با سلام وعرض خسته نباشید خدمت مدیران محترم سایتدرخواست تایپیکی در تالار داستان های سکسی دارمعنوان: خاندان دعاگونویسنده: دهقان خلافکار (خودم)داستان دیگری که نوشته شده توسط این جانب انتقام از دنیا می باشد که اون داستان به طور کامل منتشر شده و تاپیک ان بسته شده است.محتوای داستان: داستانی پراز ماجراهای سکسی و همراه با کمی احساس و عاطفه.با تشکر ....(دهقان خلافکار).
خاندان دعاگو( قسمت اول)اسم من سیاوش هستو و در اصل در یک خانواده سه نفری زندگی میکنم.__دلیل استفاده از کلمه اصل را در اینده متوجه خواهید شد__ من قصد دارم اتفاقاتی که در این چندساله برایم رقم خورده را بنویسم . پدرم راننده کامیون ، مادرم زنی خانه دار و فوق العاده زیبا و خوش بدن ، اما این زیبایی خودش را فقط برای خانه حفظ کرده و بیرون از خانه پوشش مناسبی دارد. اختلاف سنی بین پدرو مادرم تقریبا پونزده سال هست که اون هم پدرم بزرگ تر هست. رابطه بین من و مادرم خیلی خیلی خوب هست و حتی از پدرم بهش بیشتر احساس نزدیکی میکنم و چون تک فرزند هستم برای پدر و مادرم خیلی عزیز هستم . پدرم به دلیلی این که راننده کامیون بود مدام در حال سفر بود ومسافرت های داخلی اش تقریبا دو سه روز و مسافرت های خارج از کشورش تقریبا دو هفته طول میکشید. این اواخر هم چون صاحب شرکتی که بابا اونجا کار میکرد به پدرم خیلی اعتماد داشت مدام بارهای خارج از کشور را به پدرم میسپرد وکلا پدرم کم خونه بود . وقتی که بابا از مسافرت برمیگشت حتی یک روز هم طول نمیکشید که دوباره توسط رئیسش بهش ماموریت داده میشد و دوباره باید راهی خارج از کشور میشد. واین ماجرا بیش از یک سال و نیم به طول کشید ، دیگه مامان زهره هم از دست بابا ناراحت شده بود و مدام سرش قر میزد و بهش میگفت: دیگه اصلا به ما توجهی نداری و مارو انگار نه انگار کردی و به محض این که به خونه برمیگردی از زیادی خستگی فوری میری میخوابی و صبح که از خواب بلند میشی دوباره عازم سفر میشی. بابا هم درجواب میگفت: خب زن اگه نخوابم فردا توی جاده خوابم میبره و خطر تصادف زیاد تر میشه. بدشده که رئیس بهم اطمینان کرده و مدام سفرهای راه دور و پردرامد را بهم میده؟ دیگه مگه چی میخواهید من که همه چیز دارم براتون مهیا میکنم و پول خرجشو براتون فراهم میکنم. مامان: همش که پول نیست مدام داری منت پولتو سرم میزاری ما خودتو میخواهیم . میخواهیم لا اقل برای یه هفته در کنارمون باشی . یه شام یا ناهار را با ماباشی. بابا: ببین من فعلا نمیتونم قید این فرصت طلایی که به دستم اومده را بزنم و به همه این شانسی که به در خونمون اومده پشت کنم.دیگه هم حرف نباشه میخوام برمبخوابم این قدر هم حرف از من نگیر. مامان هم مثل هر دفعه که این حرفا بینشون ردوبدل میشد و در اخر هم بابا بهش میگفت دیگه حرف نزن مامان هم به نشانه اعتراض رخت خوابی از اتاق خواب برمیداشت و میومد توی اتاق من میخوابید. دیگه من هم به این جر و بحث ها عادت کرده بودم و میدونستم الان که مامان با بابا داره جروبحث میکنه وقتی بابا از سفر برگرده براش یه کادو میگیره و از دلش در میاره اما من میدونستم که باز مامان راضی بشو نخواهد بود و به قول معروف با این نون و ماست ها کارش راه نمیوفته اما خب کاری هم نمیتونست بکنه . بعضی شبها که بابا مسافرت بود ومن در بین شب از خواب بیدار میشدم و میخواستم برم دستشویی ویا اب بخورم میشنیدم که از اتاق مامان صدای اه و ناله میومد و چون مامان عادت نداشت در اتاقو ببنده و همیشه اونو نیمه باز میگذاشت میرفتم دم در اتاق و یواشکی نگاه میکردم و میدیدم که مامان داره با خودش ور میره و خودشو به رخت خواب میکشید و بعد از مدتی کمی اروم میگرفت و بالاخره راضی میشد و میخوابید. این ماجراها ادامه داشت تا این که یه روز خاله عاطفه به دیدن مامان اومد و بعد از سلام و احوالپرسی با من با مامان به اشپزخونه رفتند و مشغول حرفای خودشون شدند ومن هم رفتم توی اتاقم تا به کارهام برسم.بعد از یک ساعت که توی اتاقم مشغول انجام دادن کارهام بودم احساس تشنگی کردم برای همین از اتاقم اومدم بیرون تا برم از اشپزخونه یه لیوان اب بخورم که حرفای مامان و خاله عاطفه توجه منو به خودش جلب کرد . انگار مامان بعد از این همه مدت عقده های دلشو برای خاله عاطفه باز گو کرده بود و حرفای خودشو وبابا را برای خاله عاطفه تعریف کرده بودو گفته بود که بابا تقریبا یک سال و خورده ای هست که دیگه انچنان که شاید و باید به مامان و نیازهاش نرسیده . من موقعی رسیده بودم که خاله داشت حرف میزد و صحبت میکرد و میگفت: یعنی چی زهره؟ خب با شوهرت بیشتر صحبت کن تا راضی بشه مامان: چی میگی عاطفه ؟ دلت خوش هستا! فکر میکنی بهش نگفتم ، چرا بابا بیشتر از صد دفعه بهش گفتم اما همش میگه فعلا نمیتونم و حالا حالا ها فرصت هست و بعد هم میشه به این مسائل رسیدگی کرد بزار یه خورده وضعمون خوب بشه بعد. خاله: این که نشد حرف ، اصلا به شوهرت بگو دیگه نمیخوام مدام کار کنی برگرد به همون کار قبلی و بارهای داخل کشور را جابه جا کن. مامان: خیلی این حرفو بهش گفتم و هربار بهش میگم ما که ازت چیزی نمیخواییم که تو این قدر داری به سختی کار میکنی برگرد به همون کار قبلی و به رئیست بگو بارهای داخل کشور را بهت بده اما همش میگه نمیشه ، میگه این یه فرصت طلایی هست و باید حسابی ازش استفاده کنم و گلیم خودمو از اب بکشم بیرون . اصلا عاطفه همه فکر و ذکرش شده کار، دیگه کلافه شدم بعضی شبها از شدت هوس حتی خوابم هم نمیبره. خاله: خب حالا که اون این طوری میخواد تو هم بزن به بیخیالی. مامان: اتفاقا منم خیلی دلم میخواد اما بعضی وقتها این قدر هوسی میشم که تا صبح پنج یا شش باراز خواب بیدار میشم و یا وقتی که میخوابم وخوابم میبره خواب های وحشتناک میبینم.خاله: زهره نگرفتی من چی گفتم. منظور من از بی خیالی این نبود که تو گرفتی منظور من این بود که حالا که اون بهت نمیرسه خودت به خودت برس . مثلا دوست پسر برای خودت بگیر . مامان: چی داری میگی عاطفه اصلا حواست هست؟ مثل این که مخت ضربه خورده ها.خاله: نه دیوونه این تو هستی که مخت ضربه خورده . پس فردا که افسرده بشی اون وقت به حرفای من میرسی . حالا تا جون هستی به خودت برس و کیف دنیا را داشته باش نزار فرصت از دست بره. مامان: اصلا گیریم که من دوست پسر هم گرفتم اخه احمق جون چطوری سیاوشو از سر خودم بازش کنم؟ اصلا عذاب وجدان بعد از اون کارو چیکارش کنم؟ خاله: صبر کن زهره، صبر کن ... الان که اسم سیاوشو اوردی یه فکر بهتر به سرم زد . بی خود نیست میگم تو ادم کله پوکی هستی زهره؟ مامان: یعنی چی ؟ برای چی؟ خاله: من که اصلا یاد سیاوش نبودم تو که یادت بود چرا نگفتی؟ میخوام بهت بگم اب در کوزه هست و تو گرد جهان میگردی. مامان: درست حرف بزن عاطفه تا بفهمم چی داری میگی؟ خاله: اخه خره، پسرت بین همه مردایی که تا حالا دیدمشون تک هست هم از نظر قیافه و هم از نظر اندام ، خب حالا که نمیتونی باشوهرت خودتو ارضا کنی خب با نماینده شوهرت این کارو بکن. شما که وقت تنهایی با هم دیگه زیاد دارید خب از این وقت به بهترین نحو استفاده کنید. هم خودت سرحال میایی و هم سیاوشو زیر بال و پر خودت میگیری و نمیزاری به راه کج بره. من که خیلی سیاوشو دوستش دارم و بی تعارف بهت بگم اگه سیاوش پسر خواهرم نبود الان بیش از ده بار اونو برای خودم تورش کرده بودم .مامان: عاطفه امروز یه چیزی به سرت خورده دیگه شک ندارم. اخه دیوانه سیاوش پسرم هست ، من برم با پسرم بخوابم؟ خاله: نه دیوونه این تو هستی که یه چیزی به سرت خورده که از اطرافت غافل هستی . پسرت باشه که باشه بازم بهتر از این هست که بری با یه غریبه باشی و بعدش بخواد تو رو اذیت کنه. اصلا زهره اگه منم یه پسری مثل سیاوش میداشتم دیگه غمی نداشتم. اما یه چیزی بهت بگم زهره . همه این تیپ و قیافه و هیکل 75 درصد اصل کار هست و هنوز 25 در صد باقی داره که اگه اونم خوب باشه اون وقت دیگه باید گفت هلو بپر تو گلو. .. مامان: خب اون 25 در صد که میگی چی هست؟ خاله هم یه خنده شیطانی کرد و گفت: اون 25 در صد کلفتی و اندازه اون جاش هست دیگه . اگه اون جاش مورد قبول باشه دیگه سی تموم هست . مامان با شنیدن این حرف یه پس گردنی به خاله عاطفه زد و گفت: میگم دیوونه ای میگی نه. برو بچه برو ادم بشو..... من که با شنیدن این حرفا بین خاله عاطفه و مامان حسابی هنگ کرده بودم و فکرم مشغول حرفایی بود که شنیده بودم با خودم گفتم فعلا بهتره برم به اتاقم و قید اب خوردنو بزنم. برای همین خیلی اروم برگشتم به اتاقم و نشستم با خودم فکر میکردم و میگفتم یعنی خاله عاطفه به من نظر داره و میخواد با من باشه ؟یا این که این حرفارو فقط برای مادرم گفته؟ اصلا چرا مامان با خنده جواب خاله را میداد و سفت و سخت باهاش مخالفت نمیکرد؟ ....ادامه دارد.....
خاندان دعاگو(قسمت دوم)در همین افکار بودم که یه دفه مامان در اتاقمو باز کرد و گفت : سیاوش جان چرا وقتی خاله عاطفه صدات زد تا ازت خداحافظی کنه جوابشو ندادی؟ من: شرمنده مامان جون حواسم نبود تو فکر بودم اصلا نفهمیدم کی رفته حتی. دفعه دیگه که ببینمش از دلش درمیارم. مامان: اشکال نداره سیاوش جان ، اونم همین حرفو میزد و میگفت که شاید حواسش به خودش هست و متوجه نمیشی. خب دیگه مزاحمت نمیشم عزیزم به کارت برس . مامان با گفتن این حرف از اتاق من خارج شد و رفت به اتاقش .منم که دیگه رشته افکارم پاره شده بود از اتاقم اومدم بیرون و رفتم به اشپزخونه تا این بار دیگه اب را بخورم. وقتی که داشتم لیوان اب را میخوردم مامان هم وارد اشپزخونه شد اما این بار با وضعی متفاوت و لباسش با اونی که اومده بود توی اتاقم فرق کرده بود و لباس هاش تقریبا بازتر شده بود. من که از دیدن مامان با این وضع داشتم شاخ در می اوردم یاد حرف خاله افتادم وفوری سرمو به کار خودم مشغول کردم و از این طور ضایع نگاه کردن من به مامان جلوگیری کردم تا برای مامان جلب توجه نکنم. اما مامان برعکس همیشه انگار از این رو به اون رو شده و مدام داشت جلوی من خود نمایی میکرد و من هم با این حرکت های مامان داشتم دیگه داغ میکردم. مثلا وقتی میومد توی اتاقم تا میوه یا چای برام بیاره ومیخواست اونو روی میز بزاره وقتی خم میشد کاملا میشد سینه هاشو از توی لباس دیدو در همون حالت منو میبوسید. البته این بوسیدن بین من و مامان کاری عادی و روزمره بود و شاید در روز بیش از ده بار همدیگه را میبوسیدیم چون خیلی مامان منو دوست داشت و کلا منو میپرستید. اما بوسه های اون روز مامان با بقیه روزها به نظرم فرق میکرد هم از نظر مدت زمان بوسه و هم از نظر مکان بوسیدن. از نظر مدت زمان که طولانی تر شد ه بود و از نظر مکان اگر قبلا فقط لپم را میبوسید اما اون روز جاهای متفاوت مثلا علاوه بر لپم چشم ها و کناره های لبم هم بهش اضافه شده بود. یا عصر که من روبه روی تلویزیون روی مبل نشسته بودم مامان از اشپزخونه اومد بیرون و به من گفت: سیاوش جان عزیزم چایی میخوری برات بیارم؟ من: اره مامان جون بی زحمت یه دونه برای من بیار دستت درد نکنه. مامان هم رفت چایی را ریخت و اورد . قبلا وقتی مامان برام چایی می اورد فوری سینی اش را روی میز گذاشت بعد یا کنارم مینشست ویا میرفت به کارهاش میرسید اما این بار وقتی چایی را اورد کنار مبل رو به تلویزیون کرد ( این طوری پشتش به من بود) و اومد جلوی من و بین من و میز روبه روی مبل ایستاد و دولا شد تا سینی چای را روی میز بزاره. این طوری مامان کونشو جلوی صورتم قمبل کرد.مامان صبح که لباسش را عوض کرد یه زیرشلواری سفید و تنگ پوشیده بود و حالا اون زیرشلواری تنگ که همه اندام مامان توش افتاده بود نزدیک پاره شدن بود چون مامان کونشو توی اون زیرشلواری به طرف من قمبل کرده بودو داشت خیلی اروم چایی و بیسکویت را روی میز میچیند و اصلا عجله ای هم نداشت. من هم که تاحالا کون مامانو این جوری ندیده بودم حسابی داغ کرده بودم و داشتم کون مامانو سیاحت میکردم. وقتی اون دوتاچایی ها را روی میز گذاشت یکی از اون چایی ها را برداشت و کنار من روی مبل نشست من هم که دیگه خیلی هوسی شده بودم فوری چایو برداشتم و خوردم تا مامان ناراحت نشه و بعد هم فوری رفتم دستشویی تا خودمو خلاص کنم. شب مامان قبل از شام رفت حمام و وقتی کارش تموم شد منو صدام زد . من هم رفتم کنار در حمام و گفتم : بله مامان چیکارم داری؟ مامان: سیاوش جان میشه برام یه شرت و سوتین بیاری مثل این که من یادم رفته اونو توی لباسام بزارم. من:باشه چشم مامان جون الان میارم. بعد رفتم به سمت اتاق مامان و وارد اتاقش شدم و یه راست رفتم سراغ کمد لباسهای مامان و کشو لباس های زیر مامانو پیش کشیدم و به مامان گفتم: مامان کدومو برات بیارم؟ مامان: هرکدومو که خودت دوست داشتی بیار. من وقتی این جمله مامانو شنیدم تعجب کردم و با خودم گفتم : اخه چرا من باید دوست داشته باشم؟ مگه من میخوام ببینم که این جوری بهم میگه ؟ بعد باخودم گفتم شاید میخواد بگه فرق نداره هرکدومو خواستم بیارم که این اشتباها این جوری گفته.بعد یه نگاه به شورت و سوتین ها کردم تا یکی را انتخاب کنم که نگاهم افتاد به یه شورت و سوتین مشکی که ست هم بودند و هردو توری بودند . فوری اونارو برداشتم و کشو لباس را بستم و رفتم دم در حمام و صدا به مامان زدم و گفتم مامان جون اوردمشون.مامان هم بعد از چندثانیه در را باز کرد و خودشو پشت در پنهون کرد و دستاشو اورد بیرون تا اونارو از من بگیره. من هم اونارو توی دستاش گذاشتم وفوری رفتم سرجام نشستم. بعد از چند دقیقه مامان از حموم اومد بیرون و گفت: سیاوش جان بیا تو اشپزخونه که دیگه کم کم شام داره حاضر میشه.من: چشم مامان جون الان میام. ... من از روی مبل بلندشدمو رفتم توی اشپزخونه و روی صندلی نشستم که یه دفه نگاهم متوجه مامان شد . .....ادامه دارد.....
خاندان دعاگو(قسمت سوم)وای چی میدیدم لباسش از عصر هم بدتر و بدن نما تر شده بود. یه تاب تنگ که به بدنش چسبیده بود و یه زیر شلواری که نسبت به زیر شلواری قبلی تنگ تربود و دیگه عملا همه اندام مامان ازش بیرون زده بود. مخصوصا اون لمبرهای کونش . وقتی من این صحنه را دیدم سعی کردم فکرمو به یه جای دیگه ببرم تا خراب کاری نکنم.مامان هم که انگار نه انگار شامو با خیال راحت کشید و نشست روی صندلی و باهم شروع کردیم به خوردنش . من در تمام مدت شام خوردن سرم پایین بود وحواسم به خوردن غذایم بود ونمیخواستم کاری انجام بدم و ضایع بازی در بیارم. بعد از این که شام را خوردیم من ظرف ها را جمع کردم و توی ظرف شویی گذاشتم و خودم اومدم جلو تلویزیون و شبکه های ماهواره را بالا پایین می کردم. مامان هم بعد از این که ظرف ها را شست از توی اشپزخونه بهم گفت : سیاوش جان با یه چایی داغ موافقی؟ من : اره مامان جون به شدت موافقم . مامان هم فوری دوتا چایی اورد و مثل عصر اومد جلوی من و کونشو به طرف من قمبل کرد تا چایی ها را بزاره. اما این بار به محض این که دولا شد و کونشو رو به صورت من قمبل کرد زیر شلواری که پوشیده بود نتونست تحمل کنه و جر خورد من که سرمو پایین گرفته بودم با شنیدن این صدا سرمو بالا گرفتم و چشمتون روز بد نبینه زیرشلواری که جر خورده بود رفته بود کنار و شورت توری که من به مامان داده بودم پیدا بود و چون توری بود هر دو تا سوراخ مامان به وضوح نمایان شده بود. من که خشکم زده بود و از بس اون صحنه برام جالب بود چیزی نتونستم بگم. جالب تر این بود که مامان که انگار اصلا این اتفاق نیوفتاده به کار خودش ادامه داد و داشت چای را روی میز برای من و خودش میگذاشت وحتی بیشتر از دفعه قبل دولا شد من هم که در تعجب بودم و خشک شده بودم چیزی نمیتونستم بگم. وقتی مامان خواست بشینه گفت: اخیش راحت شدم بالاخره این زیرشلواری اندازه ام شد . و خیلی اروم کنار من روی مبل نشست. من به محض این که این حرف مامانو شنیدم مطمئن شدم که مامان از جر خوردن زیرشلواری خودش باخبر هست اما پس چرا بازم جلوی من به قمبل خودش ادامه داده بود و حتی بیشتر هم دولا شده بود ؟ مگه چه قصدی داره از این کارش. دیگه داشتم حسابی از این رفتار مامان میترسیدم . اما باز خودمو کنترل کردم و این سیاوش کوچولوی شق شده را یه جوری گم و گورش کردم. مامان تقریبا بعد از 5 دقیقه به حرف اومد و گفت: سیاوش جان ، پسر گلم اگه ازت بخوام حرفایی که امشب بین من و تو رد و بدل میشه را به عنوان یه راز پیش خودت نگه داری یا احتمالا کارهایی که بعدا انجام بدیم را به عنوان یه راز توی سینه ات نگه داری و جایی باز گو نکنی میتونم روی تو حساب باز کنم؟ من که فقط قسمت اول حرفای مامانو فهمیده بودم گفتم : بله مامان جون دهن من قرص قرصه. خودت که میدونی اگه حرف از دیوار شنیدی از من هم شنیدی. مامان: میدونم سیاوش جان اما این موضوع خیلی مهم و حساس هست . من: باشه مامان جون من به هیچ کس هیچ کس نمیگم.حالا بگو چی شده داری منو جون به لب میکنی. مامان : نه نمیخواد نگران بشی. ببین سیاوش جان، هر زن و شوهری از همدیگه یه سری توقعاتی دارند و باید یه سری وظایف را در قبال همدیگه انجام بدن. این حرف منو قبول داری؟ من: اره مامان جون قبول دارم میدونم که بابا اصلا به ما محبت نمیکنه و فقط دنبال کار خودش هست و به وظایف خودش نصفه و نیمه عمل میکنه. مامان: افرین سیاوش اما مهم تر از اون که باعث میشه هر زن و مردی را به همدیگه پیوند بده مسائل جنسی هست . اگر هریک از دو طرف یهنی چه زن و چه شوهر در انجام این وظیفه کوتاهی کنند امکان داره زندگی اونا به انحراف کشیده بشه و این طوری میشه که این زندگی نابود میشه. ببین سیاوش پدرت تقریبا یک سال و نیم هست که در انجام این وظیفه نسبت به من داره کوتاهی میکنه و اصلا از نظر عاطفی و جنسی به من نمیرسه . خب من هم یه سری نیازهایی دارم و باید این نیازهارا به نحوی برطرف کنم. اما در این مدت من توی سر این نیازهایم میزدم و اونا رو موقتا خفه میکردم تا بلکه وقتی پدرت به خونه برگشت به این نیازها رسیدگی کنه اما همه این فکر های من یه خیال وافی بود. این طور که معلوم هست پدرت به شدت غرق در کارش هست و اصلا قرار نیست به خودش بیاد و الان هم دیگه من نمیتونم این نیازهامو سرکوب کنم. و باید به این نیازها رسیدگی کنم.من اگه شوهر نداشتم یه حرفی اما الان که شوهر دارم مثل این هستم که ندارم. متوجه میشی حرفمو؟من: بله مامان جون میفهمم چی داری میگی.حالا از من چکاری بر میاد؟ می خوای با بابا صحبت کنم تا بلکه درست بشه؟مامان: سیاوش جان فکر میکنی من باهاش حرف نزدم؟ چرا خیلی از این صحبت ها را باهاش کردم اما کجاست گوش شنوا؟ بیخود نمیخواد خودتو به زحمت بندازی و با پدرت صحبت کنی فایده نداره. من: خب پس میخوای چیکار کنم؟مامان کمی فکر کرد و گفت: نمیدونم چطوری بهت بگم ؟ اصلا مرگ یه بار شیون هم یه بار بزار بهت بگم ازت میخوام تو وظایف پدرتو انجام بدی و نیازهای منو برطرف کنی.من که از این حرف مامان حسابی شوکه شده بودم توی فکر فرو رفته بودم و بعد از یکی دو دقیقه به حرف اومدم و گفتم: مامان با این حرفت حسابی منو شوکه کردی و الان نمیدونم چی باید بگم؟ مامان که دید حرف زدن برای من در این موقعیت سخت هست وسط حرفم اومد و گفت: سیاوش جان صبر کن میدونم چی داری میگی . میفهمم الان در شرایطی نیستی که بخوای حرف بزنی ومیدونم الان برات حرف زدن سخته برای همین میخوام بهت بگم خوب فکراتو بکن و وقتی رفتیم بخوابیم جوابتو بهم بگو البته اونم نه با حرف که دوباره دستپاچه بشی و نتونی صحبت کنی بلکه با عمل . موقع خواب اگه ببینم به اتاق من اومدی می فهمم که قبول کردی و مشکلی با این قضیه نداری و اگه امشب به اتاقم نیومدی میفهمم که راضی به این کار نیستی و منم این قضیه را فراموش میکنم. اما ازت خواهش میکنم منو هم درک کن. بعد اومد جلو و برای اولین بار یه لب طولانی از من گرفت و گفت: سیاوش جان تو برام خیلی عزیز هستی و هر تصمیمی که بگیری بهش احترام میگذارم. پس ناراحت نشوعزیز دلم.من بعد از این حرفای مادرم رفتم توی فکر و نمیدونستم چیکار کنم.با خودم گفتم: سیاوش تو مگه یه روز ارزوت این نبود که این تن و بدن قشنگ را ببینی و برای خودت بشه؟پس دیگه چرا وقت تلف میکنی؟ حالا که شانس در خونه ات را زده خب دروبراش باز کن و بهش پشت نکن. تا دیر نشده نزار مرغ از قفس بپره.اما از اون طرف به خودم میگفتم: خب پس جواب بابامو چی بدم؟این که اسمش خیانت هست . دوباره هوسم میگفت: درسته این اسمش خیانت هست اما اگه مامان بره با یه غریبه رابطه برقرار کنه بدتر هست و ابرو ریزی اش بیشتر هست یا این که بیاد و با من باشه که پسر خودش وبابام هستم؟ خب گاهی وقتا مجبوری توی زندگی از میان بد و بدتر یکی را انتخاب کنی و الان هم برای مامان من و غریبه حکم بد و بدتر را برایش داریم خب اون که اول بد را انتخاب کرده اما اگه به خواسته اش نرسه ممکنه بدتر را انتخاب کنه. دیگه داشت این افکار مخمو از کار می انداخت و دچار سردر گمی شده بودم. برای همین بلند شدم و رفتم دستشویی و یه ابی به صورتم زدم و اومدم بیرون که دیدم مامان رفته به اتاق خواب...ادامه دارد....
خاندان دعاگو( قسمت چهارم)وقتی دیدم مامان رفته به اتاق خواب من هم دلمو زدم به دریا و با خودم گفتم قرار نیست که کسی متوجه بشه پس بهتره برم و به مادرم کمک کنم. بعد از این که چراغ های اتاقو خاموش کردم رفتم به سمت اتاق خوا مامان و وارد اتاق شدم. رفتم کنار تخت ایستادم و خم شدم و لبمو روی لب مامان گذاشتم و یه بوسه طولانی به اون لبای شیرینش زدم. بعد از این که مامان را بوسیدم چشماشو باز کرد و گفت: میدونستم پسرم منو دوست داره و منو درک میکنه. بیا بغلم عزیزم. همین که مامان منو در بغل خودش کشید احساس کردم که به غیر از شورت و سوتینی که بهش داده بودم چیز دیگه ای تنش نیست و مامان همه اون لباس های مزاحمو از تن زیباش بیرون اورده بود و رفته بود زیرروانداز خودش. من: وای مامان زهره شما که چیزی تنت نیست؟ مامان: اره عزیزم ، با خودم گفتم شاید پسرم این جوری راحت تر باشه برای همین اون کارهایی که باعث میشد تو با خجالت انجامش بدی خودم با ارامش خاطر و دلی ارام انجامش دادم. من: ممنون مامان جون واقعا که خوب شد خودت این کارو کردی و گرنه من که داشتم از خجالت اب میشدم که چطور این کارو بکنم و از این مانع ها عبورکنم. فوری بعد از گفتن این جمله لبمو روی لب مامان گذاشتم و ازش یه لب دیگه گرفتم و گفتم: مامان جون اجازه میدی چراغو روشن کنم؟اخه میخوام اون بدن قشنگتو ببینم. مامان: باشه عزیزم برو روشنش کن فدات بشم. من از روی مامان بلند شدم و رفتم به سمت کلید چراغ اتاق خواب و چراغو روشنش کردم و برگشتم و کنار تخت ایستادم و یه نگاه به بدن مامان انداختم و گفتم مامان هرچی میخوام ازت یه عیب بگیرم عیبی پیدا نمیکنم. واقعا که بدنت تک هستو تو دنیا بی نظیری. مثلا میخوام خودمو توی سینه هات غرق کنم و این قدر ازشون بخورم که تموم بشند یا میخوام سانت به سانت شکمتو بوسه بارون کنم یا میخوام اون رون های بزرگتو که هر وقت بخوام برای من بالشت زیرسرم میشه نوازششون کنم. مامان : وای سیاوش جان با این حرفات از حالا دارم دل ریسه میرم بیا بغلم.من هم کنار مامان روی تخت دراز کشیدم و بغل به بغل هم در اغوش یکدیگر قرار گرفتیم و چندبار از همدیگه لب گرفتیم. بعد مامان دوباره به کمر دراز کشید و من هم جلوی مامان نشستم و همین طور داشتم مامانو نگاه میکردم و کیف میکردم که او دیگه مال من هست بعد پاهای مامانو گرفتم و روی شونه ام گذاشتم و دوطرف رون مامانو بوسیدم وپاهاشو از روی شونه ام برداشتم وروی شکم مامان دراز کشیدم و بدون هیچ حرفی دست بردم و سینه مامان را از سوتینش دراوردم و فوری به دهان گرفتم ومشغول میک زدن شدم و بعضی وقتها ازش گازهای ریز میگرفتم. مامان هم که دید من مشغول سینه اش هستم گفت: بخور عزیزم ، چقدر قشنگ میخوری، منو یاد دوران نوزادیت میاندازی. اون زمان هر وقت لج میکردی وبه هیچ صراطی مستقیم نمیشدی تنها چیزی که تورو اروم میکرد و تو مقابلش از خودت نقطه ضعف نشون میدادی همین سینه های من بود و وقتی منو میدیدی فوری میومدی توی بغلم و این سینه هارا به دهن میگرفتی. آآهههه قربونت برم ، بخورش که دیگه مال خودت هست. من هم با این حرف های مامان داغتر شده بودم وبیشتر عقده هامو سر این سینه ها خالی میکردم. بعد از ده دقیقه که دیگه هر بلایی بود سر این سینه ها اوردم و حسابی ازشون بابت این که این چندسال جلوی من مانور میدادند و من هیچ کاری نمیتونستم بکنم انتقام گرفتم ، اومدم پایین تر و رسیدم به ناف مامان و از اون جا هم اومدم پایین تر تا به شورت مامان رسیدم و تا خواستم کاری انجام بدم مامان فوری پاهاشو بست و گفت دیگه نوبت من هست. همش تو داری حال میکنی و این انصاف نیست منم میخوام یه چیزایی را ببینم ویه چیزی را مثل تو به دهن بگیرم و کیف کنم. من: یعنی چی مامان؟ مامان از حالت درازکش خودش خارج شد و روی تخت نشست و به من گفت شورتتو دربیار. من هم روی تخت ایستادم که در این حالت من جلوی صورت مامان قرار گرفتم و به مامان گفتم: خودت درش بیار. مامان هم بدون معطلی شورتمو از پام دراورد و وقتی نگاهش به کیرم افتادچشماش داشت از تعجب در میومد و انگار برق از چشماش پرید و گفت: وای سیاوش، این دیگه چیه؟ این که الان تقریبا خواب هست اندازه اش اندازه شق پدرت هست پس دیگه وقتی راست بشه چی میشه؟ من هم اون زمان فکر کردم که این حرف مامان یعنی یه چیزبدی هست برای همین بهش گفتم: شرمنده مامان جون، ببخشید ولی دست خودم نبود و گرنه نمیزاشتم این قدر بزرگ بشه که شما را ناراحت کنه. مامان که فهمید من اشتباه برداشت کردم گفت: چی؟ کی گفته من ناراحت شدم ؟نه عزیزم اتفاقا هرچی این بزرگتر بشه ما خانمها بیشتر عاشقش میشیم و من یکی که خیلی الان دوستش دارم. اصلا با وجود این دیگه برام مهم نیست که پدرت به من برسه یا نرسه.من فقط تو و این برام مهم هستید. بعد با دستاش کیرمو گرفت و کمی اونو مالوند و بعد سرکیرمو بوسید. من با این بوسه یه لحظه همه تنم به لرزه دراومد و انگار از دنیا به دنیایی دیگه رفتم . مامان بعد از بوسیدن سر کیرم گفت: من فدای تو واین سیاوش کوچولو بشم که از امشب قراره دیگه جای خالی شوهر منو پرکنه . بعد مامان به محض این که خواست دوباره کیرمو به دهن بگیره من وارد عمل شدم و جلوی مامانو گرفتم و گفتم خب مامان جون هم دیدی و هم کیف کردی حالا دیگه نوبت من هست و روی تخت خوابیدم و به مامان گفتم بیاد روی من وکوسشو روی دهن من بزاره تا من مشغول بشم. مامان هم که دید نمیتونه حرفی روی حرف من بزنه اون کاری را که بهش گفته بودم را انجام داد وخودش هم با این کار روی من دراز کشید و مشغول ساک زدن کیرم شد. به این ترتیب به حالت69 قرار گرفتیم. من که میخواستم شروع کنم به خوردن دیدم که شورت توری مامان خیس ولزج هست اولش از این موضوع بدم اومد اما بعد دیدم که مامان داره کیرمنو با چه اشتهایی لیس میزنه و بدش نمیاد برای همین من هم به لزج بودن شورت مامان اهمیتی ندادم وکمی شورت مامان را کنار کردم و مشغول خوردن کوس مامان شدم. به محض این که زبونم به کوس مامان رسید مامان با گفتن یه وویی خودشو سفت کرد و پاشو محکم به سرم چسبوند به طوری که من توانایی چرخش سرمو به اطراف نداشتم و فقط میتونستم کوس مامانو به دهن بگیرم و لیس بزنم. بعد از 7 الی 8 دقیقه مامان بالاخره به حرف اومد و گفت: عزیزم تو داری با من چیکار میکنی؟ دارم حسابی اتیش میگیرم. دیگه کوسم طاقت این کارتورو نداره و الان هست که ارضا بشم. بعد مامان کیرمو بوسید و رهاش کرد و بلند شد و 180 درجه چرخید و دوباره روی صورت من نشست و کوسشو روی دهن من گذاشت و به صورت من نگاه میکرد و خیلی اروم میگفت: قربونت برم عزیزم ، مامان زهره فدای تو بشه پسرم، بخور عزیزم که دیگه خیلی نمونده و دارم میام من هم به کارخودم ادامه میدادم و بعضی وقتها زبونمو توی کوس مامان میکردم و گاهی هم نوک بینی ام را توی کوسش میکردم و سعی میکردم از همونجا نفس بکشم....ادامه دارد.....
خاندان دعاگو(قسمت پنجم)بعداز چنددقیقه یه دفعه مامان با دستهاش موهای سرمو گرفت واین طوری سرمو به کوسش بیشتر فشارداد تا کوسش با صورتم بیشتر تماس داشته باشه. بعداز چندلحظه با همون دستاش موهای سرمو خیلی محکم کشید و از اون طرف هم تا رفتم از درد فریاد بزنم کوس مامان توی دهانم قرار گرفت و نمیتونستم هیچ کاری انجام بدم. مامان هر لحظه قدرتشو بیشتر میکرد و من هم این قدر درد داشتم که اشکم دراومده بود و داشتم زیر کوس مامان اشک میریختم ومامان هم توی دهن من ارضا شد و همه ابش را توی دهان من خالی کرد من هم از روی اجبار اونارو خوردم .وقتی مامان کامل ارضا شد دستشو رها کرد و کوسشو از روی دهان من برداشت و روی سینه من نشست و تا رفت حرف بزنه نگاهش به اشک هایی که ریخته بودم افتاد وگفت: وای عزیزم، سیاوش چی شده؟ چرا داری گریه میکنی؟ من: بی خیال مامان مهم نیست. مامان: نه پسرم باید همین الان بگی چرا گریه کردی؟ من کاری کردم؟من: اون موقع که شما با هر دودست موهای سرمو گرفتی و خیلی محکم کشیدی من خیلی درد کشیدم و چون کوس شما روی دهن من بود نمیتونستم از درد فریاد بکشم شماهم هر لحظه قدرتت بیشتر میشد و متعاقبا درد من هم بیشتر میشد واز شدت درد اشکم سرازیر شد. مامان: وای عزیزم قربونت برم . منو ببخش حواسم نبود معذرت میخوام ، قول میدم دیگه این کارو نکنم ، اخ که من فدای تو بشم که این همه درد را تحمل کردی. بعد از این حرف مامان از روی سینه ام اومد پایین تر و تقریبا بالای سیاوش کوچولو نشست و روی من دراز کشید و لبش را روی لبم گذاشت و بوسه شیرین بر لبانم زد و بعد فورا چشامو بوسید وگفت : من فدای این چشمها بشم که به خاطر من این همه درد را تحمل کرده و اشک ریخته. سیاوش جان عزیزم ، ببینم هنوز موهای سرت درد میکنه ؟ من: یه خورده مامان جون ولی مهم نیست خوب میشه. مامان: سیاوش جان، مامانو میبخشی؟ باور کن دست خودم نبود . من دست انداختم گردن مامان و اونو به سمت خودم کشیدم و دوباره بوسه ای بر لبانش زدم و گفتم : مگه میشه من نبخشم. شما که کاری نکردی فقط عقده و هوس خودتو ارضا کردی. اما یه چیزی مامان جون قول بده دیگه از این کارا با من نکنی. مامان: وای عزیزم باشه قول میدم . بازم شرمنده که به خاطر من درد زیادی را تحمل کردی. وسرشو روی سینه ام گذاشت و با موهای سینه ما بازی میکرد . من که میخواستم بحثو عوض کنم گفتم: راستی مامان میدونی اون پایین چه خبر هست؟ مامان : اره عزیزم من که حال خودمو میدونم کوسم دوباره خیس اب شده و از اون طرف هم کیر راست شده تو داره بهش فشار میاره و دلشو میسوزونه. من: منم مامان جون مثل شما این قدر هوسی ام و هیجان دارم و کوس شما داره منو میسوزونه. مامان: سیاوش این قدر هوسی ام که نگو و نپرس میدونی چرا اخه بعد از یک سال ونیم قراره امشب کیر پسر یکی یه دونه ام که بزرگتر و درازتر از کیر پدرش هست بره و جای کیر پدرش بشینه واز الان به بعد اون فرمانروایی کنه . دیگه از این به بعد تو صاحب کوس من هستی عزیزم. بعد مامان بلند شد و گفت : عزیزم من دیگه پاهام طاقت نداره من میخوابم و تو بیا بین پاهام بشین و کیرتو بفرست توی جایگاه فرماندهی و فرمانروایی. من هم بلندشدم تا مامان بره به جای من بخوابه که در این حین چشمم به کون مامان افتاد و وقتی دیدم که یه لحظه برای خوابیدن به طرف من قمبل شده بود برای همین فورا گفتم: مامان یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ مامان: نه عزیزم، تو جون بخواه. من:سالم باشی مامان جون، میخواستم بگم کی اجازه دارم بیام سراغ کونت . مامان: چی؟ کون؟! ببین سیاوش اون که بابات بود و کیرش از تو کوچکتر و نازک تر بود هیچ وقت بهش اجازه ندادم سراغ کون من بیاد حالا تو که کیرت از پدرت هم کلفت تر هست و هم درازتر میخوای بیای سراغ کون من؟ بهتره اصلا فکرشو هم به ذهنت راه ندی . من با شنیدن این حرف مامان کمی حالم گرفته شد وناراحت شدم اما به خودم گفتم سیاوش نیستم اگر این کونو نکنم برای همین ناراحتی ام را به روی خودم نیاوردم ....ادامه دارد....
خاندان دعاگو(قسمت ششم)مامان پاهاشو باز کرده بود و من رفتم بین پاهاش نشستم و کیرمو با کوسش تنظیم کردم و گفتم: مامان زهره اماده ای؟ مامان: اره عزیزم ، اماده اماده هستم . من هم بعد از این که این حرفو از مامان شنیدم کیرمو هل دادم به طرف داخل کوسش و زمانی که سر کیرم وارد کوس مامان شد مامان از پشت با پاهاش منو به طرف خودش کشید ومن هم با این کار مامان روی مامان دراز کشیدم و مامان هم فورا صورتمو گرفت ولبمو بوسید و گفت: خوش اومدی عزیزم خوش اومدی . من هم فشارمو بیشتر کردم و کیرمو هر لحظه بیشتر و بیشتر میفرستادم داخل کوسش. مامان هم مدام میگفت: ای جووون . به این میگن کیر ، نگاه کن حسابی کسمو پر کرده ، من که دیگه طاقت ندارم ، سیاوش جان قربونت برم تموم شد یا نه؟ من: نه مامان جون هنوز مونده تا کیرم کامل توی کوست قرار بگیره . دیگه همین طور به فشارهام ادامه دادم تا این که کیرم بالاخره کامل توی کوس مامان جا گرفت و تخمهام به ورودی کوس مامان چسبید. من: مامان جون الان دیگه سیاوش کوچولو کامل توی کوست هست وبیشتر از این دیگه نمیتونم بیام تو. مامان: خوش اومدی عزیزم قدمت روی دوتا چشمام. بیار اون صورت ماهتو بیارش میخوام ببوسمش .بعد با دستاش صورتمو گرفت و لبمو به دهن گرفت و منو بوسیدو خیلی اروم در گوشم گفت: سیاوش جان عزیزم یه چند دقیقه ای حرکت نکن بزار کوسم باور کنه که یه کیر توش هست و همین طور بتونه به کیرت خوش امد بگه وخودشو با کیرت هماهنگ کنه. من: چشم مامان جون ، اگه بخوای تا فردا هم کیرمو توی کوست نگه میدارم تا کوست باور کنه که سیاوش کوچولو را توی خودش داره. بعد سینه مامان را به دهن گرفتم و گفتم : اما کرایه اش میشه خوردن پستون مامان تا زمانی که بخوام حرکت کنم. مامان: باشه پسرم میپردازم. من هم مشغول خوردن و میک زدن سینه های مامان شدم و هرچند حرکتی که روی سینه مامان انجام میدادم یه بوسه هم به لبای مامان میزدم وعاشقانه قربون صدقه هم میرفتیم.بعد از چند دقیقه مامان بالاخره گفت: سیاوش جان ، عزیزم حالا دیگه ازادی. من هم با شنیدن این حرف کیرمو خیلی اروم از کوس مامان بیرون کشیدم که مامان در این حین میگفت: ووییی...ووییی... احساس میکنم یه حفره بزرگ در بدنم درست شده . من: اره مامان جون تخت امپراطوری بابا را دور انداختم و تخت امپراطوری خودمو گذاشتم که هم بزرگ تر هست و هم دراز تر برای همین مجبور شدم کمی خراب کاری کنم و اونجارو بزرگترش کنم. مامان: خوب کاری کردی عزیزم، راحت باش هرجور که دوست داری تخت پادشاهی ات را بزار. من که کیرم کامل از کوس مامان بیرون اومده بود دوباره به سمت کوس مامان حرکت دادمش و دوباره اونو فرستادم داخل کوسش. چندین بار که این حرکتو انجام دادم بالاخره کوس مامان با کیرم راحت شد و مامان گفت: تندترعزیزم محکم تر بزن. من که این حرفو شنیدم دوتا دستامو روی تخت عصا کردم و از روی بدن مامان کمی فاصله گرفتم و با این کارم کمی به ضربه هایم شدت وسرعت دادم وهر بار این شدت و سرعتو زیادترش میکردم. مامان که دیگه فقط اه و اوه میکردو با نگاهش داشت به من میفهموند که نزدیک ارضا شدنش هست . بعداز چند دقیقه مامان دوتا دستاشو دراز کرد و روی کمرم گذاشت و شروع کرد کمر منو مالوندن و با هر تلمبه ای که در کوسش میزدم یه جووون بلند میگفت و هر بار هم کمی صداش نسبت به دفعه قبل بلندتر میشد.بعد از چنددقیقه که دیگه نزدیک ارضا شدن من بود مامان یه اه بلند کشید و یه دفعه با اون ناخنهای بلندش که تقریبا اندازه اش به یک سانت و خورده ای میرسید به کمرم چنگ انداخت و همه ناخنهاش توی کمرم فرو رفت . اما چون اون لحظه بدنم گرم بود چیزی حس نکردم و به کار خودم ادامه دادم مامان هم دوباره و این بار کمی پایین تر را به چنگ خودش گرفت و دوباره ناخونهاشوتوی کمرم فرو کرد که این بار دیگه من کمی سوزش را حس کردم، اما خیلی خفیف بود. دیگه مامان اروم گرفته بود و داشت از من تشکر میکرد و گفت: خیلی ممنون قربونت بشم . بالاخره امشب به واسطه کارتو میتونم یه خواب راحت داشته باشم . تو منو ارومم کردی، عزیزم خودتو خسته نکن بریزش توی کوسم ونگران نباش اخه قرص خوردم. من هم بعد از این که چندتا تلمبه زدم دیگه جلوی خودمو نگرفتم و همه ابمو توی کوس مامان ریختم و کوس مامان را پرپر کردم. مامان هم وقتی ابمو توی کوسش احساس کرد گفت: جوووون، فدای تو بشم با این اب نجات بخشت ، بالاخره اتیش کوسمو خاموشش کردی. بعد مامانصورتمو گرفت و دوباره منو بوسید و گفت: فدات بشم خیلی منو سرحال اوردی. من که روی سینه مامان دراز کشیده بودم ومشغول سینه های مامان بودم و داشتم باهاشون بازی میکردم و کم کم کیرم هم از کوس مامان بیرون اومد . بعد از چند دقیقه که مامانو نوازش کردم از روی مامان بلند شدم و به اتاق خودم رفتم و روی تخت دراز کشیدم و اصلا به این که این کار من درست بوده یا نه فکر نکردم و موقعی که میخواستم بخوابم دیدم که حالا سوزش کمرم شروع شده و نمیتونم بخوابم.ادامه دارد.....
خاندان دعاگو( قسمت هفتم)وقتی دیدم که اصلا نمیتونم بخوابم و سوزش کمرم منو رها نمیکنه رفتم جلوی اینه و پشتمو به اینه کردم و کمرمودیدم. وای چی شده بود به خاطر عمق زخم هام که مامان با ناخونهاش روی کمرم ایجاد کرده بود خونریزی داشتم برای همین رفتم به اشپزخونه و چندتا گاز استریل زیر لباسم اون قسمتی که خونی بود چسبوندم تا این طوری روی زخم قرار بگیره و عفونت نکنه وتا صبح با هزار سختی و دربه دری بالاخره، تونستم سه ساعت بخوابم . صبح وقتی از خواب بیدار شدم لباسمو در اوردم تا ببینم وضع زخم هام چطوری هست . دوباره رفتم جلوی اینه و پشتمو به اینه کردم و دیدم که خون خشک شده روی زخم هام جلو خونریزی بعدی را گرفته ولی حسابی داشت جای این زخم ها می سوخت . گازهای استریلی که به لباسم چسبونده بودم کمی خونی بودند اون ها را از لباس کندم و به جاشون گازهای جدید چسبوندم. مامان هم دیگه از خواب بیدار شد و اومد توی اشپزخونه و گفت: سلام سیاوش جان حالت چطوره؟ من هم که خیلی از درد زخم هام ناراحت بودم به سردی جواب جواب دادم : سلام، خیلی ممنون بد نیستم. مامان که حالا میخواست خودشو بهم نزدیک تر کنه گفت: ببینم دیشب بهت خوش گذشت؟ من هم لبی کج کردم و گفتم: ای بدک نبود، اما دیگه نمیام سراغت . این اولین و اخرین بار بود.مامان که از این حرف من تعجب کرده بود گفت: چرا؟ مگه چی شده؟ من که هم درد داشتم و هم از حرفای تیکه دار مامان داشتم میسوختم بهش گفتم: میخوای بدونی چی شده؟ باشه همین الان نشونت میدم. بعد فورا لباسمو از تنم بیرون اوردم وپشتمو بهش کردم و گفتم : این هم از دست گل شما . مامان به محض این که زخم های کمرمو دید گفت: وای ... خاک به سرم . سیاوش ، کی این جوری شدی؟ من: همون موقع که داشتید ارضا می شدید. مامان:زودباش سیاوش جان برو دکتر تا عفونت نکرده . من: نمیخواد مامان ، این فکرو باید دیشب میکردم که کردم و رفتم تمیزش کردم و الان این خون خشک شده روی زخم خودش بهترین پانسمان هست و باعث میشه کم کم خوب بشه. مامان که حالا از خجالت سرش پایین بود و نگاه به من نمیکرد گفت: سیاوش جان معذرت میخوام ، باورکن من از قصد این کارو نکردم. من: میدونم مامان جون، این جور که من دیشب شمارا دیدم فهمیدم که موقعی که ارضا میشی دیگه کاری به طرف مقابلت نداری. این از اون مو های سرم که هنوز درد داره اینم از زخم های کمرم. ببینم دیشب مگه قول ندادی که از این کارا دیگه نکنی؟ مامان: چرا عزیزم قول دادم اما باور کن دست خودم نبود. ت. پسرم هستی من که نمیخوام بهت اسیبی برسونم . من: اما مامان جون شما کنترل روی خودت نداری. مامان من دیشب برخلاف شما که تا صبح راحت خوابیدید فقط تونستم سه ساعت اونم نزدیکای صبح بخوابم اونم به زور و از شدت خستگی. کل شبو داشتم همش از این طرف به اون طرف می غلتیدم و اگه روی زخم میخوابیدم از شدت سوزش از خواب می پریدم. برای همین میگم حالا که شما نمیتونی خودتو کنترل کنی دیگه لا اقل دور منو خط بکش . اگه این طوری پیش بره من هیچ شبی خواب نخواهم داشت. دیگه منتظر حرف مامان نشدم و از اشپزخونه خارج شدم و رفتم به اتاقم . رفتم روی تخت اتاقم وبه پهلو دراز کشیدم . مامان بعد از چند دقیقه در اتاقمو زد و اومد توی اتاقم و گفت: سیاوش جان، عزیزم خوابیدی؟ من: نه بابا کی میتونه بخوابه؟ اون موقع که باید میخوابیدم نتونستم حالا بخوابم؟ مامان: بمیرم برات، هنوز هم میسوزه؟ من: اره خیلی، الان که تابستون هست به محض این که عرق میکنم سوزش اون جا بیشتر میشه وکفرمو در میاره.ادامه دارد...
خاندان دعاگو (قسمت هشتم)مامان: سیاوش جان منو می بخشی؟ باور کن از قصد این کارو نکردم.من: اره مامان جون می بخشم اما دیگه طرفت نمیام. مامان: برای چی سیاوش؟ من که معذرت خواهی کردم.من: میدونم معذرت خواهی کردید اما دیشب قول دادی و نتونستی به قولت عمل کنی ، دفعه بعد چه تضمینی هست که دیگه این کارو نمیکنی؟ مامان: سیاوش جون ، این دفعه قول قول میدم که دیگه این جریان تکرار نمیشه . اگه تکرار شد دیگه طرفم نیا. من: نه مامان جون به همین راحتی من برنمیگردم . مامان: پس چی سیاوش؟ ببین من تازه با سیاوش کوچولوت اشنا شدم وبهش وابسته شدم ازم نگیرش. بعد مامان دستمو گرفت و برد لای پاهاش و روی کوس بدون شرتش گذاشت و گفت ببین چقدر خیسه همش به خاطر کیر تو هست و داره از فراغش اشک میریزه . من که خوشم اومده بود از این کار مامان که شرت پاش نکرده بود و فقط یه دامن پوشیده بود یه خورده باکوسش بازی کردم ومامانو هوسی اش کردم چون میخواستم تنورمامان را گرم کنم و بعد نونمو بچسبونم . بعد دستمو اوردم بیرون و به مامان گفتم : مامان جون اگه میخوای من برگردم دوتا شرط داره . مامان: قبوله ، هرچی باشه قبوله ...من: مامان جون چشم بسته قبول نکن اول بشنو بعد جواب بده. مامان: باشه عزیزم بگو میشنوم. من: اول این که دیگه هیچ وقت هیچ وقت ناخنت نباید بلند باشه. یعنی همین الان باید ناخنتو بگیری ، اگه یه ذره از انگشت زده باشه بیرون تا وقتی که کوتاه نشه منو در کنار خودت نخواهی دید. حالا که کنترل خودتو نمیتونی نگه داری موقع ارضا شدنت پس بهتره قبلش جلوگیری کنیم. مامان: باشه عزیزم این که قبوله . اصلا همین الان میرم ناخونامو میگیرم و با سوهان برات نرمش میکنم تا دیگه پسر گلمو زخمیش نکنم. من رفتم. من: مامان صبر کن نمیخوای شرط دومم را بشنوی ؟ مامان: چرا عزیزم اصلا یادم رفت بگو قربونت برم. من: شرط اصلی و شرط دوم من اینه که به پسرت باید کونتو هدیه بدی و هروقت خواستم به من کون بدی تا دلم اروم بگیره. قبوله؟ مامان: سیاوش من که بهت گفتم فکر کونمو از ذهنت خارج کن خیلی درد داره.من: مثل این که یادت رفته من هم دیشب به خاطر شما تا صبح از درد و سوزش نخوابیدم ، باشه حالا که این طور شد اصلا نمیخواد بری ناخونتو کوتاه کنی چون من تا هردوتا شرطام قبول نشه و انجام ندم کنارت نمیام. تازه وظیفه من گفتن شرط هام بود و هیچ اجباری من روی شما نگذاشتم ، دیگه از این به بعدش با شماست خواستی قبول میکنی نخواستی قبول نمیکنی. مامان: سیاوش این درستش نیست. عزیزم نمیشه این شرط دومتو عوض کنی؟ من: نه مامان جون بی خود سعی نکن چونه بزنی، هیچ راه دیگه ای نداره. مامان دیگه حرفی نزد و بلند شد و از اتاق خارج شد . من هم بعد از اون دیگه حرفی نزدم وکل روز رابطمون عادی بود .شب که بابا از سفر برگشت بعد از یه سلام و احوالپرسی ساده رفت به اتاق خواب تا بخوابه و صبح بره سفر.من هم رفتم به اتاقم و گرفتم خوابیدم اما از شدت درد و سوزش خوابم نمیبرد واگه به خواب میرفتم بعد از چند دقیقه از خواب میپریدم. دفعه اخری که از خواب بیدار شدم شنیدم که بابا داشت با مامان خداحافظی میکرد که بره و بعد از این که بابا رفت ومامان خیالش راحت شد رفت و مثل همیشه در خونه را از پشت قفل کرد و برگشت اما این بار یه راست اومد به اتاق من و اومد بالای سرم که دید بیدارم. پرسید: سیاوش جان هنوز نخوابیدی؟ من: چرا مامان جون از شدت سوزش جای زخم ها بیدار شدم.مامان: ببینم سیاوش جان الان میتونی منو بکنی یا این که حال نداری. من: چرا مامان جون میتونم اما تا شرطامو قبول نکنی این کارو نمیکنم. مامان هم بعد از این حرف من بلافاصله رفت چراغ اتاقمو روشن کرد واومد جلوی من ایستاد و دستاشو جلوی من گرفت وناخونهاشو نشونم داد و گفت: این از شرط اولی که گفته بودی. من: خب این قبول ، اما شرط دوم چی؟ مامان بعد از این حرف دولا شد و گفت: شرط دومت هم قبول اما باید اروم بکنیا.باشه؟ من: باشه مامان جون سعی خودمو میکنم تا کمتر دردت بیاد. مامان: خیلی ممنون عزیزم، حالا بریم؟ من: کجا ؟ همین جا خوبه.مامان هم چیزی نگفت و فورا جلوی من لباساشو بیرون اورد من هم از روی تخت بلند شدم و همه لباسامو دراوردم و این طوری منو مامان لخت لخت جلوی هم ایستاده بودیم. من: مامان جون روی تخت دراز بکش تا من برم از توی اشپزخونه روغن بیارم. وقتی اومدم چراغ اتاقو خاموش کردم و رفتم روی تخت ومستقیم رفتم بین پاهای مامان و سرمو بردم نزدیک کوسش و اول چندبار اونجارو زبون زدم تا مامان هوسی بشه بعد رفتم سراغ سوراخ کون مامان و اون جارو چندبار زبون زدم و سوراخشو به دهن میگرفتم وحتی بعضی اوقات می بوسیدم . دیگه سوراخ مامان داشت دل دل میزد و مدام باز و بسته میشد . حالا دیگه نوبت روغن بود و اول کمی روغن را روی سوراخ مامان ریختم و بعد هم کمی انگشتهامو چرب کردم و خیلی اروم اولین انگشتمو وارد کون مامان کردم مامان که این انگشت را در کون خودش احساس کردگفت: وویی، وویی. سیاوش اروم تر. من : مامان جون من که انگشتمو ثابت نگه داشتم و حرکتی نکردم. مامان: باشه ولی خیلی درد داره. من کم کم شروع کردم به حرکت دادن انگشت و عقب و جلو کردن انگشتم توی سوراخ کون مامان . وقتی که بعد از چند دقیقه دیدم که مامان دردش کمتر شده و داره سر حال میاد یک انگشت را به دو انگشت تبدیل کردم و اروم توی کون مامان کردم. مامان اولش یه داد زد اما زود ساکت شد من هم بعد از این که مدتی انگشتم توی کون مامان بیحرکت نگه داشتم تا خوب جاباز کنه خیلی اروم شروع کردم به عقب و جلو کردن انگشتم.وقتی که باز اخ و اوخ مامان اروم اروم تبدیل شده به اه واوه من انگشت سوم را وارد ماجرا کردم اولش مامان وقتی حس کرد که داره سوراخ کونش بیشتر بزرگ میشه یه جیغ نسبتا نیمه بلند کشید و گفت: سیاوش جان ارومتر درد داره. من: طاقت بیار مامان جون اگه الان طاقت بیاری بعدش که بخوام کیرمو توی کونت کنم راحت تر خواهی بود. بعد با سه انگشتی که توی کون مامان جا کرده بودم شروع کردم اروم اروم حرکت دادن انگشتها تا جا برای این سه انگشت باز بشه . اولش مامان حسابی جیغ میکشید به طوری که داشتم کم کم به خودم میگفتم اصلا نمیخواد کون بکنم و بهتره بی خیالش بشم اما چند دقیقه بعد جیغ های مامان کمتر و کمتر و تبدیل به اخ و اوخ و بعد از اون هم تبدیل به اه و اوه میشدو میشد گفت که دردش شاید خیلی خیلی کم هست. بعد از همه این کارها سه انگشتمو از کون مامان بیرون اوردم و کیرمو که از لحظه ای که کون مامانو دیده همین طور شق بوده کمی روغن زدم و سرشو با سوراخ کون مامان تنظیم کردم و هل دادم به طرف سوراخ مامان. سر کیرم به راحتی رفت توی کون مامان و من باز دوباره رفتم به طرف کون مامان تا قسمتهای بیشتری را بفرستم داخل کون مامان. کار داشت خوب پیش میرفت و تقریبا سه چهارسانت کیرم داخل کون مامان بود که یه دفه مامان از درد زیادی که بهش وارد شده بود یه جیغ بلند کشید که خوب سرش توی بالشت بود و صداش این طوری گرفته میشد و گرنه همه اهل محل فهمیده بودند ، بعد از این جیغ مامان شروع کرد به گریه کردن و میگفت: سیاوش غلط کردم دیگه موقع سکس دست هم بهت نمیزنم تا زخمی بشی. داره میسوزه جون من بیارش بیرون. دیگه نمیتونم. من: نه مامان جون اصلا نمیشه بیرون اوردش . تازه اون که باید دیگه منو زخمی نکنی حالا چه کون به من بدی و چه کون به من نمیدادی.این کون دادن شما به من ضمانت سکس های اینده من با شماست .مامان: خب پس سیاوش یه کاری کن درد کمتری داشته باشه.من: چیکار کنم دیگه؟ هرکاری بود قبلش برات انجام دادم .... صبر کن یه کار دیگه هم میشه کرد اونم اینه که من کیرمو توی کون شما حرکت ندم و خود شما کم کم بیایی عقب تا کیرم کامل توی کون شما جا بشه. این جوری هروقت که درد داشتی میتونی خودتو دیگه تکون ندی تا کونت جا باز کنه و بعد دوباره به حرکتت ادامه بدی. مامان: اره خوبه ، لا اقل بهتر از هیچ چیز هست. من: خب پس این ریش این هم قیچی. مامان هم شروع کرد و خیلی اروم اروم که دیگه الان کیرم داخلش بود به طرف عقب حرکت داد و گاهی وقتا ثابت میشد و حرکت نمیکرد و باز بعد از چند دقیقه دوباره حرکت کونشو شروع میکردتا این که بالاخره کونش با بدنم تماس پیدا کرد . اون جا هم یکی دو دقیقه ای کیرمو ثابت نگه داشتم تا درست و حسابی کیرم توی کون مامان جا باز کنه .بعد خیلی اروم شروع کردم و کیرمو روبه بیرون کشیدم و مامان هم در این بین مدام فقط میگفت ای...ای.سر کیرم که به سوراخ کون مامان رسید دوباره جهت حرکتو عوض کردم و حرکت کیرمو به داخل کونش کردم. این بار مامان شدت درد کمتری داشت چون دفعه قبلی کونش حسابی برای کیرم جاباز کرده بود. ...ادامه دارد....
انتقام از دنیا ( قسمت نهم)چندباری این حرکت رفت و برگشتو اروم انجام دادم تا این که مامان بالاخره گفت:تندتر سیاوش جان. من: چشم مامان جون. دیگه کمی سرعتمو بیشتر کردم و شروع کردم به تلمبه زدن داخل کون مامان. بعد از چند دقیقه به مامان گفتم: مامان جون چطوره؟از کون دادن خوشت میاد یا نه. مامان که معلوم بود دیگه تو حال و هوای خودش نیست وداره رو ابرا سیر و سفر میکنه به خودش اومد گفت: اولش خیلی خیلی درد داره حتی دردش از درد زایمان هم بدترو بیشتر هست اما وقتی دردش تموم شد اون موقع تازه حالش شروع میشه. من که خیلی الان داره بهم خوش میگذره و دارم حال میکنم. بزن سیاوش جون بزن کونمو پاره کن از این به بعد تو دیگه صاحب کونمم هستی و این مال خودت هست و مجوزش را گرفتی. من: مامان جون حیف نیست من بخوام این کون ناز و قشنگ را پاره اش کنم؟ نه من هیچ وقت این کارو نمیکنم. این تن و بدن عشق من هست و من دوست ندارم اسیبی بهش برسه. مامان: اخ که فدات بشم . بزن تندتر که دارم اتیش میگیرم. دیگه من هم چیزی نگفتم و مامان هم حرفی نزد وبه ادامه تلمبه زدن پرداختم. تا این که در مامان حالت های ارضا شدن پیداشد برای همین من کیرمو از کون مامان بیرون اوردم که فوری مامان بهم گفت : سیاوش چرا درش اوردی دیگه اخراش بودم و داشتم ارضا میشدم. من: مامان جون یه چند ثانیه صبر کن دوباره سیاوش کوچولو را میفرستم همون داخل. بعد خودم روی تخت ایستادم و مامان که روی تخت به حالت داگی استایل قرار داشت کونشو به طرف من قمبل کرده بود ، هر دوتا پاهامو دو طرف ران مامان قرار دادم و زانو هامو خم کردم و کیرمو دوباره فرستادم داخل کون مامان و با هر دو دست پهلوی مامانو گرفتم و مشغول تلمبه زدن شدم و سرعت و شدت حرکتمو بیشترش کردم. دیگه خودم هم داشتم ارضا میشدم برای همین با نهایت قدرت ضربه هامو توی کون مامان میزدم تا این که بالاخره من توی کون مامان ارضا شدم و کل ابمو توی کون مامان خالی کردم. مامان هم وقتی دید که سیاوش کوچولو این طوری توی کونش پرپر شد و بال بال زدو خودشو خالی کرد اون هم طاقت نیاورد و ارضا شد . اما این بار به ملحفه هم چنگ نزد و همین طور که بود به روی شکم دراز کشید و من هم کنارش دراز کشیدم و کمی همدیگه را بوسیدیم و با هم به خواب رفتیم . صبح چون منو مامان توی بغل هم بودیم وقتی بیدار شد منم بیدار شدم ومامان گفت: بیدار شدی عزیزم؟ من: اره مامان جون . مامان: ببخشید بیدارت کردم. من: مهم نیست دیگه باید بیدار میشدم. بعد از گفتن این حرف من دستمو بردم و روی کون مامان گذاشتم و کمی نوازشش کردم و گفتم : مامان کیف کردیا؟مامان: اره اما نه به اندازه تو. بعد لبشو گذاشت روی لبم و منو بوسید و گفت: ملحفه ات کثیف شده و باید اونو بشوریم. من: باشه مامان جون . اشکالی نداره. بعد از روی تخت بلند شدیم وبا هم به اشپزخونه رفتیم تا صبحانه بخوریم که دیدم مامان داره گشاد گشاد راه میره و خواستم تا کمی سر به سرش بزارم برای همین گفتم: مامان جون چرا داری این طوری راه میری؟ مامان یه نگاهی به من کرد و گفت: یعنی تو نمیدونی چرا من دارم این طوری راه میرم؟ البته خب حقم داری. تو که با سیاوش کوچولو بازی نکردی ، برای همین نمیدونی که این طور حرکت کردن من اخر و عاقبت بازی کردن با سیاوش کوچولو هست که به این روزم انداخت. راست میگن از قدیم گفتن فلفل نبین چه ریزه ، اگه هم باور نداری بیاو جای این ریزه را بیا توی کون من ببین. با گفتن این جمله هردومون زدیم زیرخنده . بعد مامان اومد و جلوی من ایستاد و با دستش کیرمو گرفت و گفت: ولی این سیاوش کوچولو هر کاری با من بکنه باز من فداش میشم. من: خیلی ممنون مامان جون. بعد دستمو روی کون مامان گذاشتم و گفتم : این سیاوش کوچولو هم اول واخر فدایی همین کوس و کون هست. و لبمو روی لب مامان گذاشتم و بوسه ای داغ به هم دیگه کردیم. بعد نشستیم و صبحانه را باهم خوردیم. بعد از صبحانه من توی پذیرایی روی مبل نشسته بودم که مامان اومد کنارم و گفت: سیاوش جان من که هرچی شرط گذاشته بودی را قبول کردم و انجام دادم ،حالا نمیخوای به کوسم برسی؟ من: چرا مامان جون هروقت که شما بخواهی من اماده ام ، اما یادت باشه اگه دوباره بخوای منو زخمی کنی این بار دیگه از بخشش خبری نیستا. .. مامان: باشه سیاوش جان هنوز درد کونم خوب نشده برای همین هنوز تنبیهت یادم نرفته و دیگه نمیزارم این دفعه اسیبی ببینی. من: خب پس مامان جون بیا بغلم تا یه حالی با هم بکنیم . مامان به محض این که این حرفو از من شنید فوری اومد توی بغلم و روی پاهای من نشست و شروع کردیم به بوسیدن همدیگه وحسابی از همدیگه لب میگرفتیم .بعد من لباس خواب مامان را از تنش بیرون اوردم و این طوری اون لخت لخت شد ومن مستقیم رفتم سراغ سینه هاش و اونارو به دهن گرفتم و حسابی میکشون زدم و بعضی وقتها گاز های ریز ازشون میگرفتم .مامان که با این کارهای من حسابی از خود بی خود شده بود مدام داشت میگفت: جون عزیز دلم. بخور عزیزم . هنوز هم مثل بچگیهات دوست داری سینه مامانو دندون بگیری و مامانو دردش بدی. اما مهم نیست چون تو تنها پسرم هستی و اگه تو سینه منو گاز نگیری و دردم ندی پس کی این کارو بکنه؟ من: مامان جون من خودمم نمیدونم اما دوست دارم حتما این سینه ها را گازشون بگیرم. اما خودمونیم شیرینی سینه هات کمتر از شیرینی شیری نیست که میخوردم.مامان:پس بخور عزیزم ، نوش جونت . بعد از چند دقیقه که از خجالت پستون های مامان دراومدم روی مبل دراز کشیدم و مامان هم اومد و روی صورت من نشست وکوسشو روی دهن من گذاشت و خودش هم روی من دراز کشید و شرتمو دراورد و کیرمو به دهن گرفت و مشغول ساک زدن کیرم شد . من: وای مامان جون چه کوس خوش مزه ای داری وقتی زبونمو توی کوست میکنمیه طعم ملش مایل به شیرین به زبونم میخوره که تا حالا هیچ جا این طعمو نچشیدم و این اولین بار هست . مامان: نوش جونت عزیزم میبینی کوسم چقدر خیس شده همه این ها از هیجان و هوس ورود زبون و کیرت به داخلشه . من: مامان جون لبای کوست چقدر باحاله ادم دلش میخواد باهاش لب بازی کنه. وای مامان لبمو که روی کوست از داغی کوست اتیش میگیرم . اصلا همیشه دلم میخواد با کوست لب بازی کنم. مامان: وای سیاوش تو با این حرفات داری منو جادو میکنی و من دارم کم کم ارضا میشم. وویی سیاوش جان به دادم برس . من این بار از انگشتام کمک گرفتم و به کمک زبونم اوردمشون و توی کوس مامان کردم و با دوتا انگشتام مشغول تلمبه زدن شدم . مامان همین جور مدام داشت اخ و اوخ میکرد و روی اسمونا بود. تا این که بالاخره این کار من جواب داد و مامان خیلی اروم توی دهن من ارضاشد و اروم گرفت. بعد از چند دقیقه من بلند شدم و مامانو به کمر روی مبل خوابوندم و کیرمو فرستادم داخل کوس مامان و مشغول تلمبه زدن شدم و همین طور با سرعتی ملایم توی کوس مامان تلمبه میزدم.و مامان هم که دوباره هوسش برگشته بود داشت مدام قربون صدقه من میرفت و اه و اوه میکرد. تقریبا بعد از پونزده دقیقه من و مادرم ارضا شدیم و من چون نمیخواستم ابمو توی کوس مامان بریزم فوری کیرمو از کوس مامان بیرون کشیدم و بین سینه هاش گذاشتم ودر بین سینه های مامان مشغول تلمبه زدن شدم و ابمو روی سینه و صورت مامان ریختم .ادامه دارد....