سلام دوستان عزیز خصوصا مدیر داستان ها و نظرشون در مورد نظم تایپک که از لطف ایشون نسبت به ماست وگرنه تایپک من متاسفانه مقداری از نظم زمانی برای گذاشتن ادامه خارج شده.دلیلش هم مقداری مشکلات و درگیریست.در حال نوشتن ادامه داستان هستم و چون دوس ندارم داستان آبکی بشه و دوستان سرخورده و مایوس از ادامه داستان و چیزی که در ذهنشون می پرورونن بشن، مجبورم آهسته آهسته و با ذهن باز و راحت بنویسم.امیدوارم تا فردا بتونم قسمت بعدی رو برای دوستان بذارم.ارادتمند دوستان اهل مطالعه خصوصا دستان های سکسی پلیس آهنین
" قسمت ششم "در حیاط رو برام باز کرد و وارد حیاط شدم. ماشینش توی حیاط پارک بود. تا دم در ورودی رفتم و انگار هیچ صدایی از داخل نمیومد. چراغ داخل راهرو خاموش بود. یه خورده ترس ورم داشته بود الکی. چون تا حالا اون موقع شب هم نرفته بودم اونجا. دستگیره در رو فشار دادم و آروم در رو باز کرد و رفتم تو!یهو صدای جیغ و دست شنیدم!- تولد تولدت مبارک ... هورا ... تولدت مبارک ...!شوکه شده بودم و اول ترسیدم! تا به خودم اومدم دیدم مریم و مینا جلوم ایستادن و دارن بهم تبریک میگن.مریم: سلام عزیزم، تولدت مبارک!مینا: پویا جون تولدت مبارک!خیلی خوشحال شده بودم و سوپرایز واقعا عالی بود. اصلا فکرشم نمی کردم. هردوشون خوشحال و خندون جلوم ایستاده بودن و با لبخندای زیباشون منو بدرقه می کردن. مریم اومد جلو و دستشو انداخت دور گردنم و یه خورده محکم من رو فشار داد و بعد سرش رو کشید عقب و گفت:مریم: عزیزم تولدت مبارک. خیلی دوست دارم!پویا: ممنون عزیزم، منم دوست دارم. واقعا منو شوکه کردین!اوممممممم، مممممم، یه لب طولانی و عمیق و خوشمزه از لبای هم گرفتیم! بعد با مینا هم روبوسی کردم و بغلش کردم. اول بازوام رو گرفت و گفت:مینا: تولدت مبارک پویا جون! به پای هم پیر شین!همیشه با شوخی، یه تیکه ای می پروند و هر سه تا خندیدیم و همدیگرو بوس کردیم و یه خورده هم بغل! اولین بار بود بوس می کنمش و بغلش می کنم. تازه داشتم به خودم میومدم. دیگه کم کم داشتم محیط رو میدیدم. بوی عطر مینا بیشتر رفته بود توی مغزم. اولش چون یه خورده توی شوک بودم حواسم به چیزی نبود. عطر مینا، و نرمی بدنش، سینه هاش که از جلو بهم خورد و دستام که تو گودی کمرش بود و تقریبا بالای باسنش رو نوازش می کرد، هر چند تو چند ثانیه کم بود ولی حالی به حالیم کرد.مریم: عزیزم دیگه دم در بسه، بریم تو!از مینا جدا شدم و مریم دستشو انداخت دور کمرم و منم دستمو انداختم دور گردنش و منو دعوت کردن بریم داخل! کم کم داشتم می رفتم توی نخ لباساشون و چشمام داشت بیشتر باز میشد و البته دم در رو چون تاریک کرده بودن زیاد متوجه نشدم. می خواستم لباساشون رو ببینم که وارد سالن که شدیم دیدم یه پسر روی مبل نشسته! یه خورده ترسیدم و شوکه شدم. برگشتم به مریم و مینا نگاه کردم!مریم: مینا معرفی میکنی آقا پدرام رو ؟مینا: پدرام؟ پویا! ... پویا؟ پدرام!بعدم همه زدیم زیر خنده و همیشه یه چیزی واسه خندوندن بقیه داشت و شوخ طبعیش بیشتر آدم رو به وجد می آورد. با پدرام دست دادم و احوال پرسی کردم.پویا: سلام، خوشبختم از آشنایی با شما!پدرام: سلام، منم همین طور، تولدتون مبارک!پویا: ممنون!مینا: این دوست من پدرامه!مریم: خوبه دیگه بسه، بشینید، خسته شدیم!مینا: آره بابا، انگار اومدیم مجلسه خاستگاری!مریم: دست کمی از مجلس خاستگاریم نیست!باز هم شروع کردن به خندیدن و همه با هم خندیدیم!پویا: حالا نکنه من اومدم خاستگاری؟!مینا: شک داری؟ پس کی اومد؟!پویا: خیلی زبونت درازه، حاضر جواب پررو!مینا: من همینم، هیچ کاریم نمیتونی بکنی، واسه هرکی لاتی، واسه ما شکلاتی!بعد باز خندیدیم و با شوخی با هم صحبت می کردیم! واقعا داشت خوش می گذشت. این اولش بود و می دونستم باهاشون بیشتر میشه خوش گذروند.مریم: مینا؟ به پویای من نگو! عزیز منه! لات کجا بود!مینا:خوبه خوبه! یه پویا داری! انگار ملت ندارن! پدرام خودم بهتره!بعد رفت سمت پدرام و با هم نشستن و منم با مریم پیش هم نشستیم! چهره پدرام یه خورده در نظرم آشنا بود! انگار قبلا دیده بودمش! پسر خوشگل و سفیدی بود. آروم بود و زیاد جنب و جوش خاصی نداشت. البته نسبت به من کمتر بود و من خودم خیلی برای جشن و مراسم یا بیرون رفتن با دوستای که باهاشون راحت بودم انرژی صرف می کردم و سعی می کردم اکتیو باشم. یه خورده بور بود و قدش از من کوتاه تر بود ولی خوش تیپ بود و لباسای خوبی هم به نظر میومد پوشیده باشه!مریم: شام که نخوردی عزیزم؟!پویا: نه اصلا خونه نرفتم! یه راست اومدم اینجا!مینا: مریمی؟ اول کیک! یادت نره!مریم: آره داشت یادم می رفت!یه کیک خوشگل کاکاویی روی میز بود و یه شمع شماره دار هم روش بود و سن من رو نشون میداد. شمع رو روشن کرد! آرزو برام تولد گرفته بود ولی انگار این یه چیز دیگه بود! تولدایی که آرزو می گرفت اکثرا خانواده ها بودن و خصوصا خانوداه خودش و بهم زیاد خوش نمی گذشت. تا حالا هم اینجور سوپرایزی برام کاری رو نکرده بود. هرچند چندین بار من براش کاری سوپرایزی کرده بودم و احساسات رو خرجش می کردم ولی اون نه این که نمی خواست، بلکه چون آدم آروم و بی سرو صدایی بود زیاد این چیزارو درک نمی کرد و انگار تو خونش نبود! شاید زیادی دارم بد جلوه میدمش و اغراق می کنم! یکم باید بیشتر یاد می گرفت ولی دیگه از توان من خارج شده بود انگار. دیگه نمی خواستم نقش آموزگار رو بازی کنم. تو این ماه ها و سال ها، نقش هایی زیادی رو براش ایفا کردم و جای خیلی از افراد رو براش پر کرده بود؛ مادر، پدر، همسر، آموزگار، دکتر، دوست و ...، ولی دیگه خسته بودم! می خواستم یکم خودم باشم، خودم! تو اون لحظه آرزو رو دوس داشتم ولی نمی شد از خوشی لحظه ای که اونا برام آفریده بودن، ذره ای دل بکنم. سعی کردم اون لحظه از همه چی دور بشم، فقط اینجا باشم و خوش باشم! توی خودم بودم که با صدای مریم به خودم اومدم!مریم: عزیزم آرزوتو بکن و شمع رو فوت کن!پویا: باشه گلی جون!شمع رو فوت کردم و همه دست زدن و تولدمو تبریک گفتن. داشتم یادم می رفت. چون کلا فضا و جو، من رو غرق خودش کرده بود اصلا حواسم دقیق به لباس هایی که مریم و مینا پوشیده بودن، نبود! مریم یه لباس مجلسی مشکی پوشیده بود که تقریبا تا بالای زانوش بود. تنگ بود و به نظر میومد از اون جنس های کش مانند باشه، بهش چی میگن؟! آره فک کنم ریون! مشکی بود و تقریبا سینه هاش معلوم بود یه خورده چون سایزشون کوچیک نبود و تو این جور لباسا تقریبا چاک بالا سینش معلوم بود. یه کفش پاشنه بلندم پوشیده بود و موهاش رو هم آرایش کرده بود و یه خورده موج داشت. یه خورده شکمش مشخص بود ولی خیلی کم.و اما مینا! اونم یه لباس مشکی پوشیده بود ولی کلی با مریم فرق داشت. یه لباش مشکی دکلته و خیلی کوتاه، فک کنم در حدی بود که تا زیر باسنش رو پوشش میداد و خیلی هم تنگ بود جنسش از این براقا که بهش میگن ... اممم ... آها ساتن میگن بهش. خانم ها این چیزارو بیشتر تشخیص میدن تا آقایون. جالب این جا بود با وجود این که کوتاه بود، یه چاک کوچولو هم پشتش داشت. شکمش هم اصلا تو آفساید نبود و تو اون لباس عالی به نظر می رسید. سینه هاشم که به واسطه دکلته ای که پوشیده بود و فرم لباس که بالاش تقریبا روی هر کدوم از سینه هاش گرد شده بود و وسطش اومده بود پاینتر، قشنگ میشد کاملا دیدش. یعنی گردی و برجستگی سینه ها کاملا معلوم بود و طاقت هر مردی رو طاق می کرد. یه کفش پاشنه بلند مشکی و موهای آرایش کرده و رنگ بلوندی (belond) که تازه زده بود که به موهاش نمای دیگه ای میداد.مریم هم رنگ موهاش به خرمایی میزد که به رنگ پوستش میومد. مینا هم وقتی نشسته بود پیش پدرام با اون لباس تنگش، تمام تنش به من چشمک می زد و اون رون های تپلی و سفیدش به واسطه لباس کوتاش که تماما مشخص بود و اون سینه هاش که هر وقت خم میشد تا یه چیزی روی میز ورداره انگار می خواست از تو دکلتش بپرید بیرون و بیوفته تو بغل من!بابا الان شما چی فک می کنید، مثه ندید بدیدا دارم حرف میزنم! خوب خوب! ولش کنید! ای وای، مگه میشه ولش کرد! پویا: آقا پدرام من شما رو جایی ندیدم؟!پدرام: آره دیدیم قبلا هم رو!پویا: کجا؟! کی؟!مینا: خوبه عجب حافظه ای داری!مریم: عزیزم همون روز برای اولین بار که من بهت زنگ زدم، قبلش پدرام بود که موبایلت رو تو خیابون گرفت و به من زنگ زد (قسمت هفتم از فصل یک)!پویا: آها الان یادم اومد!مینا: آره که آقا پویای عزیز هم واسه ما کلاس گذاشتن البته واسه مریمی!مریم: پویامو اذیت نکن! مهم نیست الان مهمه!مینا: دارم شوخی میکنم! ما همه دوسش داریم!دیگه نشستیم و باز مشغول صحبت و بگو بخند شدیم. خوش می گذشت. کیک خوردیم و دور هم خوش بودیم و تن مینا هم گاهی توی چشمای من میلغزید. مریم هم توی بغلم بود و نوازشش می کرد و گاهی هم همدیگرو بوس می کردیم و البته مینا هم با پدرام ولی به نظر میومد بیشتر مینا این کار رو میکنه تا پدرام. پدرام آروم بود و زیاد کار خاصی برای مینا انجام نمی داد. من خیلی بیشتر از اون کارهای خاص انجام می دادم و مینا هم این چیزارو میدید. مثل شوخی هایی که من با مریم می کردم و کارای رومانتیکی که من انجام می دادم.پدرام زیاد جنب و جوش خاصی نداشت و آروم بود بیشتر، حتی زیاد هم حرف نمی زد ولی به نظر نمیومد پسر بدی باشه. ولی به قول دوستان اهل حال، یه کیس رو داشت حروم می کرد، مینا رو منظورمه! با این که مینا از مریم بهتر بود ولی من طوری با مریم میبودم که دیونم بشه و شده بود هم.کم کم رفتن که شام رو آماده کنن. همه بلند شدیم تا تدارک شام ببینیم که بهم گفتن تو امشب مهمونی و تولدته، بشین و راحت باش. کم کم داشتتن وسایل شام رو آماده می کردن و پدرام هم بهشون کمک می کرد. منم نشسته بوم روی مبل و گاهی بدن مینا رو بدرغه می کردم. وقتی چیزی رو میذاشت روی میز شام که تقریبا نزدیک و توی دید جایی بود که من میدیدم، خم میشد و من بیشتر می تونستم دیدش بزنم.اومد طرف من و خم شد تا روی میز یه چیزی ورداره که دست بندی که تو دستش بود از دستش باز شد افتاد. تقریبا چنتا مروارید هم داخل دست بند بود.مینا: ای وای، چرا اینجور شد؟!مریم از اون پشت گفت: چی شده مگه؟!مینا: هیچی دستبندم باز شد یه چنتا مرواریداش افتاد.نشست و اونارو جمع کرد ولی چون کم بود میشد پیداش کرد ولی گفت: یکیش نیست!اولش رو به من خم شد و من طبق عادات دیرینه به سینه های زرین خیره شده بودم. سینه ای که با هم انگار دعوا داشتن و هر کدومشون عجله خاصی برای پریدن به بیرون لباس داشتن. بعد پشت به من خم شد که مثلا اون ور میز یا مبلارو نگاه کنه. بغل دست من نشسته بود روی زمین و طوی خم شد که باسنش رو به من بود.اولش که خم شد چون نزدیک به من بود، زیاد نمی شد وسط پاش رو دید ولی میشد دقیقا رون پرش رو که بهم چسبیده دید. یکم رفت دور تر تا بقیه جاهارم بگرده و باز خم شد و این بار بود که دیگه دید من بیشتر شد و اصلا انتظار این رو نداشتم. اصلا شرت نپوشیده بود. تقریبا می شد خط پایین کسش رو از وسط چاکش که با فشار باسنش یه خورده از هم باز شده بود دید.دیگه حالی به حولی شده بودم و داشتم تحریک می شدم. البته شده بودم ولی کم کم داشت اون عزیز خسته جان هم بیدار میشد. دلم می خواست همون جا، خان رو در بیارم و روانه منزلگه موعود مینا کنمش. کاش می شد لباسش رو بزنم بالا و دقیقا ببینم اون زیر چی هست. یهو برگشت و همون طور که رو زانوهاش نشسته بود بهم گفت:مینا: پویا جونم می تونی کمکم کنی اون یه دونشم پیدا کنم؟!پویا: باشه عزیزم.منم پاشدم و با هم زیر مبلارو گشتیم و پیداش کردم واسش. و دیگه موقعیت رو برای دیدن اون اندام ناز و به ظاهر دست نخورده از دست دادم. میگم دست نخورده به خاطر این که انگار پدرام بلد نبود چطور با یکی مثل مینا سکس کنه که همین جور این بدن اورجینال (orginal) حروم نشه. ازم تشکر کرد و همون طور که رو به هم بودیم خم شد و لپمو بوس کرد. یه بوس آبدار!مینا: مرسی عزیزم! اوممممما!پویا: خواهش می کنم عزیزم، کاری نکرم که!رفتیم سر میز نشستیم و شام رو خوردیم. کم کم دیگه داشت دیرم میشد. و کلا آرزو و خونه و همه چیز رو یه لحظه فراموش کرده بود و تا به خودم اومدم دیدم دیر وقته و باید برگردم. به آرزو گفته بودم جایی کار دارم میرم و دیر میام ولی دیگه اگه از این دیرتر میشد مطمعنا زنگ می زد و شاکی میشد.پویا: بچه ها من دیگه کم کم باید برم و دیرم شده!مریم: هنوز زوده که، کجا بری؟!مینا: بشین بینم، بچه پر رو! کجا بری هنوز ساعت 11 هم نشده. سر شبه!پویا: شما به این میگین سر شب؟! درکم کنید دیگه من جریانم فرق میکنه! نمیشه بمونم زیاد.مریم: حالا عزیزم یکم دیگه بمون بعد برو!پویا: یکم دیگه بونم می دونم از دوازده هم میگذره، بد میشه!مینا: بمون دیگه دلشون نشکون! کادوهاتو نمی خوای؟!مریم: وای کادوها! اره بیا حداقل کادوهاتو بدیم بعد برو!پویا: باشه فقط در حد کادو، بعد زود میرم!مینا: خوبه خوبه، در حد کادو ...! بشین بینم!مینا چون خیلی شوخ طبع بود و با من هم راحته، همیشه با من از این جور شوخیا می کرد و منم باهاش کل کل می کردم گاهی و اذیتش می کردم. گاهیم به هم به شوخی می زدیم و تو سر کول هم می زدیم. نشستیم روی مبل و خواستیم کادوهارو باز کنیم.مینا: خوب مریم کادوتو بده!مریم: نه جانم، اول تو، مال من باید بعدا باز بشه!مینا: خوب باشه! پویا جون تولدت مبارک، اینم از طرف من و پدرام عزیزم!پویا: ممنون حالا چی هست!مینا: باز کن ببین، امیدوارم خوشت بیاد!یه جعبع تقریبا کوچیک که کادو پیچ شده بود. بازش کردم و دیدم یه ساعت خوشگل مردونه توشه!پویا: دستتون درد نکنه خیلی خوشگله!مینا: دوسش داری خوبه؟!پویا: آره عالیه!مینا: مارکش رو هم ببین!مریم: بذار تو دستت ببینم بهت میاد عزیزم!یه ساعت مچی عقربه ای نقره ای با مارک سیتی زن (Citizen) که به نظر هم میومد خیلی هم گرون باشه. انداختم دستم و انگار که برای من ساخته بودنش (و چه از خود متشکر، حالا واسه این که حسودیتون نشه و دلتون نشکنه، اصلا بهم نمیومد :tease. کلی تشکر کردم و ذوق مرگ شدم واسه کادو مینا و پدرام. بعد رسیدیم به کادو مریم. یه جعبه کوچولو بود. مینا هم طبق معمول طنزپردازیش گل کرد.مینا: حتما تاخیریه!بعدم زد زیر خنده و بقیه هم خندیدن کلی!مریم: اذیتش نکن، بذار باز کنه! باز کن عزیزم!جعبه رو بار کردم و دیدم یه کلید که روبان قرمز دورش پاپیون شده داخل جعست!پویا: این چیه مریم؟!مینا: حتما کلی قلب مریمه، خوش به حالت دسته تو افتاده!مریم: نه مسخره! این ...!
ROBOCOP: سلام دوستان گلبا سپاس فراوان از صبر و حوصلتون برای ادامه داستانواقعا ببخشید از طولانی شدنپلیس آهنین دمت گرم
سلام دوستای عزیز و گلمی دونم خیلی دیر شده و فاصله زمانی زیادی افتاده. مشغله مقداری من رو از نوشتن بازداشته بود.در حال نوشتن قسمت بعدی هستم. اگر بتونم سعی کنم چند قسمت رو با هم بنویسم که تا مدتی بدقولی من رو جبران خواهد کرد.پلیس آهنین