یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا ۱۱۰نگاهی به مژده انداختم . می خواستم ببینم که چه احساسی داره و به چی فکر می کنه . نمی شد از چهره اش چیزی خوند . رفتم نزدیکش . -چی شده . برای سگات غذا کم آوردی ؟ -فکر می کنی من مثل تو ام رفتار های زننده داشته باشم ؟-نمی دونم شاید باشی .-بیا داخل ولی مثل بچه های خوب جنب نمی خوری . فقط چهار تا کلام با هم میگیم و تمومش می کنیم ... مثل موش مرده ها شده بودم . حس کردم این جوری که اون منو صدام زده صحبت تموم کردن و این حرفا نیست . یک نفر بخواد که از تموم شدن حرف بزنه دیگه شروع که نمی کنه . من داشتم می رفتم خدا حافظی کرده بودم . به حال خودم بودم که اون صدام زد . پس یا اون دلش به حال من سوخته یا به حال خودش . و این بهترین فرصتی بود که می تونستم ازش به به نحو احسن استفاده کنم . نگاهم به لبان مژده بود که ببینم آهنگ حرفاش چه جوریه . برام مهم نبود که چی تفسیر می کنه و چه میگه . من فقط می خواستم با بغل زدن و سکس با اون نشونش بدم که می تونه به من متکی باشه می تونه منو دوست داشته باشه . و با من احساس صمیمیت کنه . و این به خود منم احساس آرامش می داد . چون اون حسی رو که راجع به مژده داشتم به هیچیک از دیگر دخترای هم سن و هم ترازم نداشتم . اگه اونا می رفتن با یکی دیگه بالاخره یه جورایی با این قضیه کنار میومدم ولی در مورد مژده وضع فرق می کرد . حسادت به اوجش می رسید و منو بی خوابم می کرد .-شهروز من نمی تونم بهت دروغ بگم .. چرا با احساسات من بازی می کنی . گاه به خودم می خندم . میرم جلو آینه . یه نگاه به خودم میندازم . باورم نمیشه من همونی باشم که سالها درس خونده تا به این جا رسیده . باورم نمیشه من همونی باشم که خیلی ها بهم احترام می ذارن .. خیلی ها دوستم دارن .. و دانشجویان زیادی زیر دستم باشند که نیازشون به اینه که واسشون بهترین استاد باشم و با هاشون مدارا هم بکنم . باورم نمیشه که من همون باشم ...خودم می دونستم که منظورش چیه ولی می خواستم مخشو کار بگیرم .. -حالامگه چی شده ؟ مژده : چی شده ؟ تازه می پرسی چی شده ؟ مگه اون دفعه بهت نگفتم من قلبمو تسلیم تو کردم . مگه بهت نگفتم اگه ببینم کسی با دل من بازی کنه بلایی بر سرش میارم که مرغان آسمون به حالش گریه کنن؟ ..یه خورده به مغزم فشار آوردم ویادم نیومد اینو بهم گفته باشه ...-مژده جون تو اینو بهم گفتی ؟ من که چیزی یادم نمیاد .. حالا نمیشه اگه قبلا نگفتی حالا بگی ؟ ..یه نگام کرد و در حالی که قطرات اشکش درحال غلنیدن از گونه های قشنگش بود بی اختیار خندید .. -خیلی پر رویی شهروز ..-.با همه این پر رو بودنهام دوستت دارم . عاشقتم مژده . نمی دونم چرا حس می کنم که نمی تونم تو رو با یکی دیگه ببینم . خیلی حسودم ..-از اون سالهای دور که بگذریم من جز تو با هیچ مرد دیگه ای نبودم . تو حسادت می کنی به خاطر چیزی که وجود نداشته و نداره . اون وقت انتظار داری من به خاطر چند مورد حسادت نکنم ؟-مژده دروغه .. کسی بهت چیزی گفته ؟ اگه یکی از دخترا چیزی بهت گفته شاید توهم خودش بوده ...-بس کن . من الکی یه حرفی رو نمی زنم . مونده بودم که این مژده کجای کار می خواد تخفیف بیاد و بغلم بزنه ... دیدم انگاری این من هستم که باید استارت کارو بزنم .. رفتم جلو .. وای این دیگه دیوونه تمام بود .. چپ و راست گذاشت زیر گوشم .. حدس کردم چند تا از دخترا ریزه کاریهای سکس رو واسش تعریف کردن .. شاید به عنوان مشاوره با هاش در میون گذاشته بودند . آخه مژده خیلی زود با همه شون دختر خاله می شد . خب پزشک هم بود .. احتمالا یکی دو تا از این دخترا که افسرده و عاشق من شده بودند و قبلش هم خودشونو در اختیار من گذاشته بودند همه چی رو ریختن رو دایره و خانوم دکتر مژده قول داد که کمکشون کنه ...حالا این خود مژده بود که باید می رفت پیش خودش . مات و مبهوت نگاش می کردم که بزنمش یا بذارم برم یا بهش تجاوز کنم که دیدم دستاشو گذاشته دو طرف صورتم و یه جور خاصی نگام می کنه .. و در میان هق هق گریه هاش گفت این دفعه هم می بخشمت ولی حواسم هست تو هر کاری می تونی باهام بکنی فقط با قلبم نمی تونی بازی کنی . حس کردم که حالا دیگه می تونم ببوسمش .. ولی اون خودش منو سمت خودش کشوند ...-مژده من از این دو تا نره غول می ترسم .. خنده اش گرفت ... رفتیم توی اتاق ..-فهمیدی چی گفتم ؟-بله استاد .. دوستت دارم .. منو ببخش اگه یه اشتباهی کردم ولی دیوونه وار دوستت دارم .. مژده : منو ببخش عشق من که این همه زدمت ..ولی این آخرین فرصتته که هیز بازی رو بذاری کنار ... عاشقتم .. اگه دوستت نداشتم که این قدر عذاب نمی کشیدم شهروز .. بد جنس ..جلاد , بی رحم .. دیگه باید اونو می بوسیدم .. لبامو به لباش چسبوندم ..دیگه می دونستم که یک بار دیگه جسم و جانشو تسخیر کردم .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا ۱۱۱فوری بغلش کردم . می دونستم که این بار دیگه از دستم فرار نمی کنه . این بار می تونم کاری رو که مدتها بود می خواستم انجامش بدم انجام بدم . هر چند که قبلا چند بار باهاش سکس کرده بودم ولی این دفعه دیگه فرق می کرد و پس از چند بار حسادت بود . یه بلوز سفید چین دار به طرح و شکل لیاس عروس تنش بود که اونو خیلی جذاب و خواستنی نشون می داد . چقدر هم جوون تر از سنش نشون می داد . نصف درسامو با اون داشتم . استاد خوشگل من . ناز من ... مژده وفادار من .. دلم می خواست بهش بگم دوستش دارم . براش حرفای عاشقونه بزنم . زیر گوشش زمزمه کنم . بهش بگم با تمام وجود دوستش دارم . تشنه محبت کردن به اون بودم . می دونستم که خیلی عذاب کشیده و منم خیلی اذیتش کردم .صداش کردم . -مژده .. می دونی که چقدر دوستت دارم .. -آره این یه ماهی از این و اون شنیدم . خیلیها اومدن پیش من مشاوره . خیلی از دوستات . همه شونم دختر بودند و همه شونم قال گذاشته بودی . -عزیزم اونا دروغ میگن . اونا از تخیلات خودشون میگن ..مژده : منم حواسم هست . مخصوصا وقتی که پای حسادت هم در میون باشه فکر کردی همین جوری بی دلیل یه حرفی رو قبول می کنم ؟ اصلا این طور نیست .-نه تا این حد . حالا چرا همش داریم از دیگران حرف می زنیم . بیا به خودمون برسیم . اجازه دارم که بهت بگم که دوستت دارم ؟مژده : تو صاحب اختیاری ..با دو تا دستاش دو تا گوشامو کشید و گفت این آخرین فرصتیه که بهت میدم . من اگه یک بار دیگه ببینم دست از پا خطا کردی اون وقت داغ به دلت می ذارم . می دونم که چقدر حسودی . مثل مردایی شدی که حرمسرا دارن . دوست دارن خودشون هر کاری بکنن و همسزاشون دست از پا خطا نکنن . -حالا بیا دیگه ناز نکن ..طعم خوش و دلپذیر لبان مژده مستم کرده بود . لبای بالا و پایینشو به نوبت بین دو تا لبام قرار داده و به آرومی میکشون می زدم و بعدش هم نوبت یه بوسه کامل و دلچسب و جانانه شد .. دستمو یواش یواش رسوندم به قسمتای پایین تر . و گذاشتم لای پاش . می خواستم زیپ شلوارش رو پایین بکشم .. یکی زد به پشت دستم و گفت که شما مردا همه فکر و ذکرتون به اینه .. یه خورده خود نگه دار باشین . انگار زندگی فقط همین چیزاست ... -باشه مژده جون اصلا بهت دست نمی زنم و وارد مقولات ممنوعه نمیشم . -نه تو رو جون من بیا بشو . می کشمت اگه نخوای واردشی . فکر کردی فقط شما مردا هستین که می تونین همه کاره باشین ... -چقدر استاد ما امروز رسمی شده ..-آخه دارم با عشقم به طور رسمی حال می کنتم .باورم نمی شد این مژده باشه که داره با من این طور بر خورد می کنه . اون باید خیلی دوستم داشته باشه که داره این کارا رو انجام میده . با توجه به فکر کنم چهار پنج تا دختری که پیشش رفته بودند .. شایدم کمتر شایدم بیشتر . این مژده بود که شلوارمو در آورد و هیجان زده ام کرد ...-بغلم بزن شهروز .. عشق من بگو دوستم داری .. منو توی بغلت فشار بگیر .. طوری که دردم بیاد . بگو دوستم داری . من که توی نگات می خونم که چقدر عاشقمی و دوستم داری .. این حس قشنگو توی نگات می بینم و می خونم . این حسو دوست دارم .-منم تو رو دوست دارم مژده . داشتم دیوونه می شدم وقتی که حس می کردم که مرد دیگه ای توی زندگیته .-کاش دیوونه ترت می کردم . ولی این دفعه اگه ببنمت کج رفتی و زیر آبی منم انتقاممو می گیرم . بد جوری تهدیدم کرده بو.د ..-یعنی این قدر دوستم داری که به خاطر انتقام از من هر کاری انجام میدی ؟ بد میشی ؟-یک زن اگه اراده کنه خیلی کارا از دستش بر میاد . خدا کنه کینه ای نشه . .. می خواست کیرمو ساک بزنه ولی حس کردم که من باید شروع کنم .. آروم آروم لباساشو در آوردم . به تفاوت خودم و اون فکر می کردم . بیشتر از یک ماه می شد که با هاش سکس نکرده بودم در حالی که در عرض این یک ماه شاید با بیست نفر رابطه داشتم . بیچاره هر چی می گفت حق داشت . اون فقط از چند تا دانشجو خبر داشت که با من رابطه دارن .-مژده سینه هات سفید تر و نوکشون هم تازه تر به نظر میان ...-آههههههههه بخورشون ببین مزه اش چطوره ؟نوک سینه ها رو دونه به دونه گذاشتم بین دو تا لبام ....-چیه شهروز هر کی ندونه فکر می کنه چقدر حریص و نخورده باشی . -هستم مگه شک داشتی ... دلم نمی خواست کس دیگه ای جز من به اون بدن دست بزنه ... ادامه دارد ... تویسنده .... ایرانی
یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا ۱۱۲احساس آرامش می کردم . وقتی که بدن مژده رو در اختیارم داشتم احساس می کردم که این اولین سکس منه . بدنش طراوت و تازگی عجیبی داشت . نمی دونستم اگه هر روز هم در کنار من باشه همین احساس بهم دست میده یا نه ... نوک سینه ها و دورشو می خوردم میکشون می زدم ... مژده کاملا حشری و تسلیم شده بود . می دونستم با توجه به حرفایی که واسش زدم در حقش ظلم کردم . می دونستم که نباید رفتارم با اون این قدر سخت باشه . می دونستم نقطه ضعفای عشقمو . اونم مثل هر زن دیگه ای عاشق بوسه های نرم بود .. بوسه هایی که که داغش کنه . و حرفای عاشقونه ای که به دلش بشینه و از یادش ببره که شهروز با دخترای زیادی بوده تا به اون برسه .مژده : بغلم بزن .. داغ داغم .. منو بسوزون . خاکسترم کن ... ببین که چه جوری تمام تنم در تب تو داره می سوزه -ین تب عشق و هوسه ؟ -بد جنس .. بی وفا ... هر چی من بیشتر دوستت دارم هر چی من بیشتر به تو فکر می کنم تو بیشتر به من ضربه می زنی . بیشتر به من بی توجه میشی .. من چیکار کنم شهروز .گناه من چیه که ده سال ازت بزرگترم ..-گناه من چیه که ده سال ازت کوچیکترم . منم حس می کنم که دوستت دارم . عاشقتم . انگار وقتی که بهم اخم می کنی از من روی می گردونی دوست دارم زمین دهن باز کنه و منو ببلعه .. -خب هر کی دیگه هم این کارو بکنه همین حسو بهش پیدا می کنی . هر کی تحویلت نگیره همین حسو پیدا می کنی . مگه غیر اینه ؟ -ولی حساب تو جداست . من با دخترای زیادی سلام و علیک داشتم ...مژده بازم لپامو نشگون گرفت و در حالی که لباشو غنجه کرده بود گفت فقط سلام علیک بود ؟ آره ؟ دیوونه ... کاری می کنم که تا ابد هم اگه درس بخونی نتونی متخصص بشی .. -ولی پیش تو دارم متخصص عشق میشم ...-حریف زبون تو یکی نمیشم ... -آره مژده جون الان زبونمو باید یه جایی قرار بدم که دیگه اصلا حریفش نشی . -اووووووههههه راست میگی راست میگی ... هر بار که این کارو کردی اصلا حریفش نشدم . حالا هم حریفش نمیشم . دوستت دارم دوستت دارم . زبونمو رو کس داغ مژده پهن کردم .. اون کس کوچولو و داغ و تازه شو ... وقتی که بازشون می کردم عین یه غتچه کوچولو بود .. حتی نوک زبونم می تونست اونو داغش کنه و بسوزونه . همین کارو اول با نوک زبونم انجام دادم و بعد چوچوله نرمشو گذاشتم میون لبام . خوشمزه و خوش عطر و طعم بود ... طوری که هر خیسی که کس داشت می خوردم ولی انگاری پاک بشو نبود ... می خوردم و بازم غلظت دیگه ای جای اون می نشست .-آهههههههه شهروز .. شهروز سوختم .. سوختم ...ولی من همچنان به میک زدن کس ادامه می دادم . گفتم باشه کیرمو در یه مرحله ای وارد کارزار کنم که بدونم با چند ضربه بعدش به ار گاسم می رسه . من نمی تونستم در مقابل این مژده با احساس لطیف عاشقونه اش مقاومت کنم . اون با تمام وجودش خودشو تسلیم من کرده بود . عشق و هوس اون , عشق و هوسی خالص بود .. با تمام وجودش دوستم داشت . اون هر بار منو می بخشید به این امید که بار آخریه که خیانت می کنم . این کارش جز عشق و ایثار معنای دیگه ای نمی تونست داشته باشه . مگه سنش چقدر بود . دستای مژده رو سرم قرار گرفته با موهام بازی می کرد . طوری که آتیش هوس منم شعله ور تر می شد ..-آههههههه شهروز .. چیکارم کردی .. بگو دیگه چیکارم کردی و حالا می خوای چیکار کنی .. دوستت دارم .. من اونو می خوام .. همونی که میره توی غلاف کسمو می خوام . بده زود باش . شمشیر کیرت رو می خوام . عشق من بده همین حالا .. اووووووخخخخخخخ کسسسسسسسسم آتیشششش گرفته ... از جام پا شدم ... به چشای خوشگل و خمارش نگاه کردم ... می خواستم بهشس بگم تو باید بیشتر بهم می رسیدی که من هوس دخترای دیگه رو نکنم که دیدم واقعا ضایع میشه . اولا اعتراف به گناه می شه و ثانیا اون وقتایی که من به دنبال دخترای دیگه بودم از مژده که تقاضایی نکرده بودم که اون جواب رد به من داده باشه . این دیگه از اون حرفا می شد اگه می خواستم به اون بگم . ..... ادامه دارد .... نویسنده ... ایرانی
یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا ۱۱۳چشای خمارشو به چشای من دوخته بود . چقدر این زیبایی طبیعی رو دوست داشتم . نمی تونستم ازش دل بکنم . نمی خواستم به هیچ قیمتی اونو از دست بدم . ولی لعنت بر من که همه رو با هم می خواستم . یا اون یا همه ؟. یا همه یا اون ؟... کدومش می تونست برام مفید تر باشه .. نمی دونم چرا این فکرای عجیب و غریب همش باید به وقت سکس باید بیاد به سراغم . خنده ام گرفته بود . یعنی من و مژده می تونیم با هم از دواج کنیم . یک دلیل برای از دواج وجود داشت و این که همدیگه رو دوست داشتیم و نمی خواستیم که از هم دور بمونیم . ولی هزار و یک دلیل می تونست وجود داشته باشه که این کار صورت نگیره .. یعنی واقعا منطق می تونه در این جور دوست داشتن ها نقش داشته باشه ؟ من که این طور فکر نمی کنم . یعنی نه این که بدون منطق بخواهیم کاری رو انجام بدیم ولی دوست داشتن می تونه خیلی چیزا رو حل کنه ...مژده : چت شده دیوونه . یاد چی افتادی . حواست پرته ها ..نکنه بازم فیلت یاد هندوستان کرد ...-آره بد جوری یاد هندوستانو کرده ...تا اینو گفتم دو تا دستای مژده رفت رو گوشام .. -واااااییییییی داری چیکار می کنی . گوشامو کندی .. نهههههه ... من که حرف بدی نزدم .-دارم اینا رو می کنم بدمشون به سگ بخوره .-چی شده مگه .. کاری نکن که منم رفتاری سخت باهات داشته باشم مژده ..-فعلا که تو پیاده ای و من سواره پسر..-اگه دوست داری من سوارت شم .. -پررو .. شارلاتان ..-باور کن من به فکر خودتو بودم . چون دوستت دارم . چون می خوامت .. چون نمی خوام تو رو از دستت بدم .. -آخخخخخخ دیوونه با این که می دونم خیلی بدی و خیلی حقه بازی ولی از این حرفات خیلی خوشم میاد . دلم می خواد همین جوری باشی و باشه که تو میگی ولی می دونم خیلی کلکی . با همه این حقه بازیها نمی دونم چرا نمی تونم ازت دل بکنم . -شاید واسه اینه که عاشقمی . دوستم داری . مژده : حالا این قدر واسه خودت کلاس نذار . دوست داشتن یه طرفه که فایده ای نداره . تازه اون وقت همه میگن ببین خانوم دکتر دیوونه شده . عاشق یکی شده که ده سال از خودش جوون تره ... -چرا به من نمیگی .. همه بهم میگن ببین .. این پسره دیوونه رو ببینین عاشق استاد خودش شده که ده سال از خودش بزرگتره .. زده به سرش میگه می خوام باهاش از دواج کنم .. یارو دکتره . استاد دانشگاهه . همین که عاشق این پسره شده آخر دیوونگیه . بیشتر از این عقلی نداره که از دست بده و بخواد با این پسره یه لا قبا از دواج کنه .... مژده : نمی فهمم چی گفتی ؟ همه این حرفا از خودت بود ..- پس از کی بود ؟ همه اینا رو خودم گفتم دیگه ..مژده : تو با من شوخی داری ؟ -من کی با تو شوخی داشتم که این دومیش باشه . اصلا من جرات می کنم که با تو شوخی کنم ؟مژده : خیلی دیوونه ای شهروز .. نمی دونم من اول دیوونه شدم یا نه ..-فعلا که تو داری از من جلو می زنی ...اونو محکم میون دستام گرفتم و دو تا دستامو دور کمرش حلقه زده از زمین آوردمش بالاتر ... نگاه ملتمسانه اشو به من دوخته بود .-با من بازی نکن شهروز .. تو که می دونی من چقدر دوستت دارم .. می دونی که یک لحظه نمی تونم بدون تو زندگی کنم . خواهش می کنم ... -خوبه یواش یواش داری اعتراف می کنی استاد ... پس چرا این قدر از من فاصله می گیری ... این بار دیگه ولش نکردم .. لبام رفت رو لباش و دیگه نتونست حرفی بزنه .. کیرم به وسط کس داغش چسبیده بود . کیرمن و کس مژده دو تایی شون رو اون یکی حرکت می کردند ... یه لحظه کسش یه روزنه و محل عبوری به کیرم نشون داد ... آروم آروم راه کسشو بازکرده و کیرمو با یه فشار آروم فرستادم که بره تا به انتهای کسش .. پاهاشو دور کمرم می فشرد . می دونستم که اون حالا غرق هوسه .. طوری دور و بر کسش خیس شده بود که می دونستم ملافه روی تشک هم از خیسی های مژده نازم لک می کنه ... لبامو به کناره ها کشونده شروع کردم به بوسیدن گونه و زیر گلوش ... -دوستت دارم عشق من . دوستت دارم . فقط تو رو می خوام .. -بگو بگو .. می خوام بشنوم . بازم می خوام از این دروغا بشنوم . چی داشتی می گفتی چند دقیقه پیش ... می خوای با من از دواج کنی ؟ اگه اشتباه نشنیده باشم . ولی عجب خالی بندی کردیا .. -نه عزیزم . استاد من . این یه شوخی نیست . ولی می دونم نمیشه . آخه دنیای من و تو با هم فاصله ها داره . دنیای تو دنیای کلاس بالا هاست . تو کجا بود که منو تحویل بگیری ..مژده : امروز خیلی با مزه شدی . نکنه توی آب نمک خوابیده باشی ..-نمی دونم باید بخوری متوجه شی ..-ایششششش پسر .. باید حسابی تو رو بزنم تا حالیت شه وقتی که با یک لیدی حرف می زنی چه رفتاری داشته باشی . ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
یـــــک ســــــــــرو هـــــــــــــــزارســــــــــــــــــــودا ۱۱۴مژده چشاشو به سقف دوخته بود و انگاری داشت فکر می کرد مژه مژده به چهره خوشگلش خیلی میومد . می دونستم داره فکر می کنه به حرفام . راستی راستی یهو زده بود به سرم . نمی دونم من چه جوری می تونستم از این همه دختر دست بر دارم . از این همه زن .. از این خونه به اون خونه پریدن .. اگه مژده می خواست مقابله به مثل کنه از دماغم در میومد . تمام اون مزه ای رو که از سکس با دیگران به زیر پوست و کیرم می نشست در یه لحظه تبدیل به تلخی می شد . ولی آیا این بود اون عاملی که منو وادارم می کرد که از اون بخوام برای همیشه مال من باشه ؟ نههههههه نهههههههه .. فکر کنم به حس قوی تری اومده بود به سراغم . شاید اون حسی که یه جورایی با اون حسم فیروزه رو دوست داشتم . اما می دونستم که حسی که به مژده دارم خیلی خیلی قوی تره .. مژده می خواست خودشو کنار بکشه . انگاری اونم دلش رفته بود پیش حرفام .. -نگفتی منظورت چی بود شهروز ...-حالا ولش کن . من یه حرفی زدم استاد . نمی خوام که به من بخندی .. تازه صد سال سیاه تو همچین کاری نمی کنی . بیا از این لحظه هامون لذت ببریم .مژده : تو که می دونی من چقدر عاشقتم و زندگیمو احساس این روزامو بر سر این عشق گذاشتم .و من خواستم که در اون لحظات با تمام عشق و احساسم .. با تمام وجودم با مژده عشقبازی کنم . حس کردم که تمام سکس هایی رو که با اون داشتم یه ویژگی داشته که سکس با دیگران اون حس رو به من نداده . واون همون چیزی بود که بهش می گفتن عشق .. محبت .. همبستگی .. یه دستمو گذاشتم دور گردن مژده .. صورتشو به صورتم چسبوندم . لبامو رو لباش قرار دادم . و کیرمو به آرومی به انتهای کسش می زدم . چند بار اومد یه چیزی بگه اما هر بار لباشو می بستم و اجازه حرف زدنو به اون نمی دادم . اونو غرق هوسش کرده بودم . حالا دیگه حس می کردم که اونم جز من و عشق و هوس به چیزی فکر نمی کنه . سینه های تقریبا درشتش به سینه های مردونه من چسبیده بود و آروم آروم رو سینه هام حرکت می کرد ... انگار یه جرقه ای بود که هر دو مونو می سوزوند . من داشتم آتیش می گرفتم . می خواستم براش حرفای عاشقونه بزنم . لبامو از رو لباش وردارم . ولی می تر سیدم که اون بازم سوال پیچم کنه . اصلا به این اهمیت نمی دادم که اون ده سال ازم بزرگتره . وقتی پای دوست داشتن به میون بیاد . وقتی که آدم نخواد چیزی رو از دست بده خب شرایط همین هم میشه دیگه . خیلی آروم با موهای مژده بازی می کردم . خیلی آروم . دستمو رو صورتش می کشیدم . با نوک انگشتام اون صورت نازشو لمس می کردم . لباشو کمی حرکت داد -شهروز تند تر ... خاطرم جمع شد که نمی خواد در مورد خودمون حرف بزنه . دلم نمی خواست که بخنده به این حس من . بعضی دوست داشتن ها و بعضی عشق ها شبیه به یک رویاست . هیچ چیز نشد نداره ولی گاه باید از هفت خان رستم بگذریم تا به اون چیزی که می خوایم برسیم . و من و مژده هم همین حالتو داشتیم .. مژده خودشو رو به بالا و به سمت سینه ام می مالوند .-شهروز آتیشم زدی .. هم تنمو .. هم روحمو .. یه جای دیگه منم داره می سوزه .. قلبم آتیش گرفته .. با حرفات داری منو می سوزونی ..-خانوم دکتر که نباید آتیش بگیره . اول نمره قبولی رو بهم بده . -بد جنس تو منو به خاطر این چیزا می خوای ؟ بازم دو تا گوشامو کشید .. -نکن دردم می گیره-نازک نارنجی من . منم دارم کاری می کنم که دردت بگیره .. خودمو ازش جدا کرده و گفتم حالا تو بیا سراغم .. -کور خوندی پسر .. واسه ما طاقچه بالا می ذاری ؟ مگه این مدت که داشتی با بقیه حال می کردی من چیکار می کردم .. رفتم سمتش و انگشتامو گذاشتم رو لباش و گفتم عشق من دیگه همه چی تموم شد من می خوام پسر خوبی باشم و دیگه ترک کنم ...-به همین راحتی ؟-خب می بینی یک دفعه نمیشه ترک کرد . مثلا اونایی که سیگاری هستند نباید یک دفعه اونو بذارن کنار . -وای شهروز واجب شد که حالا گازت بگیرم . ولی قبل از این که بخوای شروع کنی باید جوابمو بدی . نمی خوام منو دست انداخته باشی . شوخی بیجا کرده باشی یا با احساسات من بازی کنی .-چی شده عزیزم . چرا با من این بر خورد رو داری .من اصلا سر در نمیارم . نمی فهمم چی داری میگی . موضوع این که می خوای با هام از دواج کنی چیه ؟ راستشو بگو .. چی تو سرت می گذره .-چه فرقی می کنه استاد ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
یـــــک ســــــــــرو هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا ۱۱۵ نمی دونستم چی بهش بگم وچه جوری جوابشو بدم . ولی نتونستم از جواب دادن طفره برم . اون هر جوری بود جوابشو می خواست و می دونستم که از هر کنه ای کنه تره . -مژده تو چیکار داری به این که من چی می خوام و هدفم چیه .. محکم کیرمو به لاپاش فشار دادم .. تا اون پا هاشو باز کنه . مژده پا هاشو قفل کرده بود . انگاری با هام لج کرده بود .-تا بهم نگی چه خبره من خودمو در اختیارت نمی ذارم .-باشه پس خدا حافظ .-مثل این که دوست نداری متخصص بشی . آره ؟ همین طوره ؟ تو همینو می خوای ؟ حالت رو می گیرم . -ببین مژده رک و پوست کنده بهت میگم اگه من بخوام باهات از دواج کنم تو به من چی میگی ؟ بقیه چی میگن ؟ همکارات چی میگن ...-و خونواده تو چی میگن . تو همش داری از این حرف می زنی که سمت من چه خبره چرا از خودت نمیگی . مثل این که خودت رو دست کم گرفتی ها . راستش اگه یک مرد حتی سی سال هم از زنش بزرگتر باشه شاید آب از آب تکون نخوره ولی اگه یک زن سه چهار سال هم از شوهرش بزرگتر باشه سر و صداش همه جا می پیچه .. -یعنی من حق ندارم که از تو تقاضای از دواج کنم ؟ ..-خیلی دیوونه ای شهروز . راستش همینو می دونم که باید این حقیقت رو پذیرفت که انسان آزاده .می تونه زندگی و سر نوشت خودشو خودش در دست بگیره . خودش تصمیم بگیره که چیکار کنه . چون هر کسی مسئول راهیه که انتخاب کرده . و حتی در کتابهای دینی اومده که در روز جزا کسی رو به خاطر اعمال دیگری محکوم نمی کنن یا پا داش نمیدن . من اینا رو دارم توجیهی میارم برای بیان حرف بعدی خودم . اگه قرار بر عشق و تفاهم و خواستن هم باشه خیلی راحت بدون در نظر گرفتن نظر دیگران می تونیم باهم از دواج کنیم ووضعیت منم طوریه که رضایت پدر هم شرط از دواج نیست . اما ما به خونواده ها مون احترام می ذاریم ... حالا گیریم که با ما مخالفت شد این جا چه چیزی مهم تر از بقیه چیز هاست .. خب معلومه این من و تو هستیم که باید با هم زندگی کنیم . راهمونو واسه زندگی انتخاب کنیم . یه نگاهی به مژده انداختم و گفتم یعنی تو با من از دواج می کنی ؟ مژده : حالا که تو خودت رو می خوای بندازی توی دام و نمی دونی که گیر چه حریفی افتادی چرا قبول نکنم .. ولی این جور نیست که مثل حالا هر کاری که دلت خواست انجام بدی . یه بلایی بر سرت بیارم که مرغان آسمون به حالت گریه کنن . حالا حساب کار خودت رو بکن .. خودت می دونی ... خنده ام گرفته بود . -خوشم میاد مژده که این جور داری سیاست خودت رو نشون میدی . می خواستم بگم پس, از درس خوندن راحت میشم که می دونستم بازم اینو بهم میگه که با جون آدما بازی نکن . ولی خیلی دوست داشتنی بود . باورم نمی شد که این بر خورد منطقی رو داشته باشه . خب ما تا اون جایی که می تونستیم خونواده رو در جریان می ذاشتیم اگه درکمون می کردند که چه بهتر در غیر این صورت این ما بودیم که باید برای خودمون و آینده خودمون باید تصمیم می گرفتیم . می دونستم اگه این اتفاق بیفته مثل یک بمب صدا می کنه و همه جا می پیچه . حتما خیلی از همکلاسام میان پیش من ازم می خوان که واسطه بشم که از استاد مژده واسشون نمره بگیرم . اون وقت من در جواب می تونم بهشون بگم کل اگر طبیب بودی سر خود دوا بکردی . .. مژده : ولی راستشو بخوای من از این حرفت یه حس آرامش و نشاط عجیبی بهم دست داده ولی چیزی که هست نمی تونم حرفاتو باور کنم . نمی تونم قبول کنم .. -یعنی تو بهم اعتماد نداری .. یه برق خاصی رو در نگاه مژده می دیدم . می دونستم اون خیلی دوست داشت حرفای منو باور کنه . منم یه جوری شده بودم . شاید باورش برای خود منم سخت می نمود . مژده : حالا بیا دیگه هر کاری دوست داری انجام بده .... تمام بدنش یه براقیت خاصی پیدا کرده بود . می دونستم که اون داره با تمام وجودش خودشو تسلیم و تقدیم من می کنه .. کیرمو گذاشته بودم لای پاش .. به چشاش نگاه کردم و اونم به آرومی پا هاشو به دو طرف باز کرد ...-توی نگام چی می خونی شهروز ؟-عشق .. یه دنیا مهربونی -دیگه چی ؟-دیگه این که دوست داری برای همیشه با هم باشیم .. -خب باز ..-هوس هم هست .. -آخخخخخخ راست گفتی .. بذار راهشو بگیره و بره .. کسسسسم منتظره .. پس به کیرت سخت نگیر .. حرکت کیرمو توی کس مژده حس می کردم که چه جوری به آخر خط رسیده .. مژده : بازم بگو دیگه توی چشام چی می خونی .. -نمی دونم چیزای خوب ...-ناباوری رو نمی خونی ..-نه استاد این از اون درسای سخته .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا ۱۱۶مژده : خب اگه این درسو خوب نخونی بهت نمره قبولی نمیدم . من از اون استادان خیلی سخت گیرم .. -منم از اون دانشجویان سخت کیرم .-دیوونه خیلی پر رویی . باید حسابی تنبیهت کنم ولی انگار تواصلا ازرو نمیری و همش داری حرف خودت رو می زنی . من با تو چیکار کنم . اصلا نمی دونم . میترسم آخرش خیلی راحت تر از اونی که فکرشو می کنی منو از دست بدی . نمی دونم .. -مژده عشق من پس از مدتها اومدم با هات حال کنم . نمی دونم که این جا چه خیره . انتظار ندارم که با من از این حرفا بزنی و روحیه منو کسل کنی . می دونی که شهروز چقدر عاشق توست و تو رو می خواد . -آرررررررررررره می دونم . خیلی خوب هم می دونم . می دونم و اینو دارم می بینم و همیشه به من نشون میدی .-حالا داری بهم متلک میگی ؟دیگه امونش ندادم . از چپ و راست و بالا و پایین آتیش می کردم . مژده : چه خبرته ! چقدر آتیشت تنده . این قدر آتیشت تنده که این جور سرم بلا میاری اگه تند نباشه چیکار می کنی ؟ .. می دونم دیگه . جنس خراب شما پسرا رو می شناسم . هر روز خیلی از دخترا میان شکایت شما پسرا رو پیش من می کنن . مخصوصا از تو یکی که خیلی شکایت می کنن .-من نمی دونم کی جرات می کنه که از من شکایت کنه ؟ باید هر چه زود تر اسم اونو به من بدی .. که به این شایعات خاتمه بدم . -وای عشق من چقدر آبرو خواهه . حالا این قدر فیلم بازی نکن و بیا توی بغل من . فدات شم عزیزم . چقدر تو نازک نارنجی هستی . حالا بیا و با ما مدارا کن ... استاد خوشگل من همچنان داغ داغ بود . -نهههههههه شهروز .. محکم تر .. کاری بکن که یه خیلی خوشم بیاد . دوستت دارم . بازم به من حرفای خوب و قشنگ بزن . به من خیانت نکن . خواهش می کنم . منو ببوس ...مرتب سرشو از این سمت به اون سمت پرت می کرد . موهاشو افشون می کرد . جیغ می کشید . و من در برابر این همه عشق و حال اون مونده بودم و خجالت می کشیدم از رفتاری که نسبت به اون داشتم . آروم آروم اونو بوسیدم . دستاشو گذاشتم توی دستای خودم و اونو به طرف خودم کشوندم .. بعد ولش کردم و بغلش زدم . به شکل های مختلف لمسش کردم . یهو دیدم که آروم گرفته . پاهاشو دور کمرم قفل کرد . طوری که من نتونستم خودمو ول کنم .. آبمو با لذت تمام توی کس مژده خالی کردم . ولی ولش نکردم . اونو بوسیدم . همه جاشو , بدنشو غرق غرق کردم .. غرق لب و زبون و بوسه هام . میک زدن و لیس زدن هم در دستور کارم بود .-جوووووووووون .. چه بدنیه که تو داری خانوم دکتر .می دونستم که اختصاصی مال خودمه . ولی دوست داشتم اونو بگیرم . برای من شهروزی که با انواع و اقسام دخترا آشنا بودم به خوبی می دونستم که مژده چند سر و گردن از بقیه بالاتره . برای همین اختلاف سنی ده سال برام مهم نبود . اونو یه دور بر گردوندم و از پشت کردم توی کونش . جیغ می کشید ولی به خاطر من تحمل کرد و حرف نزد . خوشم میومد که باز و بسته شدنشو می دیدم .. و حرکت اون حلقه ای رو که انگاری به کیر من چسبیده و همراه با اون حرکت می کرد ... بیشتر از بیست دقیقه داشتم کونشو می کردم .-شهروز می خوام آبتو بخورم . کیرت رو بده من . اون بازم داشت به من حال می داد . عین خیالش نبود که این کیر وارد کس و کونش شده .. هیجان زده شده بود . شاید پیشنهاد از دواج من غافلگیرش کرده بود . کیر کس و کون کرده من وقتی رفت توی دهن مژده همون اول بزرگ شد. مژده طوری دهنشو دور کیر من می گردوند که باورم نمی شد که الان یک ساعتیه دارم با هاش حال می کنم و چند دقیقه پیش هم ار ضا شدم . گذاشتم آبمو تا اون حدی که دوست داره بخوره . خیلی بهش مزه داد . . بالاخره من و اون خدا حافظی کردیم از خونه خارج شدم ... یه ماشین شاسی بلند جلوم تر مز زد ... یه دختر شیک و پیک با یه عینک دودی جلوم سبز شد .. یعنی پشت رل نشسته بود ..-بپر بالا .. سرمو انداختم پایین و اعتنایی نکردم . -آقا خوشگله . من که خودم می دونم تو دلت می خواد .. .. ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا ۱۱۷می خواستم به راه خودم ادامه بدم و اعتنایی نکنم و برم که در عقب ماشین باز شد و دو تا زن تقریبا میان سال رو دیدم که اونا ازم می خواستن که سوار شم . وقتی که بهشون گفتم نمیام و کار دارم طوری با من رفتار کردند که انگار بد ترین فحش رو به اونا داده باشم . یکی از اونا به من گفت که بفر ما بالا مگه نشنیدی که افسانه چی گفت تو که خیلی دوست داشتی همش به دنبال این چیزا باشی . زن بغل دستی بهش گفت : آذر جون .. حق داره شهروز جون که به ما اعتماد نکنه . حتما فکر می کنه که ما می خوایم اونو آزارش بدیم .. یا یک کاری علیه اون انجام بدیم . اصلا این طور نیست . ما نیتمون این نیست . تا بین اونا این بحث پیش اومد که می خوان یه کاری انجام بدن فوری فکرم رفت پیش این مسئله که اونا از طرف مژده اجیر شدن که منو امتحان کنن .ببینن من تا چه اندازه در عشقی که نسبت به اون زن دارم وفا دارم . و تا چه حد صداقت دارم در حرفایی که زدم . ولی به چه قیمتی .؟! یعنی ارزششو داشت که مژده این کارو بکنه ؟ برای همین تر جیح دادم که تا حدود زیادی مقاومت نشون بدم و کاری کنم که اونا حس کنن که من اهل این بر نامه ها نیستم و اگه بدونم دیگه از این به بعدشو نیستم . راستی راستی تصمیم گرفته بودم که پسر خوبی بشم . وقتی چهره پاک و مظلومانه مژده رو مجسم می کردم که چه جوری از من انتظار داشت که به اون خیانت نکنم و چه جوری بار ها و بار ها با مردای دیگه قاطی نشد و نخواست که از من انتقام بگیره از خودم خجالت کشیدم . ولی هر سه تا شون عینک دودی به چشم گذاشته بودند . اشتباه من این بود که سرمو به سمت پشت ماشین و به طرف اون دو تا زن خم کرده بودم . دو تایی شون شباهت زیادی به هم داشتن .. یه لحظه سرمو که بر گردوندم دیدم یه پسر جوون و خوش تیپی داره نگام می کنه ... وای پسر من چه شخصیت مهمی شدم که عشقم این همه آدم استخدام کرد تا بتونه متوجه وفا دار بودن یا بی وفایی من بشه ... اون جوری که فهمیده بودم .. افسانه دختر آذر بود و امید پسر آزاده ... و از طرز صحبت کردناشون فهمیدم که آذر وآزاده با هم خواهرند .. پس امید و افسانه میشن زن و شوهر ... حدس زدم که اینا باید فک و فامیلای مژده باشن . گروهی که به اصطلاح دارن یه کار تحقیقاتی هم می کنن در مورد من این جوری بیشتر با عقل جور در میاد ... اون پسر راهمو سد کرده بود نمی ذاشت در برم . ترس برم داشته بود . حس کردم که در بد مخمصه ای گیر افتادم و راه نجاتی هم برای من نبود . ولی باید خودمو. خیلی خوب نشون می دادم و واقعیتش این بود که می خواستم این جور باشم ... آذر و آزاده دامناشونو زده بودند بالا ...آذر : شهروز جون دوست داری کنار کدوممون بشینی . اگه خواستی می تونی بیای وسط ما هم بشینی . عزیزم امید تو دوست داری پیش ما بشینی یا بری پیش زنت افسان جون ... پس افسانه علاوه بر این که دختر خاله امید بود زنشم به حساب میومد .. -خیلی معذرت می خوام من متوجه نمیشم که این شرایط شما چیه . اصلا سر در نمیارم .. ولی اگه میشه بذارین برم .امید : امکان نداره بذاریم بری . ما تا حالا وصف تو رو خیلی شنیدیم . این که رو هوا می زنی . یه جوری هم می زنی که امونش نمیدی بیاد زمین . همون رو هوا پر کنده و پر نکنده قورتش میدی . اینا از کجا می دونستن که من رو هوا می زنم ؟! حس کردم که باید همچنان مقاوم و جسور نشون بدم . . یه لحظه دیدم دستی از پشت کمرمو گرفت .. دیگه نفهمیدم چی شد تا این که بیدار شدم .. نمی دونستم کجا هستم . اصلا نمی دونستم . فکر کردم دارم خواب می بینم . یه خونه خیلی شیکی بود یعنی اون اتاقی که من درش بودم این طور نشون می داد . هر چی به مغزم فشار می آوردم نمی تونستم بفهمم برای چی اون جام . سرم گیج می رفت . وقتی که چشامو باز می کردم دوست داشتم که دوباره اون چشا رو ببندم . آخرشم نفهمیده بودم که واسه چی اون جا هستم روی یه تخت خیلی بزرگ و شیک بودم .... در همین لحظه صدای پا هایی رو پشت در شنیدم و حرفای چند نفرو . -حالا باید دیگه به هوش اومده باشه .... بازم سر در نیاوردم . این جا که تخت بیمارستان نیست . من که بی هوش نبودم . اون چی داره میگه ... ولی صدا های آشنایی به گوشم اومد .. یه لحظه شنیدم که دارن به هم میگن که بالاخره ردیفش می کنیم .. اون نمی تونه از زیر بارش در ره .. راهی نبود جز این جوری سوار ماشینش کنیم ..باید بیهوشش می کردیم . یواش یواش یادم اومد جریان چیه .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا ۱۱۸اونا منو بیهوش کرده بودند . حالا دقیقا هدفشون چی می تونست باشه . فعلا که با چهار نفر سر و کار داشتم . امید و آزاده که زن و شوهرو پسر خاله و دختر خاله بودند . بودند . .. آزاده و آذر که خواهر بودند و مادر امید و آزاده .. آزاده نقش مادر شوهرو داشت و آذر هم نقش مادر زنو ... اونا از جون من چی می خواستن ... صدای باز شدن درو شنیدم . با توجه به این که هنوز گیج و منگ بودم و اثر داروی بیهوشی هنوز رو سر و تنم بود خیلی زود تونستم خمار شم ... صدای دو تا مرد دیگه هم میومد .. -پسر تو چه جوری نا کارش کردی که هنوز هوش نیومده . ما با اون خیلی کارا داریم .. ترسیدم . توی دلم گفتم لعنت بر شما . آدم ربایی در روز روشن ؟ آخه خونواده من پول زیادی ندارن که برای آزادی من بخواین از اونا طلب بکنین .-ببین میلاد خان پسرم امید بهترین کارو کرد اگه بیهوشش نمی کرد که دیگه نمی تونستیم اونو تا این جا برسونیم . مهم نیست . حالا فوقش یک ساعت دیر تر .... این جمله آخرش منو کشته بود . یک ساعت دیر تر چه بلایی می خواستن سرم بیارن . نه .... لعنت بر من ... اونا ظاهرا داشتن منو وسوسه می کردن که با هاشون راه بیفتم .. میثم و میلاد هم به اونا اضافه شده بودند .. میثم پدر امید بود و میلاد هم پدر افسانه . یعنی اون دو تا با هم با جناق بودن . تنم مثل بید می لرزید ... تر جیح دادم بخوابم و خودمو به آینده بسپرم .. خوابم برد اونم چه خواب سنگینی ... نمی دونم چند دقیقه خوابیدم . وقتی چش باز کردم دیدم کاملا لخت هستم ... هیشکی هم دور و برم نیست . داشتم دیوونه می شدم . حس کردم که حتما شدم موش آزمایشگاهی و حالا می خوان روی یک مسئله ای رو من آزمایش کنن . بدون شک با اعصاب می تونه در ارتباط باشه . شاید هم به آمپولی به من بزنن که کج و کوله شم ... در اتاق باز بود ... یعنی میشه فرار کرد ؟ با راههای خروجی این جا آشنایی نداشتم ولی هر چه بود می شد مسیر در و پنجره و خروجی رو تشخیص داد .. تا پامو خواستم بذارم بیرون سر و صداهایی رو شنیدم . فوری خودمو انداختم رو تخت و دراز کشیدم ... .. حالا صدای سه تا زن با هم میومد .... آذر : دیگه زیاده از حد لی لی به لالاش گذاشتیم لوسش کردیم .. خودم حسابشو می رسم .مو بر تنم سیخ شده بود .. اونا داشتن از چی حرف می زدن ؟!افسانه : مامان .. می خوای چیکار کنی .. آذر : هیچی گوش تا گوششو می برم . چیکار دارم بکنم . شایدم تیغو گرفتم کیرشو تراش دادم . فقط نمی دونم خونریزی رو چیکار کنم .... عجب حرفای وحشتناکی می زدند .آزاده : حالا این قدر سختگیری نکنید .. بریم دیگه .. الان آقایون میان میگن شما خانوما چقدر بی بخار هستین ...من بمیرم ... از دست این زنا شاید بشه در رفت ولی اون سه تا مرد گردن کلفت رو چیکارش می کردم . یهو سر و صدا هایی رو دور و برم حس کردم . خیلی ملایم .. بوی عطر ملایم و هوس انگیز زنونه میومد . اگه شرایط دیگه ای داشتم می تونستم حدس بزنم که اونا می خوان با من حال کنن . ولی این شیوه برای حال کردن اصلا با عقل جور در نمیومد . . یه دستی رو روی سینه هم حس کردم .ودو تا دستو روی باسنم .. که اونا رو بازش کرده وزبونی بود که روی سوراخ کونم و بعد روی بیضه هام احساسش می کرد .. با این کاراشون کیرم گرم افتاده شق شده بود . به نظرم اومد که این آذر بوده باشه که کیرمو گذاشته باشه توی دهنش . چون صدای آزاده و افسانه رو می شنیدم که دارن با هم حرف می زنن . صدای خاله وخواهر زاده یا مادر شوهر و عروس .... آذر اولش کیرمو خوب ساک می زد . ولی بعدا یه جورایی گازش می گرفت . نمی دونم چه لجی داشت .. آذر در همون حالی که داشت کیرمو ساک می زد دستاشو گذاشت رو سینه هام . یه چند تا فشار بهم آورد و چند تار موشو کند .. منم یه تکونی به خودم دادم وبرای این که سیاست خودمو حفظ کنم به روی خودم نیاوردم . نمی خواستم در برابر زن جماعت کم بیارم . اگه زمان دیگه ای بود از این حرکات لذت می بردم . اما حالا هم مژده ای بود که حس می کردم داره منو می بینه و هم این که هنوز نمی دونستم انگیزه اونا چیه . کیرم بزرگ و بزرگ تر شد تا این که به ته حلق آذر رسید . اون داشت از ساک زدن لذت می برد .در همین لحظه در باز شد و مردا هم وارد شدند ... امید : ببینم هنوز راه نیفتاده تا ما از تماشای حرکات و حال کردن شما یه حال اساسی بکنیم ؟ ..آزاده : صبر کنیم به خیلی جا ها می رسیم ولی خاله جونت رضایت بده نیست . داره ریشه کیر این جوون بیچاره رو در میاره ..... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا ۱۱۹خیلی دقت کردم که ببینم اون مردا چی به هم میگن و چی پچ پچ می کنن . فقط همینو از حرفای اونا فهمیدم که خیلی دلشون می خواد که زناشون با من سکس کنن . حالا چه هدفی داشتن آیا می خواستن فیلم بگیرن سوء استفاده کنن یا بر نامه دیگه ای بود رو نمی دونستم . دیگه سر و صدای مردا رو نمی شنیدم . همچنان خمار بودم . یه حال عجیبی داشتم . خسته و کوفته ولی خیلی هم داشتم حال می کردم .. چرا منو به این صورت در آورده بودند . حس کردم که اون سه تا زن دارن لباساشونو در میارن . افسانه : وااااااایییییییی عجب کیر با حالی داره . خیلی از کیر امید با حال تره .. آذر: دختر عزیزم شوهر کس خلت تا حالا فقط تو رو کرده ولی این پسر تا حالا با بیش از صد تا زن و دختر بوده . افسانه : لطفش به همینه دیگه .. آدمو به هیجان میاره .. ما باید به خودمون ببالیم اگه اون می خواد با ما حال کنه . چون به ما افتخار داده . حتما ما هم شایستگی اونو داشتیم که اون خواسته با ما سکس کنه .آذر : دختر تو هم یه چیزیت میشه ها . تو هم مثل شوهرت کس خلی ...افسانه : مامان این حرفا چیه .. یه وقتی پسره بیدار میشه و می شنوه که ما داریم در مورد چی حرف می زنیم . توی دلم گفتم که راستی راستی همه شما کس خل هستین و منی که این جا هستم از همه شما کس خل ترم . داشتم خفه می شدم . سه تایی شون حلقه محاصره رو تنگ تر کرده بودند ..افسانه : مامان , خاله جون شما برین کنار من خودم می دونم اونو چه جوری ردیفش کنم .آزاده : خاله فدات اون اول باید به هوش بیاد ... افسانه : من می دونم اونو چه جوری به هوش بیارم .. آذر : نمی دونم چیکار می خوای بکنی ولی اون اگه بخواد همین جور ما رو اذیت کنه و به ما بی توجه باشه حالشو می گیرم . رحم ندارم ... وقتی اون حرف می زد تمام وجودم می لرزید .مخصوصا زمانی که از گرفتن حال من می گفت . مثل بچه ای شده بودم که از یک لولویی می ترسه . هر چند آذر خیلی خوشگل بود و جذبه خاصی داشت ولی وقتی اون این جوری حرف می زد می ترسیدم و یه جورایی از اون حساب می بردم .. یعنی این سه تا یه جای بدنشون می خاره . با اون دک و پزشون آدم ربایی کردن که با من سکس کنن از تماشای اندام من لذت ببرن ؟ پس اینا جزو گماشته های مژده نبودن . تازه چه نفعی می تونست برای عشق و استاد من داشته باشه . اون که دوست نداشت کسی بدونه که من و اون با هم دوستیم و یک رابطه خاص داریم .. بوی خوش کون به مشام می رسید . یکی رفته بود پشتم یکی با جلوم بازی می کرد و ظاهرا افسانه هم کونشو گذاشته بود رو سرم .. وسطشو باز کرد و کسشو به دهن و بینی من می مالوند ... این که صدایی از مردا بلند نمی شد بیشتر منو نگران می کرد و به هراس مینداخت که اونا الان کجا می تونن باشن و چه نقشه ای در سر دارن . کون افسانه بد جوری وسوسه ام کرده بود . ظاهرا این آزاده زن میثم و مادر امید بود که کیر منو گذاشته بود توی دهنش و داشت ساک می زد . آذر هم از پشت کسشو به تن و بدن و باسن من می زد چه لذتی داشت وقتی که اون گوشت کسشو به تن من می مالوند ... نههههههه نههههههه من نباید به مژده خیانت کنم . اون می دونه که من فقط اونو دوست دارم و من هم به اون قول دادم که بهش وفادار بمونم و. در این راه هر کاری که از دستم بر میاد انجام بدم . اگه به گوشش برسه و به نوعی همه چی بر ملا شه من چیکار کنم . چه خاکی بر سرم بریزم ؟! اون حتما فکر می کنه که یک کاسه ای زیر نیم کاسه بوده و من از آمیزش با این زنا لذت بردم .... خنده ام گرفته بود . خب لذت رو که حتما می بردم . آزاده حسابی کیر منو لیس می زد و می خورد . به ناگهان کیرو ول کرد و گفت مثل این که یارو از اون زرنگ هاست . حسابی داره حال می کنه . کیرش عجب تیزی شده . تا اینو گفت من دیگه نتونستم بیش از این برم توی خط فیلم . دستمو گذاشته رو کون افسانه و باز ترش کردم تا بتونم اون کونو خوب لیس بزنم ... افسانه صداش در نمیومد . فقط می دونم اونم حس کرده بود که منم دارم حال می کنم . شاید یکی از دلایلی که حرف نمی زد و چیزی نمی گفت این بوده باشه که مادر حریصش میدون رو از دست اون نگیره .. ولی خب این طور نبود که بقیه نگاهشون به من نیفته . کون مالی افسانه به سر و صورت من زیاد تر شده بود . کسش کاملا خیس بود ..آزاده یکسره داشت ساک می زد و آذرهم داشت با بیضه های من ور می رفت .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی