ارسالها: 15
#1
Posted: 23 Jul 2014 22:39
درخواست ایجاد تاپیک در تالار داستان سکسی
نام داستان : بلندي هاي بادگير / Wuthering Heights
نويسنده : آرش
تعداد قسمت ها: ۱۴ قسمت
Some day People will Arise Against Their Ignorance. The Judge-Day Is Upcoming...
ارسالها: 15
#2
Posted: 23 Jul 2014 22:52
قسمت اول
بلندترين ارتفاع از كناره هاي دريا رو انتخاب كرده بودم. بلندي هاي بادگير رو دوست دارم. وقتي كه باد مشت مشت قطره هاي ريز آب رو به صورتم ميزنه... حسي كه هزاران بار تجسمش كرده بودم... من اين حسّو دوست داشتم. دوست داشتم روي شونه م سرشو بذاره، درست همون لحظه اي كه باد قطره هاي آب دريا رو كه به صخره ها كوبيده ميشد به صورتم ميپاشيد... شايد تعبير روياهاش، كابوس سياه من شد. شايدم روياي من حسرت لمس لحظه هاي بي اون شده بود. غروب آفتاب و نم نم بارون... وقتي نفست توي سينت حبس ميشه درست لحظه اي كه ذوق زده ميشي از بارون شديد پاييزي... وقتي رو پاهاي خودت بند نميشي تا بري زير بارون، تا خيس بشي نه از بارون، بلكه از خاطراتت يا شايدم روياهات. بارون رو دوست داشتم؛ مگه ميشه متولد آبان باشي و عاشق بارون نباشي! اين روزا وقتي بارون ميباره، روياهام منو به سمت زير بارون ميكشونه اما درست در سمت ديگه خاطرات از بارون براي من يه پل ميسازه و يه خط سرخ. يه آبراهه از خون كه بارون نم نمك داشت اونو ميشست و ميبرد سمت ديگه پل. يه شيشه خرد شده و يه در ماشين كه از زيرش سرخي خون شسته ميشد... درست اين لحظه نقطه ايه كه توي خودم ميشكنم. سردي گونه هاي سرخي كه اولين و آخرين بار بوسيدم... لحظه اي كه نااميدي مطلق رو وقتي رو به آسمون ميكني حسش ميكني... توي اون ثانيه ها، ديگه بارون معني طراوت و لذت نداره... جوري قلبت تكه تكه ميشه و ميسوزه توي سينت كه آرزو ميكني كاش همين لحظه فقط يك بار ديگه نگات كنه و اسمتو رو لباش بياره، تا با يه لبخند كوچيكش جگر سوخته ت رو خنك كنه.... لحظه اي كه حاضري تسليم بشي، استخونات ترك ميخوره و خُرد ميشه و تمام صدات ميشه يه فرياد؛ كه ميگي خدااا، فقط يه بار ديگه فرصت بده، جونمو بده بهش ولي يه بار ديگه نفس بكشه... همون لحظه اي كه با ضجّه هاي خودت غرق وحشت واقعيت يا توهم ميشي... وقتي به خودت مياي ميبيني لباساي خودتم پُر از خون شده... و اين ميشه تنها يادگاريت... حس غريبيه. بارون، سرما، سكوت، خيال، رويا، كابوس، بارون و بارون و بارون... كم كم حسرت آخرين لحظه، تو رو هم شبيه خودش ميكنه. ميشه يه بغضي كه پشتت رو ميلرزونه. حال و هوات هميشه باروني ميشه. ٣ ساله كه با روياي "با اون" بيدارم، شبايي كه غرق اضطرابم... ٣ ساله كه هر آخر هفته درست راس ساعت ٢ بعد از ظهر با يه شاخ گل لاله صورتم رو روي يه تخته سنگ ميذارمو آهسته و با همون حال و هواي باروني باهم درد دل ميكنيم...
هميشه بغض تو دنيامو لرزوند/ هواي گريه هامو داري يا نه.
يه عمره كه فراموشت نكردم / منو به خاطرت مياري يا نه.
كسي جاتو نميگره تو قلبم / پناهي غير آغوشت ندارم
صدامو ميشنوي اين التماسه / تو تنهايي ولي تنها نذارم
با روياي تو بيدارم هميشه / شبايي رو كه غرق اضطرابم
من انقدر خواب بد ديدم كه ميخوام / ديگه هيچوقت تو اين دنيا نخوابم
ببين دنياي من ميلرزه بي تو/ چه جوري بايد از اين غم رها شم
بايد پايان كابوسم تو باشي / شايد تعبير روياي تو باشم
هميشه بغض تو دنيامو لرزوند/ هواي گريه هامو داري يا نه.
يه عمره كه فراموشت نكردم / منو به خاطرت مياري يا نه.
موج كوبيده شده به صخره اي كه رو اون نشسته بودم منو به خودم آورد. از داخل جيب شلوارم كيف پولم رو در آوردم و عكسشو نگاه كردم. بوسيدمش و به جيبم برگردوندم.
Some day People will Arise Against Their Ignorance. The Judge-Day Is Upcoming...
ارسالها: 15
#3
Posted: 23 Jul 2014 23:00
قسمت دوم
به سمت خونه برگشتم. توي راه برف پاك كن به خاطر شدت بارندگي توان تميز كردن شيشه ماشين رو نداشت. سرعتمو خيلي كم كرده بودم چيزي در حدود ٤٠ يا ٥٠ كيلومتر. بازم به اين فكر ميكردم كه توي گرگ و ميش غروب باروني با چشماي خيس و سرعت بالاي ٩٠ تا، با اين شدت بارندگي تا روي پل هم كه رسيده بوده تسلط زيادي داشته. معلومه كه داشته... خوبه پليس نقص سيستم ترمز رو غلط تصادف با اون شدت ميدونه. نميفهمم چرا بايد تو اين اتفاق اون كشته ميشد و صاحب ماشين رو به رويي حتي يه خراشم بر نميداشت. نميدونم شايدم اون با نبستن كمربند ايمنيش ميخواسته بهم ياد بده كه چه جوري بهش ملحق شم؛ درست مثل داستان طوطي و بازرگان! دستمو بردم سمت كليد كمربند ايمني و بازش كردم. كم پيش مياد كه مثله اون روز بارون بياد. بعد اين همه مدت شايد دومين بار بود كه مثله اون شب نحس بارون ميومد. ضبط صوت رو روشن كردم، اولين آهنگ من رو برد به ٣ سال پيش...
درگير روياي تو ام منو دوباره خواب كن/ دنيا اگه تنهام گذاشت تو منو انتخاب كن
دلت از آرزوي من انگار بي خبر نبود/ حتي تو تصميماي من چشمات بي اثر نبود...
داشتم ميرفتم به سمت شركت. هوا خيلي سرد بود و سوز برف تازه داشت خودشو نشون ميداد. يادمه خودم صبح اون روز يه تيشرت سفيد با يه كت نخي اسپورت ساده تنم بود. سوز و سرماي زمستون همه اهالي شهر رو غافلگير كرده بود. سر چهار راه پارك وي پشت ترافيك صبحگاهي ميرفتم كه دخترك بسيار زيبايي رو ديدم. دست يه دختر بچه كوچولوي دوره گرد رو گرفته بود. از همين دختر كوچولوهايي سر چهارراه چيزي ميفروشن. قشنگ يادمه كه دختر كوچولو دستش ويفراي مكس داشت. روي دوش دختر بچه يه سارافون بزرگ و بافتني خيلي شيك بود. كاملاً معلوم بود كه اون كت مال اون دختر خانم زيباست كه دست اين بچه رو گرفته و داره ميبره. همين طور كه آهسته ترافيك جلو ميرفت، با چشمم تعقيبشون كردم. ديدم رفت به سمت يه سوپرماركت. درست همونجا ترافيك قفل شد. حواسم به آهنگ جمع شد كه تموم شده بود. خيلي آهنگ به دلم چسبيد. دكمه تكرار رو زدم تا وقتي كه ميرسم به محل كارم تكرار شه. دوباره ناخداگاه چشمم به اون دو تا افتاد كه ديدم دختر بچه با يه قوطي بزرگ شير كاكائو و يه كيك بزرگ صبحانه درحاليكه تو آغوش اون دختر خانم زيبا بود اومدن بيرون. خيلي تعجب كردم كه چه با لذت داره ميبوسه و نازش ميكنه. تن خود دختر فقط يه مانتو ساده ولي خوشرنگ بود. دختر منو نميديد اما من با دقت داشتم وراندازش ميكردم. زيبايي و سادگيش به حدي به دل مينشست كه كه ناخودآگاه چشم رهگذرا رو به سمت خودش برميگردوند. تنها آرايشي كه روي صورتش بود يه رژ ساده روي لباش و يه مقدار كرم ضد آفتاب رنگي روي گونش. ديدم دخترك رو گذاشت روي زمين و براش توي ليواني كه از كيفش در آورده بود شير كاكائو ريخت و كيكش رو باز كرد. دخترك بيچاره هم با ولع خاصي شروع به خوردن شيركاكائو و كيك كرد. دختر به ساعت براقش نگاه كرد و دخترك رو محكم بوسيد و بدون اينكه سارافونش رو بخواد بگيره، به سرعت به سمت بالا حركت كرد و من كماكان پشت ترافيك گير بودم. دو دل بودم كه برم بهش بگم بياد كه تا يه مسيري ببرمش يا نه. خب احتمالا رد ميكنه. اما به هرحال درست نيست وايسم و نگاه كنم. الان تو اين سرما با اين يه لا مانتو يخ ميزنه طفلك. حالا من ميگم بهش يا مياد يا نمياد. همين طور كه تند و تند داشت ميرفت تا زودتر برسه و يه جوري هم تو خودش جمع شده بود، بالاخره ترافيك باز شد و من بهش رسيدم. زدم كنار پياده شدم. صدا زدم خانم خانوووم ببخشيد... بنده خدا اصلا از سرما هوش و حواسش پريده بود. برگشت ببينه كيه داره صدا ميكنه. ديد من روم به سمتشه گفت بله امري داشتين؟... وايي چه قدر نازه... چه صداي نازي داره... چه خوش هيكله... از بالا توي ماشين شاسي بلند اصلا ديده نميشد زيباييش... بدون آرايش چشماش خيره كننده بود؛ مژه هاي بلند و فر... بيني بسيار ظريف و كوچيك و بدون عمل... لباي غنچه و خندان... ابرو هاي كشيده و اخمو... موهاي خرمايي كه يه مقدار از كنار روسريش بيرون زده بود... لباسش با اينكه گشاد بود اما تو پر بودن و كشيده بودن پاهاش به وضوح معلوم بود... خودمو جمع و جور كردمو صدامو صاف كردمو گفتم: ببخشيد، من پايينتر ديدم كه شما لباس روتون رو داديد به اون بچه. خيلي سرده با خودم گفتم خدا رو خوش نمياد تو اين سرماي سوزناك شما رو به حال خودتون رها كنم برم. من مسيرم با شما يكيه ظاهراً بيايين تا يه مسيري برسونمتون. خدا شاهده عذاب وجدان ميگيرم اگه نپذيرين. يه نگاهي به سرتا پام كرد و ديد تيپم اصلا به آدماي عوضي مزاحم نميخوره با يه مكث خيلي آروم گفت باشه.سوار ماشين كه شدم فكر كردم جلو ميشينه، ديدم رفت عقب! هيچي نگفتم. راه افتادم. توي مسير پرسيدم كجا تشريف ميبرديد برسونمتون. از تو آينه نگاهش كردم. تو حال هواي خودش بود. گونه هاش از سرماي استخون سوز سرخ شده بود. دلم داشت غنج ميرفت واسه زيباييهاش. دوباره سوالم رو تكرار كردم. گفت سر كوچه ي قبل چهارراه پياده ميشم، خيلي ممنونم. گفتم قابل نداره خانم محترم. شما نميگي سرما ميخوري؟ گفت شما چي؟ فقط يه كت نخي تابستوني تنتونه. پياده بشين كه گرم و سرد ميشه سرما ميخورين! ازين دقتش خوشم اومد. به آرومي لبخندي زدم و گفتم: بهههلهه. منم غافلگير شدم ديگهههه. ديدم داره لبخند ميزنه. ميخواستم بخورمش درسته!!! از بسكه اين ناز بود. گفتم الانه كه برسم ديگه از دستش بدم. گفتم: اسم شريفتون رو ميشه بپرسم؟ گفت: من الهه هستم. گفتم خوشوقتم از آشناييتون، منم آرش هستم. دست كردم جيب كنارم، برعكس هميشه يه كارت ويزيت گوشه جيب كتم بود. بهش دادم و گفتم اين كارت ويزيتمه؛ اگه كاري داشتين من در خدمتتونم خانم الهه ؟؟؟ فاميليه شريفتون چيه؟ گفت ايراني هستم...
اون لحظه به خاطر اينكه بينيم به خاطر سرما گرفته بود درست متوجه عطرش نشده بودم. اونروز مثله هر روز سپري شد و برگشتم به ماشين تا برم خونه. توي ماشين جوري بوي عطر پيچيده شده بود كه باورم نميشد كه توي ماشين خودم نشستم. رفتم خونه. آرميتا كوچولو مثله هميشه دويد سمت من تا داداشش رو بغل كنه و بگه چي خريدي واسم... مامان اومد توي حياط خونه و گفت: آرش جان سلام، صبر كن آماده شيم بريم خريد واسه آرميتا، آخه توي المپياد رياضي شده اول. منم محكم بغلش كردمو گفتم من مخلص آبجي باهوشمم هستم فداش بشم. خلاصه برنگشته به خونه دوباره به راه افتاديم. چون ماشين بابا توي پاركينگ پارك بود واسه همين با ماشين من رفتيم. تو ماشين كه نشستيم مامان يهو گفت آرش جان؟! مامان جان چقدر بوي عطر زنونه مياد تو ماشينت! چقدرم خوشبو اِ! بيشرف چه خوش سليقه ام هست... گفتم مامان داري خودت ميبري و ميدوزيها من امروز... يهو آرميتا پريد وسط حرفمو گفت: مامان مامان اين كيف پول اين پشت افتاده ببينش؟! من با تعجب گفتم كو؟ مامان برداشت ظاهرشو برانداز كرد و گفت اينو چي ميگي ديگه آرش؟! دارم كم كم نگرانت ميشم. زود تعريف كن چي شده! ماجراي امروز رو براش تعريف كردم تا ديگه رسيديم. مامان گفت پسرم سن ازدواجته. ديگه ازت ميگذره ها. اگه خوشت اومده ازش بگو بريم خواستگاريش. ٢٨ سالت شده ديگه. نميخواي رضايت بدي به ازدواج؟ گفتم مامان پياده شو بريم رسيديم، حالا بعدا راجع بهش صحبت ميكنيم. كيف پولش رو بدون اينكه بخوام بازش كنم گذاشتم تو داشبورد ماشين و پياده شدم رفتم. گذشت و گذشت توي دفتر نشسته بودم، سميرا اومد تو و يه كاغذ گذاشت جلوم. درخواست مرخصي بود. هفته قبل عيد مرخصي ميخواست. گفتم چرا سميرا؟ تو كه ميدوني تا ٢٩ ام بيشتر فرصت نداريم كه پروژه ي افضلي رو تحويل بديم. ما خير سرمون مهندس مشاوريم. بعد ١٠ سال خيلي بده بخوايم بازم تاخير تو طرح داشته باشيم. امير هم كه پيچونده و رفته دبي. من دست تنها اينجا چيكار كنم. گفت آقا آرش من اين هفته نامزديمه كلي كار دارم كه انجام بدم.
Some day People will Arise Against Their Ignorance. The Judge-Day Is Upcoming...
ارسالها: 15
#4
Posted: 27 Jul 2014 05:29
قسمت سوم
بلند شدم از جام و بهش باحالت بهت و تعجب گفتم چي؟! نامزدي؟! چه بي خبرو يهويي!!! ديدم بنده خدا سرخ شد از خجالت. خب ما از بچگي باهم بزرگ شده بوديم. شايد ميشه گفت واقعا جاي خواهر بزرگ نداشته ام بود. درسته به اصرار خودش من توي شركت خودمون به عنوان آرشيتكت پذيرفته بودمش اما هميشه ازين كه بايد همش ميپاييدمش كه كسي نگاه چپ نكنه بهش برام خيلي سخت و دست و پا گير بود. اونم تو محيط كاري ما كه مداوم در حال سر و كله زدن با مردا بود. اولش كه اومده بود براش يه پارتيشن كنار پارتيشن معماري داخلي و طراحي صنعتي در نظر گرفته بودم كه خودش اومد گفت من نميتونم اونجا بشينم مرداشون با نگاهشون آدمو درسته قورت ميدن! آوردمش تو اتاق خودم اينجوري خيالمم راحت بود. امير آچار فرانسه شركت بود و هركي جاش خالي ميشد، امير جاشو پر ميكرد. تا ترم آخر كارشناسي با سميرا توي يه دانشگاه بودن كه وقتي امير ميفهمه سميرا جذب شركت ما شده، تموم درس و زندگيشو ميذاره و ول ميكنه و مياد شركت ما تا اونجا خودشو جا كنه. وقتي اومد اونجا با التماس اومد تو دفترمو خواهش و تمنا كه تورو خدا منو هم جذب كنين. بهش گفتم پسر خوب ما اصلا نيازي نداريم به كسي كه پاره وقت ميتونه بياد براي كار كردن. آخه چرا ميخواي درستو بذاري و بياي كار كني!؟ ادامه بده تحصيلاتت رو بذار درست تموم شه سربازيتم بري بعد قول ميدم بپذيرمت. از ما انكار و از اون اصرار كه نه من بايد اينجا كار كنم. از آبدارچي بوده واسه شركت تا مدير بازرگاني! اعجوبه ايه واسه خودش. بعدها سميرا گفت كه اين بنده خدا هم دانشگاهيمه و خيلي هم خاطرخواهمه. منم نشستم يك روز براي هردوشون صغري و كبري چيدم كه بابا الان زودتونه واسه اين حرفا. اما انگار يك گوش دره و ديگري دروازه!
حالا ميشد دقيقا بفهمي چرا امير غيبش زده و يكاره رفته دبي! به سميرا گفتم مامان ايناي ما هم دعوتن؟ گفتش اونكه صد البته! گفتم با امير چه كردي؟ گفت هيچي ديگه از هم جدا شديم... رفتم دم پنجره. بيرون و چراغاي ماشينارو نگاه كردم و يه مقدار فكر كردم. تو دلم گفتم اين دو تا ديگه صلاح نيست اينجا باهم باشن. رو كردم به سميرا گفتم باشه سميرا جان ايشاا... خوشبخت شي. بحث مرخصيت اوكي هست، اما اگه امير استعفاء نداد، بايد فكر يه جاي ديگه براي كار باشي.
سميرا اصلا توقع اين حرف رو نداشت. فكر ميكرد من حتما جانب اونو ميگيرم نه امير. البته دلايل من هم محكم بود. گفت آرش خان خودم ميفهمم كه ديگه صلاح نيست منو امير توي يه جا باهم كار كنيم. اما چرا من؟
گفتم اولا شما خانم هستي و به خاطر ضوابط مملكتمون محدوديت هاي زيادي براي شما وضع شده. تا قبل از ازدواجت ميشد با استناد به اينكه اختيار شما دست پدرتونه كنار اومد اما حالا كه دست شوهرتونه اصلا نميشه و دردسرهاي زيادي ايجاد ميكنه. دوما امير كماكان مجرده، و اينكه محيط اينجا مردونست، قطع يقين حضور اون اينجا مشكلي ايجاد نميكنه و سومين دليلم اينه كه اون بيچاره آيندشو گذاشت تا بياد اينجا، دور از انصافه بگم بفرما بيرون!!! درضمن اين وسط اون حسابي متضرر ميشه اگه بره و همينطور شركت. حالا ميتوني بري. پاشد و به حالت قهر و ناراحتي سرشو انداخت پايين و گفت خداحافظ مهندس و در كوبيد و رفت. وقتي در رو بست و رفت آروم گفتم حقته بچه پررو دل بچه مردمو ميشكني بي سواد!!! نوش جونت!
يهو ديدم خط ٣ داره چشمك ميزنه برداشتم منشي گفت مهندس يه خانمي تماس گرفتن به نام الهه ايراني... پريدم وسط حرفش گفتم وصلش كن حتما. صداي آشناي محبوب من خيلي جدي گفت:
-سلام مهندس نيكو، وقت بخير، ايراني هستم.
-سلام به به خانم ايراني باد اومده بهار آورده، چه عجب يادي از ما فقير فقرا كردين!
-مرسي ممنون لطف دارين شما، كم سعادتيه ماست. آقاي مهندس من اون روز توي ماشين شما كيف پولم جا نمونده؟ آخه دو ماهه دارم دنبالش ميگردم. بعدشم هرچي فكر ميكنم بعد اونروز كه سوار ماشين شما شدم ديگه گيرش نيوردم.
بله بله كيف شما امانت پيش منه.
اگه زحمتي نيست آدرس بدم با پيك برام بفرستين.
باشه چشم بفرماييد آدرستونو براتون ميفرستم.
خيابان ظفر ........... لطفا بگين هزينه اش رو از مقصد بگيرن.
بله چشم، براتون ميفرستم.
بازم ممنون خيلي عذر ميخوام نتونستم حضوري خدمتتون شرف ياب شم. بازم ممنونم.
خواهش ميكنم اين چه حرفيه. بايد من زودتر ازين حرفا كاري ميكردم. منتها هيچ نشوني يا شماره تماسي ازتون نداشتم.
اي بابا من دفترچه تلفنم لا به لاي كيفم بود يعني شما نگاه نكردين ببينين براي كيه؟
نه والا.فقط گذاشتمش تو داشبورد ماشين كه هنوزم همونجاست. من الان تماس ميگيرم پيك براتون ميفرستم.
بازم ممنون از لطفتون؛ وقت بخير مهندس. خدانگهدار.
خواهش ميكنم خانم ايراني. خدانگهدار.
خيلي حالم گرفته شد. حس كردم خيلي تنهام. سميرا كه داره ميره. امير هم الان داره واسه خودش صفا ميكنه. الهه هم كه اصلا محل نذاشت. دلم واسه كسي تنگ شده بود كه ديگه نداشتمش. دوست دختر نامردم به اسم مرجان. به قدري كاري كه با من كرد وقيح بود كه فقط دوست داشتم فكر كنم مرده. اما تو اون حالت تنهايي با حس سنگيني كه روي قلبم به وجود اومده بود، حتي دلم براي مرجان تنگ شد. تماس گرفتم پيك موتوري جالب بود اين سه شنبه هفته قبل عيد اصلا پيك موتوري پيدا نميشد. گفتم مهم نيست خودم ميرم ميدم بهش. مرده شور ريختشم ببرن.
ساعتمو نگاه كردم. ساعت ٧ بود و من مطمئن ازينكه آخرين نفرم كه در شركتو ميبندم. به سمت در داشتم ميرفتم، يادم افتاد كه نامه هاي توي كارتابل پيش سميرا بود. مطمئن نبودم كه جاش همونجاست يا نه. اما بايد حتما ميرفتم و برشون ميداشتم. يه قسمتي از صورت وضعيتارو بايد دستي تو خونه ويرايش ميكردم. واسه همين بهشون نياز داشتم. كشوي ميز سميرا رو كشيدم ديدم نيست كارتابلا. رفتم تو كمد ديواري كه رمزش دست سميرا بود رو بگردم. ديدم قفله. رمز درشو حتي منم نداشتم. اما از كامپيوتر مركزي ميشد بازش كرد. دوهزارتا فحش دادم به خودم كه من چرا اينقدر به اين دختره رو دادم. رفتم از طبقه پاركينگ از كامپيوتر مركزي در كمد سميرا رو باز كردم. برگشتم با آسانسور به سمت دفتر. در كمد نيمه باز مونده بود. بازش كردم و دنبال نامه ها ميگشتم كه يهو چيز عجيبي ديدم. برام غير قابل باور بود... سميرا!!!
Some day People will Arise Against Their Ignorance. The Judge-Day Is Upcoming...
ارسالها: 15
#5
Posted: 28 Jul 2014 01:19
قسمت چهارم
يه بسته كاندوم، يه پاكت سيگار مارلبرو آيس و چندتا هم شورت زنونه و طرحدار! اعصابم بهم ريخت. يعني چي اين وسايل. اينا چرا بايد توي كمد ديواري شركت باشه. يه خرده فكر كردم. دستمالارو برداشتم. حالم بهم خورد بوي گند مني ميداد. من از سيگار متنفرم. كلا با دخانيات اصلا ميونه خوبي ندارم. اونوقت تو كمد ديواري اتاق خودم اين چيزا گير مياد. از بسته كاندوم هم فقط دو سه تا بيشتر باقي نمونده بود. خيلي واضح بود كه اينا مال سميراست. جالبتر اينجاست كه چون مطمئن بوده كه كسي با اين كمد كاري نداره، چنين وسايلي رو توش جاساز كرده بود. نشستم روي ميز. داشتم پاهامو تاب ميدادمو به گندكاريه اين دختره فكر ميكردم. به اين فكر ميكردم كه اصلا با كي رابطه داشته اين مدت. يعني كسيو ميوورده اينجا و روزايي كه به هواي حسابرسي ميمونده كاري ميكرده!؟ واي نكنه يه غريبه رو ميورده اينجا!! اونوقت اگه همه سوراخ سنبه هاي شركت رو ياد گرفته باشه چي؟! اگه دزدي بشه چي؟!! واي خداي من! چرا به اين آدم اعتماد كردم... سرم داشت سوت ميكشيد. يه دفعه به ذهنم رسيد كه دوربيناي مدار بسته داخل طبقه رو چك كنم. تنها راه فهميدن اين موضوع همينه. رفتم طبقه همكف از نگهباني خواستم آرشيو اين ماه دوربين مدار بسته طبقه ٥ام رو بده. براي اينكه تابلو نشه گفتم براي كنترل عملكرد كارمندام ميخوام. ساعت ورود خروج بعضيا منطقي نيست. نگهباني ساختمون فقط در پاركينگ رو كنترل ميكنه و آرشيو دوربيناي مدار بسته ساختمون پيششه. در ورودي راه پله ها نگهباني نداره. واسه همين احتمال اومدن غريبه رو ميدادم. ساعت ٨.٥ بالاخره dvdهاي آرشيو طبقه آماده شد. بردم بالا و آرشيو روز پنجشنبه هفته قبل رو باز كردم. چون احتمال ميدادم كه كارشو آخر هفته كه فرداش تعطيله ميكرده. ساعت ٤.٥ كه من رفتم تا ٥ فقط سميرا تو دفتر بود. تلفن رو برداشت ٢ دقيقه حرف زد با تلفنو بعدش رفت توي راهرو. در ورودي طبقه رو واكرد و سيگارشو روشن كرد. در حين سيگار كشيدن هواكش رو روشن كرد. تهويه هوا رو هم روشن كرد. برگشت تو اتاقم و لباساشو برداشت و رفت. ٥شنبه دو هفته قبل همين كار رو تكرار كرد. مطمئن شدم ٥شنبه ها خبري نبوده. ديدم ساعت ٩.٥ شده پاشدم برم. دم در خروجي پاركينگ، وقتي داشتم ميرفتم بيرون نگهبان گفت: آقاي مهندس، رجبعلي ٢ ماهه كه بدجور مريضه، من به جاش جمعه ها ميومدم سر ميزدم به كل طبقه ها ميديدم خبري نيست ميرفتم. بنده خدا ريه هاش عفونت كرده به خاطر سيگار. ميخواستم بگم اين هفته جمعه آخر سال منم دارم ميرم ولايت. گفتم كه شما كه مدير ساختموني در جريان باشي.
انگار برق سه فاز بهم وصل كرده باشن. گفتم آقاي صادقي يعني جمعه ها هيچكي اينجا نگهباني نميداده؟!!! گفت كه عرض كردم جناب مهندس من يه سر ميزدم خبري كه نبود ميرفتم. گفتم چه ساعتي ميومدي هرروز سر ميزدي؟ گفت معمولا بين ١٠ تا ١١ صبح و شب ساعت ١٠ ١١ اين حدودا... سريع دنده عقب گرفتم برگشتم بالا. فيلم جمعه هفته قبل رو گذاشتم. بهههلهههه... حدسم درست بود. ساعت ١٢.٥ سميرا با امير اومدن داخل. تا ١.٥ ميوه و ناهار. بعدشم كه سميرا لباساي اميرو در آوردو شروع كرد به بازي كردن با تن امير. بعدشم ديدم از مشمع ميوه ها يه بطري در آوردنو شروع كردن به خوردن. سياه سفيد بودن فيلم دونستن اينكه اون بطري چي ميتونه باشه رو سخت كرده بود. اما كاملا معلوم بود كه مشروبه. سميرا ٥ شنبه ها در رو كامل نميبسته بلكه چيزي لاي در ميذاشته. چون درب ورود آخرين باري كه در باز شده باشه رو روي صفحه نمايش قفل در نشون ميده. ساعت ٣ بود كه مشروب خوردنو تعطيل ميكنن. سميرا تلو تلو خوران پا ميشه ميرقصه. امير هم با تن لخت ميچسبه بهش. چند لحظه بعد مانتوي سميرا رو كه دكمه هاش باز بود رو از تنش در مياره. ساپورت سميرا رو توي يه چشم بهم زدن از پاش ميكشه پايين كه تعادل سميرا بهم ميخوره و خودشو ميندازه رو دوش امير. اونم سميرارو بغل ميزنه ميبره تو آشپزخونه. خودش برميگرده و رمز كمد اتاق من رو ميزنه كاندوم برميداره و دستمال و برميگرده تو آشپزخونه. توي آشپزخونه دوربين نداشت. واسه همين چيزي معلوم نبود. ساعت ٥ بعد از ظهر از آشپزخونه در حالي كه امير با آلت شق و رق سميرا رو انداخته رو دوشش مياد به سمت دستشويي. چيزي از سميرا غير از موها و كمر و باسنش معلوم نبود. برام خيلي سخت بود كه خودم حتي رمز كمد اتاق خودمو نداشتم اما حتي امير رمز در كمد رو داشت. Dvdهاي جمعه رو جدا كردمو گذاشتم تو كيفم. دستمال كاغذيها و جعبه كاندوم و سيگارشو همونجور كه بود گذاشتم سر جاش. در كمد رو بستم. تو افكار خودم غرق بودمو به سمت در خروجي ميرفتم كه دستم خورد به يه پوشه روي ميز سميرا. لاي پوشه جلوي چشمم نامه هايي كه ميخواستم بود. جالب بود كه چرا نديدمشون همون اول. چون همون روي رو بود!!! برداشتمشون و رفتم پاركينگ. از طريق سرور مركزي رمز كمد رو عوض كردم. سوار ماشين شدم و دم نگهباني به صادقي گفتم كه چيزايي رو جاگذاشته بودم و برگشتم برشون داشتم. راست هم ميگفتم. داشتم اعتماد بيش از حدّم رو برميداشتم...
توي راه ديدم گوشيم زنگ ميخوره. تعجب كردم كه كي ميتونه باشه. شماره ناشناس بود.
-الو بفرماييد؟
-سلام مهندس نيكو!
اوه اوه الهه بود. يادم رفته بود ازش....
Some day People will Arise Against Their Ignorance. The Judge-Day Is Upcoming...
ارسالها: 15
#6
Posted: 31 Jul 2014 12:39
قسمت پنجم
اوه اوه الهه بود. يادم رفته بود ازش....
س سسلام. شماييد خانم ايراني؟
بله، خوبين آقاي مهندس. عذر ميخوام مزاحمتون شدم دوباره.
نه بابا اختيار دارين اين چه حرفيه.
تماس گرفتم بپرسم شما فرستادين كيف رو؟ آخه دير وقت شده ميخواييم بخوابيم نيوورده هنوز برامون. گفتم اگه فرستادين و هنوز نيوورده تماس بگيريم به آژانسي كه فرستاده پيك رو، بپرسيم كي مياد.
من شرمندتونم، يه لحظه گوشي...
زدم كنار تا بتونم آدرسشو ياد داشت كنم.
لطفا ميشه يه بار ديگه آدرسوتونو بفرماييد؟
البته. اما ميشه بپرسم چرا؟
خودم ميرسم خدمتتون عرض ميكنم.
باشه ، يادداشت بفرماييد: ...
ساعت رو نگاه كردم ١٠:٢٠ بود.
پس من تا ٢٠ دقيقه ديگه ميرسم خدمتتون. بازم شرمنده.
دشمنتون شرمنده آقاي مهندس. پس خدانگهدار.
خدانگهدار.
توي اين مدت داشتم با خودم فكر ميكردم چه دروغي سرهم كنم. يه چرندي ساختم. رأس ١٠:٤٥ دقيقه دم در خونشون بودم. ووووااااووو عجب كاخي بود... يه خونه درست وسط يه باغ. بالاي ٢٥٠٠ متر ميزد. تماس گرفتم با خودش. سلام كردمو ازش خواستم بياد دم در. گفت يكي رو ميفرستم بياد ازتون بگيره كيف رو و بيشتر از اين مزاحمتون نشم. گفتم اگه زحمتتون نيست خودتون بياييد. بايد يه موضوعي رو براتون توضيح بدم. گفت باشه و بعد ١٠ دقيقه ديدم در ورودي اول باز شد. يه خانم زيبا اما مسن مثلا ٤٥ ساله اومد بيرون. از ماشين پياده شدم رفتم سمتشون سلام كردم. گفت سلام آقاي مهندس تشريف بيارين تو، جلو در بده به خدا. گفتم نه مرسي واقعا بنده عذر ميخوام از حضورتون خود الهه خانوم تشريف دارن؟ شما مادرشون هستيد؟ گفت نه من خدمتكار خانه زاد آقاي ايراني هستم الهه خانوم دارن آماده ميشن كه بيان جلو در ازم خواستن تندي بيام خدمتتون دعوتتون كنم داخل خونه. لااقل تشريف بيارين تو آلاچيق. به خدا دم در بده. بفرماييد خواهشا. خانم ناراحت ميشن. گفتم باشه فقط اجازه بدين برم از داخل ماشين امانتيشونو بيارم برميگردم. رفتم توي ماشين. از داشبوردم سريع شونه در آوردم و تندي موهامو شونه كردم و عطري كه مرجان برام هديه آورده بود زير گلوم زدم. مرجان هرچي عوضي بود ولي سليقه ي فوق العاده اي داشت. رو كيف پولش يه لايه خاك نشسته بود. تميزش كردم و از پشتي صندلي كيسه لباسي كه از فروشگاه خريد كرده بودم رو در آوردم و كيفش رو گذاشتم توش. توي كيسه هم يه پاف از عطر اسپري كردم. پياده شدم رفتم پايين. بنده خدا هنوز دست به سينه وايساده بود تا بيام بريم تو. اومدم داخل. واااااي خداي من! چقدر با شكوه و زيبا بود. ورودي داخل باغ خونه دو تا پله داشت ميرفت بالا. سنگ فرش بسيار شيك كه از جلو در ورودي به پاركينگ با شيب بسيار ملايم به سمت پايين و اگه از ورودي پاركينگ به سمت پايين نگاه ميكردي يه مرسدس بنز دودي شيك خودنمايي ميكرد. البته از اون فاصله و زير نورپردازي ساختمون ويلايي مركزي از روي آرم ستاره بنز فقط تونستم بفهمم برند ماشين چيه . چون تقريبا مثله نقطه بود! وقتي پله هاي ورودي به باغ رو كه جلوي ويلا بود رو پشت سر گذاشتيم وارد يه طاق نصرت بسيار زيبا با پيچك و گلهاي رز كوچيك و سرخ شديم. عطر گل توي فضاي ورودي پيچيده بود. از خانوم پرسيدم آقاي ايراني علاقه زيادي به گل دارن؟ گفت آقاي ايراني عاشق گل هستند! وقتي از زير طاق نصرت رد شديم يه راهروي عريضي در حدود ٦ الي ٧ متر با سنگ فرش تركيبي فوق العاده بازالتي و تراورتن تراشيده شده و نور پردازي زمرّدي و ياقوتي و فيروزه اي حاشيه اي، مسير در ورودي به سمت ساختمون مركزي و آلاچيق روشن ميكرد. من كه دوست داشتم برم رو چمناش بشينمو به گلهاش نگاه كنم و از بوي عطر ناب گلهاش لذت ميبردم. به صورت پراكنده و با آرايشي زيبا گلهاي رنگارنگ با نورپردازي هاي مرتبط با رنگ گلها وسط باغ چيده شده بود. ساختمون مركزي هم مثل يه نگين وسط انگشتر خودنمايي ميكرد. حواسم گرم محيط بود كه با صداي نازي به خودم اومدم. صداي نرم و زيباش اصلا پشت تلفن قابل مقايسه با واقعيت نبود. آدم همينجور يهويي دلش رو به كسي نميبازه مگر اينكه سالها آرزوي داشتش رو توي روياهاش بپرورونه. مثلا چشماي خاكستري با بيني كوچولو و لباي قلوه اي و موهاي خرمايي. هيكل تو پر ساق پاهاي گوشتي و رون هاي ژله اي. سينه هاي متناسب و سربالا. شايد اينا فانتزيهاي هركسي باشه. اما خب الهه علاوه بر همه اينها بسيار خوش قلب و مهربون. مناعت طبع بسيار زياد... قشنگ معلوم بود كه تو دامن يه ملكه پرورش پيدا كرده. اون روز كه ديدمش بدون آرايش همينجوريه همينجوري اونقدر به دلم نشسته بود. امشب با يه رژ لب صورتي مليح و چشماي كشيده جلوم حاضر شده بود كه حتي زير نور مهتاب اون همه ناز بود.
سلام الهه خانم (گونه هام سرخ شده بود از زيباييش و سرمو انداختم پايين)
سلام آقاي مهندس، زيور جون شما برو تو مامان كارت داره، بهشم بگو آقاي مهندس رفتن و من دارم دور حياط قدم ميزنم.
(تو دلم گفتم: هه به اين ميگي حياط، پس باغ از نظر شما چيه)
آقاي مهندس بريم اين طرف. دنبالش رفتم و زيور خانم هم رفت. گفت بريم سگهارو باهات آشنا كنم كه يه وقت بهت حمله نكنن!
سگ؟! سگ دارين اينجا!؟
اوهوم ٦ تا گندشو!!!
بههههلههههه
با اون لباي نازش يه خنده ي كوچيكي زد و رفتيم. سگارو ميوورد جلو باهاشون حرف ميزد بدون اينكه پارس كنن قشنگ گوش ميدادن. بعدم قلادشونو باز ميكرد. هركدومشون مثله يه سرباز براي انجام وظيفه ميرفتن يه گوشه از باغ. عجب موجود جالبيه سگ.
خلاصه شروع كرديم قدم زدن دور باغ. البته من چون خيلي خجالتي بودم اصلا بهش دقت نكرده بودم. يعني واقعا اون جزئيات از هيكلش رو تازه داشتم خرد خرد ميديدم. يه شلوارك فسفري و تاپ صورتي تنش بود. من اصلا نديده بودم. بهش كيف پول رو تحويل دادم. نشستيم روي سكو. كيسه رو كه باز كرد بوي عطرش پيچيد بيرون. سرشو برد سمت كيسه و با يه نفس عميق عطرشو استشمام كرد. ظاهرا خيلي به وجد اومده بود. گفت واقعاً خوش بو اِ. دوباره بوش كرد. كيفش رو در آورد. گفت ممنونم مهندس نيكو. گفتم لطفا راحت باشين. منو آرش صدا كنين. درست مثل روز اول. چقدر اون لحظه رو دوست دارم. تو اين جور مواقع بجاي فكر به اينكه واكنش طرفت چيه بهتره ادامه صحبتت رو دنبال كني. ميخواستم چرندي كه آماده كرده بودم رو بگم كه با صميميتي كه اون از خودش نشون داد ديگه روم نشد دروغ بگم. نفس عميقي كشيدم و ادامه دادم:
اون روز من يه دختري رو ديدم و از روي دلسوزي به خاطر سرما كمكش كردم. اما امروز شايد اون بتونه كمكم كنه. اونم نه از روي دلسوزي بلكه از روي لطف زياد
واي چيي شدههه آقاااي مهندس؟!!! اوخ ببخشيد آقا آرش.
الهه خانم ااين هفته مراسم نامزديه كسيه كه من مثله چشمام بهش اطمينان داشتم...
نشستم و سير تا پياز ماجرا رو براش تعريف كردم.
الهي بميرم. آرش حتماً خيلي اذيت شدي. ميفهمم. ولي واقعا چه كمكي ازم بر مياد؟
من سميرا رو قطع يقين اخراج ميكنم. ازت ميخوام فقط بياي كنارم و توي اين شرايط سخت تنهام نذاري. البته نه به عنوان كارمند. بلكه به عنوان كسي كه بتونه كمكم كنه. شما اگه لازم ميدونين حتي ميتونين زيور يا دوستتون رو هم بيارين كه احساس غربت نكنين. البته شركت متعلق به خودتونه.
(يه نفس عميق)
از پيشنهادم ناراحت شدين؟؟
نه، فقط مشكل اينه كه پدرم اصلا دوست نداره من برم جايي اونم محيطش اين همه مردونه باشه. به علاوه اينكه بهونه اي نميتونم بيارم. پدرم در كنار آزادي اي كه بهمون داده با بحث رابطه دختر و پسر قبل ازدواج كاملا مخالفه. به نظر اون پسر رو زماني ميشه بهش اعتماد كرد كه بتونه بياد سينه اش رو سپر كنه و مرد و مردونه درخواست ازدواج كنه. اونم نه هر بي سر و پايي. چون خيليها شرايطشو دارن اما جرأتشو ندارن؛ اما خيلياي ديگه جرأتشون الكي زياده. البته اينا رو پدرم ميگه (دوباره نفس عميقي كشيد و سرشو انداخت پايين؛ تازه فهميدم موهاش خيسه، يعني از حموم اومده)
نظر خودتون چيه؟
از صداي سخن عشق نديدم خوش تر... يادگاري كه در اين گنبد دوار بماند... (ديدم اشك تو چشماش حلقه زد)
احساس كردم سردش شده. داشت ميلرزيد. دستم رو روي دستش گذاشتم. يهو خودشو كشيد عقب... ترسيدم...
واي ببخشيد. ناراحتتون كردم. خوبين شما؟
ساعت چنده آقاي مهندس؟(ازين برخوردش و اينكه دوباره رسمي شد رفتارش خيلي جا خوردم... اين كارم واقعا از قصد نبود ... بهمم برخورد.)
گفتم ١١.٥ اِ
واي بايد برم بايد برم .... پاشد و گفت از همين راهي كه اومديم شما برگرديد. سگا مزاحمتون نميشن. ببخشيد نمتونم ديگه بمونم.
داشت ميدوييد، دور ميشد، اونجا بود ساق پاي تو پر و رونهاي ژله ايشو ديدم. وجود اون همه درخت و گل و گل كاري دماي هوا رو اونقدر معتدل كرده بود كه روزهاي آخر زمستون، اونم آخر شبي الهه با يه تاپ و شلوارك اومده بود بيرون. البته معلومه كه بدن قوي و ورزيده اي داره. چيزيكه آخرين لحظه زير نور چراغ گازي توي پيچي كه داشت ميدوييد به سمت عمارت داخلي ديدم، خيلي تحريكم كرد. اونم نبستن سوتين بود! سينه هاش قشنگ بالا و پايين ميپريد. يكي از جذابترين صحنه هايي كه هر مردي رو به وجد مياره. زود زدم بيرون. همينكه پامو از در گذاشتم بيرون مامانم زنگ زد و نگران بود كه چرا انقدر دير كردم. سوار ماشين شدم و برگشتم به سمت خونه. شب رو هم با رويا و خيالپردازي الهه به خواب رفتم. چه روز پر ماجرايي بود كه كمتر ازين روزا براي كسي پيش مياد.
Some day People will Arise Against Their Ignorance. The Judge-Day Is Upcoming...
ارسالها: 15
#7
Posted: 31 Jul 2014 23:50
قسمت ششم
صبح روز بعد توي دفترم نشسته بودم. موبايلم زنگ خورد. وسط چك كردن صورت وضعيتا بودم واسه همين اصلا نميشد تمركزم رو بهم بريزم. جواب ندادم. ٣ بار ديگه هم زنگ خورد. توي دفتر ٤ شنبه صبح تا ساعت ٢ فقط من بودم و آبدارچي. حتي منشي شركت (سيمين) هم ميموند خونه، دور كاري ميكرد. يهو ديدم يكي سرشو انداخته پايين اومد تو. انقدر عصباني شدم كه خدا ميدونه. در حالي كه داشتم بي توجه به رو به روم تند وتند صورت وضعيت مينوشتم گفتم دفتره يا طويله آقاي عربزاده! مگه نگفتم مياي تو ديسيپلين اداري رو رعايت كن. مگه نگ... يهو بوي عطر زنونه تند رسيد به بينيم. واسه همين حرفمو قطع كردم.
- سلام آقا مهندس بد اخلاقه بد اخلاق! اين گلا واسه عذرخواهي از شما! هم به خاطر يِي هو اومدنم اينجا، هم واسه يِي هو رفتنم ديشب!
سرمو آورده بودم بالا اما دور از جون شما و بلا نسبت خواننده گرامي منم عين منگلا با دهن باز زل زده بودم بهش! انگاري كه ريست بشه مغزم پاشدم و بريده بريده گفتم:
- آب قطعه و آفتابه هم سوراخ...(دهن باز)
(پِقّي زد زير خنده، همچين بلند قاه قاه ميزد كه از خندش منم خندم گرفت)
- سلام الهه سورپرايز شدم كلاً.
- اين شركت شركت كه ميكردين اينه؟؟ (دوباره زد زير خنده)
- گفتم ساعت دو ميان سركار
- ها ها ها ها ها....
- البته صبح هاي ٤ شنبه بازديد از پروژه هاس، بچه ها ساعت دو ميان گزارش بازديد تحويل بدن و برن خونه... واسه همين الان كسي نيست.
- ببخشييد آقاي مهندس شوخي كردم. من بايد برم تو هال بشينم؟ چون فكر كنم ميز سميرا اونجاست.
- نه اونجا ميز سيمينه، منشي شركت.
- اوهو چه با كلاس! پس سميرا كجا مينشسته؟
- پيش دسته اوستا! همين جايي كه شما كنارش وايسادي.
- اينجا؟! اي مهندسِ شيطون!
- نه اين چه حرفيه... اون مثله خواهرم بود برام البته تا قبل اينكه دستش رو شه.
- شوخييي كردمم سخت نگيرين.
كلا راحت و سبك ميپوشيد اما بيرون و پيش غريبه ها محفوظ و پوشيده ميگشت. مثلا اولش كه اومد تو دفتر يه پالتوي چرم سرتا پا پوشيده تنش بود. البته گَل و گُشاد! ولي همين كه گُلارو گذاشتو با محيط آشنا شد و احساس امنيت كرد، پالتوشو در آورد. زيرشم يه مانتوي نازك و ساده تنش بود، جلو شالشو باز كرد و يكم خودشو باد زد. انگشتر پهن، گردنبند درشتش و دستبند هنديش تو چشم بود. برخلاف خيلي از دختراي چيپ و پر مدعا اصلا اهل ساپورت نبود. تمام شلوارهاش گرونترين شلوارهاي جين موجود تو بازار؛ دوخت و پارچه از تركيه بود. بسيار خوش طرح و زيبا. به قول خودش بعضيا تازه به دوران رسيده ان و بعضي ها هم فقط به جلب توجه نياز دارن و بعضيا هم عقده ي زيبا بودن رو دارن.
- خب كار من چيه؟ من در خدمتم!
- شما تشريف داشته باشين الان ميام.
رفتم آبدار خونه. نميدونم عربزاده كدوم گوري رفته بود. البته بهتر من! خودم با سليقه خودم براي مهمونم وسايل پذيرايي چيدم! از تو كشوي مخصوص خودم دو تا بسته فدرال كاپوچينو با خامه توي ليواناي مخصوص خودم كه از خونه آورده بودم ريختم و با توت فرنگي برش زده تزئين كردم و از تو يخچال كيك كاكائويي خامه اي رو كه سميرا به عنوان شيريني نامزديش آورده بود رو هم دو تا برش مثلثي زدم و خيلي مرتب تو سيني چيدم و بردم. در زدم و آروم در رو باز كردم.
- واااااييي آآرش، عزيزم از كجا ميدونستي من عاشق سِت شكلاتي ام! مرسييييي ممنووون. اوووومممم چه عطري هم داره!
- خواهش ميكنم الهه خانم شرمنده نكنين. قابل شما رو نداره. من از اون شير كاكائو كه براي اون دختر بچه خريدين متوجه شدم. راستي ميتونم ماجراي اونروز رو بپرسم؟ البته اگر فضولي نيست.
- نه اتفاقا منتظر كنجكاوي شما بودم! چون به نظرم آدم باهوشي هستين!
- بازم نظر لطفتونه، شما هم آدم با هوشي هستين. احيانا شما توي مدارس سمپاد نبودين دوره دبيرستان؟
- بله اتفاقا هم دوره راهنمايي هم دبيرستان.
- خب پس عين هميم!
- و اما ماجراي اونروز... من داشتم از باشگاه آيروبيك بر ميگشتم. تو راه برگشت ديدم دختره داره ميگه خاله ازم ويفر ميخري ؟ ٦ تا ٢٠٠٠ تومن. گفتم خاله قربونت بره ويفر نميخوام اما صبحونه چيزي خوردي؟ گفت نه خاله ميخوام پولشو صبحونه بخرم خودمو داداشم بخورم. گفتم بدو بيا بريم برات صبحونه خوشمزه بخرم. الهي قربونش برم انقدر با مزه بود ميخواستم لپاشو گاز گازي كنم. تند و تند اومد دنبالم. تو مغازه گفتم خاله شير كاكايو با كيك ميخوري؟ گفت اونوقت دادشم چي بخوره؟ بغلش كردم رفتم پاي يخچال مغازه يه دونه شير كاكائو بزرگ خريدم براش با يه كيك صبحونه بزرگ. بهش گفتم فدات شم دختر گلم خاله پول زياد همراه نيست و گرنه دوتا ازينا ميخريدم. ببخش خاله رو. ديدم دستاي كوچولوشو گرفت دور گردنم. آخ كه من فداش بشم اون انقدر ناز بود.
- اون لباس سارافونه مال شما بود انداخته بودين روش؟
- آره طفل معصوم تو اون سرما مثله بيد ميلرزيد به خودش. جدا چقدر پستن كسايي كه اينارو ميفرستن اينجوري سر چهارراها!
ديدم اخماش رفت تو هم.
- حالا خودتونو ناراحت نكنين الهه خانم. شايد باهم رفتيم گيرش آورديم... برديمش بهزيستي و سرپرستيشو به عهده گرفتيم...
- اينجوري كه خيلي عاليه. كي بريم؟؟!
- باشه حالا اينجاييم. بعدا ديگه...
- خب باشه!
- راستي چي شد كه پدر رضايت دادن بياين اينجا؟
- پدر اگه بفهمه منو ميكشه!
- خب پس يعني دروغ گفتين؟
- دروغ ؟ من؟ نه هرگز! من به پدر توضيحي نميدم چون مادرم اين كارو انجام ميده. ولي مامان همه چيو راجع به شما ميدونه!
اِه! يعني ماجراي سميرا و غيره رو گفتين به مادرتون؟!
- خب آره! وگرنه اجازه نميداد بيام كه. در ضمن من خودم امروز اومدم. احتمالا فردا پدرم مياد سر بزنه.
- خب اينكه خيلي خوبه. اما براي چي؟
- براي اينكه محيط اينجارو ببينه چه جوريه!
- اوه اوه اوه فردا اگر تشريف بيارن ديگه به شما اجازه نميدن بيايين با اين حساسيتي كه از پدرتون سراغ دارم. بگين هفته ديگه ٤ شنبه بيان خب.
- مگه دست منه! ولي حالا يه كاريش ميكنم.
- الهه خانم چرا به من اعتماد كردين؟ مگه پدرتون نگفتن مردي قابل اعتماده كه بره خواستگاري دختر. نه بخواد يواشكي با دختر ارتباط برقرار كنه!
- بله. منم گفتم اين نظر پدرمه، نه خودم. راستي هفته ديگه ٤ شنبه ٢٩ امه كه. مگه تعطيل نيست؟!
به وضوح معلوم بود حرفشو خورده. منم نخواستم ادامه بدم چون اينجور مواقع آدما معذب ميشن و ممكنه حرفي رو بزنن كه درست نيست و يا حتي قيدتو بزنن. تا اينجا ظاهراً الهه از من خوشش اومده. چون دليلي كه خودش به جاي دليل پدرش آورده بود، عشقه! از صداي سخن عشق نديدم خوشتر...
- چرا. تعطيله. فقط من ميام كه برم پروژه رو تحويل بدم.
- خب پس بابا بعد عيد مياد. منم ديگه تا بعد عيد در دسترس نيستم.
- كجا تشريف ميبرين؟ مسافرت ديگه!؟
- بله ميريم مشهد.
- واسه زيارت ميرين يا اقوام اونجان؟
- نه براي زيارت و سياحت. ماه پيش تور ايرانگردي به كيش و بندر چابهار داشتيم.
- مسافرت خارجي رفتين تا حالا؟
- بله زياد.
- خيلي ديگه كنجكاويم گل كرده. ميشه بپرسم كجاها؟
- مثلا دبي، عراق، چين، تركيه، انگلستان، اسپانيا، اتريش، كانادا، آمريكا، سوئد، فرانسه، ايتاليا و آفريقاي جنوبي.
- يا خدا! من تاحالا امازاده سد اسماعيل اونورتر نرفتم! اونوقت شما يه پا توريستي!
باهم زديم زير خنده.
- كجا خيلي بهتون خوش گذشت؟
- با پدر و مادر همه جا خوبه!
- خيلي هم خوب. اونا فقط شما رو دارن؟
- نه، يه مملي هپلي و موش كپلو هم دارن.
بازم با هم خنديديم
- (با حالت خنده) اينا كه گفتين جونورن؟! يا خواهر برادرتونن؟
- محمدرضا و الهام داداش و خواهرمن. مملي هپلي جونم ١٢ سالشه الهام ١٨ سالشه.
- ببخشيد من خيلي امروز فضولي كردم، ميشه تاريخ تولد شما رو هم بپرسم؟
- اوممم نه نميشه! (لبخند شيطنت آميز)
- (لبخند ساده) باشه هرجوور خودتون صلاح ميدونين!
Some day People will Arise Against Their Ignorance. The Judge-Day Is Upcoming...
ارسالها: 15
#8
Posted: 31 Jul 2014 23:56
قسمت هفتم
كيكشو داشت با كاپوچينو ميخورد. با ولع تمام. اما قطعه هاي كوچيك به اندازه دهنش. درست مثله كسي كه با مكث، سرفرصت و با اشتياق تمام يه كاريو انجام ميده. تو اين حين هم چشماش به طرز بي شرمانه اي زيبا و فريبنده شده بود. كاملا ناز و عشوه دخترونه رو ميشد از چشماي خمارش ديد.
- من ٢٠ سالمه. ٣ دي ١٣٦٩. درضمن من از صداقتتون بهتون اعتماد كردم. كيف پولم اگر باز شده بود. گرد كرم پودرم لابه لاش پر ميشد. شما واقعا اوني هستين كه نشون ميدين. پس منم بهتون اعتماد كردم و داستاني كه ديشب تعريف كردين رو كاملا باور دارم.
از داخل كيفم dvd جمعه هفته قبل رو دادم. بهشم دوربينهاي داخلي رو با دست نشون دادم كه داخل شيشه هاي رفلكتور سقف قرار داشت. به علاوه گفتم اين كيك، كيك نامزدي سميراست. يعني همه چي عين واقعيته!
- واقعا سميرا با چه رويي ميخواد ازدواج كنه؟ واقعا شرم آوره. من جاي اون بودم به غير از امير آقا به هيچكي فكر نميكردم.
- منم با شما هم عقيده ام. نه اينكه فقط براي امير ناراحت و متاسف باشم. بلكه بيشتر به خاطر اعتمادم به سميراست كه اعصابم داغونه. اون نه تنها به امير بلكه به من هم خيانت كرد. اونم خيانت در امانت! اگه كسي بويي ميبرد، من روهم مقصر ميدونستن و حيثيتم به باد ميرفتم.
- آقا آرش. نميخوام تعريف كنم ازتون. ولي شما چون سالم موندين و خوب زندگي كردين، خدا نذاشت و نميذاره كارتون به آبروريزي بكشه. اما درست نيست شما يه وقت بخوايين به خاطر تلافي آبروي امير يا سميرا رو ببرين. لطفا بذاريد من آخرين نفري باشم كه ازين ماجرا با خبره. شايد سميرا توبه كرده از اشتباهاتش.
- الهه خانم. مطمئن باشين همين طوره.
- آرش خان من اين ديسك رو نميخواستم ببرم. چون باورتون دارم. اما اينو ميخوام به مادرم نشون بدم تا اونم به شما اطمينان پيدا كنه.
- باشه ولي بعدش كه مادرتون ديدن، لطفا ديسك رو از بين ببرين. منم به شما اعتماد كردم و آبروي اون دو تا نادون رو سپردم دستتون.
حتما اين كارو ميكنم.
كم كم سر و صدا بيرون زياد شد. اتفاقا سيمين هم اومده بود. صداي جيغ جيغوشو ميشناختم. فهميدم نامه ها رو تايپ كرده آورده. منم صورت وضعيت هاروبستم و گذاشتم تو كيفم.
- الهه خانوم افتخار ميدين باهم بريم بيرون ناهار در خدمتتون باشم؟
- واي نه به خدا آقاي مهندس امروز خيلي مزاحمتون شدم. پذيراييتونم فوق العاده بود. همون چيزي كه من عاشقشم. (يه لبخند موذيانه زد و ادامه داد) آبدارچيتونم خيلي با سليقست.
- خدا رو شكر افتخار داشتم من امروز آبدارچي بودم!
- (با حالت تعجب) يعني شما خودتون اينارو چيدين؟!
- بله البته قابل شما رو اصلا نداشت.
- خيلي با سليقه هستين!
- نظر لطفتونه. امروز هم ناهار من در خدمتتونم. آقاي ايراني بفهمه من دختر نازگلشون رو گشنه و تشنه فرستادم دفعه ديگه محاله بذاره بيايين قدم رو چشم ما بذارين.
بيچاره تسليم شد و با لبخند و ناز و عشوه گفت:
- هرچي آقا آرش بگه. فقط من بايد ماشينو بذارم خونه پس. ميشه با اجازه من برم؟ آماده كه شدم تماس ميگيرم بيايين جلو منزل.
- من در خدمتم. ماشين رو كجا پارك كردين؟
- بيرون روبه روي در ورودي.
- اي بابا چرا اونجا. جريمتون ميكنن. بريم تا شما رو معرفي كنم. هروقت اومدين راحت ماشينتون رو بذارين توي پاركينگ.
خيلي لطف كردين.
از در باهم اومديم بيرون. جا خورد رفت پشت سرم قايم شد. باورش نميشد اين همه آدم يهو ظاهر شن! خنده دار بود برام. شايد ٣٠ نفر از مهندسا و معمارا بعد از بازديد سايت پروژه جمع شده بودن و با هم داشتن روي تابلوي بُرد توي هال بحث ميكردن. اومدم جلو گفتم آقايون و خانوماي مهندس سلام. همه با صداي يكنوا گفتن سلام مهندس نيكو. صداي خنده ي ريز الهه از پشت سرم به گوشم ميرسيد. گفتم:
- مهندس كريمي شرح بازديد رو بذاريد توي كارتابل من بعدا ميخونم. مهندس فخر شما پلان معماري ورودي رو از كارگاه z3 بگيرين بدين خانم رشيدي واسه اصلاح و reversion. عربزاده هست؟ - بله آقا - شما ميري دفتر مركزي بلند پايه ميگي امانتي مارو مهندس شهاوند بده. خانم سميعي(سيمين)، خانم سميعي كوش؟ (از سمت كنارم اومد جلو) - سلام آقاي مهندس، بله گوش ميدم. - سلام، يه كارت ورود بدون محدوديت اعتبار براي پاركينگ و ورودي سالن براي خانم الهه ايراني صادر كنين. هروقت حاضر شد بذاريد كنار خودم ازتون ميگيرم. خانم ايراني شما هم بيايين دفتر خودم.
- الهه گفت: چشم.
رفت كنار من از كنارش رد شدم. در حين عبور بازوم به سينه هاش ساييده شد. خيلي مور مورم شد. رفتيم تو به الهه گفتم:
- به هيچ وجه هيچي به سيمين نميگي، همين خانوم سميعي فضول دو عالمه. جاسوس دو جانبس. اصلا از رابطه يا نسبتت با من حرفي نميزني ها! خب؟
- باشه چشم. شما هم خيلي بد اخلاقين با كارمنداتون آقاي مهندس.
- خانم ايراني شما تحصيلات دانشگاهيتون چيه؟
- من ادامه تحصيل ندادم در عوض حسابي به زبان انگليسي مسلطم.
- خب پس شما محيط دانشجويي رو نميشناسي. اگه من بد اخلاق نبودم، مطمئن باشين تا حالا سالم نميموندم. محيط كار هم بايد اينجوري باشه تا ازت حساب ببرن. رو بدي ديگه هيچي.
- او لا لا. چه جالب...
- خب من ميرم پاركينگ ميام. شما همينجا باشين تا بيام با كسي هم حرف نزنين.
- چشم!
- چشمتون بي بلا
يه چشمك زدم و رفتم بيرون. رفتم دم در تا شماره پلاك ماشينشو چك كنم. يه ماشين بي ام و كروك زرشكي با يه قبض جريمه رو شيشه اش اونجا بود. قبض رو برداشتم. با نگهبان پاركينگ شماره پلاكش رو هماهنگ كردم. به نظر به اندازه ي كافي قابل اعتماد بود كه اينجوري بهش اجازه و آزادي بدم. اولا كه اونقدر پولدار بود كه نيازي به دزدي از شركت من نداشت. يعني توي شركت پول آنچناني نبود... دوما انقدر خودش صادق و رئوف بود و اونقدر خوش قلب، كه حتي ١ اپسيلون هم نميشد نسبت پليدي توش پيدا كرد. تنها عيبش كه من توي دراز مدت فهميدم، لج باز بودنش بود. يادمون باشه كه هيچوقت به راحتي به كسي اعتماد نكنيم. براي همين ماشينش رو چك كردم و قبض جريمه اش رو برداشتم. برگشتم بالا. كارتشم آماده شده بود دادم بهش. پالتوي چرمي و شيكش رو هم تن كرده بود و شالشم حسابي بسته بود. گفتم:
- باهم و شونه به شونه من بياييد. باهم از شركت ميريم بيرون شما سوار ماشينتون شين و منم سوار ماشينم و ميريم. بعدا كه آماده شديد يك ربع قبلش تماس بگيرين خودمو ميرسونم.
- باشه هرچي شما بگي.
- (با چشمك گفتم) ميخوام سيمين از فضولي بتركه.
با هم خنديديمو اومديم بيرون. و هر كدوم رفتيم تا الهه خبرم كنه.
Some day People will Arise Against Their Ignorance. The Judge-Day Is Upcoming...
ارسالها: 15
#9
Posted: 18 Aug 2014 09:36
قسمت هشتم
با هم خنديديمو اومديم بيرون. و هر كدوم رفتيم تا الهه خبرم كنه.
ساعت ٣.٥ الهه تماس گرفت. منم ساعت ٤ خودمو رسوندم بهش و با هم رفتيم دربند. روي يكي از تختاش ته باغ نشستيم. از خودش گفت برام. از خودم گفتم براش.
- آرش؟ يه سوالي ازت بپرسم راستشو بهم ميگي؟
- تا الان هرچي كه گفتمو شنيدي عين حقيقت بود. بپرس.
- تو تا حالا عاشق شدي؟
- اين سوال عين سواليه كه معمولا تو فيلما عاشق از عشقش ميپرسه!! حواست هست به اين موضوع؟!
- (با خنده) آقااااا. قبول نيييست من فقط كنجكاوم....
- (با خنده) از دست شما خانوما! آره عاشق يه آدم عوضي شدم.
- (چشماي گرد شده از تعجب) عوضي؟ چرا مگه چيكار كرده بود؟
- هيچي.
- نه بگو ديگه و گرنه من دق ميكنم.
- (با خنده) الهه. قيافتو اينجوري نكن تو دلم ذُق ذُق ميكنه.
- الهيييي!!! آرش خيلي ماهيييي....
-خودت ماهي عزيزم. دوست داشتني و شيرين. اقرار ميكنم از تو زيباتر تو زندگيم نديدم.
- آرش جونم تو هم همينطوري واسم. نميگي برام داستان عشقتو؟
- ببين اسم اون عشق نبود. يه اشتباه كودكانه بود. يه احساس غلط... اون خيانت كرد منم نبخشيدمش و همه چي تموم شد...
شک می کنم تو چشم تو ... گاهی به چشمای خودم
گاهی به دنیای تو وو ... گاهی به رویای خودم
شک می کنم وقتیکه تو ... امروز و فردا می کنی
وقتی که گاهی بی سبب ... با من مدارا می کنی
شک میکنم حتی به عشق ... با هر تپش با هرنفس
شک می کنم به آسمون ... پشت در باز قفس
وقتی که دلتنگ همیم ... وقتی که عادت می کنیم
وقتی که از هم خسته ایم ... وقتی رعایت می کنیم
شک می کنم حتی به این ... احساس های مشترک
گاهی به تو گاهی خودم ... گاهی به این احساس شک
وقتی که پشت گریه هات ... لبخند تو بو می کشم
وقتی که قلب گیجمو ... این سو و اون سو میکشم
شک میکنم حتی به عشق ... با هر تپش با هرنفس
شک می کنم به آسمون ... پشت در باز قفس
وقتی که دلتنگ همیم ... وقتی که عادت می کنیم
وقتی که از هم خسته ایم ... وقتی رعایت می کنیم ...
اون روز داستان مرجان رو كامل براش تعريف كردم. الهه حتي نميتونست باور كنه چقدر راحت از عشق چندين ساله ام، به خاطر يه خيانت گذشتم. ديگه احساس علاقه اش با ترديد رو به رو شده بود. ميترسيد اين يه بازي باشه براش. يه غمار عاشقانه. با تفاوت سني كه داشتيم، به نظر راحت ميشد من اونو بازي بدم و اين موضوع، همه تصوراتشو بهم ريخت. اون تا اون لحظه عاشق هيچ پسري نشده بود. اوايل فكر ميكردم به خاطر شرايطيه كه پدرش براش ايجاد كرده؛ بلكه اونم از خدشه دار شدن اعتمادش گريزان بود كه هيچوقت نه به خودش نه به كس ديگه اي اجازه نداده بود وارد زندگيش بشه. خب حقم داشت دنياش متحول بشه و باوراش راجع به من فرو بريزه. آيا واقعا من خيانت رو بهونه كرده بودم كه از دست مرجان خلاص بشم يا واقعا خيانت اون در اين حد وحشتناك بود. اينكه فقط ٢ دفعه با يه پسر غريبه بره بيرون و بدون هيچ اتفاقي من مچش رو بگيرم، و با اين بهونه مرجان رو براي هميشه بذارم كنار. الهه سن و سالي نداشت. از نظر من بايد مقداري لرزه به باورهاش ميدادم. تا بفهمه بعضي ها چقدر نسبت به وفاداري حساسن. بعضي ها حاضرن ٤ سال عشق و عاشقي را يك شبه ببوسن و بگذارن كنار. و اين براي دختري توي سن اون بسيار سخت و تلخ بود. درست بعد از اتمام حرف هام، بدون اينكه حرف خاصي بينمون رد و بدل شه شام خورديم و برگشتيم. موقع خداحافظي جلوي درب خونشون گفت آزادي از نظر تو چيه؟ گفتم:
آزادي با ژست روشنفكري فرق داره
آزادي توي زندگي، با بي قانوني و بي حد و مرز شدن فرق داره
آزادي قشنگه، اما داشتن بي اندازه ي اون اول به خود فرد، بعد به اطرافيانش و بعد به بدنه جامعه آسيب ميزنه؛
آزادي با هرزگي فرق داره خيلي هم فرق داره. كسي كه براي لذت حاضر بشه تعهدشو زير پا بذاره آزاده نيست، هرزست. حتي زني كه شوهر نداره و واسه خرج شكم پدر و مادر و يا حتي بچه هاش مجبور ميشه برخلاف ميل باطنيش رو به تن فروشي بياره هرزه نيست. يادت باشه كسي كه اولويتش ميشه آزادي و قبل از همه ي آزادي ها به آزادي جنسي فكر ميكنه، دقيقا عقده جنسي داره. اينجور آدما ميشن زنهاي شوهرداري كه به خودشونم رحم نميكنن و زير هركس و كَركَسي ميخوابن. چون هيچ مرد سالمي حاضر به خوابيدن كنار يه زن شوهردار نميشه، پس با يه معتاد به مواد توهم زا يا يه مريض رواني يا يه مريض جنسي مثل ايدزي همبستر ميشن و عاقبت تيره و تاري پيدا ميكنن.
گفت: آرش، حرف تو درست. نميخوام مخالفت كنم چون قبول دارم. اما يه سوالي دارم. اگه مردشون سرد يا بي غيرت باشه چي؟ اگه دستور بده كه مثله هرزه ها رفتار كنه چي؟ اونوقت خود زن حق نداره توي رابطه ي جنسيشم آزاد رفتار كنه؟ اومديمو مرد خيانت كرد. اونوقت تكليف زن چي ميشه؟
گفتم: ووو وووووه ووووه وايسا يكي يكي. اينا هركدوم يه جور درده. و البته هيچكدوم مربوط به رابطه جنسي قبل ازدواج نميشه. پس با اوني كه به عنوان آزادي از نوع جنسي بهت گفتم فرق داره. بيا دسته بندي كنيم. مرجان مشكلش دقيقا رابطه جنسي با من بود. همش بهم مثال دوستاشو ميزد كه با دوست پسراشون ميخوابن و راحت باكرگيشونو از دست ميدن. ميگفت: منم ميخوام با تو كه عشقمي، اينجوري باشم. اصلا مطمئنم دليل رفتنش بيرون با پسراي غريبه همين بوده، چون من از لحاظ عاطفي و مادي براش كم نميذاشتم. مشكل سرِ باور واقعيته. اين آدم اونقدر ريشه عشقش سست بود كه مخالفت من رو براي رابطه جنسي تحمل نكرد. من اونو واقعا براي زندگيم و تموم عمر ميخواستم. ميخواستم باهاش ازدواج كنم نه با چند بار هوس زودگذر دستشو براي هرزگي باز كنم. واقعيت اينه كه عاشقم نبود. من بين داشته هاش خيلي خوب بودم كه نگه ام داشته بود. وگرنه هرگز به خيانت فكر نميكرد. چه برسه اينكه بخواد تجربه كنه. اما سوالاي تو؛ چي گفته بودي؟ يكي يكي بپرس تا جوابت رو بدم.
- اگه سرد باشه يا...
- پريدم وسط حرفش و گفتم:
خب اين يه موضوع جداست. تا قبل ازدواج سرد بودن مطرح نيست. چون اگه كسي رابطه جنسي رو شروع كرده باشه و لذت سكس قبليش بيشتر از بعديش باشه، خب بعدي رو رها ميكنه و ميره سراغ بعدي. مهم اينه كه ديگه اون زن به كمتر از بهترين لذتي كه تا حالا بُرده قانع نيست. پس اين آدم بعد ازدواج قطعا خيانت ميكنه. چون هيچوقت لذت رابطه ي سالم به اندازه كثافتكاري نيست. اما بعد ازدواج اگه شوهر سرد بود، خب راه حل داره، دارو و درمان اين همه مشاوره واسه چي بخواد به خاطر حق دادن به خودش بره زير مرداي ديگه بخوابه. كه بعدش ديگه هيچوقت نميتونه آرامش پيدا كنه و بالاخره يه روزي هم رسوا بشه.
- نه نه منظورم اين نبود حتما سكس داشته باشه با يكي ديگه. ولي خب حق داره كه از زندگيش لذت ببره. مگه نه؟
- گفتم كه معلومه كه حق داره. ببين الهه جان براي هركاري يه راه چاره اي هست. اول بايد به همسرش بگه. بگه ارضا نميشم. بعدش با هم برن مشاوره و اگه موضوع فيزيكيه برن پزشك. الان هزار راه كوفت و زهرماري هست براي تقويت رابطه جنسي. اصلا اگه راه حلي وجود نداشت پس آزار داشتن انقدر براي تقويت جنسي تبليغات بشه؟! ميگن غير مرگ همه چي چاره داره. در ثاني آدم خواب رو ميشه بيدار كرد ولي كسيكه خودشو به خواب زده هرگز بيدار نميشه.
- يعني چي؟
- ببين زني كه عقده داشته باشه اينا بهونشه كه بخواد سر خودشو گول بماله. وگرنه زني كه عاشق همسرش باشه حتي بدون رابطه جنسي هم عاشقش ميمونه. حتي اگه ازين موضوع عذاب بكشه. عشق هم يه چيز دوطرفست. پس مطمئن باش مردي هم كه عاشق همسرش باشه هركاري از دستش بياد براي رضايت جسمي و روحي همسرش انجام ميده. اينجور آدما حتي كمبوداي طرف مقابل رو نميبينن يا اگه ببينن راحت ازش ميگذرن. تازه راجع به مسائل جنسي و سردي مرد يا زن هر دو يه عالمههه راه حل پزشكي هست. پس اگه همسري به شوهرش خيانت كرد ريشه تو دوران قبل ازدواجش داره. يا قبلا رابطه جنسيه بهتري داشته، كه خب طبيعتا جذب خاطراتش ميشه و برميگرده به اشتباهاتش، يا اينكه راه غلطي رو هرچند با ترس و لرز شروع ميكنه كه ته هر دوش فقط نابودي اِه.
- اگه شوهرش بي غيرت و پست بود چي؟
- سادست. پس ديگه عشقي باقي نميمونه. غيرت يه جور حسادت نيست. حسادت به چيزي، يعني اينكه اون چيز مال تو نيست و يا به تو مربوط نيست ولي با يه حس كثيف دوست نداري كه اون چيز رو ديگران داشته باشن ولي تو داشته باشي يا حتي مال ديگران بيشتر و بهتر از مال تو باشه؛ در حاليكه غيرت، حسّيه كه وقتي ظاهر ميشه كه كسي روي دارايي هات دست ميذاره و تو ميخواي از دارايي هات دفاع كني. يه مرد خوب يكي از برترين داشته هاي زندگيش، يه همسر خوب و وفاداره. كسايي كه داشته هاشونو خودشون از روي ميل باطني ميدن در اختيار ديگران اينا بي غيرت نيستن. اينا ساديسم دارن. جنون دارن. بي غيرت هم يعني كسي كه براش تفاوتي نداره كسي داشته هاشو تصاحب كنه يا نكنه. اگه زن از اينجور آدما حمايت كنه و باهاش زندگي كنه و خودشم زن سالمي بوده باشه، پس به خودش ظلم كرده. بايد از اين آدما جدا شد. عشق ورزيدن به اينجور آدما يه طرفست. چون اونا حتي به وجود و احساس و جسم طرفشون احترام نميذارن چه جوري امكان داره دوسش داشته باشن. اينا حتي براي اطرافيانشونم خطرناكن. آنكه به خود زنا كند با دگري چه ها كند.
- مردا همشون بعد ازدواج تنوع طلب ميشن. اين رو ديگه چي ميگي؟
- گفتي مرد! مطمئني "مرد" اينجوري ميشه؟ من كه اسمشو ميذارم "نامرد". يادت باشه يه مرد خوب تا آخر عمر به همسرش خيانت نميكنه.
- خب اگه خيانت كرد چي؟
- اگر خيانت كرد، بستگي به علاقه زن داره به همسرش. اگه اونقدري دوسش داره كه ميتونه يه فرصت دوباره بهش بده خب بهش فرصت دوباره بده. چون تو اون شرايط هرچي باشه اون شوهر قانوني و رسميشه و شايدم پدر بچه هاش. اما اگه اين حق رو نميدي راهش خيانت نيست. يادت باشه، خر جفتك زد بهت تو نبايد ٤ دست و پا بشي و بهش جفتك بزني. اونوقت قيافه خودتم تو اون وضعيت مثل خرست. جواب هاي، هويه، نه هاي. اگه خيانت كرد و قابل بخشش بود ببخش و باهاش اتمام حجت كن كه يك بار ديگه اين اتفاق بيوفته جدا ميشي. اما اگر قابل بخشش نيست خب جدا شو. قبل از اينكه بخواي بگي چطور فقط مردها قابل بخشيده شدن هستن، بايد بگم نه اينطور نيست. اگه زني هم خيانت كرد حالا مرد ميتونه ببخشه يا نبخشه درست عين زن. اين ميشه به نوعي آزادي!
- آرش... تو واقعا گفته هاي خودت باور داري؟
- آآه جوليت ... بله جوليت!!
- لووووس (زد زير خنده)
- (توچشاش خيره شدم و گفتم) اخماتو باز كن دوست ندارم دمق باشي. من اگه عاشق كسي شم با اون تا ابد ميمونم.
- (صداشو نازك و معصوم كرد وگفت) مرسي آرشِ عزيزم. حرفات خيلي آرومم ميكنه. حس ميكنم پشتم يه كوه محكمه.
- (با لبخند گفتم) الهه جان پشتت يه رشته كوهه. پدرت، مادرت، من... و باز هم من، و بازم من...
باهم زديم زير خنده. از ماشين پياده شد و ازم خداحافظي كرد. مسيرمو سمت اتوبان همت كج كردمو تو اتوبان ميرفتم. شيشه هاي ماشين رو داده بودم پايين و داشتم از خنكي بيرون تو خلوتي اتوبان لذت ميبردم و به احساسم فكر ميكردم... من با الهه... چقدر خوبه...
Some day People will Arise Against Their Ignorance. The Judge-Day Is Upcoming...
ارسالها: 15
#10
Posted: 22 Aug 2014 15:12
قسمت نهم
دو روز قبل از عيد، يعني روز ٢٨ ام، باهم رفتيم بام تهران، بعدشم پارك ملت. پدرش بهش گفته بود ديگه حق نداره تا ديروقت بيرون باشه. منم دوست نداشتم اعتماد پدرش رو از دخترش صلب كنم. واسه همين باهاش همكاري كردم. سميرا خانوادمون رو به نامزديش دعوت كرده بود. با اينكه ميتونستم با خانوادم برم اما خستگي روز رو بهونه كرده بودم تا ديگه چشمم بهش نيوفته و اونم حساب كار دستش بياد. روز قبل عيد يعني ٢٩ام بايد براي تحويل پروژه شركت ميموندم. ساعت ٥ بعداز ظهر با طرف قرار داد رفتيم به يه شعبه ٢٤/٧ تا پول رو كامل به حسابم واريز كنه. بعد تموم شدن پروژه و واريز پول تماس گرفتم تا با الهه احوالپرسي كنم. گفت دارن ميرن شمال كه از اون طرف برن مشهد. صداي اون شاد بود و من داغون. وقتي فهميدم پيشم نميمونه توي گوشم يه صدايي پيچيد... درست مثل صداي يه گيتار اونم وقتايي كه دلت ميگره يهو تو ذهنت پخش ميشه... مثل يه حس نااميدي ناب! فهميد صدام ناراحت شده. يكم دلداريم داد وگفت كه زود برميگردن. ازش خواستم لااقل براي آخرين بار قبل مسافرت بذاره به ديدنش برم. اما قبول نكرد. دليلشم از ديدگاه خودش منطقي بود. بايد واسه مسافرت كلي كار عقب مونده انجام ميداد.
رفت.
عيد هم اومد.
سفره عيد پهن بود...
هفت سین خالی از یه سین،دیوان حافظ تو بغل
تا که تو از راه نرسی،نه شعر میخونم،نه غزل
تو باید از راه برسی،به مرز و بوم این دیار
تا از حضورت حس کنم، رسیده عطر نو بهار
روزی که از راه برسی،زمستون از پا درمیاد
هفت سین خالی از یه سین، سایه ی دستاتو میخواد
تن پوش تازه بر تنو،گم شدنم تو آینه
وقتی که تو کنارمی،هر روز نوروز منه
دلم ازت جدا نشد،نفس تو رو نفس کشید
یه سال از این دوری گذشت،قصه به آخر نرسید
به آرزوی دیدنت،هفته به هفته نو شدم
جمله ی باز میبینمش،وعده ی من شد به خودم
تو داری از راه میرسی،زمستون از پا درمیاد
هفت سین خالی از یه سین، سایه ی دستاتو میخواد
تن پوش تازه بر تنو،گم شدنم تو آینه
وقتی که تو کنارمی،هر روز نوروز منه...
روزها از پي هم ميدويدن و من هرروز دلتنگ تر.سيزده روز رو با يه مكالمه كوتاه و چندتا پيامك سپري كردم به اين اميد كه لحظه ديدار دوباره نزديكه. روز ١٣ ام فروردين تو تماسش به من گفت كه به خاطر شلوغي جاده ها ٤ شنبه آخر هفته يعني ١٧ ام ميان. منم با ناراحتي گوشي رو قطع كردم. ازين كه دور بود ازم داشتم ميترسيدم. نكنه حسش به من سرد شده باشه... واقعا دلم تنگ شده بود. اعتياد نداشتم اما درست عين معتادي كه ميخوان تركش بِدن تموم تنم درد ميكرد و ميلرزيد... حس یخ زدن تو آتیش حال سوختن تو سرما ... تو بیداری یه خیاله یه حقیقته تو رویا...
کدوم خواستن ، کدوم جون ، کدوم عشق
شاید خیلی از این حرفا دروغه
تا وقتی با همیم از عشق می گیم
نباشیم قولمون حتی دروغه
از این عشقایی که زنجیر میشه
هوس هایی که دامن گیر میشه
میترسم چون دلم بی اعتماده
به احساسی که بی تاثیر میشه
نه اینکه عاشقی حال خوشی نیس
نه اینکه زندگی بی عشق میشه
فقط کاش بین این حسای مبهم
بفهمم آخرش چی عشق میشه ؟!
مث حرفی که نگاهی نمیگفته و میگفته
اتفاقیه که گاهی نمیفته و میفته
حس یخ زدن تو آتیش حال سوختن تو سرما
تو بیداری یه خیاله یه حقیقته تو رویا
تو فکر عشق نیستیم و پیداش میشه
ولی وقتی که باید باشه میره
به حال و روز ما کاری نداره
همیشه یا براش زوده یا دیره ...
نه اینکه عاشقی حال خوشی نیس
نه اینکه زندگی بی عشق میشه...
فرداي اونروز(چهاردهم) الهه بارها تماس گرفت اما من گوشيم رو كاملا سايلنت كردم. صرفاً واسه نشون دادن ميزان ناراحتيم. چند تا پيامك هم داده بود. اينكه كجايي، تو رو خدا جواب بده، دارم دق ميكنم و ... ديگه الهه با من تماس نگرفت. فرداش هم تماس نگرفت. با خودم گفتم تحمل كن عجله كار شيطونه. صبر كن خودش باهات تماس ميگيره. توي شركت شايد ٥٠ بار تا وقت برگشتنم گوشيمو چك كردم. صداي گوشيم بازه، ويبرشم فعاله پس چرا تماس نميگيره... نكنه اتفاقي افتاده؟! نكنه پدرش به خاطر حساسيت زيادش گوشيشو ازش گرفته؟ دلم گرفته بود... نكنه اتفاقي براش افتاده... نه نه ديونه نشو آرش. هنوز اونقدري وابستگي ندارين كه بخواد به خاطرت بلايي سر خودش بياره... حس ميكردم گم شده اي دارم. بايد دنبالش بگردم. اما كجا؟ برم دم خونشون؟ برم مشهد؟ بايد يه نقشه ميكشيدم. سيمين در زد اومد داخل اتاقم.
- سلام مجدد مهندس. الان پيك اومده اين نامه رو آورده...
اونقدر غرق افكارم بودم با عجله خم شدم روي ميزم دستمو دراز كردم نامه رو از سيمين بگيرم. حس ميكردم خبري از الهه اومده. يعني تا اين حد فكرم مشغول بود كه حتي به اينكه اون منشي شركته و بايد احترام خودمو جلوش حفظ ميكردم توجهي نداشتم. نامه رو از دستش با اون حالت بسيار بد قاپيدم. جوري كه سيمين از ترس دو سه قدم عقب رفت. نامه اظهارنامه مالياتي صنوف بود. پرتش كردم اونور. سيمين باحالت فرار در رو باز كرد كه بره داد زدم سيمين وايسا كارت دارم. بيچاره رنگش پريده بود. من تا به اونروز سيمين رو با اسم كوچيكش صدا نكرده بودم. گفت بله آقاي مهندس... گفتم در رو ببند بيا بشين كار واجب دارم باهات. نشست روي دورترين صندلي به من. با همه فضوليش اصلاً دختر بدي نبود. ميتونم بگم مادرش بخاطر آشنايي با مادرم اجازه داده بودن بياد اونجا منشي بشه. اشاره كردم به نزديكترين صندلي به تلفن و گفتم: اينجا لطفاً!
نشست رو به روم و سرش رو انداخت پايين. فكر كنم منتظر بود كه حكم اخراجشو بدم. آروم گفتم:
- عليك سلام. به خاطر اينكه ترسوندمت معذرت ميخوام. يك خواهش كوچيك داشتم. اما بايد قول شرف بدي و قسم روح پدرتو بخوري كه جايي درز نكنه.
طفلي داشت همين جوري منو بِرُّبِر نگاه ميكرد. كاملا معلوم بود گيج شده. آب دهنشو قروچ قورت داد و با صداي لرزون گفت:
- قول ميدم به روح پدرم هيچ جايي حرفتون درز نكنه...
- خوبه. ميخوام ازت يه تماس با الهه بگيري و ببيني حالش چطوره؟ ميخوام وانمود كني از دوستاشي.
- چشم اما بگم كي هستم؟
- بگو سيمين هستي. ميشناستت. ولي اگر پرسيد كه من بهت گفتم زنگ بزني و بهش بگو نه شمارتو واسه ي ثبت كارتت از خود مهندس گرفته بودم. دلتنگت شدم تماس گرفتم حال و احوال كنيم.
ذوق و رغبتش رو قشنگ حس ميكردم چون يك ماهي ميشد كه تو خماري مونده بود كه بفهمه اون كيه!!!
با موبايل خود سيمين تماس گرفتيم. هدستش رو وصل كرده بوديم و يه گوشيش تو گوش من بود و گوشي ديگش تو گوش سيمين...
برداشت تلفن رو. خودش بود. اما چرا اينجوري... صداش كاملاً كيپ بود... قشنگ معلوم بود كه خيلي گريه كرده....
ادامه دارد
ویرایش "shomal"
Some day People will Arise Against Their Ignorance. The Judge-Day Is Upcoming...