامش یه چاردیواری به نام خانواده رو میخواست.ناخودآگاه دستم به طرف کمربند حوله ام رفت و بدون هیچ ابایی از رو شونه هام سردادم به پایین و یقه حوله از روی دستهام سر خورد و پشت پاهام به زمین افتاد.ناخودآگاه دستام به طرف سینه هام رفت و انحنای خوشفرمی که باعث شده بود نوک صورتی رنگ و کوچیکشون در راستای مردک چشمام رو به جلو زل بزنه ؛ لمس کردم.مغرورانه به قوس کمرم دست کشیدم و جای دستهای مردونه اش رو که دوطرف کمرم میگذاشت و منو به سمت خودش میکشید رو تصور کردم.جلوی آینه چرخیدم و نگاهم به باسن بزرگ و برجسته ام افتاد.گرمی بدن داغش رو که توی نمایشگاه کتاب به خاطر شلوغی و ازدحام بیش از حد جمعیت و به هوای محافظتم از برخورد با بدن مردهای غریبه هنوز به خاطر داشتم.ناخودآگاه داشتم همون گرما رو سراسر پست بدنم احساس میکردم.یادم اومد تو همون لحظه هم من و هم سعید داشتیم از این تماس غیر منتظره لذت برده و نسبت به تکرارش تو خلوت اتاق خواب رویاپردازی میکردیم.احساس خاصی بهم دست داده بود.یاد شرم و اضطراب شب عروسیم با مهدی افتادم.یک لحظه دلم گرفت.کاش همونروزها بود.کاش مهدی نرفته بود تا من تجربه سکس رو با یه مرد دیگه از سر بگیرم.اگه سعید مطابق میلم نبود چی؟! نکنه کاری که دارم میکنم غلط باشه.اگر میخواستم بشینم دوباره افکار منفی زمینگیرم میکرد به سرعت جلوی میز آرایش نشستم و کشوی لوازم آرایشم رو پیش کشیدم.ولی انگار همه اصول و فنون آرایش یادم رفته بود.بوی کرم پودر که به بینیم خورد یه کمی سرحال شدم.همیشه آرایش کردن حس خوبی بهم میداد و تو فاز افسردگی که میرفتم کمکم میکرد سر ذوق بیام.چون در نظر داشتم لباس سفید بپوشم از آرایش برنز صرفنظر کردم و وقتی کارم تموم شد نتیجه در نظر خودم دلچسب بود.لبخندی به خودم زدم و رفتم سراغ پوشیدن لباسم.به طرز اغراق آمیزی سعی داشتم تیپ سفید بزنم.انگار رنگ سفید اون روز ضمان خوشبختیم بود.وقتی توی آینه باز داشتم با تردید به خودم نگاه میکردم موبایلم زنگ خورد و میدونستم سعید که آدم منظم و وقت شناسی هست اگر سر ساعتی که با محضر هماهنگ کرده بود نمیرسیدیم اعصابش به هم میریخت.با عجله کیفم رو روی شونه ام انداختم و وقتی سوار آسانسور شدم مادامی که توی همکف متوقف شد توی آینه سروضعم رو چک میکردم.وقتی سوار ماشین شدم سعید سوت بلندی کشید و گفت:- اینجا رو ببینید عروس خانم چه کردههههه!
- سلام سعید مسخره بازی درنیار لطفا.- سلام عزیز دلم.چرا سرحال نیستی؟!- نمیدونم؛راستش دلم از حلقم داره میپره بیرون.حالا هم لطفا تا کسی مارو ندیده راه بیفتید.- تموم شد دیگه سارا خانم؛شما تا ساعتی دیگه رسما همسر بنده هستید و نمیخواد نگران این باشی کسی مارو باهم ببینه یا نبینه.- خودت هم میدونی هیچ هم اینطور نیست و تازه اول احتیاط هست.- یعنی چی؟! نکنه قراره رفت و آمدمون دزدکی باشه؟! میخوایی وقتی میام اینجا نصف شبا بیام بعدشم جوراب بکشم سرم که شناخته نشم؟!- وااااااااااای از دست تو.راه بیفت دیگه.منو بگو زود اومدم پایین که سروقت برسیم.سعید در حالیکه داشت ماشین رو روشن میکرد گفت:- آهاااااااااان.دیدی مچت رو گرفتم.خب پس عجله داشتی زودتر خودت رو ببندی به بیخ ریش ماااااااا.- اوهوووو.اینجا رو باش.معلومه کی داشت دست و پا میزد خودش رو وصل کنه به من.حالا دم آخری زبونت باز شده.هنوزم دیر نشده هااااااااااااا.خیلی از خونه دور نشدیم.همین بغل نگه داری بنده رفع زحمت میکنم.- سارا عزیزم میگم سر دلت سنگینی نکنه اینهمه علاقه نسبت به من.- نه تو گران اون نباش ظرفیت من زیاده- اون که آره ظرفیت تو که حرفی بالاش نیست.ولی تو اگه یکی دوبار دیگه اینجوری بزنی تو برجک من فکر کنم افسردگی الاغی رو شاخش باشه.تمام طول راه به شوخی و خنده گذشت تا رسیدیم جلوی محضر.توی محضر قبل از جاری شدن صیغه عقد محضردار میزان مهریه رو پرسید و مسائلی که سرش توافق کرده بودیم میتونستیم توی عقدنامه قید کنیم که سعید رو بهش کرد و گفت:- حاج آقا دیروز هم خدمت شما عرض کردم ما برحسب شرایط مجبوریم به این شکل عقد کنیم.ولی من از در این اتاق میرم بیرون و ایشون مختار هستند هر چندتا سکه ای که دوست دارند به عنوان مهریه به شما عرض کنند و شما اینجا ثبت کنید.در ضمن لطف کنید هر حق و حقوقی که حین عقد دائم زن به گردن مرد داره اینجا ثبت کنه من به روی چشم میذارم و تقبل میکنم.هنوز تو شوک حرفهای سعید بودم که با اشاره سر محضر دار از اتاق بیرون رفت و من تازه به این فکر افتادم که هیچ حرفی در مورد مهریه بین ما رد و بدل نشده.واسه همین در مقابل سوال محضر دار که ازم پرسید نظرم رو در مورد مهریه بگم بعد از چند ثانیه سکوت با صدایی که انگار از ته چاه درمیومد گفتم:- حاج آقا نیاز به هیچ تشریفاتی نیست.مهریه ام رو اگر امکانش هست 5 تا شاخه گل رز ثبت کنید و فقط لطفا ضمیمه کنید مهریه ام به تعداد انگشتهای دست مردونه ای که بهم دادی تا هیچوقت تنهام نذاری.با گفتن این جمله محضردار نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت و گفت:- دخترم تو هم فرقی به فرزند خودم نداری.نمیخوایی یه کم فکر کنی؟! عقد موقت اسمش روش هست یعنی زیاد نمیتونی به دوامش امیدوار باشی.به نظرم زیاد تو رودربایستی حرفهای ایشون نباش و مهریه با ارزش تری رو واسه خودت در نظر بگیر.- حاج آقا حرف شما صحیح ولی به نظر من مهریه واسه روزی هست که مرد توزرد از کار دربیاد و زن بتونه به عنوان سلاح ازش استفاده کنه.به نظر شما اگر ایشون هنوز به یکسال از این نود و نه سال نشده منو رها کرد به نظرتون چه تعداد سکه میتونه بهای احساسات و ارزش روزهای از دست رفته من باشه؟! گیریم هزارهزار تا سکه هم مهر من باشه شما فکر میکنید من چقدر آدم زرنگی باشم که بدون درنظر گرفتن آبروم توی دادگاه از این آقا شکایت کنم؟!!محضر دار سری به نشانه تایید تکون داد و زیر لب گفت"مبارکه"بعد از جاری شدن خطبه عقد سعید دستم رو توی دستش گرفت و بعد از فشار مختصری به انگشتام جعبه کوچیک قرمز رنگی رو با دست دیگه به طرفم گرفت و گفت:- سارا ببخشید میدونم که جسارت کردم و نباید تنها واسه انتخابش تصمیم میگرفتم.ولی اگر نپسندیدی باهم میریم عوضش میکنیم و مطابق میل خودت هرچی خواستی انتخاب کن.با شوق و ذوق کودکانه ای جعبه رو گرفتم و وقتی باز کردم یه حلقه ازدواج ساده با یه ردیف مورب نگینهای ریز الماس جلوی چشمم ظاهر شد.بلافاصله از جعبه بیرون آوردم و با توجه به سنگینی وزنش میشد حدس زد قیمت زیادی داره.ولی همون لحظه به خودم سپردم که تا آخر عمرم از خودم جدا نکنم و در واقع اونقدر جنبه مادیش برام بی اهمیت بود که اگر حلقه بدل هم انتخاب کرده بود احساسم هیچ فرقی نداشت.بلافاصله بعد از اینکه از محضر بیرون اومدیم موبایل سعید زنگ خورد و بعد از احوالپرسی معمولی سعید گوشی رو به سمتم گرفت و گفت:- بیا سارا بگیر صحبت کن.- کیه سعید؟!- بگیر مادرشوهرتون هستند میخوان هر چی زودتر شمارو ملاقات کنن.با وحشت تاجایی که بدنه درب ماشین اجازه میداد عقب رفتم و در حالیکه دست سعید رو پس میزدم آهسته گفتم:- نه سعید توروخدا من چی بگم آخهههههههه؟!بالاخره با نگاه غضبناک سعید گوشی رو از دستش گرفتم و با هزار مصیبت سعی کردم بدون اینکه سوتی بدم سریع مکالمه رو تموم کنم.بعد از اینکه گوشی رو قطع کردم با اوقات تلخی رو به سعید کردم و گفتم:- اینطوریه آقا سعید؟! نه تو انگار واقعا خط و نشونهایی که برام میکشیدی شوخی نمیکردی.سعید قهقه ای زد که دلم میخواست صورتش رو توی دستم مثل چرکنویس نقاشی مچاله کنم.وقتی همین رو به زبون آوردم اونقدر خندید که دیگه اشک از گوشه چشمش راه افتاده بود.بالاخره به خودش مسلط شد و گفت:- آخه خانواده تو با من مشکل دارن.تازه اونم با خود من نه! با شناسنامه ام مشکل دارن.خانواده من که از خداشونه عروسی مثل تو داشته باشن.- زیاد هم خوشبین نباش.همچین معلوم نیست از فیلتر سرور بتونی به این راحتی رد بشی.همه جوره معاینه فنی ات میکنه.- از یه نظر وقتی تو معاینه کنی و تایید کنی میتونی اوناروهم راضی کنی عزیزم!!!!- سعید خیلی بی مزه ای.الان وقت این حرفهاست؟! بگو من با چه رویی بلند شم بیام خونه مامانت؟!هنوز مهر این سند خشک نشده بگم علیک سلام بنده همون همسر موقت پسرتون هستم اومدم دستبوس!!!یک لحظه صورت سعید از عصبانیت سرخ شد به حدی که نزدیک بود تصادف کنه.با شتاب ماشین رو کنار پیاده رو متوقف کرد و عقدنامه رو از جیبش درآورد و گرفت سمتم و گفت"بخون سارا خانم" شونه بالا انداختم و گفتم:- اگر منظورت اینه مبلغ زیادی مهریه ثبت شده واسه من بی ارزش هست سعید.همین الان بسپاری دستم ریز ریزش میکنم و به همین جوی آب میسپارم که بدونی این چیزها واسه من اهمیتی نداره.
مهم واسه من مردونگی و صداقت خودت هست.بعدش هم مگه قرار نشد به غیر از من و تو و نهایتا مادرت هیچکس از این ماجرا باخبر نشه؟!!!- سارا بذار از همین روز اول یه چیزی بهت بگم. مامان من وزیر سمت راستش خواهر بزرگم هست و نسبت به اون نخود توی دهنش خیس نمیخوره.عکست رو همون شب نشونش داده و با اجازه شما خانواده من همه عکس شما رو رویت کردن و هم در جریان کم و کیف ماجرا قرار دارن.این گردن من سارا از مو باریکتر خواستی بشکنی بشکن.- سعید کم زبون بریز خواهش میکنم.اومد و یکی از خانواده تو منو شناخت به مسعود و سرور خبر داد اونوقت تکلیف چی هست؟!- سارا توروخدا اینقدر نترس.عکس تورو هر سه خواهرم دیدن هیچکس شمارو نمیشناخت.حتی چهره ات براشون آشنا نبود.از اون گذشته اگر این اتفاق هم بیفته دیگه مهم نیست.من بهت قول میدم هیچ اتفاقی نمیفته و تو میتونی اونقدر دلشون رو بدست بیاری که مثل خواهر و مادرت دوست داشته باشن و تو هم اونارو دوست داشته باشی.به این شکل خیلی سریع وارد جمع خانواده سعید شدم.ورودم به اون جمع خونگرم و صمیمی به قدری خوشحالشون کرد که پدر و مادر سعید بعد از دوسال دست از اختلاف کشیدن و به جای اینکه هر کدوم توی یک طبقه زندگی کنن و واسه هم خط و نشون بکشن علیرغم وجود آپارتمان من طبقه دوم رو واسه سکنای من و سعید آماده کردن و هنوز به یک هفته نرسیده تقریبا با همه اعضای خانواده سعید آشنا شدم.برخلاف برخورد گرم و صمیمانه ساسان تنها برادر سعید و دوتا دخترشون همسرش روشنک از همون ابتدا زیاد گرم نگرفت و مادر و خواهرهای سعید گذاشتن پای حسادت بیش از حد روشنک و متفق القول بودن که نسبت به همسر اول سعید هم شدید حسادت میکرد.ولی چشمهای روشنک و نگاههای سرد و سنگینش حکایت از مساله عمیق تری داشت.یکی دوماه از ازدواجمون نگذشته بود که سر و کله لیلی پیدا شد و سعید که با هزار پیام و ایمیل به سختی میتونست خبر از تنها دخترش بگیره یک روز صبح با تعجب خبر داد که لیلی جویای حال و احوالش شده.به محض شنیدن این خبر دلشوره عجیبی به دلم چنگ زد و در حالیکه نمیدونستم در جواب سعید چی باید بگم زل زده بودم توی صورتش و دنبال تغییر میگشتم تا بتونم احساسات بدی که بهم دست داده بود مهار کنم ولی متاسفانه لبخند محوی که توی صورتش نشسته بود و چشماش که از شادی برق میزد نقاب رو از چهره سعید کنار زده بود و حدس میزدم خبرهای خوشایندی برام توی راه نیست.