یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا ۱۲۰افسانه هم که هیجان منو می دید مرتب کونشو می مالوند به سر و صورت من .. .آذر هم طوری بیضه هامو میکش می زد که دردم میومد .. می دونستم عمدی در کارش نبود .. ولی آزاده هم طوری کیرمو ساک می زد که دلم می خواست یه سره هر چی رو که توی تنمه توی دهنش خالی کنم ... افسانه هم کونشو در یه حالتی قرار داده بود که بتونم خیلی خوب از همون پشت کسشو لیس بزنم و حتی دو طرف لبه ها شو بین جفت لبام قرار بدم و حسابی با هاش بازی کنم . اوووووووووییییییی .. این دیگه چی بود . با این که کس افسانه کوچولو بود واون حالت و مغزی و شکاف وسطش نشون می داد که باید خیلی نقلی باشه ولی لبه هاش و اون قسمت چوچوله اش به اندازه ای گوشتی نشون می داد که حس کردم باید بی اندازه حشری باشه . چون یه قسمتهایی بود که اگه میک زده می شد می تونست جیغشو ببره به آسمون . حال خودمو نمی دونستم . با این که لذت می بردم ولی از ته دلم می خواستم که تموم کنم . زود تر قال قضیه رو بکنم . ولی می دونستم مهم ترین عاملی که باعث شده من در مقابل اونا کمی شل بگیرم همین عامل ترس بوده . این که نمی دونستم انگیزه این دختر و مادر و خاله چیه .. و خاله خواهر زاده که عروس و مادر شوهر هم بودند ...آذر : می بینم که شادو ماد ما حسابی راه افتاده و گرم شده .وقتی اون این طور مهربانانه حرف می زد من احساس آرامش می کردم . به یاد یکی از معلمین زن ابتدایی افتاده بودم که از اونم خیلی حساب می بردم . هر وقت که لحن اونو خیلی محبت آمیر تصور می کردم انگار به من دنیا رو داده باشند و احساس آرامش می کردم . حالا هم همین احساس در من زنده شده بود .. . کف دستمو گذاشتم لای پای افسانه .. افسانه : اووووووووووووخخخخخخخخ شهروز جون .. یواش تر .. همش مال خودته .. مال خود خودت ...-ببینم شما ها شوهر ندارین ؟ آذر : ببین آقا پسر تو کارت رو بکن . این که ما شوهر داریم یا نداریم به خودمون مربوطه . تو کیفت رو بکن .. دیگه کاری به این کارا نداشته باش .. راستش خودمم گیج شده بودم . یعنی شوهرای اینا دارن حال می کنن از این که زناشون دارن با من حال می کنن یا این که همه اینا یه بر نامه ایه که از من اخاذی کنن . آخه من که یه آدم نگیم آس و پاس, کسی نیستم که بخوان ازم پول آن چنانی بگیرن شخصیت مهمی هم نیستم که بخوام بگم چی شده و چی نشده . قاطی کرده بودم . مجبور بودم با هاشون یه جوری کنار بیام که نگن چی شده و چی نشده . ولی اگه مژده این جا بود چیکار می کرد .. اگه این دفعه رو بفهمه دیگه امکان نداره منو ببخشه .. ولی راهی نداشتم . من به خاطر حفظ مژده هر کاری که از دستم بر میومد و بیاد انجام میدم .افسانه : مامان .. خاله جون اگه میشه دست از سر و ته کیر شهروز جون بر دارین . طفلک سر و گردنش درد گرفته از بس ناز منو لیسش زده .... شما هم که حسابی تا می تونستیم چلوندینش .. آزاده : چی رو چلوندیم عروس خوشگل من ؟ این , این قدر خسیسه که تا حالا حتی یه قطره هم نم پس نداده .. منم گفتم بهتره یه حرفی بزنم و مانوری بدم که نگن ببو گلابی هستی ...-به موقعش واسه همه تون به همه تون نم پس می دم همه شما رو غرق غرقتون می کنم ... از کیر شهروز خیلی کارا بر میاد .. فقط یه کاری کنین که من به کلاسام برسم و عقب نمونم که یه چند تا استاد سخت گیر داریم . راستش با این بر نامه هایی که از اینا دیده بودم می ترسیدم که تا یک هفته هم منو داشته باشن . افسانه اومد روی کیرم نشست . منتها طوری نشست که صورتش رو بروی من بود . و من کونشو نمی تونستم ببینم . آذر و آزاده دیگه به کیر من دسترسی نداشتند . آزاده اومد لباشو گذاشت رو لبای من .. منم دستمو رسوندم به سینه های آذر و از اون جا یواش یواش دستمو گذاشتم به لای پای خیس اون ... آذر : افسانه زود باش حالتو بکن ما هم آدمیم . افسانه : مامان !خودت رو بذار جای من . اگه تو بودی می تونستی تا نشستی روی کیر سر حال شی و بیای پایین ؟ آذر : من قلقشو دارم و می دونم باید چیکار کنم ..-مامان فدات شم .. به جای این همه حرف زدن قلقشو بگو .. این که دیگه فضا نورد نیست بخوایم این همه از قلق داشتن و نداشتن بگیم . آذر : اتفاقا وقتی که یک زن سوار کیر میشه حس می کنه که به کهکشانها رفته . افسانه : حالا مامان جونم بذار ما رو همین زمین حالمونو بکنیم . هر وقت تو رو کیر نشستی اون وقت به فکر سفر به فضا باش ... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا ۱۲۱ولی من توجهی به حرکات اونا نداشتم و همچنان به کارم ادامه می دادم . حالا این من بودم که داشتم بر اون سه تا زن فر مانروایی و فر ماندهی می کردم ... بازم یه حس تازه ای اومده بود به سراغم .. نه .. نباید کیف می کردم . این یک گناه بود .. یه لذت .. یه لذتی که اگه مژده متوجه اون می شد برای من خوب نبود . من مژده رو دوست داشتم .. ولی حرکات افسانه روی کیر من ... اون باسن تر و تازه و جوونی که رو کیرم حرکت می کرد .. اووووووففففففف هر سه تا شون شوهر داشتن .. و اگه اون سه تا مرد میومدن اون داخل .. امید و میثم و میلاد .. من چه کاری از دستم بر میومد . اگه میومدن و به نوعی ازم اخاذی می کردن من چه خاکی باید به سرم می ریختم ؟! شهروز ! بس کن .. بس کن .. نگاه کن در این دوره زمونه خیلی های هستند که دوست دارن موقعیت تو رو داشته باشن . افراد زیادی هستند که خیلی هم ازتو خوش تیپ تر و خوش اندام ترن ولی واسشون جور نمیشه . موقعیت تو رو ندارن . آرزوشونه که جای تو باشن ... نمی دونم کی به اینا گفته که من حال و روزم اینه . شاید خودم ندونم ولی ممکنه پشت سرم خیلی حرفا به میون بیاد . خیلی چیزا گفته شه ... حالا افسانه طوری روی کیرم نشسته بود که کونش رو به صورتم بود و می تونستم خیلی خوب اون قالب تر و تازه رو ببینم . اون دو تا زن هم به هر شکلی بود می خواستند خودشونو به من بمالونن . افسانه عروس آزاده بود و دختر آذر . خلاصه هر جوری بود می خواستن تا اون جایی که می تونن کاری نکنن که اون ناراحت شه .... نمی دونم این چه حسی بود که در من به وجود اومده با این که مژده حسابی شیره منو کشیده خسته ام کرده بود ولی عین خیالم نبود . فقط می تونستم خیلی راحت جلو گیری کنم و این خیلی به نفع من تموم شده بود . . این آذر و آزاده بودند که می خواستند به نوعی دیگه هوای منو داشته باشند و جای این که افسانه رو وادار کنن که از رو کیر من پا شه و میدونو واسه اونا خالی کنه این من باشم که میام به سمت اونا . کف دستشونو می ذاشتن رو سینه هام با من ور می رفتن .. جووووووووووون .... چقدر این کاراشون هوس منو زیاد می کرد .... دو تایی شون نوک یه طرف سینه مو گذاشته بودن توی دهنشون .. منم هر یک از دستامو گذاشته بودم رو سر یکی از اونا .. ولی دیگه نمی تونستم کمر افسانه رو داشته باشم . حس می کردم که کیرم کاملا توپ شده . چشای اون دو تا زن که با سینه هام ور می رفتن گردشده بود و با حسرت به صحنه فرو رفتن و بر گشتن کیر من نگاه می کردن که چه جوری کس افسانه را می شکافه و از پایین به بالا میره و بر می گرده . افسانه : آخخخخخخخخخ ...من دارم می ترکم .. واااااااییییییی ماااااامااااااان ... خاله جون .... دارم آتیش می گیرم .. اووووووووفففففففف کسسسسسسسم ..کسسسسسم ... کیر این پسره آتیشه ... راست می گفتن هر یکی یه بار بخوره دوست داره همیشه بخوره . نمی تونه ازش دل بکنه .. کیف می کردم وقتی که افسانه این جوری ازم تعریف می کرد . این دو تا زن هم از اون جایی که سرشونو گذاشته بودن رو سینه ام دیگه من نمی تونستم حرکت رو به بالای درست و حسابی داشته باشم و این افسانه بود که با حرکت کونش روی کیر من داشت حال می کرد و به من حال می داد .. -آخخخخخخخخخخ ماااااااااامااااااااااان خاله جون ... چه حالی میده ! خاله آزاده ! اگه بگم کیر امید جون این جور حال نمیده ... شاید باورت نشه . ممکنه بهت بر بخوره بگی چه عروس بی حیایی هستم ... یه لحظه خنده ام گرفته بود .. روی کیر من نشسته بود و جلو ی چشای مادر و مادر شوهر یا همون خاله جونش داشت بهم کس می داد و صحبت از بی حیایی نبود حالا داشت از کیرم تعریف می کرد مثلا داشت ناز می کرد و می گفت که نکنه بی حیا باشم . آزاده : اووووووووهههههههه نهههههههه عزیز دلم .. عروس خوشگلم .. بگو بازم بگو .. من و مادرت حال می کنیم .... فقط اگه می تونستی زود تر ار گاسم شی و این کارو می کردی که خیلی با حال بود ...فقط شهروز جون .. اگه تو هم بتونی آب کیرت رو سر آخر خالی کنی که آلتت شل نشه و تا آخرش با لذت به ما خانوما حال بدی خیلی عالی میشه !-می ترسم یه وقتی آقایون شما بیان و ناراحت شن .. آذر : اونا غلط می کنن که ناراحت شن . اون سه تا نوکرا و برده های مان . هر چی ما بگیم گوش میدن . ولی کاری به کارشون نداریم .. در همین لحظات صداهایی از پشت سرم شنیدم ... اون سه تا مرد معلوم نبود از کجا پیدا شون شده .. هر سه تا شون کاملا لخت بودند و داشتن به صحنه حال کردن زناشون نگاه می کردند در حالی که دستشون در یک استیل جلقی روی کیرشون قرار داشت و حال می کردند ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا ۱۲۲اولش یک آن ترس برم داشته بود . ولی بعد این ترس جای خودشو داده بود به شگفتی و بعد هم یواش یواش همه چی عادی شده بود . راستش نمی دونستم به چی فکر کنم و تا چه حد هم می تونم فکر کنم . اما سه تا مرد همچین به صحنه عملیات من و خانوماشون نگاه می کردند که انگاری دارن یک فیلم جذاب سکسی رو می بینن و با این فیلم می خوان خودشونو هیجان زده کنن برای سکس با کسی که دوستش دارند . من نمی تونستم خودمو با این مسئله وفق بدم . ولی حالا راستش با لذت به اون سه تا مرد نگاه می کردم ...آذر : آقایون کمی صبر و قرار داشته باشین . چرا این قدر تحمل شما کمه . این جور که شما رفتار می کنین حواس این بیچاره پرت میشه و نمی دونه چه جوری ما رو بکنه اون جوری خود شما هم بیشتر ضرر می کنین ..میلاد : اوووووووووففففففف خواهر زن عزیزم اگه بدونی که من چه جوری دارم با حال کردن شما حال می کنم . منتظرم زنم آزاده جون بره رو کیر شهروز خان بیشتر حال کنم . مگه افسانه ول کنه .؟!.. افسان جون عروس خوشگلم . کیر شهروز جونو از اول تا حالا گرفتی و ضبطش کردی . چرا ول کنش نیستی . چرا .... امید : بابا جون بذار همون افسانه بشینه روی پسرت یه حالی کنه .... داشتم به این فکر می کردم که اون سه تا مرد واسه این که زنا شون با من حال کنن دارن با هم رقابت می کنن . پسر و پدر و پدر زن . که در واقع پدر زن میشه شوهر خاله داماد و پسره ... منم دیگه خیلی خوشحال و هیجان زده بودم . می خواستم کاری کنم که به هر سه این مردا خوش بگذره ..امید : شهروز جون بزن .. بزن جرش بده .. افسانه رو پاره پاره اش کن .افسانه : چی میگی امید شوهر بد جنس من . تو دلت میاد راجع به زنت این جوری حرف می زنی ؟ چی رو پاره پاره اش کنه . نه .. نه این قدر دیگه مار مولک و بد ذات نشو دیگه . این قدر بد جنس نشو ...امید : من اگه دارم میگم تو رو جرت بده این نیست که راستی راستی پاره ات کنه . می خوام به تو حال بده . لذت بده . طوری که وقتی زیر کیر من می خوابی فکر کنی که شهروز جون اومده تو رو داره می کنه و حال کنی .. هیجان داشته باشی ....وقتی به قیافه اون سه تا مرد کس خل نگاه می کردم که چه جوری دلشون می خواست که من به زنا شون حال بدم یه جوری می شدم .. ولی یه حس ترس هم دلشتم از این که نمی تونم وظیفه خودمو به خوبی انجام بدم و اونا رو عصبی کنم ..افسانه : امید بس کن .. ساکت باش . بذار حواسم جفت باشه . می خوام حال کنم . ..امید : باشه من ساکت میشم ... شهروز جون .. اون نزدیکه .. نزدیکه که آبش بیاد .. دو تا دستامو زیر کون افسانه نگه داشته و تا می تونستم کیرمو از زیرمحکم به سقف کسش می کوبیدم . آذر و آزاده همچنان در حال ور رفتن با من بودن . -اوووووووووووووهههههههه شهروز ..کسسسسسم .. کسسسسسسسم .... امید با هیجان خودشو به نزدیک ما رسوند .... امید : داداش کس زن ما بد جوری ورم کرده ... فشارو بیشترش کنم ..در این حالتی که قرار داشتم و از زیر به بالا می کوبیدم دیگه حسابی دچار کمر درد شده بودم ولی ولش نمی کردم . افسانه به شدت به سینه هاش چنگ انداخته بود .. یه لحظه از حال رفت و از پشت رو من دراز شد .. طوری که خاله و مادرش جا خالی داده و از کنارم دورشدن ... افسانه ار گاسم شده بود . هر چی هم به من می گفت که توی کسش آب بریزم خالی نکردم . می خواستم با همون لذت و هیجان برم سر وقت آذر و آزاده ... آذر امون نداد که دخترش درست و حسابی ازدور و بر من رد شه ...آذر : امید بیا اینو مرتبش کن .. طوری کیر خورده که آدم فکر می کنه از وقتی که با اون ازدواج کردی تا حالا نکردیش .امید : مامان جون چیکار کنم اون حس و طبعش این جوریه دیگه . هر وقت می شینیم با هم فیلم سکسی نگاه می کنیم علنا به من میگه که عاشق کیر های کلفته . حالا هم که بهش رسیده این جور از حال رفته ..آذر : حق داره دخترم ... واااااییییییی من دیگه دارم می میرم . تحمل یه لحظه دوری ازکیر شهروز جونو ندارم . حالا دیگه نوبت میلاد بود که بخواد از زنش بگه ..اون که دیگه رفته بود پای تخت دراز کشیده با لذت به همسرش نگاه می کرد . زنشو طاقباز روی تخت خوابونده بودم و می خواستم از رو برو بکنم توی کسش که صدای شوهرش در اومد که اونو طوری یه پهلو کنم و از بغل بکنم توی کس که بتونه به خوبی شاهد ورود و خروج کیر باشه ... نزدیک بود سرشون داد بکشم که مگه ما داریم فیلم سوپر بازی می کنیم که فوری بر خودم مسلط شدم . باید با این دیوونه ها مثل خودشون رفتار می کردی ... نشون می دادی که مثل خودشون قاطی داری وگرنه معلوم نبود که چه بلایی بر سرت میارن . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا ۱۲۳حالا این یه مورد رو واسه این که دل میلاد پدر امید رو نشکنم همون جوری که اون می خواست انجام دادم . زنش آذر رو یه پهلو کردم و طوری کیرمو چپوندم توی کسش که شوهره به خوبی شاهد صحنه باشه و لذتشو ببره ... ..چه کیفی هم داشت این مدل کردن آذر و اونم مرتب پا هاشو مثل ژیمناست کارا بالا و پایین می برد . . کیرم خیلی داغ و گرم شده بود و ار اون جایی که تازه افسانه رو کرده بودم بدون این که انزال شم هوس زیادی روی بدن من نشسته بود . من داشتم آذرو می کردم و با هاش حال می کردم و حال می دادم شوهرش از حال رفته بود . دستش رو کیرش بود و همچنان داشت اونو می مالید ... افسانه هم با این که تازه به ار گاسم رسیده بود ولی همچنان داشت با کسش بازی می کرد ... امید شوهر افسانه رو دیدم که داشت با کیرش ور می رفت . یه لحظه رو بروم قرار گرفت . دستشو که باز کرد دیدم که کف دستش از آب کیرش جمع شده .. چه حالتی داشت . راستش چندشم شده بود از این که آب کیر امید رو به اون صورت توی دستش می دیدم .میلاد : بزن .. محکم .. بزن جرش بده زنمو ... آذر : راست میگه شوهرم .. حرفشو گوش کن .. منم دیگه زدم به سیم آخر و با خودم گفتم که اگه از این سه تا هر کدومو جر ندم حق تو یکیه که تو رو پاره پاره ات کنم . جووووووووون ... -داداش میلاد خوب حال کن .. چطوره که بعدش کون آذر جونو هم پاره کنم .میلاد : اگه تونستی کونشو پاره کنی که خیلی با حال میشه . اون اصلا به من کون نمیده . همش میگه که درد داره و از این حرفا . وای من چه حسرتی می خورم از این که می بینم مردای دیگه کون زنشونو می کنن . ولی من بی نصیبم . تازه باید کلی منت رو ما بذارن که پیش ما بخوابن .آزاده که اونم مثل افسانه بیکار نشسته بود و از شروع سکس من با آذر دیگه نیومده بود طرف من گفت ..-هم این که حق شما سه تا مرده که با هاتون این رفتار بشه و هم این که شما اون جوری که باید حال نمیدین و مهم تر از همه اینا اصلا ما خانوما دوست داریم آزاد باشیم . هر جوری که خودمون دوست داریم حال کنیم . اصول دموکراسی در جوامع متمدن و پیشرفته غرب .. این اون چیزیه که جامعه زنان ایرانی به اون نیاز داره ... افسانه : آفرین خاله جون خوبم , مادر شوهر گلم ... منم از دموکراسی و آزادی خوشم میاد . واقعا هر شش تا شون قاطی کرده بودن .. چه دموکراسی ! چه به باری چه به داری ! آخه چهار تا کوس و کون انداختن بیرون و فحش و بد و بیراه رو که راحت دادن نشد آزادی .. دیگه کاری به این کارا نداشتم .. میلاد اومد نزدیک تر .. حالا راحت تر زنشو می کردم ... همه ساکت شده بودند و نگاه می کردند که چه جوری دارم با سرعت آذر رو می کنم ..-آهههههه نهههههههههه کسسسسسسسم کسسسسسسم شهروزززززززز وااااااایییی بزن .. بکوبون .. جیغمو در بیار ..دوست دارم .. دوست دارم .. صدام بره بیرون .. هر کی که از خیابون رد میشه بفهمه که من دارم کس میدم .. دارم زیر کیر شهروز جون حال می کنم ... به خودم گفتم باشه طوری می کنم توی کس و کونت که بتونی به همه پز دموکراسی و برابری حقوق مرد و زن رو بدی . طوری می کنم که تو یک زن ایرانی به خودت افتخار بکنی و بنازی . ندونستم که این زن یعنی آذر ار گاسم شد یا نه .. شاید نمی خواست دستشو رو کنه . ولی من دیگه به این چیزا توجهی نداشتم . اونو بر گردوندم و دمرش کردم . دوست داشتم با اون به سبک خودش حرف بزنم . خیلی اذیتم کرده منو ترسونده بود . میلاد اومد جلو و یه قوطی وازلین داد دستم و گفت اگه اجازه میدی من اینو به کون زنم بمالم ؟ واسش دل نمی سوزونم .. ولی بد بختی و مرده شوریش میفته کردن من .. هی از این دکتر به اون آزمایشگاه برو . صف دارو .. و بعد خونه هی بیا و توی سوراخش دارو بمالون .. تا صبح ناله هاشو گوش بده ...آذر ساکت بود ..-آقا میلاد شما بزرگ مایید صاحب اختیارین که هر بلایی که بخواین سر کون زنتون بیارین .میلاد هم شروع کرد به مالوندن کون زنش .. حالا نمال کی بمال ..- آقا میلاد داری نقاشی می کنی ؟ کیر من اون داخل گم میشه و اون وقت اگه بخوای ببینی نمی تونی خوب حال کنی ...میلاد: دخترم افسان جون بیا این جا , جلو دهن مامانت رو داشته باش نذار از درد فریاد بزنه که همسایه ها میگن چه خبر باشه .. افسانه : بابا چرا تو خودت دهنشو نگه نمی داری ؟!-من می خوام این سمت وایسم کون دادن اونو ببینم..... ادامه دارد .. نویسنده .... ایرانی
یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا ۱۲۴افسانه اون کاری رو که بابا میلادش ازش خواسته بود انجام داد .دهن مادرشو گرفت و اونو محکم فشرد .. به این فکر می کردم که آذر تا حالا چه جوری منو تهدید کرده و چند بار باعث آزارم شده .. به شدت کیرمو به کونش فشار دادم . اون با تمام وجودش فریاد می کشید و من صدای این فریاد رو از اعماق وجودش احساس می کردم ... کیف می کردم کیرمو به کونش فشار می دادم .. چه لذتی می می برد میلاد ..میلاد : آفرین شهروز جون بکوبون .. بزن .. محکم تر .. کونشو جر بده آذر : چی داری میگی مرد . خودت عرضه پاره کردن منو نداری اون وقت به یکی دیگه میگی این کار رو بکنه. اون اگه چاکم بده که خودت بیچاره میشی . میلاد : تو که در کون دادن به من خست به خرج میدی . اون وقت من چه جوری کمی تونستم کونتو جر بدم . .. آزاده : چرا این قدر دارین بحث می کنین ؟ منم آدمم دیگه ..داشتم به این فکر می کردم که من شهروز دیگه کی هستم و چی هستم که باید به همه اینا برسم . اون کون قلمبه شده آذر هم خیلی بهم حال می داد . می دونستم با این که درد می کشه ولی خیلی هم داره لذت می بره . چون طرز ناله ها و از درد فریاد زدناش به خوبی نشون می داد که اون داره لذت می بره و یه جورایی واسم ناز می کنه . جوووووووون .. چه حالی می داد کردن کون آذر جلوی شوهرش .. تا حالا همچین موردی رو نداشتم .. -بگیر آذز خانوم .. آذر کونی .. آذر کوسو ..هر چی از دهنم در میومد تحویل این خانوم می دادم . جفت سینه هاشو با دو تا دستام فشار می دادم و کلی هم لذت می بردم .. -آخخخخخخخ یواش تر .. یواش تر آبش کردی . جواب شوهرمو چی بدم اون وقت ؟ می دونستم داره میلاد رو دست میندازه .. ولی میلاد که مطلب رو نگرفته بود گفت ..-عیبی نداره . شهروز جون هر جوری که می خوای روش کار کن .. از طرف من آزادی ..میثم که همچنان داشت به خواهر زنش آذر نگاه می کرد و جق می زد . .. خلاصه آذر رو هم پس از دو بار ار گاسمش کردن رفتم سراغ آزاده .. دیگه خیلی هم خسته شده بودم ولی انزال نشدم تا با شور و حال بیشتری بتونم اونو بکنم .. آخخخخخخخخخ نههههههه این آزاده دیگه از اون پر شور و نشاط ها بود . طوری خودشو انداخته بود رو من که انگار داره با هام کشتی می گیره .. گذاشتم یه چند دقیقه ای هر کاری که می کنه بکنه . مثل گرگهای گرسنه شده بود . طوری افتاده بود به جون تن و بدنم که آدم فکر می کرد می خواد درسته آدمو. بخوره .. میثم : زن ! چه جوری داری کیر شهروز خانو می خوری که هر کی ندونه فکر می کنه کیر نخورده ای .. امید : خب پدر جون این مامانی که من دارم می بینم و سالهاست که می شناسم تا حالا فکر نکنم درست و حسابی کیرت رو ساک زده باشه ... مردا دوباره ساکت شده و رفتند به گوشه ای و در حال بازی کردن با کیر های خود شدند . آزاده چند بار نزدیک بود آبمو بیاره ولی دوست داشتم که یه آب پاشی رو هرسه نفرشونهم انجام بدم .یعنی رو هر سه تا زن . دیگه این روزا خیلی ضعیف شده بودم و نمی خواستم که زیاده از حد انزال شم .. آزاده خودشو انداخت روی من .. چه کس درشتی داشت این زن ! بازم صد رحمت به کس آذر . این از اون کس بشقابی هایی داشت که منو یاد وقتی مینداخت که بچه بودم و با مامانم می رفتم به حموم عمومی و زنای خیلی کس درشتی رو می دیدم .. اتفاقا یه حس عجیبی هم به کس خانوما داشتم که اونو خیلی زشت و بد قیافه می دونستم . در واقع احساس خوبی نسبت به اون نداشتم . آخ که چقدر زشت های اون زمان حالا واسه من زیبا و خواستنی نشون میده. ..آزاده رو دیگه هلاک کرده بودم .. دیگه از حال رفته بود . اما ظاهرا هنوز ار گاسم نشده بود . از زیر ش پا شد م و دو تا پا هاشو انداختم رو شونه هام ... آزاده : آیییییییییییی کسسسسسسسسسم کسسسسسسسم .. اووووووووففففففففف شهروزززززززز جوووووووون فداااااااات شم .. آخخخخخخخ .. کیرررررررررر.. جووووووووون کیرت رو بچسبون تا ته .. چه کیفی داره .. بزن .. برن .. تند تر ..آخخخخخخخخخ میثم میثم ..شوهر جونمم ..من هلاک شدم .. هلاک شدم .. هلاک شدم ... افسانه : وای مامان ! خاله جون .. مادر شوهر عزیزم ... چه خوش تیپ شدی ..این افسانه هم هر نقشی رو که آزاده واسش داشت بر زبون آورده بود .. رو کردم بهش و گفتم علتش معجونیه که در کیر شهروز خان وجود داره ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا ۱۲۵آزاده دیگه از اون دو تا بیشتر جیغ می کشید طوری شده بود که افسانه و آذر هم اومده بودن کمکش و می خواستن هر طوری که شده کنترلش کنن . دستاشو گذاشته بود رو سینه هاش و چنگشون می گرفت ... با این حال من که امونش نمی دادم . یک ریز داشتم حالشو جا می آوردم . جوووووووون جوووووووون ... با همه گشاد بودن کسش خیلی حال می داد ... دور و بر رون پاش همه داغ داغ شده بود . خیلی داغ و پر هیجان نشون می داد . سه تا مردا هم اومده بودن با لا سر مون . بازم داشتن با کیرشون ور می رفتن .. کمی شجاع تر شده بودم .-آقایون مثل این که شما مردا جز جق زدن کار دیگه ای از دستتون بر نمیاد خب بیاین کمک . مگه نمی بینین آزاده جون از حال رفته .. حالا میگیم امید پسرشه خوب نیست . میثم هم شوهرشه ایراد داره ولی می تونه بیاد . میلاد خان شما که دامادش هستید می تونین یه کمکی بکنین ... دیگه یواش یواش که کارم تموم شد شما باید بین خودتون بر نامه های داغی رو ردیف کنید که دیگه لازم نباشه که این سه تا زن منو بدزدن . بین خودتون یه جوری همه چی رو حل و فصلش کنین . طوری بر اونا حکم می روندم که انگاری همه شون کنیز و نوکر من باشن . چه جور هم حرف شنوی داشتند . -آقا میلاد اگه ممکنه کیرت رو بذار روی دهن آزاده جون .. میلاد : وااااااییییییی من تا حالا از این کارا نکردم . ممکنه آزاده جون ناراحت شه .. تازه خانومم آذر جون هم نمی پسنده ..اون خاله زنمه .. -آذر با من . آذر خانوم شما ناراحت میشین ؟آذر : نه من حرفی ندارم . دو تا خواهر که با هم از این حرفا ندارن . منم به موقعش میرم با دامادم میثم جون حال می کنم . دیگه وقتی شوهر جونم اجازه سکس با شهروز رو صادر می کنه چرا ما که داخل خودمون هستیم و می خوایم لذت ببریم با خودمون حال نکنیم ؟ -آفرین آذر جون . یواش یواش داری مطلب رو می گیری . چه حس قشنگیه .خیلی خوبه . قبل از این که میلاد کیرشو بگیره طرف آزاده اون زن دهنشو باز و آماده کرده بود .چه صحنه قشنگی شده بود . حالا من به شدت کیرمو که می زدم به ته کس آزاده اونم به طرز شدیدی کیر میلاد رو یعنی کیر شوهر خواهرش رو به شدت گاز می گرفت طوری که چند بار مردک بخت بر گشته از درد جیغ می کشید .میلاد : آذر جون .. زن خوشگل من دندونای خواهرت انگار اره برقیه .. داره کیر منو نصف می کنه از وسط . دیگه چیزی برای تو نمی مونه . آذر : باشه منم رو میثم جبرانش می کنم .میلاد : آخه تکلیف من چیه ؟!من اگه دیگه نتونم وظایف شوهری خودمو انجام بدم چی -یک شوهر دیگه . چیزی که این روزا ریخته . -اتفاقا این زنه که این روزا ریخته شده . دیدم زن و شوهر دارن دعوا میفتند ... -بس کنید خواهش می کنم . سر چیزایی که اتفاق نیفتاده جنگ و دعوا راه نندازین اصلا این کارا معنی نمیده . میلاد کیرشو از دهن آزاده بیرون کشید همزمان با این کارش من حس کردم که آزاده بد جوری به تکاپو افتاده و هر لحظه در حال انفجاره که در همین موقع آذر بهم اشاره زد که بکش بیرون .. بکش بیرون .. منم تا کیرمو کشیدم بیرون آب کس آزاده به صورت جهشی زد بیرون .. یه لحظه حس کردم که یه چیزی افتاد سرم و به گوشه ای پرت شدم تا بفهمم چه بر حال و روزم اومده میثم شوهر آزاده رو دیدم که افتاده روی کس زنش و چه جور داره آب کسشو لیس می زنه ..-میثم جان تو که منو کشتی . میلاد : خیلی هیجان زده شده . همیشه دوست داشته به جایی برسه که از حال کردن زنش به وجد بیاد حالا به آرزوش رسیده ..داشتم به این فکر می کردم که گیر عجب قوم یاجوج و ماجوجی افتادم که دیدم در محاصره سه زن قرار دارم . ازمن آب می خواستن . عجب گیری افتاده بودم . منم که دیگه از بس رو مژده و سایرین خالی کرده بودم دیگه مجبور بودم فاکتور بگیرم .نمی تونستم همه رو در آن واحد پر آب و سیراب کنم .. چاره ای نبود که اونا رو مثل بچه پرنده ها دور خودم بنشونم و در یک حالت جقیست مانند کیرمو بگیرم سمت اونا و آب پاشی شون کنم . -آقایون شما به اندازه کافی به این خانوما آب رسانی نمی کنید که این جور تشنگان چند روز مانده در کویر به نظر میان ؟میلاد: چرا شهروز جون .. از بس فشار آب داریم و بدنمون سنگین میشه هر شب هم می خوایم سیرابشون کنیم ولی خودشون طفره میرن ...زنا هم انکار می کردند . ولی می دونستم با این کس خل بازی هایی که این مردا نشون میدن احتمالا این زنا بیشتر وقتا مردا شونو پشم کس خودشون هم حساب نمی کنند ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا ۱۲۶امید به مادرش نگاه می کرد و همچنان در حال جق زدن بود . اون بی اندازه لذت می برد ...افسانه رو کرد به شوهرش امید و گفت می بینی ؟ حال کردن مادرت رو می بینی ؟ خیلی حال میده بهت نه؟ وقتی من زیر کیر شهروز بودم این جوری حال نمی کردی .. اون جوری که به افسانه نگاه می کردم از دست امید عصبی به نظر می رسید . اون دوست داشت شوهرش با حال کردن اون بیشتر حال می کرد تا بالذت بردن مادرش . صدای اونا رو می شنیدم .. حالا نمی دونم آزاده هم متوجه شده بود یا نه .. ولی اینو شنیدم که امید داره ناز افسانه رو می کشه و اونو متوجهش می کنه که وقتی افسانه داشته به من حال می داده اون بیشتر کیف می کرده . لذت می برده ...زنا رو کنار هم به یک خط ردیف کردم . کیرمو گرفتم سمت بدنشون . .. سه تایی شون طوری هوسشونو نشون می دادن که من تعجب کرده بودم که با این که اونا رو ار ضا شون کردم چه جوری برای قاپیدن آب کیر من رقابت دارن . اولین پرش که شروع شد سعی کردم خودمو به لذتی برسونم که به اندازه کافی به همه آبر رسانی کرده باشم .. یه قطره می افتاد رو صورت یکی و یکی هم چشم یکی رو می پوشوند .. افسانه یه لحظه دهنشو باز کرد و یکی دو جهش از منی من رفت توی دهنش . زنا طوری با هم رقابت داشتند که رفاقت خودشونو فراموش کرده بودند .. بعد از این که رو تن و بدن اونا خیس کردم اون آبو رو تنشون پخش می کردند با این که با دست جمعش کرده می خوردند کیرمو گرفتم سمت دهنشون و حسابی شروع کردند به میک زدن اون . جوووووووووون ... چه میکی می زدن کیر منو چه حالی می کردن !. این بود آخر عشق و حال ... ولی یک آن افسانه که از بقیه حریص تر نشون می داد اومد سمت کیر من و اونو گرفت دهنش .. تا شیره آخر آب باقیمونده در کیر رو خورد . آزاده یعنی خاله و مادر شوهرش یه دستی به سینه اون زد که یعنی برو کنار منم سهمی دارم . هر چند چیزی توی کیرم نموند ولی یه چند تا پرش هم توی دهنش انجام دادم بدون این که آبی خالی کرده باشم تا اون حرکت کیر منو حس کنه و بدونه که از دهن اونم لذت بردم . آذر هم همچین حالتی داشت ... دیگه زنا رو حسابی بی حال کرده بودم . طوری که همه شون خودشونو انداخته بودن رو زمین و با یه بی حالی خاصی به صحنه نگاه می کردند . منم لذت می بردم اراین که تونسته بودم شوهراشونو حسابی سر حال بیارم . ولی هنوز هم سر در نمی آوردم که علت علاقه این آقایون چی می تونه باشه . یعنی گشت و گذار در سایتهای سکسی باعث این موضوع شده ؟ نمی تونستم خودمو قانع کنم که مردایی هم باشن که این جور دارن از سکس زنشون با دیگران حال می کنن . اونم جلو چشمشون باید زنشون به شدید ترین وجهی بره زیر کیر دیگران .. جیغ و دادشون به حدی باشه که نشون بده اونا از سکس با مرد غریبه دارن نهایت لذتو می برن . مردا بد جوری به دست و پام افتاده بودن ازم می خواستند که دوباره با خانوماشون وربرم .. افسانه هم برای شوهرش امید خط و نشون می کشید . نمی تونست حرف بزنه . جلوی مادرشوهرش زبونش بسته بود . ولی معنی سکوت بین اون و شوهرش و حرفای اونا رو می فهمیدم . در واقع داشت به شوهرش می گفت اگه این بار از سکس آزاده که مادر امید می شد لذت بیشتری ببره تا از سکس زنش با شهروز, دیگه آبشون تویه جوب نمیره و هر چی دیده از چش خودش دیده . منم دلم برای امید می سوخت . طفلک حتما بیشتر حال می کرده از این که مادرش داره زیر دست و پای من دست و پا می زنه . دست خودش که نبود . این بار همچین بلایی بر سر این زنا در آوردم که هم زنا جیغ می کشیدند و ناله می کردند و هم شوهرا یه جوری هوس خودشونو نشون می دادند . خیلی حال می داد . ... دیگه خسته شده بودم و کمی هم نگران . این مردا بیشتر از زنا شون طالب این بودند که من ادامه بدم .-آقایون ! این جوری که من دارم خانوماتونو می کنم نکنه یه وقتی از حال برن و دیگه نشه جمعشون کرد .میلاد : نگران نباش شهروز جان .... اونا با این آتیشی که دارن تا یک روز دیگه هم می تونن بهت حال بدن ..با تعجب نگاهشون می کردم . ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا ۱۲۷اونا می تونستن به من حال بدن . ولی من چه حالی داشتم که به اونا بدم ! دیگه حالی واسم نمونده بود . رضایت هم نمی دادند . این مرد ها هم با این که هر کدوم دو سه بار آب کیرشونو خالی کرده بودند باز هم هیجان داشتند که زناشونو زیر بدن من ببینن . -من نمی دونم شما آقایون اسیر چه هیجانی شدین که دست از سر من و این خانوماتون ور نمی دارین .با این حال اونا همچنان در تکاپو بودن .. می خواستن هر طوری که شده از لحظاتشون حد اکثر استفاده رو بکنن . خسته شده بودم .. انگار هر چی بیشتر اونا رو می کردم جونی دوباره می گرفتن . بیشتر به جنب و جوش می افتادن . حق هم داشتن وقتی که شهروز نامی بود که به اونا به اندازه کافی حال بده معلوم بود که دیگه به این سادگی ها دست از سرش ور نمی دارن . بالاخره رضایت دادن که دست از سرم ور دارن ... ازم قول گرفتن که بازم با هم از این بر نامه ها داشته باشیم .. وقتی به خودم اومدم که دیدم جلوی در خونه مون هستم . اصلا یادم نمیومد منو در چه شرایطی بر ده بودند .. فقط وقتی چش باز کردم دیدم روی تختم افتادم و چشام به زور باز میشه ومادر و خواهر کوچیک ترم نگرانم هستند ... مادرم رو کرد به من و گفت شهروز پاشو ببرمت دکتر .. همش داشتی هذیون می گفتی . این اسمها چی بود که توی خواب بر زبون می آوردی . من نمی دونم تو با اینا چه سر و سری داری . -مامان مگه من چی می گفتم .. وای نمی دونستم دیگه چه سوتی دادم !-پیش این خواهرت ما رو خجالت زده کردی ..-ببینم این دور و برا نیست که .. مامان .. من در روز با دخترای زیادی سر و کار دارم . اسمشونو می برم . -یعنی با اونا ... چی بگم . نمی تونم بعضی حرفا رو بزنم . اگه زن بگیری دیگه از این بر نامه ها رو نداری . فکر نمی کنی اگه یکی از اونا بیفته گردنت و شکمشو بالا بیاره تا آخر عمرت باید بچسبی به زنی که اصلا دوستش نداری .-مامان بس کن . دست از سرم بر دار . من الان درسام سنگینه . اصلا نمی تونم به فکر زن و از دواج و این چیزا باشم . -آذر و آزاده و افسانه و مژده و فیروزه و دو سه تا اسم دیگه رو آورده بودی .. یه چیزایی هم بر زبونت می آوردی که با این که جلو دهنت رو می گرفتم ولی نه ساکت می شدی و نه بیدار .-خب مامان بیدارم می کردی . حتما داشتم خواب می دیدم .-نه شهروز دلشو نداشتم که این کارو بکنم . همینه .. همینه .. دیگه اگه فرضا خواب هم می دیدی نشون میده که باید یواش یواش بجنبی . که دیگه هر قدر هم تا حالا دیر کردی دیگه بسه ... ولی شهروز واسه ما یکی کمتر فیلم بیا ... این حرفایی که تو بر زبون می آوردی نشون می داد که نمی تونه فیلم باشه .. -مامان من اگه بخوام از دواج کنم باید کسی رو پیدا کنم که بتونیم به هم علاقه داشته باشیم ..می خواستم ببینم مزه دهنش چیه . .. -مامان من یه بار از یکی خوشم اومد که ده سالی رو ازم بزرگ تر بود ..-وای خدا مرگم بده پسر . اگه تو ده سال ازش بزرگ تر می بودی باز یه حرفی .. ولی این جوری که تو داری میگی اصلا با عقل جور در نمیاد . یه زن خیلی خیلی زود تر از یه مرد شکسته و چرو کیده میشه .-مامان همون حرف قدیمیا رو می زنی ها .و امروز دیگه همه این مسائل حل شده ... دیگه نا و جانی نداشتم که حرف بزنم . این سه تا زن بد جوری شیره منو کشیده بودند -ببینم تنگی نفس داری ؟-نه مامان . شاید این روزا زیاد میریم آزمایشگاه . یا این که مصاحبه زیاد دارم با افراد بیمار ... خود به خود رو من هم اثر می ذاره . باید بیشتر مراقب خودم باشم .نمی دونم .. -آره عزیزم . باید بیشتر از اینا مراقب خودت باشی .-ولی مامان در مورد این که تفاهم و درک متقابل یک زن و مرد از هم ربطی به سن و سال نداره بیشتر فکر کن . همون طوری که گفتم من یک بار از زنی که ده سال ازم بزرگ تر بود خوشم اومده بود .. -چی گفتی زن ؟ اون دختر هم نبود ؟ -چرا مامان .. دختر بود .. دختر بود ..ولی .. -پسر مخت تکون خورده ها .. پاشو یه چیزی بخور ... هر کاری کردم تا این مادرمو قانع کنم که میشه با زنی ده سال بزرگ تر از خود از دواج کرد به گوشش نمی رفت که نمی رفت . داغون داغون بودم .. حالم بد شده بود .. می دونستم به خاطر سکس زیاده . همینو کم داشتم که ملوک خانوم هم تشریف بیاره و جویای حال و احوالم شه . می دونستم که اونم التماس دعا داره و یه جورایی می خواد خودشو به من بچسبونه . ای آوخ .. بد بختی من این بود که هر یک از این زنا و دخترایی که با هاشون حال می کردم فکر می کردن که تنها زن زندگیم هستن ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا ۱۲۸ملوک : شهروز چت شده ؟ من خیلی نگرانتم . این چه حال و روزیه که واسه خودت درست کردی ..مادرم رو کرد به ملوک و گفت -این شهروز معلوم نیست چی به روزش اومده ؟ اگه حال و هوای قدیمیا به سرم بود می گفتم که جا دو جنبل شده . ملوک : شهلا جون .. دیگه این روزا نیازی به جادو جنبل نداریم . می دونی چرا واسه این که از بس چیزای رنگ و وارنگ در اومده مثل اینترنت و چت و از این مزخرفات ... وقتی ملوک از این چیزا حرف می زد داشتم آتیش می گرفتم . اون فقط از اینا اسمشو شنیده بود . نمی دونست چی به چیه و حالا داشت آتش بیار معرکه می شد . ملوک یه نگاه خاصی بهم انداخت که مجبور شدم سرمو بندازم پایین . آخه در مقابل نگاه اون کم می آوردم . زن همسایه , دوست مامان که از بچگی ام به من حال داده بود . و من توسط اون بود که فهمیده بودم مردانگی یعنی چه ؟ ! احترام خاصی نسبت به اون حس می کردم . و اگه اون متوجه می شد که من با کس دیگه ای رابطه دارم سختم بود هر چند می دونستم که حس زنانه اش خیلی قویه و می تونه خیلی چیزا رو به راحتی متوجه شه و حدس بزنه ..-شهروز جریان ازدواج و خواستگاری چیه . شهلا جون تا چه حد درست میگه ؟ تو تنها پسرشی . اصلا تنها پسرش هم نباشی . بچه شی . اون در مورد تو امید وآرزو داره . تو که نباید اونو اذیتش کنی ...-ملوک جون من حالا یه حرفی زدم . اینو به صورت کلی گفتم . خواستم فر هنگ و فلسفه خودمو نشون بدم .. حالت ملوک و لحن اون نشون می داد که دنیایی از حرفه و یه جورایی می خواد گله گذاری خودشو نشونم بده . صداشو آورد پایین تر -شهروز خیلی وقته خبری ازم نمی گیری . حواست هست ؟ تو جنس خراب دخترای این دوره زمونه رو نمی شناسی . دیگه واسشون دختر بودن یا نبودن مهم نیست .با ملوک بحث کردن فایده ای نداشت .-ملوک جون ! این روزا زیاد درس می خونم . خیلی خسته ام . به من حق بده . باورکن جدی میگم .شانس آوردم که مامان صداش زد و اونم با هاش رفت ... با این کنار اومدن خودش یه فن خاصی می خواست ... یه نگاهی به گوشی ام انداختم . ای وای عشق ده سال بزرگتر از من استاد مژده چه خبر بود که این همه واسم زنگ زده یود ! .. حساب روز و ساعت از دستم در رفته بود ... واقعا وای بر من .. ددم وای من باید الان می رفتم کلاس ... یه اس واسه مژده دادم که غیبت امروز رو موجه حساب کنه . چون به شدت بیمارم ... این چقدر واسم پیام داده بود ! بعد از ظهر و شب و نیمه شب .. اوخ اوخ .. نمی دونستم چیکار کنم . بهترین کار این بود که یه مقداری به خودم برسم و دوش بگیرم . دیگه هم به این بحث ها ادامه ندم . چون بی نتیجه بود . حالا هم که نه از مژده خواستگاری کرده بودم و نه این که اون در این پیامهاش چیزی گفته بود ... اما خیلی از درسام عقب بودم .. هنوز در شوک گروگان گیری بودم . یعنی کاری که با هام کرده بودند ... این می تونست از کجا آب خورده باشه ؟ دست کی توی کار بود؟ ... راستش برای لحظاتی ترس برم داشته بود . یعنی ممکنه این موضوع به گوش مژده برسه ؟ نه بی خود نگران نباشم . چه ربطی داره ! این قدر نفوس بد نزنم و تزریق انرژی منفی نکنم . اصلا قاطی کرده بودم . غیر از خونواده ام از زنایی که در زندگی من نقش داشتند جز مژده و ملوک اسمی رو به خاطر نمی آوردم . همه چی واسم شبیه به یک کابوس به نظر می رسید . دلم برای مژده تنگ شده بود .. راستش هر چه فکر می کردم بعد از این که به اون قول داده بودم که دیگه نرم دنبال خلاف ولی جریان اخیر و سکس با سه زنی که منو به گروگان گرفته بودند تمام این معادلات رو بر هم زده بود ...روز بعد وقتی که مژده رو دیدم دیگه نشانی از اون حال و هوای روز قبلو نداشته ولی نمی دونم چرا حس خوبی نداشتم . لعنت بر من ! که لذتمو برده بودم حالا احساس ناراحتی وجدان می کردم . نه .. نه شهروز تو مجبور بودی .. تو تقصیری نداشتی ... مژده : از چهره ات معلومه که این یکی دوروزه حال و روز خوشی نداشتی . نکنه وقتی با من بودی زیاده روی کردی .-تو این طور فکر می کنی ؟ -به نظر من نه . تو توانایی هات خیلی بیشتر از ایناست . خیلی ... -حالا بهم متلک میندازی ؟ -فدات شم شادوماد .. -عروس خانوم ! از دست این درسا خیلی خسته ام . یه جورایی بهم ارفاق کن .کمکم کن این ترمو پیش ببرم . -دوست داری با جون مردم بازی کنم ؟ -حالتو می گیرم مژده-هر جای دیگه ای غیر از این محیط می خوای حالمو بگیری بگیر ولی این جا این منم که حالتو می گیرم . در واقع این خودتی که حال خودت رو می گیری . عشقم یه خورده بجنب .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا ۱۲۹ یه نگاهی به مژده انداخته پرسیدم چی رو باید بجنبم . این که درس بخونم یا این که زود تر با هم از دواج کنیم ؟مژده : من که در تو نمی بینم همچین حسی داشته باشی . -یعنی فکر نمی کنی که من بخوام با تو از دواج کنم ؟ یا این که فکر می کنی کارم کلکه و قصدشو ندارم ..-نمیگم کارت کلکه ولی خونواده ات چی ؟ -خونواده تو چی ؟ -از من دیگه گذشته که موافقت یا مخالفت اونا بخواد در من تاثیری داشته باشه . اصولا از دواج کردن یا نکردن نباید یک امر تحمیلی از سوی پدر یا مادر باشه . ولی تا اون جایی که میشه باید رضایت اونا رو جلب کرد مگر آن که مخالفت اونا غیر منطقی و غیر اصولی باشه . نگرانی عجیبی داشتم از این که مژده بو بردار شه که من چیکار کردم . راضی کردن خونواده از یک طرف و گند نزدن خودم از طرف دیگه فکرمو مشغول کرده بود . چاره ای نداشتم جز این که برم پیش خواهر بزرگم شهرزاد . خیلی صریح موضوع رو با اون در میون گذاشتم .. -واااااااایییییییی شهروز تو واقعا عاشق شدی ؟ اما نه .. چی داری میگی ؟ اون ده سال ازت بزرگتره ؟ از تو بعیده با این همه دوست دختر . مامان و بابا موافقت نمی کنند نصیحتت می کنن . میگن بچه کله ات کار نمی کنه . چند روز که با هاش سر کردی همه چی دلت رو می زنه . دیگه نمی تونی اون حس سابق رو نسبت به اون داشته باشی .. من می خواستم بهش بگم شهرزاد جان اصلا این حرفا نیست و من و اون رابطه مون خیلی عالیه .. اما می دونستم که اگه از عالی بودن روابط بگم اون متوجه میشه که با اونم بر نامه داشتم . اون می دونست که من چقدر آتیشم تنده و بار ها منو با دوست دخترام دیده بود .-شهرزاد فدات شم تو رو به جون شیوا که همین یه دونه دایی رو داره یه کاری کن که مامان راضی شه . مامان وقتی راضی شه بابا هم راضی هست حرفی نداره ... باور کن یه جورایی جبران می کنم . -نمی دونم چی بگم . نمی دونم . شاید اصلا خود من با این کارت موافق نباشم تو تنها برادر منی . منم مثل با با و مامان و حتی خواهرمون شبنم آرزو داشته باشم که یه عروس خوشگل و جوون گیرمون بیفته .. یا حداقل کسی که هم سن تو باشه . اصلا فکرشو کردی که ممکنه چند سال دیگه چه اتفاقی بیفته ؟. همین حالا شم بعد از چند روز ممکنه اون دلت رو بزنه ؟-نه شهرزاد اصلا این طور نیست . من و مژده همو خیلی دوست داریم . اون خیلی پخته عمل می کنه . من از اون خیلی چیزا یاد گرفتم . در مواردی حتی اون منو بخشیده . با این که از من خطاهایی دیده .-داداش اون مجبوره تو رو ببخشه -هیچم مجبور نیست . اون واسش خواستگار کم نیست . یک پزشک مشهوره . -واسه اولین باره که می بینم یه چیزی رو این جور با تمام وجودت می خوای و زار می زنی اصلا فکر بابا رو کردی ؟ اون همش یکی رو حس می کرد در حد و اندازه های نو جوون . اما براش خیلی سخته که یکی رو به عنوان عروسش انتخاب کنه که از دختر بزرگش هم بزرگتره . می دونی فامیلا چقدر تعجب می کنن ؟ اصلا همچین چیزی سابقه نداره ؟ ولی با این حال باشه . خیلی دوستت دارم داداشی . -فدای تو شهرزاد گلم ..می دونستم اون رو مامان حتی رو بابا نفوذ زیادی داره . مامان اگه راضی می شد پدرم حرفی نداشت .. ولی ملوک ول کنم نبود .خودشو به بهترین شکلی ردیف کرده اومد پیشم . هنوز پا مو به خونه نذاشته بودم که دیدم منو کشوند طرف خونه شون ... عین بمب و ویروس همه جا پخش شده بود که من می خوام زن بگیرم اونم زنی که از من ده سال بزرگتره . معلوم نبود هنوز پا مو از خونه شهرزاد بیرون نذاشته این آبجی ما به یه سرعت اتمی همه چی رو به مامان گفته بود . دلش طاقت نگرفته بود . اول پیام خودشو فرستاد و بعدا راه افتاد طرف خونه مون . از طرفی این مامان هم با چه سرعتی اینو به ملوک گفته بود و احتمالا هنوز هم رضایتشو اعلام نکرده بود که دست به دامن اون زن شده بود . ملوک هم که از خدا خواسته و منتظر بهانه ای که منو به سمت خودش بکشونه فوری منوبرد خونه شون . -ببینم پسر جریان این از دواج چیه . شنیدم یا رو خانوم دکتره . اگه ده سال ازت بزرگتر نبود که هیچوقت زنت نمی شد . تو فکرشو کردی که چند سال دیگه دلت رو می زنه ؟می دونستم که ملوک داره غصه خودشو می خوره . منم که در حال حاضر قصد نداشتم بعد از از دواجم با مژده به دختر و زن بازیهای خودم ادامه بدم ولی چاره ای نداشتم جز این که در اون لحظه بخوام یه خالی بندیهایی بکنم و یه جورایی مخ این زنو کار بگیرم . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی