انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 1 از 2:  1  2  پسین »

روزهایی که سارا صیغه من بود


مرد

 
روزهایی که سارا صیغه من بود قسمت اول
داستان دنباله دار
تجربه داستان دنباله دار در مجلات اجتماعی و حتی سرگرم کننده از دیر باز به سنتی مطبوعاتی تبدیل شده است. چارلز دیکنز از پیشقراولان موفق این سبک روایت در مجلات انگلیسی بود. دیکنز به طور مشخص داستان « سرود کریسمس» را در مجله خودش« مطالب خانگی» به چاپ رساند و یکی از موفقیت های بزرگ ادبی اشرا شکل بخشید. جالب توجه اینکهاو و همکاران انتشاراتی اش با دقت تمام پیگیرِ نامه هایی که از طرف خوانندگان می رسید می شدند و در مواردی نیز چارلز دیکنز مسیر داستان و رفتار شخصیت های آن را بر اساس توقع و نظر خوانندگان تغییر می داد.
عباس سلیمی آنگیل نویسنده صفحه « روز شمار یک پسر مجرد در تهران» رمان کوتاهی را به رشته تحریر در آورده است که در قسمت های متوالی به چاپ خواهیم رساند. ساده نویسی و پرهیز آگاهانه از شگردهای ادبی متداول، از مشخصات آشنای نوشته های اوست. او تلاش ندارد که با اصراری مکانیکی و تقلیدی، داستانش را در ظرف هایی پیچیده و«مدرن» بگنجاند. صراحت لهجه و تلخی غلو نشده لحنِ راوی از قابلیتهایی است که می توانید در داستان او بیابید.
شخصیت اصلی داستان مرد مرددی است که مثل بسیاری از مردان ایرانی، حساس و دل رحم و مهربان است. ولی در ضمن مردی است که با همه ادعاهایش، دست به روی زن هم بلند می کند، حسادت می ورزد و قدرت تشخیص محدودی دارد.

‏*‏**
مقدمه داستان
یکی از روزهای پایانی فروردین ماه بود که باز هم دلم گرفت. ساعت از چهار عصر گذشته بود که به خانه رسیدم و کیفِ پر از نمونه سوال و تست و یادداشت رابه گوشه‌ای پرت کردم و روی تخت دراز کشیدم. پنجره را کمی گشودم تا هوای خانه دگرگون شود.
وقتی به سی و دو سالگی می‌رسی، چیزی مانند پنجه‌ی نیرومند یک غریبه گلویت را بی‌بهانه می‌فشارد. ناگهان دلم گرفت چرا که خود را در سرازیری راهی ریگلاخ می‌دیدم. راهی که مرا با خود می‌کشاند به هیچ کجا! آن همه آرزو و طرح و برنامه برای خودم و دیگران و آینده…! نزدیک به یک ماه از سال هزار و سیصد و نود و یک گذشتهبود و سی و دو سال از یک زندگییکنواخت و من این حق را داشتم که دلگیر باشم.
پنجره را بستم. کوچه‌های محلّه‌ی امام‌زاده یحیی اگر چه با دوران قیصر و سینمای مسعود کیمیایی فاصله گرفته‌اند، اما هنوز هم وقتی پنجره باز باشد، صدای جاهل‌ها و داش مشدی‌ها از کوچه به اتاق می‌آید و زمانی هم که آنان نباشند، کفشگر افغان جرئت می‌کند آوازی بخواند. به این خاطر بیشتر اوقات، پنجره‌ی آپارتمان چهل و پنج متری من بسته است. گوشی تلفن را برداشتم تا به امید زنگی بزنم و بگویم: «ردیفش کن امید. از تنهاییدق کردم»! اما باز هم پشیمان شدم.
در اقلیم من جای خیلی چیز‌ها خالی بود و مهمترین شان زن بود. بیشاز یک سوم و شاید نزدیک به نیمی از حقوقم برای اجاره خانه می‌رفت و زن گرفتنم جایز نبود. اماجای خالی دلداری که دست در گردنم انداخته باشد، داشت خفه-ام می‌کرد. می‌دانستم که عشق سعادتی است برای آدمیزاد و پاسخی به هر چه ناکامی و بیزاری. گاهی اگر عاشق نشوی به موجودی خطرناک تبدیل می‌-شوی. من داشتم تنها و خطرساز می‌شدم.
امید دوست و همکارم بود. البته دوست واقعی که نه، همکار بودیمو زنگ‌های تفریح در دفتر دبیران می‌نشستیم و او فراوان سخن می‌گفت. دبیر ریاضی بود. گاهی به خودم می‌آمدم و می‌دیدم که من هم مانند او دارم از هر دری حرف می‌زنم! دیروز هنگام خوردن صبحانه کله‌اش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: «یه پیشنهاد برات دارم مَرد…».
او پیشنهاد کرد که زنی را صیغه کنم و از این وضعیت‌‌ رها شوم. می‌گفت: «یکی رو می‌شناسم. از کجا معلوم! شاید عاشقش شدی»! دوباره گوشی را برداشتم وشماره‌ی امید را گرفتم. اگر چه نمی‌-دانستم چه می‌کنم و دست ودلم هر کدام ساز خود را می‌زدند.
چاکریم قربان!
- چمنتیم پسر. فکرهات رو کردی؟
آره.
- فردا بعد از مدرسه، حوالی خیابان انقلاب… پارک دانشجو. خوبه؟
خوبه. پس…
- پس مس نداره! می‌بینمت شاه داماد!
با خداحافظی امید، به دلشوره افتادم.نمی‌دانستم کارم درست است یا نه. با خودم گفتم: «داری چه غلطی می‌کنی بدبخت»؟! تلویزیون را روشن کردم و دلم در پارک دانشجو بود و به زنی فکر می‌کردم که فردا می‌بینمش. چهره‌اش را در ذهنم تجسم می‌کردم. ابروان و گونه‌هایش را و اینکه آیا مهربان است؟ اگر رفتارش آزار دهنده باشدچه! اگر روانی باشد و نیمه شب داد و بیداد کند چه! اگر نوع رفتارم را نپسندد و اگر دلش جای دیگر باشد! اگر مزاحم مطالعه‌ی نیمه شبانم شود چه! اگر توانایی‌های کس یا کسانی که پیش از من بااو بوده‌اند، از من بیشتر باشد چه!
سیگاری گیراندم و برگه‌های امتحانی دانش آوزان را از کیفم درآوردم. ساعتی گذشت اما چهره‌ی زنی که قرار بود فردا وارد زندگیم شود، در برابر هر پرسشی نقش می‌بست. سر ساعت شش برخاستم و لباس پوشیدم. می‌خواستم بروم زیر بازارچه و کوچه‌ماست بند‌ها و بعد هم بروم خیابان ری و سه راه امین حضور تا لوازم خانگی را از پشت مغازه‌ها نگاه کنم. می‌خواستم زمان را به شکلی تلف کنم تا خفه‌ام نکند.
ادامه دارد
     
  ویرایش شده توسط: Looti_khoor   
مرد

 
روزهایی که سارا صیغه من بود قسمت دوم
بچه‌ها پدر آدم را در می‌آورند. امروز خسته‌ام کردند. مدیر مدرسه در چشم یکی از معلمان نگاه کرده بود و گفته بود «احمق الرّجال معلم الاطفال». به این جرم که چرا دانش آموز را از کلاس اخراج کرده است. شاید راست می‌گوید! همیشه با خودم می‌گویم؛ تف به این بخت و اقبال! زمانی که در مدرسه‌ای ششصد نفره دانش آموز بودیم، معلم سالاری رواج داشت. روزی سه بار چوب و فلکمان می‌-کردند و در خانه هم توی زیرزمین زندانی می‌شدیم. حالا که در مدرسه‌ی غیر دولتی دبیر شده‌ایم، دانش آموز سالاری است!
چرا نباشد وقتی که هر دانش آموز نصف دیه‌ی یک آدم شهریه می‌پردازد تا تست زنی بیاموزد؟! امروز امید از کمالاتو جمالات آن زن گفت و از بیهوده بودن دل‌نگرانی‌های من. زیاد حرف زد و اصلا نمی‌فهمید که من در شرایط روحی مناسبی به سر نمی‌برم! غیبت نباشداما امید با یک زن و سه بچه، هیچ‌گاه بی‌زن صیغه‌ای سر نمی‌کند. می‌گوید؛ ثواب دارد!
زنگ پایان که خورد با امید از مدرسه بیرون آمدیم. وقتی او تلفنی با آن زن زمان دقیق دیدار را هماهنگ می‌کرد، دلهره‌ام بیشتر شد. برگشتم و خودم را به دستشویی رساندم. آبی به دست و رویم پاشیدم و با رفع حاجت کمی آرام شدم. آمدم و با ماشین امید تا پارک دانشجو رفتیم. افسری از گوشه‌ی پیاده رو ظاهر شد و به خاطر رفتن به محدوده‌ی طرح ترافیک، می‌خواست امید را جریمه کند. امید با چرب زبانی توانست با مبلغی بسیار کمتر، قال قضیه را بکند. ماشین را در کوچه‌ای پارک کرد و پیاده شدیم. یک آن پشیمان شدم و به امید گفتم؛ نمی‌آیم و نمی‌خواهم و…! ناراحت شد. مجبور شدم کوتاه بیایم. سِر بودم و چیزی نمی‌فهمیدم.
پشت بوفه‌ی پارک، زنی روی نیمکتی تنها نشسته بود. امید را که دید بلند شد و ایستاد. امید ما را به هم معرفی کرد. احوالپرسی کرد و نشست. زنی نسبتا زیبا و تقریبا سی و پنج ساله. مانتویی کوتاه پوشیده بود و آرایشش کمی بیشتر از متوسط بود. شبیه زن‌های حاضر جواب و دریده بود. همان‌هایی که عاشق خرید وتفریح‌اند! با دیدنش دست و پایم را گم کردم.
تا من می‌رم سه تا چایی بیارم، حرف‌هاتون رو بزنید. باشه؟
امید رفت و زن کمی جابجا شد تا من بتوانم کنارش روی نیمکت بنشینم. نشستم. پس از چند ثانیه سکوت، زن شروع کرد به حرف زدن.
شما مجردید؟
- بله. من مجردم.
خوبه!
زن درنگ کرد و با گوشی تلفن همراهش ور می‌رفت. خواستم حرفی زده باشم، پرسیدم
شما هم مجردید؟
ناگهان برگشت و با تعجب نگاهم کرد.
وااا! پس چی فکر کردید؟!
تازه فهمیدم چه گندی بالا آورده‌ام. دوست داشتم چیزی منفجر شود یا کسی در پارک بمیرد یا دعوایی شود تا فضا عوض شود. اما هیچ چیز روی نداد. همه جاامن و امان بود. گفتم:
شرمنده! معذرت می‌خوام. اشتباه لپی بود و قصدی نداشتم.
زن خیلی محترمانه برخورد کرد و در حالی که لبخند می‌زد گفت
مهم نیست. پیش می‌آد. امان از حواسپرتی شما آقایان!
- این بچه‌ها برای آدم حواس نمی‌ذارند.
می‌دونم. شغل سختی دارید. معلمی شغل پر درد و سری است. چرا تا حالا ازدواج نکردید؟
- شرایط فراهم نشده بود.
امید با سه لیوان چای برگشت. یک ساعتی صحبت کردیم. سارا دقیقا ۳۸ ساله بود و اهل میدان خراسان. مطلقه بود و در خانه‌ی پدرش زندگی می‌کرد، اگر چه تیپ و قیافه‌اش به بالا‌تر از میدان فردوسی می‌خورد. نمی‌توانم دروغ بگویم اما من در آن یک ساعت و یا بیشتر، ترسم ریخت و از سارا خوشم آمد. او بر خلاف قیافه‌اش چندان رمنده وهفت خط نبود. من زمانی که ترسم ریخت، توانستم درد مشترکی را در پشت مردمکانش تشخیص دهم.
حدس زدم که خاستگاه و پایگاه اجتماعیمان یکی است، از یک طبقه‌ایم ونگاه‌مان تفاوت بنیادین ندارد. با خودم گفتم: «کبوتر با کبوتر باز با باز… حق با امید است. از کجا معلوم این زن زندگی را به کامم شیرین نکند»! خوشبین بودم که سارا بتواند مرا از کنام خانه به دنیای پر جوش و خروش بیرون بکشاند.
قرار گذاشتیم سه ماه به عقد موقت من در بیاید و من علاوه بر نفقه و خوراک و پوشاک، نیم سکه بهار آزادی به او بدهم که تقریبا پانصد هزار تومان می‌شد. من و سارا در حالی که شانه به شانه‌ی هم گام برمی‌داشتیم، دنبال امید راه افتاده بودیم. مقصد ما صد متر آن سو‌تر از چهار راه ولی‌عصر بود. پیش دفترداری می‌رفتیم که آشنای امید بود. امید اعتقاد داشت که اگر پیوندمان دردفا‌تر عقد و ازدواج ثبت شود، بهتر است. در آنجا مرد عاقد هر چه گفت، سارا تکرار کرد: «زَوَّجْتُکَ نَفْسی فِی الْمُدَّهِ الْمَعْلوُمَهِ عَلَی المَهْرِ الْمَعْلُومِ». به من هم آموخت که بگویم: «قبلت التزویج» و من نیز گفتم.
از دفتر بیرون آمدیم. امید تبریک گفت و رفت. عجله داشت. در سرش هزار سودا بود و هیچ‌گاه خسته نمی‌شد. نمی‌دانم چرا این لطف را در حق من کرد! با سارا قدم زنان تا ایستگاه مترو چهار راه ولی‌عصر آمدیم. دگرگون شده بودم. احساس کسی را داشتم که ازبلندی بترسد و یکی او را هل دهد و پس از سقوط و سلامتی، سراپا خشنودی و غرور شود.
می‌فهمیدم که چیزی در من می‌تراود. شاید هورمونی بود که سی و دو سال ریاضت کشیده بود. نمی‌دانم! هر چه بود برای من عجیب بود. دست سارا را گرفتم و فشردم. او هم آرام‌تر پاسخم را داد. درآن لحظه بی‌گمان دوستش داشتم و به قول شاعر، نمی‌دانم برای من، صلت کدام قصیده بود. دلم می‌خواست مانند دختر‌ها و پسر‌ها برویم توی پارک بنشینیم و وقت تلف کنیم. اما سارا عجله داشت.
با اصرار من رفتیم دو بستنی میوه‌ای خوردیم و برای نخستین بار به چشمانش زل زدم و لذت بردم و آن‌گاه به سمت ایستگاه مترو آمدیم. سارا می‌خواست به خانه‌ی پدرش برود و وسایلش را به خانه‌ی من بیاورد. جلوی در ورودی مترو، معطّلش کردم و انگشتانم را در انگشتانش گره زدم. چشمانش را نگریستم و با خواهش گفتم:
وسایلت رو فردا بیار. امشب بریم پیش من…!
سارا قبول نکرد
عزیزم این قدر من رو می‌بینی که خسته بشی!
گفتم: غلامتم دختر…
گفت: وااا…!سارا دستی تکان داد و بر پلّه‌ی برقی مترو ایستاد و آن‌گاه دلم را با خود به تونلی تاریک برد.
برای نخستین بار در عمرم پی بردم که«او می‌رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان و…» یعنی چه و آن بیچارگان که معشوقشان با شتر در بادیه‌ها هر لحظه دور‌تر می‌شد، چه کشیدند! با خودم زمزمه کردم؛‌ای کاش می‌شد به مردگان عاشق کمک کرد!‌ای کاش می‌شد از رنج گذشتگان کاست!‌ای کاش می‌شد به مردگان دلداری داد!‌ای کاش…!
فراموش کردم شماره‌ تلفن سارا را بگیرم. تا شب در خیابان‌ها پرسه زدم. پس از مدت‌ها به پارکشهر رفتم و خاطره‌ی دورانی که برای کنکور تست می‌زدم را زنده کردم. دلم برای بچه‌های بیکار و بارِ پارک تنگ شد. چه دوران شوم و انسان سوزی بود دوران کنکور! به سفره خانه‌ی سنتی سنگلج رفتم و قلیانی کشیدم. با درختان کهن سال پارک همزاد پنداری کردم و گل‌ها را زیبا‌تر از همیشه دیدم. به خانه که رسیدم، اتفاقی رخ داد که آزارم می‌داد؛چهره‌ی سارا را فراموش کرده بودم! هر کاری می‌کردم، هر چه قدر به حافظه‌ام فشار می‌آوردم، کمتر به ذهنم می‌رسید.
چشمانش، گونه‌ها و ابروانش، چانه و گردن و… نه! هیچ چیز به یادم نمی‌آمد و این مسئله آزارم می‌داد! با خودم فکر کردم که نکند سارا خیلی زشت باشد! بی‌گمان با یک نگاه نمی‌توان به زیبایی یا زشتی کسی پی برد. آیا سارا واقعا همانی بود که امروز غروب دیدم؟ ترسیدم که چرا ناگهان این اندازه وابسته-اش شده‌ام. به خودم گفتم: «بدبخت زن ندیده»!
دو بار خواستم به امید زنگ بزنم و شماره‌ی سارا را از او بگیرم اما پشیمان شدم. چند برگه صحیح کردم. دیر وقت دراز کشیدم و در رختخواب غلتیدم.
     
  ویرایش شده توسط: Looti_khoor   
مرد

 
روزهایی که سارا صیغه من بود قسمت سوم
از مدرسه بیرون آمدم و به سوی فلافل فروشی سر خیابان کارگر رفتم. می‌خواستم ورّاجی‌های امروزِ مدیر مدرسه را با خوردن یک فلافل با ترشی و نوشیدن یک کوکاکولا و آروغ‌های پیاپی به فراموشی بسپارم. سال تحصیلی دارد تمام می‌شود و او هنوز از بیمه کردن من طفره می‌رود! خیلی راحت می‌توانم از دستش شکایت کنم، اما خیلی آسان هم اخراج می‌شوم. بار‌ها گفته‌ام‌ای کاش یک چشم نمی‌داشتم یا یک شاخ میان پیشانیم سبز می‌شد اما مانند امید، آموزگار استخدامی بودم نه نیروی آزاد!
فلافل اگر تازه باشد، اگر با سس انبه و ترشی باشد و اگر کوکاکولای تگری همراهش باشد، نیمی از خستگی روزانه را از وجود بشر می‌زداید. به پنیر پیتزا هم نیازی نیست یا هر چیزی که بر طعم فلافل چیره شود. وقتی که خسته و گرسنه‌ای، فلافل خوراک مهمی است!
تکه‌های فلافل زیر دندانم بو که تلفنم زنگ زد. مادرم بود. مثل همیشه از دست پدر می‌نالید! گفت: «هر چه از دهنش در می‌آد می‌گه! به خاطر آبروی شما بچه‌ها نبود، می‌ذاشتم می‌رفتم پیش خواهرم و…»
گفتم: «مادر جان مجموع سن تو پدر از صد و بیست گذشته! بعد از شصت سالگی که وقت این کار‌ها نیست»! با کمی پند و اندرز و اندکی خشونت و ناسزاگویی، مادرم را از رفتن به خانه‌ی خواهرش منصرف کردم. پدرم یک سالی است که می‌گوید؛ تریاک برای پنجاه سال به بالا‌ها خوب است! امیدوارم در سن شصت و اندی سالگی مجبور نشویم به تخت ببندیمش! گاهی برای خودم و اطرافیانم سوگمندم! این همه نادانی و بدبختی کمتر در یک خانواده جمع می‌-شود.
هر وقت با پدرم حرف می‌زنم و از رفتارش انتقاد می‌کنم، با کله به در و دیوار می‌کوبد. با تمام قدرت می‌کوبد. چنان که گاهی فکر می‌کنم حق با اوست! همیشه افسوس می‌خورم که چرا وقتی با کمربند و ترکه به جانم می‌افتاد و کبودم می‌کرد، من با کلّه به در و دیوار نمی‌کوبیدم! بچّه بودم و نمی‌فهمیدم چگونه می‌شود از کتک خوردن شبانه گریخت. من کتک خورم ملس بود. می‌ایستادم تا از زدن خسته شود. شاید مبارزه‌ی منفی می‌کردم! باشکستن یک شیشه با مشت و یا دشنام رکیک می‌توانستم رستگار شوم. اما کاری نمی‌کردم که جا بخورد و بفهمد که من ناراحتم و از کتک خوردن لذتی نمی‌برم. فلافل فروش یک جوری نگاه می‌کند. فکر می‌کنم از صحبت کردن من با تلفن همراه خوشش نمی‌آید.
امید به مدرسه نیامده بود. دو دل بودم زنگ بزنم و شماره‌ی سارا را بگیرم یا نه. همراه با گرانی سکه، بهای سیگاری که می‌کشم در کمتر از یک هفته به دو برابر رسیده است. مجبورم بهمن کوچک بکشم تا ببینم چه می‌شود. البته بهمن کوچک یک نام دیگر هم دارد که مصداق بی‌ادبی است و از گفتنش خوف برم می‌دارم و می‌پرهیزم. یک نخ روشن کردم و رفتم تا پشت ویترین کتاب فروشی‌ها را با آرامش بنگرم. دلم می‌خواست سارا هم بود و با هم قدم می‌زدیم. کتاب‌ها را می‌دیدیم و درباره‌اش حرف می‌زدیم. خوب بود!
پشت ویترین‌ها کتاب تازه‌ای ندیدم. بسیاری از کتابفروشی‌ها به فروش تست و نکته روی آورده‌اند. آثار موجود دربساط دستفروش‌ها هم تکراری شده است. کلیات ایرج میرزا، دو قرن سکوت، نامه‌های سرگردان، شاهد بازی در ادبیات فارسی، تمام آثار صادق هدایت و…! سال‌هاست که این کتاب‌ها را در بساط هر دستفروشی می‌بینم. انگار نه ذوق مردم دگرگون می‌شود نه نگاه دستگاه فرهنگ. البته ناگفته نماند که از جزوات و کتاب‌های جلد سفید حزب توده – که زمانی متاع همیشگی این دستفروش‌ها بودند – هیچ خبری نیست. حتما فروششان سود ندارد.
نزدیک ساعت شش بود که به خانه رسیدم. سارا قول داده بود امروز بیاید وحتما می‌آمد. وقتی فکر می‌کردم که من زن قانونی و شرعی دارم و امشب در خانه‌ام خواهد بود، دلهره و شادی و پشیمانی و غرور با هم به سراغم می‌آمدند. حالم را نمی‌فهمیدم. یعنی چه؟! قرار است چه روی دهد؟!
ظرف‌ها و لباس‌های نشسته را شستم.شیشه‌ی تلویزیون را از غبار ستردم و خانه را رُفتم. شاخه‌ی گلی که خریده بودم را کنار در گذاشتم. دوست داشتم همین حالا پشت در باشد و بگویم؛ پخ! جا بخورد و ناز کند و… اما حتی زنگ هم نزده است سارا! سارایی که به قول شازده کوچولو، اهلیم کرده است!
مدتی بود به وبلاگم سر نزده بودم. برای وقت کشی هم که بود، رفتم سراغ اینترنت. یک لیوان چای ریختم و مشغول وبگردی شد. بعد از مدتی گوشی تفلنم تکانی خورد و لرزید. پیامکی از شماره‌ای نا‌شناس آمده بود.
سلام گلم. خوبی؟ من امشب نمی‌تونم بیام. فردا می‌بینمت. امیدوارم خواب‌های خوش ببینی. دوستت دارم. سارا.
عصبانی شدم. شماره‌اش را ذخیره کردم. مدتی فکر کردم و برایش نوشتم: «چرا؟ مشکلی پیش آمده»؟ خیلی زود پاسخ داد.
نه عزیزم. خودت رو ناراحت نکن. من حالم خوبه و فردا می‌بینمت.
فردا! این همه شورو شوق داشتیم! اصلا شاید خوب شد که نیامد. هنوز نمی‌دانستم واکنشم باید چگونه باشد. بهتر که نیامد! به درک که نیامد! شاید با این کارم خریّت کرده‌ام. نمی‌دانم!
یک بار دیگر پیامک سارا را خواندم. بعد با خشم و سر درگمی لپ تاپ را بستم. ساعت را روی شش کوک کردم و دراز کشیدم.
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
روزهایی که سارا صیغه من بود قسمت چهارم
یک موضوع داستان روی تخته نوشتم و به بچه‌ها گفتم از بیست خط کمتر نباشد. گفتم اگر علایم نگارشی، نکات دستوری و پاراگراف بندی نوشته‌تان مشکل داشته باشد، کمتر از پانزده می‌گیرید و اگر ساختار داستان ایراد داشته باشد، نمره‌ی منفی دو خواهم داد. بچه‌ها نسبت به موضوع داستان اعتراض کردند. سارا مدام زنگ می‌زد. موضوع را عوض کردم نوشتم: «خرِ پرنده بر فراز پارک لاله». خوششان آمد. از کلاس بیرون آمدم و به سارا زنگ زدم.
- سلام بانو. من سر کلاسم.
- سلام هانی. می‌خوام بیام مدرسه ببینمت.
- باشه بعد ازظهر. سر کلاسم.
- من الان بهت نیاز دارم گلم!
سارا را راضی کردم که به مدرسه نیاید. قرار گذاشتیم بعداز ظهر یکدیگر را ببینیم. بدبختانه مدیر متوجه شد که از کلاس بیرون آمده‌ام و با تلفن حرف می‌زنم. البته چیزی نگفت. تا پایان وقت مدرسه، سارا پیامک می‌فرستاد و من مجبور بودم جواب بدهم. فکر می‌کنم روز گندی بود.
غروب سارا را دیدم. با دو روز پیش کمی فرق کرده بود. مانتویی کوتاه‌تر پوشیده بود و بیشتر خودنمایی می‌کرد.به کافه‌ای در خیابان انقلاب رفتیم. وقتی منوی نوشیدنی‌ها و خوردنی‌ها را دیدم به این نتیجه رسیدم که بعید نیست در آینده، چند فنجان قهوه را به عنوان مهریه‌ی زنان صیغه‌ای بنویسند! دو فنجان قهوه و دو کیک هر کدام کمی بزرگ‌تر از دو پهن، شد شانزده هزار تومان! خوب است آدمیزاد به چنین مکان‌هایی نرود. اما اگر گذارش افتاد، جا دارد عربده بکشد و شیشه بشکند.
در کنار سارا آرامش داشتم. چیزی در وجودش بود که حفره‌های خالی وجود من را پر می‌کرد. به پازلی می‌ماندم که آخرین قطعه‌اش را سر جایش بگذاری و بگویی؛ تمام شد! آیا این‌‌ همان زنانگی است؟ چه بود؟ چرا گپ زدن با سارا می‌توانست روزنه‌های پوست من را باز‌تر کند؟ آن روز به این نتیجه رسیدم که بخشی از هستی ما در نزد دیگران است و این حق ماست که هستی خود را کامل کنیم. حتی اگر آن حالت، طغیان و رها شدگیِ هورمون‌های همیشه سرکوب شده‌ام در این سی و دو سال بوده باشد، این حق هورمون‌های من بود که بجوشند و بخروشند.
سارا از سطحِ درآمدم پرسید و از اینکه چرا خانه ندارم، ماشین ندارم، زن ندارم و… البته مودبانه می‌پرسید و می‌گفت:«فضولی نباشه»! من هم مدام «اختیار داری عزیزم» را می‌گفتم و توضیحات کافی می‌دادم. از سارا درباره‌ی نیامدن دیشبش پرسیدم. گفت که؛ کاری پیش آمده بود! گفتم
- ولی دوست داشتم دیشب می‌بودی. خیلی دلم تنگ شد!
دستم را گرفت
- باور کن نمی‌تونستم عزیزم.
- حالا چه کاری داشتی که از ما مهم‌تر بود بانو؟!
پس از کمی درنگ، گوشه‌ی چشمانش خیس شد. جا خوردم.
- چی شد سارار جان؟
- هیچی! اشک شوقِ گُلم!
سارا باور نمی‌کرد که او اولین زن زندگی من است و شاید هم حق داشت! من هم اصراری نداشتم که بپذیرد یا نه. فقط گفتم که من هنوز پسرم و کار نابلد. باید کمک کنی! خندید و در این باره چیزی نگفت. سارا تابستان دو سال پیش از شوهرش جدا شده بود. می‌گفت؛ من پس از شوهرش نخستین مرد زندگی او هستم. برای من گذشته‌ی او مهم نبود اما خودش اصرار داشت که این نخستین بودن خودم را بپذیرم. از کافه بیرون آمدیم و پیاده تا خیابان جمهوری قدم زدیم. از آنجا هم نفهمیدیم چگونه تا میدان بهارستان را طی کردیم.
سارا به نکته‌ای اشاره کرد که بسیار مهم بود و من فکری به حالش نکرده بودم. به مادرم و خانواده‌ام! اگرآن‌ها به این رابطه پی می‌بردند چه واکنشی نشان می‌دادند؟ مطمئن بودم که مادرم خواهد گریست و پدرم بی‌تفاوت خواهد بود و دیگران هم هرکدام به وسع خود چیزی خواهند گفت.
سارا سوراخ سنبه‌های آشپزخانه را فرا گرفت. من می‌خواستم شام را از بیرون بگیریم یا که خودم چیزی درست کنم، اماقبول نکرد. هر دو در آشپزخانه بودیم. سارا با خنده می‌گفت: «از توی دست و پای من برو کنار آقا معلم»! اما من دست بردار نبودم!
پس از شام نگذاشتم ظرف‌ها را بشوید. دستش را گرفتم و آمدیم روبروی تلویزیون نشستیم تا برنامه‌ی ورزشی نود را ببینیم. ناگهان از فضای موجود بیرون آمدم و ترسیدم. من؟ این زن؟! اینجا چه خبر است؟ آیا خودم را بدبخت کرده‌ام؟ ما از جان هم چه می‌خواهیم؟
سارا به سکوت و تغییر من پی برد. درپاسخش گفتم: «چیزی نشده بانو»!
سرش را بر سینه‌ام گذاشت و با انگشتانم بازی کرد.
من از زندگی قبلیم شادی ندیدم گلم. لطفا سکوت نکن. باشه؟ می‌ترسم!
مو‌هایش را نوازش کردم و دلداریش دادم. دهانم را به گوشش نزدیک کردم و گفتم
- نترس. من اینجام…
او هم آرام پاسخ داد
- دوستت دارم
- لطف داری نازنین
بعد بلافاصله گفت:« من نه از ناصر خیر دیدم نه از جمال نه از هیچ کس دیگه…»
سارا با گفتن این جمله جا خورد. من هم جاخوردم. ناصر که شوهر سابقش بود. اما جمال؟ حرفی نزدم. می‌خواست توضیح دهد. می‌خواست رفع و رجوع کند. از جایش بلند شد و به وضوح پشیمان بود.
- بعد از ناصر تو تنها مردی هستی که توی زندگی من بوده. جمال مدتی سعی می‌کرد به من نزدیک بشه اما آدم حسابش نکردم. فکر نکنی جمال…
صدای تلویزیون را کم کردم
- سارا برای من مهم نیست که تو قبلا چکار کردی. از امروز به بعدت مهمه.
- باشه عزیزم
سارا خیلی زود سفره‌ی دلش را باز کرد. آن قدر از ناصر گفت تا برنامه‌ی نود تمام شد. ظاهرا شوهرش علاوه بر دست بزن و دهان نیشدار، انحراف جنسی هم داشته است. او از زنی سخن می‌گفت که شب‌ها ناصر او را به خانه می‌آورد و کنار سارا می‌نشاندش.سارا یک دختر هشت ساله هم دارد که پیش پدرش زندگی می‌کند. نام دخترش فیروزه است. سارا نام آن زنی که بعضی شب‌ها با ناصر به خانه‌اش می‌آمد را گذاشته است کفتار!
- یه شب ناصر همراه با کفتار آمد توی اتاقم. خودم را به خواب زدم. هر کدام یک دستم را گرفتند. ناصر فیلم‌های آن چنانی زیاد می‌دید. می‌خواست همه جورش را امتحان کند. می‌-خواست همخوابگی چند نفره را امتحان کند. جیغ زدم و از دستشان فرار کردم. فیروزه از خواب پرید اما ناصر رفت و در را به رویش قفل کرد. دخترم زهره ترک شده بود. من توی بالکن نشستم و می‌لرزیدم. نیمه‌های شب، کفتار یک پتو برایم آورد. معذرت خواهی می‌کرد و می‌-گفت که مقصر نیست. این اواخر ناصر شیشه می‌کشید. پدر معتادم را به رخم می‌کشید. ناصر خُردم کرد.
تلویزیون را خاموش کردم. فردا بایستی صبح زود بیدار می‌شدم. گفتم:«بخوابیم بانو»؟ سارا کمی سر در گم بود. گفت: «عزیزم می‌شه من امشب توی هال تنها بخوابم». من هیچ احساسی نداشتم و شاید کمی ترس هم در وجودم بود. شاید از چنین پاسخی بدم نمی‌آمد، اما با این احوال عصبانی شدم.شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم.
روی تخت دراز کشیدم. خیلی خسته بودم. حرف‌های سارا ولی در سرم می پیچید.
- ناصر یه طبقه از یخچال رو پر کرده بود از قرص ویاگرا. بدبخت می‌ترسید قحطی بیاد. هنوز هم گاهی زنگ می‌زنه و خواهش می‌کنه که برگردم. من که جوابش رو نمی‌دم. به آقای سبز علی گفتم. گفت اگر برگردی بدبخت می‌شی. یه روز با هم می‌ریم کلاس انرژی درمانی پیش آقای سبز علی. معجزه می‌کنه. من می‌خوام تا درجه‌ی استادی برم. آقای سبز علی می‌گه در وجود هر کدام از ما یک مارمولک هست که اگر حواسمان جمع نباشه، تبدیل می‌شه به اژد‌ها! در وجود هر کسی انرژی‌هایی هست که بایدسر و سامان بگیره.
سارا برای هر جلسه کلاس انرژی درمانی هفتاد و پنج هزار تومان می‌سلفید! من فکر می‌کردم فقط کلاس‌های کنکورسودآور است! مهم نیست!
در رختخواب غلتیدم. چشمانم گرم شده بودند. پدرم از پرچینی که گندم زار ما و همسایه را از هم جدا می‌کرد، جفت پا پرید و شلوار شش جیبی که همیشه آرزویش را داشتم را از نایلونی بیرون کشید و به سمتم گرفت. شلوار را پوشیم. پدرم دوباره از پرچین جفت پا پرید و کنار خانه‌ام به زمین نشست. مناز مغازه داری که روبروی گرمابه‌ی نواب بود، سطلی شیر گرفتم. همه بچه‌ها ایستاده بودند و زل زده بودند به شلوارم. کمربند و زیپ شلوارم را باز کردم و کمی پایین‌تر آوردم. شیر را خالی کردم توی شلوارم. پدرم توی سر خودش می‌زد. دوباره و چند باره شیر خریدم و این کار را تکرار کردم. شیرهای مغازه دار تمام شده بود. بچه‌ها رفتند از کوچه‌ی ماست بند‌ها شیر آوردند. زنگ زدند به آتش نشانی و تانکرهای شیر آژیر کشان آمدند. رودخانه‌ای از شیر تا چهار راه سیروس به راه افتاده بود. خسته شده بودم اما مجبور بودم. زن‌های عرب و کردهای فیلی امامزاده یحیی هر کدام کاسه‌ای شیر آوردند…
با صدای زنگ گوشی تلفن از خواب پریدم. برخاستم و دست و صورتم را شستم. لباس پوشیدم. سارا هنوز روی مبل خوابیده بود.
سارا جان، کلید کنار همین یادداشته. امیدوارم خوب خوابیده باشی و مانند من خواب‌های عجیب ندیده باشی. غروب می‌بینمت. فعلا خدا نگهدار.
کلید در خانه و یادداشت را کنار بالشش گذاشتم و بیرون رفتم.
     
  
مرد

 
روزهایی که سارا صیغه من بود قسمت پنجم
در پایان هر کلاس به سارا زنگ می‌زدم، اما پاسخ نمی‌داد. مدرسه که تمام شد زنگ زدم. این بار گوشی اش خاموش بود. امید از احوال مان پرسید و گفتم«خوبیم». یادم رفت از امید بپرسم که سارا را از کجا می‌شناخت! با شتاب خودم را به خانه رساندم. هر چه کلید زنگ را فشردم کسی پاسخ نداد. دوباره شماره‌اش را گرفتم اما خاموش بود. زنگ آپارتمان بغلی را زدم. در را باز کرد وبالا رفتم. حدسم درست بود. کلید داخل یکی از گلدان‌های راه پلّه بود.
در مبل فرو رفتم. یعنی کجا رفته است؟! اندکی از غذای شب مانده را گرم کردم وخوردم. از ته دل سیگاری کشیدم و دود را تا سقف فرستادم. آخ که چه لذتی دارد! داشتم نسبت به سارا بدبین می‌شدم. کجا می‌رود؟ چرا می‌رود؟
دراز کشیدم. خوابم نبرد. لپ تاپم را باز کردم و خودم را به دنیای مجازی سُراندم.برای داستانم یک نفر نظر داده بود. نوشته بود؛ «شاشیدم توی مغز بیمارت. خوشت می‌آد داستان سیاه بنویسی»؟ زیرش نوشتم: «درود شاشو جان. تازه من کمی تلطیفش کردم». وبگردی هم دل خوش می‌خواهد. نمی‌توانستم باور کنم که مشکلات روزمرّه‌ی دیگران گریبان مرا هم گرفته است.
تا دیروز از شنیدن قهر و آشتی زن و شوهر‌ها خنده‌ام می‌گرفت. حالا… ای کاش زنم قهر کرده بود. به هر حال زنم است دیگر! اگر قهر کرده بود دنبالش می‌رفتم. اما معلوم نیست کدام گوری رفته است! نمی‌توانستم به امید زنگ بزنم. اصلا زنگ می‌زدم چه می‌گفتم؟ می‌گفتم؛ امید جان زنم کجاست؟!
صدای زنگ در از جا پراندم. در را باز کردم. سارا خسته و کوفته پایش را در خانه گذاشت. نه از آرایش دیروز خبری بود و نه…
- ببخش عزیزم. تو رو خدا ببخش. از صبح بیمارستان بودم. حال پدرم خوب نیست.
- نمی‌تونستی جواب بدی؟ یک کلمه بگی که بیمارستانی؟
- اون لحظه نمی‌شد. بابا توی بد وضعیتی بود. وقتی خواستم جواب بدم، باتریم تمام شد. شارژر هم نداشتم. همین الان هم گوشیم خاموشه.
چیزی نگفتم. به هر حال این اتفاقات برای هر کسی ممکن است پیش بیاید.
سارا با تمام خستگی، خیلی زود ظرف‌ها را شست. زمانی که من سرم به اینترنت گرم بود، او غبار شیشه‌ها و خیلی چیزهای دیگر را با دستمال سترد. خانه را جارو زد. چند بار از او خواستم خودش را خسته نکند اما کوتاه نمی‌آمد. حتی لکه‌های راه پلّه را با کهنه‌ای خیس زدود. درون گلدان‌ها آب ریخت. شام را آماده کرد. سفره را پهن کرد. در یک کلام، گاهی سارا را به شدّت دوست دارم. نه به خاطر کدبانوگری و پاکیزگی خانه. نه! فکر می‌کنم که برای ادامه‌ی این زندگی می‌کوشد.
اما بعضی از رفتار‌هایش…! پرسیدم:«حال بابا چطوره»؟ چیزی نمانده بود گریه کند. دوباره برق اشک را در گوشه‌ی چشمانش دیدم. با بغض گفت: «خوب نیست»!
- می‌تونم کاری براش انجام بدم؟
- عزیزم یه مقدار پول لازم دارم.
بعد از شام یک چک مسافرتی صد هزار تومانی کنار کیفش گذاشتم. بیشتر از آنهم نداشتم. سارا سفره را جمع کرد و آمد روی مبل کنارم نشست. نزدیک به بیست دقیقه سپاسگزاری کرد. کلی خواهش کردم تا کوتاه آمد. برخاست و به سوی آینه‌ی توالت رفت. از کیفش چند قلم لوازم آرایش بیرون کشید. خود را آراست و دوباره کنارم نشست.
- چه لزومی دارد وقتی خسته‌ای آرایش کنی؟ من راضی نیستم.
در حالی که سرخی لبانش را با دستمال کاغذی مرتب می‌کرد گفت:
- نه عزیزم. من همیشه‌ آرایش می‌کنم.دوست دارم. اما حالا که پیش توام چه بهتر… راستی، امروز یه نفر توی بیمارستان مُرد!
- خدا بیامرزدش.
- پیرمرد بود. می‌دونی چه جوری مُرد؟ خیلی فجیع بود!
- چرا؟
- خودش رو از طبقه‌ی سومِ بخش مردان پرت کرد توی حیاط بیمارستان. یکی از پرستار‌ها می‌گفت؛ یک هفته پیش هم یک لیتر شیشه شور و کف آبو هر چیزی که نظافتچی گذاشته بود توی راهرو، یکجا سر کشیده بود. با شستشوی معده نجاتش داده بودند.
- پیش می‌آد!
- دلم برای بابا می‌سوزه!
برخاستم و دو لیوان چای ریختم. شنیده‌ام که شب‌ها درد و غصه بیشتر می‌شود. خودم نیز تجربه کرده‌ام. امانمی‌خواستم اولین شب با هم بودن مان به این منوال بگذرد. یک پیرمرد چه مشکلی دارد که خود را از پنجره به بیرون پرت می‌کند؟ حالا جوان که باشد به حساب حماقت و نازک دلی اش می‌توان گذاشت!
نخستین باری که سارا را در پارک دیدم، در وجودم چیزی رخ داد. انگار که یک پروانه و شاید هم یک هیولا از خواب زمستانی برخاسته باشد! و حالا گویی آن موجود دوباره چرت می‌زند. نمی‌دانم مشکل از کجاست. آن شب سارا خاطرات بیشتری از زندگی اش تعریف کرد. خیلی زود حرف‌هایی می‌زد و بعد ازگفتن شان پشیمان می‌شد. شتابان خود را در منگنه قرار می‌داد. از مرگ مادرش در پاییز گذشته گفت و از برادر معتادش که به مرور همه چیز را حتی ظروف آشپزخانه را دزدید و در بازار سید اسمال فروخت.
جمال من رو فقط برای همخوابگی می‌خواست. هیچ وقت علاقه‌ای به من نداشت. خیلی زود ترکش کردم. البته هیچ وقت دستش به من نرسید. حتی زمانی که با هم رفتیم شمال. مثل دو تا خواهر و برادر بودیم. جمال زن داشت نمی‌خواستم کسی را بدبخت کنم. من خودم درد خیانت را چشیده‌ام. من تازه از ناصر جدا شده بودم. کفتار شماره‌ی من رو به جمال داده بود. زنگ زد و گفت؛ جبران می‌کنم. گفتم؛ کفتار تو همه‌ی زندگیم رو گرفتی چی رو جبران می‌کنی؟ گفت؛ یه بچه پولدار رو برات جور می‌کنم.
یه روز جمال زنگ زد. آشنایی ما از آنجا شروع شد. جمال یه طعمه بود که مهریه‌ی من رو بالا بکشن. من از عدّه‌ی ناصر خارج نشده بودم. حواسم به همه چیز بود.
داشتم فکر می کردم که تحمل شنیدن اسم جمال را ندرم. جمال! می خواستم بگویم سارا بس کن. گاهی خاطراتت آزار دهنده می‌شود! حتما باید به زبان بیاورم تا لال شوی! انگار سارا نمی‌تواند فکر من را بفهمد و بخواند. اگر می‌فهمید، این همه از ناصرو جمال نمی‌گفت.
- بخوابیم عزیزم؟ خسته‌ای؟
- نه. خسته نیستم.
سارا در پیش و من پشت سرش به اتاق رفتیم. ناگهان یادم آمد که بدنم بوی گند عرق می‌دهد. این همه وقت داشتم و دوش نگرفتم! وقتی خودم را با سارا تنها دیدم، ترسیدم. سه بار گفتم:‌ «خاک بر سرت یابوی خر»! به آشپزخانه رفتم و نیمی از اسپری را روی خودم خالی کردم. عطسه‌هایم رگباری شروع شد. اما چاره‌ای نبود.
به اتاق برگشتم و دیدم سارا با تلفن حرف می‌زند. پتوی روی تخت را صاف کردم. سارا تلفن را قطع کرد و سرشرا توی دو دستانش گرفت. گفتم: «چی شده بانو»؟
هیچی!… عزیزم من می‌تونم دو ساعت دیگه برم؟ حال بابا خوب نیست.
نمی‌دانستم چه واکنشی باید نشان دهم.
- دو ساعت دیگه که نیمه شب می‌شه! چرا همین حالا نمی‌ری؟
- نه عزیزم. یکی -دو ساعتی با هم هستیم بعد!
- نمی‌خواد.
- یه ساعت دراز می‌کشیم بعد می‌رم. دیر نشده!
- می‌گم نمی‌خواد! لازم نیست!
- ناراحتی؟
- نه!
- تو رو خدا!
- نه، نمی‌دونم… دیگه چیزی نگو.
     
  
مرد

 
روزهایی که سارا صیغه من بود قسمت ششم

نمی‌دانستم از رفتنش شادم یا اندوهگین. فقط می‌دانستم می‌ترسم. دوست داشتم بگویم؛ حق رفتن نداری و او برای رفتن اصرار کند. این جوری دست کم توجیهی برای ترس خودم داشتم و وجدانم آرام می‌گرفت. به آژانس زنگ زدم. نشانی را پرسیدند. گفتم، سارا کجامی‌خوای بری؟
- خیابان طالقانی؟
ماشین را هماهنگ کردم. از سارا پرسیدم: ‌ مگه بیمارستان نمی‌خوای بری؟ چرا طالقانی؟
-‌ها؟! آره. اول باید برم دارو بخرم. داروخانه‌ی بیمارستان نداره!
- منم می‌آم. فردا جمعه است. مشکلی ندارم.
- نه هانی. خواهش می‌کنم به خودت سخت نگیر. استراحت کن.
- چی چی رو استراحت کنم! می‌آم دیگه! این وقتِ شب تنها که نمی‌تونی بری!
سارا آن قدر ایستادگی کرد که تسلیم شدم. نخواست همراهش بروم. به تنهایی سوار شد و رفت. به سراغ لپ تاپ رفتم. ویر نوشتنم گرفت. نمی‌دانستم چه رابطه‌ای بین من و ساراست. نمی‌دانستم چرا دوستش دارم و چرا از او بیزارم! چرا وقتی نیست دلم برایش تنگ می‌شود و وقتی هست بی‌خیالم! به ویژه آن دمی که می‌خواهیم نزدیک‌تر شویم، چرا دوست دارم نشویم؟ چرا اگر برود یا بماند، در هر حال ناراضیم؟
نوشتم: «همه‌ی آدم‌هایی که ممکن بود روزی از حوالی من بگذرند، گذشته‌اند حالا. غریبه‌هایی بی‌رنگی از آشنایی، غریبه‌های خپل، غریبه‌های که از جنگ ستارگان خسته می‌آیند و بوی آدم‌های معمولی می‌دهند. در آستانه‌ی سی و سه سالگی نیمکتی باید بیابی و سیگاری بگیرانی. نه آنکه نا‌امید باشم و بنالم. خیر! فقط می‌دانم که اندوه را باید با کسی در میان نهاد. آنگاه قابل تحمل می‌شود و اندک. آنگاه می‌توانی خُردش کنی. لهش کنی. این سطور را برای تو می‌نگارم که نمی‌دانم در کجای جهان به چه می‌اندیشی و به چه می‌پناهی. آیا مفهوم سال نوری تو را هم آزار می‌دهد؟ برای تو می‌نویسم همزاد، همزبان، همدل…
روز پنجم عقد موقت ما است. امروز بردبارم، امّا همچنان آن حس پیش از آشنایی با سارا را دارم. نمی‌دانم چه ولوله ایی وارد جمجمه‌ام شده است. سرصبح که از خانه بیرون آمدم، مادرم را دیدم که شکسته و پریشان به سمت من می‌آمد! تا رسید، اشک از صورت پر خطوطش سرازیر شد و گفت:«نمی‌خوام اذیتت کنم. اما… تفاهم نداریم»! گفتم: «بفرما! توی شصت و پنج سالگی یادتان آمده که تفاهم ندارید؟ به من گوش نمی داد، گفت«خدا کند تا جشن عروسیت زنده باشم ننه»! راضی اش کردم برود و قول دادم تا غروب خودم را برسانم و با پدر حرف بزنم. دیر به مدرسه رسیدم.
در مدرسه جشنواره برگزار کرده‌اند. جشنواره‌ی فرآورده‌های دانش آموزی! اولیا آمده‌اند و مدیر لوس بازی اش گل کرده است. برای گرفتن دو دانش آموز بیشتر و افزودن شندرغاز بر شهریه‌ی ماهیانه بچه‌ها، حاضر است از بلوار کشاورز تا میدان گمرک را پا مرغی طی کند. ما هم غرفه‌ی ادبیات راه اندازی کرده‌ایم و بعد از ظهر باید بمانیم. امید نماند. مثل همیشه کلاس خصوصی داشت. گذاشت و رفت. دبیران ریاضی بیکار نمی‌مانند. پدر و مادر‌ها حاضرند ناسزا بشنوند اما کسی به آنها نگوید درس‌های ریاضی و زبان انگلیسی فرزندتان ضعیف است. ضعیف بودن در این درس‌ها را مساوی با کند ذهنی و عقب افتادگی می‌دانند.
غرفه را به یکی از دانش آموزان سپردم و رفتم بیرون تا سیگار بکشم. یک نفر دیگر زنگ زد و دلم را فرو ریزاند. وقتی نامش را پرسیدم خودش را «یک بنده‌ی خدا» معرفی کرد. گذشتِ این سی و دو سال به من آموخته است که در گفتار این جور آدم‌ها، رگه‌هایی از پلشتی و انسان ستیزی وجود دارد. گفت؛ حال خانم تان مساعد نیست.
آب دهانم را قورت دادم. نشانی بیمارستان را نوشتم و راه افتادم. به معاون زنگ زدم و گفتم نمی‌توانم بمانم. پیش از آنکه چیزی بگوید خداحافظی کردم. فاصله‌ی کوتاه مدرسه تا میدان انقلاب تمام نمی‌شد! واقعا کوشیدم بی‌خیال باشم. اما نمی‌توانستم. سارای بیچاره با آن مردمکان غمگینش! آخر چرا حالش بد است؟‌ای کاش مادر من هم چهل سال پیش مانند سارا طلاق می‌گرفت تا در این سن و سال به احساس بیهودگی و از دست رفتگی دچار نمی‌شد.
به میدان انقلاب که رسیدم، یک موتوری کرایه کردم تا خودِ بیمارستان لقمان. مامور انتظامات جلوی در بیمارستان بود. توضیح دادم. اجازه داد ببینمش. سارا در اتاقی شش تخته روی تخت دوم دراز کشیده بود. متوجه حضورم نشد. بوی بیمارستان عطسه‌هایم را بیشتر می‌کند. برگشت و نگاهم کرد.
سلام… از کجا فهمیدی؟
صندلی را پیش کشیدم و روبرویش نشستم. زرد و ناتوان و دوست داشتنی شده بود. بعضی‌ها وقتی بیمار می‌شوند، زیباترند. به اصل خودشان باز می‌گردند. چهره‌ای بی‌روبنده می‌شوند. حالا سارا خودش بود. با‌‌ همان مردمکانش.
چی شده بانو؟ چه بلایی سر خودت آوردی؟
چیزی نیست! قند خونم بالا و پایین شد.
مگه بیمارستان نبودی؟ پیش بابات؟
داشتم به خانه می‌رفتم. خانه‌ی تو. خانه‌ی خودم.
تو که کلید نداشتی!
سارا خودش را جابجا کرد. روی تخت غلتید.
آره! یادم نبود کلید ندارم.
ولش کن! همیشه یه کلید یدکی توی گلدان هست. یادت بمونه. حال پدرت چطوره؟ امروز می‌خواستم بیام عیادتش.
نه! اون که نمی‌دونه!
چی رو؟
عزیزم! پدرم خبر نداره که من صیغه‌ی توام که!
بی‌گمان سارا داشت چیزی را از من پنهان می‌کند. شک نداشتم. نمی‌دانم چه! اما بلد نبود پنهان کاری کند! زود خودش را لو می‌داد و می‌باخت. مطمئنم بودم سارا دارد مشکلی را حل می‌کند. دارد برای با هم بودن مان گره‌ای را می‌ گشاید و دست اندازی را هموار می‌کند. من هیچ‌گاه حوصله‌ی درگیر شدن با دردهای کاذب مردم را نداشتم. نه که دردهای خودم کاذب نباشد! خیر!
من «از خودبیگانگی» را حتی در دم و بازدم‌هایم لمس می‌کردم و می‌کنم، اما مدت‌ها بود که بسیاری از دلشوره‌ها و فشارهای این مردم را نتیجه‌ی زیستن بر اساس ارزش‌های دروغین و پلاسیده‌ی اجتماع می‌دیدم. منظورم این است که آدم‌ها می‌توانند بسیاری از درد‌ها را نداشته باشند اگر فقط خودشان باشند. حدسم این بود که سارا از گردو گنبد ساخته و خودش هم متولی اش شده است. این را زمانی حدس زدم که روی تخت بیمارستان افتاده بود با آن چشم‌ها و نگاه‌ها. با آن سگ دو زدن‌هایی که از پا‌هایش می‌بارید.
کنار تختش نشستم و خواندم:
کوه‌ها با منند و تنهایند/ همچو ما با همانِ تنهایان!
داری با خودت چه کار می‌کنی دختر مردم؟ دستش را روی چشمانش گذاشت. با صدای دل شکسته ایی گفت: «ای کاش توی اتاق مان بودیم. ای کاش اونجا برام شعر می‌خواندی…
     
  
مرد

 
روزهایی که سارا صیغه من بود قسمت هفتم


از بیمارستان بیرون رفتم و از دکه‌ی کنار در اصلی، چند آبمیوه و یک بیسکویت ساقه طلایی خریدم. اگر قرار باشد بین یک شب ماندن در بیمارستان و زندان یکی را برگزینم، بی‌گمان زندان را انتخاب می‌کنم. هر چند لطف زندگی در این است که مجبور به گزینش هیچ کدام نباشی. سارا لیوانی آب سیب نوشید و آماده‌ ترخیص شد. دکترپیشنهاد کرده بود که یک شب بماند. اما او بر رفتن پافشاری می‌کرد. نسخه‌ی دارو‌هایش را برداشتم و به صندوق رفتیم.
در حیاط بیمارستان گفتم، سارا چه مشکلی داری؟ گرفتاریت را بگو. شاید کمکت کردم. اما او با عجله منکر هر گونه مشکلی شد. زیر بغلش را گرفتم و از در بزرگ بیمارستان بیرون آمدیم. بایستی سارا را به خانه می‌رساندم و سری به خانه‌ی پدری می‌زدم.
وقتی در راهبندان جاده های شهر گیر می‌کنی، آمد و شد خودروهای تک سرنشین چون دشنامی زننده مرتب در جلوی چشم آدم رژه می روند . گاهی تحمل برخی از مردمان سخت می‌شود. در راه چیزهایی برای شام خریدم و زیر بغل سارا را گرفتم و به خانه آمدم. کوشیدم چیزی کم و کسر نباشد. بر تخت خواباندمش. پتویی نازک بر رویش کشیدم و رهسپار خانه‌ی پدری شدم.
می‌خواستم به محض رسیدن، خیلی حرف‌ها بزنم. اما وقتی دیدم مادرم گوشه ای کز کرده است، من هم ساکت نشستم. پدرم هم آمد و پاسخ سلامم را با کنج لب گفت و به اتاقی دیگر رفت. در خانه‌ی کودکی‌های من چیزی روی داده بود. حتی با چند ماه پیش متفاوت شده بود. این قهر و آشتی و جنگ و نزاع‌ها از جنسی دیگر بودند.
خیلی چیز‌ها سر جای خودشان نبودند. از آشپزخانه بوی‌های مطبوع همیشگی به مشام نمی‌رسید. از آن بوهای شامه نوازی که خستگی درس و مدرسه را از تن مان به در می‌کرد! به کنج اتاق نگریستم که مشق‌هایم را آنجا می‌نوشتم. کسی جرئت نداشت سر جای من بنشیند.
وقتی از شمال به تهران کوچیدیم، در همین خانه‌ی بی‌صاحب خانه ،سکنی گزیدیم و همین جا آن قدر مشق نوشتیم و از تلویزیون «مدرسه‌ی موش‌ها» دیدیم تا بزرگ شدیم. همین جا بود که شب‌ها از باخت پرسپولیس گریه می‌کردم و از ترس پدر جیکم در نمی‌آمد. همین جا بود که خواب کجور وگندم زار‌هایش را می‌دیدم.
هر سه خواهرم سر کار می‌رفتند و نبودند. پدر در اتاقی و مادر نیز در اتاقی دیگر…! نیمی از لیوان چای را سر کشیدم و گفتم
- اینجا چه خبر شده؟ شما دارید چه بلایی سر خودتان می‌آرید؟
- من که تا یکی – دو ماه دیگه مهمانم! می‌رم. سر به کوه و بیابان می‌ذارم.
- آخه پدر جان این هم شد حرف؟! کدام کوه و بیابان؟ چرا؟
- بذار بره! ده بار تا حالا گفتی. پس چرا نمی‌ری؟
حرف مادرم تمام نشده بود که پدر دوباره با کلّه به چهار چوب در کوبید. به سختی توانستم مانعش شوم. کمی بد و بیراه گفتم. پدر یقه‌ام را گرفت. باورم نمی‌شد!
عید که می‌شه همه یه سری به پدر و مادرشان می‌زنن. تو چی؟ یک ماه از عید گذشته آمدی که چی بگی؟
دستش را به آرامی از گریبانم جدا کردم.
- پدر جان من چهاردهم عید از مسافرت برگشتم. فرداش هم رفتم مدرسه. مگر تهران بودم که…!
- هر قبرستانی که بودی!
پدر راست می‌گفت. مادر هم درست می‌گفت. هر دو نیز نادرست می‌گفتند.کمی خودم را نفرین کردم و به روح و روانم لعنت فرستادم. مادرم اندوهگین بود که چرا من و دیگر بچه‌ها ازدواج نمی‌کنیم. چرا زندگی مجردی را به پایان نمی‌بریم. او پدرم را مقصر می‌دانست. پدرم را مسئول همه‌ی نابسامانی‌ها زندگی ما می‌دانست.
مادرم می‌گفت؛ پدر همیشه بی‌خیال وبی‌درد بوده است. می‌گفت؛ چرا بی پول است و قادر به کمک کردن فرزندانش نیست؟ می‌گفت؛ اول زندگی باید دست بچه‌ها را گرفت اما پدرت گورندارد که کفن داشته باشد. می‌گفت؛ فلانی و بهمانی را نگاه کن! از تو کوچک‌تراند اما زن و بچه دارند. می‌گفت؛ «دلم خونه مادر»
در این گیر و دار، مادرم به رفتارهای پدرم مشکوک بود. به رابطه‌ی او با بیوه‌ای در همسایگی مان! پدرم هم به جلسه رفتن‌های مادرم بد گمان بود! به شرکتش در جلسات ختم انعام و…! حتی به نوع لباس‌هایی که در زیر چادر می‌پوشید! باورم نمی‌شد که آدمیزاد پس از شصت سالگی کینه توز شود. اما این اتفاق رخ داده بود. حس کردم زندگی ما مانند کشتیِ در حال غرق شدنی است که فقط دکلش بیرون مانده است.
ترسیدم داستان خودم و سارا را بگویم. وضع بد‌تر می‌شد و شیون به هوا برمی-خاست. پسر که صیغه نمی‌کند! آن هم یک زن بیوه. حتما می‌گفتندو من جوابی نداشتم بدهم. کمی به در و دیوار خیره شدم. بوی خیر نمی‌شنیدم از اوضاع. کمی اندرزشان دادم و گفتم پیش چشم دختر‌ها از این کار‌ها نکنید، نتایج خوبی ندارد. خواستم با آوردن نام دختر‌ها، دلواپس شان کنم. خداحافظی کردم و بازگشتم.
در راه به یک عالم چیز فکر کردم. تمام بیچارگی‌هایی که‌ گاه گاه در زندگی دیگران می‌دیدم و می‌شنیدم، آمده بودند تا جهان نسبتا بی‌قیل و قال مرا در هم نوردند. یعنی پدر و مادر من هم پس از شصت سالگی به تب طلاق این سال‌ها دچار خواهند شد؟غرق فکر و خیال بودم که خودم را در خانه ام یافتم. حال سارا بهتر شده بود. از آشپزخانه بوهای دلپذیری به مشام می‌رسید. از بستر برخاسته بود و خانه را می‌آراست. کار‌هایی می‌کرد تا نبودنش، زندگی گذشته‌ام را آزار دهد، تا روزهای بدون او را هدر رفته بنامم.
کنارش نشستم و«خسته نباشیِ»غرّایی گفتم و بعد، مقداری از کلمات توصیفی که شنیده بودم زنها دوست دارند را نثارش کردم. البته باید سخن از دل برآیدو گرنه، گوش هر انسانی می تواند لحن صمیمی را از ادا تشخیص دهد. مگر آنکه دروغ‌پرداز، نقشش را خوب بازی کند.
     
  
مرد

 
روزهایی که سارا صیغه من بود قسمت هشتم

داستان خانه‌ی پدری را به سارا گفتم. دلداریم داد که درست می‌شود. اصرار داشت که من سخت نگیرم. لحظاتی در سکوت گذشت. شاید برای دلگرمی دادن به من بود که از خودش و زندگی اش حرف زد.
امروز صبح ناصر زنگ زد. هر چه از دهنش درآمد گفت. گفت که آرزوی دیدنِ دخترم فیروزه را باید به گور ببرم. اولش خواهش کرد که برگردم. گفتم؛ کفتارهای زندگیت را به من ترجیح دادی. من دیگر پایم را در آن خراب شده نمی‌گذارم. به مادرم ناسزا گفت. خیلی بد دهن است. گفت؛ هر جا که بروی آخرش می‌آیی همین جا. وقتی درت مالیدند…
من برای فیروزه هر کاری کردم. اما ناصر می‌گوید: به تو هم می‌شود گفت مادر! گفتم؛ نه! به تو می‌شود گفت پدر! یادت رفته فیروزه از ترس می‌لرزید و تو به خاطر کفتار در را بر رویش قفل کردی؟ فراموش کرده‌ای که من توی بالکن خوابیدم؟ هرزه! سرم گیج می‌رفت و چشمانم سیاهی می‌دید. در آن لحظه دوست داشتم کنارت باشم عزیزم! به یک پناه و پشتیبان نیاز داشتم. می‌خواستم زنگ بزنم اما گفتم مبادا با آمدنت، مدیر مدرسه غرولند کند و برایت بد شود.
از سارا پرسیدم: آن بنده‌ی خدا کی بود؟
- بنده‌ی خدا؟!
- کسی که به من زنگ زد و گفت که حال زنت مساعد نیست.
- آهان! کی بود دیگه! جمال بود. مثل جن همه جا هست. در خیابان انقلاب دیدمش.وقتی تلفنی با ناصر حرف می‌زدم و حالم بد شد، دیدم جمال روی سرم ایستاده است. تا بیمارستان همراهم آمد. خواهش کردم تا شماره‌ات را گرفت و زنگید. ناخواسته در خیابان دیدمش. انگار بو می‌کشد! همه جا هست.
نمی‌دانم سارا چه چیز را از من پنهان می‌کند و چرا ضد و نقیض حرف می‌زند! تنها دلخوشیم این است که دروغ گفتن بلد نیست. می‌خواهد دروغ بگوید امّا مثل بچه‌ها خودش را در پیچ و خم می‌اندازد. گیریم بعد از طلاق از ناصر، صیغه‌ی جمال بوده است، حالا دلیلی ندارد ناگهان در خیابان ببیندش.
- مگر صبح پیش پدرت نبودی بانو؟ بیمارستان…؟
- هان؟ بودم دیگه!
- پس توی خیابان انقلاب چه کار می‌کردی؟
- رفته بودم دارو بگیرم. از داروخانه‌ای که توی میدان فردوسی هست؟ از اون. اما ناصر زنگید و اعصابم رو به هم ریخت.نمی‌دونم چی از جانم می‌خواد!
حالا ساعت از دوازده گذشته است و سارا چون مرغی در قفس دست و پا می‌-زند تا به رفتارهای روزانه‌اش سر و سامانی ببخشد. می‌کوشد تا پیوند حوادث امروز را منطقی کند. اینکه کجا بوده است و چرا بوده است و چرا جمال…! می‌توانست دم فرو ببندد و حرفی نزند. من که نخواستم چیزی را توضیح دهد! مثل شخصیت‌های خنده دارِ کارتونی خودش را در مخمصه و درد سر می‌اندازد.
ساعت نزدیک دوازده و نیم بود. به سارا گفتم برود بخوابد. گفتم؛ داروهایی که امروز مصرف کرده‌ای، آرامش و آسودگی می‌خواهد. خیلی اصرار کرد و آخرش هم گریه کرد. گفت؛ من زنتم. مگروبا دارم؟ مگر هپاتیت دارم؟ مجبور شدم دراز بکشم. هیچ احساسی نداشتم. دلهره و ذوق، جای خود را به خشم داده بود. در کنارش عصبانی بودم اما دوست داشتم باشم و باشد. می‌خواستم خودش آغاز کننده باشد و مرا مجبور کند تا… اما او منتظر بود که من شروع کنم.
از خودم و سارا بدم آمد. دقایقی بعد برخاستم. گفتم؛ تو به درد جمال می‌خوری! اصلا من خریت کردم. می‌توانی همین امشب بروی. سیگاری روشن کردم و زیر پیراهنم را پوشیدم و از اتاق بیرون آمدم. سارا ملحفه را به صورتش چسبانده بود و با هق هق گریه‌هایش، تمام تنش یکنواخت تکان می‌خورد مثل گلی که زیر تگرگ مانده باشد.
روی مبل نشستم و لپ تاپ را باز کردم. برای آنکه مویه‌ها و عربده‌هایشرا نشنوم، آهنگی از ژاک برل را تا آخر زیاد کردم. حتما همسایگان را هم بی‌خواب می‌کرد. به درک! در این چند روز مگر کم فضولی کرده‌اند! مگر کم به زندگیم سرک کشیده‌اند تا بدانند این زن کیست که به خانه‌ام می‌آید! بگذار بی‌خواب شوند. نمی‌دانم ترجمه و زیر نویس این آهنگ از کیست. اما هر که هست خدایا به سلامت دارش!
در بندر آمستردام
ملوانانی هستند که می‌خوابند
همچون درفش، همچون بیرق
در کناره‌های دلتنگ
در بندر آمستردام
ملوانانی هستند که می‌میرند
هر چه زوزه‌های سارا بیشتر می‌شد، من آهنگ را زیاد‌تر می‌کردم.
اما در بندر آمستردام
ملوانانی هم به دنیا می‌آیند
در گرمای زمخت رخوت اقیانوس

سکه می‌سایند زیر دندان
هلال می‌کنند ماه را
به دندان می‌کشند طناب‌های دکل را
می‌‌نوشند به سلامتی روسپیان آمستردام
صدای مشت کوبیدن‌های سارا بر تخت، هر دم بیشتر می‌شد. اما گوش و چشم من به نوای آهنگ و زیر نویسش دوخته شده بود.
دماغشان را فرو می‌کنند در آسمان
فین می‌کنند در ستارگان
و وقتی من می‌گریم آنان می‌شاشند
بر زنان بی‌وفا
در بندر آمستردام
گریه‌اش بند نمی‌آمد. برخاستم و به اتاق رفتم.
- در این زندگی که داشتی فقط گریه و زاری یادت داده‌اند؟
ملحفه و دستانش را از صورتش جدا کرد. تمام آرایشش به هم ریخته بود. سرخ شده بود. شبیه آن روزهای ما شده بودکه مشق نمی‌نوشتیم و لو می‌رفتیم.
- قول بده دیگه تنهام نذاری. این جوری با من حرف نزنی. من… من…
- تو چی؟! تو چرا همه چیز رو از من پنهان می‌کنی؟ شب با آژانس می‌روی بیمارستان و صبح توی خیابان جمال و شغال و سگ و… را می‌بینی…
- خدایا مرگم رو برسان. تو درباره‌ی من چی فکر می‌کنی؟
- من فکری نمی‌کنم. ظاهرا تو درباره‌ی من یه فکرهایی می‌کنی!
- هنوز هیچی نشده از من زده شدی! این رو بگو! چقدر ذوق و شوق داشتم برای امشب! حتی حاضر نیستی یک ساعت… ولش کن!
- تو درست می‌گی!
گوشی همراه را روی ساعت همیشگی تنظیم کردم و گوشه‌ای از مبل چمباتمه زدم تا صبح شود.
     
  
مرد

 
روزهایی که سارا صیغه من بود قسمت نهم
امروز روز ششم وصلت من و سارا است.جمعه است امّا ما تعطیل نیستیم. بچه‌های مدرسه را به اردوی تهران گردی برده‌ایم. استدلال مدیر این است که فصل آزمون‌ها نزدیک است و برنامه‌های تفریحی را باید جمعه‌ها برگزار کنیم. مدرسه‌ی غیر انتفاعی است دیگر! مال خودش است و اختیارش را دارد! قرار است پس از دیدن برج طغرل و دیگرآثار شهر ری، آنها را به بنای باستانی تپه میل ببریم.
امید باز هم نیامد. سنبه‌ی دبیران ریاضی پر زور است. دبیر تاریخ مشتی اطلاعات من در آوردی را به خورد بچه‌ها داد. نمی‌دانم این اطلاعات ابلهانه را از کجا آموخته بود. زمانی که در کُجور زندگی می‌کردیم، پدربزرگم هر از گاهی بی‌تابی می‌کرد و غم می‌خورد که دوستش در غربت مرده است و هم آنجا مدفون است.
بعد‌ها پی بردم که منظور پدر بزگم از غربت، گورستان ابن بابویه بود که امروز از کنارش گذشتیم. وقتی درباره‌ی دوستش سخن می‌گفت، اشک از چشمانش سرازیر می‌شد. حق هم داشت. غربت و سفر در گذشته معنی داشت. در دوره‌ای که هنوز حق گم شدن از آدمی سلب نشده بود. هر کسی می‌توانست گورش را گم کند واز دید آشنا و غریبه پنهان شود. حالا سفرمفهوم دیگری دارد.
پدربزرگم و همسالانش پیش از زمستان برای کار به تهران می‌آمدند و با گرم شدن هوا به مازندران باز می‌گشتند. همیشه گفته‌ام؛ ‌‌ای کاش توافقی در کار بود پیش از زادن! در این صورت، یکی می‌توانست به جای تمام نیاکانِ تکراری من زندگی کند. یکی زجر می‌کشید به نیابت از همه. نام دوست پدربزرگم حبیب بود. بر سنگ‌های قدیمی قرستان چشم دوختم ولی چیزی ندیدم. شاید کس دیگری را در جایش به خاک سپرده باشند. شاید هم هنوز گورش در گوشه‌ای باشد.
اتوبوس از شهر ری به سوی آتشکده‌ی تپه میل ورامین حرکت کرد. دشت‌های فراخ و پهناور، احساسات مرا برمی‌انگیزاند. افق آدم را به دوردست می‌برد. به گذشته و آینده. افق را که بنگری، از حال فاصله می‌گیری. جایی که آسمان کوتاه می‌آید و به زمین می‌چسبد، جایی که نمی‌دانی در همین دم و ساعت آن سویش چه خبر است، بردمیدن و فروشدن خورشید که خود حادثه‌ای است دیگر! اگر چه شاعرکان، مبتذلش کرده‌اند. آن قدر از طلوع و غروبِکرانه‌های آسمان گفته‌اند که برای لذت بردن، مجبوری روی همه‌ی شعرهای مبتذلی که این سال‌ها خوانده‌ای خط بکشی.. طبیعت را با نگاه ناقص شان دست مالی می‌-کردند. طبیعت را باید بی‌پرده و بی‌پیش فرض بنگری.
میان همهمه‌ی دانش آموزان و پت پت موتور اتوبوسی که بی‌گمان برای دوران جنگ سرد بود، دشت سبز و زرخیز ورامین را در می‌نوردیدیم.‌ای کاش سارا هم اینجا بود. صبح که آمدم خوابیده بود. زنگ نزده است و من هم زنگ نزده‌ام. مانده‌ام که حرف‌ها و رفتار دیشبم درست بود یا نه! شاید لازم بود. نمی‌دانم.
ملک ری سرزمین راز آلودی است. ناصرخسرو قبادیانی در سفر دور و درازش از اینجا هم گذشته‌است. از همین مسیر. شاید ردپایش زیر چرخ‌های اتوبوس باشد. با پای پیاده! این همه بیابان! چگونه بعضی‌ها در آن دوران که جهان بزرگ‌تر بود و بی‌سرحد و مرز، احساس غریبی و غربت را مثل یک غده مزاحم از وجودشان می‌کَندند و عظمت سرزمین‌های ناشناخته را تاب می‌آوردند؟ آن هم در دوره‌ای که بزرگ‌ترین پیک بشریت باد صبا بوده است.
محمد پسر زکریای رازی را می‌دیدم که همراه با الاغش از سمت غربی کوه بی‌بی‌شهربانو بیرون می‌آید و در وسط دشت، خودش و الاغش به نقطه‌ای سیاه تبدیل می‌شوند. بعد هم بوی الکل در اتوبوس می‌پیچید. یزدگرد سوم را می‌دیدم که صندوقچه‌ای از جواهرات در دست‌ش بود و شتابان، ‌بی‌دستار و پای‌افزار از کوه بی‌بی‌شهربانو پایین می‌آمد، به موازات اتوبوس می‌دوید و نشانی شهر مرو را از راننده ما می‌پرسد. دشت فراخِِ ری در نیمروزی ترسناک، پر از خونو جسد شده بود و سواران مغول همه جا را زیر سم اسب گرفته بودند. چند نفر از مغول‌ها که ایست و بازرسی زده بودند پس از نگه داشتن اتوبوس‌، ‌ تصویر مرا که بر کاغذی سمرقندی نقاشی شده بود، به راننده نشان دادند. اما او حضور چنین شخصی را کتمان کرد.
غروب‌‌ همان روز بچه‌ها را در مدرسه پیاده کردیم و هر کس پی کار خودش رفت. به سارا زنگ نزدم. گفتم شاید بفهمد که اشتباه می‌کند. راهی خانه شدم. جمعه‌های تهران راهبندان و اتلاف وقت ندارد. به همین دلیل در محاسباتت اشتباه می‌کنی. طول هر مسیر را با روزهای کاری می‌سنجی اما زود‌تر می‌رسی.
برای شام از مغازه‌دار سر کوچه چیزهایی خریدم. مردی از بن بست ما بیرون آمد و پیچید به کوچه‌ای که به خیابان ری می‌رسید. امید بود! نتوانستم چهره‌اش را ببینم اما امید را می‌شود از پشت سر هم شناخت. مانده بودم که امید اینجا چه می‌کند؟
سارا با خوشرویی وسایل را از دستم گرفت و به آشپزخانه برد. خسته نباشی گفت و حرف‌هایی از این دست. اصرار داشت شام را زود‌تر درست کند تا برویم پارک شهر یا پارک بسیج و روی چمن‌ها غذا بخوریم. با بی‌میلی گفتم:
خیلی خسته‌م. باشه هفته‌ی بعد! امروز زیاد راه رفتم.
چیزی نگفت. به آشپزخانه رفت. من روی مبل دراز کشیدم.
عزیزم تو که پوست کندنت خوبه بیا پوست این سیب زمینی‌ رو بکن… کجایی گلم؟… خواب آلودِ اخمو بیا دیگه! می‌خوام ببینم سفر خوش گذشت یا نه…
- امروز بیرون نرفتی؟
نه!
- کسی هم اینجا نیامد؟ غریبه‌ای، آشنایی!
‌ها؟ نه! مگه قرار بود کسی بیاد؟
با خودم فکر کردم که شاید اشتباه می‌کنم. یعنی آن مرد که از کوچه‌ی ما بیرون آمد، امید نبود؟ مستاصل و خسته بودم. از روی مبل برخاستم و به آشپزخانه رفتم.
هیچ می‌دانی که من گاهی استعداد کشتنِ آدم‌ها رو دارم؟ گاهی حس می‌کنم که می‌توانم این کار را بکنم!
وااا! تو چت شده؟
نمی‌دونم.
سارا رشته‌های ماکارونی را توی آبکش ریخت و پوست دستش کمی بخار سوز شد.
-به این می‌گی سوختگی؟!فکر نمی‌کنی سوختن صورت با اسید خیلی سهمناک‌تر از این نوع سوختگی‌هاست؟
تو چی می‌گی؟ چرا این جوری حرف می‌زنی؟ چرا من رو می‌ترسونی؟
و گریه کرد! روی صندلی نشست و دوباره چشمانش را با دست پوشاند.
از شوخی زننده خودم بدم آمد ولی پای فشردم و گفتم شوخی کردم.
شوخی کردی؟ روز جمعه رفته‌ی سر کار. حالا هم برگشتی از کشتن و اسید پاشی حرف می‌زنی! یه نوازش خشک و خالی هم که بلد نیستی! دریغ از یه نگاه محبت آمیز! مگه این همه زن خوشبخت توی این شهر چکار می‌کنن که من نمی‌کنم؟ تو فکر کردی من خوشم می‌آد صیغه‌ی این و اون بشم؟
مگه چی گفتم حالا؟ چرا شلوغش می‌کنی؟
بگو چی نگفتی؟! چی می‌خواستی بگی؟ همیشه می‌گم خدایا، مگر دیگران چکار می‌کنند که دوستشان داری! مگر من چکار کرده‌م که ولم کردی به امان خودم؟
     
  
مرد

 
روزهایی که سارا صیغه من بود قسمت دهم

آن شب سارا به اندازه‌ی یک فصل گریست. عقده‌هایش را خالی کرد. نمی‌توانستم کنترلش کنم. چند بار زد توی سر و صورت خودش. دل پری داشت. قانعش کردم که بعضی از رفتار‌هایش گمان برانگیز است. قانعش کردم که می‌توانستم دوستش داشته باشم اما هزار و یک دلیل برای بیزار بودن از او دارم.
رشته‌های ماکارونی‌‌ همان طور نرم و لهیده در آبکش ماند و سارا تا نیمه شب حرف زد. چشمانش سرخ و درشت شد. گونه‌هایش برآماسید. نیمه شب دوش گرفت و سر و تنش را شست و برگشت روی صندلی آشپزخانه نشست و انگار به سیم آخر زده بود. همه چیز را گفت.
- من عاشق جمال شده بودم. هنوز هم دوستش دارم. می‌توانستم نشانی ویلای شمال و آدرس خانه‌ی مجردی نارمکش را برای زنش بفرستم. اما نخواستم ماننددوستش «کفتار» یکی دیگر را بدبخت کنم.‌‌ به جمال گفتم صیغه‌ی ۹۹ ساله بشیم. اما قبول نکرد! مثل یک هسته مرا از دهانش تف کرد!
اما سارا از فرط استیصال انتقام گرفت. به عقد موقت امید در آمد. امید را واداشت تا عکس‌های عاشقانه‌ی خودش و جمال را که در سفر شمال گرفته بودند به دست زنِ جمال برساند. جمال و همسرش زندگی شان به هم ریخت اما دوباره آشتی کردند.
جمال هم بعد از افشاگری سارا، همه وجودش مملو از انتقام شد. می خواست تقاص کاری که امید کرده بود را در بیاورد. دست از سر امید بر نمی‌داشت. می‌خواست زندگیش را نابود کند. امید امروز آمده بود و از سارا خواهش کرده بود تا با جمال صحبت کند.
به سارا گفتم؛ پس من این وسط چه کاره بودم؟ وقتی یکی دیگر را دوست داری چرا به زندگی من پا گذاشتی؟
- می‌خواستم جمال را فراموش کنم. فکر کردم می‌توانم با تو همه چیز را فراموش کنم. من تلاشم را کردم. اما تو نمی‌خواهی! تو عشقت را از من دریغ می‌کنی. تو آدم بدی نیستی اما دوست داشتن هم بلد نیستی. تو اصلا نمی‌دانی یک زن از چه چیزی خوشش می‌آید و از چه چیزی بدش می‌آید.
تو تنهایی. شخصیتیت جوری است که بیشتر به مادر نیاز داری تا زن! ترس بزرگی توی زندگیت هست. آره… خوبِ خوب شناختمت! چرا اینطوری به من نگاه می کنی؟ حرف حق همیشه تلخ است. تو فکر می‌کنی خودت همه چیز را می‌فهمی و دیگران خرند! من بدبخت‌ترین آدم دنیا هستم اما تو هم خیلی بدبختی.
پاسخش را ندادم. من که از حرف زدن و ابراز احساس سارا نسبت به جمال همه وجودم در هم ریخته بود. من که می دیدم سارا وقتی از جمال حرف می‌زند به وضوح قلبش می‌تپد و رنگ رخساره‌اش دگرگون می‌شود، پریشان تر و بی نوا تر از آن بودم که حالا در باره ضعف و عقده من بگوید.
سیلی محکمی توی گوشش خواباندم. اما کوتاه نمی‌آمد. دلم سوخت و با مشت توی دیوار کوبیدم. جای انگشتانم روی صورتش مانده بود. برای نخستین بار در عمرم یک زن را می‌زدم. مطمئنم آدمیزاد به همین آسانی می‌تواند قاتل شود. برای اولین بار یکی را بکشد بی‌آنکه بفهمد چه شده است.
پدر سارا سال‌ها پیش مرده بود. برادرسارا با سند خانه‌ی پدری، وامی کلان می‌گیرد. پول را نمی‌پردازد و خانه مصادره می‌شود. برادر سارا پس از چند بار خودکشی ناموفق در ‌‌نهایت خودش را از پنجره‌ی بیمارستان پرت می‌کند و می‌میرد. مادرش زنده است و با حقوق بازنشستگی شوهر، در خانه‌ای اجاره‌ای در میدان خراسان زندگی می‌کند.
آن شب که سارا به بهانه‌ی بیماری پدرش از خانه‌ی من رفت، به این خاطر بود که ناصر زنگ زده بود که اگر می‌خواهی دخترت را ببینی باید همین حالا بیایی. سارا چند ماه فیروزه را ندیده بود. رفته بود. ناصر خمار شده بود. پول موادش را از سارا گرفت و اجازه داد تا فیروزه را ببیند.
- فردای آن روز با بی قراری به جمال زنگ زدم. گفتم دوستت دارم. بگذار فقط یک بار ببینمت. خواهش کردم. گریه کردم. قبول نکرد. گفتم تو آن سوی خیابان بایست و من از این سو نگاهت می‌کنم. تهدیدش کردم اگر نیاید باقی ماجرا را به زنش می‌گویم. هزار بار ناسزا گفت ولی مجبور شد که قبول کند.
قرار گذاشتیم روبروی سینما سپیده. جمال دیر آمد. آن سوی خیابان دیدمش. زنگ زدم و گفتم بیا این سمت. قبول نکرد. گفتم؛ من می‌آیم. قبول نکرد.‌‌ همان جا ایستاد. من نگاهش می‌کردم.پلک نمی‌زدم. هر بار که اتوبوسی می‌آمد و می‌رفت، یک سال طول می‌کشید. نمی‌دانم چند دقیقه نگاهش کردم.
جمال دست تکان داد و خواست برود. زنگ زدم و خواهش کردم چند ثانیه‌ی دیگر بماند. گفت؛ نیم ساعت است که عین دیوانه‌ها اینجا ایستاده‌ام. جمال بالاخره رفت. اما من تسلیم نشدم. دنبالش دویدم. ماشین‌ها بوق می‌زدند. جمال سرعتش را بیشتر کرد. من هم می‌دویدم. به یکی دو قدمی اش رسیدم. برگشت و نگاهم کرد.
من هم نگاهش کردم. گفتم؛ ‌جمال بیاتا دوباره سگِت باشم. دوباره آن قدر بزن تا کبود کبود بشوم. یه کمربند تازه بخر که خوب نقشش بماند و تو دیوانه بشوی. قبول نکرد. ناگهان سرم گیج رفت. بعد از ظهرش تو آمدی به بیمارستان دنبالم.
از سارا خواهش کردم بس کند. گفتم نمی‌خواهم بشنوم. دیگر طاقت ندارم.
- مگه نگفتی رفتار من مشکوک است؟ پس گوش کن. فکر کرده‌ای من کجا می‌روم؟ فکر کرده‌ای خرابم؟ نه. من عاشقم. عاشق!
- خفه شو عوضی کثافت. به درک که عاشقی! بی‌شرف!
نمی‌دانستم دارم چه کار کنم. حرف‌ها و رفتار‌هایش عقلم را زایل کرده بود. وقتی از جمال حرف می‌زد دیوانه می‌شدم. مو‌هایش را دور دستم پیچاندم و از آشپزخانه به اتاق کشاندمش. داد می‌زد. اما ‌‌نهایت خشونت را به کار بردم. در حد یک حیوان رفتار کردم. نه ترسی داشتم و نه شرمی.
هیجان از شقیقه‌هایم بالا رفته بود. هر چه بود خشم بود و سرکشی و اعتماد به نفس. می‌خواستم انتقام بگیرم. انتقامی که شاید فقط در میان نسل انسان‌ها رایج است. او به من توهین کرده بود. فریاد من بی‌گمان در همه جای ساختمان تنیده شده بود. سارا فقط ضجه می‌کشید.
     
  
صفحه  صفحه 1 از 2:  1  2  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

روزهایی که سارا صیغه من بود


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA