ارسالها: 15
#11
Posted: 30 Sep 2014 08:22
قسمت دهم
برداشت تلفن رو. خودش بود. اما چرا اينجوري... صداش كاملاً كيپ بود... قشنگ معلوم بود كه خيلي گريه كرده....
- سلام الهه جان
- (با صداي گرفته و داغون) سلام
- خوبي عزيزم؟
- مرسي ممنون. ببخشيد بجا نميارم
- عزيزم من سميعي هستم. سيمين، منشي آقاي ايراني
- خوبي سيمين جان؟
- مرسي عزيز دلم. اگه بگم اره دروغ گفتم
- اوا خدا بد نده چي شده
- سيمين؟
- جان دلم؟
- آرش پيشته؟
- نه مهندس بيرونه، من شمارتو از كارتي كه برات صادر كردم پيدا كردم
- آها خوبه.
- الهه جان نگفتي چي شده؟
- مادرم... ديگه ندارمش... دلم براش تنگ شده...
صداي سورناي سوزناك گريه ي ممتد الهه آخرين چيزي بود كه از الهه شنيدم...
چشام سياهي رفت. هدست از گوشم در اومد به صندليم تكيه دادم تا جلوي افتادنم رو بگيرم. قلبم خيلي سنگين ميزد...
آروم باش عزيزم... الهي بميرم برات... غم آخرت باشه كاري جز دعا از دستم بر نمياد... خدا رحمتشون كنه ايشالا...
بيپ بيپ.
- آقاي مهندس؟ آقاي مهندس ؟! حالتون خوبه؟
- ممنون لطفا چند دقيقه تنهام بذارين...
- مهندس ايراني ميخواين...
- نه هيچي نميخوام لطفا بريد بيرون كار دارم.
صداي بسته شدن در تو گوشم اكو شد... مغز موجود پيچيده ايه. احساس امنيت و راحتي باعث شد كه مغز دستور تخليه روحي رو بده. از گوشه چشمام اشكام سرازير ميشد. گريه ي من به خاطر فوت مادر الهه نبود. به خاطر قضاوتاي نادرستم از الهه و تنها گذاشتنش تو اين شرايط خيلي سخت و از همه بدتر پيش بينيام راجع به آينده الهه بود كه از ذهنم ميگذشت. حالا ميدونستم كه تو آينده نچندان دور الهه شرايط روحيش به گونه اي تغيير ميكنه كه شايد حتي احساس نياز به رابطه ي عاطفي رو هم از وجودش دور كنه. الهه به پدر و مادرش بسيار وابسته بود. دو ستوني كه شخصيت الهه رو حفظ ميكرد. حالا نقش من تو زندگيش بسيار كم رنگ ميشد. دليلشم واضحه؛ چون من درست تو بهترين فرصت خودم براي اثبات خودم و ادعاي عشق و علاقه ام، تنهاش گذاشته بودم. حالا حق داشت اعتمادش نسبت به من سست بشه. مني كه با تموم وجودم عاشقونه دوستش داشتم نميدونستم كه بايد چيكار كنم كه اشتباهمو جبران كنم. ازين كه بخوام باهاش تماس بگيرم وحشت داشتم. ميترسيدم پٓسَم بزنه. ميترسيدم خوردم كنه، غرورمو بشكنه. تازه تو اون شرايط تنها راه نجاتم ادعاي بي خبريه محض بود. اگه آدرسي داشتم از محل استقرارشون تو مشهد بدون اينكه بخوام تماس بگيرم ميرفتم پيشش. ولي بايد يه جوري آدرس ميگرفتم. آره راه حل سيمينه. تلفن اتاق رو برداشتم و سيمين رو صدا كردم بياد تو. بهش گفتم من به توانايي هاي تو توي روابط اجتماعي با ديگران ايمان آوردم. ازت خواهش ميكنم آدرس خانم ايراني رو بگير. يه جوري بفهم الان تو كدوم هتل هستن. اگه تونستي آدرسشو پيدا كني، واسه امروز هم يه پرواز مشهد بگير فوري بگير. درضمن، (يه مكث كوتاه) دوستانه ازت تقاضا ميكنم كه هيچكسي ازين موضوع باخبر نشه. هيچكس. ميخوام نتيجه اعتمادم رو محك بزنم سيمين. وقتي اسمش رو گفتم طفلي لپاش سرخ شد و اجازه گرفت و رفت. نگران بودم كه چي شد. ١٥ دقيقه بعد سيمين با سر اومد تو! آقاي مهندس آقاي مهندس بليط هم گرفتم... اصلا بهش هيچي نگفتم كه چرا اينجوري اومد تو. گفتم تو چه جوري به اين سرعت ... پريد وسط حرفام و گفت مهندس وقت اين حرفا نيست ٢ ساعت ديگه پروازتونه... عجله كنين بهش برسين... داداش آرش نگرانم نرسي بهش...
سرمو انداختم پايين و گفتم: نميدونم چه جوري ازت تشكر كنم. ممنونم ازت.
سريع بارونيمو برداشتم و اومدم برم، سيمين از تو كشوش يه ادكلن پسرونه خيلي خوشبو آوورد و زد به زير يقه پيرهنم و گفت: داداشم بايد خوشبو بره خانمشو ببينه. خندم گرفته بود. نميدونم حس سيمين چي بود تو اون لحظه. تا اون روز هيچوقت بهش توجه نكرده بودم. وقتي تمام قد جلوم ايستاد كه ادكلن بزنه، اولين باري بود كه درست حسابي ديدمش... چقدر به نظرم معصوم و زيبا اومد. توي دلم احساس كردم خوش به حالمه كه دوستاي خوبي دورو برمن. سيمين كه انقدر احساس خواهرونه به من داره و من هيچوقت حتي بهش فكر هم نكرده بودم. دوست داشتم بوسش كنم ولي غير ممكن بود اين كار.
به خودم اومدم ديدم نزديك فرودگاه مهرآبادم. ١.٥ بعد جلو در هتل محل اقامت الهه اينا بودم. تو لابي هتل نشستم و يه قهوه سفارش دادم. توي مشهد هوا خيلي سرد بود. هنوز بارون بهاري و زمستوني جاشونو باهم عوض نكرده بودن. با زبون بازي و التماس ازشون خواهش كردم كه بهم بگن خانم ايراني و پدرشون الان تو هتل تشريف دارن يا نه. گفتم همسر آقاي ايراني فوت شده و ما براي عرض تسليت اومديم و غيره و ذلك. رزيدانت هتل تعجب كرده بود. گفت ما اينجا آقاي ايراني.ج داريم با خانوادشون اينجا هستن. اما هسرشون همراهشونه! فوت نشده كه! حالا شما تشريف داشته باشين من تماس ميگيرم آقاي ايراني تشريف بيارن. گفتم نه لازم نيست منتظر ميمونم خودشون تشريف بيارن... يه اتاق هم خودم گرفتم و رفتم دوباره روي صندليهاي لابي نشستم.
يعني چي فوت نشده! نكنه به هتل هنوز اطلاع ندادن. حتما دليلي داشته! نكنه الهه داشته به سيمين دروغ ميگفته! نه بابا چه دليلي داره بخواد دروغ به اين بزرگي بگه. به مهماندار هتل يه تراول ٥٠ هزارتومني دادم و سپردم هروقت خانم الهه ايراني اومد بهم اطلاع بده. خودمم سرمو تكيه دادم عقب مبو خوابم برد.
يه بيشه سر سبز و صداي يه موسيقي ملايم. آلبوم تكنوازي گل گندم شادمهر عقيلي بود. داشتم قدم ميزدم. از لا به لاي درختا صداي خش خش اومد. دنبال صدا دويدم. صداي موسيقي قطع شد. لاي درختا هوا تاريكه تاريك شد. از پشت يه درخت سرك كشيدم. الهه پشتش به من بود. بهش گفتم الهه... الــهه برگشت به طرفم... اومد جلو و آروم گفت آرش تو بايد بري. تو چشام خيره شد و آروم صورتمو ناز ميكرد. به حالت تمنا گفتم نميخوام برم. من عاشقتم، و هميشه بودم. آروم با لبخند گفت: آرش بايد بيدار شي... با لبخند صورتمو ناز ميكرد و ميگفت بيدار شو آرش... بيدار شو نيكو ... يهو از خواب پريدم. ديدم نگهبان هتل داره ميگه آقاي نيكو بيدار شيد اينجا نبايد بخوابين. بريد اتاقتون. ممنون ميشم ازتون. كيفمو برداشتمو از جام پاشدم رفتم پيش مهماندار. ولي ظاهرا شيفتش تموم شده بود و رفته بود. به مهماندار جديد گفتم اون آقايي كه جاي شما بود چيزي پيش شما نسپرده بود؟! نگفت اگه خانم ايراني اومدن من رو خبر كنين؟ گفت شما آقاي آرش نيكو هستين؟ گفتم بله خودمم. دست كرد جيبش و پولمو داد دستم. گفت اين تراول رو مهماندار قبلي داد تقديمتون كنم گفت كه بگم اونا رو ديده اما هرچي دنبالتون گشته و به تلفنتون تماس گرفته شما جواب ندادين. گوشيمو نگاه كردم ديدم لعنتي رو سايلنت بدون ويبره بوده... اه لعنت به اين شانس. گفتم اين پول دست شما باشه. ميشه لطف كنين اگه خانم ايراني رو ديدين بهم اطلاع بدين؟ گفت آقاي محترم براي ما مسئوليت داره همين كار روهم كه همكارم كرده شما ناديده بگيرين. رفتم دوباره پيش رزيدانت هتل گفتم خبري نشد از خانواده ايراني؟ گفت اتاقشونو تحويل دادن رفتن.
- چي تحويل دادن رفتن؟
- بله! من به ايشون گفتم آقاي نيكو دنبالتون بوده اما به جا نيووردن...
- به كي گفتين ؟
- به آقاي ايراني ، مگه با ايشون كار نداشتين؟
پاهام شُل شد و جلوي پيشخون اومدم پايين... دستمو بردم لاي موهام. لعنت به من لعنت به من لعنت به خواب... پاشدم گفتم كي رفتن؟ چه ساعتي؟ گفت حدود دو ساعت پيش.
شماره الهه رو گرفتم. مشترك مورد نظر خاموش ميباشد ...
يعني كجا ممكنه رفته باشن...
Some day People will Arise Against Their Ignorance. The Judge-Day Is Upcoming...
ارسالها: 15
#12
Posted: 30 Sep 2014 17:54
قسمت يازدهم
هوا مه آلود بود. محيط خاكستري به نظر ميرسيد. كف كوچه به نظر سنگفرش ميومد. آروم به سمت كوچه قدم برداشتم. صداي خنده هاش ميومد. با دقت گوش كردم. ادامه دادم. رفتم جلو. ديدم رو به روم ايستاده...
- الهه چرا؟ چرا با من اينكارو ميكني؟
- چه كاري همسرم؟
- الهه اين حلقه چيه تو دستت؟
- اين؟ يادت نمياد؟
- تورو خدا حرف بزن الهه مگه تو ازدواج كردي؟
- آرش؟ عشق من؟ من با تو ازدواج كردم... اين حلقه ي ازدواجمونه. يادت رفته؟
- الهه... پس چرا يادم نمياد... ما كجاييم؟
(به سمت من اومد دستاشو روي صورتم گذاشت... آروم دستاشو پشت گردنم فرو برد. منو آروم تو آغوش كشيد. تنش سرد بود. صداش پشت گوشم بود و گفت: )
- تو داري رويا ميبيني عشقم...
(دستامو دوري كمرش گرفتم... سردم شده بود خيلي زياد... گفتم: )
- سردمه عشقم... خيلي سردمه...
سرشو از سرم دور كرد و آروم گونه هامو بوسيد. با چشماي درشتش تو چشام خيره شد. لبخند از رو صورتش محو شد. سرمو بردم جلو و روي لباش گذاشتم... خيلي سرد بود... سعي كردم بوسش كنم ... وجودم از تو داشت يخ ميزد. احساس كردم دستام سِر شده... الهه پاشو بين پاهام فرو برد... چه نرم بود... كمر باريك و سينه هاي برجسته كه به تنم فشار مياوورد... الهه آروم در گوشم گفت: بيدار شو آرش ... ميترسم از سرما بدنت بميره... بيدار شو عشقم... بيدار شو....
يهو احساس كردم زير پام خالي شد و پرت شدم رو زمين... آره از رو تخت پرت شدم پايين. توي اتاقم تو هتل بودم. ساعت ٢:١٥نصف شب بود. پنجره اتاق كامل باز بود و فن كويلهاي اتاق خاموش بود. پتو و متكام بين دست و پاهام مچاله شده بود. همه جا از نم بارون و مه پر شده بود. كاملا سرما اون محيط رو برداشته بود. فكم ميلرزيد... بدنم ميلرزيد... سرمو بردم تو بالشم... بي اختيار گريه كردم. خدااا كجاست.... كجاست الهه... تلفنمو برداشتم بهش زنگ زدم... دستگاه مشترك مورد نظر خاموش ميباشد... هيچ راهي جز گذاشتن پيام نميديدم. براش يك اس ام اس نوشتم:
سلام،
حال من خوبه. حتي در خواب بهتر هم ميشه.
ديدن رويايي شيرينِ در آغوش كشيدن تنها عشق زندگي شايد هزار بار بهتر از ديدن روياي بهشته. نميدونم تو هم منو ميبيني يا نه ... هواي مشهد خيلي سرده. اميدوارم تو اين سرما قلب تو يخ نزده باشه...
دكمه ارسال رو زدم اما پيام دليور رو نداد. پنجره رو بستم. گرمكن رو روشن كردم و خوابيدم.
صبح بيدار شدم ديدم پيامم دليور نشده. به خونشون تماس گرفتم. زيور تلفن رو برداشت. مرگ مادر الهه رو تاييد كرد. ازش خواهش كردم ازين تماس حرفي به كسي نزنه. پرسيدم الهه كجاست؟ برگشتن تهران؟ گفت نه رفتن خونه يكي از دوستاي آقاي ايراني. آدرسشم داد. با تاكسي رفتم اونجا. تو تاكسي منتظر بودم بياد.
ساعت ٥ بعد از ظهر الهه با لباساي يكدست مشكي و عينك دودي مشكي و با يه آقاي جوون اومد بيرون. اعصابم بهم ريخت. به راننده گفتم برو دنبال اون خانم. حس ميكردم اون مرد رقيب منه. كسي كه الهه به خاطرش تلفن رو از روي من خاموش كرده. باهم به طلا فروشي رفتن، نزديك بلوار وكيل آباد. ظاهراً خريد كرده بودن. برگشتن و رفتن پارك ملت مشهد. از تاكسي پياده شدم. رفتم دنبالشون. باهم رفتن طرف شهربازي. الهه به اون مرده توجهي نميكرد. مرد ازش جدا شد و من فرصت رو مناسب ديدم برم جلو. الهه من رو ديد. اشاره كرد كه نزديك نَرَم! رو يه كارت ويزيت يه چيزي نوشت و داد دست يه پسر بچه به من اشاره كرد و گفت بده به اون آقا. پسره ازم ٥هزار تومن پول گرفت و همون لحظه اون مرد اومد. نوشته بود: آرش تورو خدا نجاتم بده. فردا به اين شماره زنگ بزن. شماره يه دكتر روانپزشك بود؛ خانم دكتر زهرا .... حواسمو جمع كردم. ديدم نيستم. گمش كرده بودم. اه لعنت به اين شانس. با تاكسي برگشتم به هتل. به خونه تماس گرفتمو گفتم كارم طول ميكشه. به خونه الهه تماس گرفتم. زيور گفت نه هنوز نيومدن و من هم اطلاعي ندارم كه قراره كي برگردن. به موبايل سيمين تماس گرفتم.
- سلام آقاي مهندس نيكو
- سلام خانم سميعي خوب هستين؟
- مرسي ممنون شما خوبين؟ ديدين زن داداش رو؟
- جااان؟ زن داداش؟!
- آخ عذر ميخوام به خدا از ديروز كه تشريف بردين تا الان دلم مثل سير و سركه ميجوشه. آخه من به الهه جون هم تماس گرفتم ولي برنداشت. به خدا خيلي نگران شدم.
- ممنون كه نگران هستيد. اتفاق خاصي نيوفتاده از ديروز.
- حالش خوب بود الهه خانم؟
- خانم سميعي من تماس گرفتم راجع به شركت صحبت كنم.
- بله بله مهندس منو ببخشيد.
- احتمالا فردا تاريخ سررسيد ٢ تا از چكهامونه. به عربزاده ميگين فردا ميره بانك و پولي كه دستش سپردم رو ميخوابونه به حساب اونم صبح اول وقت. درضمن ٢ تا نامه تو كارتابلمه اوناروهم امضا كردم. شما مهرش كنين بدين پيك ببره اداره خط و سازه هاي فني راه آهن. يادداشت كردين اينارو كه يادتون نره؟
- بله مهندس چشم صبح اول وقت انجامش ميدم.
- درضمن اگر سميرا يا امير اومدن، بهشون ميگي استعفا بدن وگرنه حكم اخراجشونو برگشتم ميزنم. پس بهتره محترمانه استعفا بدن.
- وا آقـاي مـهـندس!! چراااا آخه!!!
- همينكه گفتم چرا و اما اگر نداره!
- باشه چشم.
- خوب ديگه امري ندارين؟
- نه آقاي مهندس شما امري ندارين؟
- نه. ممنون به خاطر ادكلن.
- خواهش ميكنم قابلي نداشت. واسه تولدتون خريده بودم. حالا زودتر تقديمتون كردم.
- تولد من؟
- آره ديگه تولدتون مگه٢٥ فروردين نيست؟
طفلي تاريخ تولد شناسنامه ايمو ديده بوده.
- چرا چرا. ممنونم واقعاً لطف كردين.
- قابل داداش بد اخلاقمو نداره
- با خنده گفتم بازم ممنون سيمين خانم. من خسته ام ميرم استراحت كنم. فعلا خدانگهدار.
- خسته نباشي، خداحافظ.
صداي اذون ميومد. مشهد نيم ساعت ٤٠ دقيقه اي آفتاب زودتر غروب يا طلوع ميكنه. دلم گرفت. رفتم حموم دوش گرفتم. هوس زيارت كرده بودم. آژانس گرفتم و رفتم حرم... زياد از حرفاي خصوصيم با خدا و امام رضا نميگم. انگاري يه كوه سنگين از رو دلم برداشته شده بود. خيلي آرامش گرفتم...
خواب دیدم منو دعوت کردی / نجاتم دادی منو از دل سردی
شنیدی التماس گریه هامو / تو دیدی مشکلات پیش پامو
من تنها شدم و از دنیا / دلگیـــر و نا امیدم امّا
اومدم تا ببینی خستگیمو / وا کنی گره های زندگیمو
به چشم تا معجزه نبینم نمیرم / من اینجا اونقدر به انتظار میشینم تا بمیرم
شاید نگاهیَم به من کنی حاجت بگیرم
به چشم تا معجزه نبینم نمیرم / من اینجا اونقدر به انتظار میشینم تا بمیرم
شاید نگاهیَم به من کنی حاجت بگیرم
بذارید نزدیــــک شم / میگیره دلم آروم کم کم
غریبم و تنها تو آشنامی / شنوای شکست بی صدامی
باور کن تو فقط میتونی / بشی تسکین گریه های خونی
شبیه کفتراتم زیر بارون / منو با دست خالی برنگردون
به چشم تا معجزه نبینم نمیرم / من اینجا اونقدر به انتظار میشینم تا بمیرم
شاید نگاهیَم به من کنی حاجت بگیرم
داشتم برميگشتم كه يك پيامك اومد...
Some day People will Arise Against Their Ignorance. The Judge-Day Is Upcoming...
ارسالها: 15
#13
Posted: 7 Oct 2014 00:24
قسمت دوازدهم
داشتم برميگشتم كه يك پيامك اومد...
"سلام. من زيور هستم بايد برگردين تهران خانم و آقا از سفر برگشتن. فريد پسر عموي خانم هم با آقا اينجا هستن. خانم از ترس پدرش تلفنش رو خاموش كرده. هر چه زودتر خودتونو برسونين. فقط تورو خدا از اينكه من بهتون خبر دادم حرفي به كسي نزنين."
به راننده تاكسي گفتم سريع برگرد هتل. وسايلمو جمع كردم و رفتم فرودگاه مشهد. خوشبختانه چون بعد تعطيلات عيد خلوت شده بود مشهد. ساعت ١ صبح رسيدم تهران. رفتم خونه. همه خواب بودن. مادرم روي سجادش خوابش برده بود. پدرم هنوز از سفر برنگشته بود. آرميتاي ناز و كوچولوم عروسكشو بغل كرده بود خوابش برده بود؛ پتوشو مرتب كردم و روش انداختم. به اتاقم رفتم و يه يادداشت نوشتم كه من برگشتم اما بايد دوباره برم شركت، دوستون دارم. گذاشتم لاي كتاب دعاي مادرم. دست مادرمو بوسيدمو پتوشو آوردمو انداختم روش. سوئيچ ماشينمو برداشتم و رفتم رو به روي خونه الهه. صندليو دادم پايين و خوابيدم. ساعت ٦ آلارم گوشيم بيدارم كرد. از جام پا شدم. از مغازه سوپري يه كيك و يه شير خريدم و خوردم. تا صبحونم تموم شد ديدم همون پسر جوونه در خونه رو باز كرد و داره ميره. اعصابم دوباره بهم ريخت. حال خودمو نفهميدم. دوست داشتم با ماشين زيرش كنم. ولي غير ممكن بود. لعنت به اين زندگي. پشت بندش ديدم زيور با يه چرخ دستي اومد بيرون كه ظاهراً بره خريد. با ماشين رفتم جلو و نور بالا انداختم. متوجه من شد و قدماشو تندتر كرد. خودمو رسوندم كنارشو گفتم: زيور خانم زيور خانوووم تورو به خدا وايسين... وايساد و منم زدم رو ترمز. گفت صندوق عقب رو بزنم. بعد چرخ دستيشو گذاشت عقب ماشينو خودش اومد كنارم سوار شد.
-سلام
-سلام زيور خانم
-تندتر ازين كوچه برو بيرون
-چشم. ميشه بگين قضيه چيه؟
-شما از كي اينجايين؟
-از ديشب ساعت ٢.٥
-خدا مرگم چرا حالا اونوقت شب؟
-شما گفتين منم خودمو از مشهد رسوندم. صبح اون مرتيكه نره خر كي بود رفت بيرون؟
-اونو ديدين؟ اون عوضي فريدِ. پسر عموي الهه. چشمش فقط دنبال ثروت عموشه. وقتي فهميده مادر الهه تصادف كرده، خودشو مثل برق رسوند اونجا. آقاي ايراني عاشق برادرشه و به تَبَعِ اون برادرزادش كه اين خوك صفت باشه رو دوست داره. اونقدر دوسش داره كه از وقتي الهه بچه بود به فريد ميگفت شاه دومادم. ولي خانم ايراني خدا بيامرز گفته بود مگه اينكه من مُرده باشم بخوام دخترمو بدم به اين پسره پررو. الهه ازش متنفره. ٥ سال پيش خانم رفته بود ايتاليا ديدن خواهرش كه مريض بود. اين پسره پررو هر روز ميومد خونه آقاي ايراني به هواي ديدن عموش. يه روز كه منم خونه نبودم اومده بوده اينجا و ... اي بابا چي بگم.
-تورو خدا بگين چي شده؟
-آخه روم نميشه...
-خواهش ميكنم بگين. براي نجات جون الهه واجبه... الهه تو مشهد بهم گفت جونشو نجات بدم. گفت كه من برم پيش دكتر روانپزشك خانم زهرا ....
-خب پس حالا واجب شد شما در جريان قرار بگيرين. اون روز فريد فكر شيطاني ميزنه به سرش. فقط الهه تو خونه بوده. ميره تو اتاقشو شروع ميكنه حرف زدن كه الهه ميگه برو بيرون من لباسم مناسب نيست. فريد هم جرات پيدا ميكنه و ميره سمت خانم كه كاري بكنه كه من سر ميرسم ميبينم الهه داره جيغ و داد ميكنه. رفتم بالا. ديدم فريد داره ميگه كو جن؟ جن اينجا نيست كه! از چي ترسيدي؟ الهه رفته بود كنج اتاقو پتو دور خودش پيچيده بود طفل معصوم. من به فريد گفتم شما برو بيرون نميبيني لباسش مناسب نيست رفته لاي پتو قايم شده؟ اونم ميره بيرون و محكم در رو ميكوبه بهم. منم الهه رو بغل ميكنم بهش ميگم الهي فدات شم از چي ترسيدي،؟ سوسك اينجا ديدي؟ چيزي شده؟! دخترم؟ اونم هي گريه ميكرد و با دستاش زانوهاشو بغل كرده بود. يه هفته لب به غذا نميزد. طفلي ميترسيد كه حرفي بزنه. كلا ساكت شده بود. سر ميز ناهار ديگه نميومد. هروقتم كه فريد ميومد ميرفت تو اتاقش درو قفل ميكرد تا بره. تا اينكه از فريد انقدر سوال پرسيدم و گير بهش دادم تا گفت اونروز يه دفه الهه جيغ زده جن ديده كه اونم دويده بالا و ديده خبري نيست و همون موقع منم سر رسيدم. ديگه خانم ايراني از سفر برگشت و منم قضيه رو براي ايشون تعريف كردم و بردنش روانپزشك همين خانم دكتري كه به شما معرفي كرده. ديگه ازون موقع كه خانم خدا بيامرز برگشتن فريد هم گورشو گم كرد و رفت. خانم دكتر هم اونقدر با الهه حرف زد تا الهه ماجرارو براي خانم دكتر تعريف كرد. كم كم با دارو و درمان جلوي وضعيت حاد الهه رو گرفت. بعدا خانم دكتر قضيه رو براي خانم ايراني تعريف كرد و ايشونم داد و بيداد سر آقاي ايراني كه تحويل بگير اينم پسر داداشت و ازين حرفا. ديگه ازون به بعد تا الان فريد گم و گور شده بود. من نميدونم اين كفتار از كجا بو كشيده فوت خانومو. حالا هم اومده تا كار ناتمومشو تموم كنه.
-به نظر شما يعني ميخواد خودشو غالب اين خونواده كنه؟
-پس چي ساده دل! عاشق چشم و ابروي عموشه ؟ بوي پول خورده به دماغش. تازه الهه بيچاره داغونه از مادرش حالا اين كفتار هم پيداش شده مدامم دورو بر الهه ميپلكه. من ميترسم الهه بلايي سر خودش بياره.
-به نظر شما من چه كاري از دستم بر مياد؟
-نميدونم برو پيش خانم دكتر حتما اون خبر داره بايد چيكار كنين. ا ا همينجاست رد كرديم. همينجا نگهدارين اومدم ازينجا خريد كنم.
-باشه چشم. ممنون از راهنماييتون. راستي چرا تلفن الهه خاموشه؟
-از آقا ميترسه. منم جاي اون بودم همينكارو ميكردم. اونم تو اين شرايط سخت. آقا راجع به اينكه ميومده دفتر كمكتون كنه خبر داره اما از اينكه همديگرو دوست دارين بيخبره. اگرم بفهمه غوغا به پا ميشه.
-ممنون نميدونم چي بگم...
-هيچي فقط خواهش ميكنم به الهه خانم.... ، البته ببخشيدا فضولي ميشه ولي اگه عاشق واقعي هستين الان بهترين وقته كه بهش ثابت كنين... بازم شرمنده آقا من كاره اي نيستم ولي بالاخره نخورديم نون گندم، ولي ديديم دست مردم.
-باشه، ممنون تذكر دادين. خودم ميدونستم و حتماً هرچي تو توانمه انجام ميدم.
در ماشين رو باز كرد و پياده شد و در صندوق عقب رو زدم و چرخ دستيشو برداشت و اومد كنار شيشه راننده و گفت:
-حتماً بريد پيش خانم دكتر. اون روزا يادمه به خانم ايراني خدا بيامرز گفته بود كه ميتونه پرونده قضايي عليه فريد تدوين كنه. ولي خانم از ترس آبروشون قبول نكرد. ممنون كه رسونديم آقاي مهندس.
وسط حرفامون گوشيم شروع كرد به زنگ زدن...
-خواهش ... ميكنم ... دست شما درد نكنه به خاطر راهنماييتون. ببخشيد تلفن دارم . خدانگهدار.
-خداحافظ.
به شماره دقت نكردم و فقط برداشتم. واي صداي كي بود ميشنيدم!!!
-سلام
-الهه عشقم ... خودتي؟
-آرش، دارم دق ميكنم
-الهه اگه درياها خشك بشه و بشه نمك، بازم نمكي كه غم اين چند روزه به زخم دلم پاشيده شده نميشه...
ناخداگاه بغض گلومو گرفت. كافي بود الهه حرفي بزنه تا منفجر شم. اين كارو كرد...
-آرش، پيامكتو خوندم. الان رسيد بهم... آرش من از سوز غم مادرم سوختم. تو چرا خاكسترمو به باد دادي؟ آخه مگه تقصير من شد؟ تو هيچي نميدوني آرش...هيچييي[ با گريه ادامه داد حرفاشو، با يه سوز دلي توي صداش گفت، نميتونم وصفش كنم... شايد بهتره بگم مثه صداي يه آدم نااميد و درمونده، مثل صداي كسي كه دستاش لاي سنگ گير كرده و داره ناله ميزنه از درموندگي ] خداااااا، تو كه ديدي... تو كه شاهد بودي من عشقمو به هيچي ترجيح ندادم... خداااااا اين حرفا حقَّم نبود...
الهه ضربه آخر رو زد... تا مغز استخون سرم تير كشيد... اشكام گولّه گولّه ميچكيد... فقط صداي فخ فخ بينيم الهه رو متوجه گريه هام كرد. الهه همينجور با صداي ريز اشك ميريخت... غرورمو شكستم. توي خودم بي صدا شكستم... با حس ترس و ترديد از پذيرفته شدن حرفام به الهه گفتم:
-الهه؟ الهه خانوم... الهي دردت بخوره تو قلبم ...
الهه ناگهان ساكت شد. حتي صداي فخ فخ بينيشم نميومد. انگار نفس هم نميكشيد... كاملاً حس ميكردم هر آن ممكنه حمله كنه بهم. به باد تهمت و توهين بگيره منو... با صداي گرفته گفتم:
-الهه ي من... مَن اَ اَلان ديگه مطمئنم كه ... آهههههه ... الهه من مقصرم من تورو بدون اينكه بخوام و بدونم تو بدترين لحظات تنها گذاشتم من احمق ترين... عاشق رو زمينم... الهه ي من.... آرشو ببخش ... آرش از همه چيز خبردار شده... قول ميده جبران كنه... ببخشش به مهربونيه قلب نازنينت...
-آرش بابا بيدار شده بايد قطع كنم.... عاشقتم ... هميشه فقط تو و نه هيچ كس ديگه اي... بيپ بيپ بيپ...
-الو الهه؟ الووو الووووووو اه لعنت به من
دوباره تماس گرفتم ... مشترك مورد نظر خاموش ميب... گوشيمو پرت كردم رو صندلي كنارمو محكم ٣ ٤ بار مشت كوبيدم رو فرمون...
سرمو گذاشتم رو فرمون... بي اختيار اشك از چشمام ميريخت... كور سوي اميدم دوباره جون گرفت با جمله آخر الهه... عاشقم ... فقط تو و نه هيچ كس ديگه اي... فقط تو و نه هيچ كس ديگه اي...
Some day People will Arise Against Their Ignorance. The Judge-Day Is Upcoming...
ارسالها: 15
#14
Posted: 21 Oct 2014 16:46
قسمت سيزدهم
سرمو گذاشتم رو فرمون... بي اختيار اشك از چشمام ميريخت... كور سوي اميدم دوباره جون گرفت با جمله آخر الهه... عاشقم ... فقط تو و نه هيچ كس ديگه اي... فقط تو و نه هيچ كس ديگه اي...
كارت ويزيت دكتر رو از جيبم درآوردم. شانس با من بود چون اون روز دكتر صبح تو مطبش بود. ساعت ٩ تا ١٤. به سمت مطب دكتر راه افتادم. هنوز نيومده بود. كنار در قفل شده تكيه داده بودم. چشام خيلي ميسوخت. همونجوري چشمامو بستم و آروم گوشه در مطبش چمباتمه زدم. نميدونم چه جوري شد كه خوابم برد. احساس كردم يكي داره داد ميزنه سرم. يهو از ذهنم عبور كرد كجا خوابيده بودم. از جام پريدم چشامو باز كردم. يه دختر تپل با آرايش فوق العاده غليظ و بد اخلاق بالا سرم بود.
هي آقا اينجا چرا خوابيدين پاشين الان خانم دكتر ميان. اينجا مطب نه كاروانسرا. بفرماييد بريد. بفرمايييد...
منم برُّ بر زل زده بودم بهش هم خنده دار بود هم عين سگ پاچه ميگرفت!
- هو با توام ميگم برو كنار. الان داد ميزنم همسايه ها بريزن سرتاا!
- مطب خانم دكتر فلاني؟ با خود زهرا خانم كار داشتم!
- اِ شما از بيمارا هستين؟
- بيمار چيه خانم! (اومدم بگم بيمار خودتي الاغ)
- آها پس از آشناهاشون هستين.
- كي تشريف ميارن
- الانا پيداشون ميشه
رفتم كنار كليد انداخت درو باز كرد و تعارف كرد برم تو. بهش دقت نكرده بودم. با اون اخلاق گندش ترسيدم بهش نگاه كنم دادوبيداد راه بندازه. پشت سرش كه ميرفتم يه جوري باسنش ژله اي بود و قر ميداد و راه ميرفت كه ناخودآگاه خيلي تحريك شدم. با اون ساپورت تنگش و اين باسن بزرگ و مانتوي كوتاه احساس كردم نيَّتش جذب مشتريه! نشستم رو صندلي، رفت كامپيوترشو روشن كرد و بعدشم رفت تو آبدار خونه. چند دقيقه بعد اومد نشست روبه رو من و يه لنگشو صاف انداخت رو لنگ ديگش! تا شرت سبز فسفريش معلوم بود! من واقعا حشر شدم. چشمو برگردوندم به سمت ديگه اي. شروع كرد به وراجي ولي كاملا لحنش عوض شده بود. داشت قشنگ لاس ميزد!
- شما از اقوامشون هستين عزيزم؟
- نه!
- اتفاق مهمي پيش اومده كه اينوقت صبح اومدين اينجا؟
- نه!(ميخواستم از سرم بازش كنم)
- قبلا قرار داشتين؟ وقت گرفته بودين؟
- نه!!!
- اي واي خانم دكتر ميكشه منو اگه بدون وقت قبلي اومده باشين! ميشه اسمتونو بگين بنويسم تو ليست؟
- (كاملا معلوم بود ميخواد آمار در بياره) نيكو هستم.
- اسمتون؟
- آرش
- تلفن همراه؟
- نيازي هست؟
- بله ما يه شماره از همه مراجعين ميگيريم.
- ببخشيد من با خود خانم دكتر كار دارم. قبلا هم عرض كردم از آشنايان هستم. كي تشريف ميارن؟
- بذاريد تماس بگيرم ببينم چرا دير كردن!
معلوم شد تو ترافيك گير كرده و تا نيم ساعت چهل دقيقه ديگه هم پيداش نميشه.
- تو ترافيك هستن. ظاهرا تا نيم ساعت ديگه هم نميان.
- خيله خب پس من بعدا مزاحمتون ميشم.
- آقا آرش شماره تماس ندادين!
- (بچه پرو!) ٠٩١٢١٢٣....
تا من اومدم بلند بشم جلومو گرفت گفت خانم دكتر اگه بفهمه من از مهمونشون پذيرايي نكردم واقعا ناراحت ميشن توروخدا بفرماييد تو دفترشون من الان ميام. منم گفتم ممنون. مزاحم نميشم به خانم دكتر هم ميگم پذيرايي كردين. گفت اسم من روزيتاست. دستشو آورد جلو گفت خوشوقتم از آشناييتون. منم سرمو انداختم پايين گفتم مرسي به همچنين و اومدم سمت در. دوييد جلومو گرفت دستاشو باز كرده بود جلوم كه مثلا نذاره برم چون خيلي ناگهاني اومد جلوم قشنگ رفتم تو بغلش دستاشو گرفت دورم من از خجالت داشتم آب ميشدم.
عزيزم خواهش ميكنم نريد.
- اوكي اوكي بريد عقب تر نميرم لطفا دستاتونو بردارين!!!!!
- (با لبخند شيطنت آميز) باشه آقا آرش. ولي فرار نكنينا!
ازش جدا شدم حالم بد شده بود. واقعا داغ كرده بودم. اصلا دوست نداشتم كه آلتم واسه اين دختره عوضي بلند شه. ولي خوب دست خودم نبود. در اتاق دكتر رو باز كرد برام و رفتم توي اون اتاق نشستم. اومد اونجا و برام قهوه با شير و شكر آورده بود.
- شما مراجعه كننده ندارين؟
- چرا اما معمولاً ساعت ١١ به بعد ميان.
- خب زشته شما تو اين اتاق با من تنها نشستين. يكي بياد فكر بد ميكنه.
- بذار فكر بد كنن! مگه خودشون مهمون بياد براشون تنها ميذارنش؟! خود شما مهمون برات بياد ولش ميكني ميري دنبال كارات؟
- چي بگم والا!
- شما بوتيك دارين؟
- نه چطور مگه؟!
- آخه خيلي شبيه يكي از مدلا هستي!
- مدل؟! چه طور مگه؟!
- تيپ و ظاهر مرتب و شيك، سر و وضع درست حسابي. ماشين جلو در هم مال شماست، چون تو اين محله نديده بودم همچين ماشيني اونم جلو در مطب، عطري كه زدي و عينك دودي وارنت و غيره و ذلك! تو اين دوره زمونه معمولاً مدلا خوشتيپ و خوش هيكلن!
- متاسفانه من نه مدلم نه اين همه كه شما تعريف كردين اوكي هستم. ميشه تماس بگيرين بگين يكي اومده راجع به خانم الهه ايراني كارتون داره؟
- الهه؟ واي خدا مرگم. شما فاميلش هستي؟ طوريش شده الهه جون؟
- نه فاميلشونم نه طوريشون شده
- خوب خدارو شكر
- تماس نميگيريد؟
- نه خب ميان حالا!
- شما ميشناسي خانم ايراني رو؟
- بله، چندسال پيش مورد تجاوز جنسي قرار گرفته بود!
- چيييي؟! تجاوز؟!
-بله سكس به زور همون تجاوز ديگه!
من وا رفتم. سرم درد گرفت باورم نميشد چي ميشنوم. ساكت شدم رفتم تو فكر.
- عزيزم چرا پكر شدي؟
- لطفا انقدر نگين عزيزم!
- چه بد اخلاق! پسر خوشگله خوبه؟ نترس بابا شوخي كردم!
- خانم محترم خيلي كارتون زشته
- خب خب جوش نيار . برات ميتونم پروندشو بيارم.
- واقعاً؟
- خب البته شرط داره. اونم الان نميتونم بيارم چون كليد كمد پرونده ها دست خود خانم دكتره! اگه بخواي كلشو بهت ميدم فردا.
- باشه شرطش چيه؟
- بعداً ميگم بهت.
- خب الان بگيد شايد نتونم قبول كنم.
-(با چشمك) اگه نتونستي پرونده بي پرونده
-اوكي
رزيتا بلند شد رو به روم رفت جلو سراغ كمد پرونده ها. بالاي كمد رو قد بلندي ميكرد كه دست بكشه كه مثلاً دنبال چيزي ميگرده. مانتوي كوتاهش كامل تا ٢ بند انگشت بالاي ساپورتش رفته بود. شورت پاش T شكل يا همون بك لِس بود كه كش پشت شورتش از بالاي ساپورتش زده بود بيرون. وقتي كه صاف ايستاد ساپورتش قشنگ با مانتوش اومد پايين. طوري كه چاك باسنش معلوم شد. البته اين اتفاقات در كسري از دقيقه افتاد. شايد بي منظور بود. برگشت رو به من ايستاد ديد من دارم بهش خيره نگاه ميكنم. قشنگ مانتوشو داد بالا و دو طرف ساپورتشو گرفت و قشنگ با يه لبخند معني دار تا حد ممكن كشيد بالا. من فريم به فريم بالا رفتن خط وسط ساپورتش به لاي شورت و همزمان آلت تناسليشو نگاه كردم. حالم افتضاح بود. حتي حرارت شهوتم رو حس ميكردم. روناي چاقش رو تكون ميداد تا بهتر به لاي چاكش فرو بره. وقتي متوقف شد مانتوشو مرتب كرد. خيلي جسورانه و به يه لوندي و يه چشمك اسلوموشن(slow motion)گفت: داشتي چيو ديد ميزدي پسر خوشگله!؟ و همزمان برگشت روشو كرد به كمد و دولا شد تا زير لاي فاصله بين كمد و زمين رو دست بكشه. اين بار روناي بزرگ و باسن فوق العاده نرمش توي ساپورت داشتن منفجر ميشدن. ساپورت جوري كش اومد كه پوست سفيد باسنش كاملاً معلوم شد. منم فوري رومو برگردوندم به سمت ديگه اي كه مثل دفعه ي قبل نتونه مچمو بگيره. كاملا آلتم راست شده بود. ولي حس عقلم ميگفت اين كارا بي هدف نيست. خوشبختانه دو عنصر ترس از اينكه الان دكتر سر ميرسه و عقلم، كمكم كردن تا توي چند ثانيه كل شهوتم بپره و با عجله از اتاق زدم بيرون. اومد دنبالم. گفت كجا؟ با حالتي نفس نفس زنان گفتم فردا ميام كار پيش اومده خدافظ. نذاشتم كه حتي خدافظي كنه و حرف ديگه اي بزنه. رفتم بيرون. بارون شديدي ميومد. حالا فهميدم چرا خانم دكتر دير اومده. احتمال قوي تصادف شده بوده تو مسير. سوار ماشين شدم و رفتم.
Some day People will Arise Against Their Ignorance. The Judge-Day Is Upcoming...
ارسالها: 15
#15
Posted: 6 Nov 2014 08:53
قسمت چهاردهم و پايانى
ساعت ٩ شب بود كه ديدم يه شماره غريبه زنگ ميزنه. به پشتى صندليم تكيه دادم و فكر ميكردم كه كى ميتونه باشه. مردَّد بودم كه قطع شد. دوباره خم شدم تا بقيه كارهاى عقب مونده شركت رو رسيدگى كنم. دوباره زنگ زد. برداشتم.
- بله بفرماييد
- سلام پسر خوشگله چطورايى؟
- سلام شما منشى خانم دكتر هستين؟
- ا يعنى به همين زودى فراموش كردى منو؟
- نه وقتى شمارمو گرفتين ميدونستم خودتون واسه تحويل مدارك خانم ايرانى تماس ميگيريد.
- چه زرنگ! اما به اين راحتيا هم نيست! بيا به آدرسى كه ميگم شام هم بگير بيا باهم ميخوريم.
- من شام ميل ندارم لطف ميكنى سر راست بگى در قبالش چى ميخواى.
- تو كارى كه ميگم گوش كن. به خواستت ميرسى.
دوستان عزيزم. من به علت مشكلاتى كه برام بوجود اومده قادر به نوشتن ادامه خاطراتم نيستم. هم به خاطر بار سنگين روانى خاطراتم، هم به خاطر كمبود شديد وقتم، و هم به خاطر مشغله هاي بي اندازه ام. اين اخيراً دكتر معالجم به خاطر خارج شدن از وضعيت تعادل روحيم و بازگشت بيماريم به شدت منو از يادآوري گذشته منع كرده، گذشته اي كه از غم نامه به تراژدي تبديل شده و يادآوريش بخصوص از اينجاي داستان منو به حد جنون ميكشه. البته دوست دارم تا شما هم چشماتونو باز كنيد. شايد توي بهترين شرايط يك اشتباه ناخواسته شما رو براي هميشه از آرزوهاتون دور كنه. براي اينكه ذهنتون درگير باقي داستان نمونه، جسته و گريخته ماجرا رو تعريف ميكنم.
من ناخواسته به خواسته رزيتا براي رسيدن به هدفم تن در دادم و به خونشون رفتم. جايى كه براي من و اهداف من دام پهن شده بود. فريد قبلاً به خاطر اينكه از روند پرونده الهه باخبر بشه، منشي خانم دكتر، رزيتا رو حسابي خامش كرده بود. با وعده پول و ازدواج، هم از رزيتا اطلاعات كسب ميكرده و هم براي اينكه خيالشو از بابت ازدواج راحت كنه بارها باهاش سكس ميكنه. اون روز وقتي من به مطب دكتر رفته بودم، رزيتا تصميم گرفت برگ برنده اي براي بازي اي كه به فريد باخته بود، دست و پا كنه. واسه همين بعد از اينكه من حماقت كردم و رفتم خونه رزيتا براي گرفتن مدارك، با كارهاي وسوسه انگيز زنانش تونست تا حد بوسه با من جلو بياد؛ البته فقط و فقط تا حد بوسه. دوربيني كه تو ويترين اتاق پذيرايي كار گذاشته بود، اين به اصطلاح برگ برنده رو به رزيتا داد تا بتونه با اعتماد بنفس دوباره فريد رو به طرف خودش بكشونه و اين بار با دلربايي سعي كنه فريد رو اول خام خودش كنه و بعد هم تو فرضت مناسبي زهرش رو به فريد بريزه. اما اين كار اون و در اصل اشتباه بسيار بسيار ريز اما نابود كننده من، فقط باعث شد همه اعتماد الهه از من صلب بشه و اونروز با چشم گريون تو اون بارون شديد بزنه بيرون و اون حوادث اتفاق بيوفته. باور كنين حتي فكرش انگار ناخون ميكشه رو تخته سياه قلبم تموم تنم ريش ميشه. ميخوام صورتمو بكَّنَم وقتي يادم ميوفته. ماجرا ازين قرار ميشه كه رزيتا به فريد ماجرارو ميگه. فريد بعد از بررسي قيافه من اصلا به خاطر نمياره كه من كي ام چون اون هيچوقت منو نديده بود. براي همين پيش خودش يك رقيب ميبينه. واسه همين با سرعت هر چه تمام براي خواستگاري اقدام ميكنه. زيور اخبار خونه الهه اينارو براي من مخابره ميكنه. مني كه از همه جا و همه چيز بي خبر بودم، به تحريك زيور واسه خواستگاري پا پيش گذاشتم. بالاخره روز خواستگاري چون بي خبر به خونه الهه ميرفتيم، فريد هم اونجا بود. البته اين بار هم بازي رو اون بُرد. چون خواستگاري فريد از الهه اونم به اين سرعت، فقط ترفندي بود براي اينكه رقيبش كه من باشم خودمو نشون بدم. اين احساسي رفتار كردن من، و مشورت نگرفتن از خانم دكتر باعث شد كلاً گند بخوره تو همه چيز. فريد بعد از خواستگاري من، اون عكسي كه رزيتا از لحظه بوسه كاملا ناگهاني خودش از من تهيه كرده بود رو به الهه و پدرش نشون داد. اين باعث شد هم پدرش از من متنفر شه و هم اينكه همون لحظه قلب الهه بشكنه و با ماشين بزنه بيرون. چون شب شده بود و همين ماه آبان بود زياد بارون ميومد. اونم با چشم گريون بهم زنگ زد و بهم ميگفت آشغال كثافت هرگز نميبخشمت... فقط پرسيدم كجا ميري گفت ميرم شاه عبدالعظيم كه دردم رو به اون بگم. من راه اقتادم تا بالاخره توي بزرگراه امام علي وقتي كه با سرعت رفته بود تو گارد ريل پل قبل از ورود به كمربندي شهرري، بهش رسيدم. ديگه بايد واقعيت رو ميپذيرفت. اون براي هميشه رفته بود. مدت ها تحت درمان روانپزشك بودم. تازه داشتم بهتر ميشدم كه فقط بعد از ٦ ماه از خاموش شدن تنها ستاره زندگيم، خبر مرگ فريد رو زيور بهم داد. توي وان حموم خونش با چندين ضربه چاقو كشته شده بود. پليس هم بهترين مظنون كه من باشم رو برد بازداشتگاه. چون انگيزه قتلش رو ميشد با اين اتفاقات كاملاً در من توجيح كرد. يعني انتقام جويي. چقدر كتك خوردم تو بازداشتگاه اونم سر يه اشتباه كوچيكي كه دومينو وار همه چيو ازم گرفت. خلاصه بالاخره قضيه عكس رو ميشه و اون زن توي تصوير، يعني رزيتا هويتش مشخص ميشه. بعد از بازپرسي از رزيتا، به قتل فريد اعتراف ميكنه. البته بايد گفت خانم دكتر هم نقش بزرگي رو توي نجات من از چوبه دار ايفا كرد. بماند كه حتي خانوادم داشتن قاتل بودن پسرشون رو باور ميكردن. خانم دكتر هم چون روانپزشك قوي اي بود تونسته بود از حالات رزيتا و پيگيريهاش بهش شك كنه و پاي اون رو به اين داستان باز كنه. البته خدا و فقط خدا دوسم داشت كه فقط ٤ ماه تو حبس بودم و سرم بالاي چوبه دار نرفت! خوشبختانه چون رزيتا دختر نبود، اون عكس رو برام زنا حساب نكردن و از شلاق خوردن تبرئه شدم. رزيتا به تقاضاي اولياي دم به قصاص محكوم شد و هم فريد و هم رزيتا، كسايي كه زندگي من و الهه طفلك رو نابود كردن، زندگيشون تباه شد. براي من ازين بازى سرنوشت، بد خط ترين نسخه ها موند. دارويى براى من نوشت كه هيچ دكترى نتونست اون رو بخونه.
عشق دريايى پر از نور و زيباييه. قطره اى شهوت مثل قطره اى شراب توى درياى عشقه. نه اون رو نجس ميكنه، نه به وسعتش اضافه ميكنه. عشق توى رگهاست، نه توى خط و خطوط اندام هاى برجسته يك دختر. عشق جاويدانه حتى بعد از مرگ هم تنهات نميذاره. اگر به عشق اعتقاد پيدا كردى، اگه معجزه احساس عاشقونه رو ديدى، نگذار هرگز حس تنوع طلبى و شهوت حتى يك ثانيه تو رو از اون غافل كنه. شهوت رو فقط يك غذا واسه جسمت بدون. بدون كه گشنه هم باشى قلبت هنوز ميزنه... اما اگه قلبت نزنه، گشنگى يا سيرى بى معناست. بذار به معناى واقعى كلمه عشقت پاك بمونه.
يادت هم نره هركسى لياقت عشق رو نداره.
هر روز در جست و جوى تواَم
آن روزها كه هوا هست طوفانى
باز مى پرسم از رهگذران خاك
آن رهگذرانى را كه تو ميدانى
هرروز غرق خيال تو ميشوم
هرروز وقت آن غروب بارانى
نقش مى بندد بر روى صورتم
نقشى از جنس خطوط بارانى
قاضى نشسته به مسند حكم
واى از آن خاطرات قلب زندانى
صبحگاهى كه حكم اجرا شود
درخيال تلخىِ آن غروب بارانى
باز ميبرد مرا به چوبه ى دار
ياد آخرين بوسه روى پيشانى
ياد چشمانى كه گشوده نشد
تير خلاصيست بر قلب زندانى
نقش باران، نفسم را گرفت
خطى از خط خون، در خطوط بارانى...
آرش.
Some day People will Arise Against Their Ignorance. The Judge-Day Is Upcoming...