خیلی خوبه و دقیقا مشکلی رو نشون میده که خیلی از جوون های دورو برمون بهش مبتلا هستن... چه دختر، چه پسرشفاف میبینم که پویا به راه های بدی کشیده میشه... فقط بخاطر جواب سربالا و نه یه دختر... ای کاش قبل از گفتن هر حرفی اول سبک سنگین کنیم... همگی
سلام دوستان عزیزلطف شما بسیار و باعث دلگرمی من برای ادامه داستان است.به دلیل تغییر کوچکی در داستان، با وقفه کوچکی در داستان مواجه شدم. زیرا چند قسمت را تحت شعاع تغییرات خود قرار می داد. ولی زودتر این تغییرات را انجام خواهم داد تا خواندن ادامه داستان برای شما دوستان با مشکل مواجه نگردد.قسمت ششم داستان را برای دوستان گذاشتم و در وقت مناسب با انجام تغییراتم در قسمت های بعد، آن را به شما تقدیم خواهم کرد.ارادتمند دوستان، پلیس آهنین.
" قسمت ششم "نازنین بود. آره نازنین. با علی اومدن تو اتاق.علی فقط حوله حموم دورش بود و معلوم بود هیچی تنش نیست. نازنینم یه جوارب شلواری مشکی با یه تاپ مشکی که به نظر یه خورده نازک هم می رسید پوشیده بود و از زیرش سینه هاش که اصلا سوتین هم نزده بود معلوم بود. سینه های بزرگ تر از خواهرش. کلا هیکلش از خواهرش بزرگ تر بود. باسن بزرگ تر با رونای پر ولی زشت نبود، استیل پر و سکسی داشت. شکم پاش رو هر کسی میدید تو اون جوراب شلواری شهوتی میشد چه برسه به جاهای دیگش. اینو بگم که استیل یه دختر زیر 20 سال رو داشت نه یه زن سکسی!نمی تونم حالتم رو براتون توصیف کنم. هنوز منگ و گیج بین باور کردن و نکردن و غرق در آرزوهای قبلی و بودن با اون بودم. اصلا وصف اون لحظه و حسش چیزی نیست که بشه با کلمه ها و جمله ها گفت.علی نازنین رو بغل کرد همون طور که وایساده بودن و شروع به لب گرفتن کردن و علی هم دستش رو دور نازنین کرده بود و با این که پشتش به من بود معلوم بود که داره با کون قولونبش ور میره. نازنین هم همین طور با علی ور می رفت و معلوم بود از روی حوله داره با کیر علی بازی میکنه. چون از پریسا این کارارو ندیده بودم برام رفتاراش جالب بود. حوله علی رو زد کنار و رفت طرف تخت و نشست و علی ایستاده بود جلوش. علی کیرش تقریبا بلند شده بود و قبلش هم از زیر حوله پیدا بود. نازنین هم همین طور که نشسته بود لبخند زده و بعد کیر علی رو گرفت و همین طور با دستش باش ور می رفت و زیرو روش می کرد و گاهی یه لیس کوچیک از بالا تا پایینش می زد و کلشو بوس می کرد. علی: خوبه دوسش داری؟ نازنین: آره خوبه، اوممم ...!کلا با عشوه و شهوت فراوان حرف می زد و کلی با رفتار و کارای پریسا فرق داشت. البته زیاد حرف نمی زد و چون یه دختر نوجون نمیتونه اصولا مثه یه زن با تجربه رفتار کنه و حرف بزنه. بعد شروع کرد به خوردن کیرش و چقدر هم عالی. با یه دست ته کیرش رو گرفته بود و با دست دیگش شکم علی و گاهی هم کونش رو نوازش می کرد و تند تند می خورد و در می آورد و یه لیس و دوباره می خورد. صدای خوردنش کل اتاق رو ورداشته بود. یه خوردن بدون نقص و عالی. تا اونجایی که دستش رو دور کیر علی حلقه کرده بود، می کرد تو دهنش. (خوردنش رو تو اون موقع که من از نزدیک تا حالا چنین صحنه ای رو ندیده بودم و اولین بارم بود برام جالب بود). بعد علی بهش گفت دستت رو وردار و موهای مشکی بلندش رو که از پشت روی کمرش افتاده بود رو گرفت و محکم کیرش رو فشار داد تا ته حلقش که بعد از یکی دوبار، نازینین احساس خفگی و تهوه بهش دست می داد و گفت که دیگه نکن و نمی خوام. علی مشخص بود که دیگه در حال دیوانه شدنه که اون رو ول کرد. بعد شروع کرد به دس زدن به سینه هاش و عشوه اومدن.علی تاپ نازنین رو درآورد و سینه های بزرگش از توی تاپ درومد. نازنین به سفیدی پریسا نمی رسید ولی با همون رنگ پوستش که بیشتر به سبزه هم می زد، خوشگل و بامزه بود و با اون صورت پرش اون رو بیشتر جذاب و بامزه کرده بود و خوردنی تر. سینه هاش حداقل یک سایز از پریسا بزرگتر به نظر می رسید که فک کنم 65 میشد. علی شروع کرد به خوردن اون سینه ها همون طور که نازنین روی تخت نشسته بود و علی هم پایین تخت داشت کارش رو می کرد. و هم زمان جوراب شلواریش رو که اون کون و گوشتای پاش داشت جرش میداد از پاش درآورد. بیشتر از همه قسمت پایینی پاش سکسی تر بود و شکم پاش با اون ساق پاش، حالت سکسی داشت که با اون رون و کونش که بعدا دیدم، هماهنگی کاملی داشت. علی سینه هاش رو می خورد و پاهاش رو دست می کشید تا پایین. برای یه دختر اون اندام خیلی سکسی و عالی بود. نازنین هم عشوه میومد و فقط ناله می کرد.من دیگه ماتم زده بود و فقط نگاه میکردم. حس نفرت بهم دست داده بود به همراه شهوتی که حاضر بودم برم داخل و به هر قیمتی شده خودم رو تخلیه کنم. علی رفت پایین تر و از بالا تا پایین پاش رو براش لیس می زد و یواش شرتش رو از پاهاش درآورد و یواش پاهای گوشتیشو از هم باز کرد. کس گوشتی خوشگلی داشت و خط وسط کسش حتی هنوز باز هم نشده بود ولی مشخص بود پف کرده و از دور به خاطر آب کسش خیس شده بود، برق می زد. رفت روی کسش و شروع به خوردن کرد. لیسای کوچیک از بالا تا پایین. با دستاش هم با سینه هاش ور می رفت و فشارشون می داد.وقتی نشسته بود اون باسنش پهن تر شده بود و آدمو بیشتر حشری می کرد با اون سینه های بزرگش و کس پوف کردش. علی دستاشو از رو سینه هاش ورداشت و پاهاشو برد بالا و اول کنار هم که اون خط کسش تا امتداد سوراخ کونش آدم رو به وجد می آورد و علی هم یه خورده لیس زد و زبونشو توش بازی میداد و بعد پاهاشو همون طور که بالا بود از هم باز کرد و باز شروع به خوردن کرد. نازنینم دیگه رو تخت لم داده بود و موهای علی رو می کشید. سینه هاش با اون سایزش وقتی می خوابید تو اون حالت واقعا خوردنی بود.یهو علی گفت پاشو و خودش رفت روی تخت دراز کشید و به نازنین گفت بیاد روش ولی برعکس، صحنه ای که فقط تو فیلما دیده بودم و شروع کرد به خوردن کیر علی. با یه دست می گرفت و آب دار می خوردش و اون دستشم لای پای علی رو دس می زد و کونش رو انداخته بود رو صورت علی و معلوم بود که علی داره اون وسط یه صفای اساسی به کسش میده. گاهی با دستش کیر علی رو می مالید و برمیگشت عقب با اون چهره شهوتی و موهای درهمش به علی نگاه می کرد. مثه حالت قبل تا جایی که دستش دور کیر علی حلقه شده بود براش می خورد. نازنین: آه علی، اوووه، بیا کیرتو بذار رو کسم دیگه تحمل ندارم زود باش. علی: باشه عزیزم برگرد بخواب رو تخت.نازنین کامل رو تخت خوابید و کونشو تقدیم علی کرد و چه کونی هم بود. علی هم با اون کیر گندش فرستادش وسط پاهاش و معلوم بود که کلی خیس شده اونجا و تند تند بالا پایین می کرد و اون کون هم مدام تکون تکون می خورد. علی: اوف، چه کسی، چه کونی داری تو. این همه مدت من تو کف این کون بودم. نازنین: آه، جدی؟ خوب جرش بده پس، جایزت همینه عزیزم. پارم کن. علی: جدی میگی یا داری دستم می ندازی؟ نازنین: بابا دیونه جدی میگم، منتظرم نذار، من کیر می خوام اونم تو کونم. زود باش لعنتی!علی نازنین رو آورد لبه تخت و زانوهاش رو زد زمین و بالاتنش رو تخت بود و از اون نما با کون پهن و تاقچش چیزی وصف نشدنی بود. شروع کرد به خوردن سوراخ کونش و با زبونش بازی کردن و انگشت کردن سوراخش. نازنین: لعنتی عذابم نده، بذار داخلش اون کیرتو، آهههه!علی هم مدام انگشت می کرد و زبون می زد و اونم فحش می داد تا کیرشو بکن توش. نازنین: کثافت آشغال بهت میگم کیرتو بکن تو کونم، پارم کن کثافت ...!علی تو همون حالت کیرش رو گذاشت تو سوراخش و فشار داد داخل. به نظر زیاد سخت نمیومد ولی بعدا فهمیدم که نازنین دوس پسرای دیگه ای هم داشته و مسلما از پشت زیاد داده بود که این طور رفتن داخل کونش سخت نبود آنچندان. علی: بیا جنده، اینم کیر کلفت، اوههه ...!نازنین یهو اشکش درومد و داد زد نازنین: نه نه، وای، دارم پاره میشم، درش بیار، نمی خوام ...!ولی علی ول کن نبود و کم کم می داد داخل و درمیاورد و یه دستش رو برده بود اون زیر، روی کسش و می مالید براش. کم کم نازنین دادهاش به حال کردن تبدیل شد و رام شد. ولی زمان زیادی طول کشید تا یه خورده صحبتاش تغییر کنه و اوایل با حالت گریه التماس می کرد که نکنه ولی بعدا چون تحریک هم شده بود، دردش در لذت شهوتش گم شده بود! علی: جرت میدم. اون کونتو پاره می کنم برات. پاشو وایسا تا ایستاده هم اون کون خوشگله بکنم. نازنین: آه. آه. باشه عزیزم.وایسادن کنار میز و نازنین دستشو گذاشت رو میز و علی هم از پشت کیرشو کرد تو کون نازنین و با یه دست کسش رو می مالید و با دست دیگه با سینه های آویزونش که با هر ضربه محکم علی به کونش تکون می خورد. علی: اوووهه، مال من داره کم کم میاد! نازنین: آههه، یه خورده دیگه کسم رو بمال و خودتو بگیر، آه . ممم. منم دارم میام. علی: دیگه نمی تونم، اوووه، این کس و کونت اجازه نمیده خودمو نگهدارم. داره میاد. آهههه! آبمو چیکار کنم؟ نازنین: آه، ماله منم داره میاد، آهه، تند تر بکن، آه، تند تر لعنتی تند تر! آبتو بریز تو کونم تا آخرین قطره!تو همون حالت نازنین رو انداخت لبه تخت و یهو هر دو صداهاشون بلندتر شد و بعد از چند ثانیه هر دو از تب و تاب افتادن. افتادن روی تخت! همون طور علی رو کون نازنین افتاده بود و اصلا تکون نمی خورد. بعد از چند دقیقه پاشدن و حرف هایی که بعدش بینشون رد و بدل شد جالب تر از همه بود ...
" قسمت هفتم " نازنین: آه، پاشو دیگه، همین طور تمام وزنتو انداختی رو من، پاشو. علی: اوممما، خیلی عالی بود، بیا عزیزم پاشو. نازنین: بیا اینجا پیشم بشین. اومممما، خیلی دوست دارما، می دونی که؟! علی: آره تو خیلی خوبی، منم دوست دارم. نازنین: خوب بود؟ لذت بردی؟ من خوب بودم؟ علی: تو همیشه عالی بودی الانم که سنگ تموم گذاشتی. نازنین: همیشه همین طور هست و مطمئن باش بهتر هم میشه وقتی دیگه تا آخر مال هم باشیم. فقط دیگه نباید با پریسا باشی و فراموشش کن. من هرچی که تو بخوای میدم بهت و انجام میدم، فقط تومال من باش! علی: خیلی وقته پریسا رو فراموش کردم، تو کلی با اون فرق داری. قبلا هم بهت گفتم، اون خودش زیاد اصرار بر بودن با من می کرد ولی من بیشتر تو رو می خواستم و وقتی رابطم با اون شروع شد که خودش هم می خواست و بیشتر یک طرفه بود، دیگه نتونستم با تو باشم و بهت بگم. نازنین: مهم نیست دیگه، مهم اینه که الان با همیم و با هم می مونیم!خنده ها و شوخی های بینشون کل اتاق رو فرا گرفته بود و من در تنهای هام داشتم غرق می شدم! چرا آخه؟ مگه من چی کم داشتم؟! سوالاتی بدون جواب و دوس داشتم از زبون خودش بشنوم هرچند به عنوان یک انسان آزاد بهش حق می دادم که تصمیم بگیره ولی باز هم اون عشقی که به همراه تعصب نسبت بهش بود گاهی چشمم رو کور می کرد. ولی دیگه داشت اون عشق به نفرت تبدیل می شد. نفرتی که شاید دیگه هیچ وقت از بین نره. من تا یه مدت کم اشتها شده بودم و گوشه گیریم بیشتر شده بود ولی به مرور زمان بهتر شدم.یک سال از این ماجرا گذشت و من هم مشغول به کاری شده بودم برای خودم. تو این یک سال میدیدم که علی هم با افراد دیگه ای در ارتباطه و این رو میتونستم حدس بزنم که این رابطه با نازنین نمی تونه دوامی داشته باشه و به زودی مثل رابطش با پریسا از بین خواهد رفت.دیگه سرم تو کار خودم بود و رابطم با اونا کم شد و فقط خبرها بود که به گوشم می رسید؛ از این که پریسا ازدواج کرده و زندگی تشکیل داده و یک سال بعدش هم همون طور که حدس زدم، بعد از دوام نیاوردن رابطه نازنین با علی، اون هم ازدواج کرده بود و تشکیل خانواده داده بود و تو همین سال ها بود که تو یه شرکت استخدام شد با حقوق خوب. حالا فقط مونده بودم من.بعد از تنهایی های فراوون و میشه گفت دودلی های خودم در رابطه با ارتباط با جنس مخالف که میشه گفت موقعیت ها و زمان زیادی رو حدر و تلف کردم، با شخصی آشنا شدم و این بار دلباخته کسی شدم که اون هم فقط دلباخته من شده بود. از این که با کسی هستم که توی زندگی اولین بار من رو دوس داشته و خواهد داشت، حس خوبی بود، حس برنده شدن در جنگی که با خودم داشتم و می خواستم برای خودم ثابت کنم که من هم جذابیت هایی رو دارم و می تونم به اون چیزی که می خوام و دیگران دارن برسم. شادمان از این ماجرا، دوس نداشتم که این بار این رو از دست بدم و فکر می کردم نیمه گم شده خودم رو پیدا کردم. کسی که فقط برای من و با من بمونه. برای من زندگی کنه و نفس بکشه و من هم متعاقبا همون طور باشم. افکار سنتی و مذهبی جامعه و خانواده هم خود مسبب اون میشد که من در یک حریم خاص قدم بردارم و برای آنچه که اون رو آرمان و ایده آل های یک انسان شایسته می دیدم، دست به کارهایی که عموم افراد جامعه می زدند، نزنم. کارهایی مانند رابطه های سکسی با افراد مختلف و یا دروغ گفتن در حس عشق ورزیدن برای رسیدن به خواسته های سکسی و یا حتی رابطه داشتن با زنانی که خود متعهد به زندگی دیگری بودند.داستان ها و حرف های زیادی از دوستان و نزدیکان در این رابطه میشنیدم. از داشتن رابطه با این و اون و دیدن افرادی که می گفتند این ها اهل ارتباط هستند و در موردشون حرف می زدن. از گفتن داستان های جنسی با دیگران توسط اکثر دوستان و داشتن دوست دخترهای متعدد و رابطه داشتن حتی با زنان شوهردار و از این قبیل مسائل که از جهتی من رو هم وسوسه برای داشتن این روابط می کرد و از طرفی اجازه ندادن به خودم برای انجام دادن و در مسیر این چنین رفتن و بیشتر هم ترس و باورها و افکاریی که سالیان دراز در روان ما جا خوش کرده بود.تو همین سال ها بود که با همسر آیندم آشنا شدم. دختر ساده و بی آلایش و خوش برخورد. ما همدیگر رو دوس داشتیم و می خواستیم. رابطه من با اون، رابطه گرم و صمیمی بود و بعد از گذشت یک سال، تونستیم به هم ابراز علاقه و عشق کنیم. علاقه و عشقی که دو طرفه بود و می خواستیم هرچه زودتر این رابطه پایدارتر و عمیق تر بشه. برای من اون موقع حس خوبی رو داشت. حس به دست آوردن و زندانی کردن قلبی برای خودم و پیروزی در جنگی که چند سال بود با افکار و خواسته هام داشتم. خودم رو پیروز میدان می دیدم و همیشه می گفتم، کارهای من در زندگی درست بوده است و زندانی کردن علایقم برای روزی این چنین که برای شخصی خاص خرج شود، کارای درست بوده است. این ها شعارهای من برای خودم بودم و راضی از کارهام بودم و چیزی که در پشت دیوار ترک خورده روانم در این سالیان بود، رو فراموش کرده بود و شاید هم خودم می خواستم که فراموش بشه. ولی چیزی که در طی این سالیان به آن رسیدم (منظور بعد از تمام اتفاقات این داستان است که در حال نوشتنم) این است که وقتی روان انسان آسیب ببیند، چه از جامعه و خانواده و چه ازرفتارهای خود ما با خودمون که برگرفته از همان افکار و باورهایی است که سالیان دراز، ضمیر ناخوداگاه ذهنمان شدند و دیگر نتوانستیم برای رهایی از آن کاری انجام دهیم و در آن سوختیم و می سوزیم، دیگر جایی برای ترمیم آن باقی نمی ماند و هیچ کس نمی تواند جز خود آدمی به آن کمک کند. ما همه آسیب دیده ای این جامعه ایم؛ هر فرد به نوعی و به درجه ای. دیگه بحث فلسفی کافیه. فقط خواستم عمق ماجرا و فاجعه رو برای ادامه داستان براتون بگم و مطمئنم برای خیلی از شماها پیش اومده.تو همین مدت آشنایم با آرزو، بیشتر همدیگرو شناختیم و برای آینده تصمیم گیری کردیم و برنامه ریختیم. همسرم یه دوست داشت که اکثرا با اون بود. افسانه دختر خوش برخورد و پرانرژی بود و خوشگل. همسر من هم زیبا بود ولی اون چهره خاص تری داشت. حس های شیطنت آمیزی گاهی به سراغم میومد ولی به خاطر تعهدات و قولام به آرزو مثل همیشه محکوم به زندانی کردن افکارم بودم. اون من رو یاد نازنین مینداخت. شاید به خاطر پرانرژی بودن و فعال بودن و جنب و جوش زیادش بود. ولی من انتخابم رو کرده بودم. راستش رو بخواین بعدها تو همون سال ها، از دوستش خوشم اومد و خیلی دوس داشتم آروز مثل اون میبود یا اصلا اون همسر من می شد. افسانه هم به من خیلی نزدیک شده بود و با من رابطه صمیمی تری داشت و حتی گاهی با هم صحبت می کردیم. آرزو از این موضوع زیاد راضی نبود و با برخورداش یه خورده از این رابطه کاست و سعی کرد به جاهای باریک نکشه. شاید هم نمی کشید ولی همیشه زن ها از روی ترس و حسادت، رفتارهایی رو علیه همجنس خودشون انجام میدن وقتی ببینن عشقی که دارن در خطر قرار گرفته. می ترسید افسانه من رو از اون بگیره. افسانه هم متوجه برخوردا و کارای آرزو شده بود و از این که بهش اعتمادی نداره ناراحت بود و منم این موضوع رو متوجه شدم. همه اتفاقات تو دوران دوستی بود و دیگه رابطه آنچندانی با افسانه نداشتم و هر دو محتاتانه عمل می کردیم تا اتفاق ناگواری نیفته. گاهی با هم حرف می زدیم ولی به صورت پیامک (SMS) که آرزو هم در جریان نبود و حرفای خاصی هم نمی زدیم.تو خانواده آرزو، بین یکی از زن و شوهرهای فامیلشون اختلافاتی پیش اومده بود. عموش و زن عموش با هم اختلاف پیدا کرده بودن و طلاق گرفته بودن و زنش اون رو ترک کرده بود و کلا از پیشش رفته بود. شنیدم که متاسفانه زنش بهش خیانت کرده بوده و کلا رابطه پنهانی با کسی داشته و به همین خاطر بعد از چند بار که دیدتش و باز به کاراش ادامه داده، طلاق گرفتن و اون هم رفته با همون شخص که رابطه پنهانی داشته، ازدواج کرده. اونا یه دختر داشتن به نام فریبا که مونده بود این وسط و کسی هم قبولش نمی کرد. مامانش که می خواست بره پی عشق و حالش و باباشم هم تو دلش چرک شده بود به خاطر کارای زنش. 18 سالش بود و خانواده آرزو برای این که تکلیفش تا یه مدت مشخص بشه پیش خودشون نگهش داشته بودن. این رو هم شنیدم که فریبا هم یه جورایی مثل خیلی دخترای دیگه روابط پنهانی داشته و دیگه دختر نیست و معلوم بود که یه جورایی مثل مامانش دوس داره روابط آزاد زیادی داشته باشه.با منم رابطش خوب بود ولی من سعی می کردم مواظب رفتارم باشم و کاری نکنم و حرفی نزنم که آبروم بره. ریسک کاری رو نمی کردم که بعدا پشیمون بشم. همیشه می ترسیدم و سخت می گرفتم. شایدم بهتر که همین جور بودم. برای ما مثال اون آدمه که میره لب دریا، آب دریا خشک میشه یا به قولی بخت که برگردد، اسب در طویله خر گردد؛ برای ما بدشانسا اینجور میشد. ولی رابطش با برادر آرزو که یکم از خودش بزرگتر بود، خوب بود. یه اتاق هم داده بودن بهش که فعلا اونجا باشه تا تکلیفش معلوم بشه. آرزو هم همیشه چارچشمی منو میپاید و میترسید از این موضوع و چون فریبارو میشناخت، کلا مخالف اومدنش اونجا بود. حتی شک هم داشت به رابطه با برادرش و می ترسید که برادرشو از راه به در کنه. فریبا هم بعد یه مدت فهمید آرزو با کسی شوخی نداره، یه جورای از من دور شد و فهمید بهتره دور بر من نپلکه. به نظر می رسید اونم مثل من مواظب رفتارش با من هست و می ترسید.من مشغول شغل آزادم بودم و سعی م یکردم سرم تو لاک خودم باشه تا حداقل آرزو رو از دست ندم. دوره نامزدیمون رو داشتیم سپری می کردیم و من نسبت به قبل متعهدتر شده بود. تو یکی از همین روزها بود که داشتم برای انجام کاری می رفتم به یه اداره و توی پیاده رو پسری خوشتیپ که به نظر میومد از من یه خورده بزرگتر باشه یا شایدم هم سن من بود داشت با گوشیش ورمی رفت و عصبی بود و تا منو دید گفت: - ببخشید اقا یه لحظه! پویا: جانم بفرمایید! - من یه تماس فوری با شخصی دارم و الان گوشیم شارژ نداره اصلا و اگه اجازه بدید یه تماس کوچیک بگیرم و هزینش رو هرچی باشه پرداخت کنم! - اختیار دارید، بفرمایید.گوشی رو دادم دستش و یه زنگ کوچیک زد و گفت من فلان جا هستم و الان میام و جایی نرو چون گوشیم شارژ نداره و بعد قطع کرد و رفت.(به دوستان توصیه می کنم هیچ وقت وسایل شخصی مثل تلفن همراهتون رو به هیچ کس جز افرادی که شما اونا رو میشناسید ندید و منم یه خورده کار اشتباهی انجام دادم. بگذریم!) کارم تموم شد و برگشتم محل کار خودم. 2 ساعتی می گذشت از اون حادثه که همراه من زنگ خورد و گوشی رو ورداشتم و خانمی پشت خط بود: - سلام خوبی؟ پویا: سلام مرسی بفرمایید؟! - هیچی گفتم یه زنگ بزنم بهت، صداتو بشنوم! پویا: شما؟ - منو دیدی، شاید کم و بیش بشناسیم! پویا: خوب بگو کی هستی؟! - باشه بهت میگم.
من موندم چطور به این سرعت طرف کار پیدا کرد...چطور به این سرعت دوست دختر پیدا کرد...چطور به این سرعت رفت قاطی دخترا!!!
سلام اقا سینای عزیزایراد شما کاملا درسته و وارد ولی دلیل اصلی سرعت بخشیدن به ماجرا، یک: خسته نشدن خواننده و نرفتن به جزییات که قبلا هم ذکر کرده ام و دو: پیشبینی از قبل و برنامه ریزی برای قسمت ها و مواجه با کمبود قسمت. سه: زیاد نشدن قسمت ها . کوتاه کردن قسمت ها برای خسته نشدن جنابعالی.بنده دغدغه ای و مشکلی با زیاد کردن جزییات و قسمت ها ندارم. ولی اگر بخواهم فصل اول را با تمام جزییات مثل مشکلات در دوران نوجوانی، آشنایی با دختران و صحبت کردن با تک تک آن ها، چگونگی آشنایی پویا با همسرش و تمام جزییات دیگر، خود شامل ۱ فصل اساسی میشد. دیگر بقیه داستان و ادامه آن که هم اکنون می نویسم شامل بخش بعدی داستان می گردید.کم کردن قسمت ها در فصل و کوتاه کردن خود محتوای قسمت ها، طوری طراحی شده اند که به ماهیت اصیل داستان ضربه نزند و خواننده نیز از خواندن آن خسته نشود.اگر من همان طور که الان فرمودید تمام روند داستان را با جزییات بیان کنم، همین خود شما می نویسید مه چه قدر این داستات خسته کننده و کسل است.بنده به عنوان نویسنده داستان، داستان خود را بی نقص نمی دانم. اگر رای اکثریت بر آن چیزی باشد که شما دوست گرامی گفتید، حتما در فصل بعد جبران مافات خواهم کرد.ارادتمند شما پلیس آهنین.
ROBOCOP: سلام اقا سینای عزیزایراد شما کاملا درسته و وارد ولی دلیل اصلی سرعت بخشیدن به ماجرا، یک: خسته نشدن خواننده و نرفتن به جزییات که قبلا هم ذکر کرده ام و دو: پیشبینی از قبل و برنامه ریزی برای قسمت ها و مواجه با کمبود قسمت. سه: زیاد نشدن قسمت ها . کوتاه کردن قسمت ها برای خسته نشدن جنابعالی.بنده دغدغه ای و مشکلی با زیاد کردن جزییات و قسمت ها ندارم. ولی اگر بخواهم فصل اول را با تمام جزییات مثل مشکلات در دوران نوجوانی، آشنایی با دختران و صحبت کردن با تک تک آن ها، چگونگی آشنایی پویا با همسرش و تمام جزییات دیگر، خود شامل ۱ فصل اساسی میشد. دیگر بقیه داستان و ادامه آن که هم اکنون می نویسم شامل بخش بعدی داستان می گردید.کم کردن قسمت ها در فصل و کوتاه کردن خود محتوای قسمت ها، طوری طراحی شده اند که به ماهیت اصیل داستان ضربه نزند و خواننده نیز از خواندن آن خسته نشود.اگر من همان طور که الان فرمودید تمام روند داستان را با جزییات بیان کنم، همین خود شما می نویسید مه چه قدر این داستات خسته کننده و کسل است.بنده به عنوان نویسنده داستان، داستان خود را بی نقص نمی دانم. اگر رای اکثریت بر آن چیزی باشد که شما دوست گرامی گفتید، حتما در فصل بعد جبران مافات خواهم کرد.ارادتمند شما پلیس آهنین. قربونت داداش من کاملا قانع شدم