سلامقسمت های دیگر داستان آماده نشر است ولی متسفانه به دلیل مشکلی کوچک در سیستمم، فعلا مقدور نیست. ولی سعی می کنم تا چند روز آینده حتما ادامه رو بذارم. پیشاپیش پوزش من را بطلبید.ارادتمند شما پلیس آهنین
سلام دوستان عزیزشرمنده به خاطر وقفه طولانی مدتاز این هفته دنباله داستان رو پیگیر خواهم شدقسمت هشتم رو تقدیم می کنم به دوستانارادتمند دوستان، پلیس آهنین
" قسمت هشتم " - من همونم که اکثرا جلوی مغازت رد میشم. اکثرا لباسای تیره می پوشم و ساده و هر وقت رد میشم یه نگاه هم بهت می ندازم. پویا: آها، شناختم، زیاد دیدمت رد شدی، خوب امرتون؟!اون زن رو زیاد دیده بودم! یه زن تقریبا 35 تا 40 ساله بود و اکثرا جلوی مغازم رد میشد و منم مثل اکثر افراد دیگه که از جلو مغازه رد میشن بهش نگاه می کردم و معمولی بود برام. هرچند شیطنت هایی هم باز در این ذهن آشفته رد میشد. پویا: خوب شماره من رو از کجا آوردی؟ جز آشنایان، هیچکش شماره من رو نداره! - خوب یه جوری گیر آوردم دیگه! من می خوام بیشتر باهات آشنا بشم. پویا: نه باید بگی! اینجوری نمیشه، اگه نگی قطع می کنم! - خوب باشه باشه، قطع نکن. اون پسر رو یادته، صبح؟! تلفنتو ازت گرفت! پویا: اوووو، اون زنگ زد به شماره تو که شماره منو داشته باشی! پس که این طور! - آره، حالا راضی شدی؟ سوال دیگه ای نیست. می تونیم الان ادامه بدیم و بیشتر آشنا بشیم؟! پویا: چی؟ خوب من زن دارم، نمی تونم، شرمندت! - خوب داشته باشی، ما که کاریم نمی خوایم بکنیم، می خوایم دوست باشیم با هم، فقط همین!کلی با هم حرف زدیم و من تو شک و دودلی بودم و هم می ترسیدم ارتباط برقرار کنم و هم خیلی دلم می خواست ارتباط داشته باشم. جای شکی نیست که ممکنه برای خیلیا این اتفاق افتاده باشه و سریع قبول کردن و خیلیا هم قبول نکردن ولی ته دلشون می خواستن. پویا: ببین، الان نمی تونم حرف بزنم، طرفای عصر یه زنگ بزن باز با هم حرف می زنیم! - باشه عزیزم، فعلا!طرفای عصر بود که باز گوشی من زنگ خورد و دیدمش خودشه و شروع به حرف زدن کردیم! من یه خورده کنجکاو هم بودم و برام جالب بود که یه زن خودش بخواد دوست بشه برام. چیز جدیدی بود و دلمم نمی خواست زود از دستش بدم بدون فکر کردن. پویا: اسمت چیه؟ چی صدات کنم؟! - منو مریم صدا کن، اسم تو چیه عزیزم؟! پویا: منم پویام. تو مجردی؟! مریم: تقریبا! پویا: یعنی چی تقریبا؟! مریم: دارم جدا میشم، الان چند وقته جدا زندگی می کنم و دارم کارای طلاقمو انجام میدم. پویا: بچه هم داری؟! مریم: آره یه دختر 13 ساله که باباش می خواد حضانتشو بر عهده بگیره. پویا: خوب تو چرا نمی گیری؟ مریم: هم رای دادگاه بیشتر به نفع اونه و هم من نمی تونم. درسته خودم دارم کار می کنم ولی نمی تونم از عهده خرج یه دخترم بر بیام. کسی هم پشتیبانیم نمی کنه. پویا: خوب مریم برای تو شاید راحت باشه و هست ولی برای من نیست چون من متعهد به یه زندگیم و نمی تونم خیانت کنم. مریم: عزیزم تو حتی اگه بچه هم داشته باشی من دوست دارم باهات باشم.کلی با هم حرف زدیم و یه خورده هم دلم به حالش سوخت و یه خورده هم خودم دلم می خواست و نمی خواستم از دست بدم موقعیت رو و شاید دیگه از این اتفاقا پیش نیاد برام و مورد مناسبی بود. ولی از طرفی تعهد وجدانی که به آرزو داشتم و به آینده ای که فکر می کردم با اون خواهم داشت و ترس دور شدن از اون از دست دادنش، یه خورده من رو مردد کرده بود. اون هم دید من زیاد دوس ندارم و می ترسم گفت: مریم: من تنهام و می خوام یه همدم و هم زبون داشته باشم، همین! پویا: ببین اگر فقط در حد حرف باشه و همین مکالمات، من تا اینجاش هستم و تنهات نمیذارم. مریم: خوبه عزیزم، دوست دارم. ممنون که قبول کردی. پویا: تو از چی من مگه خوشت اومده؟ مریم: از تیپت و این که سرت تو کار خودته و متین و باوقار هستی و تو این مدت که زیر نظر داشتمت اینارو فهمیدم! پویا: ای ناقولا، منو زیر نظر هم گرفته بودی پس!من تیپم زیاد بد نبود، قد 185 با وزنی حدود 80 که شونه های پهنی داشتم ولی استیل طبیعی داشتم مثل بقیه آدما و وقت رفتن به بدنسازی و اینجور کاراراو نداشتم که از این بهتر کنم خودمو و لباسای شیک می پوشیدم. اون از من خوشش اومده بود و ول کن هم نبود به همین راحتیا. چن روزی حرف زدیم و من باز ترسیدم و پشیمون شدم. می دونستم که اون می خواد از اینجا شروع کنه تا برسه با جاهای دیگه و رابطه دیگه ای رو شروع کنه. از این که ممکن بود آرزو بفهمه و آبروم بره و واقعا هر روز برام استرس ایجاد میشد که اتفاقی که نباید بیفته، خواهد افتاد، میشه گفت یه خورده ترسو و تو همین روزا بود که داشتیم با هم حرف می زدیم که گفتم بهش: پویا: مریم، من نمی خوام دیگه با هم رابطه داشته باشیم، بهتره تمومش کنیم! مریم: ما چیزی نیست که با هم حرف می زنیم، همش چن روز! تو بهم قول دادی که باهام باشی! پویا: آره ولی پشیمون شدم، بیشتر استرس دارم وقتی با تو حرف می زنم، نمی خوام دیگه! مریم: آخه چرا استرس داری؟ از من نترس. من دوست دارم، نمی خوایم ازدواج کنیم که؛ فقط می خوایم با هم باشیم، هرچی بخوای برات می گیرم. من تنهام، فقط گاهی خواهرم میاد پیشم. خونه جدا دارم. پویا: اصرار نکن مریم، استرس منو بیشتر نکن.یکی هست که من دوسش دارم و بهش قول و تعهد دادم و نامزدیم با هم! برو با همون پسر که شمارمو گرفت دوس بشو! اون که از من خوشگل تر بود! مریم: چی میگی تو؟ من تو رو دوس دارم! بعدشم، اون از آشنایانه، نمی تونم که باهاش دوس بشم! بیا اذیت نکن دیگه، به خدا من از اوناش نیستم، فقط با تو میمونم!دیگه داشت کلافم می کرد و من هم به نوعی اون رو کلافه کرده بودم. اون خیلی ازم ناراحت شد و عصبی. اون روز گذشت و باز فردا روز از نو و روزی از نو. دیگه بیشتر ترسیده بودم با اصرارهای اون. نمی خواستم اوضاع بدتر بشه و به هر نحوی بود می خواستم از خودم دورش کنم. تو همین روزا بود که رابطه من با افسانه صمیمی تر شده بود و با هم گاهی حرف می زدیم و میرفتم دیدنش. از این که از همسرامون راضی هستیم و زندگی مشترک حرف میزدیم و بیشتر با هم راحت شده بودیم و دنبال یه موقعیت بودم تا بتونم حسم رو بهش بگم و خودم رو راحت کنم. بیشتر وقتا با هم چت می کردیم و حرف می زدیم و گاهی هم اس ام اس و آرزو هم خبری نداشت بیشتر اوقات از حرف زدن ما. پویا: خوش میگذره افسانه؟ افسانه: بد نیست، تو خوبی؟ آرزو خوبه؟ پویا: ما هم خوبیم. وقت شد یه سر میایم طرفتون! آرزو که جز تو دوست خوب دیگه ای نداره، تورم خیلی دوس داره! افسانه: قدمتون روی چشم حتما بیاین! شما بزرگوراین! منم آرزورو خیلی دوس دارم. همیشه اون بوده که باهاش راحت بودم و خوشبختیشو می خواستم. پویا: آره می دونم. منم شمارو خیلی دوس دارم. هم محسن رو و هم تو رو. از همون اولم دوست داشتم و اخلاق خوبی داشتی و تونستم باهات ارتباط برقرار کنم و صمیمی بشیم. آرزو هم خیلی از این موضوع خوشحاله که تو رو از دست نداده. افسانه: ممنون، تو هم پسر خوبی هستی و همیشه هم به محسن گفتم که شما چقدر خوبین و خوشبختین! پویا: شما هم خوشبختین، مگه این طور نیست! افسانه: آره منم دوسش دارم ولی خوب گاهی هم آدم از روی اجبار انتخاب میکنه! پویا: تو که از روی اجبار ازدواج نکردی؟ تو خودت انتخابش کردی که! افسانه: آره ولی به نظرم گزینه بهتروجود نداشت و منم همین رو انتخاب کردم! پویا: منم همین طور بودم افسانه ولی چیزی که هست اینه که گزینه دیگه هم بود ولی دیگه راه برگشتی نبود. افسانه: شما که خوبین، چرا؟ پویا: خوب آدم یهو بعد از یه مدت نظر و افکارش و ملاکاش تغییر میکنه. افسانه: خوب آره، منم شده که کسایی اومدن و یه جورایی دوس داشتم ولی نشده دیگه. مهم الانه! پویا: آره ولی اگه اون کسایی رو که می خواستی، همیشه هم باشن و تو نرسیده باشی بهشون چی!؟ افسانه: اینم حرفیه! حالا مگه تو کسی دیگرو می خواستی؟! پویا: بعد از آشنایمون آره، نه این که ... چطور بگم. بهش علاقه مند شدم و دوسش داشتم مثل آرزو. می خواستم آرزو مثل اون باشه. افسانه: خوب برای منم بوده. پویا: می تونی مثال بزنی؟! افسانه: خوب مثلا چون ملاک های ازدواج من و آرزو شبیه هم بود، من خیلی دوس داشتم فرد آیندم یکی مثل تو باشه. الان محسن هم خوبه ومنم خیلی دوسش دارم. پویا: راستش رو بخوای، من هم همین نظر رو داشتم. تو رو که بعدا دیدم دوس داشتم آرزو شبیه تو باشه و ...! افسانه: راس می گی؟ و چی؟! پویا: و گاهیم دوس داشتم اصلا تو را داشته باشم به جای آرزو. افسانه: اگه راستش رو بخوای پویا، منم تو رو دوس داشتم ولی تو عشق آرزو بودی و اگه ما این کار رو می کردیم، خیانت به اون بود. پویا: خوب می دونم ولی من هنوز دوست دارم. افسانه: خوب منم دوست دارم ولی این نباید به زندگیمون لطمه بزنه. ما دیگه ازدواج کردیم و متعهد به زندگیمون باید باشیم. بهتره از این صحبتا آرزو چیزی نفهمه، اون دلش میشکنه و ممکنه به زندگی هردومون لطمه بزنه. پویا: آخه من عاشقتم و می خوامت و نمی تونم ببینمت و نداشته باشمت. افسانه: می دونم پویا. منم دوست دارم و عاشقتم ولی باید این رو درک کنی و زندگیمون رو خراب نکنیم. گذشته رو فراموش کن و زندگیتو داشته باش.اون روز گذشت و با این که حرف دلامون رو زده بودیم ولی غمی ته دلم بود. چرا من هرچی می خواستم نمیشد و چرا اون چیزی که من فکر می کردم خوشبختیه، هزاران بار از من فاصله داشت و لذت ها از من دورتر و دورتر میشد. آرزو رو هم دوس داشتم و همیشه می گفتم باید آدم تمام احساساتش رو برای کسی نگهداره که می خواد تا آخر عمر باهاش زندگی کنه.شاید مورد خاصی نبوده که تا الان نگفتم ولی با دختری دوست شدم به نام زهره که دانشجو بود و تقریبا رابطه دوستی معمولی داشتیم هرچند من مثل خیلی بچه های دیگه شیطنت هایی در ذهنم داشتم ولی اون من رو داداش میدونست. در کل تقسیر خودم هم بود. روزایی بود که تازه با نامزدم آشنا شده بودم. بعد از آشنایی و دوستی و کمک هایی که من براش کردم، یه شب رفتیم کافی شاپ و زهره، دختر خالش رو هم با خودش آورده بود به اسم سیمین. زهره چهره بامزه ای داشت و خوشتیپ هم بود و سیمین هم خوشگل بود و به اندازه اون خوشتیپ بود ولی چادری بود. بعد از اون شب زهره هم فک کرده بود که من عاشق سیمین شدم و حتی تیکه هم می پروند که می خوایش یا نه. و فهمیدم که به سیمین هم گفته که پویا تو رو دوس داره. هرچند من زیاد علاقه ای بهش نشون ندادم و کم کم به دست فراموشی رفت و گاهی پیام هایی رد و بدل می شد که به مرور زمان همون هم نبود و کلا فراموش شده بود. بگذریم!یه روز که رفته بودیم خونه پدری آرزو، توی وسط هفته بود و تقریبا خونشون خلوت بود و فقط مامانش خونه بود. آرزو هم پیش مامانش داشت حرف می زد و منم تنها بودم. خونه اونا خیلی بزرگ بود. خواستم برم پیش برادر آرزو بشینم. دم ظهر بود تقریبا. رفتم دم در و در رو باز کردم یهو صحنه عجیبی دیدم. تخت اون تقریبا کنج اتاق روبروی در بود. اون روی تخت افتاده بود و پاهاش پایین بود و شلوارشم تقریبا کشیده بود پایین و فریبا هم پایین تخت، روبروش زانو زده بود با یه تاپ و شلوار و تاپشو تقریبا داده بود بالا. تقریبا پیدا بود که چیکار می کنن. من سریع خودمو کشیدم عقب و یواشکی از لای در نگاه می کردم. موهای فریبا پریشون بود و معلوم بود تازه از خواب پاشدن، چون کاری هم نداشتن انجام بدن و تا دیر وقت می خوابیدن. با یه دستش کیرش رو گرفته بود و داشت براش می خورد. خوب نمیشود دید ولی از حرکات سرش مشخص بود که حرفه ای می خوره و با چیزایی که شنیده بودم ازش میشد حدس زد داره چیکارا میکنه. برادر آرزو هم سعی می کرد صداش در نیاد. تن فریبا مثل برف سفید بود، حداقل از کمرش میشد اینو فهمید. با این که قد بلند و باریکی داشت ولی باسن پهنی داشت و تو اون هیکلش بدجور خودنمایی می کرد و اون حالتی که زانو زده بود با این که شلوار هم پوشیده بود ولی خیلی حشری کننده بود. به نظر می رسید نمی دونستن که ما اومدیم، چون تازه رسیده بودیم.تو همین حین، آرزو صدام زد و از ترس این که اینارو ببینه، در رو بستم یواش و در زدم و از اتاق دور شدم تا اینا خودشون رو جم و جور کنن و فریبا از اتاق بره که آرزو نبینتش. اگر می دیدش دیگه هی هات بود. رفتم پیش آرزو و یکم دس به سرش کردم و گفتم اتاق برادرت بودم و اونم تازه بیدار شده. دیگه نفهمیدم چی شد و برای اونا به خیر گذشت. منم به روش نیاوردم و چیزی نگفتم چون شاید دوس نداشت کسی بدونه و با من راحت نبود و ممکن بود خجالت بکشه. گاهی هم با خودم فکر می کردم من تو دوران مجردی چطور بودم و اینا چطورن و از این که توی دوران مجردیم هیچ اتفاق و رابطه ای این شکلی نداشتم هم گاهی روانم مورد تلنگر قرار می گرفت و عصبی میشدم از خودم و از جایی که توش زندگی می کنم. از این که چرا نباید جامعه آزاد باشه تا فرد نه به افراط کشیده بشه نه تفریط. نه مجبور به دفع و زندانی کردن خودش باشه و نه در این چیزها غرق بشه تا آینده خوب رو از دست بده. ولی این افکار هیچ کمکی به من نمی کرد و من گذشته رو از دست داده بودم. بعد از اون ماجراها، مریم هم به بهونه هایی با شماره های مختلف زنگ می زد تا شاید بتونه کاری بکنه و از من هم نخواستن و دوری کردن از اون. دیگه تو همون روزای آخر بود که از دستم عصبی شد و من رو به باد فحش گرفت و برای همیشه رفت. خیلیم سعی کرد، من حتی بهونه های مختلف می آوردم مثل این که من سکس دوس دارم و همیشه می خوام و گاهی وحشیانه انجام میدم و تنوع سکسی زیاد دوس دارم و این چیزا و همش رو قبول می کرد و می گفت تو با من باش، همش رو قبول می کنم و حتی یه جورایی می گفت که خواهرم هم هست برای این کار و چیزای تحریک کننده دیگه مثلا ماشین دارم و برات فلان چیز و فلان چیز میخرم و از این چیزا. ولی دیگه تموم شد. هم خیالم راحت شده بود و هم یه خورده از خودم ناراحت که می تونستم این موقعیت رو حفظ کنم و ازش استفاده کنم. شاید بگید چقد کس خل تشریف دارم، البته درست می گید. به قول بچه ها، کنجشک در دستم رو ول کردم و پرواز دادم و به دنبال باز (پرنده ی باز) در هوا می گشتم تا شکارش کنم. بله، حق دارید. گاهی آدم موقعیتهاش رو از دست میده و اگر استفاده نکنی از اون موقعیت ها، شاید دیگه برای همیشه از دست بره و پیش نیاد.تو همون روزا رفتم دفتر شرکت افسانه. تنها بود و محسن هم رفته بودی برای انجام کاری بیرون. رفتم نشستم و با هم یه خورده حرف زدیم. هر دوتامون روی یه مبل که روبروی میز کار بود نشسته بودیم و حرف می زدیم. همینجوری که داشتیم حرف می زدیم و یه خورده حرف های احساسی باز شد، بهش نزدیک شدم و دستم رو گذاشتم روی دستاش که روی پاهاش بود و لپش رو بوس کردم که یهو ...
ROBOCOPداداش واقعا دیگه من به شخصه داستانتو دنبال نمیکنم چون بعد اندی بوق اومدی داستان اپ میکنی ادم اصلا کاراکتر های داستانو یادش میره کی به کیه!نه تنها من فکر کنم بقیه کاربر ها هم نظر منو داشته باشن
سلام جناب سینامتاسفانه حرفتون درسته و چون اکثر افراد در حال خوندن چند داستان با هم هستند، در داستانی که وقفه میفته، کاراکترها از یاد بره به خصوص داستان من که بر پایه کاراکترها می چرخه.در صورتی که دوستان هم چنین نظری داشتند، قبل از قسمت بعدی، خلاصه ای از قسمت های قبل رو میذارم.ولی چیزی که هست اینه که قسمت ها رو طوری طراحی کردم و نوشتم که کوتاه باشن و شما حتی با خوندن گوشه ای از اول و آخر هر قسمت، داستان رو به خاطر میارید.باز هم پوزش من رو بطلبید. خصوصا آقا سینا به خاطر پیگیری در خصوص ادامه داستان.بهرزو و پیروزپلیس آهنین
" قسمت نهم "از جاش پاشود و یه سیلی محکم زد تو گوشم! افسانه: پویا خجالت بکش. من شوهر دارم و تو هم زن داری. ما حق نداریم بهشون خیانت کنیم. پویا: آخه اافسانه ...! افسانه: آخه چی؟ می دونی اگه یهو کسی میومد میدید یا محسن میدید چی میشد؟! دیگه با من حرف نزن و اینجا نیا. مواظب رفتارتم باش. قبلا هرچی بوده تموم شده رفته. قبلا هم گفتم، زندگی خودت و منو خراب نکن.پاشدم و از دفتر رفتم بیرون. به حرفاش فکر می کردم و حق بهش می دادم. از طرفی حسم رو می دیدم که خورد شده بود و پس زده شده بود. خیلی ناراحت و عصبی بودم و چون خیلی دوسش داشتم چیزی بهش نگفتم و عکس العملی نشون ندادم. همیشه سعی می کردم باهاش خوب باشم تا ناراحت نشه چون به اندازه آرزو دوسش داشتم. دیگه سعی کردم فراموش کنم همه چیز رو و به زندگی اصلیم برگردم و برای اون کارام خودم رو سرزنش می کردم و سعی کردم کمتر ارتباط داشته باشم تا همه چی به روال عادیش برگرده و دیگه صحبتی نمی کردم باش مگر این که همه با هم یه جا بودیم و یهو می دیدم همو که در حد سلام و احوال پرسی بود.تو این یک سال با آرزو مشکل خاصی نداشتم و تنها چیزی که بیشتر از همه داشت من رو نابود می کرد و روحم رو آزار می داد مشکل جنسی بود که باهاش داشتم. اون مثل خیلی از دخترای دیگه براش سکس کردن سخت بود و ما مجبور شدیم اون و رو زیر نظر یک پزشک ببریم که بعد از ماه ها تونست یه روال عادی داشته باشه. ولی باز اون چیزهایی که من تو ذهنم بود و می خواستم و تو فیلم ها دیده بودم و تو رویاهام بود عملی نمی شد. نمیدونم مشکل از کجا بود. البته اون هم مشکل داشت ولی خودم رو سرزنش می کردم که چرا تو دوران مجردی موقعیت ها و افراد زیادی رو برای داشتن رابطه از دست دادم و خودم رو تخلیه نکرده بودم تا به اینجا برسم و دل ببندم به ازدواج که خودش یه ریسک باشه. چرا دوس دختر نداشتم و از این جور خودخوریا. دیگه همه چی آزارم میداد و یک سال بود داشتم با این موضوعات کنار میومدم و همه چیز بهم فشار می آورد و سکس هنوز جایگاه اصلی خودش رو داشت. همیشه می گفتن آدم باید احساس و عواطف و خصوصا سکس رو برای همسر آیندش نگه داره ولی من می گفتم آخه به چه قیمتی؟ به قیمت نابودی روح و روان؟! دنیای که توش بزرگ شدیم با تعصبات و افکار سنتی که حالا داریم دردها و رنج هاش رو می بینیم و می کشیم.آرزو هم روی من بیشتر حساس شده بود و روابط و کارامو کنترل می کرد. اون هم سعی خودش رو می کرد ولی به نظر خودش خوب بود. وضعیت مالی خوبی هم نداشتیم. من هم به مرور رفتارم با آرزو تغییر کرده بود و زندگیم رو خوب نمی دیدم چون با اون چیزی که تو رویاهام و آرزوهام بود کلی فاصله داشت و فرق می کرد و راهی برای درست کردن و بهبود بخشیدنش نمی دیدم. می دونستم هرچقدر تلاشش رو بکنه باز هم اون چیزی که من می خواستم نمیشه و من این رو تو این یک سال فهمیده بودم. همیشه می گفتن و میگن که فیلم های "پورن" اون واقعیتی نیست که بشه تو زندگی ازش استفاده کرد و به دنبالش بود و نباید مقایسه کرد. آدم ها با هم فرق دارن و من هم با همه وجود نمی تونستم این رو قبول کنم و از دوستان و آشنایان در مورد روابطشون که بیشتر شباهت به فیلم های پورن داشت می شنیدم و داستان ها و فیلم ها بیشتر این مسئله رو تشدید می کرد.دیدن کسایی که مشخص بود دوست دختر عالی دارن و خوش میگذرونن و عوض شدن روند زندگی در طی این سال ها که بعد از یک نسل اتفاق افتاده بود خیلی عذاب آور بود برام. دیدن زن ها و دخترها و خوشگذرونیشون با پسرا، من رو همیشه تحریک می کرد و چیزی نمی گفتم و همین خودخوریا، فشارای روانی زیادی بهم وارد کرده بود و زندگیم رو بدتر و بدتر می کرد. فکر می کردم اگر رابطه ای با کسی داشته باشم، از توقعاتم نسبت به آرزو کاهشم میده و رفتارمون بهتر میشه.تو همین کلافگیا و بدبختیای خودم فکری به ذهنم رسید. یاد مریم افتادم که برای دوس بودن و با من بودن التماس می کرد. شمارش رو یه جا نگه داشته بودم برای همچین روزایی. با خودم می گفتم این همه مردا دزدکی رابطه دارن و زن هاشون هم متوجه نمیشن! آرزو هم که نمی تونه اونجور من رو تامین کنه و چرا رابطه پنهانی با یکی دیگه نداشته باشم، شاید روند زندگیم رو تغییر بده. قصد کردم زنگ بزنم و شاید بتونم باهاش رابطه ای رو آغاز کنم.تو همین فکرا و مصمم شدن برای زنگ زدن به اون، اتفاقی افتاد که یه خورده سرد شدم برای زنگ زدن. مامان آرزو از رابطه پنهانی پسرش با فریبا اطلاع پیدا کرده بود و از اونجایی که شوهرش مصبب این بود که اون رو آورده بود اونجا و نگهش داشته بود، بعد از کلی داد و بیداد، تصمیم گرفتن که دیگه اونجا نباشه. بابای آرزو هم بعد از مشورت با برادرش، تصمیم می گیرن یه خونه جدا براش بگیرن که زندگی کنه و از اونا دور باشه. به نظر اونا، فریبا مثل مامانش اصلاح پذیر نبود. منم ترسیده بودم نکنه منم اینجوری لو برم و آبروم بره. تا الان پاستوریزه بودم، البته گاهی هم مجبور به پاستوریزه شدن شده بودم. دیگه فشارای روانی جسمیم بدجور اذیتم می کرد. کلافه و خورد بودم. ولی فشارا مجبورم کرد که اون کار رو انجام بدم و با خودم گفتم خیلی محتاتانه عمل میکنم تا کسی نفهمه.چند روز بعدش به شماره زنگ زدم و یه خانم گوشی رو ورداشت - الو بفرماید! پویا: سلام، خوبی مریم؟ میشناسی؟ - چی؟ اشتباه گرفتی آقا! پویا: ببخشید، خداحافظ!شوکه شدم، گفتم ممکنه شمارشو واگذار کرده، آخه تنها شماره ای که زیاد باهاش زنگ زد و طی روز و ساعت های مختلف زنگ می زد، همین شماره بود. حتما واگذار کرده. گفتم به بار دیگه زنگ بزنم بپرسم. پویا: الو ببخشید باز مزاحم شدم! این خط واگذار شده؟! - نه، از اول دست من بوده! چطور مگه؟! پویا: آخه دوست من مریم، با همین به من زنگ می زد. الان شماره دیگه ای ازش ندارم! - شما؟! پویا: من دوستشم. شما میشناسیدش؟! - تو بگو کی هست! پویا: من پویام. - پویا؟! تو همون پویا هستی که مریم می خواستت؟ همون پسر جونه؟! فلان جا مغازه داری؟! کلیم ازت تعریف کرد بود پیش من! پویا: آره! - من خواهرشم. اون با شماره من بهت زنگ می زد چون اکثرا من پیشش بودم یا اون پیش من و چون تو رو نمی شناخت، با شماره من زنگ زد که بعد واسش دردسر نشه. فک کنم بعدا با شماره خودش بهت زنگ زده بود این طور که من یادمه. حالا چطور شده مگه؟! شنیدم همون اوایل ولش کردی! چرا باز زنگ زدی؟! از تو که خیلی تعریف می کرد چرا پس؟!کلی تعجب کردم که این همه اطلاعات داره و معلوم بود همه رازها و کارهای همو می دونن و به هم میگن. پویا: باید به خودش بگم. شمارشو میدی بهم؟! - نمی تونم! شاید دوس نداشه باشه. اگه می خوای دوست بشی باهاش فک نکنم الان بتونه. ولی من شمارتو بهش میدم و بهش میگم زنگ زدی! همین شماره خودت؟! پویا: آره شماره خودمه. ببینم، چرا میگی نمیشه؟! به خاطر این که من جواب رد دادم اوایل؟! - هم اون هم یه چیز دیگه! پویا: خوب چی؟! - نمی تونم، مسائل شخصی اونه، من نمی تونم بگمش، شاید دوس نداشته باشه! پویا: خوب بگو بهم من باید بدونم! - تو چرا باید بدونی؟ مگه شوهرشی؟! تنها کاری که برات می کنم اینه که بهش میگم زنگ زدی. حالا هم کار دارم می خوام برم. دیگه زنگ به منم نزن یه وقت واسم دردسر بشه! پویا: باشه، خداحافظ!رفتارش بهم برخورد و از این که حس کردم خودم رو کوچیک کردم حالم داشت بهم می خورد. وقتی که نمی خوای، اصرار می کنن و با این همه اصرارشون آدم رو می ترسونن و وقتی که خودت می خوای، لهت می کنن و مثل یه آدم عوضی بات برخورد می کنن. بازم خوب بود دیگه چیزی نگفت. شاید به خاطر تعریفایی بوده که از من کرده بوده پیش خواهرش. شاید بگین دیگه می خواستی چی بگه ولی همین که باز گفت بهش میگه جای شکرش باقی بود و امیدی داشتم.منتظر تماس موندم و دلخوش به اون. روزها گذشت و خبری از تماس کسی نشد. یک هفته از تماس من گذشته بود و به نظر می رسید یا خواهرش یادش رفته بگه یا مریم خودش نمی خواسته. من هم به هر قیمتی بود می خواستم انجامش بدم. گفتم دیگه من وارد این راه شدم، خودمم کوچیک کردم، پس تا آخرش میرم.یه روز تعطیل بود که به خواهرش زنگ زدم - بله بفرمایید! پویا: سلام، پویام! - سلام، خوب امرتون؟! پویا: می شناسی که؟ یک هفته شد کسی به من زنگی نزد! نکنه یادت رفت به مریم بگی؟! - مگه قرار بوده کسی زنگ بزنه حتما؟! نه یادمم نرفت! بهش گفتم. پویا: پس چرا زنگ نزد؟! - چه میدونم به خودش بگو! پویا: من که شمارشو ندارم، چجوری بگم! - من نمی دونم. هی دم دقیقه به من زنگ نزن! منم کار و زندگی دارم! پویا: خوب به منم بگو چی گفت. تو رو خدا شمارشو بهم بده من کارش دارم! فوریه! - نمی تونم جانم! می خوای واسه من دردسر درست کنی؟! بعدا سرم داد میزنه میفهمه من دادم! چون بهش گفتم زنگ زدی! پویا: یه کاریش کن برام! من فقط یه کوچولو کارش دارم و حرف دارم، بعدش میرم! - ای بابا! دیونم کردی! ببین فقط یه کاری برات می کنم! یه روز که رفتم اونجا، قبلش زنگ می زنم بهت که تو متوجه بشی بهم زنگ بزنی و اونو تو عمل انجام شده قرار بدیم که باهات حرف بزنه! متوجه شدی؟ سه نکنی فقط! حالا من کار دارم! خداحافظ! پویا: باشه ممنون خداحافظ!بازم خوبه فکر خوبی به ذهنش رسید و می تونست جواب بده. به نظر میومد داره ناز میکنه و از رفتار قبلا من نارحته که اینجور داره برخورد میکنه و منو پس میزنه و هم می خواد منو اذیت کنه و هم سماجت من برای رسیدن بهش رو بسنجه! منتظر وایسادم وامیدوار شدم به تماس اون.طرفای عصر همون روز بود که گوشیم زنگ خورد و خواهرش گفت که داره میره خونشون و حدود یک ساعت دیگه زنگ بزنه. منم یک ساعت بعد از تماسش بهش زنگ زدم و بعد از کلی فیلم بازی کردن اون حرف های من رو بهش می گفت و اونم جواب میداد. پویا: بگو بیا یه کوچولو کارت دارم! - میگه من باهات کاری ندارم! نمی تونم! پویا: آخه چرا؟! صحبت کردن این همه دردسر داره؟! یه چند دقیقه حرفامو می زنم زود تموم میشه!خیلی داشتم اصرار می کردم و آخر مجبور شد بیاد تا حرف بزنیم. خستم شده بود از بس داشتم اصرار می کردم و داشتم کم کم پشیمون می شدم از زنگ زدن ولی حاضر شد تا با هم حرف بزنیم! پویا: سلام مریم خوبی؟ مریم: سلام مرسی تو خوبی؟ پویا: ممنون، چرا نمی یای آخه؟ حرف زدن برای چن دقیقه که کار سختی نیست! مریم: خوب حالا که اومدم، چیکارم داری بگو! پویا: اوه، چه زود فراموش کردی، تو که منو می خواستی، حالا میگی چیکارم داری!؟ مریم: آره قبلا می خواستم! اون مال قبل بود! پویا: یعنی الان نمی خوای؟! مریم: آره مال قبل بود، همیشه که همه چیز ثابت و یه جور نمیمونه که! پویا: ببین من همون موقع هم می خواستم بات باشم، ولی دلایلی اجازه نمی داد، مقصر خودتم بودی. الان هنوزم دوس دارم باهات باشم. چرا زود تصمیم می گیری! مریم: خوب دیر شده دیگه نمیشه! پویا: راستش رو بگو، هنوز دوسم داری یا نه؟! اگه بگی نه دیگه زنگ نمی زنم بهت! مریم: خوب، با این که خیلی بی معرفت و بدی ولی هنوز دوست دارم اما نمیشه الان! پویا: چرا آخه نمیشه؟! مگه چی شده؟! دوس پسر داری؟! خوب ولش کن، کاری نداره که! مریم: نه دوس پسر ندارم. ولی ...
" قسمت دهم " مریم: نه دوس پسر ندارم. ولی شوهر دارم! یعنی نه شوهر کامل! پویا: چی؟ پس چیه اگه شوهر نیست؟! تو که به من می گفتی اگه زنم داشته باشی باید با من دوس بشی، خوب خودتم اگه شوهر داری دوس بشو با من مگه چی میشه؟! مریم: صیغه یک ماهه یکی شدم، قرار بود اگه اوکی بدم، بیشترش کنیم! پویا: ببین، هنوز من رو دوس داری یا نه؟ می خوای من رو؟ می خوای با من باشی؟! مریم: خوب، راستشو بخوای آره دارم ولی ...! پویا: ولی نداره! من منتظر می مونم! یک ماه بعد ولش کن! من منتظرت می مونم!شروع کرد به گفتن این که نمیشه و سخته و از این حرفا! شاید به من اعتمادی نداشت ولی هرجور بود اعتمادشو به دست آوردم و قول داد که بعد از یک ماه دیگه ولش کنه. تو روزای بعد دیگه خودش بهم زنگ می زد و باز شروع به حرف زدن کردیم و با هم چن باری بیرون رفتیم و با هم صمیمی تر شده بودیم. اون هم یه ماشینم خریده بود و گاهی با ماشین می رفتیم که کسی ما رو نبینه، البته چون همیشه من میترسیدم سعی می کردیم جاهای بریم کسی نشناسه مارو و زود هم برمیگشتیم. دیگه رابطمون در حد بوسه و بغل کردن و ابراز احساسات بود و منم از خدام بود به بدنش دس بزنم. یه بدن پر و نرم مثل پنبه. تا این که یه روز بهم گفت بیا خونم تا با هم باشیم. یه روز تعطیل بود و به یه بهونه از دست آرزو فرار کردم و گفتم از صبح تا عصر پیش یکی از دوستامم. البته این رو بگم که با آرزو هم اخلاقم بهتر شده بود و با هم خوب بودیم.صبح روز تعطیل رفتم دم خونش. خونش ویلایی بود و یه حیات تقریبا کوچیک داشت. من هم خیلی می ترسیدم و استرس داشتم و هم باحال بود برام. از این که اولین بارم بود یه خورده دلهره داشتم و این که تنها برم جایی اونم خونه یه زن که زیاد نمی شناسمش می ترسیدم. همیشه همین جور بودم و زیاد ریسک نمی کردم تو این موضوعات و همیشه محتاتانه عمل می کردم. رسیدم دم در و زنگ زدم و اونم با یه چادر گلگلی اومد در رو باز کرد و رفتم تو. چون صبح روز تعطیل بود، زیاد تو کوچه خبری نبود و جای خلوتی بود در کل. خونه ویلایی کوچیک با یه حیاط کوچیک. تا وارد شدم و در رو بست من رو بغل کرد و بوس کردیم همو و یه چن لحظه سرشو گذاشت رو شونم و منم نوازشش کردم. قدش بلند بود ولی نه به اندازه من؛ برای یک زن خیلی خوب بود حدود 170 به بالا. اون روز هم به آرزو گفته بودم که تا عصر یا شب پیش یکی از دوستان هستم و اونجا می موندم و خوشبختانه زیاد هم گیری نداد و به خاطر این که روحیم عوض بشه این اجازرو داد.رفتیم تو و روی مبل نشستیم و کلی از من پذیرایی کرد. یه بلوز آستین کوتاه آبی پوشیده بود با شلوار مشکی. روبروی هم روی مبل نشسته بودیم و حرف می زدیم. هر چند بار اول بود با هم تنها تو یه خونه بودیم ولی با هم چون راحت شده بودیم یه خورده راحت تر برخورد می کرد؛ پاشد اومد طرفم مریم: می تونم بیام رو پات بشینم؟! پویا: (با خنده) اگه خفم نکنی چرا که نه! مریم: ای پسر بد، یعنی این همه من سنگینم؟! پویا: شوخی کردم عزیزم بیا.دستش رو گرفتم و اونم مثه دخترای لوس اومد رو پاهام نشست. یه دستم رو دورش حلقه کردم و بازوشو گرفته بودم و اون یکی هم رو پاهاش بود. اونم دستاشو وسط جمع کرده بود. مریم: تو خیلی بدی! پویا: چرا عزیزم من که کاری نکردم، چیزی نگفتم! مریم: این همه مدت من تنها بودم. من این همه التماست کردم و تو قبول نکردی. بعد از تو با هیچکی دوست نشدم. این یارو هم که اومد دیگه چون خواهرم اصرار کرد و می خواست تنها نباشم قبول کردم. پویا: آخی بمیرم برات. خوب الان که پیشتم. منم همش تو فکرت بودم! یه لحظه از فکرم نمی رفتی. مریم: الکی نگو! تو دوسم نداشتی! پویا: راس میگم. خیلی دوست دارما. مریم: منم دوست دارم دیونه.داشتم قلقلکش می دادم و اونم می خندید و جمع شده بود تو خودش. دستمو بردم طرف صورتش و صورتشو نوازش کردم و به هم نگاه می کردیم و یهو چشامونو بستیم و از هم لب گرفتیم. هم حس ترس داشتم و استرس و هم شوق با یکی دیگه بودن. همیشه مشکوک بودم و می ترسیدم کسی باشه یا بیاد و از این حسا! همدیگرو نوازش می کردیم و از هم لب می گرفتیم. منم از روی بلوزش داشتم سینه هاشو نوازش می کردم که تمام برجستگیش مشخص بود. بلوزشو درآوردم و از روی سوتینش سینه هاشو میمالیدم.همونجور که رو پاهام بود سینه هاشو از توی سوتین درآوردم. سینه هاش بزرگ بود و یه خورده افتاده، ولی در کل برای یه زن به این سن و شکل خیلی خوب بود. تمام بدنش نرم نرم بود مثل یه پنبه. بدنش یه کوچولو که تکون می خورد، سینه هاشم تکون می خورد. پاهاشو از رونش تا پشت باسنش رو دس می کشیدم و از روی شلوار نرمی که پوشیده بود، حس خوبی به آدم دس می داد.چون رو پاهام نشسته بود کاملا سینه هاش جلو صورتم بود. شروع کردم به خوردن یکی از سینه هاش و با دست دیگم اون یکیشم میمالیدم. سرشو انداخته بود عقب و آه می کشید. سرشو بلند کرد با دستش اون یکی سینشو گرفت و گفت اینم بخور دیگه. منم افتادم به جون اون یکی و مدام مک می زدم براش طوری که دیگه مشخص بود لای پاش خیس شده. خیلی زن حشری بود. واقعا بود. همیشه فک می کردم زنا بعد از یه مدت از حشری بودنشون کم میشه ولی با دیدن مریم کاملا نظر در مورد خیلی چیزا عوض شد.پاشد از روی من و تیشرتمو درآورد و بعدش شلوارمو. اومد از بالا سینم شروع به لیس زدن و بوسیدن تا پایین پام و دوباره اومد بالا و کلی رونم رو دست می زد و می خورد. دقیقا می دونست نقاط تحریک کننده و کارای تحریک کننده چیه. کیرم زیر شرت دیگه داشت میپکید و هر لحظه انتظار داشتم یه دست بهش بزنه. ولی تا اون لحظه نزد. هردومون خودمون رو تمیز تمیز کرده بودیم. دوباره رفت بالا و لیس زد و اومد تا روی کیرم و گفت تا خفه نشده درشم بیارم یه تنفس مصنوعی بدمش. بعد خندیدم و اونم یواش شرتم رو درآورد و کیر من بود که افتاد بیرون. گفت اوه چه کیری داری، بزرگ! همون طور که فکرشو می کردم!یواش روش دست می کشید و نازش می کرد و گاهیم بوس از روی سرش. شروع کرد به لیس زدن. همون طور که پایین مبل روبروی من بود،کف دستش رو جلو کیرم گرفته بود و از پشت کیرم، از بالا تا پایینش لیس می زد. یواش یواش. همون طور که لیس می زد تا رسید به سرش یهو کرد تو دهنش و درمی آورد و موقعی که درش می آورد محکم با دهنش می کشیدش. حس خوبی داشت. واقعا این چیزارو می دونست. بعد از اون دو دستی گرفتش و تا نصف کیرم رو می کرد دهنش و محکم می خورد و با تمام لبش روی کیرم فشار می آورد. هیچ وقت فک نمی کردم خوردن کیر می تونه این همه لذتبخش باشه. یهو دستاشو ورداشت و تا ته کرد تو دهنش و درآورد و فقط یه چن بار اون کارو کرد که یهو گفت، خوب جا خوش کردیا! پس من چی؟پاشدم و انداختمش روی مبل و شلوارشو درآوردم و خودش سوتینش رو از پشت باز کرد. شروع کردم به نوازش کردن داخل رونش و اومدم بالا و یه خورده سینه هاش که شکل و فرمش با خوابیدنش بهتر شده بود رو خوردم. اومدم پایین و روی کسش و از رو شرت بوش کردم. اصلا بو بد نمی داد. خوب قطعا تمیز کرده بود خودش رور، نبایدم میداد ولی شرتش کامل خیس شده بود. کارایی که خودش انجام داده بود رو براش انجام دادم و داشتم دیگه ازش بعضی چیزا یاد می گرفتم. رفتم یکی از انگشتای پاشو کردم دهنم و یکم خوردم و از رو شرتش هم کسش رو که خیس شده بود می مالیدم و معلوم بود حسابی پف کرده.اومدم بالا و شرتش رو درآوردم و کسش رو دیدم که باز شده بود و خیسه خیس بود. نمیشه گفت کس خوشگلی داشت و دروغ بگم که عالی بود و توپ بود از این اراجیف. یه کس زنونه که چندین سال بود داده بود و رنگشم یه خورده تیره شده بود و از اون نمونه ها بود که لبه های داخلیش بیرون زده بود.هم دوس داشتم بخورم براش هم یه جوریم می شد. دیگه باید می کردم ولی سعی کردم زود باشه.رفتم رو کسش و یه لیس زدم و بوی بد هم نمی داد. شروع کردم به لیس زدن کسش و با زبون بازی کردن داخلش. با دستام هم سینه هاش رو میمالیدم. اون هم موهام رو از پشت چنگ زده بود و به سرم رو به خودش فشار میداد. پاهاش رو از هم باز کرده بود و روی مبل لم داده بود و منم پایین مبل زانو زده بودم و براش انجام میدادم. مریم: آهه، بخور عزیزم، بخور عشقم ... آهه!دیگه کسش واقعا جایی برای خیس شدن نداشت. بلند شد و بهم گفت تا روی مبل لم بدم کامل و بعد خودش برعکس روی من خوابید. به قول سکسولوژیست ها، حالت 69. کون گنده ای داشت ولی نرم نرم بود و تو هر حالتی میشد با دست تکونش داد ولی زیاد فرم بدنش رو زشت نکرده بود. اون هم داشت اون رو با کیرم ور می رفت و با یه دست گرفته بودش و می خورد برام و صداشو می شنیدم و با اون دستش پاهام رو گرفته بود که فاصلش با من برای خوردن کیرم حفظ بشه و منم از پشت می تونستم سینه هاش که آویزون شده بود و روی شکمم تکون می خورد ببینم. کم و بیش کسش رو لیس می زدن و می خوردم و با کونش ور میرفتم و گاهی انگشت می کردم سوراخ کونش و شهوتی تر میشد. پاشدیم تا برای مرحله بعد آماده بشیم. منم چون برای بار اولم بود با یه نفر دیگه هستم، کلا اون داشت من رو هدایت می کرد. مریم: بیا ببینم توی تخت چیا بلدی شیطون ...!کیرم رو گرفت و منو برد توی اتاقش تا روی تخت به سکسمون ادامه بدیم. دو تا اتاق داشت اون خونه وی یکیش یه تخت دو نفره داشت. تو اون یکی هم یه تخت تک نفره بود. رفتیم تو اتاقی که تخت دو نفره داشت و اتاق خودش بود. هنوز روی تخت ننشسته بودیم که زنگ در رو زدن ...